0

شاهنامه فردوسی

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

چو شد ساخته کار خود بر نشست

چو گردی به مردی میان را ببست

یکی ترگ رومی به سر بر نهاد

یکی باره زیراندرش همچو باد

بیامد گرازان به درگاه سام

نه آواز داد و نه برگفت نام

به کار آگهان گفت تا ناگهان

بگویند با سرفراز جهان

که آمد فرستاده‌ای کابلی

به نزد سپهبد یل زابلی

ز مهراب گرد آوریده پیام

به نزد سپهبد جهانگیر سام

بیامد بر سام یل پرده‌دار

بگفت و بفرمود تا داد بار

فرود آمد از اسپ سیندخت و رفت

به پیش سپهبد خرامید تفت

زمین را ببوسید و کرد آفرین

ابر شاه و بر پهلوان زمین

نثار و پرستنده و اسپ و پیل

رده بر کشیده ز در تا دو میل

یکایک همه پیش سام آورید

سر پهلوان خیره شد کان بدید

پر اندیشه بنشست برسان مست

بکش کرده دست و سرافگنده پست

که جایی کجا مایه چندین بود

فرستادن زن چه آیین بود

گراین خواسته زو پذیرم همه

ز من گردد آزرده شاه رمه

و گر بازگردانم از پیش زال

برآرد به کردار سیمرغ بال

برآورد سر گفت کاین خواسته

غلامان و پیلان آراسته

برید این به گنجور دستان دهید

به نام مه کابلستان دهید

پری روی سیندخت بر پیش سام

زبان کرد گویا و دل شادکام

چو آن هدیه‌ها را پذیرفته دید

رسیده بهی و بدی رفته دید

سه بت روی با او به یک جا بدند

سمن پیکر و سرو بالا بدند

گرفته یکی جام هر یک به دست

بفرمود کامد به جای نشست

به پیش سپهبد فرو ریختند

همه یک به دیگر برآمیختند

چو با پهلوان کار بر ساختند

ز بیگانه خانه بپرداختند

چنین گفت سیندخت با پهلوان

که با رای تو پیر گردد جوان

بزرگان ز تو دانش آموختند

به تو تیرگیها برافروختند

به مهر تو شد بسته دست بدی

به گرزت گشاده ره ایزدی

گنهکار گر بود مهراب بود

ز خون دلش دیده سیراب بود

سر بیگناهان کابل چه کرد

کجا اندر آورد باید بگرد

همه شهر زنده برای تواند

پرستنده و خاک پای تواند

ازان ترس کو هوش و زور آفرید

درخشنده ناهید و هور آفرید

نیاید چنین کارش از تو پسند

میان را به خون ریختن در مبند

بدو سام یل گفت با من بگوی

ازان کت بپرسم بهانه مجوی

تو مهراب را کهتری گر همال

مر آن دخت او را کجا دید زال

به روی و به موی و به خوی و خرد

به من گوی تا باکی اندر خورد

ز بالا و دیدار و فرهنگ اوی

بران سان که دیدی یکایک بگوی

بدو گفت سیندخت کای پهلوان

سر پهلوانان و پشت گوان

یکی سخت پیمانت خواهم نخست

که لرزان شود زو بر و بوم و رست

که از تو نیاید به جانم گزند

نه آنکس که بر من بود ارجمند

مرا کاخ و ایوان آباد هست

همان گنج و خویشان و بنیاد هست

چو ایمن شوم هر چه گویی بگوی

بگویم بجویم بدین آب روی

نهفته همه گنج کابلستان

بکوشم رسانم به زابلستان

جزین نیز هر چیز کاندر خورد

بیبد ز من مهتر پر خرد

گرفت آن زمان سام دستش به دست

ورا نیک بنواخت و پیمان ببست

چو بشنید سیندخت سوگند او

همان راست گفتار و پیوند او

زمین را ببوسید و بر پای خاست

بگفت آنچه اندر نهان بود راست

که من خویش ضحاکم ای پهلوان

زن گرد مهراب روشن روان

همان مام رودابهٔ ماه روی

که دستان همی جان فشاند بروی

همه دودمان پیش یزدان پاک

شب تیره تا برکشد روز چاک

همی بر تو بر خواندیم آفرین

همان بر جهاندار شاه زمین

کنون آمدم تا هوای تو چیست

ز کابل ترا دشمن و دوست کیست

اگر ما گنهکار و بدگوهریم

بدین پادشاهی نه اندر خوریم

من اینک به پیش توام مستمند

بکش گر کشی ور ببندی ببند

دل بیگناهان کابل مسوز

کجا تیره روز اندر آید به روز

سخنها چو بشنید ازو پهلوان

زنی دید با رای و روشن روان

به رخ چون بهار و به بالا چو سرو

میانش چو غرو و به رفتن تذرو

چنین داد پاسخ که پیمان من

درست است اگر بگسلد جان من

تو با کابل و هر که پیوند تست

بمانید شادان دل و تن‌درست

بدین نیز همداستانم که زال

ز گیتی چو رودابه جوید همال

شما گرچه از گوهر دیگرید

همان تاج و اورنگ را در خورید

چنین است گیتی وزین ننگ نیست

ابا کردگار جهان جنگ نیست

چنان آفریند که آیدش رای

نمانیم و ماندیم با های های

یکی بر فراز و یکی در نشیب

یکی با فزونی یکی با نهیب

یکی از فزایش دل آراسته

ز کمی دل دیگری کاسته

یکی نامه با لابهٔ دردمند

نبشتم به نزدیک شاه بلند

به نزد منوچهر شد زال زر

چنان شد که گفتی برآورده پر

به زین اندر آمد که زین را ندید

همان نعل اسپش زمین را ندید

بدین زال را شاه پاسخ دهد

چو خندان شود رای فرخ نهد

که پروردهٔ مرغ بی‌دل شدست

از آب مژه پای در گل شدست

عروس ار به مهر اندرون همچو اوست

سزد گر برآیند هر دو ز پوست

یکی روی آن بچهٔ اژدها

مرا نیز بنمای و بستان بها

بدو گفت سیندخت اگر پهلوان

کند بنده را شاد و روشن روان

چماند به کاخ من اندر سمند

سرم بر شود به آسمان بلند

به کابل چنو شهریار آوریم

همه پیش او جان نثار آوریم

لب سام سیندخت پرخنده دید

همه بیخ کین از دلش کنده دید

نوندی دلاور به کردار باد

برافگند و مهراب را مژده داد

کز اندیشهٔ بد مکن یاد هیچ

دلت شاد کن کار مهمان بسیچ

من اینک پس نامه اندر دمان

بیایم نجویم به ره بر زمان

دوم روز چون چشمهٔ آفتاب

بجنیبد و بیدار شد سر ز خواب

گرانمایه سیندخت بنهاد روی

به درگاه سالار دیهیم جوی

روارو برآمد ز درگاه سام

مه بانوان خواندندش به نام

بیامد بر سام و بردش نماز

سخن گفت بااو زمانی دراز

به دستوری بازگشتن به جای

شدن شادمان سوی کابل خدای

دگر ساختن کار مهمان نو

نمودن به داماد پیمان نو

ورا سام یل گفت برگرد و رو

بگو آنچه دیدی به مهراب گو

سزاوار او خلعت آراستند

ز گنج آنچه پرمایه‌تر خواستند

بکابل دگر سام را هر چه بود

ز کاخ و زباغ و زکشت و درود

دگر چارپایان دوشیدنی

ز گستردنی هم ز پوشیدنی

به سیندخت بخشید و دستش بدست

گرفت و یک نیز پیمان ببست

پذیرفت مر دخت او را بزال

که باشند هر دو بشادی همال

سرافراز گردی و مردی دویست

بدو داد و گفتش که ایدر مایست

به کابل بباش و به شادی بمان

ازین پس مترس از بد بدگمان

شگفته شد آن روی پژمرده ماه

به نیک اختری برگرفتند راه

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:03 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

چو خورشید تابنده شد ناپدید

در حجره بستند و گم شد کلید

پرستنده شد سوی دستان سام

که شد ساخته کار بگذار گام

سپهبد سوی کاخ بنهاد روی

چنان چون بود مردم جفت جوی

برآمد سیه چشم گلرخ به بام

چو سرو سهی بر سرش ماه تام

چو از دور دستان سام سوار

پدید آمد آن دختر نامدار

دو بیجاده بگشاد و آواز داد

که شاد آمدی ای جوانمرد شاد

درود جهان آفرین بر تو باد

خم چرخ گردان زمین تو باد

پیاده بدین سان ز پرده سرای

برنجیدت این خسروانی دو پای

سپهبد کزان گونه آوا شنید

نگه کرد و خورشید رخ را بدید

شده بام از آن گوهر تابناک

به جای گل سرخ یاقوت خاک

چنین داد پاسخ که ای ماه چهر

درودت ز من آفرین از سپهر

چه مایه شبان دیده اندر سماک

خروشان بدم پیش یزدان پاک

همی خواستم تا خدای جهان

نماید مرا رویت اندر نهان

کنون شاد گشتم به آواز تو

بدین خوب گفتار با ناز تو

یکی چارهٔ راه دیدار جوی

چه پرسی تو بر باره و من به کوی

پری روی گفت سپهبد شنود

سر شعر گلنار بگشاد زود

کمندی گشاد او ز سرو بلند

کس از مشک زان سان نپیچد کمند

خم اندر خم و مار بر مار بر

بران غبغبش نار بر نار بر

بدو گفت بر تاز و برکش میان

بر شیر بگشای و چنگ کیان

بگیر این سیه گیسو از یک سوم

ز بهر تو باید همی گیسوم

نگه کرد زال اندران ماه روی

شگفتی بماند اندران روی و موی

چنین داد پاسخ که این نیست داد

چنین روز خورشید روشن مباد

که من دست را خیره بر جان زنم

برین خسته دل تیز پیکان زنم

کمند از رهی بستد و داد خم

بیفگند خوار و نزد ایچ دم

به حلقه درآمد سر کنگره

برآمد ز بن تا به سر یکسره

چو بر بام آن باره بنشست باز

برآمد پری روی و بردش نماز

گرفت آن زمان دست دستان به دست

برفتند هر دو به کردار مست

فرود آمد از بام کاخ بلند

به دست اندرون دست شاخ بلند

سوی خانهٔ زرنگار آمدند

بران مجلس شاهوار آمدند

بهشتی بد آراسته پر ز نور

پرستنده بر پای و بر پیش حور

شگفت اندرو مانده بد زال زر

برآن روی و آن موی و بالا و فر

ابا یاره و طوق و با گوشوار

ز دینار و گوهر چو باغ بهار

دو رخساره چون لاله اندر سمن

سر جعد زلفش شکن بر شکن

همان زال با فر شاهنشهی

نشسته بر ماه بر فرهی

حمایل یکی دشنه اندر برش

ز یاقوت سرخ افسری بر سرش

همی بود بوس و کنار و نبید

مگر شیر کو گور را نشکرید

سپهبد چنین گفت با ماه‌روی

که ای سرو سیمین بر و رنگ بوی

منوچهر اگر بشنود داستان

نباشد برین کار همداستان

همان سام نیرم برآرد خروش

ازین کار بر من شود او بجوش

ولیکن نه پرمایه جانست و تن

همان خوار گیرم بپوشم کفن

پذیرفتم از دادگر داورم

که هرگز ز پیمان تو نگذرم

شوم پیش یزدان ستایش کنم

چو ایزد پرستان نیایش کنم

مگر کو دل سام و شاه زمین

بشوید ز خشم و ز پیکار و کین

جهان آفرین بشنود گفت من

مگر کاشکارا شوی جفت من

بدو گفت رودابه من همچنین

پذیرفتم از داور کیش و دین

که بر من نباشد کسی پادشا

جهان آفرین بر زبانم گوا

جز از پهلوان جهان زال زر

که با تخت و تاجست وبا زیب و فر

همی مهرشان هر زمان بیش بود

خرد دور بود آرزو پیش بود

چنین تا سپیده برآمد ز جای

تبیره برآمد ز پرده‌سرای

پس آن ماه را شید پدرود کرد

بر خویش تار و برش پود کرد

ز بالا کمند اندر افگند زال

فرود آمد از کاخ فرخ همال

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:03 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

منوچهر را سال شد بر دو شست

ز گیتی همی بار رفتن ببست

ستاره‌شناسان بر او شدند

همی ز آسمان داستانها زدند

ندیدند روزش کشیدن دراز

ز گیتی همی گشت بایست باز

بدادند زان روز تلخ آگهی

که شد تیره آن تخت شاهنشهی

گه رفتن آمد به دیگر سرای

مگر نزد یزدان به آیدت جای

نگر تا چه باید کنون ساختن

نباید که مرگ آورد تاختن

سخن چون ز داننده بشنید شاه

به رسم دگرگون بیاراست گاه

همه موبدان و ردان را بخواند

همه راز دل پیش ایشان براند

بفرمود تا نوذر آمدش پیش

ورا پندها داد ز اندازه بیش

که این تخت شاهی فسونست و باد

برو جاودان دل نباید نهاد

مرا بر صد و بیست شد سالیان

به رنج و به سختی ببستم میان

بسی شادی و کام دل راندم

به رزم اندرون دشمنان ماندم

به فر فریدون ببستم میان

به پندش مرا سود شد هر زیان

بجستم ز سلم و ز تور سترگ

همان کین ایرج نیای بزرگ

جهان ویژه کردم ز پتیاره‌ها

بس شهر کردم بس باره‌ها

چنانم که گویی ندیدم جهان

شمار گذشته شد اندر نهان

نیرزد همی زندگانیش مرگ

درختی که زهر آورد بار و برگ

ازان پس که بردم بسی درد و رنج

سپردم ترا تخت شاهی و گنج

چنان چون فریدون مرا داده بود

ترا دادم این تاج شاه آزمود

چنان دان که خوردی و بر تو گذشت

به خوشتر زمان بازم بایدت گشت

نشانی که ماند همی از تو باز

برآید برو روزگار دراز

نباید که باشد جز از آفرین

که پاکی نژاد آورد پاک دین

نگر تا نتابی ز دین خدای

که دین خدای آورد پاک رای

کنون نو شود در جهان داوری

چو موسی بیاید به پیغمبری

پدید آید آنگه به خاور زمین

نگر تا نتابی بر او به کین

بدو بگرو آن دین یزدان بود

نگه کن ز سر تا چه پیمان بود

تو مگذار هرگز ره ایزدی

که نیکی ازویست و هم زو بدی

ازان پس بیاید ز ترکان سپاه

نهند از بر تخت ایران کلاه

ترا کارهای درشتست پیش

گهی گرگ باید بدن گاه میش

گزند تو آید ز پور پشنگ

ز توران شود کارها بر تو ننگ

بجوی ای پسر چون رسد داوری

ز سام و ز زال آنگهی یاوری

وزین نو درختی که از پشت زال

برآمد کنون برکشد شاخ و یال

ازو شهر توران شود بی‌هنر

به کین تو آید همان کینه‌ور

بگفت و فرود آمد آبش بروی

همی زار بگریست نوذر بروی

بی‌آنکش بدی هیچ بیماریی

نه از دردها هیچ آزاریی

دو چشم کیانی به هم بر نهاد

بپژمرد و برزد یکی سرد باد

شد آن نامور پرهنر شهریار

به گیتی سخن ماند زو یادگار

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:04 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

بیامد یکی موبدی چرب دست

مر آن ماه رخ را به می کرد مست

بکافید بی‌رنج پهلوی ماه

بتابید مر بچه را سر ز راه

چنان بی‌گزندش برون آورید

که کس در جهان این شگفتی ندید

یکی بچه بد چون گوی شیرفش

به بالا بلند و به دیدار کش

شگفت اندرو مانده بد مرد و زن

که نشنید کس بچهٔ پیل تن

همان دردگاهش فرو دوختند

به داور همه درد بسپوختند

شبانروز مادر ز می خفته بود

ز می خفته و هش ازو رفته بود

چو از خواب بیدار شد سرو بن

به سیندخت بگشاد لب بر سخن

برو زر و گوهر برافشاندند

ابر کردگار آفرین خواندند

مر آن بچه را پیش او تاختند

بسان سپهری برافراختند

بخندید ازان بچه سرو سهی

بدید اندرو فر شاهنشهی

به رستم بگفتا غم آمد بسر

نهادند رستمش نام پسر

یکی کودکی دوختند از حریر

به بالای آن شیر ناخورده شیر

درون وی آگنده موی سمور

برخ بر نگاریده ناهید و هور

به بازوش بر اژدهای دلیر

به چنگ اندرش داده چنگال شیر

به زیر کش اندر گرفته سنان

به یک دست کوپال و دیگر عنان

نشاندندش آنگه بر اسپ سمند

به گرد اندرش چاکران نیز چند

چو شد کار یکسر همه ساخته

چنان چون ببایست پرداخته

هیون تکاور برانگیختند

به فرمان بران بر درم ریختند

پس آن صورت رستم گرزدار

ببردند نزدیک سام سوار

یکی جشن کردند در گلستان

ز زاولستان تا به کابلستان

همه دشت پر باده و نای بود

به هر کنج صد مجلس آرای بود

به زاولستان از کران تا کران

نشسته به هر جای رامشگران

نبد کهتر از مهتران بر فرود

نشسته چنان چون بود تار و پود

پس آن پیکر رستم شیرخوار

ببردند نزدیک سام سوار

ابر سام یل موی بر پای خاست

مرا ماند این پرنیان گفت راست

اگر نیم ازین پیکر آید تنش

سرش ابر ساید زمین دامنش

وزان پس فرستاده را پیش خواست

درم ریخت تا بر سرش گشت راست

به شادی برآمد ز درگاه کوس

بیاراست میدان چو چشم خروس

می‌آورد و رامشگران را بخواند

به خواهندگان بر درم برفشاند

بیاراست جشنی که خورشید و ماه

نظاره شدند اندران بزمگاه

پس آن نامهٔ زال پاسخ نوشت

بیاراست چون مرغزار بهشت

نخست آفرین کرد بر کردگار

بران شادمان گردش روزگار

ستودن گرفت آنگهی زال را

خداوند شمشیر و کوپال را

پس آمد بدان پیکر پرنیان

که یال یلان داشت و فر کیان

بفرمود کین را چنین ارجمند

بدارید کز دم نیابد گزند

نیایش همی کردم اندر نهان

شب و روز با کردگار جهان

که زنده ببیند جهانبین من

ز تخم تو گردی به آیین من

کنون شد مرا و ترا پشت راست

نباید جز از زندگانیش خواست

فرستاده آمد چو باد دمان

بر زال روشن دل و شادمان

چو بشنید زال این سخنهای نغز

که روشن روان اندر آید به مغز

به شادیش بر شادمانی فزود

برافراخت گردن به چرخ کبود

همی گشت چندی بروبر جهان

برهنه شد آن روزگار نهان

به رستم همی داد ده دایه شیر

که نیروی مردست و سرمایه شیر

چو از شیر آمد سوی خوردنی

شد از نان و از گوشت افزودنی

بدی پنج مرده مراو را خورش

بماندند مردم ازان پرورش

چو رستم بپیمود بالای هشت

بسان یکی سرو آزاد گشت

چنان شد که رخشان ستاره شود

جهان بر ستاره نظاره شود

تو گفتی که سام یلستی به جای

به بالا و دیدار و فرهنگ و رای

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:04 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

همی رند دستان گرفته شتاب

چو پرنده مرغ و چو کشتی برآب

کسی را نبد ز آمدنش آگهی

پذیره نرفتند با فرهی

خروشی برآمد ز پرده سرای

که آمد ز ره زال فرخنده‌رای

پذیره شدش سام یل شادمان

همی داشت اندر برش یک زمان

فرود آمد از باره بوسید خاک

بگفت آن کجا دید و بشنید پاک

نشست از بر تخت پرمایه سام

ابا زال خرم دل و شادکام

سخنهای سیندخت گفتن گرفت

لبش گشت خندان نهفتن گرفت

چنین گفت کامد ز کابل پیام

پیمبر زنی بود سیندخت نام

ز من خواست پیمان و دادم زمان

که هرگز نباشم بدو بدگمان

ز هر چیز کز من به خوبی بخواست

سخنها بران برنهادیم راست

نخست آنکه با ماه کابلستان

شود جفت خورشید زابلستان

دگر آنکه زی او به مهمان شویم

بران دردها پاک درمان شویم

فرستاده‌ای آمد از نزد اوی

که پردخته شد کار بنمای روی

کنون چیست پاسخ فرستاده را

چه گوییم مهراب آزاده را

ز شادی چنان شد دل زال سام

که رنگش سراپای شد لعل فام

چنین داد پاسخ که ای پهلوان

گر ایدون که بینی به روشن روان

سپه رانی و ما به کابل شویم

بگوییم زین در سخن بشنویم

به دستان نگه کرد فرخنده سام

بدانست کورا ازین چیست کام

سخن هر چه از دخت مهراب نیست

به نزدیک زال آن جز از خواب نیست

بفرمود تا زنگ و هندی درای

زدند و گشادند پرده سرای

هیونی برافگند مرد دلیر

بدان تا شود نزد مهراب شیر

بگوید که آمد سپهبد ز راه

ابا زال با پیل و چندی سپاه

فرستاده تازان به کابل رسید

خروشی برآمد چنان چون سزید

چنان شاد شد شاه کابلستان

ز پیوند خورشید زابلستان

که گفتی همی جان برافشاندند

ز هر جای رامشگران خواندند

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:05 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

چو سوگ پدر شاه نوذر بداشت

ز کیوان کلاه کیی برفراشت

به تخت منوچهر بر بار داد

بخواند انجمن را و دینار داد

برین برنیامد بسی روزگار

که بیدادگر شد سر شهریار

ز گیتی برآمد به هر جای غو

جهان را کهن شد سر از شاه نو

چو او رسمهای پدر درنوشت

ابا موبدان و ردان تیز گشت

همی مردمی نزد او خوار شد

دلش بردهٔ گنج و دینار شد

کدیور یکایک سپاهی شدند

دلیران سزاوار شاهی شدند

چو از روی کشور برآمد خروش

جهانی سراسر برآمد به جوش

بترسید بیدادگر شهریار

فرستاد کس نزد سام سوار

به سگسار مازندران بود سام

فرستاد نوذر بر او پیام

خداوند کیوان و بهرام و هور

که هست آفرینندهٔ پیل و مور

نه دشواری از چیز برترمنش

نه آسانی از اندک اندر بوش

همه با توانایی او یکیست

اگر هست بسیار و گر اندکیست

کنون از خداوند خورشید و ماه

ثنا بر روان منوچهر شاه

ابر سام یل باد چندان درود

که آید همی ز ابر باران فرود

مران پهلوان جهاندیده را

سرافراز گرد پسندیده را

همیشه دل و هوشش آباد باد

روانش ز هر درد آزاد باد

شناسد مگر پهلوان جهان

سخنها هم از آشکار و نهان

که تا شاه مژگان به هم برنهاد

ز سام نریمان بسی کرد یاد

همیدون مرا پشت گرمی بدوست

که هم پهلوانست و هم شاه دوست

نگهبان کشور به هنگام شاه

ازویست رخشنده فرخ کلاه

کنون پادشاهی پرآشوب گشت

سخنها از اندازه اندر گذشت

اگر برنگیرد وی آن گرز کین

ازین تخت پردخته ماند زمین

چو نامه بر سام نیرم رسید

یکی باد سرد از جگر برکشید

به شبگیر هنگام بانگ خروس

برآمد خروشیدن بوق و کوس

یکی لشکری راند از گرگسار

که دریای سبز اندرو گشت خوار

چو نزدیک ایران رسید آن سپاه

پذیره شدندش بزرگان به راه

پیاده همه پیش سام دلیر

برفتند و گفتند هر گونه دیر

ز بیدادی نوذر تاجور

که بر خیره گم کرد راه پدر

جهان گشت ویران ز کردار اوی

غنوده شد آن بخت بیدار اوی

بگردد همی از ره بخردی

ازو دور شد فرهٔ ایزدی

چه باشد اگر سام یل پهلوان

نشیند برین تخت روشن روان

جهان گردد آباد با داد او

برویست ایران و بنیاد او

که ما بنده باشیم و فرمان کنیم

روانها به مهرش گروگان کنیم

بدیشان چنین گفت سام سوار

که این کی پسندد ز من کردگار

که چون نوذری از نژاد کیان

به تخت کیی بر کمر بر میان

به شاهی مرا تاج باید بسود

محالست و این کس نیارد شنود

خود این گفت یارد کس اندر جهان

چنین زهره دارد کس اندر نهان

اگر دختری از منوچهر شاه

بران تخت زرین شدی با کلاه

نبودی جز از خاک بالین من

بدو شاد بودی جهانبین من

دلش گر ز راه پدر گشت باز

برین برنیامد زمانی دراز

هنوز آهنی نیست زنگار خورد

که رخشنده دشوار شایدش کرد

من آن ایزدی فره باز آورم

جهان را به مهرش نیاز آورم

شما بر گذشته پشیمان شوید

به نوی ز سر باز پیمان شوید

گر آمرزش کردگار سپهر

نیابید و از نوذر شاه مهر

بدین گیتی اندر بود خشم شاه

به برگشتن آتش بود جایگاه

بزرگان ز کرده پشیمان شدند

یکایک ز سر باز پیمان شدند

چو آمد به درگاه سام سوار

پذیره شدش نوذر شهریار

به فرخ پی نامور پهلوان

جهان سر به سر شد به نوی جوان

به پوزش مهان پیش نوذر شدند

به جان و به دل ویژه کهتر شدند

برافروخت نوذر ز تخت مهی

نشست اندر آرام با فرهی

جهان پهلوان پیش نوذر به پای

پرستنده او بود و هم رهنمای

به نوذر در پندها را گشاد

سخنهای نیکو بسی کرد یاد

ز گرد فریدون و هوشنگ شاه

همان از منوچهر زیبای گاه

که گیتی بداد و دهش داشتند

به بیداد بر چشم نگماشتند

دل او ز کژی به داد آورید

چنان کرد نوذر که او رای دید

دل مهتران را بدو نرم کرد

همه داد و بنیاد آزرم کرد

چو گفته شد از گفتنیها همه

به گردنکشان و به شاه رمه

برون رفت با خلعت نوذری

چه تخت و چه تاج و چه انگشتری

غلامان و اسپان زرین ستام

پر از گوهر سرخ زرین دو جام

برین نیز بگذشت چندی سپهر

نه با نوذر آرام بودش نه مهر

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:05 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

پس آنگه ز مرگ منوچهر شاه

بشد آگهی تا به توران سپاه

ز نارفتن کار نوذر همان

یکایک بگفتند با بدگمان

چو بشنید سالار ترکان پشنگ

چنان خواست کاید به ایران به جنگ

یکی یاد کرد از نیا زادشم

هم از تور بر زد یکی تیز دم

ز کار منوچهر و از لشکرش

ز گردان و سالار و از کشورش

همه نامداران کشورش را

بخواند و بزرگان لشکرش را

چو ارجسپ و گرسیوز و بارمان

چو کلباد جنگی هژبر دمان

سپهبدش چون ویسهٔ تیزچنگ

که سالار بد بر سپاه پشنگ

جهان پهلوان پورش افراسیاب

بخواندش درنگی و آمد شتاب

سخن راند از تور و از سلم گفت

که کین زیر دامن نشاید نهفت

کسی را کجا مغز جوشیده نیست

برو بر چنین کار پوشیده نیست

که با ما چه کردند ایرانیان

بدی را ببستند یک یک میان

کنون روز تندی و کین جستنست

رخ از خون دیده گه شستنست

ز گفت پدر مغز افراسیاب

برآمد ز آرام وز خورد و خواب

به پیش پدر شد گشاده زبان

دل آگنده از کین کمر برمیان

که شایستهٔ جنگ شیران منم

هم‌آورد سالار ایران منم

اگر زادشم تیغ برداشتی

جهان را به گرشاسپ نگذاشتی

میان را ببستی به کین آوری

بایران نکردی مگر سروری

کنون هرچه مانیده بود از نیا

ز کین جستن و چاره و کیمیا

گشادنش بر تیغ تیز منست

گه شورش و رستخیز منست

به مغز پشنگ اندر آمد شتاب

چو دید آن سهی قد افراسیاب

بر و بازوی شیر و هم زور پیل

وزو سایه گسترده بر چند میل

زبانش به کردار برنده تیغ

چو دریا دل و کف چو بارنده میغ

بفرمود تا برکشد تیغ جنگ

به ایران شود با سپاه پشنگ

سپهبد چو شایسته بیند پسر

سزد گر برآرد به خورشید سر

پس از مرگ باشد سر او به جای

ازیرا پسر نام زد رهنمای

چو شد ساخته کار جنگ آزمای

به کاخ آمد اغریرث رهنمای

به پیش پدر شد پراندیشه دل

که اندیشه دارد همی پیشه دل

چنین گفت کای کار دیده پدر

ز ترکان به مردی برآورده سر

منوچهر از ایران اگر کم شدست

سپهدار چون سام نیرم شدست

چو گرشاسپ و چون قارن رزم زن

جز این نامداران آن انجمن

تو دانی که با سلم و تور سترگ

چه آمد ازان تیغ زن پیر گرگ

نیا زادشم شاه توران سپاه

که ترگش همی سود بر چرخ و ماه

ازین در سخن هیچ گونه نراند

به آرام بر نامهٔ کین نخواند

اگر ما نشوریم بهتر بود

کزین جنبش آشوب کشور بود

پسر را چنین داد پاسخ پشنگ

که افراسیاب آن دلاور نهنگ

یکی نره شیرست روز شکار

یکی پیل جنگی گه کارزار

ترا نیز با او بباید شدن

به هر بیش و کم رای فرخ زدن

نبیره که کین نیا را نجست

سزد گر نخوانی نژادش درست

چو از دامن ابر چین کم شود

بیابان ز باران پر از نم شود

چراگاه اسپان شود کوه و دشت

گیاها ز یال یلان برگذشت

جهان سر به سر سبز گردد ز خوید

به هامون سراپرده باید کشید

سپه را همه سوی آمل براند

دلی شاد بر سبزه و گل براند

دهستان و گرگان همه زیر نعل

بکوبید وز خون کنید آب لعل

منوچهر از آن جایگه جنگجوی

به کینه سوی تور بنهاد روی

بکوشید با قارن رزم زن

دگر گرد گرشاسپ زان انجمن

مگر دست یابید بر دشت کین

برین دو سرافراز ایران زمین

روان نیاگان ما خوش کنید

دل بدسگالان پرآتش کنید

چنین گفت با نامور نامجوی

که من خون به کین اندر آرم به جوی

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:05 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

چو دشت از گیا گشت چون پرنیان

ببستند گردان توران میان

سپاهی بیامد ز ترکان و چین

هم از گرزداران خاور زمین

که آن را میان و کرانه نبود

همان بخت نوذر جوانه نبود

چو لشکر به نزدیک جیحون رسید

خبر نزد پور فریدون رسید

سپاه جهاندار بیرون شدند

ز کاخ همایون به هامون شدند

به راه دهستان نهادند روی

سپهدارشان قارن رزم‌جوی

شهنشاه نوذر پس پشت اوی

جهانی سراسر پر از گفت و گوی

چو لشکر به پیش دهستان رسید

تو گفتی که خورشید شد ناپدید

سراپردهٔ نوذر شهریار

کشیدند بر دشت پیش حصار

خود اندر دهستان نیاراست جنگ

برین بر نیامد زمانی درنگ

که افراسیاب اندر ایران زمین

دو سالار کرد از بزرگان گزین

شماساس و دیگر خزروان گرد

ز لشکر سواران بدیشان سپرد

ز جنگ آوران مرد چون سی هزار

برفتند شایستهٔ کارزار

سوی زابلستان نهادند روی

ز کینه به دستان نهادند روی

خبر شد که سام نریمان بمرد

همی دخمه سازد ورا زال گرد

ازان سخت شادان شد افراسیاب

بدید آنکه بخت اندر آمد به خواب

بیامد چو پیش دهستان رسید

برابر سراپرده‌ای برکشید

سپه را که دانست کردن شمار

برو چارصد بار بشمر هزار

بجوشید گفتی همه ریگ و شخ

بیابان سراسر چو مور و ملخ

ابا شاه نوذر صد و چل هزار

همانا که بودند جنگی سوار

به لشکر نگه کرد افراسیاب

هیونی برافگند هنگام خواب

یکی نامه بنوشت سوی پشنگ

که جستیم نیکی و آمد به چنگ

همه لشکر نوذر ار بشکریم

شکارند و در زیر پی بسپریم

دگر سام رفت از در شهریار

همانا نیاید بدین کارزار

ستودان همی سازدش زال زر

ندارد همی جنگ را پای و پر

مرا بیم ازو بد به ایران زمین

چو او شد ز ایران بجوییم کین

همانا شماساس در نیمروز

نشستست با تاج گیتی فروز

به هنگام هر کار جستن نکوست

زدن رای با مرد هشیار و دوست

چو کاهل شود مرد هنگام کار

ازان پس نیابد چنان روزگار

هیون تکاور برآورد پر

بشد نزد سالار خورشید فر

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:05 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

برآسود پس لشکر از هر دو روی

برفتند روز دوم جنگجوی

رده برکشیدند ایرانیان

چنان چون بود ساز جنگ کیان

چو افراسیاب آن سپه را بدید

بزد کوس رویین و صف برکشید

چنان شد ز گرد سواران جهان

که خورشید گفتی شد اندر نهان

دهاده برآمد ز هر دو گروه

بیابان نبود ایچ پیدا ز کوه

برانسان سپه بر هم آویختند

چو رود روان خون همی ریختند

به هر سو که قارن شدی رزمخواه

فرو ریختی خون ز گرد سیاه

کجا خاستی گرد افراسیاب

همه خون شدی دشت چون رود آب

سرانجام نوذر ز قلب سپاه

بیامد به نزدیک او رزمخواه

چنان نیزه بر نیزه انداختند

سنان یک به دیگر برافراختند

که بر هم نپیچد بران گونه مار

شهان را چنین کی بود کارزار

چنین تا شب تیره آمد به تنگ

برو خیره شد دست پور پشنگ

از ایران سپه بیشتر خسته شد

وزان روی پیکار پیوسته شد

به بیچارگی روی برگاشتند

به هامون برافگنده بگذاشتند

دل نوذر از غم پر از درد بود

که تاجش ز اختر پر از گرد بود

چو از دشت بنشست آوای کوس

بفرمود تا پیش او رفت طوس

بشد طوس و گستهم با او به هم

لبان پر ز باد و روان پر ز غم

بگفت آنک در دل مرا درد چیست

همی گفت چندی و چندی گریست

از اندرز فرخ پدر یاد کرد

پر از خون جگر لب پر از باد سرد

کجا گفته بودش که از ترک و چین

سپاهی بیاید به ایران زمین

ازیشان ترا دل شود دردمند

بسی بر سپاه تو آید گزند

ز گفتار شاه آمد اکنون نشان

فراز آمد آن روز گردنکشان

کس از نامهٔ نامداران نخواند

که چندین سپه کس ز ترکان براند

شما را سوی پارس باید شدن

شبستان بیاوردن و آمدن

وزان جا کشیدن سوی زاوه کوه

بران کوه البرز بردن گروه

ازیدر کنون زی سپاهان روید

وزین لشکر خویش پنهان روید

ز کار شما دل شکسته شوند

برین خستگی نیز خسته شوند

ز تخم فریدون مگر یک دو تن

برد جان ازین بی‌شمار انجمن

ندانم که دیدار باشد جزین

یک امشب بکوشیم دست پسین

شب و روز دارید کارآگهان

بجویید هشیار کار جهان

ازین لشکر ار بد دهند آگهی

شود تیره این فر شاهنشهی

شما دل مدارید بس مستمند

که باید چنین بد ز چرخ بلند

یکی را به جنگ اندر آید زمان

یکی با کلاه مهی شادمان

تن کشته با مرده یکسان شود

تپد یک زمان بازش آسان شود

بدادش مران پندها چون سزید

پس آن دست شاهانه بیرون کشید

گرفت آن دو فرزند را در کنار

فرو ریخت آب از مژه شهریار

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:05 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

زمانی پر اندیشه شد زال زر

برآورد یال و بگسترد بر

وزان پس به پاسخ زبان برگشاد

همه پرسش موبدان کرد یاد

نخست از ده و دو درخت بلند

که هر یک همی شاخ سی برکشند

به سالی ده و دو بود ماه نو

چو شاه نو آیین ابر گاه نو

به سی روز مه را سرآید شمار

برین سان بود گردش روزگار

کنون آنکه گفتی ز کار دو اسپ

فروزان به کردار آذرگشسپ

سپید و سیاهست هر دو زمان

پس یکدگر تیز هر دو دوان

شب و روز باشد که می‌بگذرد

دم چرخ بر ما همی بشمرد

سدیگر که گفتی که آن سی سوار

کجا برگذشتند بر شهریار

ازان سی سواران یکی کم شود

به گاه شمردن همان سی بود

نگفتی سخن جز ز نقصان ماه

که یک شب کم آید همی گاه گاه

کنون از نیام این سخن برکشیم

دو بن سرو کان مرغ دارد نشیم

ز برج بره تا ترازو جهان

همی تیرگی دارد اندر نهان

چنین تا ز گردش به ماهی شود

پر از تیرگی و سیاهی شود

دو سرو ای دو بازوی چرخ بلند

کزو نیمه شادب و نیمی نژند

برو مرغ پران چو خورشید دان

جهان را ازو بیم و امید دان

دگر شارستان بر سر کوهسار

سرای درنگست و جای قرار

همین خارستان چون سرای سپنج

کزو ناز و گنجست و هم درد و رنج

همی دم زدن بر تو بر بشمرد

هم او برفرازد هم او بشکرد

برآید یکی باد با زلزله

ز گیتی برآید خروش و خله

همه رنج ما ماند زی خارستان

گذر کرد باید سوی شارستان

کسی دیگر از رنج ما برخورد

نپاید برو نیز و هم بگذرد

چنین رفت از آغاز یکسر سخن

همین باشد و نو نگردد کهن

اگر توشه‌مان نیکنامی بود

روانها بران سر گرامی بود

و گر آز ورزیم و پیچان شویم

پدید آید آنگه که بیجان شویم

گر ایوان ما سر به کیوان برست

ازان بهرهٔ ما یکی چادرست

چو پوشند بر روی ما خون و خاک

همه جای بیمست و تیمار و باک

بیابان و آن مرد با تیز داس

کجا خشک و تر زو دل اندر هراس

تر و خشک یکسان همی بدرود

وگر لابه سازی سخن نشنود

دروگر زمانست و ما چون گیا

همانش نبیره همانش نیا

به پیر و جوان یک به یک ننگرد

شکاری که پیش آیدش بشکرد

جهان را چنینست ساز و نهاد

که جز مرگ را کس ز مادر نزاد

ازین در درآید بدان بگذرد

زمانه برو دم همی بشمرد

چو زال این سخنها بکرد آشکار

ازو شادمان شد دل شهریار

به شادی یکی انجمن برشگفت

شهنشاه گیتی زهازه گرفت

یکی جشنگاهی بیاراست شاه

چنان چون شب چارده چرخ ماه

کشیدند می تا جهان تیره گشت

سرمیگساران ز می خیره گشت

خروشیدن مرد بالای گاه

یکایک برآمد ز درگاه شاه

برفتند گردان همه شاد و مست

گرفته یکی دست دیگر به دست

چو برزد زبانه ز کوه آفتاب

سر نامدران برآمد ز خواب

بیامد کمربسته زال دلیر

به پیش شهنشاه چون نره شیر

به دستوری بازگشتن ز در

شدن نزد سالار فرخ پدر

به شاه جهان گفت کای نیکخوی

مرا چهر سام آمدست آرزوی

ببوسیدم ای پایهٔ تخت عاج

دلم گشت روشن بدین برز و تاج

بدو گفت شاه ای جوانمرد گرد

یک امروز نیزت بباید سپرد

ترا بویهٔ دخت مهراب خاست

دلت راهش سام زابل کجاست

بفرمود تا سنج و هندی درای

به میدان گذارند با کره نای

ابا نیزه و گرز و تیر و کمان

برفتند گردان همه شادمان

کمانها گرفتند و تیر خدنگ

نشانه نهادند چون روز جنگ

بپیچید هر یک به چیزی عنان

به گرز و به تیغ و به تیر و سنان

درختی گشن بد به میدان شاه

گذشته برو سال بسیار و ماه

کمان را بمالید دستان سام

برانگیخت اسپ و برآورد نام

بزد بر میان درخت سهی

گذاره شد آن تیر شاهنشهی

هم اندر تگ اسپ یک چوبه تیر

بینداخت و بگذاشت چون نره شیر

سپر برگرفتند ژوپین‌وران

بگشتند با خشتهای گران

سپر خواست از ریدک ترک زال

برانگیخت اسپ و برآورد یال

کمان را بینداخت و ژوپین گرفت

به ژوپین شکار نوآیین گرفت

بزد خشت بر سه سپر گیل‌وار

گشاده به دیگر سو افگند خوار

به گردنکشان گفت شاه جهان

که با او که جوید نبرد از مهان

یکی برگراییدش اندر نبرد

که از تیر و ژوپین برآورد گرد

همه برکشیدند گردان سلیح

بدل خشمناک و زبان پر مزیح

به آورد رفتند پیچان عنان

ابا نیزه و آب داده سنان

چنان شد که مرد اندر آمد به مرد

برانگیخت زال اسپ و برخاست گرد

نگه کرد تا کیست زیشان سوار

عنان پیچ و گردنکش و نامدار

ز گرد اندر آمد بسان نهنگ

گرفتش کمربند او را به چنگ

چنان خوارش از پشت زین برگرفت

که شاه و سپه ماند اندر شگفت

به آواز گفتند گردنکشان

که مردم نبیند کسی زین نشان

هر آن کس که با او بجوید نبرد

کند جامه مادر برو لاژورد

ز شیران نزاید چنین نیز گرد

چه گرد از نهنگانش باید شمرد

خنک سام یل کش چنین یادگار

بماند به گیتی دلیر و سوار

برو آفرین کرد شاه بزرگ

همان نامور مهتران سترگ

بزرگان سوی کاخ شاه آمدند

کمر بسته و با کلاه آمدند

یکی خلعت آراست شاه جهان

که گشتند ازان خیره یکسر مهان

چه از تاج پرمایه و تخت زر

چه از یاره و طوق و زرین کمر

همان جامه‌های گرانمایه نیز

پرستنده و اسپ و هر گونه چیز

به زال سپهبد سپرد آن زمان

همه چیزها از کران تا کران

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:05 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

بشد ویسه سالار توران سپاه

ابا لشکری نامور کینه‌خواه

ازان پیشتر تابه قارن رسید

گرامیش را کشته افگنده دید

دلیران و گردان توران سپاه

بسی نیز با او فگنده به راه

دریده درفش و نگونسار کوس

چو لاله کفن روی چون سندروس

ز ویسه به قارن رسید آگهی

که آمد به پیروزی و فرهی

ستوران تازی سوی نیمروز

فرستاد و خود رفت گیتی فروز

ز درد پسر ویسهٔ جنگجوی

سوی پارس چون باد بنهاد روی

چو از پارس قارن به هامون کشید

ز دست چپش لشکر آمد پدید

ز گرد اندر آمد درفش سیاه

سپهدار ترکان به پیش سپاه

رده برکشیدند بر هر دو روی

برفتند گردان پرخاشجوی

ز قلب سپه ویسه آواز داد

که شد تاج و تخت بزرگی به باد

ز قنوج تا مرز کابلستان

همان تا در بست و زابلستان

همه سر به سر پاک در چنگ ماست

بر ایوانها نقش و نیرنگ ماست

کجا یافت خواهی تو آرامگاه

ازان پس کجا شد گرفتار شاه

چنین داد پاسخ که من قارنم

گلیم اندر آب روان افگنم

نه از بیم رفتم نه از گفت‌وگوی

به پیش پسرت آمدم کینه جوی

چو از کین او دل بپرداختم

کنون کین و جنگ ترا ساختم

برآمد چپ و راست گرد سیاه

نه روی هوا ماند روشن نه ماه

سپه یک به دیگر برآویختند

چو رود روان خون همی ریختند

بر ویسه شد قارن رزم جوی

ازو ویسه در جنگ برگاشت روی

فراوان ز جنگ آوران کشته شد

بورد چون ویسه سرگشته شد

چو بر ویسه آمد ز اختر شکن

نرفت از پسش قارن رزم‌زن

بشد ویسه تا پیش افراسیاب

ز درد پسر مژه کرده پرآب

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:05 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

فرستاده نزدیک دستان رسید

به کردار آتش دلش بردمید

سوی گرد مهراب بنهاد روی

همی تاخت با لشکری جنگجوی

چو مهراب را پای بر جای دید

به سرش اندرون دانش و رای دید

به دل گفت کاکنون ز لشکر چه باک

چه پیشم خزروان چه یک مشت خاک

پس آنگه سوی شهر بنهاد روی

چو آمد به شهر اندرون نامجوی

به مهراب گفت ای هشیوار مرد

پسندیده اندر همه کارکرد

کنون من شوم در شب تیره‌گون

یکی دست یازم بریشان به خون

شوند آگه از من که بازآمدم

دل آگنده و کینه ساز آمدم

کمانی به بازو در افگند سخت

یکی تیر برسان شاخ درخت

نگه کرد تا جای گردان کجاست

خدنگی به چرخ اندرون راند راست

بینداخت سه جای سه چوبه تیر

برآمد خروشیدن دار و گیر

چو شب روز شد انجمن شد سپاه

بران تیر کردند هر کس نگاه

بگفتند کاین تیر زالست و بس

نراند چنین در کمان تیر کس

چو خورشید تابان ز بالا بگشت

خروش تبیره برآمد ز دشت

به شهر اندرون کوس با کرنای

خروشیدن زنگ و هندی درای

برآمد سپه را به هامون کشید

سراپرده و پیل بیرون کشید

سپاه اندرآورد پیش سپاه

چو هامون شد از گرد کوه سیاه

خزروان دمان با عمود و سپر

یکی تاختن کرد بر زال زر

عمودی بزد بر بر روشنش

گسسته شد آن نامور جوشنش

چو شد تافته شاه زابلستان

برفتند گردان کابلستان

یکی درع پوشید زال دلیر

به جنگ اندر آمد به کردار شیر

بدست اندرون داشت گرز پدر

سرش گشته پر خشم و پر خون جگر

بزد بر سرش گرزهٔ گاورنگ

زمین شد ز خونش چو پشت پلنگ

بیفگند و بسپرد و زو درگذشت

ز پیش سپاه اندر آمد به دشت

شماساس را خواست کاید برون

نیامد برون کش بخوشید خون

به گرد اندرون یافت کلباد را

به گردن برآورد پولاد را

چو شمشیرزن گرز دستان بدید

همی کرد ازو خویشتن ناپدید

کمان را به زه کرد زال سوار

خدنگی بدو اندرون راند خوار

بزد بر کمربند کلباد بر

بران بند زنجیر پولاد بر

میانش ابا کوههٔ زین بدوخت

سپه را به کلباد بر دل بسوخت

چو این دو سرافگنده شد در نبرد

شماساس شد بی‌دل و روی زرد

شماساس و آن لشکر رزم ساز

پراگنده از رزم گشتند باز

پس اندر دلیران زاولستان

برفتند با شاه کابلستان

چنان شد ز بس کشته در رزمگاه

که گفتی جهان تنگ شد بر سپاه

سوی شاه ترکان نهادند سر

گشاده سلیح و گسسته کمر

شماساس چون در بیابان رسید

ز ره قارن کاوه آمد پدید

که از لشکر ویسه برگشته بود

به خواری گرامیش را کشته بود

به هم بازخوردند هر دو سپاه

شماساس با قارن کینه‌خواه

بدانست قارن که ایشان کیند

ز زاولستان ساخته بر چیند

بزد نای رویین و بگرفت راه

به پیش سپاه اندر آمد سپاه

ازان لشکر خسته و بسته مرد

به خورشید تابان برآورد گرد

گریزان شماساس با چند مرد

برفتند ازان تیره گرد نبرد

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:06 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

پرستنده برخاست از پیش اوی

بدان چاره بی‌چاره بنهاد روی

به دیبای رومی بیاراستند

سر زلف برگل بپیراستند

برفتند هر پنج تا رودبار

ز هر بوی و رنگی چو خرم بهار

مه فرودین وسر سال بود

لب رود لشکرگه زال بود

همی گل چدند از لب رودبار

رخان چون گلستان و گل در کنار

نگه کرد دستان ز تخت بلند

بپرسید کاین گل پرستان کیند

چنین گفت گوینده با پهلوان

که از کاخ مهراب روشن روان

پرستندگان را سوی گلستان

فرستد همی ماه کابلستان

به نزد پری چهرگان رفت زال

کمان خواست از ترک و بفراخت یال

پیاده همی رفت جویان شکار

خشیشار دید اندر آن رودبار

کمان ترک گلرخ به زه بر نهاد

به دست جهان پهلوان در نهاد

نگه کرد تا مرغ برخاست ز آب

یکی تیره بنداخت اندر شتاب

ز پروازش آورد گردان فرود

چکان خون و وشی شده آب رود

بترک آنگهی گفت زان سو گذر

بیاور تو آن مرغ افگنده پر

به کشتی گذر کرد ترک سترگ

خرامید نزد پرستنده ترک

پرستنده پرسید کای پهلوان

سخن گوی و بگشای شیرین زبان

که این شیر بازو گو پیلتن

چه مردست و شاه کدام انجمن

که بگشاد زین گونه تیر از کمان

چه سنجد به پیش اندرش بدگمان

ندیدیم زیبنده تر زین سوار

به تیر و کمان بر چنین کامگار

پری روی دندان به لب برنهاد

مکن گفت ازین گونه از شاه یاد

شه نیمروزست فرزند سام

که دستانش خوانند شاهان به نام

بگردد جهان گر بگردد سوار

ازین سان نبیند یکی نامدار

پرستنده با کودک ماه روی

بخندید و گفتش که چندین مگوی

که ماهیست مهراب را در سرای

به یک سر ز شاه تو برتر بپای

به بالای ساج است و همرنگ عاج

یکی ایزدی بر سر از مشک تاج

دو نرگس دژم و دو ابرو به خم

ستون دو ابرو چو سیمین قلم

دهانش به تنگی دل مستمند

سر زلف چون حلقهٔ پای‌بند

دو جادوش پر خواب و پرآب روی

پر از لاله رخسار و پر مشک موی

نفس را مگر بر لبش راه نیست

چنو در جهان نیز یک ماه نیست

پرستندگان هر یکی آشکار

همی کرد وصف رخ آن نگار

بدین چاره تا آن لب لعل فام

کند آشنا با لب پور سام

چنین گفت با بندگان خوب چهر

که با ماه خوبست رخشنده مهر

ولیکن به گفتن مگر روی نیست

بود کاب را ره بدین جوی نیست

دلاور که پرهیز جوید ز جفت

بماند بسانی اندر نهفت

بدان تاش دختر نباشد ز بن

نباید شنیدنش ننگ سخن

چنین گفت مر جفت را باز نر

چو بر خایه بنشست و گسترد پر

کزین خایه گر مایه بیرون کنم

ز پشت پدر خایه بیرون کنم

ازیشان چو برگشت خندان غلام

بپرسید از و نامور پور سام

که با تو چه گفت آن که خندان شدی

گشاده لب و سیم دندان شدی

بگفت آنچه بشنید با پهلوان

ز شادی دل پهلوان شد جوان

چنین گفت با ریدک ماه روی

که رو مر پرستندگان را بگوی

که از گلستان یک زمان مگذرید

مگر با گل از باغ گوهر برید

درم خواست و دینار و گوهر ز گنج

گرانمایه دیبای زربفت پنج

بفرمود کاین نزد ایشان برید

کسی را مگوئید و پنهان برید

نباید شدن شان سوی کاخ باز

بدان تا پیامی فرستم براز

برفتند زی ماه رخسار پنج

ابا گرم گفتار و دینار و گنج

بدیشان سپردند زر و گهر

پیام جهان پهلوان زال زر

پرستنده با ماه دیدار گفت

که هرگز نماند سخن در نهفت

مگر آنکه باشد میان دو تن

سه تن نانهانست و چار انجمن

بگوی ای خردمند پاکیزه رای

سخن گر به رازست با ما سرای

پرستنده گفتند یک با دگر

که آمد به دام اندرون شیر نر

کنون کار رودابه و کام زال

به جای آمد و این بود نیک فال

بیامد سیه چشم گنجور شاه

که بود اندر آن کار دستور شاه

سخن هر چه بشنید از آن دلنواز

همی گفت پیش سپهبد به راز

سپهبد خرامید تا گلستان

بر امید خورشید کابلستان

پری روی گلرخ بتان طراز

برفتند و بردند پیشش نماز

سپهبد بپرسید ازیشان سخن

ز بالا و دیدار آن سرو بن

ز گفتار و دیدار و رای و خرد

بدان تا به خوی وی اندر خورد

بگویید با من یکایک سخن

به کژی نگر نفگنید ایچ بن

اگر راستی‌تان بود گفت‌وگوی

به نزدیک من تان بود آبروی

وگر هیچ کژی گمانی برم

به زیر پی پیلتان بسپرم

رخ لاله رخ گشت چون سندروس

به پیش سپهبد زمین داد بوس

چنین گفت کز مادر اندر جهان

نزاید کس اندر میان مهان

به دیدار سام و به بالای او

به پاکی دل و دانش و رای او

دگر چون تو ای پهلوان دلیر

بدین برز بالا و بازوی شیر

همی می‌چکد گویی از روی تو

عبیرست گویی مگر بوی تو

سه دیگر چو رودابهٔ ماه روی

یکی سرو سیمست با رنگ و بوی

ز سر تا به پایش گلست وسمن

به سرو سهی بر سهیل یمن

از آن گنبد سیم سر بر زمین

فرو هشته بر گل کمند از کمین

به مشک و به عنبر سرش بافته

به یاقوت و زمرد تنش تافته

سر زلف و جعدش چو مشکین زره

فگندست گویی گره بر گره

ده انگشت برسان سیمین قلم

برو کرده از غالیه صدرقم

بت آرای چون او نبیند بچین

برو ماه و پروین کنند آفرین

سپهبد پرستنده را گفت گرم

سخنهای شیرین به آوای نرم

که اکنون چه چارست با من بگوی

یکی راه جستن به نزدیک اوی

که ما را دل و جان پر از مهر اوست

همه آرزو دیدن چهر اوست

پرستنده گفتا چو فرمان دهی

گذاریم تا کاخ سرو سهی

ز فرخنده رای جهان پهلوان

ز گفتار و دیدار روشن روان

فریبیم و گوییم هر گونه‌ای

میان اندرون نیست واژونه‌ای

سرمشک بویش به دام آوریم

لبش زی لب پور سام آوریم

خرامد مگر پهلوان با کمند

به نزدیک دیوار کاخ بلند

کند حلقه در گردن کنگره

شود شیر شاد از شکار بره

برفتند خوبان و برگشت زال

دلش گشت با کام و شادی همال

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:06 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

چو بشنید نوذر که قارن برفت

دمان از پسش روی بنهاد و تفت

همی تاخت کز روز بد بگذرد

سپهرش مگر زیر پی نسپرد

چو افراسیاب آگهی یافت زوی

که سوی بیابان نهادست روی

سپاه انجمن کرد و پویان برفت

چو شیر از پسش روی بنهاد و تفت

چو تنگ اندر آمد بر شهریار

همش تاختن دید و هم کارزار

بدان سان که آمد همی جست راه

که تا بر سر آرد سری بی‌کلاه

شب تیره تا شد بلند آفتاب

همی گشت با نوذر افراسیاب

ز گرد سواران جهان تار شد

سرانجام نوذر گرفتار شد

خود و نامداران هزار و دویست

تو گفتی کشان بر زمین جای نیست

بسی راه جستند و بگریختند

به دام بلا هم برآویختند

چنان لشکری را گرفته به بند

بیاورد با شهریار بلند

اگر با تو گردون نشیند به راز

هم از گردش او نیابی جواز

همو تاج و تخت بلندی دهد

همو تیرگی و نژندی دهد

به دشمن همی ماند و هم به دوست

گهی مغز یابی ازو گاه پوست

سرت گر بساید به ابر سیاه

سرانجام خاک است ازو جایگاه

وزان پس بفرمود افراسیاب

که از غار و کوه و بیابان و آب

بجویید تا قارن رزم زن

رهایی نیابد ازین انجمن

چو بشنید کاو پیش ازان رفته بود

ز کار شبستان برآشفته بود

غمی گشت ازان کار افراسیاب

ازو دور شد خورد و آرام و خواب

که قارن رها یافت از وی به جان

بران درد پیچید و شد بدگمان

چنین گفت با ویسهٔ نامور

که دل سخت گردان به مرگ پسر

که چون قارن کاوه جنگ آورد

پلنگ از شتابش درنگ آورد

ترا رفت باید ببسته کمر

یکی لشکری ساخته پرهنر

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:06 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

به گستهم و طوس آمد این آگهی

که تیره شد آن فر شاهنشهی

به شمشیر تیز آن سر تاجدار

به زاری بریدند و برگشت کار

بکندند موی و شخودند روی

از ایران برآمد یکی های‌وهوی

سر سرکشان گشت پرگرد و خاک

همه دیده پر خون همه جامه چاک

سوی زابلستان نهادند روی

زبان شاه‌گوی و روان شاه‌جوی

بر زال رفتند با سوگ و درد

رخان پر ز خون و سران پر ز گرد

که زارا دلیرا شها نوذرا

گوا تاجدارا مها مهترا

نگهبان ایران و شاه جهان

سر تاجداران و پشت مهان

سرت افسر از خاک جوید همی

زمین خون شاهان ببوید همی

گیایی که روید بران بوم و بر

نگون دارد از شرم خورشید سر

همی داد خواهیم و زاری کنیم

به خون پدر سوگواری کنیم

نشان فریدون بدو زنده بود

زمین نعل اسپ ورا بنده بود

به زاری و خواری سرش را ز تن

بریدند با نامدار انجمن

همه تیغ زهرآبگون برکشید

به کین جستن آیید و دشمن کشید

همانا برین سوگ با ما سپهر

ز دیده فرو باردی خون به مهر

شما نیز دیده پر از خون کنید

همه جامهٔ ناز بیرون کنید

که با کین شاهان نشاید که چشم

نباشد پر از آب و دل پر ز خشم

همه انجمن زار و گریان شدند

چو بر آتش تیز بریان شدند

زبان داد دستان که تا رستخیز

نبیند نیام مرا تیغ تیز

چمان چرمه در زیر تخت منست

سنان‌دار نیزه درخت منست

رکابست پای مرا جایگاه

یکی ترگ تیره سرم را کلاه

برین کینه آرامش و خواب نیست

همی چون دو چشمم به جوی آب نیست

روان چنان شهریار جهان

درخشنده بادا میان مهان

شما را به داد جهان آفرین

دل ارمیده بادا به آیین و دین

ز مادر همه مرگ را زاده‌ایم

برینیم و گردن ورا داده‌ایم

چو گردان سوی کینه بشتافتند

به ساری سران آگهی یافتند

ازیشان بشد خورد و آرام و خواب

پر از بیم گشتند از افراسیاب

ازان پس به اغریرث آمد پیام

که ای پرمنش مهتر نیک‌نام

به گیتی به گفتار تو زنده‌ایم

همه یک به یک مر ترا بنده‌ایم

تو دانی که دستان به زابلستان

به جایست با شاه کابلستان

چو برزین و چون قارن رزم‌زن

چو خراد و کشواد لشکرشکن

یلانند با چنگهای دراز

ندارند از ایران چنین دست باز

چو تابند گردان ازین سو عنان

به چشم اندر آرند نوک سنان

ازان تیز گردد رد افراسیاب

دلش گردد از بستگان پرشتاب

پس آنگه سر یک رمه بی‌گناه

به خاک اندر آرد ز بهر کلاه

اگر بیند اغریرث هوشمند

مر این بستگان را گشاید ز بند

پراگنده گردیم گرد جهان

زبان برگشاییم پیش مهان

به پیش بزرگان ستایش کنیم

همان پیش یزدان نیایش کنیم

چنین گفت اغریرث پرخرد

کزین گونه گفتار کی درخورد

ز من آشکارا شود دشمنی

بجوشد سر مرد آهرمنی

یکی چاره سازم دگرگونه زین

که با من نگردد برادر به کین

گر ایدون که دستان شود تیزچنگ

یکی لشکر آرد بر ما به جنگ

چو آرد به نزدیک ساری رمه

به دستان سپارم شما را همه

بپردازم آمل نیایم به جنگ

سرم را ز نام اندرآرم به ننگ

بزرگان ایران ز گفتار اوی

بروی زمین برنهادند روی

چو از آفرینش بپرداختند

نوندی ز ساری برون تاختند

بپویید نزدیک دستان سام

بیاورد ازان نامداران پیام

که بخشود بر ما جهاندار ما

شد اغریرث پر خرد یار ما

یکی سخت پیمان فگندیم بن

بران برنهادیم یکسر سخن

کز ایران چو دستان آزادمرد

بیایند و جویند با وی نبرد

گرانمایه اغریرث نیک پی

ز آمل گذارد سپه را به ری

مگر زنده از چنگ این اژدها

تن یک جهان مردم آید رها

چو پوینده در زابلستان رسید

سراینده در پیش دستان رسید

بزرگان و جنگ‌آوران را بخواند

پیام یلان پیش ایشان براند

ازان پس چنین گفت کای سروران

پلنگان جنگی و نام‌آوران

کدامست مردی کنارنگ دل

به مردی سیه کرده در جنگ دل

خریدار این جنگ و این تاختن

به خورشید گردن برافراختن

ببر زد بران کار کشواد دست

منم گفت یازان بدین داد دست

برو آفرین کرد فرخنده زال

که خرم بدی تا بود ماه و سال

سپاهی ز گردان پرخاشجوی

ز زابل به آمل نهادند روی

چو از پیش دستان برون شد سپاه

خبر شد به اغریرث نیک خواه

همه بستگان را به ساری بماند

بزد نای رویین و لشکر براند

چو گشواد فرخ به ساری رسید

پدید آمد آن بندها را کلید

یکی اسپ مر هر یکی را بساخت

ز ساری سوی زابلستان بتاخت

چو آمد به دستان سام آگهی

که برگشت گشواد با فرهی

یکی گنج ویژه به درویش داد

سراینده را جامهٔ خویش داد

چو گشواد نزدیک زابل رسید

پذیره شدش زال زر چون سزید

بران بستگان زار بگریست دیر

کجا مانده بودند در چنگ شیر

پس از نامور نوذر شهریار

به سر خاک بر کرد و بگریست زار

به شهر اندر آوردشان ارجمند

بیاراست ایوانهای بلند

چنان هم که هنگام نوذر بدند

که با تاج و با تخت و افسر بدند

بیاراست دستان همه دستگاه

شد از خواسته بی‌نیاز آن سپاه

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:06 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها