0

الهی نامه عطار

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

بگرگان پادشاهی پیش بین بود

که نیکو طبع بود و پاک دین بود

چو بودش لطفِ طبع و جاه و حرمت

درآمد فخر گرگانی بخدمت

زبان در مدحت او گوش می‌داشت

که آن شه نیز بس نیکوش می‌داشت

غلامی داشت آن شاه زمانه

چو یوسف در نکوروئی یگانه

دو زلفش چون دو ماهی بود مشکین

چه می‌گویم دو هندو بود در چین

رخش چون ماه بود و زلف ماهی

زماهی تا بماهش پادشاهی

اگر ابروی او چشمی بدیدی

چو ابروی کژش چشمی رسیدی

دو نرگس از مژه هم خانهٔ خار

دو لب همشیرهٔ یک دانهٔ نار

لب شیرینش چندانی شکر داشت

که نی پیش لبش بسته کمر داشت

دهانش ازچشم سوزن تنگتر بود

ازان چشم از دهانش بیخبر بود

مگر یک روز آن شاه سرافراز

سپه را خواند و جشنی کرد آغاز

نشسته بود شادان فخر آن روز

درآمد آن غلام عالم افروز

بخوبی ره زن هر جا که جانی

به شیرنی شکر ریز جهانی

هزاران دل به مژگان در ربوده

بهر یک موی صد جان در ربوده

کند زلف بر خاک او فکنده

بلب شوری در افلاک اوفکنده

چودیدش فخر رو تن را فرو داد

همه جانش برفت و دل بدو داد

ولی زهره نبود از بیم شاهش

که در چشم آورد روی چو ماهش

برفته هوش ازو و هوش می‌داشت

بمردی چشم خود را گوش می‌داشت

یقین دریافت حالی شاه آن راز

ولی پرده نکرد از روی آن باز

چو اهل جشن مست باده گشتند

در آن مستی ز پای افتاده گشتند

در آن مجلس زمَی وز روی دلدار

بفخر اندر دو مستی شد پدیدار

چنان جانش ز آتش موج زن شد

که جانش در سر آن سوختن شد

میان سوز در شوریده جمعی

نگه می‌داشت خود را همچو شمعی

شه گرگان چو فخری را چنان دید

دلش با عشق و آتش در میان دید

غلام خود بدو بخشید در حال

سخن ور گشت از شادی آن لال

ز سوز عشق و شرم شاه عالی

بگردید ای عجب صد رنگ حالی

شهش گفتا چه افتادت که مردی

غلام تست دستش گیر و بُردی

غلام و فخر هر دو شادمانه

شدند از مجلس خسرو روانه

اگرچه مست بود آن فخر بی‌خویش

بکار آورد عقل حکمت اندیش

بزرگانی که پیش شاه بودند

همه از نیک و بد آگاه بودند

بدیشان گفت امشب شاه مستست

ز مَی نیز این غلام افتاده پستست

گر امشب این غلام از حضرت شاه

برم با خانهٔ خود تا سحرگاه

چو گردد روز دیگر شاه هشیار

اگر باشد پشیمانیش ازین کار

وگر کرده بود بر دل فراموش

وگر از غیرت آید خونش در جوش

غلامش چون بر من بوده باشد

اگر گویم بسی بیهوده باشد

بتهمت خون بریزد بی‌گناهم

به پیش سگ دراندازد براهم

مرا گوید ندانستی تو جاهل

که نبود مست را گفتار عاقل

چرا یک شب نکردی صبر تا روز

که تا هشیار گردد شاه پیروز

کنون او رانخواهم بُرد با خویش

که شه مستست و ما را کار در پیش

همه گفتند رای تو صوابست

که امشب پیش شاهش جای خوابست

بزیر تخت آن شاه معظم

یکی سردابه بود از سنگ محکم

در آن سردابه تختی بود زیبا

برو ده دست جامه جمله دیبا

غلام مست را در پیش آن جمع

بخوابانید آنجا با دو سه شمع

باعزازش دو شمع آنجا بر افروخت

برون آمد ولی چون شمع می‌سوخت

در سردابه را پس فخر گرگان

ببست القصّه در پیش بزرگان

کلید آنگه بایشان داد و تا روز

بر آن دَر خفت از عشق دلفروز

بمَی چون شاه دیگر روز بنشست

درآمد فخر و خدمت را کمر بست

بزرگان در سخن لب برگشادند

کلید آنگه به پیش شه نهادند

ز کار فخر گفتندش که چون کرد

که الحق احتیاط از حد فزون کرد

بمستی چون که شه داد آن غلامش

نگه می‌داشت الحق احترامش

بشب موقوف کردش پیش ده کس

که تا شاهش چه فرماید ازین پس

شهش گفت این ادب از وی تمامم

ازان اوست خاصّه این غلامم

بغایت فخر شد زین شادمانه

دلش می‌زد ازان شادی زبانه

به آخر چون در سردابه بگشاد

زهر چشمی بسی خونابه بگشاد

که دید آن ماه رخ را زشت گشته

ز سر تا پای او انگشت گشته

مگر در جسته بود از شمع آتش

فتاده در لحاف آن پری وش

بیک ره سوخته زارش سر و پای

نه جامه مانده و نه تخت برجای

ز مستی شراب و مستی خواب

شده در آتش سوزنده غرقاب

چو روی دلستانش را چنان دید

جهانی آتش آن دم نقد جان دید

چو در آتش فتاده بود یارش

در آتش اوفتادن بود کارش

چه گویم من که چون دیوانه دل گشت

بسی دیوانگی بر وی سجل گشت

در آن دیوانگی در دشت افتاد

چو گردون روز و شب درگشت افتاد

چو عشق از حد بشد با درد خود ساخت

حدیث ویس و رامین ورد خود ساخت

غم خود را در آنجا می فرو گفت

اگرچه قصه را بر نام او گفت

به صحرا روز و شب می‌گفت و می‌گشت

میان خاک و خون می‌خفت ومی‌گشت

تو کار افتادهٔ این ره نبودی

ز سر عاشقان آگه نبودی

چه می‌دانی که عاشق در چه کارست

که سجده گاه او بالای دارست

بباید کرد غسل از خون خویشت

که تا آن سجده گاه آرند پیشت

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:24 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

چو مجنون درگه لیلی بدیدی

نبودی تاب آنش می‌دویدی

شدی چون زعفران آن رنگ رویش

سنان گشتی ز سر تا پای مویش

فتادی بر همه اعضاش لرزه

چو روباهی که بیند شیر شرزه

بدو گفتند ای در انقطاعی

نه بیند هیچکس چون تو شجاعی

نه تو بیمی ز شیر بیشه داری

نه هرگز از پلنگ اندیشه داری

به صحرا و میان کوه گردی

نترسی از همه عالم بمردی

چو آید درگه لیلی پدیدار

شوی زرد و بلرزی چون سپیدار

چنین گفت آنگهی مجنون پر غم

که آنکس کو نترسد از دو عالم

ببین تا زور شیر عشق چندست

که چون موریم در پای اوفکندست

هر آن قوّت که نقد هر نهادست

به پیش زور دست عشق بادست

اگر تو مرد آئی این سخن را

تو باشی همنشین آن سرو بن را

چو عاشق بر محکّ آید پدیدار

شود معشوق جاویدش خریدار

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:24 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

ز عیسی آن یکی درخواست یک روز

که نام مهتر حقّم درآموز

مسیحش گفت تو این را نشائی

چه خواهی آنچه با آن برنیائی

بسی آن مرد سوگندانش برداد

که می‌باید ازین نامم خبر داد

چو نام مهترش آخر در آموخت

دلش چون شمع ازان شادی برافروخت

مگر آن مرد روزی در بیابان

گذر می‌کرد چون بادی شتابان

میان ره گوی پر استخوان دید

تفکّر کرد و آنجا روی آن دید

که ازنام مهین جوید نشانی

کند از کهترین وجه امتحانی

بدان نام از خدای خویش درخواست

که تا زنده کند آن استخوان راست

چو گفت آن نام حالی استخوان زود

بهم پیوست و پیدا کرد جان زود

پدید آمد یکی شیر از میانه

که آتش می‌زد از چشمش زبانه

بزد یک پنچه و آن مرد را کُشت

شکست از پنجهٔ او مرد را پُشت

بخورد آنگه بزاری در زمانش

میان ره رها کرد استخوانش

هم آنجا کاستخوان شیر نر بود

شد آن گَو ز استخوان مرد پُر زود

چو بشنید این سخن عیسی بر آشفت

زبان بگشاد با یاران چنین گفت

که آنچ آنرا کسی نبوَد سزاوار

ز حق خواهد نباشد حق روادار

ز حق نتوان همه چیز نکو خواست

که جز بر قدرِ خود نتوان ازو خواست

تو گر شایستگی باخویش داری

هر آن چیزی که خواهی بیش داری

چه گر کار تو زاری و دعا است

ولیکن کار او محض عطا است

چه علّت در میان آری پدیدار

که خود بخشد اگر باشد خریدار

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:24 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

یکی دیوانهٔ گریان و دل سوز

شبی در پیش کعبه بود تا روز

خوشی می‌گفت اگر نگشائیم در

بدین در همچو حلقه می‌زنم سر

که تا آخر سرم بشکسته گردد

دلم زین سوز دایم رسته گردد

یکی هاتف زبان بگشاد آنگاه

که پُر بت بود این خانه دو سه راه

شکسته گشت آن بتها درونش

شکسته گیر یک بت از برونش

اگر می بشکنی سر از برون تو

بتی باشی که گردی سرنگون تو

درین راه ازچنین سر کم نیاید

که دریا بیش یک شبنم نیاید

بزرگی چون شنید آواز هاتف

بدان اسرار شد دزدیده واقف

بخاک افتادو چشمش خون روان کرد

بسی جان از چنین غم خون توان کرد

چو با او هیچ نتوانیم کوشید

نمی‌باید بصد زاری خروشید

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:25 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

مگر نمرود را چون هشتصد سال

برآمد تیره شد حالی برو حال

اگرچه ازتکبّر پیل تن بود

ولی یک پشّه او را راه زن بود

یقینش شد که چون انکار کردست

خدای این پشّه را بر کار کردست

بابرهیم گفت او کآشکارست

که اکنون گنج من بیش از هزارست

همه پُر زرِّ سرخست و جواهر

بتو بخشم دعائی گوی آخر

که تا از فضل و رحمت حق تعالی

دهد از نور ایمانم کمالی

خلیل آنجا نهادش روی بر خاک

زبان بگشاد کای دارندهٔ پاک

ز دل برگیر قفل این بیخبر را

بجنبان سلسله بگشای در را

بایمان تازه گردان جان مستش

بفضل خود ممیران بت پرستش

خطاب آمد زحضرت کای پیمبر

تو فارغ شو ازو و رنج کم بر

که ما را نیست ایمان بهائی

که هست این گوهر ایمان عطائی

که چون خواهیم فرمانی درآید

ز ترسائی مسلمانی برآید

بزرگانی که استغناش دیدند

نه شب خفتند و نه روز آرمیدند

چو کور از نقطهٔ اسرار بودند

همه سرگشته چون پرگار بودند

چو کس را از دم آخر خبر نیست

ازان دم حصّه جز خوف و خطر نیست

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:25 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

یکی ترسا میان بسته بزنّار

به پیش بایزید آمد ز بازار

مسلمان گشت و کرد از شک کناره

پس آنگه کرد آن زنّار پاره

چو ببرید آن مسلمان گشته زنّار

بسی بگریست شیخ آنجایگه زار

یکی گفتش که شیخا چون فتادی

بگریه زانکه هست این جای شادی

چنین گفت او که بر من گریه افتاد

که چون باشد روا کز بعد هفتاد

گشاید بندِ زنّار از میانش

بیکدم سود گرداند زیانش

گر آن زنّار بندد بر میانم

چه سازم چون کنم، گریان ازانم

گر این زنّار کین دم کرد پاره

ببندد دیگری را چیست چاره

اگر زنّار بگسستن خطا نیست

چرا زنّار بر بستن روا نیست

هزاران زهره و دل آب و خونست

که تا بیرون شود این کار چونست

گر آنجا هیچ قدری داشتی جان

نبودی موت انسان قتل حیوان

اگر سر تا بگردون برفرازی

وگر خود را وطن در چاه سازی

وگر سر بشکنی ور سرکشی باز

نه انجامت بگرداند نه آغاز

ترا گر بی سری ور سرفرازی

بیک نرخ آیدم در بی نیازی

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:25 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

پدر گفتش که چیزی بایدت خواست

که آن در حضرت عزت بود راست

که گر لایق نباشد آنچه خواهی

ترا آن چیز نبوَد جز تباهی

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:25 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

 

بزرگی گفت ازل همچون کمانست

هزاران تیر هر دم زو روانست

ز دیگر سو ابد آماجگاهی

نه زین سو و نه زان امکانِ راهی

همی هر تیر کآید از کمان راست

عنایت بود تیر انداز را خواست

ولی هر تیر کآید کوژ از راه

همی بر تیر نفرین بارد آنگاه

ازین حالی عجبتر می‌ندانم

دلم خون گشت دیگر می‌ندانم

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:25 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

حسن یک روز رفت از بصره بیرون

به پیش رابعه آمد بهامون

بسی بُز کوهی و نخچیر و آهو

بگردش صف زده بودند هر سو

حسن را چون ز راهی دور دیدند

ز پیش رابعه یک سر رمیدند

حسن چون دید آن در وی اثر کرد

زمانی غیرتش زیر و زبر کرد

بصدق از رابعه پرسید آنگاه

که از بهر چه حیوانات این راه

ز تو نگریختند از من رمیدند

مگر با خود مرا نااهل دیدند

ازو پس رابعه پرسید رازی

که چه خوردی تو گفتا پی پیازی

درین ساعت مرا ای پاک خاطر

پیازی بود و اندک پیه حاضر

بخون دل یکی پیه آبه کردم

درین دم کآمدم بیرون بخوردم

چو از وی رابعه بشنید این راز

بر آورد ای عجب مردانه آواز

که خوردی پیه این مُشتی پریشان

چگونه از تو نگریزند ایشان

اگر کم خوردنی باشد چو مورت

بود کم خوردن کرمان گورت

اگر هر روز یک خرما کنی قوت

مسلم مانی از کرمان تابوت

چو کِرمانت برای بند بندست

بیک خرما ازین کرمان پسندست

چنین تو پشتِ کِرم از آب ونانی

شکم پر کرده در پهلو ازانی

نهٔ بی مبرز و بی مطبخ ای مرد

دلت نگرفت ازین دو دوزخ ای مرد

ز یک دوزخ بدیگر دوزخ آئی

که از مبرز بسوی مطبخ آئی

چو نشکیبی دمی از لوت و از لات

بسودا چند پیمائی خیالات

ترا گفتند جان را ده طهارت

تو تن را می‌کنی دایم عمارت

به باطن حرمتت باید همیشه

که جز خدمت بظاهر نیست پیشه

کسی گفت آتشی درخویشتن زن

چو خوردی لقمهٔ بنشین و تن زن

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:26 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

بموسی گفت حق کای مرد اسرار

چو تنها می‌نشینی دل نگه دار

وگر با خلق باشی مهربان باش

در آن ساعت نگه دار زبان باش

وگر در ره روی سر پیش می‌دار

نظر بر پیش چشم خویش میدار

وگر ده سفره پیش آرند خلقت

نگه می‌دار آنجا نیز حلقت

چو تو بس بی طعام ناتمامی

میان در بسته از بهر طعامی

چنان کان طفل حیران می درآید

برزقش شیر پستان می‌فزاید

همی کان طفل را تقدیر کردند

برزقش در دو پستان شیر کردند

چو با تو رزق دایم همبر افتاد

چرا این خلق در یکدیگر افتاد

همه سوداست ای سودائی آخر

همی سودا چه می‌پیمائی آخر

اگر تو عاقلی سودا بینداز

تو امروزی غم فردا بینداز

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:26 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

 

چنین گفتست بوبکر سفاله

که با او هست پیوسته حواله

همی گویند در آبم نشانده

که هرگز تر مگرد ای باز مانده

که گرچه غرقهٔ امّا چنانی

که گر تر گردی از تر دامنانی

مشو تر گر چه در آبی همیشه

درین معرض چه سنجد شیر بیشه

که داند تا درین اندوه مردان

چگونه زار در خونند گردان

اگر این درد بودی حاصل تو

جهانی خون گرفتی ازدل تو

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:26 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

درختی سبز را ببرید مردی

برو بگذشت ناگه اهل دردی

چنین گفت او که این شاخ برومند

که ببریدند ازو این لحظه پیوند

ازان ترّست و تازه بر سر راه

که این دم زین بریدن نیست آگاه

هنوزش نیست آگاهی ز آزار

شود یک هفتهٔ دیگر خبردار

ز حال خود خبر نه این زمانت

ولی چون بر لب آید مرغ جانت

بدام از دانه بینی مرغ جان را

که این دانه دهد مرغی چنان را

چو آدم مرغ جان را داد دانه

بیفتاد از بهشت جاودانه

ولی آدم اگر گندم نخوردی

همی مردم به جز مردم نخوردی

ز تو گر مرغ و حیوان می‌گریزند

چو زیشان می‌خوری زان می‌گریزند

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:26 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

چنین نقلست کایّوب پیمبر

که عمری در بلائی بود مضطر

هم از گرگان دنیا رنج دیده

هم از کِرمان بسی سختی کشیده

درآمد جبرئیل و گفت ای پاک

چه می‌باشی، بنال از جان غمناک

که گر باشد ترا هر دم هلاکی

ازان حق را نباشد هیچ باکی

اگر عمری صبوری پیش آری

نهٔ حق گر صبوری بیش داری

چنان تقدیر گردانست پرگار

زوَی کس نیست یک نقطه خبردار

نه دل از دل خبر دارد نه جان هم

ولی کاری روان بی این و آن هم

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:26 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

پسر گفتش که این کاری بلندست

که داند تا علو عشق چندست

بقدر مایه برتر می‌توان شد

بیک یک پایه بر سر می‌توان شد

چنان اَوجی که دارد عشق جان سوز

کس آنجا کی رسد آخر بیک روز

بدان شاخی که نرسد دستم آنجا

چرا دعوی بود پیوستم آنجا

خیال سحر نتوانم ز سر برد

مرا این کار می‌باید بسر برد

چو این می‌خواهدم دل چون کنم من

وگر خالی شود دل خون کنم من

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:26 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

چنین گفتست آن شمع دلفروز

همه دان یوسف همدان یکی روز

که یوسف را چنین گفتند احرار

که ای کرده زلیخا را دل افگار

زنی شد عاجز و بی یار مانده

زبی تیماریت بیمار مانده

ببردی دل ازو در زندگانی

اگر بازش دهی دل می‌توانی

چنین گفت آنگهی یوسف که هرگز

نبردم من دل آن پیر عاجز

نه ازدل بردن او هستم آگاه

نه هم جستم بقصد دلبری راه

مرا نه با دل او کار بودست

نه در من هرگز این پندار بودست

مرا گوئی که اکنون بیست سالست

که دل گُم کرده‌ام این خود محالست

کسی کو از دل خود نیست آگاه

چگونه در دل دیگر برد راه

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:26 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها