0

خسرونامه عطار

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خسرونامه عطار

ز شهرآرای چون بگذشت یک ماه

بسوی باغ شد یکماه آن شاه

برون از شهر باغی داشت خسرو

که در خوبی بهشتش بود پس رو

کشیده سی چمن، در روضهٔ او

فگنده گل، عرق در حوضهٔ او

چه حوضی، روشنی آفتابش

گلابی در عرق اِستاده آبش

بهرسوی چمن آب روان بود

ریاحین چمن سیراب ازان بود

کشیده سر بسر در سرو آزاد

ببسته ره بزیر بید و شمشاد

همی چندان که بالای چمن بود

چنار و سرو و بید و نارون بود

چنان پربار بودی شاخساران

که بروی بسته بودی راه باران

ز بس چستی شاخ دل گزینش

ندیدی آسمان روی زمینش

کنار چویبارش سبز خط بود

میان او بسی طاوس و بط بود

بپیش باغ قصری چون بهشتی

ز نقره خشتی از زرنیز خشتی

نهاده تخت زرّینش ز هر سوی

بگرد حوض و ایوان روی در روی

ز صد در جامه گوناگون فگنده

بساط از اطلس و اکسون فگنده

ز هر در ساخته چندان تجمّل

که نتوان کرد شرح آن تجمّل

سرایی بود ایوان برکشیده

سر او تا بکیوان برکشیده

بپیش درش از فیروزه، تختی

مرصّع کرده از یاقوت لختی

مشبّک قبّهٔ زرّین والا

که مشک ریزه باریدی ز بالا

بهر ساعت نثار مشک کردی

نه زان بودی کزان خوی خشک کردی

کنارش را خراج هفت اقلیم

میانش خشتی از زر خشتی از سیم

نه چندان فرش و بستر بود و جامه

که شرحش نقش داند کرد خامه

سرایی چون نگارستان چین بود

سرای گل ز بهر خلوت این بود

نشسته گل چو ماهی بر سر تخت

ستاده ماهرویان در بر تخت

یکی تاج مرصّع بر سر او

یکی دیبای ازرق در بر او

هزاران سرو بر پای ایستاده

خرد بر پای ایشان سر نهاده

جهان راستی بازلفشان پیچ

جهان جادویی با چشمشان هیچ

نقاب از شرمشان افگنده بر ماه

شکر از لعلشان افتاده در راه

همه در پیش گل بر پای مانده

بدیده روی گل بر جای مانده

شبانگاهی درآمد شاهزاده

بگلرخ گفت هین ای ماه زاده

میی در ده که فردا هست نوروز

بباید ساختن جشنی دل افروز

کنون باری بیا تا امشبی خوش

بهم جشنی بسازیم ای پریوش

همه روی زمین آب زلالست

همه روی هوا باد شمالست

بروی دشت افگن دیده ای دوست

که مغز پسته بیرون آمد از پوست

ز سنگ خاره آتش جست بیرون

سر کهسار شد از لاله پرخون

جهان تازهست و ایام بهارست

سماعی خوش شرابی خوشگوارست

درین موسم تماشا ناگزیرست

که با زاری مرغ آواز زیرست

درین بودند با هم آن دو سرمست

که روز از شب گریزان رخت بر بست

فرود آمد شه خورشید ناگاه

ز پشت نقره خنگ چرخ برگاه

شه زرّینه رخ فرزینه رفتار

پیاده شد ز اسپ پیل کردار

ز چرخ وسمه رنگ و نیل اندود

چو ابروی مه نو روی بنمود

سیه پوشان شب لشکر کشیده

ز ماهی تا بمه سر بر کشیده

برفتن روز شبدیزی نموده

گذشته روز و شب تیزی نموده

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:34 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خسرونامه عطار

نشسته شاه رومی همچو جمشید

بسر برافسری روشن چو خورشید

بزرگان و وزیران معظّم

همه بر پای مانده دست برهم

ز یک سو نو خطان استاده بر راه

ز یکسو امردان باروی چون ماه

ببردر، امردان دیبای زربفت

سر هریک ز تاب باده پر تفت

کمر بسته کلاه زر کشیده

بپیش صُفّهها صف برکشیده

بسر بر، نو خطان تاج مکلّل

کشیده حلقه چون خطّ مسلسل

بدست آورده هر یک جام زرّین

چو ماهی کاورد بر دست، پروین

ز گلبن تا بگلبن می گرفته

ز رنگ می رخ گل خوی گرفته

ز سر مجلس بدست پای مردان

پیاله همچو دستنبوی گردان

زده گز بر گلو مرغ مسمّن:

صراحی از میان پر تابگردن

چو خونی، رنگ شیر دختر رز

ولیکن گشته بی شوهر زبان گز

شراب زهرگین شکّر فشانده

زمی مرغ صراحی پر فشانده

صلای باده در یک گوش رفته

ز راه گوش دیگر هوش رفته

بخار عود میشد بیست فرسنگ

مشام از مغز کرده دود آهنگ

بخور افگنده در سرها بخاری

ز مشک افتاده در مجلس غباری

هوای شمع روشن، گشته تیره

ز دود عود و از گرد زریره

بت نوروز رخ چون عید خرّم

مه خورشید فر در زیر شبنم

لبالب آب دندان در برابر

پیاپی کرده جام می سراسر

فروغ دامن می آستین سوز

می اندر پوست گشته پوستین دوز

صراحی همچو مرغان سحرخیز

ز مخلب کرده در مجلس شکر ریز

زالحان سرود عاشقانه

شده رّقاص، نقش آستانه

ز عکس باده، در جام گهر دار

شده سرمست صورتهای دیوار

می سرکش نشسته در دم چشم

ز مستی پای کوبان مردم چشم

لب شیرین ترکان تروش روی

بنطق تلخ شورانگیز هر سوی

فروغ روی چندان حور زاده

جهانی را بهشتی نور داده

ز لعل شاهدان آب دندان

شده می همچو گل در جام خندان

شعاع شمع روشن کرده مجلس

سماع جمع جان را گشته مونس

فروغ شمع بر جام اوفتاده

بشب خورشید در دام اوفتاده

ز نور شمع شب را روز گشته

جهانی را جهان افروز گشته

چو باد صبح در عالم وزیده

حریفان را صبوحی در رسیده

بباد صبح در تختی نهاده

چو آتش جمله در تختی فتاده

سپیده دم فسرده زردهٔ شمع

گدازان باد پیه گردهٔ شمع

مه از خون شفق سر جوش خورده

شب از زرّین طبق سرپوش کرده

خمار اندر خیال می پرستان

ببازی خیال آورده دستان

صبوحی را صراحی پر نهاده

ز‌آب تلخ چرب آخر نهاده

حریفان جمله دریاکش نشسته

چو کوهی بر سر آتش نشسته

شده درگوش مرغان صبوحی

چو موسیقار قول بوالفتوحی

قرابه دیده چون خم دستیاری

پیاله کرده از می سنگساری

قدح بر چنگ و برنای عراقی

گرفته راه نی با چنگ ساقی

سبک گشته دل ازتنگی سینه

همه مردان گران از آبگینه

گشاده چار رگ از لب صراحی

شده خون در تن از مستی مباحی

شبی خوش بود و مهتابی دل افروز

قدح مهتاب میپیمود تا روز

بساقی گفت شاه عاشق مست

که می درده که چون گل رفتم ازدست

ز می گر شد گران جان سبکبار

گران جانی مکن دستی سبک دار

مرا چندان می خوش ده بزودی

که ماه من شود زیر کبودی

برآرم همچومستان های و هویی

که پیدا نیست هشیاریم مویی

بگفت این و سماع فرد درخواست

زبی خویشی دلش ار درد برخاست

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:34 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خسرونامه عطار

می جان پرورم ده در صبوحی

لان الرّاح ریحانی و روحی

یک امشب از قدح می نوش تا لب

که فردا را امیدی نیست تا شب

چو بادی دی شد و فردا نیامد

غم ما را سری پیدا نیامد

بهاریخوش بخور با صبح خیزان

که عمرت پیش دارد برگ ریزان

چو مرغ صبحگاهی زد پر وبال

پر و بالی بزن تا خوش شود حال

ز دور باده گر دلشاد گردی

دمی از جور چرخ آزاد گردی

چو می بر بایدت دور زمانه

دمی بنشین بعشرت شادمانه

که چون کشتی عمر افتد بگرداب

امان نبود که یک شربت خوری آب

ترا عمری که با صد گونه پیچست

یک امروزست و آنهم پی بهیچست

سحرخیزا می بنشسته درده

ز پسته بوسهٔ سر بسته در ده

برآورهای و هویی همچو مستان

ز نقد عمر داد وقت بستان

میی در ده که جمله سر براهیم

که مهمان جهان از دیرگاهیم

میی در ده تو ای سرو سهی، زود

که زود از ما جهان خواهد تهی بود

ز صد شادی دلت آرام یابد

اگر یک باده در تو کام یابد

بیا تا امشبی دلشاد باشیم

شبی از غم چو سرو آزاد باشیم

بشادی آستینی بر فشانیم

چوتنگ آید اجل مرکب برانیم

دمی بر بانگ چنگ و ناله نی

سراسر کن قدح، در ده پیاپی

برآمد از جهان آواز مستان

ببد مستی جهان را داد بستان

می و معشوق و عشق و روز نوروز

ز توبه توبه باید کرد امروز

بیار آن بادهٔ خوشبوی چون مشک

که تا تر گردد از می مان لب خشک

چو مطرب این غزل برگفت شهزاد

میان باغ از مستی بیفتاد

سوی قصر گلش بردند از باغ

رخ گل شد از آن چون لاله پر داغ

چو دیگر روز از این طاق مقرنس

جهان پوشیده شد در زرد اطلس

همه روی زمین بگرفته زردی

بیک ره آسمان شد لاجوردی

بیامد خسرو و بر تخت بنشست

بمخموری گرفته جام در دست

ز سر در، مجلسی نو، ساز کردند

همه ساز طرب آغاز کردند

یکی ساقی خاص شاه، بی ریش

کزو دل ریش میکندی ز تشویش

شکر دزدیده لعلش درمزیده

بجان زرداده دشنامش خریده

اگر بفروختی عالم سزیدی

بر آنکس کو ازو بوسی خریدی

لب او رهزن پیر و جوان بود

بدندان همه پیران ازان بود

صلای تلخ می در داد ساقی

ز شیرینی خود نگذاشت باقی

چو باده پای کوبان بر سر آمد

شه از یک کاسه چون دیگی برآمد

چو شه را باده در سر کارگر شد

بمطرب گفت خسرو بیخبر شد

برای کوری شاه سپاهان

بزن ای نغمه زن راه سپاهان

یکی یوسف جمالی عود برداشت

زبان در نغمهٔ داود برداشت

شکر لب چون بریشم بست بر عود

ز پرده برگشاد آواز داود

چو گوش کرّنا مالید هموار

بسر گردید گردون کرّناوار

ز مجلس الصّلای نوش برخاست

ز دل فریاد و از جان جوش برخاست

درآمد مرغ بریان مرحبا گوی

بصد الحان صراحی الصّلا گوی

صراحی خود نفس تا پیش و پس داشت

مگر از باده تنگی نفس داشت

می چون خون بی اندازه میشد

جگر زان خون ببر در تازه میشد

جگر را بود آن می آب کسنی

کسی کان می بخورد او بود کس نی

زمانی بود خوانی بر کشیدند

جهانی تا جهانی برکشیدند

صراحی از قفا خوردن باستاد

قدح از آب تا گردن باستاد

بیاوردند از صد گونه جلّاب

قدح پرماهیان کرده چو سیماب

چو دف از سر قدح یکسان ز هر سو

بپای افگنده همچون چنگ گیسو

چو شربت رفت خوانسالار بنهاد

زهر نوعی ابا بسیار بنهاد

ندیده بود هرگز گرده ماه

ز خوان آسمان چون خوان آن شاه

نواله داشت در بر نان ز هر سوی

هریسه داشت در سر خوان زهر سوی

ابا و قلیه و حلوا و بریان

نهاده تا بشیر مرغ بر خوان

چو نان شد خورده آمد خادمی چست

بطشت و آب هر کس دست میشست

چوخوان از پیش خسرو بر گرفتند

طری مجلس نو بر گرفتند

شه از ساقی گلرخ جام درخواست

زهرمطرب سماع عام درخواست

بیک ره مطربان نام بردار

نهادند آنچه دانستند در کار

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:35 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خسرونامه عطار

الا ای شاخ طوبی شکل چونی

چو شاخی می مکن این سرنگونی

بشرق وغرب بگذشته چو برقی

ولیکن تو برون غرب و شرقی

تو در مشکوة حسنی چون چراغی

چراغ شاخسار هشت باغی

چو از نور دو کونی چشم روشن

ترا زیتونهٔ قدسست روغن

ازان روغن بشکلی میفروزی

که شمع آسمان را می بسوزی

چو تو شاخ درخت لامکانی

درختت خورده آب زندگانی

ازان نور مبارک پرتوی خواه

خرد را در سخن بیرون شوی خواه

طبیعت را بمعنی کار فرمای

عروسان سخن را روی بگشای

کزین پس جادوییهای سخنگوی

ترا معلوم گردد ای سخن جوی

دریغا ماه هست و مشتری نه

جهان پر جوهرست وجوهری نه

سخن را نظم دادن سهل باشد

ولی گر عذب نبود جهل باشد

چو بنیادی نهد مرد سخن ساز

نشاید مختلف انجام و آغاز

که گر شاگرد، بد بنیاد باشد

نشان آفت استاد باشد

کنون ای مرد دانا گوش بگشای

عروس نطق معنی بین سراپای

چنین گفت آنکه او پیر کهن بود

جوان بختی که جانش پر سخن بود

که چون گل دایه را در گل دفین کرد

از آنجا راه بر دیگر زمین کرد

گل و حُسنای حسن افزای و خسرو

روان گشتند با یاران شبرو

چنان راندند مرکب در بیابان

که بر روی زمین باد شتابان

اگر بگذاشتی هر یک عنانرا

بیک تک در نوردیدی جهان را

نه باد تیز رو آن پیشه در یافت

نه آن تک را بوهم اندیشه دریافت

بماهی جمله در خشکی براندند

بماهی نیز در کشتی بماندند

چو خسرو شاه از دریا برون رفت

بحدّ کشور قیصر درون رفت

بده روز دگر راندند یکسر

که تا نزدیک آمد قصر قیصر

ز منزلگاه، فرّخ زاد شبرو

بتک میرفت تادرگاه خسرو

برشه بارخواست و در درون شد

پس آنگه حال برگفتش که چون شد

بسی بگریست آن دم تنگدل شاه

برآورد از میان جان و دل آه

ازان پاسخ دل شه شد دگرگون

عجب ماند از عجایب کارگردون

همی گفت ای سپهر هیچ در هیچ

زهی بند و طلسم پیچ در پیچ

نیابد هیچکس سر رشتهٔ تو

همه عالم شده سرگشتهٔ‌تو

منادیگر برآمد گرد کشور

که تا کشور بیارایند یکسر

ز بهر شاه، شهر آرای سازند

جهان را خلد جان افزای سازند

چنان آرایشی سازند خرّم

که روم افسر شود بر فرق عالم

بهر سویی که فرّخ زاد سریافت

زهر بخشندهیی چیزی دگر یافت

بیک ره خلق عزم راه کردند

زنان شهر را آگاه کردند

دو صد خاتون و مهدی بیست زر بفت

برون بردند و فرّخ پیشتر رفت

چو ازره پیش خسرو شه رسیدند

نقاب از چهرچون مه برکشیدند

زمین را پیش شه از لب بسودند

درآن گفت و شنود آن شب غنودند

چو این هفت آشیان زیر و زبر شد

هزاران مرغ زرّین سر بدر شد

کبوتر خانهٔ این هفت طارم

تهی کردند از مرغان انجم

بیک ره از ده آیات ستاره

فرو شستند لوح هفت پاره

شه قیصر برون آمد دگر روز

باستقبال فرزند دل افروز

سواری ده هزارش از پس و پیش

بزرگان هرکه بودند از کم و بیش

چو خسرو را نظر بر قیصر افتاد

بخدمت کردن از مرکب درافتاد

زمین را پیش شه بوسید ده جای

وزان پس،‌سرفگند استاد بر پای

ز مهر دل،‌گرستن بر شه افتاد

دگر ره پیش قیصر در ره افتاد

شهش در برگرفت و زار بگریست

میان خوشدلی بسیار بگریست

بزرگان هر دو تن را برنشاندند

سخن گویان ازان منزل براندند

سرافرازان، چو شاهان در رسیدند

بزیر پای اسپ اطلس کشیدند

زمانی شور بردابرد برخاست

همه صحرا غبار و گرد برخاست

جنیبتها و هودجها روان شد

ز هر جانب یکی خادم دوان شد

روارو، ازیلان برخاست حالی

ز خلق روم ره کردند خالی

هزاران چتر زرّین نگونساز

ز یک یک سوی میآمد پدیدار

نشسته بود گلرخ در عماری

بزیرش مرکبان راهواری

سر آن مرکبان از زر گرانبار

هزاران سرازان یک مونگونسار

بگرد گل عماریهای دیگر

صد و پنجاه سر بت زیر چادر

کمیتی هر یکی آورده در زین

سرافسارش مرصّع، طوق زرّین

شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:35 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خسرونامه عطار

درآمداِکدشی دوشیزه ناگاه

پریشان کرده مشک تازه بر ماه

نگاری دستیارش شوخ دیده

خط سرسبزش از گل بر دمیده

خطی آورده بر لعل شکرخای

گل گرد رخش را خار در پای

بُت گلرنگ راه خارکش زد

بنوک خارراهی سخت خوش زد

ز زخمه آب زر بیرون چکانید

ز دل زخم زبانش خون چکانید

بهر زخمی که او بر رود میزد

مه نورا کلوخ امرود میزد

چو بر زد دست بر سر جادوی را

بسر رفتند راه راهوی را

ازان ره دل چنان از راه میشد

که ره بر رهروان کوتاه میشد

ز خوشی جان صوفی خرقه کش بود

که عود آن شکر لب سخت خوش بود

شکر لب عود چون آتش همیزد

شکر میریخت والحق خوش همی زد

بخوشی شعر شکّر بار میگفت

بمستی این غزل را زار میگفت

مخسب ای ساقی و در ده شرابی

ز جامی بر لب جانم زن آبی

روان کن آب بر آب روان زود

که عالم گویی از سر نوجوان بود

چو رخ در خاک خواهد ریخت چون گل

می گلرنگ ده بربانگ بلبل

بسی گل بر دمد دل چاک کرده

تو روی همچو گل در خاک کرده

میی در ده که امشب نیم مستیم

که ما از بهر رفتن آمدستیم

چو وقت صبحدم یک جام خوردیم

بمی بر صبح بی شک شام خوردیم

بیار ای سبز خط یک جام گلبوی

که پیدا شد خط سبز از لب جوی

چو آب خضر درجام می ماست

کجا میریم گر مرگ از پی ماست

چه میگویی بریز از دیده جویی

که دی رفت و ز فردا نیست بویی

دمی برخیز این افتادگی چیست

بسر شد عمر این استادگی چیست

برو دریاب امروزی که داری

خوشی میساز با سوزی که داری

غنیمت گیر این یکدم که هستت

بغارت کرده این صد غم که هستت

چو از خود میتوان رستن بیکدم

نیرزد شادی عالم بیک غم

چو جوی خون بخواهد ریخت ایام

می چون خون ده ای دلجوی از جام

خوشی امروز، خود فردا چه جویی

دمی در شور شو، سودا چه جویی

رگ اندوه را از عیش پی کن

بشادی می خور و می نوش هی کن

شکم در نه شکم را بار بردار

مکن جان و بتن دستی بسر آر

چوکار این جهان در دست داری

زیان وسود و نیست و هست داری

برو یا توبه کن یا توبه بشکن

چه باشی در میان، نه مرد و نه زن

چو خسرو این سخن بشنید از سوز

بزدیک نعره و گفت ای دل افروز

اگرچه بس براحت میزنی تو

نمک را بر جراحت میزنی تو

بریز آب رزازدست ای پریزاد

که هرگز زخمهٔ دستت مریزاد

هزاران اشک غلتان گشته در خون

ز چشم نیم مستان ریخت بیرون

بوقت صبح، مستان شبانه

برآوردند شوری عاشقانه

بگرد شاه خسرو صبح خیزان

بصحن باغ رفتند اشک ریزان

همه مخمور و می در سر فتاده

قدح در دست و سر در برفتاده

ز آه سرد مستان تُنک دل

پیاله تا قیامت شد خنک دل

چو پیش حوض بنشستند مستان

برآمد از هزار آوازدستان

ز یکسو شمعها بر آب میتافت

ز یکسوی دگر مهتاب میتافت

ز یک سو چنگ و نی در جوش آمد

ز یک سو بانگ نوشانوش آمد

ز یکسو عود بر مجمر همی سوخت

ز یکسو جان و دل در بر همی سوخت

ز یکسو بوی می عالم گرفته

ز یکسو روی گل شبنم گرفته

ز یک سو ماهرویان ایستاده

ز یکسو مشک مویان ایستاده

ز یک سو مطربان بربط گرفته

ز یکسو نوخطان سر خط گرفته

جهانی چون بهشت و حور و ساقی

نبود از هیچ نوعی هیچ باقی

سماع و مستی و عشق و جوانی

گل صد برگ و آواز اغانی

می و آب روان و نور مهتاب

سماع بلبلان و شمع خوش تاب

رخ حور و نوای صبحگاهی

همه چون جمع شد دیگر چه خواهی

چو دوری چند گردان شد فلک وار

برآمد ناله از مستان بیکبار

ز یک یک رگ غریو از چنگ برخاست

دل پرتک بصد فرسنگ برخاست

بت بربر ره بربر همی زد

غزل میگفت و راهی تر همی زد

از آن تر زد که راهی داشت هموار

و یا نه آب دستش بود در کار

چنان زد آن تهی در پیش اصحاب

کز آب دست دستش گشت پرتاب

پریرخ بر بریشم قول میزد

بریشم نعرهٔ لاحول میزد

ز مستی یک نفس بلبل نمیخفت

طریق خارکش با گل همی گفت

خرد با باده پشتاپشت میرفت

دل از سینه بسر انگشت میرفت

چو آن مهپاره زخمه ساز می کرد

ستاره بر فلک پرواز میکرد

چو راه ترزند رود سه تا رود

فرود آیند مرغان از هوا زود

چونور شمع و آواز نوا بود

همه مجلس پر از نور و صفا بود

ز فرّ شمع روی دوست میتافت

زتفّ باده دل در پوست میتافت

فروغ شمع و آواز ارم بود

بتی بس خوش می لعلش کرم بود

می تر بر تهی دستان همی زد

بریشم بانگ برمستان همی زد

در آن مجلس همه دل بی همه بود

که نوش آب زمزم زمزمه بود

نگاری ارغوان رخ و اغوان ساز

باستادی اغانی کرد آغاز

بپیش شاه، راه چنگ برداشت

براه این غزل آهنگ برداشت

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:35 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خسرونامه عطار

شبی خوشتر ز نوروز جوانی

می صافی چو آب زندگانی

گل و خسرو فتاده هر دو سرمست

بکش آورده پای و زلف در دست

سیه پوشیده زلف شبروگل

شده شب همچو روز از پرتو گل

رخ چون روز آن دُرّ شب افروز

شب تاریک روشن کرده چون روز

زمین از بوی مویش مشک خورده

شکر با قند او لب خشک کرده

بخوزستان شکر از خندهٔ او

تبرزد در سپاهان بندهٔ او

گل سیرابش آتش درگرفته

لبش خندان و زلفش برگرفته

جهانی دل فتاده خرقه او

خرد در گوش کرده حلقه او

چو سروی ماه گلرخ سر فگنده

مهی در سر، سری در برفگنده

سر زلفش ز مشک تر زده آب

ز تاب روی گل گشته سیه تاب

قدح در حلق گل گشته شفق ریز

شده گل چون قدح ازمی عرق ریز

چو گلرخ برقع از رخ برگرفتی

ز خجلت باغ، زاری در گرفتی

وگر شعر سیه بر سر فگندی

مه و خورشید را درسر فگندی

وگر آن نازنین با جام بودی

بگردون بر،‌نفیر عام بودی

شکر از لعل گل در یوزه گر بود

بنفشه خرقه پوش آن شکر بود

زمی رنگ رخ آن ماه میتافت

بتنهایی همه بر شاه میتافت

چو برخاست از نشست مسند آن ماه

دل خلوت نشین برخاست از راه

گل سرمست چون برخاست از جای

شهش گفت اوفتادم مست درپای

چو برخیزی تو، بنشیند سلامت

چو بنشینی تو، برخیزد قیامت

دل خسرو بخون پیوستهٔ تست

ازانم همچو خون دل بستهٔ تست

یک امشب ده بدست خود شرابم

کز آبادی حسنت بس خرابم

هوای دست یازی دارم امشب

سرگردن فرازی دارم امشب

دو زلف چون دو هندوی زره پوش

منه در ترکتازی بر سر دوش

دمی با من می گلرنگ در کش

مباش ای سیمبر چون زلف سرکش

بگفت این وز لعلش گلشکر ساخت

دو دست خویش در گردش کمر ساخت

ز رشک شه فغان برخاست از ماه

که شاهد بود شاهد بازی شاه

گل تر هندوی زلفش ببازی

درآورده بدست ترکتازی

گهر بر نطع و رخ بر شه فگنده

شکر برگل قصب بر مه فگنده

میی بستد ز دست شاه گلروی

میی چون روی او گلرنگ و گلبوی

شکر میریخت، نازی تلخ میکرد

بشیرینی شرابی تلخ میخورد

بشکّر شیر رز را بوسه میداد

بجرعه خاک را سنبوسه میداد

زبان بگشاد خسرو شاه سرمست

بگل گفت ای ز مستی رفته از دست

چو تو مستی ز لب می ده بمستان

دمی بنشین که در خوابند مستان

که خواهد یافتن زین به زمانی

سر سَر دِه بده در ده زمانی

مکن دل ناخوش از قلّاشی ما

دمی خوش باش،‌در خوش باشی ما

بزاری میسراید مرغ شبگیر

بیار ای مرغ زرّین نالهٔ‌زیر

چو گلرخ پاسخ شه یافت برجست

بخدمت پیش شه شد باده بردست

ز قدّش سروبن تشویر میخورد

ز چشمش نرگس تر تیر میخورد

چو سرو آزاد کرد قدّ اوبود

مقر آمد بپیش قدّ او زود

فشانان آستین میشد بر شاه

گریبانش گرفته دامنماه

بمشکین زلف روی حضرتش رفت

مبارکباد عید عشرتش گفت

شه و گل مانده با هم هر دو تنها

بمستی گام زن گرد چمنها

مشام از بوی می پر مشک کرده

ببوسه هر دو لب تر خشک کرده

ز می بیخود دل خونخوارهٔ‌گل

فروزان آتش از رخسارهٔ گل

چو شد از می گل لعلش در آتش

ز می شد گفتهیی نعلش درآتش

ز شوق سرخی رخسارهٔ ماه

سیه شد دیدهٔ‌خونخوارهٔ شاه

بر گل رفت شه دستی بدل بر

که تا با گل کند دستی بگل در

گلش گفت ای دگر ره گشته بیداد

مرا از دست بیداد تو فریاد

ترا بر من چو حاصل باقیی نیست

بگیر این می که چون گل ساقیی نیست

دگر ره بازم آوردی عتابی

نماندت گوییا باقی حسابی

ز چشمت مستم و از باده هم مست

بدار آخر ازین مست دژم دست

دل گلرخ ز نرگس پاره داری

که تو خود نرگس این کاره داری

خطی چون مشک عنبر ناک داری

سخن چون زهر و لب تریاک داری

مکن چندین بشهوت میل، حالی

که شهوت بگذرد چون سیل، حالی

ازان چیزی که یک دم بیش نبود

اگر نوشی بود جز نیش نبود

رها کن شهوت اندر ذوق مستی

زمانی دور شو از هرچه هستی

چو گشتی مست، با گل کن دمی گشت

بگرد مفرش زنگار گون دشت

ز عالم دلخوشی داری جهانی

چو گل خوش باش از عالم زمانی

شه از گفتار گل از دست شد مست

ز پا افتاد مست و رفت از دست

دلش بیهوش شد از خواب نوشین

که دل پرجوش داشت ازتاب دوشین

چو طفل صبح بر روی زمانه

برانداخت از دهن شیرشبانه

چو طفلان دست از بر تنگ بگشاد

جُلیل از چهرهٔ گلرنگ بگشاد

سر از گهوارهٔ گردون بدر کرد

بخندید و جهانی پر شکر کرد

چو طاوس عروس خضر خضرا

علم زد بر سر این چتر مینا

برامد از حمل چون چتر زربفت

جهان را سال سیم افشان بسر رفت

چو این طاوس زرّین در حمل شد

زمانه با زر رکنی بدل شد

همه کهسارها از لاله جوشید

همه صحرا ز سبزه حلّه پوشید

تو گفتی ذرّه ذرّه خاک صحرا

نهفت از سبزه زیر گرد خضرا

هوا را آب خضر از سر درآمد

زمین را گنج قارون با سرآمد

چمن از دست گل پیمانه میخورد

صبا هر شاخ را سر، شانه میکرد

کنار جوی از سبزه سپر بست

میان کوه از لاله کمربست

چمن گفتی دبیرستان همی داشت

که چندین طفل در بستان همی داشت

هزاران گل چو طفلان نوشکفته

ز برگ سبز، لوحی بر گرفته

صبا چون جلوهشان دادی بصدروح

نهادی هر یکی انگشت بر لوح

جهان پیرانه سر گفتی جوان شد

زمین از سبزه همچون آسمان شد

هزاران لعبت زنگار جامه

شدند از شاخها پرّان چو نامه

هزاران طرفه جادوی کرشمه

شده شینابگر بر روی چشمه

هزاران تیز چشم سرمه کرده

برون میآمدند از زیر پرده

هزاران طفل خرد شیرخواره

برآورند سر از گاهواره

بزاری عندلیب از گل سخنجوی

گل از گهواره چون عیسی سخنگوی

ز شاخ سرو طوطی شکرخوار

برآورده فغان از شکریار

چمن از هر طرف چون نخل بندان

نموده لعبتان آب دندان

چمن مرواحه ساز از پرّ طاوس

شده روح صبا چون روح محبوس

چمن از دست گل سر جوش خورده

مسطّح حلقهها در گوش کرده

به دم مشّاطهٔ باد سحرگاه

زده بر نوعروسان چمن راه

صبای تند در عالم دمیده

جُلیل سبز گل، در هم دریده

سه لب کرده دو لب خندان بیکبار

لب کشت و لب جوی و لب یار

جهان جانفروز افروخته شمع

بهشتی حلّه پوش از هر سویی جمع

چو سنبل خاک را زنجیر مویی

چو سوسن باغ را آزاده رویی

ز روی کوه لاله خنجر افراز

ز جرم ابر ژاله ناوک انداز

بنفشه خرقهٔ‌فیروزه در بر

گل زرد افسر زر بفت بر سر

بنفشه جلوه کرده پرّ طاوس

شکوفه در نثار و در زمین بوس

بنفشه سر گران از بس خرابی

کشیده لاله در خارا عتابی

بنفشه طفل بود از ناتوانی

ولی نامد ازو رنگ جوانی

بنفشه بر مثال خرقه پوشان

سرآورده بزانو چون خموشان

بنفشه خرقه میپوشد بطامات

ولی نیلوفرست اهل کرامات

که نیلوفر چو نیلی پوش اصحاب

سجاده بازافگندست برآب

چو آب از باد نوروزی گره یافت

ز روی آب، نیلوفر زره یافت

چو خورشیدش بتفت و تاب افگند

زره برداشت سپر بر آب افگند

برامد ارغوان همچون تبرخون

فرو میریخت گفتی از جگر، خون

سراسر پیرهن در خون کشیده

زبانها از قفا بیرون کشیده

تنش در دام، کافورنهانی

شده چون پنبه، مویش در جوانی

چه، کز روز جوانی پیر میزاد

ولی کش ابرهر دم شیرمیداد

چو چشم چشمهها گرینده شد باز

دهان یاسمین از خنده شد باز

چو شد خندان، پدید آمد زبانش

زبان بگشاد و پیدا شد دهانش

برامد لاله همچون عود و مجمر

برون آتش، درون عود معنبر

بسان شعلهٔ‌آتش بر افروخت

بران آتش دلش چون عود میسوخت

درآمد پای کوبان بلبل مست

که گل درجلوه میآید بصد دست

چو بلبل بر سر گل نوحه گر شد

گل از پیکان برون آمد سپر شد

همی کز مهد زنگاری جدا شد

بیک شبنم کلاه او قبا شد

گل نازک چو در دست صبا ماند

برای دفع او بر خود دعا خواند

چوگل خواندی دعابستان شنیدی

صبا ازدم دعا را در دمیدی

چوشد پیکان گل از خون دل، پر

کف ابرش نثاری کرد از دُر

چو دُر بستد، نمود از کف زر زرد

بمرد باغبان گفت از سر درد

که زر بستان و دُر از ناتوانی

مرا یک هفته ده آخر امانی

بآخر مرد، آن دُرّو زر ساو

نه زر بستد نه دادش هفتهیی داو

چو گل در بار کم عمری فتادی

بزاری بانگ بر قمری فتادی

ز گل قمری خوش الحان همی خواند

همه شب ق و القرآن همی خواند

چو موسیقار درس عاشقان گفت

چو موسی بلبل عاشق برآشفت

ز مستی طوف در گلزار میکرد

همه شب آن سبق تکرار میکرد

زبان بگشاد چون داود بلبل

زبور عشق خود، میخواند بر گل

چو گل از صد زبان تکبیر گفتی

ز گلبن فاخته تفسیر گفتی

همه شب فاخته میگفت یاحی

من از سر شاخ طوبی دورتاکی

چوسار از سرو گفتی سرگذشتی

صریر نعره زن از سر گذشتی

چو یک بلبل ز شاخ آواز دادی

دگر بلبل جوابش بازدادی

بنعره بلبلان دُردانه سفتند

همه شب تا بروز افسانه گفتند

ز یک یک شاخ بانگ چنگ برخاست

هزاران مرغ رنگارنگ برخاست

ندانم تا کرا باغی چنان بود

وگر بود آنچنان بر آسمان بود

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:35 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خسرونامه عطار

 

یکی طاوس فر بگرفته ماری

چه ماری همچو کار افتاده زاری

تهی و قعر جان را دُر همی داد

نی و خوشی چو شکّر پُر همی داد

نفس زد گرچه شخصش بی روان بود

بسی نالید امّا بی زبان بود

بپاسخ بود بانگش بیست دربیست

نبودش جان ولی از باد میزیست

قلم بود و خطش گرد دهان بود

قلم استاده و انگشتان روان بود

چو نبضش دلبری آورد در دست

ز نبضش همچو نبض انگشت میجست

عجایب همدمی بود او دهان را

که دم خوردی و دم دادی جهان را

نه خُلق از حلق فرسودن گرفتش

نه دم از باد پیمودن گرفتش

چرا چندین دم او تیز رو بود

چو میدانست کز بادی گرو بود

اگر بادی برو جست از نزاری

برون آمد ازو صد بانگ و زاری

زمانی شور در آفاق افگند

زمانی پرده بر عشّاق افگند

گهی راه عراق آهسته میزد

گهی راه سپاهان بسته میزد

مخالف را چو در ره راست افگند

بصنعت جادویی کرد از نهاوند

چگویم چون همه کاری نکو کرد

نوایی داشت هرکاری که او کرد

چه گر از لاغری بی بیخ و بن بود

ولکین لعبتی شیرین سخن بود

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:35 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خسرونامه عطار

الا ای روشنایی بخش بینش

تویی گنج طلسم آفرینش

تویی گنج وجهان پرگوهر از تست

سپهری و فلک پراختر از تست

ز گنج عشق گوهر بر جهان ریز

شراب معرفت در حلق جان ریز

جهانی خلق را یکرنگ گردان

جهان بر کور چشمان تنگ گردان

ز یک رنگی برآور روشنایی

دو عالم را بهم ده آشنایی

چو شمعی، خویشتن سوزی بیاموز

تو میسوز و جهانی می برافروز

چو هستت قدرت پاکیزه گویی

که هم یک رنگ، هم دوشیزه گویی

ز هر علمی که باید بهره داری

بمیدان سخن دل زهره داری

ز تو گر ذکر ماند در زمانه

عوض باشد ز عمر جاودانه

چه بهتر مرد را از یادگاری

که بعد از وی بماند روزگاری

کنون از سر بگستر داستانی

که دربند تواند این دم جهانی

چنین گفت آنکه از ابر معانی

مسلّم آمدش گوهر فشانی

که چون هرمز نهاد آن مکر آغاز

که تا گل را ستاند از پری باز

چهل روز از سپاهانی امان خواست

امان دادش چنان کش دل چنان خواست

ولی شاه سپاهان آن چهل روز

چهل ساله کشید از دست دل، سوز

نبودش صبر تا خود کی درآید

که آن چل روز بی پایان سرآید

فرو شد از هم و بگداخت از سوز

چله میداشت گفتی آن چهل روز

نه روزی دل بر آسودی بسوزش

نه یک شب خواب بودی تا بروزش

نیابد چشم عاشق خواب هرگز

که نبود چشم او بی آب هرگز

همه اندیشه آن بودش شب و روز

که تا چل روز آید آن دل افروز

چو باز آید رهی گیرم ز سرباز

ز پایش موزه اندازم بدر باز

بنگذارم دمی از خویش دورش

کنم از هرکه پیش آید نفورش

بمیزانش کشم وانگه بدرخواست

خوشی در پردهٔ خود بینمش راست

حسابی میگرفت آن شاه غافل

که نبود آن حساب از هیچ عاقل

بدو عقلش بگفت از خام کاری

که شاها خط دوکش گر عقل داری

بآخر چون بآخر شد چهل روز

نشد آگه ز هرمز شاه دلسوز

نشست آن شه پگاه از خون برش تر

که تا هرمز کی آید از درش در

بسی بنشست و بس برخاست آن شاه

نیامد هیچکس پیدا ازان راه

بدل میگفت امروزی کنم صبر

که تا فردا براید ماهم ازابر

بیاید پیش من هرمز پگاهی

ز گلرخ پس رو خود کرده ماهی

بدین امّید روز آورد با شب

ولی تا روز آن شب کرد یارب

همه شب جای خوابش خون گرفته

زمین از اشک او جیحون گرفته

دُرش در چشم ازان وسواس میگشت

مژه در چشم او الماس میگشت

چو دُر از چشم او پیدا همی شد

کنار او ز دُر دریا همی شد

گهی از روی گلرخ یاد میکرد

گهی از شوق او فریاد میکرد

گهی چون مرغ بی آرام میشد

گهی از تخت زر بر بام میشد

گهی از در چو باد صبح میجست

گهی دل در کلید صبح میبست

گهی گفت ای حکیم ناوفادار

چو شد چل روز چون نایی پدیدار

مکر او نیز بر دست پری ماند

پری بردش، ازان از من بری ماند

چو شمعی شب بروز آورد از سوز

ولی زان شب بتر بودش دگر روز

چو دراز برج گردون باز کردند

کواکب خانهها را ساز کردند

همه یکسر بدان در، دردویدند

ازان چون صبح بدمد ناپدیدند

چو قرص تیغ زن بگشاد بازو

چو پرآتش تنوری، در ترازو

بجوشید ازتنور آتشین خوش

جهان شد جمله پر طوفان آتش

چو طاوس مرصّع بال گردون

علم زد با هزاران جلوه بیرون

یکی را شه بر هرمز فرستاد

که ای استاد بگذشت آن بر استاد

بگو کز چیست این چندین مقامت

بیا چون گشت چل روزی تمامت

مرا خود دل ز غم زیر و زبر شد

که تا این چل شبانروزم بسرشد

قدم در نه، رها کن از سخن دست

چو زلف گلرخ این چل را مکن شست

شبانروزی دگر کاری ندارم

مگر بنشسته روز و شب شمارم

نهادی از پی این عهد گردن

کنون هم سر مپیچ ازوعده کردن

اگر بنشستهیی و گر بپایی

ز پا منشین چنان کاین دم بیایی

اگر گل را گرفتی پیشم آری

مرا دلخوش کنی با خویشم آری

چو آن مرد این سخن بشنید از شاه

بزخم پای گرد انگیخت از راه

چوتیری کاورد قصد نشانه

شد آن پرتک سوی هرمز روانه

چونزدیک در هرمز رسید او

در هرمز چو آهن بسته دید او

بنرمی حلقه برسندان در زد

چو کس پاسخ ندادش سخت تر زد

بصد در، در بزد آن در زن خوار

درش نگشاد و لرزان گشت دیوار

زمانی در زدن را باز میداد

زمانی از برون آواز میداد

چو دادی از برون بسیار آواز

صدادادی جوابش از درون باز

یکی همسایهٔ بی سایه ناگاه

برون آمد چو خورشیدی ز خرگاه

بگفتش در مزن ای در زن سرد

مکوب ای آهنین دل آهن سرد

که چل روزست تا هرمز بشبگیر

از اینجا شد برون چون از کمان تیر

سه زن را با دو تن دیگر ببردست

مگر ایوان بدیگر کس سپردست

چو پاسخ یافت از زن مرد در زن

بجست از جای چون ارزن زدرزن

چوباد از رهگذر حالی گذر کرد

برشه رفت و زان حالش خبر کرد

شه از گفتار مرد از جای برجست

چو شیری مست میزد دست بر دست

گهی لب را بدندان پاره میکرد

گهی جان را بمردی چاره میکرد

گهی ز اندیشه در سودا فتادی

گهی در دست صد غوغافتادی

گهی در تاب شد چون شیر از تف

گهی چون شیر میریخت از لبش کف

رگش رادیده میبرّید بی نیش

دلش از غصه میغرّید بیخویش

برآمد آه خون آلود از شاه

که دانست آنکه هرمز بردش از راه

زبان بگشاد کاحسنت ای سگ شوم

نکوکاری بکرد این بدرگ روم

چو بد کردم، بدم افتاد از خویش

کسی کو، بد کند بد آیدش پیش

یقین دانم که این فکری نه خردست

که این زن را چنین از راه بردست

ندانم تا چسان تزویر آمیخت

که گل با او چو می با شیر آمیخت

ندانم تا چه زرق و جادویی کرد

که گل با من چنین کدبانویی کرد

ندانم تا چه دم داد آهنم را

که گل برداشت چون بادی قدم را

کلوخ امرود کرد آن سگ بدستان

کلوخ آمدمگر برنارپستان

دلش را زو کلوخی بود در راه

که آبی برکلوخش ریخت ناگاه

مگر سنگیش ازو در کفش افتاد

که شد همچون کلوخی کفشش از یاد

مگر کفشش ازو در اندرون گشت

بمن بگذاشت کفش ازدر برون جست

چنان بی کفش رفت آن شوم زاده

که مرد کفش دردامن پیاده

مگر هرمز چو مرد کشفگر شد

که گل را پاره بردوخت و بدر شد

مرا زین کفشگر رویی بنفشست

که کافر نعمت و کافر درفشست

اگر خوردی ز کفش من قفا او

بزیر کفش منشاندی مرا او

زن ناپارسا درخورد تیغست

اگر روزی خورد روزی دریغست

سگ از بیگانه با فریاد گردد

ز روی آشنا دلشاد گردد

سگ از وی به که سگ همخانهیی را

بنگذارد شود بیگانهیی را

دریغا کان سگ از دامم برون جست

وزو آتش ز اندامم برون جست

دریغا گر مرا بودی خبر زود

ولیکن چون کنم دیرم خبر بود

کرا افتاد هرگز در جهان این

زهی کار جهان، کار جهان بین

گرامی داشتم آن شوم زن را

بپروردم بلای خویشتن را

سخن جز بر مذاق او نگفتم

بسالی در فراق او نخفتم

چوجانی برگزیدم از جهانش

پس آنگه خواندمی آرام جانش

شبی گر دست من بروی رسیدی

بده روز آتش اندر نی دمیدی

بتندی پیرهن را چاک کردی

بکندی موی و بر سر خاک کردی

برآوردی فغان از دل بزاری

مرا از در برون راندی بخواری

وگر استادمی از دور بر راه

چو چشم او در افتادی بدرگاه

دو چشم از چشم من برهم نهادی

چنین این خسته را مرهم نهادی

بپوشیدی بپرده روی از من

گریزان گشتی از هر سوی از من

ز زنگی، طفل چون آرد هراسی

ز من او بیش آوردی قیاسی

چه گر شاهی بقال و قیل بودم

بچشم گل چو عزرائیل بودم

چنان ترسیدی از من آن جفا کیش

که من زومی بترسیدم ازو بیش

اگر دیدی مرا درجای خالی

بگردانیدی از من روی حالی

نه گوهر خواستی نه جامه وزر

نه آرایش نه مشّاطه نه زیور

ز شادی منش اندوه بودی

ز مهرم بر دلش صد کوه بودی

اگر روی مرا در آب دیدی

بشب هندوستان درخواب دیدی

ز خود صد دستبردم برشمردی

بنرد حیله صد دستم ببردی

مگر گفتم ز روی شرمگینی

ندارد آرزوی همنشینی

مگر گفتم که از بس پارسایی

همه ننگ آیدش از پادشایی

مگر گفتم ز بیماری چنانست

که گر با من بود، او رازیانست

چه دانستم که آن شوم زبونگیر

درون پرده خواهد شد برونگیر

مرا گوید سوی باغم کسی کن

چوباز آیم تماشاها بسی کن

نبودش هیچ دامنگیر با من

ازان درچید ازین سرگشته دامن

دریغا گر کسم آگاه کردی

سپه درحال عزم راه کردی

نمیگردد کمم یکدم ز دل سوز

چه سازم چون کنم بگذشت چل روز

چه سگ بود آنکه گل را برده از راه

نترسید و نه اندیشید از شاه

حکیمی و پزشکی کرد تلبیس

که تا از راه برد او را چو ابلیس

ولیک آن مرد را این دست ازان بود

که بس نیکو و بس شیرین زبان بود

چو بس پاکیزه بود آن مرد دانا

شد از پاکیزگی بر گل توانا

درین معنی مرا اوّل گنه بود

که او در شهر همچون خاک ره بود

رسانیدم ز خاکش سر بگردون

مکافاتم چنین کرد آن سگ دون

چو پای از جای شد بر پی چه پویم

که یار از دست دادم می چه جویم

شد القصّه ازین غصّه شب و روز

چو شمعی اشک میبارید در سوز

بشب در یک زمان خوابش نبودی

بجز خون بر جگر آبش نبودی

چونی زاتش دلش در سینه میسوخت

ز بی مهری گل در کینه میسوخت

بران بنشست آخر شاه خونخوار

که تا از پرده چون آید برون کار

درون پرده زان دل بیقرارست

که کار پرده بیرون از شمارست

کنون با حال خسرو شاه آییم

سپاهان رفت با این راه آییم

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:36 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خسرونامه عطار

 

یکی پیری که او در پشت خم داشت

رگ و پی جمله بیرون شکم داشت

بسان دختری در پیش مادر

شده چون مصلحان در زیر چادر

چو مادر دست در خنیاگری برد

ازان دختر بناخن دختری برد

بسر ناخن ز زیر نیم چادر

ده و دو پرده ظاهرکرد بر در

بلی کو خم گرفته چون گمان بود

بران پل بحر شعرتر روان بود

ولی بر بحر هرگز پل نبودست

مگر گویی پلی زان سوی رودست

که از هرجا که برگویی سرودی

بپل با تو برد بیرون برودی

چو آواز از رگ آزرده بنمود

ز یک پرده ده و دو پرده بنمود

ز پرده روی بیرون کرده بودی

ولی آواز او در پرده بودی

نجنبیدی برو یک رگ ز سستی

چو زخمش آمدی دیدی درستی

مر او را نام گنج باشگونه

که موی سر نبودش هیچگونه

چو موی سر نبودش هیچ بر جای

چگونه میکشید او موی در پای

کسی کان پیر را در بر گرفتی

خوشی آن پیر زاری درگرفتی

بزاری پیر را دل زنده میداشت

رگی با جان هر شنونده میداشت

اگرچه پشت خم داشت و کهن بود

ولیکن سخت پیری خوش سخن بود

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:36 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خسرونامه عطار

الا ای کبک کهسار معانی

چو آتش خورده آب زندگانی

بمانده در کنار خضر و الیاس

شده مشغول دُر سفتن بالماس

ترا چون چشمهٔ خضرست بر در

چه ماندی در عجایب چون سکندر

ز تاریکی، بسوی چشمه شو باز

ز چشمه، گوهر روشن برانداز

تو را این چشمه، کآبشخور از آنجاست

یقین دانم که این گوهر از آنجاست

تویی چون کبک در کان گهر تو

شده با تیغ دایم در کمر تو

چو اندر کوکب درّی سخن ساز

سخن گویی تو چون کبک دری باز

تو دایم همچو کبک نازنینی

که هر دم بر سر سنگی نشینی

چو کبکی میجهی از کان گوهر

ازین سرسنگ، بر سر سنگ دیگر

چو کبک از کوه، هر ساعت درایی

بقعر چشمهٔ گوهر برایی

اگر تو معنی سنگین ببینی

چو کبکی بر سر سنگی نشینی

کنی چون کبک، خون آلوده منقار

ز سنگ آتش برون آری بگفتار

کنی با سنگ چندانی ستیزه

که خصم تو شود آن سنگ ریزه

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:36 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خسرونامه عطار

بتی خوشبوی همچون مشک بویا

زبان در بستهیی را کرده گویا

شکسته بستهیی دو دست بر سر

بیکسو فربه و یک سوی لاغر

رگش از نیش، آوازی نکوداشت

برگ در استخوان گیسوی او داشت

چو از زخمه رگش زاری گرفتی

چو زخمه دل نگونساری گرفتی

بشادی دایهیی در بر کشیدش

ولی چون راه زد، پی برکشیدش

خروشان گشت طفل رنج دیده

که بخروشد بسی پی برکشیده

همی بر پهلویش زد دایه ناگاه

که او پهلوتهی میکرد از راه

نبودی در رگش خون از نزاری

ولیکن جوی خون راندی بزاری

بهر دم دایه زخمش بیش میزد

بزخمه در رگ او نیش میزد

بمالش برد از گوشش گرانی

رگی در گوش داشت از مهربانی

اگر یک ناله بودی بیحسابش

فتادی هم ازان پرده حجابش

حسابی ناگزیر راه بودش

ادب از دایهٔ دلخواه بودش

بنوک خار، لب میدوخت او را

حساب انگشت میآموخت او را

اگرچه بر طریق خویش میبود

اسیر گوشمال و نیش میبود

ز درد زخم نیش آن طفل مضطر

ببسته بود ساعد را سراسر

چو شاه از جشن کردن بازپرداخت

بعشرت با گل دمساز پرداخت

گل و خسرو بهم چون مهر با ماه

بشادی باده نوشیدند شش ماه

جوانی بود و عشق و کامرانی

چه خوشتر باشد از عشق و جوانی

بهم بودند دلخوش روزگاری

ولیکن در میان نارفته کاری

در آن بودند تا خسرو بصد ناز

بخواهد از پدر گل را باعزاز

کنون بنگر کزین دهر پریشان

کجا خواهد رسیدن حال ایشان

تو حاضر باش تا من رازگویم

چو شکّر قصّه گل بازگویم

زهی عطّار کز فضل الهی

بحمدللّه تو داری پادشاهی

تویی اعجوبهٔ دوران سخن را

تو دادی از معانی جان سخن را

زهی صنعتگری احسنت احسنت

زهی دُر پروری احسنت احسنت

شکن بین در سر زلف سخنها

زهی شیرین سخنها و شکنها

چو دستم داد بسیاری صنیعت

بفریاد آمد از دستم طبیعت

منم امروز در ملک سخن شاه

بهرمویی نموده در سخن راه

عروض آموز کژ طبعان صریرم

ترازوی سخن سنجان ضمیرم

ضمیرم در جنان زیبا زند جوش

که حوران مینهندش دربناگوش

ضمیر من خلیل آسا از آنست

که هم ز انگشت، خود شیرم روانست

معانی ضمیرم را عدد نیست

مرا این بس که از خلقم مدد نیست

نه غایت می درآید در معانی

نه نقصان میپذیرد این روانی

مراحق داد در معنی هدایت

ازین معنیست، معنی بی نهایت

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:36 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خسرونامه عطار

چنین گفت آنکه استاد جهان بود

که در باب سخن صاحبقران بود

که چو شش ماه خسرو بود با گل

بهردم عشرتش نوبود با گل

گهی با گل می گلفام خوردی

گهی صد بوسه از گل وام کردی

گهی آن وام گل را بازدادی

گهی گل را بهای ناز دادی

گهی سیمین برش در برگرفتی

گهی خاک رهش در زر گرفتی

زمانی عشرتی نوساز کردی

زمانی خلوتی آغاز کردی

زمانی از گلش شکّر چشیدی

زمانی تنگ شکر درکشیدی

چو در برداشت چون گل دلستانی

نکردی یاد از حسنا زمانی

چو گل باشد، که، از حُسنا کند یاد

چو دُر باشد، که از مینا کند یاد

چو سر باشد ز افسر کم نیاید

چو ماه آمد ز اختر کم نیاید

چو صبح آید، که جوید وصل انجم

چو آید آب برخیزد تیمّم

بسی بودی که حسنا پیش شهزاد

باستادی و شه را نامدی یاد

بسی بودی که خود را مینمودی

بشاه، و شاه ازو آزاد بودی

بشادی خسرو و گل شام و شبگیر

بهم بودند دایم چون می و شیر

دل حُسنا ز گل درجوش افتاد

گهی برخاست و گه مدهوش افتاد

بجوش آمد در آن اندوه رشکش

کنارش گشت دریایی زاشکش

ز دانا این سخن آمد مراخوش

که گفتارشک سوزان تر ز آتش

نباشد رشک زن بر کس مبارک

که رشک زن بود زخم بلارک

روا دارد که سر بر جای نبود

ولی با سوز رشکش پای نبود

کسی داند که رشک آدمی چیست

که او در رشک روزی تا بشب زیست

شبی کان شب سیه تر بود از قار

شبی تیره چو روز دوری از یار

جهان تاریک تر از روی زنگی

چو چشم مور بر حسنا ز تنگی

دمش از آه دل آتش فروزان

نشسته اشک ریزان، سینه سوزان

همه شب بود حسنا حیله اندیش

که تا گل را چسان بردارد از پیش

یکی مکری بساخت از نوک خامه

جهان افروز را بنوشت نامه

جهان افروز کدبانوی او بود

که حُسنای گزین هندوی اوبود

در آن نامه نوشت از حال هرمز

که این برنا یکی شاهست کربز

طبیبی نیست او صاحب کلاهست

که قیصر زادهٔ رومست و شاهست

اگر روزی شود با چرخ درخشم

کند خشمش فلک را خاک در چشم

وگر بر مهر بگشاید ره چهر

زمین بوسند پیش او مه و مهر

سپاه او فزونند از هزاران

صدی بشمر بهر یک قطره باران

خزانهش از قیاس اندکی گیر

ز یک یک برگ هر شاخی یکی گیر

سمند و ابلقش را نیست پایان

ولی هستش عدد ریگ بیابان

چنین شاهیست گفتم با تو حالش

ازان گلرخ چنین شد در جوالش

پزشکی مکر آن مکّار بودست

که با هم پیش از اینشان کار بودست

چو خسرو را دل گل بود خواهان

ز شهر روم آمد با سپاهان

ز اسپاهان بصد افسونش آورد

براه رازیان بیرونش آورد

بتک از اسپ تازی این نیاید

ز صد طرّار رازی این نیاید

چو بر گل دست یافت، از راه بردش

بشب از باغ شه ناگاه بردش

مرا در نیمهٔ ره گشت معلوم

که آن زن گلرخست و او شه روم

گر آنجا گشتمی آگه ازین کار

برون آوردمی شه را ازین بار

مرا زین کارغم بسیار افتاد

ولیکن چون کنم چون کار افتاد

در آن شب گو برون شد از سپاهان

دلم خاتون خود را بود خواهان

مرانگذاشت هرمز از بر خویش

وگرنه کردمی کار از سرخویش

کنون هم گلرخ و هم شاهزاده

گهی شکّر خورند و گاه باده

بهم در عشرتند این هر دو خوشدل

ز پرّ زاغ تا پرّ حواصل

نیاسایند یک ساعت زعشرت

دل حسنا بجان آمد زغیرت

بسا ننگا که باشد بر سپاهان

که زن دزدد کسی از شاه شاهان

بعالم هرکجا کاین قول گویند

ز ننگ شاه ما، لاحول گویند

چه گر من کس نیم آن پیشگه را

ندارم طاقت این ننگ شه را

چوهرمز کرد ازینسان ناجوانی

من این را ننگ میدانم تو دانی

دو کس را معتمد بفرست ناگاه

که تاگل را بدزدم من ازین شاه

بدست معتمد بسپارم او را

که سیصد مکرودستان دارم او را

کنون این نامه سر در راه کردم

ترا از نیک و بد آگاه کردم

چو شد از نامه فارغ، نوک خامه

ببازار آمد و برداشت نامه

فراز آمد سوی بازار گانان

بسی بودند پیران و جوانان

سپاهانی یکی بازارگان بود

که در بازارگانی خرده دان بود

برخود خواند حسنا آن زمانش

بپرسید آشکارا و نهانش

نخستین عهد دربست استوارش

که تا بازارگان شد رازدارش

یکی گوهر گشاد از بازوی خویش

نهاد آن مرد را با نامه در پیش

بدو گفت این گهر بر گیر و بستان

ولیک این راز من بپذیر و برسان

چو نامه سوی آن دلبر رسانی

هزاران گوهر دیگر ستانی

جهان افروز را ده نامه ازدست

وزو درخواه هرچت آرزو هست

کنون خواهم که وقت صبحگاهان

ازینجا سر نهی سوی سپاهان

چو جان این نامه با خود رازداری

وگر خواهی جوابش بازآری

چو هر نوعی سخن آن بیخبر گفت

بسوگند آن سپاهانی پذیرفت

ز شهر روم چون بادی بدر شد

چه باد، از هرچه گویم زودتر شد

بدریا رفت و در دریا سفر کرد

وزانجا نیز بر صحرا گذر کرد

بوقت شام آمد در سپاهان

توقف کرد شب تا صبحگاهان

چو پیش آهنگ روز آهنگ ره کرد

شد از زردی رویش روی اوزرد

بزودی مرد، سر از سوی ره تافت

که تا سوی جهان افروز ره یافت

بپیش پردهٔ او مرد هشیار

جهان افروز را بستود بسیار

جهان افروز حالی پرده بگشاد

که تا آن نامه پیش پرده بنهاد

چو مهر نامه بگشاد آن پری روی

شد از رشک گلش نیلوفری روی

جهان بر چشم او چون پرنیان شد

جهان افروز گفتی از جهان شد

یکی آتش برامد تا سر او

که همچون لالهیی شد عبهر او

زمانی دست میزد موی میکند

زمانی لب، زمانی روی میکند

شدش ناخن کبود و روی چون خون

حریر سبزش از خون گشت گلگون

پس آنگه برد آن نامه بر شاه

که تا شه گشت از آن دلخواه آگاه

گرفته نقطهٔ خون جامهٔ او

ز اشک آغشته گشته نامهٔ او

که میدانست حال و کار آن ماه

ز عشق او دل وی بود آگاه

بگفت آن نامه را حالی ببردند

بدست شاه اسپاهان سپردند

چو شاه آن نامهٔ حُسنا فرو خواند

چو سودایی دران سودا فرو ماند

چو خواند آن نامه را و با خبر شد

چو زهری غصّه بروی کارگر شد

درین اندیشه گفتی شه فرو مرد

چو شیدایی زمانی سر فرو برد

چوبا خود آمد آن از خویش رفته

فراق از پس، خرد از پیش رفته

دو تن را خواند و از حُسنا سخن گفت

که بس نیکوست هرچ آن سرو بن گفت

شما را میبباید شد بزودی

مگر ماهم براید از کبودی

گر او گل را بدزدید و صوابست

منش هم باز دزدم این جوابست

شدند آن هر دوحالی از سپاهان

چو از دوزخ برون صاحب گناهان

چو از صحرا سوی دریا رسیدند

درون رفتند ودریا را بریدند

بآخر چون سفر کردند در روم

طریق قصر گل کردند معلوم

چو دم زد یونس مهراز دم حوت

شفق بر گرد گردون ریخت یاقوت

شدند آن هر دوتن تا درگه شاه

نگه میداشتند از هر سویی راه

بدین ترتیب هر دو از پگاهی

باستادند تا وقت سیاهی

چو یک هفته برامد، بامدادی

برون آمد ز در حُسنا چو بادی

بدید آن هر دو را ناگاه بشناخت

ولی آن دم نظر بر راه انداخت

فراتر رفت زود از پیش آن در

بخواند آن هر دو را از زیر چادر

چوآن هر دو بحُسنا در رسیدند

بپرسیدند و گفتند و شنیدند

چنین فرمود شان حُسنای مکّار

که صندوقی بباید ساخت ناچار

ستوران خوش و رهوار باید

سزا و لایق آن کار باید

که تا گل را بدزدم بامدادی

بدست هر دو بسپارم چو بادی

شما گل را بصندوق اندر آرید

دو دستش بسته برگرد سرآرید

دهان بندی کنید از معجز او

بر او بندید بند چادر او

بگفت این،‌وزپی ایشان روان شد

وزان موضع بجای هر دوان شد

چو جای هر دو تن را کرد معلوم

بیامد تا بایوان شه روم

چوروزی ده گذشت، آن مرد استاد

باستادی خود در کار اِستاد

بفرصت خواند گل را جای خالی

چو الماسی زبان بگشاد حالی

بگلرخ گفت کای خاتون کشور

خداوند منی و بنده پرور

ندارد هیچ شاهی چون تو ماهی

نیابد هیچ ماهی چون تو شاهی

نزاید هیچ مادر چون تو فرزند

نیارد هیچ قرنی چون تو دلبند

نکویی نام گیرد از رخ تو

شکر شیرین شود از پاسخ تو

اگر لعل تو گویم، جان فزایست

وگر زلف تو گویم، دلگشایست

بری همچون بلورتر تو داری

نمکدانی همه شکّر تو داری

نکوتر مینیاید هیچ جایت

که نیکوییست از سر تا بپایت

تو با این جمله خوبی و نکویی

کسی را با تو خوش نبود چه گویی

کسی بنشسته با حور بهشتی

چرا برخیزد از سودای زشتی

کسی را جفت باشد پادشایی

چرا عشرت گزیند باگدایی

کسی را نقد باشد چون تو دلکش

چرا نبود ز دیدار تو دلخوش

در آتش ماندهام از مشکل خویش

چو آتش میکشم غم در دل خویش

ازان ترسم که گویم راز با کس

که بیم جان من باشد ازان پس

کنون چون طاقتم از حد برون شد

دلم زین غصّه چون دریای خون شد

نخواهم گفت راز خویشتن را

ولی وقتی که وقت آید سخن را

اگر با من کنی عهد و وفا تو

درین معنی امین گردی مرا تو

بشرط آنکه چون رازم نیوشی

نگهداری سخن، رازم بپوشی

وگر گویی بکس راز نهانم

شوی هم در زمان در خون جانم

چو پاسخ یافت گل زان ماهپاره

ندید از عهد کردن هیچ چاره

چو عهدی بست با او گل بسوگند

زبان بگشاد حُسنا کای خداوند

دل خسرو کنون با تو یکی نیست

دورویی میکند دایم، شکی نیست

چنان کز پیش بود او کی چنانست

دلش در پرده برعکس زبانست

دل خسرو چو آتش بود با تو

بماند از آتش او دود با تو

ندارد با تو یک دم مهربانی

کند با تو برویی زندگانی

تو میدانی که خسرو بس جوانست

بزور و قوّت او شیر ژیانست

اگر او را بوصلت رای بودی

ترا با زوراو کی پای بودی

جوان کو آگهی یابد ز معشوق

وگر باید شدن بالای عیوق

قدم گردد ز سر تا پای در راه

که تا چون کام دل یابد ز دلخواه

کسی را عشق باشد با جوانی

چو تو معشوق یابد رایگانی

بجزمی خوردنش کاری بود نیز

مگر او را نهان یاری بود نیز

اگر در کار تو سر تیز کارست

چرا از وصل تو پرهیزگارست

بدان ای بت که خسرو در فلان کوی

بتی دارد چو ماه آسمان روی

نکویی هم ندارد بی نهایت

ولی شیرینیی دارد بغایت

اگرچه گویی او حور بهشتست

ولی درجنب خوبی تو زشتست

اگر شیرینیش چندان نبودی

ازو خسرو چنین حیران نبودی

چنان از عشق او خسرو نژندست

که گویی بندبندش زیربندست

اگر روزی شکارش رای باشد

بردلدار جان افزای باشد

ززرّ و جامه چندانش بدادست

که گویی دختر قیصر نژادست

نهانی میرود شاه دل افروز

برِ آن ماهرخ هر روز، هر روز

اگر خواهی که شه را بنگرم من

ترا پنهان در آن ایوان برم من

چو پنهان در پس ایوان نشینی

بهم پیوند این و آن ببینی

ببینی تا چه باید ساخت چاره

که تا خسرو ازو گیرد کناره

ببینی آن زن بد را بدیدار

که زینسان شاه شد او را خریدار

چو گلرخ آن سخن بشنید، از رشک

همه برگ گلش پرخون شد از اشک

چنان دردی پدید آمد بجانش

که غلتان گشت خون از دیدگانش

چنان در آتش و در تفت افتاد

که گفتی آتشی در نفت افتاد

بحُسنا گفت اکنون آن زن شوم

که عاشق شد بروشهزادهٔ روم

بمن بنمای تا رویش ببینم

نهان ازوی بکنجی در نشینم

پس آنگه چارهٔ آن پیش گیرم

وگرنه راه شهر خویش گیرم

دران دلگرمیش حُسنا بدر برد

بجای آن دو مرد بدگهر برد

چو آتش رفت و همچون دود برگشت

بدیشانش سپرد و زود برگشت

چو جای خویش را گلرخ چنان دید

جهان برچشم خود همچون دخان دید

دلش از مکر حُسنا بحر خون شد

ز راه چشمهٔ چشمش برون شد

نکردندش رها تا برکشد دم

دهانش را فرو بستند محکم

بلورین ساعدش بر هم ببستند

ز بیم جان، تنش محکم ببستند

بصد خواری بصندوقش نشاندند

وزانجا هم دران ساعت براندند

شبانروزی نیاسودند در راه

چو دو پیکر جهان بگرفته بر ماه

چو از خشکی سوی دریا رسیدند

زخشکی، سوی کشتی درکشیدند

بهر روزی در صندوق یکبار

گشادندی بران درماندهٔ کار

دران سختی چنان حور بهشتی

فرومانده نهان از اهل کشتی

همی گفتند صندوقی بقیرست

که اندر وی کنیزی بی نظیرست

ز بهر پادشاهی میبرندش

ازان پنهان چو ماهی میبرندش

چو روزی پنج در دریا براندند

بگردابی در آن دریا بماندند

برامد باد کژ از روی دریا

ز دریا موج میشد تا ثرّیا

گهی کشتی بسوی ماه بردی

گهی تا پشت ماهی راه بردی

فغان از مردم کشتی برآمد

جهان یکبارگی گفتی سرآمد

بآخر بند کشتی خرد بشکست

بگرد تخته باد کژ بپیوست

بدادند آن ستمگاران مسکین

در آب تلخ دریا، جان شیرین

ازان قوماند کی بر چوب پاره

فتادند از میانه با کناره

روان میگشت در گرداب صندوق

گهی میشد بماهی گه بعیوق

ببادی از زمانی تا زمانی

برفتی ازجهانی تا جهانی

دو استاد سپاهانی بشیناب

برون بردند جان از دست غرقاب

خبر زیشان سوی هر شهر بردند

که کشتی غرقه گشت و خلق مردند

کنون ای مرد خوشگوی نکوکار

در آن صندوق گلرخ را نگهدار

چودارد قصّه گلرخ درازی

برو تا قصّه هرمز بسازی

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:36 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خسرونامه عطار

یکی چابک کنیزک داشت کوچک

که حسنا بود نام آن کنیزک

ببالا همچو سرو جویباری

بلنجیدن چو کبک کوهساری

رخی چون ماه و زلفی همچو عنبر

بری چون شیر و لعلی همچو شکر

چو چشم سوزنش کوچک دهانی

بسان رشتهیی او را میانی

لبش کرده بدو یاقوت خندان

دهن بند بتان آب دندان

دو چشمش ناوک مژگان گرفته

شکار هر مژه صد جان گرفته

جهان افروز حسنا را بدو داد

چو خسرو دید او را تن فروداد

چوحسنا شد بپیش شه پدیدار

بپیش شاه غنجی کرد بر کار

بزد ره بر شهی چون شیر بیشه

بروبه بازی آن عیار پیشه

بماند از حسن حسنا شاه خیره

که شد با عکس رویش ماه تیره

دل خسرو چنان آن ماه بربود

که سوی خانه برد آن ماه رازود

دهان آن شکرلب تنگ میدید

دل از یسکو بصد فرسنگ میدید

شه دلداده چون مجنون او شد

ز بس دلدادگی در خون او شد

چو حسنا برقع ازگنجی برانداخت

ببوسه شاه شش پنجی درانداخت

چو بی صبریش بر دل تاختن کرد

بآخر کار عشرت ساختن کرد

چو شه باماه، ماهی همره افگند

ز ماهی ماه مهری بر شه افگند

چنان در مهر یکدیگر بماندند

که باهم چون گل و شکّر بماندند

چو بگذشت از پس این کار ماهی

بر گل رفت خسرو شه پگاهی

بددو گفتا اگر شاه آیدت پیش

مرانش از بر وبنشان بر خویش

خداعی میکن و زرقی همی باز

لبی پرخنده می دار و همی ساز

چو دل خوش کرد از دیدار تو شاه

برون رفتن بباغ از شاه درخواه

که تا از باغ شه پنهان بشبگیر

برون آیی تو و آن دایهٔ‌پیر

چنان آسان سوی رومت برم باز

که چون کبک دری میلنجی از ناز

نگردد گرد گرد دامن تو

نه مویی کژ کند سر بر تن تو

چو افتادیم ما چون مرغ در دام

بفرصت جست باید کام با کام

خوش آمد نیک گل را پاسخ شاه

بدو گفت ای سم اسبت رخ ماه

جهان افروز را تنها بمگذار

جوانی را در این سودا بمگذار

چو میدانی که او دلدادهٔ تست

دلش در دام عشق افتادهٔ تست

چو میدانم که درد عاشقی چیست

نخواهم هیچ کافر را چنان زیست

چه میسازی تو کار این دو عاشق

که کاری مینما ید ناموافق

ندانم تا درون با هم چه سازند

مگر چون شمعشان درهم گدازند

ترا بی شک نکو نبود ز دو تن

که بر مردی ستم باشد ز دو زن

چو دو کدبانو آید در سرایی

نماند در سرا نور و نوایی

جوابش داد خسرو کای دل آرام

مرا در آزمایش میکنی رام

از آن همچون جهان گیری زبونم

که تا من با جهان افروز چونم

مرا تا در جهان امّید جانست

جهان افروز بر چشمم گرانست

نیارد در جهان بستن جهانی

جهان افروز را بر من زمانی

جهان را تیره تر آن روز بینم

که دیدار جهان افروز بینم

مرا جان و جهان چون زیر پردهست

جهان افروز انگارم که مردهست

منم در کار تو حیران بمانده

ز عشقت در غریبستان بمانده

برای تو چنین آواره گشته

گزیده غربت و بیچاره گشته

دلی چون سنگ داری ای دل افروز

که برسنگم زنی هر روز هر روز

جهان برچشم خسرو باد خاری

اگر بر گل گزیند اختیاری

اگر من جز تو کس را دوست دارم

ندارم مغز و پیمان پوست دارم

تویی نور دل من ای پریوش

مبادا بی تو هرگز یک دمم خوش

چو شکّر گلرخ آمد در مراعات

که ای پیش رخت شاه فلک مات

دل بدخواه تو پر موج خون باد

وزان یک موج صد دریا فزون باد

منم جانی وفای تو گرفته

دلی راه رضای تو گرفته

تنی و روی خود سویت نهاده

سری و بر سر کویت نهاده

همی تا پای درکوی تو دارم

سر نطّارهٔ روی تو دارم

منم در عشق رویت با دلی پاک

نهاده پیش رویت روی بر خاک

جهان بی روی تو روشن نبینم

وگر بینی توبی من، من نبینم

نه زان رویم من بی روی و بی راه

که در رویم شود بی روی تو ماه

نه از روی توام روی جداییست

نه با روی تو روی بی وفاییست

بجای آرم بهر مویی وفایی

که تا نبود درین روی و ریایی

اگر اشکم نکردی این نکویی

مرا هرگز نبودی تازه رویی

بصد روی اشک میبارم ز چشمم

که بی روی تو این دارم ز چشمم

مرا تا دل درین کوی اوفگندست

سرشکم بخیه بر روی اوفگندست

بجز گریه نماندست آرزویم

که در روی تو باید آبرویم

چو چشمم دید روی نازنینت

گزیدم از همه روی زمینت

بهرمه ماه بر روی تو بینم

همه روی دلم سوی تو بینم

نظر گر بفگنم از سوی تو من

نیارم آن نظر بر روی تو من

ندیدم ای ز روی من گزیرت

بروی تو نمیبینم نظیرت

از آن آوردهام رویم بکارت

که در کارم ز روی چون نگارت

اگر روی تو رویاروی یابم

ز روی ماهرویان روی تابم

وگر آری برویم صد بلا تو

کجا بینی ز من روی و ریا تو

وگر روی آورم در بی وفایی

برویم باز زن درد جدایی

وگر پشت آوری بر من بیکبار

در آن اندوه روی آرم بدیوار

منم ناشسته روی از خاک کویت

تویی بیغم که صد شادی برویت

اگر پای از خطت بیرون نهم من

چو نقطه در میان خون نهم من

ز عشق آن دو طوطی شکرخای

بشکل دایره بر سر نهم پای

چو سطح سیم آن عارض ببینم

شوم گردی که تا بر وی نشینم

چو سطر راست بازم با تو پیوست

چو خطکش میشوم در خط ازان دست

قلم در مه کشم پیش تو مه روی

وگرنه چون دواتم کن سیه روی

بپیش خطّ سبز تو قلم وار

بسرآیم بسر گردم چو پرگار

منم پیش تو سر بر خطّ فرمان

زبان با دل چو کاغذ کرده یکسان

چو گل گفت این سخن خسرو برون شد

کنون بشنو کزین پس حال چون شد

ز بیماری گل چون رفت ماهی

درآمد شاه اصفاهان پگاهی

لب گل همچو گل پرخنده میدید

وزان لب جان خود رازنده میدید

شکر از خندهٔ گل چون خجل بود

از آن دلتنگ شد کو تنگدل بود

سر زلفی چو شست عنبرین داشت

که هر موییش بر جانی کمین داشت

رخش در حدّ خوبی و نکویی

فزون از حدّ هر خوبی که گویی

خرد در شست او سرمست مانده

مهش چون ماهی در شست مانده

چو شاه آن ماه سیم اندام را دید

بگرد ماه مشکین دام را دید

دلش در دام گلرخ ساخت آرام

که سازد در جهان آرام در دام

بگل گفت ای شکر عکس لب تو

ز هر روزیت خوشتر هر شب تو

مه و خورشید تاج تارکت باد

چه میگویم که هر دو صدیکت باد

اگر وقت آمد ای ماه دلازار

مدار از خویشتن شه را دل افگار

اگر زر خواهی و گر سیم خواهی

وگر شاهی هفت اقلیم خواهی

همه در پیش تست ای من غلامت

چو من باشم غلامت این تمامت

که باشم گر سگ گویت نباشم

چه سگ باشم که هندویت نباشم

میان حلقه بیهوش توام من

غلام حلقه در گوش توام من

چنان حلقه بگوش و حق شناسم

که گوشم گیر و سرده در نخاسم

منم در شیوه و در شیون تو

غلام هندوی چوبک زن تو

غلام نیک میجویی چو من جوی

بنامم نیکبخت خویشتن گوی

چو میبینی دلم در رشک از تو

لبم خشک و رخم پر اشک ازتو

مکن زین بیش با من بیوفایی

که عاجز گشتم از درد جدایی

گلش گفت ای وفا دار زمانه

منم از جان ترا یار یگانه

دلم گرمست اگر من سرد گویم

مرنج از من که من بس تند خویم

تو میدانی که چون دلدادهام من

ز خان و مان برون افتادهام من

مبادا در رهت ازگل غباری

که گل در چشم گل گردد چو خاری

سپهر تیز رو محمل کشت باد

بکام دل شبانروزی خوشت باد

کسی کو سرکشد از چون تو شاهی

ندارد عقل آنکس سر براهی

کنون بنهادم از سرسر کشیدن

ترا از لعل گل شکّر چشیدن

کنون یکبارگی بیماریم رفت

دو چندان زورم آمد زاریم رفت

چگویم تا مرا هرمز طبیبست

تنم از تندرست با نصیبست

طبیب نیک پی هرمز از انست

که دایم هندوی شاه جهانست

اگر هرمز نبودی این طبیبت

نبودی از گل سرکش نصیبت

ز اوّل تا در آن نبضم بدیدست

مرا بسطست و قبضم ناپدیدست

مرا هر چاره و درمان که او ساخت

نشاید گفت بدالحق نکو ساخت

کنون هر کو فرود آید بیکجای

ز دلتنگی نیارد بود بر پای

اگر آبی کند یک جای آرام

بگردد رنگ و طعم او بناکام

کنونم دل ازین ایوان گرفتست

که گل را آرزوی آن گرفتست

که روزی ده ببینم باغ شه را

وزان پس پیش گیرم زود ره را

زمانی بانگ بلبل می نیوشم

زمانی بر سر گل میخروشم

خوش آید بانگ بلبل خاصه در باغ

که پرگل شد سپاهان چون پر زاغ

ز دلتنگی جهان بر من چنانست

که از تنگی دلم را بیم جانست

دلم آتش گرفتست و جگر خون

بهر ساعت غمی دارم دگرگون

اگر دستور باشد سوی باغم

تهی گردد ازین سودا دماغم

براه آیم اگر بی راهم اکنون

ز شاه این باغ رفتن خواهم اکنون

مگر گردد دلم لختی گشاده

وگرنه میروم بیرون پیاده

چو باز آیم ندارم هیچ کاری

مگر با شاه بوسی و کناری

ولیکن چون نخواهم پای رنجی

بهربوسی نخواهم کم ز گنجی

وگر در خورد نیست از تست تقصیر

مخر گر می نخواهی چاشنی گیر

از آن پاسخ دل شه شد چنان شاد

که هر دل کو غمی دارد چنان باد

نمیدانست شاه آن زرق و تلبیس

که استادست گل شاگردش ابلیس

مثال مکر زن، آبیست باریک

که دریایی شود ناگاه تاریک

ولیکن در چنین جایی گرفتار

اگر مکری کنی هستی سزاوار

شهش گفت ای گل بستان جانم

که پیش تست باغ و بوستانم

دریغم ناید از چون تو نگاری

بهشتی تا چه سنجد باغ باری

برو تنها اگر تنهات باید

مگر وقتی دگر با مات باید

تو تنها رو چو همره می نخواهی

که تو خورشیدی و مه می نخواهی

روانه شو سوی آن خلد پرحور

که تنها رو بود خورشید پر نور

برو تا زود بازآیی ازین باغ

مگر دل را برون آری ازین داغ

برو تنها که تنهایی زیان نیست

چو با ما آب در جویت روان نیست

نخفت آن شب دمی درّشب افروز

که تا بر روی شب کی دم زند روز

خود آن شب گوییا شب ماند بر جای

شدش یک یک ستاره بند بر پای

شبی بوداز سیاهی و درازی

چو زلف ماهرویان طرازی

منادی گر برامد از زمانه

که روز و شب فرو شد جاودانه

چو ره برداشت سوی قیروان ماه

برامد یوسف خورشید از چاه

چو خورافگند بر دریا سماری

نشست آن ماه دلبر در عماری

کنیزک صد شدند آنگه سواره

باستادند خلقی در نظاره

ز هر سو خادم و چاووش میشد

که میزد چوب و از دل هوش میشد

چو سوی باغ شد آن سرو آزاد

برامد از گل و از سرو فریاد

بزیر سایهٔ طوبی باغش

بهشتی بود گلها چون چراغش

بخوبی باغ چون خلد برین بود

دران خلد برین گل حور عین بود

سَرِ شاخ درختان سرافراز

قیامت کرده مرغان خوش آواز

چمن را آب سویا سوی میرفت

بگرد باغ رویا روی میرفت

چو سنگ آب روان را شد ستانه

همی زد آب سیمین شاخ شانه

ز جو آب روان برداشت آواز

که من رفتم ولی نایم دگر باز

چو ابر از آسمان گریان برامد

همه روی زمین خندان درامد

به یک ره برگها زیر و زبر شد

شمرها سر بسر از آب تر شد

چو باران تیر در پرتاب انداخت

سپر در آبدان آب انداخت

چو از هر تیر بارانی سپر ساخت

زهر آبی هزاران شکل برساخت

چو میغ آبزن ازکوه در گشت

بتافت از آفتاب آتشین دشت

بتان سیمبر با روی چون ماه

بیفگندند از تن جامه در راه

شدند آن نازنینان طرازی

برهنه تن ز بهر آب بازی

اِزاری در گل سیراب بستند

چو آتش در میان آب جستند

عجب آن بود کان چندان دل افروز

بگل خورشید اندودند آن روز

گروهی بر درختان میدویدند

گروهی سر بر ایوان میکشیدند

گروهی سرسوی شیناب بردند

گروهی سر بزیر آب بردند

یکی آب سیه در گوش رفته

یکی بر سر یکی بر دوش رفته

ز سرما هر یکی لرزید چون بید

دوان گشته ز سایه سوی خورشید

چنان دادی تن آن دلبران تاب

که در چشم آمدی خورشید را آب

اگر آنجا فتادی پیر صد سال

شدی حالی جوانی طرفه احوال

نشسته بود گلرخ بر کرانی

چو شکّر خنده میزد هر زمانی

وزانسوی دگر خسرو بدر شد

پزشکی را بر آن سیمبر شد

چو گلرخ را در ایوان میندید او

سوی شاه سپاهانی دوید او

زمین را بوسه زد در پیش آن صدر

بشه گفت ای برفعت آسمان قدر

جهان تا هست فرمانت روان باد

هر آنچت دل چنان خواهد چنان باد

برفتم سوی خاتون، او بباغست

جهان از تف تو گویی چون چراغست

دلش گرمست و دارد این هوا تفت

بسوی باغ ازین ایوان چرا رفت

کنون در باغ اگر باشد دگر راه

پدید آرد همان بیماری ای شاه

همان بهتر که امروزش بیاری

بتدریجی شبانگه درعماری

مگر بیماریش از سر نگیرد

طبیب از درد او دل برنگیرد

شهش گفت ای طبیب عیسی آسا

که کرد آخر کم از روزی تماشا

کنون آن نیست گلرخ گر تو بینیش

که با من شد چو شکّر، زهر گینیش

وفاداری و خوی خوش گرفتست

دلش از مهر من آتش گرفتست

سخنهایی که با من گفت امروز

دگر نشنوده بودم زان دل افروز

دلش اکنون بسوی من هوا کرد

همه خوی بد و تندی رها کرد

بگفت این و یکی خلعت بیاراست

بهرمز داد و هرمز زود برخاست

چو روی چرخ زنگاری سیه شد

مه از زیر سیاهی سر بره شد

بپیش دایه آمد گل که برخیز

قدم در راه نه چون پیک سر تیز

که وقت رفتن ما این زمانست

که نه در ره عسس نه پاسبانست

بباید رفت چون شب در شکستست

که پروین نیز در پستی نشستست

بگفت این و گشاد آنگه در باغ

شبی بود از سیاهی چون پر زاغ

چنان شب، پیش چشم آن دل افروز

نمود از بیخودی روشن تر از روز

کسی کو روی دارد سوی یاری

ندارد با شب و با روز کاری

همه آن باشدش اندیشهٔ کار

که تا چون زودتر بیند رخ یار

خوشا نزدیک یاری ره گزیدن

که میدانی که بتوانیش دیدن

چو گل با دایه لختی ره بریدید

بسوی خانهٔ هرمز رسیدند

یکی کنجی که خسرو ساخته بود

ز بهر هر دو تن پرداخته بود

نهانی هر دو تن در کنج رفتند

ز بیم شاه یک ساعت نخفتند

چو مرغ صبحدم بگشاد پر را

ز خواب انگیخت مشتی بیخبر را

جهان از چهرهٔ خورشید سرکش

بجوش آمد چو دریایی پر آتش

زمین در زیر گرد زعفران شد

عروس آسمان در پرنیان شد

چو روشن شد زمین را روی، جمله

بتان گشتند از هر سوی، جمله

بقصر گلرخ دلبر دویدند

ز گلرخ در هوا گردی ندیدند

نه دایه بود در باغ و نه گلرخ

رسانیدند سوی شاه پاسخ

که گل با دایه ناپیدا شد از باغ

دل ماشد ز گل چون لاله از داغ

نیاسودیم از جستن زمانی

نمییابد کسی زیشان نشانی

پری گویی ربودست این دو تن را

کجا آخر توان گفت این سخن را

ازان پاسخ دل شه سرنگون شد

ز خون دل لبش پر کفک خون شد

نه صبرش ماند نه آرام در دل

شکست آن کام دل ناکام در دل

بدیشان گفت آخر حال چون شد

نه مرغی گشت کز ایوان برون شد

مگر گل بلبلی شد در هوا رفت

بخوزستان گریخت از دام ما رفت

کجا شد دایه گر گل رفت باری

عجب تر زین ندیدم هیچ کاری

پری گر ماه را از باغ برداشت

چرا عفریت را بر جای نگذاشت

پری گر داشت با ماه آشنایی

چرا آن دیو را نامد رهایی

پری گر برد حوری از بهشتی

چکارش بود با دیرینه زشتی

نمیدانم که این احوال چونست

مگر در زیر این، مکر و فسونست

مرا بفریفت تا در دامم آویخت

بسوی باغ شد وز باغ بگریخت

کسی گویی که از راهش ببردست

بشب ناگاه از باغش ببر دست

فرو ماندم درین اندیشه عاجز

که با من این که داند کرد هرگز

ز درد عشق دلتنگی بسی کرد

سواران را بهر سویی کسی کرد

منادی گر منادی کرد ناگاه

که هر کو آگهی دارد ازان ماه

نه چندان گنج یابد از خزانه

که بتواند شمرد آن را زمانه

درین اندیشه و غم شاه دلسوز

بر خود خواند هرمز را همان روز

سراسر حال گل در پیش او گفت

چنان کز گفت او هرمز برآشفت

بشه گفتا نگفتم سوی باغش

نباید برد پر سودا دماغش

کسی را با دلی پر درد آخر

تماشا چون بود در خورد آخر

تماشا را اگر دل شاد نبود

تماشا کردنش جز باد نبود

چو دل خوش بود مردم اصل اینست

تماشا کردن هر فصل اینست

بگفت این و بشه گفت ای خداوند

ترا زین غم نباید بود در بند

که من این کار، آسان بی زجیری

برون آرم چو مویی از خمیری

ازین مشکل دل من گشت آگاه

که آن بت را پری بردست از راه

مگر آبی بپاشیدست ناخوش

که آب ما پری را هست آتش

مگر در آب بادی بوده باشد

که گل را از میان بربوده باشد

بجنبانم کنون این حلقهٔ راز

مگر بر دست من این در شود باز

وزان پس پیش خورشید جهان تاب

یکی طشت بلورین کرد پر آب

کشید آنگه خطی برگرد آن طشت

عزیمت خوان بگرد طشت میگشت

گهی در آب روشن میدمیدی

گه از هر سو خطی بر میکشیدی

هران حیلت که میدانست هرمز

بجای آورد پیش شاه کربز

بدو گفتا بشارت باد شه را

که از باغت پری بردست مه را

گل تر را پری همزاد بودست

که آن همزاد او را در ربودست

چو با گل خفته بد دایه بیکجا

پری آویختست او را بیک پای

کنون آن هر دو در روی زمینند

ولی بر پشتهٔ کهسار چینند

ز شه چل روز میخواهم امان من

که تا در خانه بنشینم نهان من

نشینم در خط و خوانم عزیمت

کنم از خانه دیوان را هزیمت

بسوزم عودتر در خانه بسیار

پری را سر بخط آرم بیکبار

بجای آرم هران افسون که دانم

عزیمتهای گوناگون بخوانم

ولی از شاه آن خواهم که داند

که چل روزم بپیش خود نخواند

کسی را نیز نفرستد بر من

که بر من بسته خواهد شد در من

هرانگاهی که این چل روز بگذشت

یقین دانم که شه را سوز بگذشت

بپیش شاه بنمایم هنر را

برون آرم ز چین آن سیمبر را

چو شد بر دست من اینکار کرده

براه آید دل تیمار خورده

ولیکن چون من استادی نمودم

دل شه را بسی شادی نمودم

باستادیم گنجی زر بخواهم

بشاگردانه صد گوهر بخواهم

شهش گفتا چو کردی کار من راست

ز من بخشیدن آید از تو درخواست

دریغم نبود از تو هرچه خواهی

وگر از من بخواهی پادشاهی

چو شه گفت آن سخن هرمز بدر رفت

سوی قصر جهان افروز شد تفت

جهان افروز چون دیدار او دید

دل خود تا بجان دربار اودید

نه روی آنکه با او راز گوید

نه برگ آنکه رمزی باز گوید

نه صبر خامشی نه طاقت درد

لبی خشک و دلی گرم و دمی سرد

جهان افروز را خسرو چنین گفت

که ای نادیده بر روی زمین جفت

شهنشه را چنین کاری فتادست

که از گل در رهش خاری فتادست

کنون آگاه باش ای عالم افروز

که من رفتم ز خدمت تا چهل روز

بکنج خانه بنشینم نهانی

مگر زان گمشده یابم نشانی

جهان افروز از او حیران فرو ماند

چو باران اشک از مژگان فرو راند

برامد همچو نیلی چهرهٔ او

ازان غم خواست رفتن زهرهٔ او

نشسته بود هرمز بر سر پای

که تا چون زودتر برخیزد از جای

چو آن سرگشته سر بر پای دیدش

نه تن بر ره نه دل بر جای دیدش

بهرمز گفت اینت آشفته کاری

ندیدم چون تو هرگز بیقراری

مگر گرد رهی کاشفته باشی

که تا بنشسته باشی رفته باشی

بشمعی مانی از تیزی و مستی

که کس رویت نبیند چون نشستی

قرارت نیست یک دم در بر من

مگر پر کژدم آمد بستر من

مرا بر شکل مردمخوار دانی

که گرد من نگردی تا توانی

کنون چون بر زمینت نیست آرام

تپیده گشتهیی چون مرغ در دام

بروتدبیر کار شاه کن زود

ز گلرخ شاه را آگاه کن زود

مه نو را بسی روز ای دل افروز

توان دید و تو رفتی تا چهل روز

بگفت این و هزاران دانهٔ اشک

فرو بارید همچون ابر از رشک

دل خسرو بسوخت اما بناکام

برون آمد زپیش آن دلارام

بسوی خانه آمد باز حالی

سرای خویش کرد از رخت خالی

بیاران گفت خوردم بی گمان زهر

بزودی رفت میباید ازین شهر

سه مرد و چار زن هفتیم جمله

هم امشب در نهان رفتیم جمله

مرا این دختر زنگی بلاییست

ولیک او از غم من در وفاییست

نه کشتن واجبست او را نه بردن

نه با او زیستن ممکن نه مردن

دگر زن هست حسنای دل افروز

که گوید ترک او کن، جز بدآموز

دگر زن دایه، دیگر نیز گلرخ

ز مردان خسرو و فیروز و فرخ

بگفت این و ستور آورد در راه

فشاند از پشت ماهی گرد بر ماه

ستوری بود در رفتن چو بادی

که در رفتن فلک را مهره دادی

بیک روز و بیک شب شست فرسنگ

بپیمودند صحرا را بشبرنگ

بسی بیراهه از هر سوی رفتند

همه هم پشت از صد روی رفتند

فرس راندند تا ده روز بگذشت

فتادند از میان کوه در دشت

پدید آمد دران صحرا یکی دز

که در دوری آن شد وهم عاجز

یکی دز بود هم بالای افلاک

بپهنا بیشتر از عرصهٔ خاک

تو گفتی چرخ را پشتیونی بود

که اختر گرداو چون روزنی بود

چنان بامش بسودی روی افلاک

که کردی آسمان را روی بر خاک

چنان برجش ز بار چرخ خم داشت

که گفتی چرخ پشتش در شکم داشت

غراره بود بر دیوار بالا

نشسته دیدبان بر چرخ والا

بیاران گفت خسرو کاین زمان زود

ببندید از برای خون میان زود

که این دز جای دزدان پلیدست

ندیدم هرگز امّا این پدیدست

چو پیدا گشت خسرو از بیابان

فغان برداشت از بالا نگهبان

چو بشنود این سخن خسرو ز بالا

یکی خر پشته دید او سخت والا

چو مردان پیش خر پشته باستاد

زنان را بر سر بالا فرستاد

چو یک دم بود دز را در گشادند

سواری بیست روی از دز نهادند

بیک ره همچو شیران بر دمیدند

بپیش آن جوانمردان رسیدند

شه و فیروز و فرخ هر سه از تیر

سه کس در یک زمان کردند زنجیر

چو در خون آن سه بدرگ غرقه گشتند

دگردزدان پریشان حلقه گشتند

گرفتند آن سه تن را در میانه

شدند آن هر سه سرور چون نشانه

شه هرمز چو شیر باشکوهی

بکردار کمر بربسته کوهی

بجوش آمد بکف در ذوالفقاری

چوآتش تیز، لیکن آبداری

چنان برهم زد ایشان را بیکبار

گزو گشتند سرگردان فلک وار

چو بعضی رافگندو بست لختی

باستاد او بران ره چون درختی

که تا هر کاید از دزدان دگر بار

شود تیغ جگر رنگش جگرخوار

چو دزدان مردی هرمز بدیدند

ز بیمش چون زنان دم میدمیدند

دو یارش از نبرد و زور و کینش

عجب ماندند و کردند آفرینش

که گر این حرب تو رستم بدیدی

پی رخشت بسرهنگی دویدی

تراگر بنده بودی جای آن هست

که هستت در هنرهای جهان دست

ز یک یک موی تو صد صد نشانی

توان دادن که تو صاحبقرانی

نبودند آن دو سرور هیچ آگاه

که گردون فعل خود بنمود ناگاه

سه مرد دزد بر بالا دویدند

زنان را بر سر بالا بدیدند

بدیشان قصد آن کردند ناگاه

که سوی قلعهشان آرند از راه

پس آنگه دختر زنگی برون جست

درآمد پیش، سنگی چند در دست

بدزدان داد روی و سنگ ها ریخت

چو زخم تیر دید از بیم بگریخت

یکی تیری زدندش بر جگر گاه

که پیکانش برآمد از کمرگاه

ز تیری چون کمان قدش دو تاشد

دمش بگسست و جان ازوی جدا شد

بجان دادن ز دل برداشت آواز

که ای هرمز بیا تا بینمت باز

ببین آخر که داد من جهان داد

بگفت این و بدیدش روی و جان داد

جهان بوالعجب را کار اینست

درخت عاشقی را بار اینست

ببین کان عاشق مسکین چه غم خورد

که تاتیری بآخر بر شکم خورد

تُرُش میجست تا در زندگانیش

بتلخی جان برآمد در جوانیش

چو جان بستد سپهر جان ستانش

جهان برهاند از کار جهانش

شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:36 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خسرونامه عطار

چنین گفت آن حکیم نغز پاسخ

که چون از قصر شه گم گشت گلرخ

شدند از هر سویی گل را طلبگار

نیامد هیچ باد از گل خبردار

فغان برداشت شاه و اشک بگشاد

دلش صد جوی خون از رشک بگشاد

بدل میگفت: روزی چند گردون

بترکم گفت، بازم برد در خون

جهانا هرچه بتوانی بخواری

بکن با من، زهی ناسازگاری

چو در خون، زار میگردم فلک وار

چرا آخر نمیسوزم بیکبار

تن من سوختست از گل بصدرشک

دلم پر آتشست و دیده پر اشک

ز چشم این سوخته چون نم گرفتست

درون آبست آتش کم گرفتست

کجاآتش کند در من اثر نیز

نسوزد سوخته بار دگر نیز

منم گل کرده خاک، از آب دیده

ز باد سرد دل، آتش دمیده

دلی دارم بزیر کوه اندوه

چو کاهی ناتوان و میکشد کوه

شدم دیوانه از سوز جدایی

چه سازم با غم روز جدایی

کجا، کی، ای دلم با خویش برده

غمت خواب من دلریش برده

چو پنهان گشت عالم بینم، آخر

چگونه نیز عالم بینم آخر

بخون بردوختم چشم از زمانه

که پرخونست و خون از وی روانه

خداوندا، مرا زین درد برهان

ز سوز هر و آه سرد برهان

مرا پیدا کن این راز نهانی

که بر من تلخ شد عیش جوانی

چو برجان زد گره چندانک خواهی

گشادش آن گره فضل الهی

یکی هندو زنی،‌ از مطبخ شاه

رخ گل دیده بود آن روز در راه

که حُسنا در برش میرفت چون تیر

بیامد پیش خسرو، کرد تقریر

برخودخواند حُسنا را شه آنگاه

چو حُسنا را، نظر افتاد بر شاه

چوبرگ بید، لرزان گشت از بیم

رخش شد زعفرانی، دل بدونیم

ازان هیبت زبانش رفت از کار

تو گفتی میدهد برخویش اقرار

مرا یاد این سخن از گفت داناست

که ناید بد دلی با فعل بد راست

ز سر تاپای، هر مویش که خواهی

همی دادند بر جرمش گواهی

نشد بیچاره پیش اندیش ازان کار

که شد در خون جان خویش ازان کار

بجای آورد حالی شاهزاده

که آن کاریست با حسنا فتاده

شه رومی، چو ترکان کین گرفته

دلش چون جعد زنگی،چین گرفته

بحسنا گفت: ای سگ رازبگشای

فرو بستی مرا، آواز بگشای

بگو تا آن سمنبر را چه کردی

گل صد برگ دلبر را چه کردی

چو حسنا این سخن بشنود از شاه

بشه گفتا نیم زین حال آگاه

تو خود دانی امانت داری من

وفاداری و عهد و یاری من

ولی کان دل بود از گفت خالی

سخن گفتن توان دانست حالی

کسی کو کوژگفتن، خوی دارد

زبان در راستی کژ گوی دارد

چرا کژ گویی ای من خاک کویت

که کژ گفتن بریزد آب رویت

چو خر بهتر نگردد هیچگونه

چه کن پالانش برنه باژگونه

شهش فرمود تا چون سگ ببستند

دو خادم بر سرو پایش نشستند

بزیر زخم چوبش، پاره کردند

ز خونش، خاک ره خونخواره کردند

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:37 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خسرونامه عطار

بگفت این و دبیری را بفرمود

که کلکش از عطارد گوی بربود

دبیر شاه چون بگرفت خامه

بنام حق مزین کرد نامه

خداوندی که دور از چند و چونست

دو عالم را بکلّی رهنمونست

جهانداری که این چرخ کهن ساخت

خرد را دایهٔ طفل سخن ساخت

نکوکاری که عالم کرد موجود

که درعالم نبودش هیچ مقصود

جز او اندر حقیقت دیگری نیست

رهش را حدّ و ملکش را سری نیست

جهان از ظلّ فضلش را نجاتست

سر مویی ز فضلش کایناتست

زانجم، شمع جان افروز آرد

گهی شب را برد، گه روز آرد

زنی، شکّر، زتود اطلس نگارد

ز کس، ناکس، زناکس، کس برآرد

بسی در وصف او تصنیف کردند

بسی با یکدگر تعریف کردند

هزاران قرن میکردند فکرت

بآخر با سرامد عجز و حیرت

ازان پس گفت عیسی را ثنایی

مسیحی، پاک روحی، پاک رایی

بدان ای شاه سر از خط کشیده

که در روی زمین هیچ آفریده

ندارد تاب کین ما زمانی

که مینازند از مهرم جهانی

زنسل شاه ذوالقرنین ماییم

شه و شهزادهٔ ثقلین ماییم

تو دانی پایگاه ما که چندست

فلک نرسد بما گرچه بلندست

دران میدان که آنجا جنبش ماست

فلک چون گوی، سرگردان آنجاست

منم شاهی که خورشیدم نگینست

چه جای ملکت روی زمینست

اگر خشمی برانم، دوزخ آنجاست

شود آبی و گردد، چون یخ آنجاست

مکن، خود را ز خسرو خشم مرسان

سپاهان را چو سرمه چشم مرسان

روان کن آن سمنبر را بر من

بترس از دارو گیر لشگر من

که گردی بیقرار از تو برآریم

کم از یکدم دمار از تو برآریم

چو نامه سر بمهر خسروان شد

بدست پیک دادند و روان شد

روان شد پیک خوش رو تا سپاهان

بقصر شاه آمد صبحگاهان

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:37 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها