0

الهی نامه عطار

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

یکی علوی یکی عالم یکی حیز

بسوی روم می‌بردند هر چیز

گرفتند این سه تن را کافران راه

بخواری پیش بت بردند ناگاه

بدان هر سه چنین گفتند کُفّار

که بت را سجده باید کرد ناچار

وگرنه هر سه تن را خون بریزیم

امان ندهیم بل کاکنون بریزیم

بدان کفّار گفتند آن سه اُستاد

که ما را یک شبی باید امان داد

که خواهیم امشبی اندیشه کردن

که شاید بت پرستی پیشه کردن

امان دادند یک شب آن سه تن را

که تا بینند هر یک خویشتن را

زبان بگشاد علوی گفت ناچار

به پیش بت بباید بست زنّار

که از جدم تمامست استطاعت

کند در حقّ من فردا شفاعت

زبان بگشاد عالم گفت من نیز

نیارم گفت ترک جان و تن نیز

که گر بت را نهم سر بر زمین من

برانگیزم شفیع از علم دین من

مخنّث گفت من گمراه ماندم

که بی‌عون شفاعت خواه ماندم

شما را چون شفیعیست و مرا نیست

ز من این سجده کردن پس روا نیست

چو شمعی گر بُرندم سر چه باکست

نیارم سجدهٔ بت کان هلاکست

نیارم سر به پیش بت فرو خاک

ورم خود سر زتن بُرّند بی باک

چو جان آن هر دو را درخورد آمد

چنین جائی مخنّث مرد آمد

عجب کارا که وقت آزمایش

مخنّث راست در مردی ستایش

چو قارونان درین ره عور آیند

هزبران در پناه مور آیند

ز حیزی گر کمی در عشق دلخواه

نهٔ آخر ز موری کم درین راه

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:15 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

سلیمان با چنان کاری و باری

بخیلی مور بگذشت از کناری

همه موران بخدمت پیش رفتند

بیک ساعت هزاران بیش رفتند

مگر موری نیامد پیش زودش

که تلی خاک پیش خانه بودش

چو باد آن مور یک یک ذرّهٔ خاک

برون می‌برد تا آن تل شود پاک

سلیمانش بخواند و گفت ای مور

چو می‌بینم ترا بی‌طاقت و زور

اگر تو عمر نوح و صبر ایّوب

بدست آری نگردد کار تو خوب

به بازوی چو تو کس نیست این کار

ز تو این تل نگردد ناپدیدار

زبان بگشاد مور و گفت ای شاه

بهمت می‌توان رفتن درین راه

تو منگر در نهاد و نبیت من

نگه کن در کمال همت من

یکی مورست کز من ناپدیدست

بدام عشق خویشم در کشیدست

بمن گفتست گر تو این تل خاک

ازینجا بفگنی وره کنی پاک

من این خرسنگ هجران تو از راه

براندازم نشینم با تو آنگاه

کنون این کار را بسته میانم

بجز این خاک بردن می‌ندانم

اگر این خاک گردد ناپدیدار

توانم گشت وصلش را خریدار

وگر از من برآید جان درین باب

نباشم مدّعی باری و کذّاب

عزیزا عشق از موری بیاموز

چنین بینائی از کوری بیاموز

کلیم مور اگرچه بس سیاهست

ولیکن از کرداران راهست

بچشم خرد منگر سوی موری

که او را نیز در دل هست شوری

درین ره می‌ندانم کین چه حالست

که شیری را ز موری گوشمالست

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:15 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

مگر معشوق طوسی گرمگاهی

چو بی‌خویشی برون می‌شد براهی

یکی سگ پیش او آمد دران راه

ز بی‌خویشی بزد سنگیش ناگاه

سواری سبزجامه دید از دور

درآمد از پسش روئی همه نور

بزد یک تازیانه سخت بروی

بدو گفتا که هان ای بیخبر هی

نمی‌دانی که بر که می‌زنی سنگ

که با او نیستی در اصل همرنگ

نه از یک قالبی با او بهم تو

چرا از خویش می‌داریش کم تو

چو سگ از قالب قدرة جدا نیست

فزونی کردنت بر سگ روا نیست

سگان در پرده پنهانند ای دوست

ببین گر پاک مغزی بیش ازین پوست

که سگ گرچه بصورت ناپسندست

ولیکن در صفت جانش بلندست

بسی اسرار با سگ در میانست

ولیکن ظاهر او سدِّ آنست

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:15 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

علی می‌رفت روزی گرمگاهی

رسید آسیب او بر مور راهی

مگر آن مور می‌زد پا و دستی

ز عجزش در علی آمد شکستی

بترسید و بغایت مضطرب شد

چنان شیری ز موری منقلب شد

بسی بگریست و حیلت کرد بسیار

که تا آن مور باز آمد برفتار

شبانگه مصطفی را دید در خواب

بدو گفت ای علی در راه مشتاب

که دو روز از پی یک مور دایم

ز تو بود آسمانها پُر متایم

نباشی از سلوک خویش آگاه

که موری را کنی آزرده در راه

چنان موری که معنی دار بودست

همه ذکر خدایش کار بودست

علی را لرزه بر اندام افتاد

ز موری شیر حق در دام افتاد

پیمبر گفت خوش باش و مکن شور

که پیش حق شفیعت شد همان مور

که یارب قصد حیدر در میان نیست

اگر خصمی بمن بود این زمان نیست

جوانمردا بدان کز درد دین بود

که با موری چنان شیری چنین بود

چو حیدر در شجاعت شیر زوری

که دیدی بسته بر فتراک موری

خُنُک جانی که او از حق خبر داشت

قدم بر امر حق بنهاد و برداشت

تو گر بر جهل مطلق در سلوکی

گدای مطلقی ور ازملوکی

نظر باید فگند آنگه قدم زد

که نتوان بی‌نظر در ره قدم زد

اگر تو بی‌نظر در ره زنی گام

نگونساریت بار آرد سرانجام

چوبر عمیا روی همچون خران تو

نه ممتازی بعقل از دیگران تو

قدم بشمرده نه گر مرد راهی

که بشمرده‌ست از مه تا به ماهی

اگر گامی نهی بی‌هیچ فرمان

بسی دردت رسد بی‌هیچ درمان

گر اینجا گام برگیری زمانی

نباید رفت در گورت جهانی

همی هر کس که اینجا یک زمان رفت

همان انگار کانجا صد جهان رفت

اگرچه حیرت اینجا یک دم افتد

ولی آنجایگه صد عالم افتد

اگر امروز گامی می‌نهی پاک

نباید رفت صد فرسنگ در خاک

دریغا می‌نبینی سود بسیار

که گر بینی دمی ننشینی از کار

بهر گامی که برگیری تو امروز

ز حضرت تحفهٔ یابی دلفروز

چنین سودی چو هر دم می‌توان کرد

چرا از کاهلی باید زیان کرد

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:16 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

 

یکی از خواجهٔ جُندی بپرسید

که تو به یا سگی وز کس نترسید

مریدانش دویدند آشکاره

که تا آنجا کنندش پاره پاره

بیک ره منع کرد آن جمله را پیر

بدو گفتا نَیَم آگه ز تقدیر

نشد معلومم ای جان پدر حال

جوابت چون توان آورد در قال

گر از اوباش راه ایمان برم من

توانم گفت کز سگ بهترم من

وگر ایمان نخواهم بُرد از اوباش

چو موئی بود می از سگ من ای کاش

چو پرده بر نیفتادست از پیش

منه بر سگ بموئی منّت از خویش

که گر سگ را میان خاک راهست

ولیکن با تو از یک جایگاهست

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:16 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

فرس می‌راند نوشروان چو تیری

بره در چون کمانی دید پیری

درختی چند می‌بنشاند آن پیر

شهش گفتا چو کردی موی چون شیر

چو روزی چند را باقی نمانی

درخت اینجا چرا در می نشانی

بشاه آن پیر گفتا حجتت بس

چو کشتند از برای ما بسی کس

که تا امروز ازینجا بهره داریم

برای دیگران ما هم بکاریم

بوسع خود بباید رفت گامی

که در هر گام می‌باید نظامی

خوش آمد شاه را گفتار آن پیر

کفی پر کرد زر گفتا که این گیر

بدو آن پیر گفت ای شاه پیروز

درخت من ببار آمد هم امروز

چه گر شد عمر من افزون ز هفتاد

ازین کِشتم تو دانی بد نیفتاد

نداد این کِشت ده سال انتظارم

که هم امروز زر آورد بارم

چو شه را خوشتر آمد این جوابش

زمین وده بدو بخشید و آبش

ترا امروز باید کرد کاری

که بی‌کارت نخواهد بود باری

قدم در راه دین باید نهادن

رعونت بر زمین باید نهادن

اگر مردی محاسن همچو مردان

طهارت جای را جاروب گردان

نداری شرم با این زورِ بازو

نهادن سنگِ خود را در ترازو

تو کم باشی ز سگ بشنو سخن را

گر از سگ بیش دانی خویشتن را

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:16 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

پدر گفتش که فرزندست مطلوب

ولی وقتی که نبود مرد معیوب

کسی کو مبتدی باشد درین کار

گر آید هیچ فرزندش پدیدار

شود معیوب و پس مفعول گردد

ز سرّ معرفت معزول گردد

ترا گر دین ابراهیم باشد

بقربان پسر تعلیم باشد

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:16 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

یکی ترسای تاجر بود پر سیم

که او را خواجگی بودی در اقلیم

یکی زیبا پسر او را چنان بود

که آن ترسا بچه شمع جهان بود

بنفشه زلف مشک افشان ازو یافت

گل نازک لب خندان ازو یافت

نقابش چون ز رخ باز اوفتادی

بشب در روز آغاز اوفتادی

چو شست زلف مشکین تار بستی

همه عشّاق را زنّار بستی

ز بس کژی که زلف او نمودش

سر یک راستی هرگز نبودش

چو کردی حرب مژگانش بحربه

فرو دادی دو گیتی را دو ضربه

چو ابرویش بزه کردی کمان را

ز تیرش بیم جان بودی جهان را

شکر پاشیدن از لب مذهبش بود

که دارالملک شیرینی لبش بود

کنار عاشقان از لعل خندانش

چو دریائی شده از دُرِّ دندانش

مگر بیمار شد آن زندگانی

بمُرد القصّه در روز جوانی

پدر از درد او می‌کُشت خود را

بدر افکند هم جان هم خرد را

به آخر چون بشُست و کرد پاکش

مسلمان گشت و بُرد آنگه بخاکش

چنین گفت او که گشت امروز ما را

ز مرگ این پسر دین آشکارا

که البتّه خدا را نیست فرزند

مبرّاست از زن و از خویش و پیوند

که گر او را یکی فرزند بودی

بداغ من کجا خُرسند بودی

بدانستم که جز بی‌علّتی نیست

کسی کو نیست مؤمن دولتی نیست

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:17 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

چو یعقوب و چو یوسف آن دو دلدار

بهم دیگر رسیدند آخر کار

پدر گفتش که ای چشم و چراغم

چو از گریه بپالودی دماغم

مرا در کلبهٔ احزان نشاندی

جهانی آتشم در جان فشاندی

بچندین گاه خوش دم درکشیدی

تو گوئی هرگزم روزی ندیدی

چرا کردی چنین بیدادی آخر

بمن یک نامه نفرستادی آخر

پدر در درد چندین گاه از تو

دلت می‌داد، بی آگاه از تو

بخادم گفت یوسف ای تناور

برو آن نامها نزد من آور

شد آن مرد و برفتن کرد آهنگ

هزاران نامه بیش آورد یکرنگ

نوشته جمله بسم الله بر سر

ولی چون برف آن باقی دیگر

پدر را گفت ای شمع بهشتم

من این جمله بسوی تو نوشتم

ز شرح حال و احوال سلامت

چو من بنوشتمی جمله تمامت

بجز نام خدا بالای نامه

نماندی خط ز سر تا پای نامه

همه نامه برنگ برف گشتی

که بی خط ماندی و بی حرف گشتی

رسیدی جبرئیل آنگه ز جبّار

که نفرستی بدو یک نامه زنهار

که گر نامه فرستی سوی آن پیر

شود خط چو قیر نامه چون شیر

کنون عذر من مشتاق این بود

که نامه نافرستادن چنین بود

اگرچه خواستم من حق نمی‌خواست

ازان کاری بدست من نشد راست

اگر مهر پسر حاصل کنی تو

چگر خوردن بسی در دل کنی تو

پسر گرچه چو یوسف خوب باشد

ترا غم خوردن یعقوب باشد

که خواهد یافت فرزندی چو یوسف

بسی یعقوب خورد از وی تأسف

پدر هرگز نباشد همچو یعقوب

بسی خون خورد بی آن یوسف خوب

اگر هستی پسر جانت پدر سوخت

وگر هستی پدر چشمت پسر دوخت

ترا حجّت درین کُنه ولایت

تمامست ای پسر این یک حکایت

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:17 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

پسر گفتش که زن زانست مقصود

که فرزندی شود شایسته موجود

که چون کس راست فرزند یگانه

بماند ذکر خیرش جاودانه

اگر فرزند من آگاه باشد

مرا فردا شفاعت خواه باشد

چو فرزند خلف آید پدیدار

بصد جانش توان گشتن خریدار

همه کس را چنین فرزند باید

به فرزندم چنین پیوند شاید

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:17 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

چو پیش یوسف آمد ابن یامین

نشاندش هم نفس بر تخت زرّین

نشسته بود یوسف در نقابی

که نتوانی نهفتن آفتابی

چه می‌دانست هرگز ابن یامین

که دارد در بر خود جان شیرین

گمان برد او که سلطان عزیزست

چه می‌دانست کو جان عزیزست

اگر او در عزیزی جان نبودی

عزیز مصر جاویدان نبودی

چه گر یوسف نشاندش در بر خویش

ز حرمت بر نیاورد او سر خویش

سخنها گفت یوسف خوب آنجا

خبر پرسید از یعقوب آنجا

یکی نامه بزیر پرده در داد

ز سوز جان یعقوبش خبر داد

چو یوسف نامه بستد نام زد شد

وز آنجا پیش فرزندان خود شد

چه گویم نامه بگشادند آخر

بسی بر چشم بنهادند آخر

دران جمع اوفتاد از شوق جوشی

برآمد از میان بانگ و خروشی

بسی خونابهٔ حسرت فشاندند

وزان حسرت بصد حیرت بماندند

بآخر یوسف آنجا باز آمد

بتخت خود بصد اعزاز آمد

زمانی بود و خلقی در رسیدند

میان صُفّه خوانی برکشیدند

چنین فرمود یوسف شاه محبوب

که جمع آیند فرزندان یعقوب

ولی هر یک یکی را برگزینند

بیک خوان دو برادر در نشینند

چنان کو گفت بنشستند با هم

نشاندند ابن یامین را بماتم

چو تنها ماند آنجا ابن یامین

ز یوسف یادش آمد گشت غمگین

بسی بگریست از اندوه یوسف

بسی خورد از فراق او تأسّف

ازو پرسید یوسف شاه احرار

که ای کودک چرا گرئی چنین زار

چنین گفت او که چون تنها بماندم

ازین اندوه خون باید فشاندم

که بودست ای عزیزم یک برادر

من و او هم پدر بودیم و مادر

کنون او گُم شدست از دیرگاهی

بسوی او کسی را نیست راهی

اگر او نیز با این خسته بودی

بخوان با من بهم بنشسته بودی

بگفت این و یکی خوان داشت در پیش

همه پر آب کرد از دیدهٔ خویش

نچندانی گریست از اشک دیده

که هرگز دیده بود آن اشک دیده

چو یوسف آنچنان گریان بدیدش

چو جان خود دلی بریان بدیدش

بدو گفتا که مگوی ای جوان تو

مرا چون یوسفی گیر این زمان تو

که تا هم کاسه باشم من عزیزت

ز من هم کاسهٔ بهتر چه چیزت

زبان بگشاد خوانسالار آنگاه

که این کاسه پر اشک اوست ای شاه

بگو کین اشک خونین چون خوری تو

روا داری که نان با خون خوری تو

چنین گفت آنگهی یوسف که خاموش

که خون من ازین غم می‌زند جوش

دلم گوئی ازین خون قوت جان یافت

چنین خونی بخون خوردن توان یافت

یتیمست او و جان می‌پرورم من

اگر خونی یتیمی می‌خورم من

چنین گفتند فرزندان یعقوب

که خُردست او اگرچه هست محبوب

نداند هیچ آداب ملوک او

بخدمت چون کند زیبا سلوک او

ازان ترسیم ما و جای آنست

که خردی پیش شاه خرده دانست

چنین آمد جواب از یوسف خوب

که شایسته بود فرزند یعقوب

کسی کو را پدر یعقوب باشد

ازو هرچیز کآید خوب باشد

پس آنگه گفت هان ای ابن یامین

چرا زردست روی تو بگو هین

چنین گفت او که یوسف در فراقم

بکشت وزرد کرد از اشتیاقم

بدو گفتا که گر شد زرد رویت

پشولیده چرا شد مشک مویت

چنین گفت او که چون مادر ندارم

پشولیدست موی و روزگارم

پس آگه گفت چون دیدی پدر را

که می‌گویند گُم کرد او پسر را

چنین گفت او که نابینا بماندست

چو یوسف نیست او تنها بماندست

جهانی آتشش بر جان نشسته

میان کلبهٔ احزان نشسته

ز بس کز دیده او خوناب رانده

ز خون و آب در گرداب مانده

چو از یوسف فرا اندیش گیرد

دران ساعت مرا در پیش گیرد

چگویم من که آن ساعت بزاری

چگونه گرید او از بیقراری

اگر حاضر بود آن روز سنگی

شود در حال خونی بی درنگی

چو از یعقوب یوسف را خبر شد

بیکره برقعش از اشک تر شد

نهان می‌کرد آن اشک از تأسف

که آمد پیگ حضرت پیش یوسف

که رخ بنمای چندش رنجه داری

که شیرین گوئی و سر پنجه داری

چو از اشک آن نقاب او بر آغشت

ز روی خود نقاب آخر فرو هشت

چو القصّه بدیدش ابن یامین

جدا شد زو تو گفتی جان شیرین

چو دریائی دلش در جوش افتاد

بزد یک نعره و بیهوش افتاد

بصد حیلة چو باهوش آمد آنگاه

ازو پرسید یوسف کای نکو خواه

چه افتادت که بیهوش اوفتادی

بیفسردی و در جوش اوفتادی

چنین گفت او ندانم تو چه چیزی

که گوئی یوسفی گرچه غریزی

بجای یوسفت بگزیده‌ام من

تو گوئی پیش ازینت دیده‌ام من

به یوسف مانی از بهر خدا تو

اگر هستی چه رنجانی مرا تو

من بی کس ندارم این پر و بال

نمی‌دانم تو می‌دانی بگو حال

کسی کین قصّه‌ام افسانه خواند

خرد او را ز خود بیگانه داند

ترا در پردهٔ جان آشنائیست

که با او پیش ازینت ماجرائیست

اگر بازش شناسی یک دمی تو

سبق بردی ز خلق عالمی تو

وگر با او دلی بیگانه داری

یقین طور مرا افسانه داری

دل تو گر ندارد آشنائی

نگیرد هیچ کارت روشنائی

کسی کز آشنائی بوی دارد

همو با قرب حضرت خوی دارد

چو او با حق بود حق نیز جاوید

ازان سایه ندارد دور خورشید

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:17 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

مگر یک روز ابراهیم ادهم

بپرسید از یکی درویش پُر غم

که بودی با زن و فرزند هرگز

چنین گفت او که نه، گفتا زهی عِز

بدو درویش گفت ای مرد مردان

چراگوئی، مرا آگاه گردان

چنین گفت آنگه ابراهیم کای مرد

هر آن درویش درمانده که زن کرد

به کشتی در نشست او بی خور و خواب

وگر فرزندش آمد گشت غرقاب

دل از فرزند چون در بندت افتاد

که شیرین دشمنی فرزندت افتاد

اگرچه در ادب صاحب قرانی

چو فرزندت پدید آمد نه آنی

اگرچه زاهدی باشی گرامی

چو فرزند آمدت رندی تمامی

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:17 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

جهان صدق شیخ گورگانی

که قطب وقت خود بود از معانی

یکی گربه بدی در خانقاهش

که دیدی شیخ روزی چند راهش

مگر در دست و در پای از ادیمش

غلافی کرده بودندی مقیمش

که تا چون می‌رود هر لحظه از جای

نه دست او شود آلوده نه پای

زمانی در کنار شیخ رفتی

زمانی بر سر سجّاده خفتی

چو بودی ساعتی در دادی آواز

که تا خادم بر او آمدی باز

بدست خود ببستی دستوانش

وز آنجا آن زمان کردی روانش

بمطبخ بود مأواگه گرفته

نبودی گوشتی از وی نهفته

نبُردی هیچ چیز از پخته و خام

مگر چیزی که دادندی بهنگام

امین خانقاه و سفره بودی

ندیدی کس که چیزی در ربودی

مگر یک روز در مطبخ شبانگاه

زتابه گوشتی بربود ناگاه

به آخر خادم او را چون طلب کرد

بسی گوشش بمالید و أدب کرد

بیامد گربه پیش شیخ دیگر

نشست از خشم در کُنجی مجاور

طلب کردش ز خادم شیخ آنگاه

بگفتش خادم آنچ افتاد در راه

بخواند آن گربه را شیخ وفادار

بدو گفتا چرا کردی چنین کار

مگر آن گربه بود آبستن آنگاه

شد و آورد سه بچّه به سه راه

به پیش شیخشان بنهاد برخاک

درختی دید آنجا سخت غمناک

ز خشم خادم آنجا رفت و بنشست

نظر بگشاد و لب از بانگ در بست

چو شیخ آن دید از خادم برآشفت

تعجّب کرد شیخ و خویش را گفت

که گربه معذور بودست

ز خورد خویشتن بس دور بودست

ازو این که ترک ادب بود

ولی از احتیاجش این طلب بود

کسی را در ضرورة گر مقامست

شود حالی مُباحش گر حرامست

برای بچّه کم از عنکبوتی

برآرد از دهان شیر قوتی

ز گربه آنچه کرد او نه غریبست

که پیوند بچه کاری عجیبست

ترا تا بچّهٔ ظاهر نگردد

غم یک بچّه در خاطر نگردد

بخادم گفت شیخ کار دیده

که هست این بی‌زبان تیمار دیده

ز چشم تو باستادست بر شاخ

باستغفار گردد با تو گستاخ

همی خادم ز سر دستار بنهاد

بر گربه باستغفار استاد

نه استغفار او را هیچ اثر بود

نه در وی گربه را روی نظر بود

به آخر شیخ شد حرفی برو خواند

شفاعت کرد و از شاخش فرو خواند

فرود آمد ز بالا گربه ناگاه

به پای شیخ می‌غلطید در راه

خروشی از میان جمع برخاست

زهر دل آتشی چون شمع برخاست

همه از گربهٔ هم رنگ گشتند

به شُکر آن شَکَر هم تنگ گشتند

اگر صد عالمت پیوند باشد

نه چون پیوند یک فرزند باشد

کسی کو فارغ از فرزند آمد

خدای پاک بی‌مانند آمد

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:17 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

چو بوالفضل حسن در نزع افتاد

یکی گفتش که ای شرع از تو آباد

چو برهد یوسف جان تو از چاه

فلان جائی کنیمت دفن آنگاه

زبان بگشاد شیخ و گفت زنهار

که آن جای بزرگانست و ابرار

که باشد همچو من صد بی سر و پای

که خود را گور خواهد در چنان جای

بدو گفتند ای نیکو دل پاک

کجا خواهی که آنجا باشدت خاک

زبان بگشاد با جانی همه شور

که بر بالای آن تل بایدم گور

که آنجا هم خراباتی بسی هست

هم از دزدان بی حاصل کسی هست

مقامر نیز بسیارند آنجا

همی جمله گنه گارند آنجا

کنیدم دفن هم در جای ایشان

نهید آنگه سرم بر پای ایشان

که من درخورد ایشانم همیشه

که در معنی چو دزدانم همیشه

میان این گنه گارانست کارم

که با آن کاملان طاقت ندارم

چه گر این قوم بس تاریک باشند

بنور رحمتش نزدیک باشند

چو جائی تشنگی باشد بغایت

کشد در خویشتن آبی نهایت

که هر جائی که عجزی پیش آید

نظر آنجا ز رحمت بیش آید

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:18 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

یکی صوفی گذر می‌کرد ناگاه

عصا را بر سگی زد در سر راه

چو زخمی سخت بر دست سگ افتاد

سگ آمد در خروش و در تگ افتاد

به پیش بوسعید آمد خروشان

بخاک افتاد دل از کینه جوشان

چو دست خود بدو بنمود برخاست

ازان صوفی غافل داد می‌خواست

بصوفی گفت شیخ ای بی وفا مرد

کسی با بی‌زبانی این جفا کرد

شکستی دست او تا پست افتاد

چنین عاجز شد وأز دست افتاد

زبان بگشاد صوفی گفت ای پیر

نبود از من که از سگ بود تقصیر

چو کرد او جامهٔ من نانمازی

عصائی خورد از من نه ببازی

کجا سگ می‌گرفت آرام آنجا

فغان می‌کرد و می‌زد گام آنجا

بسگ گفت آنگه آن شیخ یگانه

که تو از هر چه کردی شادمانه

بجان من می‌کشم آنرا غرامت

بکن حکم و میفگن با قیامت

وگر خواهی که من بدهم جوابش

کنم از بهر تو اینجا عقابش

نخواهم من که خشم آلود گردی

چنان خواهم که تو خشنود گردی

سگ آنگه گفت ای شیخ یگانه

چو دیدم جامهٔ او صوفیانه

شدم ایمن کزو نبود گزندم

چه دانستم که سوزد بند بندم

اگر بودی قباپوشی درین راه

مرا زو احترازی بودی آنگاه

چو دیدم جامهٔ اهل سلامت

شدم ایمن ندانستم تمامت

عقوبت گر کنی او را کنون کن

وزو این جامهٔ مردان برون کن

که تا از شرِّ او ایمن توان بود

که از رندان ندیدم این زیان بود

بکش زو خرقهٔ اهل سلامت

تمامست این عقوبت تا قیامت

چو سگ را در ره او این مقامست

فزونی جُستنت بر سگ حرامست

اگر تو خویش از سگ بیش دانی

یقین دان کز سگی خویش دانی

چو افگندند در خاکت چنین زار

بباید اوفتادن سر نگون سار

که تا تو سرکشی در پیش داری

بلاشک سرنگونی بیش داری

ز مُشتی خاک چندین چیست لافت

که بهر خاک می‌بُرّند نافت

همی هر کس که اینجا خاک تر بود

یقین می‌دان که آنجا پاکتر بود

چو مردان خویشتن را خاک کردند

بمردی جان و تن را پاک کردند

سرافرازان این ره زان بلندند

که کلّی سرکشی از سرفگندند

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:18 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها