پاسخ به:الهی نامه عطار
طلب میکرد از آنجا آشنائی
که تا چیزی ز حکمت یاد گیرد
تو ذوالقرنین گردی گر بدانی
که در دین نیست او را هم نبردی
گروهی مردمش دیوانه خوانند
گروهی کامل و مردانه دانند
به عزلت در جهان آوازه دارد
سکندر کس فرستاد و بخواندش
کسی کانجا شد القصّه براندش
بدو گفتا رسول شه که برخیز
ملک میخواندت منشین و مستیز
اجابت کن چه گر بر تو گرانست
که ذوالقرنین سلطان جهانست
که آن کس را که شاهت بندهٔ اوست
خداوندش منم کی دارمش دوست
نباید رفت پیش او مرا راست
رسول آمد بداد ازمرد پیغام
پس آنگه گفت یا دیوانه مردیست
و یا از جاهلی بیگاه مردیست
چو من هم بندهام حق را و هم دوست
که گوید حق تعالی بندهٔ اوست
نیارد خواند نه شاه و نه درویش
بر او رفت و کرد آنگه سلامش
جوابش داد مرد و گفت ای شاه
که تا بر آبِ حیوان دست یابی
کنون این را امل گویند ای شاه
ترا چون بندگان افکنده در راه
که تا مالک شوی بر هفت کشور
کنون این حرص باشد گر بدانی
که او را بندهٔ بسته میانی
چو در حرص و امل افکندهٔ تن
چو از حرص و امل درّنده باشی
به پیش بندهٔ من بنده باشی
امل چون شاخ زد جاوید امان خواست
ز تو آب حیات از بهرِ آن خواست
ولی حرصت جهان میخواست ازتو
سپه چندین ازان میخواست از تو
اگر جان و جهانش نیست زانست
چو برجان و جهان خویش لرزی
بر جان و جهان پس هیچ نرزی
جهان و جان ترا بس جاودانی
چو تو نه مرد این جان وجهانی
زدو چشم سکندر خون روان شد
دلش میگفت ازین غم خون توان شد
سکندر گفت او دیوانهٔ نیست
که عاقلتر ازو فرزانهٔ نیست
تمامست از سفر این یک فتوحم
سکندر جُست و مُرد اندر جوانی
توئی هم سدِّ خویش از خویش بگذر
تو پیوسته دران سد مانده در خویش
توئی در سدِّ خود یاجوج و ماجوج
که طوق گردنت سدّیست چون عُوج
تو گر برگیری از پیش این تُتُق را
چو عوج بن عُنُق طَوق عُنُق را
برستی زین همه غم خوردن خویش
وگرنه صد هزاران پرده بینی
وگر خواهی کز آتش بگذری تو
چو بر آتش گذشتن عین راهست
چه پرسی گر سیاوش بیگناهست
محابا گر نبودی کژ شدی راست
چه میخواهی بگو از خویش آخر
شنبه 11 اردیبهشت 1395 12:47 AM
تشکرات از این پست