پاسخ به:الهی نامه عطار
مگر شوریده دل بهلول بغداد
چو عاجز گشت سنگی خرد از راه
بایشان داد وخواهش کرد آنگاه
که زین سان خرد اندازید سنگم
که گر پایم شود از سنگ خسته
چو سنگی سختش آخر کارگر شد
دلش ازدرد آن زیر و زبر شد
چنان خون ریخت زان سنگ از دل تنگ
که خونین شد ز درد او دل سنگ
به بصره رفت لنگان و پریشان
رسید القصّه در بصره شبانگاه
برای خواب یکسو رفت از راه
بکُنجی درشد آنجا کشتهٔ بود
میان خاک و خون آغشتهٔ بود
نمیدانست شد با کُشته در خواب
چو دیگر روز خلق آمد پدیدار
برش بهلول را دیدند بر پای
بخون آغشته کرده جامه و جای
چنین کردند حکم آنگه بیکبار
که بهلول ای عجب کردست این کار
که در تو می نه بینیم آشنائی
من از بغداد گفت اینجا رسیدم
بر این کُشته خفتم و آرمیدم
مرا ازکُشته روشن گشت آنگاه
که روشن گشت عالم از سحرگاه
به بصره تاختی از بهر خون ریز
دو دستش سخت بر بستند و بُردند
بزندان بان بی شفقت سپردند
که هان ای دل چه خواهی کرد امروز
بزاری کُشتن آمد امر از شاه
چو زیر دار بردند آن زمانش
رسن در حلق او چون خواست افکند
بجست از گوشهٔ زین پاک بازی
فغان دربست و گفت او بیگناهست
منش کُشتم مرا کُشتن براهست
چنین باری کنون می بر نتابم
بیک گردن دو خون میبرنتابم
ببردند آن دو تن را تا بر شاه
شه بصره ز دیری گاه میخواست
که با بهلول بنشیند دمی راست
وزیرش چون بدید آنجا و بشناخت
چو دیده بود رویش عیشها ساخت
اگر بهلول میجُستی تو اینک
شه از شادی بجست از جای حالی
به پیش خویش کردش جای خالی
سر و رویش ببوسید و بصد ناز
قبولش کرد و بنشاندش باعزاز
چو شرح قاتل و مقتول گفتند
شه بصره بفرمود آن زمان زود
که باید ریخت خون این جوان زود
بشه بهلول گفت ای شاه غازی
چو برخاست از سر صدقی که اوداشت
فدای من شد از بهر نکو داشت
برای جان من در باخت جان را
چگونه خون توان ریخت این جوان را
کسان کشته را شه خواند آنگاه
بایشان گفت باید شد دیت خواه
وگر خواهید کُشت او را نکو نیست
بجای او منم این کار او نیست
بزر آن چاره آخر زود کردند
همه خصمانش را خشنود کردند
که چون برخاستی تو از میانه
چه افتادت که ترک جان بگفتی
جوان گفتا که دیدم اژدهائی
دهان بگشاده و آتش فشان بود
که سنگ خاره را زو بیم جان بود
مرا گفتا که برخیز و بگو راست
وگرنه این زمان گردی کم و کاست
بخونت درکشم در یک زمان من
ز هول و بیم او از جای جستم
پس از بهلول پرسید آن جهاندار
که تو باری چه گفتی بر سر دار
چنین گفت او که دست از جان بشستم
ازین مسکین بی دل می چه خواهی
فراکرده توئی اینها بیکبار
اگر خواهند کُشت این ساعتم زار
من از تو خون بها خواهم نه زیشان
که از حکم تو خالی نیست کارم
چو گفتم این سخن در پردهٔ راز
جوان برجست و پس در داد آواز
به آوازم فرود آورد از دار
به پاسخ برگرفت این پرده از کار
نیارم کرد با صد جان مقابل
چو ناکامی مرا در پیشگاهست
بصد جان پیش او رفتن ز راهست
همه از غیر شرّ و خیر بینی
شنبه 11 اردیبهشت 1395 12:36 AM
تشکرات از این پست