0

شاهنامه فردوسی

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

چو آمد ز درگاه مهراب شاد

همی کرد از زال بسیار یاد

گرانمایه سیندخت را خفته دید

رخش پژمریده دل آشفته دید

بپرسید و گفتا چه بودت بگوی

چرا پژمرید آن چو گلبرگ روی

چنین داد پاسخ به مهراب باز

که اندیشه اندر دلم شد دراز

ازین کاخ آباد و این خواسته

وزین تازی اسپان آراسته

وزین بندگان سپهبدپرست

ازین تاج و این خسروانی نشست

وزین چهره و سرو بالای ما

وزین نام و این دانش و رای ما

بدین آبداری و این راستی

زمان تا زمان آورد کاستی

به ناکام باید به دشمن سپرد

همه رنج ما باد باید شمرد

یکی تنگ تابوت ازین بهر ماست

درختی که تریاک او زهر ماست

بکشتیم و دادیم آبش به رنج

بیاویختیم از برش تاج و گنج

چو بر شد به خورشید و شد سایه‌دار

به خاک اندر آمد سر مایه‌دار

برینست فرجام و انجام ما

بدان تا کجا باشد آرام ما

به سیندخت مهراب گفت این سخن

نوآوردی و نو نگردد کهن

سرای سپنجی بدین سان بود

خرد یافته زو هراسان بود

یکی اندر آید دگر بگذرد

گذر نی که چرخش همی بسپرد

به شادی و انده نگردد دگر

برین نیست پیکار با دادگر

بدو گفت سیندخت این داستان

بروی دگر بر نهد باستان

خرد یافته موبد نیک بخت

به فرزند زد داستان درخت

زدم داستان تا ز راه خرد

سپهبد به گفتار من بنگرد

فرو برد سرو سهی داد خم

به نرگس گل سرخ را داد نم

که گردون به سر بر چنان نگذرد

که ما را همی باید ای پرخرد

چنان دان که رودابه را پور سام

نهانی نهادست هر گونه دام

ببردست روشن دلش را ز راه

یکی چاره مان کرد باید نگاه

بسی دادمش پند و سودش نکرد

دلش خیره بینم همی روی زرد

چو بشنید مهراب بر پای جست

نهاد از بر دست شمشیر دست

تنش گشت لرزان و رخ لاجورد

پر از خون جگر دل پر از باد سرد

همی گفت رودابه را رود خون

بروی زمین بر کنم هم کنون

چو این دید سیندخت برپای جست

کمر کرد بر گردگاهش دو دست

چنین گفت کز کهتر اکنون یکی

سخن بشنو و گوش دار اندکی

ازان پس همان کن که رای آیدت

روان و خرد رهنمای آیدت

بپیچید و بنداخت او را بدست

خروشی برآورد چون پیل مست

مرا گفت چون دختر آمد پدید

ببایستش اندر زمان سر برید

نکشتم بگشتم ز راه نیا

کنون ساخت بر من چنین کیمیا

پسر کو ز راه پدر بگذرد

دلیرش ز پشت پدر نشمرد

همم بیم جانست و هم جای ننگ

چرا بازداری سرم را ز جنگ

اگر سام یل با منوچهر شاه

بیابند بر ما یکی دستگاه

ز کابل برآید به خورشید دود

نه آباد ماند نه کشت و درود

چنین گفت سیندخت با مرزبان

کزین در مگردان به خیره زبان

کزین آگهی یافت سام سوار

به دل ترس و تیمار و سختی مدار

وی از گرگساران بدین گشت باز

گشاده شدست این سخن نیست راز

چنین گفت مهراب کای ماه‌روی

سخن هیچ با من به کژی مگوی

چنین خود کی اندر خورد با خرد

که مر خاک را باد فرمان برد

مرا دل بدین نیستی دردمند

اگر ایمنی یابمی از گزند

که باشد که پیوند سام سوار

نخواهد ز اهواز تا قندهار

بدو گفت سیندخت کای سرفراز

به گفتار کژی مبادم نیاز

گزند تو پیدا گزند منست

دل درمند تو بند منست

چنین است و این بر دلم شد درست

همین بدگمانی مرا از نخست

اگر باشد این نیست کاری شگفت

که چندین بد اندیشه باید گرفت

فریدون به سرو یمن گشت شاه

جهانجوی دستان همین دید راه

هرانگه که بیگانه شد خویش تو

شود تیره رای بداندیش تو

به سیندخت فرمود پس نامدار

که رودابه را خیز پیش من آر

بترسید سیندخت ازان تیز مرد

که او را ز درد اندر آرد به گرد

بدو گفت پیمانت خواهم نخست

به چاره دلش را ز کینه بشست

زبان داد سیندخت را نامجوی

که رودابه را بد نیارد بروی

بدو گفت بنگر که شاه زمین

دل از ما کند زین سخن پر ز کین

نه ماند بر و بوم و نه مام و باب

شود پست رودابه با رودآب

چو بشنید سیندخت سر پیش اوی

فرو برد و بر خاک بنهاد روی

بر دختر آمد پر از خنده لب

گشاده رخ روزگون زیر شب

همی مژده دادش که جنگی پلنگ

ز گور ژیان کرد کوتاه چنگ

کنون زود پیرایه بگشای و رو

به پیش پدر شو به زاری بنو

بدو گفت رودابه پیرایه چیست

به جای سر مایه بی‌مایه چیست

روان مرا پور سامست جفت

چرا آشکارا بباید نهفت

به پیش پدر شد چو خورشید شرق

به یاقوت و زر اندرون گشته غرق

بهشتی بد آراسته پرنگار

چو خورشید تابان به خرم بهار

پدر چون ورا دید خیره بماند

جهان آفرین را نهانی بخواند

بدو گفت ای شسته مغز از خرد

ز پرگوهران این کی اندر خورد

که با اهرمن جفت گردد پری

که مه تاج بادت مه انگشتری

چو بشنید رودابه آن گفت‌وگوی

دژم گشت و چون زعفران کرد روی

سیه مژه بر نرگسان دژم

فرو خوابنید و نزد هیچ دم

پدر دل پر از خشم و سر پر ز جنگ

همی رفت غران بسان پلنگ

سوی خانه شد دختر دل‌شده

رخان معصفر بزر آژده

به یزدان گرفتند هر دو پناه

هم این دل شده ماه و هم پیشگاه

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:01 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

 

چو خورشید تابان برآمد ز کوه

برفتند گردان همه همگروه

بدیدند مر پهلوان را پگاه

وزان جایگه برگرفتند راه

سپهبد فرستاد خواننده را

که خواند بزرگان داننده را

چو دستور فرزانه با موبدان

سرافراز گردان و فرخ ردان

به شادی بر پهلوان آمدند

خردمند و روشن روان آمدند

زبان تیز بگشاد دستان سام

لبی پر ز خنده دلی شادکام

نخست آفرین جهاندار کرد

دل موبد از خواب بیدار کرد

چنین گفت کز داور راد و پاک

دل ما پر امید و ترس است و باک

به بخشایش امید و ترس از گناه

به فرمانها ژرف کردن نگاه

ستودن مراو را چنان چون توان

شب و روز بودن به پیشش نوان

خداوند گردنده خورشید و ماه

روان را به نیکی نماینده راه

بدویست گیهان خرم به پای

همو داد و داور به هر دو سرای

بهار آرد و تیرماه و خزان

برآرد پر از میوه دار رزان

جوان داردش گاه با رنگ و بوی

گهش پیر بینی دژم کرده روی

ز فرمان و رایش کسی نگذرد

پی مور بی او زمین نسپرد

بدانگه که لوح آفرید و قلم

بزد بر همه بودنیها رقم

جهان را فزایش ز جفت آفرید

که از یک فزونی نیاید پدید

ز چرخ بلند اندر آمد سخن

سراسر همین است گیتی ز بن

زمانه به مردم شد آراسته

وزو ارج گیرد همی خواسته

اگر نیستی جفت اندر جهان

بماندی توانای اندر نهان

و دیگر که مایه ز دین خدای

ندیدم که ماندی جوان را بجای

بویژه که باشد ز تخم بزرگ

چو بی‌جفت باشد بماند سترگ

چه نیکوتر از پهلوان جوان

که گردد به فرزند روشن روان

چو هنگام رفتن فراز آیدش

به فرزند نو روز بازآیدش

به گیتی بماند ز فرزند نام

که این پور زالست و آن پور سام

بدو گردد آراسته تاج و تخت

ازان رفته نام و بدین مانده بخت

کنون این همه داستان منست

گل و نرگس بوستان منست

که از من رمیدست صبر و خرد

بگویید کاین را چه اندر خورد

نگفتم من این تا نگشتم غمی

به مغز و خرد در نیامد کمی

همه کاخ مهراب مهر منست

زمینش چو گردان سپهر منست

دلم گشت با دخت سیندخت رام

چه گوینده باشد بدین رام سام

شود رام گویی منوچهر شاه

جوانی گمانی برد یا گناه

چه مهتر چه کهتر چو شد جفت جوی

سوی دین و آیین نهادست روی

بدین در خردمند را جنگ نیست

که هم راه دینست و هم ننگ نیست

چه گوید کنون موبد پیش بین

چه دانید فرزانگان اندرین

ببستند لب موبدان و ردان

سخن بسته شد بر لب بخردان

که ضحاک مهراب را بد نیا

دل شاه ازیشان پر از کیمیا

گشاده سخن کس نیارست گفت

که نشنید کس نوش با نیش جفت

چو نشنید از ایشان سپهبد سخن

بجوشید و رای نو افگند بن

که دانم که چون این پژوهش کنید

بدین رای بر من نکوهش کنید

ولیکن هر آنکو بود پر منش

بباید شنیدن بسی سرزنش

مرا اندرین گر نمایش کنید

وزین بند راه گشایش کنید

به جای شما آن کنم در جهان

که با کهتران کس نکرد از مهان

ز خوبی و از نیکی و راستی

ز بد ناورم بر شما کاستی

همه موبدان پاسخ آراستند

همه کام و آرام او خواستند

که ما مر ترا یک به یک بنده‌ایم

نه از بس شگفتی سرافگنده‌ایم

ابا آنکه مهراب ازین پایه نیست

بزرگست و گرد و سبک مایه نیست

بدانست کز گوهر اژدهاست

و گر چند بر تازیان پادشاست

اگر شاه رابد نگردد گمان

نباشد ازو ننگ بر دودمان

یکی نامه باید سوی پهلوان

چنان چون تو دانی به روشن روان

ترا خود خرد زان ما بیشتر

روان و گمانت به اندیشتر

مگر کو یکی نامه نزدیک شاه

فرستد کند رای او را نگاه

منوچهر هم رای سام سوار

نپردازد از ره بدین مایه کار

سپهبد نویسنده را پیش خواند

دل آگنده بودش همه برفشاند

یکی نامه فرمود نزدیک سام

سراسر نوید و درود و خرام

ز خط نخست آفرین گسترید

بدان دادگر کو جهان آفرید

ازویست شادی ازویست زور

خداوند کیوان و ناهید و هور

خداوند هست و خداوند نیست

همه بندگانیم و ایزد یکیست

ازو باد بر سام نیرم درود

خداوند کوپال و شمشیر و خود

چمانندهٔ دیزه هنگام گرد

چرانندهٔ کرگس اندر نبرد

فزایندهٔ باد آوردگاه

فشانندهٔ خون ز ابر سیاه

گرایندهٔ تاج و زرین کمر

نشانندهٔ زال بر تخت زر

به مردی هنر در هنر ساخته

خرد از هنرها برافراخته

من او را بسان یکی بنده‌ام

به مهرش روان و دل آگنده‌ام

ز مادر بزادم بران سان که دید

ز گردون به من بر ستمها رسید

پدر بود در ناز و خز و پرند

مرا برده سیمرغ بر کوه هند

نیازم بد آنکو شکار آورد

ابا بچه‌ام در شمار آورد

همی پوست از باد بر من بسوخت

زمان تا زمان خاک چشمم بدوخت

همی خواندندی مرا پور سام

به اورنگ بر سام و من در کنام

چو یزدان چنین راند اندر بوش

بران بود چرخ روان را روش

کس از داد یزدان نیابد گریغ

وگر چه بپرد برآید به میغ

سنان گر بدندان بخاید دلیر

بدرد ز آواز او چرم شیر

گرفتار فرمان یزدان بود

وگر چند دندانش سندان بود

یکی کار پیش آمدم دل شکن

که نتوان ستودنش بر انجمن

پدر گر دلیرست و نراژدهاست

اگر بشنود راز بنده رواست

من از دخت مهراب گریان شدم

چو بر آتش تیز بریان شدم

ستاره شب تیره یار منست

من آنم که دریا کنار منست

به رنجی رسیدستم از خویشتن

که بر من بگرید همه انجمن

اگر چه دلم دید چندین ستم

نیارم زدن جز به فرمانت دم

چه فرماید اکنون جهان پهلوان

گشایم ازین رنج و سختی روان

ز پیمان نگردد سپهبد پدر

بدین کار دستور باشد مگر

که من دخت مهراب را جفت خویش

کنم راستی را به آیین و کیش

به پیمان چنین رفت پیش گروه

چو باز آوریدم ز البرز کوه

که هیچ آرزو بر دلت نگسلم

کنون اندرین است بسته دلم

سواری به کردار آذر گشسپ

ز کابل سوی سام شد بر دو اسپ

بفرمود و گفت ار بماند یکی

نباید ترا دم زدن اندکی

به دیگر تو پای اندر آور برو

برین سان همی تاز تا پیش گو

فرستاده در پیش او باد گشت

به زیر اندرش چرمه پولاد گشت

چو نزدیکی گرگساران رسید

یکایک ز دورش سپهبد بدید

همی گشت گرد یکی کوهسار

چماننده یوز و رمنده شکار

چنین گفت با غمگساران خویش

بدان کار دیده سواران خویش

که آمد سواری دمان کابلی

چمان چرمهٔ زیر او زابلی

فرستادهٔ زال باشد درست

ازو آگهی جست باید نخست

ز دستان و ایران و از شهریار

همی کرد باید سخن خواستار

هم اندر زمان پیش او شد سوار

به دست اندرون نامهٔ نامدار

فرود آمد و خاک را بوس داد

بسی از جهان آفرین کرد یاد

بپرسید و بستد ازو نامه سام

فرستاده گفت آنچه بود از پیام

سپهدار بگشاد از نامه بند

فرود آمد از تیغ کوه بلند

سخنهای دستان سراسر بخواند

بپژمرد و بر جای خیره بماند

پسندش نیامد چنان آرزوی

دگرگونه بایستش او را به خوی

چنین داد پاسخ که آمد پدید

سخن هر چه از گوهر بد سزید

چو مرغ ژیان باشد آموزگار

چنین کام دل جوید از روزگار

ز نخچیر کامد سوی خانه باز

به دلش اندر اندیشه آمد دراز

همی گفت اگر گویم این نیست رای

مکن داوری سوی دانش گرای

سوی شهریاران سر انجمن

شوم خام گفتار و پیمان شکن

و گر گویم آری و کامت رواست

بپرداز دل را بدانچت هواست

ازین مرغ پرورده وان دیوزاد

چه گویی چگونه برآید نژاد

سرش گشت از اندیشهٔ دل گران

بخفت و نیاسوده گشت اندران

سخن هر چه بر بنده دشوارتر

دلش خسته‌تر زان و تن زارتر

گشاده‌تر آن باشد اندر نهان

چو فرمان دهد کردگار جهان

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:01 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

چو در کابل این داستان فاش گشت

سر مرزبان پر ز پرخاش گشت

برآشفت و سیندخت را پیش خواند

همه خشم رودابه بر وی براند

بدو گفت کاکنون جزین رای نیست

که با شاه گیتی مرا پای نیست

که آرمت با دخت ناپاک تن

کشم زارتان بر سر انجمن

مگر شاه ایران ازین خشم و کین

برآساید و رام گردد زمین

به کابل که با سام یارد چخید

ازان زخم گرزش که یارد چشید

چو بشنید سیندخت بنشست پست

دل چاره‌جوی اندر اندیشه بست

یکی چاره آورد از دل به جای

که بد ژرف بین و فزاینده رای

وزان پس دوان دست کرده به کش

بیامد بر شاه خورشید فش

بدو گفت بشنو ز من یک سخن

چو دیگر یکی کامت آید بکن

ترا خواسته گر ز بهر تنست

ببخش و بدان کین شب آبستنست

اگر چند باشد شب دیریاز

برو تیرگی هم نماند دراز

شود روز چون چشمه روشن شود

جهان چون نگین بدخشان شود

بدو گفت مهراب کز باستان

مزن در میان یلان داستان

بگو آنچه دانی و جان را بکوش

وگر چادر خون به تن بر بپوش

بدو گفت سیندخت کای سرفراز

بود کت به خونم نیاید نیاز

مرا رفت باید به نزدیک سام

زبان برگشایم چو تیغ از نیام

بگویم بدو آنچه گفتن سزد

خرد خام گفتارها را پزد

ز من رنج جان و ز تو خواسته

سپردن به من گنج آراسته

بدو گفت مهراب بستان کلید

غم گنج هرگز نباید کشید

پرستنده و اسپ و تخت و کلاه

بیارای و با خویشتن بر به راه

مگر شهر کابل نسوزد به ما

چو پژمرده شد برفروزد به ما

چین گفت سیندخت کای نامدار

به جای روان خواسته خواردار

نباید که چون من شوم چاره‌جوی

تو رودابه را سختی آری به روی

مرا در جهان انده جان اوست

کنون با توم روز پیمان اوست

ندارم همی انده خویشتن

ازویست این درد و اندوه من

یکی سخت پیمان ستد زو نخست

پس آنگه به مردی ره چاره جست

بیاراست تن را به دیبا و زر

به در و به یاقوت پرمایه سر

پس از گنج زرش ز بهر نثار

برون کرد دینار چون سی‌هزار

به زرین ستام آوریدند سی

از اسپان تازی و از پارسی

ابا طوق زرین پرستنده شست

یکی جام زر هر یکی را به دست

پر از مشک و کافور و یاقوت و زر

ز پیروزهٔ چند چندی گهر

چهل جامه دیبای پیکر به زر

طرازش همه گونه گونه گهر

به زرین و سیمین دوصد تیغ هند

جزان سی به زهراب داده پرند

صد اشتر همه مادهٔ سرخ موی

صد استر همه بارکش راه جوی

یکی تاج پرگوهر شاهوار

ابا طوق و با یاره و گوشوار

بسان سپهری یکی تخت زر

برو ساخته چند گونه گهر

برش خسروی بیست پهنای او

چو سیصد فزون بود بالای او

وزان ژنده‌پیلان هندی چهار

همه جامه و فرش کردند بار

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:01 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

ورا پنج ترک پرستنده بود

پرستنده و مهربان بنده بود

بدان بندگان خردمند گفت

که بگشاد خواهم نهان از نهفت

شما یک به یک رازدار منید

پرستنده و غمگسار منید

بدانید هر پنج و آگه بوید

همه ساله با بخت همره بوید

که من عاشقم همچو بحر دمان

ازو بر شده موج تا آسمان

پر از پور سامست روشن دلم

به خواب اندر اندیشه زو نگسلم

همیشه دلم در غم مهر اوست

شب و روزم اندیشهٔ چهر اوست

کنون این سخن را چه درمان کنید

چگویید و با من چه پیمان کنید

یکی چاره باید کنون ساختن

دل و جانم از رنج پرداختن

پرستندگان را شگفت آمد آن

که بیکاری آمد ز دخت ردان

همه پاسخش را بیاراستند

چو اهرمن از جای برخاستند

که ای افسر بانوان جهان

سرافراز بر دختران مهان

ستوده ز هندوستان تا به چین

میان بتان در چو روشن نگین

به بالای تو بر چمن سرو نیست

چو رخسار تو تابش پرو نیست

نگار رخ تو ز قنوج و رای

فرستد همی سوی خاور خدای

ترا خود بدیده درون شرم نیست

پدر را به نزد تو آزرم نیست

که آن را که اندازد از بر پدر

تو خواهی که گیری مر او را به بر

که پروردهٔ مرغ باشد به کوه

نشانی شده در میان گروه

کس از مادران پیر هرگز نزاد

نه ز آنکس که زاید بباشد نژاد

چنین سرخ دو بسد شیر بوی

شگفتی بود گر شود پیرجوی

جهانی سراسر پر از مهر تست

به ایوانها صورت چهرتست

ترا با چنین روی و بالای و موی

ز چرخ چهارم خور آیدت شوی

چو رودابه گفتار ایشان شنید

چو از باد آتش دلش بردمید

بریشان یکی بانگ برزد به خشم

بتابید روی و بخوابید چشم

وزان پس به چشم و به روی دژم

به ابرو ز خشم اندر آورد خم

چنین گفت کاین خام پیکارتان

شنیدن نیرزید گفتارتان

نه قیصر بخواهم نه فغفور چین

نه از تاجداران ایران زمین

به بالای من پور سامست زال

ابا بازوی شیر و با برز و یال

گرش پیرخوانی همی گر جوان

مرا او بجای تنست و روان

مرا مهر او دل ندیده گزید

همان دوستی از شنیده گزید

برو مهربانم به بر روی و موی

به سوی هنر گشتمش مهرجوی

پرستنده آگه شد از راز او

چو بشنید دل خسته آواز او

به آواز گفتند ما بنده‌ایم

به دل مهربان و پرستنده‌ایم

نگه کن کنون تا چه فرمان دهی

نیاید ز فرمان تو جز بهی

یکی گفت زیشان که ای سر و بن

نگر تا نداند کسی این سخن

اگر جادویی باید آموختن

به بند و فسون چشمها دوختن

بپریم با مرغ و جادو شویم

بپوییم و در چاره آهو شویم

مگر شاه را نزد ماه آوریم

به نزدیک او پایگاه آوریم

لب سرخ رودابه پرخنده کرد

رخان معصفر سوی بنده کرد

که این گفته را گر شوی کاربند

درختی برومند کاری بلند

که هر روز یاقوت بار آورد

برش تازیان بر کنار آورد

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:01 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

میان سپهدار و آن سرو بن

زنی بود گوینده شیرین سخن

پیام آوریدی سوی پهلوان

هم از پهلوان سوی سرو روان

سپهدار دستان مر او را بخواند

سخن هر چه بشنید با او براند

بدو گفت نزدیک رودابه رو

بگویش که ای نیک دل ماه نو

سخن چون ز تنگی به سختی رسید

فراخیش را زود بینی کلید

فرستاده باز آمد از پیش سام

ابا شادمانی و فرخ پیام

بسی گفت و بشنید و زد داستان

سرانجام او گشت همداستان

سبک پاسخ نامه زن را سپرد

زن از پیش او بازگشت و ببرد

به نزدیک رودابه آمد چو باد

بدین شادمانی ورا مژده داد

پری روی بر زن درم برفشاند

به کرسی زر پیکرش برنشاند

یکی شاره سربند پیش آورید

شده تار و پود اندرو ناپدید

همه پیکرش سرخ یاقوت و زر

شده زر همه ناپدید از گهر

یکی جفت پر مایه انگشتری

فروزنده چون بر فلک مشتری

فرستاد نزدیک دستان سام

بسی داد با آن درود و پیام

زن از حجره آنگه به ایوان رسید

نگه کرد سیندخت او را بدید

زن از بیم برگشت چون سندروس

بترسید و روی زمین داد بوس

پر اندیشه شد جان سیندخت ازوی

به آواز گفت از کجایی بگوی

زمان تا زمان پیش من بگذری

به حجره درآیی به من ننگری

دل روشنم بر تو شد بدگمان

بگویی مرا تا زهی گر کمان

بدو گفت زن من یکی چاره‌جوی

همی نان فراز آرم از چند روی

بدین حجره رودابه پیرایه خواست

بدو دادم اکنون همینست راست

بیاوردمش افسر پرنگار

یکی حلقه پرگوهر شاهوار

بدو گفت سیندخت بنمایی‌ام

دل بسته ز اندیشه بگشایی‌ام

سپردم به رودابه گفت این دو چیز

فزون خواست اکنون بیارمش نیز

بها گفت بگذار بر چشم من

یکی آب بر زن برین خشم من

درم گفت فردا دهد ماه روی

بها تا نیابم تو از من مجوی

همی کژ دانست گفتار او

بیاراست دل را به پیکار او

بیامد بجستش بر و آستی

همی جست ازو کژی و کاستی

به خشم اندرون شد ازان زن غمی

به خواری کشیدش بروی زمی

چو آن جامه‌های گرانمایه دید

هم از دست رودابه پیرایه دید

در کاخ بر خویشتن بر ببست

از اندیشگان شد به کردار مست

بفرمود تا دخترش رفت پیش

همی دست برزد به رخسار خویش

دو گل رابدو نرگس خوابدار

همی شست تا شد گلان آبدار

به رودابه گفت ای سرافراز ماه

گزین کردی از ناز برگاه چاه

چه ماند از نکو داشتی در جهان

که ننمودمت آشکار و نهان

ستمگر چرا گشتی ای ماه‌روی

همه رازها پیش مادر بگوی

که این زن ز پیش که آید همی

به پیشت ز بهر چه آید همی

سخن بر چه سانست و آن مرد کیست

که زیبای سربند و انگشتریست

ز گنج بزرگ افسر تازیان

به ما ماند بسیار سود و زیان

بدین نام بد دادخواهی به باد

چو من زاده‌ام دخت هرگز مباد

زمین دید رودابه و پشت پای

فرو ماند از خشم مادر به جای

فرو ریخت از دیدگان آب مهر

به خون دو نرگس بیاراست چهر

به مادر چنین گفت کای پر خرد

همی مهر جان مرا بشکرد

مرا مام فرخ نزادی ز بن

نرفتی ز من نیک یا بد سخن

سپهدار دستان به کابل بماند

چنین مهر اویم بر آتش نشاند

چنان تنگ شد بر دلم بر جهان

که گریان شدم آشکار و نهان

نخواهم بدن زنده بی‌روی او

جهانم نیرزد به یک موی او

بدان کو مرا دید و بامن نشست

به پیمان گرفتیم دستش بدست

فرستاده شد نزد سام بزرگ

فرستاد پاسخ به زال سترگ

زمانی بپیچید و دستور بود

سخنهای بایسته گفت و شنود

فرستاده را داد بسیار چیز

شنیدم همه پاسخ سام نیز

به دست همین زن که کندیش موی

زدی بر زمین و کشیدی به روی

فرستاده آرندهٔ نامه بود

مرا پاسخ نامه این جامه بود

فروماند سیندخت زان گفت‌گوی

پسند آمدش زال را جفت اوی

چنین داد پاسخ که این خرد نیست

چو دستان ز پرمایگان گرد نیست

بزرگست پور جهان پهلوان

همش نام و هم رای روشن روان

هنرها همه هست و آهو یکی

که گردد هنر پیش او اندکی

شود شاه گیتی بدین خشمناک

ز کابل برآرد به خورشید خاک

نخواهد که از تخم ما بر زمین

کسی پای خوار اندر آرد به زین

رها کرد زن را و بنواختش

چنان کرد پیدا که نشناختش

چنان دید رودابه را در نهان

کجا نشنود پند کس در جهان

بیامد ز تیمار گریان بخفت

همی پوست بر تنش گفتی بکفت

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:01 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

پس آگاهی آمد به شاه بزرگ

ز مهراب و دستان سام سترگ

ز پیوند مهراب وز مهر زال

وزان ناهمالان گشته همال

سخن رفت هر گونه با موبدان

به پیش سرافراز شاه ردان

چنین گفت با بخردان شهریار

که بر ما شود زین دژم روزگار

چو ایران ز چنگال شیر و پلنگ

برون آوریدم به رای و به جنگ

فریدون ز ضحاک گیتی بشست

بترسم که آید ازان تخم رست

نباید که بر خیره از عشق زال

همال سرافگنده گردد همال

چو از دخت مهراب و از پور سام

برآید یکی تیغ تیز از نیام

اگر تاب گیرد سوی مادرش

زگفت پراگنده گردد سرش

کند شهر ایران پر آشوب و رنج

بدو بازگردد مگر تاج و گنج

همه موبدان آفرین خواندند

ورا خسرو پاک‌دین خواندند

بگفتند کز ما تو داناتری

به بایستها بر تواناتری

همان کن کجا با خرد درخورد

دل اژدها را خرد بشکرد

بفرمود تا نوذر آمدش پیش

ابا ویژگان و بزرگان خویش

بدو گفت رو پیش سام سوار

بپرسش که چون آمد از کارزار

چو دیدی بگویش کزین سوگرای

ز نزدیک ماکن سوی خانه رای

هم آنگاه برخاست فرزند شاه

ابا ویژگان سرنهاده به راه

سوی سام نیرم نهادند روی

ابا ژنده‌پیلان پرخاش جوی

چو زین کار سام یل آگاه شد

پذیره سوی پورکی شاه شد

ز پیش پدر نوذر نامدار

بیامد به نزدیک سام سوار

همه نامداران پذیره شدند

ابا ژنده‌پیل و تبیره شدند

رسیدند پس پیش سام سوار

بزرگان و کی نوذر نامدار

پیام پدر شاه نوذر بداد

به دیدار او سام یل گشت شاد

چنین داد پاسخ که فرمان کنم

ز دیدار او رامش جان کنم

نهادند خوان و گرفتند جام

نخست از منوچهر بردند نام

پس از نوذر و سام و هر مهتری

گرفتند شادی ز هر کشوری

به شادی درآمد شب دیریاز

چو خورشید رخشنده بگشاد راز

خروش تبیره برآمد ز در

هیون دلاور برآورد پر

سوی بارگاه منوچهر شاه

به فرمان او برگرفتند راه

منوچهر چون یافت زو آگهی

بیاراست دیهیم شاهنشهی

ز ساری و آمل برآمد خروش

چو دریای سبز اندر آمد به جوش

ببستند آئین ژوپین وران

برفتند با خشتهای گران

سپاهی که از کوه تا کوه مرد

سپر در سپر ساخته سرخ و زرد

ابا کوس و با نای روئین و سنج

ابا تازی اسپان و پیلان و گنج

ازین گونه لشکر پذیره شدند

بسی با درفش و تبیره شدند

چو آمد به نزدیکی بارگاه

پیاده شد و راه بگشاد شاه

چو شاه جهاندار بگشاد روی

زمین را ببوسید و شد پیش اوی

منوچهر برخاست از تخت عاج

ز یاقوت رخشنده بر سرش تاج

بر خویش بر تخت بنشاختش

چنان چون سزا بود بنواختش

وزان گرگساران جنگ آوران

وزان نره دیوان مازندران

بپرسید و بسیار تیمار خورد

سپهبد سخن یک به یک یادکرد

که نوشه زی ای شاه تا جاودان

ز جان تو کوته بد بدگمان

برفتم بران شهر دیوان نر

نه دیوان که شیران جنگی به بر

که از تازی اسپان تکاورترند

ز گردان ایران دلاورترند

سپاهی که سگسار خوانندشان

پلنگان جنگی نمایندشان

ز من چون بدیشان رسید آگهی

از آواز من مغزشان شد تهی

به شهر اندرون نعره برداشتند

ازان پس همه شهر بگذاشتند

همه پیش من جنگ جوی آمدند

چنان خیره و پوی پوی آمدند

سپه جنب جنبان شد و روز تار

پس اندر فراز آمد و پیش غار

نبیره جهاندار سلم بزرگ

به پیش سپاه اندر آمد چو گرگ

سپاهی به کردار مور و ملخ

نبد دشت پیدا نه کوه و نه شخ

چو برخاست زان لشکر گشن گرد

رخ نامداران ما گشت زرد

من این گرز یک زخم برداشتم

سپه را هم آنجای بگذاشتم

خروشی خروشیدم از پشت زین

که چون آسیا شد بریشان زمین

دل آمد سپه را همه بازجای

سراسر سوی رزم کردند رای

چو بشنید کاکوی آواز من

چنان زخم سرباز کوپال من

بیامد به نزدیک من جنگ ساز

چو پیل ژیان با کمند دراز

مرا خواست کارد به خم کمند

چو دیدم خمیدم ز راه گزند

کمان کیانی گرفتم به چنگ

به پیکان پولاد و تیر خدنگ

عقاب تکاور برانگیختم

چو آتش بدو بر تبر ریختم

گمانم چنان بد که سندان سرش

که شد دوخته مغز تا مغفرش

نگه کردم از گرد چون پیل مست

برآمد یکی تیغ هندی به دست

چنان آمدم شهریارا گمان

کزو کوه زنهار خواهد بجان

وی اندر شتاب و من اندر درنگ

همی جستمش تا کی آید به چنگ

چو آمد به نزدیک من سرفراز

من از چرمه چنگال کردم دراز

گرفتم کمربند مرد دلیر

ز زین برگسستم بکردار شیر

زدم بر زمین بر چو پیل ژیان

بدین آهنین دست و گردی میان

چو افگنده شد شاه زین گونه خوار

سپه روی برگشت از کارزار

نشیب و فراز بیابان و کوه

به هر سو شده مردمان هم گروه

سوار و پیاده ده و دو هزار

فگنده پدید آمد اندر شمار

چو بشنید گفتار سالار شاه

برافراخت تا ماه فرخ کلاه

چو روز از شب آمد بکوشش ستوه

ستوهی گرفته فرو شد به کوه

می و مجلس آراست و شد شادمان

جهان پاک دید از بد بدگمان

به بگماز کوتاه کردند شب

به یاد سپهبد گشادند لب

چو شب روز شد پردهٔ بارگاه

گشادند و دادند زی شاه راه

بیامد سپهدار سام سترگ

به نزد منوچهر شاه بزرگ

چنی گفت با سام شاه جهان

کز ایدر برو با گزیده مهان

به هندوستان آتش اندر فروز

همه کاخ مهراب و کابل بسوز

نباید که او یابد از بد رها

که او ماند از بچهٔ اژدها

زمان تا زمان زو برآید خروش

شود رام گیتی پر از جنگ و جوش

هر آنکس که پیوستهٔ او بود

بزرگان که در دستهٔ او بود

سر از تن جدا کن زمین را بشوی

ز پیوند ضحاک و خویشان اوی

چنین داد پاسخ که ایدون کنم

که کین از دل شاه بیرون کنم

ببوسید تخت و بمالید روی

بران نامور مهر انگشت اوی

سوی خانه بنهاد سر با سپاه

بدان باد پایان جوینده راه

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:02 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

پس آگاهی آمد سوی شهریار

که آمد ز ره زال سام سوار

پذیره شدندش همه سرکشان

که بودند در پادشاهی نشان

چو آمد به نزدیکی بارگاه

سبک نزد شاهش گشادند راه

چو نزدیک شاه اندر آمد زمین

ببوسید و بر شاه کرد آفرین

زمانی همی داشت بر خاک روی

بدو داد دل شاه آزرمجوی

بفرمود تا رویش از خاک خشک

ستردند و بر وی پراگند مشک

بیامد بر تخت شاه ارجمند

بپرسید ازو شهریار بلند

که چون بودی ای پهلو راد مرد

بدین راه دشوار با باد و گرد

به فر تو گفتا همه بهتریست

ابا تو همه رنج رامشگریست

ازو بستد آن نامهٔ پهلوان

بخندید و شد شاد و روشن روان

چو بر خواند پاسخ چنین داد باز

که رنجی فزودی به دل بر دراز

ولیکن بدین نامهٔ دلپذیر

که بنوشت با درد دل سام پیر

اگر چه مرا هست ازین دل دژم

برانم که نندیشم از بیش و کم

بسازم برآرم همه کام تو

گر اینست فرجام آرام تو

تو یک چند اندر به شادی به پای

که تا من به کارت زنم نیک رای

ببردند خوالیگران خوان زر

شهنشاه بنشست با زال زر

بفرمود تا نامداران همه

نشستند بر خوان شاه رمه

چو از خوان خسرو بپرداختند

به تخت دگر جای می‌ساختند

چو می خورده شد نامور پور سام

نشست از بر اسپ زرین ستام

برفت و بپیمود بالای شب

پر اندیشه دل پر ز گفتار لب

بیامد به شبگیر بسته کمر

به پیش منوچهر پیروزگر

برو آفرین کرد شاه جهان

چو برگشت بستودش اندر نهان

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:02 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

بفرمود تا موبدان و ردان

ستاره‌شناسان و هم بخردان

کنند انجمن پیش تخت بلند

به کار سپهری پژوهش کنند

برفتند و بردند رنج دراز

که تا با ستاره چه دارند راز

سه روز اندران کارشان شد درنگ

برفتند با زیج رومی به چنگ

زبان بر گشادند بر شهریار

که کردیم با چرخ گردان شمار

چنین آمد از داد اختر پدید

که این آب روشن بخواهد دوید

ازین دخت مهراب و از پور سام

گوی پر منش زاید و نیک نام

بود زندگانیش بسیار مر

همش زور باشد هم آیین و فر

همش برز باشد همش شاخ و یال

به رزم و به بزمش نباشد همال

کجا بارهٔ او کند موی تر

شود خشک همرزم او را جگر

عقاب از بر ترگ او نگذرد

سران جهان را بکس نشمرد

یکی برز بالا بود فرمند

همه شیر گیرد به خم کمند

هوا را به شمشیر گریان کند

بر آتش یکی گور بریان کند

کمر بستهٔ شهریاران بود

به ایران پناه سواران بود

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:02 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

به مهراب و دستان رسید این سخن

که شاه و سپهبد فگندند بن

خروشان ز کابل همی رفت زال

فروهشته لفج و برآورده یال

همی گفت اگر اژدهای دژم

بیاید که گیتی بسوزد به دم

چو کابلستان را بخواهد بسود

نخستین سر من بباید درود

به پیش پدر شد پر از خون جگر

پر اندیشه دل پر ز گفتار سر

چو آگاهی آمد به سام دلیر

که آمد ز ره بچهٔ نره شیر

همه لشکر از جای برخاستند

درفش فریدون بیاراستند

پذیره شدن را تبیره زدند

سپاه و سپهبد پذیره شدند

همه پشت پیلان به رنگین درفش

بیاراسته سرخ و زرد و بنفش

چو روی پدر دید دستان سام

پیاده شد از اسپ و بگذارد گام

بزرگان پیاده شدند از دو روی

چه سالارخواه و چه سالارجوی

زمین را ببوسید زال دلیر

سخن گفت با او پدر نیز دیر

نشست از بر تازی اسپ سمند

چو زرین درخشنده کوهی بلند

بزرگان همه پیش او آمدند

به تیمار و با گفت و گو آمدند

که آزرده گشتست بر تو پدر

یکی پوزش آور مکش هیچ سر

چنین داد پاسخ کزین باک نیست

سرانجام آخر به جز خاک نیست

پدر گر به مغز اندر آرد خرد

همانا سخن بر سخن نگذرد

و گر برگشاید زبان را به خشم

پس از شرمش آب اندر آرم به چشم

چنین تا به درگاه سام آمدند

گشاده‌دل و شادکام آمدند

فرود آمد از باره سام سوار

هم اندر زمان زال را داد بار

چو زال اندر آمد به پیش پدر

زمین را ببوسید و گسترد بر

یکی آفرین کرد بر سام گرد

وزاب دو نرگس همی گل سترد

که بیدار دل پهلوان شاد باد

روانش گرایندهٔ داد باد

ز تیغ تو الماس بریان شود

زمین روز جنگ از تو گریان شود

کجا دیزهٔ تو چمد روز جنگ

شتاب آید اندر سپاه درنگ

سپهری کجا باد گرز تو دید

همانا ستاره نیارد کشید

زمین نسپرد شیر با داد تو

روان و خرد کشته بنیاد تو

همه مردم از داد تو شادمان

ز تو داد یابد زمین و زمان

مگر من که از داد بی‌بهره‌ام

و گرچه به پیوند تو شهره‌ام

یکی مرغ پرورده‌ام خاک خورد

به گیتی مرا نیست با کس نبرد

ندانم همی خویشتن را گناه

که بر من کسی را بران هست راه

مگر آنکه سام یلستم پدر

و گر هست با این نژادم هنر

ز مادر بزادم بینداختی

به کوه اندرم جایگه ساختی

فگندی به تیمار زاینده را

به آتش سپردی فزاینده را

ترا با جهان آفرین نیست جنگ

که از چه سیاه و سپیدست رنگ

کنون کم جهان آفرین پرورید

به چشم خدایی به من بنگرید

ابا گنج و با تخت و گرز گران

ابا رای و با تاج و تخت و سران

نشستم به کابل به فرمان تو

نگه داشتم رای و پیمان تو

که گر کینه جویی نیازارمت

درختی که کشتی به بار آرمت

ز مازندران هدیه این ساختی

هم از گرگساران بدین تاختی

که ویران کنی خان آباد من

چنین داد خواهی همی داد من

من اینک به پیش تو استاده‌ام

تن بنده خشم ترا داده‌ام

به اره میانم بدو نیم کن

ز کابل مپیمای با من سخن

سپهبد چو بشنید گفتار زال

برافراخت گوش و فرو برد یال

بدو گفت آری همینست راست

زبان تو بر راستی بر گواست

همه کار من با تو بیداد بود

دل دشمنان بر تو بر شاد بود

ز من آرزو خود همین خواستی

به تنگی دل از جای برخاستی

مشو تیز تا چارهٔ کار تو

بسازم کنون نیز بازار تو

یکی نامه فرمایم اکنون به شاه

فرستم به دست تو ای نیک‌خواه

سخن هر چه باید به یاد آورم

روان و دلش سوی داد آورم

اگر یار باشد جهاندار ما

به کام تو گردد همه کار ما

نویسنده را پیش بنشاندند

ز هر در سخنها همی راندند

سرنامه کرد آفرین خدای

کجا هست و باشد همیشه به جای

ازویست نیک و بد و هست و نیست

همه بندگانیم و ایزد یکیست

هر آن چیز کو ساخت اندر بوش

بران است چرخ روان را روش

خداوند کیوان و خورشید و ماه

وزو آفرین بر منوچهر شاه

به رزم اندرون زهر تریاک سوز

به بزم اندرون ماه گیتی فروز

گراینده گرز و گشاینده شهر

ز شادی به هر کس رساننده بهر

کشنده درفش فریدون به جنگ

کشنده سرافراز جنگی پلنگ

ز باد عمود تو کوه بلند

شود خاک نعل سرافشان سمند

همان از دل پاک و پاکیزه کیش

به آبشخور آری همی گرگ و میش

یکی بنده‌ام من رسیده به جای

به مردی بشست اندر آورده پای

همی گرد کافور گیرد سرم

چنین کرد خورشید و ماه افسرم

ببستم میان را یکی بنده‌وار

ابا جاودان ساختم کارزار

عنان پیچ و اسپ افگن و گرزدار

چو من کس ندیدی به گیتی سوار

بشد آب گردان مازندران

چو من دست بردم به گرز گران

ز من گر نبودی به گیتی نشان

برآورده گردن ز گردن کشان

چنان اژدها کو ز رود کشف

برون آمد و کرد گیتی چو کف

زمین شهر تا شهر پهنای او

همان کوه تا کوه بالای او

جهان را ازو بود دل پر هراس

همی داشتندی شب و روز پاس

هوا پاک دیدم ز پرندگان

همان روی گیتی ز درندگان

ز تفش همی پر کرگس بسوخت

زمین زیر زهرش همی برفروخت

نهنگ دژم بر کشیدی ز آب

به دم درکشیدی ز گردون عقاب

زمین گشت بی‌مردم و چارپای

همه یکسر او را سپردند جای

چو دیدم که اندر جهان کس نبود

که با او همی دست یارست سود

به زور جهاندار یزدان پاک

بیفگندم از دل همه ترس و باک

میان را ببستم به نام بلند

نشستم بران پیل پیکر سمند

به زین اندرون گرزهٔ گاوسر

به بازو کمان و به گردن سپر

برفتم بسان نهنگ دژم

مرا تیز چنگ و ورا تیز دم

مرا کرد پدرود هرکو شنید

که بر اژدها گرز خواهم کشید

ز سر تا به دمش چو کوه بلند

کشان موی سر بر زمین چون کمند

زبانش بسان درختی سیاه

ز فر باز کرده فگنده به راه

چو دو آبگیرش پر از خون دو چشم

مرا دید غرید و آمد به خشم

گمانی چنان بردم ای شهریار

که دارم مگر آتش اندر کنار

جهان پیش چشمم چو دریا نمود

به ابر سیه بر شده تیره دود

ز بانگش بلرزید روی زمین

ز زهرش زمین شد چو دریای چین

برو بر زدم بانگ برسان شیر

چنان چون بود کار مرد دلیر

یکی تیر الماس پیکان خدنگ

به چرخ اندرون راندم بی‌درنگ

چو شد دوخته یک کران از دهانش

بماند از شگفتی به بیرون زبانش

هم اندر زمان دیگری همچنان

زدم بر دهانش بپیچید ازان

سدیگر زدم بر میان زفرش

برآمد همی جوی خون از جگرش

چو تنگ اندر آورد با من زمین

برآهختم این گاوسر گرزکین

به نیروی یزدان گیهان خدای

برانگیختم پیلتن را ز جای

زدم بر سرش گرزهٔ گاو چهر

برو کوه بارید گفتی سپهر

شکستم سرش چون تن ژنده پیل

فرو ریخت زو زهر چون رود نیل

به زخمی چنان شد که دیگر نخاست

ز مغزش زمین گشت باکوه راست

کشف رود پر خون و زرداب شد

زمین جای آرامش و خواب شد

همه کوهساران پر از مرد و زن

همی آفرین خواندندی بمن

جهانی بران جنگ نظاره بود

که آن اژدها زشت پتیاره بود

مرا سام یک زخم ازان خواندند

جهان زر و گوهر برافشاندند

چو زو بازگشتم تن روشنم

برهنه شد از نامور جوشنم

فرو ریخت از باره بر گستوان

وزین هست هر چند رانم زیان

بران بوم تا سالیان بر نبود

جز از سوخته خار خاور نبود

چنین و جزین هر چه بودیم رای

سران را سرآوردمی زیر پای

کجا من چمانیدمی بادپای

بپرداختی شیر درنده جای

کنون چند سالست تا پشت زین

مرا تختگاه است و اسپم زمین

همه گرگساران و مازنداران

به تو راست کردم به گرز گران

نکردم زمانی برو بوم یاد

ترا خواستم راد و پیروز و شاد

کنون این برافراخته یال من

همان زخم کوبنده کوپال من

بدان هم که بودی نماند همی

بر و گردگاهم خماند همی

کمندی بینداخت از دست شست

زمانه مرا باژگونه ببست

سپردیم نوبت کنون زال را

که شاید کمربند و کوپال را

یکی آرزو دارد اندر نهان

بیاید بخواهد ز شاه جهان

یکی آرزو کان به یزدان نکوست

کجا نیکویی زیر فرمان اوست

نکردیم بی‌رای شاه بزرگ

که بنده نباید که باشد سترگ

همانا که با زال پیمان من

شنیدست شاه جهان‌بان من

که از رای او سر نپیچم به هیچ

درین روزها کرد زی من بسیچ

به پیش من آمد پر از خون رخان

همی چاک چاک آمدش ز استخوان

مرا گفت بردار آمل کنی

سزاتر که آهنگ کابل کنی

چو پروردهٔ مرغ باشد به کوه

نشانی شده در میان گروه

چنان ماه بیند به کابلستان

چو سرو سهی بر سرش گلستان

چو دیوانه گردد نباشد شگفت

ازو شاه را کین نباید گرفت

کنون رنج مهرش به جایی رسید

که بخشایش آرد هر آن کش بدید

ز بس درد کو دید بر بی‌گناه

چنان رفت پیمان که بشنید شاه

گسی کردمش با دلی مستمند

چو آید به نزدیک تخت بلند

همان کن که با مهتری در خورد

ترا خود نیاموخت باید خرد

چو نامه نوشتند و شد رای راست

ستد زود دستان و بر پای خاست

چو خورشید سر سوی خاور نهاد

نخفت و نیاسود تا بامداد

چو آن جامه‌ها سوده بفگند شب

سپیده بخندید و بگشاد لب

بیامد به زین اندر آورد پای

برآمد خروشیدن کره نای

به سوی شهنشاه بنهاد روی

ابا نامهٔ سام آزاده خوی

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:02 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

رسیدند خوبان به درگاه کاخ

به دست اندرون هر یک از گل دو شاخ

نگه کرد دربان برآراست جنگ

زبان کرد گستاخ و دل کرد تنگ

که بی‌گه ز درگاه بیرون شوید

شگفت آیدم تا شما چون شوید

بتان پاسخش را بیاراستند

به تنگی دل از جای برخاستند

که امروز روزی دگر گونه نیست

به راه گلان دیو واژونه نیست

بهار آمد ازگلستان گل چنیم

ز روی زمین شاخ سنبل چنیم

نگهبان در گفت کامروز کار

نباید گرفتن بدان هم شمار

که زال سپهبد بکابل نبود

سراپردهٔ شاه زابل نبود

نبینید کز کاخ کابل خدای

به زین اندر آرد بشبگیر پای

اگرتان ببیند چنین گل بدست

کند بر زمین‌تان هم آنگاه پست

شدند اندر ایوان بتان طراز

نشستند و با ماه گفتند راز

نهادند دینار و گوهر به پیش

بپرسید رودابه از کم و بیش

که چون بودتان کار با پور سام

بدیدن بهست ار به آواز و نام

پری چهره هر پنج بشتافتند

چو با ماه جای سخن یافتند

که مردیست برسان سرو سهی

همش زیب و هم فر شاهنشهی

همش رنگ و بوی و همش قد و شاخ

سواری میان لاغر و بر فراخ

دو چشمش چو دو نرگس قیرگون

لبانش چو بسد رخانش چو خون

کف و ساعدش چو کف شیر نر

هیون ران و موبد دل و شاه فر

سراسر سپیدست مویش برنگ

از آهو همین است و این نیست ننگ

سر جعد آن پهلوان جهان

چو سیمین زره بر گل ارغوان

که گویی همی خود چنان بایدی

وگر نیستی مهر نفزایدی

به دیار تو داده‌ایمش نوید

ز ما بازگشتست دل پرامید

کنون چارهٔ کار مهمان بساز

بفرمای تا بر چه گردیم باز

چنین گفت با بندگان سرو بن

که دیگر شدستی به رای و سخن

همان زال کو مرغ پرورده بود

چنان پیر سر بود و پژمرده بود

به دیدار شد چون گل ارغوان

سهی قد و زیبا رخ و پهلوان

رخ من به پیشش بیاراستی

به گفتار و زان پس بهاخواستی

همی گفت و لب را پر از خنده داشت

رخان هم چو گلنار آگنده داشت

پرستنده با بانوی ماه‌روی

چنین گفت کاکنون ره چاره جوی

که یزدان هر آنچت هوا بود داد

سرانجام این کار فرخنده باد

یکی خانه بودش چو خرم بهار

ز چهر بزرگان برو بر نگار

به دیبای چینی بیاراستند

طبق‌های زرین بپیراستند

عقیق و زبرجد برو ریختند

می و مشک و عنبر برآمیختند

همه زر و پیروزه بد جامشان

به روشن گلاب اندر آشامشان

بنفشه گل و نرگس و ارغوان

سمن شاخ و سنبل به دیگر کران

از آن خانهٔ دخت خورشید روی

برآمد همی تا به خورشید بوی

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:02 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

 

پس آن نامهٔ سام پاسخ نوشت

شگفتی سخنهای فرخ نوشت

که ای نامور پهلوان دلیر

به هر کار پیروز برسان شیر

نبیند چو تو نیز گردان سپهر

به رزم و به بزم و به رای و به چهر

همان پور فرخنده زال سوار

کزو ماند اندر جهان یادگار

رسید و بدانستم از کام او

همان خواهش و رای و آرام او

برآمد هر آنچ آن ترا کام بود

همان زال را رای و آرام بود

همه آرزوها سپردم بدوی

بسی روزه فرخ شمردم بدوی

ز شیری که باشد شکارش پلنگ

چه زاید جز از شیر شرزه به جنگ

گسی کردمش با دلی شادمان

کزو دور بادا بد بدگمان

برون رفت با فرخی زال زر

ز گردان لشکر برآورده سر

نوندی برافگند نزدیک سام

که برگشتم از شاه دل شادکام

ابا خلعت خسروانی و تاج

همان یاره و طوق و هم تخت عاج

چنان شاد شد زان سخن پهلوان

که با پیر سر شد به نوی جوان

سواری به کابل برافگند زود

به مهراب گفت آن کجا رفته بود

نوازیدن شهریار جهان

وزان شادمانی که رفت از مهان

من اینک چو دستان بر من رسد

گذاریم هر دو چنان چون سزد

چنان شاد شد شاه کابلستان

ز پیوند خورشید زابلستان

که گفتی همی جان برافشاندند

ز هر جای رامشگران خواندند

چو مهراب شد شاد و روشن روان

لبش گشت خندان و دل شادمان

گرانمایه سیندخت را پیش خواند

بسی خوب گفتار با او براند

بدو گفت کای جفت فرخنده رای

بیفروخت از رایت این تیره جای

به شاخی زدی دست کاندر زمین

برو شهریاران کنند آفرین

چنان هم کجا ساختی از نخست

بیاید مر این را سرانجام جست

همه گنج پیش تو آراستست

اگر تخت عاجست اگر خواستست

چو بشنید سیندخت ازو گشت باز

بر دختر آمد سراینده راز

همی مژده دادش به دیدار زال

که دیدی چنان چون بباید همال

زن و مرد را از بلندی منش

سزد گر فرازد سر از سرزنش

سوی کام دل تیز بشتافتی

کنون هر چه جستی همه یافتی

بدو گفت رودابه ای شاه زن

سزای ستایش به هر انجمن

من از خاک پای تو بالین کنم

به فرمانت آرایش دین کنم

ز تو چشم آهرمنان دور باد

دل و جان تو خانهٔ سور باد

چو بشنید سیندخت گفتار اوی

به آرایش کاخ بنهاد روی

بیاراست ایوانها چون بهشت

گلاب و می و مشک و عنبر سرشت

بساطی بیفگند پیکر به زر

زبر جد برو بافته سر به سر

دگر پیکرش در خوشاب بود

که هر دانه‌ای قطره‌ای آب بود

یک ایوان همه تخت زرین نهاد

به آیین و آرایش چین نهاد

همه پیکرش گوهر آگنده بود

میان گهر نقشها کنده بود

ز یاقوت مر تخت را پایه بود

که تخت کیان بود و پرمایه بود

یک ایوان همه جامهٔ رود و می

بیاورده از پارس و اهواز و ری

بیاراست رودابه را چون نگار

پر از جامه و رنگ و بوی بهار

همه کابلستان شد آراسته

پر از رنگ و بوی و پر از خواسته

همه پشت پیلان بیاراستند

ز کابل پرستندگان خواستند

نشستند بر پیل رامشگران

نهاده به سر بر زر افسران

پذیره شدن را بیاراستند

نثارش همه مشک و زر خواستند

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:02 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

بزد نای مهراب و بربست کوس

بیاراست لشکر چو چشم خروس

ابا ژنده‌پیلان و رامشگران

زمین شد بهشت از کران تا کران

ز بس گونه گون پرنیانی درفش

چه سرخ و سپید و چه زرد و بنفش

چه آوای نای و چه آوای چنگ

خروشیدن بوق و آوای زنگ

تو گفتی مگر روز انجامش است

یکی رستخیز است گر رامش است

همی رفت ازین گونه تا پیش سام

فرود آمد از اسپ و بگذارد گام

گرفتش جهان پهلوان در کنار

بپرسیدش از گردش روزگار

شه کابلستان گرفت آفرین

چه بر سام و بر زال زر همچنین

نشست از بر بارهٔ تیزرو

چو از کوه سر برکشد ماه نو

یکی تاج زرین نگارش گهر

نهاد از بر تارک زال زر

به کابل رسیدند خندان و شاد

سخنهای دیرینه کردند یاد

همه شهر ز آوای هندی درای

ز نالیدن بربط و چنگ و نای

تو گفتی دد و دام رامشگرست

زمانه به آرایشی دیگرست

بش و یال اسپان کران تا کران

بر اندوده پر مشک و پر زعفران

برون رفت سیندخت با بندگان

میان بسته سیصد پرستندگان

مر آن هر یکی را یکی جام زر

به دست اندرون پر ز مشک و گهر

همه سام را آفرین خواندند

پس از جام گوهر برافشاندند

بدان جشن هر کس که آمد فراز

شد از خواسته یک به یک بی‌نیاز

بخندید و سیندخت را سام گفت

که رودابه را چند خواهی نهفت

بدو گفت سیندخت هدیه کجاست

اگر دیدن آفتابت هواست

چنین داد پاسخ به سیندخت سام

که ازمن بخواه آنچه آیدت کام

برفتند تا خانهٔ زرنگار

کجا اندرو بود خرم بهار

نگه کرد سام اندران ماه روی

یکایک شگفتی بماند اندروی

ندانست کش چون ستاید همی

برو چشم را چون گشاید همی

بفرمود تا رفت مهراب پیش

ببستند عقدی برآیین و کیش

به یک تختشان شاد بنشاندند

عقیق و زبرجد برافشاندند

سر ماه با افسر نام دار

سر شاه با تاج گوهرنگار

بیاورد پس دفتر خواسته

یکی نخست گنج آراسته

برو خواند از گنجها هر چه بود

که گوش آن نیارست گفتی شنود

برفتند از آنجا به جای نشست

ببودند یک هفته با می به دست

وز ایوان سوی باغ رفتند باز

سه هفته به شادی گرفتند ساز

بزرگان کشورش با دست بند

کشیدند بر پیش کاخ بلند

سر ماه سام نریمان برفت

سوی سیستان روی بنهاد تفت

ابا زال و با لشکر و پیل و کوس

زمانه رکاب ورا داد بوس

عماری و بالای و هودج بساخت

یکی مهد تا ماه را در نشاخت

چو سیندخت و مهراب و پیوند خویش

سوی سیستان روی کردند پیش

برفتند شادان دل و خوش منش

پر از آفرین لب ز نیکی کنش

رسیدند پیروز تا نیمروز

چنان شاد و خندان و گیتی فروز

یکی بزم سام آنگهی ساز کرد

سه روز اندران بزم بگماز کرد

پس آنگاه سیندخت آنجا بماند

خود و لشکرش سوی کابل براند

سپرد آن زمان پادشاهی به زال

برون برد لشکر به فرخنده فال

سوی گرگساران شد و باختر

درفش خجسته برافراخت سر

شوم گفت کان پادشاهی مراست

دل و دیده با ما ندارند راست

منوچهر منشور آن شهر بر

مرا داد و گفتا همی دار و خوار

بترسم ز آشوب بد گوهران

به ویژه ز گردان مازنداران

بشد سام یکزخم و بنشست زال

می و مجلس آراست و بفراخت یال

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:03 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

بسی برنیامد برین روزگار

که آزاده سرو اندر آمد به بار

بهار دل افروز پژمرده شد

دلش را غم و رنج بسپرده شد

شکم گشت فربه و تن شد گران

شد آن ارغوانی رخش زعفران

بدو گفت مادر که ای جان مام

چه بودت که گشتی چنین زرد فام

چنین داد پاسخ که من روز و شب

همی برگشایم به فریاد لب

همانا زمان آمدستم فراز

وزین بار بردن نیابم جواز

تو گویی به سنگستم آگنده پوست

و گر آهنست آنکه نیز اندروست

چنین تا گه زادن آمد فراز

به خواب و به آرام بودش نیاز

چنان بد که یک روز ازو رفت هوش

از ایوان دستان برآمد خروش

خروشید سیندخت و بشخود روی

بکند آن سیه گیسوی مشک بوی

یکایک بدستان رسید آگهی

که پژمرده شد برگ سرو سهی

به بالین رودابه شد زال زر

پر از آب رخسار و خسته جگر

همان پر سیمرغش آمد به یاد

بخندید و سیندخت را مژده داد

یکی مجمر آورد و آتش فروخت

وزآن پر سیمرغ لختی بسوخت

هم اندر زمان تیره گون شد هوا

پدید آمد آن مرغ فرمان روا

چو ابری که بارانش مرجان بود

چه مرجان که آرایش جان بود

برو کرد زال آفرین دراز

ستودش فراوان و بردش نماز

چنین گفت با زال کین غم چراست

به چشم هژبر اندرون نم چراست

کزین سرو سیمین بر ماه‌روی

یکی نره شیر آید و نامجوی

که خاک پی او ببوسد هژبر

نیارد گذشتن به سر برش ابر

از آواز او چرم جنگی پلنگ

شود چاک چاک و بخاید دو چنگ

هران گرد کاواز کوپال اوی

ببیند بر و بازوی و یال اوی

ز آواز او اندر آید ز پای

دل مرد جنگی برآید ز جای

به جای خرد سام سنگی بود

به خشم اندرون شیر جنگی بود

به بالای سرو و به نیروی پیل

به آورد خشت افگند بر دو میل

نیاید به گیتی ز راه زهش

به فرمان دادار نیکی دهش

بیاور یکی خنجر آبگون

یکی مرد بینادل پرفسون

نخستین به می ماه را مست کن

ز دل بیم و اندیشه را پست کن

بکافد تهیگاه سرو سهی

نباشد مر او را ز درد آگهی

وزو بچهٔ شیر بیرون کشد

همه پهلوی ماه در خون کشد

وز آن پس بدوز آن کجا کرد چاک

ز دل دور کن ترس و تیمار و باک

گیاهی که گویمت با شیر و مشک

بکوب و بکن هر سه در سایه خشک

بساو و برآلای بر خستگیش

ببینی همان روز پیوستگیش

بدو مال ازان پس یکی پر من

خجسته بود سایهٔ فر من

ترا زین سخن شاد باید بدن

به پیش جهاندار باید شدن

که او دادت این خسروانی درخت

که هر روز نو بشکفاندش بخت

بدین کار دل هیچ غمگین مدار

که شاخ برومندت آمد به بار

بگفت و یکی پر ز بازو بکند

فگند و به پرواز بر شد بلند

بشد زال و آن پر او برگرفت

برفت و بکرد آنچه گفت ای شگفت

بدان کار نظاره شد یک جهان

همه دیده پر خون و خسته روان

فرو ریخت از مژه سیندخت خون

که کودک ز پهلو کی آید برون

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:03 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

چو آگاهی آمد به سام دلیر

که شد پور دستان همانند شیر

کس اندر جهان کودک نارسید

بدین شیر مردی و گردی ندید

بجنبید مرسام را دل ز جای

به دیدار آن کودک آمدش رای

سپه را به سالار لشکر سپرد

برفت و جهاندیدگان را ببرد

چو مهرش سوی پور دستان کشید

سپه را سوی زاولستان کشید

چو زال آگهی یافت بر بست کوس

ز لشکر زمین گشت چون آبنوس

خود و گرد مهراب کابل خدای

پذیره شدن را نهادند رای

بزد مهره در جام و برخاست غو

برآمد ز هر دو سپه دار و رو

یکی لشکر از کوه تا کوه مرد

زمین قیرگون و هوا لاژورد

خروشیدن تازی اسپان و پیل

همی رفت آواز تا چند میل

یکی ژنده پیلی بیاراستند

برو تخت زرین بپیراستند

نشست از بر تخت زر پور زال

ابا بازوی شیر و با کتف و یال

به سر برش تاج و کمر بر میان

سپر پیش و در دست گرز گران

چو از دور سام یل آمد پدید

سپه بر دو رویه رده برکشید

فرود آمد از باره مهراب و زال

بزرگان که بودند بسیار سال

یکایک نهادند سر بر زمین

ابر سام یل خواندند آفرین

چو گل چهرهٔ سام یل بشکفید

چو بر پیل بر بچهٔ شیر دید

چنان همش بر پیل پیش آورید

نگه کرد و با تاج و تختش بدید

یکی آفرین کرد سام دلیر

که تهما هژبرا بزی شاد دیر

ببوسید رستمش تخت ای شگفت

نیا را یکی نو ستایش گرفت

که ای پهلوان جهان شاد باش

ز شاخ توام من تو بنیاد باش

یکی بنده‌ام نامور سام را

نشایم خور و خواب و آرام را

همی پشت زین خواهم و درع و خود

همی تیر ناوک فرستم درود

به چهر تو ماند همی چهره‌ام

چو آن تو باشد مگر زهره‌ام

وزان پس فرود آمد از پیل مست

سپهدار بگرفت دستش بدست

همی بر سر و چشم او داد بوس

فروماند پیلان و آوای کوس

سوی کاخ ازان پس نهادند روی

همه راه شادان و با گفت‌وگوی

همه کاخها تخت زرین نهاد

نشستند و خوردند و بودند شاد

برآمد برین بر یکی ماهیان

به رنجی نبستند هرگز میان

بخوردند باده به آوای رود

همی گفت هر یک به نوبت سرود

به یک گوشهٔ تخت دستان نشست

دگر گوشه رستمش گرزی به دست

به پیش اندرون سام گیهان گشای

فرو هشته از تاج پر همای

ز رستم همی در شگفتی بماند

برو هر زمان نام یزدان بخواند

بدان بازوی و یال و آن پشت و شاخ

میان چون قلم سینه و بر فراخ

دو رانش چو ران هیونان ستبر

دل شیر نر دارد و زور ببر

بدین خوب رویی و این فر و یال

ندارد کس از پهلوانان همال

بدین شادمانی کنون می خوریم

به می جان اندوه را بشکریم

به زال آنگهی گفت تا صد نژاد

بپرسی کس این را ندارد بیاد

که کودک ز پهلو برون آورند

بدین نیکویی چاره چون آورند

بسیمرغ بادا هزار آفرین

که ایزد ورا ره نمود اندرین

که گیتی سپنجست پر آی و رو

کهن شد یکی دیگر آرند نو

به می دست بردند و مستان شدند

ز رستم سوی یاد دستان شدند

همی خورد مهراب چندان نبید

که چون خویشتن کس به گیتی ندید

همی گفت نندیشم از زال زر

نه از سام و نز شاه با تاج و فر

من و رستم و اسب شبدیز و تیغ

نیارد برو سایه گسترد میغ

کنم زنده آیین ضحاک را

به پی مشک سارا کنم خاک را

پر از خنده گشته لب زال و سام

ز گفتار مهراب دل شادکام

سر ماه نو هرمز مهرماه

بران تخت فرخنده بگزید راه

بسازید سام و برون شد به در

یکی منزلی زال شد با پدر

همی رفت بر پیل دستم دژم

به پدرود کردن نیا را به هم

چنین گفت مر زال را کای پسر

نگر تا نباشی جز از دادگر

به فرمان شاهان دل آراسته

خرد را گزین کرده بر خواسته

همه ساله بر بسته دست از بدی

همه روز جسته ره ایزدی

چنان دان که بر کس نماند جهان

یکی بایدت آشکار و نهان

برین پند من باش و مگذر ازین

بجز بر ره راست مسپر زمین

که من در دل ایدون گمانم همی

که آمد به تنگی زمانم همی

دو فرزند را کرد پدرود و گفت

که این پندها را نباید نهفت

برآمد ز درگاه زخم درای

ز پیلان خروشیدن کرنای

سپهبد سوی باختر کرد روی

زبان گرم‌گوی و دل آزرم‌جوی

برتند با او دو فرزند او

پر از آب رخ دل پر از پند او

دو منزل برفتند و گشتند باز

کشید آن سپهبد براه دراز

وزان روی زال سپهبد به راه

سوی سیستان باز برد آن سپاه

شب و روز با رستم شیرمرد

همی کرد شادی و هم باده خورد

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:03 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

چنین گفت پس شاه گردن فراز

کزین هر چه گفتید دارید راز

بخواند آن زمان زال را شهریار

کزو خواست کردن سخن خواستار

بدان تا بپرسند ازو چند چیز

نهفته سخنهای دیرینه نیز

نشستند بیدار دل بخردان

همان زال با نامور موبدان

بپرسید مر زال را موبدی

ازین تیزهش راه بین بخردی

که از ده و دو تای سرو سهی

که رستست شاداب با فرهی

ازان بر زده هر یکی شاخ سی

نگردد کم و بیش در پارسی

دگر موبدی گفت کای سرفراز

دو اسپ گرانمایه و تیزتاز

یکی زان به کردار دریای قار

یکی چون بلور سپید آبدار

بجنبید و هر دو شتابنده‌اند

همان یکدیگر را نیابنده‌اند

سدیگر چنین گفت کان سی سوار

کجا بگذرانند بر شهریار

یکی کم شود باز چون بشمری

همان سی بود باز چون بنگری

چهارم چنین گفت کان مرغزار

که بینی پر از سبزه و جویبار

یکی مرد با تیز داسی بزرگ

سوی مرغزار اندر آید سترگ

همی بدرود آن گیا خشک و تر

نه بردارد او هیچ ازان کار سر

دگر گفت کان برکشیده دو سرو

ز دریای با موج برسان غرو

یکی مرغ دارد بریشان کنام

نشیمش به شام آن بود این به بام

ازین چون بپرد شود برگ خشک

بران بر نشیند دهد بوی مشک

ازان دو همیشه یکی آبدار

یکی پژمریده شده سوگوار

بپرسید دیگر که بر کوهسار

یکی شارستان یافتم استوار

خرامند مردم ازان شارستان

گرفته به هامون یکی خارستان

بناها کشیدند سر تا به ماه

پرستنده گشتند و هم پیشگاه

وزان شارستان شان به دل نگذرد

کس از یادکردن سخن نشمرد

یکی بومهین خیزد از ناگهان

بر و بومشان پاک گردد نهان

بدان شارستان‌شان نیاز آورد

هم اندیشگان دراز آورد

به پرده درست این سخنها بجوی

به پیش ردان آشکارا بگوی

گر این رازها آشکارا کنی

ز خاک سیه مشک سارا کنی

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  9:03 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها