0

الهی نامه عطار

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

یکی پرسید ازان مجنونِ غمگین

که از لیلی چه می‌گوئی تو مسکین

بخاک افتاد مجنون سر نگون سار

بدو گفتا بگو لیلی دگر بار

تو از من چند معنی جوی باشی

ترا این بس که لیلی گوی باشی

بسی گر دُرِّ معنی سفته آید

چنان نبوَد که لیلی گفته آید

چو نام و نعت لیلی بازگفتی

جهانی در جهانی راز گفتی

چو دایم نام لیلی می‌توان گفت

ز غیری کفرم آید یک زمان گفت

کسی کو نام لیلی کردی آغاز

بر مجنون همی عاقل شدی باز

وگر جز نام لیلی یاد کردی

شدی دیوانه و فریاد کردی

اگر گم بودن خود یاد داری

روا باشد که از وی یاد آری

ولی تا از خودی سدّیت پیشست

اگر یادش کنی آن یاد خویشست

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:27 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

خوش آوازی ز خیل نیکخواهان

مؤذّن بود در شهر سپاهان

در آن شهر از بزرگی گنبدی بود

که سر در گنبد گردنده می‌سود

بر آن گنبد شد آن مرد سرافراز

نماز فرض را می‌داد آواز

یکی دیوانهٔ می‌رفت در راه

یکی پرسید ازو کای مردِ آگاه

چه می‌گوید برین گنبد مؤذّن

جوابش ده تو ای محبوب محسن (؟)

که این جوزست از سر تا قدم پوست

که می‌افشاند او بر گنبد ای دوست

چو او از صدقِ معنی می‌نجنبد

یقین می‌دان که چون جوزست و گنبد

تو همچون جوزی از غفلت که داری

نود نُه نام بر حق می‌شماری

چو در تو هیچ نامی را اثر نیست

ز صد کم یک ترا صد یک خبر نیست

چو نعمت بر تو نشمرد او هزاران

تو هم مشمر بدو چون صرفه کاران

چو نام خویشتن حق بی‌نشان کرد

چه گونه یاد او هرگز توان کرد

چو نتوانی ز کنه او نفس زد

نمی‌باید نفس از هیچکس زد

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:27 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

در آن ویرانه شد محمود یک روز

یکی دیوانهٔ را دید پر سوز

کلاهی از نمد بر سر نهاده

بدو نیک جهان بر در نهاده

بر او چون فرود آمد زمانی

تو گفتی داشت اندوه جهانی

نه یک لحظه سوی سلطان نظر کرد

نه از اندوه خود یک دم گذر کرد

شهش گفتا که چه اندوه داری

که گوئی بر دلت صد کوه داری

زبان بگشاد مرد از پردهٔ راز

که ای پرورده در صد پردهٔ ناز

گرت هم زین نمد بودی کلاهی

ترا بودی درین اندوه راهی

ولیکن در میان پادشائی

چه دانی سختی و درد جدائی

که مومی با عسل خفته بصد ناز

نه از آتش خبر دارد نه از گاز

ولی هرگه که از وی شمع سازند

ز سوزش روشنی جمع سازند

چو اشک از آتش آید افسر او

بداند آنچه آید بر سر او

تو هم این دم نهٔ از خویش آگاه

ولی آن دم که برگیرندت از راه

بهر یک یک نفس روشن بدانی

که مُرده بودهٔ در زندگانی

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:27 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

یکی دیوانه در بغداد بودی

که نه یک حرف گفتی نه شنودی

بدو گفتند ای مجنون عاجز

چرا حرفی نمی‌گوئی تو هرگز

چنین گفت او که حرفی با که گویم

چو مردم نیست پاسخ از که جویم

بدو گفتند خلقی کین زمانند

نمی‌بینی که جمله مردمانند

چنین گفت او نه اند این قوم مردم

که مردم آن بود کو از تعظم

غم دی و غم فرداش نبود

ز کار بیهده سوداش نبود

غم ناآمده هرگز ندارد

ز رفته خویش را عاجز ندارد

غم درویشی و روزیش نبود

بجز یک غم شبانروزیش نبود

که غم در هر دو عالم جز یکی نیست

یقینست آنچه می‌گویم شکی نیست

گرت امروز از فردا غمی هست

بنقد امروز عمرت دادی از دست

مخور غم چون جهان بی‌غمگسارست

وگر غم می‌خوری هر دم هزارست

خوشی در ناخوشی بودن کمالست

که نقد دل خوشی جُستن محالست

چه خواهد بود آخر زین بتر نیز

که صد غم هست و می‌آید دگر نیز

ازان شادی که غم زاید چه خواهی

وجودی کز عدم زاید چه خواهی

ترا شادی بدو باید وگر نه

غم بی دولتی می‌خور دگر نه

بدو گر شاد می‌باشی زمانی

تو داری نقد شادی جهانی

وگرنامش نگوئی یک زمان تو

چه بدنامی براندی بر زبان تو

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:27 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

سحرگاهی مگر محمود عادل

ایاز خاص را گفت ای نکو دل

مرا امروز آهنگ شکارست

اگر تو هم بیائی نیک کارست

غلامش گفت من بس یک شکارم

که من اینجا شکاری کرده دارم

شهش گفتا شکار تو کدامست

جوابش داد کو محمود نامست

شهش گفت این همه چابک سواری

بچه بگرفتهٔ اینجا شکاری

غلامش گفت ای شاه بلندم

شکاری حاصل آمد از کمندم

شهش گفتا کمند خویش بنمای

سر زلف دراز افکند در پای

کمندم گفت زلف بیقرارست

شه عالم کمندم را شکارست

اثر کرد این سخن در جان محمود

فرو افکند سر می‌سوخت چون عود

گهی چون مار می‌پیچید بر خویش

گهی می‌زد چو گژدم از غمش نیش

یکی را گفت تا سرو بلندش

ز سر تا پای آرد در کمندش

چو گوئی آن سمن بر را فرو بست

ولی پنهان بصد جان دل درو بست

شهش گفت ای ایاز اینم تمامست

شکاری در کمند از ما کدامست

زبان بگشاد ایاز و گفت ای شاه

اگر جاویدم اندازی فرو چاه

وگر از من بریزی خون بزاری

تو خواهی بود جاویدم شکاری

شهش گفتا توئی افتاده در دام

مرا از چه شکاری می نهی نام

غلامش گفت تن فرعست و دل اصل

تمامست از دل پاک توام وصل

اگر یک دم تنم در دامت افتاد

دل اندر دام من مادامت افتاد

اگر زلفم بُبرّی یا بسوزی

دل خویشت نخواهد بود روزی

یقین می‌دان که زاغ زلفم اکنون

نخواهد خورد الا از دلت خون

اگر خاکی شود بیچارهٔ تو

بود آن خاک هم خون خوارهٔ تو

اگر معدوم اگر موجود باشم

همی خون خوارهٔمحمود باشم

چو پیوسته دلت باشد شکارم

شکار خویش دایم کرده دارم

اگر در شیوهٔ خویشت کمالست

دل از دستم برون کردن محالست

وگر بکشی مرا دانم که ناچار

چگونه خود کشی در ماتمم زار

اگر من هستم وگرنه درین راه

منم دلبر منم سرور منم شاه

ولیکن گر گدا ور خسروم من

بهر نوعی که هستم ازتوام من

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:27 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

پسر گفتش بگو تا جادوئی چیست

که نتوانم دمی بی شوقِ آن زیست

چو سحرم این چنین محبوب آمد

چرا نزدیک تو معیوب آمد

مرا از سرِّ سحرآگاه گردان

پس آنگه با خودم همراه گردان

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:28 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

بزرگی گفت چون یوسف چنان خواست

که خود با ابن یامین دل کند راست

بدل با او یکی گردد باخلاص

بتنهائی کند هم خلوتش خاص

نهادش از پی آن صاع در بار

بدزدی کرد منسوبش زهی کار

چنین گفت آن بزرگ دین که مطلق

همین رفتست با ابلیس الحق

براندش از در واز بهر این راز

بلعنت کردش از آفاق ممتاز

ازان از قهر خویشش جامه پوشید

که در قهرش ز چشم عامه پوشید

بدین درگاه اِستادست پیوست

گرفته حربهٔ از قهر در دست

نخستین تا اعوذی زو نخواهی

قدم نتوان نهادن در الهی

بدین در روز و شب زانست پیوست

که تا تر دامنان را می‌زند دست

مِحّک نقد مردان در کف اوست

ز مشرق تا به مغرب در صف اوست

کسی کانجا برد نقدی نبهره

خورد در حال از ابلیس دهره

چنین گوید بصاحب نقد ابلیس

که ای از من ربوده گوی تلبیس

خداوندم هزاران ساله طاعت

برویم باز زد در نیم ساعت

تو زین یک ذره طاعت گشتهٔ گرم

بر حق می‌بری و نیستت شرم

اگر لعنت کنندم خلق عالم

نگردد عشق جانم ذرهٔکم

اگر خواند ترا یک تن بلعنت

بیک ساعت فرو ریزی ز محنت

از اوّل همچو مردان مرد ره شو

پس آنگه جان فشان در پیش شه شو

چرا در چشم تو خردست ابلیس

که ره زن شد بزرگان را بتلبیس

یقین میدان که میرانی که هستند

که صد تن را چو تو گردن شکستند

اگرچه بر سر تو پادشا اند

ولی در خیل سلطان یک گدا اند

گدای دیو چون شاه تو باشد

مسلمانی کجا راه تو باشد

دمی ابلیس خالی نیست زین سوز

ز ابلیس لعین مردی درآموز

چو در میدان مردی مرد آمد

همه چیزش ز حق در خورد آمد

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:28 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

نشسته بود ایاز و شاه پیروز

ایازش پای می‌مالید تا روز

بخدمت هر دم افزون بود رایش

که می‌مالید و می‌بوسید پایش

ایاز سیمبر را گفت محمود

ترا زین پای بوسیدن چه مقصود

ز هفت اعضا چرا بر پا دهی بوس

دگر اعضا رها کردی بافسوس

چو قدر روی می‌بینی که چونست

چرا مَنلت بپای سرنگونست

ایازش گفت این کاری عجیبست

که خلقی را ز روی تو نصیبست

که می‌بینند رویت جمله چون ماه

نمی‌یابد بپای تو کسی راه

چو اینجا نیست غیر این باخلاص

بسی نزدیکتر این بایدم خاص

همین ابلیس را افتاده بد نیز

که قهر حق طلب کرد از همه چیز

بسی می‌دید لطفش را خریدار

ولی او بود قهرش را طلب گار

چو تنها قهر حق را طالب آمد

بمردی بر بسی کس غالب آمد

چو در وجه حقیقی متهم شد

کمر بست او و حالی با قدم شد

چو لعنت خلعت درگاه او بود

چو زان درگاه بود او را نکو بود

بدان لعنت حریف مرد و زن شد

بسی خلق جهان را راه زن شد

ازان لعنت گرش قوتی نبودی

کجا با خلق این قوّت نمودی

چو آن لعنت خوشش آمد امان خواست

بجان بگزید و عمر جاودان خواست

که با خلعت چو بستانند نازش

بدان نازش بود عمر درازش

نیامد بر کسی لعنت پدیدار

که اوشد طوق لعنت را خریدار

ز حق آن لعنتش پر برگ آمد

اگرچه دیگران را مرگ آمد

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:28 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

 

پدر گنج سخن را کرد در باز

پسر را گفت ای جویندهٔ راز

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:28 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

یکی صاحب جمال دلستان بود

که از رویش عرق بر بوستان بود

بهاری بود در صحرا بمانده

بزیر خیمهٔ تنها بمانده

ازو خیمه سپهری معتبر بود

که زیر خیمه خورشیدی دگر بود

جوانی را نظر ناگه بیفتاد

ز عشق او دلش از ره بیفتاد

چنان در عشق محکم گشت بندش

که پند کس نیامد سودمندش

نبودی صبر یک دم از جمالش

ولی بوئی نبردی از وصالش

مگر بود اتّفاق غم گساران

که روزی اوفتاد آغاز باران

همه صحرانشینان می‌دویدند

بزیر خیمه سر در می‌کشیدند

قضارا عاشق و معشوق دلبر

دران یک خیمه افتادند همبر

چو از اندازه باران بیشتر شد

همی هر کس بزیر جامه در شد

بزیر خیمه در آن هر دو دلخواه

بزیر جامهٔ رفتند آنگاه

بچشم از یکدیگر جان می‌ربودند

زلب بر همدگر جان می‌فزودند

دعا می‌کرد هر سوزنده جانی

که کم کن ای خدا باران زمانی

ولی می‌گفت عاشق یا الهی

زیادت کن نه کم چندانکه خواهی

کنون کز ابر طوفانی روانست

اگر کشتی برانم وقت آنست

بسی بودست قحط غمگساران

که ترّی نیست این ساعت ز باران

اگر می‌بارد این تا روز محشر

قیامت گردد از شادی میسّر

خدایا نقد گردان آن سعادت

که گردد هر زمان باران زیادت

چو حق ابلیس ملعون را همی خواست

همان چیز او ز حق افزون همی خواست

چو حق بی‌واسطه با او سخن گفت

برای آن همه از خویشتن گفت

چوامر سجده آمد آن لعین را

بخوابانید چشم راه بین را

بدو گفتند اُسجُد قال لاغَیر

برو خواندند اِخسَوا قَالَ لاَضَیر

اگرچه لعنتی از پی درآرم

به پیش غیر او سر کی درآرم

بغیری گرمرا بودی نگاهی

نبودی حکمم از مه تا بماهی

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:28 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

حکیم ترمذی کرد این حکایت

ز حال آدم و حوا روایت

که بعد از توبه چون با هم رسیدند

ز فردوس آمده کُنجی گزیدند

مگر آدم بکاری رفت بیرون

بر حوا دوید ابلیس ملعون

یکی بچّه بَدش خنّاس نام او

بحوا دادش و برداشت گام او

چوآدم آمد و آن بچه را دید

ز حوا خشمگین شد زو بپرسید

که او را از چه پذرفتی ز ابلیس

دگرباره شدی مغرور تلبیس

بکشت آن بچه را و پاره کردش

بصحرا برد و پس آواره کردش

چو آدم شد دگر ره آمد ابلیس

بخواند آن بچهٔ خود را بتلبیس

درآمد بچهٔ او پاره پاره

بهم پیوست تا گشت آشکاره

چو زنده گشت زاری کرد بسیار

که تا حوا پذیرفتش دگربار

چو رفت ابلیس و آدم آمد آنجا

بدید آن بچهٔ او را هم آنجا

برنجانید حوا را دگر بار

که خواهی سوختن ما را دگر بار

بکشت آن بچه و آتش برافروخت

وزان پس بر سر آن آتشش سوخت

همه خاکستر او داد بر باد

برفت القصه از حوا بفریاد

دگر بار آمد ابلیس سیه روی

بخواند آن بچهٔ خود را زهر سوی

درآمد جملهٔ خاکستر از راه

بهم پیوسته شد آن بچه آنگاه

چو شد زنده بسی سوگند دادش

که بپذیر و مده دیگر ببادش

که نتوانم بدادن سر براهش

چو بازآیم برم زین جایگاهش

بگفت این و برفت و آدم آمد

ز خنّاسش دگر باره غم آمد

ملامت کرد حوا را ز سر باز

که از سر در شدی با دیو دمساز

نمی‌دانم که شیطان ستمگار

چه می‌سازد برای ما دگر بار

بگفت این و بکشت آن بچه را باز

پس آنگه قلیهٔ زو کرد آغاز

بخورد آن قلیه با حوا بهم خوش

وزانجا شد بکاری دل پُر آتش

دگر بار آمد ابلیس لعین باز

بخواند آن بچّهٔ خود را بآواز

چو واقف گشت خنّاس از خطابش

بداد از سینهٔ حوّا جوابش

چو آوازش شنید ابلیسِ مکّار

مرا گفتا میسّر شد همه کار

مرا مقصود این بودست ما دام

که گیرم در درون آدم آرام

چو خود را در درون او فکندم

شود فرزند آدم مُستمندم

گهی در سینهٔ مردم ز خنّاس

نهم صد دام رُسوائی زوسواس

گهی صدگونه شهوة در درونش

برانگیزم شوم در رگ چو خونش

گهی از بهر طاعت خوانمش خاص

وزان طاعت ریا خواهم نه اخلاص

هزاران جادوئی آرم دگرگون

که مردم را برم از راه بیرون

چو شیطان در درونت رخت بنهاد

بسلطانی نشست وتخت بنهاد

ترا در جادوئی همت قوی کرد

که تا جانت هوای جادوئی کرد

اگر شیطان چنین ره زن نبودی

چنین سلطان مرد و زن نبودی

در افکندست خلقی را بغم در

همه گیتی برآورده بهم بر

بهر کُنجی دلی در خواب کرده

بهرجائی گِلی در آب کرده

ترا ره می‌زند وز درد این کار

چوابرت چشم ازان گشتست خون بار

گر آدم را که در یک دانه نگریست

به سیصد سال می‌بایست بگریست

ببین کابلیس را در لعن و در رشک

ز دیده چند باید ریختن اشک

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:28 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

تو نشنیدی که پرسیدند از ماه

که تو چه دوست تر داری درین راه

چنین گفت او که آن خواهم که خورشید

بگیرد تا بود در پرده جاوید

همیشه روی خواهم زیر میغش

که هم از چشم خود دارم دریغش

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:29 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

کسی پرسید از ابلیس کای شوم

چو ملعونی خویشت گشت معلوم

چرا لعنت چنین در جان نهادی

چو گنجی در دلش پنهان نهادی

چنین گفت او که لعنت تیر شاهست

ولی اوّل نظر بر جایگاهست

نظر باید در اول بر نشانه

که تا تیر از کمان گردد روانه

تو این ساعت ازان تیری خبردار

نظر گر چشم داری بر نظر دار

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:29 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

چنین گفتست شیخ مهنه یک روز

که رفتم پیش پیری عالم افروز

خموشش یافتم دایم بغایت

فرو رفته به بحری بی‌نهایت

بدو گفتم که حرفی گوی ای پیر

که دل را تقویت باشد ز تقریر

زمانی سر فرو برد از سر حال

پس آنگه گفت ای پرسندهٔ قال

بجز حق هیچ دانی، زان چه جویم

گرانی گفت نکنم زان چه گویم

ولی آن چیز کان حق الیقینست

بنتوان گفت خاموشیم ازینست

چو نتوان گفت چندین یاد از چیست

چو نتوان یافت این فریاد از کیست

نه یاد اوست کار هر زبانی

نه خامش می‌توان بودن زمانی

چنین کاری عجب در راه ازان بود

که معشوقی بغایت دلستان بود

یکی عاشق همی بایست پیوست

که معشوقش کند گه نیست گه هست

میان عاشق و معشوق کاریست

که گفتن شرح آن لایق بما نیست

اگر تو در فصیحی لال گردی

سزد گر گرد شرح حال گردی

چو معشوق از نکوئی آنچنان بود

که خورشید زمین و آسمان بود

چو معشوق آمد اندر نیکوئی طاق

بلاشک عاشقی بایست مشتاق

که چون معشوق آید در کرشمه

کند چشم همه عشّاق چشمه

اگر معشوق را عاشق نبودی

بمعشوقی خود لایق نبودی

نیامد عاشقی بسته ز مخلوق

که جز عاشق نداند قدر معشوق

جمالی آنچنان در روز بازار

ز شوق عاشقان آید پدیدار

چو معشقوست عاشق آور خویش

چو خود عاشق نبیند در خور خویش

اگر معشوق خواهد شد بعیّوق

نه بینی هیچ عاشق غیر معشوق

چو معشوقست خود را عاشق انگیز

بجز معشوق نبود عاشقی نیز

اگر عاشق شود جاوید ناچیز

وگر گم گردد از هر دوجهان نیز

اگر او نیست ور هستست او را

دل معشوق در دستست او را

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:29 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

در آن ساعت که محمود جهاندار

برون می‌رفت ازدنیای غدّار

ایاز سیم بر را کرد درخواست

که تا با او بگویم یک سخن راست

بدو گفتند یک دم عمر بازست

سخن گفتن هنوزت با ایازست

چنین گفت او که گر نبود کنارش

مرا دایم، بخود با من چه کارش

اگر از وی دل افروزیم باید

برای این چنین روزیم باید

هر آن عشقی که نه جاوید باشد

بوَد یک ذرّه گر خورشید باشد

چو عشق اوست عشق بی‌قیاسم

برای آن جهان باید ایاسم

بخواند آخر ایاز سیم بر را

نهان در گوش او گفت این خبر را

که ای همدم بحق عهد معبود

که چون تابوت گردد مهد محمود

که پیش کس کمر هرگز نه بندی

که نپسندم من این گر تو پسندی

زبان بگشاد ایاز و گفت آری

اگر من بودمی مردار خواری

نبودی همچو محمودی شکارم

مگر پنداشتی مردارِ خوارم

چو محمودی بموئی می‌توان بست

نیارم پیش غیر او میان بست

ایاز خاص تا موجود باشد

مدامش عاقبت محمود باشد

در آن ساعت که ملعون گشت ابلیس

زبان بگشاد در تسبیح و تقدیس

که لعنت خوشتر آید از تو صد بار

که سر پیچیدن از تو سوی اغیار

بزخمی گر سگی از در شود دور

بوَد از استخوان پیوسته مهجور

چه می‌گویم که چون لعنت شنید او

ازان لعنت همه گرینده دید او

کسی صافی هزاران سال خورده

نه اندک، جام مالامال خورده

بیک دُردی که در آخر کند نوش

کجا آن صافها گردد فراموش

اگرچه دُردی لعنت چشید او

در آن لعنت به جز ساقی ندید او

چو در صافی هزاران سال آن دید

کجا دُردی ز غیر او توان دید

ازان درگه چو لعنت قسم او بود

وزان حضرت چو ملعون اسم او بود

ندید او آن که زشتست این و نیکوست

ولی این دید کان از درگه اوست

چو لعنت بود تشریفش ز درگاه

بجان پذرفت وشد افسانه کوتاه

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:29 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها