0

الهی نامه عطار

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

برای خاتم ملک سلیمان

بَلُقیا رفت و با او بود عفّان

میان هفت دریا بود غاری

بدانجا راه جُستن سخت کاری

چو ماری یک پری آمد پدیدار

زبان بگشاد با عفّان بگفتار

که آب برگِ شاخی در فلان جای

اگر جمع آری و مالی تو بر پای

چنان گردی روان بر روی دریا

که مرد تیز تگ بر روی صحرا

بدان موضع شدند آن هر دو همراه

به پای آن آب مالیدند آنگاه

چنان رفتند هر دو بر سر آب

که از شَستی بقوّة تیرِ پرتاب

بآخر چون میان هفت دریا

بکام دل رسیدند آن دو شیدا

یکی غاری پدید آمد سرافراز

بهیبت تیغِ کوه او سرانداز

اگرچه آن دو همره یار بودند

ولی آنجا نه یار غار بودند

نهاده بود پیش غار تختی

جوانی خفته بر وی نیک بختی

در انگشتش یکی انگشتری بود

که نقدش بیشتر از مشتری بود

به پای تخت خفته اژدهائی

شده حلقه، نه سر پیدا نه پائی

چو دید آن مرد را بیدار گشت او

دمی بدمید و آتش بارگشت او

چنان عفّان بترسید از نهیبش

که پیدا گشت دردی ناشکیبش

به یار خویشتن گفتا مرو پیش

مخور زنهار بر جانت، بیندیش

مده جان د رغم مُهر سلیمان

چو مُردی چه کنی ملک ای مُسلمان

نبردش هیچ فرمان و روان شد

به پیش تخت سلطان جهان شد

بدان انگشتری چون کرد آهنگ

شد آن ثعبان چو انگشتی سیه رنگ

بجست از بیم عفّان و هم آنگاه

تفکر کرد تا زان سر شد آگاه

خطابش آمد از درگاهِ ایمان

که گر می‌بایدت ملک سلیمان

قناعت کن که آن ملکیست جاوید

که زیر سایه دارد قرص خورشید

سلیمان با چنان ملکی که اوداشت

به نیروی قناعت می فرو داشت

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:05 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

سرخسی بود پیری خالوش نام

بسی بردی بسر با خضر ایّام

مگر جائی جوانی گرم رَو بود

که او نو بود و جانش نیز نو بود

دلی بود از حقیقت غرق نورش

نبودی هیچ کاری جز حضورش

خضر می‌شد بر آن پیرِ درویش

بره بر آن جوان را برد با خویش

جوان بنشست و پیر از بهر یاری

بدو گفت ای جوان تو در چه کاری

جوان گفتش جوان اینجا کدامست

که اکنون قربِ ده سال تمامست

که تا من لحظهٔ ز اندیشهٔ دوست

نه از مغزم خبر دارم نه از پوست

چو بشنید این سخن زو پیر دانا

بدو گفت ای جوانمرد توانا

مرا اندیشه کردن زو محالست

من این دانم که اکنون شَست سالست

که تا دایم چنان در عَیب خویشم

که یکدم نر نمی‌خیزد ز پیشم

چو خود را جمله ننگ و عیب بینم

چگونه در نجاست غیب بینم

مرا این گر نکو و گر نکو نیست

دمی از ننگ خود پروای او نیست

اگر مبرز بپردازم ز مردار

روا باشد که یار آید پدیدار

ولیکن با چنین مردار در بر

نیاید دولت این کار در بر

اگر پاکیت باید پاک گردی

وگرنه خون خوری در خاک گردی

چه خواهی کرد آخر این ریاست

چو خورشیدی که تابد بر نجاست

نخستین پاک گرد آنگاه بنگر

مرو بر جهل، چاه و راه بنگر

کسی کو در نجاست مشک جوید

میان بحر خاک خشک جوید

جوان را این سخن در دل چنان شد

که گفتی از دلش زان ننگ جان شد

بلرزید و بغرّید و نگون گشت

چنان شد کین چنین سرگشته خون گشت

خضر گفتش که ای پیر دلفروز

مزن او را بدین تیغ جگرسوز

که این کار بزرگان جهانست

نه کار نازنینان جوانست

بلا شک مست را باید امان داد

کمان بر قوّت بازو توان داد

تو این دم مست عشق دلنوازی

گهی سرمست و گاهی سرفرازی

مئی باید ز مخموران خاصت

که تا از خود دهد کلّی خلاصت

همی هرچت کند از خویشتن دور

می تو آن بوَد نه آبِ انگور

کسی چون مستئی یابد برو دست

چنانداند که فانی گشت هر هست

چو از مستی فنا بشناختی باز

تو مستی در فنا سر بر میفراز

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:05 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

چنین گفتند جمعی هم دیاری

ز لفظ بوعلیّ رودباری

که در حمّام رفتم من یکی روز

جوانی تازه دیدم بس دلفروز

برخساره چو ماه آسمان بود

به بالا همچو سرو بوستان بود

سر زلفش بپای افکنده دیدم

بروی او جهانی زنده دیدم

چو خورشید رخش تابنده گشتی

نگشتی آسمان تا بنده گشتی

بزلفش صد هزاران پیچ بودی

اگر بودی درو جان هیچ بودی

نظر می‌خواند بر رویش ز دو عَین

بلا و رنج خود چون از صحیحَین

ولی دل گفت ازان دو چشم بیمار

صحیحت کی شود این رنج و تیمار

چو بیماریش در عَین اوفتادست

صحیحَینم سقیمَین اوفتادست

بجان و دل خطش را خط روان بود

بلی باشد روان چون روی آن بود

خطش سر سبزی باغ ارم داشت

لب او سرخ روئی نیز هم داشت

بدندان استخوانی لُولُوَش بود

که مروارید کمتر هندوش بود

بکش آورده پای آن سیم اندام

نشسته از تکبّر سوی حمّام

یکی صوفی بخدمت ایستاده

نظر بر روی آن برنا گشاده

زمانی بر سرش می‌ریخت آبی

زمانی سرد می کردش شرابی

گهی دست و قفای او بمالید

گهی بر سنگ پای او بمالید

چو شد از شوخ پاک آن سیم اندام

چو خورشیدی برون آمد ز حمّام

دوید آن صوفی و او را درآورد

برای خشک کردن میزر آورد

مصلّی نماز آنگاه خرسند

بزیر پای آن دلخواه بفکند

پس آنگه جامه اندر بر فکندش

بخور عود در مجمر فکندش

گلاب آورد و پس بر روی او ریخت

ذریره بر شکنج موی او بیخت

بزودی باد بیزن هم روان کرد

چو بادی بر سر آن گل فشان کرد

اگرچه خدمتش هر دم فزون بود

ولی درچشمِ آن زیبا زبون بود

زبان بگشاد صوفی گفت ای ماه

چه می‌خواهی تو زین صوفی گمراه

چه باید تا پسندت آید از من

بگو کین خشم چندت آید از من

بمن می ننگری از ناز هرگز

چه سازد با تو این مسکین عاجز

چو از صوفی پسر بشنید این راز

بدو گفتا بمیر ورستی از ناز

چو بشنید این سخن صوفی ازان ماه

یکی آهی بکرد و مرد ناگاه

چنان مُرد از کمال عشق زود او

که گفتی در جهان هرگز نبود او

تو گر نتوانی ای مسکین چنین رفت

چگونه خواهی اندر آن زمین رفت

اگر تو این چنین مُردی برستی

وگرنه تا قیامت پای بستی

بآخر بوعلی او را کفن ساخت

وز آنجا رفت و کار خویشتن ساخت

مگر می‌رفت روزی بوعلی خوش

میان بادیه تنها چو آتش

جوان را دید با دلقی جگر خون

رخی چون زعفران حالی دگرگون

بر شیخ آمد و گفت آن جوانم

که از دعوی کُشنده آن فلانم

بکُشتم آن چنان مردی قوی را

چنین گشتم کنون از بدخوئی را

کنون عهدیست با حق این جوان را

که هر سالی کند حجّی فلان را

برای او کنم حجّی پیاده

دگر بر گورِ او باشم فتاده

دریغا مرد زرّ و زور بودم

کمال او ندیدم کور بودم

کنون هر دم ازان دردم دریغست

شبانروزی ازان مردم دریغست

اگر تو ذرّهٔ داری ازین درد

زمان عشق بازی این چنین گرد

چه می‌گویم تو چه مرد نبردی

که تو در عاشق نه زن نه مردی

درین مجلس نیاری جمع مُردن

مگو دل سوخته چون شمع مُردن

ز پیش خویشتن بر بایدت خاست

نیاید عاشقی با عافیت راست

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:05 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

بصحرا رفت شیخ مهنه ناگاه

گروهی گرم رَو را دید در راه

که می‌رفتند بر یک شیوه یک جای

ازار پای چرمین کرده در پای

یکی را شاد بر گردن گرفته

بسی رندانش پیرامن گرفته

مگر پرسید آن شیخ زمانه

که کیست این مرد، گفتند ای یگانه

امیر جملهٔ اهل قمارست

که او در پیشهٔ خود مردِ کارست

ازو پرسید شیخ عالم افروز

که از چه یافتی این میری امروز

جوابش داد رند نانمازی

که من این یافتم از پاک بازی

بزد یک نعره شیخ و گفت دانی

که دارد پاک بازی را نشانی

امیرست و سرافراز جهانست

که کژبازی بلای ناگهانست

همه شیران که مرد راه بودند

جهان عشق را روباه بودند

بهُش رَو، نیک بنگر، با خبر باش

بلا می‌بارد اینجا، بر حذر باش

اگر داری سر گردن نهادن

برای جان فشانی تن نهادن

مسلَّم باشدت این پاک بازی

وگر نه ناقصی و نانمازی

اگر چون پاک بازان میکنی کار

چو عیسی سوزنی با خود بمگذار

اگر جز سوزنی با تو بهم نیست

جز آن سوزن حجابت بیش و کم نیست

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:05 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

مگر محمود با اعزاز می‌شد

بره مردی دوالک باز می‌شد

شهش گفتا که ای طرّار ره زن

ترا می‌بیند اینجا چشم دَرمَن

که بنشینی میان خاک در راه

دوالک بازی آموزی تو با شاه

دوالک باز گفتش ای جهاندار

برَو بنشین چه می‌خواهی ازین کار

نخواهد گشت چون پروانه با شمع

دوالک بازی و کوس و عَلَم جمع

مجرّد گرد و پس این پیشه می‌کن

وگر نه همچنین اندیشه می‌کن

درین منزل که کس نه دل نه جان یافت

کمال از پاک بازی می‌توان یافت

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:05 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

 

مگر یک روز مجنون فرصتی یافت

بر لیلی نشستن رخصتی یافت

ز مجنون کرد لیلی خواستاری

که ای عاشق بیاور تا چه داری

زبان بگشاد مجنون گفت ای ماه

نه آبم ماند در عشق تو نه چاه

ندارم در جگر آبی که باشد

نه در دیده شبی خوابی که باشد

چو عشقت کرد نقد عقل غارت

کنون جانیست وز تو یک اشارت

اگر جان خواهی اینک می‌دهم من

یقین می‌دان که بی شک می‌دهم من

زبان بگشاد لیلی دلاور

کز اینت کی خرم، چیزی بیاور

یکی سوزن بلیلی داد مجنون

که از دو کَون این دارم من اکنون

مرا در جملهٔ اقلیمِ هستی

همین نقدست و دیگر تنگدستی

من این نیز از برای آن نهادم

که در صحرا بسی می اوفتادم

بسی در جُست و جوی چون تودلدار

شکستی همچو گل در پای من خار

بدین سوزن من افتاده بر جای

برون می‌کردمی آن خار از پای

چنین گفت آن زمان لیلی به مجنون

که این می‌جُستم از تو تا باکنون

اگر در عشق صادق بوده‌ای تو

بدین سوزن چه لایق بوده‌ای تو

اگر در جستن چون من نگاری

شود در پایت ای شوریده خاری

بسوزن آن برون کردن روا نیست

وگر بیرون کنی باری وفا نیست

یکی خاری که چندانش کمالست

که دایم چاوش راه وصالست

بسوزن آن برون کردن دریغست

ترا جز خون دل خوردن دریغست

چو در پای تو خار از بهر ما شد

گُلی می‌دان که با تو در قبا شد

کمی تو از درخت گل درین کار

که سالی بر امید گل کشد خار؟

ز لیلی خار در پایت شکسته

به از صد گل ز غیری دسته بسته

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:05 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

چو یوسف را در افکندند در چاه

درآمد جبرئیل از سدره ناگاه

که دل خوش دار در درد جدائی

که خواهد بود زین چاهت رهائی

ترا برهاند از غم حق تعالی

دهد از ملکت مصرت کمالی

نهد تاجی ز عزّت بر سر تو

فرستد مصریان را بر در تو

جهان در زیر فرمان تو آرد

جهانی خلق مهمان تو آرد

بیارد ده برادر را که داری

برای نان به پیش تو بخواری

علی الجمله بگو با من درین چاه

که چون چشمت برایشان افتد آنگاه

بزندان‌شان کنی یا دار سازی

و یا از بهرِ کشتن کارسازی

و یا از زخم چوب و تازیانه

ز هر یک خون کنی جوئی روانه

چنین گفت آن زمان یوسف بجبریل

که چون آیند خوانمشان بتعجیل

نه از بفروختن گویم نه ازچاه

براندازم نقاب از روی آنگاه

اگر سازند پیشم خویش را خم

چه گویم هَل عَلِمتُم ما فَعَلتُم

شما آخر تأسّف می نخوردید

ز درد آنکه با یوسف چه کردید؟

بر ایشان بر گشادن این کمین بس

عذاب سخت ایشان را همین بس

اگر دلهای ایشان خاره گردد

ازین تشویر حالی پاره گردد

دلت مرده‌ست اگر زین درد فردست

که بی شک زنده را احساس در دست

تو خامی، زین حدیثت خوش نیفتد

که جز در سوخته آتش نیفتد

چو مومی روز و شب در سوختن باش

که تا آتش کند افروختن فاش

چو در غیری ندیدی هیچ خیری

چرا مشغول می‌گردی بغیری

چو کارت با خود افتادست پیوست

سفر در خویش کن بی پای و بی دست

اگر در خویشتن یک دم بگردی

چو صد دل دان که در عالم بگردی

ترا یک ذرّه در خود عیب دیدن

به از صد نورِ غیب الغیب دیدن

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:05 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

ششم فرزند آمد دل پر اسرار

ز الماس زبان گشته گهربار

پدر را گفت آن خواهم همیشه

که باشد کیمیا سازیم پیشه

اگر یابم بعلم کیمیا راه

شوند از من جهانی کیمیا خواه

گر آن دولت بیابم دین بیابم

که چون آن یک دهد دست این بیابم

جهان پر ایمن گردانم از خویش

فقیران را غنی گردانم از خویش

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:06 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

پدر گفتش که حرصت غالب آمد

دلت زان کیمیا را طالب آمد

چه خواهی کرد دنیای دَنی را

سرای مَکر و جای دشمنی را

که دنیا هست زالی هفت پرده

برای صیدِ تو هر هفت کرده

همی بینم ز حرصت رفته آرام

بیارام ای چو مرغ افتاده در دام

که مرغ حرص را خاکست دانه

ز خاکش سیری آید جاودانه

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:06 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

مگر روح الله آن شمع دلفروز

بگورستان گذر می‌کرد یک روز

ز گوری نالهٔ آمد بگوشش

دل از زاریِ آن آمد بجوشش

دعا کرد آن زمان تا حق تعالی

بیک دم زنده کردش چون خیالی

یکی پیر خمیده چون کمانی

سلامش گفت و ساکن شد زمانی

مسیحش گفت پیرا کیستی تو

چه وقتی مُردی و کَی زیستی تو

پس آنگه گفت ای بحر پر اسرار

منم حیّانِ بن معبد چنین زار

هزار و هشتصد سالست ای پاک

که تا من مرده‌ام افتاده در خاک

ازین سختی نیاسودم زمانی

ندیدم خویش را یک دم امانی

مسیحش گفت ای شوریده خوابت

چرا کردند چندینی عذابت

بدو گفت این عذاب من کالیمست

برای دانگی مال یتیمست

مسیحش گفت بی ایمان بمُردی

که از دانگی تو چندین رنج بردی؟

چنین گفت او که بر اسلام مُردم

که چندین سال چندین رنج بردم

دعا کرد آن زمان عیسی پاکش

که تا خوش خفت و شد با زیر خاکش

مسلمانان مسلمانی گر اینست

ندانم کانچه می‌بینم چه دینست

گرت یک جَو حرام ناصوابست

هزار و هشتصد سالت عذابست

وگر خود مال سر تا سر حرامست

چگویم خود عذابت بر دوامست

عزیزا چون وفاداری نداری

غم خود خور چو غم خواری نداری

نداری هیچ گردن سر میفراز

حساب خصم از گردن بینداز

که چون بر سر نداری عیسی پاک

بسی بینی عذاب از خصم بی باک

ندانی هیچ کار خویش کردن

بجز عمرت کم و زر بیش کردن

نمی‌دانی که تا تو سیم کوشی

بغفلت عمر زرّین می‌فروشی

مکن زر جمع چون سیماب درتاب

که خواهی گشت ناگه همچو سیماب

ازان زر بیشتر در زیرِ خاکست

که از وی بیشتر مردم هلاکست

زری کان سنگ در کوه و کمر داشت

بخیل از سنگ آن زر سخت تر داشت

بده از مردمی صد گنج پیوست

ولی یک جَو بمردی کم ده از دست

خسی کو نان ده آمد از کسی به،

که یک نان ده ز فرمان ده بسی به

ولی کُشته شدن در پای پیلان

به از نان خوردن از دست بخیلان

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:06 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

چنین دادست صاحب شرع فتوی

که هر کو یک سخن گوید ز دنیی

به پانصد سال ره کانرا شمارست

ز جنّت دور افتد، این چه کارست

ز دنیا یک سخن، خود چون بوَد آن

که گر افزون بود افزون بود آن

کسی کو عمر در دنیی بسر برد

قوی مردی بوَد، در دین اگر مُرد

چو کُشتی در ره دنیا تو خود را

خری باشی که باشی گول و خود را

ز دنیی جزپشیمانی چه خیزد

نمی‌دانی ز نادانی چه خیزد؟

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:06 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

چنین گفتست آن پاکیزه گوهر

که دینی دوست از سگ هست کمتر

چو مرداریست این دنیای غدّار

سگان هنگامه کرده گردِ مردار

چو سگ زان سیر شد بگذارد آنرا

که تا یک سگ دگر بردارد آنرا

ذخیره نهد او از هیچ روئی

نیندیشد ز فردا نیز موئی

ولی هر کس که دنیاجوی باشد

همیشه در طلب چون گوی باشد

چو گوئی می‌دود دایم ز عادت

که تا یک دم کند دنیا زیادت

اُمید عمر یک روزش نه وانگاه

غم صد ساله بر جانش بیک راه

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:06 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

چنین گفتست عبّاسه که دینی

چو مُرداریست در گلخن بمعنی

چو زین مردار شیران سیر خوردند

پلنگان آمدند و قصد کردند

پلنگان چون بخوردند و رمیدند

سگان کُرد و گرگان در رسیدند

چو اندک چیز از وی بر سر آمد

کلاغ از هر سوئی جوقی درآمد

بخوردند آن کلاغان آن قدر نیز

بماند آخر ازیشان اندکی چیز

جُعَل نیز آمد و آن رَوث و آن خون

بگردانید هر سوئی دگرگون

چو ماند استخوانی بی کبابی

درو تابد بگرمی آفتابی

ازو اندک قدر چربی برآید

بسی مور از همه سوئی درآید

چو آن موران خورند آن چربی آنگاه

بماند استخوانی خشک بر راه

چنین گفت او که شاهانند شیران

ز بعد او پلنگانند امیران

سگ و گرگند اعونانِ ایشان

کلاغانند شاگردانِ اعوان

جُعَل آن عامل مالست در کار

ولیکن مور باشند اهلِ بازار

عزیزا می‌ندانم تو چه نامی

ببین تاتو ازینها خود کدامی

همه دنیا چو مرداریست ای دوست

وزو مردارتر آنک از پی اوست

کسی کو از پی مردار باشد

ز مرداری بتر صد بار باشد

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:07 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

عطا گفتست آن مرد خراسان

که حیوانیست با صد کوه یکسان

پس کوهی که آن را قاف نامست

مگر آنجایگه او را مقامست

بر او هفت صحرا پر گیاهست

پس او هفت دریا پیش راهست

در آنجا هست حیوانی قوی تن

که او را نیست کاری جز که خوردن

بیاید بامدادان پگاه او

خورد آن هفت صحرا پر گیاه او

چو خالی کرد حالی هفت صحرا

بیاشامد بیک دم هفت دریا

چو فارغ گردد از خوردن بیکبار

نخفتد شب دمی از رنج و تیمار

که من فردا چه خواهم خورد اینجا

همه خوردم چه خواهم کرد اینجا

دگر روز از برای او جهاندار

کند صحرا و دریا پُر دگر بار

چو حرص آدمی دارد کمالی

خود ایمان نیستش بر حق تعالی

چگونه ذرّهٔ آتش سرافراز

چو در هیزم فتد از پس رسد باز

ترا گر ذرّهٔ حرصست امروز

به پس می باز خواهد رفت از سوز

ترا پس آن نکوتر گر بدانی

که آبی بر سر آتش فشانی

وگر نه تو نه هشیاری نه مستی

بمانی جاودان آتش پرستی

وگر یک جَو حرامت در میانست

بهر یک جَو عذابی جاودانست

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:07 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

یکی شه زادهٔ خورشید فر بود

که بینائی دو چشم پدر بود

مگر آن شاه بهرِ شاه زاده

عروسی خواست داد حُسن داده

بخوبی در همه عالم مَثَل بود

سر خوبان نقّاش ازل بود

سرائی را مزّین کرد آن شاه

سرائی نه، بهشتی بهرِ آن ماه

سرائی پای تا سر حور در حور

ز بس مهر و ز بس مه نور در نور

ز بس شمع معنبر روی در روی

معیّن گشته آن شب موی در موی

ز بحر شعر وصَوت رود هر دم

خروش بحر و رود افتاده در هم

ز سوق سبع الوانش اتّفاقا

خَجِل سَبعَ سمواتٍ طِباقا

عروسی این چنین جشنی چنین خوش

چنین جمعی همه زیبا و دلکش

نشسته منتظر یک خلدِ پر حور

که تا شه زاده کی آید بدان سور

مگر از شادئی آن شاه زاده

نشسته بود با جمعی بباده

ز بس کان شب بشادی کرد می‌نوش

وجودش بر دل او شد فراموش

بجست از جای سرافکنده در بر

خیال آن عروس افتاده در سر

دران غوغا ز مستی شد سواره

براند او از در دروازه باره

نه پیدا بود در پیشش طریقی

نه همبر در رکاب او رفیقی

مگر از دور دَیری دید عالی

منوّر از چراغ او را حوالی

چنان پنداشت آن سرمستِ مهجور

که آن قصر عروس اوست از دور

ولی آن دخمه گبران کرده بودند

که از هر سوی خیلی مرده بودند

دران دخمه چراغی چند می‌سوخت

دل آتش پرستان می بر افروخت

نهاده بود پیش دخمه تختی

بدان تخت اوفتاده شوربختی

یکی زن بود پوشیده کفن را

چو شه زاده بدید از دور زن را

چنان پنداشت از مستیِ باده

که اینست آن عروس شاه زاده

ز مستی پای از سر می‌ندانست

ره بام از ره در می‌ندانست

کفن از روی آن نو مرده برداشت

محلّ شهوتش را پرده برداشت

چو زیر آهنگ را در پرده افکند

زبان را در دهان مرده افکند

شبی در صحبتش بگذاشت تا روز

خوشی لب بر لبش میداشت تا روز

همه شب منتظر صد ماه پیکر

نشسته تا کی آید شاه از در

چو ناپیدا شد آن شه زادِ عالی

پدر را زو خبر دادند حالی

پدر بر خاست با خیلی سواران

بصحرا رفت همچون بیقراران

همه ارکانِ دولت در رسیدند

ز دور آن اسپ شهزاده بدیدند

پدر چون دید اسپ شاه زاده

نهاد آنجا رخ آنگه شد پیاده

پسر را دید با آن مرده بر تخت

بدلداری کشیده در برش سخت

چو خسرو با سپاه او را چنان دید

تو گفتی آتشی در قعرِ جان دید

پسر چون پارهٔ با خویش آمد

شهش با لشکری در پیش آمد

گشاد از خوابِ مستی چشم حالی

بدید آن خلوت و آن جای خالی

گرفته مردهٔ راتنگ در بر

ستاده بر سر او شاه و لشکر

بجای آورد آنچ افتاده بودش

همی بایست مرگ خویش زودش

چو الحق قصّهٔ ناکامش افتاد

ز خجلت لرزه بر اندامش افتاد

همه آن بود میَلش از دل پاک

که بشکافد زمین او را کند خاک

ولیکن کار چون افتاده بودش

نبود از خجلت و تشویر سودش

مرا هم هست صبر ای مرد غم خور

که تا آید ببالین تو لشکر

دران ساعت بدانی و به بینی

که با که کردهٔ این هم نشینی

چو ابرهیم در دین بت شکن باش

بتان آزری را راه زن باش

که ابرهیم چون آهنگِ آن کرد

خداوند جهانش امتحان کرد

ترا گر امتحان خواهند کردن

نگونسار جهان خواهند کردن

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  1:07 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها