پاسخ به:الهی نامه عطار
که در سر حدِّ بلخش جای بودی
بعدل و داد امیری پاک دین بود
که حد او فلک را در زمین بود
بنام آن کعبهٔ دین کعب بودی
ز رایش فیض و فر شمس و قمر را
ز جودش نام و نان اهل هنر را
ز عدلش میش و گرگ اندر حوالی
ز سهمش آب دریاها پر از جوش
شدی چون آتش اندر سنگ خاموش
ز قهرش آتش ار افسرده بودی
ز جاه او بلندی مانده در چاه
چه میگویم جهت گم گشت ازان جاه
ز حلمش کوه بر جای ایستاده
ز خشمش رفته آتش با دلی تنگ
ولیکن چشم پر نم در دل سنگ
ز تابش برده خورشید فلک نور
جهان را روشنی بخشیده از دور
ز جودش بحر و کان تشویر خورده
گهر در صُلب بحر و کان فشرده
ز لطفش برگِ گل در یوزه کرده
ولیک از شرم او در زیر پرده
ز خُلقش مشک در دُنیی دمیده
ز دنیی نیز بر عُقبی رسیده
امیر نیک دل را یک پسر بود
که در خوبی بعالم در سَمَر بود
رخی چون آفتابی آن پسر داشت
که کمتر بنده پیش خود قمر داشت
کمر بسته چو جوزا ماه او را
که چون جان بود شیرین و عزیزش
بنام آن سیم بر زَین العرب بود
دل آشوبی و دلبندی عجب بود
جمالش مُلکِ خوبی در جهان داشت
بخوبی درجهان او بود کآن داشت
خرد در عشق او دیوانه بودی
بخوبی در جهان افسانه بودی
کسی کو نام او بُردی بجائی
مه نَو چون بدیدی ز آسمانش
زدی چون مَشک زانو هر زمانش
سر زلفش چو در خاک اوفتادی
ازو پیچی در افلاک اوفتادی
دو نرگس داشت نرگس دان ز بادام
چو دو جادو دو زنگی بچّه در دام
دو زنگی بچّه هر یک با کمانی
بتیر انداختن هر جا که جانی
چو تیر غمزهٔ او زه بره کرد
شکر از لعل او طعمی دگر داشت
که لعلش ز هر دارو در شکر داشت
که هر یک گوهری تر زان دگر بود
چو سی دندان او مرجان نمودی
نثار او شدی هر جان که بودی
چو گوی بی سر و بُن کی دویدی
که از من آن صفت کردن خیالست
که هر چیزی که از مردم شنودی
چنان در شعر گفتن خوش زبان بود
که گوئی از لبش طعمی در آن بود
پدر پیوسته دل در کارِ اوداشت
چو وقت مرگ پیش آمد پدر را
به پیش خویش بنشاند آن پسر را
بدو بسپرد دختر را که زنهار
ز من بپذیرش و تیمار میدار
زهر وجهی که باید ساخت کارش
بساز و تازه گردان روزگارش
که از من خواستندش نام داران
که شایسته کسی یابی تو دانی
چو هر نوعی سخن پیش پسر گفت
پذیرفت آن پسر هرچش پدر گفت
بآخر جانی شیرین زو جدا شد
بسی زیر و زبر آمد چو افلاک
که تا پای و سرش افکند در خاک
کزین آمد شدن کس را خبر نیست
که میداند که بودن تا بکی داشت
کسی کآمد چرا رفتن ز پَی داشت
بعدل وداد کردن در جهان تافت
جهان از وی دم نوشیروان یافت
رعیّت را و لشکر را دِرَم داد
بسی سالار را کوس و عَلَم داد
بسی سودا زهر مغزی برون کرد
بسی بیدادگر را سرنگون کرد
چو جان میداشت خواهر را گرامی
کنون بشنو که این گردنده پرگار
ز بهر او چه بازی کرد برکار
بنام آن ماه وش بکتاش بودی
بخوبی در جهان اعجوبهٔ بود
چو زلف هندوش در کین نشستی
چو جعد زنگیان در چین نشستی
چو زلفش سر کشان را بنده میداشت
چنان نقدی ز پس افکنده میداشت
چو دو ابروش پیوسته به آمد
کمانی بود کاوّل در زه آمد
غنیمی چرب چشم او ازان بود
که با بادام نقدش در میان بود
بزخم تیرباران از دو رَسته
دهانی داشت همچون لعل سفته
لبش خط داده عمر جاودان را
که آن لب بود آب خضر جان را
که در یک میم دارد سی دو آیت
چو یوسف بود گوئی در نکوئی
خود ازگوی زنخدانش چه گوئی
چو در گوی آمدم خاموش باشم
همه شب مینخفت از عشق بلبل
گل از غنچه بصد غنج و بصد ناز
چنان آمد که طفلی مانده در خون
چو یوسف گل ازو دامن دریده
چو بادی خضر بر صحرا گذشته
شهاب و برق را گشته سنان تیز
ز باران ابر کرده صد عنان ریز
کشیده دست بر هم سبزهزاران
ولی آن دست پر گوهر ز باران
بیک ره ارغوان آغشته در خون
بخون ریز آمده بر خویش بیرون
بدست آورده نرگس جامِ زر را
ز باران خورده شیر چون شکر را
سر لاله چو در پای اوفتاده
هزاران یوسف از گلشن رسیده
ز جانان بی نوا نامانده گوشی
چو سوهان کرده روی آب پُرچین
که آب از باد نوروزی زره یافت
ز هر سو کوثری دیگر روان بود
که آب خضر کمتر رشح آن بود
سلیمان وار در پیشان نشسته
چو جوزا در کمر دست غلامان
بخدمت کرده هر یک دست درکش
بخدمت چشمها افکنده بر پای
ز بیداری بختش فتنه در خواب
زحل کین، مشتری وش، ماه طلعت
عطارد قدر و هم خورشید رفعت
چو لختی کرد هر سوئی نظاره
چو روی و عارض بکتاش را دید
چو سروی در قبا بالاش را دید
همه خوبی چو یوسف بهرهٔ او
بساقی پیش شاه استاده بر جای
سر زلفش دراز افتاده بر پای
ز مستی روی چون گلنار کرده
مژه در چشمِ عاشق خار کرده
شکر از چشمهٔ نوشین فشانده
عرق از ماه بر پروین فشانده
گهی بنواختی خوش خوش ربابی
گهی برداشتی چون بلبل آواز
گهی چون گل گرفتی شیوه و ناز
بدان خوبی چو دختر روی اودید
دل خود وقف یک یک موی اودید
چنان آن آتشش در جان اثر کرد
که آن آتش تنش را بیخبر کرد
دلش عاشق شد و جان متّهم گشت
ز سر تا پا وجود او عدم گشت
زدو نرگس چو ابری خون فشان کرد
بیک ساعت بسی طوفان روان کرد
که کلّی کرد گوئی چار میخش
چنان از یک نظر در دام او شد
که شب خواب و بروز آرام او شد
چنان بیچاره شد از چاره ساز او
که مینشناخت سر از پای باز او
همه شب خون فشان و نوحه گر بود
چو شمعش هر نفس سوزی دگر بود
ز بس آتش که در جان وی افتاد
چو آتش شد ازان سر از پی افتاد
علی الجمله ز دست رنج و تیمار
چنان ماهی بسالی گشت بیمار
طبیب آورد حارث، سود کی داشت
که آن بت درد بی درمان ز پی داشت
چنان دردی کجا درمان پذیرد
که جان درمان هم از جانان پذیرد
درون پرده دختر دایهٔ داشت
که در حیلت گری سرمایهٔ داشت
بصد حیلت ازان مهروی درخواست
که ای دختر چه افتادت بگو راست
نمیآمد مقرّ البتّه آن ماه
که من بکتاش را دیدم فلان روز
بزلف و چهره جانسوز و دلفروز
چو سرمستی ربابی داشت در بر
من از وی چون ربابی دست بر سر
بزخم زخمه در راهی که او خواست
مخالف را بقولی کرد رگ راست
مُخالف راست گر نبوَد بعالم
در آن پرده بسازد زیر بامم
دل من چون مخالف شد چه سازم
نیامد راست این پرده نوازم
چو بشنودم ازان سرکش سرودی
ز چشمم ساختم بر پرده رودی
چنان عشقش مرا بیخویش آورد
که صد ساله غمم در پیش آورد
چنان زلفش پریشان کرد حالم
که دل خون گشت تا همچون جگر بست
چنین بیمار و سرگردان ازانم
که میدانم که قدرش میندانم
بخوبی کس چو بکتاش آن ندارد
که کس زو خوبتر امکان ندارد
سخن چون میتوان زان سرو بُن گفت
چرا باید ز دیگر کس سخن گفت
چو پیشانی او میدانِ سیمست
گر از زلفش کنم چوگان چه بیمست
درآن میدان بدان سرگشته چوگانش
بخواهم برد گوئی از زنخدانش
اگر از زلف چوگان میکند او
سرم چون گوی گردان میکند او
هلال عارضش چون هاله انداخت
مه نو از غمش در ناله انداخت
چو زلفش دلربائی حلقهور شد
بهر یک حلقه صد جان در کمر شد
ازان شد معتکلف در مجلس او
ز سهمش رمح و زو پین در کمر شد
خطی دارد بدان سی پاره دندان
بدندان باز ماند از دُرج سیمش
که آن را کعبتین افتاد دندان
چو صبح ار خنده آرد در تباشیر
لبش را صد هزاران بنده بیشست
که او از آبِ حیوان زنده بیشست
فلک در زیر زین سی کوکب او
ز سیبش بر بِهی کردم روانه
چو آزادیم ازان سرو سهی نیست
بهی شد رویم و روی بهی نیست
کنون ای دایه برخیز و روان شو
میان این دو دلبر در میان شو
برو این قصّه با او در میان نه
اساس عشق این دو مهربان نه
بگوی این رازش و گر خشم گیرد
کنون بنشان بهم ما هر دو تن را
کزان نبوَد خبر یک مرد و زن را
بگفت این و یکی نامه اداکرد
دو چشمم روشنائی از تو دارد
دلم نیز آشنائی از تو دارد
بیا و چشم و دل را میهمان کن
وگرنه تیغ گیر وقصد جان کن
نمیبینم کنون جز نیم جانی
چرا این نیم جان در تو نبازم
که بی تو من ز صد جان بی نیازم
نبودی جز فشاندن بر تو کارم
ز تو یک لحظه دل زان برنگیرم
که من هرگز دل ازجان برنگیرم
غم عشق تو درجان مینهم من
سر از تو در بیابان مینهم من
چو بی رویت نه دل ماند و نه دینم
منم بی روی تو روئی چو دینار
وگرنه میروم هر جا که هستم
ترا میجویم از هر دشت و باغی
اگر پیشم چو شمع آئی پدیدار
وگرنه چون چراغم مرده انگار
نوشت این نامه و بنگاشت آنگاه
یکی صورت ز نقش خویش آن ماه
بدایه داد تا دایه روان شد
چو نقش او بدید و شعر بر خواند
ز لطف طبع و نقش او عجب ماند
بیک ساعت دل از دستش برون شد
چو عشق آمد دل او بحر خون شد
نهنگ عشق درحالش ز بون کرد
برای خود دلش دریای خون کرد
چنان بی روی او روی جهان دید
که گفتی نه زمین نه آسمان دید
چو گوئی بی سر و بی پای مضطر
کُله در پای کرد و کفش بر سر
بدایه گفت برخیز ای نکوگوی
بر آن بت رَو و از من بدو گوی:
مرا اکنون چه باید کرد بی تو
که نتوان برد چندین درد بی تو
چو زلف تو دریده پردهام من
که بر روی تو عشق آوردهام من
ازان زلف توام زیر و زبر کرد
که با زلف تو عمرم سر به سر کرد
ترا نادیده درجان چون نشستی
دلم برخاست تادر خون نشستی
چو تو درجان من پنهانی آخر
چو صبحم دم مده ای ماه در میغ
مکش چون آفتاب از سرکشی تیغ
اگر دریابیم، باقی تو دانی
روان شد دایه تا نزدیک آن ماه
که او از تو بسی عاشق تر افتاد
که ازگرمی او آتش در افتاد
اگر گردد دلت از عشقش آگاه
دلت زو درد عشق آموزد آنگاه
ز شادی اشک بر رویش روان شد
بجز بیت وغزل گفتن شب و روز
روان میگفت شعر و میفرستاد
بخوانده بود آن گفتی بر استاد
غلام آنگه بهر شعری که خواندی
شدی عاشق تر و حیران بماندی
برین چون مدّتی بگذشت یک روز
بدهلیزی برون شد آن دلفروز
بدیدش ناگهی بکتاش و بشناخت
که عمری عشق با نقش رخش باخت
برافشاند آستین آنگه بدو گفت
که هان ای بی ادب این چه دلیریست
تو روباهی ترا چه جای شیریست
که باشی تو که گیری دامن من
که ترسد سایه از پیرامن من
چو میداری ز من پوشیده رویت
چرا شعرم فرستادی شب و روز
چو در اول مرا دیوانه کردی
جوابش داد آن سیمین بر آنگاه
که یک ذرّه نهٔ زین راز آگاه
مرا در سینه کاری اوفتادست
ولیکن بر تو آن کارم گشادست
چنین کاری چه جای صد غلامست
بتو دادم برون، اینت تمامست
که تو این کار را باشی بهانه؟
اساسی کوژ بنهادی درین راز
بشهوة بازی افتادی ازین باز
بگفت این وز پیش او بدر شد
بصد دل آن غلامش فتنه تر شد
که او گفتست: من آنجا رسیدم
که عارف گشته بود او عارفی صعب
چنین گفت او که معلومم چنان شد
که آن شعری که بر لفظش روان شد
نداشت آن شعر با مخلوق کاری
که او را بود با حق روزگاری
بهانه بود در راه آن غلامش
بزاری شعر میگفتی شب و روز
خوشی میخواند این اشعار تنها:
ز من آن ترک یغما را خبر کن
که هر وقت آبش آوردی سبوئی
بجای ترک یغما خاصه چون ماه
نهاد آن سرخ سقّا را هم آنگاه
برادر را چنان در تهمت افکند
که بر خواهر نظر بی حرمت افکند
چو القصّه ازین بگذشت ماهی
چو دَوران فلک از حصر و حد بیش
سپاهی موج زن از تیغ و جوشن
جهان از تیغ و جوشن گشته روشن
درآمد لشکری از کوه و شخ در
کهشد گاو زمین چون خر به یخ در
چو بخت او جوان یکسر سپاهش
چو رایش مرتفع چتر و کلاهش
ظفر میشد ز یک سو حلقه در گوش
ز یک سو فتح و نصرة دوش بر دوش
زمین چون آسمان زیر و زبر کرد
زمین از خون خصمان لاله زاری
هوا از تیرباران ژاله باری
جهان را پردهٔ برغاب جَسته
ز کُشته پیش برغی باز بسته
اجل چنگال بر جان تیز کرده
قضا پُر کینه دندان تیز کرده
درآمد پیش آن صف حارث آنگاه
جهانی پُر سپاه آورد در راه
سپه را چون بیکره جمله کرد او
درآمد همچو شیر و حمله کرد او
شده از شاخ رمحش پاره پاره
چو تیغی بر سر آمد از کرامت
فرو شد فتنه را سر تا قیامت
چو تیغش خصم را چون گُل بخون شُست
گل نصرت ز تیغ او برون رُست
چو تیرش سوی چرخ نیلگون شد
دودستی تیغ میزد از همه سوی
سرش از زخم تیغی سخت درگشت
همی نزدیک شد کان خوب رفتار
درآن صف بود دختر روی بسته
به پیش صف درآمد همچو کوهی
نمیدانست کس کان سیمبر کیست
زبان بگشاد و گفت این کاهلی چیست
من آن شاهم که فرزینم سپهرست
پیاده در رکابم ماه و مهرست
اگر اسپ افکنم بر نطعِ گردان
دو رخ طرحش نهم چون شیر مردان
سری کو سرکشد از حکم این ذات
اگر شمشیر بُرّان برکشم من
جگر از شیر غُرّان بر کشم من
چو تیغ آتش افشانم دهد تاب
چومار رمح را در کف به پیچیم
شود از زخمِ زخمم ریزه ریزه
ز زخم ار زور سندانی نماند
چو مرغ تیر من از زه درآید
چو بگشایم کمند از روی فتراک
چو بادآرم عدو را روی ب رخاک
بتازم رخش و بگشایم در فصل
که من در رزم رُستَم، رستمم ز اصل
بگفت این و چو مردان بر نشست او
ازان مردان تنی را ده بخست او
وز آنجا برگرفتش برد با صف
نهادش پس نهان شد در میانه
چو آن بت روی در کُنجی نهان شد
سپاه خصم چون دریا روان شد
نماند شهره اندر شهر دیّار
چو حارث را مدد گشت آشکارا
دگر کشته فتاده خوار در راه
چو شه با شهر آمد شاد و پیروز
طلب کرد آن سوار چست آن روز
نداد از وی نشانی هیچ مردم
همه گفتند شد همچون پری گُم
علی الجمله چو آمد زنگی شب
همه شب قرص مه چون قرص صابون
همی انداخت کفک از نور بیرون
بدان صابون بخون دیده تا روز
ز جان میشست دست آن عالم افروز
چو زاغ شب درآمد، زان دلارام
دل دختر چو مرغی بود در دام
دل از زخم غلامش آنچنان سوخت
که در یک چشم زخمش نیز جان سوخت
نبودش چشم زخمی خواب و آرام
که بر سر داشت زخمی آن دلارام
یکی نامه نوشت از خون دیده
چنین آورد در نظم آن سمن بوی
که بشنو قصهٔ گنگی سخن گوی
سر پیکان در آن سر در چه کارست
سر خصمت که بادا بی سر و کار
مباد از سر کشد جز بر سر دار
سری را کز وجودت سروری نیست
نگونساری آن سر سرسری نیست
سری کان سر نه خاک این دَرآید
بجان و سر که آن سر در سر آید
حَسود سرکشت گر سرنشین است
چو مارش سر بکَف کان سرچنین است
سرش بُر نه سرش درکش سبک تر
سری کان سر ندارد با تو سر راست
مبادش سر که رنج او ز سر خاست
چو سر بنهد عدو کز سردرآید
سر آن دارد او کز سر بر آید
اگر سر نفکند از سرسرت پیش
سر سبزت که تاج از وی سری یافت
ز سر سبزیش هر سر سروری یافت
سپهر سرنگون زان شد سرافراز
که هر دم سر نهد پیشت ز سر باز
سر خصمان بریده بر درت باد
نهادم پیش آن سر بر زمین سر
فدای آن چنان سر صد چنین سر
کسی کز زخم خذلان کینهور گشت
اگر برگشت از قهر تو درگشت
اگر می خورد بی یادت، جگر خورد
کسی کز جهل خود لاف خرد زد
اگر زر زد نه بر نام تو، بد زد
کسی کو سوی حج کردن هوا کرد
اگر حج کرد بی امرت خطا کرد
چه افتادت که افتادی بخون در
چو من زین غم نه بینی سرنگون تر
همه شب همچو شمعم سوز در بر
چو شب بگذشت مرگ روز بر سر
چو شمع از عشق هر دم باز خندم
چو شمع از عشق جانی زنده دارد
مرا بودی که کمتر سوز بودی
ازان آتش که بر جانم رسیدست
بسی پایان مجو کآنم رسیدست
ازان آتش که چندین تاب خیزد
عجب نبوَد که چندین آب خیزد
چه میخواهی ز من با این همه سوز
که نه شب بودهام بی سوز نه روز
بخونم در چه میگردانی آخر
چو میدانی که سرمست توام من
ز پای افتاده از دست توام من
من خون خواره خونی چون نگردم
چنان گشتم ز سودای تو بیخویش
که از پس میندانم راه و از پیش
به بیت الحزن در بر خویش بسته
بر آتش چون سپندم چند سوزی
نه گَردی ماندی از من نه دودی
مرا تر دامنی آمد بجان زیست
که بر بوی وصال تو توان زیست
که دل خود وصل جانان برنتابد
ز درد خویشتن چون بیقراران
یکی با تو بگفتم از هزاران
دگر گویم اگر یابم رهی باز
وگرنه میکشم در جان من این راز
روان شد دایه و این نامه هم برد
بسر شد، راه بر سر چون قلم برد
ز سرّ نامه مرهم یافت و راحت
که جانا تا کَیم تنها گذاری
چو داری خوی مردم چون لبیبان
دمی بنشین به بالین غریبان
اگر یک زخم دارم بر سر امروز
هزارم هست برجان ای دلفروز
ز شوقت پیرهن بر من کفن شد
بگفت این وز خود بیخویشتن شد
چو روزی چند را بکتاش دمساز
ز مجروحی بجای خویش شد باز
براه و رودکی میرفت یک روز
بسی اشعار گفت آن روز اُستاد
که آن دختر مجاباتش فرستاد
ز لطف طبع آن دلداده دمساز
نهاد آنگاه از آنجا پای در راه
چو شد بر رودکی راز آشکارا
بخدمت شد روان تا پیش آن شاه
که حارث را مدد او کرد آنگاه
مگر شاهانه جشنی بود آن روز
چه میگویم بهشتی بد دلفروز
مگر از رودکی شه شعر درخواست
زبان بگشاد آن اُستاد و برخاست
همه بر خواند و مجلس گرم شد صعب
شهش گفتا بگو تا این که گفتست
که مروارید را ماند که سُفتست
که او خود گرم شعر و مست می بود
ز سرمستی زبان بگشاد آنگاه
بصد دل عاشقست او بر غلامی
در افتادست چون مرغی بدامی
ازو این شعر گفتن خوش نبودی
چو حارث این سخن بشنود بشکست
ولیکن ساخت خود را آن زمان مست
چو القصّه بشهر خویش شد باز
ز خواهر در نهان میداشت این راز
نگه میداشت پنهان هر زمانش
که تا بر وَی فرو گیرد گناهی
هر آن شعری که گفته بود آن ماه
نهاده بود در دُرجی باعزاز
سرش بسته که نتوان کرد سرباز
چنان پنداشت کان دُرجیست گوهر
سرش بگشاد وآن خطها فرو خواند
به پیش حارث آورد و برو خواند
دل حارث پر آتش گشت ازان راز
در اوّل آن غلام خاص را شاه
به بند اندر فکند و کرد در چاه
در آخر گفت تا یک خانه حمّام
بتابند از پی آن سیم اندام
شه آنگه گفت تا از هر دو دستش
در آن گرمابه کرد آنگاه شاهش
فرو بست از کچ و از سنگ راهش
بسی فریاد کرد آن سروِ آزاد
که داند تا که دل چون میشد ازوی
جهانی را جگر خون میشد از وی
چنین قصّه که دارد یاد هرگز
بدین زاری بدین درد و بدین سوز
که هرگز در جهان بودست یک روز!
فرو شد زان همه آتش بیک راه
دگر آتش ز چندین خون فشانی
که بنشاند چنین آتش بصد آب
کرا با این همه آتش بوَد تاب
سر انگشت در خون میزد آن ماه
بسی اشعار خود بنوشت آنگاه
ز خون خود همه دیوار بنوشت
چو در گرمابه دیواری نماندش
ز خون هم نیز بسیاری نماندش
همه دیوار چون پر کرد ز اشعار
فرو افتاد چون یک پاره دیوار
میان خون وعشق و آتش و اشک
بر آمد جان شیرینش بصد رشک
چو بگشادند گرمابه دگر روز
چه گویم من که چون بود آن دلفروز
چو شاخی زعفران از پای تا فرق
ولی از پای تا فرقش بخون غرق
دلی پر خونش زیر خاک کردند
نگه کردند بر دیوار آن روز
نوشته بود این شعر جگر سوز:
نگارا بی تو چشمم چشمه سارست
ربودی جان و در وی خوش نشستی
چو در دل آمدی بیرون نیائی
غلط کردم که تو در خون نیائی
چو از دو چشم من دو جوی دادی
منم چون ماهئی بر تابه آخر
که در دوزخ کنندش زنده آنگاه
که تا در دوزخ اسراری که دارد
تو کَی دانی که چون باید نوشتن
چنین قصّه بخون باید نوشتن
چو در دوزخ بعشقت روی دارم
چو دوزخ آمد از حق حصّهٔ من
سه ره دارد جهان عشق اکنون
یکی آتش یکی اشک و یکی خون
که گه خون ریزم و گه اشک رانم
چو جای تست نتوانم که سوزد
بخونم دست از جان می بشویم
بدین آتش که ازجان میفروزم
ازین غم آنچه میآید برویم
همه ناشسته رویان را بشویم
ازین خون گر شود این راه بازم
ازین آتش که من دارم درین سوز
نمایم هفت دوزخ را که بین سوز
ازین اشکم که طوفانیست خونبار
دهم تعلیم باران را که چون بار
ازین خونم که دریائیست گوئی
که دوزخ خواست از من صد زبانه
ازین اشکم دو گیتی را تمامت
ازین خون باز بستم راه گردون
که تا گشت آسیای چرخ بر خون
ازین گردی که بود آن نازنین را
ز اشکی آب بر بندم زمین را
کنون در آتش و در اشک و در خون
برفتم زین جهان جیفه بیرون
منت رفتم تو جاویدان بمانی
چو بنوشت این بخون فرمان درآمد
که تا زان بی سر و بن جان برآمد
که بخت از زیر چاه آورد بالاش
نهان رفت و سر حارث شبانگاه
ببرید و روانه شد هم آنگاه
یکی دشنه گرفت و بر جگر زد
ازین دنیای فانی رخت برداشت
دل از زندان و بند سخت برداشت
بدو پیوست و کوته شد فسانه
شنبه 11 اردیبهشت 1395 1:14 AM
تشکرات از این پست