پاسخ به:الهی نامه عطار
ز نامش پُر شکر شد کام جانها
اگر بی یادِ او بوئیست رَنگیست
وگر بی نام او نامیست ننگیست
خداوندی که چندانی که هستیست
همه در جنب ذاتش عین پستیست
چو ذاتش برترست از هرچه دانیم
چو عقل هیچ کس بالای او نیست
صفاتش ذات و ذاتش چون صفاتست
چو نیکو بنگری خود جمله ذاتست
که التوحید اِسقاطُ الاضافات
زهی رتبت که ازمه تا بماهی
بود پیشش چو موئی از سیاهی
زهی عزّت که چندان بی نیازیست
که چندین عقل و جان آنجا ببازیست
زهی حشمت که گر در جان درآید
ز هر یک ذرّه صد طوفان برآید
زهی وحدت که موئی در نگنجد
در آن وحدت جهان موئی نسنجد
زهی رحمت که گر یک ذرّه ابلیس
زهی غیرت که گر بر عالم افتد
بیک ساعت دو عالم برهم افتد
زهی هیبت که گر یک ذرّه خورشید
نیابد گم شود در سایه جاوید
زهی حرمت که ازتعظیم آن جاه
زهی ملکت که واجب گشت لابد
که نه نقصان یذیرد نه تزاید
زهی قوّت که گرخواهد بیک دم
زمین چون موم گرداند فلک هم
زهی شربت که در خون میزند جان
بامید سَقاکُم رَبُّکُم خوان
زهی ساحت که گر عالم نبودی
زهی غایت که چشم عقل و ادراک
بماند از بُعدِ آن افکنده بر خاک
زهی مهلت که چون هنگام آید
زهی عزلت که چندانی زن و مرد
دویدند و ندیدند از رهش گرد
زهی غفلت که ما را کرد زنجیر
وگرنه نیست ازما هیچ تقصیر
زهی طاقت که گر ما زین امانت
زهی حسرت که خواهد بود ما را
جهان عشق را پای و سری نیست
بجز خون دل او را رهبری نیست
کسی عاشق بوَد کز پای تا فرق
چوگل در خون شود اوّل قدم غرق
فراوان بوده و نابوده گفتم
اگرچه جُرمِ عاصی صد جهانست
ولی یک ذرّه فضلت بیش ازانست
چو ما را نیست جز تقصیر طاعت
چه وزن آریم؟ مشتی کم بضاعت
کنون چون اوفتاد این کار ما را
خدایا رحمتت در یای عام است
از آنجا قطرهٔ ما را تمام است
در آن دریا فرو شوئی بیکبار
چه کم گردد ازان دریای رحمت
که یک قطره کنی بر خلق قسمت
خوشا هائی ز حق و ز بنده هوئی
میان بنده و حق های و هوئی
چرا بر خود نمیگرئی بسی تو
چو مُردی آن همه بیگانه داری
گرت یک ذرّه این اندوه باید
اگر پیش از اجل یک دم بمیری
در آن یک دم همه عالم بگیری
اگر آگه شوی ای مردِ مهجور
که ازنزد کِه ماندی این چنین دور
ز حسرت داغ بر پهلو نهی تو
که یابد باز یک سوزن ز دریا
جهان را چون رباطی با دو در دان
که چون زین در درآئی بگذری زان
توغافل خفته وز هیچت خبر نه
بخواهی مُرد اگر خواهی وگرنه
ترا گر خود گدائی ور شهنشاه
سه گز کرباس و ده خشتست همراه
بسی کردست گردون شعله کاری
زهر چیزی که داری کام و ناکام
جدا میبایدت گشتن سرانجام
وگر ملکت ز ماهی تا بماهست
سرانجامت بدین دروازه راهست
اگر رایش بود بر دارد آن گنج
وگرنه همچنان بگذارد آن گنج
وصالی بی فراقی قسمِ کس نیست
که گل بی خار و شکر بی مگس نیست
نمیدانم کسی را بی غمی من
که تادستی برو مالم دمی من
برَو تن در غم بار گران نه
بسی جان کَن چو جان خواهند جان ده
نمیبینم ترا آن مردی و زور
که بر گردون شوی نا رفته درگور
نه ششصد سال آدم ماند غمناک
ز بهر گندمی خون ریخت برخاک؟
چو او را گندمی بی صد بلا نیست
ترا هم لقمهٔ بی غم روا نیست
فغان از زاد و از بود من و تو
جهانا کیست کز جَور تو شادست
همه جَور تو و دَور تو بادست
جهان چون نیست از کار تو غمناک
چرا بر سر کنی از دستِ او خاک
جهان چون تو بسی داماد دارد
که تا با همدمی رمزی برانم
درین پستی چه سازی کاخ و منظر
چو جسمت سوده خواهد گشت در خاک
سر منظر چه افرازی بر افلاک
اگر آگندهٔ از سیم و زر گنج
نخواهی خورد یک دم آب بی رنج
غم خود خور که کس را ازتو غم نیست
چه میگویم ترا حقّا که هم نیست
اگرچه جای تو در زیر خاکست
ولیکن جان پاک از خاک پاکست
نه تاجی از خلافت بر سر تست؟
بگلشن شو گران جانی رها کن
تو چون یوسف چرا در قعر چاهی
ازان بر ملک خویشت نیست فرمان
تو شاهی هم در آخر هم در اوّل
دو میبینی یکی را و دو صد صد
چه یک چه دو چه صد، جمله توئی خود
تو یک دل داری ای مسکین و صد بار
بیک دل چون توانی کرد صد کار
ترا اندوهِ نان و جامه تا کی
ترا از نام و ننگ عامه تا کی
نهادی بوالعجب داری تو در اصل
پلاسی کرده اندر اطلسی وصل
زواَسجدواَقتَرِب خلعت بپوشی
ز بس کاندیشهٔ بیهوده کردی
الا ای خفته گر هستی خردمند
دربایست خود برخود فرو بند
زهی حیران و سرگردانِ عالم
الا ای از حریصی با دل کور
بماندی در حرص را مرگست مرهم
تو نامرده نگردد حرصِ تو کم
چه خواهی کرد چندین مال دنیا
نیرزد بالله اندر چشمِ رهرَو
همه چون کرکسان دربند مردار
فغان زین مور طبعان سخن چین
چو موران جمله نه رهبر نه ره بین
فغان از حرص مشتی استخوان رند
الا ای روز و شب غمخواره مانده
ترا حرصست و اشتر را مهاری
صبوری وَرز و ساکن باش آخر
ز کافر او نگیرد رزقِ خود باز
کجا گیرد ز مرد پر خرد باز
مکن در وقت صبح ای دوست سستی
بیابی هر چه آن ساعت بخواهی
هر آن خلعت کز آن درگاه پوشند
چو آید صبح گاه آنگاه پوشند
گرت باید در آن دم پادشائی
شنبه 11 اردیبهشت 1395 1:19 AM
تشکرات از این پست