0

الهی نامه عطار

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

زنی آورد طفلی را ببازار

ز مادر گم شد و بگریست بسیار

زمانی خاک بر سر زود می‌ریخت

زمانی اشک خون آلود می‌ریخت

چو می‌دیدند غرق خون و خاکش

بترسیدند از بیم هلاکش

بدو گفتند مادر را چه نامست

بگو، گفتا ندانم کوکدامست

بدو گفتند بس دیوانهٔ تو

کجاست آخر، نگوئی، خانهٔ تو؟

چنین گفت آن بچه افتاده گمراه

که یک ذرّه نَیَم زان خانه آگاه

بدو گفتند نام آن محلّت

بگو تا فارغ آئی زین مذلت

چنین گفت او که پر دردست جانم

که نام آن محلت هم ندانم

بدو گفتند پس با تو چه سازیم

که تو می‌سوزی و ما می‌گدازیم

چنین گفت او که من سرگشتهٔ راه

نیم از مادر و از نامش آگاه

محلّت می‌ندانم خانه هم نیز

بجز مادر نمی‌دانم دگر چیز

من این دانم چنین در مانده بی کس

که اینجا مادرم می‌باید و بس

من این دانم که پر خونست جانم

که مادر بایدم دیگر ندانم

اگر تو مرد صاحب درد گردی

حریم وصل را در خورد گردی

ولی چون تو ننوشی خون عَلَی الحَق

نه بینی در جهان مطلوب مطلق

ولی تو تو نهٔ تو عکس اوئی

ازان تو هم جمیل و هم نکوئی

اگرچه تو نکوئی ای نکوبین

چو تو عکسی، نهٔ خود، آن او بین

به بین احوال خود تا بر چه سانست

نه نیکوئی تو، او نیکونهانست

تو خود را منگر و این جان و تن را

نهاد او نگر نه خویشتن را

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:15 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

به پیش پاک بازان دلفروز

چنین گفت احمد غزّال یک روز

که چون بهر جمال یوسف خوب

بمصر آمد زبیت الحُزن یعقوب

درآمد تنگ یوسف پیش او در

گرفت آن تنگ دل را تنگ در بر

فغان در بسته بُد یعقوب ناگاه

که کو یوسف مگر افتاد در چاه

بدو گفتند آخر می چه گوئی

گرفته در بر او را می چه جوئی

ز کنعان بوی پیراهن شنیدی

چو دیدی این دمش گوئی ندیدی

جواب این داد یعقوب پیمبر

که من یوسف شدم امروز یکسر

ز یوسف لاجرم بوئی شنودم

که من خود بندهٔ یعقوب بودم

همه من بوده‌ام، یوسف کدامست

چو خود را یافتم اینم تمامست

بخود گر سر فرود آری زمانی

بیابی زانچه می‌گوی نشانی

ولی چون از همه آزاد گردی

تو نه غمگین شوی نه شاد گردی

ز زیر چرخ گردانت بر آرند

برنگ کار مردانت برآرند

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:15 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

مگر یوسف در آئینه نگاه کرد

بسی تحسین آن روی چو مه کرد

ولی آئینه پنداشت، اینت نااهل

که او را می‌کند تحسین، زهی جهل

چه گر یوسف جمال تهنیت داشت

ولی آئینه جای تعزیت داشت

اگر معشوق آئینه ندیدی

جمال خود معائینه ندیدی

وگر برخاستی آئینه از راه

که گشتی از جمال خویش آگاه

وگر یوسف جمال خود بدیدی

ترنج و دست را بر هم بُریدی

چو روی او عیان او نمی‌شد

ز عشق خویش جان او نمی‌شد

چو هم در خود نظر کردن نبودش

ز عشق خویش خون خوردن نبودش

ولی گر دیگری نظاره کردی

ترنج و دست را یک پاره کردی

ترا گر یوسف محبوب باید

نخستت دیدهٔ یعقوب باید

که تا آئینه‌ات زیبا نماید

جمال خویشتن پیدا نماید

جمال خویش را برقع برانداخت

ز آدم خویش را آئینهٔ ساخت

چو روی خود در آئینه عیان دید

جمال بی نشانی در نشان دید

جمال خویش را تحسین بسی کرد

مبر آن ظن که تحسین کسی کرد

اگر یک آدمی زاد از خیالی

نهد خود را لقب صاحب جمالی

چو آن آئینه در عین غلط ماند

ز نقش دایره بیرونِ خط ماند

اگر صد قرن در خلوت نشینی

که تا تو روی خود بینی نه بینی

کسی دیدی که روی خویش دیدست؟

کسی نشنید کین سِر کس شنیدست

اگر عکسی در آئینه به بینی

کجا رویت هر آئینه به بینی

چو روی تو نه باقیست و نه فانی

چگونه روی خود دیدن توانی

چو ممکن نیست روی خویش دیدن

بجز آئینهٔ در پیش دیدن

مکن زنهار پیش آینه آه

که تاتیره نه بینی روی چون ماه

دم سردت درون جان نگه دار

چو غوّاصان نَفَس پنهان نگه دار

اگر یک ذرّه در خود پیچ یابی

همی آن عکس خود را هیچ یابی

نه مُرده باش نه خفته نه بیدار

همی اصلا مباش این یاد می‌دار

تو داری آنچه می‌جوئی در آفاق

تو گم شو تا بیابی همچو عشّاق

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:16 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

برای بایزید آمد ز جائی

غریبی، در بزد چون آشنائی

میان خانه در شیخ نکورای

بفکرت ایستاده بوده بر پای

بدو گفتا نگوئی کز کجا ام؟

غریبش گفت مردی آشناام

غریبم آمده بهر لقائی

ببوی بایزید از دور جائی

جوابش داد شیخ عالم افروز

که ای درویش سی سالست امروز

که من در آرزوی بایزیدم

بسی جستم ولی گردش ندیدم

ندانم تا چه افتاد و کجا شد

نمی‌بینم مگر از چشم ما شد

چنان در زر وجودش گشت خاموش

که می‌شد قرب سی سالش فراموش

کسی کو جاودانه محوِ زر شد

ز خود هرگز نداند با خبر شد

ولیکن کیمیا آنست مادام

که نور الله نهندش سالکان نام

اگر بر کافری تابد زمانی

فرو گیرد ز نور او جهانی

چو زد بر سحرهٔ فرعون آن نور

چنان نزدیک گشتند آن چنان دور

اگر بر پیرزن تابد زمانی

کند چون رابعه‌ش مرد جهانی

وگر بر بیل زن تابد باعزاز

چو خرقانیش گرداند سرافراز

وگر یک ذرّه با معروف گردد

ز ترسائی بدین موصوف گردد

وگر پیش فُضَیل آید پدیدار

شود از ره زنی ره دانِ اسرار

وگر درجان ابن ادهم آید

دلش سلطانِ هر دو عالم آید

وگر بر تن زند دل گردد آن خاک

وگر بر دل زند جانی شود پاک

چو جان در خویشتن آن نور یابد

دو گیتی را ز هستی دور یابد

چو جان زان نور گردد محو مطلق

به سبحانی برون آید و اناالحق

چو در صحن بهشت آید باخلاص

خطابش این بوَد از حضرت خاص

که هست این نامه از شاه یگانه

به سوی پادشاه جاودانه

چو از خاصّ خودش پوشند جامه

ز قُدّوسی بقّدوسیست نامه

چو قدّوسی توانی جاودان گشت

همه تن دل همه دل نیز جان گشت

چو دادت صورة خوب و صفت هم

بیا تا بدهدت این معرفت هم

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:16 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

 

چنین گفتند استادان پیروز

که آهوئیست کاندر چل شبانروز

در منه می‌خورد خاشاک و خاری

گل خوش بوی جوید یک دو باری

چو دارد این چله در پاکی آنگاه

سر خود سوی صبح آرد سحرگاه

چو آندم بگذرد بر خونِ جانش

شود از نافِ او نافه روانش

ازان دم مشک ازو آید پدیدار

وزان دم گرددش خلقی خریدار

کِه دارد آنچنان دم در جهانی

که خون زو مشک گردد در زمانی؟

چو خونی مشک گردد از دم پاک

بوَد ممکن که زو جانی شود خاک

بلی چون نورِ حق در جان درآید

تنت حالی برنگ جان برآید

چه گویم، بیش ازین امکان ندارد

که جانم بیش ازین فرمان ندارد

اگر تو کیمیا سازی چنین ساز

ولی این کیمیا در راهِ دین باز

چو نیست این کیمیا در عرش و کرسی

ز جان خود طلب، دیگر چه پرسی

بساز این کیمیاگر مردِ راهی

که جان را کیمیائیست از الهی

ورای این ترا اسرار گفتن

روا نبوَد مگر بردار گفتن

ورای این مقاماتی دگر هست

ندانم تا کسی را زان خبر هست

بخود رفتن بدان راهی ندارم

که جز دستوری آهی ندارم

بشرح آن اگر اِذن آید آواز

بگویم ورنه اندر پرده بِه راز

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:16 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

مگر محمود می‌آمد ز راهی

درآمد پیش خرقانی پگاهی

ولیکن امتحان شیخ را شاه

ایاز خاص خود را خواند آنگاه

لباس خود درو پوشید آن روز

که من جان دارم او شاه دلفروز

ولی چون کرد خرقانی نگاهی

بدو گفتا نه جان داری که شاهی

بیا تا پیش من ای شاه درویش

که حق اکنون ترا کردست در پیش

تو ای محمود اگرچه پادشائی

دلت لیکن همی خواهد گدائی

همه ملک جهان داری مسلم

همه در دست و این می‌بایدت هم

تو با این جمله ملک و پادشاهی

چو درویشان چرا نان پاره خواهی

نه بینی آنکه محمود ازل بود

که او را نیز گوئی این عمل بود

ز دریاهای بی‌پایان صفت داشت

جهان پُر عارف و پُر معرفت داشت

رها کرد آن همه از بهر آدم

برون آمد بدست خلق عالم

بپاکی آن صفت را شد خریدار

بدست آن صفت آمد پدیدار

که من بیمار گشتم هان چه بودت

که خود بیمارپرسی من نبودت

چو نان و آب جُستم از در تو

شدم بی این و بی آن از بر تو

که از تو مال و نفس خود خرم باز

بتو وام خودت را من دهم باز

منم با این همه مشتاقت و دوست

اگر مشتاق من باشی تو نیکوست

عزیزا می ندانم کین چه کارست

که دل خونست هر دم گر هزارست

باستغنا رُبوبیّت بباید

ولکن در عبودیت نیاید

خداوندی قومی کاریست امّا

چو مردم کس نه بیند یک معمّا

که مردم در حقیقت چو ایاسست

ولی از خاص محمودش لباسست

در اوّل چون بدادت صورة خویش

صفات خویش آرد آخِرَت پیش

گهی نام تو نام خویشتن کرد

گه اسم خویش اسم ما و من کرد

دگر چون نیست دستوری چه گویم

خدا نزدیک و تو دوری، چه گویم

بحق تا باخودی ره کی توان برد

ولی گر بیخودی این پی توان برد

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:16 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

بمجنون گفت آن یاری ز یاری

که لیلی را تو چندین دوست داری

بدو گفتا بحقّ عرش و کرسی

که گر من دوستش دارم چه پرسی

رفیقش گفت چندین شعر گفتن

شبانروزیت نه خوردن نه خفتن

میان خاک و خون بودن بزاری

چه بودست این همه بر دوستداری؟

جوابش دادکان بگذشت اکنون

که مجنون لیلی و لیلیست مجنون

دوئی برخاست اکنون از میانه

همه لیلیست، مجنون بر کرانه

چو شیر و مَی بهم پیوسته گردند

ز نقصان دو بودن رسته گردند

یکی چون آشکارا گشت اینجا

دوئی را نیست یارا گشت اینجا

اگر هستی بجان او را خریدار

چو تو گم گشتی او آمد پدیدار

چنان گم شو که دیگر تا توانی

نیابی خویش را در زندگانی

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:16 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

سخن گر برتر از عرش مجیدست

فروتر پایهٔ شعر فریدست

ز عالمهای علوی یک مجاهز

نگوید آنچه ما گفتیم هرگز

رسانیدم سخن تا جایگاهی

که کس را نیست آنجا هیچ راهی

دم عیسی ترا پیدا نمودم

چو صبح از دم ید بَیضا نمودم

ز چندین باغ کز من یادگارست

جهان چون باغ جنّت پرنگارست

جوانمردان بسی شبهای تا روز

شوند از باغهای من دلفروز

کسی کز گفتهٔ خود لاف می‌زد

نَفَس چون صبح از دل صاف می‌زد

اگر تا دَورِ من می‌زیستی او

بمردی چون بدین نگریستی او

بلی چون آفتاب آید پدیدار

نماند صبح را یک ذرّه مقدار

چو بحر شعر من کامل فتادست

هزاران چشمه بر ساحل فتادست

چو بحر چشم من برهر کناری

پدید آورد هر دم چشمه ساری

ازان یک چشمه خورشید بلندست

که بدل خویش گیتی درفکندست

مدد از بحر شعرم گر نبُردی

ز تیغ خویش هرگز سر نبردی

قیامت تیره خواهد گشت خورشید

ولی روشن بوَد این شعر جاوید

که تا درخلد حوران دلفروز

بلحن عشق می‌خوانند هر روز

چو شعر من همه توحید پاکست

اگر در خلد برخوانی چه باکست

در گنج الهی برگشادم

الهی نامه نام این نهادم

بزرگانی که در هفت آسمانند

الهی نامهٔ عطار خوانند

ز فخر این کتابم پادشاهیست

کالهی نامه از فیض الهیست

بنَو هر ساعتم جانی فرستد

ز غیبم هر نفس خوانی فرستد

چو من از غیب روزی خواره باشم

چرادر بند هر بیچاره باشم

دلی درس لَدُنّی نرم کرده

نخواهد خوردنی گرم کرده

منم وحشی صفت در گوشه بی کس

ز عالم مردی حَمزَه مرا بس

چو این وحشی ز حمزه بیقرارست

مرا با حمزه و وحشی چه کارست

چو من محبوسِ این پیروزه بامم

بدنیا در یکی خانه تمامم

چه خواهم کرد طول و عرضِ دنیا

کبودی سما و ارضِ دنیا

مرا ملکی که من دارم پسندست

وگر در بایدم چیزی سپندست

چو در ملک قناعت پادشاهم

توانم کرد دائم هرچه خواهم

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:16 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

چنین گفتست روزی حق پرستی

که او را بود در اسرار دستی

که هر چیزی که هست و بایدت نیز

ازان چیزت فراغت بِه ازان چیز

ترا چیزی که در هر دو جهانست

به از بودش بسی نابود آنست

اگر هر دو جهان دار السلامست

تماشا گاه جانم این تمامست

چو جان پاکِ من فردوس باشد

مرا صد مشتری در قوس باشد

بهشتی این چنین و همدمی نه

دلی پر سرِّ عشق و محرمی نه

چو هر همدم که می‌بینم حجابست

مرا پس هر دمی همدم کتابست

چو کس را می‌نبینم همدم خویش

در آنجا می فرو گویم غم خویش

مرا درمغزِ دل دردیست تنها

کزو می‌زاید این چندین سخنها

اگر کم گویم و گر بیش گویم

چه می‌جویم کسی، با خویش گویم

برآوردم بگرد عالمی دست

نداد از هیچ نوعم همدمی دست

وگر داد ودهد یک همدمم داد

نداد اوداد لیکن هم دمم داد

ز چندین آدمی درهیچ جائی

نمی‌بینم سر موئی وفائی

چو در من نیز یک ذرّه وفا نیست

ز غیری این وفا جُستن رو انیست

چو من محرم نَیَم خود را زمانی

کِه باشد محرم من در جهانی

ز همراهان دین مردی ندیدم

زاخوان صفا گردی ندیدم

بسی رفتم هم آنجا ام که بودم

نمی‌دانم کزین رفتن چه سودم

دلا چون هم نشینانت برفتند

رفیقان و قرینانت برفتند

تو تا کَی باد پیمائی ز سودا

برَو تا کَی کنی امروز و فردا

بخوردی همچو بیکاران جهانی

غم کارت نمی‌بینم زمانی

اگرچه صبحدم را هم دمی هست

ولی صادق نداد آن همدمش دست

بکن کاری که وقت امروز داری

برافروز آتشی چون سوز داری

همه خفتند چه مست و چه هشیار

تو کَی خواهی شدن از خواب بیدار

ترا تا چند ازین باریک گفتن

که می‌باید ترا با ریگ رُفتن

چو ابرهیم گفتار آمدی تو

چرا نمرود رفتار آمدی تو

چو نتوانی که مرد کار میری

زهی حسرت اگر مُردار میری

بگرد قال آخر چند گردی

قدم در حال نِه گر شیر مردی

دل تو گر ز قال آرام گیرد

کجا از حالِ مردان نام گیرد

چو قشری بیش نیست این قال آخر

طلب کن همچومردان حال آخر

چو تو عمر عزیز خود بیکبار

همه در گفت کردی،کی کنی کار

بُت تو شعر می‌بینم همیشه

ترا جز بت پرستی نیست پیشه

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:17 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

چو اسکندر ز دنیا رفت بیرون

حکیمی گفت ای شاه همایون

چو زیر خاک می‌گشتی چنین گم

چرا می‌کردی آن چندان تنّعم

دریغا و دریغا روزگارم

که دایم جز دریغا نیست کارم

چو نقد روزگار خود بدیدم

امید از خویشتن کلّی بریدم

همه در خون جان خویش بودم

که تا بودم زیان خویش بودم

بامّید بهی تا کِم خبر بود

همه عمرم بسر شد ور بتر بود

جهان چون صحّتم بستد مرض داد

جوانی برد و پیری در عوض داد

چو من هم نیستم از جسم و جانی

نخواهم من که من باشم زمانی

بجز مردن مرا روئی نماندست

ازان کم زندگی موئی نماندست

اگرچه از فنا موئی ندیدم

بجز فانی شدن روئی ندیدم

مرا گه ماتمست و گاه عیدست

که گاهم وعده و گاهی وعیدست

دلی بود از همه مُلک جهانم

همه خون گشت ودیگر می‌ندانم

زهی اندوهِ گوناگون که دلراست

زهی این آتش و این خون که دلراست

فرو رفتن بدین دریا یقینست

ولی تا چون برآیم، بیمِ اینست

چرا از مرگ دل پُر پیچ دارم

چو بر هیچم نه دل بر هیچ دارم؟

همه عمرم درافسانه بسر شد

کِه خواهد از پی عمری دگر شد؟

تهی دستم که کارم پُر خَلَل ماند

ز حیرت پای جانم در وَحَل ماند

چو قوم موسی ام در تیه مانده

هم از تعطیل در تشبیه مانده

همی نه خوانده‌ام نه رانده‌ام من

میان کفر و ایمان مانده‌ام من

کنون در گوشهٔ حیران نشستم

ستون کردم بزیر روی دستم

گرت اندوه می‌باید جهانی

ننزدیک دلم بنشین زمانی

که چندانی غم و اندوه دارم

که گوئی بر دلی صد کوه دارم

مرا در دست هر ساعت هزاران

که بر دل درد می‌بارد چو باران

گل عمر عزیزم بر سر خار

به پایان بُردم و من بر سر کار

چو نتوان داد شرح سرگذشتم

نَفَس با کام بُردم گنگ گشتم

چه گویم کانچه گفتم هست گفته

کرا گویم، خلایق جمله خفته

زبان علم می‌جوشد چو خورشید

زبان معرفت گنگست جاوید

چو مستی حیرت خود باز گفتم

چو مشتی خاک زیر خاک خفتم

مرا گوئی مگو! دیگر نگویم

چه سازم من بسوزم گر نگویم

ز من دایم سخن پرسید آخر

ز سوز من نمی‌ترسید آخر؟

عزیزا با تو گفتم ماجرائی

مدار آخر دریغ ازمن دعائی

گر از تو یک دعائی پاک آید

مرا صد نور ازان درخاک آید

کسی را چون بچیزی دست نرسد

وگر گه گه رسد پیوست نرسد

همان بهتر که بی روی و ریائی

سحرگاهان بسازد با دعائی

کنون از اهل دل درخلوة خاص

دعای خویش می‌خواهم باخلاص

غرض زین گفت و گویم جز دعا نیست

که کار بی‌غرض جز از خدا نیست

عزیزا با تو گفتم حالِ مردان

تو گر مردی فراموشم مگردان

ترا گر ذرّهٔ زین راز روزیست

همه ساز تودایم سینه سوزیست

اگر ماتم زده باشی درین کار

ترا نوحه گری باشد سزاوار

ولی تو خود ز رعنائی چنانی

که نوحه بشنوی بازیچه دانی

چو نوحه لایق آزادگانست

که نوحه کار کار افتادگانست

اگر تو عاشقی گم کرده یاری

تو آن سرگشتهٔ افتاده کاری

چو می‌جوئی نشان از بی‌نشان باز

ازین جستن نه اِستی یک زمان باز

چو چیزی گم نکردی ای عجب تو

چه می‌جوئی تو با چندین طلب تو

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:17 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

بپرسید از اویس آن پاک جانی

که می‌گویند سی سال آن فلانی

فرو بُردست گوری خویشتن را

فرو آویخته آنجا کفن را

نشسته بر سر آن گور پیوست

ز گریه می‌ندارد یک زمان دست

بروز آرام و شب خوابش نماندست

بچشم اشک ریز آبش نماندست

بخوف و ترس او در روزگاری

نیفتادست هرگز ترسگاری

تو او را دیدهٔ ای پاک گوهر؟

ورا گفتا مرا آن جایگه بَر

چو رفت آن جایگه او را چنان دید

ز بیم تیغِ مرگش بیم جان دید

بزاری و نزاری چون خیالی

تنی لاغر بمانند هلالی

ز هر چشمش چو سیلی خون روانه

دلی پر تف زبانی چون زبانه

کفن در پیش و گوری کنده در بر

بشکل مردهٔ بنشسته بر سر

اُوَیسش گفت ای نامحرم راز

بدین گور و کفن ماندی ز حق باز

خیال خویشتن را می‌پرستی

همه گور و کفن را می‌پرستی

ترا گور و کفن مشغول کرده

بسی سالت زحق معزول کرده

ترا سی سال بُت گور و کفن بود

که در راه خدایت راه زن بود

چوآن آفت بدید آن مرد درخویش

برآمد جان ازان دل داده درویش

چو از سرّ حقیقت کور افتاد

بزد یک نعره ودر گور افتاد

چو مرغی بر پرید از دامِ هستی

بمُرد و باز رست از بت پرستی

چنین کس را که زهدی بی‌حسابست

چو ازگور و کفن چندین حجابست

حجاب تو ز شعر افتاد آغاز

که مانی تو بدین بت از خدا باز

بسی بت بود گوناگون شکستم

کنون در پیش شعرم بت پرستم

هزاران بندِ چوبین برفکندم

کنون از بندِ زرّینست بندم

بپرّم گر بترک بند گیرم

وگرنه سرنگون در بند میرم

به بُت چون از خدا می باز گردم

چگونه با خدا هم راز گردم

بلائی کان مرا در گردن آمد

یقین دانم که آن هم از من آمد

سخن چندین که بر تو خواند عطّار

اگر بر خویش خواندی هیچ یکبار

بقدر ازچرخِ هفتم درگذشتی

ز خیل قدسیان برتر گذشتی

زهی قصّه که از شومیِ گفتار

سگی برهد، شود مردم گرفتار

دلا چون نیست منزلگاهت اینجا

نگونساریست آب وجاهت اینجا

سر از آبی و جاهی برمیاور

فرو برخون و آهی برمیاور

زبان بودی بسی اکنون چو مردان

ز سر تا پای خود را گوش گردان

بسا آفت که گویا از زبان یافت

چو صامت بود زر عزّت ازان یافت

قلم را سر زدن دایم ازانست

که او را در دهانی دو زبانست

ترازو چون زبان بیرون زد از کام

بیک یک جَو حسابش کرد ایّام

زهر عضو تو فردا روزِ محشر

زبانت بند خواهد کرد داور

ازان سوسن بآزادی رسیدست

که او با ده زبان گنگی گزیدست

چوخواهی گشت همچون کوه خاموش

کفی بر لب چو دریائی مزن جوش

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:17 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

بزرگی گفت ایّوب پیمبر

که چندین سال گشت از کِرم مضطر

ز چندان رنج آهی بود مقصود

چو کرد آهی نجاتش داد معبود

زکریا ارّهٔ بر سر بزاری

بدوگفتا اگر آهی برآری

کنم از انبیا بسترده نامت

مزن دم تا کند ارّه تمامت

عجایب بین کزان یک آه می‌خواست

وزین یک خامشی را ز آه می‌خواست

نه آهی می‌توان کرد از بر خویش

نه خامش می‌توان بودن، بیندیش

چو دریائیست این دو چشم و جانی

نه سر پیدا ونه بُن نه میانی

درین دریا نه خاموشی نه گفتار

نه ساکن بودنت لایق نه رفتار

جوانمردا تو چندین پیچ پیچی

چگونه می‌بری چون هیچ هیچی

هزاران پرده بیش از ظلمت و نور

چگونه منقطع گردد رهی دور

هزاران بند داری تا قیامت

چگونه ره بری راه سلامت

مگر از پیش برخیزد حجابی

ز لطف حق بتابد آفتابی

که چون آن لطف از پیشان نباشد

جهانی درد را درمان نباشد

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:17 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

چنین دادند ره بینان دمساز

خبر از بوعلی فاربد باز

که گفت ای مرد نه خوش شو بخواندن

نه دل ناخوش کن از خُسران و راندن

قبول خویش را مشمر غنیمت

مشو گر رَد شوی هرگز هزیمت

که چون نفریبی از نعمت دمی تو

نگردی از بلا پست غمی تو

برون این همه رنگ دگرگون

برنگی دیگرت آرند بیرون

اگر این رنگ افتد بر رگویت

دو عالم عنبرین گردد ز بویت

اگر این رنگ یابی ای یگانه

نباید هیچ چیزت جاودانه

همه چیزی چو ازتو چیز گردد

ترا کی مَیلِ چیزی نیز گردد

چو تو دائم تو باشی بی بهانه

همه چیزی توداری جاودانه

چو دائم محو باشی در الهی

ز تو خواهند امّا تو نخواهی

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:17 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

یکی اعرابی آمد پیشِ مهتر

کنار خویش محکم کرده در بر

بدو گفتا که من اسلام آرم

اگر گوئی چه دارم در کنارم

پیمبر گفت داری یک کبوتر

گرفته دو کبوتر بچه در بر

ز صدق مُعجز آن صدرِ عالی

بصدق دل مسلمان گشت حالی

بدو گفت این کِه گفتت ای پیمبر

پیمبر گفت حق سلطانِ اکبر

در آن دم هر که آنجا از عرب بود

ز بهر آن کبوتر در عجب بود

که آن هر دو کبوتر بچّه در هم

بزیر پرکشیده بود محکم

پیمبر گفت ای اصحاب و انصار

شما را چه عجب آید ازین کار

بحقّ آن خدائی کاشکارا

بخلق خود فرستادست ما را

که بر هر عاصئی کاندر جهانست

خدا صد بار مشفق تر ازانست

که این مادر بدین دو بچّه امروز

کزو گشتید جمله شفقت آموز

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:17 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

پیمبر گفت بس مفسد زنی بود

که در دین همچو گِل تر دامنی بود

مگر می‌رفت در صحرا براهی

پدید آمد میان راه چاهی

سگی را دید آنجا ایستاده

زبانش از تشنگی بیرون فتاده

بشفقت ترک کار خویشتن کرد

ز موزه دلو و از چادر رسن کرد

کشید آبی به سگ داد و خدایش

گرامی کرد در هر دو سرایش

شب معراج دیدم هچو ماهش

بهشت عدن گشته جایگاهش

زنی مفسد سگی راداد آبی

جزا بودش ز حق چندین ثوابی

اگر یک دل کنی آسوده یک دم

ثوابش برنتابد هر دو عالم

برای آنکه دل با خویش باشد

ثوابش از دو گیتی بیش باشد

ز ابلیسیِ خود گر پاک گردی

چو آدم سخت نیکو خاک گردی

چو ابلیسی منی آورد جانت

کَی از رحمت بوَد بَر جاودانت

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:17 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها