پاسخ به:شاهنامه فردوسی
چو ماهوی دل را برآورد گرد
هم اکنون جدا کن سرش را ز تن
شنیدند ازو این سخن مهتران
همه انجمن گشت ازو پر ز خشم
زبان پر ز گفتار و پر آب چشم
به جان و خرد برنهادی لگام
به ماهوی گفت ای بد اندیش مرد
چرا دیو چشم تو را تیره کرد
چنان دان که شاهی و پیغمبری
دو گوهر بود در یک انگشتری
روان و خرد را به پا افگنی
نگر تا چه گویی بپرهیز ازین
مشو بد گمان با جهان آفرین
نخستین ازو بر تو آید گزند
که بارش کبست آید وبرگ خون
همی دین یزدان شود زو تباه
همان برتو نفرین کند تاج و گاه
یکی دینوری بود یزدان پرست
که هرگز نبردی به بد کار دست
به ماهوی گفت ای ستمگاره مرد
چنین از ره پاک یزدان مگرد
همی تیره بینم دل و هوش تو
تنومند و بیمغز و جان نزار
همی دود ز آتش کنی خواستار
تو را زین جهان سرزنش بینم آز
نشست او و شهر وی بر پای خاست
به ماهوی گفت این دلیری چراست
ازین تخمهٔ بیکس بسی یافتند
توگر بندهای خون شاهان مریز
که نفرین بود بر تو تا رستخیز
بگفت این و بنشست گریان به درد
پر از خون دل و مژه پر آب زرد
چو بنشست گریان بشد مهرنوش
پر از درد با ناله و با خروش
به ماهوی گفت ای بد بد نژاد
که نه رای فرجام دانی نه داد
ایا بتر از دد به مهر و به خوی
چو بر دست ضحاک جم کشته شد
چه مایه سپهر از برش گشته شد
جهان را یکی دیگر آمد نهاد
چه آورد از آن خویشتن را به سر
به فرجام کار آمدش خواستار
و دیگر که تور آن سرافراز مرد
کجا آز ایران و را رنجه کرد
منوچهر زان تخمهٔ آمد پدید
شد آن بند بد را سراسر کلید
ببرد از روان و خرد شرم و آب
جهاندار کیخسرو از پشت اوی
بیامد جهان کرد پرگفت و گوی
نیا را به خنجر به دونیم کرد
سرکینه جویان پر از بیم کرد
چو اسفندیار اندر آمد به جنگ
به پنجم سخن کین هرمزد شاه
چو پرویز را گشن شد دستگاه
به بندوی و گستهم کرد آنچ کرد
نیا ساید این چرخ گردان ز گرد
چو دستش شد او جان ایشان ببرد
در کینه را خوار نتوان شمرد
تو را زود یاد آید این روزگار
وزین مردری تاج و این خواسته
همی سر به پیچی به فرمان دیو
به چیزی که برتو نزیبد همی
مکن تیره این تاج گیتی فروز
وزین سان که گفتی مگردان سخن
ز رای و ز پوزش میاسای هیچ
چو کاری که امروز بایدت کرد
به فردا رسد زو برآرند گرد
بتر خواهی ازترک بدخواه را
که در جنگ شیرست برگاه شاه
درخشان به کردار تابنده ماه
که چون او نبندد کمر بر میان
پدر بر پدر داد و دانشپذیر
ز نوشین روان شاه تا اردشیر
جهاندار ساسان با داد و فر
که یزدانش تاج کیان برنهاد
چو تو بود مهتر به کشور بسی
نکرد اینچنین رای هرگز کسی
چو بهرام چو بین که سیصد هزار
عناندار و بر گستوان ور سوار
به یک تیر او پشت برگاشتند
چواز رای شاهان سرش سیر گشت
بران گونه برکشته شد زار و خوار
که تخت آفریدست و تاج و نگین
که بر تو سر آرند زود این سخن
هر آنکس که با تو نگوید درست
چنان دان که او دشمن جان تست
تو بیماری اکنون و ما چون پزشک
پزشک خروشان به خونین سرشک
همی کینه با پاک یزدان نهی
شبان زاده را دل پر از تخت بود
ورا پند آن موبدان سخت بود
چنین بود تابود و این تازه نیست
که کار زمانه برانداره نیست
یکی را کند خوار و زار و نژند
نه پیوند با آن نه با اینش کین
همه موبدان تا جهان شد سیاه
به گفتند زین گونه با کینه جوی
نبد سوی یک موی زان گفت وگوی
چوشب تیره شد گفت با موبدان
من امشب بگردانم این با پسر
ز لشگر بخوانیم داننده بیست
بدان تا بدین بر نباید گریست
چه بینید گفت اندرین داستان
ز هر سو برو لشکر آیند گرد
برهنه شد این راز من در جهان
بیاید مرا از بدش جان به سر
نه تن ماند ایدر نه بوم و نه بر
که این خود نخستین نبایست کرد
که کین خواه او در جهان ایزدست
چپ و راست رنجست و اندوه و درد
نگه کن کنون تا چه بایدت کرد
پسر گفت کای باب فرخنده رای
چو دشمن کنی زو بپرداز جای
سپاه آید او را ز ما چین و چین
به ما بر شود تنگ روی زمین
تو این را چنین خردکاری مدان
چوچیره شدی کام مردان بران
تو را با سپاه از بنه برکنند
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395 4:45 PM
تشکرات از این پست