0

شاهنامه فردوسی

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

چنان بد که یک روز با تاج و گنج

همی داشت از بودنی دل به رنج

ز تیره شب اندر گذشته سه پاس

بفرمود تا شد ستاره‌شناس

بپرسیدش از تخت شاهنشهی

هم از رنج وز روزگار بهی

منجم بیاورد صلاب را

بینداخت آرامش و خواب را

نگه کرد روشن به قلب اسد

که هست او نماینده فتح و جد

بدان تا رسد پادشا را بدی

فزاید بدو فره ایزدی

چو دیدند گفتندش ای پادشا

جهانگیر و روشن‌دل و پارسا

یکی کار پیش است با رنج و درد

نیارد کس آن بر توبر یاد کرد

چنین داد شاپور پاسخ بدوی

که ای مرد داننده و راه‌جوی

چه چارست تا این ز من بگذرد

تنم اختر بد به پی نسپرد

ستاره‌شمر گفت کای شهریار

ازین گردش چرخ ناپایدار

به مردی و دانش نیابی گذر

خردمند گر مرد پرخاشخر

بباشد همه بودنی بی‌گمان

نتابیم با گردش آسمان

چنین داد پاسخ گرانمایه شاه

که دادار باشد ز هر بد نگاه

که گردان بلند آسمان آفرید

توانایی و ناتوان آفرید

بگسترد بر پادشاهیش داد

همی بود یک چند بی‌رنج و شاد

چو آباد شد زو همه مرز و بوم

چنان آرزو کرد کاید به روم

ببیند که قیصر سزاوار هست

ابا لشکر و گنج و نیروی دست

همان راز بگشاد با کدخدای

یک پهلوان گرد با داد و رای

همه راز و اندیشه با او بگفت

همی داشت از هرکس اندر نهفت

چنین گفت کاین پادشاهی به داد

بدارید کزداد باشید شاد

شتر خواست پرمایه ده کاروان

به هر کاروان بر یکی ساروان

ز دینار وز گوهران بار کرد

ازان سی شتر بار دینار کرد

بیامد پراندیشه ز آبادبوم

همی رفت زین سان سوی مرز روم

یکی روستا بود نزدیک شهر

که دهقان و شهری بدو بود بهر

بیامد به خان یکی کدخدای

بپرسید کاید مرا هست جای

برو آفرین کرد مهتر بسی

که چون تو نیابیم مهمان کسی

ببود آن شب و خورد و بخشید چیز

ز دهقان بسی آفرین یافت نیز

سپیده برآمد بنه برنهاد

سوی خانهٔ قیصر آمد چو باد

بیامد به نزدیک سالار بار

برو آفرین کرد و بردش نثار

بپرسید و گفتش چه مردی بگوی

که هم شاه‌شاخی و هم شاه‌روی

چنین داد پاسخ که ای پادشا

یکی پارسی مردم و پارسا

به بازارگانی برفتم ز جز

یکی کاروان دارم از خز و بز

کنون آمدستم بدین بارگاه

مگر نزد قیصر گشاینده راه

ازین بار چیزی کش اندر خورست

همه گوهر و آلت لشکرست

پذیرد سپارد به گنجور گنج

بدان شاد باشم ندارم به رنج

دگر را فروشم به زر و به سیم

به قیصر پناهم نپیچم ز بیم

بخرم هرانچم بباید ز روم

روم سوی ایران ز آباد بوم

ز درگاه برخاست مرد کهن

بر قیصر آمد بگفت این سخن

بفرمود تا پرده برداشتند

ز در سوی قیصرش بگذاشتند

چو شاپور نزدیک قیصر رسید

بکرد آفرینی چنان چون سزید

نگه کرد قیصر به شاپور گرد

ز خوبی دل و دیده او را سپرد

بفرمود تا خوان و می ساختند

ز بیگانه ایوان بپرداختند

جفادیده ایرانیی بد به روم

چنانچون بود مرد بیداد و شوم

به قیصر چنین گفت کای سرفراز

یکی نو سخن بشنو از من به راز

که این نامور مرد بازارگان

که دیبا فروشد به دینارگان

شهنشاه شاپور گویم که هست

به گفتار و دیدار و فر و نشست

چو بشنید قیصر سخن تیره شد

همی چشمش از روی او خیره شد

نگهبانش برکرد و با کس نگفت

همی داشت آن راز را در نهفت

چو شد مست برخاست شاپور شاه

همی داشت قیصر مر او را نگاه

بیامد نگهبان و او را گرفت

که شاپور نرسی توی ای شگفت

به جای زنان برد و دستش ببست

به مردی ز دام بلا کس نجست

چو زین باره دانش نیاید به بر

چه باید شمار ستاره‌شمر

بر مست شمعی همی سوختند

به زاریش در چرم خر دوختند

همی گفت هرکس که این شوربخت

همی پوست خر جست و بگذاشت تخت

یکی خانه‌ای بود تاریک و تنگ

ببردند بدبخت را بی‌درنگ

بدان جای تنگ اندر انداختند

در خانه را قفل بر ساختند

کلیدش به کدبانوی خانه داد

تنش را بدان چرم بیگانه داد

به زن گفت چندان دهش نان و آب

که از داشتن زو نگیرد شتاب

اگر زنده ماند به یک چندگاه

بداند مگر ارج تخت و کلاه

همان تخت قیصر نیایدش یاد

کسی را کجا نیست قیصر نژاد

زن قیصر آن خانه را در ببست

به ایوان دگر جای بودش نشست

یکی ماه‌رخ بود گنجور اوی

گزیده به هر کار دستور اوی

که ز ایرانیان داشتی او نژاد

پدر بر پدر بر همی داشت یاد

کلید در خانه او را سپرد

به چرم اندرون بسته شاپور گرد

همان روز ازان مرز لشکر براند

ورا بسته در پوست آنجا بماند

چو قیصر به نزدیک ایران رسید

سپه یک به یک تیغ کین برکشید

از ایران همی برد رومی اسیر

نبود آن یلان را کسی دستگیر

به ایران زن و مرد و کودک نماند

همان چیز بسیار و اندک نماند

نبود آگهی در میان سپاه

نه مرده نه زنده ز شاپور شاه

گریزان همه شهر ایران ز روم

ز مردم تهی شد همه مرز و بوم

از ایران بی‌اندازه ترسا شدند

همه مرز پیش سکوبا شدند

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:13 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

 

چو بر زد سر از برج شیر آفتاب

ببالید روز و بپالود خواب

به جشن آمدند آنک بودی به شهر

بزرگان جوینده از جشن بهر

کنیزک سوی چاره بنهاد روی

چنانچون بود مردم چاره‌جوی

چو ایوان خالی به چنگ آمدش

دل شیر و چنگ و پلنگ آمدش

دو اسپ گرانمایه ز آخر ببرد

گزیده سلیح سواران گرد

ز دینار چندانک بایست نیز

ز خوشاب و یاقوت و هرگونه چیز

چو آمد همه ساز رفتن به جای

شب آمد دو تن راست کردند رای

سوی شهر ایران نهادند روی

دو خرم نهان شاد و آرامجوی

شب و روز یکسر همی تاختند

به خواب و به خوردن نپرداختند

برین‌گونه از شهر بر خورستان

همی راند تا کشور سورستان

چو اسب و تن از تاختن گشت سست

فرود آمدن را همی جای جست

دهی خرم آمد به پیشش به راه

پر از باغ و میدان و پر جشنگاه

تن از رنج خسته گریزان ز بد

بیامد در باغبانی بزد

بیامد دمان مرد پالیزبان

که هم نیک‌دل بود و هم میزبان

دو تن دیده با نیزه و درع و خود

ز شاپور پرسید هست این درود

بدین بیگهی از کجا خاستی

چنین تاختن را بیاراستی

بدو گفت شاپور کای نیک‌خواه

سخن چند پرسی ز گم کرده راه

یک مرد ایرانیم راه‌جوی

گریزان بدین مرز بنهاده روی

پر از دردم از قیصر و لشکرش

مبادا که بینم سر و افسرش

گر امشب مرا میزبانی کنی

هشیواری و مرزبانی کنی

برآنم که روزی به کار آیدت

درختی که کشتی به بار آیدت

بدو باغبان گفت کین خان تست

تن باغبان نیز مهمان تست

بدان چیز کاید مرا دست‌رس

بکوشم بیارم نگویم به کس

فرود آمد از باره شاپور شاه

کنیزک همی رفت با او به راه

خورش ساخت چندان زن باغبان

ز هر گونه چندانک بودش توان

چو نان خورده شد کار می ساختند

سبک مایه جایی بپرداختند

سبک باغبان می به شاپور داد

که بردار ازان کس که آیدت یاد

بدو گفت شاپور کای میزبان

سخن‌گوی و پرمایه پالیزبان

کسی کو می آرد نخست او خورد

چو بیشش بود سالیان و خرد

تو از من به سال اندکی برتری

تو باید که چون می دهی می خوری

بدو باغبان گفت کای پرهنر

نخست آن خورد می که با زیب‌تر

تو باید که باشی برین پیش رو

که پیری به فرهنگ و بر سال نو

همی بود تاج آید از موی تو

همی رنگ عاج آید از روی تو

بخندید شاپور و بستد نبید

یکی باد سرد از جگر برکشید

به پالیزبان گفت کای پاک‌دین

چه آگاهی استت ز ایران زمین

چنین دادپاسخ که ای برمنش

ز تو دور بادا بد بدکنش

به بدخواه ما باد چندان زیان

که از قیصر آمد به ایرانیان

از ایران پراگنده شد هرک بود

نماند اندران بوم کشت و درود

ز بس غارت و کشتن مرد و زن

پراگنده گشت آن بزرگ انجمن

وزیشان بسی نیز ترسا شدند

به زنار پیش سکوبا شدند

بس جاثلیقی به سر بر کلاه

به دور از بر و بوم و آرامگاه

بدو گفت شاپور شاه اورمزد

که رخشان بدی همچو ماه اورمزد

کجا شد که قیصر چنین چیره شد

ز بخت آب ایرانیان تیره شد

بدو باغبان گفت کای سرفراز

ترا جاودان مهتری باد و ناز

ازو مرده و زنده جایی نشان

نیامد به ایران بدان سرکشان

هرانکس که بودند ز آبادبوم

اسیرند سرتاسر اکنون به روم

برین زار بگریست پالیزبان

که بود آن زمان شاه را میزبان

بدو میزان گفت کایدر سه روز

بباشی بود خانه گیتی فروز

که دانا زد این داستان از نخست

که هرکس که آزرم مهمان نجست

نباشد خرد هیچ نزدیک اوی

نیاز آورد بخت تاریک اوی

بباش و بیاسای و می خور به کام

چو گردد دلت رام بر گوی نام

بدو گفت شاپور کری رواست

به مابر کنون میزبان پادشاست

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:13 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

عرض‌گاه و دیوان بیاراستند

کلید در گنجها خواستند

سپاه انجمن شد چو روزی بداد

سرش پر ز کین و دلش پر ز باد

از ایران همی راند تا مرز روم

هرانکس که بود اندران مرز و بوم

بکشتند و خانش همی سوختند

جهانی به آتش برافروختند

چو آگاهی آمد ز ایران به روم

که ویران شد آن مرز آباد بوم

گرفتار شد قیصر نامدار

شب تیره اندر صف کارزار

سراسر همه روم گریان شدند

وز آواز شاپور بریان شدند

همی گفت هرکس که این بد که کرد

مگر قیصر آن ناجوانمرد مرد

ز قیصر یکی که برادرش بود

پدر مرده و زنده مادرش بود

جوانی کجا یانسش بود نام

جهانجوی و بخشنده و شادکام

شدند انجمن لشکری بر درش

درم داد پرخاشجو مادرش

بدو گفت کین برادر بخواه

نبینی که آمد ز ایران سپاه

چو بشنید یانس بجوشید و گفت

که کین برادر نشاید نهفت

بزد کوس و آورد بیرون صلیب

صلیب بزرگ و سپاهی مهیب

سپه را چو روی اندرآمد به روی

بی‌آرام شد مردم کینه‌جوی

رده برکشیدند و برخاست غو

بیامد دوان یانس پیش رو

برآمد یکی ابر و گردی سیاه

کزان تیرگی دیده گم کرد راه

سپه را به یک روی بر کوه بود

دگر آب زانسو که انبوه بود

بدین گونه تا گشت خورشید زرد

ز هر سو همی خاست گرد نبرد

بکشتند چندانک روی زمین

شد از جوشن کشتگان آهنین

چو از قلب شاپور لشکر براند

چپ و راستش ویژگان را بخواند

چو با مهتران گرم کرد اسپ شاه

زمین گشت جنبان و پیچان سپاه

سوی لشکر رومیان حمله برد

بزرگش یکی بود با مرد خرد

بدانست یانس که پایاب شاه

ندارد گریزان بشد با سپاه

پس‌اندر همی تاخت شاپور گرد

به گرد از هوا روشنایی ببرد

به هر جایگه بر یکی توده کرد

گیاها به مغز سر آلوده کرد

ازان لشکر روم چندان بکشت

که یک دشت سر بود بی‌پای و پشت

به هامون سپاه و چلیپا نماند

به دژها صلیب و سکوبا نماند

ز هر جای چندان غنیمت گرفت

که لشکر همی ماند زو در شگفت

ببخشید یکسر همه بر سپاه

جز از گنج قیصر نبد بهر شاه

کجا دیده‌بد رنج از گنج اوی

نه هم گوشه بد گنج با رنج اوی

همه لشکر روم گرد آمدند

ز قیصر همی داستانها زدند

که ما را چنو نیز مهتر مباد

به روم اندرون نام قیصر مباد

به روم اندرون جای مذبح نماند

صلیب و مسیح و موشح نماند

چو زنار قسیس شد سوخته

چلیپا و مطران برافروخته

کنون روم و قنوج ما را یکیست

چو آواز دین مسیح اندکیست

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:13 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

یکی مرد بود از نژاد سران

هم از تخمهٔ نامور قیصران

برانوش نام و خردمند بود

زبان و روانش پر از بند بود

بدو گفت لشکر که قیصر تو باش

برین لشکر و بوم مهتر تو باش

به گفتار تو گوش دارد سپاه

بیفروز تاج و بیارای گاه

بیاراستند از برش تخت عاج

برانوش بنشست بر سرش تاج

به جای بزرگیش بنشاندند

همه رومیان آفرین خواندند

برانوش بنشست و اندیشه کرد

ز روم و ز آوردگاه نبرد

بدانست کو را ز شاه بلند

ز روم و ز آویزش آید گزند

فرستاده‌ای جست بارای و شرم

که دانش سراید به آواز نرم

دبیری بزرگ و جهاندیده‌ای

خردمند و دانا پسندیده‌ای

بیاورد و بنشاند نزدیک خویش

بگفت آن سخنهای باریک خویش

یکی نامه بنوشت پرآفرین

ز دادار بر شهریار زمین

که جاوید تاج تو پاینده باد

همه مهتران پیش تو بنده باد

تو دانی که تاراج و خون ریختن

چه با بیگنه مردم آویختن

مهان سرافراز دارند شوم

چه با شهر ایران چه با مرز روم

گر این کین ایرج به دست از نخست

منوچهر کرد آن به مردی درست

تن سلم زان کین کنون خاک شد

هم از تور روی زمین پاک شد

وگر کین داراست و اسکندری

که نو شد بر وی زمین داوری

مر او را دو دستور بد کشته بود

و دیگر کزو بخت برگشته بود

گرت کین قیصر فزاید همی

به زندان تو بند ساید همی

نباید که ویران شود بوم روم

که چون روم دیگر نبودست بوم

وگر غارت و کشتنت بود رای

همه روم گشتند بی‌دست و پای

زن و کودکانش اسیر تواند

جگر خسته از تیغ و تیر تواند

گه آمد که کمتر کنی کین و خشم

فرو خوابنی از گذشته دو چشم

فدای تو بادا همه خواسته

کزین کین همی جان شود کاسته

تو دل خوش کن و شهر چندین مسوز

نباید که روز اندر آید به روز

نباشد پسند جهان‌آفرین

که بیداد جوید جهاندار کین

درود جهاندار بر شاه باد

بلند اخترش افسر ماه باد

نویسنده بنهاد پس خامه را

چو اندر نوشت آن کیی نامه را

نهادند پس مهر قیصر بروی

فرستاده بنهاد زی شاه روی

بیامد خردمند و نامه بداد

ز قیصر به شاپور فرخ نژاد

چو آن نامور نامه برخواندند

سخنهای نغزش برافشاندند

ببخشود و دیده پر از آب کرد

بروهای جنگی پر از تاب کرد

هم‌اندر زمان نامه پاسخ نوشت

بگفت آنکجا رفته بد خوب و زشت

که مهمان به چرم خر اندر که دوخت

که بازار کین کهن برفروخت

تو گرد بخردی خیز پیش من آی

خود و فیلسوفان پاکیزه رای

چو زنهار دادم نسازمت جنگ

گشاده کنم بر تو این راه تنگ

فرستاده برگشت و پاسخ ببرد

سخنها یکایک همه برشمرد

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:13 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

چو نرسی نشست از بر تخت عاج

به سر بر نهاد آن سزاوار تاج

همه مهتران با نثار آمدند

ز درد پدر سوکوار آمدند

بریشان سپهدار کرد آفرین

که ای مهربانان باداد و دین

بدانید کز کردگار جهان

چنین رفت کار آشکار و نهان

که ما را فزونی خرد داد و شرم

جوانمردی و داد و آواز نرم

همان ایمنی شادمانی بود

کرا ز اخترش مهربانی بود

خردمند مرد ار ترا دوست گشت

چنان دان که با تو ز یک پوست گشت

تو کردار خوب از توانا شناس

خرد نیز نزدیک دانا شناس

دلیری ز هشیار بودن بود

دلاور به جای ستودن بود

هرانکس که بگریزد از کارکرد

ازو دور شد نام و ننگ و نبرد

همان کاهلی مردم از بددلیست

هم‌آواز آن بددلی کاهلیست

همی زیست نه سال با رای و پند

جهان را سخن گفتنش سودمند

چو روزش فراز آمد و بخت شوم

شد آن ترگ پولاد بر سان موم

دوان شد به بالینش شاه اورمزد

به رخشانی لاله اندر فرزد

که فرزند آن نامور شاه بود

فرزوان چو در تیره شب ماه بود

بدو گفت کای نازدیده جوان

مبر دست سوی بدی تا توان

تو از جای بهرام و نرسی به بخت

سزاوار تاجی و زیبای تخت

بدین زور و بالا و این فر و یال

بهر دانش از هرکسی بی‌همال

مبادا که تاج از تو گریان شود

دل انجمن بر تو بریان شود

جهان را به آیین شاهان بدار

چو آمختی از پاک پروردگار

به فرجام هم روز تو بگذرد

سپهر روانت به پی بسپرد

چنان رو که پرسند پاسخ کنی

به پاسخ‌گری روز فرخ کنی

بگفت این و چادر به سر درکشید

یکی بادسرد از جگر برکشید

همان روز گفتی که نرسی نبود

همان تخت و دیهیم و کرسی نبود

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:13 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

برانوش چون پاسخ نامه دید

ز شادی دل پاک‌تن بردمید

بفرمود تا نامداران روم

برفتند صد مرد زان مرز و بوم

درم بار کردند خروار شست

هم از گوهر و جامهٔ بر نشست

ز دینار گنجی ز بهر نثار

فراز آمد از هر سوی سی هزار

همه مهتران نزد شاه آمدند

برهنه سر و بی‌کلاه آمدند

چو دینار پیشش فرو ریختند

بگسترده زر کهن بیختند

ببخشود و شاپور و بنواختشان

به خوبی بر اندازه بنشاختشان

برانوش را گفت کز شهر روم

بیامد بسی مرد بیداد و شوم

به ایران زمین آنچ بد شارستان

کنون گشت یکسر همه خارستان

عوض خواهم آن را که ویران شدست

کنام پلنگان و شیران شدست

برانوش گفتا چه باید بگوی

چو زنهار دادی مه بر تاب روی

چنین داد پاسخ گرانمایه شاه

چو خواهی که یکسر ببخشم گناه

ز دینار رومی به سالی سه بار

همی داد باید هزاران هزار

دگر آنک باشد نصیبین مرا

چو خواهی که کوته شود کین مرا

برانوش گفتا که ایران تراست

نصیبین و دشت دلیران تراست

پذیرفتم این مایه‌ور باژ و ساو

که با کین و خشمت نداریم تاو

نوشتند عهدی ز شاپور شاه

کزان پس نراند ز ایران سپاه

مگر با سزاواری و خرمی

کجا روم را زو نیاید کمی

ازان پس گسی کرد و بنواختشان

سر از نامداران برافراختشان

چو ایشان برفتند لشکر براند

جهان‌آفرین را فراوان بخواند

همی رفت شادان به اصطخر پارس

که اصطخر بد بر زمین فخر پارس

چو اندر نصیبین خبر یافتند

همه جنگ را تیز بشتافتند

که ما را نباید که شاپور شاه

نصیبین بگیرد بیارد سپاه

که دین مسیحا ندارد درست

همش کیش زردشت و زند است و است

چو آید ز ما برنگیرد سخن

نخواهیم استا و دین کهن

زبردست شد مردم زیردست

به کین مرد شهری به زین برنشست

چو آگاهی آمد به شاپور شاه

که اندر نصیبین ندادند راه

ز دین مسیحا برآشفت شاه

سپاهی فرستاد بی‌مر به راه

همی گفت پیغمبری کش جهود

کشد دین او را نشاید ستود

برفتند لشکر به کردار گرد

سواران و شیران روز نبرد

به یک هفته آنجا همی جنگ بود

دران شهر از جنگ بس تنگ بود

بکشتند زیشان فراوان سران

نهادند بر زنده بند گران

همه خواستند آن زمان زینهار

نوشتند نامه بر شهریار

ببخشیدشان نامبردار شاه

بفرمود تا بازگردد سپاه

به هر کشوری نامداری گرفت

همان بر جهان کامگاری گرفت

همی خواندندیش پیروز شاه

همی بود یک چند با تاج و گاه

کنیزک که او را رهانیده بود

بدان کامگاری رسانیده بود

دلفروزو فرخ‌پیش نام کرد

ز خوبان مر او را دلارام کرد

همان باغبان را بسی خواسته

بداد و گسی کردش آراسته

همی بود قیصر به زندان و بند

به زاری و خواری و زخم کمند

به روم اندرون هرچ بودش ز گنج

فراز آوریده ز هر سو به رنج

بیاورد و یکسر به شاپور داد

همی بود یک چند لب پر ز باد

سرانجام در بند و زندان بمرد

کلاه کیی دیگری را سپرد

به رومش فرستاد شاپور شاه

به تابوت وز مشک بر سر کلاه

چنین گفت کاینست فرجام ما

ندانم کجا باشد آرام ما

یکی را همه زفتی و ابلهیست

یکی با خردمندی و فرهیست

برین و بران روز هم بگذرد

خنگ آنک گیتی به بد نسپرد

به تخت کیان اندر آورد پای

همی بود چندی جهان کدخدای

وزان پس بر کشور خوزیان

فرستاد بسیار سود و زیان

ز بهر اسیران یکی شهر کرد

جهان را ازان بوم پر بهر کرد

کجا خرم‌آباد بد نام شهر

وزان بوم خرم کرا بود بهر

کسی را که از پیش ببرید دست

بدین مرز بودیش جای نشست

بر و بوم او یکسر او را بدی

سر سال نو خلعتی بستدی

یکی شارستان کرد دیگر به شام

که پیروز شاپور کردش به نام

به اهواز کرد آن سیم شارستان

بدو اندرون کاخ و بیمارستان

کنام اسیرانش کردند نام

اسیر اندرو یافتی خواب و کام

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:13 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

ز شاپور زان‌گونه شد روزگار

که در باغ با گل ندیدند خار

ز داد و ز رای و ز آهنگ اوی

ز بس کوشش و جنگ و نیرنگ اوی

مر او را به هر بوم دشمن نماند

بدی را به گیتی نشیمن نماند

چو نومید شد او ز چرخ بلند

بشد سالیانش به هفتاد و اند

بفرمود تا پیش او شد دبیر

ابا موبد موبدان اردشیر

جوانی که کهتر برادرش بود

به داد و خرد بر سر افسرش بود

ورا نام بود اردشیر جوان

توانا و دانا به سود و زیان

پسر بد یکی خرد شاپور نام

هنوز از جهان نارسیده به کام

چنین گفت پس شاه با اردشیر

که ای گرد و چابک سوار دلیر

اگر با من از داد پیمان کنی

زبان را به پیمان گروگان کنی

که فرزند من چون به مردی رسد

به گاه دلیری و گردی رسد

سپاری بدو تخت و گنج و سپاه

تو دستور باشی ورا نیک‌خواه

من این تاج شاهی سپارم به تو

همان گنج و لشکر گذارم به تو

بپذرفت زو این سخن اردشیر

به پیش بزرگان و پیش دبیر

که چون کودک او به مردی رسد

که دیهیم و تاج کیی را سزد

سپارم همه پادشاهی ورا

نسازم جز از نیک‌خواهی ورا

چو بشنید شاپور پیش مهان

بدو داد دیهیم و مهر شهان

چنین گفت پس شاه با اردشیر

که کار جهان بر دل آسان مگیر

بدان ای برادر که بیداد شاه

پی پادشاهی ندارد نگاه

به آگندن گنج شادان بود

به زفتی سر سرفرازان بود

خنک شاه باداد و یزدان پرست

کزو شاد باشد دل زیردست

به داد و به بخشش فزونی کند

جهان را بدین رهنمونی کند

نگه دارد از دشمنان کشورش

به ابر اندر آرد سر و افسرش

به داد و به آرام گنج آگند

به بخشش ز دل رنج بپراگند

گناه از گنهکار بگذاشتن

پی مردمی را نگه داشتن

هرانکس که او این هنرها بجست

خرد باید و حزم و رای درست

بباید خرد شاه را ناگزیر

هم آموزش مرد برنا و پیر

دل پادشا چون گراید به مهر

برو کامها تازه دارد سپهر

گنهکار باشد تن زیردست

مگر مردم پاک و یزدان پرست

دل و مغز مردم دو شاه تنند

دگر آلت تن سپاه تنند

چو مغز و دل مردم آلوده گشت

به نومیدی از رای پالوده گشت

بدان تن سراسیمه گردد روان

سپه چون زید شاه بی‌پهلوان

چو روشن نباشد بپراگند

تن بی‌روان را به خاک افگند

چنین همچو شد شاه بیدادگر

جهان زو شود زود زیر و زبر

بدوبر پس از مرگ نفرین بود

همان نام او شاه بی دین بود

بدین دار چشم و بدان دار گوش

که اویست دارنده جان و هوش

هران پادشا کو جزین راه جست

ز نیکیش باید دل و دست شست

ز کشورش بپراگند زیردست

همان از درش مرد خسروپرست

نبینی که دانا چه گوید همی

دلت را ز کژی بشوید همی

که هر شاه کو را ستایش بود

همه کارش اندر فزایش بود

نکوهیده باشد جفا پیشه مرد

به گرد در آزداران مگرد

بدان ای برادر که از شهریار

بجوید خردمند هرگونه کار

یکی آنک پیروزگر باشد اوی

ز دشمن نتابد گه جنگ روی

دگر آنک لشکر بدارد به داد

بداند فزونی مرد نژاد

کسی کز در پادشاهی بود

نخواهد که مهتر سپاهی بود

چهارم که با زیردستان خویش

همان باگهر در پرستان خویش

ندارد در گنج را بسته سخت

همی بارد از شاخ بار درخت

بباید در پادشاهی سپاه

سپاهی در گنج دارد نگاه

اگر گنجت آباد داری به داد

تو از گنج شاد و سپاه از تو شاد

سلیحت در آرایش خویش دار

سزد کت شب تیره آید به کار

بس ایمن مشو بر نگهدار خویش

چو ایمن شدی راست کن کار خویش

سرانجام مرگ آیدت بی‌گمان

اگر تیره‌ای گر چراغ جهان

برادر چو بشنید چندی گریست

چو اندرز بنوشت سالی بزیست

برفت و بماند این سخن یادگار

تو اندر جهان تخم زفتی مکار

که هم یک زمان روز تو بگذرد

چنین برده رنج تو دشمن خورد

چو آدینه هر مزد بهمن بود

برین کار فرخ نشیمن بود

می لعل پیش آور ای هاشمی

ز خمی که هرگز نگیرد کمی

چو شست و سه شد سال شد گوش کر

ز بیشی چرا جویم آیین و فر

کنون داستانهای شاه اردشیر

بگویم ز گفتار من یادگیر

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:14 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

چو بنشست بر گاه شاه اردشیر

بیاراست آن تخت شاپور پیر

کمر بست و ایرانیان را بخواند

بر پایهٔ تخت زرین نشاند

چنین گفت کز دور چرخ بلند

نخواهم که باشد کسی را گزند

جهان گر شود رام با کام من

ببینند تیزی و آرام من

ور ایدونک با ما نسازد جهان

بسازیم ما با جهان جهان

برادر جهان ویژه ما را سپرد

ازیرا که فرزند او بود خرد

فرستم روان ورا آفرین

که از بدسگالان بشست او زمین

چو شاپور شاپور گردد بلند

شود نزد او گاه و تاج ارجمند

سپارم بدو گاه و تاج و سپاه

که پیمان چنین کرد شاپور شاه

من این تخت را پایکار وی‌ام

همان از پدر یادگار وی‌ام

شما یکسره داد یاد آورید

بکوشید و آیین و داد آورید

چنان دان که خوردیم و بر ما گذشت

چو مردی همه رنج ما باد گشت

چو ده سال گیتی همی داشت راست

بخورد و ببخشید چیزی که خواست

نجست از کسی باژ و ساو و خراج

همی رایگان داشت آن گاه و تاج

مر او را نکوکار زان خواندند

که هرکس تن‌آسان ازو ماندند

چو شاپور گشت از در تاج و گاه

مر او را سپرد آن خجسته کلاه

نگشت آن دلاور ز پیمان خویش

به مردی نگه داشت سامان خویش

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:14 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

 

ز شاهیش بگذشت پنجاه سال

که اندر زمانه نبودش همال

بیامد یکی مرد گویا ز چین

که چون او مصور نبیند زمین

بدان چربه دستی رسیده به کام

یکی برمنش مرد مانی به نام

به صورتگری گفت پیغمبرم

ز دین‌آوران جهان برترم

ز چین نزد شاپور شد بار خواست

به پیغمبری شاه را یار خواست

سخن گفت مرد گشاده‌زبان

جهاندار شد زان سخن بدگمان

سرش تیز شد موبدان را بخواند

زمانی فراوان سخنها براند

کزین مرد چینی و چیره‌زبان

فتادستم از دین او در گمان

بگویید و هم زو سخن بشنوید

مگر خود به گفتار او بگروید

بگفتند کین مرد صورت پرست

نه بر مایهٔ موبدان موبه دست

زمانی سخن بشنو او را بخوان

چو بیند ورا کی گشاید زبان

بفرمود تا موبد آمدش پیش

سخن گفت با او ز اندازه بیش

فرو ماند مانی میان سخن

به گفتار موبد ز دین کهن

بدو گفت کای مرد صورت پرست

به یزدان چرا آختی خیره‌دست

کسی کو بلند آسمان آفرید

بدو در مکان و زمان آفرید

کجا نور و ظلمت بدو اندرست

ز هر گوهری گوهرش برترست

شب و روز و گردان سپهر بلند

کزویت پناهست و زویت گزند

همه کردهٔ کردگارست و بس

جزو کرد نتواند این کرده کس

به برهان صورت چرا بگروی

همی پند دین‌آوران نشنوی

همه جفت و همتا و یزدان یکیست

جز از بندگی کردنت رای نیست

گرین صورت کرده جنبان کنی

سزد گر ز جنبده برهان کنی

ندانی که برهان نیاید به کار

ندارد کسی این سخن استوار

اگر اهرمن جفت یزدان بدی

شب تیره چون روز خندان بدی

همه ساله بودی شب و روز راست

به گردش فزونی نبودی نه کاست

نگنجد جهان‌آفرین در گمان

که او برترست از زمان و مکان

سخنهای دیوانگانست و بس

بدین‌بر نباشد ترا یار کس

سخنها جزین نیز بسیار گفت

که با دانش و مردمی بود جفت

فرو ماند مانی ز گفتار اوی

بپژمرد شاداب بازار اوی

ز مانی برآشفت پس شهریار

برو تنگ شد گردش روزگار

بفرمود پس تاش برداشتند

به خواری ز درگاه بگذاشتند

چنین گفت کاین مرد صورت‌پرست

نگنجد همی در سرای نشست

چو آشوب و آرام گیتی به دوست

بباید کشیدن سراپاش پوست

همان خامش آگنده باید به کاه

بدان تا نجوید کس این پایگاه

بیاویختند از در شارستان

دگر پیش دیوار بیمارستان

جهانی برو آفرین خواندند

همی خاک بر کشته افشاندند

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:14 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

چو شاپور بنشست بر جای عم

از ایران بسی شاد و بهری دژم

چنین گفت کای نامور بخردان

جهاندیده و رای‌زن موبدان

بدانید کان کس که گوید دروغ

نگیرد ازین پس بر ما فروغ

دروغ از بر ما نباشد ز رای

که از رای باشد بزرگی به جای

همان مر تن سفله را دوستدار

نیابی به باغ اندرون چون نگار

سری را کجا مغز باشد بسی

گواژه نباید زدن بر کسی

زبان را نگهدار باید بدن

نباید روان را به زهر آژدن

که بر انجمن مرد بسیار گوی

بکاهد به گفتار خود آب‌روی

اگر دانشی مرد راند سخن

تو بشنو که دانش نگردد کهن

دل مرد مطمع بود پر ز درد

به گرد طمع تا توانی مگرد

مکن دوستی با دروغ آزمای

همان نیز با مرد ناپاک‌رای

سرشت تن از چار گوهر بود

گذر زین چهارانش کمتر بود

اگر سفله‌گر مرد با شرم و راد

به آزادگی یک دل و یک نهاد

سیم کو میانه گزیند ز کار

بسند آیدش بخشش کردگار

چهارم که بپراگند بر گزاف

همی دانشی نام جوید ز لاف

دو گیتی بیابد دل مرد راد

نباشد دل سفله یک روز شاد

بدین گیتی او را بود نام زشت

بدان گیتی‌اندر نیابد بهشت

دو گیتی نیابد دل مرد لاف

که بپراگند خواسته بر گزاف

ستوده کسی کو میانه گزید

تن خویش را آفرین گسترید

شما را جهان‌آفرین یار باد

همیشه سر بخت بیدار باد

جهاندارمان باد فریادرس

که تخت بزرگی نماند به کس

بگفت این و از پیش برخاستند

ز یزدان برو آفرین خواستند

چو شد سالیان پنج بر چار ماه

بشد شاه روزی به نخچیرگاه

جهان شد پر از یوز و باران و سگ

چه پرنده و چند تازان به تگ

ستاره زدند از پی خوابگاه

چو چیزی بخورد و بیاسود شاه

سه جام می خسروانی بخورد

پراندیشه شد سر سوی خواب کرد

پراگنده گشتند لشکر همه

چو در خواب شد شهریار رمه

بخفت او و از دشت برخاست باد

که کس باد ازان سان ندارد به یاد

فروبرده چوب ستاره بکند

بزد بر سر شهریار بلند

جهانجوی شاپور جنگی بمرد

کلاه کیی دیگری را سپرد

میاز و مناز و متاز و مرنج

چه تازی به کین و چه نازی به گنج

که بهر تو اینست زین تیره‌گوی

هنر جوی و راز جهان را مجوی

که گر بازیابی به پیچی بدرد

پژوهش مکن گرد رازش مگرد

چنین است کردار این چرخ تیر

چه با مرد برنا چه با مردپیر

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:14 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

چو پالیزبان گفت و موبد شنید

به روشن روان مرد دانا بدید

که آن شیردل مرد جز شاه نیست

همان چهر او جز در گاه نیست

فرستاده‌ای جست روشن‌روان

فرستاد موبد بر پهلوان

که پیدا شد آن فر شاپور شاه

تو از هر سوی انجمن کن سپاه

فرستادهٔ موبد آمد دوان

ز جایی که بد تا در پهلوان

بگفت آنک در باغ شادی و بخت

شکفته شد آن خسروانی درخت

سپهبد ز گفتار او گشت شاد

دلش پر ز کین گشت و لب پر ز باد

به دادار گفت ای جهاندار راست

پرستش کنی جز ترا ناسزاست

که دانست هرگز که شاپور شاه

ببیند سپه نیز و او را سپاه

سپاس از تو ای دادگر یک خدای

جهاندار و بر نیکویی رهنمای

چو شب برکشید آن درفش سیاه

ستاره پدید آمد از گرد ماه

فراز آمد از هر سوی لشکری

به جایی که بد در جهان مهتری

سوی سورستان سربرافراختند

یگان و دوگانه همی تاختند

به درگاه پالیزبان آمدند

به شادی بر میزبان آمدند

چو لشکر شد آسوده بر درسرای

به نزدیک شاه آمد آن پاک‌رای

به شاه جهان گفت پس میزبان

خجستست بر ماه پالیزبان

سپاه انجمن شد بدین درسرای

نگه کن کنون تا چه آیدت رای

بفرمود تا برگشادند راه

اگر چه فرومایه بد جایگاه

چو رفتند نزدیک آن نامجوی

یکایک نهادند بر خاک روی

مهان را همه شاه در بر گرفت

ز بدها خروشیدن اندر گرفت

بگفت آنک از چرم خر دیده بود

سخنهای قیصر که بشنیده بود

هم آزادی آن بت خوب‌چهر

بگفت آنچ او کرد پیدا ز مهر

کزو یافتم جان و از کردگار

که فرخنده بادا برو روزگار

وگر شهریاری و فرخنده‌ای

بود بندهٔ پرهنر بنده‌ای

منم بنده این مهربان بنده را

گشاده‌دل و نازپرورده را

ز هر سو که اکنون سپاه منست

وگر پادشاهی و راه منست

همه کس فرستید و آگه کنید

طلایه پراگنده بر ره کنید

ببندید ویژه ره طیسفون

نباید که آگاهی آید برون

چو قیصر بیابد ز ما آگهی

که بیدار شد فر شاهنشهی

بیاید سپاه مرا برکند

دل و پشت ایرانیان بشکند

کنون ما نداریم پایاب اوی

نه پیچیم با بخت شاداب اوی

چو موبد بیاید بیارد سپاه

ز لشکر ببندیم بر پشه راه

بسازیم و آرایشی نو کنیم

نهانی مگر باغ بی‌خو کنیم

بباید به هر گوشه‌ای دیده‌بان

طلایه به روز و به شب پاسبان

ازان پس نمانیم از رومیان

کسی خسپد ایمن گشاده‌میان

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:15 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

چو شب دامن روز اندر کشید

درفش خور آمد ز بالا پدید

بفرمود شاپور تا شد دبیر

قلم خواست و انقاس و مشک و حریر

نوشتند نامه به هر مهتری

به هر پادشاهی و هر کشوری

سرنامه کرد آفرین مهان

ز ما بنده بر کردگار جهان

که اوراست بر نیکویی دست‌رس

به نیرو نیازش نیاید به کس

همو آفرینندهٔ روزگار

به نیکی همو باشد آموزگار

چو قیصر که فرمان یزدان بهشت

به ایران به جز تخم زشتی نکشت

به زاری همی بند ساید کنون

چو جان را نبودش خرد رهنمون

همان تاج ایران بدو در سپرد

ز گیتی به جز نام زشتی نبرد

گسسته شد آن لشکر و بارگاه

به نیروی یزدان که بنمود راه

هرانکس که باشد ز رومی به شهر

ز شمشیر باید که یابند بهر

همه داد جویید و فرمان کنید

به خوبی ز سر باز پیمان کنید

هیونی بر آمد ز هر سو دمان

ابا نامهٔ شاه روشن روان

ز لشکرگه آمد سوی طیسفون

بی‌آزار بنشست با رهنمون

چو تاج نیاکانش بر سر نهاد

ز دادار نیکی دهش کرد یاد

بفرمود تا شد به زندان دبیر

به انقاس بنوشت نام اسیر

هزار و صد و ده برآمد شمار

بزرگان روم آنک بد نامدار

همه خویش و پیوند قیصر بدند

به روم اندرون ویژه مهتر بدند

جهاندار ببریدشان دست و پای

هرانکس که بد بر بدی رهنمای

بفرمود تا قیصر روم را

بیارند سالار آن بوم را

بشد روزبان دست قیصرکشان

ز زندان بیاورد چون بیهشان

جفادیده چون روی شاپور دید

سرشکش ز دیده به رخ بر چکید

بمالید رنگین رخش بر زمین

همی کرد بر تاج و تخت آفرین

زمین را سراسر به مژگان برفت

به موی و به روی گشت با خاک جفت

بدو گفت شاه ای سراسر بدی

که ترسایی و دشمن ایزدی

پسر گویی آنرا کش انباز نیست

ز گیتیش فرجام و آغاز نیست

ندانی تو گفتن سخن جز دروغ

دروغ آتشی بد بود بی‌فروغ

اگر قیصری شرم و رایت کجاست

به خوبی دل رهنمایت کجاست

چرا بندم از چرم خر ساختی

بزرگی به خاک اندر انداختی

چو بازارگانان به بزم آمدم

نه با کوس و لشکر به رزم آمدم

تو مهمان به چرم خر اندر کنی

به ایران گرایی و لشکر کنی

ببینی کنون جنگ مردان مرد

کزان پس نجویی به ایران نبرد

بدو گفت قیصر که ای شهریار

ز فرمان یزدان که یابد گذار

ز من بخت شاها خرد دور کرد

روانم بر دیو مزدور کرد

مکافات بد گر کنی نیکوی

به گیتی درون داستانی شوی

که هرگز نگردد کهن نام تو

برآید به مردی همه کام تو

اگر یابم از تو به جان زینهار

به چشمم شود گنج و دینار خوار

یکی بنده باشم به درگاه تو

نجویم جز آرایش گاه تو

بدو شاه گفت ای بد بی‌هنر

چرا کردی این بوم زیر و زبر

کنون هرک بردی ز ایران اسیر

همه باز خواهم ز تو ناگزیر

دگر خواسته هرچ بردی به روم

مبادا که بینی تو آن بوم شوم

همه یکسر از خانه بازآوری

بدین لشکر سرفراز آوری

از ایران هرانجا که ویران شدست

کنام پلنگان و شیران شدست

سراسر برآری به دینار خویش

بیابی مکافات کردار خویش

دگر هرک کشتی ز ایرانیان

بجویی ز روم از نژاد کیان

به یک تن ده از روم تاوان دهی

روان را به پیمان گروگان دهی

نخواهم به جز مرد قیصرنژاد

که باشند با ما بدین بوم شاد

دگر هرچ ز ایران بریدی درخت

نبرد درخت گشن نیک‌بخت

بکاری و دیوارها برکنی

ز دلها مگر خشم کمتر کنی

کنون من به بندی ببندم ترا

ز چرم خران کی پسندم ترا

گرین هرچ گفتم نیاری به جای

بدرند چرمت ز سر تا به پای

دو گوشش به خنجر بدو شاخ کرد

به یک جای بینیش سوراخ کرد

مهاری به بینی او برنهاد

چو شاپور زان چرم خر کرد یاد

دو بند گران برنهادش به پای

ببردش همان روزبان باز جای

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:15 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

چو شد پادشا بر جهان یزدگرد

سپه را ز دشت اندرآورد گرد

کلاه برادر به سر بر نهاد

همی بود ازان مرگ ناشاد شاد

چنین گفت با نامداران شهر

که هرکس که از داد یابند بهر

نخست از نیایش به یزدان کنید

دل از داد ما شاد و خندان کنید

بدان را نمانم که دارند هوش

وگر دست یازند بد را بکوش

کسی کو بجوید ز ما راستی

بیارامد از کژی و کاستی

به هرجای جاه وی افزون کنیم

ز دل کینه و آز بیرون کنیم

سگالش نگوییم جز با ردان

خردمند و بیداردل موبدان

کسی را کجا پر ز آهو بود

روانش ز بیشی به نیرو بود

به بیچارگان بر ستم سازد اوی

گر از چیز درویش بفرازد اوی

بکوشیم و نیروش بیرون کنیم

به درویش ما نازش افزون کنیم

کسی کو بپرهیزد از خشم ما

همی بگذرد تیز بر چشم ما

همی بستر از خاک جوید تنش

همان خنجر هندوی گردنش

به فرمان ما چشم روشن کنید

خرد را به تن بر چو جوشن کنید

تن هرکسی گشت لرزان چو بید

که گوپال و شمشیرشان بد امید

چو شد بر جهان پادشاهیش راست

بزرگی فزون کرد و مهرش بکاست

خردمند نزدیک او خوار گشت

همه رسم شاهیش بیکار گشت

کنارنگ با پهلوان و ردان

همان دانشی پرخرد موبدان

یکی گشت با باد نزدیک اوی

جفا پیشه شد جان تاریک اوی

سترده شد از جان او مهر و داد

به هیچ آرزو نیز پاسخ نداد

کسی را نبد نزد او پایگاه

به ژرفی مکافات کردی گناه

هرانکس که دستور بد بر درش

فزایندهٔ اختر و افسرش

همه عهد کردند با یکدگر

که هرگز نگویند زان بوم و بر

همه یکسر از بیم پیچان شدند

ز هول شهنشاه بیجان شدند

فرستادگان آمدندی ز راه

همان زیردستان فریادخواه

چو دستور زان آگهی یافتی

بدان کارها تیز بشتافتی

به گفتار گرم و به آواز نرم

فرستاده را راه دادی به شرم

بگفتی که شاه از در کار نیست

شما را بدو راه دیدار نیست

نمودم بدو هرچ درخواستی

به فرمانش پیدا شد آن راستی

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:15 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

ز شاهیش بگذشت چون هفت سال

همه موبدان زو به رنج و وبال

سر سال هشتم مه فوردین

که پیدا کند در جهان هور دین

یکی کودک آمدش هرمزد روز

به نیک اختر و فال گیتی فروز

هم‌انگه پدر کرد بهرام‌نام

ازان کودک خرد شد شادکام

به در بر ستاره‌شمر هرک بود

که شایست گفتار ایشان شنود

یکی مایه‌ور بود با فر و هوش

سر هندوان بود نامش سروش

یکی پارسی بود هشیار نام

که بر چرخ کردی به دانش لگام

بفرمود تا پیش شاه آمدند

هشیوار و جوینده راه آمدند

به صلاب کردند ز اختر نگاه

هم از زیچ رومی بجستند راه

از اختر چنان دید خرم نهان

که او شهریاری بود در جهان

ابر هفت کشور بود پادشا

گو شاددل باشد و پارسا

برفتند پویان بر شهریار

همان زیچ و صلابها بر کنار

بگفتند با تاجور یزدگرد

که دانش ز هرگونه کردیم گرد

چنان آمد اندر شمار سپهر

که دارد بدین کودک خرد مهر

مر او را بود هفت کشور زمین

گرانمایه شاهی بود بافرین

ز گفتارشان شاد شد شهریار

ببخشیدشان گوهر شاهوار

چو ایشان برفتند زان بارگاه

رد و موبد و پاک دستور شاه

نشستند و جستند هرگونه رای

که تا چارهٔ آن چه آید به جای

گرین کودک خرد خوی پدر

نگیرد شو خسروی دادگر

گر ایدونک خوی پدر دارد اوی

همه بوم زیر و زبر دارد اوی

نه موبد بود شاد و نه پهلوان

نه او در جهان شاد روشن‌روان

همه موبدان نزد شاه آمدند

گشاده‌دل و نیک‌خواه آمدند

بگفتند کاین کودک برمنش

ز بیغاره دورست و ز سرزنش

جهان سربسر زیر فرمان اوست

به هر کشوری باژ و پیمان اوست

نگه کن به جایی که دانش بود

ز داننده کشور به رامش بود

ز پرمایگان دایگانی گزین

که باشد ز کشور برو آفرین

هنر گیرد این شاه خرم نهان

ز فرمان او شاد گردد جهان

چو بشنید زان موبدان یزدگرد

ز کشور فرستادگان کرد گرد

هم‌انگه فرستاد کسها به روم

به هند و به چین و به آباد بوم

همان نامداری سوی تازیان

بشد تا ببیند به سود و زیان

به هر سو همی رفت خواننده‌ای

که بهرام را پروراننده‌ای

بجوید سخنگوی و دانش‌پذیر

سخن‌دان و هر دانشی یادگیر

بیامد ز هر کشوری موبدی

جهاندیده و نیک‌پی بخردی

چو یکسر بدان بارگاه آمدند

پژوهنده نزدیک شاه آمدند

بپرسید بسیار و بنواختشان

به هر برزنی جایگه ساختشان

برفتند نعمان و منذر به شب

بسی نامداران گرد از عرب

بزرگان چو در پارس گرد آمدند

بر تاجور یزدگرد آمدند

همی گفت هرکس که ما بنده‌ایم

سخن بشنویم و سراینده‌ایم

که باید چنین روزگار از مهان

که بایسته فرزند شاه جهان

به بر گیرد ودانش آموزدش

دل از تیرگیها بیفروزدش

ز رومی و هندی و از پارسی

نجومی و گر مردم هندسی

همه فیلسوفان بسیاردان

سخن‌گوی وز مردم کاردان

بگفتند هریک به آواز نرم

که ای شاه باداد و با رای و شرم

همه سربسر خاک پای توایم

به دانش همه رهنمای توایم

نگر تا پسندت که آید همی

وگر سودمندت که آید همی

چنین گفت منذر که ما بنده‌ایم

خود اندر جهان شاه را زنده‌ایم

هنرهای ما شاه داند همه

که او چون شبانست و ما چون رمه

سواریم و گردیم و اسپ افگنیم

کسی را که دانا بود بشکنیم

ستاره‌شمر نیست چون ما کسی

که از هندسه بهره دارد بسی

پر از مهر شاهست ما را روان

به زیر اندرون تازی اسپان دمان

همه پیش فرزند تو بنده‌ایم

بزرگی وی را ستاینده‌ایم

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:15 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

جز از گوی و میدان نبودیش کار

گهی زخم چوگان و گاهی شکار

چنان بد که یک روز بی‌انجمن

به نخچیرگه رفت با چنگ زن

کجا نام آن رومی آزاده بود

که رنگ رخانش به می داده بود

به پشت هیون چمان برنشست

ابا سرو آزاده چنگی به دست

دلارام او بود و هم کام اوی

همیشه به لب داشتی نام اوی

به روز شکارش هیون خواستی

که پشتش به دیبا بیاراستی

فروهشته زو چار بودی رکیب

همی تاختی در فراز و نشیب

رکابش دو زرین دو سیمین بدی

همان هر یکی گوهر آگین بدی

همان زیر ترکش کمان مهره داشت

دلاور ز هر دانشی بهره داشت

به پیش اندر آمدش آهو دو جفت

جوانمرد خندان به آزاده گفت

که ای ماه من چون کمان را به زه

برآرم به شست اندر آرم گره

کدام آهو افگنده خواهی به تیر

که ماده جوانست و همتاش پیر

بدو گفت آزاده کای شیرمرد

به آهو نجویند مردان نبرد

تو آن ماده را نر گردان به تیر

شود ماده از تیر تو نر پیر

ازان پس هیون را برانگیز تیز

چو آهو ز چنگ تو گیرد گریز

کمان مهره انداز تا گوش خویش

نهد هم‌چنان خوار بر دوش خویش

هم‌انگه ز مهره بخاردش گوش

بی‌آزار پایش برآرد به دوش

به پیکان سر و پای و گوشش بدوز

چو خواهی که خوانمت گیتی فروز

کمان را به زه کرد بهرام گور

برانگیخت از دشت آرام شور

دو پیکان به ترکش یکی تیر داشت

به دشت اندر از بهر نخچیر داشت

هم‌انگه چو آهو شد اندر گریز

سپهبد سروهای آن نره تیز

به تیر دو پیکان ز سر برگرفت

کنیزک بدو ماند اندر شگفت

هم‌اندر زمان نر چون ماده گشت

سرش زان سروی سیه ساده گشت

همان در سروگاه ماده دو تیر

بزد همچنان مرد نخچیرگیر

دو پیکان به جای سرو در سرش

به خون اندرون لعل گشته برش

هیون را سوی جفت دیگر بتاخت

به خم کمان مهره در مهره ساخت

به گوش یکی آهو اندر فکند

پسند آمد و بود جای پسند

بخارید گوش آهو اندر زمان

به تیر اندر آورد جادو کمان

سر و گوش و پایش به پیکان بدوخت

بدان آهو آزاده را دل بسوخت

بزد دست بهرام و او را ز زین

نگونسار برزد به روی زمین

هیون از بر ماه‌چهره براند

برو دست و چنگش به خون درفشاند

چنین گفت کای بی‌خرد چنگ‌زن

چه بایست جستن به من برشکن

اگر کند بودی گشاد برم

ازین زخم ننگی شدی گوهرم

چو او زیر پای هیون در سپرد

به نخچیر زان پس کنیزک نبرد

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:16 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها