0

خسرونامه عطار

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خسرونامه عطار

چو خود بر لوح زنگاری قلم زد

سپر بود و زتیغ خود علم زد

درآمد پیک پیش شاه حالی

بداد آن نامه را در جای خالی

چو شاه آن نامه را برخواند یکسر

دلش آشفته گشت از شاه قیصر

شه عالی صفت را بی خرد خواند

بخواری پیک را از پیش خود راند

بزودی ره برید آن پیک خوش رو

درآمد همچو بادی پیش خسرو

ز بیدادی آن شاهش خبر کرد

شه از خشمش جهانی را حشر کرد

نه چندان خلق گرد آورد قیصر

که چندان خلق، باشد روز محشر

همه صحرا و دشت از مردپرگشت

نیافت از خلق سوزن جای در دشت

ز ریگ و برگ، لشکر را عدد بیش

ز هر سوییش هر ساعت مدد بیش

ز چرخ ار سوزن عیسی فتادی

ندانم تا زمینش راه دادی

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:37 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خسرونامه عطار

یکی صورت درآمد ماه پیکر

نهاده همچو گردون پای بر سر

رخی مانند ماه آسمان داشت

ولیک از پنج ماه نوفغان داشت

تپانچه بر رخ چون ماه میخورد

چنان کز درد آن فریاد میکرد

چنان میتافت رویش از برون دست

که از چستی بچنبر می برون جست

چو آوازش بچنبر جان برآورد

سر بسیار کس در چنبر آورد

چو گردون چنبری گشت آشکاره

جلاجل چنبرش همچون ستاره

سه چیز مختلف او را تن آمد

ز حیوان ونبات و معدن آمد

دو روی و چار گوشش بود و سرنه

بسی زد حلقه از هر سوی و درنه

چو می بنواخت از مهر دلش دوست

ازان شادی نمیگنجید در پوست

اگرچه دید روی دوست بیرون

نیامد پیش او از پوست بیرون

اگرچه پوست از آهو رسیدش

ولی شیرافگنی نیکو رسیدش

چو آن بی پا و سر برداشت آواز

نمیدانست کس از پای، سر، باز

چو آواز خوشش بیهوش میداشت

خوش آوازی خود را گوش میداشت

بهر پرده رهش پیوسته بودی

ولکین پردهٔ او بسته بودی

نگاری ماهروی از پرده برخاست

بزد آن کوژ را در پردهٔ راست

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:37 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خسرونامه عطار

شه القصه ز پیش او بدر شد

دلی پر غصّه نزدیک پدر شد

بسی بگریست و بسیاری سخن گفت

سخن در فرقت آن سرو بن گفت

که گر دستور بخشد شاهم امروز

خبر پرسم ازان ماه دل افروز

بصحرا اسپ تازم راه جویم

بدریا در نشینم ماه جویم

چو باد صبح هر سویی شتابم

مگر بویی ز گلرویی بیابم

چو هست آن بت گل صد برگ جانم

اگر گل نبودم بی برگ مانم

شدم چون گل، بخون افگنده بی او

بمیرم گر بمانم زنده بی او

پدر گفت این سخن گفتار تو نیست

کسی کو عقل دارد یار تو نیست

هر آن عاقل که این افسانه گوید

ترا در کار گل دیوانه گوید

بدریا در پی گل چون نشینی

اگر بادی شوی گل را نبینی

تو پی میجویی از آب، اینت سودا

نشان پی که یافت از آب دریا

چو خورد آن ماه را در آب ماهی

ز ماهی ماه را چون بازخواهی

ترا از ماه تا ماهی تمامت

غم آن ماه و آن ماهی حرامت

بروم آی و ز هر سویی خبر جوی

مشو، چون ره نمیدانی سفر جوی

چو خسرو آن سخن بشنود از شاه

ز بی صبری دلش برخاست از راه

فرو بارید اشک از درد دوری

نه دل ماندش نه عقل ونی صبوری

گرفت از آب چشمش پای در گل

فتادش آتش سوزنده در دل

چنان برخاست آن آتش ز بالا

که میننشست هیچ از آب دریا

بشه گفتا ز گل بی دل بماندم

ازان بی عقل و بیحاصل بماندم

دلم مرغیست بی آرام مانده

بحلق آویخته در دام مانده

کنون از بس که در تن زد پر و بال

قفس بشکست و بر پرّید در حال

تنی گر یک نفس بر پای دارد

بصد مردی دمی بر جای دارد

مرا زین تن نیاید پادشاهی

وزین سر شیوهٔ صاحب کلاهی

نخستین سر بباید افسری را

وز اوّل شاه باید کشوری را

چو من بی گل سر شاهی ندارم

ز شاهی هیچ آگاهی ندارم

مرا تا گل نیاید در بر من

منه دل بر من و بر افسر من

دلم گل بود و گل شد غرقهٔ آب

کسی بی دل کجا یابد خور و خواب

چو من هستم دل خود را طلبگار

چرا باشم ملامت را سزاوار

ندانم گل ز من گم گشت یا دل

و یا هر دو یکیاند، اینت مشکل

چو مل در شیشه گم شد شیشه در مل

گلم گویی دلم گشت و دلم گل

مرا نیست این زمان گل در بر خویش

منم امروز گل جویای دلریش

اگر عمری دوم، در کوی خویشم

همی تا من منم دلجوی خویشم

چو بشنود آن سخن قیصر ز فرزند

فتاد از روم افتاده بدربند

به خسرو گفت سخت افتاد بندت

نیاید هیچ پندی سودمندت

دلم خون میشود از رفتن تو

ولی هم روی نیست آشفتن تو

من از هجرت بخون در خفته مانده

بسی به زانکه تو آشفته مانده

چه گویم قصه چون گفتند بسیار

رضا دادش برفتن شاه هشیار

وداعش کرد حالی شاه خسرو

جهان افروز شه را گشت پس رو

بسوی روم شد قیصر هم از راه

بدریا رفت خسرو از پی ماه

جهان افروز و فرخ بود و فیروز

دگر ده مرد استاد دل افروز

چو از مه نیمهٔ ماهی بسر شد

کمان ماه چون سیمین سپر شد

شدند آن سروران یکسر سواره

برفتن در گذشتند از ستاره

شبانروزی بهم صحرا بریدند

چو از دوری لب دریا بدیدند

مگر فیروز را شه پیش بنشاند

میان جمع نزد خویش بنشاند

زهر در پایگاهش بیشتر کرد

همه کارش بزر چون آب زرکرد

بدو گفت از دوجانب راه دریاست

یکی سوی چپ و دیگر سوی راست

ترا باید بمشرق رفت ازین راه

مگر آنجا خبریابی ازان ماه

که تا من سوی مغرب باز گردم

مگر هم صحبت دمساز گردم

چو بشنود آن سخن از شاه، فیروز

بفیروزی بکشتی شد دگر روز

چو شد فیروز از خسرو جدا باز

ز غصّه، بیوفایی کرد آغاز

چو در طبع کسی پاکی نباشد

ز ابلیسی خود باکی نباشد

چو با خود برد فرخ را شه روم

دگر شد حال فیروز سگ شوم

ز خشم فرخ و خسرو چنان شد

کزان کین در سخن آتش فشان شد

نهاد از سر قدم در کوی دیگر

کشید آنجا سپر در روی دیگر

بدل میگفت خسرو درجهان کیست

که نتوان کرد با او یک نفس زیست

ز فرخ خسروم در غم فرو کشت

بسر باری مرا در پای او کشت

بچیزی کمتر از فرخ نیم من

خریدار چنین پاسخ نیم من

اگر فیروز نبود عالم افروز

کجا فرخ تواند گشت فیروز

اگر هر یک ازیشان شهریارست

مرا با آن دو بد گوهر چه کارست

مرا آن به که راه شهر گیرم

وگرنه در غم این قهر میرم

مرا باید بر شاپور رفتن

ز دریا سوی نیشابور رفتن

بآخر زود کشتی راروان کرد

کم از ده روز ار دریا کران کرد

بنیشابور آمد از ره دور

بخدمت رفت نزد شاه شاپور

شه شاپور پیش خویش خواندش

چو دستش داد بر کرسی نشاندش

بپرسیدش ز فرخ کو کجا شد

چه بود او را، چرا از تو جدا شد

برای نقش گل عمری درازست

که رفتند و هنوز آن نقش بازست

دلم آن نقش را دمساز خواندست

نکونقشیست الحق باز خواندست

کنون بگشای بند و راز برگوی

ز فرخ زاد و نقش گل خبر گوی

زبان بگشاد فیروز سیه روز

که خسرو باد بر هر کار فیروز

بدان ای شمع ملک و تاج شاهان

ز تاجت سرنشین صاحب کلاهان

که نتوان گفت حال خود چنان زود

که حال ما چنان بود و چنین بود

چو خسرو شاه بستد عهد از ما

نشد غایب ز جد و جهد از ما

چو فرخ دید مردی و جمالش

شد از زور و زر او در جوالش

ولیکن من بدل او را نبودم

ضرورت را نفاقی مینمودم

ندیدم فرصتی اکنون که دیدم

بخدمت پیش شاه خود رسیدم

گریزان گشتم از خسرو بفرجام

که پیروزم چو بگریزم بهنگام

وزان پس هرچه رفته بود در راه

سراسر آشکارا کرد بر شاه

بشه گفتا کنون خسرو بدریاست

نشان میجوید از گلرخ چپ و راست

تو میباید که جویی آن نشان باز

چنین دانم که یابی در جهان باز

چو شد از کارها شاپور آگاه

روانه کرد خلقی را بهر راه

زهی عطار در بحر حکایت

توداری درّ معنی بی نهایت

سخن سر سبز معنی گشت از تو

بهشتی دار دنیی گشت ازتو

چنان کردی بمعنی داستان را

که باران بهاری بوستان را

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:38 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خسرونامه عطار

چو بگذشتند ازان دریای خونخوار

یکی کوه بلند آمد پدیدار

یکی حصن رخامین بر سر کوه

درختان گشته گرد حصن انبوه

بران حصن قوی بر رفت خسرو

جوانمردانش در پی گشته پس رو

بپیش آن صفّهیی میدید از دور

که چون شمعی فروزان بود از نور

بساط صفّه دوخ و بوریا بود

دران محرابگه پیری دو تا بود

چو مرغی برسر کوهی نشسته

ز هر شادی و اندوهی برسته

بپیش کردگار استاده بر پای

نهاده دست بر هم چشم بر جای

بخفته گربهیی بر جام. پیر

ز سر تا پای او مانندهٔ شیر

چو کس همدم نبودش زادمیزاد

بر خود گربهیی را همدمی داد

اگر هستی تو شیر پردهٔ راز

ببُر از آدمی با گربهیی ساز

که از مردم اگرچه خویش باشد

وفای گربه و سگ بیش باشد

توّقف کرد شه تا پیر دمساز

بپرداخت و سلامش کرد آغاز

زبان بگشاد پیر کار دیده

بدو گفت ای بسی تیمار دیده

برو بنشین چه میگردی جهانی

که جمعیت بسی گردد زمانی

چوهمدم نیست تو همدم نیابی

که چون محرم نیی محرم نیابی

بتنهایی بسر بر روزگاری

که تنهایی ترا بهتر ز یاری

بسی من گرد عالم بر دویدم

بجستم عاقبت همدم ندیدم

ز نااهلان فرو خوردم همه عمر

ز حق اهلی طلب کردم همه عمر

اگرچه در جهان دیدم بسی را

ندیدم هیچ اهلیت کسی را

چرا در حلقهٔ مردم نشینم

که جز در دیده، مردم مینبینم

اگرچه یک جوم بیرون شوی نیست

همه آفاق در چشمم جوی نیست

مگر دیوار من کوتاه تر بود

که در ملکم نه دیوار ونه در بود

کنون عمریست تادر گوشه تنها

بدل با خویش میگویم سخنها

چه گویم، با که گویم، چند گویم

چو چیزی گم نکردم، چند جویم

درین زندان کافر کیش غدار

ز حیرت کافری میآردم بار

نمیدانم کیم یا از کجایم

چه میسازم، ز جان و ز تن جدایم

درین گرداب اگر افتی دمی تو

ز من سرگشته تر گردی همی تو

چوخسرو پیر را میدید هشیار

ز هر نوعی سؤالش کرد بسیار

ولیک آن پیر را در هیچ بابی

نشد پوشیده بر خاطر، جوابی

به خسرو گفت کم دیدم جوانی

ز تو شیرین زبان تر در جهانی

نه دردانش ترا ماننده دیدم

نه مثلت درجهان داننده دیدم

بحمداللّه نمردم ناگهان من

بدیدم زندهیی را در جهان من

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:38 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خسرونامه عطار

برامد نالهٔ کوس از در شاه

بجوش آمد چو دریا کشور شاه

ز عالم، بانگ زرّین نای برخاست

ز بانگ نای،‌دل از جای برخاست

جهان در زیر گرد ره نهان شد

همه خاک زمین بر آسمان شد

بدین کردار، تاج پادشاهان

سپه میراند تا دشت سپاهان

چو از رومی سپاهانی خبر یافت

سپاهی گرد کرد و کار دریافت

ببالا،‌گرد دو لشکر چنان بود

که گویی نردبان آسمان بود

برامد از بیابان نالهٔ کوس

تو گفتی کوس میزد بر زمین، بوس

ز آواز درای و بانگ شیپور

تو گفتی در قیامت میدمد صور

سحرگاه از میان گرد لشکر

دُرفشان شد درفش شاه قیصر

ز عکس خود، همه سرهای نیزه

شده مانندهٔ خورشید ریزه

ز عکس جوش و بانگ تبیره

شده تفّیده مغز و چشم خیره

نماز دیگری خورشید شاهان

فرود آمد بصحرای سپاهان

برون تافت از کنار جنگ جایش

چو خورشیدی مه پرده سرایش

چو تاج چرخ سوی باختر شد

عروس آسمان پیرایه درشد

جهان شد زیر خیمه ناپدیدار

زمین چون آسمان شد خیمه کردار

شب تیره درین پیروزه خرگاه

سیاهی بود، زرّین گویش از ماه

مگر بر تخت نرد چرخ، پروین

بگردانید چندان مهره زرّین

شبی تاریک بر راه مجرّه

شده خورشید روشن ذرّه ذرّه

شفق را جامهٔ خونی کشیده

زدبران شکل مامونی کشیده

گرفته تختهٔ افلاک جدول

نشسته شب که اقلیدس کند حل

ز آب زر، ذوابه بر کشیده

چو دیبای کبود زر کشیده

نیاسودند آن شب جمله در دشت

که تا چتر از سر افلاک بر گشت

چو خورشید از دم کژدم برامد

ز عالم بانگ رویین خم برامد

چو گیتی گشت چون دریای سیماب

دو لشکر سر برآوردند از خواب

کشیدند آن دلیران صف ز هر سو

باستادند هر یک روی در رو

خروش نای چون صور سرافیل

بگردون شد ز پشت کوههٔ پیل

سواران آهنین دل کوه رفتار

ز سر تا پای در آهن گرفتار

دوباره صد هزار از پای تا فرق

چو ماهی جمله در جوشن شده غرق

نخستین، پیش میدان شد پیاده

قدم غرقه در آهن تا چکاده

بیک ره تیر بگشادند برهم

بیک ساعت درافتادند بر هم

جهان پنهان شد از گرد سواران

هوا تاریک گشت ازتیر باران

چنان گردی پدیدار آمد از راه

که شد چون گنبد گل، گنبد ماه

بزیر گرد، مهر و ماه گم شد

سپهر راه بین را راه گم شد

ز پیکان عالمی پر ژاله کردند

زمین از خون مردم لاله کردند

هرانکس را کزان یک ژاله بگرفت

جهان از خون آنکس لاله بگرفت

فلک از عکس چون دریای خون شد

زمین از پای اسبان چون ستون شد

معلّق گر نبودی طاس گردون

شدی تاسر چو طشت خاک پرخون

روان شد سیل خون فرسنگ فرسنگ

میان خون سر مردان چو خرچنگ

برامد جوی خون از اوج گردون

چو بحر خون همی زد موج، گردون

ز کشته کوه شد یکسوی کشور

ز خون دریا شد آن یکسوی دیگر

ز گرما، مرکبان بی تن ببودند

بجای کفک، خون افگن ببودند

چو تیغ از خون دشمن ریخت باران

قلم شد تیغ در دست سواران

ز خون، شنگرف گفتی میسرشتند

همه شنگرف، اسبان مینوشتند

چنان برخاست ازعالم قیامت

که دیو آنجا گرفت از بیم اقامت

قیامت بود، امّا خلق زنده

بسی مرده بسی هرسو فگنده

ز خون خصم روی هفت اقلیم

گرفته جوی خون چون روی تقویم

همه کار زمین خونخوارگی بود

فلک از دور، خود نظّارگی بود

چو طاس آتش ازگردون در افتاد

گهر از طشت گردون باسرافتاد

چو شد در قیروان خورشید غرقاب

برون ریخت از مسام چرخ سیماب

گروهی کشته را از هم گشادند

گروهی خسته را مرهم نهادند

چو پر بگشاد مرغ صبحگاهی

مه روشن معلّق شد بماهی

بماهی همچو یونس صید شد ماه

برآمد یوسف خورشید ازچاه

گهی بر خاک و گه بر میغ میزد

سپر بود و دو دستی تیغ میزد

سرافرازان دگر ره،‌صف کشیدند

دو رویه صور در گیتی دمیدند

بپیش صف درآمد خسرو از پس

کشید از خون بپای اسب اطلس

چو رعدی گشت، حالی یک فغان زد

که گویی این جهان بر آن جهان زد

گهی تاخت اسپ بر بالا و پستی

گهی زد تیغ پیش و پس دو دستی

تو گفتی داشت آنجا میغ در تیغ

که خون میریخت و میزد تیغ در میغ

اجل با تیغ او همسر همی رفت

قضا همچون قلم بر سر همی رفت

چو برقی تیغ او میرفت و میریخت

بیک ضربت بسی سر از سران ریخت

چو لاله بود سر تا پای در خون

که میآمد ز کوهی کشته بیرون

ز لشکرگاه میشد نعره بر ماه

ز بسم اللّه وز الحمدللّه

جهان ازشعلهٔ خورشید پرتف

چو آتش گشته هر شمشیر در کف

زمین گل شد ز خون سرفرازان

فرو ماندند بر جا اسپ تازان

زمین را خون چنان غرقاب میکرد

که ماهی زمین اشناب میکرد

بآخر، بر سپهدار از سپاهان

شکستی آمد از خورشید شاهان

چو در گردید این زرّین سطرلاب

ازین نه تختهٔ پاشیده سیماب

ز دست شب گریزان در افق شد

مه از مشرق برین نیلی تتق شد

جهانی شد فلک پر دُرّ شهوار

گرفت آفاق عالم میغ هموار

شبی همچون سیاهی بصر شد

ز گور کافران تاریکتر شد

شبی در چادر قیری نهفته

چو زیر چشم بندی،‌چشم خفته

طلایه بی خبر در خواب مانده

ز غفلت بر ره سیلاب مانده

یکی نیکو مثل زد پیر استاد

که خواب مرد سلطان هست بیداد

در آن تاریک شب خسرو برون شد

شبیخون کرد و دشمن سر نگون شد

بگرد لشکر دشمن درامد

جهان بر لشکر دشمن سرامد

سپاه از خواب درجستند ناگاه

یکی زیشان نه لشگر دیدنه شاه

بهم گفتند هنگام گریزست

که شب چون هندوی انگشت تیزست

درافگند اسپ بر شه، خسرو نو

نبودش خانه، مانش کرد خسرو

درامد گرد شه پیل و پیاده

ز اسپ خویش رخ بر شه نهاده

چه گویم قصّه، وقت صبحگاهان

بزاری کشته شد شاه سپاهان

شبی نابوده خوش در زندگانی

شبش خوش کرده نوروز جوانی

جهانا تا کی از تو بس که کشتی

نگشتی سیرچندین کس که کشتی

چو میداری کهن افتادهیی را

چراپس میبری نوزادهیی را

زهی مرگ پیاپی این چه کارست

که در هر دم نه مرگی صد هزارست

اگر نه مرگ مردم عام بودی

زهی حسرت که در ایام بودی

تو چون شمعی درین زندان همی باش

میان سوختن خندان همی باش

نیی تنها بنه تن، چند از اندوه

که تن را خوش بود مرگی بانبوه

کسی کو مُرد اگر تو پیش بینی

براندیشی و مرگ خویش بینی

چرا بر مردگان بسیار گریی

که میباید که برخود زار گریی

چو داری مردهیی افتاده در پیش

تویی آن مرده، بگری زار بر خویش

رهی دورست امّا بعد مرگت

ازینجا برد باید زاد و برگت

اگردر دست و گردرمان، از اینجاست

که زاد راه بی پایان ازینجاست

تو خود زینجا سر رفتن نداری

که جز خوردن و یا خفتن نداری

چو تو از زخم خاری خسته گردی

چه سازی گر بدوزخ بسته گردی

چو ازخاری توانی شد دژم تو

مکن بر هیچ گلبرگی ستم تو

اگر شاه سپاهان بد نکردی

بهر یک تیغ، زخمی صد نخوردی

بخوزستان چو چندانی جفا کرد

ز قیصر در سپاهان آن قفا خورد

چو پیدا گشت تاج شاه انجم

ز زیر هودج چرخ چهارم

فرو شد شه با سپاهان چو جمشید

منوّر کرد عالم را چو خورشید

در گنج گهر بر خویش بگشاد

ببخشش هر دو دست از پیش بگشاد

بزرگان را بخلعت نامور کرد

همه کار سپاهان معتبر کرد

ولی پیوسته خسرو در تعب بود

که از هر گلشن آنجا گل طلب بود

بسی زان بت خبر جست و نمییافت

بهر دم بیشتر جست و نمییافت

بشه گفتند گشت آن ماه غرقاب

ازو یا ماهی آگاهست یا آب

نشد یک ذرّه از گل شاه نومید

که عاشق زنده ز امّیدست جاوید

دلش خالی نشد از مهر آن ماه

خیالش بست نقش چهر آن ماه

بسی بگریست و چون دیوانهیی شد

ز شرم مردمان در خانهیی شد

زبان بگشاد چون بلبل بگفتار

که ای گل کردیم در خون گرفتار

چو مور از خانه بیرون اوفتادم

چو مویی درجهان افگند بادم

تویی یار، از تو یاری مینبینم

تن خویش از نزاری مینبینم

کجا رفتی که من بیتو چنانم

که چون دریای آتش گشت جانم

ز چشمم خون گشادی و برفتی

مرا در خون نهادی و برفتی

چنان زخمی بجان من رسیدست

که خوناب از مسام من چکیدست

ز بیخوابی چنان شد کار بر من

که دشمن میبگرید زار بر من

همه شب خون دل از چشم بارم

خیالت را چگونه چشم دارم

هران رازی که در دل داشتم من

ز خون بر روی خود بنگاشتم من

بیا و یک نظر بر رویم انداز

ز روی من فرو خوان این همه راز

چو آخر از دلش آن سوز برخاست

بدیدار جهان افروز برخاست

چو شیدایی دران ایوان همی گشت

بیک یک خانه سرگردان همی گشت

درون خانهیی یک تخت زر دید

برو سر گشتهیی بی پا و سر دید

تنی چون شوشهٔ زر از نزاری

فرو مانده بصد سختی و زاری

ز جان سیر آمده ازناتوانی

شده گلگونهٔ او زعفرانی

چو یافت از چهرهٔ او شاه بهره

جهان افروز بود آن ماه چهره

دل خسرو بدرد آمد ز دردش

برامد همچو زر از روی زردش

بدان رنجور گفت ای ماه چونی

که داری همچو گردون سرنگونی

چنین زار و نزار آخر چرایی

مگر بیماری از درد جدایی

مگر در علت عشقی گرفتار

که نتوان داد شرح آن بگفتار

جهان افروز او را آشنا یافت

بنو، گفتی که جانی از خدا یافت

نظر بگشاد و در خسرو نگه کرد

ز دیده اشک خونین سر بره کرد

چنان بر چشمش از خون بسته شد راه

که نتوانست دیدن چهرهٔ‌شاه

همه بیناییش از خون فرو بست

وزان خون راه بر گردون فرو بست

بسی بگریست خسرو بر سر او

ز نرگس کرد پرخون بستر او

میان اشک ازو آغشته تر شد

بپای افتاد وزو سرگشته تر شد

جهان افروز چون با خویش آمد

ز سر در اشک چشمش پیش آمد

رخش چون ماه جان افزای میدید

خطش بر مه جهان آرای میدید

خطی همچون زمّرد گرد ماهی

هزاران حلقه در زلف سیاهی

رخش چون دید، با دل درمری ماند

از آن رخ همچو شاهی در غری ماند

دران دم مینیندیشید از کس

نگاهی می نکرد از پیش و از پس

کسی درد فراق یار برده

بسی در هجر او تیمار خورده

کجا اندیشد ازتیر ملامت

که دید از عشق ورزیدن سلامت؟

ز بی صبری برفت ازدل قرارش

بدست آورد زلف مشگبارش

چو زلف یار خود در دست میدید

همه خلق جهان را مست میدید

نهادش روی بر روی و بیکبار

نه عقلش ماند و نه جان سبکبار

چنان از اشتیاقش جان همی سوخت

که جان خویش بر جانان همی دوخت

چو لختی بیخودی کرد آن دل افروز

بخسرو گفت کای شمع جهان سوز

مرا در جوی بیتو آب خونست

ترا در جوی بی من آب چونست

مرا زین درد کی خواهی رهانید

بکام خویش کی خواهی رسانید

ببین تا چون رگ جانم گشادی

چگونه داغ بر جانم نهادی

بصد محنت گرفتارم تو کردی

چو مویت سرنگونسارم تو کردی

منم جانی وفایت را بسر بر

دلی پرخون و چشمی تا بسر بر

زرنگ و بوی عالم چشم بسته

ببوی آشتی رنگی نشسته

چو کوزه دست بر سر پای در گل

چو کاسه سوز و گرمی کرده حاصل

بدل بردن، برم چندان نشستی

که دل بربودی و در جان نشستی

مکن بر جان ودل چندین کمینم

بترس آخر ز آه آتشینم

طبیبم بودهیی درمان من کن

ببین دردم دوای جان من کن

چو هردم یاد آید از پزشکم

بپهلو می بگرداند سرشکم

دو چشمم تیره بی آن ماهپارهست

چگونه تیره شد چون پر ستارهست

چو چشم تیره کرد آن ماهپاره

از آن بیرون شد از چشمم ستاره

چو شمعم ازتف آن شهد شیرین

نداد این خسته دل راموم مومین

چنان مشغول جان افزای خویشم

که نیست از عشق او پروای خویشم

اگر درمان نخواهد کرد یارم

ز عشقش کشتهیی انگار زارم

بگفت القصّه از هر گونه یابی

توقع بودش از خسرو جوابی

شه اوّل گفت ای سرو سمن بوی

مرا از قصّهٔ گلرخ خبرگوی

خبرده تا درین ایوانست یا نه

کجاست این جایگه پنهانست یا نه

بسی سوگند خورد آن ماهپاره

که گل شد غرقه چون در آبساده

کسی را در جهان از وی خبر نیست

مرا زین بیش آگاهی دگر نیست

چو خسرو این خبر بشنید دانست

که هرچ آن ماه میگوید چنانست

دگر ره در میان آتش افتاد

دل او در غم آن دلکش افتاد

دگر ره گفت از سر کارم افتاد

ز گل در راه چندین خارم افتاد

بدل گفتم رخ دمساز بینم

گلم را در سپاهان باز بینم

بکام خویشتن نابوده روزی

شبم خوش کرد وصل دلفروزی

چو گلرویم شود الحق پدیدار

شود کار مرا رونق پدیدار

کز اوّل رونقی بگرفت حالم

گرفت آخر ولی از جان ملالم

مرا تا سر نیاید زندگانی

ز گل گویم، ز گل جویم نشانی

چوبی جان یک نفس نتوان نشستن

دگر ناید ز من بی جان نشستن

چو در دل شد، ز دل بر در نیاید

بترکش گویم از دل برنیاید

لبش چون بازم آورد از لب گور

نپیچم از پی او یک پی مور

دل من میدهد گویی گواهی

که دارد حال آن دلبر تباهی

بجویم تا بیابم زو نشانی

که جانی بهتر ارزد از جهانی

بدست آرد بجهدش زود هرمز

جز این خود کی تواند بود هرگز

نیاسایم بعالم در زمانی

که تازان بی نشان یابم نشانی

چو در دریا نهان شد درّ جانم

چو دریا گشت چشم دُر فشانم

کنون دریا نشینی کاردارم

که درّم را ز دریا باز آرم

چو دریا دارد از گل چشم هرمز

ز دریا برنگیرد چشم هرگز

چو در دریا بود آغشته یارم

چو دریا خویش را سرگشته دارم

ز دریا باز باید جستن او را

دل از دریا نباید شستن او را

بسوزم ماهی دریا بآهی

برآرم گرد از دریا بماهی

چو درّی بالب دریاش آرم

اگر در سنگ شد پیداش آرم

من از دریا کنون یک چشم زد را

بخشگی بازآرم درّ خود را

کنون خواهم ره دریا گرفتن

کم هامونی و صحرا گرفتن

شوم گل را ازین دریا طلبگار

و یا چون گل شوم من هم گرفتار

کرا بر گویم این کارم که افتاد

دلم برخاست زین بارم که افتاد

کجایی ای گل پنهان بمانده

ز چشمم رفته و در جان بمانده

شدی چون مردمک در هفت پرده

بیا از مردمی هر هفت کرده

مرا هر بی خبر گوید ببرهان

نگردد آفتاب از آب پنهان

ازان در آب شد گم آفتابم

که بود او مردم چشم پر آبم

جهان بر چشم من تاریک ازان شد

که از من مردم چشمم نهان شد

چو بشنود آن جهان افروز شیدا

همه صحرا ز اشکش گشت دریا

بخسرو گفت کای دیرینه یارم

چو میبینی که شد دریا کنارم

اگر راز دلم پیدا کنم من

جهان از خون دل دریاکنم من

درین دریا مرا تنها بمگذار

دلم را در چنین سودا بمگذار

تویی در چشم من هم مهر و هم ماه

منم در دشت و دریا با تو همراه

بهرجایی که خواهی شد پس و پیش

مکن از بهراللّه دورم از خویش

بترس از آه همچون آتش من

مرا برهان ز عیش ناخوش من

ترا سهلست این تدبیر آخر

ترا دارم مرا بپذیر آخر

بدیداری قناعت کردم از تو

تو میدانی که چون خون خوردم از تو

اگر از من جداگردی ازین غم

دمار ازمن برآید اندرین دم

منم در آتش عشق و جوانی

تو دانی گر بخوانی گر برانی

اگر گویی بخون برخیزمت من

میان خاک ره خون ریزمت من

بتیغ عشق گر خونم بریزی

چه برخیزد ز خونم چند خیزی

عنایت کن عنان را باز برکش

و یا در پایم آور دست درکش

مده رنگم که دل صد باره مُردی

اگر بوی وصال تونبردی

ندانم کرد، اگرچه غیرتم کشت

بسوی چادر وصل تو انگشت

چو شد ز اندازه سوز اشک آن ماه

بدیدار خودش شد میزبان شاه

که تا بااو گذارد روزگاری

ولی نبود ز وجهی نیز کاری

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:38 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خسرونامه عطار

چو از خسرو شه قیصر خبر یافت

باستقبال خسرو کار دریافت

بزودی کرد قیصر کار ره ساز

فرستاد اسب و خلعت پیش شه باز

رخ خورشید رخشان نازده تیغ

برآمد صبح خون آلوده از میغ

پگاهی با سپاهی چند یکسر

رسید آنجا که خسرو بود قیصر

چو قیصر دید خسرو را ز دوری

بدو نزدیک شد چون ناصبوری

گرفتش در بر و اشکش روان گشت

که بی جانان بسی الحق بجان گشت

بدو گفتا دل من چون جگر سوخت

فراقت ای پسر، جان پدر سوخت

بسی غم گوشمال خسروم داد

بحمداللّه کنون جانی نوم داد

مپرس ازمن که بیتو حال چون بود

که گر دل بود در دریای خون بود

کشیدم پای دل در دامن درد

نهادم چشم جان بر روزن درد

کنون از دامنم هوری برآمد

کنون از روزنم نوری برآمد

بحمداللّه که دیدم روی تو باز

رسیدی سوی من، من سوی تو باز

چو لختی قصّهٔ محنت بخواندند

ازانجا برنشستند و براندند

شکر پاشان بشادی رای کردند

بشکر شاه شهرآرای کردند

ز دست سیم پاشان از پگاهی

شده روی زمین چون پشت ماهی

چه جشنی بود، خلدی بود پرحور

همه حوران چو ماه و ماه پرنور

چه عیدی بود، عیدی بود پرجوش

همه عیش و سماع و نوش برنوش

چه مجلس بود، باغی بود پرگل

همه باغ آفتاب و جام پرمل

بهر دم جام نوشین بیش خوردند

ز می صد شیشه سیکی پیش کردند

چه گر خوش بود از خسرو جهانی

نبود آن غمزه دلخوش زمانی

فراق گل دلش را رنجه میداشت

دلش را شیر غم در پنجه میداشت

ز هجران آتشش بر فرق میشد

دراب چشم هر دم غرق میشد

همه عالم بگردیده چو گویی

ز عالم بین خود نادیده بویی

فغان میکرد کای گل چون کنم من

که خار توزدل بیرون کنم من

چوگم گشتی ز که جویم نشانت

که بسیاری بجستم در جهانت

ز که پرسم ندانم راه کویت

که در کوی اوفتادم زارزویت

اگر عشق تو جان من نبودی

بعالم در، نشان من نبودی

شکار شیر عشقت جز جگر نیست

تو گویی در تنم جانی دگر نیست

چو شیری کو بگیرد گور در راه

بدندان درنیارد جز جگرگاه

جگر چون خورد، ره گیرد ز سرباز

بروباهان گذارد آن دگر باز

درین ره عشق تو چون شیر بیشه

نداند جز جگر خوردن همیشه

ز خود یکبارگی دستم فرو بست

اگر دستم نگیری رفتم از دست

دلم در داغ نومیدی کشیدی

ز بیخم کندی و شاخم بریدی

سرم بر خاک و رویم بر زمینست

ز دردم فارغی دردم ازینست

ترا دارم ز ملک این جهانی

تو خود چون جان ز چشم من نهانی

چو جان پنهان شدی چون جویمت من

مگر کز پرده بیرون جویمت من

دو اسبه دل دوان شد در خیالت

نیافت از هیچ ره گرد وصالت

نشستم مدتی در بند پندار

نیامد راست با پندار من کار

خطا بود آنچ میپنداشتم من

کنون زین کار،‌دل برداشتم من

چه میگویم که تا جانم رفیقست

ز جانانم نشان جستن طریقست

چو گفت این راز بی صبری بسی کرد

ز هر سویی خبر پرسان کسی کرد

نه از فیروز و نه ازگل خبر بود

ازین غم هر زمان حالش بتر بود

چوبودش یک نفس صد باره تیمار

بآخر گشت آن بیچاره بیمار

نه دارو سودمند آمد نه جُلاّب

علاجش بود گل، گل غرقه در آب

پدر میداد پندش شام و شبگیر

که خوش باش ای جوان و جام می گیر

جوانی داری و اسباب شاهی

مکش جور و بکن چیزی که خواهی

مباش ایمن ازین گردنده پرگار

دمیست این عمر ازین دم بهره بردار

خوشی امروز می خور تا توانی

که فردا را کسی نکند ضمانی

درین دم همدمی دیگر گزین تو

کجا درمانی از یک همنشین تو

ترا هرجا که ماهی زیر پردهست

اگر رغبت نمایی عقد کردهست

کم گل گیر اگر گل ریخت از بار

که گر گل هست خالی نیست از خار

ترا چندانکه گل در ملک رومست

ز طاعت نرمتر،‌گردن ز مومست

زجایی دلبری کن اختیاری

ز گل تا کی زنی در دیده خاری

اگر خواهی، دو صد شاه کُله دار

دراندازد بدامادیت دستار

نشستی در غم یک پای موزه

که گفتت جز بگل نگشای روزه

ترا صد ماه جان افروز باید

اگر نبود گلی خود روی، شاید

اگر گل شد ترا، صد نوبهارست

که در هر یک، هزاران گل ببارست

اگر گل شد، جهانی پر شکر هست

جهانی بیش میخواهی وگر،‌هست

تو تا بودی ز گل آواره بودی

گهی بر خار و گه برخاره بودی

زمانی سنگ صحرا میشمردی

زمانی کوه و دریا میسپردی

زمانی پای در گل میفتادی

زمانی دست بر دل مینهادی

زماانی زهر زاری میچشیدی

زمانی درد و خواری میکشیدی

تو خود اندیشه کن با این همه بار

گلی میارزدت با این همه خار؟

تو چون کُشتی خوشی خود را ببازی

اگر گل باشد وگرنه، چه سازی؟

چو تو مُردی چه گل باشد چه خارت

که گل در زندگی آید بکارت

که میداند که گل مردهست یا نه

جهان بیتو بسر بردهست یا نه

تو چندی در عزای او نشستی

بمحنت در بلای او نشستی

بمردهست او، اگر او زنده بودی

بدین غم کاشکی ارزنده بودی

ز گل بیگانگی جوی و جدایی

کسی با مرده کی کرد آشنایی

شد ازگفت پدر چون زر،‌ رخ او

فرو بست از خجالت پاسخ او

بر آن بنشست تا این چرخ مینا

چه بازی آردش از پرده پیدا

قدرچه بند و تقدیرش کند باز

قضا از سر چه تدبیرش کند ساز

هر آنکس کز مراد خود جدا شد

فدای زخم چوگان قضا شد

همه در بیم و سرگردان بمانده

که چون گوییم درچوگان بمانده

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:39 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خسرونامه عطار

الا ای درّ دریای معالی

مدار از بکر معنی حجره خالی

هزاران بکر زیر پرده داری

چرا از پرده بیرون مینیاری

ترا دوشیزگان بسیار هستند

بگو کز پردهشان بیرون فرستند

اگر بنمایی آن دوشیزگان را

بجلوه آرم آن پاکیزگان را

عروسانی که در عشقند سرمست

برون آور سبک روح و سبک دست

ز سر درجلوه ده نوع سخن را

که در رشک افگنی چرخ کهن را

چنین گفت آن سخندان سخنور

که از شاخ سخن بودش سخن بر

که چون گل کرد بر هرمز نگاهی

سیه شد روز هرمز از نگاهی

یقین دانست گل کان مرغ سرکش

بدام افتاد از آن حور پریوش

رها کردش بدام و پای برداشت

چو دانه در زمین بر جای بگذاشت

چو مرغی منقلب میگشت بر بام

بآخر چون فتادش مرغ در دام

دهان پر خنده پیش دایه آمد

چو خورشیدی بپیش سایه آمد

زاندامش برون میجست آتش

رخی تازه لبی خندان دلی خوش

رخ چون کاه او گشته چو ماهی

وزان شادی جهان بروی چو کاهی

چو گل در پوست میگنجید با دوست

دلش چون گل نمیگنجید در پوست

چو دایه آن چنان دیدش عجب داشت

که تا گل خود چرا پر خنده لب داشت

بگل گفتا نمیدانم که از چیست

که گل خندید یک ساعت نه بگریست

ندانستم ترا چندین دلیریست

بدین روزت ندانم این چه شیریست

ز بس گرمی ز تو آتش بیاید

هلاهین بوکت اکنون خوش بیاید

گشاد ابروت از جانم گره زود

که ابروی تو یکدم بی گره بود

چه خندانی بگو احوالت ای دوست

که گُل از خنده بیرون آید از پوست

بگو تا از چه لب پرخنده داری

که جان دایه از دل زنده داری

گُلش گفت این زمانم از زمانه

یکی تیر آمد آخر بر نشانه

شدم بر بام و دیدم روی هرمز

بدان خوبی ندیدم روی هرگز

شدم بر بام کار خویش کردم

دل او چون دل خود ریش کردم

بزه کردم کمان دار و گیرش

کشیدم آنگهی در تنگ تیرش

بزلفم کردمش داغ جگر سوز

از آن زلفم سیه تا بست امروز

جگر میخوردمش او میندانست

جگر رنگی لعل من از آنست

بچشمان خون دل پالودم از وی

از آن شد غمزه خون آلودم از وی

ز هرمز آنچنان بردم دل از تن

که هرمز برد پیش از من دل از من

چو با هرمز بهم دیدار کردیم

حسابی راست چون طیار کردیم

گلی در آب کردم من گلی او

دلی من بردم از هرمز دلی او

یکی دادم یکی بردم بخانه

ندارد جنگ کاری در میانه

حسابی راست کرد امروز هرمز

کنون ماهی منم سی روز هرمز

ز تو این کار برنامد بصد بار

بدست خویش باید کرد هر کار

دلش بربودم و بازش ندادم

گلم من زین چنین خارش نهادم

یکی می خوردهام با یار امروز

دو بهره کردهام من کار امروز

چنانش بند کردم در زمانی

که نتواند گشاد آن را جهانی

اگرچه از بر گل دور بود او

بغمزه لعب شیرینم نمود او

کرشمه کرد با من در نهانی

تو ای دایه نیی عاشق چه دانی

بخواند بلبل از گل داستانها

ولی مرغان شناسند آن زبانها

کسی را سوی این رازست راهی

که او را زین نمد باشد کلاهی

سخن گرچه نگفت او نیک دانم

که میگفت او که سر تا پا زبانم

سخن در وقت خاموشی چنان داشت

که یک یک موی او گویی زبان داشت

ندارد عشق من با عشق او کار

که او عاشق ترست از من بصد بار

مزن پر همچو مرغ ای دایه چندین

که شد مرغی که کردی خایه زرین

کنون این پسته را عنّابی آور

چو من این جوی کندم آبی آور

ز گفت گل بگل دایه چنین گفت

که ای ماه فلک را بر زمین جفت

شبت خوش باد و روزت باد فرّخ

لبت شهد و برت سیم و گُلت رخ

صبوری کن که تا هرمز ز مستی

چنین گردد که تو امروز هستی

مبادت جز نشاط و عیش پیشه

بکام دوستان بادی همیشه

به پیش او نباید شد بزودی

که تا داند که بی او درچه بودی

بیکبارش میار از خاک بر تخت

که تا او نیز لختی بر تند سخت

اگر آسان بدست آرد ترا او

چو باد از دست بگذارد ترا او

زری کاسان بدست آری تو بی رنج

ز دست آسان رود گر هست صد گنج

بیک جوزر چو از تو صد عرق ریخت

نیاری پیش مردم بر طبق ریخت

دل همچون صدف از صبر کن پر

که تا آن قطرهٔ باران شود دُر

کنون با هرمز آشفته آیم

زمانی با حدیث رفته آیم

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:39 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خسرونامه عطار

الا ای هدهد زرّین پر عشق

تویی نامه برو نام آور عشق

ببر این نامه و عزم سبا کن

ولی افسر بنه منصب رها کن

چه میگویم سلیمانی چو برخاست

اگر منصب کنی آید ترا راست

سلیمانت طلب داشت از جهانی

که تو غایب شدی از وی زمانی

چو تو در پرده چندین جاه داری

چرا پیوسته سر در راه داری

تویی جبریل هم بر فرش ادریس

چرا پیکی کنی در عرش بلقیس

اگر پیکی، چو جبریل امین شو

بیک دم زاسمان سوی زمین شو

فلک از عشق پر آوازه گردان

جهان از نامهٔ گل تازه گردان

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:39 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خسرونامه عطار

الا ای طوطی طوبی نشین خیز

دمی طوبی لک از طوبی شکرریز

چو هستی قرّة العین معانی

که قوت القلب و عین الشمس جانی

چو تو در اصل فطرت آفتابی

بیک یک ذرّه تا چندین شتابی

برای ذرّه، خورشیدی ز میغی

اگر آید برون باشد دریغی

بیک ذرّه اگر مشغول باشی

بدان یک ذرّه خود را غول باشی

چو هر چیزی که در هر دو جهانست

همه ذرّات تست و این عیانست

همه اجزا برافگن ره بگل جوی

بهانه ساز گل را، حال خود گوی

چنین گفت آن سخنگوی دل افروز

که گلرخ بود در صندوق ده روز

فتاده در میان آب دریا

گهی شد تاثری گه تا ثریا

گرفتار آمده در آب و صندوق

گهی در قعر دریا گه بعیوق

گهی رفتی ببُن چون گنج قارون

گهی رفتی بسر مانند گردون

زهی بازی چرخ بوالعجب باز

که گل را چون فگند از پردهٔ ناز

دران صندوق گلرخ ماند ماهی

مهی بر ماه و ماهی گرد راهی

مهی آورده با ماهی بهم پشت

نبود از ماه تا ماهی دو انگشت

بمانده ماه در زیر سیاهی

گرفته آب از مه تا بماهی

ز تُرکی کردن باد جهنده

بترکستان فتاد آن نیم زنده

چو کرد آن آب دریا را گذاره

فگندش آب دریا در کناره

لب دریاستاده بود مردی

که ماهی را ز دریا صید کردی

کنون صیدش نه ماهی بود مه بود

چنین ماهی،‌ز صد ماهیش به بود

یکی صندوق را میدید بر آب

که میآمد سبک چون تیر پرتاب

چوآن صندوق تنگ او درآمد

ازان دریا بچنگ او درآمد

ازان دریا برون آورد بر سر

نهاده دید قفلی سخت بر در

بدل گفتا ندانم تا چه چیزست

ولی دانم که چیزی بس عزیزست

اگر این هست صندوق خزینه

دلم خوش باد در صندوق سینه

ز دریا کردمی باید کرانه

بباید برد این را سوی خانه

بگفت این و بسوی خانه برد او

بزرگی کرد و قفلش کرد خرد او

چو سر برداشت دروی مردهیی دید

جهان بر خود بسر آوردهیی دید

رخی چون ماه گشته زعفرانی

بری چون سیم گشته پرنیانی

دهانی خشک و رویی زرد گشته

نفس بگسسته و دم سرد گشته

سیاهی باسفیدی رفته در هم

لبش از تشنگی بگرفته بر هم

که داند کو ز زاری برچسان بود

ز بی برگی چو برگ زعفران بود

چو چوگانی شده پشتش بخم در

چو گویی بسته پا و سر بهم در

مهش با مشک تر درهم گرفته

چو ماه نو قد او خم گرفته

ز سرو و ماه بسیاری شنیدیم

ولی سروی چو ماه او ندیدیم

ز دریا و زماهی رسته بود او

مهی از دست ماهی جسته بود او

چو بر گل محنت دریا سرآمد

چو ماهی حوت از دریا برآمد

سبک روح جهان پیرایه برداشت

دو گوش او گرانباری ز درداشت

شکست آن مرد آن صندوق را پس

بلندی یافت چون صندوق کرگس

چو آن دلبند را برداشت ازجای

نهاده بود آن بت بند بر پای

درامد مرد و سنگ سخت بردست

نگار سنگدل را بند بشکست

ز درد آن شکستن زود از جای

بجنبانید آهسته سر و پای

چنان خوش گشت ماهیگیر ازان ماه

که گفتی شد ز ماهی تا بمه راه

برفت و ماهیی برآتش افگند

چو بریان شد برو بوی خوش افگند

برآورد و بپیش روی او داشت

بت مهروی بیخود، سر فرو داشت

چو مشک آورد در پیش مشامش

گشاد از بوی آن حالی مسامش

بعطسه شد دماغ او گشاده

دو چشم چون چراغ او گشاده

چوچشم دلفریب از هم گشاد او

ز دست دل بدست غم فتاد او

ز عالم نیم جانی دید خود را

میان آشیانی دید خود را

عجب درمانده زان صیادخانه

بجوش آمد ز درد او زمانه

بدل گفتا ندانم کاین چه جایست

ز سر در این چه دوران بلایست

اگر این جان من سنگین نبودی

مرا تاب بلا چندین نبودی

اگر من بودهام ازسنگ خاره

چگونه کردهام دریا کناره

اگر دریا بدیدی دُرّ اشکم

فرو بردی بقعر خود ز رشکم

وگر باران بدیدی آب چشمم

چو برقی در من افتادی بخشمم

مگر درخواب میبینم من اینجای

که نتوان راست کردن بر زمین پای

چو صد غم بر دل ناشادش آمد

بیک ره مکر حُسنا یادش آمد

از آن سگ گریه برگلزارش افتاد

یقین دانست کز وی کارش افتاد

بدل میگفت خسروشاه هرگز

ز حسنا کی شود آگاه هرگز

که داند کو بجان من چه بد کرد

برای شهوتی ترک خرد کرد

ز رشک خود مرا در خون جان شد

چنین در خون جانی کی توان شد

ولی چون بگذرد از فرق آبش

دهد دوزخ بیک آتش جوابش

کنون چون مرغ بی آرام ماندم

بجستم دانهیی در دام ماندم

اگر بینم رخ یارم دمی نیز

اگر مرگم رسد نبود غمی نیز

کجایی خسروا تا یار بینی

بیا ای بیخبر تا کار بینی

اگر یاری مرا یاری کنون کن

چو یارانم وفاداری کنون کن

مرا خود ساقی حسن وفا مُرد

که صاف آمد ترا قسم و مرا دُرد

مگر انصاف شد کلّی فراموش

که زهر آمد مرا حصّه ترانوش

ز عشقت کیسهیی بردوختم من

که برجانت جهان بفروختم من

چنان در پردهٔ غم زار گشتم

که گرد عنکبوتان تار گشتم

تنم چون زیر پیراهن بدیدند

همه پیوستگان از من بریدند

ز من پیوستگان رفتند یکسو

ز من زان طاق شد پیوسته ابرو

دو چشمت جادوان دلفروزند

که در آنجا مرا جان درتو دوزند

مرا چون درتو میدوزند هر دم

چرا از هم جدا ماندیم در غم

مرا چون درتومیدوزند از آنست

کزان زخم از دل من خون روانست

چولختی راز گفت آن ماه مهجور

فرو بارید بر مه دُرّ منثور

شده صیاد سرگردان ازان کار

که تا آن بت چرا گرید چنین زار

زبان پارسی را می ندانست

سخنها فهم کردن کی توانست

سمنبر بود ترکی گوی آفاق

بسی زو ترکتازی دیده عشّاق

چنان بگشاد در تُرکی زبانش

که شد آن ترک چین هندو بجانش

بدان صیاد گفتا راز بگشای

که چون دربندم آوردی درین جای

کدامین کشورست و نام آن چیست

درین اقلیم شاه این زمین کیست

جوابش داد صیاد زمانه

که هست این آشیان صیادخانه

روان گشتم بدریا بامدادی

یکی صندوق میآمد چو بادی

چو پیشم آمد از جیحون گرفتم

بیاوردم ترا بیرون گرفتم

دگر این کشور ترکست و چینست

سراسر حدّ ترکستان زمینست

شه فغفور شاه این دیارست

ز عدل او همه چین پرنگارست

چو گل القصّه واقف شد ز اسرار

شد او از گشنگی خود خبردار

طعامی خواست او و مرد برخاست

بسی ماهیش آورد و دگر خواست

زماهی قوّت آن مه دگر شد

مهش لختی ز ماهی تازه تر شد

ز بیماری ازان صیادخانه

نیامد بر در آن شمع زمانه

بآخر چون برامد بیست و شش روز

چو شهدی شد گل چون شمع خوش سوز

ز رنجوری کدویی بود بی شهد

کدو را شهد میگفتی ولی عهد

چوشهدی شد لب گلفام او را

چو مومی گشت نرم اندام او را

چنان خوش گشت و شیرین گشت و ترگشت

که چون پر مغز حلوای شکر گشت

ز رویش بار دیگر شور برخاست

ببویش مرده هم از گور برخاست

دگر ره غمزهٔ او شد جگر دوز

دگر ره مشک زلفش شد جهانسوز

نکوتر شد ز چینش زلف مشکین

که نیکوتر نماید مشک در چین

چو بنهاد آن نگارین شست بر راه

چو ماهی صید شد صیاد از آن ماه

دلش از عشق آن دلخواه برخاست

بقصد وصل او ناگاه برخاست

دماغش از گل نخوت بجنبید

جوان بود آتش شهوت بجنبید

دلش چون چنگ از بر تنگ برخاست

نهاد او بر گنه چون چنگ ره راست

چو گلرخ آن بدید از جای برجست

رگ شریان او بگرفت بر دست

چنان افشرد کز وی جان برامد

جهان بر جان آن نادان سرامد

ندارد کار نادان هیچ سامان

که نادانی ندارد هیچ درمان

چو شد از جان جدا صیاد بی باک

بت سیمینش پنهان کرد در خاک

گل آن شب بود تا وقت سحرگاه

که تا شد سرنگون سوی سفرماه

فغان برداشت مرغ صبحگاهی

منادی کرد از مه تا بماهی

فرو کوفت از سر درد و نیازی

بگوش خفتگان بانگ نمازی

چو گل از کار آن صیاد پرداخت

خدا را شکر کرد وحیلهیی ساخت

بدل گفتا اگر زینسان که هستم

برون آیم شود کارم ز دستم

چو بینندم بتی سیمین سمنبر

همه کس را طمع افتد بمن بر

مرا آن به که بر شکل غلامان

همه آفاق میگردم خرامان

چو خود بر صورت مردان کنم من

کرا صورت بود کاخر زنم من

روان گردم سوی هر شهر و هر بوم

روا باشد که بازافتم سوی روم

دلم را محرمی درخورد یابم

دمی درمان چندین درد یابم

شنودستم من از گویندهٔ راه

که یابنده بود جویندهٔ‌راه

بآخر خویشتن را چون غلامان

قبا در بست و شد سرو خرامان

کُله بر ماه مشکین طوق بشکست

قبا در سر و سیم اندام پیوست

کلاهی همچو ترکان از نمد کرد

قبا و پیرهن در خورد خود کرد

که داند این چکارست و چه راهی

مگر هم زان نمد یابد کلاهی

چو مردان پیرهن یکتاییی ساخت

ز خود یکبارگی سوداییی ساخت

قبا پوشید و پیراهن رها کرد

وزان بت، عقل پیراهن قبا کرد

همه پیرایه و زرّینه برداشت

دو گوهر زان همه در گوش بگذاشت

برامد از گهرهای فلک جوش

که گوهر گشت گل را حلقه در گوش

نرسته بود دو پستان تمامش

فرو بست آن زمان چون سیم خامش

مگر بایست آن سیمین صنم را

که لختی کم کند زلف بخم را

ز زلف خود شکن گر درکشیدی

بجای هر یکی صد در رسیدی

بآخر چون غلامان خویشتن را

یکی کرد آن دو زلف پرشکن را

چو در هم بافت آن دو موی چون شست

ز زفتی در نمیآمد بدو دست

ذوابه چون بپشت افتاد بازش

جهان بگرفت روی دلنوازش

کجا بود آن زمان خسرو که ناگاه

بدیدی روی آن خورشید، چون ماه

بآخر سرو سیمین شد روانه

چو تیری کورود سوی نشانه

چگونه مه رود زیر کبودی

چنان میرفت آن مهرخ بزودی

چو صبح آتشین از کوه دم زد

رخ خورشید از آتش علم زد

بوقت صبح بادی خوش برامد

چو صبح اندر دمید آتش برآمد

برامد آفتاب از کوه ناگاه

چو آتش از میان خرمنی کاه

چو روشن گشت روز،‌آن ماه دلسوز

دو روز و شب قدم زد تا سوم روز

چو مرغ صبح در فریاد آمد

فلک را بازیی نو یاد آمد

عذابی، دیده از ره بر وی انداخت

بلای دیگرش حالی برانداخت

غم کاری دگر در پیشش آورد

بپای خود بگور خویشش آورد

بوقت صبح ازانجا راه برداشت

دو روز و شب چهل فرسنگ بگذاشت

چو هنگام زوال آمد، دران راه

زمین میتافت همچون زلف آن ماه

جهان را روشنی سوراخ میکرد

زمین پر زعفران شاخ میکرد

یکی ده بود در نزدیک آن راه

چو بادی سوی آن ده رفت آن ماه

چنان ده در جهان دیگر نبودی

بترکستان ازان خوشتر نبودی

بهر سویی و هر کوییش آبی

ز بالا بسته هر سویی نقابی

هزاران مرغ گوناگون گستاخ

بسوی آشیان پرّان بهر شاخ

همی چون نوحه دردادی یکی زار

جداافتاده بودی چون گل از یار

بپیش ده پدید آمد یکی کوی

میان، آب و درختان روی درروی

کنار جوی نرگس رسته بیرون

نشسته سبزه در نم لاله درخون

دمیده شعلهٔ آتش ز لاله

زده بر شعلهٔ او ابر ژاله

یکی منظر بپیش کوی کرده

دو دکّانیش از هر سوی کرده

ز بس گرمای راه و ناتوانی

بخفت آن ماه دلبر در دکانی

تو گفتی در بهشتی حور خفتست

و یا در نرگس تر نور خفتست

چو گل در خواب رفت از بوی گلزار

ز رویش فتنه شد درحال بیدار

قضا را باغ باغ شاه چین بود

که خوشتر از همه روی زمین بود

بزیر پرده ماهی داشت آن شاه

که ننمودی بپیش روی او ماه

بلورین ساق بود و سیمتن بود

نگار چین و خورشید ختن بود

ببالا سرو را تشویر دادی

بشکّر گلشکر را شیر دادی

شکر وقف لب گلرنگ او بود

خرد را دست زیر سنگ او بود

چو بگشادی دو لعل ارغوان رنگ

فراخی یافتی شکّر ازان تنگ

اگر دندان زدی بر لعل خندان

بماندی لعل ازان لب لب بدندان

چو چشم جادویش خونریز کردی

سر زلفش ز پی پس خیز کردی

قضا را بر دریچه بود کز راه

رخ گل دید چون خورشید و چون ماه

ز درد عشق جانش بر لب آمد

فرو شد روزش و دور شب آمد

سمن در حلقهٔ سنبل فگنده

صبا مشگ ترش بر گل فگنده

چو دختر دید موی مشک بیزش

گل تر کرده از لبخشک خیزش

رخی چون روز و زلفی همچو شب داشت

بخوبی سی ستاره زیر لب داشت

رخ گل را بشب در روز بودی

بروز اندر ستاره مینمودی

چو دید آن روز و شب دختر، نهانی

شبش خوش کرد روز شادمانی

چو گلرخ روز و شب بنمود با او

بروز و شب تو گفتی بود با او

عرق بر رخ چو شمع از شوق میریخت

چو باران شبنمش از ذوق میریخت

بدکّانی ببر باز اوفتاده

دل دختر بپرواز اوفتاده

چو مردان خویشتن آراسته بود

بدستی دیگر از نوخاسته بود

عرق بر روی آن دلبر نشسته

چو مروارید بروی رسته بسته

سر زلفش ز پیچ و تابداری

لب لعلش ز لطف و آبداری

یکی گفتی ز جانم تاب بردهست

دگر گفتی زچشمم آب بردهست

چنان شد دختر از سودای آن ماه

که از منظر بخواست افتاد بر راه

دلش در عشق گل دریای خون شد

بزیر دست عشق او زبون شد

رخش از خون دل گلگون برامد

دلش چون لالهیی ازخون برامد

کنیزی را بخواند و گفت آن ماه

بجان آمد دلم زین خفته در راه

ازین برنای زیبا، جان من شد

دلم خون گشت و از مژگان من شد

چو دیدم زلف او چون مارپیچان

بزد مارم، شدم زان مار بی جان

چو مشکین بند زلفش دلستانست

دل مسکین من دربند آنست

مرا در عشق او از خود خبر نیست

نکوتر زو بعالم در، پسر نیست

به چین گرچه بسی دلخواه باشند

بر این ماه خاک راه باشند

ازو گر کام دل حاصل نیاید

مرا شادی دگر در دل نیاید

دلم از پستهٔ او شور دارد

ازان از دیده آب شور بارد

مرا با او بهم بنشان زمانی

که بستانم ازو داد جهانی

کنیزک چون سخن بشنود برجست

بر گل رفت چون بادی و بنشست

ز خواب خوش برامد سیمبر ماه

کنیزک را برخود دید بر راه

بترکی گفت کای هندوت خورشید

تویی زنگی ولی در چین چو جمیشید

قدم را رنجه کن با چاکر خویش

که میخواند ترا خاتون برِخویش

اگر فرمان بری جانت بکارست

وگرنه جای تو زندان ودارست

که گر ترکی نه در فرمانش آید

چو پیلی یاد هندستانش آید

مگر بختت براه آمد که آن ماه

بمهر دل ترا گیرد بجان شاه

چو خاتون درجهان یک سیمبر نیست

بعالم در، چنین باغی دگر نیست

تراست این باغ و خاتون هر دو باهم

شمادانید اکنون هر دو با هم

چو بشنود این سخن گلرخ فروماند

بجای آورد و تا پایان فرو خواند

بدل گفتا نبود این هیچ سامان

که بیرون آمدم شبه غلامان

اگر همچون ز نان میبودمی من

ازین دیگر زنان آسودمی من

ولیکن گر زن و گر مرد باشم

محال افتد که من بی درد باشم

نداند دید بی دردم زمانه

ازین در درد ماندم جاودانه

هنوز اندوه خود باسر نبردم

رهی دیگر بنو باید سپردم

دل مسکین من گمراه افتاد

برون آمد ز گو در چاه افتاد

زهی گردنده چرخ کوژ رفتار

بدرد دیگرم کردی گرفتار

پیاپی غم مده کز جان برایم

مکن تعجیل تا با ن برایم

جهانا هر زمان رنگی براری

که داند تا تو در پرده چه داری

چو گل پاسخ شنید از وی خجل شد

ز گفت آن کنیزک تنگدل شد

بدو گفت ای مرا در خون نهاده

قدم از حدّ خود بیرون نهاده

چو تو کار غریبان دانی آخر

غریبی را چرا رنجانی آخر

مکن بد نام خاتون جهان را

ترا به گر نگهداری زبان را

که باشم من، که جفت شاه باشم

نیم خورشید تا با ماه باشم

برو بریخ نویس این گرم کوشی

ز سردی چون فقع تا چند جوشی

منم مردی غریب از پیش من دور

گدایی را نباشد هیچ منشور

منم اینجا غریبی دل شکسته

چه میخواهی ازین در خون نشسته

بگفت این وز خون دل چو باران

فرو بارید از نرگس هزاران

کنیزک چون سخن بشنید ازان ماه

بر خاتون خودآمد همانگاه

همه احوال با خاتون بیان کرد

سه بار دیگرش خاتون روان کرد

چو نگشاد از کنیزک هیچ کاری

خود آمد پیش گلرخ چون نگاری

بگلرخ گفت ای سرو سمنبوی

نگو داری همه چیزی به جز خوی

منم دل در هوایت ذرّه کردار

که تا چون آفتاب آیی پدیدار

منم پروانهیی دل در تو بسته

طواف شمع رویت را نشسته

چودل بردی بجانم رای داری

که الحق دلبری را جای داری

هوایت را دل من گشت بنده

که دلها از هوا باشند زنده

چو دیدم در بساطت نقد عینی

بگردانیم با هم کعبتینی

چرا در باغ شاه چین نیایی

چو خسرو در برِ شیرین نیایی

تویی شمع و دلم پروانهٔ تست

دمی تشریف ده کاین خانهٔ تست

چو آتش تند خو افتادهیی تو

مگر ازتخم شاهان زادهیی تو

بیا تا خوش بهم باشیم پیوست

بزیر گل گهی خفته گهی مست

گل تر گفت میباید مرا این

ولی در روم با خسرو نه در چین

چو بسیاری بگفت آن سرو چینی

پدید امد ز گلرخ خشمگینی

برابروزد گره از خشم آن ماه

گریزان شد ز پیش چشم آن ماه

چو برنامد ازان گل هیچ کارش

نه صبرش ماند در دل نه قرارش

برآن دلبر دل او کینه ور شد

ز نافرمانیش زیر و زبر شد

میان باغ در شد آن فسونگر

اِزار پای کرد آنجا بخون در

برآورد از جهان بانگ خروشی

ز خلقش در جهان افتاد جوشی

فغان میکرد، دل پرخون و رخ تر

که ای دردا که رسوا گشت دختر

کنیزک بود گر باغ بسیار

چو عنبر خادمان نام بردار

ز بانگ او همه از جای جستند

چو دل آشفتگان بر پای جستند

فتاده بود آن دختر بخواری

چو می جوشان چو نی نالان بزاری

بدیشان گفت جایی خفته بودم

بپیش بادگیری رفته بودم

خبر نه ازجهان درخواب رفته

چسان باشد میان مرگ و خفته

غریبی آمد و با من چنین کرد

برسوایی ز من خون بر زمین کرد

چو حاصل کرد کام خویش ناگاه

نهاد از قصر بیرون، سرسوی راه

دویدند و گرفتندش بخواری

درافگندند در خاکش بزاری

یکی مشتش زدی دیگر تپانچه

یکی مویش برآوردی بپنجه

چو بردندش بپیش دختر شاه

بیستاد آن سنمبر بر سر راه

چو دختر روی آن ماه زمین دید

رخش چون گل لبش چون انگبین دید

بدیشان گفت کاین را باز دارید

بر شاه این سخن را رازدارید

که تا لختی بیندیشم درینکار

که کار افتاد و من مُردم ازین بار

بزودی خانهیی را در گشادند

بسان حلقه، بندش بر نهادند

گل تر در میان خاک و خون ماند

بزیر پای محنت سرنگون ماند

ز خون دیده خاک خانه گل کرد

زمژگان ابر و دریا را خجل کرد

نه چندان اشک ریخت آن عالم افروز

که باران ریزد آن در یک شبانروز

فغان میکرد کای چرخ دونده

نگونسارم چو خود در خون فگنده

مرا از جور تو تا چند آخر

کنی هر ساعتم در بند آخر

فرو ماندم ندیدم شادمانی

بجان آمد دلم زین زندگانی

بگو تا کی دهی این گوشمالم

که از جورت درامد تنگ، حالم

ز من برساختی بازارگانی

چه میگردانیم گرد جهانی

گهی آغشتهٔ دریام داری

گهی سرگشتهٔ صحرام داری

بکن چیزی که خواهی کرد با من

که من بفشاندم از تو پاک دامن

چو سوزی باره باره هر زمانم

بیکباره بسوز و وارهانم

ز سوزم نیک سودی برنخیزد

که گر سوزیم دودی برنخیزد

ز مرگم گرچه تیماری نباشد

گلی را سوختن کاری نباشد

دلم در عشق خسرو آن بلا دید

که هرگز هیچ عاشق آن کجا دید

اگر اندوه من کوهی بیابد

بیک یک ذرّه اندوهی بیابد

مرا درد فراق از بسکه جان سوخت

ازان تف مردمم در دیدگان سوخت

سزد گر دل ازین تف می بسوزم

که گر بر دل نهم کف می بسوزم

مرا چندانکه از رگ خون چکیدست

ز زیر پای من بر سر رسیدست

ز بس خونابه کافشاندم ز دیده

چو چوبی خشک برماندم ز دیده

دریغا کاین زمانم گریه کم شد

دلم مستغرق دریای غم شد

چو جانم آرزومندی گرفتی

دلم از گریه خرسندی گرفتی

بسی غم زاشک چون باران به در شد

کنون چشمم از آن باران به سر شد

بخوردم خون دل دیگر ندارم

کنون بی رویش از چشمم چه بارم

چه میگویم که چندانی بگریم

که از هر مژّه طوفانی بگریم

ازان از دیده بارم نار دانه

که دل پرنار دارم جاودانه

منم کاهی چنین دلخسته از تو

چو کوهی سنگ بر دل بسته ازتو

تن من طاقت کاهی ندارد

دل من قوّت آهی ندارد

مرا گر هیچ گونه تن پدیدست

ازان دانم که پیراهن پدیدست

ز زاری خویش را من مینبینم

درون پیرهن تن مینبینم

رخ آوردم بدیوار از غم تو

شدم سرگشتهٔ کار از غم تو

چو نه دل دارم ونه یاردارم

سزد گر روی در دیوار دارم

بهم بودیم چون موم وعسل خوش

جداماندیم از هجران چو آتش

گل تر را، چو بلبل قصه دارست

غراب البین اینجا برچه کارست

تویی جان من و من مانده بی جان

بگو تا چون بود تن زنده بی جان

چه خواهم کرد بی جان تن بمانده

عجب دارم توبی من، من بمانده

نیم من مانده کز من آنچه ماندست

سر مویست ازتن آنچه ماندست

سر مویی چه خواهد کرد بیتو

که جانم نیست و تن درخورد بیتو

دلی دارم درین وادی هجران

بحکم نامرادی کرده قربان

گلم، باعمر اندک، چون بگویم

غمی کز هجر تو آمد برویم

غم و اندوه من از کوه بیشست

چه دریا و چه کوه اندوه بیشست

مرا چون خورد غم، غم چون خورم من

مگر تا جان سپارم خون خورم من

منم خاکی بسر خون خورده بیتو

چو خاکی روی در خون کرده بیتو

گر از من سیر گشتی نیست زین باک

کم انگار از همه عالم کفی خاک

اگر در راه مشتی خاک نبود

ز مشتی خاک کس را باک نبود

ز هر نوعی سخن میگفت آن ماه

ز چشم او شفق بگرفته آن راه

چو بحر شب برامد از کناری

همه چین گشت همچون زنگباری

چنان شد روی گردون از ستاره

که گفتی گشت گردون پاره پاره

در آن شب دختر افتاده در دام

بخون میگشت ازان مرغ دلارام

چو از شب نیمهیی بگذشت دختر

بیامد پیش گل لب خشک، رخ تر

بیامد شمع پیش ماه بنهاد

دران خانه رخش بر راه بنهاد

وزان پس شد برون، خوان پیش آورد

شراب و نان بریان پیش آورد

بگل گفت ای نکویی مایهٔ تو

رخ زیبای تو پیرایهٔ تو

دلم آتش فروزی درگهت را

دو چشمم آب زن خاک رهت را

رخت بر ماه نو زنهار خورده

شده نیمی ازو زنگار خورده

برت بر سیم دست سنگ بسته

بمن بربستهٔ تو تنگ بسته

منم از لعل گلرنگت شکر خواه

تو نیز آخر ز من یک چیز در خواه

ز عشق آن شکر دل خسته دارم

که بیتو چون جگر دل بسته دارم

خوشی با من بهم بنشین شب و روز

که تو هم دلبری من هم دل افروز

دو دستی جام خور پیوست با من

مرا باش و یکی کن دست با من

مکن، ازخون چشم من حذر کن

کسی دیگر طلب خونی دگر کن

مکن، با من نشین گر هوش دای

که بر چشمت نهم گر گوش داری

بدست خود دریدم پرده خویش

پشیمانم کنون از کردهٔ خویش

ولیکن دل چنین کز عشق برخاست

نیاید عشق با نام نکو راست

ز تو چون سیم اندامی ندیدم

بدادم نام و بدنامی خریدم

مدار این عاشق خود را تو عاجز

مگر عاشق نبودستی تو هرگز

اگردر عشق همچون من تو زاری

ز عشق من خبر آنگاه داری

ولی چون نیستی از عشق آگاه

کجا داری بسوز عاشقان راه

چه میدانست آن در خون فتاده

که از عشقست گل بیرون فتاده

چه بسیاری بگفت آن تاب دیده

چو نرگس کرد ازو پر آب دیده

اجابت می نکرد آن ماه دلبر

که از گل می نیاید کار دیگر

ز زن مردی نیاید هیچگونه

ولیکن بود آنجا باژگونه

شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:39 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خسرونامه عطار

الا ای موی مشکین رنگ آخر

شدم مویی نیم از سنگ آخر

الا ای مشکموی افتادهام من

چو موی تو بروی افتادهام من

منم چون موی تو در چین نشسته

تو در رومی کمر بر موی بسته

چو مویی گر رسم ای دوست با تو

برون آیم چو موی از پوست با تو

چومویت مشکبار آمد سفر کن

سحرگه بر صبامویی گذر کن

مرا مویی ز حال خود خبر ده

ز مویت مژدهٔ باد سحرده

مرا از خود سر مویی کن آگاه

که چون موی توام افتاده در راه

بچشم آمد سر مویی فراقم

چو موی ابرویت، پیوسته طاقم

چو مویم، در غم آن موی مشکین

بمویی در نمیاید ترا این

چو موی از من بپشت افتادهیی باز

مکن این سرکشی چون مویت آغاز

اگر یک موی تو بینم ز سویی

بسر پیش تو بازآیم چو مویی

اگر یک موی برگویم ز دردم

چو مویی در رباید باد سردم

چو مویی زان بچشمت در نیایم

که در چشم تو مویی مینمایم

چو مویی گشتم و چه جای مویست

که از مویی کمم این را چه رویست

تنم گر چه چو مویی مینماید

ولی با تو بمویی درنیاید

چو مویی شد تن من از نزاری

بمویی مینیابم از تو یاری

بمویی گر ز تو یاریم بودی

چو مویت کی نگونساریم بودی

بمویی دل ده این بیخویشتن را

که قوّت باشد از مویی رسن را

اگر باشی بمویی دستگیرم

برون آری چو مویی از خمیرم

چو موی تو به پا افتاده‌ام پست

سر مویی سزد گر بر نهی دست

منم مویی بکوهی غم گرفتار

چنین مویی نگر زیر چنان بار

چو مویت کی بتو خواهم رسیدن

که مویی کوه نتواند کشیدن

ز باریکی، بمویی نیست زورم

که من مویی میان بسته، چو مورم

ره عشق تو باریکست چون موی

چو مویی، من بمویی کردهام روی

ز تو مویی نخواهم گشت آگاه

چگونه موی برمویی برد راه

بمویی گر ببندی بندبندم

نیم قادر که مویی برکشندم

تن من گر نه کم از موی بودی

مرا نیروی مویی روی بودی

چو مویی شد تنم از ناتوانی

ترا زین موی کی باشد نشانی

سر مویی اگر در شانه داری

من آن مویم که داری یا نداری

چو مویی کردهام بیتو تن از تو

چو موی تو شکن دارم من از تو

چو مویی سرکشی پیوست بر من

فرو بندی بمویی دست بر من

چو موی، اینکار را رویی ندارم

که زور بازوی مویی ندارم

بمویی مانم از زاری کنون من

سر مویی ز سر کردم برون من

اگر من همچو مویی تن نمایم

چو موی از زیر پیراهن نمایم

چو مویی گر بپیراهن برافتم

ز هر مویی بسرگردن برافتم

چنان زارم که ازمویی بصد روی

بهر مویی که دارم کی برم بوی

چو مویی بیتو زار و مستمندم

بتو آویخته چون مو ببندم

دلم مویی نپیچد از بَرِتو

بمویش میکشم تا بر دَرِ تو

چو موی تو دلم را نیست در دست

بمویی مینگردد این دل مست

چو از موییست دل شوریدهٔ من

چو مو از سر برون شد دیدهٔ من

اگر دربندم آری همچو مویت

چو مویی سر نهم بر خاک کویت

چو مویی گر ببرّی سر بهیچم

چو مویت سر ز خطّ تو نپیچم

نپیچم سر ز موی تو بسویی

که دل آویختست از تو بمویی

اگر چون موی سر پیچد دل از تو

چو مویش بند آید حاصل از تو

ندارم من چو موی تو سَرِ خویش

که چون موی تو میافتم پس و پیش

اگر چون موی در تابم کنی هیچ

نپیچم سر چو موی از تاب و از پیچ

چو مویت گر دراندازی برویم

نیایم بر تو بیرون همچو مویم

چو یک موی توام به از دو عالم

نیارم دید یک مو از سرت کم

چو مویی بر نمیگیری بهیچم

چگونه همچو مویی بر تو پیچم

گرت از من چو مویی سر نگردد

پس از من با تو مویی در نگردد

تو کی باشی چو من چون موی در بند

که با کس نیستت چون موی پیوند

چه گر آیی مراچون موی بینی

چو موی مژّه بر چشمم نشینی

نگردد از تو مویی کم اگر تو

سر مویی کنی بر من گذر تو

چو مویی در سیاهی ماندهام من

ز موی مژّه خون افشاندهام من

چو موی مژّه سرتیزی کن آخر

بمویی قصد خونریزی کن آخر

همی خواهم من سرگشته چون موی

چو موی مژّه با تو روی در روی

گرفته موی تو مست اوفتاده

چو موی مژّه لب بر هم نهاده

ز دستم تا برفت آن موی چون شست

چو موی مژّه برهم میزنم دست

اگر مویی بود باقی ز عالم

رسیم آخر چو موی مژّه باهم

همی بافم هزاران حیله چون موی

مگر مویی ز تو بنمایدم روی

چو مویم گر فرود آری بر خویش

چو مویت بر تو اندازم سر خویش

چو مویی پیش تو بر فرق آیم

میان خون چو مویی غرق آیم

منم چو موی بی آن روی مانده

بسی سرگشته تر از موی مانده

چو مویت دور از روی توام من

بسر گردانی موی توام من

چو مویت تا کی اندر بند چینم

چو موی خویش بنشان بر زمینم

اگر چون موی گرد تو بر آیم

چو می از شادی آن بر سر آیم

منم مویی شده از عشق رویت

تویی در پایم افگنده چو مویت

چو افگندی مرا چون موی در پای

بیار آن موی تا برخیزم از جای

گرم موی تو دست آویز گردد

چو موی این خسته دل سر تیز گردد

منم یک موی با صد عیش ناخوش

ز بهر تو بهر مویی بلاکش

چو مویم بی رخت افتاده در شست

بمانده همچو مویی درهم و پست

تنم بی روی تو مانند مویست

چو مویم بیتو کارم پشت رویست

چو مویی هجرت آرد روی بر من

همی با تیغ خیزد موی بر من

چو از موی دو تای تو جدایم

چو مویت مانده با پشت دوتایم

من چون موی را کس غمخوری نیست

غمم را همچو موی تو سری نیست

سیه بیتو چو مویم عالم از تست

بهر مویی مرا گویی غم از تست

سر موییست جمعیّت ز رویت

ازان بیتو پریشانم چو مویت

چو موی افتادهام بر روی پیوست

که می ندهد مرا مویی ز تو دست

اگر مویی شود پیراهن تو

ندانم بود مویی بر تن تو

چومویی چند گردانی بخونم

که چون مویی نمیپرسی که چونم

چو مویی تا دلم بشکافتی تو

چو موی من ز من سر تافتی تو

تن من همچو مویی چند داری

چو مویم تابکی در بندداری

چو مویم کردی و خونم بخوردی

ولیک از جور مویی کم نکردی

چو مویی گشتهام بنمای رویی

ترا کمتر بود این غم بمویی

منم مویی ره عالم گرفته

تویی مویی ز عالم کم گرفته

چو بی موی تو ای سرکش بماندم

چو مویت پای بر آتش بماندم

ز من تا مرگ مویی در میانست

نگه کن درتنم کان موی آنست

اگرچه همچو مویی ناتوانم

چو موی لقمه بر چشمت گرانم

چو موی تو کجا برسر نشینم

که چون مویم نشاندی بر زمینم

مرا گرچه بمویی راه هم نیست

ز بیداد توام یک موی کم نیست

بر این بیدل بمویی خواب بستی

چو موی خود وفا بر هم شکستی

وفانیست ازتو مویی روی هرگز

ز ناخن برنیاید موی هرگز

وفاناید سر مویی ز سر مست

نیاید موی بیرون از کف دست

منم مویی که خون گریم زرشکت

ترا خود تر نشد مویی ز اشکت

ز سودا پختن تو موی بردم

سر مویی مکن صفرا که مردم

مکن بر موی صفرا، زین چه خیزد

مکن چون موی ازان صفرا بریزد

شدم مویی مبادا کینت بامن

که مویی درنگیرد اینت با من

چراگفتی چو مویی هیچ هیچی

چو مویت تا کی آخر پیچ پیچی

چو مویی من نیم باتو بزاری

چو مویی بر زمینم کش بخواری

چو مار موی پیچانت ای سبک روح

دلم را کرد از یک موی مجروح

چو مویی گشتم از رنج جراحت

چگونه موی داند رنج و راحت

ز تو قسمم بود مویی وفا بوک

که تا دارم چو موی قندزت سوک

اگر یابم بموی قندزت راه

خوشت در برکشم چون موی روباه

اگر چون موی شد روز سپیدم

سر مویی بتو ماندست امیدم

سر من گوی کن ای مشکمویم

که مویت بس بود چوگان گویم

اگر سر درکشم زآن موی در چشم

سر من باز بر چون موی بر چشم

چو هجرت کرد چون مویی نزارم

ز تو بس باد مویی یادگارم

اگر دارم بمویی بیتو رویی

هنوزم چون جنب خشکست مویی

یکی کردم دو مویت ز ارزویت

که تا با تو یکی گردم چو مویت

چو موی آوردهیی با هیچم آخر

چو موی تو بتو برپیچم آخر

اگر درچاهم و موی تو بر ماه

بسم مویت رسن ای یوسف چاه

وگر بر ماهی و موی تو برخاک

بست مویی کند ای عیسی پاک

ز مویی نیست گفتن پیش ازین روی

که درتو مینگیرد یکسر موی

چو یک مویم من از صد روی بیتو

چو صفرا میشکافم موی بیتو

ز من تا موی تو چون موی سرتافت

دلم در شرح مویت موی بشکافت

بهرمویی گرم بودی زبانی

نبودی هیچ موی بی فغانی

بدین هر بیت مویی میشکافم

که در هر بیت مویی میببافم

چو در باریکی یک تار مویم

سخن باریکتر از موی گویم

سخن میراند ازمویی بصد روی

بیا گر میببینی موی در موی

چو من مویی شدم در نوک خامه

پریشان شد چو مویی خط نامه

ز تو چون نیست مویی حصّهٔ من

چو موی تو دراز این قصّهٔ من

سر مویی امیدم گر نبودی

مرازان سر چو موی این سر نبودی

درامیدت تنم چون موی پیوست

سر مویی فرو نگذارد از دست

میان ما اگر یک موی ماندست

چو موی این کار را صد روی ماندست

گسسته کی شود این موی هرگز

خود این مویی نداردروی هرگز

میان ماست مویی در میانه

میان تست آن موی ای یگانه

میان ما فلک مویی بسنجد

که گر خود موی گردد در نگنجد

چو مویت هرکه او زیر و زبر نیست

ازین سرّش سر مویی خبر نیست

ز مویی چند گویم بیش ازین نیز

که ازمویی نیاید بیش ازین چیز

بسی گفتم ز موی ایماه اکنون

بسر بردم چو مویت راه اکنون

بسی گفتم ز موی مشکبارت

بیک یک موی، صد صد جان نثارت

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:39 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خسرونامه عطار

بگفت این وز پیش شاه برخاست

وداعش کردو بهر راه برخاست

بآخر چون بترکستان رسید او

سرای و قصر شاه چین بدید او

بسی درگرد آن منظرنگه کرد

نشان آنجا که خواست آنجایگه کرد

ببود آنروز، تا شب گشت نزدیک

کواکب روشن و شب گشت تاریک

شبی بود از قیامت سهمگین تر

نجوم از نقطهٔ قطبی زمین تر

شبی چون زنگی افتاده سرمست

نهاده تا قیامت دست بر دست

شبی چون دوده در گیتی دمیده

چراغ روز را روغن رسیده

نه شب را از جهان روی شدن بود

نه روز رفته را باز آمدن بود

در آن شب فرّخ از بنگه بدر شد

بره صد بار با سگ در کمر شد

چو سوی منظر آمد کس ندید او

بتنهایی بکام دل رسید او

ز منظر جای بر رفتن نشان کرد

توکّل بر خداوند جهان کرد

بآخر چون نظر بر کار افگند

کمندی بر سر دیوار افگند

بصعلوکی بروی بام برشد

ز بام آنگاه پنهان سر بدر شد

فراز قصر ترکی پاسبان بود

درآمد از پسش فرّخ نهان زود

بدودستی رگ شریانش بگرفت

بمرد آن ترک و دل ازجانش بگرفت

مگر پرسیده بود از خادم آنگاه

از آن موضع که آنجا بود آن ماه

روان شد همچنان تا پیش آن بام

که گل را بود آنجا جای و آرام

از آن محنت نبود آن ماه خفته

غریب و عاشق و آنگاه خفته!

بمانده بود گردون بر نظاره

ز بیداری رخ او چون ستاره

ز چشمش خون فرومیشد بدرگاه

ز جانش می برامد ناله بر ماه

فغان میکرد کای خسرو زهی یار

نکوکاری بسی کردی زهی کار

چه شب، چه روز در تب از توام من

بروز خویش هر شب از توام من

من از دست تو با فریاد گشته

توزین بنده چنین آزاد گشته

منم در رنج و بیماری گرفتار

تنم درسختی و خواری گرفتار

شبی بیدار داری کن زمانی

مرا تیمار داری کن زمانی

دلم بسیار در خون سر فرو برد

باندوه تو اکنون سر فرو برد

برسوایی خود نامم برامد

ز خون خود همه کامم برامد

همه دل بردن من بود کامت

برامد کام دل آخر تمامت

دلم بردی و جان ازتن برامد

ترا بایست آن بامن برامد

مرا خون از دلست و دل ندارم

ز دل جز خون دل حاصل ندارم

ز دل بسیار میجستم نشانی

کنون جان برلب آمد تا تو دانی

مراگویند زر خواه از جهاندار

که بی زر دست ندهد آنچنان یار

ندارم زر نیارم یافت روزش

مگر از آرزو پرسم بسوزش

الا ای ابر پر اشک نگونسار

همه عالم بدرد من فرو بار

زمانی یاریی درده باشکم

وگرنه بر همت سوزم زرشکم

چو بانگ گل شنید از بام فرّخ

ز بی صبری بجوش آمد ز گلرخ

چو لختی کم شد آن بانگ و نفیرش

ز سوی بام فرّخ زد صفیرش

چو صعلوکان بدم رنگی بپرداخت

سوی آن سیمبر سنگی بینداخت

چو گلرخ از صفیر او اثر یافت

ز شادی بیخبر شد تا خبر یافت

چنان بیهوش گشت و سرنگون شد

که از شادی ندانست او که چون شد

بفرّخ گفت در بندست پایم

وگرنه پیش خدمت با سرآیم

زبان بگشاد فرّخ گفت مهراس

بدو افگند سوهانی چو الماس

بیک دم کار خود کرد آن سمنبر

دوید از پیشگه تا پیش منظر

بفرخ گفت هین حال و خبرگوی

مرا ازخسرو بیدادگر گوی

جوابش گفت کاین ساعت امان نیست

چنین جایی چه گویم جای آن نیست

یقین میدان که خسرو برقرارست

کنون برخیز اگر جانت بکارست

گل از شادی برفتن کرد آهنگ

چو زلف خود کمند آورد در چنگ

فرو آمد بآسانی از آن بام

برست آن مرغ زرّین بال ازان دام

چه گر قوّت نبودش هیچ بر جای

که نتوانست بودن هیچ بر پای

ولی چون یافت از خسرو نشانی

همه ظلمت شد آب زندگانی

بسی روباه درمانده بزاری

ببوی وصل شد شیر شکاری

خوشا از دوست آگاهی رسیدن

اگر هرگز بدو خواهی رسیدن

چو گل آگه شد از خسرو چنان شد

که گفتی پیر بود از نو جوان شد

چو آمد با نشیب از بام فرّخ

نهاد آنجا کُله بر فرق گلرخ

کُله بر سر قبا بستند محکم

روان گشتند فارغ هر دو باهم

چو وقت صبح این عنقای پرن

فرو ریخت از کبوتر خانه ارزن

فلک سیمرغ شب را کرد زنجیر

برآمد زال زر از کوه کشمیر

چو پیدا کرد زال زر رخ از شیر

جهان بگرفت چون رستم بشمشیر

پگاهی هر دو عزم راه کردند

ز کشور قصد صحراگاه کردند

عزیمت کرد فرّخ از رهی دور

که روزی چند باشد در نشابور

بدل میگفت خویشان را ببینم

نهان از شاه ایشان را ببینم

نهان گشتند در کوهی بده روز

که تا بر گل نگردد خصم فیروز

پس از ده روز راهی دور رفتند

بکم مدّت بنیشابور رفتند

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:40 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خسرونامه عطار

بصدره نامهیی آغاز کردم

گرفتم کلک و کاغذ باز کردم

ز آه آتشینم نامه میسوخت

ز سوزنامه دست و خامه میسوخت

ز اشکم عالمی توفان رسیده

جهانی آتشم از جان دمیده

گه آتش با فلک بالا گرفتی

گه از اشکم زمین دریا گرفتی

میان آب و آتش چاکر تو

چگونه نامه بنویسد بر تو

ولیکن مردم چشمم عفی اللّه

ز خون دل نوشت این خط دلخواه

سیاهی را بخون دیده بسرشت

همه نامه بنوک مژّه بنوشت

سخنها زان چو آب زر بلندست

که روی من بر آن عکس اوفگندست

همه معنی او چون دُر از آنست

که چشمم بر سر آن دُرفشانست

عفی اللّه مردم چشمم که پیوست

بزیر پرده بی روی تو بنشست

نمیآید ز زیر پرده بیرون

سیه پوشیده و بنشسته در خون

چولاله بر سیاهی راه بسته

میان خون و تاریکی نشسته

بخرسندی شده در زیر پرده

همه خونابه و پیه آبه خورده

غلط گفتم که پیه آبه نخوردهست

که بیتو دست سوی آن نکردهست

دلم در کاسهٔ سر صد هوس پخت

که تاپیه آبه یی بی همنفس پخت

چو تو حاضر نبودی خیره درماند

همه پیه آبه بر روی من افشاند

نداند خورد یک پیه آبه بی تو

شده چون ماهیی برتابه بی تو

مکن جور و جفای خویشتن بین

وفا و مردمی از چشم من بین

گرفتی طارم دل جای آخر

بطاق مردم چشم آی آخر

که تا پیه آبهیی آرد ترا پیش

خورد در پیش تو پیه آبهٔ خویش

ز شور جانم ای همخوابهٔ من

نمک دارد بسی پیه آبهٔ من

سوی من گر کنی یک تاختن تو

ازان پیه آبه شورآری چو من تو

غلط گفتم تو شاه روزگاری

سر پیه آبهٔ ما می نداری

اگر پیه آبه یی سازد گدایی

کی آید میهمانش پادشایی

اگر رغبت کنی پیه آبه بگذار

ز دل سازم کبابت ای جگر خوار

جگر گوشه تویی دل پاره داری

بخور دل نیز چون خونخواره داری

عفی اللّه مردم چشمم که پیوست

میان کفّهٔ خون بیتو بنشست

نمیدانی که با این کفّهٔ خون

بخون غرقه چه نقدی سنجد اکنون

گر او را هست نقد عمر در خور

بسش نقدی بوجه از وجه من بر

ز بس کاین کفّه از دل جوی خون یافت

هزاران رشتهٔ خونین فزون یافت

کنون او کفّه و خون رشته دارد

ترازویی بخون آغشته دارد

زبانه چون ز دل یافت این ترازو

بود در چشم پیوسته چو ابرو

چو چندین چشمهٔ خون میکند او

چه میسنجد بدو چون میکند او

گرم از خون نبودی چشم پر در

بر ابرو سنجمی یکبار دیگر

اگر این چشمه گردون کم نمودی

دوابودی که برتووزن بودی

چو چشمه می‌کند وزنی ندارد

چه کفهست اینکه وزنی مینیارد

چو از چشمم هزاران چشمه بارم

زمین دل همه تخم تو کارم

مرا زین چشمه خون صد شاخ خیزد

روا نبود اگر برخاک ریزد

زمین دل بران چشمه بکارم

اگر آبی بسر آید ببارم

چو کِشتم را شود خرمن رسیده

زباد سردِ گردانم دمیده

هزاران دانه بر چشمم کند راه

ازان خرمن بسوی من رسد کاه

ترا دهقانیم افسانه آید

مرا زین کشت کاه و دانه آید

همیشه زین زمین و چشمه بر راه

مراهم دانه خواهد بود، هم کاه

چو دایم بر سر این کشتزارم

تو خوش بنشین که من برگی ندارم

عفی اللّه مردم چشمم که پیوست

میان خار مژگان بیتو بنشست

نمیآید ز زیر خار بیرون

سیه کرده سری و خفته در خون

چنین در زیر خار و خون ازانست

کزو برگ گل سرخت نهانست

چو گل نیست این زمان با خار سازد

چو شادی نیست با تیمار سازد

ز چشم خویش بی گلبرگ رویت

بسی پختم گلاب از آرزویت

ز نرگسدان چشمم گل دروده

مژه چون نایژه بر در نموده

ز دل آتش ببالا در رسیده

گلاب از نایژه بر زر چکیده

گلاب از چشم من سر زد بصد سوز

ببوی چون تو مهمانی دل افروز

چه گر روشن کنی کنج خرابی

که تا بر رویت افشاند گلابی

رهت از دیده چندانی زند آب

کزین راهت نیارد کرد بشتاب

عفی اللّه مردم چشمم که پیوست

چو نیلوفر میان آب بنشست

چو او نیلوفر بی آفتابست

ببوی آشنا در زیر آبست

اگر یابد ز خورشید رخت تاب

برون آرد چو نیلوفر سر از آب

برارد آب از دریای سینه

کند در چشم همچون آبگینه

توان دیدن پری در شیشه بسیار

ترا در شیشه میجوید پری وار

تو درّی یا پری ای حور سرمست

که میجوید ترا در آب پیوست

بسان ماهی بی خورد و بی خواب

ندارد زندگی یک لحظه بی آب

همی گردد ز سر تا پای چشمم

دُری میجوید از دریای چشمم

تو پنهان گشتهیی چون درّ دریا

نمیایی ز زیر آب پیدا

تویی فارغ ز من عالم گرفته

منم غوّاص دریا دم گرفته

اگر زین قعر بحرم برنیاری

فرو میرم درین دریا بزاری

عفی اللّه مردم چشمم که صد بار

درین دریا فرو شد سر نگونسار

بسی دارد درین دریا ز دل تاب

ازان چون مردم آبیست بر آب

همه غوّاصی دریای خون کرد

بخون در رفت و زخون سر برون کرد

ز دریای دلم گوهر برآورد

ز چشم اشک ریزم با سر آورد

بسفت از نوک مژگان گوهر خویش

چو باران ریخت بر خاک از در خویش

که تادر پیش من آیی بکاری

ترا از راه من نبود غباری

عفی اللّه مردم چشمم کزین سوز

ز دریا آشنا جوید شب و روز

چو دریای دلم پر موج خونست

که داند تا درین دریاش چونست

درین دریا عجایب دید بسیار

همه بر تو شمارم گوش میدار

چو دریا کرد غرق دلستانش

ز دریا با لب آمد لیک جانش

چو در دریا بسی میکرد یا رب

ز دریا دید خشکی لیک در لب

چو گوهر جست بسیاری ز دریا

ز دریا با سرآمد لیک رسوا

چو درّی جست ازان دریا گزیده

ز دریا یافت صد دُر لیک دیده

درین دریا چو شد شیرین دل از تن

ز دریا شد برون لیکن دل از من

چو آن دُریافتی بنمود از رشک

ز دریا رفت بر هامون دُر اشک

درین دریا چو شد لب تشنه غرقاب

ز دریا درگذشت امّا ز سر آب

چو در دریا فرو شد همدم تو

ز دریا جان نبرد الّا غم تو

عفی اللّه مردم چشمم که پیوست

همه بر روی من دارد زخون دست

چو رویم گونهٔ گلگون ندارد

زمانی روی من بی خون ندارد

که تا پیش تو آرد سرخ رویم

بشست از خون چشمم این نگویم

عجب در مردم چشمم بماندم

که چون صد چشمهٔ خون را براندم

چگونه زنده می ماند درین سوز

که خون ریزیست کار او شب و روز

چنین کاری چو از دل میکند او

بسی خاکم بخون گل میکند او

مگر آیی بکوی ناتوانی

بماند پایتو در گل زمانی

عفی اللّه مردم چشمم که اکنون

ز حقّه مهره میگرداند از خون

چو خون دل بخورد و ترک جان کرد

هزاران کعبتین از خون روان کرد

بمهره فال میگیرد که تابوک

برون آید بترک هجرت از سوک

اگر صد مهره گرداند برین فال

همه بر روی من آید علی الحال

اگر یک راه شش پنجی برآید

دمی زو بیغم و رنجی برآید

ازین ششدر کناری گیرد آخر

همه کارش قراری گیرد آخر

چو دل شد شاه عشقت را حرمگاه

عفی اللّه مردم چشمم عفی اللّه

که بر بام حرم چون پاسبانی

زند چوبک ز مژّه هر زمانی

بشکل پاسبانش نیست آرام

شده چوبک زن از مژگان برین بام

چو چوبک میزند هندو از آنست

عجب نبود که هندو پاسبانست

سیه پوشیده همچون ابروی تست

سیه باشد بلی چون هندوی تست

بسی سودا بپخت از کاسهٔ سر

سیه رو آمد از مطبخ سوی در

سیه زان شد که تن درداد بیتو

که تا خونش بروی افتاد بیتو

سیه زان شد که بی رویت نگه کرد

ازین تشویر روی خود سیه کرد

ازان در جامهٔ ماتم میان بست

که بی رویت برو عالم سیاهست

سیه شد چون نظر بیتو گشادست

دلم زین غصّه داغش بر نهادست

از آب او چو حال من تبه شد

بسی آتش درو بستم سیه شد

فتاد از آتش دل سوز در وی

سیه شد چون فرو شد روز بروی

مگر گویی ز دریاهای پرجوش

خلیفهست آب را زان شد سیه پوش

ز دل آتش برون آمد ز چشم آب

چو در آتش نهادم شد سیه تاب

بنور روی تو چون نیست راهیش

چنین بگرفت سودای سیاهیش

ز بس خون کو برآورد و فرو برد

سیه زان شد که گویی خون درو مرد

عجب نبود سیه بودن مقیمش

که میبینم سیه، رنگ گلیمش

سیه شد زانکه چشمش دُرفشان بود

که دُر را با شبه گویی قران بود

درین ماتم چنین اندیشمندست

بلایی بی تواش بر سر فگندست

سیه زانست جای او و دلگیر

که بی تو پای او ماندست در قیر

سیاه از آتش سوزان هجرانست

چومسکین سوختست آری سیه زانست

سرشک او اگر نیست آب حیوان

چرا شد در سیاهی مانده پنهان

چو شبرو او سیه میپوشید اکنون

مگر شب میرود لیکن ازو خون

چو شبرو پر دلیش از حد برونست

ولیکن پر دلی او ز خونست

سیه شد از بلای عشق جانسوز

دلم چون شمع میسوزد شب و روز

ز دل چون دود بر بالا رسیدست

ز دود دل سیاهی ناپدیدست

سیاهی را ازان دیده چو بسرشت

سوی زلف سیاهت نامه بنوشت

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:40 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خسرونامه عطار

الا ال عندلیب شاخ بینش

وشاق گلستان آفرینش

اگرچه در سپاهان و عراقی

بترکی گوی قول بی نفاقی

چو در حلقت هزار آواز داری

بترکی و بتازی راز داری

گلی داری بترکستان گرفتار

بترکی لایقت زانست گفتار

چه میگویم زبان پارسی گوی

که بردی از فلک در پارسی گوی

کمر بربند، محکم نامه بردار

بَرِ دلداده خسرو بر زدلدار

چنین گفت آنکه او گوی سخن برد

که چون گل نامهٔ خسرو ببُن برد

بپیش شاه چین شد خادم آنگاه

سفر کردن اجازت خواست از شاه

بشه گفتا شریکی داشتم من

امین مال خود پنداشتم من

ز من بگریخت، بسیارم شتابست

که گر خادم رود از پس صوابست

چو جمع آورد القصّه همه چیز

موکّل کرد بر گل خادمی نیز

پس، از چین همچو بادی راه برداشت

دو ماهه راه، در یک ماه بگذاشت

روان شد تا بمرز کشور روم

سرای شاه قیصر کرد معلوم

درامد حاجبی او را فرو برد

باعزازی تمامش پیش او برد

قدم در شک و دم در آفرین زد

سه جادرپیش شه سر بر زمین زد

بخسرو گفت خسرو جاودان باد

چو کیخسرو شهی خسرو نشان باد

مبادت هیچ نقصان اززمانه

کمال ملک بادت جاودانه

پس آنگه گفت ای شاه وفادار

چرا با گل چنین گشتی جفا کار

گلی را در میان خون نهاده

تو خوش زین غم قدم بیرون نهاده

گلی را جان ز تو بر لب رسیده

تو فارغ پای در دامن کشیده

گلی راخار در راه اوفگنده

تو بی او فرش بر ماه اوفگنده

روا نبود که در چندین جدایی

کنی با عاشقی این بیوفایی

وگر این کار را هستی روادار

ترا هرگز نگوید کس وفادار

چو نام گل شنود آن شاه سرمست

چو شیری مست شد وز جای برجست

بخادم گفت تو گل را چه دانی

بمُردم هان بگو ای زندگانی

چو خادم دید چندان درد و سوزش

دل پرخون ز عشق جانفروزش

گرفت آن نامه بیرون ز آستین زود

نهاد آنگاه پیشش بر زمین زود

چو خسرو نامهٔ جانان فرو خواند

چو گل در آتش سوزان فرو ماند

به هر یک حرف صد اشک جگرگون

فرو بارید و کرد آن نامه پرخون

بسی نظّارهٔ هر حرف کردی

سیاهی را ز خون شنگرف کردی

ز بس کز چشم خسروشاه خون شد

بیک ره نامهٔ گل لاله گون شد

نه چندان اشک آمددر کنارش

که بتوان کرد تا محشر شمارش

نه چندان آب ریخت آن تاب دیده

که هرگز دیده بود آن آب دیده

نه چندان دُر ز چشم او برامد

که صد دریا بچشم او درامد

تو گفتی نامه چون فریاد خواهی

بهر خط میکند فریاد و آهی

چوهر خط دادخواه از شهر چین بود

ازان پیراهنِ او کاغذین بود

چنان آن نامه رمزی زار میگفت

که گفتی زیر چنگ اسرار میگفت

بهرمویی کزان نامه برامد

بجانش نقدگویی غم برامد

بهر نقطه چو پرگاری بسر شد

زهر خطّی دلش از خط بدر شد

فغان در بست و در فریاد آمد

فلک را خود ازان کی یاد آمد

برامد آتشی از سینهٔ او

بجوش آمد غم دیرینهٔ او

کُله از سر، قبا از تن بدرّید

ز سر تا پای پیراهن بدرّید

چو شمع از سوز چون پروانهیی شد

بسی واله تر ازدیوانهیی شد

ز سر آن نامه باری ده فرو خواند

زمین گل کرد تا پایش دروماند

ز بسیاری که زاری کرد بر خویش

فغان برداشتند ازوی پس و پیش

دل پر خون خود را بیم جان دید

ملامت کرد هر کو را چنان دید

برانگیخت از جهان، شور قیامت

که عاشق را که کرد آخر ملامت

ملامت آتش من تیز تر کرد

که گر بد بود، حال من بتر کرد

مرا این اشک خون و آتش سوز

کجا هرگز بکار آید جز امروز

چو شاه عاشق آمد با خود آخر

بر او یک درد کم گشت از صد آخر

بفرّخ گفت تدبیری بیندیش

که جانم رفت و صبرم نیست زین بیش

بگو تا چارهٔ این کار من چیست

که بی جانم نمیآید ز تن زیست

زبان بگشاد فرّخ گفت ای شاه

چنین کاری بدست چپ ز من خواه

چو بادی رفت خواهم بامدادی

که گل آسان تواند بردباری

بیارم جانفزایت را بزودی

کنم روشن سرایت را بزودی

بروی چرخ بازآرم قمر را

بسوی شهد بازآرم شکر را

دل شه را کنم زان مهربان شاد

که دایم شاه گیتی شادمان باد

تو چون آتش مشو بنشان ز دل دود

که فارغ گرددت زین غصّه دل زود

چو گم گشته زچین پیدا شد آخر

چنان پنهان چنین پیدا شد آخر

چو پیدا شد چرا شه در طرب نیست

که گر بادست آید هم عجب نیست

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:40 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خسرونامه عطار

بنام آنکه جان را زونشان نیست

خرد را نیز هم یارای آن نیست

بگو تا عقل پیش او چه سنجد

چنان ذاتی کجا در عقل گنجد

ازان معنی که او عقل آفریده

ز مویی گرد ادراکش رسیده

اگرچه عقل داناست و سخنگوی

نداند در حقیقت کنه یک موی

چو عقل جمله در مویست عاجز

بکنه حق که یابد راه هرگز

چو ذاتش برترست از هرچه دانیم

چگونه شرح او گفتن توانیم

چو جمله عاجزیم از برگ کاهی

ورای عجز، ما را نیست راهی

خدایی در خداوندی سزاوار

رسولش عیسی خورشید اسرار

وزان پس گفت کای شاپورگمراه

که بیرون آمدی در کینهٔ شاه

سراز فرمان شاه دین کشیدی

خطی در گرد راه دین کشیدی

بدزدیدی زن شاه زمین را

کنون پای آراگر مردی تو این را

که کرد این فعل هرگز در زمانه

ترا دیدم ببدفعلی یگانه

تو میدانی که گر من کینه خواهم

نیاری تاب در پیش سپاهم

اگر لشکر کشم بر کشور تو

نه کشور ماند ونه لشکر تو

وگر یک نیزه آرد بر تو زوری

که گر پیلی بخاک افتی چو موری

وگر یک مردم آرد روی بر تو

ز نامردی بجنبد موی بر تو

چو نتوانی تو با ما حرب جویی

نداری حیلتی جز چرب گویی

اگر با ما درشتی پیش گیری

بکام دشمنان خویش گیری

مکن، گل را کسی کن ورنه ناکام

چو گل غرقه شوی درخون سرانجام

مکن، فرمان شاهان خوار مگذار

زگلرخ در ره خود خار مگذار

اگر فرمان کنی، جان سودبینی

وگرنه جان زیان بس زود بینی

غم و شادی و مرگ و زندگانی

بگفتم والسلام اکنون تو دانی

چو خطّ نامه نوک خامه بنگاشت

درامد پیک و حالی نامه برداشت

قدم میزد چو بادی از ره دور

که تافی الجمله شد نزدیک شاپور

بدادش نامه و شاپور برخواند

ز خشم آن پیک را حالی بدر راند

نهاد آن پیک مسکین پای در راه

رسید آخر بکم مدّت بدرگاه

بر خسرو شد وآگاه کردش

حدیث سیرت آن شاه کردش

که آن نامه بدرّید و مرا راند

ترا بدفعل و شوم و باد سر خواند

چو شه بشنید ازو برجست ازجای

میان دربست و پس ننشست از پای

سپاهی همچو دریا انجمن کرد

جهانی در جهانی موجزن کرد

سپه را جوشن و تیغ و سپر داد

سه ساله جامگی و سیم و زر داد

چو مور و چون ملخ چندان سپه بود

که کس رانه گذر بود و نه ره بود

نبد چندان زمین از مرد خالی

کزو بالا گرفتی گرد حالی

ز بسیاری که مرد از جای برخاست

نمیارست گرد ازجای برخاست

برامد نالهٔ نای از در شاه

غبار از پای میشد تا سرماه

روان گشتند لشکر تا خراسان

دل شاپور شد زان غم هراسان

کجا دانست کان آفت ز پی داشت

پشیمانی نمود و سود کی داشت

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:40 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خسرونامه عطار

الا ای ترجمان نفس گویا

تویی کز تو نشد پوشیده مبدا

گهی املا کنی اسرار جان را

گهی انها کنی راز نهان را

تو هم دربان جانی هم در دل

هم از روی حقیقت همسر دل

لباس لطف در معنی تو پوشی

نه یک تن با همه گیتی تو کوشی

گهی غوّاص باشی گه گهربار

گهی زهر آوری گاهی شکربار

بجز آثار تو اندر زمانه

نماند هیچ چیزی جاودانه

بقا هم از تو یابد آدمیزاد

هزاران آفرین بر جان تو باد

کنون برخوان ز خسرو داستانی

بکن انجام کارش را بیانی

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:41 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها