0

شاهنامه فردوسی

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

چو آوردم این روز خسرو ببن

ز شیروی و شیرین گشایم سخن

چو پنجاه و سه روز بگذشت زین

که شد کشته آن شاه با آفرین

به شیرین فرستاد شیروی کس

که ای نره جادوی بی‌دست رس

همه جادویی دانی و بدخویی

به ایران گنکار ترکس تویی

به تنبل همی‌داشتی شاه را

به چاره فرود آوری ماه را

بترس ای گنهکار و نزد من آی

به ایوان چنین شاد و ایمن مپای

برآشفت شیرین ز پیغام او

وزان پرگنه زشت دشنام او

چنین گفت کنکس که خون پدر

بریزد مباداش بالا وبر

نبینم من آن بدکنش راز دور

نه هنگام ماتم نه هنگام سور

دبیری بیاورد انده بری

همان ساخته پهلوی دفتری

بدان مرد داننده اندرز کرد

همه خواسته پیش او ارز کرد

همی‌داشت لختی به صندوق زهر

که زهرش نبایست جستن به شهر

همی‌داشت آن زهر با خویشتن

همی‌دوخت سرو چمن را کفن

فرستاد پاسخ به شیروی باز

که ای تاجور شاه گردن فراز

سخنها که گفتی تو برگست و باد

دل و جان آن بدکنش پست باد

کجا در جهان جادویی جز بنام

شنو دست و بو دست زان شادکام

وگر شاه ازین رسم و اندازه بود

که رای وی از جادوی تازه بود

که جادو بدی کس به مشکوی شاه

به دیده به دیدی همان روی شاه

مرا از پی فرخی داشتی

که شبگیر چون چشم بگماشتی

ز مشکوی زرین مرا خواستی

به دیدار من جان بیاراستی

ز گفتار چونین سخن شرم دار

چه بندی سخن کژ بر شهریار

ز دادار نیکی دهش یاد کن

به پیش کس اندر مگو این سخن

ببردند پاسخ به نزدیک شاه

بر آشفت شیروی زان بیگناه

چنین گفت کز آمدن چاره نیست

چو تو در زمانه سخن خواره نیست

چو بشنید شیرین پراز درد شد

بپیچید و رنگ رخش زرد شد

چنین داد پاسخ که نزد تو من

نیایم مگر با یکی انجمن

که باشند پیش تو دانندگان

جهاندیده و چیز خوانندگان

فرستاد شیروی پنجاه مرد

بیاورد داننده و سالخورد

وزان پس بشیرین فرستاد کس

که برخیز و پیش آی و گفتار بس

چو شیرین شنید آن کبود و سیاه

بپوشید و آمد به نزدیک شاه

بشد تیز تا گلشن شادگان

که با جای گوینده آزادگان

نشست از پس پرده‌ای پادشا

چناچون بود مردم پارسا

به نزدیک او کس فرستاد شاه

که از سوک خسرو برآمد دو ماه

کنون جفت من باش تا برخوری

بدان تا سوی کهتری ننگری

بدارم تو را هم بسان پدر

وزان نیز نامی‌تر و خوب‌تر

بدو گفت شیرین که دادم نخست

بده وانگهی جان من پیش تست

وزان پس نیاسایم از پاسخت

ز فرمان و رای و دل فرخت

بدان گشت شیروی همداستان

که برگوید آن خوب رخ داستان

زن مهتر از پرده آواز داد

که ای شاه پیروز بادی و شاد

تو گفتی که من بد تن و جادوام

ز پا کی و از راستی یک سوام

بدو گفت که شیرویه بود این چنین

ز تیزی جوانان نگیرند کین

چنین گفت شیرین به آزادگان

که بودند در گلشن شادگان

چه دیدید ازمن شما از بدی

ز تاری و کژی و نابخردی

بسی سال بانوی ایران بدم

بهر کار پشت دلیران بدم

نجستم همیشه جز از راستی

ز من دور بد کژی وکاستی

بسی کس به گفتار من شهر یافت

ز هر گونه‌ای از جهان بهر یافت

به ایران که دید از بنه سایه‌ام

وگر سایهٔ تاج و پیرایه‌ام

بگوید هر آنکس که دید و شنید

همه کار ازین پاسخ آمد پدید

بزرگان که بودند در پیش شاه

ز شیرین به خوبی نمودند راه

که چون او زنی نیست اندر جهان

چه در آشکار و چه اندر نهان

چنین گفت شیرین که ای مهتران

جهان گشته و کار دیده سران

بسه چیز باشد زنان رابهی

که باشند زیبای گاه مهی

یکی آنک باشرم و باخواستست

که جفتش بدو خانه آراستست

دگرآنک فرخ پسر زاید او

ز شوی خجسته بیفزاید او

سه دیگر که بالا و رویش بود

به پوشیدگی نیز مویش بود

بدان گه که من جفت خسرو بدم

به پیوستگی در جهان نو بدم

چو بی‌کام و بی‌دل بیامد ز روم

نشستن نبود اندرین مرز و بوم

از آن پس بران کامگاری رسید

که کس در جهان آن ندید و شنید

وزو نیز فرزند بودم چهار

بدیشان چنان شاد بد شهریار

چو نستود و چون شهریار و فرود

چو مردان شه آن تاج چرخ کبود

ز جم و فریدون چو ایشان نزاد

زبانم مباد ار بپیچم ز داد

بگفت این و بگشاد چادر ز روی

همه روی ماه و همه پشت موی

سه دیگر چنین است رویم که هست

یکی گر دروغست بنمای دست

مرا از هنر موی بد در نهان

که آن راندیدی کس اندر جهان

نمودم همه پیشت این جادویی

نه از تنبل و مکر وز بدخویی

نه کس موی من پیش ازین دیده بود

نه از مهتران نیز بشنیده بود

ز دیدار پیران فرو ماندند

خیو زیر لبها برافشاندند

چو شیروی رخسار شیرین بدید

روان نهانش ز تن برپرید

ورا گفت جز تو نباید کسم

چو تو جفت یابم به ایران بسم

زن خوب رخ پاسخش داد باز

که از شاه ایران نیم بی‌نیاز

سه حاجت بخواهم چو فرمان دهی

که بر تو بماناد شاهنشهی

بدو گفت شیروی جانم توراست

دگر آرزو هرچ خواهی رواست

بدو گفت شیرین که هر خواسته

که بودم بدین کشور آراسته

ازین پس یکایک سپاری به من

همه پیش این نامور انجمن

بدین نامه اندر نهی خط خویش

که بیزارم از چیز او کم و بیش

بکرد آنچ فرمود شیروی زود

زن از آرزوها چو پاسخ شنود

به راه آمد از گلشن شادگان

ز پیش بزرگان و آزادگان

به خانه شد و بنده آزاد کرد

بدان خواسته بنده را شاد کرد

دگر هرچ بودش به درویش داد

بدان کو ورا خویش بد بیش داد

ببخشید چندی به آتشکده

چه برجای و روز و جشن سده

دگر بر کنامی که ویران شدست

رباطی که آرام شیران بدست

به مزد جهاندار خسرو بداد

به نیکی روان ورا کرد شاد

بیامد بدان باغ و بگشاد روی

نشست از بر خاک بی‌رنگ و بوی

همه بندگان را بر خویش خواند

مران هر یکی رابه خوبی نشاند

چنین گفت زان پس به بانگ بلند

که هرکس که هست از شما ارجمند

همه گوش دارید گفتار من

نبیند کسی نیز دیدار من

مگویید یک سر جز از راستی

نیاید ز دانندگان کاستی

که زان پس که من نزد خسرو شدم

به مشکوی زرین او نوشدم

سر بانوان بودم و فر شاه

از آن پس چو پیدا شد از من گناه

نباید سخن هیچ گفتن بروی

چه روی آید اندر زنی چاره جوی

همه یکسر از جای برخاستند

زبانها به پاسخ بیاراستند

که ای نامور بانوی بانوان

سخن‌گوی و دانا و روشن روان

به یزدان که هرگز تو راکس ندید

نه نیز از پس پرده آوا شنید

همانا ز هنگام هوشنگ باز

چو تو نیز ننشست بر تخت ناز

همه خادمان و پرستندگان

جهانجوی و بیدار دل بندگان

به آواز گفتند کای سرفراز

ستوده به چین و به روم و طراز

که یارد سخن گفتن از تو به بد

بدی کردن از روی تو کی سزد

چنین گفت شیرین که این بدکنش

که چرخ بلندش کند سرزنش

پدر را بکشت از پی تاج و تخت

کزین پس مبیناد شادی و بخت

مگر مرگ را پیش دیوار کرد

که جان پدر را به تن خوار کرد

پیامی فرستاد نزدیک من

که تاریک شد جان باریک من

بدان گفتم این بد که من زنده‌ام

جهان آفرین را پرستنده‌ام

پدیدار کردم همه راه خویش

پراز درد بودم ز بدخواه خویش

پس از مرگ من بر سر انجمن

زبانش مگر بد سراید ز من

ز گفتار او ویژه گریان شدند

هم از درد پرویز بریان شدند

برفتند گویندگان نزد شاه

شنیده به گفتند زان بی‌گناه

بپرسید شیروی کای نیک خوی

سه دیگر چه چیز آمدت آرزوی

فرستاد شیرین به شیروی کس

که اکنون یکی آرزو ماند و بس

گشایم در دخمهٔ شاه باز

به دیدار او آمدستم نیاز

چنین گفت شیروی کاین هم رواست

بدیدار آن مهتر او پادشاست

نگهبان در دخمه را باز کرد

زن پارسا مویه آغاز کرد

بشد چهر بر چهر خسرو نهاد

گذشته سخنها برو کرد یاد

هم آنگه زهر هلاهل بخورد

ز شیرین روانش برآورد گرد

نشسته بر شاه پوشیده روی

به تن بریکی جامه کافور بوی

به دیوار پشتش نهاد و بمرد

بمرد و ز گیتی نشانش ببرد

چو بشنید شیروی بیمار گشت

ز دیدار او پر ز تیمار گشت

بفرمود تا دخمه دیگر کنند

ز مشک وز کافورش افسر کنند

در دخمهٔ شاه کرد استوار

برین بر نیامد بسی روزگار

که شیروی را زهر دادند نیز

جهان را ز شاهان پرآمد قفیز

به شومی بزاد و به شومی بمرد

همان تخت شاهی پسر را سپرد

کسی پادشاهی کند هفت ماه

بهشتم ز کافور یابد کلاه

به گیتی بهی بهتر از گاه نیست

بدی بتر از عمر کوتاه نیست

کنون پادشاهی شاه اردشیر

بگویم که پیش آمدم ناگزیر

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:41 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

پس آگاهی به نزد گر از

که زو بود خسرو بگرم و گداز

فرستاد گوینده‌ای راز روم

که در خاک شد تاج شیروی شوم

که جانش به دوزخ گرفتار باد

سر دخمهٔ او نگون سار باد

که دانست هرگز که سرو بلند

به باغ از گیا یافت خواهد گزند

چو خسرو که چشم و دل روزگار

نبیند چنو نیز یک شهریار

چو شیروی را شهریاری دهد

همه شهر ایران به خواری دهد

چنو رفت شد تاجدار اردشیر

بدو شادمان جان برنا و پیر

مراگر ز ایران رسد هیچ بهر

نخواهم که بروی رسد باد شهر

نبودم من آگه که پرویز شاه

به گفتار آن بدتنان شد تباه

بیایم کنون با سپاهی گران

ز روم و ز ایران گزیده سران

ببینیم تا کیست این کدخدای

که باشد پسندش بدین گونه رای

چنان برکنم بیخ او را ز بن

کزان پس نراند ز شاهی سخن

نوندی برافگند پویان به راه

به نزدیک پیران ایران سپاه

دگرگونه آهنگ بدکامه کرد

به پیروز خسرو یکی نامه کرد

که شد تیره این تخت ساسانیان

جهانجوی باید که بندد میان

توانی مگر چاره‌ای ساختن

ز هرگونه اندیشه انداختن

به جویی بسی یار برنا و پیر

جهان را بپردازی از اردشیر

ازان پس بیابی همه کام خویش

شوی ایمن و شاد زارام خویش

گر ای دون که این راز بیرون دهی

همی خنجر کینه را خون دهی

من از روم چندان سپاه آورم

که گیتی به چشمت سیاه آورم

به ژرفی نگه‌دار گفتار من

مبادا که خوار آیدت کار من

چو پیروز خسرو چنان نامه دید

همه پیش و پس رای خودکامه دید

دل روشن نامور شد تباه

که تا چون کند بد بدان زادشاه

ورا خواندی هر زمان اردشیر

که گوینده مردی بد و یادگیر

برآسای دستور بودی ورا

همان نیز گنجور بودی ورا

بیامد شبی تیره گون بار یافت

می روشن و چرب گفتار یافت

نشسته به ایوان خویش اردشیر

تین چند با او ز برنا و پیر

چو پیروز خسرو بیامد برش

تو گفتی ز گردون برآمد سرش

بفرمود تا برکشیدند رود

شد ایوان پر از بانگ رود و سرود

چو نیمی شب تیره اندرکشید

سپهبد می یک منی در کشید

شده مست یاران شاه اردشیر

نماند ایچ رامشگر و یادگیر

بد اندیش یاران او را براند

جز از شاه و پیروز خسرو نماند

جفا پیشه از پیش خانه بجست

لب شاه بگرفت ناگه به دست

همی‌داشت تا شد تباه اردشیر

همه کاخ شد پر ز شمشیر و تیر

همه یار پیروز خسرو شدند

اگر نو جهانجوی اگر گو بدند

هیونی برافگند نزد گر از

یکی نامه‌ای نیز با آن دراز

فرستاده چون شد به نزدیک او

چو خورشید شد جان تاریک اوی

بیاورد زان بوم چندان سپاه

که بر مور و بر پشه بر بست راه

همی‌تاخت چون باد تا طیسفون

سپاهش همه دست شسته به خون

ز لشکر نیارست دم زد کسی

نبد خود دران شهر مردم بسی

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:41 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

چو بنشست بر تخت شاه اردشیر

از ایران برفتند برنا و پیر

بسی نامداران گشته کهن

بدان تا چگونه سرآید سخن

زبان برگشاد اردشیر جوان

چنین گفت کای کار دیده گوان

هر آنکس که برگاه شاهی نشست

گشاده زبان باد و یزدان پرست

بر آیین شاهان پیشین رویم

همان از پس فره و دین رویم

ز یزدان نیکی دهش یاد باد

همه کار و کردار ما داد باد

پرستندگان راهمه برکشیم

ستمگارگان را به خون درکشیم

بسی کس به گفتارش آرام یافت

از آرام او هرکسی کام یافت

به پیروز خسرو سپردم سپاه

که از داد شادست و شادان ز شاه

به ایران چو باشد چنو پهلوان

بمانید شادان و روشن روان

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:42 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

یکی دخت دیگر بد آزرم نام

ز تاج بزرگان رسیده به کام

بیامد به تخت کیان برنشست

گرفت این جهان جهان رابه دست

نخستین چنین گفت کای بخردان

جهان گشته و کار کرده ردان

همه کار بر داد و آیین کنیم

کزین پس همه خشت بالین کنیم

هر آنکس که باشد مرا دوستدار

چنانم مر او را چو پروردگار

کس کو ز پیمان من بگذرد

بپیچید ز آیین و راه خرد

به خواری تنش را برآرم بدار

ز دهقان و تازی و رومی شمار

همی‌بود بر تخت بر چار ماه

به پنجم شکست اندر آمد به گاه

از آزرم گیتی بی‌آزرم گشت

پی اختر رفتنش نرم گشت

شد اونیز و آن تخت بی‌شاه ماند

به کام دل مرد بدخواه ماند

همه کار گردنده چرخ این بود

ز پروردهٔ خویش پرکین بود

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:42 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

ز جهرم فرخ زاد راخواندند

بران تخت شاهیش بنشاندند

چو برتخت بنشست و کرد آفرین

ز نیکی دهش بر جهان آفرین

منم گفت فرزند شاهنشهان

نخواهم جز از ایمنی در جهان

ز گیتی هرآنکس که جوید گزند

چو من شاه باشم نگردد بلند

هر آنکس که جوید به دل راستی

نیارد به کار اندرون کاستی

بدارمش چون جان پاک ارجمند

نجویم ابر بی‌گزندان گزند

چو یک ماه بگذشت بر تخت اوی

بخاک اندر آمد سر و بخت اوی

همین بودش از روز و آرام بهر

یکی بنده در می برآمیخت زهر

بخورد و یکی هفته زان پس بزیست

هرآنکس که بشنید بروی گریست

همی پادشاهی به پایان رسید

ز هر سو همی دشمن آمد پدید

چنین است کردار گردنده دهر

نگه کن کزو چند یابی تو بهر

بخور هرچ داری به فردا مپای

که فردا مگر دیگر آیدش رای

ستاند ز تو دیگری را دهد

جهان خوانیش بی‌گمان بر جهد

بخور هرچ داری فزونی بده

تو رنجیده‌ای بهر دشمن منه

هرآنگه که روز تو اندر گذشت

نهاده همه باد گردد به دشت

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:42 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

چوبشنید شیروی بگریست سخت

دلش گشت ترسان ازان تاج وتخت

چوازپیش برخاستند آن گروه

که او راهمی‌داشتندی ستوه

به گفتار زشت و به خون پدر

جوان را همی‌سوختندی جگر

فرود آمد از تخت شاهی قباد

دودست گرامی به سر برنهاد

ز مژگان همی بر برش خون چکید

چو آگاهی او به دشمن رسید

چوبرزد سرازتیره کوه آفتاب

بد اندیش را سر بر آمد ز خواب

برفتند یکسر سوی بارگاه

چو بشنید بنشست برگاه شاه

برفتند گردنکشان پیش او

ز گردان بیگانه و خویش او

نشستند با روی کرده دژم

زبانش نجنبید بر بیش و کم

بدانست کایشان بدانسان دژم

نشسته چرایند بادرد وغم

بدیشان چنین گفت کان شهریار

کجا باشد از پشت پروردگار

که غمگین نباشد به درد پدر

نخوانمش جز بد تن و بد گهر

نباید که دارد بدو کس امید

که او پوده‌تر باشد از پوده بید

چنین یافت پاسخ زمرد گناه

که هرکس که گوید پرستم دو شاه

تو او رابه دل نا هشیوار خوان

وگر ارجمندی بود خوار خوان

چنین داد شیروی پاسخ که شاه

چوبی گنج باشد نیرزد سپاه

سخن خوب را نیم یک ماه نیز

ز راه درشتی نگوییم چیز

مگر شاد باشیم ز اندرز او

که گنجست سرتاسر این مرز او

چو پاسخ شنیدند برخاستند

سوی خانه‌ها رفتن آراستند

به خوالیگران شاه شیروی گفت

که چیزی ز خسرو نباید نهفت

به پیشش همه خوان زرین نهید

خورشها بر و چرب و شیرین نهید

برنده همی‌برد و خسرو نخورد

ز چیزی که دیدی بخوان گرم و سرد

همه خوردش از دست شیرین بدی

که شیرین بخوردنش غمگین بدی

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:42 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

یکی دختری بود پوران بنام

چو زن شاه شد کارها گشت خام

بران تخت شاهیش بنشاندند

بزرگان برو گوهر افشاندند

چنین گفت پس دخت پوران که من

نخواهم پراگندن انجمن

کسی راکه درویش باشد ز گنج

توانگر کنم تانماند به رنج

مبادا ز گیتی کسی مستمند

که از درد او بر من آید گزند

ز کشور کنم دور بدخواه را

بر آیین شاهان کنم گاه را

نشانی ز پیروز خسرو بجست

بیاورد ناگاه مردی درست

خبر چون به نزدیک پوران رسید

ز لشکر بسی نامور برگزید

ببردند پیروز راپیش اوی

بدو گفت کای بد تن کینه جوی

ز کاری که کردی بیابی جزا

چنانچون بود در خور ناسزا

مکافات یابی ز کرده کنون

برانم ز گردن تو را جوی خون

ز آخر هم آنگه یکی کره خواست

به زین اندرون نوز نابوده راست

ببستش بران باره بر همچوسنگ

فگنده به گردن درون پالهنگ

چنان کرهٔ تیز نادیده زین

به میدان کشید آن خداوند کین

سواران به میدان فرستاد چند

به فتراک بر گرد کرده کمند

که تا کره او را همی‌تاختی

زمان تا زمانش بینداختی

زدی هر زمان خویشتن بر زمین

بران کره بربود چند آفرین

چنین تا برو بر بدرید چرم

همی‌رفت خون از برش نرم نرم

سرانجام جانش به خواری به داد

چرا جویی از کار بیداد داد

همی‌داشت این زن جهان را به مهر

نجست از بر خاک باد سپهر

چو شش ماه بگذشت بر کار اوی

ببد ناگهان کژ پرگار اوی

به یک هفته بیمار گشت و بمرد

ابا خویشتن نام نیکی ببرد

چنین است آیین چرخ روان

توانا بهرکار و ما ناتوان

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:42 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی یزدگرد

چو بگذشت زو شاه شد یزدگرد

به ماه سفندار مذ روز ارد

چه گفت آن سخنگوی مرد دلیر

چو از گردش روز برگشت سیر

که باری نزادی مرا مادرم

نگشتی سپهر بلند از برم

به پرگار تنگ و میان دو گوی

چه گویم جز از خامشی نیست روی

نه روز بزرگی نه روز نیاز

نماند همی برکسی بر دراز

زمانه زمانیست چون بنگری

ندارد کسی آلت داوری

به یارای خوان و به پیمای جام

ز تیمار گیتی مبر هیچ نام

اگر چرخ گردان کشد زین تو

سرانجام خاکست بالین تو

دلت را به تیمار چندین مبند

بس ایمن مشو بر سپهر بلند

که با پیل و با شیربازی کند

چنان دان که از بی‌نیازی کند

تو بیجان شوی او بماند دراز

درازست گفتار چندین مناز

تو از آفریدون فزونتر نه ای

چو پرویز باتخت و افسر نه ای

به ژرفی نگه کن که با یزدگرد

چه کرد این برافراخته هفت گرد

چو بر خسروی گاه بنشست شاد

کلاه بزرگی به سر برنهاد

چنین گفت کز دور چرخ روان

منم پاک فرزند نوشین روان

پدر بر پدر پادشاهی مراست

خور و خوشه و برج ماهی مراست

بزرگی دهم هر که کهتر بود

نیازارم آن راکه مهتر بود

نجویم بزرگی و فرزانگی

همان رزم و تندی و مردانگی

که برکس نماند همی زور و بخت

نه گنج و نه دیهیم شاهی نه تخت

همی نام جاوید باید نه کام

بینداز کام و برافراز نام

برین گونه تا سال شد بر دو هشت

همی ماه و خورشید بر سر گذشت

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:43 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

عمر سعد وقاس را با سپاه

فرستاد تا جنگ جوید ز شاه

چو آگاه شد زان سخن یزگرد

ز هر سو سپاه اندر آورد گرد

بفرمود تا پور هرمزد راه

به پیماید و بر کشد با سپاه

که رستم بدش نام و بیدار بود

خردمند و گرد و جهاندار بود

ستاره شمر بود و بسیار هوش

به گفتارش موبد نهاده دو گوش

برفت و گرانمایگان راببرد

هر آنکس که بودند بیدار و گرد

برین گونه تا ماه بگذشت سی

همی رزم جستند در قادسی

بسی کشته شد لشکر از هر دو سوی

سپه یک ز دیگر نه برگاشت روی

بدانست رستم شمار سپهر

ستاره شمر بود و با داد و مهر

همی‌گفت کاین رزم را روی نیست

ره آب شاهان بدین جوی نیست

بیاورد صلاب و اختر گرفت

ز روز بلا دست بر سر گرفت

یکی نامه سوی برادر به درد

نوشت و سخنها همه یاد کرد

نخست آفرین کرد بر کردگار

کزو دید نیک و بد روزگار

دگر گفت کز گردش آسمان

پژوهنده مردم شود بدگمان

گنهکارتر در زمانه منم

ازی را گرفتار آهرمنم

که این خانه از پادشاهی تهیست

نه هنگام پیروزی و فرهیست

ز چارم همی‌بنگرد آفتاب

کزین جنگ ما را بد آید شتاب

ز بهرام و زهره‌ست ما را گزند

نشاید گذشتن ز چرخ بلند

همان تیر و کیوان برابر شدست

عطارد به برج دو پیکر شدست

چنین است و کاری بزرگست پیش

همی سیر گردد دل از جان خویش

همه بودنیها ببینم همی

وزان خامشی برگزینم همی

بر ایرانیان زار و گریان شدم

ز ساسانیان نیز بریان شدم

دریغ این سر و تاج و این داد و تخت

دریغ این بزرگی و این فر و بخت

کزین پس شکست آید از تازیان

ستاره نگردد مگر بر زیان

برین سالیان چار صد بگذرد

کزین تخمهٔ گیتی کسی نشمرد

ازیشان فرستاده آمد به من

سخن رفت هر گونه بر انجمن

که از قادسی تا لب جویبار

زمین را ببخشیم با شهریار

وزان سو یکی برگشاییم راه

به شهری کجاهست بازارگاه

بدان تا خریم و فروشیم چیز

ازین پس فزونی نجوییم نیز

پذیریم ما ساو و باژ گران

نجوییم دیهیم کند او ران

شهنشاه رانیز فرمان بریم

گر از ما بخواهد گروگان بریم

چنین است گفتار و کردار نیست

جز از گردش کژ پرگار نیست

برین نیز جنگی بود هر زمان

که کشته شود صد هژبر دمان

بزرگان که بامن به جنگ اندرند

به گفتار ایشان همی‌ننگرند

چو میروی طبری و چون ارمنی

به جنگ‌اند با کیش آهرمنی

چو کلبوی سوری و این مهتران

که گوپال دارند و گرز گران

همی سر فرازند که ایشان کیند

به ایران و مازنداران برچیند

اگرمرز و راهست اگر نیک و بد

به گرز و به شمشیر باید ستد

بکوشیم و مردی به کار آوریم

به ریشان جهان تنگ و تار آوریم

نداند کسی راز گردان سپهر

دگر گونه‌تر گشت برما به مهر

چو نامه بخوانی خرد را مران

بپرداز و بر ساز با مهتران

همه گردکن خواسته هرچ هست

پرستنده و جامهٔ برنشست

همی تاز تا آذر آبادگان

به جای بزرگان و آزادگان

همی دون گله هرچ داری زاسپ

ببر سوی گنجور آذرگشسپ

ز زابلستان گر ز ایران سپاه

هرآنکس که آیند زنهار خواه

بدار و به پوش و بیارای مهر

نگه کن بدین گردگردان سپهر

ازو شادمانی و زو در نهیب

زمانی فرازست و روزی نشیب

سخن هرچ گفتم به مادر بگوی

نبیند همانا مرانیز روی

درودش ده ازما و بسیار پند

بدان تا نباشد به گیتی نژند

گراز من بد آگاهی آرد کسی

مباش اندرین کار غمگین بسی

چنان دان که اندر سرای سپنج

کسی کو نهد گنج با دست رنج

چوگاه آیدش زین جهان بگذرد

از آن رنج او دیگری برخورد

همیشه به یزدان پرستان گرای

بپرداز دل زین سپنجی سرای

که آمد به تنگ اندرون روزگار

نبیند مرا زین سپس شهریار

تو با هر که از دودهٔ ما بود

اگر پیر اگر مرد برنا بود

همه پیش یزدان نیایش کنید

شب تیره او را ستایش کنید

بکوشید و بخشنده باشید نیز

ز خوردن به فردا ممانید چیز

که من با سپاهی به سختی درم

به رنج و غم و شوربختی درم

رهایی نیابم سرانجام ازین

خوشا باد نوشین ایران زمین

چو گیتی شود تنگ بر شهریار

تو گنج و تن و جان گرامی مدار

کزین تخمهٔ نامدار ارجمند

نماندست جز شهریار بلند

ز کوشش مکن هیچ سستی به کار

به گیتی جزو نیستمان یادگار

ز ساسانیان یادگار اوست بس

کزین پس نبینند زین تخمهٔ کس

دریغ این سر و تاج و این مهر و داد

که خواهدشد این تخت شاهی بباد

تو پدرود باش و بی‌آزار باش

ز بهر تن شه به تیمار باش

گراو رابد آید تو شو پیش اوی

به شمشیر بسپار پرخاشجوی

چو با تخت منبر برابر کنند

همه نام بوبکر و عمر کنند

تبه گردد این رنجهای دراز

نشیبی درازست پیش فراز

نه تخت و نه دیهیم بینی نه شهر

ز اختر همه تازیان راست بهر

چو روز اندر آید به روز دراز

شود ناسزا شاه گردن فراز

بپوشد ازیشان گروهی سیاه

ز دیبا نهند از بر سر کلاه

نه تخت ونه تاج و نه زرینه کفش

نه گوهر نه افسر نه بر سر درفش

به رنج یکی دیگری بر خورد

به داد و به بخشش همی‌ننگرد

شب آید یکی چشمه رخشان کند

نهفته کسی را خروشان کند

ستانندهٔ روزشان دیگرست

کمر بر میان و کله بر سرست

ز پیمان بگردند وز راستی

گرامی شود کژی و کاستی

پیاده شود مردم جنگجوی

سوار آنک لاف آرد و گفت وگوی

کشاورز جنگی شود بی‌هنر

نژاد و هنر کمتر آید ببر

رباید همی این ازآن آن ازین

ز نفرین ندانند باز آفرین

نهان بدتر از آشکارا شود

دل شاهشان سنگ خارا شود

بداندیش گردد پدر بر پسر

پسر بر پدر هم چنین چاره‌گر

شود بندهٔ بی‌هنر شهریار

نژاد و بزرگی نیاید به کار

به گیتی کسی رانماند وفا

روان و زبانها شود پر جفا

از ایران وز ترک وز تازیان

نژادی پدید آید اندر میان

نه دهقان نه ترک و نه تازی بود

سخنها به کردار بازی بود

همه گنجها زیر دامن نهند

بمیرند و کوشش به دشمن دهند

بود دانشومند و زاهد به نام

بکوشد ازین تا که آید به کام

چنان فاش گردد غم و رنج و شور

که شادی به هنگام بهرام گور

نه جشن ونه رامش نه کوشش نه کام

همه چارهٔ ورزش و ساز دام

پدر با پسر کین سیم آورد

خورش کشک و پوشش گلیم آورد

زیان کسان از پی سود خویش

بجویند و دین اندر آرند پیش

نباشد بهار و زمستان پدید

نیارند هنگام رامش نبید

چو بسیار ازین داستان بگذرد

کسی سوی آزادگی ننگرد

بریزند خون ازپی خواسته

شود روزگار مهان کاسته

دل من پر از خون شد و روی زرد

دهن خشک و لبها شده لاژورد

که تامن شدم پهلوان از میان

چنین تیره شد بخت ساسانیان

چنین بی‌وفا گشت گردان سپهر

دژم گشت و ز ما ببرید مهر

مرا تیز پیکان آهن گذار

همی بر برهنه نیاید به کار

همان تیغ کز گردن پیل و شیر

نگشتی به آورد زان زخم سیر

نبرد همی پوست بر تازیان

ز دانش زیان آمدم بر زیان

مرا کاشکی این خرد نیستی

گر اندیشه نیک و بد نیستی

بزرگان که در قادسی بامنند

درشتند و بر تازیان دشمنند

گمانند کاین بیش بیرون شود

ز دشمن زمین رود جیحون شود

ز راز سپهری کس آگاه نیست

ندانند کاین رنج کوتاه نیست

چو برتخمهٔ‌یی بگذرد روزگار

چه سود آید از رنج و ز کارزار

تو را ای برادر تن آباد باد

دل شاه ایران به تو شاد باد

که این قادسی گورگاه منست

کفن جوشن و خون کلاه منست

چنین است راز سپهر بلند

تو دل را به درد من اندر مبند

دو دیده زشاه جهان برمدار

فدی کن تن خویش در کارزار

که زود آید این روز آهرمنی

چو گردون گردان کند دشمنی

چو نامه به مهر اندر آورد گفت

که پوینده با آفرین باد جفت

که این نامه نزد برادر برد

بگوید جزین هرچ اندر خورد

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:43 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

فرستادهٔ نیز چون برق و رعد

فرستاد تازان به نزدیک سعد

یکی نامه‌ای بر حریر سپید

نویسنده بنوشت تابان چوشید

به عنوان بر از پور هرمزد شاه

جهان پهلوان رستم نیک خواه

سوی سعد و قاص جوینده جنگ

جهان کرده بر خویشتن تار و تنگ

سرنامه گفت از جهاندار پاک

بباید که باشیم با بیم و باک

کزویست بر پای گردان سپهر

همه پادشاهیش دادست و مهر

ازو باد بر شهریار آفرین

که زیبای تاجست و تخت و نگین

که دارد به فر اهرمن راببند

خداوند شمشیر و تاج بلند

به پیش آمد این ناپسندیده کار

به بیهوده این رنج و این کارزار

به من بازگوی آنک شاه تو کیست

چه مردی و آیین و راه تو چیست

به نزد که جویی همی دستگاه

برهنه سپهبد برهنه سپاه

بنانی تو سیری و هم گرسنه

نه پیل و نه تخت و نه بارو بنه

به ایران تو را زندگانی بس است

که تاج و نگین بهر دیگر کس است

که با پیل و گنجست و با فروجاه

پدر بر پدر نامبردار شاه

به دیدار او بر فلک ماه نیست

به بالای او بر زمین شاه نیست

هر آن گه که در بزم خندان شود

گشاده لب و سیم دندان شود

به بخشد بهای سر تازیان

که بر گنج او زان نیاید زیان

سگ و یوز و بازش ده و دو هزار

که با زنگ و زرند و با گوشوار

به سالی هم دشت نیزه وران

نیابند خورد از کران تا کران

که او را به باید به یوز و به سگ

که در دشت نخچیر گیرد به تگ

سگ و یوز او بیشتر زان خورد

که شاه آن به چیزی همی‌نشمرد

شما را به دیده درون شرم نیست

ز راه خرد مهر و آزرم نیست

بدان چهره و زاد و آن مهر و خوی

چنین تاج و تخت آمدت آرزوی

جهان گر بر اندازه جویی همی

سخن بر گزافه نگویی همی

سخن گوی مردی بر مافرست

جهاندیده و گرد و زیبافرست

بدان تا بگوید که رای تو چیست

به تخت کیان رهنمای تو کیست

سواری فرستیم نزدیک شاه

بخواهیم ازو هرچ خواهی بخواه

تو جنگ چنان پادشاهی مجوی

که فرجام کارانده آید بروی

نبیره جهاندار نوشین روان

که با داد او پیرگردد جوان

پدر بر پدر شاه و خود شهریار

زمانه ندارد چنو یادگار

جهانی مکن پر ز نفرین خویش

مشو بد گمان اندر آیین خویش

به تخت کیان تا نباشد نژاد

نجوید خداوند فرهنگ و داد

نگه کن بدین نامهٔ پندمند

مکن چشم و گوش و خرد را ببند

چو نامه به مهر اندر آمد به داد

به پیروز شاپور فرخ نژاد

بر سعد وقاص شد پهلوان

از ایران بزرگان روشن روان

همه غرقه در جوشن و سیم و زر

سپرهای زرین و زرین کمر

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:43 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

چو بشنید سعد آن گرانمایه مرد

پذیره شدش با سپاهی چو گرد

فرود آوریدندش اندر زمان

بپرسید سعد از تن پهلوان

هم از شاه و دستور و ز لشکرش

ز سالار بیدار و ز کشورش

ردا زیر پیروز بفگند و گفت

که ما نیزه و تیغ داریم جفت

ز دیبا نگویند مردان مرد

ز رز و ز سیم و ز خواب و ز خورد

گرانمایه پیروزنامه به داد

سخنهای رستم همی‌کرد یاد

سخنهاش بشنید و نامه بخواند

دران گفتن نامه خیره بماند

بتازی یکی نامه پاسخ نوشت

پدیدار کرد اندرو خوب و زشت

ز جنی سخن گفت وز آدمی

ز گفتار پیغمبر هاشمی

ز توحید و قرآن و وعد و وعید

ز تأیید و ز رسمهای جدید

ز قطران و ز آتش و ز مهریر

ز فردوس وز حور وز جوی شیر

ز کافور منشور و ماء معین

درخت بهشت و می و انگبین

اگر شاه بپذیرد این دین راست

دو عالم به شاهی و شادی وراست

همان تاج دارد همان گوشوار

همه ساله با بوی و رنگ و نگار

شفیع از گناهش محمد بود

تنش چون گلاب مصعد بود

بکاری که پاداش یابی بهشت

نباید به باغ بلا کینه کشت

تن یزدگرد و جهان فراخ

چنین باغ و میدان و ایوان وکاخ

همه تخت گاه و همه جشن و سور

نخرم به دیدار یک موی حور

دو چشم تو اندر سرای سپنج

چنین خیره شد از پی تاج و گنج

بس ایمن شدستی برین تخت عاج

بدین یوز و باز و بدین مهر و تاج

جهانی کجا شربتی آب سرد

نیرزد دلت را چه داری به درد

هرآنکس که پیش من آید به جنگ

نبیند به جز دوزخ و گور تنگ

بهشتست اگر بگروی جای تو

نگر تا چه باشد کنون رای تو

به قرطاس مهر عرب برنهاد

درود محمد همی‌کرد یاد

چو شعبه مغیره بگفت آن زمان

که آید بر رستم پهلوان

ز ایران یکی نامداری ز راه

بیامد بر پهلوان سپاه

که آمد فرستاده‌ای پیروسست

نه اسپ و سلیح و نه چشمی درست

یکی تیغ باریک بر گردنش

پدید آمده چاک پیراهنش

چورستم به گفتار او بنگرید

ز دیبا سراپردهٔ برکشید

ز زربفت چینی کشیدند نخ

سپاه اندر آمد چو مور و ملخ

نهادند زرین یکی زیرگاه

نشست از برش پهلوان سپاه

بر او از ایرانیان شست مرد

سواران و مردان روز نبرد

به زر بافته جامه‌های بنفش

بپا اندرون کرده زرینه کفش

همه طوق داران با گوشوار

سرا پرده آراسته شاهوار

چو شعبه به بالای پرده سرای

بیامد بران جامه ننهاد پای

همی‌رفت برخاک برخوار خوار

ز شمشیر کرده یکی دستوار

نشست از بر خاک و کس را ندید

سوی پهلوان سپه ننگرید

بدو گفت رستم که جان شاددار

بدانش روان و تن آباد دار

بدو گفت شعبه که ای نیک نام

اگر دین پذیری شوم شادکام

بپیچید رستم ز گفتار اوی

بروهاش پرچین شد و زرد روی

ازو نامه بستد بخواننده داد

سخنها برو کرد خواننده یاد

چنین داد پاسخ که او رابگوی

که نه شهریاری نه دیهیم جوی

ندیده سرنیزه‌ات بخت را

دلت آرزو کرد مر تخت را

سخن نزد دانندگان خوارنیست

تو را اندرین کار دیدار نیست

اگر سعد با تاج ساسان بدی

مرا رزم او کردن آسان بدی

ولیکن بدان کاخترت بی‌وفاست

چه گوییم کامروز روز بلاست

تو را گر محمد بود پیش رو

بدین کهن گویم از دین نو

همان کژ پرگار این گوژپشت

بخواهد همی‌بود با ما درشت

تو اکنون بدین خرمی بازگرد

که جای سخن نیست روز نبرد

بگویش که در جنگ مردن بنام

به اززنده دشمن بدو شادکام

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:44 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

فرخ زاد هر مزد با آب چشم

به اروند رود اندر آمد بخشم

به کرخ اندر آمد یکی حمله برد

که از نیزه داران نماند ایچ گرد

هم آنگه ز بغداد بیرون شدند

سوی رزم جستن به هامون شدند

چو برخاست گرد نبرد از میان

شکست اندر آمد به ایرانیان

به فرخ زاد برگشت و شد نزد شاه

پر از گرد با آلت رزمگاه

فرود آمد از باره بردش نماز

دو دیده پر از خون و دل پرگداز

بدو گفت چندین چه مولی همی

که گاه کیی را بشولی هیم

ز تخم کیان کس جز از تو نماند

که با تاج بر تخت شاید نشاند

توی یک تن و دشمنان صد هزار

میان جهان چون کنی کار زار

برو تا سوی بیشهٔ نارون

جهانی شود بر تو بر انجمن

وزان جایگاه چون فریدون برو

جوانی یکی کار بر ساز نو

فرخ زاد گفت و جهانبان شنید

یکی دیگر اندیشه آمد پدید

دگر روز برگاه بنشست شاه

به سر برنهاد آن کیانی کلاه

یکی انجمن کرد با بخردان

بزرگان و بیدار دل موبدان

چه بینید گفت اندرین داستان

چه دارید یاد از گه باستان

فرخ زاد گوید که با انجمن

گذر کن سوی بیشهٔ نارون

به آمل پرستندگان تواند

به ساری همه بندگان تواند

چولشکر فراوان شود بازگرد

به مردم توان ساخت ننگ و نبرد

شما را پسند آید این گفت و گوی

به آواز گفتند کاین نیست روی

شهنشاه گفت این سخن درخورست

مرا در دل اندیشهٔ دیگرست

بزرگان ایران و چندین سپاه

بر و بوم آباد و تخت و کلاه

سر خویش گیرم بمانم بجای

بزرگی نباشد نه مردی ورای

مرا جنگ دشمن به آید ز ننگ

یکی داستان زد برین بر پلنگ

که خیره به بدخواه منمای پشت

چو پیش آیدت روزگاری درشت

چنان هم که کهتر به فرمان شاه

بد و نیک باید که دارد نگاه

جهاندار باید که او را به رنج

نماند بجای وشود سوی گنج

بزرگان برو خواندند آفرین

که اینست آیین شاهان دین

نگه کن کنون تا چه فرمان دهی

چه خواهی و با ما چه پیمان نهی

مهان را چنین پاسخ آورد شاه

کز اندیشه گردد دل من تباه

همانا که سوی خراسان شویم

ز پیکار دشمن تن آسان شویم

کزان سو فراوان مرا لشکرست

همه پهلوانان کنداورست

بزرگان و ترکان خاقان چین

بیایند و بر ما کنند آفرین

بران دوستی نیز بیشی کنیم

که با دخت فغفور خویشی کنیم

بیاری بیاید سپاهی گران

بزرگان و ترکان جنگاوران

کنارنگ مروست ماهوی نیز

ابا لشکر و پیل و هر گونه چیز

کجاپیشکارشبانان ماست

برآوردهٔ دشتبانان ماست

ورا بر کشیدم که گوینده بود

همان رزم را نیز جوینده بود

چو بی‌ارز رانام دادیم و ارز

کنارنگی و پیل و مردان و مرز

اگر چند بی‌مایه و بی‌تنست

برآوردهٔ بارگاه منست

ز موبد شنیدستم این داستان

که با خواند از گفتهٔ باستان

که پرهیز از آن کن که بد کرده‌ای

که او را به بیهوده آزرده‌ای

بدان دار اومید کو را به مهر

سر از نیستی بردی اندر سپهر

فرخ زاد برهم بزد هر دودست

بدو گفت کای شاه یزدان پرست

به بد گوهران بر بس ایمن مشو

که این را یکی داستانست نو

که هر چند بر گوهر افسون کنی

به کوشی کزو رنگ بیرون کنی

چو پروردگارش چنان آفرید

تو بر بند یزدان نیابی کلید

ازیشان نبرند رنگ و نژاد

تو را جز بزرگی و شاهی مباد

بدو گفت شاه‌ای هژبر ژیان

ازین آزمایش ندارد زیان

ببود آن شب و بامداد پگاه

گرانمایگان برگرفتند راه

ز بغداد راه خراسان گرفت

هم رنجها بر دل آسان گرفت

بزرگان ایران همه پر ز درد

برفتند با شاه آزاد مرد

برو بر همی‌خواندند آفرین

که بی تو مبادا زمان و زمین

خروشی برآمد ز لشکر به زار

ز تیمار وز رفتن شهریار

ازیشان هر آنکس که دهقان بدند

وگر خویش و پیوند خاقان بدند

خروشان بر شهریار آمدند

همه دیده چون جویبار آمدند

که ما را دل از بوم و آرامگاه

چگونه بود شاد بی روی شاه

همه بوم آباد و فرزند وگنج

بمانیم و با تو گزینیم رنج

زمانه نخواهیم بی‌تخت تو

مبادا که پیچان شود بخت تو

همه با توآییم تا روزگار

چه بازی کند دردم کارزار

ز خاقانیان آنک بد چرب گوی

به خاک سیه برنهادند روی

که ما بوم آباد بگذاشتیم

جهان در پناه تو پنداشتیم

کنون داغ دل نزد خاقان شویم

ز تازی سوی مرز دهقان شویم

شهنشاه مژگان پر از آب کرد

چنین گفت با نامداران بدرد

که یکسر به یزدان نیایش کنید

ستایش ورا در فزایش کنید

مگر باز بینم شما رایکی

شود تیزی تا زیان اندکی

همه پاک پروردگار منید

همان از پدر یادگار منید

نخواهم که آید شما را گزند

مباشید با من ببد یارمند

ببینیم تا گرد گردان سپهر

ازین سوکنون برکه گردد به مهر

شماساز گیرید با پای او

گذر نیست با گردش و رای او

وزان پس به بازارگانان چین

چنین گفت کاکنون به ایران زمین

مباشید یک چند کز تازیان

بدین سود جستن سرآید زیان

ازو باز گشتند با درد و جوش

ز تیمار با ناله و با خروش

فرخ زاد هرمزد لشکر براند

ز ایران جهاندیدگان را بخواند

همی‌رفت با ناله و درد شاه

سپهبد به پیش اندرون با سپاه

چو منزل به منزل بیامد بری

بر آسود یک چند با رود و می

ز ری سوی گرگان بیامد چو باد

همی‌بود یک چند نا شاد و شاد

ز گرگان بیامد سوی راه بست

پر آژنگ رخسار و دل نادرست

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:44 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

دبیر جهاندیده راپیش خواند

دل آگنده بودش همه برفشاند

جهاندار چون کرد آهنگ مرو

به ماهوی سوری کنارنگ مرو

یکی نامه بنوشت با درد و خشم

پر از آرزو دل پر از آب چشم

نخست آفرین کرد بر کردگار

خداوند دانا و پروردگار

خداوند گردنده بهرام وهور

خداوند پیل و خداوند مور

کند چون بخواهد ز ناچیز چیز

که آموزگارش نباید به نیز

بگفت آنک ما را چه آمد بروی

وزین پادشاهی بشد رنگ و بوی

ز رستم کجا کشته شد روز جنگ

ز تیمار بر ما جهان گشت تنگ

بدست یکی سعد وقاص نام

نه بوم و نژاد و نه دانش نه کام

کنون تا در طیسفون لشکرست

همین زاغ پیسه به پیش اندرست

تو با لشکرت رزم را سازکن

سپه را برین برهم آواز کن

من اینک پس نامه برسان باد

بیایم به نزد تو ای پاک وراد

فرستادهٔ دیگر از انجمن

گزین کرد بینا دل و رای زن

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:44 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

یکی نامه بنوشت دیگر بطوس

پر از خون دل و روی چون سندروس

نخست آفرین کرد بر دادگر

کزو دید نیرو و بخت و هنر

خداوند پیروزی و فرهی

خداوند دیهیم شاهنشهی

پی پشه تا پر و چنگ عقاب

به خشکی چو پیل و نهنگ اندر آب

ز پیمان و فرمان او نگذرد

دم خویش بی رای او نشمرد

ز شاه جهان یزدگرد بزرگ

پدر نامور شهریار سترگ

سپهدار یزدان پیروزگر

نگهبان جنبده و بوم و بر

ز تخم بزرگان یزدان شناس

که از تاج دارند از اختر سپاس

کزیشان شد آباد روی زمین

فروزندهٔ تاج و تخت و نگین

سوی مرزبانان با گنج و گاه

که با فرو برزند و با داد و راه

شمیران و رویین دژ و رابه کوه

کلات از دگر دست و دیگر گروه

نگهبان ما باد پروردگار

شما بی‌گزند از بد روزگار

مبادا گزند سپهر بلند

مه پیکار آهرمن پرگزند

همانا شنیدند گردنکشان

خنیده شد اندر جهان این نشان

که بر کارزای و مرد نژاد

دل ما پر آزرم و مهرست و داد

به ویژه نژاد شما را که رنج

فزونست نزدیک شاهان ز گنج

چو بهرام چوبینه آمد پدید

ز فرمان دیهیم ما سرکشید

شما را دل از شهر ای فراخ

به پیچید وز باغ و میدان و کاخ

برین باستان راع و کوه بلند

کده ساختید از نهیب گزند

گر ای دون که نیرو دهد کردگار

به کام دل ما شود روزگار

ز پاداش نیکی فزایش کنیم

برین پیش دستی نیایش کنیم

همانا که آمد شما را خبر

که ما را چه آمد ز اختر به سر

ازین مارخوار اهرمن چهرگان

ز دانایی و شرم بی بهرگان

نه گنج و نه نام و نه تخت و نژاد

همی‌داد خواهند گیتی بباد

بسی گنج و گوهر پراگنده شد

بسی سر به خاک اندر آگنده شد

چنین گشت پرگار چرخ بلند

که آید بدین پادشاهی گزند

ازین زاغ ساران بی‌آب و رنگ

نه هوش و نه دانش نه نام و نه ننگ

که نوشین روان دیده بود این به خواب

کزین تخت به پراگند رنگ و آب

چنان دید کز تازیان صد هزار

هیونان مست و گسسته مهار

گذر یافتندی با روند رود

نماندی برین بوم بر تار و پود

به ایران و بابل نه کشت و درود

به چرخ زحل برشدی تیره دود

هم آتش به مردی به آتشکده

شدی تیره نوروز و جشن سده

از ایوان شاه جهان کنگره

فتادی به میدان او یکسره

کنون خواب راپاسخ آمد پدید

ز ما بخت گردن بخواهد کشید

شود خوار هرکس که هست ارجمند

فرومایه را بخت گردد بلند

پراگنده گردد بدی در جهان

گزند آشکارا و خوبی نهان

بهر کشوری در ستمگاره‌ای

پدید آید و زشت پتیاره‌ای

نشان شب تیره آمد پدید

همی روشنایی بخواهد پرید

کنون ما به دستوری رهنمای

همه پهلوانان پاکیزه رای

به سوی خراسان نهادیم روی

بر مرزبانان دیهیم جوی

ببینیم تا گردش روزگار

چه گوید بدین رای نا استوار

پس اکنون ز بهر کنارنگ طوس

بدین سو کشیدیم پیلان وکوس

فرخ زاد با ما ز یک پوستست

به پیوستگی نیز هم دوستست

بالتونیه‌ست او کنون رزمجوی

سوی جنگ دشمن نهادست روی

کنون کشمگان پور آن رزمخواه

بر ما بیامد بدین بارگاه

بگفت آنچ آمد ز شایستگی

هم ازبندگی هم ز بایستگی

شیندیم زین مرزها هرچ گفت

بلندی و پستی و غار و نهفت

دژ گنبدین کوه تا خرمنه

دگر لاژوردین ز بهر بنه

ز هر گونه بنمود آن دل گسل

ز خوبی نمود آنچ بودش به دل

وزین جایگه شد بهر جای کس

پژوهنده شد کارها پیش وپس

چنین لشکری گشن ما را که هست

برین تنگ دژها نشاید نشست

نشستیم و گفتنیم با رای زن

همه پهلوانان شدند انجمن

ز هر گونه گفتیم و انداختیم

سر انجام یکسر برین ساختیم

که از تاج و ز تخت و مهر و نگین

همان جامهٔ روم و کشمیر و چین

ز پر مایه چیزی که آمد بدست

ز روم و ز طایف همه هرچ هست

همان هرچه از ماپراگند نیست

گر از پوشش است ار ز افگند نیست

ز زرینه و جامهٔ نابرید

ز چیزی که آن رانشاید کشید

هم از خوردنیها ز هر گونه ساز

که ما را بیاید برو بر نیاز

ز گاوان گردون کشان چل هزار

که رنج آورد تا که آید به کار

به خروار زان پس ده و دو هزار

به خوشه درون گندم آرد ببار

همان ارزن و پسته و ناردان

بیارد یکی موبدی کاردان

شتروار زین هریکی ده هزار

هیونان بختی بیارند بار

همان گاو گردون هزار از نمک

بیارند تا بر چه گردد فلک

ز خرما هزار و ز شکر هزار

بود سخته و راست کرده شمار

ده و دو هزار انگبین کندره

بدژها کشند آن همه یکسره

نمک خورده سرپوست چون چل هزار

بیارند آن راکه آید به کار

شتروار سیصد ز زربفت شاه

بیارند بر بارها تا دو ماه

بیاید یکی موبدی با گروه

ز گاه شمیران و از را به کوه

به دیدار پیران و فرهنگیان

بزرگان که‌اند از کنارنگیان

به دو روز نامه به دژها نهند

یکی نامه گنجور ما را دهند

دگر خود بدارند با خویشتن

بزرگان که باشند زان انجمن

همانا بران راغ و کوه بلند

ز ترک و ز تازی نیاید گزند

شما را بدین روزگار سترگ

یکی دست باشد بر ما بزرگ

هنرمند گوینده دستور ما

بفرماید اکنون به گنج‌ور ما

که هرکس این را ندارد به رنج

فرستد ورا پارسی جامه پنج

یکی خوب سربند پیکر به زر

بیابند فرجام زین کار بر

بدین روزگار تباه و دژم

بیابد ز گنجور ما چل درم

به سنگ کسی کو بود زیردست

یکی زین درمها گر اید بدست

از آن شست بر سرش و چاردانگ

بیارد نبشته بخواند به بانگ

بیک روی برنام یزدان پاک

کزویست امید و زو ترس وباک

دگر پیکرش افسر و چهر ما

زمین بارور گشته از مهر ما

به نوروز و مهر آن هم آراستست

دو جشن بزرگست و با خواستست

درود جهان بر کم آزار مرد

کسی کو ز دیهیم ما یاد کرد

بلند اختری نامجوی سواری

بیامد به کف نامهٔ شهریار

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:44 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

یکی پهلوان بود گسترده کام

نژادش ز طرخان و بیژن بنام

نشستش به شهر سمرقند بود

بران مرز چندیش پیوند بود

چو ماهوی بدبخت خودکامه شد

ازو نزد بیژن یکی نامه شد

که ای پهلوان زادهٔ بی‌گزند

یکی رزم پیش آمدت سودمند

که شاه جهان با سپاه ای درست

ابا تاج و گاهست و با افسرست

گرآیی سر و تاج و گاهش تو راست

همان گنج و چتر سیاهش تو راست

چو بیژن نگه کرد و آن نامه دید

جهان پیش ماهوی خودکامه دید

به دستور گفت ای سر راستان

چه داری بیاد اندرین داستان

بیاری ماهوی گر من سپاه

برانم شود کارم ایدر تباه

به من برکند شاه چینی فسوس

مرا بی‌منش خواند و چاپلوس

وگرنه کنم گوید از بیم کرد

همی‌ترسد از روز ننگ و نبرد

چنین داد دستور پاسخ بدوی

که ای شیر دل مرد پرخاشجوی

از ایدر تو را ننگ باشد شدن

به یاری ماهوی و باز آمدن

ببرسام فرمای تا با سپاه

بیاری شود سوی آن رزمگاه

به گفتار سوری شوی سوی جنگ

سبکسار خواند تار مرد سنگ

چنین گفت بیژن که اینست رای

مرا خود نجنبید باید ز جای

ببرسام فرمود تا ده هزار

نبرده سواران خنجرگزار

به مرو اندرون ساز جنگ آورد

مگر گنج ایران به چنگ آورد

سپاه از بخارا چوپران تذرو

بیامد به یک هفته تا شهر مرو

شب تیره هنگام بانگ خروس

از آن مرز برخاست آواز کوس

جهاندار زین خود نه آگاه بود

که ماهوی سوریش بدخواه بود

به شبگیر گاه سپیده دمان

سواری سوی خسرو آمد دوان

که ماهوی گوید که آمد سپاه

ز ترکان کنون برچه رایست شاه

سپهدار خانست و فغفور چین

سپاهش همی بر نتابد زمین

بر آشفت و جوشن بپوشید شاه

شد از گرد گیتی سراسر سیاه

چو نیروی پرخاش ترکان بدید

بزد دست و تیغ از میان برکشید

به پیش سپاه اندر آمد چو پیل

زمین شد به کردار دریای نیل

چو بر لشکر ترک بر حمله برد

پس پشت او در نماند ایچ گرد

همه پشت بر تاجور گاشتند

میان سوارانش بگذاشتند

چو برگشت ماهوی شاه جهان

بدانست نیرنگ او در نهان

چنین بود ماهوی را رای و راه

که او ماند اندر میان سپاه

شهنشاه در جنگ شد ناشکیب

همی‌زد به تیغ و به پای و رکیب

فراوان از آن نامداران بشکت

چو بیچاره‌تر گشت بنمود پشت

ز ترکان بسی بود در پشت اوی

یکی کابلی تیغ در مشت اوی

همی‌تاخت جوشان چو از ابر برق

یکی آسیا بد برآن آب زرق

فرود آمد از باره شاه جهان

ز بدخواه در آسیا شد نهان

سواران بجستن نهادند روی

همه زرق ازو شد پر از گفت و گوی

ازو بازماند اسپ زرین ستام

همان گرز و شمشیر زرین نیام

بجستنش ترکان خروشان شدند

از آن باره و ساز جوشان شدند

نهان گشته در خانهٔ آسیا

نشست از بر خشک لختی گیا

چنین است رسم سرای فریب

فرازش بلند و نشیبش نشیب

بدانگه که بیدار بد بخت اوی

بگردون کشیدی فلک تخت اوی

کنون آسیابی بیامدش بهر

ز نوشش فراوان فزون بود زهر

چه بندی دل اندر سرای فسوس

که هم زمان به گوش آید آواز کوس

خروشی برآید که بربند رخت

نبینی به جز دخمهٔ گور تخت

دهان ناچریده دودیده پرآب

همی‌بود تا برکشید آفتاب

گشاد آسیابان در آسیا

به پشت اندرون بار و لختی گیا

فرومایه‌ای بود خسرو به نام

نه تخت و نه گنج و نه تاج و نه کام

خور خویش زان آسیا ساختی

به کاری جزین خود نپرداختی

گوی دید برسان سرو بلند

نشسته به ران سنگ چون مستمند

یکی افسری خسروی بر سرش

درفشان ز دیبای چینی برش

به پیکر یکی کفش زرین بپای

ز خوشاب و زر آستین قبای

نگه کرد خسرو بدو خیره ماند

بدان خیرگی نام یزدان بخواند

بدو گفت کای شاه خورشید روی

برین آسیا چون رسیدی تو گوی

چه جای نشستت بود آسیا

پر از گندم و خاک و چندی گیا

چه مردی به دین فر و این برز و چهر

که چون تو نبیند همانا سپهر

از ایرانیانم بدو گفت شاه

هزیمت گرفتم ز توران سپاه

بدو آسیابان به تشویر گفت

که جز تنگ دستی مرانیست جفت

اگر نان کشکینت آید به کار

ورین ناسزا ترهٔ جویبار

بیارم جزین نیز چیزی که هست

خروشان بود مردم تنگ دست

به سه روز شاه جهان را ز رزم

نبود ایچ پردازش خوان و بزم

بدو گفت شاه آنچ داری بیار

خورش نیز با به رسم آید به کار

سبک مرد بی مایه چبین نهاد

برو تره و نان کشکین نهاد

برسم شتابید و آمد به راه

به جایی که بود اندران واژگاه

بر مهتر زرق شد بی‌گذار

که برسم کند زو یکی خواستار

بهر سو فرستاد ماهوی کس

ز گیتی همی شاه را جست و بس

از آن آسیابان بپرسید مه

که برسم کرا خواهی ای روزبه

بدو گفت خسرو که در آسیا

نشستست کنداوری برگیا

به بالا به کردار سرو سهی

به دید را خورشید با فرهی

دو ابرو کمان و دو نرگس دژم

دهن پر ز باد ابروان پر زخم

برسم همی واژ خواهد گرفت

سزد گر بمانی ازو در شگفت

یکی کهنه چبین نهادم به پیش

برو نان کشکین سزاوار خویش

بدو گفت مهترکز ایدر بپوی

چنین هم به ماهوی سوری بگوی

نباید که آن بد نژاد پلید

چو این بشنود گوهر آرد پدید

سبک مهتر او را بمردی سپرد

جهان دیده را پیش ماهوی برد

بپرسید ماهوی زین چاره جوی

که برسم کرا خواستی راست گوی

چنین داد پاسخ ورا ترسکار

که من بار کردم همی خواستار

در آسیا را گشادم به خشم

چنان دان که خورشید دیدم به چشم

دو نرگس چونر آهو اندر هراس

دو دیده چو از شب گذشته سه پاس

چو خورشید گشتست زو آسیا

خورش نان خشک و نشستش گیا

هر آنکس که او فر یزدان ندید

ازین آسیابان بباید شنید

پر از گوهر نابسود افسرش

ز دیبای چینی فروزان برش

بهاریست گویی در اردیبهشت

به بالای او سرو دهقان نکشت

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:44 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها