پاسخ به:شاهنامه فردوسی
گر آید ز گردون برو بر گزند
چو از جایگه بگسلد پای خویش
به شاخ نو آیین دهد جای خویش
مراو را سپارد گل و برگ و باغ
اگر شاخ بد خیزد از بیخ نیک
تو با شاخ تندی میاغاز ریک
پدر چون به فرزند ماند جهان
تو بیگانه خوانش مخوانش پسر
سزد گر جفا بیند از روزگار
نخواهد که ماند به گیتی بسی
مرا او را جهان بنده شد سر به سر
همان تخت و هم طوق و هم گوشوار
همان تازی اسپان آگنده یال
به گیتی ندانست کس را همال
چنان بد که در گلشن زرنگار
همی رای زد شاه بر بیش و کم
چو رامشگری دیو زی پردهدار
بیامد که خواهد بر شاه بار
برفت از بر پرده سالار بار
به بربط چو بایست بر ساخت رود
که مازندران شهر ما یاد باد
به کوه اندرون لاله و سنبلست
هوا خوشگوار و زمین پرنگار
نه گرم و نه سرد و همیشه بهار
نوازنده بلبل به باغ اندرون
گرازنده آهو به راغ اندرون
همیشه بیاساید از خفت و خوی
همه ساله هرجای رنگست و بوی
همیشه پر از لاله بینی زمین
به هر جای باز شکاری به کار
چو کاووس بشنید از او این سخن
که ما سر نهادیم یکسر به بزم
من از جم و ضحاک و از کیقباد
فزونم به بخت و به فر و به داد
سخن چون به گوش بزرگان رسید
ازیشان کس این رای فرخ ندید
همه زرد گشتند و پرچین بروی
نهانی روانشان پر از باد سرد
چو طوس و چو گودرز کشواد و گیو
چو خراد و گرگین و رهام نیو
زمین جز به فرمان تو نسپریم
که از بخت ما را چه آمد به سر
اگر شهریار این سخنها که گفت
به می خوردن اندر نخواهد نهفت
ز ما و ز ایران برآمد هلاگ
نماند برین بوم و بر آب و خاک
به فرمان او دیو و مرغ و پری
نجست از دلیران دیوان نبرد
اگر شایدی بردن این بد بسر
به مردی و گنج و به نام و هنر
نکردی برین بر دل خویش پست
یکی چاره باید کنون اندرین
که این بد بگردد ز ایران زمین
چنین گفت پس طوس با مهتران
که ای رزم دیده دلاور سران
مراین بند را چاره اکنون یکیست
بسازیم و این کار دشوار نیست
که گر سر به گل داری اکنون مشوی
یکی تیز کن مغز و بنمای روی
بگوید که این اهرمن داد یاد
مگر زالش آرد ازین گفته باز
چنین داد از نامداران پیام
که ای نامور با گهر پور سام
یکی کار پیش آمد اکنون شگفت
که آسانش اندازه نتوان گرفت
نه تن ماند ایدر نه بوم و نه بر
یکی شاه را بر دل اندیشه خاست
بپیچیدش آهرمن از راه راست
همی رنج تو داد خواهد به باد
تو با رستم شیر ناخورده سیر
میان را ببستی چو شیر دلیر
کنون آن همه باد شد پیش اوی
چو بشنید دستان بپیچید سخت
همی گفت کاووس خودکامه مرد
نه گرم آزموده ز گیتی نه سرد
کسی کاو بود در جهان پیش گاه
برو بگذرد سال و خورشید و ماه
که ماند که از تیغ او در جهان
نه از من پسندد جهانآفرین
نه شاه و نه گردان ایران زمین
تهمتن هم ایدر بود با سپاه
پر اندیشه بود آن شب دیرباز
چو خورشید بنمود تاج از فراز
کمر بست و بنهاد سر سوی شاه
بزرگان برفتند با او به راه
خبر شد به طوس و به گودرز و گیو
به رهام و گرگین و گردان نیو
که دستان به نزدیک ایران رسید
چو دستان سام اندر آمد به تنگ
برآرامش این رنج کردی گزین
همه سر به سر نیک خواه توایم
ابا نامداران چنین گفت زال
که هر کس که او را نفرسود سال
همه پند پیرانش آید به یاد
ازان پس دهد چرخ گردانش داد
نشاید که گیریم ازو پند باز
کزین پند ما نیست خود بینیاز
به آواز گفتند ما با توایم
شنبه 11 اردیبهشت 1395 9:10 PM
تشکرات از این پست