فردوسی » شاهنامه » پادشاهی یزدگرد
چو بگذشت زو شاه شد یزدگرد
چه گفت آن سخنگوی مرد دلیر
به پرگار تنگ و میان دو گوی
چه گویم جز از خامشی نیست روی
به یارای خوان و به پیمای جام
دلت را به تیمار چندین مبند
که با پیل و با شیربازی کند
چنان دان که از بینیازی کند
تو بیجان شوی او بماند دراز
تو از آفریدون فزونتر نه ای
چو پرویز باتخت و افسر نه ای
به ژرفی نگه کن که با یزدگرد
چه کرد این برافراخته هفت گرد
چو بر خسروی گاه بنشست شاد
خور و خوشه و برج ماهی مراست
همان رزم و تندی و مردانگی
که برکس نماند همی زور و بخت
نه گنج و نه دیهیم شاهی نه تخت
همی نام جاوید باید نه کام
برین گونه تا سال شد بر دو هشت
همی ماه و خورشید بر سر گذشت
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395 4:43 PM
تشکرات از این پست