0

شاهنامه فردوسی

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

ازان پس جهانجوی خسته جگر

برون کرد مردی چو مرغی به پر

سوی زابلستان فرستاد زود

به نزدیک دستان و رستم درود

کنون چشم شد تیره و تیره بخت

به خاک اندر آمد سر تاج و تخت

جگر خسته در چنگ آهرمنم

همی بگسلد زار جان از تنم

چو از پندهای تو یادآورم

همی از جگر سرد باد آورم

نرفتم به گفتار تو هوشمند

ز کم دانشی بر من آمد گزند

اگر تو نبندی بدین بد میان

همه سود را مایه باشد زیان

چو پوینده نزدیک دستان رسید

بگفت آنچ دانست و دید و شنید

هم آن گنج و هم لشکر نامدار

بیاراسته چون گل اندر بهار

همه چرخ گردان به دیوان سپرد

تو گویی که باد اندر آمد ببرد

چو بشنید بر تن بدرید پوست

ز دشمن نهان داشت این هم ز دوست

به روشن دل از دور بدها بدید

که زین بر زمانه چه خواهد رسید

به رستم چنین گفت دستان سام

که شمشیر کوته شد اندر نیام

نشاید کزین پس چمیم و چریم

وگر تخت را خویشتن پروریم

که شاه جهان در دم اژدهاست

به ایرانیان بر چه مایه بلاست

کنون کرد باید ترا رخش زین

بخواهی به تیغ جهان بخش کین

همانا که از بهر این روزگار

ترا پرورانید پروردگار

نشاید بدین کار آهرمنی

که آسایش آری و گر دم زنی

برت را به ببر بیان سخت کن

سر از خواب و اندیشه پردخت کن

هران تن که چشمش سنان تو دید

که گوید که او را روان آرمید

اگر جنگ دریا کنی خون شود

از آوای تو کوه هامون شود

نباید که ارژنگ و دیو سپید

به جان از تو دارند هرگز امید

کنون گردن شاه مازندران

همه خرد بشکن بگرز گران

چنین پاسخش داد رستم که راه

درازست و من چون شوم کینه خواه

ازین پادشاهی بدان گفت زال

دو راهست و هر دو به رنج و وبال

یکی از دو راه آنک کاووس رفت

دگر کوه و بالا و منزل دو هفت

پر از دیو و شیرست و پر تیرگی

بماند بدو چشمت از خیرگی

تو کوتاه بگزین شگفتی ببین

که یار تو باشد جهان‌آفرین

اگرچه به رنجست هم بگذرد

پی رخش فرخ زمین بسپرد

شب تیره تا برکشد روز چاک

نیایش کنم پیش یزدان پاک

مگر باز بینم بر و یال تو

همان پهلوی چنگ و گوپال تو

و گر هوش تو نیز بر دست دیو

برآید به فرمان گیهان خدیو

تواند کسی این سخن بازداشت

چنان کاو گذارد بباید گذاشت

نخواهد همی ماند ایدر کسی

بخوانند اگرچه بماند بسی

کسی کاو جهان را بنام بلند

گذارد به رفتن نباشد نژند

چنین گفت رستم به فرخ پدر

که من بسته دارم به فرمان کمر

ولیکن بدوزخ چمیدن به پای

بزرگان پیشین ندیدند رای

همان از تن خویش نابوده سیر

نیاید کسی پیش درنده شیر

کنون من کمربسته و رفته‌گیر

نخواهم جز از دادگر دستگیر

تن و جان فدای سپهبد کنم

طلسم دل جادوان بشکنم

هرانکس که زنده است ز ایرانیان

بیارم ببندم کمر بر میان

نه ارژنگ مانم نه دیو سپید

نه سنجه نه پولاد غندی نه بید

به نام جهان‌آفرین یک خدای

که رستم نگرداند از رخش پای

مگر دست ارژنگ بسته چو سنگ

فگنده به گردنش در پالهنگ

سر و مغز پولاد را زیر پای

پی رخش برده زمین را ز جای

بپوشید ببر و برآورد یال

برو آفرین خواند بسیار زال

چو رستم برخش اندر آورد پای

رخش رنگ بر جای و دل هم به جای

بیامد پر از آب رودابه روی

همی زار بگریست دستان بروی

بدو گفت کای مادر نیکخوی

نه بگزیدم این راه برآرزوی

مرا در غم خود گذاری همی

به یزدان چه امیدداری همی

چنین آمدم بخشش روزگار

تو جان و تن من به زنهار دار

به پدرود کردنش رفتند پیش

که دانست کش باز بینند بیش

زمانه بدین سان همی بگذرد

دمش مرد دانا همی بشمرد

هران روز بد کز تو اندر گذشت

بر آنی کزو گیتی آباد گشت

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:10 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

ز دشت اندر آمد یکی اژدها

کزو پیل گفتی نیابد رها

بدان جایگه بودش آرامگاه

نکردی ز بیمش برو دیو راه

بیامد جهانجوی را خفته دید

بر او یکی اسپ آشفته دید

پر اندیشه شد تا چه آمد پدید

که یارد بدین جایگاه آرمید

نیارست کردن کس آنجا گذر

ز دیوان و پیلان و شیران نر

همان نیز کامد نیابد رها

ز چنگ بداندیش نر اژدها

سوی رخش رخشنده بنهاد روی

دوان اسپ شد سوی دیهیم جوی

همی کوفت بر خاک رویینه سم

چو تندر خروشید و افشاند دم

تهمتن چو از خواب بیدار شد

سر پر خرد پر ز پیکار شد

به گرد بیابان یکی بنگرید

شد آن اژدهای دژم ناپدید

ابا رخش بر خیره پیکار کرد

ازان کاو سرخفته بیدار کرد

دگر باره چون شد به خواب اندرون

ز تاریکی آن اژدها شد برون

به بالین رستم تگ آورد رخش

همی کند خاک و همی کرد پخش

دگرباره بیدار شد خفته مرد

برآشفت و رخسارگان کرد زرد

بیابان همه سر به سر بنگرید

بجز تیرگی شب به دیده ندید

بدان مهربان رخش بیدار گفت

که تاریکی شب بخواهی نهفت

سرم را همی باز داری ز خواب

به بیداری من گرفتت شتاب

گر این‌بار سازی چنین رستخیز

سرت را ببرم به شمشیر تیز

پیاده شوم سوی مازندران

کشم ببر و شمشمیر و گرز گران

سیم ره به خواب اندر آمد سرش

ز ببر بیان داشت پوشش برش

بغرید باز اژدهای دژم

همی آتش افروخت گفتی بدم

چراگاه بگذاشت رخش آنزمان

نیارست رفتن بر پهلوان

دلش زان شگفتی به دو نیم بود

کش از رستم و اژدها بیم بود

هم از بهر رستم دلش نارمید

چو باد دمان نزد رستم دوید

خروشید و جوشید و برکند خاک

ز نعلش زمین شد همه چاک چاک

چو بیدار شد رستم از خواب خوش

برآشفت با بارهٔ دستکش

چنان ساخت روشن جهان‌آفرین

که پنهان نکرد اژدها را زمین

برآن تیرگی رستم او را بدید

سبک تیغ تیز از میان برکشید

بغرید برسان ابر بهار

زمین کرد پر آتش از کارزار

بدان اژدها گفت بر گوی نام

کزین پس تو گیتی نبینی به کام

نباید که بی‌نام بر دست من

روانت برآید ز تاریک تن

چنین گفت دژخیم نر اژدها

که از چنگ من کس نیابد رها

صداندرصد از دشت جای منست

بلند آسمانش هوای منست

نیارد گذشتن به سر بر عقاب

ستاره نبیند زمینش به خواب

بدو اژدها گفت نام تو چیست

که زاینده را بر تو باید گریست

چنین داد پاسخ که من رستمم

ز دستان و از سام و از نیرمم

به تنها یکی کینه‌ور لشکرم

به رخش دلاور زمین بسپرم

برآویخت با او به جنگ اژدها

نیامد به فرجام هم زو رها

چو زور تن اژدها دید رخش

کزان سان برآویخت با تاجبخش

بمالید گوش اندر آمد شگفت

بلند اژدها را به دندان گرفت

بدرید کتفش بدندان چو شیر

برو خیره شد پهلوان دلیر

بزد تیغ و بنداخت از بر سرش

فرو ریخت چون رود خون از برش

زمین شد به زیر تنش ناپدید

یکی چشمه خون از برش بردمید

چو رستم برآن اژدهای دژم

نگه کرد برزد یکی تیز دم

بیابان همه زیر او بود پاک

روان خون گرم از بر تیره خاک

تهمتن ازو در شگفتی بماند

همی پهلوی نام یزدان بخواند

به آب اندر آمد سر و تن بشست

جهان جز به زور جهانبان نجست

به یزدان چنین گفت کای دادگر

تو دادی مرا دانش و زور و فر

که پیشم چه شیر و چه دیو و چه پیل

بیابان بی‌آب و دریای نیل

بداندیش بسیار و گر اندکیست

چو خشم آورم پیش چشمم یکیست

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:11 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

چو از آفرین گشت پرداخته

بیاورد گلرنگ را ساخته

نشست از بر زین و ره برگرفت

خم منزل جادو اندر گرفت

همی رفت پویان به راه دراز

چو خورشید تابان بگشت از فراز

درخت و گیا دید و آب روان

چنان چون بود جای مرد جوان

چو چشم تذروان یکی چشمه دید

یکی جام زرین برو پر نبید

یکی غرم بریان و نان از برش

نمکدان و ریچال گرد اندرش

خور جادوان بد چو رستم رسید

از آواز او دیو شد ناپدید

فرود آمد از باره زین برگرفت

به غرم و بنان اندر آمد شگفت

نشست از بر چشمه فرخنده‌پی

یکی جام زر دید پر کرده می

ابا می یکی نیز طنبور یافت

بیابان چنان خانهٔ سور یافت

تهمتن مر آن را به بر در گرفت

بزد رود و گفتارها برگرفت

که آواره و بد نشان رستم است

که از روز شادیش بهره غم است

همه جای جنگست میدان اوی

بیابان و کوهست بستان اوی

همه جنگ با شیر و نر اژدهاست

کجا اژدها از کفش نا رهاست

می و جام و بویا گل و میگسار

نکردست بخشش ورا کردگار

همیشه به جنگ نهنگ اندر است

و گر با پلنگان به جنگ اندر است

به گوش زن جادو آمد سرود

همان نالهٔ رستم و زخم رود

بیاراست رخ را بسان بهار

وگر چند زیبا نبودش نگار

بر رستم آمد پر از رنگ و بوی

بپرسید و بنشست نزدیک اوی

تهمتن به یزدان نیایش گرفت

ابر آفرینها فزایش گرفت

که در دشت مازندران یافت خوان

می و جام، با میگسار جوان

ندانست کاو جادوی ریمنست

نهفته به رنگ اندر اهریمنست

یکی طاس می بر کفش برنهاد

ز دادار نیکی دهش کرد یاد

چو آواز داد از خداوند مهر

دگرگونه‌تر گشت جادو به چهر

روانش گمان نیایش نداشت

زبانش توان ستایش نداشت

سیه گشت چون نام یزدان شنید

تهمتن سبک چون درو بنگرید

بینداخت از باد خم کمند

سر جادو آورد ناگه ببند

بپرسید و گفتش چه چیزی بگوی

بدان‌گونه کت هست بنمای روی

یکی گنده پیری شد اندر کمند

پر آژنگ و نیرنگ و بند و گزند

میانش به خنجر به دو نیم کرد

دل جادوان زو پر از بیم کرد

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:11 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

وزانجا سوی راه بنهاد روی

چنان چون بود مردم راه‌جوی

همی رفت پویان به جایی رسید

که اندر جهان روشنایی ندید

شب تیره چون روی زنگی سیاه

ستاره نه پیدا نه خورشید و ماه

تو خورشید گفتی به بند اندرست

ستاره به خم کمند اندرست

عنان رخش را داد و بنهاد روی

نه افراز دید از سیاهی نه جوی

وزانجا سوی روشنایی رسید

زمین پرنیان دید و یکسر خوید

جهانی ز پیری شده نوجوان

همه سبزه و آبهای روان

همه جامه بر برش چون آب بود

نیازش به آسایش و خواب بود

برون کرد ببر بیان از برش

به خوی اندرون غرقه بد مغفرش

بگسترد هر دو بر آفتاب

به خواب و به آسایش آمد شتاب

لگام از سر رخش برداشت خوار

رها کرد بر خوید در کشتزار

بپوشید چون خشک شد خود و ببر

گیاکرد بستر بسان هژبر

بخفت و بیاسود از رنج تن

هم از رخش غم بد هم از خویشتن

چو در سبزه دید اسپ را دشتوان

گشاده زبان سوی او شد دوان

سوی رستم و رخش بنهاد روی

یکی چوب زد گرم بر پای اوی

چو از خواب بیدار شد پیلتن

بدو دشتوان گفت کای اهرمن

چرا اسپ بر خوید بگذاشتی

بر رنج نابرده برداشتی

ز گفتار او تیز شد مرد هوش

بجست و گرفتش یکایک دو گوش

بیفشرد و برکند هر دو ز بن

نگفت از بد و نیک با او سخن

سبک دشتبان گوش را برگرفت

غریوان و مانده ز رستم شگفت

بدان مرز اولاد بد پهلوان

یکی نامجوی دلیر و جوان

بشد دشتبان پیش او با خروش

پر از خون به دستش گرفته دو گوش

بدو گفت مردی چو دیو سیاه

پلنگینه جوشن از آهن کلاه

همه دشت سرتاسر آهرمنست

وگر اژدها خفته بر جوشنست

برفتم که اسپش برانم ز کشت

مرا خود به اسپ و به کشته نهشت

مرا دید برجست و یافه نگفت

دو گوشم بکند و همانجا بخفت

چو بشنید اولاد برگشت زود

برون آمد از درد دل همچو دود

که تا بنگرد کاو چه مردست خود

ابا او ز بهر چه کردست بد

همی گشت اولاد در مرغزار

ابا نامداران ز بهر شکار

چو از دشتبان این شگفتی شنید

به نخچیر گه بر پی شیر دید

عنان را بتابید با سرکشان

بدان سو که بود از تهمتن نشان

چو آمد به تنگ اندرون جنگجوی

تهمتن سوی رخش بنهاد روی

نشست از بر رخش و رخشنده تیغ

کشید و بیامد چو غرنده میغ

بدو گفت اولاد نام تو چیست

چه مردی و شاه و پناه تو کیست

نبایست کردن برین ره گذر

ره نره دیوان پرخاشخر

چنین گفت رستم که نام من ابر

اگر ابر باشد به زور هژبر

همه نیزه و تیغ بار آورد

سران را سر اندر کنار آورد

به گوش تو گر نام من بگذرد

دم و جان و خون و دلت بفسرد

نیامد به گوشت به هر انجمن

کمند و کمان گو پیلتن

هران مام کاو چون تو زاید پسر

کفن دوز خوانیمش ار مویه‌گر

تو با این سپه پیش من رانده‌ای

همی گو ز برگنبد افشانده‌ای

نهنگ بلا برکشید از نیام

بیاویخت از پیش زین خم خام

چو شیر اندر آمد میان بره

همه رزمگه شد ز کشته خره

به یک زخم دو دو سرافگند خوار

همی یافت از تن به یک تن چهار

سران را ز زخمش به خاک آورید

سر سرکشان زیر پی گسترید

در و دشت شد پر ز گرد سوار

پراگنده گشتند بر کوه و غار

همی گشت رستم چو پیل دژم

کمندی به بازو درون شصت خم

به اولاد چون رخش نزدیک شد

به کردار شب روز تاریک شد

بیفگند رستم کمند دراز

به خم اندر آمد سر سرفراز

از اسپ اندر آمد دو دستش ببست

بپیش اندر افگند و خود برنشست

بدو گفت اگر راست گویی سخن

ز کژی نه سر یابم از تو نه بن

نمایی مرا جای دیو سپید

همان جای پولاد غندی و بید

به جایی که بستست کاووس کی

کسی کاین بدیها فگندست پی

نمایی و پیدا کنی راستی

نیاری به کار اندرون کاستی

من این تخت و این تاج و گرز گران

بگردانم از شاه مازندران

تو باشی برین بوم و بر شهریار

ار ایدونک کژی نیاری بکار

بدو گفت اولاد دل را ز خشم

بپرداز و بگشای یکباره چشم

تن من مپرداز خیره ز جان

بیابی ز من هرچ خواهی همان

ترا خانهٔ بید و دیو سپید

نمایم من این را که دادی نوید

به جایی که بستست کاووس شاه

بگویم ترا یک به یک شهر و راه

از ایدر به نزدیک کاووس کی

صد افگنده بخشیده فرسنگ پی

وزانجا سوی دیو فرسنگ صد

بیاید یکی راه دشوار و بد

میان دو صد چاهساری شگفت

به پیمایش اندازه نتوان گرفت

میان دو کوهست این هول جای

نپرید بر آسمان بر همای

ز دیوان جنگی ده و دو هزار

به شب پاسبانند بر چاهسار

چو پولاد غندی سپهدار اوی

چو بیدست و سنجه نگهدار اوی

یکی کوه یابی مر او را به تن

بر و کتف و یالش بود ده رسن

ترا با چنین یال و دست و عنان

گذارندهٔ گرز و تیغ و سنان

چنین برز و بالا و این کار کرد

نه خوب است با دیو جستن نبرد

کزو بگذری سنگلاخست و دشت

که آهو بران ره نیارد گذشت

چو زو بگذری رود آبست پیش

که پهنای او بر دو فرسنگ بیش

کنارنگ دیوی نگهدار اوی

همه نره دیوان به فرمان اوی

وزان روی بزگوش تا نرم پای

چو فرسنگ سیصد کشیده سرای

ز بزگوش تا شاه مازندران

رهی زشت و فرسنگهای گران

پراگنده در پادشاهی سوار

همانا که هستند سیصدهزار

ز پیلان جنگی هزار و دویست

کزیشان به شهر اندرون جای نیست

نتابی تو تنها و گر ز آهنی

بسایدت سوهان آهرمنی

چنان لشکری با سلیح و درم

نبینی ازیشان یکی را دژم

بخندید رستم ز گفتار اوی

بدو گفت اگر با منی راه جوی

ببینی کزین یک تن پیلتن

چه آید بران نامدار انجمن

به نیروی یزدان پیروزگر

به بخت و به شمشیر تیز و هنر

چو بینند تاو بر و یال من

به جنگ اندرون زخم گوپال من

به درد پی و پوستشان از نهیب

عنان را ندانند باز از رکیب

ازان سو کجا هست کاووس کی

مرا راه بنمای و بردار پی

نیاسود تیره شب و پاک روز

همی راند تا پیش کوه اسپروز

بدانجا که کاووس لشکر کشید

ز دیوان جادو بدو بد رسید

چو یک نیمه بگذشت از تیره شب

خروش آمد از دشت و بانگ جلب

به مازندران آتش افروختند

به هر جای شمعی همی سوختند

تهمتن به اولاد گفت آن کجاست

که آتش برآمد همی چپ و راست

در شهر مازندران است گفت

که از شب دو بهره نیارند خفت

بدان جایگه باشد ارژنگ دیو

که هزمان برآید خروش و غریو

بخفت آن زمان رستم جنگجوی

چو خورشید تابنده بنمود روی

بپیچید اولاد را بر درخت

به خم کمندش درآویخت سخت

به زین اندر افگند گرز نیا

همی رفت یکدل پر از کیمیا

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:11 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

چو زال سپهبد ز پهلو برفت

دمادم سپه روی بنهاد و تفت

به طوس و به گودرز فرمود شاه

کشیدن سپه سر نهادن به راه

چو شب روز شد شاه و جنگ‌آوران

نهادند سر سوی مازندران

به میلاد بسپرد ایران زمین

کلید در گنج و تاج و نگین

بدو گفت گر دشمن آید پدید

ترا تیغ کینه بباید کشید

ز هر بد به زال و به رستم پناه

که پشت سپاهند و زیبای گاه

دگر روز برخاست آوای کوس

سپه را همی راند گودرز و طوس

همی رفت کاووس لشکر فروز

به زدگاه بر پیش کوه اسپروز

به جایی که پنهان شود آفتاب

بدان جایگه ساخت آرام و خواب

کجا جای دیوان دژخیم بود

بدان جایگه پیل را بیم بود

بگسترد زربفت بر میش سار

هوا پر ز بوی از می خوشگوار

همه پهلوانان فرخنده پی

نشستند بر تخت کاووس کی

همه شب می و مجلس آراستند

به شبگیر کز خواب برخاستند

پراگنده نزدیک شاه آمدند

کمر بسته و با کلاه آمدند

بفرمود پس گیو را شهریار

دوباره ز لشکر گزیدن هزار

کسی کاو گراید به گرز گران

گشایندهٔ شهر مازندران

هر آنکس که بینی ز پیر و جوان

تنی کن که با او نباشد روان

وزو هرچ آباد بینی بسوز

شب آور به جایی که باشی به روز

چنین تا به دیوان رسد آگهی

جهان کن سراسر ز دیوان تهی

کمر بست و رفت از بر شاه گیو

ز لشکر گزین کرد گردان نیو

بشد تا در شهر مازندران

ببارید شمشیر و گرز گران

زن و کودک و مرد با دستوار

نیافت از سر تیغ او زینهار

همی کرد غارت همی سوخت شهر

بپالود بر جای تریاک زهر

یکی چون بهشت برین شهر دید

پر از خرمی بر درش بهر دید

به هر برزنی بر فزون از هزار

پرستار با طوق و با گوشوار

پرستنده زین بیشتر با کلاه

به چهره به کردار تابنده ماه

به هر جای گنجی پراگنده زر

به یک جای دینار سرخ و گهر

بی‌اندازه گرد اندرش چارپای

بهشتیست گفتی همیدون به جای

به کاووس بردند از او آگهی

ازان خرمی جای و آن فرهی

همی گفت خرم زیاد آنک گفت

که مازندران را بهشتیست جفت

همه شهر گویی مگر بتکده‌ست

ز دیبای چین بر گل آذین زدست

بتان بهشتند گویی درست

به گلنارشان روی رضوان بشست

چو یک هفته بگذشت ایرانیان

ز غارت گشادند یکسر میان

خبر شد سوی شاه مازندران

دلش گشت پر درد و سر شد گران

ز دیوان به پیش اندرون سنجه بود

که جان و تنش زان سخن رنجه بود

بدو گفت رو نزد دیو سپید

چنان رو که بر چرخ گردنده شید

بگویش که آمد به مازندران

بغارت از ایران سپاهی گران

جهانجوی کاووس شان پیش رو

یکی لشگری جنگ سازان نو

کنون گر نباشی تو فریادرس

نبینی بمازندران زنده کس

چو بشنید پیغام سنجه نهفت

بر دیو پیغام شه بازگفت

چنین پاسخش داد دیو سپید

که از روزگاران مشو ناامید

بیایم کنون با سپاهی گران

ببرم پی او ز مازندران

شب آمد یکی ابر شد با سپاه

جهان کرد چون روی زنگی سیاه

چو دریای قارست گفتی جهان

همه روشناییش گشته نهان

یکی خیمه زد بر سر او دود و قیر

سیه شد جهان چشمها خیره خیر

چو بگذشت شب روز نزدیک شد

جهانجوی را چشم تاریک شد

ز لشکر دو بهره شده تیره چشم

سر نامداران ازو پر ز خشم

از ایشان فراوان تبه کرد نیز

نبود از بدبخت ماننده چیز

چو تاریک شد چشم کاووس شاه

بد آمد ز کردار او بر سپاه

همه گنج تاراج و لشکر اسیر

جوان دولت و بخت برگشت پیر

همه داستان یاد باید گرفت

که خیره نماید شگفت از شگفت

سپهبد چنین گفت چون دید رنج

که دستور بیدار بهتر ز گنج

به سختی چو یک هفته اندر کشید

به دیده ز ایرانیان کس ندید

بهشتم بغرید دیو سپید

که ای شاه بی‌بر به کردار بید

همی برتری را بیاراستی

چراگاه مازندران خواستی

همی نیروی خویش چون پیل مست

بدیدی و کس را ندادی تو دست

چو با تاج و با تخت نشکیفتی

خرد را بدین‌گونه بفریفتی

کنون آنچ اندر خور کار تست

دلت یافت آن آرزوها که جست

ازان نره دیوان خنجرگذار

گزین کرد جنگی ده و دوهزار

بر ایرانیان بر نگهدار کرد

سر سرکشان پر ز تیمار کرد

سران را همه بندها ساختند

چو از بند و بستن بپرداختند

خورش دادشان اندکی جان سپوز

بدان تا گذارند روزی به روز

ازان پس همه گنج شاه جهان

چه از تاج یاقوت و گرز گران

سپرد آنچ دید از کران تا کران

به ارژنگ سالار مازندران

بر شاه رو گفت و او را بگوی

که ز آهرمن اکنون بهانه مجوی

همه پهلوانان ایران و شاه

نه خورشید بینند روشن نه ماه

به کشتن نکردم برو بر نهیب

بدان تا بداند فراز و نشیب

به زاری و سختی برآیدش هوش

کسی نیز ننهد برین کار گوش

چو ارژنگ بشنید گفتار اوی

سوی شاه مازندران کرد روی

همی رفت با لشکر و خواسته

اسیران و اسپان آراسته

سپرد او به شاه و سبک بازگشت

بدان برز کوه آمد از پهن دشت

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:11 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

برون رفت پس پهلو نیمروز

ز پیش پدر گرد گیتی فروز

دو روزه بیک روزه بگذاشتی

شب تیره را روز پنداشتی

بدین سان همی رخش ببرید راه

بتابنده روز و شبان سیاه

تنش چون خورش جست و آمد به شور

یکی دشت پیش آمدش پر ز گور

یکی رخش را تیز بنمود ران

تگ گور شد از تگ او گران

کمند و پی رخش و رستم سوار

نیابد ازو دام و دد زینهار

کمند کیانی بینداخت شیر

به حلقه درآورد گور دلیر

کشید و بیفگند گور آن زمان

بیامد برش چون هژبر دمان

ز پیکان تیرآتشی برفروخت

بدو خاک و خاشاک و هیزم بسوخت

بران آتش تیز بریانش کرد

ازان پس که بی‌پوست و بی‌جانش کرد

بخورد و بینداخت زو استخوان

همین بود دیگ و همین بود خوان

لگام از سر رخش برداشت خوار

چرا دید و بگذاشت در مرغزار

بر نیستان بستر خواب ساخت

در بیم را جای ایمن شناخت

دران نیستان بیشهٔ شیر بود

که پیلی نیارست ازو نی درود

چو یک پاس بگذشت درنده شیر

به سوی کنام خود آمد دلیر

بر نی یکی پیل را خفته دید

بر او یکی اسپ آشفته دید

نخست اسپ را گفت باید شکست

چو خواهم سوارم خود آید به دست

سوی رخش رخشان برآمد دمان

چو آتش بجوشید رخش آن زمان

دو دست اندر آورد و زد بر سرش

همان تیز دندان به پشت اندرش

همی زد بران خاک تا پاره کرد

ددی را بران چاره بیچاره کرد

چو بیدار شد رستم تیزچنگ

جهان دید بر شیر تاریک و تنگ

چنین گفت با رخش کای هوشیار

که گفتت که با شیر کن کارزار

اگر تو شدی کشته در چنگ اوی

من این گرز و این مغفر جنگجوی

چگونه کشیدی به مازندران

کمند کیانی و گرز گران

چرا نامدی نزد من با خروش

خروش توام چون رسیدی به گوش

سرم گر ز خواب خوش آگه شدی

ترا جنگ با شیر کوته شدی

چو خورشید برزد سر از تیره کوه

تهمتن ز خواب خوش آمد ستوه

تن رخش بسترد و زین برنهاد

ز یزدان نیکی دهش کرد یاد

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:11 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

یکی مغفری خسروی بر سرش

خوی آلوده ببر بیان در برش

به ارژنگ سالار بنهاد روی

چو آمد بر لشکر نامجوی

یکی نعره زد در میان گروه

تو گفتی بدرید دریا و کوه

برون آمد از خیمه ارژنگ دیو

چو آمد به گوش اندرش آن غریو

چو رستم بدیدش برانگیخت اسپ

بیامد بر وی چو آذر گشسپ

سر و گوش بگرفت و یالش دلیر

سر از تن بکندش به کردار شیر

پر از خون سر دیو کنده ز تن

بینداخت ز آنسو که بود انجمن

چو دیوان بدیدند گوپال اوی

بدریدشان دل ز چنگال اوی

نکردند یاد بر و بوم و رست

پدر بر پسر بر همی راه جست

برآهیخت شمشیر کین پیلتن

بپردخت یکباره زان انجمن

چو برگشت پیروز گیتی‌فروز

بیامد دمان تا به کوه اسپروز

ز اولاد بگشاد خم کمند

نشستند زیر درختی بلند

تهمتن ز اولاد پرسید راه

به شهری کجا بود کاووس شاه

چو بشنید ازو تیز بنهاد روی

پیاده دوان پیش او راهجوی

چو آمد به شهر اندرون تاجبخش

خروشی برآورد چون رعد رخش

به ایرانیان گفت پس شهریار

که بر ما سرآمد بد روزگار

خروشیدن رخشم آمد به گوش

روان و دلم تازه شد زان خروش

به گاه قباد این خروشش نکرد

کجا کرد با شاه ترکان نبرد

بیامد هم اندر زمان پیش اوی

یل دانش‌افروز پرخاشجوی

به نزدیک کاووس شد پیلتن

همه سرفرازان شدند انجمن

غریوید بسیار و بردش نماز

بپرسیدش از رنجهای دراز

گرفتش به آغوش کاووس شاه

ز زالش بپرسید و از رنج راه

بدو گفت پنهان ازین جادوان

همی رخش را کرد باید روان

چو آید به دیو سپید آگهی

کز ارژنگ شد روی گیتی تهی

که نزدیک کاووس شد پیلتن

همه نره دیوان شوند انجمن

همه رنجهای تو بی‌بر شود

ز دیوان جهان پر ز لشکر شود

تو اکنون ره خانهٔ دیو گیر

به رنج اندرآور تن و تیغ و تیر

مگر یار باشدت یزدان پاک

سر جادوان اندر آری به خاک

گذر کرد باید بر هفت کوه

ز دیوان به هر جای کرده گروه

یکی غار پیش آیدت هولناک

چنان چون شنیدم پر از بیم و باک

گذارت بران نره دیوان جنگ

همه رزم را ساخته چون پلنگ

به غار اندرون گاه دیو سپید

کزویند لشکر به بیم و امید

توانی مگر کردن او را تباه

که اویست سالار و پشت سپاه

سپه را ز غم چشمها تیره شد

مرا چشم در تیرگی خیره شد

پزشکان به درمانش کردند امید

به خون دل و مغز دیو سپید

چنین گفت فرزانه مردی پزشک

که چون خون او را بسان سرشک

چکانی سه قطره به چشم اندرون

شود تیرگی پاک با خون برون

گو پیلتن جنگ را ساز کرد

ازان جایگه رفتن آغاز کرد

به ایرانیان گفت بیدار بید

که من کردم آهنگ دیو سپید

یکی پیل جنگی و چاره‌گرست

فراوان به گرداندرش لشکرست

گر ایدونک پشت من آرد به خم

شما دیر مانید خوار و دژم

وگر یار باشد خداوند هور

دهد مر مرا اختر نیک زور

همان بوم و بر باز یابید و تخت

به بار آید آن خسروانی درخت

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:11 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

وزان جایگه تنگ بسته کمر

بیامد پر از کینه و جنگ سر

چو رخش اندر آمد بران هفت کوه

بران نره دیوان گشته گروه

به نزدیکی غار بی‌بن رسید

به گرد اندرون لشکر دیو دید

به اولاد گفت آنچ پرسیدمت

همه بر ره راستی دیدمت

کنون چون گه رفتن آمد فراز

مرا راه بنمای و بگشای راز

بدو گفت اولاد چون آفتاب

شود گرم و دیو اندر آید به خواب

بریشان تو پیروز باشی به جنگ

کنون یک زمان کرد باید درنگ

ز دیوان نبینی نشسته یکی

جز از جادوان پاسبان اندکی

بدانگه تو پیروز باشی مگر

اگر یار باشدت پیروزگر

نکرد ایچ رستم به رفتن شتاب

بدان تا برآمد بلند آفتاب

سراپای اولاد بر هم ببست

به خم کمند آنگهی برنشست

برآهیخت جنگی نهنگ از نیام

بغرید چون رعد و برگفت نام

میان سپاه اندر آمد چو گرد

سران را سر از تن همی دور کرد

ناستاد کس پیش او در به جنگ

نجستند با او یکی نام و ننگ

رهش باز دادند و بگریختند

به آورد با او نیاویختند

وزان جایگه سوی دیو سپید

بیامد به کردار تابنده شید

به کردار دوزخ یکی غار دید

تن دیو از تیرگی ناپدید

زمانی همی بود در چنگ تیغ

نبد جای دیدار و راه گریغ

ازان تیرگی جای دیده ندید

زمانی بران جایگه آرمید

چو مژگان بمالید و دیده بشست

دران جای تاریک لختی بجست

به تاریکی اندر یکی کوه دید

سراسر شده غار ازو ناپدید

به رنگ شبه روی و چون شیر موی

جهان پر ز پهنای و بالای اوی

سوی رستم آمد چو کوهی سیاه

از آهنش ساعد ز آهن کلاه

ازو شد دل پیلتن پرنهیب

بترسید کامد به تنگی نشیب

برآشفت برسان پیل ژیان

یکی تیغ تیزش بزد بر میان

ز نیروی رستم ز بالای اوی

بینداخت یک ران و یک پای اوی

بریده برآویخت با او به هم

چو پیل سرافراز و شیر دژم

همی پوست کند این از آن آن ازین

همی گل شد از خون سراسر زمین

به دل گفت رستم گر امروز جان

بماند به من زنده‌ام جاودان

همیدون به دل گفت دیو سپید

که از جان شیرین شدم ناامید

گر ایدونک از چنگ این اژدها

بریده پی و پوست یابم رها

نه کهتر نه برتر منش مهتران

نبینند نیزم به مازندران

همی گفت ازین گونه دیو سپید

همی داد دل را بدینسان نوید

تهمتن به نیروی جان‌آفرین

بکوشید بسیار با درد و کین

بزد دست و برداشتش نره شیر

به گردن برآورد و افگند زیر

فرو برد خنجر دلش بردرید

جگرش از تن تیره بیرون کشید

همه غار یکسر پر از کشته بود

جهان همچو دریای خون گشته بود

بیامد ز اولاد بگشاد بند

به فتراک بربست پیچان کمند

به اولاد داد آن کشیده جگر

سوی شاه کاووس بنهاد سر

بدو گفت اولاد کای نره شیر

جهانی به تیغ آوریدی به زیر

نشانهای بند تو دارد تنم

به زیر کمند تو بد گردنم

به چیزی که دادی دلم را امید

همی باز خواهد امیدم نوید

به پیمان شکستن نه اندر خوری

که شیر ژیانی و کی منظری

بدو گفت رستم که مازندران

سپارم ترا از کران تا کران

ترا زین سپس بی‌نیازی دهم

به مازندران سرفرازی دهم

یکی کار پیشست و رنج دراز

که هم با نشیب است و هم با فراز

همی شاه مازندران را ز گاه

بباید ربودن فگندن به چاه

سر دیو جادو هزاران هزار

بیفگند باید به خنجر به زار

ازان پس اگر خاک را بسپرم

وگرنه ز پیمان تو نگذرم

رسید آنگهی نزد کاووس کی

یل پهلو افروز فرخنده پی

چنین گفت کای شاه دانش پذیر

به مرگ بداندیش رامش پذیر

دریدم جگرگاه دیو سپید

ندارد بدو شاه ازین پس امید

ز پهلوش بیرون کشیدم جگر

چه فرمان دهد شاه پیروزگر

برو آفرین کرد کاووس شاه

که بی‌تو مبادا نگین و کلاه

بران مام کاو چون تو فرزند زاد

نشاید جز از آفرین کرد یاد

مرا بخت ازین هر دو فرخترست

که پیل هژبر افگنم کهترست

به رستم چنین گفت کاووس کی

که ای گرد و فرزانهٔ نیک پی

به چشم من اندر چکان خون اوی

مگر باز بینم ترا نیز روی

به چشمش چو اندر کشیدند خون

شد آن دیدهٔ تیره خورشیدگون

نهادند زیراندرش تخت عاج

بیاویختند از بر عاج تاج

نشست از بر تخت مازندران

ابا رستم و نامور مهتران

چو طوس و فریبرز و گودرز و گیو

چو رهام و گرگین و فرهاد نیو

برین گونه یک هفته با رود و می

همی رامش آراست کاووس کی

به هشتم نشستند بر زین همه

جهانجوی و گردنکشان و رمه

همه برکشیدند گرز گران

پراگنده در شهر مازندران

برفتند یکسر به فرمان کی

چو آتش که برخیزد از خشک نی

ز شمشیر تیز آتش افروختند

همه شهر یکسر همی سوختند

به لشکر چنین گفت کاووس شاه

که اکنون مکافات کرده گناه

چنان چون سزا بد بدیشان رسید

ز کشتن کنون دست باید کشید

بباید یکی مرد با هوش و سنگ

کجا باز داند شتاب از درنگ

شود نزد سالار مازندران

کند دلش بیدار و مغزش گران

بران کار خشنود شد پور زال

بزرگان که بودند با او همال

فرستاد نامه به نزدیک اوی

برافروختن جای تاریک اوی

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:11 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

یکی نامه‌ای بر حریر سپید

بدو اندرون چند بیم و امید

دبیری خرمند بنوشت خوب

پدید آورید اندرو زشت و خوب

نخست آفرین کرد بر دادگر

کزو دید پیدا به گیتی هنر

خرد داد و گردان سپهر آفرید

درشتی و تندی و مهر آفرید

به نیک و به بد دادمان دستگاه

خداوند گردنده خورشید و ماه

اگر دادگر باشی و پاک دین

ز هر کس نیابی به جز آفرین

وگر بدنشان باشی و بدکنش

ز چرخ بلند آیدت سرزنش

جهاندار اگر دادگر باشدی

ز فرمان او کی گذر باشدی

سزای تو دیدی که یزدان چه کرد

ز دیو و ز جادو برآورد گرد

کنون گر شوی آگه از روزگار

روان و خرد بادت آموزگار

همانجا بمان تاج مازندران

بدین بارگاه آی چون کهتران

که با چنگ رستم ندارید تاو

بده زود بر کام ما باژ و ساو

وگر گاه مازندران بایدت

مگر زین نشان راه بگشایدت

وگرنه چو ارژنگ و دیو سپید

دلت کرد باید ز جان ناامید

بخواند آن زمان شاه فرهاد را

گرایندهٔ تیغ پولاد را

گزین بزرگان آن شهر بود

ز بی‌کاری و رنج بی‌بهر بود

بدو گفت کاین نامهٔ پندمند

ببر سوی آن دیو جسته ز بند

چو از شاه بشنید فرهاد گرد

زمین را ببوسید و نامه ببرد

به شهری کجا سست پایان بدند

سواران پولادخایان بدند

هم آنکس که بودند پا از دوال

لقبشان چنین بود بسیار سال

بدان شهر بد شاه مازندران

هم آنجا دلیران و کندآوران

چو بشنید کز نزد کاووس شاه

فرستاده‌ای باهش آمد ز راه

پذیره شدن را سپاه گران

دلیران و شیران مازندران

ز لشکر یکایک همه برگزید

ازیشان هنر خواست کاید پدید

چنین گفت کامروز فرزانگی

جدا کرد نتوان ز دیوانگی

همه راه و رسم پلنگ آورید

سر هوشمندان به چنگ آورید

پذیره شدندش پر از چین به روی

سخنشان نرفت ایچ بر آرزوی

یکی دست بگرفت و بفشاردش

پی و استخوانها بیازاردش

نگشت ایچ فرهاد را روی زرد

نیامد برو رنج بسیار و درد

ببردند فرهاد را نزد شاه

ز کاووس پرسید و ز رنج راه

پس آن نامه بنهاد پیش دبیر

می و مشک انداخته پر حریر

چو آگه شد از رستم و کار دیو

پر از خون شدش دیده دل پرغریو

به دل گفت پنهان شود آفتاب

شب آید بود گاه آرام و خواب

ز رستم نخواهد جهان آرمید

نخواهد شدن نام او ناپدید

غمی گشت از ارژنگ و دیو سپید

که شد کشته پولاد غندی و بید

چو آن نامهٔ شاه یکسر بخواند

دو دیده به خون دل اندر نشاند

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:12 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

 

سپهدار ترکان دو دیده پرآب

شگفتی فرو ماند ز افراسیاب

یکی مرد با هوش را برگزید

فرسته به ایران چنان چون سزید

یکی نامه بنوشت ارتنگ‌وار

برو کرده صد گونه رنگ و نگار

به نام خداوند خورشید و ماه

که او داد بر آفرین دستگاه

وزو بر روان فریدون درود

کزو دارد این تخم ما تار و پود

گر از تور بر ایرج نیک‌بخت

بد آمد پدید از پی تاج و تخت

بران بر همی راند باید سخن

بباید که پیوند ماند به بن

گر این کینه از ایرج آمد پدید

منوچهر سرتاسر آن کین کشید

بران هم که کرد آفریدون نخست

کجا راستی را به بخشش بجست

سزد گر برانیم دل هم بران

نگردیم از آیین و راه سران

ز جیحون و تا ماورالنهر بر

که جیحون میانچیست اندر گذر

بر و بوم ما بود هنگام شاه

نکردی بران مرز ایرج نگاه

همان بخش ایرج ز ایران زمین

بداد آفریدون و کرد آفرین

ازان گر بگردیم و جنگ آوریم

جهان بر دل خویش تنگ آوریم

بود زخم شمشیر و خشم خدای

بیابیم بهره به هر دو سرای

و گر همچنان چون فریدون گرد

به تور و به سلم و به ایرج سپرد

ببخشیم و زان پس نجوییم کین

که چندین بلا خود نیرزد زمین

سراینده از سال چون برف گشت

ز خون کیان خاک شنگرف گشت

سرانجام هم جز به بالای خویش

نیابد کسی بهره از جای خویش

بمانیم روز پسین زیر خاک

سراپای کرباس و جای مغاک

و گر آزمندیست و اندوه و رنج

شدن تنگ‌دل در سرای سپنج

مگر رام گردد برین کیقباد

سر مرد بخرد نگردد ز داد

کس از ما نبینند جیحون بخواب

وز ایران نیایند ازین روی آب

مگر با درود و سلام و پیام

دو کشور شود زین سخن شادکام

چو نامه به مهر اندر آورد شاه

فرستاد نزدیک ایران سپاه

ببردند نامه بر کیقباد

سخن نیز ازین گونه کردند یاد

چنین داد پاسخ که دانی درست

که از ما نبد پیشدستی نخست

ز تور اندر آمد نخستین ستم

که شاهی چو ایرج شد از تخت کم

بدین روزگار اندر افراسیاب

بیامد به تیزی و بگذاشت آب

شنیدی که با شاه نوذر چه کرد

دل دام و دد شد پر از داغ و درد

ز کینه به اغریرث پرخرد

نه آن کرد کز مردمی در خورد

ز کردار بد گر پشیمان شوید

بنوی ز سر باز پیمان شوید

مرا نیست از کینه و آز رنج

بسیچیده‌ام در سرای سپنج

شما را سپردم ازان روی آب

مگر یابد آرامش افراسیاب

بنوی یکی باز پیمان نوشت

به باغ بزرگی درختی بکشت

فرستاده آمد بسان پلنگ

رسانید نامه به نزد پشنگ

بنه برنهاد و سپه را براند

همی گرد بر آسمان برفشاند

ز جیحون گذر کرد مانند باد

وزان آگهی شد بر کیقباد

که دشمن شد از پیش بی‌کارزار

بدان گشت شادان دل شهریار

بدو گفت رستم که ای شهریار

مجو آشتی درگه کارزار

نبد پیشتر آشتی را نشان

بدین روز گرز من آوردشان

چنین گفت با نامور کیقباد

که چیزی ندیدم نکوتر ز داد

نبیره فریدون فرخ پشنگ

به سیری همی سر بپیچد ز جنگ

سزد گر هر آنکس که دارد خرد

بکژی و ناراستی ننگرد

ز زاولستان تا بدریای سند

نوشتیم عهدی ترا بر پرند

سر تخت با افسر نیمروز

بدار و همی باش گیتی فروز

وزین روی کابل به مهراب ده

سراسر سنانت به زهراب ده

کجا پادشاهیست بی‌جنگ نیست

وگر چند روی زمین تنگ نیست

سرش را بیاراست با تاج زر

همان گردگاهش به زرین کمر

ز یک روی گیتی مرو را سپرد

ببوسید روی زمین مرد گرد

ازان پس چنین گفت فرخ قباد

که بی‌زال تخت بزرگی مباد

به یک موی دستان نیرزد جهان

که او ماندمان یادگار از مهان

یکی جامهٔ شهریاری به زر

ز یاقوت و پیروزه تاج و کمر

نهادند مهد از بر پنج پیل

ز پیروزه رخشان بکردار نیل

بگسترد زر بفت بر مهد بر

یکی گنج کش کس ندانست مر

فرستاد نزدیک دستان سام

که خلعت مرا زین فزون بود کام

اگر باشدم زندگانی دراز

ترا دارم اندر جهان بی‌نیاز

همان قارن نیو و کشواد را

چو برزین و خراد پولاد را

برافگند خلعت چنان چون سزید

کسی را که خلعت سزاوار دید

درم داد و دینار و تیغ و سپر

کرا در خور آمد کلاه و کمر

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:12 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

یکی راه پیش آمدش ناگزیر

همی رفت بایست بر خیره خیر

پی اسپ و گویا زبان سوار

ز گرما و از تشنگی شد ز کار

پیاده شد از اسپ و ژوپین به دست

همی رفت پویان به کردار مست

همی جست بر چاره جستن رهی

سوی آسمان کرد روی آنگهی

چنین گفت کای داور دادگر

همه رنج و سختی تو آری به سر

گرایدونک خشنودی از رنج من

بدان گیتی آگنده کن گنج من

بپویم همی تا مگر کردگار

دهد شاه کاووس را زینهار

هم ایرانیان را ز چنگال دیو

گشاید بی‌آزار گیهان خدیو

گنهکار و افگندگان تواند

پرستنده و بندگان تواند

تن پیلوارش چنان تفته شد

که از تشنگی سست و آشفته شد

بیفتاد رستم بر آن گرم خاک

زبان گشته از تشنگی چاک چاک

همانگه یکی میش نیکوسرین

بپیمود پیش تهمتن زمین

ازان رفتن میش اندیشه خاست

بدل گفت کابشخور این کجاست

همانا که بخشایش کردگار

فراز آمدست اندرین روزگار

بیفشارد شمشیر بر دست راست

به زور جهاندار بر پای خاست

بشد بر پی میش و تیغش به چنگ

گرفته به دست دگر پالهنگ

بره بر یکی چشمه آمد پدید

چو میش سراور بدانجا رسید

تهمتن سوی آسمان کرد روی

چنین گفت کای داور راستگوی

هرانکس که از دادگر یک خدای

بپیچد نیارد خرد را به جای

برین چشمه آبشخور میش نیست

همان غرم دشتی مرا خویش نیست

به جایی که تنگ اندر آید سخن

پناهت به جز پاک یزدان مکن

بران غرم بر آفرین کرد چند

که از چرخ گردان مبادت گزند

گیابر در و دشت تو سبز باد

مباد از تو هرگز دل یوز شاد

ترا هرک یازد به تیر و کمان

شکسته کمان باد و تیره گمان

که زنده شد از تو گو پیلتن

وگرنه پراندیشه بود از کفن

که در سینهٔ اژدهای بزرگ

نگنجد بماند به چنگال گرگ

شده پاره پاره کنان و کشان

ز رستم به دشمن رسیده نشان

روانش چو پردخته شد ز آفرین

ز رخش تگاور جدا کرد زین

همه تن بشستش بران آب پاک

به کردار خورشید شد تابناک

چو سیراب شد ساز نخچیر کرد

کمر بست و ترکش پر از تیر کرد

بیفگند گوری چو پیل ژیان

جدا کرد ازو چرم پای و میان

چو خورشید تیز آتشی برفروخت

برآورد ز آب اندر آتش بسوخت

بپردخت ز آتش بخوردن گرفت

به خاک استخوانش سپردن گرفت

سوی چشمهٔ روشن آمد بر آب

چو سیراب شد کرد آهنگ خواب

تهمتن به رخش سراینده گفت

که با کس مکوش و مشو نیز جفت

اگر دشمن آید سوی من بپوی

تو با دیو و شیران مشو جنگجوی

بخفت و بر آسود و نگشاد لب

چمان و چران رخش تا نیم شب

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:12 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

چو آگاهی آمد به کاووس شاه

که تنگ اندر آمد ز دیوان سپاه

بفرمود تا رستم زال زر

نخستین بران کینه بندد کمر

به طوس و به گودرز کشوادگان

به گیو و به گرگین آزادگان

بفرمود تا لشکر آراستند

سنان و سپرها بپیراستند

سراپردهٔ شهریار و سران

کشیدند بر دشت مازندران

ابر میمنه طوس نوذر به پای

دل کوه پر نالهٔ کر نای

چو گودرز کشواد بر میسره

شده کوه آهن زمین یکسره

سپهدار کاووس در قلبگاه

ز هر سو رده برکشیده سپاه

به پیش سپاه اندرون پیلتن

که در جنگ هرگز ندیدی شکن

یکی نامداری ز مازندران

به گردن برآورده گرز گران

که جویان بدش نام و جوینده بود

گرایندهٔ گرز و گوینده بود

به دستوری شاه دیوان برفت

به پیش سپهدار کاووس تفت

همی جوشن اندر تنش برفروخت

همی تف تیغش زمین را بسوخت

بیامد به ایران سپه برگذشت

بتوفید از آواز او کوه و دشت

همی گفت با من که جوید نبرد

کسی کاو برانگیزد از آب گرد

نشد هیچکس پیش جویان برون

نه رگشان بجنبید در تن نه خون

به آواز گفت آن زمان شهریار

به گردان هشیار و مردان کار

که زین دیوتان سر چرا خیره شد

از آواز او رویتان تیره شد

ندادند پاسخ دلیران به شاه

ز جویان بپژمرد گفتی سپاه

یکی برگرایید رستم عنان

بر شاه شد تاب داده سنان

که دستور باشد مرا شهریار

شدن پیش این دیو ناسازگار

بدو گفت کاووس کاین کار تست

از ایران نخواهد کس این جنگ جست

چو بشنید ازو این سخن پهلوان

بیامد به کردار شیر ژیان

برانگیخت رخش دلاور ز جای

به چنگ اندرون نیزهٔ سر گرای

به آورد گه رفت چون پیل مست

یکی پیل زیر اژدهایی به دست

عنان را بپیچید و برخاست گرد

ز بانگش بلرزید دشت نبرد

به جویان چنین گفت کای بد نشان

بیفگنده نامت ز گردنکشان

کنون بر تو بر جای بخشایش است

نه هنگام آورد و آرامش است

بگرید ترا آنک زاینده بود

فزاینده بود ار گزاینده بود

بدو گفت جویان که ایمن مشو

ز جویان و از خنجر سرد رو

که اکنون به درد جگر مادرت

بگرید بدین جوشن و مغفرت

چو آواز جویان به رستم رسید

خروشی چو شیر ژیان برکشید

پس پشت او اندر آمد چو گرد

سنان بر کمربند او راست کرد

بزد نیزه بر بند درع و زره

زره را نماند ایچ بند و گره

ز زینش جدا کرد و برداشتش

چو بر بابزن مرغ برگاشتش

بینداخت از پشت اسپش به خاک

دهان پر ز خون و زره چاک چاک

دلیران و گردان مازندران

به خیره فرو ماندند اندران

سپه شد شکسته دل و زرد روی

برآمد ز آورد گه گفت و گوی

بفرمود سالار مازندران

به یکسر سپاه از کران تا کران

که یکسر بتازید و جنگ آورید

همه رسم و راه پلنگ آورید

برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس

هوا نیلگون شد زمین آبنوس

چو برق درخشنده از تیره میغ

همی آتش افروخت از گرز و تیغ

هوا گشت سرخ و سیاه و بنفش

ز بس نیزه و گونه‌گونه درفش

زمین شد به کردار دریای قیر

همه موجش از خنجر و گرز و تیر

دوان باد پایان چو کشتی بر آب

سوی غرق دارند گویی شتاب

همی گرز بارید بر خود و ترگ

چو باد خزان بارد از بید برگ

به یک هفته دو لشکر نامجوی

به روی اندر آورده بودند روی

به هشتم جهاندار کاووس شاه

ز سر برگرفت آن کیانی کلاه

به پیش جهاندار گیهان خدای

بیامد همی بود گریان به پای

از آن پس بمالید بر خاک روی

چنین گفت کای داور راستگوی

برین نره دیوان بی‌بیم و باک

تویی آفرینندهٔ آب و خاک

مرا ده تو پیروزی و فرهی

به من تازه کن تخت شاهنشهی

بپوشید ازان پس به مغفر سرش

بیامد بر نامور لشکرش

خروش آمد و نالهٔ کرنای

بجنبید چون کوه لشکر ز جای

سپهبد بفرمود تا گیو و طوس

به پشت سپاه اندر آرند کوس

چو گودرز با زنگهٔ شاوران

چو رهام و گرگین جنگ‌آوران

گرازه همی شد بسان گراز

درفشی برافراخته هفت یاز

چو فرهاد و خراد و برزین و گیو

برفتند با نامداران نیو

تهمتن به قلب اندر آمد نخست

زمین را به خون دلیران بشست

چو گودرز کشواد بر میمنه

سلیح و سپه برد و کوس و بنه

ازان میمنه تا بدان میسره

بشد گیو چون گرگ پیش بره

ز شبگیر تا تیره شد آفتاب

همی خون به جوی اندر آمد چو آب

ز چهره بشد شرم و آیین مهر

همی گرز بارید گفتی سپهر

ز کشته به هر جای بر توده گشت

گیاها به مغز سر آلوده گشت

چو رعد خروشنده شد بوق و کوس

خور اندر پس پردهٔ آبنوس

ازان سو که بد شاه مازندران

بشد پیلتن با سپاهی گران

زمانی نکرد او یله جای خویش

بیفشارد بر کینه گه پای خویش

چو دیوان و پیلان پرخاشجوی

بروی اندر آورده بودند روی

جهانجوی کرد از جهاندار یاد

سنان‌دار نیزه به دارنده داد

برآهیخت گرز و برآورد جوش

هوا گشت از آواز او پرخروش

برآورد آن گرد سالار کش

نه با دیو جان و نه با پیل هش

فگنده همه دشت خرطوم پیل

همه کشته دیدند بر چند میل

ازان پس تهمتن یکی نیزه خواست

سوی شاه مازندران تاخت راست

چو بر نیزهٔ رستم افگند چشم

نماند ایچ با او دلیری و خشم

یکی نیزه زد بر کمربند اوی

ز گبر اندر آمد به پیوند اوی

شد از جادویی تنش یک لخت کوه

از ایران بروبر نظاره گروه

تهمتن فرو ماند اندر شگفت

سناندار نیزه به گردن گرفت

رسید اندر آن جای کاووس شاه

ابا پیل و کوس و درفش و سپاه

به رستم چنین گفت کای سرفراز

چه بودت که ایدر بماندی دراز

بدو گفت رستم که چون رزم سخت

ببود و بیفروخت پیروز بخت

مرا دید چون شاه مازندران

به گردن برآورده گرز گران

به رخش دلاور سپردم عنان

زدم بر کمربند گبرش سنان

گمانم چنان بد که او شد نگون

کنون آید از کوههٔ زین برون

بر این گونه شد سنگ در پیش من

نبود آگه از رای کم بیش من

برین گونه خارا یکی کوه گشت

ز جنگ و ز مردی بی‌اندوه گشت

به لشکر گهش برد باید کنون

مگر کاید از سنگ خارا برون

ز لشکر هر آن کس که بد زورمند

بسودند چنگ آزمودند بند

نه برخاست از جای سنگ گران

میان اندرون شاه مازندران

گو پیلتن کرد چنگال باز

بران آزمایش نبودش نیاز

بران گونه آن سنگ را برگرفت

کزو ماند لشکر سراسر شگفت

ابر کردگار آفرین خواندند

برو زر و گوهر برافشاندند

به پیش سراپردهٔ شاه برد

بیفگند و ایرانیان را سپرد

بدو گفت ار ایدونک پیدا شوی

به گردی ازین تنبل و جادوی

وگرنه به گرز و به تیغ و تبر

ببرم همه سنگ را سر به سر

چو بشنید شد چون یکی پاره ابر

به سر برش پولاد و بر تنش گبر

تهمتن گرفت آن زمان دست اوی

بخندید و زی شاه بنهاد روی

چنین گفت کاوردم ان لخت کوه

ز بیم تبر شد به چنگم ستوه

برویش نگه کرد کاووس شاه

ندیدش سزاوار تخت و کلاه

وزان رنجهای کهن یاد کرد

دلش خسته شد سر پر از باد کرد

به دژخیم فرمود تا تیغ تیز

بگیرد کند تنش را ریز ریز

به لشکر گهش کس فرستاد زود

بفرمود تا خواسته هرچ بود

ز گنج و ز تخت و ز در و گهر

ز اسپ و سلیح و کلاه و کمر

نهادند هرجای چون کوه کوه

برفتند لشکر همه هم گروه

سزاوار هرکس ببخشید گنج

به ویژه کسی کش فزون بود رنج

ز دیوان هرآنکس که بد ناسپاس

وز ایشان دل انجمن پرهراس

بفرمودشان تا بریدند سر

فگندند جایی که بد رهگذر

وز آن پس بیامد به جای نماز

همی گفت با داور پاک راز

به یک هفته بر پیش یزدان پاک

همی با نیایش بپیمود خاک

بهشتم در گنجها کرد باز

ببخشید بر هرکه بودش نیاز

همی گشت یک هفته زین گونه نیز

ببخشید آن را که بایست چیز

سیم هفته چون کارها گشت راست

می و جام یاقوت و میخواره خواست

به یک هفته با ویژگان می به چنگ

به مازندران کرد زان پس درنگ

تهمتن چنین گفت با شهریار

که هرگونه‌ای مردم آید به کار

مرا این هنرها ز اولاد خاست

که بر هر سویی راه بنمود راست

به مازندران دارد اکنون امید

چنین دادمش راستی را نوید

کنون خلعت شاه باید نخست

یکی عهد و مهری بروبر درست

که تا زنده باشد به مازندران

پرستش کنندش همه مهتران

چو بشنید گفتار خسرو پرست

به بر زد جهاندار بیدار دست

سپرد آن زمان تخت شاهی بدوی

وزانجا سوی پارس بنهاد روی

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:13 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

چو کاووس در شهر ایران رسید

ز گرد سپه شد هوا ناپدید

برآمد همی تا به خورشید جوش

زن و مرد شد پیش او با خروش

همه شهر ایران بیاراستند

می و رود و رامشگران خواستند

جهان سر به سر نو شد از شاه نو

ز ایران برآمد یکی ماه نو

چو بر تخت بنشست پیروز و شاد

در گنجهای کهن برگشاد

ز هر جای روزی‌دهان را بخواند

به دیوان دینار دادن نشاند

برآمد خروش از در پیلتن

بزرگان لشکر شدند انجمن

همه شادمان نزد شاه آمدند

بران نامور پیشگاه آمدند

تهمتن بیامد به سر بر کلاه

نشست از بر تخت نزدیک شاه

سزاوار او شهریار زمین

یکی خلعت آراست با آفرین

یکی تخت پیروزه و میش‌سار

یکی خسروی تاج گوهر نگار

یکی دست زربفت شاهنشهی

ابا یاره و طوق و با فرهی

صد از ماهرویان زرین کمر

صد از مشک مویان با زیب و فر

صد از اسپ با زین و زرین ستام

صد استر سیه موی و زرین لگام

همه بارشان دیبهٔ خسروی

ز چینی و رومی و از پهلوی

ببردند صد بدره دینار نیز

ز رنگ و ز بوی و ز هرگونه چیز

ز یاقوت جامی پر از مشک ناب

ز پیروزه دیگر یکی پر گلاب

نوشته یکی نامه‌ای بر حریر

ز مشک و ز عنبر ز عود و عبیر

سپرد این به سالار گیتی فروز

به نوی همه کشور نیمروز

چنان کز پس عهد کاووس شاه

نباشد بران تخت کس را کلاه

مگر نامور رستم زال را

خداوند شمشیر و گوپال را

ازان پس برو آفرین کرد شاه

که بی‌تو مبیناد کس پیشگاه

دل تاجداران به تو گرم باد

روانت پر از شرم و آزرم باد

فرو برد رستم ببوسید تخت

بسیچ گذر کرد و بربست رخت

خروش تبیره برآمد ز شهر

ز شادی به هرکس رسانید بهر

بشد رستم زال و بنشست شاه

جهان کرد روشن به آیین و راه

به شادی بر تخت زرین نشست

همی جور و بیداد را در ببست

زمین را ببخشید بر مهتران

چو باز آمد از شهر مازندران

به طوس آن زمان داد اسپهبدی

بدو گفت از ایران بگردان بدی

پس آنگه سپاهان به گودرز داد

ورا کام و فرمان آن مرز داد

وزان پس به شادی و می دست برد

جهان را نموده بسی دستبرد

بزد گردن غم به شمشیر داد

نیامد همی بر دل از مرگ یاد

زمین گشت پر سبزه و آب و نم

بیاراست گیتی چو باغ ارم

توانگر شد از داد و از ایمنی

ز بد بسته شد دست اهریمنی

به گیتی خبر شد که کاووس شاه

ز مازندران بستد آن تاج و گاه

بماندند یکسر همه زین شگفت

که کاووس شاه این بزرگی گرفت

همه پاک با هدیه و با نثار

کشیدند صف بر در شهریار

جهان چون بهشتی شد آراسته

پر از داد و آگنده از خواسته

سر آمد کنون رزم مازندران

به پیش آورم جنگ هاماوران

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:13 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

چو رستم ز مازندران گشت باز

شه اندر زمان رزم را کرد ساز

سراپرده از شهر بیرون کشید

سپه را همه سوی هامون کشید

سپاهی که خورشید شد ناپدید

چو گرد سیاه از میان بردمید

نه دریا پدید و نه هامون و کوه

زمین آمد از پای اسپان ستوه

همی راند لشکر بران سان دمان

نجست ایچ هنگام رفتن زمان

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:13 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

ز ترکان طلایه بسی بد براه

رسید اندر ایشان یل صف پناه

برآویخت با نامداران جنگ

یکی گرزهٔ گاو پیکر به چنگ

دلیران توران برآویختند

سرانجام از رزم بگریختند

نهادند سر سوی افراسیاب

همه دل پر از خون و دیده پر آب

بگفتند وی را همه بیش و کم

سپهبد شد از کار ایشان دژم

بفرمود تا نزد او شد قلون

ز ترکان دلیری گوی پرفسون

بدو گفت بگزین ز لشکر سوار

وز ایدر برو تا در کوهسار

دلیر و خردمند و هشیار باش

به پاس اندرون نیز بیدار باش

که ایرانیان مردمی ریمنند

همی ناگهان بر طلایه زنند

برون آمد از نزد خسرو قلون

به پیش اندرون مردم رهنمون

سر راه بر نامداران ببست

به مردان جنگی و پیلان مست

وزان روی رستم دلیر و گزین

بپیمود زی شاه ایران زمین

یکی میل ره تا به البرز کوه

یکی جایگه دید برنا شکوه

درختان بسیار و آب روان

نشستنگه مردم نوجوان

یکی تخت بنهاده نزدیک آب

برو ریخته مشک ناب و گلاب

جوانی به کردار تابنده ماه

نشسته بران تخت بر سایه‌گاه

رده برکشیده بسی پهلوان

به رسم بزرگان کمر بر میان

بیاراسته مجلسی شاهوار

بسان بهشتی به رنگ و نگار

چو دیدند مر پهلوان را به راه

پذیره شدندش ازان سایه‌گاه

که ما میزبانیم و مهمان ما

فرود آی ایدر به فرمان ما

بدان تا همه دست شادی بریم

به یاد رخ نامور می خوریم

تهمتن بدیشان چنین گفت باز

که ای نامداران گردن فراز

مرا رفت باید به البرز کوه

به کاری که بسیار دارد شکوه

نباید به بالین سر و دست ناز

که پیشست بسیار رنج دراز

سر تخت ایران ابی شهریار

مرا باده خوردن نیاید به کار

نشانی دهیدم سوی کیقباد

کسی کز شما دارد او را به یاد

سر آن دلیران زبان برگشاد

که دارم نشانی من از کیقباد

گر آیی فرود و خوری نان ما

بیفروزی از روی خود جان ما

بگوییم یکسر نشان قباد

که او را چگونست رستم و نهاد

تهمتن ز رخش اندر آمد چو باد

چو بشنید از وی نشان قباد

بیامد دمان تا لب رودبار

نشستند در زیر آن سایه‌دار

جوان از بر تخت خود برنشست

گرفته یکی دست رستم به دست

به دست دگر جام پر باده کرد

وزو یاد مردان آزاده کرد

دگر جام بر دست رستم سپرد

بدو گفت کای نامبردار و گرد

بپرسیدی از من نشان قباد

تو این نام را از که داری به یاد

بدو گفت رستم که از پهلوان

پیام آوریدم به روشن روان

سر تخت ایران بیاراستند

بزرگان به شاهی ورا خواستند

پدرم آن گزین یلان سر به سر

که خوانند او را همی زال زر

مرا گفت رو تا به البرز کوه

قباد دلاور ببین با گروه

به شاهی برو آفرین کن یکی

نباید که سازی درنگ اندکی

بگویش که گردان ترا خواستند

به شادی جهانی بیاراستند

نشان ار توانی و دانی مرا

دهی و به شاهی رسانی ورا

ز گفتار رستم دلیر جوان

بخندید و گفتش که ای پهلوان

ز تخم فریدون منم کیقباد

پدر بر پدر نام دارم به یاد

چو بشنید رستم فرو برد سر

به خدمت فرود آمد از تخت زر

که ای خسرو خسروان جهان

پناه بزرگان و پشت مهان

سر تخت ایران به کام تو باد

تن ژنده پیلان به دام تو باد

نشست تو بر تخت شاهنشهی

همت سرکشی باد و هم فرهی

درودی رسانم به شاه جهان

ز زال گزین آن یل پهلوان

اگر شاه فرمان دهد بنده را

که بگشایم از بند گوینده را

قباد دلاور برآمد ز جای

ز گفتار رستم دل و هوش و رای

تهمتن همانگه زبان برگشاد

پیام سپهدار ایران بداد

سخن چون به گوش سپهبد رسید

ز شادی دل اندر برش برطپید

بیازید جامی لبالب نبید

بیاد تهمتن به دم درکشید

تهمتن همیدون یکی جام می

بخورد آفرین کرد بر جان کی

برآمد خروش از دل زیر و بم

فراوان شده شادی اندوه کم

شهنشه چنین گفت با پهلوان

که خوابی بدیدم به روشن روان

که از سوی ایران دو باز سپید

یکی تاج رخشان به کردار شید

خرامان و نازان شدندی برم

نهادندی آن تاج را بر سرم

چو بیدار گشتم شدم پرامید

ازان تاج رخشان و باز سپید

بیاراستم مجلسی شاهوار

برین سان که بینی بدین مرغزار

تهمتن مرا شد چو باز سپید

ز تاج بزرگان رسیدم نوید

تهمتن چو بشنید از خواب شاه

ز باز و ز تاج فروزان چو ماه

چنین گفت با شاه کنداوران

نشانست خوابت ز پیغمبران

کنون خیز تا سوی ایران شویم

به یاری به نزد دلیران شویم

قباد اندر آمد چو آتش ز جای

ببور نبرد اندر آورد پای

کمر برمیان بست رستم چو باد

بیامد گرازان پس کیقباد

شب و روز از تاختن نغنوید

چنین تا به نزد طلایه رسید

قلون دلاور شد آگه ز کار

چو آتش بیامد سوی کارزار

شهنشاه ایران چو زان گونه دید

برابر همی خواست صف برکشید

تهمتن بدو گفت کای شهریار

ترا رزم جستن نیاید بکار

من و رخش و کوپال و برگستوان

همانا ندارند با من توان

بگفت این و از جای برکرد رخش

به زخمی سواری همی کرد پخش

قلون دید دیوی بجسته ز بند

به دست اندرون گرز و برزین کمند

برو حمله آورد مانند باد

بزد نیزه و بند جوشن گشاد

تهمتن بزد دست و نیزه گرفت

قلون از دلیریش مانده شگفت

ستد نیزه از دست او نامدار

بغرید چون تندر از کوهسار

بزد نیزه و برگرفتش ز زین

نهاد آن بن نیزه را بر زمین

قلون گشت چون مرغ با بابزن

بدیدند لشکر همه تن به تن

هزیمت شد از وی سپاه قلون

به یکبارگی بخت بد را زبون

تهمتن گذشت از طلایه سوار

بیامد شتابان سوی کوهسار

کجا بد علفزار و آب روان

فرود آمد آن جایگه پهلوان

چنین تا شب تیره آمد فراز

تهمتن همی کرد هرگونه ساز

از آرایش جامهٔ پهلوی

همان تاج و هم بارهٔ خسروی

چو شب تیره شد پهلو پیش‌بین

برآراست باشاه ایران زمین

به نزدیک زال آوریدش به شب

به آمد شدن هیچ نگشاد لب

نشستند یک هفته با رای زن

شدند اندران موبدان انجمن

بهشتم بیاراست پس تخت عاج

برآویختند از بر عاج تاج

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:13 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها