0

شاهنامه فردوسی

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

فریدون به خورشید بر برد سر

کمر تنگ بستش به کین پدر

برون رفت خرم به خرداد روز

به نیک اختر و فال گیتی فروز

سپاه انجمن شد به درگاه او

به ابر اندر آمد سرگاه او

به پیلان گردون کش و گاومیش

سپه را همی توشه بردند پیش

کیانوش و پرمایه بر دست شاه

چو کهتر برادر ورا نیک خواه

همی رفت منزل به منزل چو باد

سری پر ز کینه دلی پر ز داد

به اروند رود اندر آورد روی

چنان چون بود مرد دیهیم جوی

اگر پهلوانی ندانی زبان

بتازی تو اروند را دجله خوان

دگر منزل آن شاه آزادمرد

لب دجله و شهر بغداد کرد

 
 
 
جمعه 10 اردیبهشت 1395  8:32 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

برآمد برین روزگار دراز

کشید اژدهافش به تنگی فراز

خجسته فریدون ز مادر بزاد

جهان را یکی دیگر آمد نهاد

ببالید برسان سرو سهی

همی تافت زو فر شاهنشهی

جهانجوی با فر جمشید بد

به کردار تابنده خورشید بود

جهان را چو باران به بایستگی

روان را چو دانش به شایستگی

بسر بر همی گشت گردان سپهر

شده رام با آفریدون به مهر

همان گاو کش نام بر مایه بود

ز گاوان ورا برترین پایه بود

ز مادر جدا شد چو طاووس نر

بهر موی بر تازه رنگی دگر

شده انجمن بر سرش بخردان

ستاره‌شناسان و هم موبدان

که کس در جهان گاو چونان ندید

نه از پیرسر کاردانان شنید

زمین کرده ضحاک پر گفت و گوی

به گرد جهان هم بدین جست و جوی

فریدون که بودش پدر آبتین

شده تنگ بر آبتین بر زمین

گریزان و از خویشتن گشته سیر

برآویخت ناگاه بر کام شیر

از آن روزبانان ناپاک مرد

تنی چند روزی بدو باز خورد

گرفتند و بردند بسته چو یوز

برو بر سر آورد ضحاک روز

خردمند مام فریدون چو دید

که بر جفت او بر چنان بد رسید

فرانک بدش نام و فرخنده بود

به مهر فریدون دل آگنده بود

پر از داغ دل خستهٔ روزگار

همی رفت پویان بدان مرغزار

کجا نامور گاو برمایه بود

که بایسته بر تنش پیرایه بود

به پیش نگهبان آن مرغزار

خروشید و بارید خون بر کنار

بدو گفت کاین کودک شیرخوار

ز من روزگاری بزنهار دار

پدروارش از مادر اندر پذیر

وزین گاو نغزش بپرور به شیر

و گر باره خواهی روانم تراست

گروگان کنم جان بدان کت هواست

پرستندهٔ بیشه و گاو نغز

چنین داد پاسخ بدان پاک مغز

که چون بنده در پیش فرزند تو

بباشم پرستندهٔ پند تو

سه سالش همی داد زان گاو شیر

هشیوار بیدار زنهارگیر

 
 
 
جمعه 10 اردیبهشت 1395  8:32 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

چوکشور ز ضحاک بودی تهی

یکی مایه ور بد بسان رهی

که او داشتی گنج و تخت و سرای

شگفتی به دل سوزگی کدخدای

ورا کندرو خواندندی بنام

به کندی زدی پیش بیداد گام

به کاخ اندر آمد دوان کند رو

در ایوان یکی تاجور دید نو

نشسته به آرام در پیشگاه

چو سرو بلند از برش گرد ماه

ز یک دست سرو سهی شهرناز

به دست دگر ماه‌روی ار نواز

همه شهر یکسر پر از لشکرش

کمربستگان صف زده بر درش

نه آسیمه گشت و نه پرسید راز

نیایش کنان رفت و بردش نماز

برو آفرین کرد کای شهریار

همیشه بزی تا بود روزگار

خجسته نشست تو با فرهی

که هستی سزاوار شاهنشهی

جهان هفت کشور ترا بنده باد

سرت برتر از ابر بارنده باد

فریدونش فرمود تا رفت پیش

بکرد آشکارا همه راز خویش

بفرمود شاه دلاور بدوی

که رو آلت تخت شاهی بجوی

نبیذ آر و رامشگران را بخوان

بپیمای جام و بیارای خوان

کسی کاو به رامش سزای منست

به دانش همان دلزدای منست

بیار انجمن کن بر تخت من

چنان چون بود در خور بخت من

چو بنشنید از او این سخن کدخدای

بکرد آنچه گفتش بدو رهنمای

می روشن آورد و رامشگران

همان در خورش باگهر مهتران

فریدون غم افکند و رامش گزید

شبی کرد جشنی چنان چون سزید

چو شد رام گیتی دوان کندرو

برون آمد از پیش سالار نو

نشست از بر بارهٔ راه جوی

سوی شاه ضحاک بنهاد روی

بیامد چو پیش سپهبد رسید

سراسر بگفت آنچه دید و شنید

بدو گفت کای شاه گردنکشان

به برگشتن کارت آمد نشان

سه مرد سرافراز با لشکری

فراز آمدند از دگر کشوری

ازان سه یکی کهتر اندر میان

به بالای سرو و به چهر کیان

به سالست کهتر فزونیش بیش

از آن مهتران او نهد پای پیش

یکی گرز دارد چو یک لخت کوه

همی تابد اندر میان گروه

به اسپ اندر آمد بایوان شاه

دو پرمایه با او همیدون براه

بیامد به تخت کئی بر نشست

همه بند و نیرنگ تو کرد پست

هر آنکس که بود اندر ایوان تو

ز مردان مرد و ز دیوان تو

سر از پای یکسر فروریختشان

همه مغز با خون برامیختشان

بدو گفت ضحاک شاید بدن

که مهمان بود شاد باید بدن

چنین داد پاسخ ورا پیشکار

که مهمان ابا گرزهٔ گاوسار

به مردی نشیند به آرام تو

زتاج و کمر بسترد نام تو

به آیین خویش آورد ناسپاس

چنین گر تو مهمان شناسی شناس

بدو گفت ضحاک چندین منال

که مهمان گستاخ بهتر به فال

چنین داد پاسخ بدو کندرو

که آری شنیدم تو پاسخ شنو

گرین نامور هست مهمان تو

چه کارستش اندر شبستان تو

که با دختران جهاندار جم

نشیند زند رای بر بیش و کم

به یک دست گیرد رخ شهرناز

به دیگر عقیق لب ارنواز

شب تیره گون خود بترزین کند

به زیر سر از مشک بالین کند

چومشک آن دو گیسوی دو ماه تو

که بودند همواره دلخواه تو

بگیرد ببرشان چو شد نیم مست

بدین گونه مهمان نباید بدست

برآشفت ضحاک برسان کرگ

شنید آن سخن کارزو کرد مرگ

به دشنام زشت و به آواز سخت

شگفتی بشورید با شوربخت

بدو گفت هرگز تو در خان من

ازین پس نباشی نگهبان من

چنین داد پاسخ ورا پیشکار

که ایدون گمانم من ای شهریار

کزان بخت هرگز نباشدت بهر

به من چون دهی کدخدایی شهر

چو بی‌بهره باشی ز گاه مهی

مرا کار سازندگی چون دهی

چرا تو نسازی همی کار خویش

که هرگز نیامدت ازین کار پیش

ز تاج بزرگی چو موی از خمیر

برون آمدی مهترا چاره‌گیر

ترا دشمن آمد به گه برنشست

یکی گرزهٔ گاوپیکر به دست

همه بند و نیرنگت از رنگ برد

دلارام بگرفت و گاهت سپرد

 
 
 
جمعه 10 اردیبهشت 1395  8:32 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

چو بگذشت ازان بر فریدون دو هشت

ز البرز کوه اندر آمد به دشت

بر مادر آمد پژوهید و گفت

که بگشای بر من نهان از نهفت

بگو مر مرا تا که بودم پدر

کیم من ز تخم کدامین گهر

چه گویم کیم بر سر انجمن

یکی دانشی داستانم بزن

فرانک بدو گفت کای نامجوی

بگویم ترا هر چه گفتی بگوی

تو بشناس کز مرز ایران زمین

یکی مرد بد نام او آبتین

ز تخم کیان بود و بیدار بود

خردمند و گرد و بی‌آزار بود

ز طهمورث گرد بودش نژاد

پدر بر پدر بر همی داشت یاد

پدر بد ترا و مرا نیک شوی

نبد روز روشن مرا جز بدوی

چنان بد که ضحاک جادوپرست

از ایران به جان تو یازید دست

ازو من نهانت همی داشتم

چه مایه به بد روز بگذاشتم

پدرت آن گرانمایه مرد جوان

فدی کرده پیش تو روشن روان

ابر کتف ضحاک جادو دو مار

برست و برآورد از ایران دمار

سر بابت از مغز پرداختند

همان اژدها را خورش ساختند

سرانجام رفتم سوی بیشه‌ای

که کس را نه زان بیشه اندیشه‌ای

یکی گاو دیدم چو خرم بهار

سراپای نیرنگ و رنگ و نگار

نگهبان او پای کرده بکش

نشسته به بیشه درون شاهفش

بدو دادمت روزگاری دراز

همی پروردیدت به بر بر به ناز

ز پستان آن گاو طاووس رنگ

برافراختی چون دلاور پلنگ

سرانجام زان گاو و آن مرغزار

یکایک خبر شد سوی شهریار

ز بیشه ببردم ترا ناگهان

گریزنده ز ایوان و از خان و مان

بیامد بکشت آن گرانمایه را

چنان بی‌زبان مهربان دایه را

وز ایوان ما تا به خورشید خاک

برآورد و کرد آن بلندی مغاک

فریدون چو بشنید بگشادگوش

ز گفتار مادر برآمد به جوش

دلش گشت پردرد و سر پر ز کین

به ابرو ز خشم اندر آورد چین

چنین داد پاسخ به مادر که شیر

نگردد مگر ز آزمایش دلیر

کنون کردنی کرد جادوپرست

مرا برد باید به شمشیر دست

بپویم به فرمان یزدان پاک

برآرم ز ایوان ضحاک خاک

بدو گفت مادر که این رای نیست

ترا با جهان سر به سر پای نیست

جهاندار ضحاک با تاج و گاه

میان بسته فرمان او را سپاه

چو خواهد ز هر کشوری صدهزار

کمر بسته او را کند کارزار

جز اینست آیین پیوند و کین

جهان را به چشم جوانی مبین

که هر کاو نبید جوانی چشید

به گیتی جز از خویشتن را ندید

بدان مستی اندر دهد سر بباد

ترا روز جز شاد و خرم مباد

 
 
 
جمعه 10 اردیبهشت 1395  8:33 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

جهاندار ضحاک ازان گفت‌گوی

به جوش آمد و زود بنهاد روی

چو شب گردش روز پرگار زد

فروزنده را مهره در قار زد

بفرمود تا برنهادند زین

بران باد پایان باریک بین

بیامد دمان با سپاهی گران

همه نره دیوان جنگ آوران

ز بی‌راه مر کاخ را بام و در

گرفت و به کین اندر آورد سر

سپاه فریدون چو آگه شدند

همه سوی آن راه بی‌ره شدند

ز اسپان جنگی فرو ریختند

در آن جای تنگی برآویختند

همه بام و در مردم شهر بود

کسی کش ز جنگ آوری بهر بود

همه در هوای فریدون بدند

که از درد ضحاک پرخون بدند

ز دیوارها خشت و ز بام سنگ

به کوی اندرون تیغ و تیر و خدنگ

ببارید چون ژاله ز ابر سیاه

پئی را نبد بر زمین جایگاه

به شهر اندرون هر که برنا بدند

چه پیران که در جنگ دانا بدند

سوی لشکر آفریدون شدند

ز نیرنگ ضحاک بیرون شدند

خروشی برآمد ز آتشکده

که بر تخت اگر شاه باشد دده

همه پیر و برناش فرمان بریم

یکایک ز گفتار او نگذریم

نخواهیم برگاه ضحاک را

مرآن اژدهادوش ناپاک را

سپاهی و شهری به کردار کوه

سراسر به جنگ اندر آمد گروه

از آن شهر روشن یکی تیره گرد

برآمد که خورشید شد لاجورد

پس آنگاه ضحاک شد چاره جوی

ز لشکر سوی کاخ بنهاد روی

به آهن سراسر بپوشید تن

بدان تا نداند کسش ز انجمن

به چنگ اندرون شست یازی کمند

برآمد بر بام کاخ بلند

بدید آن سیه نرگس شهرناز

پر از جادویی با فریدون به راز

دو رخساره روز و دو زلفش چو شب

گشاده به نفرین ضحاک لب

به مغز اندرش آتش رشک خاست

به ایوان کمند اندر افگند راست

نه از تخت یاد و نه جان ارجمند

فرود آمد از بام کاخ بلند

به دست اندرش آبگون دشنه بود

به خون پری چهرگان تشنه بود

ز بالا چو پی بر زمین برنهاد

بیامد فریدون به کردار باد

بران گرزهٔ گاوسر دست برد

بزد بر سرش ترگ بشکست خرد

بیامد سروش خجسته دمان

مزن گفت کاو را نیامد زمان

همیدون شکسته ببندش چو سنگ

ببر تا دو کوه آیدت پیش تنگ

به کوه اندرون به بود بند او

نیاید برش خویش و پیوند او

فریدون چو بشنید ناسود دیر

کمندی بیاراست از چرم شیر

به تندی ببستش دو دست و میان

که نگشاید آن بند پیل ژیان

نشست از بر تخت زرین او

بیفگند ناخوب آیین او

بفرمود کردن به در بر خروش

که هر کس که دارید بیدار هوش

نباید که باشید با ساز جنگ

نه زین گونه جوید کسی نام و ننگ

سپاهی نباید که به پیشه‌ور

به یک روی جویند هر دو هنر

یکی کارورز و یکی گرزدار

سزاوار هر کس پدیدست کار

چو این کار آن جوید آن کار این

پرآشوب گردد سراسر زمین

به بند اندرست آنکه ناپاک بود

جهان را ز کردار او باک بود

شما دیر مانید و خرم بوید

به رامش سوی ورزش خود شوید

شنیدند یکسر سخنهای شاه

ازان مرد پرهیز با دستگاه

وزان پس همه نامداران شهر

کسی کش بد از تاج وز گنج بهر

برفتند با رامش و خواسته

همه دل به فرمانش آراسته

فریدون فرزانه بنواختشان

براندازه بر پایگه ساختشان

همی پندشان داد و کرد آفرین

همی یاد کرد از جهان آفرین

همی گفت کاین جایگاه منست

به نیک اختر بومتان روشنست

که یزدان پاک از میان گروه

برانگیخت ما را ز البرز کوه

بدان تا جهان از بد اژدها

بفرمان گرز من آید رها

چو بخشایش آورد نیکی دهش

به نیکی بباید سپردن رهش

منم کدخدای جهان سر به سر

نشاید نشستن به یک جای بر

وگرنه من ایدر همی بودمی

بسی با شما روز پیمودمی

مهان پیش او خاک دادند بوس

ز درگاه برخاست آوای کوس

دمادم برون رفت لشکر ز شهر

وزان شهر نایافته هیچ بهر

ببردند ضحاک را بسته خوار

به پشت هیونی برافگنده زار

همی راند ازین گونه تا شیرخوان

جهان را چو این بشنوی پیر خوان

بسا روزگارا که بر کوه و دشت

گذشتست و بسیار خواهد گذشت

بران گونه ضحاک را بسته سخت

سوی شیر خوان برد بیدار بخت

همی راند او را به کوه اندرون

همی خواست کارد سرش را نگون

بیامد هم آنگه خجسته سروش

به خوبی یکی راز گفتش به گوش

که این بسته را تا دماوند کوه

ببر همچنان تازیان بی‌گروه

مبر جز کسی را که نگزیردت

به هنگام سختی به بر گیردت

بیاورد ضحاک را چون نوند

به کوه دماوند کردش ببند

به کوه اندرون تنگ جایش گزید

نگه کرد غاری بنش ناپدید

بیاورد مسمارهای گران

به جایی که مغزش نبود اندران

فرو بست دستش بر آن کوه باز

بدان تا بماند به سختی دراز

ببستش بران گونه آویخته

وزو خون دل بر زمین ریخته

ازو نام ضحاک چون خاک شد

جهان از بد او همه پاک شد

گسسته شد از خویش و پیوند او

بمانده بدان گونه در بند او

 
 
 
جمعه 10 اردیبهشت 1395  8:33 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

فریدون چو شد بر جهان کامگار

ندانست جز خویشتن شهریار

به رسم کیان تاج و تخت مهی

بیاراست با کاخ شاهنشهی

به روز خجسته سر مهرماه

به سر بر نهاد آن کیانی کلاه

زمانه بی‌اندوه گشت از بدی

گرفتند هر کس ره ایزدی

دل از داوریها بپرداختند

به آیین یکی جشن نو ساختند

نشستند فرزانگان شادکام

گرفتند هر یک ز یاقوت جام

می روشن و چهرهٔ شاه نو

جهان نو ز داد و سر ماه نو

بفرمود تا آتش افروختند

همه عنبر و زعفران سوختند

پرستیدن مهرگان دین اوست

تن آسانی و خوردن آیین اوست

اگر یادگارست ازو ماه مهر

بکوش و به رنج ایچ منمای چهر

ورا بد جهان سالیان پانصد

نیفکند یک روز بنیاد بد

جهان چون برو بر نماند ای پسر

تو نیز آز مپرست و انده مخور

نماند چنین دان جهان برکسی

درو شادکامی نیابی بسی

فرانک نه آگاه بد زین نهان

که فرزند او شاه شد بر جهان

ز ضحاک شد تخت شاهی تهی

سرآمد برو روزگار مهی

پس آگاهی آمد ز فرخ پسر

به مادر که فرزند شد تاجور

نیایش کنان شد سر و تن بشست

به پیش جهانداور آمد نخست

نهاد آن سرش پست بر خاک بر

همی خواند نفرین به ضحاک بر

همی آفرین خواند بر کردگار

برآن شادمان گردش روزگار

وزان پس کسی را که بودش نیاز

همی داشت روز بد خویش راز

نهانش نوا کرد و کس را نگفت

همان راز او داشت اندر نهفت

یکی هفته زین گونه بخشید چیز

چنان شد که درویش نشناخت نیز

دگر هفته مر بزم را کرد ساز

مهانی که بودند گردن فراز

بیاراست چون بوستان خان خویش

مهان را همه کرد مهمان خویش

وزان پس همه گنج آراسته

فراز آوریده نهان خواسته

همان گنجها راگشادن گرفت

نهاده همه رای دادن گرفت

گشادن در گنج را گاه دید

درم خوار شد چون پسر شاه دید

همان جامه و گوهر شاهوار

همان اسپ تازی به زرین عذار

همان جوشن و خود و زوپین و تیغ

کلاه و کمر هم نبودش دریغ

همه خواسته بر شتر بار کرد

دل پاک سوی جهاندار کرد

فرستاد نزدیک فرزند چیز

زبانی پر از آفرین داشت نیز

چو آن خواسته دید شاه زمین

بپذرفت و بر مام کرد آفرین

بزرگان لشگر چو بشناختند

بر شهریار جهان تاختند

که ای شاه پیروز یزدانشناس

ستایش مر او را زویت سپاس

چنین روز روزت فزون باد بخت

بد اندیشگان را نگون باد بخت

ترا باد پیروزی از آسمان

مبادا به جز داد و نیکی گمان

وزان پس جهاندیدگان سوی شاه

ز هر گوشه‌ای برگرفتند راه

همه زر و گوهر برآمیختند

به تاج سپهبد فرو ریختند

همان مهتران از همه کشورش

بدان خرمی صف زده بر درش

ز یزدان همی خواستند آفرین

بران تاج و تخت و کلاه و نگین

همه دست برداشته به آسمان

همی خواندندش به نیکی گمان

که جاوید بادا چنین شهریار

برومند بادا چنین روزگار

وزان پس فریدون به گرد جهان

بگردید و دید آشکار و نهان

هران چیز کز راه بیداد دید

هر آن بوم و برکان نه آباد دید

به نیکی ببست از همه دست بد

چنانک از ره هوشیاران سزد

بیاراست گیتی بسان بهشت

به جای گیا سرو گلبن بکشت

از آمل گذر سوی تمیشه کرد

نشست اندر آن نامور بیشه کرد

کجا کز جهان گوش خوانی همی

جز این نیز نامش ندانی همی

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:55 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

ز سالش چو یک پنجه اندر کشید

سه فرزندش آمد گرامی پدید

به بخت جهاندار هر سه پسر

سه خسرو نژاد از در تاج زر

به بالا چو سرو و به رخ چون بهار

به هر چیز مانندهٔ شهریار

از این سه دو پاکیزه از شهرناز

یکی کهتر از خوب چهر ارنواز

پدر نوز ناکرده از ناز نام

همی پیش پیلان نهادند گام

فریدون از آن نامداران خویش

یکی را گرانمایه‌تر خواند پیش

کجا نام او جندل پرهنر

بخ هر کار دلسوز بر شاه بر

بدو گفت برگرد گرد جهان

سه دختر گزین از نژاد مهان

سه خواهر ز یک مادر و یک پدر

پری چهره و پاک و خسرو گهر

به خوبی سزای سه فرزند من

چنان چون بشاید به پیوند من

به بالا و دیدار هر سه یکی

که این را ندانند ازان اندکی

چو بشنید جندل ز خسرو سخن

یکی رای پاکیزه افگند بن

که بیدار دل بود و پاکیزه مغز

زبان چرب و شایستهٔ کار نغز

ز پیش سپهبد برون شد به راه

ابا چند تن مر ورا نیکخواه

یکایک ز ایران سراندر کشید

پژوهید و هرگونه گفت و شنید

به هر کشوری کز جهان مهتری

به پرده درون داشتن دختری

نهفته بجستی همه رازشان

شنیدی همه نام و آوازشان

ز دهقان پر مایه کس را ندید

که پیوستهٔ آفریدون سزید

خردمند و روشن‌دل و پاک‌تن

بیامد بر سرو شاه یمن

نشان یافت جندل مر اورا درست

سه دختر چنان چون فریدون بجست

خرامان بیامد به نزدیک سرو

چنان چون به پیش گل اندر تذرو

زمین را ببوسید و چربی نمود

برآن کهتری آفرین برفزود

به جندل چنین گفت شاه یمن

که بی‌آفرینت مبادا دهن

چه پیغام داری چه فرمان دهی

فرستاده‌ای گر گرامی رهی

بدو گفت جندل که خرم بدی

همیشه ز تو دور دست بدی

از ایران یکی کهترم چون شمن

پیام آوریده به شاه یمن

درود فریدون فرخ دهم

سخن هر چه پرسند پاسخ دهم

ترا آفرین از فریدون گرد

بزرگ آنکسی کو نداردش خرد

مرا گفت شاه یمن را بگوی

که بر گاه تا مشک بوید ببوی

بدان ای سر مایهٔ تازیان

کز اختر بدی جاودان بی‌زیان

مرا پادشاهی آباد هست

همان گنج و مردی و نیروی دست

سه فرزند شایستهٔ تاج و گاه

اگر داستان را بود گاه ماه

ز هر کام و هر خواسته بی‌نیاز

به هر آرزو دست ایشان دراز

مر این سه گرانمایه را در نهفت

بباید کنون شاهزاده سه جفت

ز کار آگهان آگهی یافتم

بدین آگهی تیز بشتافتم

کجا از پس پرده پوشیده روی

سه پاکیزه داری تو ای نامجوی

مران هرسه را نوز ناکرده نام

چو بشنیدم این دل شدم شادکام

که ما نیز نام سه فرخ نژاد

چو اندر خور آید نکردیم یاد

کنون این گرامی دو گونه گهر

بباید برآمیخت با یکدگر

سه پوشیده رخ را سه دیهیم جوی

سزا را سزاوار بی‌گفت‌وگوی

فریدون پیامم بدین گونه داد

تو پاسخ گزار آنچه آیدت یاد

پیامش چو بشنید شاه یمن

بپژمرد چون زاب کنده سمن

همی گفت گر پیش بالین من

نبیند سه ماه این جهان‌بین من

مرا روز روشن بود تاره شب

بباید گشادن به پاسخ دو لب

سراینده را گفت کای نامجوی

زمان باید اندر چنین گفت‌گوی

شتابت نباید بپاسخ کنون

مرا چند رازست با رهنمون

فرستاده را زود جایی گزید

پس آنگه به کار اندرون بنگرید

بیامد در بار دادن ببست

به انبوه اندیشگان در نشست

فراوان کس از دشت نیزه‌وران

بر خویش خواند آزموده سران

نهفته برون آورید از نهفت

همه رازها پیش ایشان بگفت

که ما را به گیتی ز پیوند خویش

سه شمع‌ست روشن به دیدار پیش

فریدون فرستاد زی من پیام

بگسترد پیشم یکی خوب دام

همی کرد خواهد ز چشمم جدا

یکی رای بایدزدن با شما

فرستاده گوید چنین گفت شاه

که ما را سه شاهست زیبای گاه

گراینده هر سه به پیوند من

به سه روی پوشیده فرزند من

اگر گویم آری و دل زان تهی

دروغم نه اندر خورد با مهی

وگر آرزوها سپارم بدوی

شود دل پر آتش پر از آب روی

وگر سر بپیچم ز فرمان او

به یک سو گرایم ز پیمان او

کسی کو بود شهریار زمین

نه بازیست با او سگالید کین

شنیدستم از مردم راه‌جوی

که ضحاک را زو چه آمد بروی

ازین در سخن هر چه دارید یاد

سراسر به من بر بباید گشاد

جهان آزموده دلاور سران

گشادند یک‌یک به پاسخ زبان

که ما همگنان آن نبینیم رای

که هر باد را تو بجنبی ز جای

اگر شد فریدون جهان شهریار

نه ما بندگانیم با گوشوار

سخن‌گفتن و کوشش آیین ماست

عنان و سنان تافتن دین ماست

به خنجر زمین را میستان کنیم

به نیزه هوا را نیستان کنیم

سه فرزند اگر بر تو هست ارجمند

سربدره بگشای و لب را ببند

و گر چارهٔ کار خواهی همی

بترسی ازین پادشاهی همی

ازو آرزوهای پرمایه جوی

که کردار آنرا نبینند روی

چو بشنید از آن نامداران سخن

نه سردید آن را به گیتی نه بن

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:55 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

فرستادهٔ شاه را پیش خواند

فراوان سخن را به خوبی براند

که من شهریار ترا کهترم

به هرچ او بفرمود فرمانبرم

بگویش که گرچه تو هستی بلند

سه فرزند تو برتو بر ارجمند

پسر خود گرامی بود شاه را

بویژه که زیبا بود گاه را

سخن هر چه گفتی پذیرم همی

ز دختر من اندازه گیرم همی

اگر پادشا دیده خواهد ز من

و گر دشت گردان و تخت یمن

مرا خوارتر چون سه فرزند خویش

نبینم به هنگام بایست پیش

پس ار شاه را این چنین است کام

نشاید زدن جز به فرمانش گام

به فرمان شاه این سه فرزند من

برون آنگه آید ز پیوند من

کجا من ببینم سه شاه ترا

فروزندهٔ تاج و گاه ترا

بیایند هر سه به نزدیک من

شود روشن این شهر تاریک من

شود شادمان دل به دیدارشان

ببینم روانهای بیدارشان

ببینم کشان دل پر از داد هست

به زنهارشان دست گیرم به دست

پس آنگه سه روشن جهان‌بین خویش

سپارم بدیشان بر آیین خویش

چو آید بدیدار ایشان نیاز

فرستم سبکشان سوی شاه باز

سراینده جندل چو پاسخ شنید

ببوسید تختش چنان چون سزید

پر از آفرین لب ز ایوان اوی

سوی شهریار جهان کرد روی

بیامد چو نزد فریدون رسید

بگفت آن کجا گفت و پاسخ شنید

سه فرزند را خواند شاه جهان

نهفته برون آورید از نهان

از آن رفتن جندل و رای خویش

سخنها همه پاک بنهاد پیش

چنین گفت کاین شهریار یمن

سر انجمن سرو سایه فکن

چو ناسفته گوهر سه دخترش بود

نبودش پسر دختر افسرش بود

سروش ار بیابد چو ایشان عروس

دهد پیش هر یک مگر خاک‌بوس

ز بهر شما از پدر خواستم

سخنهای بایسته آراستم

کنون تان بباید بر او شدن

به هر بیش و کم رای فرخ زدن

سراینده باشید و بسیارهوش

به گفتار او برنهاده دوگوش

به خوبی سخنهاش پاسخ دهید

چو پرسد سخن رای فرخ نهید

ازیرا که پروردهٔ پادشا

نباید که باشد به جز پارسا

سخن‌گوی و روشن دل و پاک‌دین

به کاری که پیش آیدش پیش‌بین

زبان راستی را بیاراسته

خرد خیره کرده ابر خواسته

شما هر چه گویم ز من بشنوید

اگر کار بندید خرم بوید

یکی ژرف‌بین است شاه یمن

که چون او نباشد به هرانجمن

گرانمایه و پاک هرسه پسر

همه دل‌نهاده به گفت پدر

ز پیش فریدون برون آمدند

پر از دانش و پرفسون آمدند

بجز رای و دانش چه اندرخورد

پسر را که چونان پدر پرورد

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:55 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

سوی خانه رفتند هر سه چوباد

شب آمد بخفتند پیروز و شاد

چو خورشید زد عکس برآسمان

پراگند بر لاژورد ارغوان

برفتند و هر سه بیاراستند

ابا خویشتن موبدان خواستند

کشیدند با لشکری چون سپهر

همه نامداران خورشیدچهر

چو از آمدنشان شد آگاه سرو

بیاراست لشکر چو پر تذرو

فرستادشان لشکری گشن پیش

چه بیگانه فرزانگان و چه خویش

شدند این سه پرمایه اندر یمن

برون آمدند از یمن مرد و زن

همی گوهر و زعفران ریختند

همی مشک با می برآمیختند

همه یال اسپان پر از مشک و می

پراگنده دینار در زیر پی

نشستن گهی ساخت شاه یمن

همه نامداران شدند انجمن

در گنجهای کهن کرد باز

گشاد آنچه یک چند گه بود راز

سه خورشید رخ را چو باغ بهشت

که موبد چو ایشان صنوبر نکشت

ابا تاج و با گنج نادیده رنج

مگر زلفشان دیده رنج شکنج

بیاورد هر سه بدیشان سپرد

که سه ماه نو بود و سه شاه گرد

ز کینه به دل گفت شاه یمن

که از آفریدون بد آمد به من

بد از من که هرگز مبادم میان

که ماده شد از تخم نره کیان

به اختر کس آن‌دان که دخترش نیست

چو دختر بود روشن اخترش نیست

به پیش همه موبدان سرو گفت

که زیبا بود ماه را شاه جفت

بدانید کین سه جهان بین خویش

سپردم بدیشان بر آیین خویش

بدان تا چو دیده بدارندشان

چو جان پیش دل بر نگارندشان

خروشید و بار غریبان ببست

ابر پشت شرزه هیونان مست

ز گوهر یمن گشت افروخته

عماری یک اندردگر دوخته

چو فرزند را باشد آئین و فر

گرامی به دل بر چه ماده چه نر

به سوی فریدون نهادند روی

جوانان بینادل راه جوی

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:55 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

 

نهفته چو بیرون کشید از نهان

به سه بخش کرد آفریدون جهان

یکی روم و خاور دگر ترک و چین

سیم دشت گردان و ایران‌زمین

نخستین به سلم اندرون بنگرید

همه روم و خاور مراو را سزید

به فرزند تا لشکری برگزید

گرازان سوی خاور اندرکشید

به تخت کیان اندر آورد پای

همی خواندندیش خاور خدای

دگر تور را داد توران زمین

ورا کرد سالار ترکان و چین

یکی لشکری نا مزد کرد شاه

کشید آنگهی تور لشکر به راه

بیامد به تخت کئی برنشست

کمر بر میان بست و بگشاد دست

بزرگان برو گوهر افشاندند

همی پاک توران شهش خواندند

از ایشان چو نوبت به ایرج رسید

مر او را پدر شاه ایران گزید

هم ایران و هم دشت نیزه‌وران

هم آن تخت شاهی و تاج سران

بدو داد کورا سزا بود تاج

همان کرسی و مهر و آن تخت عاج

نشستند هر سه به آرام و شاد

چنان مرزبانان فرخ نژاد

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:56 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

برآمد برین روزگار دراز

زمانه به دل در همی داشت راز

فریدون فرزانه شد سالخورد

به باغ بهار اندر آورد گرد

برین گونه گردد سراسر سخن

شود سست نیرو چو گردد کهن

چو آمد به کاراندرون تیرگی

گرفتند پرمایگان خیرگی

بجنبید مر سلم را دل ز جای

دگرگونه‌تر شد به آیین و رای

دلش گشت غرقه به آزاندرون

به اندیشه بنشست با رهنمون

نبودش پسندیده بخش پدر

که داد او به کهتر پسر تخت زر

به دل پر زکین شد به رخ پر ز چین

فرسته فرستاد زی شاه چین

فرستاد نزد برادر پیام

که جاوید زی خرم و شادکام

بدان ای شهنشاه ترکان و چین

گسسته دل روشن از به گزین

ز نیکی زیان کرده گویی پسند

منش پست و بالا چو سرو بلند

کنون بشنو ازمن یکی داستان

کزین گونه نشنیدی از باستان

سه فرزند بودیم زیبای تخت

یکی کهتر از ما برآمد به بخت

اگر مهترم من به سال و خرد

زمانه به مهر من اندر خورد

گذشته ز من تاج و تخت و کلاه

نزیبد مگر بر تو ای پادشاه

سزد گر بمانیم هر دو دژم

کزین سان پدر کرد بر ما ستم

چو ایران و دشت یلان و یمن

به ایرج دهد روم و خاور به من

سپارد ترا مرز ترکان و چین

که از تو سپهدار ایران زمین

بدین بخشش اندر مرا پای نیست

به مغز پدر اندرون رای نیست

هیون فرستاده بگزارد پای

بیامد به نزدیک توران خدای

به خوبی شنیده همه یاد کرد

سر تور بی‌مغز پرباد کرد

چو این راز بشنید تور دلیر

برآشفت ناگاه برسان شیر

چنین داد پاسخ که با شهریار

بگو این سخن هم چنین یاد دار

که ما را به گاه جوانی پدر

بدین گونه بفریفت ای دادگر

درختیست این خود نشانده بدست

کجا آب او خون و برگش کبست

ترا با من اکنون بدین گفت‌گوی

بباید بروی اندر آورد روی

زدن رای هشیار و کردن نگاه

هیونی فگندن به نزدیک شاه

زبان‌آوری چرب گوی از میان

فرستاد باید به شاه جهان

به جای زبونی و جای فریب

نباید که یابد دلاور شکیب

نشاید درنگ اندرین کار هیچ

کجا آید آسایش اندر بسیچ

فرستاده چون پاسخ آورد باز

برهنه شد آن روی پوشیده‌راز

برفت این برادر ز روم آن ز چین

به زهر اندر آمیخته انگبین

رسیدند پس یک به دیگر فراز

سخن راندند آشکارا و راز

گزیدند پس موبدی تیزویر

سخن گوی و بینادل و یادگیر

ز بیگانه پردخته کردند جای

سگالش گرفتند هر گونه رای

سخن سلم پیوند کرد از نخست

ز شرم پدر دیدگان را بشست

فرستاده را گفت ره برنورد

نباید که یابد ترا باد و گرد

چو آیی به کاخ فریدون فرود

نخستین ز هر دو پسر ده درود

پس آنگه بگویش که ترس خدای

بباید که باشد به هر دو سرای

جوان را بود روز پیری امید

نگردد سیه‌موی گشته سپید

چه سازی درنگ اندرین جای تنگ

که شد تنگ بر تو سرای درنگ

جهان مرترا داد یزدان پاک

ز تابنده خورشید تا تیره خاک

همه برزو ساختی رسم و راه

نکردی به فرمان یزدان نگاه

نجستی به جز کژی و کاستی

نکردی به بخشش درون راستی

سه فرزند بودت خردمند و گرد

بزرگ آمدت تیره بیدار خرد

ندیدی هنر با یکی بیشتر

کجا دیگری زو فرو برد سر

یکی را دم اژدها ساختی

یکی را به ابر اندار افراختی

یکی تاج بر سر ببالین تو

برو شاد گشته جهان‌بین تو

نه ما زو به مام و پدر کمتریم

نه بر تخت شاهی نه اندر خوریم

ایا دادگر شهریار زمین

برین داد هرگز مباد آفرین

اگر تاج از آن تارک بی‌بها

شود دور و یابد جهان زو رها

سپاری بدو گوشه‌ای از جهان

نشیند چو ما از تو خسته نهان

و گرنه سواران ترکان و چین

هم از روم گردان جوینده کین

فراز آورم لشگر گرزدار

از ایران و ایرج برآرم دمار

چو بشنید موبد پیام درشت

زمین را ببوسید و بنمود پشت

بر آنسان به زین اندر آورد پای

که از باد آتش بجنبد ز جای

به درگاه شاه آفریدون رسید

برآورده‌ای دید سر ناپدید

به ابر اندر آورده بالای او

زمین کوه تا کوه پهنای او

نشسته به در بر گرانمایگان

به پرده درون جای پرمایگان

به یک دست بربسته شیر و پلنگ

به دست دگر ژنده پیلان جنگ

ز چندان گرانمایه گرد دلیر

خروشی برآمد چو آوای شیر

سپهریست پنداشت ایوان به جای

گران لشگری گرد او بر به پای

برفتند بیدار کارآگهان

بگفتند با شهریار جهان

که آمد فرستاده‌ای نزد شاه

یکی پرمنش مرد با دستگاه

بفرمود تا پرده برداشتند

بر اسپش ز درگاه بگذاشتند

چو چشمش به روی فریدون رسید

همه دیده و دل پر از شاه دید

به بالای سرو و چو خورشید روی

چو کافور گرد گل سرخ موی

دولب پر ز خنده دو رخ پر ز شرم

کیانی زبان پر ز گفتار نرم

نشاندش هم آنگه فریدون ز پای

سزاوار کردش بر خویش جای

بپرسیدش از دو گرامی نخست

که هستند شادان دل و تن‌درست

دگر گفت کز راه دور و دراز

شدی رنجه اندر نشیب و فراز

فرستاده گفت ای گرانمایه شاه

ابی تو مبیناد کس پیش‌گاه

ز هر کس که پرسی به کام تواند

همه پاک زنده به نام تواند

منم بنده‌ای شاه را ناسزا

چنین بر تن خویش ناپارسا

پیامی درشت آوریده به شاه

فرستنده پر خشم و من بیگناه

بگویم چو فرمایدم شهریار

پیام جوانان ناهوشیار

بفرمود پس تا زبان برگشاد

شنیده سخن سر به سر کرد یاد

فریدون بدو پهن بگشاد گوش

چو بشنید مغزش برآمد به جوش

فرستاده را گفت کای هوشیار

بباید ترا پوزش اکنون به کار

که من چشم از ایشان چنین داشتم

همی بر دل خویش بگذاشتم

که از گوهر بد نیاید مهی

مرا دل همی داد این آگهی

بگوی آن دو ناپاک بیهوده را

دو اهریمن مغز پالوده را

انوشه که کردید گوهر پدید

درود از شما خود بدین سان سزید

ز پند من ار مغزتان شد تهی

همی از خردتان نبود آگهی

ندارید شرم و نه بیم از خدای

شما را همانا همین‌ست رای

مرا پیشتر قیرگون بود موی

چو سرو سهی قد و چون ماه روی

سپهری که پشت مرا کرد کوز

نشد پست و گردان بجایست نوز

خماند شما را هم این روزگار

نماند برین گونه بس پایدار

بدان برترین نام یزدان پاک

به رخشنده خورشید و بر تیره خاک

به تخت و کلاه و به ناهید و ماه

که من بد نکردم شما را نگاه

یکی انجمن کردم از بخردان

ستاره شناسان و هم موبدان

بسی روزگاران شدست اندرین

نکردیم بر باد بخشش زمین

همه راستی خواستم زین سخن

به کژی نه سر بود پیدا نه بن

همه ترس یزدان بد اندر میان

همه راستی خواستم در جهان

چو آباد دادند گیتی به من

نجستم پراگندن انجمن

مگر همچنان گفتم آباد تخت

سپارم به سه دیدهٔ نیک بخت

شما را کنون گر دل از راه من

به کژی و تاری کشید اهرمن

ببینید تا کردگار بلند

چنین از شما کرد خواهد پسند

یکی داستان گویم ار بشنوید

همان بر که کارید خود بدروید

چنین گفت باما سخن رهنمای

جزین است جاوید ما را سرای

به تخت خرد بر نشست آزتان

چرا شد چنین دیو انبازتان

بترسم که در چنگ این اژدها

روان یابد از کالبدتان رها

مرا خود ز گیتی گه رفتن است

نه هنگام تندی و آشفتن است

ولیکن چنین گوید آن سالخورد

که بودش سه فرزند آزاد مرد

که چون آز گردد ز دلها تهی

چه آن خاک و آن تاج شاهنشهی

کسی کو برادر فروشد به خاک

سزد گر نخوانندش از آب پاک

جهان چون شما دید و بیند بسی

نخواهد شدن رام با هر کسی

کزین هر چه دانید از کردگار

بود رستگاری به روز شمار

بجویید و آن توشهٔ ره کنید

بکوشید تا رنج کوته کنید

فرستاده بشنید گفتار اوی

زمین را ببوسید و برگاشت روی

ز پیش فریدون چنان بازگشت

که گفتی که با باد انباز گشت

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:56 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

چو تنگ اندر آمد به نزدیکشان

نبود آگه از رای تاریکشان

پذیره شدندش به آیین خویش

سپه سربسر باز بردند پیش

چو دیدند روی برادر به مهر

یکی تازه‌تر برگشادند چهر

دو پرخاشجوی با یکی نیک خوی

گرفتند پرسش نه بر آرزوی

دو دل پر ز کینه یکی دل به جای

برفتند هر سه به پرده سرای

به ایرج نگه کرد یکسر سپاه

که او بد سزاوار تخت و کلاه

بی‌آرامشان شد دل از مهر او

دل از مهر و دیده پر از چهر او

سپاه پراگنده شد جفت جفت

همه نام ایرج بد اندر نهفت

که هست این سزاوار شاهنشهی

جز این را نزیبد کلاه مهی

به لکشر نگه کرد سلم از کران

سرش گشت از کار لشکر گران

به لشگرگه آمد دلی پر ز کین

چگر پر ز خون ابروان پر ز چین

سراپرده پرداخت از انجمن

خود و تور بنشست با رای زن

سخن شد پژوهنده از هردری

ز شاهی و از تاج هر کشوری

به تور از میان سخن سلم گفت

که یک یک سپاه از چه گشتند جفت

به هنگامهٔ بازگشتن ز راه

نکردی همانا به لشکر نگاه

سپاه دو شاه از پذیره شدن

دگر بود و دیگر به بازآمدن

که چندان کجا راه بگذاشتند

یکی چشم از ایرج نه برداشتند

از ایران دلم خود به دو نیم بود

به اندیشه اندیشگان برفزود

سپاه دو کشور چو کردم نگاه

از این پس جز او را نخوانند شاه

اگر بیخ او نگسلانی ز جای

ز تخت بلندت کشد زیر پای

برین گونه از جای برخاستند

همه شب همی چاره آراستند

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:56 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

 

برآمد برین نیز یک چندگاه

شبستان ایرج نگه کرد شاه

یکی خوب و چهره پرستنده دید

کجا نام او بود ماه‌آفرید

که ایرج برو مهر بسیار داشت

قضا را کنیزک ازو بار داشت

پری چهره را بچه بود در نهان

از آن شاد شد شهریار جهان

از آن خوب‌رخ شد دلش پرامید

به کین پسر داد دل را نوید

چو هنگامهٔ زادن آمد پدید

یکی دختر آمد ز ماه آفرید

جهانی گرفتند پروردنش

برآمد به ناز و بزرگی تنش

مر آن ماه‌رخ را ز سر تا به پای

تو گفتی مگر ایرجستی به جای

چو بر جست و آمدش هنگام شوی

چو پروین شدش روی و چون مشک موی

نیا نامزد کرد شویش پشنگ

بدو داد و چندی برآمد درنگ

یکی پور زاد آن هنرمند ماه

چگونه سزاوار تخت و کلاه

چو از مادر مهربان شد جدا

سبک تاختندش به نزدنیا

بدو گفت موبد که ای تاجور

یکی شادکن دل به ایرج نگر

جهان‌بخش را لب پر از خنده شد

تو گفتی مگر ایرجش زنده شد

نهاد آن گرانمایه را برکنار

نیایش همی کرد با کردگار

همی گفت کاین روز فرخنده باد

دل بدسگالان ما کنده باد

همان کز جهان آفرین کرد یاد

ببخشود و دیده بدو باز داد

فریدون چو روشن جهان را بدید

به چهر نوآمد سبک بنگرید

چنین گفت کز پاک مام و پدر

یکی شاخ شایسته آمد به بر

می روشن آمد ز پرمایه جام

مر آن چهر دارد منوچهر نام

چنان پروردیدش که باد هوا

برو بر گذشتی نبودی روا

پرستنده‌ای کش به بر داشتی

زمین را به پی هیچ نگذاشتی

به پای اندرش مشک سارا بدی

روان بر سرش چتر دیبا بدی

چنین تا برآمد برو سالیان

نیامدش ز اختر زمانی زیان

هنرها که آید شهان را به کار

بیاموختش نامور شهریار

چو چشم و دل پادشا باز شد

سپه نیز با او هم آواز شد

نیا تخت زرین و گرز گران

بدو داد و پیروزه تاج سران

سراپردهٔ دیبهٔ هفت‌رنگ

بدو اندرون خیمه‌های پلنگ

چه اسپان تازی به زرین ستام

چه شمشیر هندی به زرین نیام

چه از جوشن و ترگ و رومی زره

گشادند مر بندها را گره

کمانهای چاچی وتیر خدنگ

سپرهای چینی و ژوپین جنگ

برین گونه آراسته گنجها

که بودش به گرد آمده رنجها

سراسر سزای منوچهر دید

دل خویش را زو پر از مهر دید

کلید در گنج آراسته

به گنجور او داد با خواسته

همه پهلوانان لشکرش را

همه نامداران کشورش را

بفرمود تا پیش او آمدند

همه با دلی کینه‌جو آمدند

به شاهی برو آفرین خواندند

زبرجد به تاجش برافشاندند

چو جشنی بد این روزگار بزرگ

شده در جهان میش پیدا ز گرگ

سپهدار چون قارن کاوگان

سپهکش چو شیروی و چون آوگان

چو شد ساخته کار لشکر همه

برآمد سر شهریار از رمه

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:56 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

فریدون نهاده دو دیده به راه

سپاه و کلاه آرزومند شاه

چو هنگام برگشتن شاه بود

پدر زان سخن خود کی آگاه بود

همی شاه را تخت پیروزه ساخت

همی تاج را گوهر اندر شاخت

پذیره شدن را بیاراستند

می و رود و رامشگران خواستند

تبیره ببردند و پیل از درش

ببستند آذین به هر کشورش

به زین اندرون بود شاه و سپاه

یکی گرد تیره برآمد ز راه

هیونی برون آمد از تیره گرد

نشسته برو سوگواری به درد

خروشی برآورد دل سوگوار

یکی زر تابوتش اندر کنار

به تابوت زر اندرون پرنیان

نهاده سر ایرج اندر میان

ابا ناله و آه و با روی زرد

به پیش فریدون شد آن شوخ مرد

ز تابوت زر تخته برداشتند

که گفتار او خوار پنداشتند

ز تابوت چون پرنیان برکشید

سر ایرج آمد بریده پدید

بیافتاد ز اسپ آفریدون به خاک

سپه سر به سر جامه کردند چاک

سیه شد رخ و دیدگان شد سپید

که دیدن دگرگونه بودش امید

چو خسرو بران‌گونه آمد ز راه

چنین بازگشت از پذیره سپاه

دریده درفش و نگونسار کوس

رخ نامداران به رنگ آبنوس

تبیره سیه کرده و روی پیل

پراکنده بر تازی اسپانش نیل

پیاده سپهبد پیاده سپاه

پر از خاک سر برگرفتند راه

خروشیدن پهلوانان به درد

کنان گوشت تن را بران رادمرد

برین گونه گردد به ما بر سپهر

بخواهد ربودن چو بنمود چهر

مبر خود به مهر زمانه گمان

نه نیکو بود راستی در کمان

چو دشمنش گیری نمایدت مهر

و گر دوست خوانی نبینیش چهر

یکی پند گویم ترا من درست

دل از مهر گیتی ببایدت شست

سپه داغ دل شاه با های و هوی

سوی باغ ایرج نهادند روی

به روزی کجا جشن شاهان بدی

وزان پیشتر بزمگاهان بدی

فریدون سر شاه پور جوان

بیامد ببر برگرفته نوان

بر آن تخت شاهنشهی بنگرید

سر شاه را نزدر تاج دید

همان حوض شاهان و سرو سهی

درخت گلفشان و بید و بهی

تهی دید از آزادگان جشنگاه

به کیوان برآورده گرد سیاه

همی سوخت باغ و همی خست روی

همی ریخت اشک و همی کند موی

میان را بزناز خونین ببست

فکند آتش اندر سرای نشست

گلستانش برکند و سروان بسوخت

به یکبارگی چشم شادی بدوخت

نهاده سر ایرج اندر کنار

سر خویشتن کرد زی کردگار

همی گفت کای داور دادگر

بدین بی‌گنه کشته اندر نگر

به خنجر سرش کنده در پیش من

تنش خورده شیران آن انجمن

دل هر دو بیداد از آن سان بسوز

که هرگز نبینند جز تیره روز

به داغی جگرشان کنی آژده

که بخشایش آرد بریشان دده

همی خواهم از روشن کردگار

که چندان زمان یابم از روزگار

که از تخم ایرج یکی نامور

بیاید برین کین ببندد کمر

چو دیدم چنین زان سپس شایدم

اگر خاک بالا بپیمایدم

برین‌گونه بگریست چندان بزار

همی تاگیا رستش اندر کنار

زمین بستر و خاک بالین او

شده تیره روشن جهان‌بین او

در بار بسته گشاده زبان

همی گفت کای داور راستان

کس از تاجداران بدین‌سان نمرد

که مردست این نامبردار گرد

سرش را بریده به زار اهرمن

تنش را شده کام شیران کفن

خروشی به زاری و چشمی پرآب

ز هر دام و دد برده آرام و خواب

سراسر همه کشورش مرد و زن

به هر جای کرده یکی انجمن

همه دیده پرآب و دل پر ز خون

نشسته به تیمار و گرم اندرون

همه جامه کرده کبود و سیاه

نشسته به اندوه در سوگ شاه

چه مایه چنین روز بگذاشتند

همه زندگی مرگ پنداشتند

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:56 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

سپه چون به نزدیک ایران کشید

همانگه خبر با فریدون رسید

بفرمود پس تا منوچهر شاه

ز پهلو به هامون گذارد سپاه

یکی داستان زد جهاندیده کی

که مرد جوان چون بود نیک‌پی

بدام آیدش ناسگالیده میش

پلنگ از پس پشت و صیاد پیش

شکیبایی و هوش و رای و خرد

هژبر از بیابان به دام آورد

و دیگر ز بد مردم بد کنش

به فرجام روزی بپیچد تنش

ببادافره آنگه شتابیدمی

که تفسیده آهن بتابیدمی

چو لشکر منوچهر بر ساده دشت

برون برد آنجا ببد روز هشت

فریدونش هنگام رفتن بدید

سخنها به دانش بدو گسترید

منوچهر گفت ای سرافراز شاه

کی آید کسی پیش تو کینه خواه

مگر بد سگالد بدو روزگار

به جان و تن خود خورد زینهار

من اینک میان را به رومی زره

ببندم که نگشایم از تن گره

به کین جستن از دشت آوردگاه

برآرم به خورشید گرد سپاه

ازان انجمن کس ندارم به مرد

کجا جست یارند با من نبرد

بفرمود تا قارن رزم جوی

ز پهلو به دشت اندر آورد روی

سراپردهٔ شاه بیرون کشید

درفش همایون به هامون کشید

همی رفت لشکر گروها گروه

چو دریا بجوشید هامون و کوه

چنان تیره شد روز روشن ز گرد

تو گفتی که خورشید شد لاجورد

ز کشور برآمد سراسر خروش

همی کرشدی مردم تیزگوش

خروشیدن تازی اسپان ز دشت

ز بانگ تبیره همی برگذشت

ز لشگر گه پهلوان تا دو میل

کشیده دو رویه رده ژنده‌پیل

ازان شصت بر پشتشان تخت زر

به زر اندرون چند گونه گهر

چو سیصد بنه برنهادند بار

چو سیصد همان از در کارزار

همه زیر برگستوان اندرون

نبدشان جز از چشم ز آهن برون

سراپردهٔ شاه بیرون زدند

ز تمیشه لشکر بهامون زدند

سپهدار چون قارن کینه‌دار

سواران جنگی چو سیصدهزار

همه نامداران جوشن‌وران

برفتند با گرزهای گران

دلیران یکایک چو شیر ژیان

همه بسته بر کین ایرج میان

به پیش اندرون کاویانی درفش

به چنگ اندرون تیغهای بنفش

منوچهر با قارن پیلتن

برون آمد از بیشهٔ نارون

بیامد به پیش سپه برگذشت

بیاراست لشکر بران پهن‌دشت

چپ لشکرش را بگرشاسپ داد

ابر میمنه سام یل با قباد

رده بر کشیده ز هر سو سپاه

منوچهر با سرو در قلب‌گاه

همی تافت چون مه میان گروه

نبود ایچ پیدا ز افراز کوه

سپه کش چو قارن مبارز چو سام

سپه برکشیده حسام از نیام

طلایه به پیش اندرون چون قباد

کمین ور چو گرد تلیمان نژاد

یکی لشکر آراسته چون عروس

به شیران جنگی و آوای کوس

به تور و به سلم آگهی تاختند

که ایرانیان جنگ را ساختند

ز بیشه بهامون کشیدند صف

ز خون جگر بر لب آورده کف

دو خونی همان با سپاهی گران

برفتند آگنده از کین سران

کشیدند لشکر به دشت نبرد

الانان دژ را پس پشت کرد

یکایک طلایه بیامد قباد

چو تور آگهی یافت آمد چو باد

بدو گفت نزد منوچهر شو

بگویش که ای بی‌پدر شاه نو

اگر دختر آمد ز ایرج نژاد

ترا تیغ و کوپال و جوشن که داد

بدو گفت آری گزارم پیام

بدین سان که گفتی و بردی تو نام

ولیکن گر اندیشه گردد دراز

خرد با دل تو نشیند براز

بدانی که کاریت هولست پیش

بترسی ازین خام گفتار خویش

اگر بر شما دام و دد روز و شب

همی گریدی نیستی بس عجب

که از بیشهٔ نارون تا بچین

سواران جنگند و مردان کین

درفشیدن تیغهای بنفش

چو بینید باکاویانی درفش

بدرد دل و مغزتان از نهیب

بلندی ندانید باز از نشیب

قباد آمد آنگه به نزدیک شاه

بگفت آنچه بشنید ازان رزم خواه

منوچهر خندید و گفت آنگهی

که چونین نگوید مگر ابلهی

سپاس از جهاندار هر دو جهان

شناسندهٔ آشکار و نهان

که داند که ایرج نیای منست

فریدون فرخ گوای منست

کنون گر بجنگ اندر آریم سر

شود آشکارا نژاد و گهر

به زرور خداوند خورشید و ماه

که چندان نمانم ورا دستگاه

که بر هم زند چشم زیر و زبر

بریده به لشکر نمایمش سر

بفرمود تا خوان بیاراستند

نشستنگه رود و می‌خواستند

 
 
 
شنبه 11 اردیبهشت 1395  8:56 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها