0

الهی نامه عطار

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

ز یحیی بن المعاذ آن شمعِ اسلام

خطی آمد به سوی پیرِ بسطام

که شیخ دین چه می‌گوید در آنکس

که خورد او شربتی پاک مقدّس

که سی سالست تا لیل و نهارش

سری بودست بگرفته خمارش

رسید از بایزید او را جوابی

که اینجا هست مردی را شرابی

که دریا و زمین و عرش و کرسی

بیکدم خورد، ازو دیگر چه پرسی

هنوزش نعرهٔ هَل مِن مَزیدست

گر او را می‌ندانی بایزیدست

چرا ناخورده مَی از دست رفتی

که هشیار آمدی و مست رفتی

بسی خود را تهی دستی نمائی

که ازجام تهی مستی نمائی

هزاران بحر نقد این جهانست

سراسر پر برای خاص جانست

چو اینجا مست از یک مَی توان شد

بدریا نوش کردن کی توان شد

اگر تو مستِ عشق دلفروزی

بیک فرمان بمیری و بسوزی

وگرنه، مستِ خویشی همچو مستان

بره رفتن چه برخیزد ز مستان

بفرمان رَو اگر داری مقامی

که گر مستی نیاری رفت گامی

که هر عاشق که بر فرمان نباشد

اگر دردش بوَد درمان نباشد

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:07 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

چنین کردند اصحاب ولایت

ز لفظ جعفر صادق روایت

که ویرانیست این دنیای مردار

وزو ویران ترست آن دل بصد بار

که او ویرانهٔ دنیا گزیند

که تا در مسند دنیا نشیند

ولیکن هست عُقبی جای معمور

وزو معمورتر آن دل که از نور

نخواهد جز بعُقبی در عمارت

شود قانع دهد دنیا بغارت

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:08 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

 

مگر یحیی معاذ آن مردِ محرم

براهی بر دهی بگذشت خرّم

یکی گفتش که هست این ده دهی خوش

زبان بگشاد یحیی همچو آتش

کزین خوشتر دل مردیست بالغ

که هست او از ده خوش سخت فارغ

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:08 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

یکی پرسید ازان دانای فتوی

که چه بهتر بوَد از مالِ دنیی

چنین گفت او که مالی کان نباشد

که گر باشد به جز تاوان نباشد

که گر مالی ز دنیا افتد آغاز

ترا آن مال دارد از خدا باز

ولی کی ارزد آن مال جهانی

که از حق باز مانی تو زمانی

چو از حق باز می‌دارد ترا مال

پس آن بهتر که نبود در همه حال

ترا چون عیش دنیا راه زن شد

کجا در دین توانی بُت شکن شد

همه عمرت شبست ای خفتهٔ راه

نه از روزی نه از بیداری آگاه

چو روزت صبح گرداند بزودی

که تو در عشق بازی با که بودی

هر آن ساعت که نه در عشقِ دینی

حریف اژدهای آتشینی

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:09 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

نوشته در قصص اینم عیان بود

که ابرهیمِ پیغامبر چنان بود

که بودی چل هزارش از غلامان

سگی آن هر غلامی را بفرمان

قلاده جمله را زرّین ولیکن

شمار گوسفندش نیست ممکن

ملایک چشم بر کارش گشادند

ز کارش در گمانی اوفتادند

که او مشغول چندین گوسفندست

خدا می‌گوید او پاک و بلندست

گر او مستغرق ربّ جلیلست

بنگذارد خلیلی چون خلیلست

بجبریل امین حق گفت برخیز

به پیش او زبان ز آواز کن تیز

که تا چون بینی او را در ره ما

چه زو بینی به پیش درگه ما

چو مردی گشت روح القدس محسوس

بآوازی خوش الحان گفت قدّوس

خلیل الله چون بشنیدش آواز

ز پای افتاد گفتی آن سرافراز

بدو بخشید ثُلثی گوسفندان

بدو گفت ای دوای دردمندان

بگو یکبار دیگر نام یارم

که این نامست دایم غم گسارم

دگر ره گفت روح القدس آنگاه

دگر ره اوفتاد از شوق در راه

بدو بخشید آن تاج بلندان

دوم ثلثی که بود از گوسفندان

دگر ره گفت نام حق دگر بار

بگو چون بِه ازین نبوَد دگر کار

دگر ره گفت قدّوسی بآواز

دگر ره بی‌خودش افتاد آغاز

بدو بخشید یکسر گوسفندان

کم از میشی، همی نگذاشت چندان

درآمد جبرئیل و گفت ای پاک

منم روح القُدُس در عالم خاک

مرا این گوسفندان نیست در خور

تراست این جمله ای پاک مطهّر

که جبریل امین در هیچ بابی

نبودست آرزومند کبابی

خلیلش گفت آگاهی ازین راز

که چیزی داده نستانم ز کس باز؟

بدو جبریل گفت از من شبانی

نیاید، من کنون رفتم تو دانی

خلیلش گفت من نیز این همه پاک

رهاکردم رها کردی تو بی باک

خطاب آمد ز حق سوی ملایک

که هان چون بود ابرهیم مالک

که چون جبریل نام ما ندا کرد

بنام ما همه نقدی فدا کرد

یقین تان شد که او جز بنده نبوَد

بما زنده بمالی زنده نبوَد

ملایک باز گفتند ای خداوند

مگر دل زندگی دارد بفرزند

پس آنگه کرد حق از راهِ خوابش

بتسلیم پسر کُشتن خطابش

پسر را چون برای کُشتن آورد

زمین را چون فلک در گشتن آورد

برآمد از ملایک بانگ و فریاد

که او از مال و فرزندست آزاد

ولیکن ایمنی او بخویشست

بسی آن زندگی از جمله بیشست

چنان تقدیر رفت از غیبِ دانش

که در آتش کنند از امتحانش

بآخر چون بآتش شد گرفتار

درآمد جبرئیل از اوجِ اسرار

که هان در خواه هر حاجت که داری

بتو، گفتا، ندارم چون نه یاری

اگر از غیر حاجت خواه باشم

پس از اغیارِ این درگاه باشم

من از غم فارغم بشنو سخن راست

خدا داند کند آنچش بوَد خواست

ملایک چون مقام او بدیدند

ز صدق او خروشی برکشیدند

کالهی، پاک جسم و پاک جانست

بهر چش آزمودی بیش ازانست

چنان در حکم تو دیدیم نرمش

که آتش سرد شد از عشق گرمش

بهشتی گشت دوزخ از دل او

زهی خِلّت که آمد حاصل او

گرش خوانی خلیل خویش شاید

گرش جلوه دهی زین بیش شاید

گر از دین خلیلت رهبری نیست

ترا پس جز طریق آزری نیست

گرت بی سیمیَست و بی زری هم

ترا نمرودیسَت و آزری هم

عجب داری که نمرودی چنان شد

که بهر حرب حق بر آسمان شد

که گر کاریت ناگه کوژ گردد

دلت نمرودِ ره آن روز گردد

چنان در چشم آید خشم و کینه‌ت

که بر گردون رسد صندوقِ سینه‌ت

ترا چون کر گس و صندوق هم هست

بنمرودیت در عالم علم هست

چو هر دم می‌رسد صد تیرِ انکار

چو نمرودت بدین گردنده پرگار

تو پس در کارِ خود نمرودِ خویشی

بنیک و بد زیان و سودِ خویشی

توئی در بندِ افزونی بمانده

ملایک غرقِ بی‌چونی بمانده

چوعمرت رفت آخر چون کنی تو

که بنشستی که زر افزون کنی تو

همه عمرت زیان بودست ای دوست

که تا یک جَو زرت سودست ای دوست

چو همت جای مردی یک قراضه‌ست

بسی کم از زنان مستحاضه‌ست

توانگر را پیمبر مُرده خوانده‌ست

کسی کو سیم دارد مرده مانده‌ست

چو سگ از پس مکن چندین جهانی

که این سگ را تمامست استخوانی

ترا این نفس همچون گبرِ زردشت

بزیر پای ناگه خواهدت کُشت

بکاری گر نمی‌داریش مشغول

شوی از دست او از کار معزول

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:10 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

چنین نقلست در توراة کان کس

که او غیبت کند، آنگاه ازان پس

ازان توبه کند، آخر کسی اوست

که در صحن بهشتش ره دهد دوست

وگر خود توبه نکند اوّلین کس

که در دوزخ رود او باشد و بس

اگر تیغ زبانش چون زبانه

شود چون رمحِ خطّی راست خانه

نشان راستی دل بوَد آن

که دل را اوّلین منزل بوَد آن

درین مجلس بزرگان جهان را

چو خاموشی شرابی نیست جان را

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:10 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

بزرگی بود می‌گفت و شنود او

بسی گرد جهان گردیده بود او

یکی گفتش که ای دانای دمساز

کرا دیدی کزو گوئی سخن باز

چنین گفت او که گشتم هفت اقلیم

ندیدم در جهان جز یک کس و نیم

یکی آن بود مانده در پسی او

که نه نیک و نه بد گفت از کسی او

ولکین نیمهٔ آن بود کز عز

بجز نیکو نگفت از خلق هرگز

ترا تانیک و بد همراه باشد

نه دل بینا نه جان آگاه باشد

ولیکن چون نه این ماند نه آنت

بسرّ قدس مشغولست جانت

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:10 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

پسر را گفت حلّاج نکوکار

بچیزی نفس را مشغول میدار

وگرنه او ترا معزول دارد

بصد ناکردنی مشغول دارد

که تو در ره نهٔ مرد قوی ذات

که تنها دم توانی زد بمیقات

ترا تا نفس می‌ماند خیالی

بوَد در مولشش دایم کمالی

اگر این سگ زمانی سیر گردد

عجب اینست کاینجا شیر گردد

شکم چون سیر گردد یک زمانش

به غیبت گرسنه گردد زبانش

چو تیغی تیز بگشاید زبانی

بغیبت می‌کُشد خلق جهانی

بسی گرچه فرو گوئی بگوشش

نیاری کرد یک ساعت خموشش

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:10 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

 

پسر گفتش که درویشی بسیار

بسی باشد که آرد کافری بار

بزر چون دین و دنیا می‌شود راست

ز حق هم کیمیا هم زر توان خواست

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:10 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

یکی شیخی نکو دل صاحب اسرار

شبانگاهی برون آمد ببازار

که لختی ترّه برچیند ز راهی

که گُر سنگیش می بُد گاه گاهی

یکی ترسا کُمَیتی بر نشسته

بر او زینی مرصّع تنگ بسته

غلامان پیش و پس بسیار با او

دو چاری خورد در بازار با او

چو شیخ آن دید حالی گرم دل شد

ز درویشی خویش الحق خجل شد

خطابی کرد سوی حق کالهی

چنین خواهی مرا او را نخواهی

منم از دوستان وز دشمنان او

چنین خواهی که من باشم چنان او

یکی ترساست در ناز و زر و عز

مسلمانی چنین بی برگ و عاجز

محبت را نصیب از تو گُدازش

عدو را هم نواو هم نوازِش

ز تو نه نان نه جامه خواندهٔ را

ولی اسپ و عمامه راندهٔ را

چو گفت آن پیرِ در خون مانده این راز

شنود از هاتفی در سینه آواز

که ای مؤمن اگر خواهی، همه چیز

بَدَل کن تا کند ترسا بَدَل نیز

تو زان خود بده چون تنگدستی

وزان او همه بستان و رَستی

مسلمانی بترسائی بَدَل کن

بده فقر و غنا گیر و عمل کن

اگر او را دِرَم دادیم و دینار

ترا ای مرد دین دادیم ودیدار

ز دین بیزار شو دینار بستان

بیفکن خرقه و زنّار بستان

چو این سر در دل آن پاک افتاد

ز خود بیخود شد و در خاک افتاد

چو با خویش آمد آن از خویش رفته

وجود از پس خرد از پیش رفته

فغان در بست و گفتا ای الهم

نخواهم این بَدَل هرگز نخواهم

نخواهم این بَدَل من توبه کردم

دگر هرگز بگرد این نگردم

بصد صنعت نکو کردست دمساز

میفکن آن نکوئی را ز خود باز

بخودرایی تو خودرای و مستی

برآی از خود خدا را باش و رستی

اگر یک مویت از ایشان نشان هست

بیابی هرچه در هر دو جهان هست

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:11 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

بزرگی گفت از پیرانِ این راه

که تا بشناختم حق را، از آنگاه

مرا نه امن و نه ناایمنی هست

نه با کس دوستی نه دشمنی هست

کنون من گفتم اسراری که شاید

تو هم زین پس بکن کاری که باید

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:11 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

پدر گفتش که چون زر سایه افکند

ترا از گوهر و از پایه افکند

نیاید دُنیی و دین راست هر دو

ز حق می‌دان که نتوان خواست هر دو

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:11 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

زُبَیده بود در هودج نشسته

بحج می‌رفت بر فالی خجسته

ز بادی آن سر هودج برافتاد

یکی صوفی بدیدش بر سر افتاد

چنان فریاد و شوری در جهان بست

که نتوانست او را کس دهان بست

ازان صوفی زُبَیده گشت آگاه

نهفته خادمی را گفت آنگاه

مرا از نعرهٔ او باز خر زود

وگر خرجت شود بسیار زر زود

یکی همیان زر خادم بدو داد

ستد چون بدره شد تن را فرو داد

زُبَیده گفت هان او را بدانید

بسی سیلی بروی او برانید

فغان می‌کرد کآخر من چه کردم

که چندین زخم بی اندازه خوردم

زُبَیده گفت ای عاشق تو برخویش

چه خواهی کرد ای کذّاب ازین بیش

تو کردی دعوی عشق چو من کس

چو زر دیدی بسی بودت ز من بس

ز سر تا پا همه دعویت دیدم

که در دعویت بی معنیت دیدم

مرا بایست جُست و چون نجُستی

یقینم شد که اندر کار سُستی

مرا گر جُستتی اسباب و املاک

زر و سیمم ترا بودی همه پاک

ولیکن چون مرا بفروختی باز

سزای همّت تو کردم آغاز

مرا بایست جُست ای بی خبر یار

که تا جمله ترا بودی بیکبار

تو درحق بند دل تا رسته گردی

چو دل در خلق بندی خسته گردی

همه درها بگل بر خود فرو بند

در او گیر و کلّی دل در او بند

که تا از میغِ تاریک جدائی

بتابد نور صبح آشنائی

اگر آن روشنائی بازیابی

طریق آشنائی بازیابی

بزرگانی که سر بر ماه بردند

بنور آشنائی راه بردند

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:11 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

شنیدم پادشاهی یک زنی داشت

که آن زن شاه را چون دشمنی داشت

مگر یک روز آن زن از سر قهر

طعامی بُرد شه را کرده پر زهر

چو در راهش نظر بر شاه افتاد

ز دستش کاسه بر درگاه افتاد

بلرزید و برفت آن رنگ رویش

ازان زن درگمان افتاد شویش

طعام او به مرغی داد آن شاه

بمرد آن مرغ، حیران ماند آنگاه

بموبد داد زن را شاه حالی

که قالب کن ز قلبش زود خالی

بریزش خون و در خاکش بینداز

دل من زین سگ بی دین بپرداز

زن آبستن بد از شاه خردمند

نبود آن شاه را هم هیچ فرزند

بیندیشید موبد کین شهنشاه

اگر افتد بدام مرگ ناگاه

چو نبوَد هیچ فرزندی بجایش

بوَد طوفان و غوغا در سرایش

همان بهتر که این زن را نهان من

بدارم تا چه بینم از جهان من

ولی ترسید کز راه مُحالی

کسی را بعد ازان افتد خیالی

ز راه تهمت بدخواه برخاست

چنان کان تهمتش از راه برخاست

چو شاه او را بدان کشتن وصی کرد

برفت آن موبد و خود را خصی کرد

نهاد آن عضوِ خود درحُقّهٔ راست

به پیش شاه برد و مُهر او خواست

بمُهر شاه شد آن حقّه سر بست

شهش گفتا چه دارد موبد از دست

جوابش داد موبد کای جهاندار

چو وقت آید شود بر تو پدیدار

سر حقّه بنام شاهِ پیروز

فرو بستم بدین تاریخ امروز

چو گفت این حرف آن مرد یگانه

فرستادش همی سوی خزانه

چو ماهی چند بگذشت آن زن شاه

یکی زیبا پسر آورد چون ماه

تو گفتی آفتابی بود رویش

که در شب می برآمد میغ مویش

همه فرهنگ و فرّ و نیکوئی بود

که الحق زان ضعیفه بس قوی بود

چو موبد دید روی طفل از دور

نهادش بر سعادت نام شاپور

بصد نازش درون پردهٔ راز

همی پرورد روز و شب باعزاز

چو القصّه رسید آنجا که باید

نشاندش اوستاد آنجا که شاید

دلش از علم چون آتش برافروخت

بزودی کیش زردشتش درآموخت

چو از تعلیم و تدبیرش بپرداخت

بچوگان و بگوی و تیر انداخت

بتیغ و نیزه استاد جهان شد

بهر وصفش که گویم بیش ازان شد

کشیده قدّ چون سرو روان گشت

رخش بر سرو ماهی دلستان گشت

چو عنبر در رکاب موی او بود

بحکم جادوئی هندوی او بود

لب او داشت جام لعل پُر مَی

که بودش شادئی سرسبز در پَی

فشاندی آستینی هر زمانی

که در زیر عَلَم بودش جهانی

مگر شاه جهان یک روز غمگین

نشسته بود ابرو کرده پُر چین

ازو پرسید موبد کای جهاندار

شه ما را چه غم آمد پدیدار

که شادانت نمی‌بینم چو هر روز

دلم ندهد که بنشینی درین سوز

شهش گفتا نیم از سنگِ خاره

ز رفتن هیچکس را نیست چاره

غمم آنست کز جَور زمانه

ندارم هیچ فرزند یگانه

که چون مرگ افکند در حلق دامم

بوَد بعد من او قایم مقامم

چو بشنود این سخن مرد یگانه

ز چشمش گشت سَیل خون روانه

بشه گفتا مرا رازی نهانست

که آن هم از شگفت این جهانست

اگر پیمان رسد از شهریارم

بگویم ور نه هم در پرده دارم

چو پیمان کرد شه القصّه با او

بگفت اندر زمان آن غصّه با او

بفرمود آنگه آن مرد یگانه

که تا آن حقّه آرند ازخزانه

چو شاه عالم از بیم خیانت

ز موبد دید آن دین و دیانت

دگر آوازهٔ فرزند بشنود

خروش مهر آن پیوند بشنود

نمی‌دانست کز شادی چه گوید

وزان موبد هم آزادی چه جوید

بموبد گفت صد کودک بیارای

همه مانندِ شاپورم بیک جای

همه هم جامه و هم زاد و همبر

همه هم مرکب و هم ترک و هم سر

که تاجانم ز زیر پردهٔ راز

تواند یافت آن خویشتن باز

که مردم را بنور آشنائی

توان دیدن ز یکدیگر جدائی

بشد آن موبد دانا دگر روز

بمیدان برد صد کودک دلفروز

همه هم جامه و همرنگ و هم سر

چنان کش گفته بود آن شاهِ سرور

چو در نظّاره آمد شاهِ آفاق

پسر را دید حالی در میان طاق

بیک دیدن که او را دید بشناخت

برخود خواندش و بگرفت و بنواخت

بدو بخشید حالی مادرش را

بسی غم خورد پیر غم خورش را

ازین قصّه بدان کز آشنائیست

کزو هر ذرّهٔ در روشنائیست

اگر ذرّه نیابد روی خورشید

شود محجوب چون بیگانه جاوید

وگر یک ذرّه یابد آشنائی

ز خورشیدش بود صد روشنائی

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:11 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

سه بار آن کافر اندر آتش و خون

بگردانید بر جرجیس گردون

تنش شد ذرّه ذرّه چون غُباری

ز خاک او برآمد لاله زاری

میان این همه رنج و عذابش

رسید از هاتف عزّت خطابش

که هرگز دوستی ما زند لاف

نخواهد خورد بی دُردی می صاف

سزای دوستان اینست ما دام

که گردونشان رود بر هفت اندام

بدوگفتند ای جرجیس و ای پاک

تراهیچ آرزوئی هست در خاک؟

مرا گفت آرزو آنست اکنون

که یک بار دگر در زیرِ گردون

کنندم پاره پاره در عذابی

که تا آید دگر بارم خطابی

که چندین رنج در جانم رقم زد

که او در دوستی ما قدم زد

تو قدر دوستان او ندانی

که مردی غافلی در زندگانی

کسی کز دوستی دم زد تو آن باش

و یا نه ز دوستان دوستان باش

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:11 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها