0

الهی نامه عطار

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

 

بزرگی بر یکی مکتب گذر کرد

مگر ناگه بدو کودک نظر کرد

یکی را پیش نان و نان خورش بود

دگر را نانِ تنها پرورش بود

مگر این یک ازان یک نان خورش خواست

که کارش می‌نشد بی نان خورش راست

دگر یک گفت اگر باشی سگ من

که هم چون سگ زنی تگ بر تگ من

بیابی نان خورش از من وگرنه

ترا بس نان تنها و دگر نه

چو راضی گشت آن کودک بدان کار

دوان شد همچو سگ در ره برفتار

نهادش رشته بر گردن که سگ باش

ببانگ سگ درآی و تیز تگ باش

چنان کالقصّه فرمودش چنان کرد

که تا آن نان خورش بر روی نان کرد

بزرگ دینش گفت ای خرد کودک

اگر تو بودتی در کار زیرک

قناعت کردتی بر نان زمانی

وزین سگ بودنت بودی امانی

بترک نان خورش بایست گفتن

که تا چون سگ نبایستیت رفتن

چو سگ تا کی کنم از پس جهانی

برای جیفهٔ و استخوانی

اگر محمود اخبار عجم را

بداد آن پیل واری سه درم را

چه کرد آن پیل وارش؟ کم نیرزید

بر شاعر فقاعی هم نیرزید

زهی همّت که شاعر داشت آنگاه

کنون بنگر که چون برخاست از راه

بحمدالله که در دین بالغم من

بدنیا از همه کس فارغم من

هر آن چیزی که باید بیش ازان هست

چرا یازم بسوی این و آن دست

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:18 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

 

چو در نزع اوفتاد آن پیر بسطام

بیاران گفت کای قوم نکوکام

یکی زنّار آریدم هم اکنون

که تا بر بندد این مسکینِ مجنون

خروشی از میان قوم برخاست

که از زنّار ناید کار تو راست

چگونه باشد ای سلطان اسرار

میان بایزید آنگاه و زنّار

دگر ره خواست زنّاری ز اصحاب

نمی‌آورد کس آن کار را تاب

بآخر کرد شیخ الحاح بسیار

نمی‌دانست کس درمانِ آن کار

همه گفتند اگر بر شیخ تقدیر

شقاوة خواستست آنرا چه تدبیر

یکی زنّار آوردند اصحاب

که تا بر بست و بگشاد ازدو چشم آب

پس آنگه روی را در خاک مالید

بسوز جان و درد دل بنالید

بسی افشاند خون ازچشمِ خونبار

وزان پس از میان ببرید زنّار

زبان بگشاد کای قیّومِ مطلق

بحقّ آنکه جاویدان توئی حق

که چون این دم بریدم بند زنّار

همان هفتاد ساله گبرم انگار

نه گبری کو درین دم باز گردد

بیک فضل تو صاحب راز گردد؟

من آن گبرم که این دم بازگشتم

چه گر دیر آمدم هم باز گشتم

بگفت این و شهادة تازه کرد او

بسی زاری بی اندازه کرد او

اگرچه راه افزون آمدم من

همان انگار کاکنون آمدم من

چو میدانی که من هیچم الهی

ز هیچی این همه پس می چه خواهی

چه دارم، درد بی اندازه دارم

ز مال و ملک قلبی تازه دارم

چو دل دارم خرابی و کبابی

چه می‌خواهی خراجی از خرابی

اگر توعجز می‌خواهی بسی هست

ندانم تا چو من عاجز کسی هست

غمم جز تو دگر کس می‌نداند

تو می‌دانی اگرکس می‌نداند

چه می‌گویم چو دانم ناظری تو

چه می‌جویم چو دانم حاضری تو

تو خود بخشی اگر جویم وگرنه

تو خود دانی اگر گویم وگرنه

همه بی سر تنیم افتاده در بند

چه برخیزد ازین بی سر تنی چند؟

چو از خلقت نه سود ونه زیانست

همه رحمت برای عاصیانست

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:19 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

مگر شبلی امام عالم افروز

گذر می‌کرد در عرفات یک روز

فتادش چشم بر ابلیس ناگاه

بدو گفتا که ای ملعونِ درگاه

چو نه اسلام داری ونه طاعت

چرا گردی میان این جماعت

بگو چون شد ازین تاریک روزت

امیدی می‌بوَد از حق هنوزت؟

چو بشنید این سخن ابلیس پُر غم

زبان بگشاد و گفت ای شیخ عالم

چو حق را صدهزاران سال جاوید

پرستیدم میان خوف و امید

ملایک را بحضرت ره نمودم

بهر سرگشتهٔ او دَر گشودم

دلی پر داشتم از عزّت او

مُقِر بودم بوحدانّیت او

اگر بی علّتی با این همه کار

براند از درگه خویشم بیکبار

که کس زهره نداشت از خلق درگاه

که گوید: از چه رد کردیش ناگاه؟

اگر بی علّتی بپذیردم باز

عجب نبوَد که نتوان داد آواز

چو بی علّت شد ستم راندهٔ او

شَوَم بی علتی هم خواندهٔ او

چو در کار خدا چون و چرا نیست

امید از حق بریدن هم روا نیست

چو قهرش حکم کرد و راندم آغاز

عجب نبوَد که لطفش خواندم باز

نمی‌دانم نمی‌دانم الهی

تو دانی و تو دانی تا چه خواهی

یکی را خواندهٔ با صد نوازش

یکی را راندهٔ با صد گدازش

نه زین یک طاعتی نه زان گناهی

به سرّ تو کسی را نیست راهی

بحقّ آنکه تو کس را نمانی

که آن ساعت که تو کس را نمانی

زجُرم و ناکسی من گذر کن

بفضلت در من ناکس نظر کن

مکُش در پای پیل قهر زارم

که من خود طاقت موری ندارم

مرا چون پهلوی یک مور نبوَد

به پیش پیل قهرت زور نبوَد

من غم کُشته را دلشاد گردان

مکُش وین گردنم آزاد گردان

اگر کردم بدی با خویش کردم

نه از فضل تو من بد بیش کردم

اگر نیک و اگر بد کرده‌ام من

تو میدانی که با خود کرده‌ام من

چو از نیک و بد ما بی‌نیازی

زهر دو بگذری کارم بسازی

اگرچه بستهٔ نیک و بدم لیک

نمی‌گویم ز نیک و بد بد و نیک

چو بی علّت بسی دولت دهی تو

کنون هم نیز بی علت دهی تو

چو بی علت عطا دادی وجودم

همی بی علتی کن غرق جودم

چو نیست از رنجِ من آسایش تو

که علت نیست در بخشایش تو

مدر از کردهٔ من پردهٔ من

خطی درکش بگرد کردهٔ من

نه آن کافر که او دین دار گردد

در اوّل روز مرد کار گردد؟

ز چندین ساله کفرش از شهادت

دهد غُسل دلش عین سعادت

خدایا گرچه درخون آمدم من

همان انگار کاکنون آمدم من

چو آن کافر پشیمانیم انگار

همی چون نو مسلمانیم انگار

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:19 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

در اوّل روز می‌شد بشرِ حافی

ز دُردی مست امّا جانش صافی

مگر یکپاره کاغذ یافت در راه

بر آن کاغذ نوشته نامِ الله

ز عالم جز جَوی حاصل نبودش

بداد و مشک بستد اینت سودش

شبانگه نامِ حق را مردِ حق جوی

بمشک خود معطّر کرد وخوش بوی

در آن شب دید وقت صبح خوابی

که کردندی به سوی او خطابی

که ای برداشته نام من از خاک

بحرمت کرده هم خوش بوی و هم پاک

ترا مرد حقیقت جوی کردیم

همت پاک و همت خوش بوی کردیم

خدایا بس که این عطّارِ خوش گوی

بعطر نظم نامت کرد خوش بوی

چه گر عطّار ازان خوش گوی بودست

که نامت جاودان خوش بوی بودست

تو هم از فضل خاک آن درش کن

بنام خویشتن نام آورش کن

که جز از فضل تو روئی ندارد

گر از طاعت سر موئی ندار

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:19 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

کنیزی داشت عبدالله مسعود

که صد گونه هنر بودیش موجود

مگر چون احتیاج آمدش دینار

طلب کرد آن کنیزک را خریدار

کنیزک را چنین گفت ای دلاور

برَو جامه بشوی و شانه کن سر

که می بفروشمت زانک احتیاجست

که تن را بر خراب دل خراجست

کنیزک در زمان فرمانِ او کرد

دو سه موی سفید از سر فرو کرد

بآخر چشم چون بر مویش افتاد

هزاران اشک خون بر رویش افتاد

چو عبدالله مسعودش چنان دید

دو چشمش همچو ابری خون فشان دید

بدو گفتا چرا گریندهٔ تو

که می بفروشمت چون بندهٔ تو

کنون من عهد کردم با تو خاموش

که نفروشم ترا، مگری و مخروش

کنیزک گفت من گریان نه زانم

که درحکم فروش تست جانم

ولیکن زان سبب گریم چنین زار

که عمری کرده‌ام پیش کسی کار

که یافت ازخدمتش مویم سپیدی

بآخر کار آمد نا امیدی

چرا بودم بآخر پیش مردی

که بفروشد مرا آخر بدردی

چراکردم جوانی خرج جائی

که در پیری نهندم در بهائی

چرا بودم بجائی روزگاری

که آن خدمت فروش آورد باری

چرا بر درگه غیریم ره بود

چو درگاهی چنان در پیشگه بود

کسی را کان چنان درگاه باشد

بدرگاهی دگر چون راه باشد

تو ای خواجه حدیث من بمنیوش

اگرچه می‌نیرزم هیچ بفروش

درآمد جبرئیل و گفت حالی

به پیش صدر و بدر لایزالی

که عبدالله را گوی ای وفادار

مباش این درد را آخر روا دار

سپیدی یافت در اسلام مویش

جز آزادی نخواهد بود رویش

خدایا چون ترا حلقه بگوشم

میفکن روز پیری در فروشم

گر از طاعت ندارم هیچ روئی

سپیدم هست در اسلام موئی

اگر بفروشیم جان سوختن راست

که دوزخ این زمان افروختن راست

ز جان سوزی و دلسوزی چه خیزد

ز موری درچنان روزی چه خیزد

بحق عزّت ای دانندهٔ راز

که اندر خندق عجزم مینداز

بدست قهر چون مومم مگردان

ز فضل خویش محرومم مگردان

همه نیک و بدم ناکرده انگار

ز فضلت کن مرا بی من بیکبار

که هر نیک و بدی کان از من آید

مرا ناکام غُلّ گردن آید

مرا گر تو نخواهی کرد بیدار

بخواب غفلتم در مرده انگار

چو من سرگشته پستم تو بلندی

بلندم کن چو پستم اوفکندی

گرفتار توام از دیرگاهی

مرا بنمای سوی خویش راهی

درم بگشای و فرتوت خودم کن

دلم بربای و مبهوت خودم کن

ز من بر من بسی آمد تباهی

الهی نَجِّنی منّی الهی

مرا بِرهان ز من گر می رهانی

که هر چیزی که می‌خواهی توانی

مرا با خود مدار و بیخودم دار

ز خود سیر آمدم این خود کم انگار

بحق آنکه میدانی که چونم

که بیرون آر ازین غرقابِّ خونم

مرا بیخود بخود گردان گرفتار

میاور با خودم هرگز دگر بار

سگم خوان و مران از آستانم

که در کویت سگ یک استخوانم

اگر یابم زکویت استخوانی

کشم در پیش چرخ پیرخوانی

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:19 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

بنام آنک ملکش بی زوالست

بوصفش نطق صاحب عقل لالست

مفرّح نامهٔ جانهاست نامش

سر فهرست دیوانهاست نامش

ز نامش پُر شکر شد کام جانها

زیادش پر گهر تیغ زبانها

اگر بی یادِ او بوئیست رَنگیست

وگر بی نام او نامیست ننگیست

خداوندی که چندانی که هستیست

همه در جنب ذاتش عین پستیست

چو ذاتش برترست از هرچه دانیم

چگونه شرح آن کردن توانیم

بدست صنع گوی مرکز خاک

فکنده درخم چوگان افلاک

چو عقل هیچ کس بالای او نیست

کسی دانندهٔ آلای او نیست

همه نفی جهان اثباتش آمد

همه عالم دلیل ذاتش آمد

صفاتش ذات و ذاتش چون صفاتست

چو نیکو بنگری خود جمله ذاتست

وجود جمله ظلّ حضرت اوست

همه آثار صنع قدرت اوست

نکوگوئی نکو گفتست در ذات

که التوحید اِسقاطُ الاضافات

زهی رتبت که ازمه تا بماهی

بود پیشش چو موئی از سیاهی

زهی عزّت که چندان بی نیازیست

که چندین عقل و جان آنجا ببازیست

زهی حشمت که گر در جان درآید

ز هر یک ذرّه صد طوفان برآید

زهی وحدت که موئی در نگنجد

در آن وحدت جهان موئی نسنجد

زهی رحمت که گر یک ذرّه ابلیس

بیابد گوی برباید ز ادریس

زهی غیرت که گر بر عالم افتد

بیک ساعت دو عالم برهم افتد

زهی هیبت که گر یک ذرّه خورشید

نیابد گم شود در سایه جاوید

زهی حرمت که ازتعظیم آن جاه

نیابد کس ورای اوبدان راه

زهی ملکت که واجب گشت لابد

که نه نقصان یذیرد نه تزاید

زهی قوّت که گرخواهد بیک دم

زمین چون موم گرداند فلک هم

زهی شربت که در خون می‌زند جان

بامید سَقاکُم رَبُّکُم خوان

زهی ساحت که گر عالم نبودی

سر موئی از آنجا کم نبودی

زهی غایت که چشم عقل و ادراک

بماند از بُعدِ آن افکنده بر خاک

زهی مهلت که چون هنگام آید

بموئی عالمی دردام آید

زهی شدّت بحجّت برگرفتن

نه برگ خامشی نه روی گفتن

زهی عزلت که چندانی زن و مرد

دویدند و ندیدند از رهش گرد

زهی غفلت که ما را کرد زنجیر

وگرنه نیست ازما هیچ تقصیر

زهی طاقت که گر ما زین امانت

برون آئیم ناکرده خیانت

زهی حسرت که خواهد بود ما را

ولی حسرت ندارد سود ما را

جهان عشق را پای و سری نیست

بجز خون دل او را رهبری نیست

کسی عاشق بوَد کز پای تا فرق

چوگل در خون شود اوّل قدم غرق

خداوندا بسی بیهوده گفتم

فراوان بوده و نابوده گفتم

اگرچه جُرمِ عاصی صد جهانست

ولی یک ذرّه فضلت بیش ازانست

چو ما را نیست جز تقصیر طاعت

چه وزن آریم؟ مشتی کم بضاعت

کنون چون اوفتاد این کار ما را

خداوندا بما مگذار ما را

مبرا از کم و چون و چرائی

ورای عالم و خلقی ورائی

خدایا رحمتت در یای عام است

از آنجا قطرهٔ ما را تمام است

اگر آلایش خلق گنه کار

در آن دریا فرو شوئی بیکبار

نگردد تیره آن دریا زمانی

ولی روشن شود کارِ جهانی

چه کم گردد ازان دریای رحمت

که یک قطره کنی بر خلق قسمت

خوشا هائی ز حق و ز بنده هوئی

میان بنده و حق های و هوئی

نداری در همه عالم کسی تو

چرا بر خود نمی‌گرئی بسی تو

اگر صد آشنا درخانه داری

چو مُردی آن همه بیگانه داری

بآسانیت این اندوه ندهند

بدست کاه برگی کوه ندهند

گرت یک ذرّه این اندوه باید

صفای بحر و صبر کوه باید

اگر پیش از اجل یک دم بمیری

در آن یک دم همه عالم بگیری

اگر آگه شوی ای مردِ مهجور

که ازنزد کِه ماندی این چنین دور

ز حسرت داغ بر پهلو نهی تو

سر تشویش بر زانو نهی تو

اگر شایستهٔ راه خدا را

بکلی میل کش چشم هوا را

چو نابینا شود چشم هوایت

بحق بینا شود چشم هُدایت

تحیّر را نهایت نیست پیدا

که یابد باز یک سوزن ز دریا

جهان را چون رباطی با دو در دان

که چون زین در درآئی بگذری زان

توغافل خفته وز هیچت خبر نه

بخواهی مُرد اگر خواهی وگرنه

ترا گر خود گدائی ور شهنشاه

سه گز کرباس و ده خشتست همراه

بسی کردست گردون شعله کاری

نخواهد بود کس را رستگاری

زهر چیزی که داری کام و ناکام

جدا می‌بایدت گشتن سرانجام

وگر ملکت ز ماهی تا بماهست

سرانجامت بدین دروازه راهست

وگر اسکندری، دنیای فانیت

کند روزی کفن اسکندرانیت

عزیزا بی تو گنجی پادشائی

برای خویشتن بنهاد جائی

اگر رایش بود بر دارد آن گنج

وگرنه همچنان بگذارد آن گنج

جهان بی وفا نوری ندارد

دمی بی ماتمی سوری ندارد

اگر سیمت ببخشد سنگ باشد

وگر عذریت خواهد لنگ باشد

وصالی بی فراقی قسمِ کس نیست

که گل بی خار و شکر بی مگس نیست

نمی‌دانم کسی را بی غمی من

که تادستی برو مالم دمی من

برَو تن در غم بار گران نه

بسی جان کَن چو جان خواهند جان ده

نمی‌بینم ترا آن مردی و زور

که بر گردون شوی نا رفته درگور

نه ششصد سال آدم ماند غمناک

ز بهر گندمی خون ریخت برخاک؟

چو او را گندمی بی صد بلا نیست

ترا هم لقمهٔ بی غم روا نیست

زیان آمد همه سود من و تو

فغان از زاد و از بود من و تو

جهانا کیست کز جَور تو شادست

همه جَور تو و دَور تو بادست

جهان چون نیست از کار تو غمناک

چرا بر سر کنی از دستِ او خاک

جهان چون تو بسی داماد دارد

بسی عید و عروسی یاددارد

مرا عمریست تادربندِ آنم

که تا با همدمی رمزی برانم

نمی‌بینم یکی هم دم موافق

فغان زین هم نشینان منافق

چو بهر خاک زادستی ز مادر

درین پستی چه سازی کاخ و منظر

چو جسمت سوده خواهد گشت در خاک

سر منظر چه افرازی بر افلاک

اگر آگندهٔ از سیم و زر گنج

نخواهی خورد یک دم آب بی رنج

غم خود خور که کس را ازتو غم نیست

چه می‌گویم ترا حقّا که هم نیست

اگرچه جای تو در زیر خاکست

ولیکن جان پاک از خاک پاکست

نه مسجود ملایک گوهر تست؟

نه تاجی از خلافت بر سر تست؟

خلیفه زادهٔ گلخن رها کن

بگلشن شو گران جانی رها کن

بمصر اندر برای تست شاهی

تو چون یوسف چرا در قعر چاهی

ازان بر ملک خویشت نیست فرمان

که دیوت هست برجای سلیمان

تو شاهی هم در آخر هم در اوّل

ولی بیننده را چشمست احول

دو می‌بینی یکی را و دو صد صد

چه یک چه دو چه صد، جمله توئی خود

تو یک دل داری ای مسکین و صد بار

بیک دل چون توانی کرد صد کار

ترا اندوهِ نان و جامه تا کی

ترا از نام و ننگ عامه تا کی

نهادی بوالعجب داری تو در اصل

پلاسی کرده اندر اطلسی وصل

اگر هر دم حضوری را بکوشی

زواَسجدواَقتَرِب خلعت بپوشی

ز بس کاندیشهٔ بیهوده کردی

نهاد خویش را فرسوده کردی

الا ای خفته گر هستی خردمند

دربایست خود برخود فرو بند

زهی حرص دل فرزندِ آدم

زهی حیران و سرگردانِ عالم

الا ای از حریصی با دل کور

بماندی در حرص را مرگست مرهم

...

تو نامرده نگردد حرصِ تو کم

چه خواهی کرد چندین مال دنیا

چشیدی جامِ مالامالِ دنیا

متاع جملهٔ دنیا بیک جَو

نیرزد بالله اندر چشمِ رهرَو

همه چون کرکسان دربند مردار

...

فغان زین مور طبعان سخن چین

چو موران جمله نه رهبر نه ره بین

فغان از حرص مشتی استخوان رند

همه سگ سیرتان موش پیوند

الا ای روز و شب غمخواره مانده

بدست حرص در بیچاره مانده

حریصی بر سرت کرده فساری

ترا حرصست و اشتر را مهاری

تو بر رزّاق ایمن باش آخر

صبوری وَرز و ساکن باش آخر

ز کافر او نگیرد رزقِ خود باز

کجا گیرد ز مرد پر خرد باز

مکن در وقت صبح ای دوست سستی

چو داری ایمنی و تن درستی

چو تو بیدار باشی صبحگاهی

بیابی هر چه آن ساعت بخواهی

هر آن خلعت کز آن درگاه پوشند

چو آید صبح گاه آنگاه پوشند

در روضه سحرگاهان گشایند

جمال او بمشتاقان نمایند

گرت باید در آن دم پادشائی

ز درگاه محمد کن گدائی

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:19 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

یکی رندی میان داغ ودردی

ستاده بود بر دکان مردی

ازو می‌خواست چیزی، می ندادش

بسی بر پیش دکان ایستادش

زبان بگشاد دکاندار پر پیچ

که تا تو زخم نکنی ندهمت هیچ

چو کردی زخم، از من نقد می‌جوی

وگر نه همچنین می‌باش و می‌گوی

برهنه کرد رند اندام حالی

بدو گفتا نگه کن از حوالی

اگر بر من ز سر درگیر تا پای

توانی دید بی صد زخم یک جای

بگو کانجایگه زخمی رسانم

که بی صد زخم جائی می‌ندانم

اگر بی زخم هستم جایگاهی

نباشد چشم زخم از تو گناهی

چو نیست از پای تا سر بی جراحت

بده چیزی که یابم از تو راحت

تنم چون جمله مجروحست اکنون

ازین پس نوبة روحست اکنون

خدایا من چو آن رند گدایم

که بر تن نیست بی صد زخم جایم

ز سر تا پای من چندان که جوئی

جراحت پُر بوَد چندان که گوئی

دمی هرگز براحت برنیارم

که سر از صد جراحت بر نیارم

دمی گر صد جراحت می‌نیابم

ز عمر خویش راحت می‌نیابم

اگر خود پای تا سر عین دردم

ز دردی کافرم گر سیر گردم

غم تو بایدم از عالم تو

ندارم غم چو من دارم غم تو

دریغا جان ندارم صد هزاران

که در پای غمت ریزم چو باران

چو حرف ها و هو آید بگوشم

همه در ها و هو و در خروشم

ترا دیدم خودی خود ستُردم

بتو زنده شدم وز خویش مُردم

اگردایم چنین باشم کمالست

وگر با خویشتن رفتم زوالست

خدایا دست این شوریده دل گیر

خلاصم ده ازین زندان دلگیر

در آن ساعت که جان آید بحلقم

نماند هیچ امیدی بخلقم

تنم را روشنائی لحد بخش

دلم را آشنائی ابد بخش

چو زایل گردد این مُلک وجودم

مکن بی بهره از دریای جودم

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:20 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

این فصل در نسخه کتابخانه سلطان محمد فاتح استانبول عبارت از ۳۲۲ بیت است، بیت اول و آخرش بروجه ذیل است:

محمد مقتدای هر دو عالم

محمد مهتر اولادِ آدم

وگر در خوردّ آب تو نیم من

فرا آبم مده والله اعلم

 

در نسخه کتابخانه موزه انگلستان بجای این فصل ۱۷ بیت وجود دارد که اول و آخرش نیز بروجه ذیل است:

محمد کو سرافراز عرب بود

وجودش درِّ دریای طلب بود

...

چو هم دستی تو با موسیِ عمران

همی از جامِ جان خور آبِ حیوان

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:20 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

آلهی، نامه را آغاز کردم

بنامت باب نامه باز کردم

زبان را در فصاحت راه دادم

دهان را در بلاغت برگشادم

توکّل بر خدا، تقصیر بر خویش

نهادم این نهایت نامه در پیش

دل حاضر بتحریرش سپردم

اگر خوش گوی کردم گوی بر دم

در گنج عبارت برگشادم

آلهی نامه نام این نهادم

آلهی، نامِ تو و نامهٔ تست

بلی جَفَّ القلَم در خامهٔ تست

بآغازش تو دادستی نهایت

بانجامش تو کن این را کفایت

رفیق خاطرم کن فضل و توفیق

میفکن خاطرم در فکر و تعویق

که تا آخر کنم این داستان را

باُنس جان نمایم اِنس و جان را

توئی هادیِ خلق جاودانی

نهان و آشکارا جمله دانی

بانجام آوری آغازِ رازم

که تا گردن کشم گردن فرازم

آلهی، فضلِ خود را یارِ ما کن

ز رحمت یک نظر درکارِ ما کن

که تا مطلوبِ جانم حاصل آید

مگر قولم قبول یک دل آید

اگر یک دل شود زین شعر خشنود

مراد جان برآید کامِ دل زود

سخن بر من، هدایت بر خداوند

خداوندا جدائی را بپیوند

بلطفت می‌کنم این را حوالت

نگه دارش خدایا از بطالت

پسند خویش کن این گفت و گو را

قبولم کن فزون ده رغبتم را

مهیّا کن مراد روح پیشم

کرامت کن عطیّتهای خویشم

مرا در وصفِ وحدت ترجمان ده

برّب خویش خاطر را نشان ده

نشان ده بی نشانا تا درآیم

بکام دل زبان را برگشایم

در الحان آورم طوطیِ جان را

شکر بخشم ز شعر خود بیان را

بشغل روح تو مشغول گردم

ز ننگ بحر و کان معزول گردم

همه جان گردم و تن را بمانم

روان را از دل و جان وا رهانم

ز سر تا پای کلّی نور گردم

اگر مشکم مگر کافور گردم

خدایا در زبان من صواب آر

دعای بندهٔ خود مستجاب آر

دل پر دُردیم را صاف گردان

بما بین شکر من لاف گردان (؟)

مرا در حضرت خود کامران دار

ز کج گفتن زبانم در امان دار

مرا توفیق ده تا حمد خوانم

صفات ذات تو بر لفظ رانم

ز درگاهت همین دارم امانی

مرا یا رب بدین مقصد رسانی

سخن انجام شد، آغازِ توحید

کنم از حمد و از تمجید و تخمید

بنالم همچو بلبل در بهاران

ببارانم ز ابر دیده باران

بجنبانم سلاسل جان و دل را

کنم روح و روانی آب و گل را

برآرم دستِ دعوت در مناجات

بزاری گویم ای قاضیِ حاجات

مرادر حمدِ خود صاحب قران کن

زبان من چو شعر من روان کن

روان کن کارِ من در کامرانی

زبان را ده برات ترجمانی

خدایا از حکایت خسته گردم

بساط انبساط اندر نوردم

دهان بگشایم اندر وصفِ ذاتت

کنم آغازِ اوصاف صفاتت

خداوندا عطاهای تو عام است

عنایتهای عامّت بر دوام است

ز مشتی خاک ما را آفریدی

کُلی بر کلِّ کَونم بر گزیدی

بگفت خیر امّت سر فرازیم

ازان برجامهٔ طوعت طرازیم

بدین تشریف و خلعت شهریاریم

بکَرَّمنا کبیر و کامگاریم

خداوندا توئی دانا و داور

صفات ذات تست الله اکبر

منزّه از زن و از خویش و فرزند

مبّرا از شریک و مثل و مانند

قدیم بی ولد، قیّوم بی خویش

تولّای توانگر، فخرِ درویش

ز دودی آسمان را آفریدی

ز خاکی کُلِّ انسان آفریدی

سما را بی ستون بنیاد دادی

ترابی بر سرابی تو نهادی

ز بادی عیسی مریم تو کردی

زناری دشمن آدم تو کردی

ز کاف و نون تو کردی کَون کَون را

جهان و جان تودادی اِنس و جان را

مسالک هوش و مستی از تو دارند

ممالک مِلک هستی از تو دارند

خلایق جمله ازجام تو مستند

همه مأمور فرمان الستند

ترا می‌زیبد الحق پادشاهی

که پیدا آوری ماهی ز ماهی

توئی رزّاق هر پیدا و پنهان

توئی خلّاق هر دانا و نادان

وَمَا مِن دابّةٍ منشورِ شاهیست

اَلَم تَعلَم نفاد پادشاهیت

توبودی و نبُد جنّات و نیران

توبودی و نبود ایوان و کیوان

تو بودی ونبود افلاک و کَونَین

تو بودی و نبود این قاب قوسین

توئی باقی و فانی هرچه هستند

بتقدیرت نه بالا بل که پستند

توئی خلاق هر بالا و پستی

توئی پیدا و پنهان هرچه هستی

توئی گیرنده و میرنده مائیم

توئی سلطان و ما مشتی گدائیم

گنه کاریم اما مستمندیم

مسلمانیم ازان ره شهر بندیم

جهان زندان سرای مؤمنانست

ولی مال و منال مؤمن آنست

اگر فضلت قرین حال گردد

خرابم جمله جا و مال گردد

چه باشد بنده مقرون انابت

کند طاعت کند دعوت اجابت

اگر بابنده عدل وداد ورزد

عبادتهای صد ساله چه ارزد

خداوندا توئی حامی و حاضر

بحال بندگان خویش ناظر

خطی از فضل گرد این خطا کش

قلم در نامهٔ کردارِ ما کش

اگر بر ما ببخشائی کریمی

وگر تعظیم فرمائی عظیمی

گر از ما زلّتی آید هم ا زماست

فراموشیِ ما ازحجّت ماست

اگر حوّا وآدم سهو کردند

نه لعبت بازی و نه لهو کردند

بنسیان اندر افتادند آنها

عفو کردی ازیشان پادشاها

ز ما بیچارگان گر درگذاری

گناهی کرده، باشد شهریاری

جلیس خاک این درگاه مائیم

انیس آه و واویلاه مائیم

امانت را نهاده بر کف دست

زبان در ذکر می‌داریم پیوست

ثنای ذات پاکت می‌سرائیم

دهان در شرحِ ذکرت می‌سرائیم

بصد فریاد و واویلا و زاری

همی جوئیم راه رستگاری

باُدعُونی توسُّل کردگانیم

بامر اَستَجِب اخبار خوانیم

الها جز تو ما کس را نخواهیم

ازان رو در پناهت می‌پناهیم

دعای ما اجابت کن الها

انیس ما امامت کن الها

دل عطار را بیت الحرم کن

بتشریف حضورش محترم کن

بتضمین بشنوید این بیتِ نامی

اگرذکری دهد این را تمامی

قدم در کلبهٔ احزان ما نِه

وزان پس منّتی بر جان ما نِه

دل عطّار از دردت خرابست

گذر سوی خرابیها صوابست

خداوندا نظر درجان ما کن

گذر در کلبهٔ احزان ما کن

بعشق خویش ما را مبتلا دار

خرد را مالک راه رضا دار

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:20 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

به پیش کعبه ابراهیم ادهم

بحق می‌گفت کای دارای عالم

مرا معصوم خواه و بی گنه دار

گناهی کان رود زانم نگه دار

یکی هاتف خطابش کرد آنگاه

که این عصمت که می‌خواهی تو در راه

همین بودست از من خلق را خواست

اگر کار تو و ایشان کنم راست

که تا جمله بهم معصوم مانید

همه از رحمتم محروم مانید

هزاران بحرِ رحمت بی قیاسست

ولیکن بنده را جای هراسست

ندارم از جهان جز بیمِ جان من

ز درد او زبان ترجمان من

چو من از عمر بهبودی ندیدم

زیان دیدم ولی سودی ندیدم

بمُردن راضیم زین زندگانی

اگر بازم رهانی می‌توانی

ز سر تا پای من جای نظر نیست

که بروی هر زمان زخمی دگر نیست

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:20 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

چنین گفت آن یکی با خاک بیزی

که می‌آید شگفتم ازتو چیزی

که گم ناکرده می‌جوئی تو عاجز

نیابی چیزِ گم ناکرده هرگز

عجبتر، گفت، زین چیزی دگر هست

که گم ناکردهٔ گر ندهدم دست

بغایت می برنجم وین شگفتی

بسی بیشست ازان اوّل که گفتی

نه بتوان یافت نه گم می‌توان کرد

نه خاموشی رهست و نه بیان کرد

غرض آنست زین تا تو نباشی

نه این باشی نه آن هر دو تو باشی

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:21 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها