0

الهی نامه عطار

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

یکی رُهبان مگر دَیری نکو کرد

درش در بست ویک روزن فرو کرد

در آنجا مدّتی بنشست در کار

ریاضتها بجای آورد بسیار

مگر بوالقاسم همدانی از راه

درآمد گردِ آن می‌گشت ناگاه

زهر سوئی بسی می‌دادش آواز

نیامد هیچ رهبان پیش او باز

علی الجُمله ز بس فریاد کو کرد

ز بالا مرد رُهبان سر فرو کرد

بدو گفتا که ای مرد فضولی

من سرگشته را چندین چه شولی

چه می‌خواهی ز من با من بگو راست

برُهبان گفت شیخ آنست درخواست

که معلومم کنی از دوست داری

که تو اینجایگه اندر چه کاری

زبان بگشاد رهبان گفت ای پیر

کدامین کار، ترک این سخن گیر

سگی من دیده‌ام در خود گزنده

بگرد شهر بیهوده دونده

درین دَیرش چنین محبوس کردم

درش دربستم و مدروس کردم

که در خلق جهان بسیار افتاد

درین دَیرم کنون این کار افتاد

منم ترک زن و فرزند کرده

بزندانی سگی در بند کرده

تو نیزش بند کن تا هر زمانی

نگردد گردِ هر شوریده جانی

سگت را بند کن تا کی ز سَودا

که تا مسخت نگردانند فردا

چنین گفتست پیغامبر بسایل

که مسخ امّت من هست در دل

دلت قربانِ نفس زشت کیشست

ترا زین کیش بس قربان که پیشست

ترا آفراسیاب نفس ناگاه

چو بیژن کرد زندانی درین چاه

ولی اکوان دیو آمد بجنگت

نهاد او بر سر این چاه سنگت

چنان سنگی که مردان جهان را

نباشد زورِ جُنبانیدن آنرا

ترا پس رستمی باید درین راه

که این سنگ گران بر گیرد از چاه

ترا زین چاهِ ظلمانی برآرد

بخلوتگاهِ روحانی درآرد

ز ترکستان پُر مکر طبیعت

کند رویت بایران شریعت

بر کیخسرو روحت دهد راه

نهد جام جمت بر دست آنگاه

که تا زان جام یک یک ذرّه جاوید

برأی العین می‌بینی چوخورشید

ترا پس رستم این راه پیرست

که رخش دولت او را بارگیرست

سگ دیوانه را چون دم چنانست

که در مردم اثر از وی عیانست

بزرگی را که مرد کار باشد

برش بنشین کاثر بسیار باشد

که هر کو دوستدار پیر گردد

همه تقصیرِ او توفیر گردد

ولیکن تو نه پیری نه مُریدی

که یک دم بایزیدی گه یزیدی

تو تا کی بُرجِ دو جِسدَین باشی

میان کفر و دین ما بین باشی

نه مرد خرقهٔ نه مردِ زنّار

نه اینی و نه آن هر دو بیکبار

زجِلفی از مسلمانی بریده

بترسائی تمامت نارسیده

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:21 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

 

دوُم فرزند آمد با پدر گفت

که من در جادوئی خواهم گهر سفت

ز عالم جادوئی می‌خواهدم دل

مرا گر جادوئی آید به حاصل

تماشا می‌کنم در هر دیاری

بشادی می‌زیم بر هر کناری

گهی در صلح باشم گاه در حرب

بوَد جولانگه، من شرق تا غرب

زمانی خویشتن را مرغ سازم

زمانی همچو مردم سرفرازم

زمانی کوه گیرم چون پلنگان

زمانی بحر شورم چون نهنگان

همه صاحب جمالان را به بینم

درون پرده با هر یک نشینم

بهر چیزی که باید راه یابم

ز ماهی حکمِ خود تا ماه یابم

درین منصب تأمّل کن نکو تو

ازین خوشتر کرا باشد بگو تو

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:21 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

یکی گبری که بودی پیر نامش

که جِدّی بود در گبری تمامش

یکی پُل او زمال خویشتن کرد

مسافر را محبّ از جان و تن کرد

مگر سلطانِ دین محمود یک روز

بدان پُل در رسید از راه پیروز

یکی شایسته پُل از سوی ره دید

که هم نیکو و هم بر جایگه دید

کسی راگفت کین خَیری بلندست

که بنیاد چنین پُل اوفکندست

بدو گفتند گبری پیرنامی

ز غیرت کرد شاه آنجا مقامی

بخواندش گفت پیری تو ولیکن

گمانم آن که هستی خصم مومن

بیا هر زر که کردی خرجِ پُل تو

بهای آن ز من بستان بکل تو

که چون گبری تو جانت بی درودست

ترا چونین پُلی زان سوی رودست

وگر نستانی این زر بگذری تو

کجا با من به پُل بیرون بری تو

زبان بگشاد آن گبر آشکاره

که گر شخصم کند شه پاره پاره

نه بفروشم نه زر بستانم این را

که این بنیاد کردم بهر دین را

شهش محبوس کرد و در عذابش

نه نانی داد در زندان نه آبش

بآخر چون عذاب از حد برون شد

دل گبرش بخاک افتاد وخون شد

بشه پیغام داد و گفت برخیز

درآور پای این ساعت بشبدیز

یکی اُستاد بَر با خود گرامی

که تا پل را کند قیمت تمامی

ازین دلشاد شد شاه زمانه

سوی پل گشت باخلقی روانه

چو شاه آنجا رسید و خلقِ بسیار

بران پل ایستاد آن گبر هشیار

زبان بگشاد و آنگه گفت ای شاه

تو اکنون قیمت این پل ز من خواه

هلاک خود درین سر پُل کنم ساز

جواب تو دران سر پل دهم باز

ببین اینک بها ای شاهِ عالی

بگفت این و بآب افتاد حالی

چو در آب اوفکند او خویشتن را

ربودش آب و جان در باخت و تن را

تن و جان باخت و دل از دین نپرداخت

چو آن بودش غرض با این نپرداخت

در آب افکند خویش آتش پرستی

که تا در دین او ناید شکستی

ولی تو در مسلمانی چنانی

که بربودست آبت جاودانی

چو گبری بیش دارد از تو این سوز

مسلمانی پس از گبری بیاموز

که خواهدداشت در آفاق زَهره

که پیش حق برد نقد نبهره

قیامت را قوی نقدی بباید

که آن معیار ناقد را بشاید

در آن ساعت که از جسم تو جان شد

دلی پر بت بر حق چون توان شد

بینداز این همه بت با تو در پوست

که با بتخانه نتوان شد بر دوست

اگر پای کسی را خفتن آید

ازو کی سوی منبر رفتن آید

چو نتوان شد بمنبر پای خفته

بحق نرسد دلی بر جای خفته

اگر یک دم کسی بیدار باشد

چه گر یکدم بود بسیار باشد

همه عمرت بغفلت آرمیدی

زمانی روی بیداری ندیدی

کرا خوابی چنین بی برگ باشد

که چون بیدار گردد مرگ باشد

غم خویشت چو نیست ای مرد آخر

غم تو پس که خواهد خورد آخر

بکَش بی سرکشی باری که داری

بدست خویش کن کاری که داری

که کس غم خواری کار تو نکند

دمی حمّالی بار تو نکند

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:21 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

مگر پرسید آن درویش حالی

بصدق از جعفر صادق سؤالی

که از چیست این همه کارت شب و روز

جوابش داد آن شمع دلفروز

که چون کارم یکی دیگر نمی‌کرد

کسی روزی من چون من نمی‌خورد

چو کار من مرا بایست کردن

فکندم کاهلی کردن ز گردن

چو رزق من مرا افتاد ز آغاز

مرا نه حرص باقی ماند و نه آز

چو مرگ من مرا افتاد ناکام

برای مرگ خود برداشتم گام

چو در مردم وفائی می‌ندیدم

بجان و دل وفای حق گزیدم

جزین چیزی که می‌پنداشتم من

چو می‌پنداشتم بگذاشتم من

نمی‌دانم که تو با خود بس آئی

ز چندین تفرقه کی واپس آئی

سه پهلوست آرزوهای من و تو

تو می‌خواهی که گردد چار پهلو

چو کعبه یک جهت شو گر زمائی

بسان کعبتین آخر چرائی

ترا نه بهر بازی آفریدند

ز بهر سرفرازی آفریدند

مده از دست عمر خویش زنهار

مخور بر عمر خود زین بیش زنهار

نمی‌دانی که هر شب صبح بشتافت

ترا در خواب جیب عمر بشکافت

ازان ترسم که چون بیدارگردی

نبینی هیچ نقد و خوار گردی

همه کار تو بازی می‌نماید

نمازت نانمازی می‌نماید

نمازی کان بغفلت کردهٔ تو

بهای آن نیابی گِردهٔ تو

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:22 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

یکی ترسا مسلمان گشت و پیروز

بمی خوردن شد آن جاهل دگر روز

چو مادر مست دید او را ز دردی

بدو گفت ای پسر آخر چه کردی

که شد آزرده عیسی زود ازتو

محمّد ناشده خشنود از تو

مخنّث وار رفتن ره نکو نیست

که هر رعنا مزاجی مرد او نیست

بمردی رَو دران دینی که هستی

که نامردیست در دین بت پرستی

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:22 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

شنیدم من که عزرائیل جانسوز

در ایوان سلیمان رفت یک روز

جوانی دید پیش او نشسته

نظر بگشاد بر رویش فرشته

چو او را دید از پیشش بدر شد

جوان از بیمِ او زیر و زبر شد

سلیمان را چنین گفت آن جوان زود

که فرمان ده که تا میغ این زمان زود

مرا زین جایگه جائی برد دور

که گشتم از نهیب مرگ رنجور

سلیمان گفت تا میغ آن زمانش

ببرد از پارس تا هندوستانش

چو یک روزی به سر آمد ازین راز

به پیش تخت عزرائیل شد باز

سلیمان گفتش ای بی تیغ خون ریز

چرا کردی نظر سوی جوان تیز

جوابش داد عزرائیل آنگاه

که فرمانم چنین آمد ز درگاه

که او را تا سه روز از راه برگیر

به هندستانش جان ناگاه برگیر

چو اینجا دیدمش ماندم در این سوز

کز اینجا چون رود آنجا به سه روز

چو میغ آورد تا هندوستانش

شدم آنجا و کردم قبض جانش

مدامت این حکایت حسب حال است

که از حکم ازل گشتن محال است

چه برخیزد ز تدبیری که کردند

که ناکام است تقدیری که کردند

تو اندر نقطهٔ تقدیر اول

نگه می‌کن مشو در کار احول

چو کار او نه چون کار تو آید

گلی گر بشکفد خار تو آید

چو مشکر بود هر کو در دوئی بود

بلای من منی بود و توئی بود

چو برخیزد دو بودن ازمیان راست

یکی گردد بهم این خواست و آن خواست

ز هر مژه اگر صد خون گشائی

فرو بستند چشمت، چون گشائی؟

چو دستت بسته‌اند ای خسته آخر

چه بگشاید ز دست بسته آخر؟

گرفته درد دین اهل خرد را

میان جادوی خواهی تو خود را

همه اجزای عالم اهل دردند

سر افشانان میدان نبردند

تو یک دم درد دین داری؟ نداری

بجز سودای بیکاری نداری

اگر یک ذره درد دین بدانی

بمیری ز آرزوی زندگانی

ولیکن بر جگر ناخورده تیغی

نه هرگز درد دانی نه دریغی

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:22 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

پسر گفتش که هر خلقی که هستند

همه دل در هوای خویش بستند

قدم خود از هوابر می‌نگیرند

که گامی بی ریا برمی‌نگیرند

چو هست این دَور دَور نفس امروز

نمی‌بینم دلی بر نفس پیروز

گر از بهر هوای خویش من نیز

کنم از سحر حاصل اندکی چیز

چو در آخر بود توبه ازانم

ندارد ای پدر چندین زیانم

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:22 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

جوانی داشت دیرینه رفیقی

رسیدش زخم سنگ منجنیقی

میان خاک و خون آغشته می‌گشت

رسیده جان بلب سرگشته می‌گشت

دمی دو مانده بود از زندگانیش

رفیق اندر میان ناتوانیش

بدو گفتا بگو تا چونی آخر

جوابش داد تو مجنونی آخر

اگر سنگی رسد از منجنیقت

بدانی تو که چونست این رفیقت

ولی ناخورده سنگی کی بدانی؟

بگفت این و برست از زندگانی

تو نشناسی که مردان در چه دردند

ولی دانند درد آنها که مردند

اگر درد مرا دانی دوائی

بکن ور نه برو بنشین بجائی

نصیب من چو ماهم زیرِ میغست

دریغست ودریغست و دریغست

مرا صد گونه اندوهست اینجا

که هر یک مه ز صد کوهست اینجا

اگر من قصّهٔ اندوه گویم

بر دریا و پیش کوه گویم

شود چون سیل کوه اینجا ز اندوه

چو دریا اشک گردد جملهٔ کوه

چنین نقلی درست آمد ز اخبار

که هر روزی که صبح آید پدیدار

میان چار رکن و هفت دایر

شود هفتاد میغ از غیب ظاهر

بر آن دل کو ز حق اندوه دارد

ز شست و نُه برو اندوه بارد

ولی هر دل که از حق باشدش صبر

همه شادی برو بارد بیک ابر

زمین و آسمان دریای دردست

نگردد غرقه هر کو مرد مردست

چو گیرم بر کنار بحر خانه

ز موجم بیم باشد جاودانه

فرو رفتم بدریائی من ای دوست

که جان صد هزاران غرقهٔ اوست

چو چندین جان فرو شد هر زمانی

کجا بادید آید نیم جانی

عجب نبوَد که گم گردم بیکبار

عجب باشد اگر آیم پدیدار

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:22 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

یکی دیوانه بود از اهل رازی

نکردی هیچ جز تنها نمازی

کسی آورد بسیاری شفاعت

که تا آمد بجمعه در جماعت

امام القصّه چون برداشت آواز

همی آن غُر نُبیدن کرد آغاز

کسی بعد از نماز از وی بپرسید

که جانت در نماز از حق نترسید

که بانگ گاو کردی بر سر جمع؟

سرت باید بریدن چون سر شمع

چنین گفت او کامامم پیشوا بود

بدو چون اقتدای من روا بود

چو در الحمد گاوی می‌خرید او

ز من هم بانگِ گاوی می‌شنید او

چو او را پیش رو کردم بهر چیز

هر آنچ او می‌کند من می‌کنم نیز

کسی پیش خطیب آمد بتعجیل

سؤالش کرد ازان حالت بتفصیل

خطیبش گفت چون تکبیر بستم

دهی مِلکست جائی دور دستم

چو در الحمد خواندن کردم آغاز

بخاطر اندر آمد گاو دِه باز

ندارم گاو گاوی می‌خریدم

که از پس بانگ گاوی می‌شنیدم

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:22 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

پدر گفتش که ای مغرور مانده

ز اسرا رحقیقت دور مانده

مکن امروز ضایع زندگانی

چو میدانی که تو فردا نمانی

ببابل می‌روی ای مرد فرتوت

که سحر آموزی از هاروت و ماروت

هزاران سال شد کان دو فرشته

نگونسارند در چَه تشنه گشته

وزیشان آنگهی تا آب آن چاه

مسافت یک وجب نیست ای عجب راه

چو نتوانند خود را آب دادن

کجا دَر می‌توانندت گشادن

چو استاد این چنین باشد پریشان

که خواهد کرد شاگردیِ ایشان

ترا امروز بینم دیو گشته

نخواهی گشت در فردا فرشته

مگرمرگت ببابل می‌دواند

که سرگردان و غافل می‌دواند

اگر مرگ تو در بابل نبودی

ترا این آرزو در دل نبودی

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:23 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

بشهر مصر در شوریدهٔ‌ای بود

که در عین الیقینش دیده‌ای بود

چنین گفت او که هر شوریدهٔ راه

که میرد از غم معشوق ناگاه

عجب نیست آن، عجب اینست کین سوز

گذارد عاشقی در زندگی روز

اگر عاشق بماند زنده روزی

بوَد چون شمع در اشکی و سوزی

نگیرد کار عاشق روشنائی

مگر چون شمع سوزد در جدائی

چوسوز عاشق از صد شمع بیشست

چو شمعش روشنی از شمع خویشست

اگر معشوق یابد عاشق زار

روان گردد بسر مانند پرگار

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:23 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

عمر یک جزو از توریت بگرفت

پیمبر چون چنان دیدش چنین گفت

که با توریت ممکن نیست بازی

مگر خود را جهود صرف سازی

جهود صِرف باید بود ناکام

که بهتر آن جهود از مردم خام

نه اینی و نه آن اینت حرامست

که در دین ناتمامی ناتمامست

تو نه در کفر و نه در دین تمامی

بگو آخر که تو در چه مقامی

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:23 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

چو ببریدند ناگه بر سر دار

سر دو دست حلاج آن چنان زار

بدان خونی که از دستش بپالود

همه روی و همه ساعد بیالود

پس او گفت آنکه سر عشق بشناخت

نمازش را بخون باید وضو ساخت

بدو گفتند ای شوریده ایام

چراکردی بخون آلوده اندام

که گر از خون وضوی آن بسازی

بود عین نمازت نانمازی

چو مردان پای نه در کوی معشوق

مترس از نام و ننگ هیچ مخلوق

که هر دل کو بقیومست قایم

نترسد ذرّهٔ از لؤم لایم

بیا مردانه در کار خدا باش

کم اغیار گیر و کار را باش

چو گردون گرد عالم چند گردی

ز خود کامی فراتر شو بمردی

که گر عشقت چین نامرد گیرد

ز خجلت بند بندت درد گیرد

بسا شیران که صاحب زور بودند

بزور عشق در چون مور بودند

تو کز موری کمی در زور و مقدار

به پیش عشق چون آئی پدیدار؟

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:23 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

مگر پوشیده چشمی بود در راه

که بگشاده زبان می‌گفت الله

چو نام حقّ ازو بشنود نوری

به پیش او دوید از ناصبوری

بدو گفتا تو او را می چه دانی

وگر دانی چرا تو زنده مانی

بگفت این و چنان بی‌خویشتن شد

که گفتی جان مشتاقش ز تن شد

در آن شورش به صحرا رفت ناگاه

نَیستانی دروده بود در راه

چنان بر نَیستان زد خویشتن را

که پاره پاره کرد از زخم تن را

بآخر از تنش از بس که خون شد

بزاری جان او با خون برون شد

نگه کردند و او را کشته دیدند

همه جایش بخون آغشته دیدند

ز خون سینهٔ آن کشتهٔ راه

نوشته بر سر هر نی که الله

چنین باید سماع نی شنودن

زنی کشته شدن در خون غنودن

چو نام دوست بنیوشی چنین شو

بیک یک ذره بحری آتشین شو

تو گر در دوستی جان در نبازی

ترا آن دوستی باشد مجازی

اگر در عشق اهل راز باشی

ز صدق دوستی جانباز باشی

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:24 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

یکی مجنون که رفتی در ملامت

بدو گفتند فردای قیامت

کسی باشد که ده ساله نماز او

منادی می‌کند شیب و فراز او

بیک گرده ازو نخرد کسی آن

بگوید بر سر مجمع بسی آن

جوابش داد مجنون کان نیرزد

نمازش آن همه یک نان نیرزد

که گر بخریدی آن را خلق وادی

نبودی حاجت چندان منادی

اگر صد کار باشد در مجازت

نیاید یاد ازان جز در نمازت

نمازت چون چنین باشد مجازی

بوَد اندر حقیقت نانمازی

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:24 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها