پاسخ به:الهی نامه عطار
اُسامه گفت سیّد داد فرمان
که بوبکر و عمر را پیشِ من خوان
چو پیش آمد ابوبکر و عمر نیز
پیمبر گفت زهرا را دگر نیز
چنان خواهم که در پیش من آری
اگرچه نورِ چشمی ای دلفروز
بحیدر میکنم تسلیمت امروز
شد و یک سنگِ دست آس آن یگانه
یکی کهنه حصیر از برگِ خرما
یکی کاسه ز چوب آورد با هم
پیمبر خواجهٔ انواع و اجناس
بگردن بر نهاد آن سنگِ دست آس
ابوبکر آن حصیر آنگاه برداشت
عمر آن بالش اندر راه برداشت
بشد بر سر فکند آن کهنه چادر
پس آن نعلین را در پای خود بست
پس آن مسواک را بگرفت در دست
اُسامه گفت من آن کاسه آنگاه
گرفتم پس روان گشتم در آن راه
چرا میگرئی آخر این چنین زار
مرا جان و جگر شد خون و خارا
کسی کو خواجهٔ هر دو جهانست
ببین تا قیصر و کسری چه دارد
ولی پیغمبر از دنیی چه دارد
مرا گفت ای اُسامه این قدر نیز
چو باید مُرد هست این هم بسی چیز
چو پای و دست و روی و جسم و جانت
نخواهد ماند گو این هم ممانت
چو زین سانست تو در چه فسوسی
تو میخواهی که گرد آری جهانی
چو کار این جهان خون خوردن تست
چه گرد آری، که بار گردن تست
چو خورشیدت اگر باشد کمالی
ز دست آسمان با روی چون ماه
کُلَه را بر زمین زد هر شبانگاه
نه کوژی یافتی کس نه کبودی
فلک کوژست از سر تا به پائی
چو بگرفتست ازو کوژی جهانی
فلک در خونِ مردان چرخ زن شد
زدلوش حلقِ مردان در رسن شد
زمین بر گاو افتادست مادام
نمیدانم چه کارست اوفتاده
که گردون میدود گاو ایستاده
فلک را قصدِ جان تو ازانست
که با تو پای گاوش در میانست
زمین بر گاو مانده دشمن تست
که دایم گاوِ او درخرمن تست
لُباده برفکن بر گاو و رفتی
گَوی، گاوی درو، گوئی برین گاو
فلک چوگان، که یابد یک نفس داو؟
ولی ازجسمِ دل مرده پریشان
شکم پُر کرده هم از پشتِ ایشان
بخودبر چون رسن تا چند پیچی
تنوری تافتهست از قرصِ آتش
که از خوانش نیابی گِردهٔ خوش
که او هر ماه خود را نعل گیرد
که میداند که این گردنده پرگار
چه بازی مینهد هر لحظه در کار
سپهرا عمر مشتی بی سر و پای
ازین پیمانه پیمودن بادوار
نکوکاری نکردی ای نگون کار
که در بازی کنی عالم نگونسار
چو طشتی خون به سر سرپوش میباش
پیاپی میکُش و خاموش میباش
چو جز کُشتن نداری هیچ پیشه
سپهر پیر چون شش روزه طفلی
ز علو افکنده ناگاهت به سفلی
توئی ای شصت ساله تیره حالی
که این شش روزه کردت درجوالی
نهٔ چون بچّهٔ شش روزه آگاه
که این شش روزه طفلت برد از راه
چو طفلی و ترا نه تن نه زورست
قِماط تو کفن، گهواره گورست
چو پنبه گشت مویت ای یگانه
که پنبه خواهدت کردن زمانه
جوان چون آتشست ای پیرِ عاجز
تو چون پنبه، نسازد هر دو هرگز
شنبه 11 اردیبهشت 1395 1:04 AM
تشکرات از این پست