پاسخ به:خسرونامه عطار
برامد نالهٔ کوس از در شاه
بجوش آمد چو دریا کشور شاه
ز عالم، بانگ زرّین نای برخاست
ز بانگ نای،دل از جای برخاست
جهان در زیر گرد ره نهان شد
چو از رومی سپاهانی خبر یافت
سپاهی گرد کرد و کار دریافت
ببالا،گرد دو لشکر چنان بود
برامد از بیابان نالهٔ کوس
تو گفتی کوس میزد بر زمین، بوس
تو گفتی در قیامت میدمد صور
ز عکس خود، همه سرهای نیزه
شده تفّیده مغز و چشم خیره
برون تافت از کنار جنگ جایش
جهان شد زیر خیمه ناپدیدار
زمین چون آسمان شد خیمه کردار
شب تیره درین پیروزه خرگاه
سیاهی بود، زرّین گویش از ماه
مگر بر تخت نرد چرخ، پروین
بگردانید چندان مهره زرّین
شده خورشید روشن ذرّه ذرّه
نشسته شب که اقلیدس کند حل
نیاسودند آن شب جمله در دشت
که تا چتر از سر افلاک بر گشت
چو خورشید از دم کژدم برامد
ز عالم بانگ رویین خم برامد
چو گیتی گشت چون دریای سیماب
دو لشکر سر برآوردند از خواب
کشیدند آن دلیران صف ز هر سو
بگردون شد ز پشت کوههٔ پیل
سواران آهنین دل کوه رفتار
ز سر تا پای در آهن گرفتار
دوباره صد هزار از پای تا فرق
چو ماهی جمله در جوشن شده غرق
نخستین، پیش میدان شد پیاده
جهان پنهان شد از گرد سواران
هوا تاریک گشت ازتیر باران
چنان گردی پدیدار آمد از راه
که شد چون گنبد گل، گنبد ماه
بزیر گرد، مهر و ماه گم شد
سپهر راه بین را راه گم شد
ز پیکان عالمی پر ژاله کردند
زمین از خون مردم لاله کردند
هرانکس را کزان یک ژاله بگرفت
جهان از خون آنکس لاله بگرفت
فلک از عکس چون دریای خون شد
زمین از پای اسبان چون ستون شد
شدی تاسر چو طشت خاک پرخون
روان شد سیل خون فرسنگ فرسنگ
میان خون سر مردان چو خرچنگ
برامد جوی خون از اوج گردون
چو بحر خون همی زد موج، گردون
ز خون دریا شد آن یکسوی دیگر
ز گرما، مرکبان بی تن ببودند
بجای کفک، خون افگن ببودند
چو تیغ از خون دشمن ریخت باران
ز خون، شنگرف گفتی میسرشتند
همه شنگرف، اسبان مینوشتند
که دیو آنجا گرفت از بیم اقامت
گرفته جوی خون چون روی تقویم
همه کار زمین خونخوارگی بود
فلک از دور، خود نظّارگی بود
چو طاس آتش ازگردون در افتاد
گهر از طشت گردون باسرافتاد
چو شد در قیروان خورشید غرقاب
برون ریخت از مسام چرخ سیماب
گروهی کشته را از هم گشادند
گروهی خسته را مرهم نهادند
بماهی همچو یونس صید شد ماه
گهی بر خاک و گه بر میغ میزد
سپر بود و دو دستی تیغ میزد
سرافرازان دگر ره،صف کشیدند
دو رویه صور در گیتی دمیدند
کشید از خون بپای اسب اطلس
چو رعدی گشت، حالی یک فغان زد
که گویی این جهان بر آن جهان زد
گهی تاخت اسپ بر بالا و پستی
گهی زد تیغ پیش و پس دو دستی
تو گفتی داشت آنجا میغ در تیغ
که خون میریخت و میزد تیغ در میغ
اجل با تیغ او همسر همی رفت
قضا همچون قلم بر سر همی رفت
چو برقی تیغ او میرفت و میریخت
بیک ضربت بسی سر از سران ریخت
چو لاله بود سر تا پای در خون
که میآمد ز کوهی کشته بیرون
ز لشکرگاه میشد نعره بر ماه
چو آتش گشته هر شمشیر در کف
زمین گل شد ز خون سرفرازان
فرو ماندند بر جا اسپ تازان
زمین را خون چنان غرقاب میکرد
بآخر، بر سپهدار از سپاهان
شکستی آمد از خورشید شاهان
چو در گردید این زرّین سطرلاب
ازین نه تختهٔ پاشیده سیماب
ز دست شب گریزان در افق شد
مه از مشرق برین نیلی تتق شد
جهانی شد فلک پر دُرّ شهوار
چو زیر چشم بندی،چشم خفته
طلایه بی خبر در خواب مانده
یکی نیکو مثل زد پیر استاد
که خواب مرد سلطان هست بیداد
در آن تاریک شب خسرو برون شد
شبیخون کرد و دشمن سر نگون شد
سپاه از خواب درجستند ناگاه
یکی زیشان نه لشگر دیدنه شاه
که شب چون هندوی انگشت تیزست
درافگند اسپ بر شه، خسرو نو
نبودش خانه، مانش کرد خسرو
ز اسپ خویش رخ بر شه نهاده
چه گویم قصّه، وقت صبحگاهان
شبی نابوده خوش در زندگانی
جهانا تا کی از تو بس که کشتی
نگشتی سیرچندین کس که کشتی
چو میداری کهن افتادهیی را
زهی مرگ پیاپی این چه کارست
که در هر دم نه مرگی صد هزارست
تو چون شمعی درین زندان همی باش
نیی تنها بنه تن، چند از اندوه
که تن را خوش بود مرگی بانبوه
کسی کو مُرد اگر تو پیش بینی
که میباید که برخود زار گریی
چو داری مردهیی افتاده در پیش
تویی آن مرده، بگری زار بر خویش
ازینجا برد باید زاد و برگت
اگردر دست و گردرمان، از اینجاست
که زاد راه بی پایان ازینجاست
تو خود زینجا سر رفتن نداری
که جز خوردن و یا خفتن نداری
چو تو از زخم خاری خسته گردی
چه سازی گر بدوزخ بسته گردی
چو ازخاری توانی شد دژم تو
بهر یک تیغ، زخمی صد نخوردی
بخوزستان چو چندانی جفا کرد
ز قیصر در سپاهان آن قفا خورد
فرو شد شه با سپاهان چو جمشید
منوّر کرد عالم را چو خورشید
ببخشش هر دو دست از پیش بگشاد
بزرگان را بخلعت نامور کرد
ولی پیوسته خسرو در تعب بود
که از هر گلشن آنجا گل طلب بود
بسی زان بت خبر جست و نمییافت
بهر دم بیشتر جست و نمییافت
بشه گفتند گشت آن ماه غرقاب
نشد یک ذرّه از گل شاه نومید
که عاشق زنده ز امّیدست جاوید
دلش خالی نشد از مهر آن ماه
بسی بگریست و چون دیوانهیی شد
ز شرم مردمان در خانهیی شد
زبان بگشاد چون بلبل بگفتار
که ای گل کردیم در خون گرفتار
چو مور از خانه بیرون اوفتادم
چو مویی درجهان افگند بادم
تویی یار، از تو یاری مینبینم
کجا رفتی که من بیتو چنانم
که چون دریای آتش گشت جانم
که خوناب از مسام من چکیدست
ز بیخوابی چنان شد کار بر من
که دشمن میبگرید زار بر من
همه شب خون دل از چشم بارم
هران رازی که در دل داشتم من
ز خون بر روی خود بنگاشتم من
بیا و یک نظر بر رویم انداز
ز روی من فرو خوان این همه راز
چو آخر از دلش آن سوز برخاست
چو شیدایی دران ایوان همی گشت
بیک یک خانه سرگردان همی گشت
درون خانهیی یک تخت زر دید
برو سر گشتهیی بی پا و سر دید
تنی چون شوشهٔ زر از نزاری
فرو مانده بصد سختی و زاری
چو یافت از چهرهٔ او شاه بهره
جهان افروز بود آن ماه چهره
برامد همچو زر از روی زردش
بدان رنجور گفت ای ماه چونی
که داری همچو گردون سرنگونی
چنین زار و نزار آخر چرایی
که نتوان داد شرح آن بگفتار
جهان افروز او را آشنا یافت
بنو، گفتی که جانی از خدا یافت
نظر بگشاد و در خسرو نگه کرد
ز دیده اشک خونین سر بره کرد
چنان بر چشمش از خون بسته شد راه
که نتوانست دیدن چهرهٔشاه
همه بیناییش از خون فرو بست
وزان خون راه بر گردون فرو بست
بپای افتاد وزو سرگشته تر شد
جهان افروز چون با خویش آمد
رخش چون ماه جان افزای میدید
خطش بر مه جهان آرای میدید
رخش چون دید، با دل درمری ماند
از آن رخ همچو شاهی در غری ماند
نگاهی می نکرد از پیش و از پس
بسی در هجر او تیمار خورده
که دید از عشق ورزیدن سلامت؟
ز بی صبری برفت ازدل قرارش
چو زلف یار خود در دست میدید
همه خلق جهان را مست میدید
نهادش روی بر روی و بیکبار
نه عقلش ماند و نه جان سبکبار
چنان از اشتیاقش جان همی سوخت
که جان خویش بر جانان همی دوخت
چو لختی بیخودی کرد آن دل افروز
بخسرو گفت کای شمع جهان سوز
ترا در جوی بی من آب چونست
مرا زین درد کی خواهی رهانید
بکام خویش کی خواهی رسانید
ببین تا چون رگ جانم گشادی
چو مویت سرنگونسارم تو کردی
دلی پرخون و چشمی تا بسر بر
چو کوزه دست بر سر پای در گل
چو کاسه سوز و گرمی کرده حاصل
بدل بردن، برم چندان نشستی
که دل بربودی و در جان نشستی
مکن بر جان ودل چندین کمینم
دو چشمم تیره بی آن ماهپارهست
چگونه تیره شد چون پر ستارهست
چو چشم تیره کرد آن ماهپاره
از آن بیرون شد از چشمم ستاره
چو شمعم ازتف آن شهد شیرین
نداد این خسته دل راموم مومین
چنان مشغول جان افزای خویشم
که نیست از عشق او پروای خویشم
اگر درمان نخواهد کرد یارم
بگفت القصّه از هر گونه یابی
شه اوّل گفت ای سرو سمن بوی
خبرده تا درین ایوانست یا نه
کجاست این جایگه پنهانست یا نه
بسی سوگند خورد آن ماهپاره
که گل شد غرقه چون در آبساده
کسی را در جهان از وی خبر نیست
مرا زین بیش آگاهی دگر نیست
چو خسرو این خبر بشنید دانست
که هرچ آن ماه میگوید چنانست
دل او در غم آن دلکش افتاد
دگر ره گفت از سر کارم افتاد
ز گل در راه چندین خارم افتاد
گلم را در سپاهان باز بینم
چو گلرویم شود الحق پدیدار
گرفت آخر ولی از جان ملالم
ز گل گویم، ز گل جویم نشانی
چوبی جان یک نفس نتوان نشستن
دگر ناید ز من بی جان نشستن
چو در دل شد، ز دل بر در نیاید
لبش چون بازم آورد از لب گور
که دارد حال آن دلبر تباهی
که جانی بهتر ارزد از جهانی
جز این خود کی تواند بود هرگز
که تازان بی نشان یابم نشانی
چو در دریا نهان شد درّ جانم
چو دریا گشت چشم دُر فشانم
که درّم را ز دریا باز آرم
چو دریا دارد از گل چشم هرمز
چو در دریا بود آغشته یارم
چو دریا خویش را سرگشته دارم
ز دریا باز باید جستن او را
دل از دریا نباید شستن او را
من از دریا کنون یک چشم زد را
شوم گل را ازین دریا طلبگار
و یا چون گل شوم من هم گرفتار
کرا بر گویم این کارم که افتاد
دلم برخاست زین بارم که افتاد
ز چشمم رفته و در جان بمانده
شدی چون مردمک در هفت پرده
مرا هر بی خبر گوید ببرهان
که بود او مردم چشم پر آبم
جهان بر چشم من تاریک ازان شد
که از من مردم چشمم نهان شد
چو بشنود آن جهان افروز شیدا
بخسرو گفت کای دیرینه یارم
چو میبینی که شد دریا کنارم
جهان از خون دل دریاکنم من
درین دریا مرا تنها بمگذار
دلم را در چنین سودا بمگذار
تویی در چشم من هم مهر و هم ماه
منم در دشت و دریا با تو همراه
بهرجایی که خواهی شد پس و پیش
مکن از بهراللّه دورم از خویش
تو میدانی که چون خون خوردم از تو
اگر از من جداگردی ازین غم
دمار ازمن برآید اندرین دم
تو دانی گر بخوانی گر برانی
چه برخیزد ز خونم چند خیزی
عنایت کن عنان را باز برکش
و یا در پایم آور دست درکش
مده رنگم که دل صد باره مُردی
ندانم کرد، اگرچه غیرتم کشت
چو شد ز اندازه سوز اشک آن ماه
بدیدار خودش شد میزبان شاه
شنبه 11 اردیبهشت 1395 1:38 AM
تشکرات از این پست