خسرونامه عطار
بنام آنکه گنج جسم و جان ساخت
طلسم گنج جان هردو جهان ساخت
جهانداری که پیدا و نهانست
نهان در جسم و پیدا در جهانست
چو ظاهر شد ظهور او جهان بود
چو باطن شد بطونش نور جان بود
زپنهانیش در باطن چو جان ساخت
ز پیداییش در ظاهر جهان ساخت
چه ظاهر آنکه از باطن ظهورست
چه باطن آنکه ظاهر تر ز نورست
زمین را جفت طاق آسمان ساخت
خداوندی که جان داد و جهان ساخت
تن تاریک نور جان ازو یافت
خرد نوباوهٔ ایمان ازو یافت
چو کاف طاق و نون را جفت هم کرد
بسی فرزند موجود از عدم کرد
ز کفکی مادر ازدودی پدر ساخت
ز هر دو هر زمان نسلی دگر ساخت
چو طفلی ساخت شش روز این جهان را
چو مهدی، داد جنبش آسمان را
بصد دستش فرو برد و برآورد
ز ابطانش فلک را روشنی داد
شبانگه چون طلسم شب عیان کرد
چو آتش گرم در راهش قدم زد
فرو کرد آب رویش تا علم زد
چو باد از مهر اوره زود برداشت
گرش از خاک گردی بود برداشت
چو آب از سوز شوقش چاشنی برد
ز ره برداشت از بادی غبارش
چه گویم گر زمین گر آسمانست
یکی لب خشک ودیگر تشنه جانست
خداوند جهان و نور جان اوست
پدید آرندهٔ هر دوجهان اوست
جهان یک قطره از دریای جودش
بیک حرف از دو حرف ایجاد کرده
بشش روز این سپهر هفت پرده
دو گیتی در وجودش گم نموده
نه بی او جایز آن را خود فنائی
نه بی او هیچ ممکن را بقائی
نه هرگز جنبشش بود ونه آرام
نه آمد شد نه آغاز و نه انجام
خداوند اوست از مه تا بماهی
بدانک او در حقیقت پادشاهست
که مراین را که گفتم دو گواهست
همه جای اوست و او از جای خالی
تعالی اللّه زهی نور معالی
چو او را نیست جایی در سر و پای
توانی یافت او را در همه جای
جهان کز اوّل و کز آخر آمد
وگر باطن شد و گر ظاهر آمد
در اصل کار چون هر دو جهان اوست
چه گردی گرد شبهت اصل آن اوست
چه میپرسی چه باطن یا چه ظاهر
چه میگویی چه اوّل یا چه آخر
چو ذاتش باطن و ظاهر ندارد
مکان را باطن و ظاهر نماید
عدد گردر حقیقت از احد خاست
ولی آنجا نیامد جز احد راست
یقین دان این چه رفت و بی شکی دان
هزار و یک چوصد کم یک یکی دان
وجودی بی نهایت سایه انداخت
نزول سایه چندین مایه انداخت
وجود سایه چون در یافت آن خواست
که خود را بی نهایت آورد راست
چو طاوس فلک را زرفشان کرد
هزاران دانهٔ زرّین عیان کرد
لباس خور چو از کافور پوشید
زروز و شب دو خادم بر در اوست
که آن کافور و این یک عنبر اوست
چو مصر جامع عالم عیان کرد
ز چرخ نیلگون نیلی روان کرد
ز آبی در زمستان نقره انگیخت
ز بادی در خزان زر بر زمین ریخت
سر هر مه مه نو را جوان کرد
بطفلی پشت او همچون کمان کرد
چو قهرش از شفق خونی عجب کرد
چو زنگی بی گنه برگشت خندان
زانجم بین سفیدش کرد دندان
که شد خشک آن ز گر ماهم بسالی
ز روح محض طفلی بی منی داد
ز مریم بی پدر عیسی برآورد
چو شاه صبح را زرّین سپر داد
همو را در زوال چرخ انداخت
وزو اندر ترازو چشمهیی ساخت
که هان ای چشمهٔ خشک روانه
چو چشمه در ترازو زن زبانه
که تا بنمایی اینجا زور بازو
کند طی چون سجلّی از زمینش
چنان کاندر بدل فرش زمین را
زمین را او بدل در حال سازد
که از اوتاد کوه ابدال سازد
چو آتش هفت دریا را تب آرد
زمین را لرزه داء الثَعلَب آرد
دهد یرقان اسود ماه و خور را
چو هر شب در شبه گوهر نشاند
گشاید نرگس از پیهی سیه پوش
ز آبی دانهٔ دُرّ او نماید
چو گل را مهد از زنگار سازد
بگردش دور باش از خار سازد
چو لاله می درآرد سر براهش
چو سر بنهد بنفشه در جوانیش
چو سوسن ده زبان شد یاد کردش
غلام خویش خواند آزاد کردش
چو نرگس زار تن در مرگ دادش
هم از سیم و هم از زر برگ دادش
چو اصلش بی نهایت بود او نیز
وجود بی نهایت خواست یک چیز
ازین نقصان بدو جز پیچ نرسد
شد القصه ز نقصان پاره پاره
چو هر پاره بهر سویی برون شد
چنین گشت و چنان و چند و چون شد
اگر هستی تو اهل پردهٔ راز
چو بود او روز اوّل در فروغش
خوشی بر فرق کوه قاف بنشست
چو او برخاست زانجا با عدم شد
چه افزود اندران کوه و چه کم شد
ازانجا کاین همه آمد بصد بار
کلام اللّه اینجا صد هزارست
که هرچ آنجایگه شد آن نماید
اگر جمله یکی ور صد هزارست
بجز او نیست این خود آشکارست
جواب تو بسست این نکته پیوست
که کوران پیل میسودند در دست
یکی خرطوم او سود و یکی پای
همه یک چیز را سودند و یکجای
چو وصفش کرد هر یک مختلف بود
ولی در اصل ذاتی متّصف بود
جهانی جمله پرکورند و پیلی
عجب نبود چو بوقلمون نماید
عدد گر مینماید تو یقین دان
که توحیدست در عین الیقین آن
تو هم یک چیزی و هم صد هزاری
دلیل از خویش روشنتر نداری
عدد گر غیر خودبینی روانیست
ولی چون عین خود بینی خطا نیست
هزاران قطره چون در چشمم آید
ز باران قطره گر پیدا نماید
چو در دریا رود دریا نماید
همه قرآنست گر صد حرف بینی
اگر بر هر فلک صد گونه شمعند
مراتب کان در ارواحست جاوید
چو صد شمعست پیش قرص خورشید
هزاران خانه در شهدست امّا
یقین دان کان طلسمست و معمّا
همی آن خانها هرگه که حل گشت
عدد شد ناپدید و یک عسل گشت
هزاران نقش بر یک نحل بستند
ولی جز آن همه درهم شکستند
اگر سنگی نیی نقش آر در سنگ
ببین آن نقشها یک رو و یک رنگ
همه چیزی چو یکرنگست اینجا
دران وحدت دو عالم را شکی نیست
که موجود حقیقی جز یکی نیست
خداست و خلق جز نور خدا نیست
ولی زو نور او هرگز جدانیست
حقست ونور حق چیزی دگر نیست
بباید گفت حق جز حق دگر کیست
اگر آن نور را صورت هزارست
ولی در پرده یک صورت نگارست
اگر باشد در عالم ور نباشد
نبود این هر دو عالم بود او کرد
نه خود رازان زیان نه سود او کرد
چنان کو بود اگرچه صد جهانست
کنون با آن و این او همچنانست
در اوّل تن سرشت و جانت او داد
خرد بخشیدت و ایمانت او داد
در آخر جان و تن از هم جدا کرد
ترا در خاک ره چون توتیا کرد
چو مرگ آمد ترا بنمود باتو
ندانستی که آن او بود یا تو
که گر او باتو چندینی نبودی
ترا جان و دل و دینی نبودی
چو تو بی او نیی تو کیستی اوست
همه اوست ای تو در معنی همه پوست
چو زو داری تو دایم جان و تن را
چه خواهی کرد با او خویشتن را
چو تو باقی بدویی این بیندیش
بدو باید که مینازی نه بر خویش
تو میگویی که خوش باشم من اینجا
چگونه خوش بود با دشمن اینجا
ترا دشمن تویی از خودحذر کن
اگر خاکیست در کان تو زر کن
چو تو کم میتوانی گشت جاوید
در آن نوری که عکس اوست خورشید
چو آخر زر تواند شد همه خاک
نماند خاک و نبود مرد غمناک
چو داری آفتابی سایه بگذار
چو شیر مادر آید دایه بگذار
کسی کو در غلط ماندست از آنست
که در بحر شک و تیه گمانست
ولیکن هر که دارد کعبه درگاه
کسی کو در میان کعبه درگشاد است
بلی قومی که گم گشتند ازان ذات
فقالوا ربّنا ربّ السّموات
ولی قومی که در ره خیره گشتند
بدو چشم جهان بین تیره گشتند
کسی خورشید اگر بسیار بیند
نماند سایه را در دیده مقدار
که داند کان چه خورشیدست روشن
که بر هر ذرّهیی تابد معین
اگر بر ذرّهایی تابد زمانی
فرو گیرد چو خورشیدی جهانی
روا باشد انااللّه از درختی
کسی کو محو آن خورشید گردد
اگر خواهی که یابی آن گهر باز
چو پروانه وجود خویش در باز
چو گم گشتند پی آنگاه بردند
ترا بی خویش به با دوست بودن
که بیخود بودنت با اوست بودن
بحق او که بهتر از دو عالم
چو مردان خوی کن با او که پیوست
نخواهی بود بی او تا که او هست
چو باید بود با او جاودانت
کزو اندیشی آخر به که از خویش
چو قطره هیچ نندیشد ز خود باز
یقین میدان که دریا شد ز اعزاز
چنین آمد ز حق کانانکه هستند
چو جان در راه او بازند رستند
چگونه نقد جان بازیم با او
که از خود مینپردازیم با او
چگویم چون نمیدانم اگر هیچ
که اویست و همویست و دگر هیچ
چرا گویم که چون او هست کس نیست
چو او هست وجز او نیست اینت بس نیست
چو تو بر قدر دید خویش بینی
یکی را صد هزاران بیش بینی
که دارد آگهی تا این چه کارست
تعدّد هست و بیرون از شمارست
درین ره جان پاکان چون گرفتست
که راهی مشکل و کاری شگفتست
همه عالم تهی پر بر هم آمیخت
تعجّب با تحیر در هم آمیخت
بسی اصحاب دل اندیشه کردند
بآخر عجز و حیرت پیشه کردند
چو تو هستی خدایا ما که باشیم
کمیم از قطره در دریا که باشیم
تویی جمله ترا از جمله بس تو
از آن باکس نداری دوستداری
که تو هم صنع خود را دوست داری
چو صنع تست اگر جز تو کسی هست
اثر نیست از کسی گرچه بسی هست
چو استحقاق هستی نیست در کس
کمال ذات تو دانستن آسانست
ولی از جانب ماجمله نقصانست
تویی جمله ولی ما می ندانیم
جهان پر آفتابست و ستم نیست
اگر خفّاش نابیناست غم نیست
که هر کو در درون شد محو کردهست
که آن دریا ازین قطره نهانست
چو دریا قطره را عین الیقین شد
شناسای تو بیرون از تو کس نیست
چو عقل و جان تو میدانی تو بس نیست
تویی دانای آن الّا تویی تو
چه داند عقل و جان الّا تویی تو
چو تو هستی یکی وین یک تمامست
برون زین یک یکی دیگر کدامست
اگر احول احد را در عدد نیست
غلط در دیدهٔ اوست از احد نیست
اگر قبطی زلالی خورد و خون شد
ولیکن عقل میداند که چون شد
که گر نزدیک گردی هیچ بینی
ز تاریکی در آوردی تو ما را
بتاریکی فرو بردی تو ما را
بخواری سوی خاک انداختی تو
قبای فهم این بر قد ما نیست
کسی را زهرهٔ چون و چرا نیست
تو میدانی که عقلم دور بینست
که در دست توام چون موم گردان
تو میدانی تو تا چونم سرشتی
مرا چون در عدم میدیدهیی تو
که مال ونفس من بخریدهیی تو
ز من عیبی که میبینی رضا ده
مزن زخمم که غفّا را لذنوبی
مکن عیبم چو ستّار العیوبی
شبه در معصیت چون شیر کردم
ز کار افتادهام یکبارگی من
مرا گر دست گیری جای آن هست
وگر دستم نگیری رفتم ازدست
چو هستی ناگزیر ای دستگیرم
در آن ساعت که ما و من نماند
که نه شرقی و نه غربیست روغن
چراغ جان بدان روغن برافروز
چو من مردم مرا بی من برافروز
چو جانم بر لب آید میتوانی
که تا من زان ندا در استقامت
کفی خاکم چو خاکم تیره داری
چو دربندد دری از خاک و خشتم
دری بگشای در گور از بهشتم
چو پیش آری صراط بیسر و پای
مرا پیری ده و طفلی براندای
اگرچه بر عمل خواهی جزاداد
توانی داد بی علّت عطا داد
عمل کان از من آید چون من آید
که از لاف و منی آبستن آید
بجرم علّتی از من چه خواهی
ولی فضل تو چون بیعلّت افتاد
بهر که افتاد صاحب دولت افتاد
نبوّت بی عمل چون میتوان داد
برون بر از دو کونم ای نکوکار
بجز تو درجهان کس را ندانم
بجز تو جاودان کس را نخوانم
ترا خوانم گرم خوانی وگرنه
بسی نم ریخت این چشمم تو دانی
هم از خود سیرم و هم از دو عالم
شنبه 11 اردیبهشت 1395 1:26 AM
تشکرات از این پست