0

خسرونامه عطار

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خسرونامه عطار

کنیزی بود قیصر را در ایوان

که بودش مشتری هندوی دربان

نبودی آدمی در روم و بغداد

بزیبایی آن حور پری زاد

لبش جان داروی دلبستگان بود

مفرّح نامهٔدلخستگان بود

دهانش پر شکر چون نُقل دانی

چگویم پستهٔ چون ناردانی

هزاران خوشهٔ مشکین بمویش

چو خوشه سرکشیده گِرد رویش

ز مشک تازه یک یک موی شسته

بآب زندگانی روی شسته

ز ابرو طاق بر گردون فکنده

ز گیسو مشک بر هامون فکنده

حریر عارضش نرمی خز داشت

رخش گلنار و گل را رنگرز داشت

در ایوان شد شه قیصر بشبگاه

نشسته بود آن بت روی چون ماه

چو شاه آن چهرهٔ زیبای او دید

دل خود مست یک یک جای او دید

بچربی گفت جانا در برم کش

بنقدی بوسهیی دو بر سرم کش

کنیزک پیش شاه برجست از جای

نهادش همچو گیسو روی بر پای

شه از قندش شکر را بار میکرد

شکر میخورد و دیگر کار میکرد

چو شه بر تل سیمین برد خیمه

شد از یاقوت،‌دُرج دُر دو نیمه

درآمد آب گرم از باد گیری

شکر در لب گداخت و ریخت شیری

چو شیر و شکّرش هر دو بسر شد

کنیزک یکسر از شه بارور شد

پس از یک هفته کاری بود رفته

که شه شد دور از آن ماه دو هفته

برون شد از جزیره همچو بادی

که پیکی در رسیدش بامدادی

که کافر عزم شهر روم دارد

بترسا قصد نامعلوم دارد

شه آن بت را رها کرد و برون شد

بدریا رفت و زو صد جوی خون شد

چو اسکندر به آب زندگانی

بسنبل آمد آن جمشید ثانی

سپه چون مور جمله زیر فرمان

شه قیصر بکردار سلیمان

درو دشت از سپاه او سیه شد

ز بیم شاه رنگ از روی مه شد

درآهن غرق کرده همچنان سُم

مگر چشم، از دو گوش اسب تادم

سپه چون کوه میشد فوج بر فوج

چنانک از روی دریا موج بر موج

ز لشکر پشت ماهی شد شکسته

شکم را باز برآورد خسته

نمیافکند جوشن بیم آن بود

ولیکن پای گاوی در میان بود

چو قیصر رفت، آن زیبا کنیزک

بنازیدی بفرزند مبارک

که گرمن مادر فرزند گردم

چو شاخ سبز نیرومند گردم

چو شاخ سبزم آرد میوه دربار

زبی برگی برون آیم بیکبار

وگربی میوه شد شاخ سرافراز

بسوزد تا بماند بارکش باز

کنون بنگر که چرخ حُقّه کردار

چگونه مُهره گردانید در کار

شه قیصر یکی خاتون زنی داشت

که دل از رشک او ناروشنی داشت

کنیزک بود ملک خود هزارش

وزان صد خادم و صد پیشکارش

ز قارون کم ندیدی نعمت خویش

ز قیصر بیش دیدی حرمت خویش

رخی چون ماه داشت آن دانهٔ دُرّ

بمه در ننگرستی از تکبّر

ز شیرینی چو شکّر تلخ کُش بود

جهان بر وی ز شیرینی تُرشُ بود

ز کار آن کنیزک آگهی داشت

همی بر کار او اندیشه بگماشت

که گر او را ز قیصر بچه آید

همه کار منش بازیچه آید

ز گردون برتری جوید دماغش

بپیش آفتاب آید چراغش

شود از تر مزاجی پای کوبی

ببندد دست من بر خشک چوبی

چو من این دم ز آتش دود بینم

گر این آتش نشانم سود بینم

چو چوبی را توانی ساخت تختی

اگر تو خوار بگذاریش لختی

بغفلت چون برآید روزگاری

شود آن چوب تخت آنگاه داری

خرد را رهنمون باید گرفتن

چنین کاری کنون باید گرفتن

چو یاری خواهی از یاری که باید

بوقت خویش کن کاری که باید

کنیزی را برخود خواند بانو

که درمانی بساز و گیر دارو

بحلوا کن همی داروی این درد

شکر لب را بده حلوا و برگرد

مگر زین دارو آن مرغ سبکدل

بیندازد بچه چون مرغ بسمل

کنیزک همچو گردون پشت خم داد

چو صبحی خنده زد و انگاه دم داد

که گر دارد رخم چون غنچه آن ماه

چو گُل خونش بریزم بر سر راه

بگفت این وز پیش آن فسونگر

پری رخ شد برون چون حلقه بر در

چو شد بیرون بکرد اندیشه آن ماه

نداد آن گفت را در گوش دل راه

که گر امروز گیرم سست این کار

بصد سختی شوم فردا گرفتار

نباید کرد بد با بی گناهی

نباید کند خود را نیز چاهی

گُنه نبود بتر زین در طبیعت

مکن با بی گناهی این صنیعت

دل قیصر اگر گردد خبردار

مرا در خون بگرداند چو پرگار

ز قفل غم دلش در بند آمد

بپیش مادر فرزند آمد

که از خاتون شنیدم پاسخ امروز

که داری در شکم دُرّی شب افروز

مرا از درد تو فرمود بانو

که آن دُر را فرود آرم بدارو

دل من بسته دارد با خدا کار

نیم این بیوفایی را وفادار

چرا باکودکی گردم فسونساز

که گردد آن فسون آخر بمن باز

دلی کو خویش را نبود نکوخواه

بزودی چشم بد یابد بدو راه

کنون من راز خاتون با تو گفتم

بسی از پرده بیرون با تو گفتم

ز کارتو غمی بسیار خوردم

ز تو بر جان خود زنهار خوردم

چنان باید که فرمانم بری تو

بکوشی تا ز فرمان نگذری تو

ترا در خانهٔ خود جای سازم

ز رویت خانه شهر آرای سازم

بیندازم ترادر خانه بستر

بیایم چون قلم پیش تو بر سر

بسازم کار تو پنهان ز خاتون

که تا گل بشکفد از غنچه بیرون

چو گل بشکتفه شد برگیرم او را

کجا من با دو پستان شیرم او را

ازین شهرش بشهر خود برم من

بشیر و شکّرش میپرورم من

چو بالا گیرد آنگه بازش آرم

بر قیصر بصد اعزازش آرم

که گر اینجا بماند این گل نغز

زند خاتون زرشکش خار در مغز

شد آبستن از آن اندیشه بی خویش

چو مستسقی شکم بنهاد در پیش

نمیدانست آن آبستنی شاه

که شب آبستنست و طفل در راه

چو بشنود این سخن تن زد زمانی

گشاد از پسته چون شکّر زبانی

بران زیبا کنیزک آفرین کرد

که منشیناد بر تو از زمین گرد

چو دور چرخ بادا زندگانیت

مبادا چرخ بی دور جوانیت

ترامن ای کنیزک، گرچه خامم

دلم میسوزد از جانت غلامم

ز دولتگاه جان دلداریت باد

ز عمر خویش برخورداریت باد

کسی کز نیکویی دارد نصیبی

نکو خواهی ازو نبود غریبی

ترا گر این سخن ناگفته بودی

خراج گور بر من رفته بودی

کنون کاری که میخواهی بجا آر

مرا زین سرنگونساری بپا آر

کنیزک برد او را سوی خانه

یکی معجون برآمیخت از بهانه

در آن خانه پر از خون کرد طاسی

نهاد این کار را بر خون اساسی

ز خون پر کرده طاسی مینهادند

که عشقی را اساسی مینهادند

تو هم در طاس گردون سر نگونی

نمیدانی که سر در طاس خونی

گر آن خون بایدت، دل بر شفق نه

فلک بر خون رود، جان بر طبق نه

کنیزک شد سوی کدبانوی خویش

بشادی شکر گفت از داروی خویش

که دارو دادم و خون شد روانه

زهی دارو که در خون کرد خانه

شنود آن قول خاتون، مکر نشناخت

چو چنگش در درون پرده بنواخت

بدو گفت آنچه باید کرد کردی

کنون درمانش کن گر مرد مردی

چو خون خصم در گردن نشاید

بیک دارو دو خون کردن نشاید

کنیزک باز گشت و چون گل از خار

بپیش طاس خون آمد دگر بار

نشست و ماجرا از دل ادا کرد

بسی برجانش آبستن دعا کرد

کنیزک پرده دار کار او شد

چو مه در پرده خدمتگار او شد

بشیر و شکّرش پروانه میداد

چو شهدش تربیب درخانه میداد

چو زن را نوبت زادن درآمد

ز غنچه گل بافتادن درآمد

گلی بشکفت همچون نوبهاری

که حسنش ماه را بنهاد خاری

چو آمد بر زمین آن سرو دلخواه

خجل در پرده شد بر آسمان ماه

چنان پاکیزه و بازیب و فر بود

که خورشیدی ز جمشیدی دگر بود

چوجانآمد عزیز از مصر شاهی

چو یوسف نیل چرخ از شرم ماهی

اگرچه کودک یکروزه بود او

بتن یکسالهیی را مینمود او

چنین دانم که از دریای عنصر

نظیر او نخیزد دانهٔ دُر

چو مادر دید ماه و سرو باغش

جهان روشن شد از چشم چراغش

برومی کرد نام آن دلستان را

که باشد پارسی خسرو زبان را

کنیزک گفت کاکنون وقت آنست

که رفتن به بود، کار این زمانست

بشهر خود برم این دلستان را

چو جانست او بکوشم سخت جان را

که میدانست کان گل را بناچار

گلی در آب خواهد بود پرخار

دُری کان از صدف آمد بصد ناز

بدریا افکند خاتون بسر باز

بزهر آن نوش لب را چاره جوید

بدارو درد آن مهپاره جوید

بسی بگریست مادر از پس او

که بود آن مادر بیکس کس او

ولی چون کار سخت افتاد، ناکام

چو مرغی ماند بی دُردانه در دام

اگر ما روز و شب تدبیر سازیم

همان بهتر که با تقدیر سازیم

سپر چون نیست یک تیر قضا را

رضاده حکم و تقدیر خدا را

کنیزک دل از آن بنگاه برداشت

بکشتی در نشست و راه برداشت

دو گنجش بود در کشتی نهاده

یکی از زر دگر از شاه زاده

دو خادم نیز خدمتگار بودند

که چون کافور و عنبر یار بودند

درآمد باد و ابری سخت ناگاه

بگردانید کشتی قرب یک ماه

به بیراهی بس کشتی نگون کرد

باخر سر بآبسکون برون کرد

کنار بحر جمعی کاروان بود

شکر لب همچو شمعی در میان بود

مگر آن کاروان میشد باهواز

بهمراهی ایشان گشت دمساز

روانه شد چنان کز باد خاکی

بزیر محمل او بیسراکی

زهر منزل بهر منزل همی شد

سبک میشد از آن کز دل همی شد

شبی تیره جهانی آرمیده

سیاهی در پلاس شب دمیده

زمینی بود بگرفته سیاهی

فکنده قیر برمه سایگاهی

همه شب شب سیاهی میسرشتی

شتر در شب سیاهی مینوشتی

شبانروزی بماهی ره بریدند

سرمه رهزنان در راه دیدند

بگرد کاروان بس حلقه کردند

ز حلق آن حلقه در خون غرقه کردند

مگر دزدی که خون بی باک میریخت

ز حلق دایه خون بر خاک میریخت

بسی از درد دل آن دایه بگریست

که بی من چون بود این طفل را زیست

ندارم از جهان جز نیم جانی

دهید این نیم جان را نیم نانی

که تا هر کار کان آید ز دستم

بدان رغبت نمایم تا که هستم

چو بس بیچاره میدیدند او را

بجان آخر ببخشیدند او را

بره درباخودش بسیار بردند

ز بیمارش بسی تیمار خوردند

چو خوزستان پدیدار آمد از دور

شکر را سر بره دادند رنجور

کنیزک ماند با آن بچهٔ خرد

برهنه پای و سر بر دست میبرد

گرسنه بیسر و سامان بمانده

ز جان سیر آمده حیران بمانده

طمع ببرید ازدور جوانی

چو پیری ناامید از زندگانی

ز دست روزگارش پای در گل

ز چرخ بیسر و پا دست بر دل

چو ابری بر رخ صحرا بمانده

چو باران اشک بر صحرا فشانده

ز نرگس، روی آن صحرا فروشست

ز اشک او گل از صحرا برون رست

ز خون چشم، صحرا کرد پرگل

جهانی درد، صحرا کرد بر دل

دلش از صحن آن صحرا برون بود

تنش وابستهٔ صحرای خون بود

ز خون هر سنگ صحرا کرد گلگون

دل هر سنگ صحرا گشت ازو خون

بزاری چشم بر صحرا نهاده

وزو فریاد در صحرا فتاده

در آنصحرا ز ابر افزون گرسته

وزو هر سنگ صحرا خون گرسته

در آن صحراش یک گرگ آشنانه

ز صحرا در دلش جز تنگانه

چو تنگی دید در صحرای سینه

ز سینه ریخت بر صحرا خزینه

بسی سودا بصحرا خواست آورد

ولیکن همچو صحرا کاست آورد

بآخر شش شبانروز آن دلفروز

قدم میزد بره تا هفتمین روز

چو پیدا گشت از ایوان چارم

بروز هفتمین سلطان انجم

ز چرخ نیلگون آیینه خور

سپیده سرمه ریخت از مهبط زر

چنان آن گوی زر زیر علم شد

که لوح مه ز تیغ او قلم شد

بخوزستان رسید آن تنگ شکّر

گرفته شیرخواری تنگ در بر

بره در منظری پر کار میدید

یکی ایوان فلک کردار میدید

چنان ازدور آن ایوان نمودی

که جفت طاق نوشروان نمودی

دکانی بود پیشش سرکشیده

فلک بابام او سر در کشیده

کنیزک سخت سستی داشت در راه

بدکانی برآمد چون بشب ماه

ز رنج شیر و تفت آشکاره

بنالید آن شکر لب شیرخواره

کجا برگ گلی را تاب باشد

که در شهری شکر بی آب باشد

بسستی سیمبر را بر بیفتاد

زبانش پیش دراز در بیفتاد

ز نرگس روی زر پر سیم کرد او

دل پرخون بحق تسلیم کرد او

چو کاری سخت آمد پیش مخروش

سبک کن حلقهٔ تسلیم در گوش

دلی در بند تا وقتش درآید

ترازان حلقه درها برگشاید

که حق یک در نبندد مصلحت را

که صد نگشایدت صد منفعت را

شه آن ناحیت را بود باغی

زحوضش چشمهٔ گردون چراغی

بخوشی باغ در عالم علم بود

مگر آن باغ خوش، باغ اِرم بود

کنیزک بر در آن باغ خفته

دلش بیدار و عقل و هوش رفته

برون آمد از آن در باغبانی

گلی تر دید پیش گلستانی

کجا مِه مرد بود آن مرد را نام

جوانمردی او را کهتر ایام

در آن نزدیک طفلی مرده بودش

جهان پیر جانی برده بودش

مصیبت خورده مرد از باغ میرفت

ز درد طفل دل پر داغ میرفت

زن مِه مرد با او بود همراه

ز طفل رفته اندر ناله و آه

جهان آن طفلشان افکند در سر

که تا این طفل را گیرند در بر

چو دیدندنش چنان بر در بمانده

مهی ماه نوش در بر بمانده

بدو مِه مرد ظنّی بس نکو برد

بکهتر خانهٔ خویشش فرو برد

نشست القصه مرد و زن سخنور

بپرسیدند حال آن سمنبر

سمنبر گفت حال من درازست

نمانده آب و یک نانم نیازست

که این گلرخ ز بی شیری مادر

گدازان شد ز بهر شیر و شکر

توانم دید خود را خاکساری

نیارم دید بر فرقش غباری

بشد مِه مرد حلوا برد و نانش

که طفلش مرده بود این بود و آنش

توهم ای مرد مرده باش از پیش

که تا حلوا رسد از تو بدرویش

چو حلوا خوردن تو بیش گردد

شود خون و سزای نیش گردد

چراحلوا بشیرینی کنی نوش

که خون آرد بشیرینیت در جوش

ز حلوا کی بود روی سلامت

که حلوا در قفا دارد حجامت

درونت دوزخست ای مالک خویش

طبق دارد ز جسمت هفت بندیش

گر آرندت طبق با نان ز مطبخ

طبق بانان در اندازی بدوزخ

بهر گندم که خوردی بیحسابی

دلت را با بهشت افتد حجابی

شکم چون دوزخی با هفت در دان

درو هروادیی وادی دگر دان

ازان یک وادیش پیشان ندارد

که حرص آدمی پایان ندارد

اگر معده نبودی غم نبودی

خصومت در همه عالم نبودی

شنودی قصّهٔ حلوا و نان را

بسست این زلّه کن این را و آن را

کنیزک چون بسی حلواو نان خورد

دلش شد گرم و تن زنهار جان خورد

عرق همچون گلاب از وی روانشد

دو گلبرگش چو شاخ زعفران شد

دو چشمه خشک باز آمد ز پستانش

دو چشمهٔ چشم بگشاد ازنم آنش

ز بیماری درآید کوه از پای

چه سنجد کاه برگی باد پیمای

برنجوری شکر شیرین نیاید

که لب را از شکر تلخی فزاید

بتراز تن شکستن زحمتی نیست

ورای تندرستی نعمتی نیست

دو نعمت را مکن در شکر سستی

یکی امن و دگر یک تندرستی

چو در باغ آن سمنبر گشت بیمار

بماند آن باغبان در رنج و تیمار

بزن گفت ای غلام تو زمانه

نهان دار این کنیزک را بخانه

که تا گر این کنیزک زار میرد

دلم این طفل را دلدار گیرد

که هرگز در همه روی زمین من

ندیدم ماهرویی مثل این من

ببینی گر بود از عمر بهره

که چون زیبا شود این ماه چهره

بدین روی و بدین منظر که او راست

بماهی و بسروی ماند او راست

بجان خواهم که کارش را کنی ساز

نگیری زین شکر لب شیرخود باز

زنش گفتا بجان فرمان برم من

که گر این طفل بردم جان برم من

چنان در پرده پنهان دارم این راز

که نتواند شدن از پرده آواز

ز زیر پرده این دُرّ شب افروز

نگردد آشکارا گر شود روز

چو نور دیده او را راز دارم

بزیر هفت پردهش باز دارم

زن بد را مده نزدیک خود جای

که مردان از زن نیکند بر پای

بسی بهتر بود در کُنج خانه

عیال نیک از گنج و خزانه

چو مرد نیک رازن سازگارست

همه کارش بدان زن چون نگارست

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:30 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خسرونامه عطار

چو از دایه سخن بشنود هرمز

چنان شد کان نیارم گفت هرگز

بدو گفت ای ز دانش دور مانده

ز غول نفس خود مغرور مانده

نداری شرم با موی چو پنبه

که حلق چون منی برّی بدنبه

ز موی همچو پنبه دام کردی

چو مرغی پیش دامم رام کردی

مساز این پنبه دام مکر و فن را

بنه این پنبه کرباس و کفن را

جوانی میکنی در پیش من تو

حساب گور کن ای پیرزن تو

بافسونی مرا می بر نشانی

نیم زان دست افسون چند خوانی

تو بر من مینهی کاری بصد ناز

نترسی کو فرو افتد ز هم باز

تو دم میده اگر همدم بماند

تو برهم نه اگر بر هم بماند

بسالوسی لباسی بر سرم نه

بعشوه پیش پایی دیگرم نه

کجازرق تو یابد دست بر من

فسون و زرق نتوان بست بر من

مرا آهسته میرانی سوی شست

چو صیدی میکشی تا برکشی دست

مشو در خون خویش و خون من تو

یکی دیگر گزین بیرون من تو

گر او نیکوست نیکوکاریش باد

ز نیکوییش برخورداریش باد

بهرنوعی که هست او آنِ خویشست

خداوندست و در فرمانِ خویشست

مرا با آن سمنبر نیست کاری

که گل را همنشین باید بهاری

کجا درماند از چون من کسی گل

که چون من خار ره دارد بسی گل

چه گردم گرد شمع عالم افروز

مرا با گل نه عیدست و نه نوروز

چو من پروانهٔ آن دلفروزم

اگر با شمع پرّم پر بسوزم

برو ای پیر جادوی فسون باز

که نتوانی شدن با من فسون ساز

بروای بوالعجب باز سیه پر

که تو گمراه را دیوست همبر

برو ای شوم سرداده بتلبیس

که در شومی سبق بردی ز ابلیس

چو زین شیوه سخن هرمز فرو خواند

ازودایه چو خر دریخ فرو ماند

بهرمز گفت ای بیشرم آخر

شدی در سرد گویی گرم آخر

مشو گرم ای ز دیده رفته آبت

تو از من به اگر ندهم جوابت

ازین صد بازیت بر من اگر من

نیارم بر تو صد بازی دگر من

ببین کار جهان کاین روستایی

دهد درجادویی بر من گوایی

چوجادویم نگویم بیش با تو

نمایم جادویی خویش با تو

چنانت زیر دام آرم بمردی

که بر یک خشت صد گردم بگردی

چنان گردی اگر بگریزی از دام

که میخوانی خدا را تو بصد نام

مپیما از تهوّر درد بر من

چنین منگر بچشم خُرد بر من

اگر گردم بلعب و لهو مشغول

سراسیمه شود از مکر من غول

اگر بر ره نهم دامی بتلبیس

ز بیم من بتک بگریزد ابلیس

نگویی تو که آخر من کراام

تو گل را باش اگر نه من تراام

بدین زودی چنین گشتی تو بامن

نه یکدم همنشین گشتی تو بامن

ز گفت دایه هرمز گشت خاموش

نکردش یک سخن را بعد ازان گوش

همی چندانکه دایه بیش میگفت

ز گفت دایه هرمز بیش میخفت

نه خود می دفع کرد از راه خوابش

نداد آن یک سخن آن یک جوابش

چو دایه دم نمیزد هرمز از پیش

برون رفت و جدایی داد از خویش

چوهرمز رفت دایه بر جگر داغ

برجعت پیش گل آمد ازان باغ

نشسته بود گلرخ دیدهها تر

دلی برخاسته دو چشم بر در

همه خون دلش بالا گرفته

کنار او ز خون دریا گرفته

ز بی صبری ز دل رفته قرارش

زمین پرخون زچشم سیل بارش

زبان بگشاد کای دایه کجایی

چرا استادگی چندین نمایی

الا ای دایه آخر دیر کردی

مرا از زندگانی سیر کردی

الا ای دایه چندینی چه بودت

مگر در راه دیوی در ربودت

الا ای دایه بس چُستی تو در کار

ترا باید فرستادن بهر کار

الا ایدایه خوابت در ربودست

و یا در راه آبت در ربودست

الا ای دایه تا کی اشک رانم

بگو با من که تا جایت بدانم

بگو تا این تن آسانیت تاکی

بگو تا این گران جانیت تا کی

چراست ای دایه چندینی قرارت

که خونین شد دلم در انتظارت

مرا رمزی ز پیری یادگارست

که سوزی سخت سوز انتظارست

مبادا هیچکس را چشم بر راه

کز و رخ زرد گردد عمر کوتاه

درآمد دایه گلرخ را چنان دید

رخ گل همچو برگ زعفران دید

بگل گفت ای عزیز جان مادر

نبردی پیش ازین فرمان ما در

چرا آخر چنین شوریده گشتی

ز سر تا پای غرق دیده گشتی

چرا آخر چنین در خون نشستی

ز خون دیده در جیحون نشستی

چرا آخر چنین بیخویش گشتی

ز یکجو صابری درویش گشتی

مرا امروز رسوا کردی ای گل

ز رسواییم پیدا کردی ای گل

کجادانی تو خود کاین بیوفا مرد

چه ناخوش گفت و با من چه جفا کرد

گرفتم طالع آن روستایی

سر بد دارد و برگ جدایی

نه بتوان گفت باتو آنکه گفتم

ندارد برگ گل چندانکه گفتم

از اوّل در وفا میزد دلش جوش

در آخر گشت خشم آلود و خاموش

کنون گر صد سخن برهم بتابم

یکی را باز میندهد جوابم

چو دیواری باستادست خاموش

نمیدارد چو دیواری سخن گوش

کجا دیوار را گر گوش بودی

سخن بشنودی و خاموش بودی

رواست از سنگ گفتار و ازو نه

سخن آید ز دیوار و ازو نه

چو سوسن گرچه هرمز ده زبانست

ز گل دارد حیا خاموش از آنست

چنانش یافتم در سرفرازی

که نتوان کرد باوی هیچ بازی

بگفتم صد سخن زرّین و سیمین

نزد یکدم که سگ یامردمست این

چو او بر یاد باغ پادشاهست

سری دارد که بادش در کلاهست

سبک سر بود و چهره زرد کرد او

چو باد از من گذشت و گرد کرد او

چودایه گفت این و گل شنیدش

چو بادی آتشی در سر دویدش

دو چشم نرگسین او ازین سوز

ز نوک مژه از خون شد جگر دوز

هزاران اشک خون آلود نوخیز

فرو بارید از مژگان سرتیز

بدانسان در دلش افتاد جوشی

که پیدا شد زهرمویش خروشی

سر زلف جهان آرای برکند

بدندان پشت دست ازجای برکند

بغایت غصّه میکردش ز هرمز

که باگل این که داند کرد هرگز

ز اشک آتشین مژگانش میسوخت

ز درد ناامیدی جانش میسوخت

زبان بگشاد و گفت ای دایه زنهار

مشو در خون جان من بیکبار

مگرد از گل جداگر گل جفا کرد

که نتوان پارهیی از خود جدا کرد

ز دستم رفت دل و ز کار من آب

دلم خون شد مرا ای دایه دریاب

اگر کار دلم را در نیابی

نشانم از جهان دیگر نیابی

درین اندوه جان از من برآید

بمیرم تا جهان بر من سر آید

چون من رفتم گرفتاریت باشد

پشیمانی و خونخواریت باشد

بدست خود چوگل را کُشته باشی

چو گل از خون دل آغشته باشی

ز گفت گل خروشان گشت دایه

ز تف سینه جوشان گشت دایه

بگل گفت ای خرد بر باد داده

همانا نیستی تو شاهزاده

چو هرمز شد پی او سخت میدار

ندیدم سست رگ تر از تو در کار

کسی را سر فرود آید بهرمز

نیاید تا سر آن نیز هرگز

تو دانی آنکه من مردم درین تاب

دگر هرگز نخواهم گفت ازین باب

بسی گررشتهٔ طبلم بتابی

ز من سررشتهٔ این وانیابی

نخواهم نیز ره پیمود دیگر

بجز کشتن چه خواهد بود دیگر

ز گل این خار چون بیرون کنم من

چو گل را می نخواهد چون کنم من

ترا این برزگر نپسندد آخر

که آبی بر کلوخی بندد آخر

نمیخواهد ترا کار جهان بین

کرا بر گویم آخر درجهان این

بشد بر تو ز بدنامی جهان تنگ

که من مردن روا دارم ازین ننگ

چو تابستان شود زین چشم بی شرم

هوای هرمزت در دل شود گرم

چو باغ از برگ ریزان زرد گردد

هوایت بو که آخر سرد گردد

تو ای گلرخ دو لب داری شکر بار

فرو مگذار شیر آخر بیکبار

تو ای گل مشک داری دام نسرین

مشو درحلقهٔ آن خطّ مشکین

برو این بار از گردن بینداز

اگر جانست جان از تن بینداز

چو میدانی که هرمز هیچکس نیست

چرا از هرمزت پس هیچ بس نیست

در اوّل دل ربود و برد هوشت

در آخر هم فرو گوید بگوشت

ندارد باتو رونق کار هرمز

نیاید باصلاح این کار هرگز

چو نیست این کار اسبی تنگ بسته

چه شورآری چو داری تنگ پسته

چو اسبی تنگ بسته مینبینی

دلت گر برنشاند بر نشینی

مرا تو بیخبر گویی دگر بار

بر هرمز شو و از وی خبر آر

چو سیمابی بشادی رخ بر افروز

سبویی نیز بر سنگش زن امروز

چه بر سنگش زنم از عذر تو لنگ

اگر او را همی خواهی سروسنگ

مخور زان لب بسی حلوای بی دود

که بر جامه چکانی روغنی زود

بخوردی لاجرم، شادی برویت

بگیرد استخوانی در گلویت

تو تازان لب بماندی خشک دندان

لبت هرگز ندیدم نیز خندان

گلی نادیده لب از خنده خالی

شده چون بلبلی پر کنده حالی

چگونه کس تواند دید هرگز

که تو هر روز غم بینی ز هرمز

چو در میدان رسوایی فتادی

درین میدان بزن گویی بشادی

زهی شهزاده کز ننگت چنانم

که میخواهم که در عالم نمانم

همه شب گل گلاب از چشم میریخت

عرق از روی و اشک از خشم میریخت

چو دایه این سخنها کرد تقریر

گل بی برگ آبی شد ز تشویر

زمانی شمع گریان بود بر گل

زمانی صبح خندان بود بر گل

ز چندان گریهٔ آن ماه دلبند

گهی آن میگرست و گاه این خند

چو بیرون کرد خورشید منوّر

ز زیر قبهٔ نیلوفری سر

درآمد آفتاب از برج ماهی

سپیدی ریخت بر روی سیاهی

ز زیر پرده چون چهره نمود او

بنیزه حلهٔ مه در ربود او

گل عاشق دل پر تفت و پر سوز

فرو افتاد در تب ده شبانروز

دو تاگشت و چنان پر درد شد او

که در ده روز یکتا نان نخورداو

بشبها درد بیداریش بودی

برو زاندوه بیماریش بودی

نه یکساعت قرار و نه دمی صبر

دلی چون بحر خون و دیده چون ابر

ز سوز دل زبانش آتش گرفته

ز تفت عشق جانش آتش گرفته

فتاده عکس بر موی از رخ زرد

فسرده اشک بر روی از دم سرد

ز چشمش رونق دیدار رفته

زبانش در دهان از کار رفته

چو دایه دید گل را این چنین زار

بگل گفت ای زده در چشم جان خار

چنین تا بر سر آتش نشستی

ز غم بر جان من سیلاب بستی

زمانی دم زن از گریه مشو گرم

ز یزدان ترس دار آخر ز خود شرم

بپاسخ گفت گل چون سوکواران

چرا بر خود نگریم همچو باران

گلم زان زار میگریم چنین من

که دور افتادهام از انگبین من

نیی ای دایه ازدرد من آگاه

که چشمم زیر خون دارد وطنگاه

نمیدانی که با من چیست هر شب

که چشمم خون دل بگریست هر شب

مکن ای دایه زین بیشم مفرسای

جوان و عاشقم بر من ببخشای

نمیدانی که در چه درد وداغم

که میجوشد ز خون دل دماغم

کنون کاری که بر جان من آمد

بسر در خون مرا در گردن آمد

چه گر یک درد بی دردی نخوردی

ازین ره کوفتن گردی نخوردی

ز صد دردم یکی گر بر تو بودی

ز آهت چنبز گردون بسودی

بسستی چون همی بینی چو مویم

بسختی چند گویی پیش رویم

شوی پیشم چو آتش گرم گفتار

چو یخ سردم کنی هر دم درین کار

چودل بربود عشق از آستینم

بخواهش کی پذیرد پوستینم

اگر خواهم که پنهان دارم این درد

نیارم داشت چون جان دارم این درد

دل لایعقلم در دست من نیست

که این بی خویشتن با خویشتن نیست

زبان را گر کنم از عشق خاموش

چگونه اشک خون بنشانم از جوش

چو دوزم جامهیی در عشق دلجوی

سرشک اندازد از دل بخیه برروی

مده پندم که پندت بند جانست

نگردد به ز پند این دل نه آنست

دل گرمم نگردد سرد ازین درد

مشو گرم و مزن بر آهن سرد

برو مردی بکن بهرخدا را

ببین بار دگر آن بیوفا را

مگر آن سنگ دل دلگرم گردد

ز گرمی همچو مومی نرم گردد

چو موم از گرمی ار نرمی پذیرد

بگرمی و بنرمی نقش گیرد

برو یک ره دگر سنگی درانداز

کلوخ امروز کن دیگر ز سرباز

دل گلرخ برون آور ازین کار

مگر چیزی فرو افتد ازین بار

بیکباری نیاید کارها راست

بباید کرد ره را بارها راست

بیک ضربت نخیزد گوهر از سنگ

بیک دفعت نریزد شکر از تنگ

نگردد پخته هر دیگی بیک سوز

نیابد پختگی میوه بیک روز

بروزی بیش، مه نتوان قران کرد

حجی نیکو بسالی میتوان کرد

برین درباش همچون حلقه پیوست

چو زنجیری مگر در هم زند دست

چو تخمی را بکشتی بار اوّل

ز بی آبی بمگذارش معطّل

مشو زود و رو آبش ده زهرور

که بس نزدیک تخم آید ببردر

سخن میگفت تا شب همچنین گرم

که تا شد دایه را دل زان سخن نرم

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:30 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خسرونامه عطار

 

بگل گفتا که رفتم بار دیگر

ز سر گیرم هم امشب کار دیگر

چو روز این کار مینتوانم اکنون

بشب این قرعه برگردانم اکنون

بگفت این و فرود آمد ز منظر

ز پیش گل بنزد آن سمنبر

فگنده بود هرمز جامهٔ خواب

میی بر لب گرفته بر لب آب

ربابی در بر و تنها نشسته

بتنهایی ز نااهلان برسته

یقین میدان که تو در هیچ کاری

چو تنهایی، نیابی هیچ یاری

جوان چون دید روی دایهٔ پیر

زخنده شکّرش آمیخت با شیر

بدایه گفت بی نوری تو امشب

چوبانگ طبل از دوری تو امشب

بیا بنشین و می بستان و می نوش

چو می خوردی سبک برخیز و مخروش

حریف آب دندان دل افروز

مکن بدمستی امشب همچو آن روز

سر دندان نمودم باتو ز آغاز

نگشتی کُند دندان آمدی باز

چرا باز آمدی ای جادوی پیر

که نتوان زد چو تو جادو بصد تیر

چرا آخر مرا بیدار کردی

ندانم تا چرا اینکار کردی

چو گرگ گرسنه ماندی معطل

مگر سیری نکردت بار اوّل

مرا کی دیو شب همخوابه باشد

که در شب دیو در گرمابه باشد

پس آنگه دایه آمد در مراعات

بدو گفت ای برخ ماه ازتو شهمات

تو میدانی که چون گل دیگری نیست

بزیبایی او سیمین بری نیست

بیا فرمان برو این کار را باش

چو دل بردی ز گل دلدار را باش

زبانبگشاد هرمز کای بلایه

ندانم چون تو جادو هیچ دایه

مرا گویی که ترک خویشتن کن

اگر خواهی و گرنه کار من کن

همه کارم نکو شدتا کنون من

بکار عاشقی آیم برون من

مرا با گل بهم پهلوی این نیست

بسی اندیشه کردم روی این نیست

بکاری خوض باید کرد مادام

کزو بیرون توان آمد سرانجام

چنین عشقی عفو فرمای از من

چو یخ بستم فقع مگشای از من

چو دادش این جواب از جای رفت او

میی بردایه ریخت و مست خفت او

بیامد دایه پیش گل دگر بار

دو چشمش گشته از غصه گهربار

بگل گفت از خرد بیگانهیی تو

که از بیگانگی دیوانهیی تو

درین سودا چو دیوت رهنمونست

که این هم نیز نوعی از جنونست

به سالوسی رگ جانم گشادی

بعشوه نان در انبانم نهادی

مرا در کار خود بر دام بستی

تو چون صیاد در گوشه نشستی

چرا باید کشیدن فقر و فاقه

که من نه صالحم این را نه ناقه

میم بر ریخت لختی سرزنش کرد

ز من خود رازمانی خوش منش کرد

چو حلقه بر درم زد او بخواری

چو خاک ره شدم از بردباری

تو خود دانی که چون من آن شنودم

دهن بربستم و خاموش بودم

زهرمز یافتم من حصهٔ خویش

برو اکنون توخود گو قصه خویش

میاور در میانم ای دل افروز

که من خود را برون آوردم امروز

ازین پاسخ دل گل موج خون ریخت

گهر زانموج از چشمش برون ریخت

سمند شادی او لنگی آورد

دلش چون چشم سوزن تنگی آورد

از آن غم دیده تر لب خشک برجست

بسوی بام شد دل داده از دست

ز سوزش تفت بر گردون رسیده

ز آه او ز آهن خون چکیده

عروس آسمان را خواب برده

خروس صبحدم را آب برده

نه ماه آن شب از آن ماتم برآمد

نه زان غم صبحدم رادم برآمد

همه شب آن ز دل افتاده در کوی

چو پرگاری بسر میگشت هر سوی

ز درد دل سرودی زار میگفت

خوشی با دل بهم اسرار میگفت

که ای دل کار خود کردی و رفتی

بآخر خون من خوردی و رفتی

برو در عشق جانان راه جان گیر

بعشقی زنده شو ترک جهان گیر

اگر یک دم دهد در عشق دستت

بسی خوشتر بود از هرچه هستت

گلی از عشق در جانم شکفته

ولیک از چشم جانانم نهفته

همه گلها ز گل آرد برون سر

گل جانم ز دل آرد برون سر

چو من در عشق دستی خوش نیفتد

که جز در سوخته آتش نیفتد

کجایی ای مرا چندین غم از تو

دلم نادیده شادی یک دم از تو

تویی شمع جهان افروز پیوست

منم پروانهٔ جان بر کف دست

تویی خورشید غرق نور مانده

منم چون ذرّه از تو دورمانده

تویی چون باز خوش برتر پریده

منم چون مرغ بسمل سر بریده

تویی چون روز با نور الهی

منم چون شب بمانده در سیاهی

تویی چون کوه سر بر اوج برده

منم چون کاه زیر گل فسرده

تویی دریای پر آب ایستاده

منم چون ماهی از آب اوفتاده

تویی چون چشمهٔ نیسان گشاده

منم چون تشنه حالی جان بداده

تویی تیغی چوآتش برگشاده

منم در پیش تیغت سر نهاده

فروبست از غمت بر من جهان دست

بکن رحمی بکن گر جای آن هست

بآخر چون سحرگه باد برخاست

زبیدوسرو و گل فریاد برخاست

سحرگه آه خونین برزد از دل

که گل را بوی خون میآید از دل

همه شب در میان خون بسر گشت

بهر دم بند عشقش سختتر گشت

عروس آسمان چون پرده درشد

مه روشن بزیر پرده در شد

برآمدصبح همچون دایهٔ پیر

ببر در روز را پرورده از شیر

خلیل شعر طفلان ستاره

بیکدم در کشید از گاهواره

چو شاه شرق در مغرب فرو بست

پدید آمد ز مشرق چتر زربفت

ز تف دل رخ گلرخ چنان شد

که رویش زرد همچون زعفران شد

چو کاهی از ضعیفی مبتلا گشت

هوای هرمزش چون کهربا گشت

بجست از جای تا گیرد ره بام

چو مرغی کو جهد از حلقهٔ دام

چو دیدش دایه لب بگشاد از خشم

که ای در عشق آبت رفته از چشم

بتیغ تیز دل برکندم ازتو

ز جور تو سپر بفکندم ازتو

ز ناخوش خویی تو چند آخر

مشو بر بام بشنو پند آخر

خرد در زیر پای آوردهیی تو

نکو پندم بجا آوردهیی تو

برون ناکرده سر از جیب هر روز

شوی دامن کشان در پای ازین سوز

اگر گویم بکش دامن زکینم

جهی با دست همچون آستینم

که میگوید تو گلروی بهاری

که تو همچون بن گل جمله خاری

که گفتت گل که تیره باد کامش

دهی ویران و آبادست نامش

بنزدیکی سماع سور خوشتر

که هم بانگ دهل از دور خوشتر

فگندی از پگاهی زلف بردوش

مگر شوریده خوابی دیدهیی دوش

در آن اندیشهیی تا بار دیگر

روی بر بام و سازی کار دیگر

نیاید ننگت ای بد نام آخر

توقف کن فرو آرام آخر

گلش گفت ای شده بی آگه از من

من اینم تو برو بگزین به از من

جهان بی او چگونه بینم آخر

دلم برخاست چون بنشینم آخر

دلش از عشق هرمز جوش میزد

بسوی بام میشد دوش میزد

چو شد بر بام هرمز بود در باغ

بیک دیدن نهادش بر جگر داغ

نقاب عنبرین از ماه برداشت

دل هرمز نفیر و آه برداشت

چنان دل بستهٔ او شد بیک راه

که باران بهاری ریخت بر ماه

برون افتاد چون آتش زبانش

ز حسرت آب آمد در دهانش

بدان شکّر چنان دندان فرو برد

که دندان گفتیش تا جان فرو برد

دلش دیوانهٔ زنجیر اوشد

مریدی گشت و زلفش پیراو شد

قضا رفته قلم تقدیر رانده

شد او ناکام در زنجیر مانده

بزیر چشم روی دوست میدید

رخ چون برگ گل در پوست میدید

ز عشق گل چنان شد هرمز از وی

که شد چون گل ز هرمز عاجز از وی

جهان چندانکه جزع از آب دم زد

ز سودا در دلش طغرای غم زد

چو دل سر در ره پیوندش آورد

بمویی زلف گل دربندش آورد

چو هرمز حلقهٔ زلفش چنان دید

دل خود چون نگینی در میان دید

ز بند و تاب و پیچ و حلقه هر سو

هزاران حرف مشکین داشت بررو

سیاهی بود هر یک حرف گویی

که بنویسند بر شنگرف گویی

ز مشگ تازه جیم ومیم میدید

که یعنی ملک جم اقلیم میدید

از آن گل مینمودش جیم با میم

که یعنی ملک جم دارم در اقلیم

ز جیم و میم او هرمز همی سوخت

الف با یی ز عشقش می درآموخت

دلش میگفت در عالم زنم من

چو جیم و میم او برهم زنم من

خرد میگفتش ای دل دم زن‌ آخر

هجا آموختی برهمزن آخر

دل هرمز بپیش عشق بنشست

نهاد انگشت و لوح آورد در دست

نخستین حرف او بود از معانی

کالف چیزی ندارد تا بدانی

ولی زلفش الف با پیچ دارد

گهی بر سر گهی بر هیچ دارد

سر زلف چو سینش بی بهانه

کشیده کاف کفری در زمانه

بسی دل طرّهٔ زلفش بخواری

بطا با دوخته در خرده کاری

میان بسته بعشق او در اطراف

بسان لام الف از قاف تا قاف

چو جیم جعد را آورد در پیچ

هزاران دل چو واوعمرو بر هیچ

ز دل این حرفها هرمز فرو خواند

چو وقت عین عشق آمد فرو ماند

چو نقد عین بودش دام بنهاد

ز عین عشق برتر گام بنهاد

چو دل از ابجد جان برگرفت او

بپیش عشق لوح از سر گرفت او

چو بی مقصود و بی مقصد شد آخر

چو طفلی باسر ابجد شد آخر

چنانش عشق گل در کار آورد

که هر مویش بعشق اقرار آورد

ببین تاکار و بار عشق چندست

که هر دم صد جهان برهم فگندست

ز عشقست این همه رونق جهان را

ز عشقست اتصالی جسم و جان را

نبودی ذرّهیی گر عشق را خواست

نبودی ذرّهیی بر ذرّهیی راست

چو عالم سر بسر طوفان عشقست

ز ماهی تا بماه ایوان عشقست

اگر عشق ایچ افسون برنخواند

نه از سودای خویشت وارهاند

دمی در عشق اگر از جان برآید

از آن دم صد جهان طوفان برآید

از آن دم دان که مرغ صبحگاهی

بعشقی میدهد بر خود گواهی

ازان دم دان که مرغان بهاری

منادی میکنند از گل بزاری

ازان دم دان که بلبل در سحرگاه

بصد زاری زند با عاشقان آه

ازان دم دان حضور جاودانی

وگرنه مردهیی در زندگانی

اگرچه خاص هر شب چون رسولی

کند بهر تو نوراللّه نزولی

ترا از بس که غوغای فضولست

کجا یک لحظه پروای نزولست

که هرگز غفلت آمد مست مانده

چو دستی شد مثل بر دست مانده

نه با آن دست کار تو دهد ساز

نه بتوانی برید از خویشتن باز

دم ای عطار هم اینجا فروبند

چه میگویی که در سودا فرو بند

کسی گوهر بر دیوانه آرد

کسی اسرار در افسانه آرد

فسانه نیست این لیکن بهانهست

فسانه گوی کاین جمله فسانهست

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:31 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خسرونامه عطار

بدایه گفت دل بر خود نهادم

ز پیش زخم چشم بد فتادم

چو تو یارم شدی کارم برآمد

متاعم را خریداری درآمد

چو کار افتاده شد دلدادهیی را

بجانی باز خر شهزادهیی را

بر هرمز شو و چیزی درانداز

مگر کاین در شود بر دست تو باز

ازان بادی که تو دانی و ابلیس

بدم بروی بدامش کن بتلبیس

دمش میده دلش افگار میکن

فسون میخوان سخن بر کار میکن

مگر آن مرغ را در دام آری

وزو نزدیک گل پیغام آری

برو بر سنگ زن آن سیمبر را

مگر با گل برآمیزی شکر را

بجوش آر از هوای من دماغش

بچربی روغنی کن در چراغش

بجنبان آنسر زنجیر با او

ز گل هرمز تو در گل گیر با او

برو باری نگه کن روی هرمز

که تا خود دیدهیی آنروی هرگز

ببین تا دُرج لعلش دُرفشان هست

کمند عنبرینش دلستان هست

ببین تا دوستی را جای دارد

لب شیرین جان افزای دارد

ببین تا هست بادامش جگر دوز

خط مشکین او مشکی جگرسوز

بشاهی میدهد رویش گواهی

که روی او خطی دارد بشاهی

عجب نبود گر آید روزگاری

که از مه مرد زاید شهریاری

چنین بسیار زاید چرخ گردون

عقیق از سنگ زاید، مشک از خون

نبینی آب حیوان را گرفتار

که میآید ز تاریکی پدیدار

چو هرمز نقد دارد فرّ شاهی

ترا او شاه بس دیگر چه خواهی

کنون برخیز و راه باغ برگیر

نیم من لاله، از گل داغ برگیر

ترا میباید این معلوم کردن

نخواهی آخرم محروم کردن

تو خود گفتی بسازم چارهٔ تو

ببخشم بر دل غمخوارهٔ تو

کنون این کار من آسان بمگذار

مرا بی جان و بی جانان بمگذار

مرا در دستگیری یاریی کن

بپیغامی ازو دلداریی کن

جفا گفتم ترا ای دایه بسیار

کجا از بی خرد این مایه بسیار

نگیرد از چو من کس هیچدر دست

بعذرای دایه زلفم پیچ بر دست

چو صبح زود خیز و بادپیمای

زمانه بر نهاده در دهان نای

کواکب گشت از گردون گریزان

شفق شد در کنار خون گریزان

رخ چرخ فلک زنگار گون گشت

درفش ماه رخشان سرنگون گشت

عروس خور ز زیر بیرم چین

برآمد چون یکی طاوس زرّین

برین ایوان مینا جلوه گر شد

سپهر نیلگون چون رنگ زر شد

بزیر آمد ز منظر دایهٔ گل

بصحن باغ شد در سایهٔ گل

دو دیده بر کنار راه بنهاد

میان راه دام ماه بنهاد

بساط حقّه بازی باز کرد او

زهر نوعی فسون آغاز کرد او

گهی زر برگرفت و خاک پیمود

گهی پر کرد حقّه پاک بنمود

مشعبدوار بانگ رود میکرد

دهان را گندنا آلود میکرد

چو مرغی در صفیر آمد بآواز

که تا آن مرغ را آرد بپرواز

زمانی بود هرمز بر سر راه

درون آمد چو از میغی برون ماه

چو روی دایه دید از سایهٔ گل

بخدمت رفت پیش دایهٔ گل

نمازش برد چون سبزه نباتی

ز لعلش یافت چون شکّر نباتی

چو دایه روی هرمز دید برجست

بسوی گل گرفتش دست بر دست

نشاندش پیش و افسون کرد آغاز

بحیلت جادویی را داد سرباز

بدو گفت ای چو فرزندم گرامی

چرا نزدیک مادر کم خرامی

گریزانی ز ما چون آهو از یوز

چنین وحشی مباش و شیری آموز

تو خود چون تاب آری مانده تنها

بتنهایی چمنده در چمنها

مبر بر سر بتنهایی جهان را

که دلگیرست تنهایی جوان را

جوانی تو، جوانی را طلب کن

شکر خور بوسه ده میکش طرب کن

دمی با همدمی می کش لبالب

که فردا را امیدی نیست تا شب

گسسته خواهدت شد دم بناکام

در اندیش و دمی پیوسته کش جام

چو گشتی مست بر روی نگاری

مراغه کن دمی در مرغزاری

چرا باید کشید از عشرتت دست

کت آواز خوش و روی نکوهست

مرا افسوس آید چون تو سروی

که نخرامد بگرد او تذروی

بدین خوبی که داری چهره آخر

ز خوبان چون شدی بی بهره آخر

که دید آخر چنین خطی شکر جوش

که خطت را نگشت او حلقه در گوش

که دید آخر چنین لعلی گهرریز

که بر لعلی دگر نکند شکر ریز

که دید آخر چنین زلفی سرافراز

که از خواری پس پشت افگنی باز

که دید آخر چنین سروی سهی وار

که سرو از وی بلرزد چون سپیدار

که دید آخر چنین چشمی فسون خیز

که دست غمزه بگشاید بخونریز

که دید آخر چنین خالی دلفروز

که بر چشمش نشد فال تو فیروز

که دید آخر چنین رویی چو خورشید

که پنهان داریش در سایهٔ بید

دریغا چون تویی تنها بمانده

بتنهایی درین صحرا بمانده

بخوبی گرچه مخدوم جهانی

چو هستی مستحق محروم از آنی

کنون تنها چنین نگذارمت من

بهشتی روی و حوری آرمت من

بری چون سیم و قدّی چون صنوبر

همه جایش ز یکدیگر نکوتر

دو زلفش از شکن بر هم شکسته

هزاران حلقه اندر هم شکسته

دو لعلش سرخ تر ازدانهٔ نار

بیک دانه درون سی دُرّ شهوار

فتاده بر رخش از مشک خالی

شده سرحدّ خوبی را کمالی

دو شور انگیز او مخمور مانده

سیاهی در میان نور مانده

دهن چون پستهٔ خندان گشاده

شکر بر لعل او دندان نهاده

کنون چون یافتی بس رایگانم

مکن هرگز سبک بر دل گرانم

کنون گر بایدت با اینچنین کس

چو من هستم بکس منگر ازین پس

گرت رازی بود بسته دهان باش

بکس مگشای وهم خامش زبان باش

تو گر چون پسته رنگ آمیز گردی

چو پسته زود شورانگیز گردی

دل پسته توان دید از دهانش

از آن ببریدهاند از بن زبانش

زبان منمای همچون پسته از کام

زبان در کامت آور همچو بادام

چو کاری میتوان کردن نهانی

چنانک ازوی نیابد کس نشانی

همان بهتر که زیر پرده آن کار

بپردازی و بیرون آیی از بار

ز بدنامی بتر چیزی دگر نیست

که در عالم ز بدنامی بتر نیست

بدان اکنون که گلرخ دخترشاه

که سجده میبرد پیش رخش ماه

ز آب دست نقاشان استاد

نخیزد آنچنان نقشی پریزاد

بهر شهری ز نقش او نشانست

بخوبی نقش رویش داستانست

ز نقش گل گرفته لب بدندان

میان باغ مانی نقشبندان

دو زلفش در سیاهی قیر فامست

بناگوشش سپیدی شیر فامست

چو بگشایند در چین نافهٔ خشک

سوی زلفش نویسد نامهیی مشک

مژه چون دشنهٔ سیراب دارد

هزاران تشنه را بی خواب دارد

چو چشمش دلبری را کار بندد

بمستی دست صد هشیار بندد

چو برخیزد بناز آنسرو قامت

برانگیزد ز قامت صد قیامت

چو بگشاید فقاع از کام شکّر

لبش بر یخ نویسد نام شکّر

رخی چون گل لبی چون قند دارد

همه سرمایه بی مانند دارد

تو خود گل را به از من دانی آخر

همه شرحی به از من خوانی آخر

مگر او را نظر افتاد بر تو

چگویم نیز میدانی دگر تو

چو گل زین کار بتوانی شکفتن

بگل خورشید نتوانی نهفتن

که خواهد بود چون گل درجهان یار

زهی دولت زهی بخت و زهی کار

چو گل روی تو دید از بام ناگاه

بدر آمد ترا اقبال از راه

چگویم زانکه من دیدم بسی را

که بازی نیست با دولت کسی را

ز دولت بود کاکنون گوی بردی

وزان گیسوی مشکین بوی بردی

کنون خواهم که یکشب هر دو باهم

ستانید از دو لب داد دو عالم

دو لب در بوسه دادن خسته دارید

بشکّر مغز را در پسته دارید

زمانی موی هم در دست تابید

زمانی نیز برهم دست یابید

جهان اینست اگر داری تو دستی

که پیش همدمی یابی نشستی

ز عالم همدمی از عالمی به

دمی با او ز عمر آدمی به

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:31 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خسرونامه عطار

چو دایه آن دو دلبر را چنان دید

دو جان هر دو بیرون ازجهان دید

بگل گفت ای چمن پرنور از تو

دماغ بلبلان مخمور از تو

قمر را روی تو تشویر داده

شکر را پستهٔ تو شیر داده

ز بی عقلی ز سر تا پای رفتی

چو اینجا آمدی از جای رفتی

میان باغ آخر خیز ای گل

ز مستی ماندهیی مستیز ای گل

ترا هر جایگه راییست دیگر

ولی هر کار را جاییست دیگر

گل عاشق ز گفت دایهٔ پیر

عرق میریخت چون باران ز تشویر

بآخر از کنار راه برجست

بعشرت بر میان جان کمر بست

گرفته بود دست دایه در دست

بدیگر دست دست هرمز مست

میان باغ میشد در میانه

یکی زانسو یکی زینسو روانه

بکنج باغ در، خلوتگهی بود

که آن در خورد خورشید و مهی بود

قران کردند مهر و ماه با هم

بدان برج آمدند از راه باهم

نشستند و میآوردند حالی

دو دل پر آرزو و جای خالی

ازان مجلس چو دوری چند برگشت

فلک در دور ازان خوشی بسر گشت

چو هرمز مست شد برداشت رودی

بگفت از پردهٔ رازی سرودی

بزاری زخمه را میخست بر رود

ز خون دیده پل میبست بر رود

چو‌آب زر ز ابریشم فرو ریخت

دل از ابریشم هر مژّه خون ریخت

سرودی گفت هرمز کای دلارام

جهان چون جانستان آمد بده جام

چو آتش آب در ده کاسهیی زود

که عمر از کیسهٔ مارفت چون دود

پیاپی ده می کهنه بنوروز

که دل پر عشق دارم سینه پر سوز

بیار آن آب چون آتش زمانی

که نیست از دی و از فردا نشانی

چو ریزان شد شکوفه از درختان

میی در ده چو روی نیکبختان

بیا تا بانگ جوی آب بینی

شکوفه بینی و مهتاب بینی

بسی چادر کشد اشکوفهٔ پاک

کشیده ما بچادر روی برخاک

می سر جوش را در ده صلایی

که دردمانه سر دارد نه پایی

بگفت این وز عشق روی دلبر

بسر میگشت و خون میکرد از بر

جوان و مست و عاشق در چنین حال

دلی بس پر سخن لیکن زبان لال

چنین جایی کسی با دل نماند

که چه دیوانه چه عاقل نماند

بیامد دایه و بر گل زد آبی

شد آن آب از رخ گل چون گلابی

گل بی خویشتن از عشق و مستی

درامد از هوای می پرستی

بصحن باغ شد با دلبر خویش

ز نرگس کرد پرخون زیور خویش

صبا از قحف لاله جرعه میخورد

چمن چون نوعروسی جلوه میکرد

ز یکیک برگ نقاشان فطرت

نموده خرده کاریهای قدرت

عروسان چمن برقع گشاده

هزاران بچهٔ بی شوی زاده

چمن درخاصیت چون مریم آمد

که فرزند چمن عیسی دم آمد

چو بسراینده شد آن سرو آزاد

برقص افتاد گل چون شاخ شمشاد

گل و بلبل همه شب راز گفتند

حدیث عشقبازی باز گفتند

جوانی بود و مستی و بهاری

جهان ایمن زهی خوش روزگاری

گل و هرمز بهم انباز گشته

ز خون شیشه سنگ انداز گشته

بدستی زلف گل آورده در چنگ

بدستی خورده می از جام گلرنگ

چو لختی طوف کردند آن دو دلجوی

بخلوتگاه رفتند از لب جوی

ز بی صبری دل هرمز همی جست

که تا با گل مگر درکش کند دست

بنقدی وصل شیرودنبه میدید

بران آتش دل چون پنبه میدید

درآمد همچو مرغی سوی دنبه

بچربی دایه را میکرد پنبه

چو آگه شد زبان بگشاد دایه

که مارا نیست بر سالوس پایه

چو مویم پنبه شد در پنبه کردن

مرا پنبه مکن در دنبه خوردن

چو پنبه تا تو در اطلس رسیدی

چو کرم پیله پشمم در کشیدی

ز گفت دایه گل تشویر میخورد

از آن تشویر شکّر شیر میخورد

ز شرم او عرق میریخت از گل

نهان میکرد گل در زیر سنبل

بر دایه دلی پر غم نشسته

ز خجلت بر گلش شبنم نشسته

بآخر دایهٔ مسکین برون شد

کنون بشنو که حال هر دوچونشد

چو طاقت طاق شد هرمز برآشفت

بزیر لب زیک شکّر سخن گفت

بگل گفت ای دو یاقوتت شکرریز

ز مخموری دو بادامت سحرخیز

قمر همسایهٔ سی کوکب تو

شکر همشیرهٔ لعل لب تو

تویی شمع و شکرداری بخروار

منم بر شمع تو پروانه کردار

چو بر عشقست پروانه دماغی

گزیرش نبود از روغن چراغی

چو شمعی گشتهیی همخانهٔ من

بیک شکّر بده پروانهٔ من

ز صد شکّر مرا آخر یکی ده

اگر بسیار ندهی اندکی ده

بخوشی صدقه ده یک بوسه ما را

که صدقه باز گرداند بلا را

بده یک بوسه چه جای ملالست

که امشب چاشنی باری حلالست

نخستین کوزه در دردی زنی تو

اگر بخیه بدین خردی زنی تو

مباش آخر بدین باریک ریسی

که یک یک نخ چنین بر من نویسی

ترا چون ملک خوزستانست امروز

بیک شکّر مکن بخل ای دلفروز

چوشد جانم ز جام خسروی مست

بیک بوسه دلم را کن قوی دست

بآخر چون بسی باهم بگفتند

چو شیر و چون شکر با هم بخفتند

گل از سر چون صلای ناز درداد

متاع عیش را آواز در داد

ز شوخی چون زحد بگذشت نازش

بلب عذری چو شکّر خواست بازش

خوشا آن کینه و آن عذرجویی

که آن دم خوشترست از هرچه گویی

چو دورخ هر دو روبارو نهادند

ز بوسه قفل با یکسو نهادند

دورخ بر هم لب از پاسخ فگندند

ببوسه اسب در شهرخ فگندند

چو جوزا آن دو مهوش روی در روی

ببوسه دیده هر یک موی بر موی

دودست اندر کش آوردند هر دو

سخنهای خوش آوردند هر دو

حکایت چون ز شکّر برتر آید

بسی از شهد و شکّر خوشتر آید

چوخوشتر باشد از دو عاشق نغز

دو شکرشان بهم بادام در مغز

چو باهم هر دو دلبر دوست بودند

دو مغز و هر دو در یک پوست بودند

زده اسباب شادی دست درهم

بپای افتاده دو سرمست در هم

زبان بگشاد هرمز در شب تار

که صبحا برمدم جزبر لب یار

مدم زنهار ای صبح از فضولی

دمی دیگر مکن خلوت بشولی

مدم کامشب بهم کاریست ما را

بشب در روز بازاریست ما را

چو شمعی تا بروزم زنده امشب

بمیرم گر زنی یک خنده امشب

تویی ای صبح امشب دستگیرم

نفس گرمی برآری من بمیرم

هر آنکس را که با ماهیست حالی

برو یک دم شبی، ماهی چو سالی

شب وصل یکه دل خرّم نماید

بسی کوته تر از یکدم نماید

دل هرمز در آن شب جوش میزد

ز بیم روز نوشا نوش میزد

بگل میگفت کای تنگ شکر پاش

که ما گشتیم از لعلت گهرپاش

گلی در تنگ آوردیم و رستیم

بشکّر تا بگردن در نشستیم

ازین داد وستد با حور زادی

بآخر بستدیم از عمر دادی

بکام خویش دیده چشم بد را

بکام دل رسانیدیم خود را

ندانم تا مرادر دلفروزی

چنین شب نیزخواهد بود روزی

چنین شب نیز با چندین سلامت

نبیند خلق تا روز قیامت

بآخر چون شکر بر شهد خستند

بپسته بر گشادن عهد بستند

که گر مهلت بود در زندگانی

بهم رانیم عمری کامرانی

سمنبر با شکر لب قول میکرد

دلش فریاد و جان لاحول میکرد

میان هر دو شد چون عهد بسته

گلش گفتا که کردی لعل خسته

کشیده داردست ای مایهٔ ناز

که بسیاری خوری از ما شکر باز

بیا تا خوش بخسبیم و بخندیم

کلید بوسه در دریا فگندیم

جوابش داد هرمز کای سمنبوی

چه برخیزد ازین خفتن سخن گوی

تو آتش در جهان افگندی امشب

گلی زان بر جهان میخندی امشب

نیم آن مرغ من کز چشمهٔ نوش

شوم از شربتی آب تو خاموش

مگس چون نیست شکّر هست قوتم

بسوی پرده بر چون عنکبوتم

کسی را آنچنان گنج نهانی

دهن بندد بآب زندگانی

ز راه کور بر میبایدت خاست

نیاید کارم از آبی تهی راست

نداده بادهیی آسوده امشب

بآبم میدهی پالوده امشب

چو هستم شکّرت را چاشنی گیر

بچربی نیز خواهم روغن از شیر

چو شکّر هست لختی شیرباید

چه میگویم هدف را تیر باید

ز پسته چند بیرون افگنم پوست

که پسته کار بیگاریست ای دوست

لبت را چون زکوة آب حیاتست

چو از هر جاترا بیشک ز کوتست

چو من درویشم از بهر نباتی

بدین درویش بیدل ده ز کوتی

چه میخواهی ز من زین بیش آخر

نبودت هیچکس درویش آخر

چو تو با من بیک نعمت کنی ساز

خداوندت یکی را ده دهد باز

بشکّر در ده آواز سبیلی

که نیکو نبود از نیکو بخیلی

هوی میخواند هرمز را بتعلیم

که بگذارد الف بر حلقهٔ‌میم

چو هرمز آن الف را مختلف کرد

دو ساق خویش گل چون لام الف کرد

بگردانید روی آن سیم تن حور

که بادا آن الف از میم من دور

نخواهد یافت الف بر میم من راه

الف چیزی ندارد بوسه در خواه

ترا جز بوسه دادن نیست رویی

نیابد آن الف زین میم مویی

اگر تو همچو سیمی دیدی این میم

ندارد هیچ کاری سنگ در سیم

دل سنگینت این میخواهد از کار

که تو سنگی دراندازی بیکبار

سر دندان بشکّر تیز کردی

که شفتالوی بادانگیز خوردی

ببوسه گر دلت با ما رضا داد

ز تنگ گل بسی شکّر ترا باد

وگر راضی نیی دم بر زن از پوست

شبت خوش باداینک رفتم ای دوست

چو سالم نیست بیست از من میازار

زکوة از بیست باید داد ناچار

چو من درزاد خویش از بیست طاقم

مکن چون بیست عقد از جفت ساقم

چو مقصود من از تو هست دیدار

تو چون من باش اگر هستی خریدار

ببستان قدر گل چندانست ای دوست

که زیر پرده با غنچه ست هم پوست

چو از پرده برآید چست و چالاک

ببویند و بیندازند در خاک

چو بیضه پاره شد بر مهر عنبر

چو عود خام سوزندش بمجمر

نگین کز کان بدست آورده حکاک

کند از چرخ گردنده دلش چاک

بمهر من مکن زنهار آهنگ

که گل در غنچه بهتر لعل در سنگ

مرا خواهی هوای خویش بگذار

مر این درجم بجای خویش بگذار

بمهر من نیابی جز شکر چیز

بمهر درج من منگرد گر نیز

کلید درج محکم دار امروز

که تاچون گردد آن کار ای دل افروز

ز گل هرمز بجوش آمد دگربار

که در شورم مکن ای خوش نمک یار

ز تو، بی غم نیابد کس نصیبی

که رعنایی ز گل نبود غریبی

بکام دل چه میگیری جدایی

فراغت نیستت تا کی نمایی

گواهی میدهی بر خویشتن تو

ولی عاشق تری باللّه ز من تو

ز روباهی بپرسیدند احوال

ز معروفان گواهش بود دنبال

چو دل با تو کند در کاسه دستی

چرا در کاسه گیری دست مستی

دلت از نقش عشقم دور چون شد

که نقش از سنگ نتواند برون شد

بلی در سنگ بودت نقش آتش

بجست این آتش از سنگ تو خوش خوش

چو میدانی تو کردار زمانه

چرا شوری درین زنبور خانه

چو در کاری بخواهی کرد آرام

در اوّل کن که پیدا نیست انجام

روا باشد که دوران زمانه

بود ما را در انجام از میانه

عجب نبود که ندهد عمر من داو

مکن، مستیز، ای گل مست مشتاو

وگر حاصل نمیداری تو کامم

شدم، انگار نشنودی تو نامم

درین معنی نیفتادت بد از من

لبت گر یک شکر صد بستد از من

بدندان گر لبت را خسته کردم

ببوسه مرهمش پیوسته کردم

بدندان زان لب لعلت گزیدم

که تا خون از لب لعلت مزیدم

چوخوردی خونم از لب باز کردم

که خوش خوش از لبت خون بازخوردم

کنون رفتم چه عذرت خواهم امشب

که در بی مهریت بی ماهم امشب

چو گفت این خواست تا برخیزد از جای

گلش افتاد همچون زلف در پای

که گل را این چنین مپسندی آخر

بیک حمله سپر بفگندی آخر

گلم زان پیش تو افگند بادم

مشو از خط که سر بر خط نهادم

دل خود دانهٔ دام تو کردم

خرد را خطبه برنام تو کردم

چو سر بر پایت آرم سرفرازم

چو جان در پایت افشانم بنازم

درون جانی ای در خون جانم

ندانم جز تو کس بیرون جانم

زهی دلسوز یار ناوفادار

زهی غمخواره دلبند جگرخوار

چو دامن روی من در پای دیده

وزین سرگشته، دامن درکشیده

ز بیمهری مشو ای مه ز من دور

که نه هرگز بود بی مهر مه نور

چو دل را در میان خط کشیدی

خطی در دل کشیدی و رمیدی

چو حلقه تا بدر بازم نهادی

چو شمعم سوختی گازم نهادی

کنون از خشم من دم سرد کردی

دلم را شهربند درد کردی

چوخاک راه پیشت بردبارم

چو خون دیده سر نه بر کنارم

چنین نازک مباش ای جان من تو

که از گل برنتابی یک سخن تو

بسی میلم ز عشرت از تو بیشست

ولی بیمم ز رسوایی خویشست

گل شیرین بشکّر لب گشاده

فسون میخواند سر بر خط نهاده

بآخر آن فسون هم کار گر شد

دل هرمز از آن دلبر دگر شد

بگلرخ گفت ای چون گل کم آزار

مگیر از من چو گل از یک دم آزار

چو کامم برنمیآری کنون من

بکام تو دهم خطّی بخون من

چو با من مینسازی کژ چه بازم

من دلسوخته با تو بسازم

بگفت این و شکر در تنگ آورد

ز زلفش ماه در خرچنگ آورد

گهی دزدید از آب زندگانی

بلب بردش ز شکّر رایگانی

گهی بر انگبین زد قند او را

گهی بگسست گردن بند او را

گهی شکّر ز مغز پسته خورد او

گهی لعلش بمرجان خسته کرد او

گهی با سیم کار او چو زر کرد

گهی با دوست دست اندر کمر کرد

گهی صد حلقه زانزلف زره پوش

بیکدم کرد همچون حلقه در گوش

گهی از پسته عنّابش بخست او

ببوسه بر شکر فندق شکست او

ز سیبش کرد شفتالو بسی باز

مگر پیوسته بود آن هر دوزاغاز

بخفتند آن دو دلبر همچنین مست

که تا باد سحرگه بر زمین جست

سپاه روز چون بر شب غلو کرد

نسیم صبح جان را تازه رو کرد

بگوش آمد ز دریای سیاهی

خروش مرغ شبگیر از پگاهی

ز باد صبح گل سرمست برجست

نگر گل چون بود در صبحدم مست

چو گل برخاست هرمز نیز برخاست

صبوحی را ز گلرخ باده درخواست

گلش گفتا ز بویی میزنی خوش

خمارت میکند از مستی دوش

بدست خود می مخموریم ده

وزان پس درشدن دستوریم ده

بباید رفت چون روزست و ما مست

که تا برمانیابد چشم بد دست

که چون پیمانه پر گردد بناکام

بگرداند سر خود در سرانجام

بگفت این و میی خورد و میی داد

دم از آب قدح میزد پریزاد

چو کرد آب قدح را آن پری نوش

شد او همچون پری در آب خاموش

بیفتادند هر دو مایهٔ ناز

ز مستی سرگران کرده ز سرباز

یکی سر در کنار آن نهاده

غمش سر در میان جان نهاده

یکی را پای آن یک گشته بالین

نهاده یار را بالین سیمین

دو عاشق را ز خود یک جو خبر نه

وزین عالم وزان عالم اثر نه

ز خوب و زشت دنیا باز رسته

بکلّی از نیاز و ناز رسته

شنودم از یکی مستی بآواز

که می زان میخورم کز خود رهم باز

چو صبح از چرخ گردون پرده بفگند

سپیده صد هزاران زرده بفگند

سپیده از پس بالا درآمد

دُر صبح از بن دریا برآمد

چو شد روشن درآمد دایهٔ پیر

دو دلبر دید پای هر دو در قیر

نه نقلی حاضر ونه شمع بر پای

نه می مانده، نه مجلسخانه برجای

جهان روشن شده، شمعی نشسته

شرابی ریخته، جامی شکسته

همه خانه قدح پاره گرفته

زمین سیمای میخواره گرفته

درآمد دایه و فریاد در بست

زبانگش دلگشای از جای برجست

چو هرمز دید گل را جست بر پای

که تا بدرود کردش مست برجای

چو می بدرود کرد آن رشک مه را

ز بوسه بدرقه برداشت ره را

گل خورشید رخ برخاست و دایه

روان دایه پس گل همچو سایه

بسوی قصر شد، وان روز تا شب

ز شوق آن شبش میگفت یا رب

گهی میکرد ازان مستی خمارش

گهی زان ناز و آن بوس و کنارش

گهی زان عیش و خوشی یاد میکرد

گهی زان آرزو فریاد میکرد

گهی زان خوشدلیها باز میگفت

گهی میخاست، گاهی باز میخفت

کنون بنگر که گردون چه جفا کرد

که تا آن هر دو را از هم جدا کرد

فلک گویی یکی بازیگر آمد

که هر ساعت برنگی دیگر آمد

فلک دانی که چیست ای مرد باهش

یکی بیگانه پرور، آشنا کش

بدین چون مدّتی بگذشت از ایام

گل و هرمز نیاسودند از کام

گهی کام و گهی ناکام بودی

گهی جام و گهی پیغام بودی

گهی با هم گهی بی هم نشسته

گهی هم غم گهی همدم نشسته

جهان بر کام خود راندند یک چند

ولیک از کار آن هر دو فلک خند

نمی کرد آسیاب چرخ در کوب

از آن بود آسیا بر کام جاروب

گل از دل دانهیی در خورد میکاشت

بعشرت آسیا بر گرد میداشت

چه شادی و چه غم آنجا که او شد

همه در آسیای او فرو شد

ندانستند از اوّل این جهان را

که آخر چه درآید از پس آنرا

جهان با یک شکر صد نیش نی داشت

دمی شادیش سالی غم ز پی داشت

اگر گل بر جهان خندید یک روز

ببین کز شیشه گریان شد بصد سوز

ز دنیا آدمی را خرّمی نیست

کسی کوخرّمست او آدمی نیست

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:31 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خسرونامه عطار

کنیزک را چو وقت مرگ آمد

درخت عمر او بی برگ آمد

جهانش دستکاری خواست کردن

طریق کژ نمایی راست کردن

هنوز آن روی چون گل ناشکفته

گل او خواست شد در گل نهفته

چو مرگ آمد دلش برخاست از درد

که شد خورشید عمرش ناگهان زرد

کنیزک بر جوانی زار بگریست

ز جور چرخ کج رفتار بگریست

زن مه مرد را گفت ای گرامی

سرآمد بر دل من شادکامی

جهانم می بنگذارد چه سازم

که پیش آمد رهی دور و درازم

صلای عمر من در داد ایام

بجای مرگ بنشینم سرانجام

بسی رفتیم و چون ره بس درازست

که میداند که چندین راه بازست

ندیدم شادی و غم بیشمارست

چگویم چون نه دل نه روزگارست

ولی این کودک نیکو لقا را

نگهدارید از بهر خدا را

که این طفل گرامی شاهزادست

ز شاهی در گدایی اوفتادست

سزد از ترک خورشیدش غلامی

که قیصر زاد روم است این گرامی

خدا را دارد این طفل و شما را

گواه این سخن کردم خدا را

سپردم با شما او را بصد ناز

که تا فردا سپاریدش بمن باز

ندارد هیچکس خصمش، خدایست

کنون این کار کار آن سرایست

نهان در موی یک انگشتری داشت

که مُهر او نشان قیصری داشت

بدو گفت این پسر با این نشانی

اگر در خفیه با قیصر رسانی

ز رفعت سر بگردونت رساند

بنقد گنج قارونت رساند

چو هر دو این سخن را گوش کردند

تو گفتی زهر ازان لب نوش کردند

بسی بگریستند و جای آن بود

پذیرفتند ازو ورای آن بود

کنیزک را از آن گرداب حسرت

روان شد از دو نرگس آب حسرت

چو درتلخی مردن مبتلا شد

بسختی جان شیرین زو جدا شد

فرو مرد آتش روز جوانی

برش طفلی چو آب زندگانی

چنان زین تنگنا بگذشت زود او

که گفتی در جهان هرگز نبود او

جهان پیرست امّا طفل سالست

که در پیریش طفلی همچو زالست

اگر پیری نبودی طفل پیشه

نگشتی سال و ماهش نو همیشه

گل بی برگ را بی مایه بگذاشت

چه مادر چه پدر چه دایه بگذاشت

بسی دارد جهان زین دستکاری

نخواهد یافت یک جان رستگاری

اگر جانست نام و گر جهانت

جهان بیجان کند در یک زمانت

درین عالم همه غرق جهانی

در آن عالم همه مشغول جانی

جهان را ترک گیر و خصم جان شو

ز هر دو بگذر و جان جهان شو

ز کار این زن بی کس زمانی

اگر مردی تو خون بگری جهانی

مثال کار عالم همچو میغست

که برقش درد و بارانش دریغست

دریغا خفته ماندی و بصد سوز

دریغا بر تو میبارد شب و روز

کنیزک چون جهان بروی بسر شد

جهان جان بستدو جای دگر شد

چو زن در خاک کرد آن مهربان را

بجان پذرفت طفل دلستان را

نهادش نام هرمز طفل دلریش

گرفتش زن ببر همچون دل خویش

چو چشمش جای زیر پرده کردند

بشیر و شکّرش پرورده کردند

چنان پرورده شد در پردهٔ ناز

که بیرون نامدش از پرده آواز

چو در پرده بت آفاق بودی

پس او در پردهٔ عشّاق بودی

چو شد آن سرو سیمین پنج ساله

بلالایی برویش رفت لاله

چنان بی مثل گشت آن ماهپاره

که گشت از رشک رویش، ماه پاره

اگر من دم زنم از شرح رویش

پریشانیم بار آرد چو مویش

چو در وی یک نظر ارزید جانی

بمهرش هر نفس نازید جانی

کسی کز دور وصفش میشنیدی

ترنج ودست بی او میبریدی

همه کشور ازو پرجوش میشد

که هرکش دید ازو مدهوش میشد

دل مِه مرد از آن دُرّ گرامی

چو دریا موج میزد شادکامی

جهان بی صبح روی او ندیدی

دعا چون صبح بروی میدمیدی

بخوزستان شهی خورشید فر بود

که او را پنج ساله یک پسر بود

بنام آن مهر پرور بود بهرام

که از بهرام بهری داشت جزنام

چو هرمز بود آن شهزاده را حال

بهم آن هر دو مه بودند همسال

چو وقت آمد که آن شهزاده بهرام

شود چون مشتری در علم احکام

خدیو شهر خوزان شاه اقلیم

نشاندش پیش استادی بتعلیم

بسی همزاد او با هم نشستند

همه از جان دلی در کار بستند

ز چندان کودکان هرمز یکی بود

که عقلش بیش و عمرش اندکی بود

زاندک عمر بسیاری خرد داشت

ز عمر خویش کاری نیک برداشت

چو هرمز لوح بگرفت و قلم زد

ز نور علم جان او علم زد

علی الجمله در اندک روزگاری

نماندش در هنر آموزگاری

اگرچه یک سخن چون موی بودی

ازو یک موی را صد روی بودی

چنان در بذله گفتن بی بدل شد

که آن بیمثل در گیتی مثل شد

چنان برداد و دانش شد توانا

که شاگردیش کرد استاد دانا

لغتها ترکی و تازِی درآموخت

ز عبری و ز رومی دل برافروخت

چنین میگفت با مه مرد استاد

که گاوی را فریدون حق فرستاد

بصورت فرّهٔ شاهیست او را

بمعنی سخت آگاهیست او را

ندانم تا کجا خواهد رسیدن

کنون باری بما خواهد رسیدن

چنان بیدار بختی گشت هرمز

که نتوان دید آن درخواب هرگز

دمی دم می نزد بهرام بی او

زمانی مینیافت آرام بی او

بشادی از دبیرستان خود شاه

بسوی باغ رفتندی شبانگاه

همه شب چون دو شاه از دلنوازی

بگرد باغ گشتندی ببازی

چو مرغ صبح افتادی بفریاد

چو جوزا هر دو رفتندی باستاد

چو از انواع دانش بازپرداخت

بتیر و تیغ و یوز و باز پرداخت

دوبازو همچو دوران هیون کرد

بمردی شیر مردان را زبون کرد

بیکدست آسیا سنگی سپردی

نماندی گرچه فرسنگی ببردی

برافگندی بقوّت گرز از مشت

قلم کردار بگرفتی بانگشت

اسد چون بر فلک میدید کارش

خجل میشد ز گرز گاو سارش

چو بر مرکب شدی چون ژنده پیلی

بدشواریش بردی اسپ میلی

چو تیرش ازکمان یک نیم رفتی

سخن در موی یا در میم رفتی

چو رفتی از کمان تیرش بتعجیل

بپیکان درکشیدی مور رامیل

چو گشتی از سر مویی هدف ساز

چو موئی سر زهم بشکافتی باز

بتاب ار تیر پرتابی گشادی

ازین عالم بدان عالم فتادی

اگردر خشم تیری درکشیدی

بچشم سوزن عیسی رسیدی

کشیدی تیر تا گوش و وزان چشم

ز گوش خود رسانیدی بدان چشم

وگر تیری زدی بی هیچ زوری

قلم کردی ز پیکان پای موری

چو تیغ نیلگون در کف گرفتی

ز تیغش بحر نیلی کف گرفتی

ز بیم تیغ او چون میغ لرزان

اجل بر تیغ رفتی خسته از جان

ز تفّ برق تیغش نامداران

سپر بر آب افکندی چو باران

چو از فتراک بگشادی کمندی

هژبران را بگردن برفگندی

چو سر پنجه زدی بر پای نیزه

ز سندان بر دمیدی سنگ ریزه!

چنانش نیزه گردان بود در چنگ

کزو آتش شدی سیماب در سنگ

اگر در پیش رُمحش خاره بودی

بیک ساعت همی صد پاره بودی

وگر سوی فلک زوبین فگندی

بزخمی خوشهٔ پروین فگندی

چو چوگان گیر و میدان جوی گشتی

فلک چوگان و ماهش گوی گشتی

چو گوی آن ماه افگندی بره در

مه از کویش ببردی گوی بر سر

شد آن چشم و چراغ روی آفاق

بعلم و زور چون ابروی خود طاق

چنان آوازهٔ او معتبر شد

که چرخ ازوی بپا آمد بسر شد

چو سال هرمز آمد برده و شش

رخش برنه جهان بفروخت آتش

بخوبی خطّ زیباییش دادند

مثال عالم آراییش دادند

درآمد خطّ سبزش از بُناگوش

خطش شد سبزه زار چشمهٔ نوش

خط سبزش که جان را قوت بودی

زمرّد رنگ بر یاقوت بودی

سر زلفش کمند جان و تن بود

لب لعلش بلای مرد و زن بود

بهرجایی که حوری سیمبر بود

ز عشق روی او رویش چو زر بود

بتی کو طوطی خطّش بدیدی

دلش در بر چو مرغی میتپیدی

ز عشقش جمله را خفتن نبودی

ولیکن زهرهٔ گفتن نبودی

چو زیر خط نشست آن مشک ماهش

فغان برخاست از خطّ سیاهش

ز زیبایی که خط او بپیوست

نمیآموخت کس را بر خطش دست

چو طوطی بود خطّش پر گشاده

دری در بسته و شکّر گشاده

ز سنبل در خط آمد لاله زارش

چو گلبرگی که باشد مشک خارش

نبودش جز تماشا هیچ کاری

کبابی و شرابی و شکاری

عجب ماندند از رویش جهانی

که چون خیزد شهی از باغبانی

چو بر گلگون نشستی روی چون ماه

فرو بستی زبس نظّارگان راه

یکی میگفت هرمز آن او نیست

که شهزادیست هرگز آن او نیست

یکی گفتی ازو چون، شاه خیزد

ز خوزستان چگونه ماه خیزد

چو هرمز در توانایی چنان شد

که هر مردی ز زورش ناتوان شد

بآسانی شبی آن کار کردی

که ده روز آن کسی دشوار کردی

چنان مه مرد بر وی مهربان شد

که مهر هرمزش مُهر روان شد

وزانجا کاصل فرهنگ شهی بود

دل هرمز ز مهر او تهی بود

بدل میگفت مه مردم پدر نیست

مرا در دل ز مهر او اثر نیست

نماند چهر او با چهرهٔ من

ندارد هرگز او خود زهره من

ازین غم گرچه دل پرجوش بودش

ضرورت را زبان خاموش بودش

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:31 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خسرونامه عطار

چنین گفت آنکه بحری بود در گفت

که گاهی در فشاند و گاه درسُفت

که چون هرمز بعشق گل میان بست

دل پرخون در آن دلبربجان بست

چو شد زان ماه آهو چشم خسته

چو شیری مست گشت از بند جسته

ز گل همچون شکر در آب بگداخت

بدان آتش چو شمع از تاب بگداخت

ز گل چون بلبلی در زاری آمد

میان خاک در خونخواری آمد

ز گل درپای دل صد خارش افتاد

دلش از دست رفت و کارش افتاد

ز نرگس بر گلش خونابه میشد

دلش چون گندمی برتابه میشد

ز تفّ عشق و تفّ تب چنان گشت

که زیر شعله چون اخگر نهان گشت

دو آتش همچو بادی در رسیدند

بیک ره بر دل و جانش دمیدند

چنان زیر و زبر شد زان دو آتش

که آتش همچو او شد او چو آتش

ز بس آتش که داشت او در دل تنگ

برو میسوخت چون آتش دل سنگ

نهان زان گشت زیر سنگ آتش

که می بگریخت زان دلتنگ آتش

ز بی صبریش دل را بیم جان بود

چو بیدل بود بی صبریش ازان بود

صبوری را دلی بر جای باید

ز سودایی و بیدل صبر ناید

چو هرمز مینیافت از خود صبوری

هزاران رنج یافت از درد دوری

بدل گفتا چه کردی ای سیه روز

که جستی دوری از دُرّ شب افروز

فرا درآمده اقبالت از بام

ز دستت رفته و تو مانده در دام

چو نیکویی نیامد سازگارت

بپایان بر بسختی روزگارت

کسی را ماه آید زاسمان پیش

چگونه در زمین گنجد بیندیش

کسی گنجی بدست آورده بی رنج

چگونه دست نگشاید بدان گنج

کسی را بی صدف دُرّ شب افروز

چگونه بیخودش دارد شب و روز

دریغا ماهروی من کجا شد

کزو پشتم چو ماه نو دوتا شد

دریغا کز چنان دُر دور ماندم

وزو همسنگ دریا خون فشاندم

دریغا کان چنان گنجی نهان گشت

وزو چون گنج جانم خاکدان گشت

که کردست اینکه من کردم چه سازم

چو در ششدر فروماندم چه بازم

مرا چون چشم سر جُفتی در آفاق

بنادانی شدم زو همچو او طاق

چو روزی ره بسر آمد درین کار

دل هرمز بجان آمد ازین بار

بگرد باغ درمیگشت پیوست

ببوی دایه چون شوریدهٔ مست

رسید القصه روزی دایهٔ پیر

نهاد از بهر هرمز دام تزویر

چوهرمز دایه را در گلستان دید

تو گفتی تشنهیی آب روان دید

بپیش دایه شد چون شرمساری

ز شرم دایه چشمش چشمه ساری

چو هرمز را بر خود دید دایه

بران خورشید رخ افگند سایه

گره بر ابروی پرچین زد ازوی

قدم در خشم و دم در کین زد ازوی

ازو بگذشت و نادیدارش آورد

نکرد آزرم در آزارش آورد

دم لایلتفت میزد ز هرمز

که با هرمز ندارم کار هرگز

چو هرمز دایه را با خود بکین دید

بغایت سهمناک و خشمگین دید

بر او رفت و گفت ای دایه آخر

ببادم برمده سرمایه آخر

سخنها پیش تو بیخرده گفتم

ز سرمستی برون از پرده گفتم

تو بر نادانیم اکنون تفوکن

ندانستم خطا کردم عفو کن

ز پای افتاده بودم بی دل و مست

نگیرد هیچکس از مست بردست

ببازی گر نمودم زرق و دستان

چنین باری، عجب نبود زمستان

ز من کینه مگیر ای سیم سینه

که از مستان کسی نگرفته کینه

ز مستان کار ناهموار آید

چو نیک آید زمن بسیار آید

اگر بی مهریی دیدی ز مستی

بهشیاری چرا در کین نشستی

چو بودم من زمستی در خرابی

بهشیاری ز من سر می چه تابی

چو بینی در خرابی کار ناساز

در آبادی بنتوان گفت ازان باز

کنون از مهر گل چون موم گشتم

چو موی لقمه نامعلوم گشتم

چو روی از عشق او دیدی بنفشم

ز بیرحمی نشاندی زیر کفشم

ز گل هم سیخ سوخت و هم کبابم

وزین آتش ز سر بگذشت آبم

خدا را دایه، درمانی کن آخر

علاج درد حیرانی کن آخر

مشو در تاب از جسم چو مویم

مشو در خط ز کین من چو رویم

چو دل مرغ تو شد بروی زدی تیر

نهادی بر رهش دامی گلو گیر

چو در دام خود آوردی تمامم

دمی در دم برون آور ز دامم

تو نیکی کن اگر بد کردهام من

که آن بد بادل خود کردهام من

تو نیکی کن چو نیکی میتوان کرد

که هرگز از نکوکاری زیان کرد

مرا یک قطرهٔ خونست خودرای

که دل میخواندش هرکس بهر جای

چو در پای تو افتم سرنگون من

از آن قطره بریزم جوی خون من

مکن ای دایه، این تندی رها کن

بنرمی چارهٔ این مبتلا کن

نگر کز عشق سودایی شدم من

سر غوغای رسوایی شدم من

ندارم دست و دستاویزی ازین بیش

دلم از دست شد مستیز ازین بیش

چو شمعم چند سوزان داری آخر

بده پروانه گر جان داری آخر

چو من چون شمع مردم در سحرگاه

چه حاصل گردهی پروانه آنگاه

بگفت این و ز نرگسهای مخمور

فرو بارید مروارید منثور

ز سوز عشق سروش سرنگون گشت

بروی او روانه جوی خون گشت

هوای گل چو نیرنگ بلا زد

دلش چون ذرّهیی دم در هوا زد

ز بس کز دیده خون بگذشت بر وی

بزاری دایه گریان گشت بروی

بپاسخ گفت ای هرمز دگر نیز

نخواهم خوردنت خون جگر نیز

چو جان گلرخم از تست زنده

چرا پیشت نباشد دایه بنده

کنون آن رفت ازین پس بندهام من

چگونه بندهیی تا زندهام من

غرامت کردهام با دلستانی

غرامت میکشم با تو بجانی

مرا چون زین غرامت بیم جانست

سرم چون عنکبوتی در میانست

چه گر از عنکبوتی هیچ ناید

هم آخر پرده داری را بشاید

نهم چون عنکبوتان تازاغاز

که در پرده نکوتر باشد این راز

شب و روز از غم پرده دریدن

ندارم کار جز پرده تنیدن

کنون رفتم بعذر آن بر ماه

کنم آن ماه را زین مهر آگاه

رسانم هر دو را چون ماه با مهر

نشانم مهر و مه را چهر بر چهر

چو دو تنگ شکر با هم نشینند

جهانی چون مگس باری ببینند

چو من در تنگ دارم هر دو شکّر

مگس کی پر زند با هر دو دلبر

چو من چون عنکبوتان پرده دارم

مگس را زنده در پرده نیارم

اگر من یک مگس بینم برین در

زنم همچون مگس دو دست بر سر

زهر در دایه مشتی دم فرو خواند

بسی افسانه و افسون برو خواند

بسی بازار گلرخ تیزتر کرد

جهان عشق پر شور و شکر کرد

نهاد القصّه او را در شبانگاه

اساس وعده در خلوتگه ماه

نهانی راست شد معیاد گاهی

که جمع آیند خورشیدی و ماهی

دل هرمز ازان شادی چنان شد

که گویی مغز او چون زعفران شد

بیامد دایه چون بادی بر گل

چو گل خندان شکر ریزان چو بلبل

گلش گفت ای گرامی تر ز جانم

چه آوردی خبر از گلستانم

چسانت پرسم از گرد ره آخر

بگو شیر آمدی یا روبه آخر

جوابش داد کای گل در جهان من

ندیدم همچو هرمز یک جوان من

بهمّت از خم گردون گذشته

برفعت از جهان بیرون گذشته

فزونتر از فریدون وز جمشید

گرانمایه شده زوفرّ خورشید

ندیدم مثل هرمز در نکویی

ندیده بودمش زین پیش گویی

چو چشمم رنگ نارنجی او دید

همی عقلم ترنجو دست ببرید

دهانی دارد از تنگی چو پسته

دوعنابش ز شرم دایه بسته

چنان در پسته تنگی بود و لغزش

که بیرون اوفتاد از پسته مغزش

برون از پسته مغزش مابقی بود

ازان معنی خط او فستقی بود

چو گرد بسته خطّ فستقی داشت

دلم را بوسهیی بر احمقی داشت

برانم داشت دل تالب گشایم

ز لعلش ناگهی شکّر ربایم

ولیکن عقل بر جایم نگه داشت

وگرنه دل بران شکّر شره داشت

چنان دل از خطش بیخویشتن بود

که گفتی خطّ او برخون من بود

ترا این عشق ورزیدن حلالست

که چون هرمز بنیکویی محالست

درین معنی دلم تا آسمان شد

که بر ماه زمین عاشق توان شد

روا دارم که او را دوست داری

که او را هست جای دوستداری

نسازی کار با او با که سازی

نبازی عشق با او با که بازی

چو من آن مرغ را بیدانه دیدم

بمشتی دانه در دامش کشیدم

بسی دم دادمش القصه باری

چو راضی گونهیی شد بیمداری

نهادم وعده تا چون شب دراید

ترا صبحی ز وصل او براید

دو دل در عیش جان افروز دارید

بهم هر دو شبی چون روز دارید

فرو خواهد شدن این دم سرانجام

دمی دستی بر آرید ای دلارام

چو گل از دایه بشنود این سخن را

چو مه رخ برفروخت آن سرو بن را

بدو گفت ای بتو دل زنده جانم

چگونه شکر تو گفتن توانم

چه گویم هرچه گویم بیش ازان باد

که رحمت بر چنان کام و زبان باد

خدایم رحمتی بنهاد در تو

نکو کردی که رحمت باد بر تو

کنون ماییم و روی دوست امشب

چو پسته با شکر هم پوست امشب

گل عاشق همه شب با دل افروز

شکر در تنگ خواهد داشت تا روز

اگر صبحی ز شام ما برآید

دمی از ما بکام ما برآید

چو گردون را معلّق گشت رایت

زانجم نه ورق شد پر روایت

ستاره ازکبودی رخ برافروخت

مه نو چون جهودان زردبردوخت

نقاب از روی گردون برگرفتند

هزاران شمع زرّین درگرفتند

فلک زان بود پر شمع شب افروز

که مروارید میپیوست تا روز

چو شد روز و شب دیگر درامد

فرو شد آفتاب و مه برامد

نشسته بود هرمز منتظر وار

که تا باگل کند در باغ دیدار

برای شکّری زان لعل خندان

نهاده چشم و کرده تیز دندان

دلش در بر تپان تا چون کند او

که خار گل زپا بیرون کند او

چو پاسی شد ز شب مهتاب بفروخت

چو خورشیدی گل سیراب بفروخت

بباغ آمد چو ماهی دایه در پس

بشکل آفتاب و سایه در پس

چو هرمز دید در مهتاب ماهی

دلش بیهوش شد برداشت آهی

چو خوشه سر بسوی ماه میشد

دلی چون خور رخی چون کاه میشد

گل خوشرنگ باقدّچو سروی

خرامان پیش آمد چون تذروی

بنرگس در فسونگاری عمل کرد

بغمزه مشکلات عشق حل کرد

زلب برداشت مهر دلبری را

برخ بنهاد اسبی مشتری را

بغمزه راه بر اختر فرو بست

بخنده دست بر شکّر فرو بست

درآمد بر زمین افکنده گیسو

لبی پرخنده و چینی برابرو

فرو پوشیده دیبایی ملّون

شده دیبا از آن زیبا مزین

ازان در زیر نقش روم بود او

که سر تا پای همچون موم بود او

بغایت موم او نقشی نکو داشت

زهی موم و زهی نقشی که او داشت

چو هرمز دید نقش دل گزین را

بخدمت بوسه زد روی زمین را

چو ماه او بخدمت راه بگرفت

زمین در پیش آمد ماه بگرفت

چو سایه از زمین بر ماه افتاد

گل خورشید رخ در راه افتاد

نمازش برد گل زیر چمن در

فتاده این شکر لب وان سمن بر

میی ناخورده مست افتاده هر دو

شده چون بیهشان بی باده هر دو

یکی را پای در گل مانده از عشق

یکی را دست بر دل مانده از عشق

یکی چون ماه درتاب اوفتاده

یکی چون ماهی از آب اوفتاده

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:31 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خسرونامه عطار

چنین گفت آن سخن سنج سخندان

کزو بهتر ندیدم من سخنران

که چون شب روز شد وین مرغ پرزن

ز شب برچید پروین را چو ارزن

فلک چون طیلسان سبز بر سفت

زمین در پرنیان سبز بنهفت

شه خوزان نشسته بود برگاه

درآمد از سپاهان قاصد شاه

خبر آوردش از شاه سپاهان

که شه همچون شکرگلراست خواهان

بسازد کار آن شمع زمانه

کند شکّر ز خوزستان روانه

که راه از بهر آب زندگانی

زدیم آب از گلاب اصفهانی

سپاهان را تو بهروزی فرستی

که از گل شکرخوزی فرستی

همه شهر سپاهان چار طاقست

ز وصل گل چه هنگام فراقست

ز شادی بانگ نوش از ماه رفته

خرد بر تک چو باد از راه رفته

همآوازان بهم همدرد گشته

هوا از آه مستان سرد گشته

سپیده دم صبوحی دم نشسته

بروی روز بر شبنم نشسته

عطارد نامهٔ تو ساز کرده

سماع زهروی آغاز کرده

ز شکّر دُرفشان گلرنگ چشمه

ز مستی شیرگیر آهو کرشمه

ز شادی هیچ باقی نیست امروز

مگر گل زانک گل باید بنوروز

چو زین معنی بگل آمد پیامی

که شاه آن مرغ را بنهاده دامی

ز خوزستان شکر را میکند دور

ز صد ماتم بتر میسازدش سور

همه کار عروسی میکند راست

بپیش ماه سوسی میکند راست

ازین غم آتشی در جان گل زد

جهان صد خار در شریان گل زد

جهان از دل چو بحر آتشش ساخت

فلک یکبارگی دست خوشش ساخت

بگردون بر رسید آه گل از دل

پرآتش شد تهیگاه گل از دل

نشسته مشک کنده ماه خسته

دلش برخاسته بگشاده بسته

شکر آورده زیر حلقهٔ میم

شخوده برگ گل از فندق سیم

دلی و صد هزاران آتش رشک

رخی و صد هزاران دانهٔ اشک

بیامد پیش گلرخ دلربایی

که بهر عقد بستاند رضایی

چو گل را دید زیر خون بمانده

دلش با خون بهم بیرون بمانده

سمنبر پیرهن چون گل دریده

ز نرگس لاله را جدول کشیده

نشسته در میان خون بخواری

وزو برخاسته از جمله زاری

شنوده از عروسی هر سخن را

از آن ماتم گرفته سروبن را

سخن در شاهراه گوش رفته

خرد از شاهراه هوش رفته

نه در دل رای ونه در عقل تدبیر

بگفته بر دو عالم چار تکبیر

هوای هرمزش افگنده درجوش

وجود گلرخش گشته فراموش

چو آینده چنان دید آن صنم را

زغم دربسته کرد آن لحظه دم را

نزد دم تن زد و لختی بیاسود

که تا آن تاج برتختی بیاسود

نگار تلخ پاسخ، در بر ماه

بشیرینی پیامی دادش از شاه

که خود را هشت جنت نقد بینم

چو شکّر زیر گل در عقد بینم

ترا این عقد در عقبیست رانده

تو چون عقد گهر در عقد مانده

نباید بود گل را سرگران گشت

که نتواند کس از رسم جهان گشت

تو خورشیدی ترا ماهی بباید

تو خاتونی ترا شاهی بباید

همه کس را بجفتی اشیاقست

که بی جفتی خدایست آنکه طاقست

اگر چون دیگران جفتی کنی تو

بخوبی طاقی و جفتی زنی تو

بباید جفت را برجان نهادن

چو جفتی جفته در نتوان نهادن

چو مردم در بر جفتی طرب کن

پری جفتی مگر جفتی طلب کن

چو ابرویی تو طاق از چشم آخر

همی جفتی طلب چون چشم آخر!

چو شمعم سوختی ای مه چگویم

بده پروانه تا باشد بکویم

گلش گفتا شهم دیوانه خواهد

که از شمعی چو من پروانه خواهد

ز نطع خود برون ره مینخواهم

چه پروانه دهم شه می نخواهم

یقین دانم که نبود شاه خواهان

که گل گردد گلابی در سپاهان

نه بر نطع عروسی راه خواهم

نه رخ بر شه نهم نه شاه خواهم

نه با او میل در میدان کشم من

نه با او اسپ در جولان کشم من

پیاده میروم چون دلفروزی

بفرزینی رسم در نطع روزی

گر او را پیل بالازر عیانست

مرازو، پیل بندی، در میانست

شه از من در غریبی مبتلا باد

و یا شهمات این نطع دو تا باد

چو آن زن پاسخ از گلرخ چنان یافت

سبک دل را چو مستان سرگران یافت

دلش در نفرتی دید ونفوری

وزو نزد یکیی جستن چو دوری

زن آمد پیش شاه و گفت آن ماه

نخواهد بود هرگز جفت آن شاه

چو گویی جفت گیر اوسوک گیرد

نه زان مرغست کوکاووک گیرد

چو سوسن ده زبان شد گل بیکبار

که آزادم چو سوسن من ازین کار

نه جفتی خواهم و نه جفت گیرم

وگر چون آتشی بی جفت میرم

چه گر آتش ز بی جفتی بمیرد

بسوزد هرکه با او جفت گیرد

ازان چون آتشی فارغ زجفتم

که نم در ندهم و در آب خفتم

چه گر خاکم نگردد گرد آخر

پدر نپسنددم در درد آخر

شه خوزان از آن پاسخ چنان شد

که گویی مغز او از استخوان شد

برای کار آنسرو چمن را

بخواند او فیلسوف رایزن را

بدو گفتا چه جویم در مضیقی

زمانی خون این خور از طریقی

نگین دل چنان در بند اینست

که دل دربند او همچون نگینست

حکیمش گفت رای تو نکوتر

که خسرو برترست و من فروتر

ولی هرچ آن بناکامی کنی ساز

اگر نورست نوری ندهدت باز

بنامی کار برخامی منه تو

اساسی را بناکامی منه تو

چو زین اندیشه غمناکست شهزاد

نباید بر دل، این اندیشه ره داد

چو وقت کشت شاخی را دهی پیچ

توان کشتن ولی برندهدت هیچ

چو گل را ناخوشی میآید از جفت

چو پسته لب بباید بست از این گفت

خوشی چندانکه گویی بیش باید

همه عالم برای خویش باید

قضا تدبیر ما بر هم شکستست

گشاد کارها بر وقت بستست

اگر صد موی بشکافم ز تدبیر

برون نتوان شدن مویی ز تقدیر

بباید نامهیی آغاز کردن

ازین اندیشه دل پرداز کردن

سخن گفتن چو شکّر از دل آنگاه

فرستادن بدست قاصد شاه

خوش آمد شاه را زان رای عالی

بجای آورد آنچ او گفت حالی

دبیری آمد و نامه ادا کرد

بنای نامه بر نام خدا کرد

پس از گل کرد حرفی چند آغاز

که ممکن نیست کردن این گره باز

که گر با گل بگویم این سخن را

در آویزد بگیسو خویشتن را

توان کرد از چنین یاری تحاشی

سزد گر در چنین کاری نباشی

ترا گر گل نباشد غم نیاید

سپاهان را ز یک گل کم نیاید

پدر شویی که او جوید رضا داد

اگر دختر ترا خواهد ترا باد

چو بنوشتند و نامه درنوشتند

ز مشک و عنبرش مهری سرشتند

سپردندش بدست قاصد شاه

نهاد آن مرد قاصد پای در راه

برشه رفت و چون شه نامد برخواند

ز هر قصری بزرگان را بدرخواند

ز خشم شاه خوزستان سخن گفت

که طاقم کرد شه زان سیمتن جفت

زبانم داد تا گل یارم آید

چو دل او داردم دلدارم آید

چو شکّر هر دو باهم دوست باشیم

چو پسته هر دو در یک پوست باشیم

ز گل چون دیده بر سر باشمش من

وکیل خرج شکّر باشمش من

کنون از گفتهٔ خود سرگران شد

زبون آن سبک دل چون توان شد

وفا جستن ز تر دامن محالست

که دوران وفاراخشک سالست

بسی نام وفا گوشم شنیدست

ولی هرگز ندیدم، تا که دیدست

خبر هست از وفا لیکن عیان نیست

وفاگر هست قسم این جهان نیست

منم امروز شمع پادشاهان

ز من در پرده مینازد سپاهان

اگر بر کین من آرد جهان دست

کنم کوری دشمن را جهان پست

وگر کژبازد این خاکستری نطع

ببیند نطع و خاکستر علی القطع

بچشمم هفت دریا جز کفی نیست

ز چشمم هفت دوزخ جز تفی نیست

جهان گر آب گیرد من بشولم

از آن معنی که نرسد بر پژولم

ز شمشیرم کبودی آشکارست

که بحری گوهری و آبدارست

گر آبستن ز من اندیش گیرد

چنین راه عدم در پیش گیرد

مه نو گرچه بس کهنه عزیزست

بپیش رای من نو کیسه چیزست

نمیبینی که در کسب شعاعی

کند منزل بمنزل انتجاعی

که باشد شاه خوزستان که امروز

بگردد از چو من شاهی دل افروز

ز بد نامی هوای جنگ دارد

ز دامادی شاهی ننگ دارد

چرا دل را ازو دردی نمایم

من او را این زمان مردی نمایم

بگفت این و سپه بیرون فرستاد

ز هامون گرد بر گردون فرستاد

ز هر جانب چو آتش لشکر آمد

بگردون گرد بر گردون برآمد

ز لشکرگاه بانگ نای زرّین

برآمد تا بلشگرگاه پروین

دمی صد کوس در صد جای میکوفت

علم بر وزن هر یک پای میکوفت

ز زیر گرد عکس تیغ میتافت

چو سیاره ز زیر میغ میتافت

ز بس لشکر که با هم انجمن شد

چو دریا کوه آهن موجزن شد

زمین از پای اسپان خاک میریخت

هوا چون خاک بیزان خاک میبیخت

چو شب در پای اسپ اشکال آمد

قراضه با سر غربال آمد

ز زیر قلعهٔ این چرخ گردان

ز لب زنگی شب بنمود دندان

هزاران مرغ زیر دام رفتند

ز قصر نیلگون بر بام رفتند

بصد چشم چو نرگس هر ستاره

باستادند بر لشکر نظاره

چو شب از خرگه گردون برون شد

ستاره چون دم اسپان نگون شد

زبان برداشت مرغ صبحگاهی

منادی کرد از مه تا بماهی

چو مردم را ز روز آگاه کردند

بفال نیک عزم راه کردند

براندند از سپاهان شاه و لشکر

بخوزستان شدند از راه یکسر

چو زیشان شاه خوزستان خبر یافت

سپاهی کردگرد و کار در یافت

میان دربست بر کین شاه خوزی

خزانه در گشاد و داد روزی

اگر گنجی نبخشی بر سپاهت

سپه بی گنج کی دارد نگاهت

بسیم و زر سپه را کرد قارون

ز خوزستان سپاه آورد بیرون

همه روی زمین لشکر کشیدند

دو رویه صفدران صف برکشیدند

گروهی را بکف شمشیر برّان

ز خشم دشمنان چون شیر غرّان

گروهی با سنانهای زره سم

ز سر تا پای در آهن شده گم

گروهی نیزهها بر کف گرفته

جهانی نیستان در صف گرفته

گروهی بی محابا ناوک انداز

ز کینه سر کشان را سینه پرداز

گروهی خشت و ناچخ تیز کرده

ترش استاده شورانگیز کرده

گرفته یک طرف شیران جنگی

کمان چاچی و تیر خدنگی

گرفته یک گُرُه گرز گران را

گشاده دست و بر بسته میان را

دو رویه هندوان جوشان تر از نیل

شده آیینه زن از کوههٔ پیل

بغرّیدن بگوش آمد چنان کوس

که گفتی با زمین خورد آسمان کوس

چنان آواز او در عالم افتاد

که گفتی هر دو عالم برهم افتاد

ز مغرب تا بمشرق مرد بگرفت

ز هامون تا بگردون گرد بگرفت

چو چرخ از گرد میغی بست هموار

ز بانگ کوس رعد آمد پدیدار

ز شمشیر سرافگن برق میجست

ز پیکان زره سم راه بربست

از آن میغ و از آن رعد و از آن برق

پر از باران خونین غرب تا شرق

همه روی زمین شنگرف بگرفت

ز خون هر سوی رودی ژرف بگرفت

زمین از خون مردان موج زن گشت

سپر چون خشت و جوشنها کفن گشت

زهر سو کشته چندانی بپیوست

که راه جنگ بر لشکر فرو بست

تن از اسپ و سر از تن سرنگون شد

فلک صحرا زمین دریای خون شد

ز عهد نادرست چرخ دوّار

شه خوزان شکسته شد بیکبار

چو مرغ خانگی از هیبت باز

هزیمت شد بسوی شهر خود باز

همه شب کار جنگ روز میساخت

چو شمعی مضطرب با سوز میساخت

در آنشب گل بیامد پیش دایه

چو خورشیدی که آید پیش سایه

پراکنده شده در سوز رشکش

بنات النعش از پروین اشکش

مژه چون سوزنی در خون سرشته

که نتوان بست این تب را برشته

شده از دست دل سر رشتهٔ من

که نتوان دوخت این برهم بسوزن

اگر شه شهر خوزستان بگیرد

گل عاشق از این خذلان بمیرد

بر هرمز دل افروزیم نبود

چنان رویی دگر روزیم نبود

بچربی دایه گفتش تو مکش خویش

که شب آبستنست و روز در پیش

اگرچه هست ترس امید میدار

دل اندر مهر آن خورشید میدار

اگر طاوس،‌ ماری در پی اوست

وگر خرماست خاری در پی اوست

چو هرمز نقد داری عقد میساز

مسوز از نسیه و با نقد میساز

بسا کس کز هوس جوبی فرو برد

درآمد دیگری و آب او برد

ز تو شاه سپاهان مانده در جنگ

چو شکّر هرمزت آورده در تنگ

یکی بهر تو در رنجی نشسته

دگر یک بر سر گنجی نشسته

یکی در عشق رویت میزند تیغ

دگر یک را ز تو کاری بآمیع

کنون باری در شادیت بازست

که ازتو تا بغم راهی درازست

ز جان افروز دل خوش دار امروز

مباش از دی و از فردا جگر سوز

بجز امروز نقد ما حضر نیست

که دی بگذشت و از فردا خبر نیست

ز گفت دایه گل در شادی آمد

وزو چون سرو در آزادی آمد

چو در روز دوم این طاس زرّین

بریخت از طشت زر سیماب پروین

هزیمت شد سپاه زنگ یکسر

زمین شد سندروسی رنگ یکسر

خروشی از پگه خیزان برآمد

ز صحرا بانگ شبدیزان برآمد

دو روبه بانگ کوس از دور برخاست

ز حلق نای صوت صور برخاست

ز بس مردم که آن ساعت زمین داشت

قیامت گوییا پنهان کمین داشت

جناح و قلب از هر سوی شد راست

ز سینه چون جناحی، قلب برخاست

پی هم لشکری چون قطره از میغ

ستاده با هزاران تیغ یک تیغ

چنان درهم شده رمح زره سم

که کرده روشنی ره بر زمین گم

اگر سیماب باریدی چو باران

بماندی بر سنان نیزه داران

ز بس چستی که بر سرهای نیزه

نگه میداشتی سیماب ریزه

سپه داران سپه در هم فگندند

صلای مرگ در عالم فگندند

چو برگ گندنا تیغی ربودند

ز تن چون گندناسر میدرودند

ز بس خون کرد و لشکر ریخت در راه

ز عکس خون شفق شد چهرهٔ ماه

ز خون و خوی مشام خاک بگرفت

زمین را ره نماند افلاک بگرفت

جهان از سرکشان آن روز جان برد

زمین از گرد، سربر آسمان برد

بآخر با دلی چون شمع سوزان

شکسته خواست آمد شاه خوزان

ندادش دست دولت هیچ یاری

ز بی دولت نیاید شهریاری

ستاده بود هرمز بر کناری

میان در بسته در زین راهواری

کمندش فتح بر فتراک بسته

سمندش ماه نو بر خاک بسته

یکی خودی چو آیینه بسربر

یکی جوشن پلنگینه ببر در

بشمشیر آتش از آهن فشانده

چو کوهی سیم در آهن بمانده

تکاور را ز پیش صف برانگیخت

ز لب از کین چو دریا کف برانگیخت

بسرسبزی درآمد چون درختی

مبارز خواست و جولان کرد لختی

ظفر با تیغ او همپشت میشد

حسودش کفش در انگشت میشد

چنان بانگی برآورد از جگرگاه

که در لرز اوفتاد از کوه تا کاه

ز بانگ او سپه در جست از جای

نمیدانست یک پر دل سر از پای

جوانی بود بهزاد از سپاهان

که بودی پهلوان پادشاهان

به پیش هرمز آمد تیغ در دست

بتندی نعره زد چون شیر سرمست

که من سالار گردان نبردم

کجادر چشم آید هیچ مردم

اگر یک مرد در چشمم نماید

درون آینه جسمم نماید

جهان جز من جهانداری ندارد

وگر دارد چو من باری ندارد

بگفت این و گشاد از بر کمند او

بشه رخ اسپ را بر شه فگند او

درآمد هرمز و بگشاد بازو

همی برد از تنورش در ترازو

بزد بهزاد را بر سینه ناچخ

بیک ضربت فرستادش بدوزخ

چو زخمش بر دل بهزاد آمد

با حسنت از فلک فریاد آمد

عزیو اهل خوزستان چنان شد

که رعدی از زمین بر آسمان شد

برینسان مرد میافگند بر راه

که تا افگنده شد افزون ز پنجاه

شفق میریخت تیغش همچو باران

وزو چون برق سوزان تیغداران

ز بس خون کو فشاند از دشمن خویش

خلوقی کرد جوشن بر تن خویش

سراپای اوفتاده راه بر سر

ز هر بی سر تنی بنگاه بر سر

چو هرمز دشت خوزان پر ز خون کرد

علم شاه سپاهان سرنگون کرد

شکست آمد برو و شد هزیمت

گرفتند آن سرافرازان غنیمت

نه چندان یافتند آن قوم هر چیز

که حاجتشان بود هرگز دگر نیز

شه آنگه خواند هرمز را باعزاز

ز هر سو پیش میدادند ره باز

درآمد هرمز از در شادمانه

ثنا گفتش بسی شاه زمانه

سپهداری آن لشکر بدو داد

بدست خویشتن افسر بدو داد

بدو گفتا ندانستیم هرگز

که دستانیست رستم پیش هرمز

تویی پشتی سپهداران دین را

تویی مردی، همه روی زمین را

ظفر نزدیک بادت چشم بددور

حسودت مانده در ماتم تو در سور

گر این سرکش نبودی پای برجای

نماندی تاج بر سر تخت بر پای

کدامین بحر و کان را این گهر بود

کدامین باغبان را این پسر بود

بطلعت چهرهٔ جمشید داری

بچهره فرّهٔ خورشید داری

ازین علم و ازین فرّ و ازین زور

شود صد پیل پیشت بر زمین مور

خدا داند که تااین کار چونست

که این کار از حساب ما برونست

چو شاه از حد برون بنواخت او را

کسی کردش بر اسپ و ساخت او را

برشه منظری پرداختندش

جدا هر یک نثاری ساختندش

درخت دولت او بارور شد

شهنشاهیش آخر کارگر شد

جهان پرموج کار و بار او بود

زبان خلق در گفتار او بود

گل از شادی او در ناز مانده

زخنده هر دو لعلش باز مانده

ز درج لعل مرجان مینمود او

جهانی را ز لب جان میفزود او

چو یک چندی برآمد چرخ جانباز

ز سر در بازیی نو کرد آغاز

فلک بازیگرست و تو چو طفلی

که مغرور خیال علو و سفلی

چو تو با کعب او بسیار افتی

بنظّاره روی در کار افتی

چو تو طفلی برو از دور میباش

وگرنه تا ابد مغرور میباش

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:32 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خسرونامه عطار

الا ای پیک باز تیز پرواز

چو در عالم نداری یک هم آواز

دمی گر میزنی بر انجمن زن

نفس بیخویشتن با خویشتن زن

چو یک همدم نمیبینم زمانیت

که خواهد بود همدم در جهانیت

تو خود را تا ابد محرم تمامی

که هم همخانه هم همدم تمامی

بگوی این قصّه و با خویشتن گوی

بخوشگویی ببر از خویشتن گوی

چنین گفت آن سخن ساز سخن سنج

که برده بود عمری در سخن رنج

که شاهنشاه خوزی دختری داشت

که هر موییش در خویی سری داشت

سمنبر خواهر بهرام بودی

گلش اندام و گُلرخ نام بودی

بنگشادی شکر از شرمگینی

گلش میخواندند از نازنینی

اگر عاقل بدیدی نقش رویش

شدی دیوانهٔ زنجیر مویش

وگر دیوانه دیدی روی آن ماه

چو عاقل آمدی زان نقش با راه

همه صورتگران صورت آرای

ز رویش نقش بردندی بهر جای

که نقشش بود دل را نقش بر سنگ

چو مویش برد رویش نقش ارژنگ

چو مثل نقش گل در هیچ حالی

نبود امکان نقشی وجمالی

چونقاشان لطیفش نقش بستند

قلم بر نقش حُسن او شکستند

زبانها پر ز شرح حال او بود

بر ایوانها همه تمثال اوبود

نبودی ماه را اندازهٔ او

ز مه بگذشته بود آوازهٔ او

کمین بر انس و جان زلفش چنان داشت

که هر موییش جانی بر میان داشت

کمان را پرّ زاغ هر دو ابروش

کشیده تا بگوش از زاغ گیسوش

هزاران قلب بشکسته بدیده

از آن مژگان صف بر صف کشیده

برخ بر هر بتی خالی دگر داشت

ولیکن خال او حالی دگر داشت

رخ شیرینش لعلی بود در پوست

بر سیمینش سیمی بود دل دوست

لب جان بخش او را آب حیوان

شده چون صورتی بیجان در ایوان

دهانش تنگ شکّر لیک گلرنگ

چو چشم مردم دیده ولی ننگ

بسی در چشم مردم داشتی گوش

که سیمایش کند در چشمهٔ نوش

ولی چون رهگذر بربسته بودی

امیدش منقطع پیوسته بودی

دهانی چون دهان همزه یک نیم

چو اقلیمی شکر در چشم یک میم

زهی ملکی که در اقلیم او بود

که عالم پر شکر از میم او بود

میان میم بی نون حرف سین داشت

ولی در لعل سی دُرّ ثمین داشت

چهی در سیم داشت آن سنگدل ماه

رسن افگنده مشکین بر سر چاه

اگر خود بیژن مردانه بودی

ز عشق چاه او دیوانه بودی

بلوری را که آبش زیر پل بود

غلام ساعد سیمین گل بود

ببالا بود چون سرو بلندی

نبودش هیچ باقی جز سپندی

دل عشّاق خود بود آن سپندش

که میسوخت آتش لعل چو قندش

شده هر موی بر حسنش دلیلی

چه چیزش بود در خور جز که نیلی

همه خوبان مصر حسن، آن نیل

کشیدندی بنام او بتعجیل

ز دارالملک حسنش داروگیری

همه چیزیش نقد الّا نظیری

نظیرش بود گر خود گاه گاهی

همی کردی در آیینه نگاهی

ز بس کاوازهٔ او شد پدیدار

بجان گشتند شاهانش خریدار

یکی شه بود در شهر سپاهان

که بودندی غلامش پادشاهان

نه چندانی بزرگی بود او را

که بتوان گفت شرحی زود او را

گل سیراب را خواهندگی کرد

تلطفها نمود و بندگی کرد

بسی نوبت زر و زاری فرستاد

بدلبر دل بسرباری فرستاد

که سوی ما فرست آن سیمبر را

که قدری نیست اینجا سیم و زر را

میان سیم و زر سازم نشستش

کلید گنج بسپارم بدستش

چو از من میگشاید این چنین نقد

ترا بی نسیه باید بستن این عقد

جهان را نیست شهزادی به از من

که خواهی یافت دامادی به از من

شکفت از کار گلرخ شاه شاهان

که رُست او را نباتی در سپاهان

چو سالی بگذرد پیش سپاهی

پس از سالی ببندد عقد ماهی

شه آن اندیشه در دل همچو جان داشت

ولیکن چرخ در پرده نه آن داشت

قضا را گلرخ دلبر چو ماهی

ببام قصر بر شد چاشتگاهی

تماشا را برآمد تا لب باغ

نهادش آن تماشا بر جگر داغ

بزیر بید هرمز بود خفته

ز مستی عقل زایل هوش رفته

قبا از بر چو گل در پای کرده

خطش بر ماه شهر آرای کرده

کتان غلغلی نو در بر گل

ازو غلغل در افتاده ببلبل

هزاران حلقه پیش مه فگنده

ذُؤابه بر میان ره فگنده

رُخی چون گل لبی چون چشمهٔ نور

چگویم از لب و دندان گل دور

از آن چاهش که در زیر ذقن بود

چو یوسف عقل خونین پیرهن بود

سر زلفش رسن افگنده بر ماه

دل گل زان رسن رفته فرو چاه

سر آن حلقههای زلف پر چین

شده در گردن گل طوق مشکین

بتلخی پستهٔ شورش دلازار

بشیرینی چو شکّر تیز بازار

رخش لاف جهان آرای میزد

جهان را حسن او سر پای میزد

خطی چون مشک و رویی همچو ماهی

چو گل در بر فگنده خوابگاهی

شده سرو بلندش بر زمین پست

میان سایه و خورشید سرمست

خط چون طوطیش در سایهٔ بید

دُم طاوس نر در عکس خورشید

خرد بر گرد راه او نشسته

عرق بر گرد ماه او نشسته

کمند عنبرینش خم گرفته

گل صد برگ او شبنم گرفته

غم عشقش زهی سودای بی سود

لب لعلش زهی حلوای بی دود

چو گل را نرگس تر بر مه افتاد

دلش چون ماهتابی در ره افتاد

چو گلرخ آن سمنبر را چنان دید

چو جانش آمد بروی او جهان دید

ز عشقش آتشی در جانش افتاد

که دردی سخت بی درمانش افتاد

دلش در عشق معجون جنون ساخت

رخش از اشک صد هنگامه خون ساخت

چو در دام بلای عشق آویخت

هزاران دانهٔ خون بر رخش ریخت

بدانسان غمزهٔ او دل ربودش

که گفتی غمزه خون آلود بودش

دلش در پای دلبر سرنگون شد

سر خود برگرفت و رفت خون شد

چو مرغی در میان دام میسوخت

وزان آتش چو عود خام میسوخت

دم سرد از جگر میزد چو کافور

فرو میبرد آب گرم از دور

چو ابر نوبهاری اشک ریزان

چو گلبرگ از صباافتان و خیزان

بمانده در عجب حالی مشوّش

ز دست دل دلی در دست آتش

دلش صد داستان بر عشق خوانده

چو شخصی بی خرد در عشق مانده

خرد با عشق بسیاری بکوشید

ولیکن عشق یکباری بجوشید

همی بدرید جان آن سرو سرمست

بجای جانش آمد جامه در دست

بزد دست و قصب از مه بیفگند

کمند دلشکن در ره بیفگند

جهان بر چشم او زیر و زبر شد

بیفتاد و ز مستی بیخبر شد

چگونه پر زند در خون و در گل

میان راه مرغ نیم بسمل

چنان پر میزد آن مرغ دل افگار

که از جان و ز دل میگشت بیکار

جهان عشق دریای عظیمست

سفینه چیست عقلی بس سلیمست

تو تا مشغول بیتی و سفینه

از آن دریات نبود نم بسینه

دلش ناگه بدریایی فرو شد

بکنج محنتش پایی فرو شد

میان آتش سوزان چنان بود

که نتوان گفت کز زاری چسان بود

چو طفلی شیر خواره تشنهٔ آب

ز رنج تشنگی جان داده در تاب

چو مرغی بی زبان محتاج دانه

نه بالی نه پری نه آشیانه

چو ماهی زابخوش بیرون فتاده

میان ریگ غرق خون فتاده

چو موری پر فگنده پای کنده

نگونساری بطاسی در فگنده

چو آن پروانه اندر پیش آتش

میان سوختن جان میدهد خوش

دودیده خیره و دو دست بر دل

چونقش سنگ پایش مانده در گل

بمانده بی کلیدی مشکل او

جگر تفته ز ره رفته دل او

بدل گفت این چه آتش بود آخر

که ازجانم برآمد دود آخر

دلم سرگشتهٔ نامحرمی شد

عروسی من اکنون ماتمی شد

برفت از دست من سر رشتهٔ دل

ز دست دل شدم سرگشتهٔ‌دل

ز دست تو بجان آیم دلا زود

که آوردی چنین پای گل آلود

که داند کانچه در جان من افتاد

چگونه عقل ازو بر گردن افتاد

که داند کانچه دل بر موج خون کرد

سر آخر از کجاخواهد برون کرد

چه سازم یا کرا بر گویم آخر

که گل را باغبانی جویم آخر

چگونه ما دو را باهم توان داد

که من شهزادهام او باغبان زاد

نه بتوان گفت با کس این سخن را

نه نتوان خواستن آن سرو بن را

نه دل را روی آزادیست زین بند

نه گل را یک شکر روزیست زین قند

نه چشم از روی وی بر میتوان داشت

نه او را نیز در بر میتوان داشت

اگر این راز بگشایم زمانی

بزشتی باز گویندم جهانی

بسی به گر لته در حلق مانم

ازان کاندر زبان خلق مانم

خدایا میندانم هیچ تدبیر

شدم دیوانه زان موی چو زنجیر

اگر جانست بیش اندیش دردست

وگر دل سیل خون در پیش کردست

کمابیشی من پیداست آخر

ز خون من چه خواهد خاست آخر

جهان از مرگ من ماتم نگیرد

ز مشتی استخوان عالم نگیرد

بگفت این و بصد سختی از آن بام

فروتر شد بصد سختی بناکام

نه یک همدم که یک دم راز گوید

نه یک محرم که رمزی باز گوید

همی شد از هوای خویش درخشم

همی گشت آه در دل اشک در چشم

از آن شد تفته اندر عشق جانش

که میجوشید مغز استخوانش

چو مستی تشنه دل پر سوز مانده

لبش بی آب جان افروز مانده

کسی لب تشنه پیش آب حیوان

چگونه ترک گوید ترک نتوان

چو گردانید روی از روی هرمز

ز دست دل شد آن بتروی عاجز

ز دست عشق غوغا کرد ناگاه

بدان نظّاره آوردش دگر راه

دلش گردن کشید از دلنوازش

فلک آورد گردن بسته، بازش

نمیآورد گل طاقت دگربار

بشورید ای خوشا شور شکر بار

دلش در بیخودی شد واقف عشق

صلا در داد جان را هاتف عشق

همی زد مژه و خوناب میریخت

ز بادام اشک چون عنّاب میریخت

بدل میگفت آخر این چه حالست

ز هرمز خار در پایت محالست

بخوبی گرچه بی مثل جهانست

ولی تو پادشاه او باغبانست

بگو تا چون تو هرگز نازنینی

کجا جستست زینسان همنشینی

چگونه آب با آتش شود یار

بسی فرقست از طاوس تامار

جهانداری بغوری کی توان داد

سلیمانی بموری کی توان داد

چو جان در آستینش شد دلاویز

علم زد عشق او چون آتش تیز

بهر پندی که داده بود خود را

شد ان هر پند او بندی خرد را

ازان پس دل ز جان خویش برداشت

خرد را پیش عشق از پیش برداشت

زبان بگشاد عشق نکته پرداز

خرد را گوشمالی داد ز اغاز

که گرچه نام هرمز روستاییست

ولی بروی نشان پادشاییست

اگر هرمز ندارد نیز اصلی

ترا مقصود از اصلست وصلی

چو جای وصل دارد اصل کم گیر

ز صد گونه هنر یک فصل کم گیر

چو هم نیکو بود هم خوش،‌گدایی

بسی خوشتر ز ناخوش پادشایی

ترا روی نکو باید نه شاهی

نکو رویست او دیگر چه خواهی

شکر چون در صفت افتاد شیرین

شکر خور، می چه پرسی از کجاست این

گدایی سر که و شاهیست شکّر

ترا صفرا بکشت این هر دو بهتر

گلی تو او درین باغست بلبل

بسی خوشتر سراید بلبل ازگل

گلی تو او لبی دارد شکر ریز

تو بیماری بشکّر گل درآمیز

چوعشق از هر طریقی گفت برهان

خرد الزام گشت و عقل حیران

اگرچه بود گلرخ شاهزاده

ولی شه مات شد از یک پیاده

چو عشق آن شیوه شرح یاردادی

دل او بیش ازو اقرار دادی

نه زانسان بود گل را عشق هرمز

کزوزایل شدی چون عقل هرگز

ز بس کالقصه دزدیده نگه کرد

جهان برنرگس ساحر سیه کرد

بدل میگفت ای دل کارت افتاد

بزن جان را که او دلدارت افتاد

ز دل تا صبر صد فرسنگ بیشست

ز جان تا عشق مویی راه پیشست

چه سازم میبباید ترک جان گفت

کسی کوکاین سخن با او توان گفت

مرا نادیده ماه و آفتابی

شدم زین ماه دیدن ماهتابی

مثال آنکه جانی یافت دل شد

برسوایی مثال من سجل شد

چو من ماهی که خورشید دل افروز

جهان بر روی من بیند همه روز

چو من سروی که صد سرو سرافراز

ز قد من کند آزادی آغاز

چو من حوری که حوران بهشتی

ز من بر خشک میرانند کشتی

چو من درّی که گر دریا زند جوش

کنم یک یک دُرش را حلقه در گوش

چو من لعلی که یاقوت نکو رنگ

گرفت از خجلت من قلعه در سنگ

چو من شمعی که چون من رخ فروزم

چو شمعی شمعدان مه بسوزم

چو من گنجی که شب پیروز گردد

گر از زلفم طلسم آموز گردد

ندارد زهرهٔ آن زهرهٔ مست

که داند داشت زیر کوزهام دست

مه رخشنده با این نور دادن

نیارد کفش پیش من نهادن

اگر چون صبح برگردون بخندم

ز پسته راه بر گردون ببندم

اگر صد چرب گوی آید بحربم

بچربی بر همه خوبان بچربم

اگر زلفم بر افشاند سیاهی

نخست ازمه در آید تا بماهی

وگر رویم ببیند ماه ازین روی

نهد از آسمانم بر زمین روی

ز چشم گاو میشم شیر افلاک

شود مست و زند دنبال بر خاک

ز بوی طرّه مشکین من حال

بر آید مرغ مخمل را پر و بال

هزاران جان شریک موی جعدم

چو برقی باز میدوزد به رعدم

کجا آرد بلوری در برم تاب

که از شرم تنم شد سیم سیماب

لبم را خود صفت نتوان که چونست

که وصف او ازین عالم برونست

ز ترّی آب حیوان ناپدیدست

که از شرم لبم ظلمت گزیدست

بلب گه جان دهم گه جان ستانم

ز خوبی هیچ باقی میندانم

لبم گر بادهیی بخشد بساقی

از آن مستی نماند هیچ باقی

کنون با این همه صاحب جمالی

دل لایعقلم شد لاابالی

دلی با من بسی در پوست بوده

بجان شد دشمن من دوست بوده

بیک دیدن که دیداو روی هرمز

مرا گویی ندید او روی هرگز

بخونم تشنه شد و ز سینه بگریخت

ز من آن محرم دیرینه بگریخت

گهی در چین زلفش ره بدر برد

گهی راهی بهندستان بسر برد

گهی در زنگبار مویش افتاد

گهی در بند روم رویش افتاد

گهی شکّر خورد آب حیاتش

گهی در خط شود پیش نباتش

گهی زان خنده مست مست گردد

گهی زان غمزه چابک دست گردد

گهی بر پستهٔ او شور آرد

گهی بر شکّر او زور آرد

گهی بر خطّ او در قال آید

گهی بر خال او در حال آید

گهی در نرگسش حیران بماند

گهی در مجلسش طوفان براند

نمیدانم که تا هرگز کند رای

بسوی گل چنین دل در چنین جای

ز دست این دل پر شیون خویش

همی پیچم چو دست اورنجن خویش

دل مستم اگر فرمانبرستی

بسی کار دلم آسان ترستی

چه کرد این دل که خون شد در بر من

که این از چشم آمد بر سر من

توای دیده چو خود کردی نگاهی

بسر میگرد در خون سیاهی

بیک نگرش بسی بگریستی تو

ندانم تا چرا نگریستی تو

کنون جز صبر، من رویی ندارم

ز صبر ارچه سر مویی ندارم

اگر از سنگ و از آهن کنم صبر

دلم را بی قراری بارد از ابر

بآخر چون فرو شد طاس سیماب

برآمد شاه هرمز را سر از خواب

چو شد بیدار ماه مست خفته

گل سیراب شد از دست رفته

چو زیر بید سر برداشت مویش

نهانی گل بروزن برد رویش

ز مستی چشم میمالید هرمز

که فندق سود بر بادام هرگز

چو یافت از فندقش بادام او تاب

ز فندق گشت بادامش چو عنّاب

تو گفتی نرگسش سرخی ازان داشت

که از خون ریزیش گلرخ نشان داشت

چو زلف عنبرین بفشاند از گرد

گل بی دل گلابی گشت از درد

چو از بستر کلاه آورد برماه

فلک پیشش کله بنهاد بر راه

چو دست دُر فشان بر خط نهاد او

بخون خلق عالم خط بداد او

چو موی مشک رنگ از راه برداشت

ز ناف آهوان، مشک آه برداشت

چو زلف از زیر پای آورد بر دوش

بخاست از سبزپوشان فلک جوش

چو روی از گرد ره در آب شست او

هلاک ماه روشن روی جست او

چو در رفتن قدم برداشت هرمز

دل گل رفت و تن افتاد عاجز

درآمد آتش عشق جگر سوز

گرفت از پیش و پس راه دل افروز

گل سیراب بر آتش بمانده

گلاب از جزع بر آنش فشانده

صبوری کوچ کرده عقل رفته

دل افتاده خرد منزل گرفته

جگر خسته بصر خونبار مانده

دهن بسته زبان بیکار مانده

جهان بر چشم او تاریک گشته

اجل دور از همه نزدیک گشته

بهشتی زین جهان بیرون گذشته

برو سیلابهای خون گذشته

بدینسان مانده بود آن ماهپاره

که تا برچرخ پیدا شد ستاره

ز طاوس فلک بنمود محسوس

مه نو چون هلال پرّ طاوس

چو مه رویی بود صاحب جمالی

کشندش نیل بر شکل هلالی

درین شب شکل ماه نو رسیده

هلالی بود بر نیلی کشیده

شهی در حجرهٔ چارم بخفته

بمهری ماه را در بر گرفته

یکی جاندار خونی بر سر شاه

بلی بی خون ندارد جان وطنگاه

شده در پاسبانی هندوی چست

نه او مقبل نه زو یک نیکوی رست

یکی اقضی القضاتی پیشگه را

مزوّر ساخته معلول ره را

بتی زا نو مربع وار کرده

مثلث ساخته عود از سه پرده

دبیر منقلب پیر و جوانی

قلم در خط شده زو هر زمانی

عروس شب چنان پیرایه ور بود

که چون صحن مرصّع پرگهر بود

شب آبستن آنکه در زمانی

بزاده لعبت زرّین جهانی

که داند تا چرا این هر ستاره

درستی مینماید پاره پاره

که داند کاین همه پرگار پرکار

چرا گردند در خون نگونسار

فرو میرد شبش شمع چهارم

بروزش کشته آید شمع انجم

چو بسیاری برافروخت و فرو مرد

جهانی را برآورد و فرو برد

گهی مهرش جهان بفروخت بر ماه

گهی مه نیز رویی دوخت برماه

چوماه او چنان مهرش چنینست

بسی در خون بگرداند یقینست

کنون وقت آمد ای مرغ دلارام

که گلرخ را فرود آری ازین بام

چو گل بر بام همچون خار درماند

دلش چون حلقهٔ زیروز برماند

بلا بر جان او بیشی گرفته

وجودش با عدم خویشی گرفته

بخون گشته شبیخون در گذشته

ز شب یک نیمه افزون درگذشته

بصد چشمی چو نرگس در نظاره

بگل بر، خون گرسته هر ستاره

سیه پوشیده شب درماتم او

شفق در خون نشسته از غم او

صبا از حال گل آگاه گشته

ز تفّ جانش آتش خواه گشته

هزاران بلبلان نوبهاری

فغان برداشته بر گل بزاری

گل گلگونه چهره دایهیی داشت

که در خرده شناسی مایهیی داشت

فسونگر بود مرغی چابک اندیش

بدیدی حیلهٔ صد ساله از پیش

بشکلی بوالعجب کار جهان بود

که لعب چرخ با او در میان بود

اگر درجادویی آهنگ کردی

ز سنگی موم و مومی سنگ کردی

چنان در ساحری گیرا نفس بود

که شیخ نجد با او هیچکس بود

دمی کان آتشین دم بر گرفتی

اگر بر سنگ خواندی در گرفتی

زبانی داشت در حاضر جوابی

بتیزی چون لب تیغ سدابی

دل سنگین او از مکر پر بود

بغایت سخت خشم و نرم بربود

چو صبح تیز بی خورشید روشن

دمی دم می نزد بی گل بگلشن

چو برگی دل برولرزنده بودش

که گلرخ گوهری ارزنده بودش

چو تخت زر ز سیمین تن تهی دید

سراچه بیرخ سرو سهی دید

وطن میدید و گوهر دروطن نه

چمن میدید و گلرخ در چمن نه

در ایوان قبلهٔ جمشید میجست

چراغی خواست وان خورشید میجست

چو لختی گرد ایوان گام زد او

قدم بر در ز در بر بام زد او

سمنبر اوفتاده دید بر خاک

ز خون نرگس او خاک نمناک

دلش با نیستی انباز گشته

ز شخصش رفته جان پس بازگشته

گسسته عقد و بسیاری گهر زان

بخاک افگنده چشمش بیشتر زان

ز خون دیدهٔ آن ماهپاره

شفق گشته هلالی گوشواره

سر زلفش پریشان گشته در خاک

شده توزی لعلش بر سمن چاک

دلش در بر چو مرغی پر همی زد

دمی از دل بر آن دلبر همی زد

چودایه دید گل را همچنان زار

چو گل شد پای او پرخار از آن کار

چنان برقی بجان او درآمد

که چون رعدی فغان از وی برآمد

گشاد اشک و بسی فریاد در بست

دلش از دست شد و افتاد از دست

ز بانگ او بتان گشتند آگاه

که هر یک میزدندی بانگ بر ماه

گل سیراب را در خون بدیدند

دو چشم دل ز گل در خون کشیدند

بلا دیدند و آتش بهرهٔ گل

فشاندند آب گل بر چهرهٔ گل

چو هر دم آتشی در نی نشیند

چنان آتش بآبی کی نشیند

چو باد صبحدم بر روی گل جست

بآزادی رسید آن سرو سر مست

گل بی دل چو قصد این جهان کرد

دو نرگس برگشاد و خون روان کرد

خیال سبزهٔ خطّش عیان شد

ز نرگس آب بر سبزه روان شد

چو حال خویشتن با یادش آمد

ز هر یک سوی، صد فریادش آمد

سحر از باد سرد او خجل شد

فلک از تفّ جانش گرم دل شد

برفت از هوش شکّر بار سرمست

دگر باره چو بار اوّل از دست

گلی در خون و آتش بوده چندین

چگونه تاب آرد نیست مشک این

گلاب و مشک بر رویش فشاندند

نبود آن، گرد از مویش فشاندند

رخش چون از گلاب و مشک تر شد

گلاب از آه سردش خون جگر شد

بتان در نیم شب ماتم گرفتند

ز نرگس ماه در شبنم گرفتند

بدر مشک از سر گیسو بکندند

بفندق ماه یعنی رو بکندند

یکی بستر بیاوردند ز اطلس

بایوان باز بردندش بده کس

همه شب دم نزد چون صبح ازماه

که تا پیک سپیده دم زد از راه

چونوشد نوبت روز دلاویز

برآمد نعرهٔ مرغان شب خیز

چو پروین همچو گرد از راه برخاست

ز باد سرد صبح آن ماه برخاست

چو گل برخاست دل بنشست آزاد

وزان برخاستن برخاست فریاد

چو آن گنج گهر را باز دادند

بصدقه گنج زر را درگشادند

دل همچون کباب و موی چون شیر

کباب آورد و شربت دایهٔ پیر

بگل گفت ای سمن عارض چه دیدی

کزین عالم بدان عالم رسیدی

فتاده قد تو چون سرو بر خاک

بگرد سرو توتوزی شده چاک

مگر توزی ز رویت ریخت در راه

که توزی را بریزد پرتو ماه

زبان بگشاد گلبرگ سمن بوی

که گر از صد زبان گردم سخن گوی

ز صد نتوانم ای دایه یکی گفت

نه از بسیار با تو اند کی گفت

ز دل تنگی شدم بر بام ناکام

که ای من خاک بادی کاید از بام

سوی آن باغ رفتم در نظاره

تماشا چون گلم دل کرد پاره

گلی دیدم چمن آراسته زو

ز هر برگی فغان برخاسته زو

ز بویش بود ریحانی نفس بود

زرنگش دیده را از لعل بس بود

از آن گل آتشی در دل فتادست

چو آن بلبل که اندر گل فتادست

ز شاخی بلبلی چون دید آن گل

ببی برگی فتاد از عشق بلبل

گهی از عشق گل آوازمیداد

گهی دل را بخون سرباز میداد

گهی میگشت در یکدم بصد حال

گهی میزد بصد گونه پر و بال

گهی در روی گل نظّاره میکرد

گهی چون گل قبا را پاره میکرد

بآخر آتشی در بلبل افتاد

ز شاخ سبز پیش آن گل افتاد

میان خاک و خون چندان بسر گشت

که از پای و سر خود بیخبر گشت

مرا زان درد‌آتش در دل افتاد

ز آتش دود دیدم مشکل افتاد

از آن آتش دلم چون دود خون گشت

پلی بستم ز خون بنگر که چون گشت

بیک باره دلم از بس که خون شد

بپل بیرون نشد از پل برون شد

خداوند جهان بیرون شوم داد

درون دل ز سر جایی نوم داد

وگرنه باز ماندم در هلاکی

چو ماهی بودمی بر روی خاکی

دواسبه سوی رفتن داشتم ساز

فرستادم کنون ناگاه خرباز

پس آنگه دایه گفت ای گلرخ ماه

چو خورشیدی دلت شد گرم ناگاه

ندادی گوش و مستی تیز خشمی

چو خورشیدت رسید ایماه چشمی

حدیث مرد حکمت گوی نیکوست

که چشم بد بلای روی نیکوست

ببین تا گفتهام زین نوع چندی

که بر سوزید هر روزی سپندی

مرا جانیست وان در صدق پیشست

که جای صد هزاران صدقه بیشست

چو شمع آسمان آمد پدیدار

ستاره بیش شد پروانه کردار

چو این زرّین سپر زد بر فلک تیغ

چو جوشن شد ز تیغش بر فلک میغ

بسلطانی نشست این چتر زر بفت

ز سیر چتر او آفاق پر تفت

چو شب شد روز این درّ شب افروز

بباغم گفت دل میخواهد امروز

بیندازید گرد حوض مفرش

که دارم سینهیی چون حوض آتش

ندیدم در جهان زین حوض خوشتر

که گویی آب او هست آب کوثر

چو من بر حوض زرّین غوطه خوردم

چرا پس گرد پای حوض گردم

چو آبم برد آب حوض زین پیش

چرا میریزم آب حوض زین بیش

گلاب از نرگسان صد حوض راندم

ز خجلت در عرق چون حوض ماندم

بدانسان شد دلم زین حوض فرتوت

که شد این حوض بر من حوض تابوت

که من بر حوض دیدم روی آن گل

چو آب حوض رفتم سوی آن گل

چو شد دور از کنار حوض ماهم

کنون آب از میان حوض خواهم

بگرد حوض خواهم بار گاهی

که گرد حوض خواهم گشت ماهی

کسی کو بر لب حوضی باستاد

نظر آنگه بغوّاصی فرستاد

نگونسار آید او در دیدهٔ خویش

ازین حوضم نگونساریست در پیش

اگر از دست شد پایم بیکبار

که گشتم گرد پای حوض بسیار

اگر این حوض خود صد پایه باشد

بسر گشتن مرازومایه باشد

شکر با گل بیکجا نقد باشد

شکر بر حوض بهر عقد باشد

گلم من با شکر در بر نشستم

شکر بر حوض دیدم عقد بستم

ز حد بگذشت ازین حوضم فسانه

کنون ماومی و این حوضخانه

بگرد حوض تخت زر بیارند

می و حوران سیمین بر بیارند

که تا ز اواز چنگ و نالهٔ نای

بجای آید دل این رفته از جای

چرا باید ز هر اندیشه فرسود

که گر شادیست ور غم بگذرد زود

کنون باری چرا غمناک گردیم

که میدانیم روزی خاک گردیم

زمانی کام دل باهم برانیم

کزین پس میندانم تا توانیم

یکی شاهانه مجلس ساز کردند

سماع و نقل و می آغاز کردند

برون کردند هرمز را از آن باغ

دل گل یافت چون لاله از آن داغ

سبب او بود شادی و طرب را

چرا پس برگرفتند آن سبب را

نگین حلقهٔ آن جمع او بود

ندیدند از رخ چون شمع او دود

چرا کردند از آنجا شمع را دور

که بی شمعی نباشد جمع را نور

چو مطرب زیر گل بستر بیفکند

ز لحن چنگ بلبل پر بیفکند

پری رویان دیگر همچو لاله

گرفته شیشه و جام و پیاله

پری رویی کزان یک شیشه خوردی

بافسون صدپری در شیشه کردی

ز پیش چارسوی مجلس ناز

منادی گر شده چنگ خوش آواز

چو شد آواز بیست و چار درگوش

چه بیست و سی که صد بودند مدهوش

پریزادی ز جن و انس آمد

عجب نوعی حریف جنس آمد

حریفی زهره طبع و آب دندان

چو خورشید آتشین چون صبح خندان

بریشم را بناخن ساز میداد

ز پردههاتفی آواز میداد

چوبانگ چنگ در بالا گرفتی

دل از سینه ره صحرا گرفتی

ز پرده نغمه را بر تار میزد

دم عیسی ز موسیقار میزد

چو پیش آورد از رگ او ره راست

دل از طبع مخالف طبع برخاست

نمود از ناخنی علم و عمل را

بگفت از پردهٔ خوش این غزل را

کجایی ای چو جان من گرامی

بیاگر بر دو چشمم میخرامی

بجز تو درجهان حاصل ندارم

برون از تو درون دل ندارم

دلی گر هست بی نامت دژم باد

چنان دل را ز عالم نام گُم باد

قرارم برد زلف بیقرارت

بآبم داد لعل آبدارت

نمودی روی از من زود رفتی

چو آتش در زدی چون دود رفتی

چو بی روی تو جشن از رشک سازم

کباب از دل شراب از اشک سازم

چنان دل مست شد از تو بیکبار

که تا محشر نخواهد گشت هشیار

خوشا عشقی که باشد در جوانی

خصوصا گر بود با کامرانی

خوشا با یار کردن دست در کش

خصوصا گر بود یار تو سرکش

خوشا از لعل او شکّر چشیدن

خصوصا گر بجان باید خریدن

چو بشنید این سخن گلروی از چنگ

ز مژگان کرد بر گل اشک او رنگ

شد از بادام ماهش پر ستاره

بفندق فندقی را کرد پاره

چو گل نازک دلی پر عشق و سرمست

سماع و می صبوری چون دهد دست

چو شهزاد از صبوری گشت درویش

ز بیهوشی بزد یک نعره بی خویش

وجودش از دو عالم بیخبر گشت

ز دو عالم برون جای دگر گشت

همه رامشگران بر گرد آن ماه

بزاری میزدند از راهوی راه

گل اندر پرده زان پرده بسر گشت

دو چشم پرده دارش پرده درگشت

درآمد عشق و گل بیخود فروشد

خدادانست و بس جایی که او شد

چنان در عشق آن دلدار پیوست

که بگسست از خود و در یار پیوست

بخوابش دید لب بر لب نهاده

چو شکّر بر لب گل لب گشاده

گرفته موی او پیچیده در دست

فتاده روی بر هم خفته سر مست

بدو گفت ای نگار ناوفادار

جفا ورزد کس آخر با چو من یار

چنین خود بیوفایی چون کنی تو

بباغ آیی مرا بیرون کنی تو

سوی باغ آمدی بشکفته چون گل

مرا از آشیان راندی چو بلبل

چو تو در عشق چون بلبل نباشی

اگر بلبل برانی گل نباشی

چرا راندی مرا تا بر گل مست

چو بلبل کردمی زاری بصد دست

چو گل بشکفتی و خوارم نهادی

چو یوسف صاع در بارم نهادی

چو گل بشنود آن از خواب برجست

زبان بگشاد و صد فریاد در بست

بزاری همچو چنگی پر الم گشت

رگ و پی بر تنش چون زیر و بم گشت

روان شد خون زچشم سیل بارش

ز خون چشم پرخون شد کنارش

گل بیدل ز بیخوابی چنان بود

که از زاری چو برگ زعفران بود

چو دید آن خواب عشقش گشت بسیار

شدش زانخواب چشم فتنه بیدار

گل آشفته را یکدم کفایت

گل بسرشته را یک نم کفایت

غم یعقوب را یادی تمامست

گل صد برگ را بادی تمامست

چو کار از دست شد گلرخ برآشفت

دگر کارش صلاحیت نپذرفت

گل تر را جگر خشک و نفس سرد

تنش گرمی گرفت و گونه شد زرد

چو تب در گل فگند از عشق تابی

عرق ریزان شد از گل چون گلابی

شبان روزی در آن تب زار میسوخت

تنش همواره ناهموار میسوخت

چو خاتون سرای چرخ خضرا

برآورد آستین از جیب مینا

بگردید و زرخ برقع برانداخت

بعالم آستین پر زر انداخت

پزشگان را بیاوردند دانا

برای درد آن گلبرگ رعنا

پزشک آخر دوای گُل چه داند

که گُل را باغبان درمان تواند

بباید باغبانی همچو هرمز

وگرنه گُل نگردد تازه هرگز

چو باشد بر سر گل باغبانی

بگل نرسد ز هر خاری زیانی

علی الجمله دوا کردند یک ماه

نشد یک ذرّه آن خورشید با راه

دوای عشق کردن رو ندارد

که درد عاشقان دارو ندارد

ز درمان هر زمان دردش بتر گشت

صبوری کم شد و غم بیشتر گشت

چو درمان مینپذرفت آن سمنبر

بایوان باز بردندش بمنظر

بآخر به شد و بر بام شد باز

چو مرغ خسته پیش دام شد باز

چو بُد مرغ دلش پرّیده از بام

بسوی بام زد بار دگر گام

چو مرغی برکنار بام میگشت

بپای خویش گرد دام میگشت

از آن بر بام داشت آن مرغ امّید

که تا هادی شود در پیش خورشید

دلش بگذاشت چون مرغی وطن را

که دید آن مرغ جان خویشتن را

دلش در آرزوی چینه برخاست

چو مرغ از چارچوب سینه برخاست

دلش چون مرغ وحشی در غلو بود

صفیر مرغ، بازش آرزو بود

دلش پر میزد و بیشرم میرفت

چو مرغی در هوای گرم میرفت

دلش برداشته چون مرغ آواز

که ای هرمز بیاچینه درانداز

صفیری زن مرا آخر سوی بام

که چون من مرغ ناید تیز در دام

نظر بگشای تا بر بامت افتد

چو من مرغی مگر در دامت افتد

چو سر از چینه گردی در کمندم

بدست خویشتن نه پای بندم

مرا بر چینهٔ خود آشنا کن

چو هادی گردم از دستم رهاکن

وگر هادی نگردم دل بپرداز

بزن دست و بپیش بازم انداز

من آن مرغم که بیتو هیچ جایی

نجویم جز هوای تو هوایی

من آن مرغم که زرّین بود بالم

بسوخت آن بالم و برگشت حالم

من آن مرغم که از یک دانهٔ تو

بماندم تا ابد دیوانهٔ تو

تلطّف کن دمی با همدمی ساز

دلم را از مدارا مرهمی ساز

بگفت این و فرو افتاد بر بام

همه بام از سرشکش گشت گل فام

چگویم همچنین آن عالم افروز

بگرد بام میگشتی شب و روز

همه گر صبحدم گر شام بودی

تماشا گاه گل بر بام بودی

بسی بر بام میشد شام و شبگیر

بتهمت اوفتاد آن دایهٔ پیر

گل ارچه راز دل با کس نمیگفت

سرشک روی او روشن همی گفت

بشب در خواب دیدش گشت جوشان

بجست از جای گریان و خروشان

ز بس آتش دلش چون جوی خون شد

کفش بر لب زد و از سر برون شد

چو عشق از در درآمد گام برداشت

گل بی صبر راه بام برداشت

برهنه پای و سر بر بام میشد

برای کام دل ناکام میشد

جهانی بود در زیر سیاهی

بیارامیده دروی مرغ و ماهی

شبی در زیر گرد تند پنهان

چو دوده ریخته بر روی قطران

شبی چون زنگی اندر قیر مانده

عروس روز در شبگیر مانده

شد آگه دایه و گل را چنان دید

ز تخت زر سوی بامش روان دید

فغان برداشت کاخر این چه حالست

ز کم عقلان چنین حالی محالست

چه گمراهیست کاکنونت گرفتست

نداری عقل یا خونت گرفتست

گره بر جان پرتابم زدی تو

چه رنگست اینکه در آبم زدی تو

بهر ساعت سوی بام آوری رای

شوی گیسو کشان چون چنگ درپای

یقین دانم که کارت مشکل افتاد

کزین مشکل بس آتش در دل افتاد

زبان بگشای تا مشکل چه داری

خدا داند که تادر دل چه داری

اگر گویم چه میسازی تو بر بام

مرا گویی که تادل گیرد آرام

کجا باور کند دایه ز گل این

کجا بیرون شود با من بپل این

اگر بر تخت زرّین شب گذاری

ز بس سستی تو گویی جان نداری

وگر بر بام باید شد ببازی

شوی تو شوخ دیده جرّه بازی

چو اسبی تند باشی بر شدن را

خری کاهل فزونی آمدن را

اگر گویم سوی قصر آی از بام

ز صد در بیش گیری در ره آرام

فرو افتی و نشناسی سر از پای

نجنبی و نگیری پای از جای

وگر گویم که بر بام آی و برخیز

برافروزی و چون آتش شوی تیز

چو مرغی میزنی بیخود پر و بال

چو روباهی نهی بر دوش دنبال

بجلدی آستین را در نوردی

همه شب بر کنار بام گردی

نهاده در کنار از دیده دودی

دلی پر درد میگویی سودی

گهی ازنرگست خوناب پالای

گهی بی چوب گز، مهتاب پیمای

گهی با مرغ کردی هم صفیری

گهی ازناله دربندی نفیری

گهی از شاخ مرغی را برانی

گهی از باغ مرغی را بخوانی

گهی سنگی دراندازی به آبی

گهی سرسوی سنگ آری بخوابی

گهی گریان شوی چون شمع خندان

گهی دستار چه خایی بدندان

گهی بام از گرستن رود سازی

گهی سیبی کلوخ امرود سازی

گهی در دست گیری دستهٔ گل

گهی نوحه کنی بر بانگ بلبل

گهی بیرون کنی دست از گریبان

گهی دریای اُفتی همچو دامان

گهی برروی دیوار افکنی خویش

گهی دیوار پیمایی پس و پیش

گهی از دل براری آه سردی

گه از گرمی فرو افتی بدردی

گهی باشد دو بادامت شکر خیز

گهی گردد دو گلبرگت عرق ریز

ز بسیاری که گرد بام پویی

بدّری هر شبی کفشی ببویی

اگرچه من نیم حاضر جوابی

ز تو غایب نیم در هیچ بابی

همه شب گوش میدارم ترامن

تو پنداری که بگذارم ترا من

همه شب دل زمانی ساکنت نیست

بجز بر بام رفتن ممکنت نیست

ازین ممکن شود واجب خیالی

ندانم حال و دانم هست حالی

شبی چندان نیابد چشم تو خواب

که منقاری زند یک مرغ در آب

قرارت نیست و آرامت برفتست

ببد نامی مگر نامت برفتست

چه حالست این ترا آخر چه بودست

پری داری مگر دیوت ربودست

همه خلق جهان را خواب برده

ترا گویی که برفیست آب برده

چه میخواهی ز پیر ناتوانی

که در عالم تویی او را و جانی

چه میخواهی ازین مسکین بی زور

کزو موییست باقی تالب گور

دلم خون شد ز زاری کردن تو

ندارم طاقت خون خوردن تو

نیاری رحمتی بر من چه سازم

تو زاری میکنی من میگدازم

چو شب درانتظار روز باشی

چو شمعی تا سحر در سوز باشی

چو روز آید شوی بر رخ گهر بار

که کی باشد که شب آید پدیدار

شبانروزی قرارت می نه بینم

بجز غم هیچ کارت می نه بینم

چو دایه زین سخنها لب فرو بست

زبان بگشاد گل چون بلبل مست

بدایه گفت دل بر میشکافم

که گویی زیر بار کوه قافم

چو کوه �%

شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:33 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خسرونامه عطار

الا ای فاخته خوش حلقی آخر

ز حلقت جانفزای خلقی آخر

گهر داری درون دل برون ریز

ز حلق خویش در صد حلقه خون ریز

سخن را ساز ده آواز بگشای

چو بستی طوق معنی راز بگشای

بهر بانگی جهانی را بر افروز

بهر دم شمع جانی را برافروز

چو ترک دانهٔ دنیی گرفتی

قفس بشکستی و عقبی گرفتی

کنون گر قصهیی داری ادا کن

همه بیگانگان را آشنا کن

سخن سنجی که دادی در سخن داد

چنین کرد آن سخن سنج این سخن یاد

که قیصر آنکه هرمز را پدر بود

که از گردون برفعت بیشتر بود

بوقت او نبود افزون از او شاه

جهان افروخت بر گردون ازو ماه

فلک اجری خور دیوان او بود

خراج چند کشور آن او بود

ز دارالملک خود فرمانبری شاد

بسوی شاه خوزستان فرستاد

که گر خواهی که یابی تخت و تاجت

ز من باید پذیرفتن خراجت

برون کن دخل خوزستان و بفرست

که نام تو درون آمد بفهرست

سر از فرمان مپیچ و پیروی کن

چو سر بر خط نهادی خسروی کن

اگر یک موی از ما سر بتابی

زمین بر سر کنی و سر نیابی

از آن پاسخ دل شه شد چنان تنگ

که از دلتنگیش آمد جهان تنگ

دمش سردی گرفت و روی زردی

سیه کردش سپهر لاجوردی

بزرگان را بپیش خویشتن خواند

بپیش خرده گیران این سخن راند

که قیصر باج میخواهد ز کشور

وگر ندهم بلا بینم ز قیصر

نه در جنگش برآشفتن توانم

نه باج او پذیرفتن توانم

کسی نیست این زمان در پادشاهی

که نیست از قیصرش صاحب کلاهی

بر او من چون برون آیم زمانی

که بر جانم برون آید جهانی

بزرگی بود حاضر رهنمایی

بغایت خرده دان مشکل گشایی

بسی شادی و غم در کون دیده

فساد عالم از هر لون دیده

ز غم برخاسته دل در بر او

نشسته برف پیری بر سر او

زبان از فکر خاموشی بدر کرد

دهان رادر سخن دُرج گهر کرد

بشه گفت ای سپهرت آشیانه

جناب آسمانت آستانه

سخای بحر وحلم کوه بادت

شکست لشکر اندوه بادت

چو روی فال گیرد شهریاری

بیابد پشت گرمی روزگاری

نه هرگز پشت گرداند از آن روی

نه روی آنکه پشت آرد از آن سوی

تو این دم فال از هرمز گرفتی

چنین فالی کجا هرگز گرفتی

در این جنگ کزو آمد فرازت

شود زوهم در این صلح بازت

چو هرمز در سخن گفتن کسی نیست

بسی میداند و عمرش بسی نیست

چنان آزاده و بسیار دانست

کز آزادی چو سوسن ده زبانست

زبان ترکی و رومی و تازی

همه میآیدش در چشم بازی

چواین زیبا سخن رومی زبانست

اگر او را فرستی لایق آنست

رسولی را بر قیصر فرستش

خزانه درگشای وزر فرستش

بزر اقلیمت از قیصر نگهدار

که از زر همچو زر گردد همه کار

چو زر در مغز داری دوست داری

وگرنه هرچه داری پوست داری

بباید سیم و زر چندین شتروار

جواهر پیل بالا دُر بخروار

زهر در جامههای سخت زیبا

لباس زرنگار و تخت دیبا

بخور و صندل و مشک تتاری

عبیر وعنبر و عود قماری

غلامی صد که در صاحب جمالی

فلکشان خاک بوسد در حوالی

بسحر تنگ چشمی جان فزوده

جهان در چشمشان مویی نموده

سمندی صد سبق برده ز افلاک

بتک در چشم کرده بادرا خاک

جهانی برق را پیشی دهنده

چو برقی صد جهان زیشان جهنده

کنیزی صد ز ماه افزون بهاتر

ز خورشید فلک نیکو لقاتر

نمودی دستبردی عقل و جان را

بسرپایی درآورده جهان را

قبایی و کلاهی سخت فاخر

مرصع کرده از درّ و جواهر

بدینسان تحفهیی از گنج گوهر

روان کن باسواران سوی قیصر

چو قیصر گنج نپذیرد ز هرمز

خراج تو نخواهد نیز هرگز

ترا از مصلحت آگاه کردم

تو به دانی سخن کوتاه کردم

خوش آمد رای او، شه را چنان کرد

همه چون جمع شد هر یک نشان کرد

یکی گنجی چو کوه زربیاراست

کنیزان را بصد زیور بیاراست

چو کوهی سیم در گنج حصاری

شدند آن ماهرویان در عماری

کله بر ماه چون سرو خرامان

کمر بستند بر خوی غلامان

چو ماه تیزرو بر پشت باره

شدند آن مشتری رویان سواره

وزان پس داد تشریفی بهرمز

که خورشید آن ندیده بود هرگز

رسالت را چو بس درخور گرفتش

وداعش کرد و پس در بر گرفتش

روان شد هرمز از خوزان چنان زود

که برقی چون رود برقی چنان بود

چگویم عاقبت چون ره بسر شد

پسر آمد باقلیم پدر شد

بیک ره صاحب اقبالی بصد ناز

فرستادند باستقبال او باز

چو روز دیگر این چرخ دو تا پشت

نمود از آینه صد گونه انگشت

بصد اعزاز هرمز را چو فرمود

فرود آمد ز رنج ره بیاسود

چو شاه آگه شد ا زدُرّ شب افروز

بپیش خویشتن خواندش همانروز

درآمد هرمز و پیشش زمین رفت

زبان بگشاد وبر شاه آفرین گفت

از آن پس تحفهٔ شه پیش او برد

بیک ره عرضه داد و سر فرو برد

چو قیصر دید چندان تحفه در پیش

ندید آزردن آن شاه در خویش

چو هرمز را بدید آن شاه از دور

چو خورشیدی دلش زد موج از نور

برو میتافت صبح آشنایی

پدید آمد دلش را روشنایی

درو حیران بماند از بسکه نگریست

ز کس پنهان نماند از بسکه بگریست

ولیکن اشک را پوشیده میداشت

برویش چشم را دزدیده میداشت

مهی میدید چون سروی قباپوش

ز ماه او دلش از مهر زد جوش

بجان در عهد بستن آمد او را

رگ شفقت بجستن آمد او را

نهاد از بس گرستن دست بر روی

که لشکر بود استاده زهر سوی

عجبتر آنکه هرمز نیز در حال

گشاد از پیش یکیک مژه قیفال

نکو گفت این مثل پیر یگانه

که مهر وخون نخسبد در زمانه

ز خون چشم آن شهزاده و شاه

روان شد خون زهر چشمی بیک راه

بسی بگریستند آن نامداران

بخندیدند پس چون گل ز باران

ندانستند تا آن گریه از چیست

نشد معلوم تا آن خنده از کیست

زمانه شاه را فرزند میداد

پدر را با پسر پیوند میداد

قضا را مادر هرمز ز منظر

بدید از دور روی آن سمنبر

چو روی آن شکر لب دید از کاخ

روان شد شیر پستانش بصد شاخ

دلش برخاست چشمش سیل انگیخت

عرق بر وی نشست و شیر میریخت

ز کس نخرید دم وز مهر آن شاه

جهان بفروخت زیر پرده چون ماه

دلش در بر چو مرغی مضطرب شد

چو گردون بیقرار و منقلب شد

بتان در گرد او هنگامه کردند

ز جان صد جام خون بر جامه کردند

گلاب تازه بر ماهش فشاندند

ز نرگس اشک بر راهش فشاندند

چو کوه سیم از آن باهوش آمد

چو دریایی دلش در جوش آمد

زبان بگشاد کاین برناکه امروز

بپیش شه درآمد عالم افروز

مرا فرزند اوست و این یقینست

وگرشه را بپرسی هم چنینست

مرا شمع دل و چشم و چراغ اوست

فروغ سینه ونور دماغ اوست

نهادم جمله بگرفت آتش او

بسر گشتم ز زلف سرکش او

چنان مهریم ازو در دل برافروخت

که ماه، افروختن زوخواهد آموخت

چنان جان در ره پیوند او ماند

که یکیک بند من در بند او ماند

ز سر تا پای، گویی قیصرست او

مگر بحرست قیصر گوهرست او

نظیر هر دو تن در هفت اقلیم

نبیند هیچکس سیبی بدونیم

مرا باری قرار از دل ببرده‌ست

به دست بیقراری در سپرده‌ست

گرفتم دیوزد بر من چنین تیر

چرا ریزد ز پستانم چنین شیر

گرفتم نفس زد بر جان من راه

چرا ماند بقیصر روی آن ماه

گرفتم من نمییابم نشان زو

چرا شد شاه قیصر خونفشان زو

یقین دانم که کاری بس شگفتست

که گردون با دل من درگرفتست

بگفت این و خروشی سخت دربست

شه از آواز او از تخت برجست

ز صدر پیشگه بر منظر آمد

وزان پس پیش آن سیمین برآمد

بدید او را چنان گفتش چه بودست

بگفتند آنچه او را رونمودست

چو شاه او را چنان سرگشته میدید

همه جامه ز شیر آغشته میدید

نخست آن قصه را غوری چه جوید

همان افتاده بود او را چگوید

بزیر پرده بنشست و ندانست

که در پرده چه بازیها نهانست

کنیزک را بخواند آنگاه قیصر

که با من حال خود برگوی یکسر

بگو تا از کجاداری تو پیوند

که هرمز را نهادی نام فرزند

بگو تا خود ترا فرزند کی بود

بجز با من کست پیوند کی بود

اگر رازی نهان در پرده داری

بگو با من چرا دل مرده داری

چرا دردی که درمانش توان کرد

بنادانی ز من باید نهان کرد

گرت رازیست با من در میان نه

که فرمودت که مهری بر زبان نه

کنیزک گفت کای دارای ثانی

چو خضرت باد دایم زندگانی

سخن بشنو بدان و باش آگاه

که آن وقتی که سوی حرب شد شاه

مرادر پرده از شه گوهری بود

درخت قیصری را نوبری بود

چو آتش کرد خاتون قصد جانش

که برگیرد چو شمعی از میانش

فلان سرّیت برد او را سحرگاه

نمیدانم برین قصّه دگر راه

کنون ز‌ آن وقت قرب بیست سالست

عجب حالیست یارب این چه حالست

شه از گفت کنیزک ماند خیره

دو چشم نور بخشش گشت تیره

چو شمعش آتشی بر فرق آمد

تنش در آب اشکش غرق آمد

فشاند از چشم جیحون را بزاری

براند از خشم خاتون را بخواری

در آن اندیشه چون لختی فرو رفت

درآمدمهر و گفتی هوش ازو رفت

یکی را گفت تا هرمز درآمد

زمین بوسید ونزد قیصر آمد

دعا کرد آفرین خواند و ثنا گفت

که دولت باد و پیروزی ترا جفت

ز دوران مدتی جاوید بادت

چو گردون سایهٔ خورشید بادت

شه از دیدار و گفتارش فرو ماند

دعای چشم بد بروی فرو خواند

بدو گفت ای هنرمند هنر جوی

مرا از زاد و بوم خویش برگوی

بگو تا ازکدامین زاد وبودی

مرا زین حال آگه کن بزودی

نشان پادشاهی بر تو پیداست

کژی هرگز نکو نبود بگو راست

چو هرمز شد ز گفت شاه آگاه

تعجب کرد زان پرسیدن شاه

زبان بگشاد و گفت ای شاه هشیار

ز من این راز پرسیدند بسیار

ترا این شک که افتادست در پیش

مرا پیش از تو افتادست در خویش

بسی کردند هر جای این سؤالم

چه گویم چون نشد معلوم حالم

مرا در شهر خوزان مهربانیست

که باغ خاص شه را باغبانیست

مرا پرورد و علم آموخت بسیار

چو جانم گوش داشت از چشم اغیار

ز من هیچ از نکویی بازنگرفت

ولی باوی دل من ساز نگرفت

نه مانندست چهر او بچهرم

نه بر وی میبجنبد هیچ مهرم

عجب درماندهام در کار خود من

که بی پیوندم از روی خرد من

منم امروز بیکس در زمانه

چو من بس بیکسم، زانم یگانه

نیارم بردپای از یکدگر جای

که میدزدیده گیرندم بهرجای

چو بشنید این سخن قیصر ز فرزند

طمع دربست و در پیوست پیوند

دلش در بر گواهی داد صد بار

که نور چشم تست او را نگهدار

چو در کاری، دلت فتوی ده آید

ز صد مرد گواهی ده به آید

به هرمز گفت دست ازجامه بگشای

برهنه کن تن و بازوی بنمای

نشانی بود قیصر را بشاهی

که بر اجداد او دادی گواهی

چو شاه از بازویش داد آن نشان باز

ازان شادی، گرستن کرد آغاز

ز بی صبری برفت دل از قرارش

گرفت از مهر دل سر در کنارش

ببارید اشک از چشم گهربار

ببوسیدش لب لعل شکر بار

وزان پس خواند مادر را بپیشش

بشارت داد از فرزند خویشش

درآمد مادر و در بر گرفتش

ز دیده روی در گوهر گرفتش

خروشی تا بگردون می برآورد

ز سنگ سخت دل، خون می برآورد

چنان آن هر سه ماتم در گرفتند

کزان آتش، دو عالم درگرفتند

بیکجا سور با ماتم بهم بود

عجب معجونی از شادی و غم بود

فتاده هر سه تن حالی پریشان

ستاده ماهرویان گرد ایشان

علی الجمله چو شه گنج گهر یافت

دلش صد گنج شادی بیشتر یافت

بران کار از میان جان دراستاد

کسی را سوی خوزستان فرستاد

که تا مهمرد را آرد بر شاه

برفت القصه آوردش بشش ماه

چو مهمرد از در ایوان درآمد

بخدمت پیش قیصر بر سر آمد

بر شه دید هرمز ایستاده

مرّصع افسری بر سر نهاده

چو هرمز دید حالی پیشش آورد

بحرمت در جوار خویشش آورد

فزون از حدّ او کردش مراعات

نکویی را نکویی دان مکافات

پس آنگه قیصر از وی حال درخواست

که حال این پسر با ما بگوراست

چو پاسخ یافت مهمرد از شه روم

دل آهن مزاجش گشت چون موم

زبان بگشاد و در پاسخ گهر سفت

ز اوّل تا بآخر جمله برگفت

پس آن انگشتری کان دلستانش

بداده بود از بهر نشانش

نوشته نام قیصر بر نگینش

نهاد آنجا بحرمت بر زمینش

زبان بگشاد همچون سوسنی شاه

که استاد منجّم گفت آنگاه

که فرزندیش باشد بس یگانه

مثل گردد بعالم جاودانه

ولی در پیشش اوّل کار سختست

مگر این بود و اکنون دور بختست

چو قیصر دید در پیش آن نشانی

دلش خوش شد چوآب زندگانی

نه چندان داد سیم و زر بدرویش

که هرگز در حساب آید ازان بیش

ازان شادی بعشرت رای کردند

جهانی خلق شهرآرای کردند

بهر بازار خنیاگر نشسته

چو حوران بهشتی دسته دسته

بزاری ارغنون آواز داده

صدای او ز گردون باز داده

فتاده می میان رگ بتگ در

ز می خون کرده سر پی گم برگ در

می سر زن چنان غوّاص گشته

که در سر مغز سر رّقاص گشته

نهاده می بصد عقل دامی

شده سرمست هر موی از مسامی

حریف چرب مغز خشک، در سر

در آب خشک کرده آتش تر

ز ترّی خیک استسقا گرفته

شکم چون مشک در بالاگرفته

شراب و ابگینه راز کرده

بسوی شیشه سنگ انداز کرده

چکان مرغ صراحی را ز منقار

چو خال سیب شیرین، دانهٔ نار

گل خوش رنگ زیر خوی نشسته

قدح تا گردن اندر می نشسته

ز اشک و گریهٔ‌ تلخ صراحی

شکرخنده زده مشتی مباحی

ز شادی و نشاط باده نوشان

در افگندند خرقه خرقه پوشان

رباب از هرزگی نیشی همی زد

همه بر جان درویشی همی زد

کمانچه از درشتی تیر میخورد

شکر زاوای نرمش شیر میخورد

چنان شد دف ز زخم نابریده

که جان دف بچنبر شد رسیده

رسن در پای چنگ افتاده ناگاه

رسن با چنبر دف گشته همراه

شکر پاشی رگ عودی گشوده

ز موسیقار داودی نموده

ز خار زخمه زخم از خار رفته

ز کار آب آب از کار رفته

بفال نیک بهر نیم جرعه

بپهلو گشته مستان همچو قرعه

نه شب خفتند نه روز آرمیدند

نه یکدم زان دل افروز آرمیدند

بدین شادی بهم شهزاده و شاه

طرب کردند و می خوردند یکماه

زعیش و خوشدلی و شادکامی

یکی صد شد جمال آن گرامی

شهش نگذاشت بی برقع ببازار

که تا ترساندش چشم بد آزار

چو خسروشاه را در روم ششماه

مقام افتاد بگرفتش دل از شاه

هوای گلرخش از حد برون شد

دل او زان هوا دریای خون شد

برنجوری و بیماری بیفتاد

در آن غربت بصد زاری بیفتاد

نه جانش را شکیبایی زمانی

نه دل را برگ تنهایی زمانی

دل خویشش نبود و آن کس هم

نمیزد یک نفس بی همنفس دم

چو گل بربوده بود او را دل از پیش

چگونه بی گلش بودی دل خویش

پدر گفتش چرا از آب رفتی

چو زلف سرکشت در تاب رفتی

اگر هست از پدر چیزیت درخواست

ز تو گفتن، زمن کردن همه راست

جوابش داد خسروشاه کامروز

زبد عهدی خویشم مانده در سوز

شه خوزان که شهرم داد و اقطاع

بسی حق دارد او بر من بانواع

مرا چون در رسالت میفرستاد

بیامد بر سر راه و باستاد

مرا سوگند داد اوّل که در روم

مقامی نبودت جز وقت معلوم

دگر آنجایگه بسیار مردند

که با من نیکویی بسیار کردند

چنان خواهم چو دارم رفعتی من

که بخشم هر یکی را خلعتی من

چو من آنجا روم سرکش از این صدر

ببینندم بدین جاه و بدین قدر

ببخشش دست چون باران کنم من

مکافات نکو کاران کنم من

چو زین اندیشه دل پرداز گردم

بزودی پیش خدمت بازگردم

یقین دانست شه کان مرغ دمساز

نگردد از هوای خویشتن باز

وگر دارد ز رفتن شاه بازش

ز بیماری فتد در تن گدازش

پدر را با پسر کاریست نازک

بتندی کار نپذیرد تدارک

ندید آن کار را جز صبر انجام

ولیکن داد دستوری بناکام

ز سر مهمرد را چندان عطا داد

که در صد سال دریا آن کجا داد

بهر درویش درمانی دگر کرد

بهر رنجیش گنجی پرگهر کرد

نکو گفت آن حکیم نکته پرداز

که نیکویی کن و درآب انداز

وزان پس لشکری باده خزانه

بخسرو داد و خسرو شد روانه

پدر چون دید روی چون نگارش

روان شد اشک خونین صد هزارش

لبش بوسید و تنگ آورد در بر

بدو گفت ای مرا چون چشم در سر

بزودی بوک همچون شیرآیی

که مرده بینیم گر دیر آیی

چو خسرو همچو کیخسرو روان شد

خدنگی بود گویی کز کمان شد

فرس میراند و مهمردش ز پی در

روان میرفت چون آتش به نی در

چنان آن چست رو چالاک میرفت

که باد ازگرد او در خاک میرفت

سپه چون نزد خوزستان رسیدند

ز خوزستان به جز نامی ندیدند

گرفته عرض آن کشور خرابی

چو روی عالم از طوفان آبی

سرا و کاخها باخاک هموار

زمینی رُت نه درمانده نه دیوار

بدانسان شهر را ویرانه کرده

که در وی جغد خلوتخانه کرده

درختان بیخ کنده شاخ رفته

سپه چون مار در سوراخ رفته

نه در ششتر یکی دیبا بمانده

نه در اهواز یک زیبا بمانده

کسی را جست خسرو شاه از راه

خبر پرسید از خوزان و از شاه

جوابش داد مرد کار دیده

که خلقند این زمان تیمار دیده

گریزان گشته شه در قلعهیی دور

همه کار ولایت رفته ازنور

چو تو رفتی سپهدار سپاهان

سپاهی خواست از اقلیم شاهان

سپاهی کرد گرد از هر دیاری

برون ازحد، فزون از هر شماری

بخوزان آمدند و تیغ در چنگ

بیک هفته نیاسودند از جنگ

بآخر شهر خوزستان گرفتند

خرابی پیش چون مستان گرفتند

نخستین راه قصر شاه جستند

بسوی دختر وی راه جستند

گل محروم را ناگاه بردند

بدست خادمانش در سپردند

که تا از شهر خوزان با سپاهان

روان گشتند با گل تا سپاهان

دمار از ما برآوردند صد بار

که ظالم باد دایم سرنگونسار

چو بشنود این سخن خسرو چنان شد

که همچون دلبرش گویی که جان شد

از آنجا سوی باغ شاه شد باز

بزاری نوحه کرد و گریه آغاز

ز گریه خون سراپایش بیالود

چو شریان از تپیدن می نیاسود

بهر جایی که با گل بود کاریش

برست آنجایگه از هجر خاریش

نگرید ابر گرینده بنوروز

چنان کو میگریست از گل بصد سوز

چو چشم نرگسین خونبار کردی

زمین باغ را گلزار کردی

بزیر هر چمن میگشت سرمست

ز سوز عشق میزد دست بر دست

بآخر ناتوان شد شاه ازان کار

توان شد ناتوان دل در چنان کار

چو کار افتادگان پیوسته غمناک

دریده جامه و بنشسته بر خاک

فگنده بستری از بوریا باز

نهاده سر ببالین بلا باز

زمین از چشم او دریا گرفته

سویدای دلش سودا گرفته

گذشته تندرستی، تب رسیده

تمامش نیم جان بر لب رسیده

زباد سرد بر دل آه بسته

ز خون چشم بر تن راه بسته

زبان بگشاد کای چرخ ستمگار

مرا چون خویشتن کردی نگونسار

ز بدبختی سیه شد روز بر من

فتاد از آتش دل سوز بر من

ز جورت رنج دل بسیار بردم

چه میخواهی ز من انگار مردم

برای من چو عزم مرگ کردی

مرا از گل چنین بی برگ کردی

کجایی ای گل بستان جانم

بیا تا چون گلت در دل نشانم

کجایی ای گل مهجور گشته

بدل نزدیک و از تن دور گشته

کجایی ای گل خوشبوی آخر

برون آی از کنار جوی آخر

چنان بیروی تو دل بیقرارست

که گر عمرم بود،عمریم کارست

سیه کردی مرا زین بد بتر نیست

پس از رنگ سیه رنگی دگر نیست

%
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:33 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خسرونامه عطار

الا ای خوش تذرو سبز جامه

تو خواهی بود گل را پیک نامه

تویی در نطق، زیبا گوی معنی

بسر میدان برون بر گوی معنی

زبان گوهری داری گهر پاش

دمی در نامهٔ گلرخ شکر پاش

بجای آور سخن چندانکه دانی

چنانک از هر سخن درّی چکانی

سر نامه بنام پادشاهی

که بی نامش بمویی نیست راهی

ز نامش پر شکر شد کام جانها

زیادش پرگهر تیغ زبانها

ز عشق نامش، آتش در جهان زن

بزن، ره بر خیال کاروان زن

جهان عشق را پا و سری نیست

بجز خون دل آنجا رهبری نیست

کسی عاشق بود کز پای تا فرق

چو گل در خون بود اوّل قدم غرق

اگر در عشق چون گل سوز دارید

شبی در عشق گل با روز آرید

دلی دارم، چه دل، هجران رسیده

بسر گشته برون از خون دیده

ز کیش خویشتن بیزار گشته

بجان قربان راه یار گشته

فراقش در میان خون نهاده

کناری خون ازو بیرون نهاده

بسی خوشتر بصد زاری بمردن

که وادی فراق تو سپردن

ز پا افتادم از درد جدایی

مرا گر دست میگیری کجایی

فراقت آتشی درجانم افگند

چنان کز جان بدون نتوانم افگند

بیاتادر درون میدارمت خوش

که تا بیرون نیارد بر من آتش

دلم گر بود سنگی گشت خسته

ز هجرت چون سفالی شد شکسته

ز سوز هجر حالی دارد اکنون

که دوزخ بر سفالی دارد اکنون

چو کوه از غم بریزد در فراقت

گلی را چون بود زین بیش طاقت

ز بس کز درد تو درخون بگردم

ز سر تا پای گویی عین دردم

اگر از درد من آگاهیی تو

همیشه مرگ من میخواهیی تو

چنین یک روز اگر در درد باشی

که من هستم، ننالی، مرد باشی

از آن میداریم در درد و در پیچ

که دردی نیست ازدرد منت هیچ

برویم بیتو چندان غم رسیدست

که آن غم قسم صد عالم رسیدست

بساغم کو نداند کوه برداشت

بشادی این دل بستوه برداشت

منم کاندوه بر من کوه گشته

دلم لشکر کش اندوه گشته

بسی غم دارم و یاری ندارم

دلم خون گشت و غمخواری ندارم

بسی درد است بر جان من از تو

که دردت باد درمان من از تو

ز بیرحمی تو تا چند آخر

بدین زاری مرا مپسند آخر

چو عقلم رفت و جان چون گشت و دل شد

چنین دیوانگی بر من سجل شد

خرد از دست عشقت رخت بر بست

نگیرد کس از این دیوانه بر دست

دلم از خویشتن بیخویشتن شد

همه کار دلم از دست من شد

دلی دارم ز عشقت از جنون پر

کنار از چشم و چشم از دل ز خون پر

هر آنکس را که با تو کار افتد

ازین دیوانگی بسیار افتد

کنون بگذشت کلّی کارم از دست

که بیرون شد دل و دلدارم از دست

دل سوداییم یکبارگی شد

خرد در کار دل نظّارگی شد

دلم در خانهٔ تن میناستد

ز من بگریخت با من میناستد

مراهم مزد و هم شکرانه بودی

اگر دل ساکن این خانه بودی

چو چشم مستم از طوفان آبی

ز مستی داد خانه در خرابی

چو یاری نیست با عشقت چه بازم

فرو ماندم ندانم تا چه سازم

چه گویم چه نویسم چون کنم من

که وصف این دل پرخون کنم من

چنان عشق تو زوری کرد بر من

که عالم چشم موری کرد بر من

اگر دل این چنین عاجز نبودی

مرا چندین بلا هرگز نبودی

وگر تن این چنین لاغر نگشتی

بیک ره دولت از من برنگشتی

چه خیزد از چنین دل جز ملامت

چه آید از چنین دل جز ندامت

دلم بگرفت ازین دل چون کشم بار

سرتن میندارم چون کنم کار

چو مردم بیتو من از من چه تقصیر

چو تو آگه نیی از من، چه تدبیر

نبودم بیتو یک دم بیغمی من

که صد غم میخورم در هر دمی من

همی هر غم که در کلّ جهان هست

مرا کم نیست زان و بیش ازان هست

جگر پر خون و دل پر سوز دارم

سیه شد روز روشن روزگارم

نبوییدم گلی بی رنج خاری

ننوشیدم شرابی بی خماری

ندیدم هرگز از شادی نشانی

بکام دل نیاسودم زمانی

بچشم خود جهان روشن ندیدم

وگر دیدی توبی من من ندیدم

ندانم بر چه طالع زادهام من

که در دام بلا افتادهام من

تو با حوران سیمین بر نشسته

من اندر خون و خاکستر نشسته

تو در شادی و من در غم، روانیست

اگر این خود رواست آخر وفانیست

نکردی هیچ عهد من وفا تو

چه خواهی گفت آخر با خدا تو

ترا خود بیوفا هرگز نگویم

که این از بخت بد آمد برویم

چه میخواهی ز دل کاین دل چنانست

که گر گویی چه نامی بیم جانست

مپرس از من که گر پرسی چنانم

که بوی خون زند از سوز جانم

مپرس از دل که حال دل چنان شد

که دریاهای خون از وی روان شد

منم در کلبهٔ احزان نشسته

غریب و بیکس و حیران نشسته

بیا و کلبهٔ احزان من بین

زمانی دیدهٔ گریان من بین

منم جان بر میان چون بیقراری

گرفته از همه عالم کناری

مگر زالی شدم گرچه جوانم

که با سیمرغ در یک آشیانم

گرفته عزلت از خلق زمانه

شده در باب تنهایی یگانه

دلم خون گشت از رسوایی خویش

بجان میآیم از تنهایی خویش

چو تو تنها نشاندی بر زمینم

ملامت از که میآید چنینم

دلا تا کی چنین در بند باشی

درین سرگشتگی تا چند باشی

بسر شو گر سر آن داری از تن

برای آخر اگر جان داری از تن

میان خون نشستی در درونم

کنارم موجزن کردی ز خونم

چرا از پیش من می برنخیزی

که خونم میخوری و میستیزی

مرا گویند آسان می نمیری

که در عشقش کم جان مینگیری

چو در یک روز صد ره کم نمیرم

چرا این جان پر غم کم نگیرم

نمیترسم ازان کم مرگ پیشست

که هر ناکامیم صد مرگ بیشست

مرا بیتو غم مرگی ندارد

که گل بی روی تو برگی ندارد

گل صد برگ بی برگست بیتو

که او را زندگی مرگست بیتو

کسی کز خویش برهاند تمامم

منش گر خواجهام، کمتر غلامم

اگر من آتشی از دل برارم

بیکدم پای کوه از گل برارم

وگر از پردهٔ دل برکشم آه

شبیخونی کنم بر پردهٔ ماه

وگر در ناله آیم ازدل تنگ

بزاری خون چکانم ازدل سنگ

وگر از نوحهٔ دل دم برارم

دمار از جملهٔ عالم برارم

وگر پر دود گردانم زمانه

ز آتش دود بینی جاودانه

رسد زین سوز تا هفتم طبق دود

فلک بر دوزخ اندازد طبق زود

ز چشم من بیک طوفان آبی

همه عالم فرو گیرد خرابی

توانم ریخت از مژگان چنان دُر

که گردد از زمین تا آسمان پُر

توانم سوخت عالم را چنان من

که دیگر کس نبینم در جهان من

ولی ترسم که یارم در میانه

بسوزد، گر بسوزانم زمانه

منم جانا دلی بر انتظارت

نهاده چشم از بهر نثارت

گل سرخ انتظار تو کشیده

بلای موت احمر در رسیده

چو چشم آمد سپید از انتظارم

سیه شد همچو چشمت روزگارم

ز بس کز انتظار رویت ای ماه

نهادم گوش بر در،‌چشم بر راه

هر آوازی که بود، از تو شنیدم

سراپای جهان، روی تودیدم

چو در جان خودت پیوسته بینم

چرا پس ز انتظار تو چنینم

همه روزم بغم در تا شب آید

چو شمعم خود بشب جان بر لب آید

همه شب سوخته تا روز گردد

چو روز آید شبم با روز گردد

از این سان منتظر بنشسته تا کی

بروز و شب دلی در بسته تا کی

بتو گر بود از این پیش انتظارم

کنون هست انتظار مرگ کارم

مرا گنجی روان از چشم ازانست

که در چشم من آن گنج روانست

ازان در خاک میگردم چنین خوار

که چشم من چو دریاییست خونبار

بدریا در تیمّم چون توان کرد

ولی هم کی وضو از خون توان کرد

ز عشقت چون دلم در سینه خون شد

چنان رفت او که از چشمم برون شد

ازان صد شاخ خون از سردرامد

که آن شاخ از زمین دل برامد

از آن پیوسته شد شاخم ز دیده

که پیوسته بود شاخ بریده

چو پیوسته مرا از دل براید

نیم نومید کاخر در براید

مرا گر دیر آید نوبهارم

بزیر شاخ کی دارد کنارم

همه خون دلم بالا گرفتست

کنار من ز دُر دریا گرفتست

بنظّاره بر من آی باری

که تا دریا ببینی از کناری

اگر خوابیم بود آن زود بگذشت

که خواب من چو خوابی بود بگذشت

دو چشم من چو دایم دُر فشانست

بخون درخفت، بیداریش از انست

کنون چشمم چو اختر هست بیدار

اگر باور نداری بنگر ای یار

چو چشم من ز خون در هم نیاید

ز بی‌خوابیم هرگز کم نیاید

ز بیخوابی نمیمیرم چه سازم

که داند قدر شبهای درازم

غم هجر از دل مهجور پرسند

درازی شب از رنجور پرسند

چو شمعم جملهٔ شب سوز در پیش

بسر باریم مرگ و روز در پیش

نگر تا چون درآید خواب بر من

ز چشم بسته چندین آب بر من

بوقت خواب هر شب بیتو اکنون

دلم در گردد آخر لیک در خون

چو از خون بستر من نرم گردد

دو چشمم زاتش دل گرم گردد

مرا بی شک چو باشد بستری نرم

دلم در گردد و چشمم شود گرم

بیا جانا که جانان منی تو

اگردل بردهیی جان منی تو

ز جان خویش دوری چون کنم من

ندارم دل صبوری چون کنم من

مرا در آتش سوزان صبوری

بسی خوشتر که یک دم از تو دوری

چه کارست این، که بستر آتشینست

زمانی بیتو بودن، کار اینست

نیم کافر نجویم از تو دوری

که کفرست از تو یک ساعت صبوری

چو عشقت در دلم خون درتگ آورد

از آن خون چشم من چندین رگ آورد

ز خون رگ گیرد و این خون ز رگ خاست

ز دل صبرم ز چشمم خون بتگ خاست

دلم چون آتش آمد دیده چون ابر

میان ابروآتش چون کنم صبر

عجب دارم من بی صبر مانده

تویی ماه و منم در ابر مانده

شگفت آید مرا این مشکل من

دل تو سنگ و آتش در دل من

الا ای دیده پرخون باش و پرنم

که خود خوردی و آوردی مراهم

بنادانی نظر بر مه فگندی

دلم چون سایهیی بر ره فگندی

کنون خواهی که وصل ماه یابی

تو موری سوی مه چون راه یابی

چو روی او بچشم تو درآمد

چو ببرید از تو خون از تو برآمد

چو خود کردی سرشک از چشم میبار

کنون آن خون دل را چشم میدار

چو خود کردی خطامیدانی ای چشم

مرا در خون چه میگردانی ای چشم

چنان دانی مرا در خون نهادن

که نتوانم قدم بیرون نهادن

مرا از خون دل بیخواب کردی

مرا صد گونه گل در آب کردی

تنم سستی و بیماری ز تو یافت

دلم چندین نگونساری ز تو یافت

تو کردی با دل من هرچه کردی

کنون خون ریز تا در خون بگردی

دلا تا کی کنی بر خشک شیناب

که سرگردان شدم از تو چو سیماب

چو رفتی از برم او را گزیدی

روان خون شد ز تو کز من بریدی

ترا گر آتش هرمز نبودی

مرا چندین بلا هرگز نبودی

بعشق او قدم برداشتی تو

چنین آسان رهی پنداشتی تو

برآوردی بهر دم دستخیزی

ز نامردی نشستی در گریزی

کنون چون زهر هجر او چشیدی

مخنّث وار دامن درکشیدی

کنون گر یک نفس در خورد اویی

بمردی صبر کن گر مرد اویی

گرت باید که یادآری در آغوش

قدحها زهرناکامی بکن نوش

نمیدانم که این دریای مضطر

بچه دل زهره خواهی برد تا سر

چو از چشمت میان خون دری تو

بسی دریای خون با سربری تو

شدم چون باد خاک حور زادی

که کس گردش نمیگردد چو بادی

مرا جانا بجان آمد دل از تو

ولیکن حل نشد یک مشکل از تو

سبک چون آسیا، گردان از انست

که هرچ او میکند بارش گرانست

بسی غصه بحلق من فرو شد

که تا کی کار من خواهد نکو شد

مرا جان سوزی و دل باز ندهی

وگر کشته شوم آواز ندهی

دلم را در میان خون نهادی

چو خون روی از برم بیرون نهادی

ز بس خون کز توام در دل بماندست

دو پایم تا بسر در گل بماندست

منم دور از تو در صد رنج و خواری

بمانده در غریبستان بزاری

نیایی در غریبستان زمانی

نپرسی از غریب خود نشانی

ازان چندین مرا در بند داری

که با من در وفا سوگند داری

مرا تا عشق تو در دل مقیمست

کنار من پر از دُرّ یتیمست

مرا چندین گهر میخیزد از تو

که چشمم بر زمین میریزد از تو

میان صد هزاران دردمندی

گرفت این کار من از من بلندی

بلندی یافت تا چشمم،‌ برامد

از آن اندر بلندی با سرامد

ز خون بگرفت همچون دیدگانم

ز تو، هم پر دلم هم پهلوانم

ز وصلت در دلم بویی نهانست

که بیتو زندگی من ازانست

ز تو آن بو اگر با من نبودی

بجان تو که جان در تن نبودی

چوبی تو زندگانی دارم از تو

چرا خون جگر میبارم از تو

معاذاللّه نگویم از تو دلکش

ولی آبی زنم بی تو بر آتش

چنانم زارزومندی چنانم

که سر از پای و پای از سر ندانم

در افتاد از فراقت سوز در من

فرو شد زارزویت روز بر من

مرا چون دیدهٔ روشن تویی بس

ز عالم آرزوی من تویی بس

چو جان گر با منستی چشم روشن

جهان بر من نبودی چشم سوزن

ز خشم جان خود را خود بکینم

که تو در جانی و من جان نبینم

ز دل جستم نشانت هر زمان من

کنون ازدل همی جویم نشان من

کمر بر بسته میگردم چو موری

که تا پیش تو بازآیم بزوری

چو موری گر مرا روزی بدستی

طلب کردن ترا آسان ترستی

مرا پرده چو مور و گیر جانم

که تا من با تو پرم گر توانم

خطا گفتم بتو نتوان رسیدن

که موری با تو نتواند پریدن

مرا مویی بتو امید از آنست

که من با تو رسم آن در میانست

مرا بر آسمان عشق امید

نکو وجهیست روشن همچو خورشید

گر این یک ذره امیدم نماند

شبم خوش باد خورشیدم نماند

چه سازم دم ببندم از همه چیز

اگر صبح امیدم دم دهد نیز

ولیکن صبح جز صادق نباشد

دمم ندهد بدو لایق نباشد

همه امید روی تست کارم

بجز امید تو رویی ندارم

بدرد هجر درجاوید بودن

بسی آسان تر از نومید بودن

ندارم گر کنندم پاره پاره

من بیچاره جز امید چاره

اگر امید در جانم نبودی

بجان تو که ایمانم نبودی

بامیدم چنین من نیم زنده

که هرگز کس نماند از بیم زنده

دلاگر ذرهیی امید داری

کجا تو طاقت خورشید داری

بنومیدی فرو شو چند گویی

چه گم کردی و آخر چند جویی

تو هستی همچو موری لنگ در چاه

کجا یابی بطاوس فلک راه

زیارم مینبینم هیچ یاری

چو نیکو بنگرم در هیچ کاری

نبینی گرد او گر باد گردی

بسایی گر همه فولاد گردی

ترا با او نمیبینم روایی

روان کن اشک خونین از جدایی

چو تو محروم نیی با خویشتن ساز

چو تو مفلس شدی با خویشتن باز

دلم جانا ز نومیدی فرو مرد

جهانی غصه هر روزی فرو برد

چو وصلت نیست ممکن هیچکس را

بوصلت چون دهم دل یک نفس را

مرا شربت غم هجران تو بس

مفرح درد بی درمان تو بس

منم دل در وفایت چشم بر در

وفایت در دلم چون چشم بر سر

سرم گر چون قلم برّی ز تن تو

نیابی جز وفاداری ز من تو

چو آبی سرنهم در خنجر تو

بآتش گر شوم دور از بر تو

وگر در خونم آری همچو خنجر

ز خنجر سر برون آرم چو گوهر

از آن در خنجرت گردم نهان من

که بیتو با تو خواهم در میان من

اگر من در وفای تو بمیرم

کم عهد و وفای تو نگیرم

وفای تو چو جان خویش دارم

که من بر دل وفایت بیش دارم

که گر روزی بخاک من شتابی

بجز بوی وفا چیزی نیابی

وگر عمری برآید از هلاکم

همه بوی وفا آید زخاکم

دلم خون کردی و برجان سپردی

چه دعوی کرد دل با سر نبردی

برفتی و کمم انگاشتی تو

دل از دعوی من برداشتی تو

کنون از دعوی من باز نرهی

که تا روزی دل من باز ندهی

اگر صد سال از این دعوی برآید

مگر بر جان من دنیا سرآید

بدعوی کردنت میثاق دارم

هنوز از خون دل بر طاق دارم

چه گویم با تو چون می درنگیرد

فغان زین دل که دل میبرنگیرد

مرا گویند بدان بت نامهیی ساز

ز اشک خون برو هنگامهیی ساز

ز چندین نامهٔ من نامهیی نیست

که از اشکم برو هنگامهیی نیست

اگر بر خاک و گر بر جامه بودم

میان این چنین هنگامه بودم

چو با تو در نمیگیرد چه سازم

شوم بازلف و چشمت عشقبازم

الا ای زلف چون چوگان کجایی

شدم چون گوی سرگردان کجایی

بمن گر سر فرود آید چوچوگانت

کنم سر همچو گوی از بهر میدانت

گر از مشک سیه چوگان کنی تو

سرم چون گوی سرگردان کنی تو

تو مشکی و من آهو چشم ای دوست

نه هر دو بودهایم آخر ز یک پوست

نیی تو مشک، عنبر مینمایی

ولی در بحر چشمم مینیایی

اگر آیی بدین دریا زمانی

چو دریا از تو شور آرم جهانی

نیی عنبر،‌ولی زنجیر جانی

که از هر حلقهیی صد جان ستانی

تو زنجیری و من دیوانهٔ زار

مرا بی بند و بی زنجیر مگذار

نیی زنجیر شستی عنبرینی

که برجانم ز صد دردر کمینی

منم چون ماهی جان تشنه غرقاب

دران شستم فکن تا برهم از تاب

الا ای نرگس مخمور مانده

ز آب دیدهٔ من دور مانده

اگردر آب چشم من نشینی

ز آب چشم، چشم من نبینی

بیا تا زاب چشمم آب یابی

بشبنم لؤلؤیی خوشاب یابی

نیی نرگس که بادام تری تو

که جز از پرده بیرون ننگری تو

چو رخ در پرده از من درکشیدی

چرا پس پردهٔ من بر دریدی

نیی بادام جادوی بلایی

که وقت جادویی مردم نمایی

ترا من دیدهام در جادویی دست

تویی جادوی مردم دار پیوست

چو مردم داری ای جادوی مکّار

من آخر مردمم گوشی بمن دار

زهی رهزن که زیر طاق ابرو

تویی پیوسته تیرانداز جادو

چو تو در طاق داری جای آخر

چو من طاقم بر من آی آخر

الا ای خط که مه را دامنی تو

تویی آن خط که برخون منی تو

چو برخون منی چندی گریزی

بیا گر خون جانم می بریزی

مرا در خط نشان تا خود چه آید

خط اندازی مکن تا خود چه زاید

مرا درخط کشید ایام بی تو

کنون در خط شوم ناکام بی تو

نیی خط سبزهٔ بی آب مانده

من از سودای تو بیخواب مانده

بآب چشم من یک روز بشتاب

که بس نیکو نماید سبزه در آب

شدم خاکی اگر تو سبزه داری

چرا از خاک سر می بر نیاری

برآی از خاک تا از خون برآیم

ولکین بی تو هرگز چون برآیم

نیی سبزه که تو طوطی مثالی

بسر سبزی گشاده پرّ و بالی

چو هستی طوطی دلجوی آخر

بیا و یک سخن بر گوی آخر

الا ای پستهٔ خونخواره آخر

دلم کردی چو پسته پاره آخر

اگرچه تنگ توپر شکّر آید

ولی گر شور باشی خوشتر آید

بیا ای پسته پیش من زمانی

که تا شور آورم پیشت جهانی

نیی پسته ولی هستی شکر تو

چرا زین تنگدل کردی گذر تو

الا ای شکر افتاده در تنگ

جگر خوردی مرازانی جگررنگ

تو شکّر من نی خشکم نظر کن

بیا و دست با من در کمر کن

گر این نی را ببینی زیر خون تو

ازاین نی چون شکر جوشی فزون تو

بشیرینی ز شمع خود بریدی

وزان برّیدگی خونم چکیدی

نیی تو انگبین، لعل مذابی

که در یک حال هم آتش هم آبی

کسی کو آب و آتش با هم آمیخت

چراپس با من مسکین کم آمیخت

بیا گر تنگ میجویی دلی هست

دگر با من بگو گر مشکلی هست

چو میدانی کزین دل تنگ داری

چرا پس از دل من ننگ داری

نیی تنگ شکر آب حیاتی

ز خطّ سبز سرسبز نباتی

مرا هر ساعتی صد مرگ، هجران

درآب زندگانی کرده پنهان

اگر یک قطره آب زندگانی

بحلق جان این بیدل چکانی

مرا جانی که آن جان نیست مزدم

وگرنه دور از روی تو مردم

دلم پر آتش و چشمم پر آبست

اگر با من درآمیزی صوابست

الا ای لؤلؤ پیوسته در درج

بشکل سی ستاره در یکی برج

تو مروارید و مرجان سپیدی

ز تو چشمم سپید از ناامیدی

چو مرجانی تو از دریا برایی

چه گر از راه چشم ما برایی

چو دیدار ترا در چشم آرم

چو مردم آشنا در چشم دارم

نیی مرجان که هستی تو ستاره

بتو دریا توان کردن گذاره

چو در دریا ستاره مینبینم

درین دریای چنین گمراه ازینم

ستاره نیستی درّ یتیمی

خوشاب و مستوی و مستقیمی

کیم من در غریبستان اسیری

چو تو درّ یتیم و بی نظیری

بیا تا هر دو با هم راز گوییم

غم دیرینهٔ خود باز گوییم

الا ای گوی سیمین مدوّر

ز چوگان خطت گشته معنبر

چو بر ماهی تو در تو چاه چونست

عجب تر آنکه چاهی سرنگونست

چو تو همچون منی در سرنگونی

منم در چاه، تو بر ماه چونی

اگرچون گوی آری سوی من رای

چو چوگانت دهم صد بوسه بر پای

چو گویی تو که من بیتو بزاری

بماندم در خم چوگان خواری

تو هستی گوی میدان نکویی

جهان پر گفت و گوی تست گویی

نیی تو گوی، هستی سیب سیمین

ندیدم چون تو الحق سیب شیرین

اگر نه تن نه دل نه زور دارم

بسی زان سیب شیرین شور دارم

ترا بر سیب سیمینست خالی

مرا از خال تو شوریده حالی

مگر آمد بدان سیب تو آسیب

برون افتاد ناگه دانه سیب

سلام من بدان ماه دلارای

که بر من شد چنین مهتاب پیمای

سلام من بر آن زلف مشوّش

که دارد پای همچون گل در آتش

سلام من بدان جزع جگرسوز

که دارد در کمان تیر جگر دوز

سلام من بران یاقوت خندان

که اوست الحق حریفی آب دندان

سلم من بدان یک پستهٔ تنگ

که خط بر لعل دارد فستقی رنگ

سلام من بدان سی درّ خوشاب

که گه گه پسته میریزد بعنّاب

سلام من بدان سیب دل افروز

کزورخ چون تهی دارم درین سوز

سلام من بدان خطّ گهرپوش

که از جانش توان شد حلقه در گوش

سلام من بران خورشید شاهی

که بر ماه افگند زلف سیاهی

سلام من بدان کس تا قیامت

کزو هرگز ندیدستم سلامت

ازان دردی که پرخون کرد جانم

یکی از صد نیاید بر زبانم

بهر دردی که از تو یادم آید

چو چنگ از هر رگی فریادم آید

چو بی رویت قلم برداشتم من

همه نامه بخون بنگاشتم من

اگر تو نامه خون آلود بینی

یقین دانم کز آتش دود بینی

هر آن خونی که چشم از پرده راند

ز آه سرد من افسرده ماند

بس از تفت دلم بگداختی باز

قلم کار نبشتن ساختی باز

چگویم بیش ازین ای همدم من

که نتوان گفت در نامه غم من

چه گر چندانکه پیوندم بهم در

همی دور از تو ماندم من بغم در

بجای هر غمم صد شادیت باد

ز اندوه جهان آزادیت باد

برین مسکین خدایت مهربان کن

برای حق تو این آمین ز جان کن

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:33 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خسرونامه عطار

الا ای منطق طیر معانی

زبان جملهٔ مرغان تو دانی

چو چندین میزنی بانگ و لاغیر

بنطق آور سخن از منطق الطیر

بگو تا بلبل مست طبیعت

کند بار دگر ساز صنیعت

چو زنجیر سخن درهم فتادست

ز یک یک حلقه در درهم گشادست

سخن را چون نهایت نیست هرگز

دمادم میرسد جان را مُجاهز

طبیعت لاجرم در هر زمانی

بنو نو میسراید داستانی

چوبس خوشگوی باشد بلبل مست

ناستد بر سر یک شاخ پیوست

ز عشق روی گل چون بیقراران

بسی گردد بگرد شاخساران

چو باشد سود مرد از مایه برتر

بهر دم میشود یک پایه بر تر

معانی همچو بلبل بیقرارست

سخن چون بوستانی پرنگارست

کنون خواهم که از بهر معانی

چو باران بر جهان گوهر فشانی

چنین گفت آن سخن ساز سخنگوی

که بردار از صنیعت در سخن گوی

که چون خسرو بخواند این نامه تنها

دلش خون شد ز درد این سخنها

چه گویم آنچه او با خویشتن کرد

که عالم گور و پیراهن کفن کرد

ز دل پر شد ز خون تا سر کنارش

برفت از سر خردوز دل قرارش

چنان بیصبر و بی آرام گشت او

که گفتی آتشین اندام گشت او

زبان بگشاد کاخر این چه حالست

کسی سرگشته تر از من محالست

بعالم در چو روزی گشت رازم

ز حد بگذشت سوز من چه سازم

فلک بر جان من تیر قضا زد

مرا بر سینه بیرنگ بلا زد

ز بی خوابی سرشکم میشمارم

بران بیرنگ صورت مینگارم

ازان سازم ز خون دیده صورت

که دل را همدمی باید ضرورت

کجایی، آخر ای گل سوز من بین

شبم خوش میکند جان روز من بین

اگر صد سال در هجران بمانم

ببوی وصلت ای جانان بمانم

مرا تا جان بود در تن بمانده

مبادا هجر تو بی من بمانده

مرا در هجر امّید وصالست

ولی در وصل امّیدم محالست

چگویم آنچه او بی همنفس کرد

نه با کس گفت و نه فرمان کس کرد

ز پیش خود سپه واپس فرستاد

بکار گلرخ بیکس در استاد

نماندش صبر چندانی بغم در

که کس چشمی تواند زد بهم در

بدانسان شاه گل را گشت خواهان

که باسی تن روان شد تا سپاهان

چو یک هفته برفتند آن سواران

غلط کردند راه از برف و باران

ندانستند و گم کردند ره را

پریشانی پدید آمد سپه را

چوره رفتند در بیراهه ماهی

پدید آمد یکی نخجیرگاهی

هویدا شد یکی نخجیر فرّخ

کزو بفروخت خسروزاده رارخ

چو خسرو دید اسب از پی روان کرد

زمین را پر هلال آسمان کرد

اگرچه اسب او میرفت چون تیر

ز تک یک دم نمیاستاد نخجیر

چو بسیاری براند القصّه ناگاه

شبانگاهی، شکاری گم شد از شاه

جهان گشت از سپاه زنگ تیره

شه روم از جهان درمانده خیره

بسی پیش و پس آن راه دریافت

نه از راه و نه ازهمره خبر یافت

فروماند و فرود آمد بجایی

فرو مانده نه آبی نه گیایی

ز بی آبی زبانش در دهان خشک

شده در زیر گرد ره نهان مشک

ز پشت رخش چون رستم فرو جست

لگام رخش را محکم فرو بست

بخواب آورد سر، بالین ز زین کرد

چو روز واپسین، ‌بستر زمین کرد

شبی تیره زمان کشته ستاره

بمانده صبحدم در سنگ خاره

برو چندان در آنشب خواب ره یافت

که خورشیدش دران روی چو مه تافت

چو شه بیدار شد از خواب نوشین

دلش پر شور شد از خواب دوشین

بسی از هر سویی صحرانگه کرد

در آن صحرا نمیدید از سپه گرد

دل غم دیدهٔ او ترک جان گفت

کجا آسان بترک جان توان گفت

بخرسندی گرفت او راه در پیش

وزان اندیشه میپیچد بر خویش

بیابان قطع شد تا کارش افتاد

وز انجا راه بر کهسارش افتاد

نه مرکب را گیاهی و نه آبی

نه خسرو را طعامی نه شرابی

بصد سستی فرو آمد ز شبدیز

خروشان گشته چون مرغان شب خیز

ز کار خویشتن حیران بمانده

ز یک یک مژّه صد طوفان برانده

ز درد عشق و بی آبی و سستی

برفت از وی نشان تندرستی

گهی ازتشنگی از پای بنشست

گهی شبدیز را میبرد بر دست

چو پیدا شد ز شعر شب مه نو

بیار امید در کنجی شه نو

عروسان فلک در پردهٔ ناز

شدندانگشت زن و انگشتری باز

نخفت آن شب همه شب شاه تا روز

گهی با تاب بود و گاه با سوز

چو این طاوس زرّین جلوه گر شد

ز پرّ و بال او عالم چو زر شد

برافشاند از رخ سیمین زر ساو

جهان چون پشت ماهی کرد از کاو

روانه گشت وقت صبح خسرو

فرس افتان و خیزانش ز پس رو

بسی خوی زو گشاد و ناتوان شد

دل شه بستهٔ آن بیزبان شد

ز رفتن موزهٔ شه گشت پاره

بموزه کی توان برّید خاره

گهی رفت و گهی استاد برجای

که بودش آبله بسیار بر پای

ز گرما روی خسرو پر عرق شد

چه میگویم که ماهش پر شفق شد

عرق بر روی چون مهپارهٔ شاه

چو پروین بود بر رخسارهٔ ماه

ز بی آبی چنان خسرو فروماند

که صد دریای آب از رخ فروراند

زبان بگشاد کای بینای بینش

سر مویی ز فیضت آفرینش

فرو ماندم ز بی آبی درین راه

که من صد ساله غم دیدم درین ماه

مرا یکبارگی گرما فرو بست

ز سردی جهان شستم ز جان دست

خدایا گر نگیری دستم امروز

که، فردا بیندم گر هستم امروز

چه باشد گر درین گرمی و سختی

برافروزی چراغ نیک بختی

مرا این بند مشکل برگشایی

درین بی راهیم راهی نمایی

فلک دور شبانروزی ز تو یافت

خلایق روز و شب روزی ز تو یافت

مرا روزی رسان کز ناتوانی

چنانم من که میدانم تو دانی

چو آن شه باز عاجز شد ز اندوه

بدید از دور جوقی کبک بر کوه

بصد لغزیدن از کوه کمردار

روان گشته سوی دشت شمردار

چو جوق کبک دید ازدور خسرو

اگرچه بود خسته گشت رهرو

بدانست او که زیر پرده کاریست

بپیش جوق کبکان چشمه ساریست

روان شه کوثری میدید پر آب

ز رشک او دل خورشید در تاب

چنان چشمه اگر خورشید بودی

کجا زردی او جاوید بودی

چنان صافی که خورشید منوّر

نمودی با صفای او مکدّر

بگردش سبزهٔ خود روی رسته

ز سر سبزی بکوثر روی شسته

کنار آب و آب خوشگوارش

بهشتی بود و کوثر در کنارش

ازان کوثر بدست خویش رضوان

فگنده آتشی در آب حیوان

چو شاه آن چشمهٔ آب روان دید

چو آب خضر شیرینتر ز جان دید

چو مستسقی منی صد آب خورد او

ازان پس رخش را سیراب کرد او

زمانی بر سر آن آب بنشست

ز جان آتشینش تاب بنشست

خط مشگین و روی همچو ماه او

فرو شست از غبار و گرد راه او

از آن معنی غباری بود شه را

که از خطّش غباری بود مه را

چو شد سیراب آمد کبک یادش

ولی تاکبک گفتی برد بادش

نگاهی کرد از هر سوی بسیار

ندید از کبک در کهسار دیار

ز بی قوتی و از بی قوّتی شاه

بخواب آورد سر راه بر سر راه

نماز شام از خفتن درآمد

ز بیداری بآشفتن درآمد

در آن تاریک شب درکوهساران

قضا را گشت پیدا باد وباران

فلک چون پردهٔ باران فرو هشت

کنار خسرو رومی بیاغشت

نه جایی بود شه را نه پناهی

نه رویی دید خود را و نه راهی

فلک از میغ گوهر بارگشته

هوا زنگی مردم خوار گشته

شبی بود از سیاهی همچو چاهی

که در وی دوده اندازد سیاهی

شبی بگذشت بر شاه از درازی

که روز رستخیزش بود بازی

چو باران جامهٔ ماتم فرو شست

سپیده سرمه از عالم فرو شست

چو روشن گشت روز آن شاه شب خیز

ندید از تیره بختی گرد شبدیز

چو ضایع گشت اسب شاهزاده

قدم میزد رخی پر خون پیاده

دلش در درد اندوه اوفتاده

میان ششدر کوه افتاده

شه تشنه بمرگ از ناتوانی

دلی سیر آمده از زندگانی

دگر قوّت نماندش هیچ برجای

درآمد سرو سیم اندامش از پای

کمان بفگند و بالین تیرکش کرد

دل ناخوش بمرگ خویش خوش کرد

یکی زنگی مردم خوار بودی

که دایم ترکتازش کار بودی

قضا را آن سگ بدرگ نهفته

رسید آنجا که خسرو بود خفته

یکی بالا چو بالای چناری

یکی بینی چو برجی بر حصاری

دو چشمش گوییا دو طاس خون بود

بیک دستش ز آهن یک ستون بود

شه از زنگی چو دید آن تیره رنگی

جهان بر چشم او شد روی زنگی

بدل گفتا ز بختم یاریی بود

که بارم را چنین سرباریی بود

گر از سستی تنم زینسان نبودی

ز تیغم این گدا را جان نبودی

جهانا در تو بویی از وفا نیست

که یک زخمت ز استادی خطا نیست

ز تو هرگز وفاداری نیاید

عزیزان را به جز خواری نیاید

درآمد زنگی و بگرفت دستش

چو سیمی دید همچون سنگ بستش

چو دستش بست در راهش روان کرد

کجا با ناتوانی این توان کرد

روان شد از پی زنگی بتعجیل

رهی پر ریگ همچون سرمه یک میل

یکی دز گشت پیدا همچو کوهی

نشسته زنگیان بر در گروهی

نشیب خندقش تا پشت ماهی

فرازش را مه اندر سایگاهی

ز دوری کان سردز در هوا بود

توگفتی دلو این هفت آسیا بود

یکی زنگی درآمد پیش خسرو

گرفتش دست خسرو گشت پس رو

سبک بردش بدز بگشاد دستش

ولی بند گران بر پای بستش

بیاوردند پیش او جوانی

بخوردند آن جوان را در زمانی

چو خسرو دید زآن سان زندگانی

طمع ببرید از جان و جوانی

بزاری روی سوی آسمان کرد

وزان پس بر زمین گوهر فشان کرد

که یارب نیست این پوشیده بر تو

توکّل کرد این شوریده بر تو

پری شد در دلم زین آدمی خوار

بفضل خویش زین دیوم نگهدار

گرم نزدیک آمد جان سپردن

بدست دیو، جان نتوان سپردن

روا دارم که جانم خاک باشد

نه جایم معدهٔ ناپاک باشد

خرد بخشا، مرازین بند بگشای

چو بخشایندهیی بر من ببخشای

اگر درویشی وگرشهریاری

چو یارت اوست پس زو خواه یاری

که گر یک دم بیاری تو آید

غمت با غمگساری تو آید

مگر زنگی ناخوش دختری داشت

چو دیگ خوردنی ناخوش سری داشت

شکم از فربهی مانند کوهان

بنرمی هفت اندامش چو سوهان

چو دختر آفتابی دید در بند

لب خسرو شرابی دید از قند

رخی میدید مه را رخ نهاده

شکر را آب در پاسخ نهاده

کمان دلبری از رخ نموده

دو خوزستان بیک پاسخ نموده

خطش چون مورچه پیرامن گل

که عنبر ریزه میچیند بچنگل

ز عشقش جان دختر گشت مدهوش

بجوش آمد از آن خط و بناگوش

چنان زان ماه جانش آتش افروخت

که آتش سوختن از جانش آموخت

بزیر پرده شد تا شب درآمد

جهان در زیر نیلی چادر آمد

چو مجلس خانهٔ چرخ آشکاره

منوّر گشت از نقل ستاره

فلک دریای دُر درجوش انداخت

شب آن دُرها همه در گوش انداخت

هلاک ازدختر زنگی برآمد

بلب جانش ز دلتنگی برآمد

برون آمد چو شمع سرگرفته

شبی تیره چراغی در گرفته

چو بنهاد آن چراغ، آورد خوانی

کبابی کرده از نخجیر رانی

بدو گفت ای مرا چون دیده در سر

جهان همتای تو نادیده سرور

همه دل مهر و از مهر تو کینی

همه چین مشک و از مشک تو چینی

همه تن گوش، و از نوش تو رازی

همه جان هوش و از چشم تو نازی

منم جانی همه مهر تو رسته

خیال صورت چهر تو بسته

ولی سودای تو در سر گرفته

تنی اندوه تو در بر گرفته

کبابی چون دل من پرنمک زن

مرا در آزمایش بر محک زن

چو شه در آرزوی یک خورش بود

که شد ده روز تابی پرورش بود

بخوان تازید و نانی چون شکر خورد

بلب همکاسهٔ خود را جگر خورد

چو از خوان برگرفتی یک نواله

برفتی اشک دختر صد پیاله

چو لب در لقمه خوردن برگشادی

چو چشمه چشم دختر سرگشادی

چو دست از چربی بریان ستردی

دل بریان دختر جان سپردی

چو خسرو شست پیشش دست از خوان

بشست آن دختر آنجا دست از جان

چو فارغ گشت شه مستی دمش داد

ز راه عشوه تن اندر غمش داد

بدختر گفت اگرچه تو سیاهی

بشیرینی مرا کشتی، چه خواهی

مرا تا با تو پیوند اوفتادست

بترزین بند صد بند اوفتادست

ببند پای خود خرسندم از تو

که از سر تا قدم در بندم از تو

بگفت این و بصد نیرنگ در سر

کشید آن تنگدل را تنگ در بر

چنان بر سر کشیدش بوسهیی خوش

که در دختر فتاد از خوشی آتش

اگرچه بس خوش آمد آن سیه را

ولیکن سخت ناخوش بود شه را

چنانش پای بند یک شکر کرد

که چون باید دل از دستش بدر کرد

چو شه، زین کرده اسبی پیشش آورد

بیک ساعت بزیر خویشش آورد

چو کارش سر بسر فی الجمله شد راست

ز حال قلعه و زنگی خبر خواست

که این زنگی مردم کش ترا کیست

که بس سختست با زنگی ترازیست

کند از آسمان حورت زمین بوس

تو با دیوی نشسته اینت افسوس

مرا گر بر مرادی راه بودی

نشست مسندت بر ماه بودی

زبان بگشاد دختر گفت ای ماه

مرا هست او پدر من دخت او، شاه

سپاهش هست پنجه دیو کربز

کز ایشانند صد ابلیس عاجز

همه مردم خورند، القصه هموار

ترا هم بهر آن کردند پروار

ولیکن تا مرا جانست در تن

بجانت حکم و فرمانست بر من

مرا گر نقد صد جان هست بدهم

ولیکن کی ترا از دست بدهم

ندارم غایبت از چشم خود من

ز بیم چشم بد یک چشم زد من

دل خسرو ز دختر شادمان شد

بر آن دختر چو ماهی مهربان شد

بدختر گفت رایی زن در این کار

که تا من چون برآیم از چنین بار

چو من در بند باشم یار سرکش

نیارم با تو کردن دست درکش

دلم در بند تست ودیده خونبار

تلطف کن ازین بندم برون آر

که تا من چون برون آیم ز بندت

شبانروزی شکر چینم ز قندت

شکر از پستهٔ گلرنگ خایم

شکرچون خورده شد با تنگ آیم

چو یافت آن چرب پاسخ دختر زشت

رخش بفروخت زان آتش چو انگشت

بغایت اشتها بودش همانگاه

که با او دست در گردن کند شاه

بخسرو شاه گفت ایمایهٔ ناز

دو چشم دلبری بر روی تو باز

رخت با ماه دستی در سپرده

نموده دستبرد و دست برده

لبت بر شهد و شور انگیز کرده

شکر زان شهد دندان تیر کرده

خطت زنجیر گرد ماه گشته

خرد سر بر خطت گمراه گشته

قدت را سرو سر برره نهاده

ز سروت مشک سر بر مه نهاده

تنت با سیم سیمین بر نموده

ز رشکت سیم رنگ زر نموده

ترا غم نیست تا یار توام من

که از هر بدنگهدار توام من

چو تو یار منی با یار سازم

بزودی چارهٔ این کار سازم

چو بر ما شد در این خوشدلی باز

تو مانی و من و صدعیش و صد ناز

چنین دانم که امشب شاه مستست

که بالشکر بمی خوردن نشستست

چو هر یک مست افتادند، برخیز

بران مستان شبیخون آر و خون ریز

دمار از جان بدخواهان برآور

جهان بر جان بدراهان سرآور

بگفت این وز پیش شه بدر رفت

بپای آمد، بخدمت چون بسر رفت

بصحن قلعه آمد پیش مستان

تفحص کرد حال می پرستان

پدر را دید باپنجه تن آنجا

فتاده هر یکی بر گردن آنجا

چو دختر زنگیان را سرنگون دید

بصد عالم از این عالم برون دید

بزودی نزد خسرو شد که هین خیز

بخواری خون مستان بر زمین ریز

دگر هرگز چنین فرصت نیابی

وگریابی، ز کس رخصت نیابی

بگفت این و یکی سوهان پولاد

ز بهر بند ساییدن بدوداد

چو بندش سوده شد برداشت تیغی

بریخت آن قوم را خون بیدریغی

چو او از زنگیان فارغ دل آمد

بسی زنگی دلی زو حاصل آمد

بدز دربندیان بودند بسیار

همه از بهر قربان کرده پروار

بمرگ خویشتن دل کرده خرسند

نشسته دست بر سر پای دربند

چو در شب روشنی دیدند از دور

دل هریک چو شمعی گشت پر نور

بصد سختی و بند سخت بر پای

بسوی روشنی رفتند از جای

بدان امید تا باشد که خاصی

دهد آن قوم را آخر خلاصی

یکی نیکو مثل زد عاشق مست

که غرقه در همه چیزی زند دست

چو ناگه روی خسرو شاه دیدند

تو گفتی یوسفی در چاه دیدند

بپیش شاه رخ برره نهادند

بزاری پیش خسرو شه فتادند

که ای برنای زیباروی هشیار

ز ما این زنگیان خوردند بسیار

جهان برجان ما خوردست سوگند

بجانی بازخر ما را ازین بند

ز جان برخاستن هست اوفتادن

که شیرینست جان، تلخست دادن

چو شاه از بندیان بشنود پاسخ

ازان پاسخ چو گل افروختش رخ

زبند آن بندیان را زود بگشاد

همی آن را که بندی بود بگشاد

دو نیکو رای نیکو چهره بودند

که همچون شیر با دل زهره بودند

یکی فرّخ دگر فیروز شب رو

دو شب رو همچو گردون بوالعجب رو

دو صعلوک زبان دان زبون گیر

فسون ساز و درون سوز و برون گیر

دل شه فتنهٔ آن هر دو تن شد

مگر با هر دو در یک پیرهن شد

خوش آمد شاه را گفتار ایشان

تفحّص کرد ازیشان کار ایشان

زبان بگشاد فرّخزاد شب رو

زمین را بوسه زد در پیش خسرو

که حال و قصهٔ من بس درازست

سخن کوته کنم چون وقت رازست

به نیشابور شاهی شادکامست

که عدلی دارد و شاپور نامست

قضا را از خبر گویان اطراف

مگر شاپور میپرسید اوصاف

ز هر شهری و هر جایی نشانی

زهر دلدادهیی و دلستانی

خبر دادند از هر شهر شه را

که از هر سوی پیمودیم ره را

بخوبی درجهان صاحب جمالی

که دارد حسن و ملح او کمالی

بتی زیباست چون ماه فروزان

شکر لب دختر سالار خوزان

سمنبر عارضی گل فام دارد

ز لطف و نازکی گل نام دارد

فصیحانی که در روی جهانند

چو سوسن وصف گل را ده زبانند

که گر خورشید رانوری نبودی

ز شرم رویش از دوری نمودی

اگر خورشید بیند روی آن ماه

بسر گردد ز مهر موی آن ماه

ز نقش روی او در هر دیاری

بر ایوانها کنند از زرنگاری

چون آن صورت فرا اندیش گیرند

همه صورت پرستی پیش گیرند

جهان را زندگی از پاسخ اوست

تماشاگاه جان نقش رخ اوست

اگر آن نقش بیند مرد هشیار

بماند خیره همچون نقش دیوار

وگر در مردم چشم آید آن رخ

ز لطف روی او آید بپاسخ

شه شاپور چون بشنید این حال

چو مرغی از هوا میزد پر و بال

شد از سودای آن دلبر چنان مست

که گفتی شست جانش از جهان دست

من و فیروز خدمتگار بودیم

بصد دل شاه را جاندار بودیم

ز بهر نقش گل ما هر دو را شاه

بسی زر داد و پس سر داد در راه

بآخر چون به خوزستان رسیدیم

بدیناری صد آن صورت خریدیم

چو ما با نقش گل دمساز گشتیم

ز خوزستان هماندم بازگشتیم

ز گمراهی سوی این دز فتادیم

بدست زنگیان عاجز فتادیم

قوی اقبال یاری مینمایی

که چندین خلق یافت از تورهایی

کنون در بر چو جان داریم سختت

که کرد اقبال ما را نیک بختت

چه سازم پیشکش جز جان ندارم

ز تو جان دارم و پنهان ندارم

مرا با خویشتن چیزی که زیباست

ز مال این جهان یکپاره دیباست

که نقش گل منقّش کردهٔ اوست

بسی سرگشته دل خوش کردهٔ اوست

بدانسان صورت او دلستانست

که گویی صورتش معنی جانست

مکن صورت که صورتگر ضرورت

چنین صورت تواند کرد صورت

سر هر ماه نو صورت نبندد

که ماه نوبرین صورت نخندد

گر این صورت بدیوار آورد روی

فتد زو صورت دیوار در کوی

از این صورت صفت خامش زبان است

صفت نتوان که این صورت چه سان است

بگفت این و پس آن صورت که بودش

نهاد از زیر جامه پیش، زودش

چو خسرو پیش صورت شد ز جان باز

دلش صورت پرستی کرد آغاز

چوجانی، شاه،‌صورت را نکو داشت

که آن صورت که با جان داشت اوداشت

از آن صورت چو چشمش جوی خون شد

ز چشمش صورت مردم برون شد

شه دلداده چون صورت پرستان

صفت پرسید ازان صورت بدستان

بسی زان پیش نقش او بود دیده

صفت پرسید تا گردد شنیده

بدیده نقش او میدید و هوشش

بدان، تا بهره یابد نیز گوشش

بخسرو گفت فرخ کای جوانمرد

ز حال تو تعجب میتوان کرد

که با این صورت از بس آشنایی

تو با او هم ز یکجا مینمایی

ازاین پاسخ لب شه گشت خندان

نمود از بسّد لب درّ دندان

ز دل آهی بزد بس سرد آهی

که غایب بود از وسالی و ماهی

بفیروز و بفرخ گفت خسرو

که ای آزاده صعلوکان شبرو

اگر در راز داری چست باشید

بگویم لیک ترسم سست باشید

چو از خسرو شنیدند آن دو تن راز

بسی سوگندها کردند آغاز

که چون این نیم جان ما از تو داریم

بجانت تابود جان حق گزاریم

نهان نبود وفاداری مردان

گواهست این سخن را حال گردان

وفای صاف ما کی درد باشد

که حقّ جان نه حقّی خرد باشد

نکرد القصّه خسرو هیچ تأخیر

ز اوّل تا بآخر کرد تقریر

چو هر دو واقف آن راز گشتند

بسوی عهد و پیمان باز گشتند

ز سر در عهد خسرو تازه کردند

وفاداری بی اندازه کردند

بدو گفتند از مه تا بماهی

که بیند چون تویی در پادشاهی

کسی را چون تو شاهی بیش باشد

خلاف از کافری خویش باشد

تو خورشیدی دگر شاهان ستاره

نگیرد از تو جز در شب کناره

چو تو خورشید مایی ناتوانیم

چو سایه از پس و پیشت روانیم

چو ناگه تیغ زد خورشید روشن

جهان در سر فگند از نور جوشن

منوّر گشت ایوان معنبر

فلک نیلی شد و هامون معصفر

چو آن هندوی شب برخاست از راه

فلک آن زنگیان را کرد در چاه

چو پردخته شدند از کار دیوان

شد آن دختر ز بیم خود غریوان

بسی خود را بزاری بر زمین زد

که نپسندم من از خسرو چندین بد

جوانم من توهم شاه جوانی

جوان بر جان بسی لرزد تو دانی

بدین شخص جوان من ببخشای

بجان خود که جان من ببخشای

شهش گفتا اگر خواهی ازین دز

نگردانم ترا محروم هرگز

وگر خواهی رهی در پیش میگیر

تو به دانی قیاس خویش میگیر

بشه گفت ای زده بر جان من راه

تو باری هستی از جان من آگاه

چو خود رابی جمالت مرده دانم

چگونه بیتو یک دم زنده مانم

اگر خواهی سرم از تن جدا کن

و یا نه در بر خویشم رها کن

مرا یکسو میفکن از بر خویش

که از پایت نگر دانم سر خویش

مرا از سوز عشقت دل دو نیمست

که سوز عاشقان سوزی عظیمست

بدیدار از تو قانع گشتهام من

تو میدانی که خون آغشتهام من

مرا تا زندهام تو پادشاهی

مگر مرگم دهد از تو جدایی

اگر بد کردهام من، هم تو بد کن

و یا بنشین حساب عهد خود کن

چو شد بسیار سوز و آه سردش

بدرد آمد دل خسرو ز دردش

بدو گفتا که دلتنگی مکن نیز

نگویم جز بکام تو سخن نیز

اگر قانع شوی از من بدیدار

بدین درخواستت هستم خریدار

سخن چون قطع کرد آن پادشه زاد

دل دختر بدان پاسخ رضا داد

ازان پس بندیانراشه کسی کرد

بجای هر کسی احسان بسی کرد

شه و فیروز و فرخ ماند و دختر

دگر از دز برون رفتند یکسر

بآخرجمله ره را ساز کردند

در گنج کهن را باز کردند

ستوران زیر بار ره کشیدند

ازان دز سوی صحرا گه کشیدند

دو شبرو با شه و دختر سواره

براندند از درون قلعه باره

بسی راندند مرکب نیکخواهان

که تا رفتند در شهر صفاهان

وثاقی سخت عالی راست کردند

متاعی لایقش درخواست کردند

درون خانهیی شد شاه سرمست

دلی برخاسته در نوحه بنشست

فلک را از تف دل گرم دل کرد

زمین در عشق گل از دیده گل کرد

دلی بودش بخون در خوی کرده

وزان خون هر دو چشمش جوی کرده

نه روز آرام ونه شب خواب بودش

رخی پر نم دلی پرتاب بودش

گهی چون ماه در خونابه بودی

گهی چون ماهی اندر تابه بودی

گهی چون شمع دل پر سوز بودش

گهی فریاد شب تا روز بودش

گهی بیخود شرابی درکشیدی

گهی بانگ ربابی برکشیدی

سرود زار درد آمیز گفتی

غزل گفتی و شورانگیز گفتی

چو با خود نوحهیی آغاز کردی

ز خون صد بحر دل پرداز کردی

بمانده در غریبستان بزاری

فشانده خون چو ابر نوبهاری

بعالم نقش آن بت مونسش بود

که نقش گل ندیم نرگسش بود

بمانده جملهٔ شب چون ستاره

عجب در صورت آن نقش پاره

گهی بر روی صورت اشک راندی

گهی باب کتاب رشک خواندی

چه گریاران همی دادند پندش

نیامد پند ایشان سودمندش

بدل میگفت ای دل چندم از تو

که دربندست یک یک بندم از تو

ز تاج و تخت یک سویم فگندی

چو زلف دوست در رویم فگندی

محالی در دماغ خویش کردی

مرا چون خونیان در پیش کردی

شدی از دست و در پای او فتادی

مراد خویش را بر باد دادی

کنون بگذشت روز نیکبختی

فزوده تن بناکامی و سختی

بآخر رفت روزی سوی بازار

دلش از خارخار گل پرآزار

ز دست عشق بس دلخسته میشد

یکی دستار در سر بسته میشد

بگرد شهر از هر راه میگشت

ز حال شهریان آگاه میگشت

وسیلت جست از ارباب بینش

سخن گفت از نهاد آفرینش

میان زیرکان نکته پرداز

شد از بسیار دانی نکته انداز

چویک چندی ببود او ذوفنون بود

بهر علمی ز اهل آن فزون بود

چوصیت علم او ز آوازه بگذشت

نکونامی او ز اندازه بگذشت

خبر شد زو بر شاه سپاهان

که برناییست تاج نیکخواهان

ز شهر خویش اینجا اوفتادست

بغایت در پزشکی اوستادست

کسی گر صد سؤالش امتحان کرد

جواب او بیکساعت بیان کرد

جهان را مثل او دیگر نبودست

ازو پاکیزهتر گوهر نبودست

تو گویی آدمی نیست او فرشتهست

که از فرهنگ ودانایی سرشتهست

زبانش بند مشکل را کلیدست

کسی شیرین سخنتر زوندیدست

اگر در پای گل خاریست اکنون

جز این برنا که خواهد کرد بیرون

شه الحق زین سخن شادی بسی کرد

کسی را نیک پی حال کسی کرد

برون آمد ز ایوان مرد کربز

جنیبت برد و خلعت پیش هرمز

درودش داد از شاه جوانبخت

شه خورشید تاج آسمان تخت

که شاه ما یکی بیمار دارد

کزو بر دل بسی تیمار دارد

اگر باشد دم تو سازگارش

تو باشی تا که باشی رازدارش

کنون برخیز، چون ره نیست بس دور

قدم را رنجه کن نزدیک رنجور

که دی در پیش شه گفتند بسیار

که در دانش نداری هیچکس یار

چو بشنود آن سخن خسرو چنان شد

که از شادی دلش در برتپان شد

چو بی غم کارش آخر راست افتاد

زهی شادی که در ره خواست افتاد

بدل میگفت کای دل، مرد درویش

چرا آخر نخواهد گنج در پیش

گهی میگفت کای سرگشته برنا

چه باید کور را جز چشم بینا

اگرچه رنج بی اندازه دیدی

بدان گنجی که میجستی رسیدی

کنون چون سوی گنجی رای داری

چنان خواهم که دل برجای داری

بدانش عقل را بر جای میدار

بمردی خویش را بر پای میدار

طبیب از درد خود گر پس نیاید

ازو درمان دیگر کس نیاید

چو برخود خواند مشتی پند و امثال

جنیبت برنشست و رفت در حال

روان شد، تا فرود آمد بدرگاه

سرایی چون بهشتی دید پرماه

چو چشمش بر جمال شاه افتاد

بخدمت پیش شه، در راه افتاد

زبان پر آفرین بگشاد بر شاه

که از تو دور بادا چشم بدخواه

فلک درگاه شه را آستان باد

زمین بدخواه او را آسمان باد

ز شاخ عمر چندان بهره بادش

که گر گوید که خضرم زهره بادش

بزرگانی که پیش تخت بودند

بصد نوع امتحانش آزمودند

چو در هر علم عالی گوهر آمد

ز هر یک همچو گوهر بر سر آمد

چو بس شایسته آمد هر چه او گفت

شهش بسیار بستود و نکو گفت

چو خسرو بود در دانش بسامان

سوی گلرخ فرستادش بدرمان

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:33 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خسرونامه عطار

الا ای سبز طاوس مقدّس

ز سر سبزیت عکسی چرخ اطلس

زمین و آسمان گرد و بخارت

کواکب بر طبق بهر نثارت

دو عالم گرچه عالی مینمودست

دو چشمهای هستی تو بودست

چو عکس تست هر چیزی که هستند

چو فیض تست هر نقشی که بستند

زمانی نقش بندی سخن کن

چو نو داری سخن ترک کهن کن

سخن گفتن ز مردم یادگارست

خموشی بی زبانان را بکارست

بگو چون فکر دور اندیش داری

خموشی خود بسی در پیش داری

چنین گفت آن سخن سنج سخنران

کزو بهتر ندیدم من سخندان

که چون شه با سپاهان شد زخوزان

ز عشق گل دلی چون شمع سوزان

زگرد ره چو رفت و چهر گل دید

زچهر گل دلی پر مهر گل دید

چنان از یک نظر زیروز بر شد

که گفتی از دو گیتی بیخبر شد

چو شه در چهرهٔ گلرخ نگه کرد

گل از کین هر دو ابرو پر گره کرد

ز خشم شه قصب از ماه برداشت

بیک زخم زبان صد آه برداشت

گه از مه دام مشگین بند میکند

گه از مرجان کنار قند میکند

گه از نرگس زمین چون لاله میکرد

گه از مژگان هواپرژاله میکرد

زمانی درد خان و مان گرفتش

زمانی عشق جانان جان گرفتش

چنان زان شاه گل بی برگ بودی

که گر،‌دیدیش بیم مرگ بودی

زمانی شاه را از در براندی

زمانی دایه را در یر بخواندی

زمانی پرده بر ماه اوفگندی

زمانی سنگ بر شاه اوفگندی

زمانی خاک ره بر فرق کردی

زمانی جامه در خون غرق کردی

نه دیده یک نفس بی آب بودش

نه در بستر زمانی خواب بودش

همه شب تا بروزش دیده تر بود

همه روزش ز شب تاریکتر بود

نه روز آسود تا شب از پگاهی

نه شب خفت از خروشش مرغ وماهی

چو برق از آتش دل تیز گشته

چو ابر از چشم، باران ریز گشته

ز چشمش بسترش جیحون گرفته

وزان جیحون جهانی خون گرفته

دلش چون دیگ جوشان بر همی شد

ز سر تا بن ز بن تا سر همی شد

ز جزع تر گهر بر زرهمی ریخت

دو دستی خاک ره بر سر همی ریخت

چو کردی یاد آن نارفته از یاد

برو میاوفتادی بانگ و فریاد

چو راندی بر زبان نام دلارام

برفتی از تنش دل وز دل آرام

نبودش خواب گر یک دم بخفتی

برو ماهی و مه ماتم گرفتی

چو اشک از چشم خون افشان براندی

ز اشکش بسترش طوفان براندی

اگر شب را خبر بودی ز سوزش

نبودی تا قیامت باز روزش

وگر خود صبح دیدی ماتم او

فرو رفتی دم صبح از غم او

وگر پروین بدیدی دُرّ اشکش

چو اشکش سرنگون گشتی زرشکش

وگر دیدی شفق آن ناتوانیش

چو زر گشتی ز روی زعفرانیش

وگر ماه از غمش آگاه بودی

برآوردی ز خود ناگاه دودی

وگر خورشید دیدی سوز و دردش

ز زاری خرقه گشتی شعر زردش

وگر دیدی فلک خونخواری او

دلش خونین شدی از زاری او

وگر خود کوه آن اندوه دیدی

جهانی بر دل خود کوه دیدی

وگر دریاش دیدی در چنان درد

ازو برخاستی در یک زمان گرد

وگر دیدی دران اندوه میغش

نباریدی، مگر درد و دریغش

گهی سیلاب بست از چشم برخویش

گهی چون آتشی افتاد در خویش

گهی چون شمع سر پرتاب میتافت

گهی بس زار چون مهتاب میتافت

گهی بر بام میشد دست بر سر

گهی میرفت همچون حلقه بر در

گهی چون بلبلی در دام مانده

گهی بر درگهی بر بام مانده

گهی از بام راه در گرفتی

دگر ره راه بام از سر گرفتی

چو راه در گرفتی دل دو نیمش

سگان کوی بودندی ندیمش

زمانی با سگان انباز گشتی

نشستی ساعتی و باز گشتی

دگر ره سوی بام آوردی آهنگ

چو شب گشتی ز آه او شباهنگ

وگر شب خود شب مهتاب بودی

که داند کوچسان در تاب بودی

چو دیدی ماه، بی روی دلارام

بگردیدی بپهلو جملهٔ بام

نکردی بام را باران چنان تر

که کردی نرگسش در یک زمان تر

چگویم من که چون بود و چسان بود

ندانم تا چنان هرگز توان بود

ز بس کان ماه گرد بام و در گشت

همه شب مرغ و ماهی زو بسر گشت

ز بس کز آه سردش باد برخاست

ز مرغان هوا فریاد برخاست

ز بس کز آتش دل دم برافروخت

همه مرغان شب را بال وپر سوخت

چو گِرد بام ماندی پای در گل

دگر ره سوی درشد دست بر دل

زمانی پیش در در روی افتاد

زمانی باسگان در کوی افتاد

زمانی استخوان آورد سگ را

زمانی با سگان بنهاد رگ را

زمانی آب زد از چشم بر در

زمانی خاک ریخت از عشق بر سر

زمانی سر برهنه پای برخاک

بدست خویش بر تن جامه زد چاک

فغان از دایهٔ مسکین برآمد

تو گفتی جان از آن غمگین برآمد

کنیزی را بخواند و کار فرمود

بزودی بام و در مسمار فرمود

چنان درها بران دلبر فرو بست

که نتوانست بادی خوش بروجست

چو گل درمانده شد زدایه میخواست

که کارگل نگردد جز بمی راست

برفتش دایه و حالی میآورد

تنی چندش ز خوبان در پی آورد

نشست آن دلبر وشمعی ببربر

بدستی باده و دستی بسر بر

چو جامی نوش کردی آن شکربار

ز خون چشم پرکردی دگر بار

نکردی هیچ جام از باده خالی

که نه پر گشتی از بیجاده حالی

چو بودی نوبت خسرو دگر بار

نخوردی و بکردی سرنگونسار

چنین بودی چنین میخوردن او

زهی فریاد و زاری کردن او

جوانی بود و دلتنگی و پستی

فراق و اشتیاق و عشق و مستی

چو زد صد گونه دردش دست درهم

فرو شد گلرخ سرمست در غم

برآورد از جگر آهی چه آهی

که تا هفتم فلک بگشاد راهی

زبان بگشاد کاخر خرمنم سوخت

ز خون دل همه خون در تنم سوخت

چنان از آتش دل شد خروشان

که برهم سوخت سقف سبزپوشان

ز یک یک مژه چندان اشک بارم

که یاران را از آن در رشک آرم

همه شب در میان خون چشمم

بزاری غرقهٔ جیحون چشمم

همه روز از خروش دل نزارم

بسان نای و چون نی ناله دارم

همه روز از غم دل در خروشم

چو بحری آتشین در تفّ و جوشم

شبم را گر امید روز بودی

کجا چندین دلم در سوز بودی

چو درد من سری پیدا ندارد

شب یلدای من فردا ندارد

ز آهم آسمان هر شب چنان گشت

که گویی ابر شد و اتش فشان گشت

همی هرجا که برخیزد غباری

شود هر ذرّه از آهم شراری

چگویم من که آن سرگشته چون بود

که هر دم سوز جان او فزون بود

شبی خوابی عجب دید آن دل افروز

که میآید برش هرمز دگر روز

کبابش از دل زیر و زبر بود

شرابش از خم خون جگر بود

دران آتش بدانسان سخت میسوخت

که از تفش تو گویی تخت میسوخت

فغان میکرد کای دانای رازم

ز حد بگذشت سوز من، چه سازم

بآه سینهٔ شب زنده داران

بخون دیدهٔ پرهیزگاران

بدان آبی که از چشم گنه کار

فرو ریزد چو تنگش درکشد کار

بدان خاکی که زیر خون بودتر

که دارد کشتهٔ مظلوم در بر

بدان بادی که مرد دست کوتاه

برآرد از جگر وقت سحرگاه

بدان آتش که در وقت ندامت

بود در سینهٔ صاحب سلامت

بباد سرد از جان کریمان

بآب گرم از چشم یتیمان

بپیری پشت چون چوگان خمیده

تک گویش بسر میدان رسیده

بطفلی دیده پرنم، سینه پرتاب

بمرد تشنه چون گلبرگ سیراب

بدان زاری که پیر ناتوانی

فرو ریزد بسر، خاک جوانی

بدرد نوعروس روی برخاک

ز درد زه بداده جان غمناک

بمشتاقان اسرار حقیقت

بنقّادان بازار طریقت

بدان دل کو ز نو آشناماند

بدان جان کو ز آلایش جدا ماند

بحق پادشاهی تو بر تو

چگویم نیز میدانی دگر تو

که دستم گیر و فریادم رس آخر

بس آخر گوشمال من بس آخر

مرا از تنگنای دهر برهان

دلم زین غصه و زین قهر برهان

اگر روزی ز عالم شاد بودم

هزاران روز با فریاد بودم

نهایت نیست روز ماتمم را

سری پیدا نمیآید غمم را

ز زاری کردن آن ماهپاره

بزاری گشت گریان هر ستاره

بآخر چون ز حالی شد بحالی

نجاتش داد ازان غم حق تعالی

رسید آخر دعای او بجایی

برآمد بر هدف تیر دعایی

هزاران جان نثار صبحگاهی

که آید بر نشانه تیر آهی

چو مرغ صبحگاهی پر برافشاند

عروس آسمان گوهر برافشاند

برآمد صبح همچو نار خندان

بزدیک خنده بر گردون گردان

بسان قبّهٔ زرّین بدو نیم

گرفته در دهن ماسورهٔ سیم

چو یافت این طاق ازرق روشنایی

پدید آمد نشان آشنایی

درآمد هرمز عاشق ز در در

بدستان بسته دستاری بسر بر

سرای چون بهشتی دید پرنور

بهشتی از بهشتی روی پر حور

بپیش صفّه تختی بود از زر

مرصّع کرده او از پای تا سر

بپیش تخت در بستر فگنده

بر آن بستر گل تر سر فگنده

نشسته دایه بر بالین گلرخ

زبان بگشاده با گلرخ بپاسخ

که برنایی غریب اینجا فتادست

که در علم پزشکی اوستادست

تراگر قرض هرمز دارد این مرد

همه درمان تواند کردن این درد

چو بشنید این سخن گلرخ نظر کرد

دل خود زان نظر زیر و زبر کرد

جوانی دید دستاری بسر بر

کتانی همچو برگ گل ببر در

خطی در گرد خورشیدش کشیده

بشاهی خط ز جمشیدش رسیده

دو لب چون پارهٔ لعل دو پاره

نهفته زیر لعلش سی ستاره

سر زلفش ز عنبر حلّه در بر

وزان هر موی را صد فتنه در سر

رخی کز برگ گل صد دایه بودش

مهی کز مشگ تر صد سایه بودش

نظر چون بر رخ گلفامش افتاد

چو برگی لرزه بر اندامش افتاد

بپیش خطّ او شد حلقه در گوش

درآمد خون او یکباره در جوش

ز دل آرام و از سر هوش او شد

اسیر چشمهٔ چون نوش او شد

چو چشمش در رخ آن سبز خط ماند

چو حیرانی به هرمز در غلط ماند

بدل گفتا نمیدانم که او هست

که گلرخ شد بهشیاری ازو مست

چو کس نبود نظیرش او بود این

اگر او این بود نیکو بود این

بیا تا خاک او در دیده گیریم

چرا او را چنین دزدیده گیریم

دگر ره گفت ممکن نیست هرگز

که گل را باز بیند نیز هرمز

چو شد اندیشهٔ گل بی نهایت

ز بی صبری بجوش آمد بغایت

نهان بادایه گفت این ماه چهره

که دارد طلعتش از ماه بهره

نماند جز به هرمز بند بندش

نگه کن چهره و سرو بلندش

ندانم اوست یا ماننده اوست

که دل آزاد ازو چون بنده اوست

جوابش داد حالی دایه کای حور

بسی ماند بمردم مردم از دور

بکردار تو بیحاصل دلی نیست

چو خواهی کرد در آبم گلی نیست

نکو افتادت الحق عشقبازی

که از سر پردهٔ عشّاق سازی

مگر آن رنگرز لاف هنر زد

که چون رنگش خوش آمد ریش درزد

بگفت این و بگرمی کرد سردش

کزان گفتار گل دل درد کردش

نگه کرد از کنار چشم دایه

بران خورشید روی افگند سایه

چو هرمز را بدید او باز بشناخت

بر گل جای هرمز بازپرداخت

درآمد هرمز و از پای بنشست

گرفتش چون طبیبان نبض در دست

تأمل کرد و نبضش نیک بشناخت

ولیکن خویشتن را اعجمی ساخت

عجب کانجا جهان بر هم نمیزد

دلش میسوخت اما دم نمیزد

بفرمودش علاج و زود برخاست

چو آتش آمد و چون دود برخاست

چو هرمز شد برون گلرخ بزاری

ز نرگس ریخت باران بهاری

ز هرمز دل چنان در بندش افتاد

که آتش در همه پیوندش افتاد

همه روز و همه شب در فغان بود

دلش در آرزوی دلستان بود

همان روز و همان شب هرمز از غم

چو صبح آتش همی افروخت از دم

دران آتش چنان میسوخت جانش

که موج آتشین میزد زبانش

دو یار اندر برش بنشسته بودند

ز بیداری خسرو خسته بودند

بدو گفتند کاخر دل بخویش آر

خردمندی، خردمندیت پیش آر

چو در عقل و تمیز از مافزونی

چرا باید در این سودا زبونی

دل و عقل از پی این روز باید

صبوری در میان سوز باید

بدینسان بود آن شب تا بروز او

نمیآسود چون شمعی ز سوز او

چو خورشید از خم گردون درآمد

ز زیر چرخ سقلاطون برآمد

تو گفتی جامهٔ زر بفت میبافت

که بر چرخ فلک زررشته میتافت

بر گل رفت خسرو از پگاهی

که درگل از پگاهی به نگاهی

چو در دهلیز آن ایوان باستاد

دلش از اشک سیلابی فرستاد

نه روی آنکه بی دمساز گردد

نه برگ آنکه از گل باز گردد

بدل گفت آخر ای دل هوش میدار

دمی گر چشم داری گوش میدار

بآیین باش و سر در پیش افگن

نظر بر پشت پای خویش افگن

بگفت این و بدان دهلیز در رفت

بر آن سرو قدّ سیمبر رفت

چو هرمز را بدید آن ماهپاره

فرو بارید بر ماهش ستاره

گهی اشکی چو خون پوشیده میکرد

گهی پنهان نظر دزدیده میکرد

بسی با دل دم از راه جدل زد

که هرمز را طبیبی در بدل زد

زمانی گفت هرگز هرمز او نیست

چو هرمز خفتهیی تو هرگز او نیست

اگر او هرمز مدهوش بودی

کجا در پیش گل خاموش بودی

کسی پروانه گردد در خیالم

که آرد طاقت شمع جمالم

اگراو هرمز آشفته بودی

بیک یک موی رمزی گفته بودی

بسی ماند بهم مردم بمردم

چراغ شب بسی ماند بانجم

زمانی گفت بیشک جان من اوست

کدامین جان و دل جانان من اوست

گر از انجم شود گردون شکفته

کجا مه در میان گردد نهفته

یقین دانم که بیشک اوست این ماه

ولکین سوختست از رنج این راه

چو او پر سوخت دل در برازان سوخت

کدامین دل چه میگویم که جان سوخت

مرا باید که درد بیش بینم

که تا روی طبیب خویش بینم

در این دردی که دارم مرد من اوست

بهررویی طبیب درد من اوست

کنون این درد با او باز گویم

طبیبم اوست با او راز گویم

بآخر چون ز حد بگذشت سوزش

سیه‌تر شد ز صد شبگیر روزش

بزودی همچو تیری عقل او شد

کمان طاقتش از زه فرو شد

بدل گفت اینت زیبا دلربایی

طبیبست این پریوش یا بلایی

چه سازم تا شود با من هم آواز

چه سازم چون گشایم پیش او راز

ز رسوا گشتن خود می بترسم

اگر زین راز چیزی زو بپرسم

ز دست دل بلایی بیشم آمد

ز سر در پیش پایی پیشم آمد

چو جایی بود خالی و کسی نه

خصوصاً در میان دوری بسی نه

درین اندیشه چون آشفته حالی

درافگند از سر رمزی سؤالی

بدو گفت ای سبک پی از کجایی

که داری در دل ما آشنایی

خبر ده از نژاد خویش ما را

که آمد شبهتی در پیش ما را

لب هرمز ازان بت باز خندید

بشادی در رخ دمساز خندید

فسون هرمز خورشید تمثال

ازان یک خنده گل بشناخت در حال

بدو گفت ای جهان را نور از تو

بدوران چشم زخمی دور از تو

اگر تو هرمزی بر گوی حالت

ویا در خواب میبینم جمالت

خطی بر خونم آوردی دگر بار

منم سر بر خطت چشمی گهر بار

لب لعلت رگ جانم گرفتست

خط سبزت گریبانم گرفتست

درشتی کرد خط باروی نرمت

ز رویم آخر آید بو که شرمت

منم بی روی تو سالی، ز تیمار

نشسته روی آورده بدیوار

منم بی روی تو بر روی مانده

دلی پرخون تنی چون موی مانده

ز گل برکش مرا پای دل آخر

چو من کس را مکن سر درگل آخر

چو دل بربودی و جان نیز بردی

دلم خستی و بر جانم سپردی

بعنّابم چو کردی مغز خسته

ازان در پوست میخندی چو پسته

ز دست تو چو در دستت اسیرم

مکن گر دستگیری دستگیرم

زبان بگشاد هرمز کای سمن بوی

مشو با من درین معنی سخنگوی

تو میدانی ز مهرت بر چه سانم

ز مهرت چون مه نو ناتوانم

شدم آواره بی روی تو از روم

وز انجا اوفتادم سوی این بوم

هزاران حیله و تزویر کردم

که تا با تو سخن تقریر کردم

منم امروز همچون سایهیی خوار

چو سایه بر زمین افتادهیی زار

رهی پیشت بدان امید آید

که سایه از پی خورشید آید

چو وقت و جای نیست ای زندگانی

چگونه خواهم از تو مژدگانی

بدان ای ماه تا دلشاد گردی

ز بی اصلی من آزاد گردی

که من فرزند قیصر شاه رومم

ز رتبت سجده میآرد نجومم

چو زلف او ز سر تا بن کم و بیش

یکایک شرح دادش قصهٔ خویش

چو گل بشنود کوشهزاد رومست

سپهر ملک و دریای علومست

لب گل شد چو گل خندان از آن کار

گرفت انگشت در دندان از آن کار

بهرمز گفت اکنون کار افتاد

که گل را بار دیگر خار افتاد

در آن گاهی که بودی باغبانی

نبودت پادشاهی بر جهانی

بمن آنگه نمیکردی نگاهی

نگاهی چون کنی در پادشاهی

چه میگویم کزین شادی چنانم

که در تن همچو گل بشکفت جانم

کرا بود آگهی کاین بیسر و پای

نهاده بود لایق پای بر جای

بحمداللّه که اکنون پادشایی

نیی مهمرد زاد روستایی

کنون آن رفت زین پس کار من ساز

ز راه مصلحت با خویشتن ساز

چنین مگذار بر بستر مرا زار

که در عالم ندارم جز ترا یار

طبیب من مکن از من تحاشی

خلاصم ده ازین صاحب فراشی

طبیبی باش و جای من بگردان

وزین موضع هوای من بگردان

ز دست افتادهام از جای برخیز

مرا زین شهر بگریزان و بگریز

تو دانی کز توام آواره گشته

چنین عاجز چنین بیچاره گشته

پدر از من زخان و مان برامد

ولیکن گل ز تو از جان برامد

بیکره فتنهها شد روشن از تو

پدر آواره از من شد من ازتو

کنون چیزی که حالی دلپذیرست

وصال امشبست و ناگزیرست

چو گردون بر زمین افگند سایه

بیاید در نهان پیش تو دایه

ترا درچادر و در موزه حالی

فرود آرد بدین ایوان عالی

مگر امشب دمی از ما براید

وزین شادی غمی از ما سراید

سخن با خط تو دیرینه دارم

وزان خط نسختی در سینه دارم

چو عهد عاشقی شد تازه از ما

ز صد تا صد رسید آوازه از ما

ز سر در تازه گردانیم عهدی

برآمیزیم با هم شیروشهدی

بماند آنجایگه تا نیم روز او

سخن میگفت پیش دلفروز او

ازان چندان بماند آن جایگه شاه

که معجون میسرشت از بهر آن ماه

کسی گر آمدی آنجا بکاری

روان کردی گلش همچون غباری

چو گل را تیر آمد بر نشانه

چو تیری گشت خسرو شه روانه

برون آمد ز ایوان پیش یاران

بگفت احوال خود با نامداران

چو یارانش سخن از شه شنودند

از آن پاسخ بسی شادی نمودند

چو طاس آتش گردون درافتاد

شفق ازحلق شب چون خون درافتاد

کبوتر خانه شکل هفت پایه

بیک ره مرغ شب بنهاد خایه

همه شب، همچو مرغان دانه میریخت

بگرد این کبوتر خانه میریخت

چو گیتی ماند از شب پای در قیر

بیامد پیش هرمز دایهٔ پیر

بهرمز گفت برخیز و برون آی

بچادر در شو و در موزه کن پای

روان شو از پسم تا من هم آنگاه

بپیشت میبرم شمعی درین راه

بلی چون عشق در سر کارت آرد

ز جوشن سوی چادر یارت آرد

بآخر رفت و گشت آن شمع در راه

درآمد از در دزدیده ناگاه

چو هرمز در قفای او روان شد

بیک ساعت بنزد دلستان شد

برون آمد زچادر عاشق زار

درون خانه شد از صفّهٔ بار

چو چشم هر دو تن افتاد بر هم

بپیچیدند همچون مار در هم

درامد لشکر عشق از کمینگاه

فگند آن هر دو عاشق را بیک راه

سخن ناگفته یک دم آن دو سرکش

فتادند از دل پرتف در آتش

تو گفتی آن دو ماه اوفتیده

دو ماهیاند بر آتش تپیده

چو باهوش آمدند آن هر دو سرمست

گره کردند درهم زلف چون شست

بسی در داغ هجران بوده بودند

بکام دل دمی نغنوده بودند

چو از هم صبرشان پرسید حالی

جوانی بود و عشق و جای خالی

بیک ره هر دو لب بر هم نهادند

چو لب بر هم نشست از هم گشادند

شه از یاقوت گل شکّر همی خورد

گلاب از چشمهٔ کوثر همی خورد

چو شه زان لب برون شکّر گرفتی

گلش معشوق را در بر گرفتی

زهی خوشی که شه را بود آن شب

خوشی نبود کسی را لب بر آن لب

زمانی خنده زد بر لعل خندان

زمانی بر گرفت از لعل دندان

علم از کوه بر روی کمر زد

دو دست اندر کمر گاه شکر زد

چو گل دید آن چنان حالی زدلکش

برآورد از دم سرد ازدل آتش

بدو گفت ای سراز پیمان کشیده

مرا در محنت هجران کشیده

دگر ره چون برم در برگرفتی

ز سر در کار خود از سر گرفتی

بدستان دست پیچ آسمانی

ز دستت چون نهادم همچنانی

برو برخود ببند این درچه پیچی

که نگشاید ز من جز بوسه هیچی

کنار و بوسه دارم زود برخیز

بنقدی در کنار و بوسه آویز

اگر راضی نیی با من چه خفتی

برو دنبال زن بر ریگ و رفتی

سرم بار دگر زیر بغل گیر

ز سر در باز پایم درو حل گیر

چرا چون عود گرد پرده گردی

که شکّر یک تنه صد مرده خوردی

شکربارست لعلم در درستی

مکن دربارهٔ این پاره سستی

چرا ای دوست ناساز آمدی تو

ازین ره تشنه تر باز آمدی تو

ترش کردی مرا چون غوره امشب

که تا دریابی این ماشوره امشب

شدی در بسط و در قبضم گرفتی

طبیبی کاین چنین نبضم گرفتی

تو طرّاری و نقد من درستست

زهی اقبال کاین سر کیسه چستست

چو دل طرّاری از روی تو دیدست

درست ر کنیم زو درکشیدست

شب تیرهست و تو بس ناجوانمرد

درستم با قراضه چون توان کرد

مده دُرد و چنین صافی بمنشین

شب تیره بصرّافی بمنشین

دل شه جوش زد ازناصبوری

که بود از دیرگاهش درد دوری

دو پای گل چنان پیچیدبرپای

که گفتی چار میخش کرده برجای

چنان پیچید گل بر خود بصد رنگ

که درگهواره طفل و اسب در تنگ

چو کار از حد بشد شهزادهٔ روم

درآمد تا گشاید مهرش ازموم

کلید شاه ازان بر درج ره داشت

که یعنی این بران نتوان نگه داشت

گل آنجا کرد با خسرو کمرگاه

که زیر این کمر کوهیست بر راه

زبان بگشاد خسرو کای جفاکار

ندیدم چون تو یاری ناوفادار

نیم زانها که آرم روی در پشت

که کار پشت و روی تو مرا کشت

چو در من پشت آوردی چنین خوار

زبان را چون برآرم من بدیدار

چو صدره از سر دیوار جستم

برون آور ازین دیوار پستم

مگر چون پاسبان بیدار گردم

همه شب گرد این دیوار گردم

ترا خود چون دهد دل بار آخر

مرا با روی در دیوار آخر

ندانم تا چه دیوت راهبر بود

مگر دیوار من کوتاه تر بود

چنین من سخت کوش از حیله سازی

تو این را سست میگیری ببازی

چه مرغی تو که چون پر برگشادی

مرا از پیش خود بر در نهادی

گهی از ناز بر جانم سپردی

گهی از دلبری جانم ببردی

نبازم غوره با عزمی دگر بار

گرم این غوره درنفشاری ای یار

مرا صفرا بکشت این غورهٔ‌تو

عفی اللّه آب تلخ شورهٔ تو

نیی افعی چرا ناسازی آخر

چرا این زهر میاندازی آخر

چو سنبل زهر دارد در میانه

تواند بود گل را ای یگانه

گلش گفت ای مرا چون جان گرامی

بنازم گر تو بر جانم خرامی

چو گل بس سخت سست افتاد بندیش

چه یازی سخت تر آخر ازین بیش

تو میدانی که چون در بندم از تو

بجان آمد دلم تا چندم از تو

دلم بردوش زد زین سوز جوشن

ندیدم یک شبت چون روز روشن

چو سر گردان شدم چون چرخ گردان

ز سر درباز، در پایم مگردان

نه با من عهد کردی روز اوّل

که مهر من بودمهری معطّل

ولی چون هر دو باهم عقد بندیم

ز چندین نسیه دل در نقد بندیم

کنون چون زار و بیمارم بدیدی

بزیر چوب پندارم کشیدی

خوشم در چوب کش ای چوب تو خوش

مکن دل تاخوش ای آشوب تو خوش

چو تو از گل بدینسان خرده گیری

نکوتر آنکه گل را مرده گیری

ز درد گل دل خسرو چنان شد

که با همدم بهم همداستان شد

بگل گفت ای چراغ بوستانها

فروغ ماه رویت شمع جانها

زنخدانت ز گردون گوی برده

شب از زلف سیاهت بوی برده

جهانی جادو از بابل رسیده

ز چشمت یک بیک را دل رمیده

دل و جان خرقه و زلف تو چینی

دو گیتی حلقه و لعلت نگینی

مگیر از عاشق شوریده بر دست

که بدمستی عجب نبود ز سرمست

مکن با من که من بیمار زارم

که این جز از تو باور می ندارم

ببیماری چنین چالاک و چستی

چگونه بودهیی در تندرستی

مرا جانی و از جان نیز برتر

چه چیز ازجان به وزان چیز برتر

اگرچه خاک ره گشتم خجل وار

مگیر از من غباری سنگدل یار

اگرچه خواجه تاش خاص و عامم

بجان و دل غلامت را غلامم

بگفت این و بهم آن هر دو دلسوز

شدند از خام کاری بس دل افروز

سر تنگ شکر را باز کردند

شکر زان تنگ دست انداز کردند

چونی با شکّر و گل در کمر شد

لب شیرین گل چون نیشکر شد

گهی پشتی بروی یار میکرد

گهی غنجی برخ بر کار میکرد

گهی از وی بهای ناز میخواست

گهی از بوسه عذری باز میخواست

چو خورد آب حیات از لعل خندان

سکندر زد بسی دامن بدندان

بوقت فرصتی گل گشت خواهان

که شاه او را بدزدد از سپاهان

چو کار هر دو آمد با قراری

بخفتند آن دو تن یک لحظه باری

چو خوش درخواب رفتند آن دو دمساز

ندانم تا کجا شد آن همه ناز

چو شبدیز سپهر فتنه انگیز

سپیدی یافت از صبح بگه خیز

برامد صبح پرچین کرد ابرو

چو کرم پیله ز اطلس کرداکسو

چو روشن گشت آن ایوان عالی

درامد دایهٔ فرتوت حالی

ز خواب خوش برانگیخت آن دو تن را

مه رخشنده و سرو چمن را

چو شه را چشم خواب آلود مخمور

فتاد از خوشدلی بر چشمهٔ نور

دگر ره چشم گل در خواب کردش

جگر پرخون و دل پرتاب کردش

بآخر پای را در موزه کرد او

ز لعلش یک شکر در یوزه کرد او

برون شد دایه با شمعی ز پیشش

وز انجا برد تا ایوان خویشش

چو شد روز دگر شاه سپاهان

بر گلرخ بیامد نیک خواهان

رخ گل را طراوت دید بسیار

لب گل را حلاوت دید بسیار

لبی میدید چون یاقوت خندان

خرد زان لب بمانده لب بدندان

رخی میدید خوبی را سزاوار

ازانرخ ماه کرده رخ بدیوار

چو ملک خوبرویی لایقش دید

بهرمویی هزاران عاشقش دید

ببر سیم و بلب قند و برخ ماه

چو شاه او را بدید از دست شد شاه

بگل گفت ای نگارستان خوبی

رخ خوبت گل بستان خوبی

ز رویت ماه سرگردان بمانده

گهی پیدا گهی پنهان بمانده

ز قدّت سرو با فریاد گشته

ز قدّ خویشتن آزاد گشته

ز لعلت تنگ شکّر خسته مانده

ازان معنی بشوری بسته مانده

دو چشمت نیم مست بازگشته

مشعبد وار لعبت بازگشته

ز عشقت چند گردانی بخونم

چه میدانی که در عشق تو چونم

دلم تا کی بخون بنشیند آخر

بزن، تا مهره چون بنشیند آخر

چو شه را تو دُر شهوار دُرجی

مباش آخر کبوتروار، برجی

چنان آوردهیی در بند دامم

که نگشاد از تو جز خون از مشامم

چرا تو جان من ازتن ببردی

چوجان بردی و نام من نبردی

اگر بیماریت آمد بهانه

کنون بیماریت رفت ای یگانه

چو بس بیمار میدیدی تو خود را

زهی قربان که کردی چشم بد را

ترا بیماری ای بت سازگارست

که در بیماریت رخ چون نگارست

مرا عشق تو پیوسته چو ابرو

تو سر میتابی از من همچو گیسو

بغمزه میزنیم از چشم، زخمی

دلم را میبری از چشم زخمی

بچشم خود دلم را مست داری

که تو در مست کردن دست داری

چو دل پروانه شد در عکس رویت

جنون آوردم از زنجیر مویت

دلم تا در خم زنجیر دیدم

هوای زلف تو دلگیر دیدم

مکن ای ماه، تن در ده بکارم

که پرکردی ز خون دل کنارم

گرت از من برای آن ملالست

که تا ترک تو گویم، این محالست

گل از گفتار او فریاد در بست

که فریاد از تو ای بیدادگر مست

مرا از خان و مان آواره کردی

جهانی خلق را بیچاره کردی

بغارت درفگندی خان و مانم

کنون گردی ز سر در قصد جانم

بگفت این و برفت از هوش آن ماه

بماند از کار او مدهوش آن شاه

برخود خواند هرمز را از ایوان

ز بهر کار گل برساخت دیوان

بهرمز گفت آخر چارهیی ساز

مگر کاین زن شود با من هم آواز

شدم بیمار در تیمار این زن

مرا رایی بزن در کار این زن

زنا دانی خرد را خیره کردست

ز گریه چشم روشن تیره کردست

بزاری گاه میخوانم بخویشش

بخواری گاه میرانم ز پیشش

نه زاری سود میدارد نه خواری

من این دارم تو برگو تا چه داری

جوابش داد هرمز خوش جوابی

که گل با دل مگر خوردهست تابی

زخشم شاه ازان صفرا براندست

که دروی اندکی سودا نماندست

اگر خواهی که بازآید براهی

نپیوندی درو زین پس بماهی

مگر لختی دلش آرام گیرد

مزاج گرم او انجام گیرد

من اکنون هرچه باید ساخت سازم

وزین خدمت بگردون سرفرازم

چنان سازم که تا یک ماه دیگر

نداند جز بر شه راه دیگر

ز درد دل سوی درمانش آرم

بپیش شاه در فرمانش آرم

نگردم هیچ باز از خدمت تو

که بسیارست حق نعمت تو

خوش آمد شاه را گفتار هرمز

بدو داد آنچه نتوان داد هرگز

نچندان داد شاه او را زر و سیم

که داده بود کس در هفت اقلیم

چو یافت از شاه بسیاری مراعات

شهش گفتا دگر یابی مکافات

چنان بر چرخ سازم پایگاهت

که ماه آسمان بوسد کلاهت

هنرمند و خموش و پاک رایی

مبارک دستی و نیکو لقایی

اگر زر دارم وگر مال دارم

ترا دارم که رویت فال دارم

بگفت این و بصد انعام و اعزاز

فرستادش سوی ایوان خودباز

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:34 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خسرونامه عطار

الا ای شهسوار رخش معنی

بفکرت بحرگوهر بخش معنی

بهر گوهر که تو منظوم کردی

جهانی سنگدل را موم کردی

چو تو موم آوری از سنگ خارا

کنی از موم شمعی آشکارا

چنان پیدا کنی آن شمع روشن

که از شمعت شود صد جمع روشن

جهان روشن ز شمع خاطر تست

مشو غایب که جمعی حاضر تست

چو تو بر میفروزی شمع آفاق

چراغی بر فروز از بهر عشّاق

چنین گفت آنکه بودش در سخن دست

که هر دم ز یوری نو بر سخن بست

که سلطان سپاهان خواهری داشت

که چون سرو خرامان منظری داشت

بخوبی در همه عالم علم بود

جهان افروز نام آن صنم بود

زبازیهای چرخ نامساعد

ببستر بر فتاد آن سیم ساعد

شهنشه زود هرمز را فرستاد

که ما را ناتوانی دیگر افتاد

نگه کن علّت و بشنو سخن زود

مکن تقصیر، تدبیری بکن زود

چو پاسخ یافت هرمز از بر شاه

روان شد تا سرای خواهر شاه

سرایی دید چون گنجی ذخیره

که در خوبی او شد چشم خیره

بپیش صفّه تخت زر نهاده

جهان افروز بروی سر نهاده

زده حوران بگرد تخت او صف

گرفته عنبر و کافور بر کف

گلاب و عود بر بالین نهاده

بگردش خوانچهٔ زرّین نهاده

نقابی بر رخ چون مه کشیده

بزیر چشم رخ بر شه کشیده

بسوی تختش آمد شاهزاده

همه دلها سوی آن ماه داده

جهان افروز چون در وی نظر کرد

جهان بر چشم خود زیر و زبر کرد

رخی چون آفتابی دید رخشان

لبی مانندهٔ لعل بدخشان

چو سروش قد و چون مه روی دیدش

زمّرد خطّ ومشکین موی دیدش

ز خطّش ماه سر میتافت از راه

بزیبایی خطی آورده بر ماه

خطش برگرد مه بر هم زده دست

ز سبزه بر گل تر نخل میبست

چو زلفش مشک باریها نمودی

خط او خرده کاریها نمودی

خط او حلقه گرد ماه میزد

میان شهر زلفش راه میزد

بخوبی روی او هم آن هم این داشت

که برمه خوشههای عنبرین داشت

سمنبر ماه را در خوشه میدید

وزان خوشه دلی در گوشه میدید

مهی و خوشه بسته عنبرینش

چو مشک تازه پنجه خوشه چینش

چو رخ بنمود آن درّ شب افروز

جهان افروز را تاریک شد روز

تن سیمین او بر نرم مفرش

بجوش آمد چو دریایی پر آتش

بجانش آتشی سخت اندر افتاد

بلرزید و ازان تخت اندر افتاد

چنان میتافت زان آتش درونش

که پیراهن همی سوخت از برونش

سیه شد پیش چشمش روزگارش

هزیمت گشت از او صبر و قرارش

کجا در عشق ماند صبر کس را

که دل طاقت نیارد یک نفس را

چو شد بیهوش آن دلخواه بی صبر

بسی باران بریخت آن ماه بی ابر

کنیزان گرد او حیران بماندند

گلاب و مشک چون باران فشاندند

چو آن دلداده لختی گشت هشیار

چو مستی پر گنه بگریست بسیار

ز حال خود خجل گشت و عجب ماند

چو کشت تشنه زان غم خشک لب ماند

بدل گفتا بلاست این یا پزشکست

که روی من ازو غرق سر شکست

بجاآورد هرمز کان سمنبر

ز عشق هرمز افتادست مضطر

برفت ونبض او آورد در دست

چو نبض او بدید از جای برجست

بگفتا یافتم زین کار بهره

که دارد زشت باد این خوب چهره

بسامانش بباید ساخت درمان

مگر درمان پدید آید بسامان

بگفت این و ز دیوان رفت بیرون

جهان افروز ازو خوش خفت در خون

بیاران گفت دل پر سوز ماندم

که در کار جهان افروز ماندم

ندانم چون کنم با او جفایی

چو میدانم کزو بینم بلایی

من آنجا با دل اندوهگینم

نکو بودم که در بایست اینم

ولیکن چون کنم چون کار افتاد

جهان را این چنین بسیار افتاد

بدو گفتند یاران شادمان باش

که گفتت کز چنین غم سرگران باش

ترا زین جای صد شادیست امروز

که دو شهزاده بر شاهند دلسوز

جهان افروز و گلرخ یار داری

چرا پس از جهان تیمار داری

کسی کو یافت پهلو زین دو همدم

چرا پهلو نساید با دو عالم

نیاید زان صنم کارم فروتر

دوعاشق چون سه باشند این نکوتر

ز سه کمتر نشاید هیچ مایه

ناستد دیگ پایه بی سه پایه

کنون در عاشقی مایه تو داری

تجارت کن که سرمایه تو داری

ز دو معشوق کارت بهتر آید

برهٔ دو مادری فربه تر آید

چو دو حلقه زنی بر در زمانی

که گرزان نبودت زین درنمانی

تراست اندر پزشکی آب در جوی

که نانت پخته شد اکنون ز دو سوی

خوشی میباز عشقی درنهان تو

مکن دل ناخوش از کار جهان تو

چنان در خنده آمد زان سخن شاه

که بست از خندهٔ‌او بر سخن راه

همه شب خسرو از وسواس تا روز

چو شمعی تا سحر میسوخت از سوز

چو پیدا شد دف زرّین دوّار

ستاره ریخت در دف سیم انوار

طبیبی را بر گل رفت خسرو

ز بهر درد دادش داروی نو

چو خالی بود گل چون نیم غمزی

بگفتش ازجهان افروز رمزی

که تا آن دلبرم در بر گرفتست

ز جان خویشتن دل برگرفتست

جهان از روی گلرخ چون نگارست

جهان افروز باری در چکارست

چه گر از گل دلی پر سوز دارم

چرا دل بر جهان افروز دارم

ز گلرخ گو دلم پر سوز میباش

جهان گو بی جهان افروز میباش

بگفت این و برفت از پیش گلرخ

سوی قصر جهان افروز فرّخ

همه شب در غم، آن ماه دل افروز

که تا بیند رخ خسرو دگر روز

بدست دیو داده رشتهٔ دل

شده یکبارگی سرگشته دل

چو خسرو را بدید ازدردناکی

چو لعلی شد رخش از شرمناکی

دلش را شرمساری کارگر شد

مهش از شرم زیر حجله در شد

چو مه را شهربند حجله کرد او

کنار خود ز پروین دجله کرد او

چو سیب هرمز از خط شد پدیدار

فرو بارید بر رخ دانهٔ نار

برخ بر از دو نرگس رود میکرد

بران سیبش کلوخ امرود میکرد

چو دست سیمگون از بر بکردی

اساس عشق محکمتر بکردی

رگ دل چون بدست آورد جانانش

تن خود را رگی میدید باجانش

چو دستش سخت داشت و روی رگ سود

دلش از مهر خسرو سست رگ بود

چو دست شاه شد بر روی رگ راست

دل دختر چو خون در رگ بتک خاست

برگ در شد دل در خون نهاده

برای دستبوس شاهزاده

رگ دختر ازان پس زود میجست

که میزد هر زمانش بوسه بر دست

نشسته آن دو دلبر روی در روی

بزیر چشم دیده موی در موی

بنای عشق هر دوگشته محکم

بیک ره حلقه شان افتاده در هم

همی گفتند بی پیغام و آواز

نهان از یکدگر با یکدگر راز

نمودند از کنار چشم اشارت

گرفتند از میان ترک عبارت

جهان افروز با دل گفت صد راه

که ای دل نیست این دلبر به جز شاه

همه ترتیب شاهان دیدهام زو

سخن جز بر ادب نشنیدهام زو

مرا دل میزند کو پادشاهست

که بروی فرّیزدانی گواهست

چو این اندیشه بر دل راه داد او

دل خود را بدان دلخواه داد او

بخسرو گفت کای داننده استاد

شهت از بهر آن اینجا فرستاد

که تا در کار من بندی دلی را

بزودی بر گشایی مشکلی را

دلم را در درون، آتش فگندی

تو سوز من برون، بریخ چه بندی

تو با من در درون مانی، ز بیرون

مرا با تو چه باید کرد اکنون

مکن این سرکشی از سر برون کن

درونم سوختی درمان کنون کن

همی گفتم درون آیی تو بر من

چه دانستم برون آیی تو برمن

چه کردستم بجایت ای زبون گیر

دو رویی از برونت او برون گیر

شد آتش در درون من پدیدار

بپل بیرون مبر این شیوه کردار

همی تا دست بر دستم نهادست

ز دست او دل از دستم فتادست

چه غم بود این کزو بر جانم آمد

ازین محنت برون نتوانم آمد

سرم سودای این سرکش گرفتست

درونم شعلهٔ آتش گرفتست

ز سر تا پای من در سوز ماندست

ندانم تا جهان افروز ماندست

درین محنت ز چشم بد بترسم

ز رسوایی خود بر خود بترسم

بیک ره عقل رفت و بیم جانست

کدامین عقل کاین سودانه آنست

بیک دم عشق تا در کارم آورد

بسی دیوانگیها بارم آورد

گر این غم در دلم دارم نهان من

چه سازم با رخ چون زعفران من

وگر رویم بپوشم زیر پرده

چه سازم با دل تیمار خورده

مرا این درد بی درمان ز دل خاست

مرا این آتش سوزان ز دل خاست

اگر صد سال بیماریم بودی

بسی به زین نگونساریم بودی

بلای من بدرمان من آمد

چه شورست این که در جان من آمد

اشارت کرد شه را نزد خود خواند

باعزازش بنزد خویش بنشاند

بدو گفتا نپرسی خود که چونی

ز سوز اندرونی و برونی

پس احوال تبم را شرح میپرس

درازی شبم را شرح میپرس

طبیبانی که از دمساز پرسند

ز رنجوران ازین به باز پرسند

چو دمسازان اگر بیمار داری

ازین به کن مرا تیمار داری

چو از دل گرمیم داری خبر تو

مسوز از تاب هجرم بیشتر تو

تو درمان کن که من در دوستداری

نیم دور از طریق حق گزاری

بهر کامی ترا کامی ببخشم

بهر گامیت اکرامی ببخشم

امید اندر من و تیمار من بند

طبیبی کن دل اندر کار من بند

مرا زین کار خود جز خستگی نیست

که در کار منت دلبستگی نیست

نمی اندیشی از بیماری من

تو گویی می نه بینی زاری من

مگر از من نمییابی مراعات

بدی را نیکویی نبود مکافات

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:34 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:خسرونامه عطار

چه گلرخ دایه را جان داده میدید

میان خاک و خون افتاده میدید

نبودش تاب آن بیداد و خواری

برآورد از جهان فریاد و زاری

کتان سنبلی بر تن بدرّید

چو گل بر خویش پیراهن بدرّید

ز خون نرگسش گل گشت هامون

شد از شبرنگ چشمش خاک گلگون

فغان میکرد و میگفت ای گرامی

چرا کردی برفتن تیز گامی

چو حلقه سر نهادی بر در من

بزاری جان بدادی بر سر من

دل و جان در سر و کارم تو کردی

وفاداری بسیارم تو کردی

تو بودی از جهان جان و جهانم

چو رفتی از جهان برگیر جانم

تو بودی غمگسارم در جوانی

نخواهم بیتو اکنون زندگانی

تو بودی مونسم در هر بلایی

تو بودی مشفقم در هر جفایی

دریغا کز طرب لب تر نکردی

که عمری رنج بردی برنخوردی

تو بودی کار ساز و ساز گارم

تو بودی مهربان و راز دارم

خداوندا بمردم در جوانی

که من سیر آمدم زین زندگانی

چو ابرو از طرب پیوسته طاقم

که هر دم یاریی بدهد فراقم

فلک هر ساعتی از بی وفائی

دهد از همنشینانم جدایی

عجب نبود که همچون دایهٔ من

جدایی گیرد از من سایهٔ من

چه بودی گر برفت آن مهربانم

که رفتی بر پی او نیز جانم

چو دزدان روی گل دیدند ناگاه

چو غنچه باز خندیدند ازان ماه

نگه کردند حُسنا در برش بود

یکی خورشید و دیگر اخترش بود

گرفتند آن دو بت را و ببردند

بسوی دز بدزبانان سپردند

چو دزدان سوی دز رفتند از جنگ

ببالا کرد خسرو شاه آهنگ

چو بر خر پشته آمد شاهزاده

دو زن را دید بر روی اوفتاده

بخواری هر دو زن را کشته دیدند

دو دیگر از میان گمگشته دیدند

بهم آن هر سه تن اقرار کردند

که دزدان پلید آن کار کردند

دو ناخوش روی را کشتند ناگاه

دو نیکو روی را بردند از راه

سیه کردند کار خویشتن را

که کاری سخت آمد آن سه تن را

شه سرگشته دل در پیش یاران

فرو میریخت خون دل چو باران

بیاران گفت چندین مکر کرده

بلا دیده بسی و اندوه خورده

بچندین شهر چندین غم کشیده

کنون چون لقمه شد بر لب رسیده

یکی از دست ما این لقمه بربود

ولی چه سود ازین چون بردنی بود

اگر صد موی بشکافم بتدبیر

برون نتوان شدن مویی ز تقدیر

همه روز آن سه تن با هم ببودند

ز گلرخ راز گفتند و شنودند

نمیدیدند روی رفتن خویش

نه روی ماندن و آسودن خویش

بهم گفتند اگر باشیم یک ماه

ز ما یک تن نیابد سوز دز راه

مگر مرغی شویم و پر برآریم

که تا از برج این دز سر براریم

دل خسرو ازان غصه چنان شد

که خونی گشت و از چشمش روان شد

رخش چون زعفران گشت و لبش خشک

دو دستی خاک میافشاند بر مشک

حمیّت بر تن او کارگر شد

دلش همچون فلک زیر و زبر شد

بیاران گفت آن درمانده مسکین

چه سنجد در کف دزدان بی دین

خداوندا تو میدانی که چونم

تویی هم رهبر و هم رهنمونم

ببخشی بر من بیچاره گشته

ز خان و مان خویس آواره گشته

بفضلت بندازین سرگشته بگشای

مرا دیدار آن گمگشته بنمای

ندارم از جهان جز نیم جانی

بکام دل نیاسودم زمانی

دل خود را دمی بیغم ندیدم

بشادی خویش را یک دم ندیدم

دلم خون شد بحق چون تو خاصی

کزین دردم دهی امشب خلاصی

چو شد زاندازه بیرون زاری او

درامد یار او دریاری او

بخسرو شاه گفت آزاده فرّخ

که فارغ باد شاه از کار گلرخ

که من در شبروی بسیار بودم

بسی در عهدهٔ این کار بودم

هم امشب نیز آن مه را بدزدم

وگرنه سر بتاب از پایمزدم

ازان شادی دل خسرو چنان شد

که گفتی پیر بود از سرجوان شد

بسی بر جان فرّخ آفرین کرد

که بادی جاودان ای پیش بین مرد

بدین امّید میبودند آن روز

که تا ناگه فرو شد گیتی افروز

چو خورشید از فلک در باختر شد

همه دریای گردون پر گهر شد

شه زنگ از حبش لشکر برون کرد

فلک را پایگاهی قیرگون کرد

شبی بود از سیاهی همچو انقاس

نشسته پاسبان بر منظر پاس

شبی در تیرگی از حد گذشته

چو نیل و دوده در قطران سرشته

شبی تاریک و فرّخ زاد در خشم

سیه پوشیده همچون مردم چشم

چو فرّخ زاد با شب همقبا شد

نه شب از وی نه وی از شب جدا شد

چو فرّخ شد برون از پیش هرمز

بتنها باز میگشت از پس دز

دزی بد خندقش در آب غرقه

شده درگرد آن دز آب حلقه

نمیدید از پس دز پاسداری

بپل بیرون شدش بس روزگاری

ز زیر خاک ریز آن دز از دور

کمند افگند بر یک برج معمور

چو گربه بر دوید و بر سر آمد

ز سگ در تک بصد ره بهتر آمد

بزیر باره بامی دید والا

کمند افگند در دیوار بالا

بیک ساعت ببام آمد ز باره

بجایی روشنی دید از کناره

برهنه پای سوی روزنی شد

دو چشمش سوی مردی و زنی شد

بزن میگفت آن مرد جفا گیش

که ای زن ناجوانمردی مکن بیش

بکین چون آب داده دشنهٔ تو

ز بی آبی بخونم تشنهٔ تو

چرا پاسخ بکام من نگویی

چرا ناکام کام من نجویی

اگر کام دلم حاصل نیاری

سر جان داشتن در دل نداری

بیا فرمان من بر کام من جوی

هوای همنشین خویشتن جوی

خود آن زن بود حُسنای دلارام

چو مرغی سرنگون افتاده در دام

بپیش دزد میگفت ای خداوند

نخستین شاه ما را دست بربند

چو شه در بندت آمد من ببندم

که من از بیم او اندیشمندم

چو آن هر سه گرفتار تو آیند

دل و جانم خریدار تو آیند

تو ایشان را زره بر گیر وانگاه

بکام خویش کام خویش در خواه

سخن میگفت زینسان پیش آن مرد

که تا برهد مگر زان ناجوانمرد

چو از روزن فراتر رفت فرّخ

شنود از دور جایی بانگ پاسخ

سوی آن بام روی آورد چون دود

کدامین دود، نتوان گفت چون بود

سرایی دید ایوان برگشاده

نشسته گلرخ و شمعی نهاده

یکی دزدی بپیش گل فگنده

دهانش بسته و چشمش بکنده

چو فرّخ آن بدید از ناز و از کام

صفیری زد بسوی گلرخ از بام

چو گلرخ دیده سوی بام انداخت

صفیر مرد حیلت ساز بشناخت

بسوی بام رفت و در گشادش

بیک ساعت سلاح و تیغ دادش

بفرخ گفت ده مردند در دز

دگر مشتی زنند ادبار و عاجز

ترا گر خود نبودی راه بر من

نجستندی ز من یک مرد و یک زن

کنون چون آمدی برخیز هین زود

برآور زین گروه آتشین دود

که پرخون شد ز درد دایهٔ‌من

همه پیراهن و پیرایهٔ من

مرا آن دم که دزد از جای بربود

دلم از درد مرگ دایه پر بود

ندانستم در آن دم هیچکس را

نگاهی مینکردم پیش و پس را

وگرنه دزد کی بردی مرا زود

ولی این کار تقدیر خدا بود

بگفت این وز درد دایه برجست

چو نی بر کینهٔ دزدان کمر بست

روان شد همچو شاخ سرو گلرخ

دوان سر بر پیش آزاده فرخ

چو پیش خانهٔ حُسنا رسیدند

صفیر از حیله درحسنا دمیدند

چو آن دزد پلید از پس نگه کرد

سرش را زودحسنا گوی ره کرد

چو دل فارغ شدند و راه جستند

ز هر سو قلعه را درگاه جستند

برون بردند یک مرد و دو زن راه

وزانجا برگرفتند آن سه تن راه

چو برسیدند با پیش و پس دز

بدز در خفته بد ده مرد کربز

کم از یک ساعت از زخم کتاره

سه تن کردند ده کس را دو پاره

چو دل از کار ایشان بر گرفتند

از آنجا راه بالا برگرفتند

زنان را دست بر بستند یک سر

گشادند آنگهی آن قلعه را در

شه و فیروز را آواز دادند

که تا هر یک جوابی باز دادند

ز بانگ گل چنان دلشاد شد شاه

که چون شوریدهیی سر داد در راه

چوآن آزادگان آنجا رسیدند

ببستند آن در و سر در کشیدند

گل آشفته خون میریخت برخاک

نشسته خاک بر سر پیرهن چاک

ز نرگسدان چشمش خون روان کرد

ادیم خاک را چون ارغوان کرد

ز باران سرشکش گل برون رست

کجادیدی گلی کان گل ز خون رست

خروش و جوش چون دریا برآورد

چو کوهی لاله از خارا برآورد

دل شه تنگ شد زانماه چهره

بگل گفتا زعقلت نیست بهره

کسی چون کشته شد اکنون چه تدبیر

که درمانی ندارد درد تقدیر

قضا از گریهٔ گل برنگردد

که تقدیر خدا دیگر نگردد

چو ما را فتنه زین دزدان کژخاست

چنین کاری نیاید بی کشش راست

درست از آب ناید هر سبویی

زهی سنگ و سبوی تند خویی

بماتم گر قیامت کردهیی ساز

نبینی تا قیامت دایه را باز

تو خود دانی یقین کان دایهٔ پیر

بسی سیری نمود از چرخ دلگیر

بدو نیک جهان بسیار دید او

زهر نوعی بسی گفت و شنید او

غم او می مخور چندان که دایه

ز عمر خود تمامی یافت مایه

غم آن دختر زنگی خور آخر

که بود از دایه بس نیکوتر آخر

غم او خور که او بهتر ز دایه

که از فرهنگ وخوبی داشت مایه

ز کشتن کار دختر را مزیدست

که دزدان غازیندو او شهیدست

سمنبر را ز خسرو خنده آمد

تو گفتی مردهیی بد زنده آمد

همه شب هم درین بودند تا روز

که برگردون علم زد عالم افروز

زمین چون رود نیل از جوش برخاست

فلک صوفی نیلی پوش برخاست

عروس آسمان از پردهٔ قار

چو طاوسی برون آمد برفتار

بهر یک پر هزاران پرتوش بود

کمیتی ازرق تنها روش بود

گل خورشید چون از چرخ بشکفت

بجاروب شعاع اختر فرو رفت

دو زن با فرّخ و با شاه فیروز

بگردیدند گرد دز دگر روز

فراوان مال و نعمت یافت خسرو

چه زرّ کهنه و چه جامهٔ نو

بفیروز و بفرخ داد جمله

که صد چندین شما را باد جمله

بسی فیروز بر شاه آفرین کرد

زبان بگشاد فرخ همچنین کرد

که ما از بندگان شهریاریم

بدیدار تو روشن روزگاریم

ترا برجان ما فرمان روانست

چه میگوییم ما چه جای جانست

اگر زر بخشی و ور سیم ما را

نیابی کار جز تسلیم ما را

ز فرمان تو هرگز سر نپیچیم

که بی فرمان تو کمتر ز هیچیم

چو بربستند بار سیم و زر هم

گشادند آن زمان از یکدگر هم

که گر خواهید در بنگاه گیرید

وگرنه هم از اینجا راه گیرید

ازان پس جمله پیش پشته رفتند

بر آن عورتان کشته رفتند

ز خون آن هر دو زن را پاک کردند

دلی پرخون بزیر خاک کردند

همه خلقی که در افلاک بودست

رهش از خون بسوی خاک بودست

تو نیز ای مرد عاقل همچنینی

که گه خونی و گه خاک زمینی

کسی کو زیر چرخ سرنگونست

رجوع او میان خاک و خونست

تو تا در زیر این زنگار رنگی

اگرچه زندهیی مردار رنگی

بسختی گر پی صد کار گیری

اگر خود زاهنی زنگارگیری

چو اینجا پایداری نیست ممکن

چگونه میتوانی خفت ایمن

همه شب سر چرا در خواب آری

که تا روز قیامت خواب داری

تن مردم که مشتی خاک و خونست

میان آمد و شد سرنگونست

ببین تا آمدن بر چه طریقست

که خون و درد زه با او رفیقست

نگه کن تا شدن چون بود و کی داشت

که مرگ و حسرت دایم ز پی داشت

درین آمد شد خود کن نگاهی

که تا چندان بیفزایی بکاهی

کسی از آدمی شرمندهتر نیست

که هر ساعت ز گریه چشم تر نیست

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:34 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها