پاسخ به:خسرونامه عطار
دو عالم گرچه عالی مینمودست
چو عکس تست هر چیزی که هستند
چو فیض تست هر نقشی که بستند
چو نو داری سخن ترک کهن کن
خموشی بی زبانان را بکارست
بگو چون فکر دور اندیش داری
خموشی خود بسی در پیش داری
چنین گفت آن سخن سنج سخنران
که چون شه با سپاهان شد زخوزان
ز عشق گل دلی چون شمع سوزان
زگرد ره چو رفت و چهر گل دید
زچهر گل دلی پر مهر گل دید
چنان از یک نظر زیروز بر شد
که گفتی از دو گیتی بیخبر شد
چو شه در چهرهٔ گلرخ نگه کرد
گل از کین هر دو ابرو پر گره کرد
ز خشم شه قصب از ماه برداشت
بیک زخم زبان صد آه برداشت
گه از مه دام مشگین بند میکند
گه از مرجان کنار قند میکند
گه از نرگس زمین چون لاله میکرد
گه از مژگان هواپرژاله میکرد
زمانی درد خان و مان گرفتش
زمانی عشق جانان جان گرفتش
چنان زان شاه گل بی برگ بودی
که گر،دیدیش بیم مرگ بودی
زمانی شاه را از در براندی
زمانی دایه را در یر بخواندی
زمانی پرده بر ماه اوفگندی
زمانی جامه در خون غرق کردی
نه دیده یک نفس بی آب بودش
نه در بستر زمانی خواب بودش
همه شب تا بروزش دیده تر بود
همه روزش ز شب تاریکتر بود
نه روز آسود تا شب از پگاهی
نه شب خفت از خروشش مرغ وماهی
چو برق از آتش دل تیز گشته
چو ابر از چشم، باران ریز گشته
وزان جیحون جهانی خون گرفته
دلش چون دیگ جوشان بر همی شد
ز سر تا بن ز بن تا سر همی شد
ز جزع تر گهر بر زرهمی ریخت
دو دستی خاک ره بر سر همی ریخت
چو کردی یاد آن نارفته از یاد
برو میاوفتادی بانگ و فریاد
چو راندی بر زبان نام دلارام
برفتی از تنش دل وز دل آرام
نبودش خواب گر یک دم بخفتی
چو اشک از چشم خون افشان براندی
ز اشکش بسترش طوفان براندی
اگر شب را خبر بودی ز سوزش
وگر پروین بدیدی دُرّ اشکش
چو اشکش سرنگون گشتی زرشکش
چو زر گشتی ز روی زعفرانیش
وگر خورشید دیدی سوز و دردش
ز زاری خرقه گشتی شعر زردش
وگر خود کوه آن اندوه دیدی
وگر دریاش دیدی در چنان درد
ازو برخاستی در یک زمان گرد
گهی سیلاب بست از چشم برخویش
گهی چون آتشی افتاد در خویش
گهی چون شمع سر پرتاب میتافت
گهی بس زار چون مهتاب میتافت
گهی بر بام میشد دست بر سر
گهی میرفت همچون حلقه بر در
گهی چون بلبلی در دام مانده
گهی بر درگهی بر بام مانده
دگر ره راه بام از سر گرفتی
چو راه در گرفتی دل دو نیمش
دگر ره سوی بام آوردی آهنگ
چو شب گشتی ز آه او شباهنگ
که داند کوچسان در تاب بودی
چو دیدی ماه، بی روی دلارام
نکردی بام را باران چنان تر
که کردی نرگسش در یک زمان تر
چگویم من که چون بود و چسان بود
ندانم تا چنان هرگز توان بود
ز بس کان ماه گرد بام و در گشت
همه شب مرغ و ماهی زو بسر گشت
ز بس کز آه سردش باد برخاست
ز بس کز آتش دل دم برافروخت
همه مرغان شب را بال وپر سوخت
چو گِرد بام ماندی پای در گل
دگر ره سوی درشد دست بر دل
زمانی پیش در در روی افتاد
زمانی باسگان در کوی افتاد
زمانی با سگان بنهاد رگ را
زمانی خاک ریخت از عشق بر سر
بدست خویش بر تن جامه زد چاک
فغان از دایهٔ مسکین برآمد
تو گفتی جان از آن غمگین برآمد
کنیزی را بخواند و کار فرمود
بزودی بام و در مسمار فرمود
چنان درها بران دلبر فرو بست
که نتوانست بادی خوش بروجست
چو گل درمانده شد زدایه میخواست
که کارگل نگردد جز بمی راست
تنی چندش ز خوبان در پی آورد
چو جامی نوش کردی آن شکربار
نکردی هیچ جام از باده خالی
که نه پر گشتی از بیجاده حالی
چو بودی نوبت خسرو دگر بار
چنین بودی چنین میخوردن او
جوانی بود و دلتنگی و پستی
فراق و اشتیاق و عشق و مستی
چو زد صد گونه دردش دست درهم
که تا هفتم فلک بگشاد راهی
زبان بگشاد کاخر خرمنم سوخت
ز خون دل همه خون در تنم سوخت
که برهم سوخت سقف سبزپوشان
ز یک یک مژه چندان اشک بارم
که یاران را از آن در رشک آرم
بسان نای و چون نی ناله دارم
همه روز از غم دل در خروشم
چو بحری آتشین در تفّ و جوشم
کجا چندین دلم در سوز بودی
ز آهم آسمان هر شب چنان گشت
که گویی ابر شد و اتش فشان گشت
چگویم من که آن سرگشته چون بود
که هر دم سوز جان او فزون بود
شبی خوابی عجب دید آن دل افروز
که میآید برش هرمز دگر روز
کبابش از دل زیر و زبر بود
دران آتش بدانسان سخت میسوخت
که از تفش تو گویی تخت میسوخت
فغان میکرد کای دانای رازم
ز حد بگذشت سوز من، چه سازم
بدان آبی که از چشم گنه کار
فرو ریزد چو تنگش درکشد کار
بدان خاکی که زیر خون بودتر
که دارد کشتهٔ مظلوم در بر
بدان بادی که مرد دست کوتاه
بپیری پشت چون چوگان خمیده
بطفلی دیده پرنم، سینه پرتاب
بمرد تشنه چون گلبرگ سیراب
بدان جان کو ز آلایش جدا ماند
که دستم گیر و فریادم رس آخر
دلم زین غصه و زین قهر برهان
نجاتش داد ازان غم حق تعالی
چو مرغ صبحگاهی پر برافشاند
بزدیک خنده بر گردون گردان
چو یافت این طاق ازرق روشنایی
بدستان بسته دستاری بسر بر
بهشتی از بهشتی روی پر حور
مرصّع کرده او از پای تا سر
بر آن بستر گل تر سر فگنده
زبان بگشاده با گلرخ بپاسخ
که برنایی غریب اینجا فتادست
تراگر قرض هرمز دارد این مرد
همه درمان تواند کردن این درد
چو بشنید این سخن گلرخ نظر کرد
دل خود زان نظر زیر و زبر کرد
دو لب چون پارهٔ لعل دو پاره
سر زلفش ز عنبر حلّه در بر
وزان هر موی را صد فتنه در سر
رخی کز برگ گل صد دایه بودش
مهی کز مشگ تر صد سایه بودش
نظر چون بر رخ گلفامش افتاد
چو برگی لرزه بر اندامش افتاد
بپیش خطّ او شد حلقه در گوش
درآمد خون او یکباره در جوش
ز دل آرام و از سر هوش او شد
چو چشمش در رخ آن سبز خط ماند
چو حیرانی به هرمز در غلط ماند
بدل گفتا نمیدانم که او هست
که گلرخ شد بهشیاری ازو مست
چو کس نبود نظیرش او بود این
اگر او این بود نیکو بود این
بیا تا خاک او در دیده گیریم
چرا او را چنین دزدیده گیریم
دگر ره گفت ممکن نیست هرگز
که گل را باز بیند نیز هرمز
چو شد اندیشهٔ گل بی نهایت
نهان بادایه گفت این ماه چهره
که دارد طلعتش از ماه بهره
نماند جز به هرمز بند بندش
ندانم اوست یا ماننده اوست
که دل آزاد ازو چون بنده اوست
جوابش داد حالی دایه کای حور
بسی ماند بمردم مردم از دور
بکردار تو بیحاصل دلی نیست
چو خواهی کرد در آبم گلی نیست
که از سر پردهٔ عشّاق سازی
که چون رنگش خوش آمد ریش درزد
بگفت این و بگرمی کرد سردش
کزان گفتار گل دل درد کردش
بران خورشید روی افگند سایه
چو هرمز را بدید او باز بشناخت
درآمد هرمز و از پای بنشست
گرفتش چون طبیبان نبض در دست
تأمل کرد و نبضش نیک بشناخت
ولیکن خویشتن را اعجمی ساخت
عجب کانجا جهان بر هم نمیزد
بفرمودش علاج و زود برخاست
چو آتش آمد و چون دود برخاست
چو هرمز شد برون گلرخ بزاری
ز هرمز دل چنان در بندش افتاد
که آتش در همه پیوندش افتاد
همه روز و همه شب در فغان بود
همان روز و همان شب هرمز از غم
چو صبح آتش همی افروخت از دم
دران آتش چنان میسوخت جانش
دو یار اندر برش بنشسته بودند
بدو گفتند کاخر دل بخویش آر
چو در عقل و تمیز از مافزونی
چرا باید در این سودا زبونی
دل و عقل از پی این روز باید
بدینسان بود آن شب تا بروز او
نمیآسود چون شمعی ز سوز او
چو خورشید از خم گردون درآمد
تو گفتی جامهٔ زر بفت میبافت
که بر چرخ فلک زررشته میتافت
که درگل از پگاهی به نگاهی
چو در دهلیز آن ایوان باستاد
نه روی آنکه بی دمساز گردد
نه برگ آنکه از گل باز گردد
بدل گفت آخر ای دل هوش میدار
دمی گر چشم داری گوش میدار
بآیین باش و سر در پیش افگن
بگفت این و بدان دهلیز در رفت
چو هرمز را بدید آن ماهپاره
گهی اشکی چو خون پوشیده میکرد
گهی پنهان نظر دزدیده میکرد
بسی با دل دم از راه جدل زد
که هرمز را طبیبی در بدل زد
زمانی گفت هرگز هرمز او نیست
چو هرمز خفتهیی تو هرگز او نیست
بیک یک موی رمزی گفته بودی
زمانی گفت بیشک جان من اوست
کدامین جان و دل جانان من اوست
گر از انجم شود گردون شکفته
کجا مه در میان گردد نهفته
یقین دانم که بیشک اوست این ماه
ولکین سوختست از رنج این راه
چو او پر سوخت دل در برازان سوخت
کدامین دل چه میگویم که جان سوخت
در این دردی که دارم مرد من اوست
کنون این درد با او باز گویم
طبیبم اوست با او راز گویم
سیهتر شد ز صد شبگیر روزش
بزودی همچو تیری عقل او شد
بدل گفت اینت زیبا دلربایی
طبیبست این پریوش یا بلایی
چه سازم تا شود با من هم آواز
چه سازم چون گشایم پیش او راز
اگر زین راز چیزی زو بپرسم
ز سر در پیش پایی پیشم آمد
چو جایی بود خالی و کسی نه
خصوصاً در میان دوری بسی نه
درین اندیشه چون آشفته حالی
بدو گفت ای سبک پی از کجایی
خبر ده از نژاد خویش ما را
که آمد شبهتی در پیش ما را
لب هرمز ازان بت باز خندید
ازان یک خنده گل بشناخت در حال
بدو گفت ای جهان را نور از تو
بدوران چشم زخمی دور از تو
خطی بر خونم آوردی دگر بار
منم سر بر خطت چشمی گهر بار
ز رویم آخر آید بو که شرمت
منم بی روی تو سالی، ز تیمار
منم بی روی تو بر روی مانده
دلی پرخون تنی چون موی مانده
چو من کس را مکن سر درگل آخر
چو دل بربودی و جان نیز بردی
ازان در پوست میخندی چو پسته
ز دست تو چو در دستت اسیرم
زبان بگشاد هرمز کای سمن بوی
مشو با من درین معنی سخنگوی
تو میدانی ز مهرت بر چه سانم
شدم آواره بی روی تو از روم
وز انجا اوفتادم سوی این بوم
که تا با تو سخن تقریر کردم
منم امروز همچون سایهیی خوار
چو سایه بر زمین افتادهیی زار
چو وقت و جای نیست ای زندگانی
چگونه خواهم از تو مژدگانی
بدان ای ماه تا دلشاد گردی
که من فرزند قیصر شاه رومم
چو زلف او ز سر تا بن کم و بیش
چو گل بشنود کوشهزاد رومست
لب گل شد چو گل خندان از آن کار
گرفت انگشت در دندان از آن کار
بهرمز گفت اکنون کار افتاد
که گل را بار دیگر خار افتاد
در آن گاهی که بودی باغبانی
چه میگویم کزین شادی چنانم
که در تن همچو گل بشکفت جانم
کرا بود آگهی کاین بیسر و پای
نهاده بود لایق پای بر جای
بحمداللّه که اکنون پادشایی
کنون آن رفت زین پس کار من ساز
ز راه مصلحت با خویشتن ساز
چنین مگذار بر بستر مرا زار
که در عالم ندارم جز ترا یار
طبیبی باش و جای من بگردان
ز دست افتادهام از جای برخیز
مرا زین شهر بگریزان و بگریز
تو دانی کز توام آواره گشته
چنین عاجز چنین بیچاره گشته
پدر از من زخان و مان برامد
ولیکن گل ز تو از جان برامد
بیکره فتنهها شد روشن از تو
پدر آواره از من شد من ازتو
کنون چیزی که حالی دلپذیرست
چو گردون بر زمین افگند سایه
بیاید در نهان پیش تو دایه
ترا درچادر و در موزه حالی
وزین شادی غمی از ما سراید
وزان خط نسختی در سینه دارم
چو عهد عاشقی شد تازه از ما
ز صد تا صد رسید آوازه از ما
ز سر در تازه گردانیم عهدی
بماند آنجایگه تا نیم روز او
ازان چندان بماند آن جایگه شاه
که معجون میسرشت از بهر آن ماه
روان کردی گلش همچون غباری
چو گل را تیر آمد بر نشانه
چو تیری گشت خسرو شه روانه
برون آمد ز ایوان پیش یاران
بگفت احوال خود با نامداران
چو یارانش سخن از شه شنودند
از آن پاسخ بسی شادی نمودند
شفق ازحلق شب چون خون درافتاد
همه شب، همچو مرغان دانه میریخت
بگرد این کبوتر خانه میریخت
چو گیتی ماند از شب پای در قیر
بهرمز گفت برخیز و برون آی
بچادر در شو و در موزه کن پای
روان شو از پسم تا من هم آنگاه
بپیشت میبرم شمعی درین راه
بلی چون عشق در سر کارت آرد
بآخر رفت و گشت آن شمع در راه
چو هرمز در قفای او روان شد
درون خانه شد از صفّهٔ بار
چو چشم هر دو تن افتاد بر هم
درامد لشکر عشق از کمینگاه
فگند آن هر دو عاشق را بیک راه
سخن ناگفته یک دم آن دو سرکش
تو گفتی آن دو ماه اوفتیده
چو باهوش آمدند آن هر دو سرمست
گره کردند درهم زلف چون شست
بسی در داغ هجران بوده بودند
چو از هم صبرشان پرسید حالی
جوانی بود و عشق و جای خالی
بیک ره هر دو لب بر هم نهادند
چو لب بر هم نشست از هم گشادند
شه از یاقوت گل شکّر همی خورد
گلاب از چشمهٔ کوثر همی خورد
چو شه زان لب برون شکّر گرفتی
زهی خوشی که شه را بود آن شب
خوشی نبود کسی را لب بر آن لب
زمانی خنده زد بر لعل خندان
زمانی بر گرفت از لعل دندان
دو دست اندر کمر گاه شکر زد
چو گل دید آن چنان حالی زدلکش
برآورد از دم سرد ازدل آتش
بدو گفت ای سراز پیمان کشیده
دگر ره چون برم در برگرفتی
ز سر در کار خود از سر گرفتی
برو برخود ببند این درچه پیچی
که نگشاید ز من جز بوسه هیچی
کنار و بوسه دارم زود برخیز
بنقدی در کنار و بوسه آویز
اگر راضی نیی با من چه خفتی
برو دنبال زن بر ریگ و رفتی
ز سر در باز پایم درو حل گیر
چرا چون عود گرد پرده گردی
که شکّر یک تنه صد مرده خوردی
مکن دربارهٔ این پاره سستی
چرا ای دوست ناساز آمدی تو
ازین ره تشنه تر باز آمدی تو
ترش کردی مرا چون غوره امشب
که تا دریابی این ماشوره امشب
شدی در بسط و در قبضم گرفتی
طبیبی کاین چنین نبضم گرفتی
تو طرّاری و نقد من درستست
زهی اقبال کاین سر کیسه چستست
چو دل طرّاری از روی تو دیدست
شب تیرهست و تو بس ناجوانمرد
درستم با قراضه چون توان کرد
مده دُرد و چنین صافی بمنشین
که بود از دیرگاهش درد دوری
دو پای گل چنان پیچیدبرپای
که گفتی چار میخش کرده برجای
چنان پیچید گل بر خود بصد رنگ
که درگهواره طفل و اسب در تنگ
چو کار از حد بشد شهزادهٔ روم
درآمد تا گشاید مهرش ازموم
کلید شاه ازان بر درج ره داشت
که یعنی این بران نتوان نگه داشت
گل آنجا کرد با خسرو کمرگاه
که زیر این کمر کوهیست بر راه
زبان بگشاد خسرو کای جفاکار
ندیدم چون تو یاری ناوفادار
نیم زانها که آرم روی در پشت
که کار پشت و روی تو مرا کشت
چو در من پشت آوردی چنین خوار
زبان را چون برآرم من بدیدار
مگر چون پاسبان بیدار گردم
همه شب گرد این دیوار گردم
ترا خود چون دهد دل بار آخر
ندانم تا چه دیوت راهبر بود
مگر دیوار من کوتاه تر بود
چنین من سخت کوش از حیله سازی
تو این را سست میگیری ببازی
چه مرغی تو که چون پر برگشادی
مرا از پیش خود بر در نهادی
نبازم غوره با عزمی دگر بار
گرم این غوره درنفشاری ای یار
مرا صفرا بکشت این غورهٔتو
عفی اللّه آب تلخ شورهٔ تو
چو سنبل زهر دارد در میانه
گلش گفت ای مرا چون جان گرامی
بنازم گر تو بر جانم خرامی
چو گل بس سخت سست افتاد بندیش
چه یازی سخت تر آخر ازین بیش
تو میدانی که چون در بندم از تو
بجان آمد دلم تا چندم از تو
دلم بردوش زد زین سوز جوشن
ندیدم یک شبت چون روز روشن
چو سر گردان شدم چون چرخ گردان
ز سر درباز، در پایم مگردان
نه با من عهد کردی روز اوّل
ولی چون هر دو باهم عقد بندیم
ز چندین نسیه دل در نقد بندیم
کنون چون زار و بیمارم بدیدی
خوشم در چوب کش ای چوب تو خوش
مکن دل تاخوش ای آشوب تو خوش
چو تو از گل بدینسان خرده گیری
نکوتر آنکه گل را مرده گیری
که با همدم بهم همداستان شد
ز چشمت یک بیک را دل رمیده
دل و جان خرقه و زلف تو چینی
دو گیتی حلقه و لعلت نگینی
مگیر از عاشق شوریده بر دست
که بدمستی عجب نبود ز سرمست
مکن با من که من بیمار زارم
که این جز از تو باور می ندارم
ببیماری چنین چالاک و چستی
مرا جانی و از جان نیز برتر
چه چیز ازجان به وزان چیز برتر
اگرچه خاک ره گشتم خجل وار
مگیر از من غباری سنگدل یار
اگرچه خواجه تاش خاص و عامم
بگفت این و بهم آن هر دو دلسوز
شدند از خام کاری بس دل افروز
شکر زان تنگ دست انداز کردند
چونی با شکّر و گل در کمر شد
گهی غنجی برخ بر کار میکرد
گهی از وی بهای ناز میخواست
گهی از بوسه عذری باز میخواست
چو خورد آب حیات از لعل خندان
که شاه او را بدزدد از سپاهان
چو کار هر دو آمد با قراری
بخفتند آن دو تن یک لحظه باری
چو خوش درخواب رفتند آن دو دمساز
ندانم تا کجا شد آن همه ناز
سپیدی یافت از صبح بگه خیز
چو کرم پیله ز اطلس کرداکسو
چو روشن گشت آن ایوان عالی
ز خواب خوش برانگیخت آن دو تن را
چو شه را چشم خواب آلود مخمور
فتاد از خوشدلی بر چشمهٔ نور
دگر ره چشم گل در خواب کردش
جگر پرخون و دل پرتاب کردش
بآخر پای را در موزه کرد او
ز لعلش یک شکر در یوزه کرد او
برون شد دایه با شمعی ز پیشش
وز انجا برد تا ایوان خویشش
لبی میدید چون یاقوت خندان
خرد زان لب بمانده لب بدندان
ازانرخ ماه کرده رخ بدیوار
ببر سیم و بلب قند و برخ ماه
چو شاه او را بدید از دست شد شاه
ز رویت ماه سرگردان بمانده
گهی پیدا گهی پنهان بمانده
ز لعلت تنگ شکّر خسته مانده
ازان معنی بشوری بسته مانده
چه میدانی که در عشق تو چونم
دلم تا کی بخون بنشیند آخر
بزن، تا مهره چون بنشیند آخر
چو شه را تو دُر شهوار دُرجی
که نگشاد از تو جز خون از مشامم
چوجان بردی و نام من نبردی
کنون بیماریت رفت ای یگانه
چو بس بیمار میدیدی تو خود را
زهی قربان که کردی چشم بد را
ترا بیماری ای بت سازگارست
که در بیماریت رخ چون نگارست
مرا عشق تو پیوسته چو ابرو
تو سر میتابی از من همچو گیسو
بغمزه میزنیم از چشم، زخمی
که تو در مست کردن دست داری
چو دل پروانه شد در عکس رویت
مکن ای ماه، تن در ده بکارم
که تا ترک تو گویم، این محالست
گل از گفتار او فریاد در بست
که فریاد از تو ای بیدادگر مست
مرا از خان و مان آواره کردی
کنون گردی ز سر در قصد جانم
بگفت این و برفت از هوش آن ماه
بماند از کار او مدهوش آن شاه
برخود خواند هرمز را از ایوان
ز بهر کار گل برساخت دیوان
مگر کاین زن شود با من هم آواز
شدم بیمار در تیمار این زن
مرا رایی بزن در کار این زن
زنا دانی خرد را خیره کردست
ز گریه چشم روشن تیره کردست
نه زاری سود میدارد نه خواری
من این دارم تو برگو تا چه داری
که گل با دل مگر خوردهست تابی
زخشم شاه ازان صفرا براندست
که دروی اندکی سودا نماندست
اگر خواهی که بازآید براهی
من اکنون هرچه باید ساخت سازم
چنان سازم که تا یک ماه دیگر
خوش آمد شاه را گفتار هرمز
بدو داد آنچه نتوان داد هرگز
نچندان داد شاه او را زر و سیم
که داده بود کس در هفت اقلیم
چو یافت از شاه بسیاری مراعات
ترا دارم که رویت فال دارم
بگفت این و بصد انعام و اعزاز
شنبه 11 اردیبهشت 1395 1:34 AM
تشکرات از این پست