0

شاهنامه فردوسی

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

چو اغریرث آمد ز آمل به ری

وزان کارها آگهی یافت کی

بدو گفت کاین چیست کانگیختی

که با شهد حنظل برآمیختی

بفرمودمت کای برادر به کش

که جای خرد نیست و هنگام هش

بدانش نیاید سر جنگجوی

نباید به جنگ اندرون آبروی

سر مرد جنگی خرد نسپرد

که هرگز نیامیخت کین با خرد

چنین داد پاسخ به افراسیاب

که لختی بباید همی شرم و آب

هر آنگه کت آید به بد دسترس

ز یزدان بترس و مکن بد بکس

که تاج و کمر چون تو بیند بسی

نخواهد شدن رام با هر کسی

یکی پر ز آتش یکی پرخرد

خرد با سر دیو کی درخورد

سپهبد برآشفت چون پیل مست

به پاسخ به شمشیر یازید دست

میان برادر بدونیم کرد

چنان سنگدل ناهشیوار مرد

چو از کار اغریرث نامدار

خبر شد به نزدیک زال سوار

چنین گفت کاکنون سر بخت اوی

شود تار و ویران شود تخت اوی

بزد نای رویین و بربست کوس

بیاراست لشکر چو چشم خروس

سپهبد سوی پارس بنهاد روی

همی رفت پرخشم و دل کینه جوی

ز دریا به دریا همی مرد بود

رخ ماه و خورشید پر گرد بود

چو بشنید افراسیاب این سخن

که دستان جنگی چه افگند بن

بیاورد لشکر سوی خوار ری

بیاراست جنگ و بیفشارد پی

طلایه شب و روز در جنگ بود

تو گفتی که گیتی برو تنگ بود

مبارز بسی کشته شد بر دو روی

همه نامداران پرخاشجوی

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:06 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

چنان بد که روزی چنان کرد رای

که در پادشاهی بجنبد ز جای

برون رفت با ویژه‌گردان خویش

که با او یکی بودشان رای و کیش

سوی کشور هندوان کرد رای

سوی کابل و دنبر و مرغ و مای

به هر جایگاهی بیاراستی

می و رود و رامشگران خواستی

گشاده در گنج و افگنده رنج

برآیین و رسم سرای سپنج

ز زابل به کابل رسید آن زمان

گرازان و خندان و دل شادمان

یکی پادشا بود مهراب نام

زبر دست با گنج و گسترده کام

به بالا به کردار آزاده سرو

به رخ چون بهار و به رفتن تذرو

دل بخردان داشت و مغز ردان

دو کتف یلان و هش موبدان

ز ضحاک تازی گهر داشتی

به کابل همه بوم و برداشتی

همی داد هر سال مر سام ساو

که با او به رزمش نبود ایچ تاو

چو آگه شد از کار دستان سام

ز کابل بیامد بهنگام بام

ابا گنج و اسپان آراسته

غلامان و هر گونه‌ای خواسته

ز دینار و یاقوت و مشک و عبیر

ز دیبای زربفت و چینی حریر

یکی تاج با گوهر شاهوار

یکی طوق زرین زبرجد نگار

چو آمد به دستان سام آگهی

که مهراب آمد بدین فرهی

پذیره شدش زال و بنواختش

به آیین یکی پایگه ساختش

سوی تخت پیروزه باز آمدند

گشاده دل و بزم ساز آمدند

یکی پهلوانی نهادند خوان

نشستند بر خوان با فرخان

گسارندهٔ می می‌آورد و جام

نگه کرد مهراب را پورسام

خوش آمد هماناش دیدار او

دلش تیز تر گشت در کار او

چو مهراب برخاست از خوان زال

نگه کرد زال اندر آن برز و یال

چنین گفت با مهتران زال زر

که زیبنده‌تر زین که بندد کمر

یکی نامدار از میان مهان

چنین گفت کای پهلوان جهان

پس پردهٔ او یکی دخترست

که رویش ز خورشید روشن‌ترست

ز سر تا به پایش به کردار عاج

به رخ چون بهشت و به بالا چو ساج

بران سفت سیمنش مشکین کمند

سرش گشته چون حلقهٔ پای‌بند

رخانش چو گلنار و لب ناردان

ز سیمین برش رسته دو ناروان

دو چشمش بسان دو نرگس بباغ

مژه تیرگی برده از پر زاغ

دو ابرو بسان کمان طراز

برو توز پوشیده ازمشک ناز

بهشتیست سرتاسر آراسته

پر آرایش و رامش و خواسته

برآورد مر زال را دل به جوش

چنان شد کزو رفت آرام وهوش

شب آمد پر اندیشه بنشست زال

به نادیده برگشت بی‌خورد و هال

چو زد بر سر کوه بر تیغ شید

چو یاقوت شد روی گیتی سپید

در بار بگشاد دستان سام

برفتند گردان به زرین نیام

در پهلوان را بیاراستند

چو بالای پرمایگان خواستند

برون رفت مهراب کابل خدای

سوی خیمهٔ زال زابل خدای

چو آمد به نزدیکی بارگاه

خروش آمد از در که بگشای راه

بر پهلوان اندرون رفت گو

بسان درختی پر از بار نو

دل زال شد شاد و بنواختش

ازان انجمن سر برافراختش

بپرسید کز من چه خواهی بخواه

ز تخت و ز مهر و ز تیغ و کلاه

بدو گفت مهراب کای پادشا

سرافراز و پیروز و فرمان روا

مرا آرزو در زمانه یکیست

که آن آرزو بر تو دشوار نیست

که آیی به شادی سوی خان من

چو خورشید روشن کنی جان من

چنین داد پاسخ که این رای نیست

به خان تو اندر مرا جای نیست

نباشد بدین سام همداستان

همان شاه چون بشنود داستان

که ما می‌گساریم و مستان شویم

سوی خانهٔ بت پرستان شویم

جزان هر چه گویی تو پاسخ دهم

به دیدار تو رای فرخ نهم

چو بشنید مهراب کرد آفرین

به دل زال را خواند ناپاک دین

خرامان برفت از بر تخت اوی

همی آفرین خواند بر بخت اوی

چو دستان سام از پسش بنگرید

ستودش فراوان چنان چون سزید

ازان کو نه هم دین و هم راه بود

زبان از ستودنش کوتاه بود

برو هیچکس چشم نگماشتند

مر او را ز دیوانگان داشتند

چو روشن دل پهلوان را بدوی

چنان گرم دیدند با گفت‌وگوی

مر او را ستودند یک یک مهان

همان کز پس پرده بودش نهان

ز بالا و دیدار و آهستگی

ز بایستگی هم ز شایستگی

دل زال یکباره دیوانه گشت

خرد دور شد عشق فرزانه گشت

سپهدار تازی سر راستان

بگوید برین بر یکی داستان

که تا زنده‌ام چرمه جفت منست

خم چرخ گردان نهفت منست

عروسم نباید که رعنا شوم

به نزد خردمند رسوا شوم

از اندیشگان زال شد خسته دل

بران کار بنهاد پیوسته دل

همی بود پیچان دل از گفت‌وگوی

مگر تیره گردد ازین آبروی

همی گشت یکچند بر سر سپهر

دل زال آگنده یکسر بمهر

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:06 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

شبی زال بنشست هنگام خواب

سخن گفت بسیار ز افراسیاب

هم از رزم‌زن نامداران خویش

وزان پهلوانان و یاران خویش

همی گفت هرچند کز پهلوان

بود بخت بیدار و روشن روان

بباید یکی شاه خسرونژاد

که دارد گذشته سخنها بیاد

به کردار کشتیست کار سپاه

همش باد و هم بادبان تخت شاه

اگر داردی طوس و گستهم فر

سپاهست و گردان بسیار مر

نزیبد بریشان همی تاج و تخت

بباید یکی شاه بیداربخت

که باشد بدو فرهٔ ایزدی

بتابد ز دیهیم او بخردی

ز تخم فریدون بجستند چند

یکی شاه زیبای تخت بلند

ندیدند جز پور طهماسپ زو

که زور کیان داشت و فرهنگ‌گو

بشد قارن و موبد و مرزبان

سپاهی ز بامین و ز گرزبان

یکی مژده بردند نزدیک زو

که تاج فریدون به تو گشت نو

سپهدار دستان و یکسر سپاه

ترا خواستند ای سزاوار گاه

چو بشنید زو گفتهٔ موبدان

همان گفتهٔ قارن و بخردان

بیامد به نزدیک ایران سپاه

به سر بر نهاده کیانی کلاه

به شاهی برو آفرین خواند زال

نشست از بر تخت زو پنج سال

کهن بود بر سال هشتاد مرد

بداد و به خوبی جهان تازه کرد

سپه را ز کار بدی باز داشت

که با پاک یزدان یکی راز داشت

گرفتن نیارست و بستن کسی

وزان پس ندیدند کشتن بسی

همان بد که تنگی بد اندر جهان

شده خشک خاک و گیا را دهان

نیامد همی ز اسمان هیچ نم

همی برکشیدند نان با درم

دو لشکر بران گونه تا هشت ماه

به روی اندر آورده روی سپاه

نکردند یکروز جنگی گران

نه روز یلان بود و رزم سران

ز تنگی چنان شد که چاره نماند

سپه را همی پود و تاره نماند

سخن رفتشان یک به یک همزبان

که از ماست بر ما بد آسمان

ز هر دو سپه خاست فریاد و غو

فرستاده آمد به نزدیک زو

که گر بهر ما زین سرای سپنج

نیامد به جز درد و اندوه و رنج

بیا تا ببخشیم روی زمین

سراییم یک با دگر آفرین

سر نامداران تهی شد ز جنگ

ز تنگی نبد روزگار درنگ

بر آن برنهادند هر دو سخن

که در دل ندارند کین کهن

ببخشند گیتی به رسم و به داد

ز کار گذشته نیارند یاد

ز دریای پیکند تا مرز تور

ازان بخش گیتی ز نزدیک و دور

روارو چنین تا به چین و ختن

سپردند شاهی بران انجمن

ز مرزی کجا مرز خرگاه بود

ازو زال را دست کوتاه بود

وزین روی ترکان نجویند راه

چنین بخش کردند تخت و کلاه

سوی پارس لشکر برون راند زو

کهن بود لیکن جهان کرد نو

سوی زابلستان بشد زال زر

جهانی گرفتند هر یک به بر

پر از غلغل و رعد شد کوهسار

زمین شد پر از رنگ و بوی و نگار

جهان چون عروسی رسیده جوان

پر از چشمه و باغ و آب روان

چو مردم بدارد نهاد پلنگ

بگردد زمانه برو تار و تنگ

مهان را همه انجمن کرد زو

به دادار بر آفرین خواند نو

فراخی که آمد ز تنگی پدید

جهان آفرین داشت آن را کلید

به هر سو یکی جشنگه ساختند

دل از کین و نفرین بپرداختند

چنین تا برآمد برین سال پنج

نبودند آگه کس از درد و رنج

ببد بخت ایرانیان کندرو

شد آن دادگستر جهاندار زو

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:06 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

سوی شاه ترکان رسید آگهی

کزان نامداران جهان شد تهی

دلش گشت پر آتش از درد و غم

دو رخ را به خون جگر داد نم

برآشفت و گفتا که نوذر کجاست

کزو ویسه خواهد همی کینه خواست

چه چاره است جز خون او ریختن

یکی کینهٔ نو برانگیختن

به دژخیم فرمود کو را کشان

ببر تا بیاموزد او سرفشان

سپهدار نوذر چو آگاه شد

بدانست کش روز کوتاه شد

سپاهی پر از غلغل و گفت و گوی

سوی شاه نوذر نهادند روی

ببستند بازوش با بند تنگ

کشیدندش از جای پیش نهنگ

به دشت آوریدندش از خیمه خوار

برهنه سر و پای و برگشته کار

چو از دور دیدش زبان برگشاد

ز کین نیاگان همی کرد یاد

ز تور و ز سلم اندر آمد نخست

دل و دیده از شرم شاهان بشست

بدو گفت هر بد که آید سزاست

بگفت و برآشفت و شمشیر خواست

بزد گردن خسرو تاجدار

تنش را بخاک اندر افگند خوار

شد آن یادگار منوچهر شاه

تهی ماند ایران ز تخت و کلاه

ایا دانشی مرد بسیار هوش

همه چادر آزمندی مپوش

که تخت و کله چون تو بسیار دید

چنین داستان چند خواهی شنید

رسیدی به جایی که بشتافتی

سرآمد کزو آرزو یافتی

چه جویی از این تیره خاک نژند

که هم بازگرداندت مستمند

که گر چرخ گردان کشد زین تو

سرانجام خاکست بالین تو

پس آن بستگان را کشیدند خوار

به جان خواستند آنگهی زینهار

چو اغریرث پرهنر آن بدید

دل او ببر در چو آتش دمید

همی گفت چندین سر بی‌گناه

ز تن دور ماند به فرمان شاه

بیامد خروشان به خواهشگری

بیاراست با نامور داوری

که چندین سرافراز گرد و سوار

نه با ترگ و جوشن نه در کارزار

گرفتار کشتن نه والا بود

نشیبست جایی که بالا بود

سزد گر نیاید به جانشان گزند

سپاری همیدون به من شان ببند

بریشان یکی غار زندان کنم

نگهدارشان هوشمندان کنم

به ساری به زاری برآرند هوش

تو از خون به کش دست و چندین مکوش

ببخشید جان‌شان به گفتار اوی

چو بشنید با درد پیکار اوی

بفرمودشان تا به ساری برند

به غل و به مسمار و خواری برند

چو این کرده شد ساز رفتن گرفت

زمین زیر اسپان نهفتن گرفت

ز پیش دهستان سوی ری کشید

از اسپان به رنج و به تک خوی کشید

کلاه کیانی به سر بر نهاد

به دینار دادن در اندرگشاد

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:07 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

سپیده چو از کوه سر برکشید

طلایه به پیش دهستان رسید

میان دو لشکر دو فرسنگ بود

همه ساز و آرایش جنگ بود

یکی ترک بد نام او بارمان

همی خفته را گفت بیدار مان

بیامد سپه را همی بنگرید

سراپردهٔ شاه نوذر بدید

بشد نزد سالار توران سپاه

نشان داد ازان لشکر و بارگاه

وزان پس به سالار بیدار گفت

که ما را هنر چند باید نهفت

به دستوری شاه من شیروار

بجویم ازان انجمن کارزار

ببینند پیدا ز من دستبرد

جز از من کسی را نخوانند گرد

چنین گفت اغریرث هوشمند

که گر بارمان را رسد زین گزند

دل مرزبانان شکسته شود

برین انجمن کار بسته شود

یکی مرد بی‌نام باید گزید

که انگشت ازان پس نباید گزید

پرآژنگ شد روی پور پشنگ

ز گفتار اغریرث آمدش ننگ

بروی دژم گفت با بارمان

که جوشن بپوش و به زه کن کمان

تو باشی بران انجمن سرفراز

به انگشت دندان نیاید به گاز

بشد بارمان تا به دشت نبرد

سوی قارن کاوه آواز کرد

کزین لشکر نوذر نامدار

که داری که با من کند کارزار

نگه کرد قارن به مردان مرد

ازان انجمن تا که جوید نبرد

کس از نامدارانش پاسخ نداد

مگر پیرگشته دلاور قباد

دژم گشت سالار بسیار هوش

ز گفت برادر برآمد به جوش

ز خشمش سرشک اندر آمد به چشم

از آن لشکر گشن بد جای خشم

ز چندان جوان مردم جنگجوی

یکی پیر جوید همی رزم اوی

دل قارن آزرده گشت از قباد

میان دلیران زبان برگشاد

که سال تو اکنون به جایی رسید

که از جنگ دستت بباید کشید

تویی مایه‌ور کدخدای سپاه

همی بر تو گردد همه رای شاه

بخون گر شود لعل مویی سپید

شوند این دلیران همه ناامید

شکست اندرآید بدین رزم‌گاه

پر از درد گردد دل نیک‌خواه

نگه کن که با قارن رزم زن

چه گوید قباد اندران انجمن

بدان ای برادر که تن مرگ راست

سر رزم زن سودن ترگ راست

ز گاه خجسته منوچهر باز

از امروز بودم تن اندر گداز

کسی زنده بر آسمان نگذرد

شکارست و مرگش همی بشکرد

یکی را برآید به شمشیر هوش

بدانگه که آید دو لشگر به جوش

تنش کرگس و شیر درنده راست

سرش نیزه و تیغ برنده راست

یکی را به بستر برآید زمان

همی رفت باید ز بن بی‌گمان

اگر من روم زین جهان فراخ

برادر به جایست با برز و شاخ

یکی دخمهٔ خسروانی کند

پس از رفتنم مهربانی کند

سرم را به کافور و مشک و گلاب

تنم را بدان جای جاوید خواب

سپار ای برادر تو پدرود باش

همیشه خرد تار و تو پود باش

بگفت این و بگرفت نیزه به دست

به آوردگه رفت چون پیل مست

چنین گفت با رزم زن بارمان

که آورد پیشم سرت را زمان

ببایست ماندن که خود روزگار

همی کرد با جان تو کارزار

چنین گفت مر بارمان را قباد

که یکچند گیتی مرا داد داد

به جایی توان مرد کاید زمان

بیاید زمان یک زمان بی‌گمان

بگفت و برانگیخت شبدیز را

بداد آرمیدن دل تیز را

ز شبگیر تا سایه گسترد هور

همی این برآن آن برین کرد زور

به فرجام پیروز شد بارمان

به میدان جنگ اندر آمد دمان

یکی خشت زد بر سرین قباد

که بند کمرگاه او برگشاد

ز اسپ اندر آمد نگونسار سر

شد آن شیردل پیر سالار سر

بشد بارمان نزد افراسیاب

شکفته دو رخسار با جاه و آب

یکی خلعتش داد کاندر جهان

کس از کهتران نستد آن از مهان

چو او کشته شد قارن رزمجوی

سپه را بیاورد و بنهاد روی

دو لشکر به کردار دریای چین

تو گفتی که شد جنب جنبان زمین

درخشیدن تیغ الماس گون

شده لعل و آهار داده به خون

به گرد اندرون همچو دریای آب

که شنگرف بارد برو آفتاب

پر از نالهٔ کوس شد مغز میغ

پر از آب شنگرف شد جان تیغ

به هر سو که قارن برافگند اسپ

همی تافت آهن چو آذرگشسپ

تو گفتی که الماس مرجان فشاند

چه مرجان که در کین همی جان فشاند

ز قارن چو افراسیاب آن بدید

بزد اسپ و لشکر سوی او کشید

یکی رزم تا شب برآمد ز کوه

بکردند و نامد دل از کین ستوه

چو شب تیره شد قارن رزمخواه

بیاورد سوی دهستان سپاه

بر نوذر آمد به پرده سرای

ز خون برادر شده دل ز جای

ورا دید نوذر فروریخت آب

ازان مژهٔ سیرنادیده خواب

چنین گفت کز مرگ سام سوار

ندیدم روان را چنین سوگوار

چو خورشید بادا روان قباد

ترا زین جهان جاودان بهر باد

کزین رزم وز مرگمان چاره نیست

زمی را جز از گور گهواره نیست

چنین گفت قارن که تا زاده‌ام

تن پرهنر مرگ را داده‌ام

فریدون نهاد این کله بر سرم

که بر کین ایرج زمین بسپرم

هنوز آن کمربند نگشاده‌ام

همان تیغ پولاد ننهاده‌ام

برادر شد آن مرد سنگ و خرد

سرانجام من هم برین بگذرد

انوشه بدی تو که امروز جنگ

به تنگ اندر آورد پور پشنگ

چو از لشکرش گشت لختی تباه

از آسودگان خواست چندی سپاه

مرا دید با گرزهٔ گاوروی

بیامد به نزدیک من جنگجوی

به رویش بران گونه اندر شدم

که با دیدگانش برابر شدم

یکی جادوی ساخت با من به جنگ

که با چشم روشن نماند آب و رنگ

شب آمد جهان سر به سر تیره گشت

مرا بازو از کوفتن خیره گشت

تو گفتی زمانه سرآید همی

هوا زیر خاک اندر آید همی

ببایست برگشتن از رزمگاه

که گرد سپه بود و شب شد سیاه

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:07 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

و دیگر که از شهر ارمان شدند

به کینه سوی زابلستان شدند

شماساس کز پیش جیحون برفت

سوی سیستان روی بنهاد و تفت

خزروان ابا تیغ‌زن سی هزار

ز ترکان بزرگان خنجرگزار

برفتند بیدار تا هیرمند

ابا تیغ و با گرز و بخت بلند

ز بهر پدر زال با سوگ و درد

به گوراب اندر همی دخمه کرد

به شهر اندرون گرد مهراب بود

که روشن روان بود و بی‌خواب بود

فرستاده‌ای آمد از نزد اوی

به سوی شماساس بنهاد روی

به پیش سراپرده آمد فرود

ز مهراب دادش فراوان درود

که بیداردل شاه توران سپاه

بماناد تا جاودان با کلاه

ز ضحاک تازیست ما را نژاد

بدین پادشاهی نیم سخت شاد

به پیوستگی جان خریدم همی

جز این نیز چاره ندیدم همی

کنون این سرای و نشست منست

همان زاولستان به دست منست

ازایدر چو دستان بشد سوگوار

ز بهر ستودان سام سوار

دلم شادمان شد به تیمار اوی

برآنم که هرگز نبینمش روی

زمان خواهم از نامور پهلوان

بدان تا فرستم هیونی دوان

یکی مرد بینادل و پرشتاب

فرستم به نزدیک افراسیاب

مگر کز نهان من آگه شود

سخنهای گوینده کوته شود

نثاری فرستم چنان چون سزاست

جز این نیز هرچ از در پادشاست

گر ایدونک گوید به نزد من آی

جز از پیش تختش نباشم به پای

همه پادشاهی سپارم بدوی

همیشه دلی شاد دارم بدوی

تن پهلوان را نیارم به رنج

فرستمش هرگونه آگنده گنج

ازین سو دل پهلوان را ببست

وزان در سوی چاره یازید دست

نوندی برافگند نزدیک زال

که پرنده شو باز کن پر و بال

به دستان بگو آنچ دیدی ز کار

بگویش که از آمدن سر مخار

که دو پهلوان آمد ایدر بجنگ

ز ترکان سپاهی چو دشتی پلنگ

دو لشکر کشیدند بر هیرمند

به دینارشان پای کردم به بند

گر از آمدن دم زنی یک زمان

برآید همی کامهٔ بدگمان

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:07 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

 

چنان شد ز گفتار او پهلوان

که گفتی برافشاند خواهد روان

گله هرچ بودش به زابلستان

بیاورد لختی به کابلستان

همه پیش رستم همی راندند

برو داغ شاهان همی خواندند

هر اسپی که رستم کشیدیش پیش

به پشتش بیفشاردی دست خویش

ز نیروی او پشت کردی به خم

نهادی به روی زمین بر شکم

چنین تا ز کابل بیامد زرنگ

فسیله همی تاخت از رنگ‌رنگ

یکی مادیان تیز بگذشت خنگ

برش چون بر شیر و کوتاه لنگ

دو گوشش چو دو خنجر آبدار

بر و یال فربه میانش نزار

یکی کره از پس به بالای او

سرین و برش هم به پهنای او

سیه چشم و بورابرش و گاودم

سیه خایه و تند و پولادسم

تنش پرنگار از کران تا کران

چو داغ گل سرخ بر زعفران

چو رستم بران مادیان بنگرید

مر آن کرهٔ پیلتن را بدید

کمند کیانی همی داد خم

که آن کره را بازگیرد ز رم

به رستم چنین گفت چوپان پیر

که ای مهتر اسپ کسان را مگیر

بپرسید رستم که این اسپ کیست

که دو رانش از داغ آتش تهیست

چنین داد پاسخ که داغش مجوی

کزین هست هر گونه‌ای گفت‌وگوی

همی رخش خوانیم بورابرش است

به خو آتشی و به رنگ آتش است

خداوند این را ندانیم کس

همی رخش رستمش خوانیم و بس

سه سالست تا این بزین آمدست

به چشم بزرگان گزین آمدست

چو مادرش بیند کمند سوار

چو شیر اندرآید کند کارزار

بینداخت رستم کیانی کمند

سر ابرش آورد ناگه ببند

بیامد چو شیر ژیان مادرش

همی خواست کندن به دندان سرش

بغرید رستم چو شیر ژیان

از آواز او خیره شد مادیان

یکی مشت زد نیز بر گردنش

کزان مشت برگشت لرزان تنش

بیفتاد و برخاست و برگشت از وی

بسوی گله تیز بنهاد روی

بیفشارد ران رستم زورمند

برو تنگتر کرد خم کمند

بیازید چنگال گردی بزور

بیفشارد یک دست بر پشت بور

نکرد ایچ پشت از فشردن تهی

تو گفتی ندارد همی آگهی

بدل گفت کاین برنشست منست

کنون کار کردن به دست منست

ز چوپان بپرسید کاین اژدها

به چندست و این را که خواهد بها

چنین داد پاسخ که گر رستمی

برو راست کن روی ایران زمی

مر این را بر و بوم ایران بهاست

بدین بر تو خواهی جهان کرد راست

لب رستم از خنده شد چون بسد

همی گفت نیکی ز یزدان سزد

به زین اندر آورد گلرنگ را

سرش تیز شد کینه و جنگ را

گشاده زنخ دیدش و تیزتگ

بدیدش که دارد دل و تاو و رگ

کشد جوشن و خود و کوپال او

تن پیلوار و بر و یال او

چنان گشت ابرش که هر شب سپند

همی سوختندش ز بیم گزند

چپ و راست گفتی که جادو شدست

به آورد تا زنده آهو شدست

دل زال زر شد چو خرم بهار

ز رخش نوآیین و فرخ سوار

در گنج بگشاد و دینار داد

از امروز و فردا نیامدش یاد

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:08 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

به رستم چنین گفت فرخنده زال

که برگیر کوپال و بفراز یال

برو تازیان تا به البرز کوه

گزین کن یکی لشکر همگروه

ابر کیقباد آفرین کن یکی

مکن پیش او بر درنگ اندکی

به دو هفته باید که ایدر بوی

گه و بیگه از تاختن نغنوی

بگویی که لشکر ترا خواستند

همی تخت شاهی بیاراستند

که در خورد تاج کیان جز تو کس

نبینیم شاها تو فریادرس

تهمتن زمین را به مژگان برفت

کمر برمیان بست و چون باد تفت

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:08 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

به شاهی نشست از برش کیقباد

همان تاج گوهر به سر برنهاد

همه نامداران شدند انجمن

چو دستان و چون قارن رزم‌زن

چو کشواد و خراد و برزین گو

فشاندند گوهر بران تاج نو

قباد از بزرگان سخن بشنوید

پس افراسیاب و سپه را بدید

دگر روز برداشت لشکر ز جای

خروشیدن آمد ز پرده‌سرای

بپوشید رستم سلیح نبرد

چو پیل ژیان شد که برخاست گرد

رده بر کشیدند ایرانیان

ببستند خون ریختن را میان

به یک دست مهراب کابل خدای

دگر دست گژدهم جنگی به پای

به قلب اندرون قارن رزم‌زن

ابا گرد کشواد لشگر شکن

پس پشت‌شان زال با کیقباد

به یک دست آتش به یک دست باد

به پیش اندرون کاویانی درفش

جهان زو شده سرخ و زرد و بنفش

ز لشکر چو کشتی سراسر زمین

کجا موج خیزد ز دریای چین

سپر در سپر بافته دشت و راغ

درفشیدن تیغها چون چراغ

جهان سر به سر گشت دریای قار

برافروخته شمع ازو صدهزار

ز نالیدن بوق و بانگ سپاه

تو گفتی که خورشید گم کرد راه

سبک قارن رزم‌زن کان بدید

چو رعد از میان نعره‌ای برکشید

میان سپاه اندر آمد دلیر

سپهدار قارن به کردار شیر

گهی سوی چپ و گهی سوی راست

بران گونه از هر سویی کینه خواست

به گرز و به تیغ و سنان دراز

همی کشت از ایشان گو سرفراز

ز کشته زمین کرد مانند کوه

شدند آن دلیران ترکان ستوه

شماساس را دید گرد دلیر

که می‌بر خروشید چون نره شیر

بیامد دمان تا بر او رسید

سبک تیغ تیز از میان برکشید

بزد بر سرش تیغ زهر آبدار

بگفتا منم قارن نامدار

نگون اندر آمد شماساس گرد

چو دید او ز قارن چنان دست برد

چنین است کردار گردون پیر

گهی چون کمانست و گاهی چو تیر

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:09 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

بزد مهره در جام بر پشت پیل

ازو برشد آواز تا چند میل

خروشیدن کوس با کرنای

همان ژنده پیلان و هندی درای

برآمد ز زاولستان رستخیز

زمین خفته را بانگ برزد که خیز

به پیش اندرون رستم پهلوان

پس پشت او سالخورده گوان

چنان شد ز لشکر در و دشت و راغ

که بر سر نیارست پرید زاغ

تبیره زدندی همی شست جای

جهان را نه سر بود پیدا نه پای

به هنگام بشکوفهٔ گلستان

بیاورد لشکر ز زابلستان

ز زال آگهی یافت افراسیاب

برآمد ز آرام و از خورد و خواب

بیاورد لشکر سوی خوار ری

بران مرغزاری که بد آب و نی

ز ایران بیامد دمادم سپاه

ز راه بیابان سوی رزمگاه

ز لشکر به لشکر دو فرسنگ ماند

سپهبد جهاندیدگان را بخواند

بدیشان چنین گفت کای بخردان

جهاندیده و کارکرده ردان

هم ایدر من این لشکر آراستم

بسی سروری و مهی خواستم

پراگنده شد رای بی تخت شاه

همه کار بی‌روی و بی‌سر سپاه

چو بر تخت بنشست فرخنده زو

ز گیتی یکی آفرین خاست نو

شهی باید اکنون ز تخم کیان

به تخت کیی بر کمر بر میان

شهی کاو باورنگ دارد ز می

که بی‌سر نباشد تن آدمی

نشان داد موبد مرا در زمان

یکی شاه با فر و بخت جوان

ز تخم فریدون یل کیقباد

که با فر و برزست و با رای و داد

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:09 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

چو رستم بدید آنک قارن چه کرد

چه‌گونه بود ساز ننگ و نبرد

به پیش پدر شد بپرسید از وی

که با من جهان پهلوانا بگوی

که افراسیاب آن بد اندیش مرد

کجا جای گیرد به روز نبرد

چه پوشد کجا برافرازد درفش

که پیداست تابان درفش بنفش

من امروز بند کمرگاه اوی

بگیرم کشانش بیارم بروی

بدو گفت زال ای پسر گوش‌دار

یک امروز با خویشتن هوش‌دار

که آن ترک در جنگ نر اژدهاست

در آهنگ و در کینه ابر بلاست

درفشش سیاهست و خفتان سیاه

ز آهنش ساعد ز آهن کلاه

همه روی آهن گرفته به زر

نشانی سیه بسته بر خود بر

ازو خویشتن را نگه‌دار سخت

که مردی دلیرست و پیروز بخت

بدو گفت رستم که ای پهلوان

تو از من مدار ایچ رنجه روان

جهان آفریننده یار منست

دل و تیغ و بازو حصار منست

برانگیخت آن رخش رویینه سم

برآمد خروشیدن گاو دم

چو افراسیابش به هامون بدید

شگفتید ازان کودک نارسید

ز ترکان بپرسید کین اژدها

بدین گونه از بند گشته رها

کدامست کین را ندانم به نام

یکی گفت کاین پور دستان سام

نبینی که با گرز سام آمدست

جوانست و جویای نام آمدست

به پیش سپاه آمد افراسیاب

چو کشتی که موجش برآرد ز آب

چو رستم ورا دید بفشارد ران

بگردن برآورد گرز گران

چو تنگ اندر آورد با او زمین

فرو کرد گرز گران را به زین

به بند کمرش اندر آورد چنگ

جدا کردش از پشت زین پلنگ

همی خواست بردنش پیش قباد

دهد روز جنگ نخستینش داد

ز هنگ سپهدار و چنگ سوار

نیامد دوال کمر پایدار

گسست و به خاک اندر آمد سرش

سواران گرفتند گرد اندرش

سپهبد چو از جنگ رستم بجست

بخائید رستم همی پشت دست

چرا گفت نگرفتمش زیرکش

همی بر کمر ساختم بند خوش

چو آوای زنگ آمد از پشت پیل

خروشیدن کوس بر چند میل

یکی مژده بردند نزدیک شاه

که رستم بدرید قلب سپاه

چنان تا بر شاه ترکان رسید

درفش سپهدار شد ناپدید

گرفتش کمربند و بفگند خوار

خروشی ز ترکان برآمد بزار

ز جای اندر آمد چو آتش قباد

بجنبید لشگر چو دریا ز باد

برآمد خروشیدن دار و کوب

درخشیدن خنجر و زخم چوب

بران ترگ زرین و زرین سپر

غمی شد سر از چاک چاک تبر

تو گفتی که ابری برآمد ز کنج

ز شنگرف نیرنگ زد بر ترنج

ز گرد سواران در آن پهن دشت

زمین شش شد و آسمان گشت هشت

هزار و صد و شصت گرد دلیر

به یک زخم شد کشته چون نره شیر

برفتند ترکان ز پیش مغان

کشیدند لشگر سوی دامغان

وزانجا به جیحون نهادند روی

خلیده دل و با غم و گفت‌وگوی

شکسته سلیح و گسسته کمر

نه بوق و نه کوس و نه پای و نه سر

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:09 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

برفت از لب رود نزد پشنگ

زبان پر ز گفتار و کوتاه چنگ

بدو گفت کای نامبردار شاه

ترا بود ازین جنگ جستن گناه

یکی آنکه پیمان شکستن ز شاه

بزرگان پیشین ندیدند راه

نه از تخم ایرج جهان پاک شد

نه زهر گزاینده تریاک شد

یکی کم شود دیگر آید به جای

جهان را نمانند بی‌کدخدای

قباد آمد و تاج بر سر نهاد

به کینه یکی نو در اندر گشاد

سواری پدید آمد از تخم سام

که دستانش رستم نهادست نام

بیامد بسان نهنگ دژم

که گفتی زمین را بسوزد بدم

همی تاخت اندر فراز و نشیب

همی زد به گرز و به تیغ و رکیب

ز گرزش هوا شد پر از چاک چاک

نیرزید جانم به یک مشت خاک

همه لشکر ما به هم بر درید

کس اندر جهان این شگفتی ندید

درفش مرا دید بر یک کران

به زین اندر آورد گرز گران

چنان برگرفتم ز زین خدنگ

که گفتی ندارم به یک پشه سنگ

کمربند بگسست و بند قبای

ز چنگش فتادم نگون زیرپای

بدان زور هرگز نباشد هژبر

دو پایش به خاک اندر و سر به ابر

سواران جنگی همه همگروه

کشیدندم از پیش آن لخت کوه

تو دانی که شاهی دل و چنگ من

به جنگ اندرون زور و آهنگ من

به دست وی اندر یکی پشه‌ام

وزان آفرینش پر اندیشه‌ام

یکی پیلتن دیدم و شیرچنگ

نه هوش و نه دانش نه رای و درنگ

عنان را سپرده بران پیل مست

یکی گرزهٔ گاو پیکر بدست

همانا که کوپال سیصدهزار

زدندش بران تارک ترگ‌دار

تو گفتی که از آهنش کرده‌اند

ز سنگ و ز رویش برآورده‌اند

چه دریاش پیش و چه ببر بیان

چه درنده شیر و چه پیل ژیان

همی تاخت یکسان چو روز شکار

ببازی همی آمدش کارزار

چنو گر بدی سام را دستبرد

به ترکان نماندی سرافراز گرد

جز از آشتی جستنت رای نیست

که با او سپاه ترا پای نیست

زمینی کجا آفریدون گرد

بدانگه به تور دلاور سپرد

به من داده بودند و بخشیده راست

ترا کین پیشین نبایست خواست

تو دانی که دیدن نه چون آگهیست

میان شنیدن همیشه تهیست

گلستان که امروز باشد ببار

تو فردا چنی گل نیاید بکار

از امروز کاری بفردا ممان

که داند که فردا چه گردد زمان

ترا جنگ ایران چو بازی نمود

ز بازی سپه را درازی فزود

نگر تا چه مایه ستام بزر

هم از ترگ زرین و زرین سپر

همان تازی اسپان زرین لگام

همان تیغ هندی به زرین نیام

ازین بیشتر نامداران گرد

قباد اندر آمد به خواری ببرد

چو کلباد و چون بارمان دلیر

که بودی شکارش همه نره شیر

خزروان کجا زال بشکست خرد

نمودش بگرز گران دستبرد

شماساس کین توز لشکر پناه

که قارن بکشتش به آوردگاه

جزین نامدران کین صدهزار

فزون کشته آمد گه کارزار

بتر زین همه نام و ننگ شکست

شکستی که هرگز نشایدش بست

گر از من سر نامور گشته شد

که اغریرث پر خرد کشته شد

جوانی بد و نیکی روزگار

من امروز را دی گرفتم شمار

که پیش آمدندم همان سرکشان

پس پشت هر یک درفشی کشان

بسی یاد دادندم از روزگار

دمان از پس و من دوان زار و خوار

کنون از گذشته مکن هیچ یاد

سوی آشتی یاز با کیقباد

گرت دیگر آید یکی آرزوی

به گرد اندر آید سپه چارسوی

به یک دست رستم که تابنده هور

گه رزم با او نتابد به زور

بروی دگر قارن رزم زن

که چشمش ندیدست هرگز شکن

سه دیگر چو کشواد زرین کلاه

که آمد به آمل ببرد آن سپاه

چهارم چو مهراب کابل خدای

که دستور شاهست و زابل خدای

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:09 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

درخت برومند چون شد بلند

گر آید ز گردون برو بر گزند

شود برگ پژمرده و بیخ مست

سرش سوی پستی گراید نخست

چو از جایگه بگسلد پای خویش

به شاخ نو آیین دهد جای خویش

مراو را سپارد گل و برگ و باغ

بهاری به کردار روشن چراغ

اگر شاخ بد خیزد از بیخ نیک

تو با شاخ تندی میاغاز ریک

پدر چون به فرزند ماند جهان

کند آشکارا برو بر نهان

گر از بفگند فر و نام پدر

تو بیگانه خوانش مخوانش پسر

کرا گم شود راه آموزگار

سزد گر جفا بیند از روزگار

چنین است رسم سرای کهن

سرش هیچ پیدا نبینی ز بن

چو رسم بدش بازداند کسی

نخواهد که ماند به گیتی بسی

چو کاووس بگرفت گاه پدر

مرا او را جهان بنده شد سر به سر

همان تخت و هم طوق و هم گوشوار

همان تاج زرین زبرجد نگار

همان تازی اسپان آگنده یال

به گیتی ندانست کس را همال

چنان بد که در گلشن زرنگار

همی خورد روزی می خوشگوار

یکی تخت زرین بلورینش پای

نشسته بروبر جهان کدخدای

ابا پهلوانان ایران به هم

همی رای زد شاه بر بیش و کم

چو رامشگری دیو زی پرده‌دار

بیامد که خواهد بر شاه بار

چنین گفت کز شهر مازندران

یکی خوشنوازم ز رامشگران

اگر در خورم بندگی شاه را

گشاید بر تخت او راه را

برفت از بر پرده سالار بار

خرامان بیامد بر شهریار

بگفتا که رامشگری بر درست

ابا بربط و نغز رامشگرست

بفرمود تا پیش او خواندند

بر رود سازانش بنشاندند

به بربط چو بایست بر ساخت رود

برآورد مازندرانی سرود

که مازندران شهر ما یاد باد

همیشه بر و بومش آباد باد

که در بوستانش همیشه گلست

به کوه اندرون لاله و سنبلست

هوا خوشگوار و زمین پرنگار

نه گرم و نه سرد و همیشه بهار

نوازنده بلبل به باغ اندرون

گرازنده آهو به راغ اندرون

همیشه بیاساید از خفت و خوی

همه ساله هرجای رنگست و بوی

گلابست گویی به جویش روان

همی شاد گردد ز بویش روان

دی و بهمن و آذر و فرودین

همیشه پر از لاله بینی زمین

همه ساله خندان لب جویبار

به هر جای باز شکاری به کار

سراسر همه کشور آراسته

ز دیبا و دینار وز خواسته

بتان پرستنده با تاج زر

همه نامداران به زرین کمر

چو کاووس بشنید از او این سخن

یکی تازه اندیشه افگند بن

دل رزمجویش ببست اندران

که لشکر کشد سوی مازندران

چنین گفت با سرفرازان رزم

که ما سر نهادیم یکسر به بزم

اگر کاهلی پیشه گیرد دلیر

نگردد ز آسایش و کام سیر

من از جم و ضحاک و از کیقباد

فزونم به بخت و به فر و به داد

فزون بایدم زان ایشان هنر

جهانجوی باید سر تاجور

سخن چون به گوش بزرگان رسید

ازیشان کس این رای فرخ ندید

همه زرد گشتند و پرچین بروی

کسی جنگ دیوان نکرد آرزوی

کسی راست پاسخ نیارست کرد

نهانی روان‌شان پر از باد سرد

چو طوس و چو گودرز کشواد و گیو

چو خراد و گرگین و رهام نیو

به آواز گفتند ما کهتریم

زمین جز به فرمان تو نسپریم

ازان پس یکی انجمن ساختند

ز گفتار او دل بپرداختند

نشستند و گفتند با یکدگر

که از بخت ما را چه آمد به سر

اگر شهریار این سخنها که گفت

به می خوردن اندر نخواهد نهفت

ز ما و ز ایران برآمد هلاگ

نماند برین بوم و بر آب و خاک

که جمشید با فر و انگشتری

به فرمان او دیو و مرغ و پری

ز مازندران یاد هرگز نکرد

نجست از دلیران دیوان نبرد

فریدون پردانش و پرفسون

همین را روانش نبد رهنمون

اگر شایدی بردن این بد بسر

به مردی و گنج و به نام و هنر

منوچهر کردی بدین پیشدست

نکردی برین بر دل خویش پست

یکی چاره باید کنون اندرین

که این بد بگردد ز ایران زمین

چنین گفت پس طوس با مهتران

که ای رزم دیده دلاور سران

مراین بند را چاره اکنون یکیست

بسازیم و این کار دشوار نیست

هیونی تکاور بر زال سام

بباید فرستاد و دادن پیام

که گر سر به گل داری اکنون مشوی

یکی تیز کن مغز و بنمای روی

مگر کاو گشاید لب پندمند

سخن بر دل شهریار بلند

بگوید که این اهرمن داد یاد

در دیو هرگز نباید گشاد

مگر زالش آرد ازین گفته باز

وگرنه سرآمد نشان فراز

سخنها ز هر گونه برساختند

هیونی تکاور برون تاختند

رونده همی تاخت تا نیمروز

چو آمد بر زال گیتی فروز

چنین داد از نامداران پیام

که ای نامور با گهر پور سام

یکی کار پیش آمد اکنون شگفت

که آسانش اندازه نتوان گرفت

برین کار گر تو نبندی کمر

نه تن ماند ایدر نه بوم و نه بر

یکی شاه را بر دل اندیشه خاست

بپیچیدش آهرمن از راه راست

به رنج نیاگانش از باستان

نخواهد همی بود همداستان

همی گنج بی‌رنج بگزایدش

چراگاه مازندران بایدش

اگر هیچ سرخاری از آمدن

سپهبد همی زود خواهد شدن

همی رنج تو داد خواهد به باد

که بردی ز آغاز باکیقباد

تو با رستم شیر ناخورده سیر

میان را ببستی چو شیر دلیر

کنون آن همه باد شد پیش اوی

بپیچید جان بداندیش اوی

چو بشنید دستان بپیچید سخت

تنش گشت لرزان بسان درخت

همی گفت کاووس خودکامه مرد

نه گرم آزموده ز گیتی نه سرد

کسی کاو بود در جهان پیش گاه

برو بگذرد سال و خورشید و ماه

که ماند که از تیغ او در جهان

بلرزند یکسر کهان و مهان

نباشد شگفت ار بمن نگرود

شوم خسته گر پند من نشنود

ورین رنج آسان کنم بر دلم

از اندیشهٔ شاه دل بگسلم

نه از من پسندد جهان‌آفرین

نه شاه و نه گردان ایران زمین

شوم گویمش هرچ آید ز پند

ز من گر پذیرد بود سودمند

وگر تیز گردد گشادست راه

تهمتن هم ایدر بود با سپاه

پر اندیشه بود آن شب دیرباز

چو خورشید بنمود تاج از فراز

کمر بست و بنهاد سر سوی شاه

بزرگان برفتند با او به راه

خبر شد به طوس و به گودرز و گیو

به رهام و گرگین و گردان نیو

که دستان به نزدیک ایران رسید

درفش همایونش آمد پدید

پذیره شدندش سران سپاه

سری کاو کشد پهلوانی کلاه

چو دستان سام اندر آمد به تنگ

پذیره شدندنش همه بی‌درنگ

برو سرکشان آفرین خواندند

سوی شاه با او همی راندند

بدو گفت طوس ای گو سرفراز

کشیدی چنین رنج راه دراز

ز بهر بزرگان ایران زمین

برآرامش این رنج کردی گزین

همه سر به سر نیک خواه توایم

ستوده به فر کلاه توایم

ابا نامداران چنین گفت زال

که هر کس که او را نفرسود سال

همه پند پیرانش آید به یاد

ازان پس دهد چرخ گردانش داد

نشاید که گیریم ازو پند باز

کزین پند ما نیست خود بی‌نیاز

ز پند و خرد گر بگردد سرش

پشیمانی آید ز گیتی برش

به آواز گفتند ما با توایم

ز تو بگذرد پند کس نشنویم

همه یکسره نزد شاه آمدند

بر نامور تخت گاه آمدند

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:10 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

وزانجا سوی پارس اندر کشید

که در پارس بد گنجها را کلید

نشستنگه آن گه به اسطخر بود

کیان را بدان جایگه فخر بود

جهانی سوی او نهادند روی

که او بود سالار دیهیم جوی

به تخت کیان اندر آورد پای

به داد و به آیین فرخنده‌رای

چنین گفت با نامور مهتران

که گیتی مرا از کران تا کران

اگر پیل با پشه کین آورد

همه رخنه در داد و دین آورد

نخواهم به گیتی جز از راستی

که خشم خدا آورد کاستی

تن آسانی از درد و رنج منست

کجا خاک و آبست گنج منست

سپاهی و شهری همه یکسرند

همه پادشاهی مرا لشکرند

همه در پناه جهاندار بید

خردمند بید و بی‌آزار بید

هر آنکس که دارد خورید و دهید

سپاسی ز خوردن به من برنهید

هرآنکس کجا بازماند ز خورد

ندارد همی توشهٔ کارکرد

چراگاهشان بارگاه منست

هرآنکس که اندر سپاه منست

وزان رفته نام‌آوران یاد کرد

به داد و دهش گیتی آباد کرد

برین گونه صدسال شادان بزیست

نگر تا چنین در جهان شاه کیست

پسر بد مر او را خردمند چار

که بودند زو در جهان یادگار

نخستین چو کاووس باآفرین

کی آرش دوم و دگر کی پشین

چهارم کجا آرشش بود نام

سپردند گیتی به آرام و کام

چو صد سال بگذشت با تاج و تخت

سرانجام تاب اندر آمد به بخت

چو دانست کامد به نزدیک مرگ

بپژمرد خواهد همی سبز برگ

سر ماه کاووس کی را بخواند

ز داد و دهش چند با او براند

بدو گفت ما بر نهادیم رخت

تو بسپار تابوت و بردار تخت

چنانم که گویی ز البرز کوه

کنون آمدم شادمان با گروه

چو بختی که بی‌آگهی بگذرد

پرستندهٔ او ندارد خرد

تو گر دادگر باشی و پاک دین

ز هر کس نیابی به جز آفرین

و گر آز گیرد سرت را به دام

برآری یکی تیغ تیز از نیام

بگفت این و شد زین جهان فراخ

گزین کرد صندوق بر جای کاخ

بسر شد کنون قصهٔ کیقباد

ز کاووس باید سخن کرد یاد

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:10 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

همی رفت پیش اندرون زال زر

پس او بزرگان زرین کمر

چو کاووس را دید دستان سام

نشسته بر اورنگ بر شادکام

به کش کرده دست و سرافگنده پست

همی رفت تا جایگاه نشست

چنین گفت کای کدخدای جهان

سرافراز بر مهتران و مهان

چو تخت تو نشنید و افسر ندید

نه چون بخت تو چرخ گردان شنید

همه ساله پیروز بادی و شاد

سرت پر ز دانش دلت پر ز داد

شه نامبردار بنواختش

بر خویش بر تخت بنشاختش

بپرسیدش از رنج راه دراز

ز گردان و از رستم سرفراز

چنین گفت مر شاه را زال زر

که نوشه بدی شاه و پیروزگر

همه شاد و روشن به بخت تواند

برافراخته سر به تخت تواند

ازان پس یکی داستان کرد یاد

سخنهای شایسته را در گشاد

چنین گفت کای پادشاه جهان

سزاوار تختی و تاج مهان

ز تو پیشتر پادشه بوده‌اند

که این راه هرگز نپیموده‌اند

که بر سر مرا روز چندی گذشت

سپهر از بر خاک چندی بگشت

منوچهر شد زین جهان فراخ

ازو ماند ایدر بسی گنج و کاخ

همان زو و با نوذر و کیقباد

چه مایه بزرگان که داریم یاد

ابا لشکر گشن و گرز گران

نکردند آهنگ مازندران

که آن خانهٔ دیو افسونگرست

طلسمست و ز بند جادو درست

مران را به شمشیر نتوان شکست

به گنج و به دانش نیاید به دست

هم آن را به نیرنگ نتوان گشاد

مده رنج و گنج و درم را به باد

همایون ندارد کس آنجا شدن

وزایدر کنون رای رفتن زدن

سپه را بران سو نباید کشید

ز شاهان کس این رای هرگز ندید

گرین نامداران ترا کهترند

چنین بندهٔ دادگر داورند

تو از خون چندین سرنامدار

ز بهر فزونی درختی مکار

که بار و بلندیش نفرین بود

نه آیین شاهان پیشین بود

چنین پاسخ آورد کاووس باز

کز اندیشهٔ تو نیم بی‌نیاز

ولیکن من از آفریدون و جم

فزونم به مردی و فر و درم

همان از منوچهر و از کیقباد

که مازندران را نکردند یاد

سپاه و دل و گنجم افزونترست

جهان زیر شمشیر تیز اندرست

چو بردانشی شد گشاده جهان

به آهن چه داریم گیتی نهان

شوم‌شان یکایک به راه آورم

گر آیین شمشیر و گاه آورم

اگر کس نمانم به مازندران

وگر بر نهم باژ و ساو گران

چنان زار و خوارند بر چشم من

چه جادو چه دیوان آن انجمن

به گوش تو آید خود این آگهی

کزیشان شود روی گیتی تهی

تو با رستم ایدر جهاندار باش

نگهبان ایران و بیدار باش

جهان آفریننده یار منست

سر نره دیوان شکار منست

گرایدونک یارم نباشی به جنگ

مفرمای ما را بدین در درنگ

چو از شاه بنشنید زال این سخن

ندید ایچ پیدا سرش را ز بن

بدو گفت شاهی و ما بنده‌ایم

به دلسوزگی با تو گوینده‌ایم

اگر داد فرمان دهی گر ستم

برای تو باید زدن گام و دم

از اندیشه دل را بپرداختم

سخن آنچ دانستم انداختم

نه مرگ از تن خویش بتوان سپوخت

نه چشم جهان کس به سوزن بدوخت

به پرهیز هم کس نجست از نیاز

جهانجوی ازین سه نیابد جواز

همیشه جهان بر تو فرخنده باد

مبادا که پند من آیدت یاد

پشیمان مبادی ز کردار خویش

به تو باد روشن دل و دین و کیش

سبک شاه را زال پدرود کرد

دل از رفتن او پر از دود کرد

برون آمد از پیش کاووس شاه

شده تیره بر چشم او هور و ماه

برفتند با او بزرگان نیو

چو طوس و چو گودرز و رهام و گیو

به زال آنگهی گفت گیو از خدای

همی خواهم آنک او بود رهنمای

به جایی که کاووس را دسترس

نباشد ندارم مر او را به کس

ز تو دور باد آز و چشم نیاز

مبادا به تو دست دشمن دراز

به هر سو که آییم و اندر شویم

جز او آفرینت سخن نشنویم

پس از کردگار جهان‌آفرین

به تو دارد امید ایران زمین

ز بهر گوان رنج برداشتی

چنین راه دشوار بگذاشتی

پس آنگه گرفتندش اندر کنار

ره سیستان را برآراست کار

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:10 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها