پاسخ به:شاهنامه فردوسی
چو بشنید زو این سخن یزدگرد
سرش را به گردون برافراختند
ز ایوان شاه جهان تا به دشت
همی اشتر و اسپ و هودج گذشت
به بازار گه بسته آیین به راه
ز دروازه تا پیش درگاه شاه
چو آمد به آرامگاه از نخست
ز دهقان و تازی و پرمایگان
ازین مهتران چار زن برگزید
دو تازی دو دهقان ز تخم کیان
چو شد سیرشیر و بیاگند یال
به دشواری از شیر کردند باز
همی داشتندش به بر بر به ناز
چو شد هفت ساله به منذر چه گفت
که آن رای با مهتری بود جفت
چو کارست بیکار خوارم مدار
بدو گفت منذر که ای سرفراز
به ایوان نمانم که بازی کنی
که از من تو بیکار خوردی مساز
مرا هست دانش اگر سال نیست
ندانی که هرکس که هنگام جست
ز کار آن گزیند که باید نخست
همه کار بیگاه و بیبر بود
هران چیز کان در خور پادشاست
نگه کرد منذر بدو خیره ماند
به زیر لبان نام یزدان بخواند
سوی شورستان سرکشی بر هیون
سه موبد نگه کرد فرهنگ جوی
که در شورستان بودشان آبروی
ودیگر که چوگان و تیر و کمان
چپ و راست پیچان عنان داشتن
چنین موبدان پیش منذر شدند
فزاینده خود دانشی بود و گرد
که اندر هنر داد مردی بداد
به فرهنگ یازان شدی هوش اوی
چو شد سال آن نامور بر سه شش
به موبد نبودش به چیزی نیاز
به فرهنگ جویان و آن یوز و باز
به منذر چنین گفت کای پاکرای
ازان هر یکی را بسی هدیه داد
وزان پس به منذر چنین گفت شاه
که اسپان این نیزهداران بخواه
به چشم اندر آرند نوک سنان
خداوند او هم به تن خویش تست
گر از تازیان اسپ خواهی خرید
مرا رنج و سختی چه باید کشید
بدو گفت بهرام کای نیکنام
به نیکیت بادا همه ساله کام
من اسپ آن گزینم که اندر نشیب
بتازم نه بینم عنان از رکیب
چو با تگ چنان پایدارش کنم
نشاید به تندی برو کرد زور
بنه عمان بفرمود منذر که رو
بشد تیز نعمان صد اسپ آورید
چو بهرام دید آن بیامد به دشت
چپ و راست پیچید و چندی بگشت
هر اسپی که با باد همبر بدی
برینگونه تا برگزید اشقری
هم از داغ دیگر کمیتی به رنگ
تو گفتی ز دریا برآمد نهنگ
همی آتش افروخت از نعل اوی
همی خون چکید از بر لعل اوی
بها داد منذر چو بود ارزشان
که در بیشهٔ کوفه بد مرزشان
بپذرفت بهرام زو آن دو اسپ
همی داشتش چون یکی تازه سیب
که از باد ناید بروبر نهیب
به منذر چنین گفت روزی جوان
که ای مرد باهنگ و روشنروان
همی هرک بینی تو اندر جهان
دلی نیست اندر جهان بینهان
برینبر یکی خوبی افزای پس
همان زو بود دین یزدان به پای
جوان را به نیکی بود رهنمای
دو بگزید بهرام زان گلرخان
که در پوستشان عاج بود استخوان
به بالا چون سرو و به گیسو کمند
رخش گشت همچون بدخشان نگین
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395 4:17 PM
تشکرات از این پست