پاسخ به:شاهنامه فردوسی
چنین گوید از نامهٔ باستان
که تو زنده بادی که قیصر بمرد
زمان و زمین دیگری را سپرد
پراندیشه شد جان کسری ز مرگ
شد آن لعل رخساره چون زرد برگ
گزین کرد ز ایران فرستادهای
سخن گفت با او به چربی بسی
یکی نامه بنوشت با سوگ و درد
پر از آب دیده دو رخساره زرد
که یزدان تو را زندگانی دهاد
اگر تاج ساییم و گر خود و ترگ
چه قیصر چه خاقان چو آید زمان
بخاک اندر آید سرش بیگمان
ز قیصر تو را مزد بسیار باد
شنیدم که بر نامور تخت اوی
ز ما هرچ باید ز نیرو بخواه
ز اسب و سلیح و ز گنج و سپاه
چو قیصر نگه کرد وعنوان بدید
یکی هفته هرکش که بد رای زن
سزا خود ز کسری چنین نامه بود
نه برکام بایست بدکامه بود
که امروز قیصر جوانست و نو
یک امسال با مرد برنا مکاو
به عنوان بیشی و با باژ و ساو
بعنوان ز قیصر سرافراز روم
جهان سر به سر هرچ جز روم شوم
از اندوه و شادی سخن هرچ گفت
چوبشنید دانا که شد رای راست
بیامد بدر پاسخ نامه خواست
نه از چین و هیتالیان کمترم
وگر شاه تو بر جهان پادشاست
بزرگ آنک او را بسی دشمنست
چه داری بزرگی تو از من دریغ
بگفت آن کجا رفت و دید و شنید
بدو گفت برخوردی از رنج راه
گر از دوست دشمن نداند همی
چنین راز دل بر تو خواند همی
گماند که ما را همو دوست نیست
اگر چند او را پی و پوست نیست
کنون نیز یک تن ز رومی نژاد
نمانم که باشد ازان تخت شاد
کنم زین سپس روم را نام شوم
به یزدان پاک و بخورشید و ماه
به آذر گشسب و بتخت و کلاه
که کز هرچ در پادشاهی اوست
دمیدند با سنج و هندی درای
همه کوس بر کوههٔ ژنده پیل
ببستند و شد روی گیتی چونیل
سپاهی گذشت از مداین به دشت
که دریای سبز اندرو خیره گشت
ستاره توگفتی به آب اندرست
سپهر روان هم بخواب اندرست
که پرخشم ز ایوان بشد با سپاه
جهان کرد پر جنگ و جوش و جلب
سپاه اندر آمد ز هرسو به جنگ
ز گردان روم آنک بدجا ثلیق
بدو هفته از رومیان سی هزار
بیاندازه کشتند ز ایشان بتیر
به رزم اندرون چند شد دستگیر
به پیش سپه کندهای ساختند
فروماند از جنگ شاه و سپاه
بسیم و زر آمد سپه را نیاز
سپهدار روزیدهان را بخواند
وزان جنگ چندی سخنها براند
که این کار با رنج بسیار گشت
همان اسب وخفتان و رومی کلاه
به گنج آنچ بود از درم یاد کرد
دژم کرد شاه اندران کار چهر
بروهم کنون ساروان را بخواه
هیونان بختی برافگن به راه
که ای شاه با دانش و داد و مهر
تهی دست و بیکار باشد سپاه
که دانای ایران بزد داستان
خردمند و شادان دل و خوب چهر
بدو گفت ز ایدر سه اسبه برو
کسی را کجا باشد از نام بهر
ز بهر سپه این درم فام خواه
درم خواست فام از پی شهریار
برو انجمن شد بسی مایه دار
یکی کفشگر بود و موزه فروش
به گفتار او تیز بگشاد گوش
چنین گفت کای پرخرد مایه دار
نبد هیچ دفتر به کار و قلم
چو بازارگان را درم سخته شد
فرستاده زان کار پردخته شد
بدو کفشگر گفت کای خوب چهر
به رنجی بگویی به بوزرجمهر
که اندر زمانه مرا کودکیست
که بازار او بر دلم خوار نیست
فرستاده گفت این ندارم به رنج
که کوتاه کردی مرا راه گنج
بران خواسته شاه بگشاد چهر
چنین گفتن زان پس که یزدان سپاس
مبادم مگر پاک و یزدان شناس
که در پادشاهی یکی موزه دوز
برین گونه شادست و گیتی فروز
نگر تا چه دارد کنون آرزوی
بماناد بر ما همین راه و خوی
جهانجوی با تخت وافسر شدند
بود شاد برتخت و به روزگار
که ای شاه نیک اختر خوب چهر
اگر شاه دارد بمن بنده گوش
فرستاده گوید که این مرد گفت
که شاه جهان با خرد باد جفت
که این پاک فرزند گردد دبیر
ز یزدان بخواهم همی جان شاه
که جاوید باد این سزاوار گاه
بدو گفت شاه ای خردمند مرد
چرا دیو چشم تو را تیره کرد
مبادا کزو سیم خواهیم و در
چو بازارگان بچه گردد دبیر
هنر باید از مرد موزه فروش
بدین کار دیگر تو با من مکوش
نماند به جز حسرت وسرد باد
شود پیش او خوار مردم شناس
بما بر پس از مرگ نفرین بود
چوآیین این روزگار این بود
نخواهیم روزی جز از گنج داد
درم زو مخواه و مکن هیچ یاد
هم اکنون شتر بازگردان به راه
درم خواه وز موزه دوزان مخواه
فرستاده برگشت و شد با درم
شب آمد غمی شد ز گفتار شاه
ز ماهی چو بنمود خورشید تاج
برافگند خلعت زمین را ز عاج
طلایه چو گشت از لب کنده باز
پر از درد و پوزش کنان از گناه
نیایش کنان پیش نوشین روان
یکی باد سرد از جگر برکشید
به دل گفت کینت سزاوار گاه
برفتند لرزان و پیچان چومار
که ای شاه قیصر جوانست و نو
همه سر به سر باژدار توایم
تو را روم ایران و ایران چو روم
جدایی چرا باید این مرز و بوم
وزو داشت قیصر همیپشت راست
چه خاقان چینی چه در هند شاه
یکایک پرستند این تاج و گاه
ندارد شهنشاه ازو کین و درد
همان باژ روم آنچ بود از نخست
بخندید نوشین روان زان سخن
چه قیصر چه آن بی خرد رهنمون
ز دانش روان را گرفته زبون
بپیچید دل از رای و فرمان ما
همه سر به سر خاک رنج توایم
ز رنجی که ایدر شهنشاه برد
ز دینار پرکرده ده چرم گاو
به گنج آوریم از درباژ وساو
پذیرد ز ما گرچه آن ناسزاست
چنین داد پاسخ که ازکار گنج
فراوان ز هر در سخن راندند
ز دینار گفتند وز گاو پوست
ز کاری که آرام روم اندروست
چنین گفت موبد اگر زر دهید
ز دیبا چه مایه بران سرنهید
که خلعت بود شاه را هر زمان
چه با کهتران و چه با مهتران
برین برنهادند و گشتند باز
سپاهی پس پشت و پیش اندرون
همه یکسر آباد از سیم و زر
به زرین ستام و به زرین کمر
تو گفتی هوا شد همه پرنیان
در و دشت گفتی که زرین شدست
کمرها ز گوهر چو پروین شدست
چو نزدیک شهر اندر آمد ز راه
هر آنکس که پیمود با شاه راه
بران شاه بیدار باداد ودین
چو تنگ اندر آمد به جای نشست
چه گفت اندرین گردش روزگار
که روزی فرازست و روزی نشیب
گهی با خرامیم و گه با نهیب
سرانجام بستر بود تیره خاک
یکی را فراز و یکی را مغاک
نشانی نداریم ازان رفتهگان
که بیدار و شادند اگر خفته گان
بدان گیتی ار چندشان برگ نیست
همان به که آویزش مرگ نیست
اگر صد سال بود سال اگر بیست و پنج
یکی شد چو یاد آید از روز رنج
چه آنکس که گوید خرامست وناز
چه گوید که دردست و رنج و نیاز
نه بی راه و از مردم نیکخوی
چه دینی چه اهریمن بت پرست
ز مرگند بر سر نهاده دو دست
چوسالت شد ای پیر برشست و یک
روان سوی فردوس گم کرده راه
ز یاران بسی ماند و چندی گذشت
تو با جام همراه مانده به دشت
زمان خواهم ازکرد گار زمان
که این داستانها و چندین سخن
هماناکه دل را ندارم به رنج
چه گوید کنون مرد روشن روان
چوسال اندر آمد بهفتاد و چار
بود راد و بیرنج روشنروان
پسر بد مر او را گرانمایه شش
بمردی و فرهنگ و پرهیز و رای
از ایشان خردمند و مهتر بسال
گرانمایه هرمزد بد بیهمال
سر افراز و بادانش و خوب چهر
بر آزادگان بر بگسترده مهر
که جویند راز وی اندر نهان
نگه داشتندی به روز و به شب
اگر داستان را گشادی دو لب
ز کاری که کردی بدی با بهی
به بوزرجمهر آن زمان شاه گفت
که رازی همیداشتم در نهفت
ز هفتاد چون سالیان درگذشت
سر و موی مشکین چو کافور گشت
چومن بگذرم زین سپنجی سرای
که بخشایش آرد به درویش بر
سپاسم ز یزدان که فرزند هست
خردمند و دانا و ایزد پرست
وز ایشان بهرمزد یازان ترم
کنون موبدان و ردان را بخواه
که ای شاه نیک اختر خوب چهر
چه دانی کزو جان پاک و خرد
چنین داد پاسخ که دانش به است
که داننده برمهتران بر مه است
که تن را بدو نام و آرایشست
بگو ازچه گردد چو گردد بلند
چنین داد پاسخ که آنک از نخست
چنین داد پاسخ که هرکس که داد
بداد از تن خود همو بود شاد
به پاسخ همه داد بنیاد گیر
سخن را مگردان پس و پیش هیچ
که چندین به گفتار بشتافتم
خرد جوشن و بخت یار تو باد
کنون هرچ دانم بپرسم ز داد
که بر درد او بر بباید گریست
ز کردار نیکی پشیمان کراست
که دل بر پشیمانی او گواست
ز کردار او چون پژوهش کنیم
که خیزد از آرام او رستخیز
بدین روزگار از چه باشیم شاد
گذشته چه بهتر که گیریم یاد
زمانه که او را بباید ستود
کدامست وما از چه داریم سود
گرانمایهتر کیست از دوستان
که باشد برو بر بداندیشتر
که دارد جهاندار ازو پشت راست
که بر کرده خود بباید گریست
چه چیزیست کان زودتر بگذرد
ستمکاره کش نزد اوشرم نیست
چه چیزیست کان ننگ پیش آورد
همان بد ز گفتار خویش آورد
بیک روز تا شب برآمد ز کوه
چو هنگام شمع آمد از تیرگی
ز گفتار ایشان غمی گشت شاه
گرانمایه هرمزد برپای خاست
یکی آفرین کرد بر شاه راست
مبادا که بیتو ببینیم تاج
به پوزش جهان پیش تو خاک باد
اگر مهربان باشد او بر پدر
بزرگی که بختش پراگنده گشت
به پیش یکی ناسزا بنده گشت
ز کار وی ار خون خروشی رواست
کند نیکویی ماند اندر هراس
هران کس که نیکی فرامش کند
به شهری که بیداد شد پادشا
کزن خیزد اندر جهان رستخیز
چه گوید که دانی که شادی بدوست
چو درویش باشد تو با او بکوش
دگر آنک پرسد که دشمن کراست
کزو دل همیشه بدرد و بلاست
بیآزار را دل پر آواز کیست
چو بد بود وبد ساز با وی نشست
دگر آنک گوید گوا کیست راست
که جان وخرد برگوا برگواست
زیانکارتر کار گفتی که چیست
که فرجام ازان بد بباید گریست
دگر آنک گوید که گردان ترست
که چون پای جویی بدستت سرست
دگر آنک گوید ستمکاره کیست
بریده دل ازشرم و بیچاره کیست
چوکژی کند مرد بیچاره خوان
چوبی شرمی آرد ستمکاره خوان
هرآنکس که او پیشه گیرد دروغ
ستمکارهای خوانمش بیفروغ
تباهی که گفتی ز گفتار کیست
سخن چین و دو رومی و بیکار مرد
بپرسید دانا که عیب از چه بیش
که باشد پشیمان ز گفتار خویش
هرآنکس که راند سخن بر گزاف
بگاهی که تنها بود در نهفت
پشیمان شود زان سخنها که گفت
هم اندر زمان چون گشاید سخن
چنین بود تا بود دوران دهر
همه پرسش این بود و پاسخ همین
که برشاه باد از جهان آفرین
زبانها بفرمانش گوینده باد
دل راد او شاد و جوینده باد
شهنشاه کسری ازو خیره ماند
که هرمزد را داد تخت و کلاه
چوقرطاس رومی شد از باد خشک
جهان را نمایش چو کردار نیست
نهانش جز از رنج وتیمار نیست
اگر تاج داری اگر گرم و رنج
بپیوستم این عهد نوشین روان
نگر تاکه باشد چو نوشین روان
برای و بداد و ببزم و به جنگ
توای پیر فرتوت بیتوبه مرد
خرد گیر وز بزم و شادی بگرد
جهان تازه شد چون قدح یافتی
چه گفت آن سراینده سالخورد
چو اندرز نوشین روان یاد کرد
نبشتند پس نامهای بر حریر
بدان ای پسر کین جهان بیوفاست
پر از رنج و تیمار و درد و بلاست
که بر هر سری باشد او افسری
تو را برگزیدم که مهتر بدی
که در پادشاهی مرا کرد یاد
کنون من رسیدم به هفتاد و چار
تو راکردم اندر جهان شهریار
نباشی جز از شاد و به روزگار
گر ایمن کنی مردمان را بداد
خود ایمن بخسبی و از داد شاد
بزرگ آنک او تخم نیکی بکشت
نگر تا نباشی به جز بردبار
که تندی نه خوب آید از شهریار
جهاندار وبیدار و فرهنگجوی
چوگردی شود بخت را روی زرد
دل ومغز را دور دار از شتاب
خرد را شتاب اندرآرد به خواب
به نیکی گرای و به نیکی بکوش
بهرنیک و بد پند دانا نیوش
کزان بد تو را بی گمان بد رسد
همه پاک پوش و همه پاک خور
ز یزدان گشای و به یزدان گرای
چو خواهی که باشد تو را رهنمای
جهان را چو آباد داری بداد
بود تخت آباد و دهر از تو شاد
خردمند را شاد و نزدیک دار
جهان بر بداندیش تاریک دار
به رنج تن از پادشاهی منال
بماند بتو تاج و تخت و کلاه
هرآنکس که باشد تو را زیردست
ز داد تو باید که یابند بهر
ز نیکی فرومایه را دور دار
همه گوش ودل سوی درویش دار
همه کار او چون غم خویش دار
ور ای دونک دشمن شود دوستدار
تو در بوستان تخم نیکی بکار
چو از خویشتن نامور داد داد
جهان گشت ازو شاد و او از تو شاد
بر ارزانیان گنج بسته مدار
که گر پند ما را شوی کاربند
که نیکی دهش نیک خواه تو باد
همه نیکی اندر پناه تو باد
تنت پاک و دور از بد بدگمان
همه نیکی اندر گمان تو باد
چو من بگذرم زین جهان فراخ
ببالا برآورده چون ده کمند
هم از رنگ و بوی و پراگندنی
زمشک از بر ترگم افسر کنید
بسازید هم زین نشان تخت عاج
همان هرچه زرین به پیش اندرست
اگر طاس و جامست اگر گوهرست
گلاب و می و زعفران جام بیست
ز مشک و ز کافور و عنبر دویست
نهاده ز دست چپ و دست راست
ز فرمان فزونی نباید نه کاست
ز خون کرد باید تهیگاه خشک
بدو اندر افگنده کافور و مشک
چو زین گونه بد کار آن بارگاه
بیاساید از بزم و شادی دو ماه
که این باشد آیین پس از مرگ شاه
فراوان بران نامه هرکس گریست
پس از عهد یک سال دیگر بزیست
برفت و بماند این سخن یادگار
تو این یادگارش بزنهار دار
کنون زین سپس تاج هرمزد شاه
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395 4:37 PM
تشکرات از این پست