0

الهی نامه عطار

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

بغزّالی مگر گفتند جمعی

که ملحد خواهدت کشتن چو شمعی

بترسید و درون خانه بنشست

که تا خود روزگارش چون دهد دست

چو در خانه نشستن گشت بسیار

دلش بگرفت از خانه بیک بار

کسی نزدیک بوشهدی فرستاد

که ای در راه حق داننده اُستاد

ز بیم ملحدان در خانه ماندم

اگر عاقل بُدم دیوانه ماندم

چه فرمائی مرا تا آن کنم من

مگر این درد را درمان کنم من

ازان پیغام بوشهدی برآشفت

بدان پیغام آرنده چنین گفت

امام خواجه را گو ای زره دور

چو تو حق را نه هم رازی نه دستور

چو حق می‌کرد در اوّل پدیدت

نپرسید از تو چون می‌آفریدت

بمرگت هم نپرسد از تو هیچی

تو خوش می‌باش حالی چند پیچی

چو بی تو آوریدت در میانه

ترا بی تو برد هم بر کرانه

چو غزّالی شنید این شیوه پیغام

دلش خوش گشت و بیرون جست از دام

چو راهت نیست در ملک الهی

چنان نبود که تو خواهی، چه خواهی

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:36 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

یکی دیوانه بودی بر سر راه

نشسته بر سر خاکستر آنگاه

زمانی اشک چون گوهر فشاندی

زمای نیز خاکستر فشاندی

یکی گفت ای بخاکستر گرفتار

چرا پیوسته می‌گرئی چنین زار

چنین گفت او که پر شورست جانم

چو شمعی غرقه اندر اشک ازانم

که حق می‌بایدم بی غیر و بی پیچ

ولی حق را نمی‌باید مرا هیچ

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:37 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

بصحرا در یکی دیوانه بودی

که چون دیوانگیش اندر ربودی

بسوی آسمان کردی نگاهی

بدرد دل بگفتی یا الهی

ترا گر دوست داری نیست پیشه

ولی من دوستت دارم همیشه

ترا گر چه بوَد چون من بسی دوست

بجز تو من نمی‌دارم کسی دوست

چگونه گویمت ای عالم افروز

که یک دم دوستی از من درآموز

چنان می‌زی، که هر دم صد جهان جمع

ز شوق او چو پروانه‌ست زان شمع

اگرچه نه بعلت می‌توان یافت

ولیکن هم بدولت می‌توان یافت

اگر یک ذره دولت کارگر شد

به سوی آفتابت راهبر شد

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:37 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

به شیخی گفت مردی کای نکوکار

چه خواهی کرد اگر دولت بوَد یار

چنین گفت او که گر دولت درآید

بگوید آنچه شاید و آنچه باید

هر آنکس را که دولت یار باشد

همان دولت درو در کار باشد

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:37 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

یکی پیری بخاری بود در راه

مخنث پیشهٔ را دید ناگاه

چو او را دید تر دامن بعالم

کشید از ننگ او دامن فراهم

مخنث گفت ای مرد بخارا

نشد نقد من و تو آشکارا

مشو امروز نقدت را خریدار

که فردا نقدها گردد پدیدار

چو مقبولی و مردودی عیان نیست

ترا از خویش سود از من زیان نیست

چو تو کوری خود می‌بینی امروز

چرا دامن ز من در چینی امروز

ولی امروز می‌باید مُقامت

که تا فردا رسد خطی بنامت

چو بشنید این سخن آن مرد از وی

بخاک افتاد دل پُر درد از وی

دلا امروز نقد تو که دیدست

که دل از وی بظاهر در کشیدست

تفحص گر کنی از نقد جانت

تحیّر بیش گردد هر زمانت

بفرمان رو چو داری اختیاری

دگر با هیچ کارت نیست کاری

ازینجا گر نکو ور بد برندت

چو بیخود آمدی بیخود برندت

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:37 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

پسر گفتش اگر در جاه باشم

چرا آشفته و گمراه باشم

چو من در اعتدالی جاه جویم

مکن منعم اگر این راه جویم

اگر اندک بود در جاه میلم

غرور جاه نرباید چو سیلم

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:37 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

 

بزرگی بود از اصحاب توحید

که شد در بادیه عمری بتجرید

نه با خود دلو و ابریق و رسن داشت

نه آب و زادِ ره با خویشتن داشت

بآخر در ره آمد چون غریبان

نهاده پارهٔ نان در گریبان

گهی بوئیدی آن نان گه گرفتی

گهی چون عاجزان لختی بخفتی

یکی گفتش که چون بودت چنین زیست

چنین بیچاره چون گشتی سبب چیست

ببوی پارهٔ نان هر زمان تو

چنین چون گشتی آخر آنچنان تو

چنین گفت او کزان شیوه بدردم

کفارت می‌کنم آنرا که کردم

که چون تجریدِ من پندار بودست

غرور و غفلتم بسیار بودست

ز من آن جمله دعوی بود دعوی

کنون چون ذرّهٔ در تافت معنی

مرا داد از غرور خویش توبه

کنون هر ساعت افزون بیش توبه

برون حق بچیزی زنده بودن

کجا باشد دلیل بنده بودن

به چیزی دونِ حق گر زنده باشی

بقطع آن چیز را تو بنده باشی

بموئی گر ترا پیوند باشد

هنوزت قدرِ موئی بند باشد

تو می‌باید که کُل برخیزی از پیش

بهر دم می در افزائی تو در خویش

چو می‌دانی که ناکامست مرگت

چرا نبوَد بمرگ خویش برگت

نهٔ سر سبزتر از برگ، برخیز

بلرز وزرد شو وزهم فرو ریز

بدین دَر گر بخواهی اوفتادن

سرافرازیت ازین خواهد گشادن

بدین دَر گر بیفتی چون خرابی

چنان خیزی که گردی آفتابی

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:38 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

دعا می‌کرد آن داننندهٔ دین

جهانی خلق می‌گفتند آمین

یکی دیوانه گفت آمین چه باشد

که آگه نیستم تا این چه باشد

بدو گفتند آمین آن بود راست

کامام خواجه از حق هرچه درخواست

چنان باد و چنان باد و چنان باد

زبان بگشاد آن مجنون بفریاد

که نبود آن چنان و این چنین هیچ

کامام خواجه خواهد، چند ازین پیچ

ولیکن جز چنان نبوَد کم و بیش

که حق خواهد چه می‌خواهید ازخویش

گرت چیزی نخواهد بود روزی

نباشد روزیت جز سینه سوزی

اگر او خواهدت کاری برآید

وگرنه از گلت خاری برآید

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:38 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

 

چنین گفتست با یاران پیمبر

که آن طفلی که می‌زاید زمادر

چو بر روی زمین افکنده گردد

بغایت عاجز و گرینده گردد

ولی چون روشنی این جهان دید

فراخی زمین و آسمان دید

نخواهد او رحم هرگز دگر بار

نگردد نیز در ظلمت گرفتار

کسی کز بندِ این تنگ آشیان رفت

بصحرای فراخ آن جهان رفت

بعینه حال آن کس همچنانست

که او را از رحم قصد جهانست

چنان کان طفل آمد در جهانی

نخواهد با شکم رفتن زمانی

ز دنیا هر که سوی آن جهان شد

بگفتم حال طفلت همچنان شد

دلا چون نیست جانت این جهانی

بر آتش نه جهان گر مرد جانی

اگر قلبت نخواهد برد ره پیش

چگونه ره بری در قالب خویش

که گر راهی به پیشان می‌توان برد

یقین می‌دان که از جان می‌توان برد

درون دَیرِ دل خلوتگهی ساز

وزان خلوة به سوی حق رهی ساز

اگر کاری کنی همرنگِ جان کن

مکن آن بر سر چوبی، نهان کن

تو گر جامه بگردانی روا نیست

که او دوزد، بدست تو قبا نیست

ولیکن گر توانی همچو مردان

ز جامه درگذر جان را بگردان

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:38 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

مگر شبلی بمجلس بود یک روز

یکی پرسید ازو کای عالم افروز

بگو تا کیست عارف، گفت آنست

که گر در پیش او هر دو جهانست

به یک موی مژه برگیرد از جای

که عارف آورد هم بیش ازین پای

یکی پرسید ازو روزی دگربار

که عارف کیست ای استاد اسرار

چنین گفت او که عارف ناتوانی

که نارد تاب این دنیا زمانی

یکی برجَست و گفت ای عالم افروز

تو عارف را چنین گفتی فلان روز

کنون امروز می‌گوئی چنین تو

تناقض می‌نهی در راه دین تو

جوابی داد شبلی روشن آن روز

که ای سائل نبودم من من آن روز

ولی چون من منم امروز عاشق

ازین بهتر جوابت نیست صادق

هر آنکو یک جهت بیند جمالی

نباشد دیدن او را کمالی

بباید دید نیکی و بدی هم

مقامات خودی و بیخودی هم

ولی چون آن همه پیوسته بینی

بدو نیکش همه در بسته بینی

اگر بینی بدی نیکو بوَد آن

برای آنکه آن از او بوَد آن

ز معشوقت مبین عضوی بُریده

بهم پیوسته بین چون اهلِ دیده

ز یک عضوش مشو از دست زنهار

که هفت اندام باید دید هموار

که چون هم خانه و هم سقف بینی

جهانی عشق بر خود وقف بینی

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:38 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

یکی حبشی بر پیغامبر آمد

که تَوبه می‌کنم وقتش درآمد

اگر عفوست وگر توبه قبولست

مرا بر پشتی چون تو رسولست

پیمبر گفت چون تو توبه کردی

یقین می‌دان که آمرزیده گردی

دگر ره گفت آن حبشی که آنگاه

که بودم در گناه خویش گمراه

گناهم حق چو نپسندیده باشد

میان آن گناهم دیده باشد

پیمبر گفت پس تو می‌ندانی

که بر حق ذرّهٔ نبوَد نهانی

گناهت ذرّه ذرّه دیده باشد

ولیکن از کَرَم پوشیده باشد

چو حبشی این سخن بشنید ناگاه

برآورد از دل پر خون یکی آه

چنان آن آهش از دل تاختن کرد

که مرغ جانش را بیخویشتن کرد

به پیش مصطفی بر خاک افتاد

سوی حق پاک رفت و پاک افتاد

صلا در داد یاران را پیمبر

که بشتابید ای اصحاب یکسر

که تا برکشتهٔ حق غرق تشویر

بگوئید و بپیوندید تکبیر

کسی کو کشتهٔ شرم و حیا شد

اگر مُرد او تن او توتیا شد

اگر تو ذرّهٔ خاکش ببوئی

بوَد صد بحر پر تشویر گوئی

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:38 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

مگر ابن المبارک بامدادی

بره می‌رفت برفی بود و بادی

غلامی دید یک پیراهن او را

که می‌لرزید از سرما تن او را

بدو گفتا چرا با خواجه این راز

نگوئی تا ترا جامه کند ساز

غلامک گفت من با خواجهٔ خویش

چه گویم چون مرا بیند کم و پیش

چو او می‌بیندم روشن چه گویم

چو او به داند از من من چه جویم

چو بشنید این سخن ابن المبارک

برآمد آتش از جانش بتارک

بزد یک نعره و بیهوش افتاد

چنان گویا کسی خاموش افتاد

زبان بگشاد چون با خویش آمد

که ما را رهبری در پیش آمد

الا ای راه بینان حقیقت

درآموزید ازین هندو طریقت

که می‌داند که در هر سینهٔ چیست

ز چندین خلق داغش بر دل کیست

دلی کز داغ او آگاه گردد

رهش در یک نفس کوتاه گردد

که هر دل را که از داغش نشانست

بیک دم پای کوبان جان فشانست

چنان کان حبشی ازداغش خبر یافت

بیک دم عمر ضایع کرده دریافت

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:39 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

عروسی خواست مردی چون نگاری

بمهر خود ندیدش برقراری

چو آن شوهر بمهر خود ندیدش

نشان دختر بخرد ندیدش

همه تن چون گلاب آنجا عرق کرد

چو گل جان را بجای جامه شق کرد

چو مرد از شرم زن را آنچنان دید

وزان دلتنگی او را بیم جان دید

دل آن مرد خست از خجلت او

بصحّت برگرفت آن علّت او

بدو گفتا که من ایمان ندارم

اگر این سرِّ تو پنهان ندارم

نگردد مادرت زین راز آگاه

پدر را خود کجا باشد درین راه

چو خالی نیست از عیب آدمی زاد

اگر عیبی ترا در راه افتاد

بپوشم تا بپوشد کردگارم

که من بیش از تو در تن عیب دارم

تو دل خوش دار و چندین زین مکن یاد

دگر هرگز مبادت زین سخن یاد

چو شد روز دگر بگذشت این حال

بریخت آن مرغ زرّین را پر وبال

چنان در ورطهٔ بیماری افتاد

که در یک روز در صد زاری افتاد

رگ و پی همچو چنگش در فغان ماند

همه مغزش چو خرما استخوان ماند

چو شوهر دید روی چون زر او

طبیب آورد حالی بر سر او

کجا یک ذرّه درمان را اثر بود

که هر دم زرد روئی تازه‌تر بود

زبان بگشاد شوهر در نهانی

که کُشتی خویشتن را در جوانی

اگر آن خواستی تا من بپوشم

بپوشیدم وزین معنی خموشم

وگر آن بود رای تو کزین کار

مرا نبوَد خبر نابوده انگار

چرا زین غم بسی تیمار خوردی

که تا خود را چینن بیمار کردی

چنین گفت آنگه آن زن کای نکوجُفت

ز چون تو مرد ناید جز نکو گفت

تو آنچ از تو سزد گفتی و کردی

غم جان من بیچاره خوردی

ولی من این خجالت را چه سازم

که می‌دانم که میدانی تو رازم

چو تو هستی خبردار از گناهم

کجا برخیزد این آتش ز راهم

بگفت این وز خجلت بیخبر گشت

سیه شد روزش و حالش دگر گشت

چو چیزی را که بودش آن ببخشید

نماندش هیچ چیزی جان ببخشید

اگر یک قطره شد در بحر کل غرق

چرا ریزی ازین غم خاک بر فرق

مشو چون قطره زین غم بی سر و پا

که اولیتر بوَد قطره بدریا

چرا زادی چو می‌مُردی چنین زار

ترا نازاده مُردن به شرروار

چرا برخاستی چون می‌بخفتی

چرا می‌آمدی چون می‌برفتی

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:39 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

پدر گفتش چه گر اندک بوَد جاه

کزان اندک بسی مانی تو در چاه

دگر ره گر بطاعت بنگری باز

ترا حالی حجابی افتد آغاز

چو از طاعت حجابی پیشت آید

حجاب از جاه جستن بیشت آید

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:39 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

چو اسکندر بزاری در زمین خفت

حکیمی بر سر خاکش چنین گفت

که شاها تو سفر بسیار کردی

ولیکن نه چنین کین بار کردی

بسی گِرد جهان گشتی چو افلاک

کنون گشتی تو از گشت جهان پاک

چرا چون می‌شدی می‌آمدی تو

چرا می‌آمدی چون می‌شدی تو

نه ازگنج آگهی اینجا که هستی

نه آگه تا که آنجا می‌فرستی

چرا بایست چندین بند آخر

ازین آمد شدن تا چند آخر

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:39 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها