پاسخ به:الهی نامه عطار
اگرچه روی او بودی نه چون ماه
ولیکن داشت پیوندی بدو شاه
به پیش سنجر خسرو نشان بود
چو شب بگذشت پاسی شاه سنجر
مهستی نیز رفت از خدمت شاه
که از خوبی ببُودش هیچ باقی
ز هر دو شاه برخوردار گشته
درآمد شه ز خواب او را طلب کرد
ندیدش، قصدِ آن یاقوت لب کرد
لپاچه نیم شب بر پشت انداخت
بکینه تیغِ هندی بر سر افراخت
درآمد کرد در خیمه نگه شاه
که مهستی در آنجا بود با ماه
مهستی دل در آن مهروی بسته
بزاری مینواخت از عشق رودش
خوشی میگفت با خود این سرودش
که در برگیرمت من بَر لب کِشت
گر امشب بایدم دو ک کسان رشت
چو سنجر گشت ازان احوال آگاه
گرفت این بیت را زو یاد آنگاه
بدل گفتا گر امشب من بتندی
درین خیمه روم با تیغِ هندی
نماند زهره را این هر دو بر جای
شوم در خونِ این دو بی سر و پای
مشوّش گشت و شد آخر بتعجیل
به سوی خیمهٔ خود کرد تحویل
چو روزی ده برآمد شاه یک روز
فرو آراست جشنی عالم افروز
مهستی پیش سلطان چنگ میزد
ستاده بود ساقی نیز بر پای
قدح بر دست و چشم افکنده بر جای
شه آن بیت شبانه یاد میداشت
ازو درخواست و خویش آزاد میداشت
مهستی چون شنید این بیت از شاه
بیفتاد از کنارش چنگ در راه
چو برگی لرزه افتادش بر اندام
برفت از هوش و عقلش ماند در دام
شه آمد بر سر بالینش بنشست
برویش بر گلاب افشاند از دست
چو اوّل بار گشت از بیمِ سنجر
چو باری ده زهُش آمد بخود باز
سر رشته نکرد او از خرد باز
شهش گفتا اگر میترسی از من
بجان تو ایمنی ای خویش دشمن
زنش گفتا که من زین مینترسم
ولی این بیت یک شب بود درسم
همه شب درسِ خود تکرار کردم
گهی اقرار و گه انکار کردم
از آنجا باز مییابم نشانی
که بر من تنگ میگردد جهانی
بدان ماند که یک شب درچنان کار
دلت ندهد، دگر بارم بخوانی
مرا این ترس چندانی از آنست
که سلطانی که رزّاق جهانست
چو او یک یک نفس با من همیشهست
مرا یک یک نفس بنگر چه پیشهست
چو حق پیش آورد صد ساله رازم
من آن ساعت چه گویم با چه سازم
چو حق میبیندت دائم شب و روز
چو شمعی باش خوش میخند و میسوز
دمی بی شکرش از دل برمیاور
اگردر شکر کوشی هر چه خواهی
شنبه 11 اردیبهشت 1395 12:54 AM
تشکرات از این پست