0

الهی نامه عطار

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

ببریدند دزدی را مگر دست

نزد دَم دستِ خود بگرفت و برجست

بدو گفتند ای محنت رسیده

چه خواهی کرد این دست بریده

چنین گفت او که نام دوستی خاص

بر آنجا کرده بودم نقش ز اخلاص

کنون تا زنده‌ام اینم تمامست

که بی این زندگی بر من حرامست

ز دستم گر چه قسمی جز الم نیست

چو بر دستست نام دوست غم نیست

چو ابلیس لعین اسرار دان بود

اگر سجده نمی‌کرد او ازان بود

ز خلق خود دریغش آمد آن راز

نکرد آن سجده، دعوی کرد آغاز

که تا هم او وهم خلق جهان هم

نه بینند آن دَر و آن آستان هم

که تا نوری ازان در پردهٔ عز

نگردد در نظر آلوده هرگز

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:29 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

 

براه بادیه گفت آن یگانه

دو جوی آب سیه دیدم روانه

شدم بر پی روان تا آن چه آبست

که چندینیش در رفتن شتابست

بآخر چون بر سنگی رسیدم

بخاک ابلیس را افتاده دیدم

دو چشمش چون دو ابر خون فشان بود

زهر چشمیش جوئی خون روان بود

چو باران می‌گریست و زار می‌گفت

پیاپی این سخن همواره می‌گفت

که این قصّه نه زان روی چو ماهست

ولی رنگ گلیم من سیاهست

نمی‌خواهند طاعت کردن من

نهند آنگه گنه بر گردن من

چنین کاری کرا افتاد هرگز

ندارد مثل این کس یاد هرگز

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:29 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

چو شبلی را زیادت گشت شورش

فرو بستند در قیدی بزورش

گروهی پیش او رفتند ناگاه

بنّظاره باستادند در راه

بایشان گفت شبلی سخن ساز

که چه قومید بر گوئید هین راز

همه گفتند خیل دوستانیم

که ره جز دوستی تو ندانیم

چو بشنید این سخن شبلی ز یاران

بر ایشان کرد حالی سنگ باران

همه یاران او چون سنگ دیدند

ز بیم سنگ از پیشش رمیدند

زبان بگشاد شبلی گفت آنگاه

که ای جمله بهم کذّاب و گمراه

چولاف از دوستیتان بود با من

نبودید ای خسیسان پاک دامن

که بگریزد ز زخم دوست آخر

که زخم او نه، رحم اوست آخر

چو زخم دوست دید ابلیس نگریخت

ولی از زخم او صد مرهم آمیخت

بجان بپذیر هر زخمی که او زد

که گر او زخم بر جان زد نکو زد

اگر یک ذرّه عشق آمد پدیدار

بصد جان زخم را گردی خریدار

تو پنداری که زخمش رایگانست

هزاران ساله طاعت نرخ آنست

هزاران ساله گرچه طاعتش بود

بهای لعنت یک ساعتش بود

قوی شایسته باشی در خدائی

اگر گویند تو ما را نشائی

عزیزا قصّهٔ ابلیس بشنو

زمانی ترک کن تلبیس بشنو

گر اینمردی ترا بودی زمانی

ز تو زنده شدی هر دم جهانی

اگرچه رانده و ملعونِ راهست

همیشه در حضور پادشاهست

چه لعنت می‌کنی او را شب و روز

ازو باری مسلمانی درآموز

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:29 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

 

پدر گفتا که جهلت غالب آمد

دلت این جام را زان طالب آمد

که تا چون واقف آئی از همه راز

شوی برجملهٔ عالم سرافراز

چو خود را بر فلک این جاه بینی

همه خلق زمین در چاه بینی

ز عُجب جاهِ خود از خود شوی پُر

بمانی جاودانی در تکبر

اگر در پیش داری جامِ جمشید

که یک یک ذره می‌بینی چو خورشید

چه گر زان جام بینی ذرّه ذرّه

که چون مرگت نهد بر فرق ارّه

نداری هیچ حاصل چون جم از جام

که چون جم زار میری هم سرانجام

چو هست این جام در چاه اوفتادن

حرامت باد از راه اوفتادن

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:30 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

رفیقی گفت با مجنون گمراه

که لیلی مُرد گفت الحمدلله

چنین گفت او که ای شوریده دین تو

چو می‌سوزی چرا گوئی چنین تو

چنین گفت او که چون من بهره زان ماه

ندیدستم نبیند هیچ بد خواه

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:30 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

بزرگانی که سر در چرخ سودند

همه در خدمت محمود بودند

شه عالم بایشان کرد روئی

که در خواهید هر یک آرزوئی

ز شهر و مال و ملک ومنصب و جاه

بسی در خواستند آن روز از شاه

چو نوبت با ایاز آمد کسی گفت

که ای در حسن طاق و با هنر جفت

چه خواهی آرزو گفتا که یک چیز

برون زان یک نخواهم من دگر نیز

من آن خواهم همیشه در زمانه

که تیر شاه را باشم نشانه

اگر این آرزو دستم دهد هیچ

مرا هرگز نماند ذرّهٔ پیچ

بدو گفتند کای محروم مانده

ز جهل از عقل نامعلوم مانده

تو پشت پای خواهی زد خرد را

که می‌خواهی نشانه شاهِ خود را

تن خود را چرا خواهی نشانه

کاسیر تیر گردی جاودانه

زبان بگشاد ایاز و گفت آنگاه

شما زین سِر نه اید ای قوم آگاه

مرا چون عالمی پُر احترامست

نشانه تیر شه بودن تمامست

که اوّل بر نشانه چند ره شاه

نظر می‌افکند پس تیر آنگاه

چو اوّل آن نظر در کار آید

در آخر زخم کی دشوار آید

شما آن زخم می‌بینید در راه

ولی من آن نظر می‌بینم از شاه

چو باشد ده نظر از پیش رفته

بزخمی کی روم از خویش رفته

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:30 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

شبی موسی مگر می‌رفت بر طور

به پیش او رسید ابلیس از دور

چنین گفت آن لعین را کای همه دم

چرا سجده نکردی پیش آدم

لعینش گفت ای مقبولِ حضرت

شدم بی‌علّتی مردودِ قدرت

اگر بودی بر آن سجده مرا راه

کلیمی بودمی همچون تو آنگاه

ولی چون حق تعالی این چنین خواست

چه کژ گویم نیامد این چنین راست

کلیمش گفت ای افتاده در بند

بود هرگز ترا یاد خداوند

لعینش گفت چون من مهربانی

فراموشش کند هرگز زمانی

که همچو نانک او را کینهٔ نیست

مرا مهرش درون سینهٔ نیست

بلعنت گرچه از درگاه دورست

ولی از قولِ موسی در حضورست

اگرچه کرد لعنت دلفروزش

ازان لعنت زیادت گشت سوزش

چو شیطان این چنین گرمست د رراه

تو چونی ای پسر در عشقِ دلخواه

اگر تو جادوئی می‌خواهی امروز

بلعنت شاد شو ورنه بیاموز

ببین تا چند گه هاروت و ماروت

بمانده سرنگون بی آب و بی قوت

در آن چاهند دل پر خون و محبوس

شده از روزگار خویش مأیوس

چو ایشانند اُستاد زمانه

شده در جادوئی هر دو یگانه

چو نتوانند کردن خویش آزاد

کسی زان علم هرگز کی شود شاد

اگر تو جادوئی داری جهانی

عصائی بس نهنگش در زمانی

چو چندان سِخر گم شد در عصائی

نگردد گم درو جز ناسزائی

ترا در سینه شیطانیست پیوست

که گردد ز آرزوی جادوئی مست

اگر شیطان تو گردد مسلمان

شود سحر تو فقه و کفر ایمان

ز اهل خلد گردی جاودانه

کند شیطان سجودت بی بهانه

بیان کردم کنون سحر حلالت

کزین سحرست جاویدان کمالت

چو گِرد این چنین سحری توان گشت

چنین باید شدن نه آنچنان گشت

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:30 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

 

سوم فرزند آمد با کمالی

پدر را داد حالی شرح حالی

که یک جامست در گیتی نمائی

من آن خواهم نخواهم پادشائی

شنودستم که آن جامی چنانست

که در وی هرچه می‌جوئی عیانست

اگر باشد بسی سرّ نهانی

دهد آن جامت از جمله نشانی

ندانم آن چه آئینه‌ست زیبا

که در وی نقش آفاقست پیدا

بیک دم گر جهانی باشدت راز

دهد از جمله چون روزت خبر باز

چنین جامیم اگر در دست آید

سپهرم با بلندی پست آید

شود سرّ همه عالم عیانم

بسا چیزا که من نادان بدانم

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:30 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

مگر سلطانِ دین محمودِ غازی

به تیزی با سپه میراند تازی

بره در بیوهٔ را دید جائی

ببسته رقعهٔ را بر عصائی

ز دست ظالمان او داد می‌خواست

وزان فریادرس فریاد می‌خواست

چو دید آن پیرزن را شاهِ عالی

نکردش التفات و رفت حالی

مگر محمود آن شب دید در خواب

که بود افتاده درچاهی بگرداب

همی آن پیرزن گشتی پدیدار

برای او عصا کردی نگونسار

بدو گفتی که دستی در زن ای شاه

برآی از قعرِ این گرداب و این چاه

زدی شه در عصای زال دستی

وزان چاه بلا آسان برستی

چو آمد روز دیگر شاه بر تخت

وزان خواب شبانگه تنگ دل سخت

درگ ره پیر زن را دید مهجور

که می‌آمد برای داد از دور

عصا در دست و پشتش خم گرفته

چو ابر از گریه چشمش نم گرفته

بجست از جای شاه و خواند او را

به پیش خویشتن بنشاند او را

بلشکر گفت اگر دوش این نبودی

نهنگی مرگ جانم در ربودی

عصای او چو شد آویزگاهم

خلاصی داد از گرداب و چاهم

شما گر نیز می‌خواهید امروز

که گردید از خدا جاوید پیروز

زنید اندر عصای او همه دست

که دست آویزتان اینست پیوست

درافکندند لشکر خویش بر هم

گرفتند آن عصا در دست محکم

ز هر سوئی درآمد هر زمانی

برای آن عصا خلق جهانی

نشسته پیرزن بر تخت با شاه

گرفته آن عصار در دست آنگاه

عصا در دست دست آویز کرده

بسی بازار از وی تیز کرده

چو موسی زان عصا پشتش قوی کرد

که در دین چون عصای موسوی کرد

شهش گفتا که هان ای زال مسکین

تو بس بی قوتی و خلق چندین

بعجز خویش با یک چوب پاره

چه خواهی کرد چندین پشت واره

بسی خلقند از بهر تو در کار

تو نتوانی کشیدن این همه بار

زبان بگشاد زال و گفت ای شاه

کسی کو برکشد محمود از چاه

همه کس را تواند بر کشیدن

که ازتو این سخن نتوان شنیدن

کسی کو برکشد از چاه پیلی

ز مشتی پشه کی گردد بخیلی

چوآنجا جاه بخشان کم زنانند

همه یاری ده شاه زمانند

چرا باید بدان مغرور بودن

ز مجهولی چنین مشهور بودن

ز هر دونی فغانی نیز کردن

زهر شومی زیانی نیز خوردن

ز غیری چون زنی لاف و ولا غیر

اَنَا خَیری زهر دونی ولا خَیر

نمی‌دانی که چه در پیش داری

ازان پروای ریش خویش داری

اگر چون لام الف دستار بندی

بسی زان به اگر زنّار بندی

که چون دستار بندی لام الف وار

الف لام چلیپایست زنّار

دلت را نیست زان دستار آگاه

که بر تابوت پیچندت بناگاه

سر تو چون نشیمن گاه سوداست

سر تابوت را دستار زیباست

قصب بر فرق پیچیدن چه سودت

که آخر در کفن پیچند زودت

تو در دنیا بمقراضی نشین خوش

سزای تو دهد مقراض آتش

چرا جاهی و مالی محرم تست

که آن تا واپسین دم همدم تست

چو زان تو نخواهد بود هیچی

چرا همچون کفن در خود نه پیچی

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:31 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

مگر بهلول چوبی داشت در دست

که بر هر گور می‌زد تا که بشکست

بدو گفتند ای مرد پر آشوب

چرا این گورها را می‌زنی چوب

چنین گفت او که این قومی که رفتند

دروغ بی‌عدد گفتند و خفتند

گه این گفتی سرای و منظر من

گه آن گفتی که اسباب و زر من

گه این گفتی که اینک کشت و کرمم

گر آن گفتی که اینک باغ و برمم

خدا گفت این همه دعوی روا نیست

که میراث منست آن شما نیست

چو ایشان جمله آن خویش گفتند

شدند و ترک جان خویش گفتند

ازین شان می‌زنم من بی‌خورو خواب

که بودند این همه یک مشت کذاب

چو انجام همه بگذاشتن بود

کجا دیدند ازان پنداشتن سود

کسی جمع چنان چیزی چرا کرد

که باید در پشیمانی رها کرد

چرا در عالمی بندی دلت را

که آخر خشت خواهد زد گِلت را

دو در دارد جهان همچون رباطی

ازین دَر تا بدان دَر چون صراطی

بدان ره گر نخواهی رفت هشیار

فرو افتی بدوزخ سر نگونسار

زمین را چون بیفتد سایه گاهی

کند تاریک مه را در سیاهی

اگرچه نیک روشن جرمِ ماهست

به پیشش از زمین آب سیاهست

زمین را چون عمل با ماه اینست

چه سازد آنکه او غرق از زمینست

بیک دم چون چنان نوری سیه کرد

بعُمری هم ترا داند تبه کرد

تبه گشتی و روی آن ندارد

که بِه گردی چو این امکان ندارد

نگونساری تو بیرون ز پیشست

که جانت را همه آفت ز خویشست

ترا کاری که از وی همچنانست

بدست خویش کردستی عیانست

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:31 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

چنین گفتست آن پاکیزه ذاتی

که گر یابد کسی از حق وفاتی

از اول روز ماتم داریش تو

دوُم روز و سوُم همداریش تو

زماتم تا بهفتم می‌گدازی

چو هفتم بگذرد هشتم چه سازی

چو آخر روز باید بود تسلیم

چه می‌پیچی، در اول گیر تعلیم

همه تن گر شود چون مار پایت

گریزی نیست ممکن هیچ جایت

ندیدی وقت رفتن مار را هیچ

که در ره می‌رود پُر تاب و پُر پیچ

ولیکن چون بسوراخ آورد روی

درو کژّی نماند یک سر موی

که تا ننهد ز سر آن پیچ پیچی

نیابد راه در سوراخ هیچی

تو هم کژّی ز خود بفکن پس آنگاه

بسوراخت برد از راستی راه

چو در کوری تو پی گُم کرده مانی

چو کوران از برون پرده مانی

نه بینی خلق را نه پای و نه سر

ز کوری زخم خورده مانده بر در

الف چون مستقیم آید به کوفی

چنان باید برأی العین صوفی

تصوّف چیست، در صبر آرمیدن

طمع از جملهٔ عالم بریدن

توکّل چیست، پی کردن زبان را

ز خود به خواستن خلق جهان را

فنا گشتن دل از جان برگرفتن

همه انداختن آن برگرفتن

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:31 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

نجومی نیک می‌دانست آن شاه

شد آگه کو فلان ساعت فلان ماه

شود بیچاره در دست بلائی

بکرد القصّه او از سنگ جائی

چو کرد از سنگ خارا خانهٔ راست

نگه دارندهٔ بسیار درخواست

چو در خانه شد آن را روزنی دید

ز روزن خانه را چون روشنی دید

بدست خویش روزن کرد مدروس

که تا در خانه تنها ماند محبوس

نبودش هیچ ره سرگشته آمد

بآخر تا که دم زد کُشته آمد

اگر خواهی که پیش افتی بهرگام

بترک خود بباید گفت ناکام

تو گر ترک خود و عالم نگوئی

چو مرگ آید بگوئی هم نگوئی

چو باقی نیست خفت و خورد آخر

چو مرگ آید چه خواهی کرد آخر

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:31 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

یکی دیوانه می‌ریخت اشکِ بسیار

یکی گفتش چرا گرئی چنین زار

بگویم، گفت ازانم خون فشانی

که تا دل سوزدش بر من زمانی

یکی گفتش که او را دل نباشد

کسی کین گوید او عاقل نباشد

جوابش داد آن دیوانه پیشه

که او دارد همه دلها همیشه

همه دلها که او دارد شگرفست

چه گونه دل ندارد این چه حرفست

همه چیزی که اینجا هست از آنجاست

بدو نیک و بلند و پست از آنجاست

پس این دلهای ما ز آنجا بوَد نیز

دل تنها نمی‌گویم همه چیز

ترا گر خَیر و شرّ آید دوایت

از آنجا می‌توان کردن روایت

ببین تا خاک جبریل از چه خون کرد

که قوم سامری را سرنگون کرد

ولی چون باد ازو در مریم آمد

ز روح الله حیات عالم آمد

بدان اینجا که خیر و شر از آنجاست

اگر نفعست از آنجا ضر از آنجاست

تو زان رو بیخبر از قدس پاکی

که اندر تنگنای آب و خاکی

اگر تو زین خراب آزاد گردی

چو گنجی در خراب آباد گردی

هم اینجا گرچه زین دل خسته باشی

بدل باری بحق پیوسته باشی

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:32 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

چو سنگ و آهن افتادند درکار

زهر دو آتشی آمد پدیدار

درآمد سوخته کز سوز می‌زیست

زبان بگشاد آتش گفت هین کیست

جوابش داد آنجا سوخته باز

که هستم آشنا ای یار دمساز

پس آتش گفت کارم روشنائیست

تو تاریکی ترا چه آشنائیست

جوابش داد حالی سوخته خوش

که تاریک از که‌ام الا ز آتش

مرا تو سوختی در روشنائی

کنون گوئی نداری آشنائی

چنین چون سوخته من از توام زار

بلطفی سوختهٔ خود را نگه دار

چو عجن سوخته بشناخت آتش

ز عالم دست با او کرد درکش

اگر تو نیز زین غم برفروزی

چو اینجا سوختی آنجا نسوزی

که خشت پخته گرچه از زمین زاد

ولیکن هست خشتی آتشین زاد

چو خشت پخته خشتی آتشینست

نشاید گور آن را کاهل دینست

چو شرعت این قدر جایز ندارد

برای آتشت هرگز ندارد

چراغی گر بچشم آید چمن را

کند پژمرده حالی یاسمن را

چراغی کز در حق نازنینست

مثالش چون چراغ یاسمینست

اگرچه در مشقّت می‌بوَد زیست

ز ما نازکتر و بیچاره تر کیست

اگر برگ گلی افتد بما بر

ز ما کس را نه بینی بی‌نواتر

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:32 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

چنین کرد آن قوی جان نکو عقل

ز خواجه بوعلی فارمد نقل

که مردی را خدا فردا بمحشر

دهد نامه که هین بر خوان و بنگر

چو مرد آن نامه بیند یک دو ساعت

درو نه معصیت بیند نه طاعت

زبان بگشاید و گوید الهی

نوشته نیست در نامه چه خواهی

خطاب آید که من عشّاقِ خود را

بنامه در نیارم نیک و بد را

بدو نیک تو کم انگاشت جبّار

بهشت و دوزخی تو هم کم انگار

چو برخیزد بهانه از میانه

تو ما را ما ترا تا جاودانه

وگر اینت نمی‌باید چه پیچی

همه ما و همه ما پس تو هیچی

وگر وحشی صفت در پیش آئی

دهندت نامه تا با خویش آئی

چو ما را تابِ برگ گل نباشد

بهر جزوی حیات کل نباشد

چو باشد پیشوا امیِّ مطلق

نخواهد نامه بر خواندن زنا حق

که چون از نامه گفتی و شنودی

شوی گستاخ از معنی بزودی

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:32 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها