0

الهی نامه عطار

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

قمر گفتا که من در عشق خورشید

جهان پُر نور خواهم کرد جاوید

بدو گفتند اگر هستی درین راست

شبانروزی بتگ می‌بایدت خاست

که تا در وی رسی و چون رسیدی

درو فانی شوی در ناپدیدی

بسوزی آن زمان تحت الشُعاعش

وجودت خفض گردد زارتفاعش

چو ازتحت الشعاع آئی پدیدار

شود خلقی جمالت را خریدار

بانگشتت بیکدیگر نمایند

بدیدارت نظرها برگشایند

چه افتادست تا نوری بیک بار

ز پیش نور می‌آید پدیدار

یکی سرگشته فانی گشته بی باک

هویدا شد ز جرم باقی خاک

یکی خود سوخته تحت الشعاعی

وصالی یافت بعد از انقطاعی

شب دو گفته با چندان جمالش

مدد گیرد ز نقصان هلالش

چو این شب خویش آراید یقینست

بدو کس ننگرد کو خویش بینست

ولی هر گه که بینی چون خلالش

درو بینند یعنی در هلالش

تو تا هستی خود در پیش داری

بلای جاودان با خویش داری

ز چرک شرکت آنگه دل بگیرد

که دل در بیخودی منزل بگیرد

زشیر شرک اگر خویت شود باز

بلوغت افتد از توحید آغاز

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:46 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

 

فرستادست شیخ مهنه سه چیز

خلالی و کلاهی و شکر نیز

بر معشوق، چون معشوق آن دید

بنپذیرفت کز مخلوق آن دید

بخادم گفت با شیخت چنین گوی

که ما را باز شد کلّی ازین خوی

خلال آن را بکار آید که پیوست

بجز خون خوردنش چیزی دهد دست

چو من خون خوارهٔ پیوسته باشم

تو دانی کز خلالت رَسته باشم

شکر آن را بکار آید که از قهر

نباید خوردنش یک شربتی زهر

چو این تلخی نخواهد شد ز کامم

تو دانی کین شکر باشد حرامم

کلاه آن را بود لایق که سر داشت

و یا از سر سرموئی خبر داشت

کسی کو چون گریبان بی سر آید

کجا هرگز کلاهش در خور آید

سه چیز تو ترا ای زندگانی

مرا یک چیز بس دیگر تو دانی

کسی کو نقد خورشید الهی

بدست آرد دگر داند ملاهی

اگر تو برگِ سرّ عشق داری

به بی‌برگی تو دایم سردرآری

که گر این سر همی خوانی جهانی

نمی‌باید سر خویشت زمانی

که چون از شمع سر یابد جدائی

سواد جمع یابد روشنائی

قلم را سر بریدن سخت زیباست

وگرنه زو نه بیند کس خطی راست

چو برخیزی ز باطل حق دهندت

مقیّد بفگنی مطلق دهندت

ز پیش خویشتن بر بایدت خاست

که تا این کار بنشیند ترا راست

که تا با خویش می‌آئی تو پیوست

هم آنگاهی شود معشوق از دست

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:46 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

یکی پرسید از شبلی که در راه

که بودت بدرقه اول بدرگاه

سگی را گفت دیدم بر لب آب

که یک ذره نداشت از تشنگی تاب

چو دیدی روی خود در آب روشن

گمان بردی سگی دیگر معین

نخوردی آب از بیم دگر سگ

بجَستی از لب آن آب در تگ

چو گشت از تشنگی دل بیقرارش

ز اندازه برون شد انتظارش

بآب افکند خود را ناگهانی

که تا شد آن سگ دیگر نهانی

چو او از پیش چشم خویش برخاست

خود او بود آن حجاب، از پیش برخاست

چو برخاست این چنین روشن حسابم

یقینم شد که من خود را حجابم

ز خود فانی شدم کارم برآمد

سگی در راهم اول رهبر آمد

تو هم از راه چشم خویش برخیز

حجاب تو توئی از پیش برخیز

گرت موئی خودی برجای باشد

ترا بندی گران بر پای باشد

ترا آن بِه بُدی ای مرد فرتوت

که از گهواره بردندی بتابوت

ازان موسی زحق ان پایگه یافت

که از گهواره در تابوت ره یافت

حضور او اگر باید مدامت

میا با خود دگر این می نمامت

میا با خود بیا بیخود زخود دور

که هست آن بیخودی نورٌ عَلی نور

اگر تو بالغ اسرار گردی

ز یک یک عضو برخوردار گردی

نه طفی ماندت نه احولی نیز

ازو گوئی وزو بینی همه چیز

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:46 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

مگر می‌رفت ابراهیم ادهم

براهی در دو کس را دید با هم

یکی چیزی بیک جَو زان دگر خواست

بیک جَو می‌نیامد کارِ او راست

دگر ره گفت بستان یک جَو از من

که هست این کار را بیرون شو از من

پس آن یک گفت از تو من نپژهم

بیک جَو این بِنَدهم این بندهم

چو ابراهیم این بشنود درحال

چو مرغی میزد از دهشت پَر و بال

گه از خود رفت و گه با خویش آمد

ز مردانش یکی در پیش آمد

ازو پرسید کای سلطانِ دین تو

چه افتادت که افتادی چنین تو

چنین گفتا که چون گفت این بندهم

بدل گفتم مگر گفت ابنِ ادهم

بیک جَو این بندهم کرد آغاز

بیک جو این ادهم آمد آواز

اگر هر ذرّه دایم می‌خروشد

دل بیدار خود آن را نیوشد

گرفتم حالت مردان ندیدی

حدیث نیک شان باری شنیدی

اگر خواهی کمال حال مردان

فنا شو در حدیث و قالِ مردان

مباش ای ذرّه گر خواهی که جاوید

بوَد قایم مقامت قرصِ خورشید

اگر هستی تو حاصل نبودی

ترا اینجایگه منزل نبودی

که هر طفلی که درخُردی بمُرد او

ره این چار چیز آسان سپُرد او

ترا پس این همه در پیش ازانست

شب و روزت بلای خویش ازانست

ولی گر جام خواهی تا بدانی

بمیر از خویش اندر زندگانی

شنیدم جامِ جم ای مردِ هشیار

که در گیتی نمائی بود بسیار

بدان کان جام جم عقلست ای دوست

که مغز تُست و حسّ تست چون پوست

هر آن ذرّه که در هر دوجهانست

همه درجامِ عقل تو عیانست

هزاران صنعت و اسرار و تعریف

هزاران امر و نهی و حکم و تکلیف

بنا بر عقل تست و این تمامست

ازین روشن ترت هرگز چه جامست

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:46 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

در آمد چارمین فرزندِ زیبا

همه آرام و آسایش سراپا

پدر را گفت تا در کایناتم

بصد دل طالب آب حیاتم

اگر دستم دهد آن آب رَستم

وگر نه همچنین بادی بدستم

ز شوقم آتشین شد جان ازان آب

نه خور دارم بروز و نه بشب خواب

ازین اندیشه دل پُر تاب دارم

شدم تشنه هوای آب دارم

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:46 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

شبی در خواب دید آن مرد بیدار

که ناگه بایزید آمد پدیدار

بدو گفتا که ای شیخ زمانه

چه گفتی با خداوند یگانه

چنین گفت او که امر آمد ز درگاه

که ای سالک چه آوردیم از راه

بحق گفتم که آوردم گناهت

ولی شرکت نیاوردم ز راهت

بدنیا خورده بودم شربتی شیر

شبم درد شکم آمد گلوگیر

چو آن شب درد را آهنگ جان خاست

بدل گفتم چو خوردم شیر ازان خاست

حقم گفتا که می‌گوئی که از راه

ترا شرکی نیاوردم بدرگاه

بدین زودی فراموشت شد ای پیر

که آوردی نو شرک آخر دران شیر

چو تو از شرک درد از شیر دیدی

خطی در دفتر وحدت کشیدی

مکن دعوی وحدت آشکاره

که تو از شرک هستی شیرخواره

کجا بوید گل توحید جانت

که بوی شرک آید از دهانت

تو وقتی در حقیقت بالغ آئی

که پاک از شیر خوردن فارغ آئی

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:47 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

رسید اسکندر رومی بجائی

طلب می‌کرد از آنجا آشنائی

که تا چیزی ز حکمت یاد گیرد

ز شاگردی یکی اُستاد گیرد

رهت علمست اگر شاه جهانی

تو ذوالقرنین گردی گر بدانی

بدو گفتند اینجا هست مردی

که در دین نیست او را هم نبردی

گروهی مردمش دیوانه خوانند

گروهی کامل و مردانه دانند

وطن گه بر در دروازه دارد

به عزلت در جهان آوازه دارد

سکندر کس فرستاد و بخواندش

کسی کانجا شد القصّه براندش

بدو گفتا رسول شه که برخیز

ملک می‌خواندت منشین و مستیز

اجابت کن چه گر بر تو گرانست

که ذوالقرنین سلطان جهانست

زبان بگشاد آن مرد یگانه

که من آزادم از شاه زمانه

که آن کس را که شاهت بندهٔ اوست

خداوندش منم کی دارمش دوست

شهت از بندگان بندهٔ ماست

نباید رفت پیش او مرا راست

رسول آمد بداد ازمرد پیغام

بخشم آمد ازو شاه نکونام

پس آنگه گفت یا دیوانه مردیست

و یا از جاهلی بیگاه مردیست

چو من هم بنده‌ام حق را و هم دوست

که گوید حق تعالی بندهٔ اوست

نیارد خواند نه شاه و نه درویش

مرا از بندگان بندهٔ خویش

بر او رفت و کرد آنگه سلامش

جوابی داد درخورد مقامش

شهش گفتا چرا گر کاردانی

مرا از بندگان بنده خوانی

جوابش داد مرد و گفت ای شاه

بزیر پای کردی عالمی راه

که تا بر آبِ حیوان دست یابی

نمیری زندگی پیوست یابی

کنون این را امل گویند ای شاه

ترا چون بندگان افکنده در راه

بهم آوردهٔ صد دست لشگر

که تا مالک شوی بر هفت کشور

کنون این حرص باشد گر بدانی

که او را بندهٔ بسته میانی

چو در حرص و امل افکندهٔ تن

خداوند تو آمد بندهٔ من

چو از حرص و امل درّنده باشی

به پیش بندهٔ من بنده باشی

امل چون شاخ زد جاوید امان خواست

ز تو آب حیات از بهرِ آن خواست

ولی حرصت جهان می‌خواست ازتو

سپه چندین ازان می‌خواست از تو

کسی کو طالب جان و جهانست

اگر جان و جهانش نیست زانست

چو برجان و جهان خویش لرزی

بر جان و جهان پس هیچ نرزی

جهان و جان ترا بس جاودانی

چو تو نه مرد این جان وجهانی

زدو چشم سکندر خون روان شد

دلش می‌گفت ازین غم خون توان شد

سکندر گفت او دیوانهٔ نیست

که عاقل‌تر ازو فرزانهٔ نیست

بسا راحت که آمد زو بروحم

تمامست از سفر این یک فتوحم

ز بیم مرگ آب زندگانی

سکندر جُست و مُرد اندر جوانی

چه پرسی قصّهٔ سدّ سکندر

توئی هم سدِّ خویش از خویش بگذر

وجود تو ترا سدیست در پیش

تو پیوسته دران سد مانده در خویش

توئی در سدِّ خود یاجوج و ماجوج

که طوق گردنت سدّیست چون عُوج

تو گر برگیری از پیش این تُتُق را

چو عوج بن عُنُق طَوق عُنُق را

اگر آزاد کردی گردن خویش

برستی زین همه غم خوردن خویش

وگرنه صد هزاران پرده بینی

درون پرده جان مرده بینی

وگر خواهی کز آتش بگذری تو

بآتش گاهِ دنیا ننگری تو

اگر موئی خیانت کرده باشی

بکوهی آتشین در پرده باشی

چو بر آتش گذشتن عین راهست

چه پرسی گر سیاوش بی‌گناهست

ترا گر حق محابا می‌نکردی

بیک نفست تقاضا می‌نکردی

نگونساری مردم از محاباست

محابا گر نبودی کژ شدی راست

ترا چندین بلا در پیش آخر

چه می‌خواهی بگو از خویش آخر

جهانی خصم گرد آوردهٔ تو

بترس از مرگ آخر مردهٔ تو

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:47 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

یکی گفتست از اهل سلامت

که گر رسوا شود خلق قیامت

عجب نیست این عجب آنست دایم

که یک تن برهد از چندین مظالم

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:47 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

 

پیمبر در شب معراج ناگاه

یکی دریای اعظم دید در راه

ملایک گردِ آن استاده خَیلی

گشاده هر یکی از دیده سَیلی

پیمبر گفت ای پاکان بیکبار

چرا گرئید پیوسته چنین زار

ز غیب الغیب چون فرمان بدادند

زبان در پیشِ پیغامبر گشادند

کز آنگه باز کین گردون خمیدست

خدا از نور ما را آفریدست

وز آنگه باز می‌گرئیم از آنگاه

بقومی ز امّتت کایشان درین راه

چنان دانند و در باری نباشند

که درکارند و در کاری نباشند

ندانند و ز پنداری که دارند

دران پندار عمری می‌گذرانند

بدین نقدی که تو داری و دانی

چگونه می‌کنی بازارگانی

اگر بودی غم دینت زمانی

نبودی هر دمت در دین زیانی

بکن کاری که اینجا مردِ کاری

که چون آنجا رَوی در زیرِ باری

دریغا سودِ بسیارت زیان شد

که راهت محو گشت و کاروان شد

دریغا عمرِ خود بر باد دادی

نه نیکو عمرِ خود را داد دادی

دگر از حق چه خواهی زندگانی

که قدر این قدر هم می‌ندانی

کسی کو قدرِ یک جَو عمر نشناخت

بگنجی عمر نتواند سرافراخت

مده بر باد عمرت رایگانی

که بر بادست عمر و زندگانی

چنین عمری که گر خواهی زمانی

کسی نفروشدت هرگز بجانی

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:47 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

پدر گفتش امل چون غالب آمد

دلت عمر ابد را طالب آمد

از آنی آبِ حیوان را خریدار

که جانت را امل آمد پدیدار

اگر یک ذره نور صدق هستت

امل باید که گردد زیرِ دستت

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:47 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

حریصی در میان مست و هشیار

بسی جان کند و هم کوشید بسیار

بروز و شب زیادت بود کارش

که تا دینار شد سیصد هزارش

فزون از صد هزارش بود املاک

فزون از صد هزارش نقد در خاک

فزون از صد هزار دیگرش بود

که پیش مردمان کشورش بود

چو مال خویش از حد بیش می‌دید

سرای خویش و مال خویش می‌دید

بدل گفتا که بنشین و همه سال

بخور خوش تا ازان پس چون شود حال

چو شد این مال خرج خورد و پوشم

اگر باید دگر آنگه بکوشم

چو خوش بنشست تا زر می‌خورد خوش

بشادی نفس را می‌پرورد خوش

چو با خود کرد این اندیشه ناگاه

درآمد زود عزرائیل جان خواه

چو عزرائیل را نزدیک دید او

جهان بر چشمِ خود تاریک دید او

زبان بگشاد و زاری کرد آغاز

که عمری صرف کردم در تگ و تاز

کنون بنشسته‌ام تا بهره گیرم

روا داری که من بی‌بهره میرم

کجا می‌گشت عزرائیل ازو باز

همی جان برگرفتن کرد آغاز

بزاری مرد گفتا گر چنانست

که ناچار این زمانت قصدِ جانست

کنون دینار من سیصد هزارست

دهم یک صد هزارت گر بکارست

سه روزم مهل ده بر من ببخشای

وزان پس پیش گیر آنچت بوَد رای

کجا بشنید عزرائیل این راز

کشیدش عاقبت چون شمع در گاز

دگر ره مرد گفتا دادم اقرار

ترا دو صد هزار از نقد دینار

دو روزم مهل ده چون هست این سهل

نداد القصه عزرائیل هم مهل

مگر می‌داد خود سیصد هزاری

که تا مهلش دهد یک روز باری

بزاری گفت بسیارو شنید او

نبودش مهل و مقصودی ندید او

بآخر گفت می‌خواهم امانی

که تا یک حرف بنویسم زمانی

امانش داد چندانی که یک حرف

نوشت از خون چشم خود بشنگرف

که هان ای خلقِ عمر و روزگاری

که می‌دادم بها سیصد هزاری

که تا یک ساعتی دانم خریدن

نبودم هیچ مقصود از چخیدن

چنین عمری شما گر می‌توانید

نکو دارید وقدر آن بدانید

که گر از دست شد چون تیر از شست

نه بفروشند و نه هرگز دهد دست

کسی کو در چنین عمری زیان کرد

بغفلت عمرِ شیرین را فشان کرد

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:47 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

چو از بوزرجمهر افتاد در خشم

دل کسری، کشیدش میل در چشم

معمایی فرستادند از روم

که گر آنجا کنند این راز معلوم

خراجش می‌فرستیم واگرنه

جفا بیند ز ما چیزی دگر نه

حکیمان را بهم بنشاند کسری

کسی زیشان نشد آگاهِ معنی

همه گفتند این راز سپهرست

چنین کار از پی بوزرجمهرست

برون از وی کسی نشناسد این راز

بپرسید این معمّا را ازو باز

حکیم رانده را نوشیروان خواند

بدان خواری عزیزش همچو جان خواند

حکایت کرد حالی آن معماش

که جز تو کس نیارد کرد پیداش

حکیمش گفت یک حمّام خواهم

وزان پس ساعتی آرام خواهم

تنم چون اعتدالی یافت یخ خواه

به یخ بر من نویس این قصّه آنگاه

که گرچه چشمِ من کورست امّا

بدین حیلت بگویم این معمّا

چنان کردند القصّه که او گفت

که تا گفت آن معمّا و نکو گفت

بغایت شادمان شد زو دل شاه

بدو گفتا که از من حاجتی خواه

حکیمش گفت چون این روی دیدی

که کورم کردی ومیلم کشیدی

کنون آن خواهم از تو ای سرافراز

که بس سرگشته‌ام چشمم دهی باز

شهش گفتا که من این کی توانم

تو خود دانی که من این می‌ندانم

حکیمش گفت ای شاه سرافراز

چو نتوانی که چشم من دهی باز

مکن تندی ز کس چیزی ستان تو

که گر خواهی توانی دادش آن تو

چرا می‌بستدی چیزی که از عز

عوض نتوانی آن را داد هرگز

ترا هر یک نفس دُرّی عزیزست

وزین دُرّت گرامی‌تر چه چیزست

مده بر باد این گوهر ببازی

که گر خواهی که بازآری چه سازی

تو می‌باید که هر دم پیش آئی

تو هر دم تا بکی با خویش آئی

بنفشه چون نهٔ نرگس نبودی

چرا چون این و آن کور و کبودی

همه چون رعد بانگی بی‌درنگی

همه چون بُرجِ عقرب کور و لنگی

ترا از تو هزاران پرده در پیش

چگونه ره بری یک ذرّه در خویش

تو بی‌خویشی اگر با خویش آئی

ز خیل پس روان در پیش آئی

نخواهندت بخود هرگز رها کرد

ترا بس عمر می‌باید قضا کرد

اگر روزی تو زینجا دور مانی

چرا بیگانه و مهجور مانی

یقین می‌دان که چون آن آشنائی

پدید آید نماند این جدائی

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:48 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

 

چنین گفتست کسری باربدرا

که بی‌اندوه اگر خواهی تو خود را

حسد بیرون کن از دل شاد گشتی

ز حق راضی شو و آزاد گشتی

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:48 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

مگر پرسید موسی ازخداوند

که ای دانندهٔ بی‌مثل و مانند

ز خلقان کیست دشمن گیر یا دوست

که هم محتاج و هم درویشِ تو اوست

خدا گفت او رهین نعمت ماست

کسی کو سرکشد از قسمت ماست

کسی کز قسمت ما در نفیرست

اگر روزست و گر شب در ز حیرست

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:48 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:الهی نامه عطار

چنین گفتست آن دانندهٔ پاک

که هر کو در مُقامر خانهٔ خاک

چنان در پاک بازی سر بر افراخت

که هرچش بود با یک دیده در باخت

گرفته توبه کرد و نیز نشکست

نه بر بیهوده چشمی داد از دست

بتوبه گرچه در پیش صف آید

ولی چشم شده کی با کف آید

عزیزا هر دمی کز دل برآری

که آن بی ذکر حق ضایع گذاری

چو چشمی دان که در می‌بازی آن را

تدارک کی توان کرد این زیان را

مده ازدست چیزی را که از عز

نیاید نیز با دست تو هرگز

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  12:48 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها