پاسخ به:شاهنامه فردوسی
زمانه به دل در همی داشت راز
به باغ بهار اندر آورد گرد
چو آمد به کاراندرون تیرگی
بجنبید مر سلم را دل ز جای
دگرگونهتر شد به آیین و رای
به اندیشه بنشست با رهنمون
که داد او به کهتر پسر تخت زر
به دل پر زکین شد به رخ پر ز چین
بدان ای شهنشاه ترکان و چین
ز نیکی زیان کرده گویی پسند
منش پست و بالا چو سرو بلند
کنون بشنو ازمن یکی داستان
کزین گونه نشنیدی از باستان
یکی کهتر از ما برآمد به بخت
اگر مهترم من به سال و خرد
زمانه به مهر من اندر خورد
گذشته ز من تاج و تخت و کلاه
نزیبد مگر بر تو ای پادشاه
کزین سان پدر کرد بر ما ستم
چو ایران و دشت یلان و یمن
به ایرج دهد روم و خاور به من
سپارد ترا مرز ترکان و چین
که از تو سپهدار ایران زمین
بدین بخشش اندر مرا پای نیست
به مغز پدر اندرون رای نیست
بیامد به نزدیک توران خدای
به خوبی شنیده همه یاد کرد
چو این راز بشنید تور دلیر
چنین داد پاسخ که با شهریار
بگو این سخن هم چنین یاد دار
که ما را به گاه جوانی پدر
بدین گونه بفریفت ای دادگر
درختیست این خود نشانده بدست
کجا آب او خون و برگش کبست
ترا با من اکنون بدین گفتگوی
زدن رای هشیار و کردن نگاه
زبانآوری چرب گوی از میان
نشاید درنگ اندرین کار هیچ
فرستاده چون پاسخ آورد باز
برهنه شد آن روی پوشیدهراز
برفت این برادر ز روم آن ز چین
به زهر اندر آمیخته انگبین
رسیدند پس یک به دیگر فراز
سخن گوی و بینادل و یادگیر
ز بیگانه پردخته کردند جای
سخن سلم پیوند کرد از نخست
نباید که یابد ترا باد و گرد
چو آیی به کاخ فریدون فرود
نخستین ز هر دو پسر ده درود
پس آنگه بگویش که ترس خدای
بباید که باشد به هر دو سرای
جوان را بود روز پیری امید
چه سازی درنگ اندرین جای تنگ
که شد تنگ بر تو سرای درنگ
ز تابنده خورشید تا تیره خاک
نکردی به فرمان یزدان نگاه
سه فرزند بودت خردمند و گرد
یکی را به ابر اندار افراختی
نه ما زو به مام و پدر کمتریم
نه بر تخت شاهی نه اندر خوریم
اگر تاج از آن تارک بیبها
شود دور و یابد جهان زو رها
سپاری بدو گوشهای از جهان
نشیند چو ما از تو خسته نهان
و گرنه سواران ترکان و چین
هم از روم گردان جوینده کین
از ایران و ایرج برآرم دمار
زمین را ببوسید و بنمود پشت
بر آنسان به زین اندر آورد پای
که از باد آتش بجنبد ز جای
به درگاه شاه آفریدون رسید
به ابر اندر آورده بالای او
نشسته به در بر گرانمایگان
به پرده درون جای پرمایگان
به یک دست بربسته شیر و پلنگ
به دست دگر ژنده پیلان جنگ
ز چندان گرانمایه گرد دلیر
سپهریست پنداشت ایوان به جای
گران لشگری گرد او بر به پای
که آمد فرستادهای نزد شاه
چو چشمش به روی فریدون رسید
همه دیده و دل پر از شاه دید
به بالای سرو و چو خورشید روی
دولب پر ز خنده دو رخ پر ز شرم
کیانی زبان پر ز گفتار نرم
نشاندش هم آنگه فریدون ز پای
که هستند شادان دل و تندرست
دگر گفت کز راه دور و دراز
شدی رنجه اندر نشیب و فراز
فرستاده گفت ای گرانمایه شاه
ز هر کس که پرسی به کام تواند
همه پاک زنده به نام تواند
فرستنده پر خشم و من بیگناه
شنیده سخن سر به سر کرد یاد
چو بشنید مغزش برآمد به جوش
فرستاده را گفت کای هوشیار
بباید ترا پوزش اکنون به کار
که من چشم از ایشان چنین داشتم
بگوی آن دو ناپاک بیهوده را
درود از شما خود بدین سان سزید
ز پند من ار مغزتان شد تهی
ندارید شرم و نه بیم از خدای
چو سرو سهی قد و چون ماه روی
نشد پست و گردان بجایست نوز
خماند شما را هم این روزگار
نماند برین گونه بس پایدار
بدان برترین نام یزدان پاک
به رخشنده خورشید و بر تیره خاک
به تخت و کلاه و به ناهید و ماه
که من بد نکردم شما را نگاه
به کژی نه سر بود پیدا نه بن
همه ترس یزدان بد اندر میان
سپارم به سه دیدهٔ نیک بخت
شما را کنون گر دل از راه من
چنین از شما کرد خواهد پسند
یکی داستان گویم ار بشنوید
همان بر که کارید خود بدروید
جزین است جاوید ما را سرای
بترسم که در چنگ این اژدها
روان یابد از کالبدتان رها
مرا خود ز گیتی گه رفتن است
نه هنگام تندی و آشفتن است
ولیکن چنین گوید آن سالخورد
که بودش سه فرزند آزاد مرد
که چون آز گردد ز دلها تهی
چه آن خاک و آن تاج شاهنشهی
کسی کو برادر فروشد به خاک
سزد گر نخوانندش از آب پاک
جهان چون شما دید و بیند بسی
کزین هر چه دانید از کردگار
بجویید و آن توشهٔ ره کنید
زمین را ببوسید و برگاشت روی
که گفتی که با باد انباز گشت
شنبه 11 اردیبهشت 1395 8:56 PM
تشکرات از این پست