0

الهی نامه عطار

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

چو غالب گشت بر بهلول سوداش

زُ بَیده داد بریانی و حلواش

نشست و شاد می‌خورد، آن یکی گفت

که می‌ندهی کسی را، او برآشفت

که حق چون این طعامم این زمان داد

چگونه این زمان با او توان داد

ترا هرچ او دهد راضی بدان باش

وگر دستت دهد هم داستان باش

که هر حکت که از پیشان روانست

تو نشاسی و درخورد تو آنست

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:49 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

یکی مرغیست اندر کوه پایه

که در سالی نهد چل روز خایه

به حد شام باشد جای او را

به سوی بیضه نبوَد رای او را

چو بنهد بیضه در چل روز بسیار

شود از چشمِ مردم ناپدیدار

یکی بیگانه مرغی آید از راه

نشیند بر سر آن بیضه آنگاه

چنان آن بیضها زیر پر آرد

که تا روزی ازو بچّه برآرد

چنانشان پرورد آن دایه پیوست

که ندهد هیچکس را آن قدر دست

چو جَوقی بچّهٔ او پر برآرند

بیک ره روی در یکدیگر آرند

درآید زود مادرشان بپرواز

نشیند بر سر کوهی سرافراز

کند بانگی عجب از دور ناگاه

که آن خیل بچه گردند آگاه

چو بنیوشند بانگِ مادر خویش

شوند از مرغِ بیگانه برخویش

بسوی مادر خود بازگردند

وزان مرغ دگر ممتاز گردند

اگر روزی دو سه ابلیس مغرور

گرفتت زیرِ پر هستی تو معذور

که چون گردد خطاب حق پدیدار

بسوی حق شوی ز ابلیس ناچار

چنان شو تو که گر آید اجل پیش

تنت مانده بوَد جان رفته بی‌خویش

اگر پیش از اجل مرگیت باشد

ز مرگ جاودان برگیت باشد

چراغی در بیابانست جانت

که مشکات تن آمد سدِّ آنت

چو این مشکات برخاست آن بیابان

شود جاوید چون خورشید تابان

عجایب در دلت بیش از شمارست

تو گر آگه شوی بسیار کارست

بنو هر دم تو در دین پیش می‌آی

ز خود میرو همی با خویش می‌آی

که درهر بیخودی و در خودی تو

کنی از پس جهانی پُر بَدی تو

که تا از هر بَدی اندر ره راز

جهانی نیکوئی یابی عوض باز

بهرچت او دهد دلشاد می‌باش

وگر ندهد خوش و آزاد می‌باش

از آنجا هرچه آید باز ندهی

وگر بد آیدت آواز ندهی

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:49 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

چنین گفتست شعبی مردِ درگاه

که شخصی صعوهٔ بگرفت در راه

بدو آن صعوه گفت ازمن چه خواهی

وزین ساق و سر و گردن چه خواهی

گرم آزاد گردانی ز بندت

در آموزم سه حرف سودمندت

یکی در دست تو گویم ولیکن

دُوُم چو بر پَرم بر شاخِ ایمن

سیُم چون جای تیغِ کوه جویم

ز تیغ کوه آن با تو بگویم

بصعوه گفت بر گوی اوّلین راز

زبان بگشاد صعوه کرد آغاز

که هرچ از دست شد گر هست جانی

برو حسرت مخور هرگز زمانی

رها کردش بقول خویش از دست

که تا شد در زمان بر شاخ بنشست

دوم گفتا محالی گر شنیدی

مکن باور چون آن ظاهر ندیدی

بگفت این و روان شد تا سر کوه

بدو گفت ای ز بدبختی در اندوه

درونم بود دو گوهر قوی حال

که هر یک داشت وزن بیست مثقال

مرا گر کشتئی گوهر ترا بود

مرا از دست دادی بس خطا بود

دل آن مرد خونین شد ز غیرت

گرفت انگشت در دندانِ حیرت

بصعوه گفت باری آن سیُم حرف

بگو چون گشت بحر حسرتم ژرف

بدو گفتا نداری ذرّهٔ هوش

که شد دو حرفِ پیشینت فراموش

چو زان دو حرف نشنیدی یکی راست

سیُم را ازچه باید کرد درخواست

ترا گفتم مخور بر رفته حسرت

مکن باور محال ای پاک سیرت

تو بر رفته بسی اندوه خوردی

محالی گفتمت تصدیق کردی

دو مثقالم نباشد گوشت امروز

چهل مثقال دو دُرّ شب افروز

چگونه نقد باشد در درونم

ترا دیوانه می‌آید کنونم

بگفت این و بپرّید از سر کوه

بماند آن مرد در افسوس و اندوه

کسی کو از محال اندیشه دارد

شبانروزی تحیر پیشه دارد

قدم نتوان نهاد آنجا که خواهی

بفرمان رَو بفرمان کن نگاهی

که هر کو نه بامر حق قدم زد

چو شمع از سر برآمد تا که دم زد

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:49 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

یکی زنبور می‌آمد ز خانه

بغایت بیقرار و شادمانه

مگر موری چنان دلشاد دیدش

ز حکم بندگی آزاد دیدش

بدو گفتا چرا شادی چنین تو

که از شادی نگنجی در زمین تو

جوابش داد آن زنبور کای مور

چرا نبوَد ز شادی در دلم شور

که هر جائی که می‌باید نشینم

زهر خوردی که می‌خواهم گزینم

بکام خویش می‌گردم جهانی

چرا اندوهگین باشم زمانی

بگفت این پاسخ و چون تیرِ پرتاب

روان شد تا یکی دکّان قصاب

مگر از گوشت آنجا شهلهٔ بود

در آن زنبور در زد نیش را زود

همی زد از قضا قصّاب ساطور

ز زخم او دو نیمه گشت زنبور

بخاک افتاد حالی تا خبر داشت

درآمدمور ازو یک نیمه برداشت

بزاری می‌کشیدش خوار در راه

زبان برداشته می‌گفت آنگاه

که هر کو آن خورد کو را بوَد رای

نشیند بر مراد خویش هرجای

همه آنچش نباید دید ناکام

همه همچون تو آن بیند سرانجام

کسی کو بر مراد خود کند زیست

چو تو میرد ببین تا آخرت چیست

چو گام از حدِّ خود بیرون نهادی

بنادانی قدم در خون نهادی

غرور و کبر کم باید گرفتن

ره خُلق و کرم باید گرفتن

کم از یک جَو مر او را زورِ بازوست

که وزن کوه قافش در ترازوست

کم آزاری گزین و بُردباری

کزین نزدیکتر راهی نداری

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:49 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

چنین نقلست از سلمان که یک روز

نشسته بود صدر عالم افروز

یکی حبشی کنیزک روی چون نیل

درآمد از در مسجد بتعجیل

ردای مصطفی بگرفت ناگاه

که بامن نِه زمانی پای در راه

مهمّی دارم و اکنون توان کرد

ندارم خواجه اینجا چون توان کرد

توئی هر بی کسی را یار امروز

منم بی کس فتاده کار امروز

سخن می‌گفت و گرم آنگاه می‌رفت

ردایش می‌کشید و راه می‌رفت

پیمبر دم نزد با او روان شد

وزو نستد ردا و همچنان شد

ز خُلق خود نپرسیدش پیمبر

کز اینجا تا کجا آیم بره بر

خوشی می‌رفت با او چون خموشی

که تا بُردش بر گندم فروشی

زبان بگشاد و گفت ای سیّد امروز

ز گرسنگی دلی دارم همه سوز

من اکنون رشته‌ام این پشم اندک

بده وز بهرِ من گندم خر اینک

پیمبر بستد و گندم خریدش

برآورد و بدوش اندر کشیدش

ببُرد آن تا وثاق آن کنیزک

بقبله کرد پس روی مبارک

که یا رب گر درین کار پرستار

مقصِّر آمدم ناکرده انگار

بفضل خود درین کار و درین رای

اگر تقصیر کردم عفو فرمای

برای بندهٔ گندم خریدم

ز خُلق و حلم حمّالی گُزیدم

ز بس خجلت زبان با حق گشاده

برای عذر بر پای ایستاده

جوانمردا کَرَم بنگر وفا بین

نظر بگشای و خُلقِ مصطفی بین

درین موضع ز جان و تن چه خیزد

زرعنایان تر دامن چه خیزد

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:49 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

یکی می‌رفت در بغداد بر رخش

تو گفتی بود در دعوی جهان بخش

پس و پیشش بسی سرهنگ می‌شد

بمردم بر ازو ره تنگ می‌شد

ز هر سوئی خروش طَرِّقوا بود

که بردابرِدِ او از چارسو بود

مگر بهلول مشتی خاک برداشت

بشد وان خفیه‌اش پیش نظر داشت

که چندین کبر از خاکی روا نیست

که گر فرعون شد خواجه خدا نیست

بدین ترتیب رَو تا اهلِ بازار

همه بنهاده دام از بهرِ مردار

چو مطلوب کسی مردار باشد

کجا با سرِّ قدسش کار باشد

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:50 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

بره دربود مجنونی نشسته

که می‌رفتند قومی یک دو رسته

مگر آن قوم دنیاوار بودند

که غرق جامه و دستار بودند

ز رعنائی و کبر و نحوت و جاه

چو کبکان می‌خرامیدند در راه

چو آن دیوانهٔ بی خان و بی مان

بدید آن خیلِ خود بین را خرامان

کشید از ننگ سر در جیب آنگاه

که تا زان غافلان خالی شد آن راه

چو بگذشتند سر بر کرد از جیب

یکی پرسید ازو کای مردِ بی عیب

چرا چون روی رعنایان بدیدی

شدی آشفته و سر درکشیدی

چنین گفت او که سر را درکشیدم

ز بس باد بروت اینجا که دیدم

که ترسیدم که برباید مرا باد

چو بگذشتند سر بر کردم آزاد

ولی چون گندِ رعنایان شنیدم

شدم بی طاقت و سر درکشیدم

چو هفت اعضات رعنائی گرفتست

جهانی از تو رسوائی گرفتست

کسانی کین صفت از خویش بردند

بدنیا کار عقبی پیش بردند

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:50 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

سحرگاهی بزرگی در مناجات

زبان بگشاد وگفت ای قایم الذات

من از تو راضیم هم روز و هم شب

تو از من نیز راضی باش یا رب

چنین گفت او که آوازی شنیدم

که در دعوی ترا کذّاب دیدم

اگر خود بودئی راضی ز ما تو

زما کی جستئی هرگز رضا تو

اگر راضی شدی از ما تو مجنون

رضای ما چرا جستی تو اکنون

کسی کو در رضا عین کمالست

چو راضیست او رضا جستن محالست

اگر تو راضئی از ما چه جوئی

وگرنه خویش را راضی چه گوئی

رضا ده صبر کن بنشین و مخروش

چه سودا می‌پزی مستیز و کم جوش

زمانی در تمّنای محالی

زمانی در جوال صد خیالی

سخن می‌نشنوی یک ذرّه آخر

که گشتی از محالی غِرّه آخر

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:50 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

 

پدر بگشاد راهش در هدایت

به پیش او فرو گفت این حکایت

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:50 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

سکندر در کتابی دید یک روز

که هست آب حیات آبی دلفروز

کسی کز وی خورد خورشید گردد

بقای عمرِ او جاوید گردد

دگر طبلیست با او سرمه دانی

که هر دو هست با او خرده دانی

شنیدم من ز استاد مدرّس

که بود آن سرمه وان طبل آنِ هرمس

اگر قولنجِ کس سخت اوفتادی

بر آن طبل ار زدی دستی گشادی

کسی کز سرمه میلی درکشیدی

ز ماهی تا بساق عرش دیدی

سکندر را بغایت آرزو خاست

که او را گردد این سه آرزو راست

جهان می‌گشت با خیلی گروهی

که تا روزی رسید آخر بکوهی

نشانی داشت آنجا کوه بشکافت

پس از ده روز و ده شب خانهٔ یافت

درش بگشاد و طاقی درمیان بود

در او آن طبل بود و سرمه دان بود

کشید آن سرمه وچشمش چنان شد

که عرش و فرش در حالش عیان شد

امیری بود پیشش ایستاده

مگر زد دست بر طبل نهاده

رها شد زو مگر بادی بآواز

بدرّید آن ز خجلت از سر ناز

سکندر گرچه خامُش کرد اما

دریده گشت آن طبل معمّا

شد القصّه برای آبِ حیوان

بهندستان و تاریکی چو کیوان

چرا با تو کنم این قصّه تکرار

که این قصّه شنیدستی تو صد بار

چو شد عاجز در آن تاریکی راه

بمانده هم سپه حیران و هم شاه

پدید آمد قوی یکپاره یاقوت

که در وی خیره شد آن مردِ مبهوت

هزاران مور را می‌دید هر سوی

که می‌رفتند هر یک از دگر سوی

چنان پنداشت کان یاقوت پاره

برای عجز اوشد آشکاره

خطاب آمد که این شمع فروزان

برای خیلِ مورانست سوزان

که تا بر نورِ آن موران گمراه

شوند از جایگاه خویش آگاه

مگر نومید گشت آنجا سکندر

که چون شد بهرِ موری سنگ گوهر

ز تاریکی برون آمد جگر خون

دلش را هر نفس حالی دگرگون

بجای منزلی دو منزل آمد

که تا آخر بخاک بابل آمد

نوشته داشت اسکندر که آنگاه

که وقت مرگ برگیرندش از راه

بود از جوشنش بالین نهاده

ز آهن بستری زیرش فتاده

بود از زمردان دیوارِ خانه

ز زرّ سرخ آن را آسمانه

ببابل آمدش قولنج پیدا

ز درد آن فرود آمد به صحرا

نیامد صبرِ چندانی براهش

که کس بر پای کردی بارگاهش

یکی زیبا زره زیرش گشادند

سرش ز اندوه بر زانو نهادند

در استادند خلقی گردِ او در

سپر بستند بر هم جمله از زر

سکندر خویشتن را چون چنان دید

در آن قولنج مرگ خود عیان دید

بسی بگریست امّا سود کَی داشت

که مرگ بی محابا را ز پی داشت

ز شاگردانِ افلاطون حکیمی

که ذوالقرنین را بودی ندیمی

نشست و گفت مر شاه جهان را

که آن طبلی که هرمس ساخت آن را

چو تو در دستِ نااهلان نهادی

بدست این چنین علّت فتادی

اگر آن را بکس ننمودئی تو

بدین غم مبتلا کی بودئی تو

بدان طالع که کرد آن طبل حاضر

کجا آن وقت گردد نیز ظاهر

چو قدر آن قدر نشناختی تو

ز چشم خویش دور انداختی تو

اگر آن همچو جان بودی عزیزت

رسیدی شربتی زان چشمه نیزت

ولیکن غم مخور دو حرف بنیوش

که به از آبِ حیوان گر کنی نوش

چنین ملکی و چندینی سیاست

همه موقوف بادیست از نجاست

چنین ملکی که کردی تو درو زیست

ببین تا این زمان بنیاد بر چیست

چنین ملکی چرا بنیاد باشد

که گر باشد وگرنه باد باشد

مخور زین غم مرو از دست بیرون

که بادی میرود از پست بیرون

در آن آبِ حیوان را که جُستی

اگرچه این زمان زو دست شُستی

تفکّر کن مده خود را بسی پیچ

که آن علم رزینست و دگر هیچ

اگر آن علم بنماید بصورت

بوَد آن آبِ حیوان بی کدورت

ترا این علم حق دادست بسیار

چو دانستی بمیر آزاد و هشیار

چو بشنید این سخن از اوستاد او

دلش خون شد بشادی جان بداد او

مخور غم ای پسر تو نیز بسیار

که هست آن آب علم و کشفِ اسرار

اگر بر جان تو تابنده گردد

دلت کَوَنین را بیننده گردد

اگر تو راهِ علم و عین دانی

ترا آنست آب زندگانی

اگر تو راه دان آن نباشی

در آن بینش به جز شیطان نباشی

کرامات تو شیطانی نماید

همه نور تو ظلمانی نماید

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:51 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

یکی کَشتی شکست و هفتصد تن

درآب افتاد و باقی ماند یک زن

زنی برتختهٔ آنجا مگر ماند

بزاد القصّه وز وی یک پسر ماند

چو بنهاد آن زن آشفته دل بار

فرو افتاد در دریا نگونسار

بر آن تخته بماند آن کودک خرد

پیاپی موجش از هر سو همی برد

خطاب آمد بباد و موج و ماهی

که این طفلیست در حفظ الهی

نگه دارید تا نرسد بلائیش

که می‌باید رسانیدن بجائیش

همه روحانیان گفتند الهی

چه شخصست این میان موج و ماهی

خطاب آمد کزین شوریده ایّام

چو وقت آید شوید آگه بهنگام

چو آخر بر کنار بحر افتاد

بکفّ آورد صیّادیش استاد

به شیر و مرغ و ماهی کرد دم ساز

بخون دل بپروردش باعزاز

چو بالا برکشید و راه دان شد

مگر یک روز در راهی روان شد

بره در سرمه دانی یافت یاقوت

که در خاصیّتش شد عقل مبهوت

چو میلی برکشید از سرمهٔ پاک

بیک ره عرش و کرسی دید و افلاک

چو میلی نیز در چشم دگر کرد

بگنج جملهٔ عالم نظر کرد

هزاران گنج زیر خاک می‌دید

ز مه تا پشتِ ماهی پاک می‌دید

ملایک جمله می‌گفتند کای پاک

چه بنده‌ست این چنین شایسته ادراک

چنین آمد ز غیب الغیب آواز

که نمرودست این شخص سرافراز

زند لاف خدائی و بصد رنگ

برون آید بکین ما بصد جنگ

ببین تا چون بپروردش درین راه

چگونه خوار باز افکند ناگاه

کسی را در دو عالم هر که خواهی

وقوفی نیست بر سرّ الهی

بعلّت چیست خود مشغول بودن

نخواهد بود جز معلول بودن

وگر در چار طبعی هیچ شک نیست

که کژ طبعی و هرگز چار یک نیست

بدین دریا درآ و سرنگون آ

هم از طبع و هم از علّت برون آ

نه ازچرخ برین برتر رود روز

که او هم سرنگون آمد شب و روز

همه کار جهان از ذرّه تا شمس

چه می‌پرسی کأَن لَم تَغنَ بالاَمس

شکست آوردِ گردون از مجرّه

سبک نکند که گردی ذرّه ذرّه

جهان را رخش گردونست در زین

که خورشیدست بر وی زینِ زرّین

چو عالم را فنا نزدیک گردد

چو شب خورشیدِ او تاریک گردد

نهند آن زینِ او دانی چگونه

برین مرکب ز مغرب باژگونه

ازان بر عکس گردانند خورشید

که این زین می‌نگردانند جاوید

برآر از جانِ پر خون آهِ دلسوز

که نه از شب خبرداری نه از روز

شبت خوش باد وزین شب خوش چه سودت

که روز روشنی هرگز نبودت

اگرخواهی که باشی روز و شب شاد

مکن تاتو توئی زین روز و شب یاد

ولی تا تو توئی در خویش مانده

نخواهی بود جز دل ریش مانده

تو می‌باید که بیخود گردی از شور

شوی پاک از خود و از کارِ خود کور

که تا تو خویش را بر کار بینی

اگردر خرقهٔ زنّار بینی

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:51 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

بزرگی گفت پر شوقست جانم

که شد عمری که من دربندِ آنم

که از من صدقهٔ برسد بدرویش

که آن صدقه نبیند کس کم و بیش

چو رفتست این دقیقه بر زبانش

چنین گفتست هاتف آن زمانش

که تو باید اگر صاحب یقینی

که آن صدقه که بخشیدی نه بینی

تو همچون مُردهٔ بد می‌نمائی

که خود را مُرده و زنده بلائی

نخواهی زندگانی گر بدانی

که مردن بهترت زین زندگانی

اگر تو پیش دان و پیش بینی

همه کم کاستی خویش بینی

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:51 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

یکی پیری مشوّش روزگاری

بر فضل ربیع آمد بکاری

ز شرم وخجلت و درویشی خویش

ز عجز و پیری و بی‌خویشی خویش

سنانی تیز بود اندر عصایش

نهاد از بیخودی بر پشتِ پایش

روان شد خون ز پای فضل حالی

برآمد سرخ و زرد آن صدرّ عالی

نزد دم تا سخن جمله بیان کرد

بلطفی قصّه زو بستد نشان کرد

چو پیر از پیشِ او خوش دل روان شد

ز زخمش فضل آنجا ناتوان شد

بزرگی گفت آخر ای خداوند

چرا بودی بدرد پای خرسند

یکی فرتوت پایت خسته کرده

تو گشته مستمع لب بسته کرده

چو از پای تو آخر خون روان شد

توان گفتن که از پس می‌توان شد

چنین گفت او که ترسیدم که آن پیر

خجل گردد خورد زان کار تشویر

ز جرم خویشتن در قهر ماند

ز حاجت خواستن بی بهر ماند

ز بار فقر چندان خواری او را

روا نبود چنین سرباری او را

زهی مهر و وفا و بُردباری

وفاداری نگر گر چشم داری

چنین فضلی که صد فصل ربیعست

ز فضل حق نه از فضل ربیعست

تو مردی ناجوانمردی شب و روز

اگر مردی جوانمردی در آموز

مجوی ای خاک چون آتش بلندی

چو توخاکی مشو آتش بتندی

اگر آن پیشگه می‌بایدت زود

درین ره خاکِ ره می‌بایدت بود

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:51 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

نشسته بود روزی پیرِ اصحاب

ز پنداری و شهرة پیشِ محراب

درآمد از در مسجد یکی زال

ولی همچون الف با قدِّ چون دال

بدو گفتا که در عین هلاکی

پلیدی می‌کنی دعویِ پاکی

بدین شیخی شدی مغرور اصحاب

برون آی ای جُنُب از پیشِ محراب

بسوز از عشق خود را ای گرامی

وگر نه زاهدی باشی ز خامی

ز زاهد پختگی جستن حرامست

که زاهد همچو خشت پخته خامست

ز سوز و اشک عاشق همچو شمعست

ازان دراشک و سوز خویش جمعست

ازان باشد همه شب اشک و سوزش

که خواهد بود کُشتن نیز روزش

چو اشک و سوز و کُشتن شد تمامش

برآید کُشتهٔ معشوق نامش

شود در پرده هم دم هم نفس را

نماند کار با او هیچ کس را

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:51 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

رفیقی گفت با من کان فلانی

حلالی می‌خورد قوت جهانی

که جزیت از جهودان می‌ستاند

وز آنجا می‌خورد، به زین که داند

بدو گفتم که من این می‌ندانم

من آن دانم که من ننگ جهانم

که باید صد جهود بس پریشان

که تا خواهند از من جزیت ایشان

تو گر کم کاستی خویش بینی

بسی از خود سگی را بیش بینی

وجودت با عدم درهم سرشتست

که این یک دوزخ و آن یک بهشتست

اگر یک بیخ ازین دوزخ نماندست

بسی سگ بستهٔ آن کخ بماندست

اگر صد بار روزی غُسل سازی

چو با خویشی نهٔ جز نانمازی

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:51 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها