پاسخ به:الهی نامه عطار
شب و روز از رخ و زلفش مثالی
صلاح و زهد با آن یار بودش
بخوبی در همه عالم علم بود
بهر موئی که در زلف آن صنم داشت
خم از پنجه فزون و شست هم داشت
چو چشم و ابروی او صاد و نون بود
دلیلش نصِّ قاطع نه که نون بود
چو بگشادی عقیق در فشان را
به آب خضر کُشتی سرکشان را
که مرواریدش از دندان او بود
چو مروارید زیر لعل خندانش
گهر داری نمودی دُرّ دندانش
زنخدانش چو سیمین سیب بودی
فلک از نقش روی او چنان بود
که سرگردان چو عشاقش بجان بود
بنام او را همی «مرحومه» خواندند
زنی بودی که دور چرخ گردان
مگر شوئی که آن زن داشت ناگاه
یکی کهتر برادر داشت آن مرد
که تا تیمار میدارد بمالش
بحج شد عاقبت چون این سخن گفت
شبانروزی بکار او در استاد
نگاهی سوی آن زن کرد یک روز
بدید از پرده روی آن دلفروز
دلش از دست رفت و سرنگون شد
غلط کردم چه گویم من که چون شد
چنان در دام آندلدار افتاد
که صد عمرش بیک دم کار افتاد
بسی با عقل خود زیر و زبر شد
ولی هر لحظه عشقش گرمتر شد
چو کار او ز زن می بر نیامد
دمی با خویشتن می بر نیامد
چوغالب گشت عشق و شد خرد زود
گشاده کرد با زن کار خود زود
بخود خواندش بزور و زر و زاری
برون راند آن زن از پیشش بخواری
برادر را چنین میداری آزرم
ترا دین و دیانت داری اینست
برادر را امانت داری اینست
برو توبه گزین و با خدا گرد
وزین اندیشهٔ فاسد جدا گرد
بزن آن مرد گفت این نیست سودت
هم اکنون در هلاک اندازمت من
زنش گفت از هلاکت نیست باکم
هلاک این جهان به زان هلاکم
مگر ترسید آن مرد بد افعال
که بر گوید برادر را زن آن حال
برفت آن شوم و دفع خویشتن را
که تا دادند آن شومان گواهی
که کردست از زنا این زن تباهی
چو قاضی را قبول افتاد کارش
ببردندش به صحرا بر سر راه
روان کردند سنگ از چارسوگاه
چو سنگ بی عدد بر زن روان شد
گمان افتادشان کز زن روان شد
زن بی چاره بر هامون بمانده
چو شب بگذشت و روز افتاد آغاز
زن آمد وقت صبح اندک بخود باز
بزاری و نزاری ناله میکرد
ز نرگس ارغوان پر لاله میکرد
یک اعرابی بر اُشتر صبح گاهی
شنود آن ناله و بیخویشتن شد
فرود آمد ز اُشتر سوی زن شد
بپرسیدش که ای زن کیستی تو
که همچون مردهٔ میزیستی تو
زنش گفتا که من بیمار و زارم
نشاندش بر شتر بردش بتعجیل
که تا با حال خود شد آن دلفروز
ز سر در همدم و همراز افتاد
دگر ره تازه شد گلنار رویش
ز سر در حلقه زد زنار مویش
چنان آمد که لعل از سنگ خارا
عرابی چون جمال او چنان دید
بخون خویش حکم او روان دید
ز عشق روی او بیخویشتن شد
ز دردش پیرهن بر تن کفن شد
که مُردم، زنده گردان از وصالم
زنش گفتا مرا چون شوی باشد
چو از حد درگذشت آن مهربانی
بخود خواند آخر آن زن را نهانی
زنش گفت ای ز دین پیچیده سر تو
کنون فرمان دیو خوار بُردی
چو خیری کردهٔ بزیان میاور
که چون این را اجابت مینکردم
کنون تو نیز میخوانی بدینم
نمیدانی که من چون پاک دینم
اگر پاره کنی صد باره شخصم
برو از بهر یک شهوة که رانی
گرفت آن مرد اعرابیش خواهر
پشیمان گشت ازان اندیشه کردن
که کار دیو بود آن پیشه کردن
چو دید او روی زن دل را بدو داد
دل وجانش بسوخت و تن فرو داد
دلش را وصل آن زن آرزو خاست
ولیکن مینشد آن آرزو راست
بزن گفتا شبم من تو چو ماهی
چرا با من بهم بودن نخواهی
زنش گفت این نگردد هرگزت راست
که از من خواجهٔ تو این بسی خواست
چو او وصلم نیافت آنگاه مه روی
کجا یابی تو آخر ای سیه روی
ز من نرهی تو تا نرهانیم باز
وگر نه حیلتی سازم به مردی
که حالی زین وثاق آواره گردی
زنش گفت آنچه خواهی کن چه باکست
که نندیشم اگر قسمم هلاکست
غلام از وی بغایت خشمگین شد
ز مهر او چنان بوده چنین شد
شبی برخاست از کینی که اوداشت
زن خواجه یکی طفل نکو داشت
بکُشت آن طفل را در گاهواره
پس آنگه برد آن خونین کتاره
که یعنی خون زن نامهربان کرد
بدید آن طفل را بُرّیده سر باز
فغانی و خروشی در جهان بست
دو گیسو را بریده بر میان بست
طلب کردند تاخود آن که کردست
چنین بیچاره را بیجان که کردست
همه گفتند زن کردست این کار
بکُشت این نابکار او را چنین زار
غلام و مادر طفل آن جوان را
نه چندان زد که بتوان گفت آن را
عرابی آمد و گفت ای زن آخر
چه بد کردم بجای تو من آخر
زنش گفت این که در عالم نشان داد
خدایت ای برادر عقل ازان داد
که تا عقل و خرد را کار بندی
که تا از عقل یابی بهرهمندی
ببین از چشم عقل ای پاک دامن
تو چندینی نکوئی کرده با من
مکافات تو این باشد بیندیش
ازین کُشتن چه گردد حرمتم بیش
عرابی چون خردمند جهان بود
بدان گفتار زن هم داستان بود
یقینش شد که آن زن بی گناهست
ولی آنجا مقامش نه ز راهست
بزن گفتا چو افتاد این چنین کار
ترا دیدن بدل کرهست ازین بار
زنم چون تهمت این بر تو افگند
ز تو یاد آیدش هر دم ز فرزند
وگر من دارمت نیک او ندارد
نهان سیصد درم حالی بوی داد
که این را نفقه کن در راه برخویش
درم بستد زن و آورد ره پیش
چو لختی رفت آن غم دیده در راه
پدید آمد دهی از دور ناگاه
برو گرد آمده مردم زهر جای
جوانی را دلی پر خون جگرسوز
مگر بر دار میکردند آن روز
بپرسید آن زن از مردی که این کیست
مرا آگاه کن تا جُرم او چیست
که در بیداد کردن بی نظیریست
درین ده عادت آنست ای ممیّز
که هر کو از خراجی گشت عاجز
کند بردارش این ظالم نگونسار
کنون خواهد کشیدش بر سر دار
زن او را گفت خود چندش خراجست
که این ساعت بدانش احتیاجست
بدو گفتند کین هر ساله پیداست
خراج او بود سیصد درم راست
بدل میگفت زن چون مهربانی
که او را باز خر اکنون بجانی
چو تو جستی بجان از سنگ وز دار
بجان از دار شو او را خریدار
بدیشان گفت اگر من بدهم این مال
فروشندش بمن، گفتند در حال
بایشان داد آن سیصد درم زود
که تا شد آن جوان فارغ ز غم زود
درم چون داد زن حالی روان شد
چو تیری از پی او آن جوان شد
چو روی زن بدید از دور، جانش
سراسیمه شد و فریاد میکرد
که از دارم چرا آزاد میکرد
که گر جان دادمی بر دارناگاه
نبودی هرگزم چون عشق این ماه
بسی با زن بگفت و سود کی داشت
که زن آتش نبود آن دود کی داشت
بسی با زن برفت و کرد زاری
من این کردم مکافات من اینست
جوان گفتش دلم بُردی و جانی
زنش گفتا گر از من سر نتابی
بسی رفتند و گفتند و شنیدند
که تا هر دو بدریائی رسیدند
بدان ساحل یکی کشتی گران بود
همه پُر رخت و پُر بازارگان بود
چون از زن آن جوان نومید درماند
یکی بازارگان را پیش خود خواند
که دارم یک کنیزک همچو ماهی
اگرچه نیست کس مثلش پدیدار
بسی کوشیدهام تا چند کوشم
کنونش گر تو خواهی میفروشم
بدان بازارگان ن گفت زنهار
مرا از وی مشو هرگز خریدار
رسید از دست او فریادم آخر
بصد سختیش در کشتی نشاندند
وزانجا در زمان کشتی براندند
خرنده چون بدید آن قدّ و دیدار
بزیر پرده از جان شد خریدار
بزن نزدیک شد آن زن بیفتاد
که فریادم رسید ای خلق فریاد
مسلمانید و من هستم مسلمان
بر ایمانید ومن هستم برایمان
شما را مادر و خواهر بود نیز
بزیر پرده در دختر بود نیز
کسی این بدگر اندیشد بر ایشان
چو نپسندید ایشان را درین کار
مرا از چه پسندید این چنین بار
غریب و عورة و درویش و خوارم
مرنجانید این جان سوز را بیش
که فردائیست مر امروز را پیش
چو بود آن زن نکوگوی و نکو دل
بسوخت آن اهل کشتی را بدو دل
بیکبار اهل کشتی یار گشتند
ولی هر کس که روی او بدیدی
شدند القصّه بر وی عاشق زار
بسی با یک دگر گفتند از وی
چو هر دل را بدو بود اشتیاقی
بیک ره جمله کردند اتّفاقی
که آن زن را فرو گیرند ناگاه
چو زن از حال آن شومان خبر یافت
همه دریا زخون دل جگر یافت
زیان بگشاد کای دانای اسرار
مرا از شرِّ این شومان نگه دار
ندارم از دو عالم جز تو کس را
ازین سرها برون بر این هوس را
که مردن به بود زین زندگانی
خلاصی ده مرا یا مرگ امروز
که من طاقت ندارم اندرین سوز
مرا تا چند گردانی بخون در
نخواهی یافت از من سرنگون تر
چو گفت این قصّه و بی خویشتن شد
ازان زن آب دریا موج زن شد
که دریاگشت چون دوزخ فروزان
بیک دم اهل کشتی را بیکبار
ولیکن ماند باقی جمله را مال
به شهری کرد کشتی را روانه
زن آن خاکستر از کشتی بینداخت
چو مردان خویشتن را جامهٔ ساخت
که تا برهد ز دست عشق بازی
بسی خلق آمدند از شهر در راه
غلامی را همی دیدند چون ماه
بپرسیدند ازان خورشید رخ حال
که تنها آمدی با این همه مال
بدیشان گفت تا شه نایدم پیش
نگویم با دگر کس قصّهٔ خویش
خبر دادند ازو شه را که امروز
غلامی در رسید الحق دلفروز
بتنهائی یکی کشتی پر از مال
ترا میخواهد او تا حال گوید
تفحّص کرد حالش شاه هُشیار
چنین گفت او که ما بودیم بسیار
به کشتی در نشستیم و بسی راه
بپیمودیم دایم گاه و بیگاه
چو بیکاران آن کشتیم دیدند
ز حق درخواستم تا حق چنان کرد
که دفع شرِّ مُشتی بد گمان کرد
درآمد آتشی و جمله را سوخت
مرا برهاند و جانم را بر افروخت
که مردم نیست انگشت سیاهست
نیم من مال دنیا را خریدار
ولی یک حاجتم از تو بکارست
که سازی بر لب این بحرم امروز
نباشد هیچ کس را کار با من
که تا چون داد دست اینجا نشستم
شه و لشکر چو گفتارش شنیدند
که از حکمش نه پیچیدند یک سر
که گفتی خانهٔ کعبهست بر جای
در آنجا رفت و شد مشغول طاعت
چو در دام اجل افتاد آن شاه
وزیران و سپه را خواند آنگاه
که چون من روی از دنیا بتابم
شما را این جوان زاهد آنگاه
بود بر جای من فرمان ده و شاه
که تا آسوده گردد زو رعیّت
بجای آرید ای قوم این وصیت
بگفت این و بر آمد جان پاکش
فرو برد این زمین در زیر خاکش
بیکبار آن وزیران جمع گشتند
بر آن زن شدند و راز گفتند
بدو گفتند هر حکمی که خواهی
توانی چون تراست این پادشاهی
نکرد البتّه زن رغبت بدان کار
که زاهد کی تواند شد جهاندار
جهانداری گزین چند از بهانه
بدیشان گفت زن چون نیست چاره
مرا باید زنی چون ماه پاره
بزرگانش چنین گفتند کای شاه
ز ما هر کس که خواهی دختری خواه
بدیشان گفت صد دختر فرستید
ولیکن جمله با مادر فرستید
که تامن نیز هر یک را ببینم
ز جمله آنک خواهم بر گزینم
همه با مادر خود پیش رفتند
ز شرم خویش بس بیخویش رفتند
نمود آن زن بدیشان خویشتن را
که شاهی چون بود شایسته زن را
بگوئید این سخن با شوهران باز
رهانیدم ازین بار گران باز
زنان سرگشته عزم راه کردند
بزرگان را ازان آگاه کردند
که و مه هرکسی کان میشنودند
که چون هستی ولی عهد سرافراز
کسی را بر سر ما شاه گردان
وگرنه پادشاهی کن چو مردان
کسی را برگزید از جمله مقبول
وزان پس شد بکار خویش مشغول
بدست خویش شاهی کرد بر پای
نجنبید از برای ملک از جای
تو باشی ای پسر از بهر نانی
ز مردان این چنین بنمای یک تن
که هست اندر فلان جائی فلانی
نظیرش مستجاب الدّعوه کس نیست
زنی کو را ز مردان هم نفس نیست
بسی مفلوج از انفاسش چنان شد
که با راه آمد و پایش روان شد
چو از حج باز آمد شوی آن زن
ندید از هیچ سوئی روی آن زن
برادر گشته نابینا و حیران
بر او نه دست میجُنبید نه پای
که مقعد گشته بود و مانده بر جای
گه از حق برادر جانش میسوخت
گهی از درد بی درمانش میسوخت
برادر حال زن پرسید ازو باز
که کرد آن زن زنا با یک سپاهی
چو بشنید این سخن زان قوم قاضی
تو باقی مان که او برخاست از راه
چو بشنید این سخن آن مرد مهجور
شد از مرگ و فسادش سخت رنجور
چو هم بگریست هم بر خویشتن زد
بکُنجی رفت و ماتم کرد و تن زد
برادر را چو میدید آنچنان زار
نکردش هیچ عضو الا زبان کار
بدو گفتا که ای بی دست و بی پای
شنیدم من که این ساعت فلان جای
بسی کور از دعایش دیده ور شد
دل آن مرد خوش شد گفت بشتاب
شدم از دست اگر خواهیم دریاب
مگر آن مرد نیک القصّه خر داشت
بران خر بست او را راه برداشت
رسیدند از قضا روزی دران راه
چو بود آن مرد اعرابی جوان مرد
دران شب هر دو تن را میهمان کرد
کز اینجا تا کجا خواهید رفتن
که میگوید زنی زاهد دعائی
ازو به شد بتعویذ و دعا هم
مرا نیز این برادر گشت بیمار
به مفلوجی و کوری شد گرفتار
برآن زن برم او را، مگر باز
رونده گردد و صاحب بصر باز
بدو گفت آنگه اعرابی که یک چند
زنی افتاد اینجا بس خردمند
ازان شومی شد او مفلوج و کوری
کنون او را بیارم با شما نیز
مگر به گردد او هم زان دعا نیز
دران ده سوی آن منزل رسیدند
که میکردند بر دار آن جوان را
که ملک آن جفاپیشه جوان بود
جوان بود ای عجب بر جای مانده
نه بینائی نه دست و پای مانده
بهم گفتند حال ما هم اینست
که ما را این متاعست و غم اینست
چو هم این نقد ما را حاصل آمد
سزد کین جای ما را منزل آمد
جوان را نیز مادر بود بر جای
چو دید القصّه دو بیدست و بیپای
ز رنج و مبتلائیشان خبر خواست
فرو گفتند حالی آن خبر راست
بسی بگریست آن مادر که من نیز
پسر دارم یکی چون این دو تن نیز
بیایم با شما، بر جَست او هم
بهم هر سه روان گشتند در راه
که تا رفتند پیش زن سَحَرگاه
بدید از دور شوی خویشتن را
ز شادی سجده آمد کار زن را
بسی بگریست زن گفتا کنون من
ز خجلت چون توانم شد برون من
چه سازم یا چه گویم شوی خود را
که نتوانم نمودن روی خود را
چو از پس تر نگه کرد آن سه تن دید
سه خصم خون جان خویشتن دید
بدل گفت او که اینم بس که شوهر
بدین هر سه که بس صاحب گناهند
دو دست و پای این هر سه گواهند
چو چشم هر سه میبینم چه خواهم
زن آمد بس نظر بر شوی انداخت
ولیکن برقعی بر روی انداخت
بشوهر گفت بر گو خود چه خواهی
زنش گفتا که مردیست این گنه کار
خلاصی باشدش زین رنج ناساز
که چون درمانده و پُر احتیاجی
گناه خود بگو تا رسته گردی
برادر گفت درد و رنج صد سال
مرا بهتر ازین بر گفتن حال
بسی گفتند تا آخر به تشویر
ز سر تا پای کرد آن حال تقریر
منم زین جرم گفتا مانده برجای
کنون خواهی بکُش خواهی ببخشای
بدل گفتا چو زن شد ناپدیدار
برادر را شَوَم باری خریدار
ببخشید آخرش تا زن دعا کرد
بیک ساعت ز صد رنجش رها کرد
رونده گشت و پس گیرنده شد باز
ز سر دو چشم او بیننده شد باز
پس آنگه از غلام آن خواجه درخواست
که برگوید گناه خویشتن راست
غلامش گفت اگر قتلم کنی ساز
پس اعرابی بدو گفتا بگو راست
که امروز از من این خوف تو برخاست
چه میترسی چه میآری بهانه
بگفت القصّه آن راز آشکاره
که طفلت کُشتم اندر گاهواره
نبود آن زن دران کشتن گنه کار
ز فعل شوم خود گشتم گرفتار
چو صدقش دید زن حالی دعا کرد
همش بیننده هم حاجت روا کرد
پسر را پیش برد آن پیرزن نیز
بگفت آن مرد جُرم خویشتن نیز
بدو گفتا زنی شد چاره سازم
که ناگاهی خرید از دار بازم
خریده زن بجانم باز وانگاه
منش بفروختم شد قصّه کوتاه
دعا کرد آن زنش تا آن جوان نیز
بیک دم دیده ور گشت و روان نیز
ازان پس جمله را بیرون فرستاد
به شوهر گفت تا آنجا بایستاد
به پیش او نقاب از روی برداشت
بزد یک نعره شویش تا خبر داشت
برفت از خویش چون با خویش آمد
بدو گفتا چه افتادت که ناگاه
شدی نعره زنان افتاده در راه
ترا این لحظه او پنداشتم من
ز تو تا او همه اعضا چنانست
که نتوان گفت موئی درمیانست
بدیدار و به بالا و برفتار
اگر او نیستی ریزیده در خاک
زن خود خواندیت این مرد غمناک
زنش گفتا بشارت بادت ای مرد
که آن زن نه خطا و نه زنا کرد
منم آن زن که در دین ره سپردم
نگشتم کشته از سنگ و نه مُردم
خداوند از بسی رنجم رهانید
بفضل خود بدین کُنجم رسانید
کنون هر لحظه صد منّت خدا را
که این دیدار روزی کرد ما را
به سجده اوفتاد آن مرد در خاک
زبان بگشاد کای دارندهٔ پاک
که نیست آن حد دل یا حد جانم
برفت و خواند همراهان خود را
بگفت آن قصه و آن نیک و بد را
غلام و آن برادر وان جوان نیز
چو اوّل آن زن ایشان را خجل کرد
به آخر مال شان داد و بحل کرد
چو گردانید شوی خویش را شاه
به اعرابی وزارت داد آنگاه
چو بنهاد آن اساس بر سعادت
شنبه 11 اردیبهشت 1395 12:14 AM
تشکرات از این پست