پاسخ به:الهی نامه عطار
یکی شه زادهٔ خورشید فر بود
عروسی خواست داد حُسن داده
بخوبی در همه عالم مَثَل بود
سرائی را مزّین کرد آن شاه
سرائی نه، بهشتی بهرِ آن ماه
سرائی پای تا سر حور در حور
ز بس مهر و ز بس مه نور در نور
ز بس شمع معنبر روی در روی
معیّن گشته آن شب موی در موی
ز بحر شعر وصَوت رود هر دم
خروش بحر و رود افتاده در هم
خَجِل سَبعَ سمواتٍ طِباقا
عروسی این چنین جشنی چنین خوش
چنین جمعی همه زیبا و دلکش
نشسته منتظر یک خلدِ پر حور
که تا شه زاده کی آید بدان سور
ز بس کان شب بشادی کرد مینوش
بجست از جای سرافکنده در بر
خیال آن عروس افتاده در سر
دران غوغا ز مستی شد سواره
براند او از در دروازه باره
نه پیدا بود در پیشش طریقی
مگر از دور دَیری دید عالی
منوّر از چراغ او را حوالی
چنان پنداشت آن سرمستِ مهجور
که آن قصر عروس اوست از دور
ولی آن دخمه گبران کرده بودند
که از هر سوی خیلی مرده بودند
دران دخمه چراغی چند میسوخت
دل آتش پرستان می بر افروخت
چو شه زاده بدید از دور زن را
چنان پنداشت از مستیِ باده
که اینست آن عروس شاه زاده
ز مستی پای از سر میندانست
ره بام از ره در میندانست
کفن از روی آن نو مرده برداشت
محلّ شهوتش را پرده برداشت
چو زیر آهنگ را در پرده افکند
زبان را در دهان مرده افکند
شبی در صحبتش بگذاشت تا روز
خوشی لب بر لبش میداشت تا روز
نشسته تا کی آید شاه از در
چو ناپیدا شد آن شه زادِ عالی
پدر بر خاست با خیلی سواران
همه ارکانِ دولت در رسیدند
ز دور آن اسپ شهزاده بدیدند
نهاد آنجا رخ آنگه شد پیاده
پسر را دید با آن مرده بر تخت
چو خسرو با سپاه او را چنان دید
تو گفتی آتشی در قعرِ جان دید
پسر چون پارهٔ با خویش آمد
گشاد از خوابِ مستی چشم حالی
بدید آن خلوت و آن جای خالی
ستاده بر سر او شاه و لشکر
بجای آورد آنچ افتاده بودش
چو الحق قصّهٔ ناکامش افتاد
ز خجلت لرزه بر اندامش افتاد
همه آن بود میَلش از دل پاک
که بشکافد زمین او را کند خاک
ولیکن کار چون افتاده بودش
نبود از خجلت و تشویر سودش
مرا هم هست صبر ای مرد غم خور
دران ساعت بدانی و به بینی
که با که کردهٔ این هم نشینی
چو ابرهیم در دین بت شکن باش
که ابرهیم چون آهنگِ آن کرد
ترا گر امتحان خواهند کردن
شنبه 11 اردیبهشت 1395 1:07 AM
تشکرات از این پست