0

شاهنامه فردوسی

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

همی بود شاپور با داد و رای

بلنداختر و تخت شاهی به جای

چو سی سال بگذشت بر سر دو ماه

پراگنده شد فر و اورنگ شاد

بفرمود تا رفت پیش اورمزد

بدو گفت کای چون گل اندر فرزد

تو بیدار باش و جهاندار باش

جهاندیدگان را خریدار باش

نگر تا به شاهی ندارد امید

بخوان روز و شب دفتر جمشید

بجز داد و خوبی مکن در جهان

پناه کهان باش و فر مهان

به دینار کم ناز و بخشنده باش

همان دادده باش و فرخنده باش

مزن بر کم‌آزار بانگ بلند

چو خواهی که بختت بود یارمند

همه پند من سربسر یادگیر

چنان هم که من دارم از اردشیر

بگفت این و رنگ رخش زرد گشت

دل مرد برنا پر از درد گشت

چه سازی همی زین سرای سپنج

چه نازی به نام و چه نازی به گنج

ترا تنگ تابوت بهرست و بس

خورد گنج تو ناسزاوار کس

نگیرد ز تو یاد فرزند تو

نه نزدیک خویشان و پیوند تو

ز میراث دشنام باشدت بهر

همه زهر شد پاسخ پای‌زهر

به یزدان گرای و سخن زو فزای

که اویست روزی ده و رهنمای

درود تو بر گور پیغمبرش

که صلوات تاجست بر منبرش

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:09 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

چو بر تخت بنشست شاه اردشیر

بشد پیش گاهش یکی مرد پیر

کجا نام آن پیر خراد بود

زبان و روانش پر از داد بود

چنین داد پاسخ که ای شهریار

انوشه بدی تا بود روزگار

همیشه بوی شاد و پیروزبخت

به تو شادمان کشور و تاج و تخت

به جایی رسیدی که مرغ و دده

زنند از پس و پیش تختت رده

بزرگ جهان از کران تا کران

سرافراز بر تاجور مهتران

که داند صفت کردن از داد تو

که داد و بزرگیست بنیاد تو

همان آفرین در فزایش کنیم

خدای جهان را نیایش کنیم

که ما زنده اندر زمان توایم

به هر کار نیکی گمان توایم

خریدار دیدار چهر ترا

همان خوب گفتار و مهر ترا

تو ایمن بوی کز تو ما ایمنیم

مبادا که پیمان تو بشکنیم

تو بستی ره بدسگالان ما

ز هند و ز چین و همالان ما

پراگنده شد غارت و جنگ و موش

نیاید همی جوش دشمن به گوش

بماناد این شاه تا جاودان

همیشه سر و کار با موبدان

نه کس چون تو دارد ز شاهان خرد

نه اندیشه از رای تو بگذرد

پیی برفگندی به ایران ز داد

که فرزند ما باشد از داد شاد

به جایی رسیدی هم‌اندر سخن

که نو شد ز رای تو مرد کهن

خردها فزون شد ز گفتار تو

جهان گشت روشن به دیدار تو

بدین انجمن هرک دارد نژاد

به تو شادمانند وز داد شاد

توی خلعت ایزدی بخت را

کلاه و کمر بستن و تخت را

بماناد این شاه با مهر و داد

ندارد جهان چون تو خسرو به یاد

جهان یکسر از رای وز فر تست

خنک آنک در سایهٔ پر تست

همیشه سر تخت جای تو باد

جهان زیر فرمان و رای تو باد

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:10 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

وزان پس پراگنده شد آگهی

که بیکار شد تخت شاهنشهی

به مرد اردشیر آن خردمند شاه

به شاپور بسپرد گنج و سپاه

خروشی برآمد ز هر مرز و بوم

ز قیدافه برداشتند باژ روم

چو آگاهی آمد به شاپور شاه

بیاراست کوس و درفش و سپاه

همی راند تا پیش التوینه

سپاهی سبک بی‌نیاز از بنه

سپاهی ز قیدافه آمد برون

که از گرد خورشید شد تیره‌گون

ز التوینه هم‌چنین لشکری

بیامد سپهدارشان مهتری

برانوش بد نام آن پهلوان

سواری سرافراز و روشن‌روان

کجا بود بر قیصران ارجمند

کمند افگنی نامداری بلند

چو برخاست آواز کوس از دو روی

ز قلب اندر آمد گو نامجوی

وزین سو بشد نامدرای دلیر

کجا نام او بود گرزسپ شیر

برآمد ز هر دو سپه کوس و غو

بجنبید در قلبگه شاه نو

ز بس نالهٔ بوق و هندی درای

همی چرخ و ماه‌اندر آمد ز جای

تبیره ببستند بر پشت پیل

همی‌بر شد آوازشان بر دو میل

زمین جنب جنبان شد و پر ز گرد

چو آتش درخشان سنان نبرد

روانی کجا با خرد بود جفت

ستاره همی بارد از چرخ گفت

برانوش جنگی به قلب اندرون

گرفتار شد با دلی پر ز خون

وزان رومیان کشته شد سه هزار

بالتوینه در صف کارزار

هزار و دو سیصد گرفتار شد

دل جنگیان پر ز تیمار شد

فرستاد قیصر یکی یادگیر

به نزدیک شاپور شاه اردشیر

که چندین تو از بهر دینار خون

بریزی تو با داور رهنمون

چه گویی چو پرسند روز شمار

چه پوزش کنی پیش پروردگار

فرستیم باژی چنان هم که بود

برین نیز دردی نباید فزود

همان نیز با باژ فرمان کنیم

ز خویشان فراوان گروگان کنیم

ز التوینه بازگردی رواست

فرستیم با باژ هرچت هواست

همی بود شاپور تا باژ و ساو

فرستاد قیصر ده انبان گاو

غلام و پرستار رومی هزار

گرانمایه دیبا نه اندر شمار

بالتوینه در ببد روز هفت

ز روم اندر آمد به اهواز رفت

یکی شارستان نام شاپور گرد

برآورد و پرداخت در روز ارد

همی برد سالار زان شهر رنج

بپردخت بسیار با رنج گنج

یکی شارستان بود آباد بوم

بپردخت بهر اسیران روم

در خوزیان دارد این بوم و بر

که دارند هرکس بروبر گذر

به پارس اندرون شارستان بلند

برآورد پاکیزه و سودمند

یکی شارستان کرد در سیستان

در آنجای بسیار خرماستان

که یک نیم او کرده بود اردشیر

دگر نیم شاپور گرد و دلیر

کهن دژ به شهر نشاپور کرد

که گویند با داد شاپور کرد

همی برد هر سو برانوش را

بدو داشتی در سخن گوش را

یکی رود بد پهن در شوشتر

که ماهی نکردی بروبر گذر

برانوش را گفت گر هندسی

پلی ساز آنجا چنانچون رسی

که ما بازگردیم و آن پل به جای

بماند به دانایی رهنمای

به رش کرده بالای این پل هزار

بخواهی ز گنج آنچ آید به کار

تو از دانشی فیلسوفان روم

فراز آر چندی بران مرز و بوم

چو این پل برآید سوی خان خویش

برو تازیان باش مهمان خویش

ابا شادمانی و با ایمنی

ز بد دور وز دست اهریمنی

به تدبیر آن پل باستاد مرد

فراز آوریدش بران کارکرد

بپردخت شاپور گنجی بران

که زان باشد آسانی مردمان

چو شد شه برانوش کرد آن تمام

پلی کرد بالا هزارانش گام

چو شد پل تمام او ز ششتر برفت

سوی خان خود روی بنهاد تفت

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:10 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

سر گاه و دیهیم شاه اورمزد

بیارایم اکنون چو ماه اورمزد

ز شاهی برو هیچ تاوان نبود

ازان بد که عهدش فراوان نبود

چو بنشست شاه اورمزد بزرگ

به آبشخور آمد همی میش و گرگ

چنین گفت کای نامور بخردان

جهان گشته و کار دیده ردان

بکوشیم تا نیکی آریم و داد

خنک آنک پند پدر کرد یاد

چو یزدان نیکی‌دهش نیکوی

بما داد و تاج سر خسروی

به نیکی کنم ویژه انبازتان

نخواهم که بی من بود رازتان

بدانید کان کو منی فش بود

بر مهتران سخت ناخوش بود

ستیره بود مرد را پیش رو

بماند نیازش همه ساله نو

همان رشک شمشیر نادان بود

همیشه برو بخت خندان بود

دگر هرک دارد ز هر کار ننگ

بود زندگانی و روزیش تنگ

در آز باشد دل سفله مرد

بر سفلگان تا توانی مگرد

هرانکس که دانش نیابی برش

مکن ره‌گذر تازید بر درش

به مرد خردمند و فرهنگ و رای

بود جاودان تخت شاهی به پای

دلت زنده باشد به فرهنگ و هوش

به بد در جهان تا توانی مکوش

خرد همچو آبست و دانش زمین

بدان کاین جدا و آن جدا نیست زین

دل شاه کز مهر دوری گرفت

اگر بازگردد نباشد شگفت

هرانکس که باشد مرا زیردست

همه شادمان باد و یزدان‌پرست

به خشنودی کردگار جهان

خرد یار باد آشکار و نهان

خردمند گر مردم پارسا

چو جایی سخن راند از پادشا

همه سخته باید که راند سخن

که گفتار نیکو نگردد کهن

نباید که گویی به جز نیکوی

وگر بد سراید نگر نشنوی

ببیند دل پادشا راز تو

همان بشنود گوش آواز تو

چه گفت آن سخن‌گوی پاسخ نیوش

که دیوار دارد به گفتار گوش

همه انجمن خواندند آفرین

بران شاه بینادل و پاک‌دین

پراگنده گشت آن بزرگ انجمن

همه شاد زان سرو سایه فگن

همان رسم شاپور شاه اردشیر

همی داشت آن شاه دانش‌پذیر

جهانی سراسر بدو گشت شاد

چه نیکو بود شاه با بخش و داد

همی راند با شرم و با داد کار

چنین تا برآمد برین روزگار

بگسترد کافور بر جای مشک

گل و ارغوان شد به پالیز خشک

سهی سرو او گشت همچون کمان

نه آن بود کان شاه را بدگمان

نبود از جهان شاد بس روزگار

سرآمد بران دادگر شهریار

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:11 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

چو شاپور بنشست بر تخت داد

کلاه دلفروز بر سر نهاد

شدند انجمن پیش او بخردان

بزرگان فرزانه و موبدان

چنین گفت کای نامدار انجمن

بزرگان پردانش و رای‌زن

منم پاک فرزند شاه اردشیر

سرایندهٔ دانش و یادگیر

همه گوش دارید فرمان من

مگردید یکسر ز پیمان من

وزین هرچ گویم پژوهش کنید

وگر خام گویم نکوهش کنید

چو من دیدم اکنون به سود و زیان

دو بخشش نهاده شد اندر میان

یکی پادشا پاسبان جهان

نگهبان گنج کهان و مهان

وگر شاه با داد و فرخ پیست

خرد بی‌گمان پاسبان ویست

خرد پاسبان باشد و نیک‌خواه

سرش برگذارد ز ابر سیاه

همه جستنش داد و دانش بود

ز دانش روانش به رامش بود

دگر آنک او بزمون خرد

بکوشد بمه ردی و گرد آورد

به دانش ز یزدان شناسد سپاس

خنک مرد دانا و یزدان‌شناس

به شاهی خردمند باشد سزا

به جای خرد زر شود بی‌بها

توانگر شود هرک خشنود گشت

دل آرزو خانهٔ دود گشت

کرا آرزو بیش تیمار بیش

بکوش ونیوش و منه آز پیش

به آسایش و نیک‌نامی گرای

گریزان شو از مرد ناپاک رای

به چیز کسان دست یازد کسی

که فرهنگ بهرش نباشد بسی

مرا بر شما زان فزونست مهر

که اختر نماید همی بر سپهر

همان رسم شاه بلند اردشیر

بجای آورم با شما ناگزیر

ز دهقان نخواهم جز از سی یکی

درم تا به لشکر دهم اندکی

مرا خوبی و گنج آباد هست

دلیری و مردی و بنیاد هست

ز چیز کسان بی‌نیازیم نیز

که دشمن شود مردم از بهر چیز

بر ما شما را گشتاده‌ست راه

به مهریم با مردم نیک‌خواه

بهر سو فرستیم کارآگهان

بجوییم بیدار کار جهان

نخواهیم هرگز به جز آفرین

که بر ما کنند از جهان‌آفرین

مهان و کهان پاک برخاستند

زبان را به خوبی بیاراستند

به شاپور بر آفرین خواندند

زبرجد به تاجش برافشاندند

همی تازه شد رسم شاه اردشیر

بدو شاد گشتند برنا و پیر

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:11 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

چو دانست کز مرگ نتوان گریخت

بسی آب خونین ز دیده بریخت

بگسترد فرش اندر ایوان خویش

بفرمود کامدش بهرام پیش

بدو گفت کای پاک‌زاده پسر

به مردی و دانش برآورده سر

به من پادشاهی نهادست روی

که رنگ رخم کرد همرنگ موی

خم آورد بالای سرو سهی

گل سرخ را داد رنگ بهی

چو روز تو آمد جهاندار باش

خردمند باش و بی‌آزار باش

نگر تا نپیچی سر از دادخواه

نبخشی ستمکارگان را گناه

زبان را مگردان به گرد دروغ

چو خواهی که تاج از تو گیرد فروغ

روانت خرد باد و دستور شرم

سخن گفتن خوب و آواز نرم

خداوند پیروز یار تو باد

دل زیردستان شکار تو باد

بنه کینه و دور باش از هوا

مبادا هوا بر تو فرمانرا

سخن چین و بی‌دانش و چاره‌گر

نباید که یابد به پیشت گذر

ز نادان نیابی جز از بتری

نگر سوی بی‌دانشان ننگری

چنان دان که بی‌شرم و بسیارگوی

نبیند به نزد کسی آب‌روی

خرد را مه و خشم را بنده‌دار

مشو تیز با مرد پرهیزگار

نگر تا نگردد به گرد تو آز

که آز آورد خشم و بیم و نیاز

همه بردباری کن و راستی

جدا کن ز دل کژی و کاستی

بپرهیز تا بد نگرددت نام

که بدنام گیتی نبیند به کام

ز راه خرد ایچ گونه متاب

پشیمانی آرد دلت را شتاب

درنگ آورد راستیها پدید

ز راه خرد سر نباید کشید

سر بردباران نیاید به خشم

ز نابودنیها بخوابند چشم

وگر بردباری ز حد بگذرد

دلاور گمانی به سستی برد

هرانکس که باشد خداوند گاه

میانجی خرد را کند بر دو راه

نه سستی نه تیزی به کاراندرون

خرد باد جان ترا رهنمون

نگه دار تا مردم عیب‌جوی

نجوید به نزدیک تو آب‌روی

ز دشمن مکن دوستی خواستار

وگر چند خواند ترا شهریار

درختی بود سبز و بارش کبست

وگر پای گیری سر آید به دست

اگر در فرازی و گر در نشیب

نباید نهادن سر اندر فریب

به دل نیز اندیشهٔ بد مدار

بداندیش را بد بود روزگار

سپهبد کجا گشت پیمان‌شکن

بخندد بدو نامدار انجمن

خردگیر کرایش جان تست

نگهدار گفتار و پیمان تست

هم آرایش تاج و گنج و سپاه

نمایندهٔ گردش هور و ماه

نگر تا نسازی ز بازوی گنج

که بر تو سرآید سرای سپنج

مزن رای جز با خردمند مرد

از آیین شاهان پیشی مگرد

به لشکر بترسان بداندیش را

به ژرفی نگه کن پس و پیش را

ستاینده‌ای کو ز بهر هوا

ستاید کسی را همی ناسزا

شکست تو جوید همی زان سخن

ممان تا به پیش تو گردد کهن

کسی کش ستایش بیاید به کار

تو او را ز گیتی به مردم مدار

که یزدان ستایش نخواهد همی

نکوهیده را دل بکاهد می

هرانکس که او از گنهکار چشم

بخوابید و آسان فرو برد خشم

فزونیش هر روز افزون شود

شتاب آورد دل پر از خون شود

هرانکس که با آب دریا نبرد

بجوید نباشد خردمند مرد

کمان دار دل را زبانت چو تیر

تو این گفته‌های من آسان مگیر

گشاد پرت باشد و دست راست

نشانه بنه زان نشان کت هواست

زبان و خرد با دلت راست کن

همی ران ازان سان که خواهی سخن

هرانکس که اندر سرش مغز بود

همه رای و گفتار او نغز بود

هرانگه که باشی تو با رای‌زن

سخنها بیارای بی‌انجمن

گرت رای با آزمایش بود

همه روزت اندر فزایش بود

شود جانت از دشمن آژیرتر

دل و مغز و رایت جهانگیرتر

کسی را کجا پیش رو شد هوا

چنان دان که رایش نگیرد نوا

اگر دوست یابد ترا تازه‌روی

بیفزاید این نام را رنگ و بوی

تو با دشمنت رو پر آژنگ دار

بداندیش را چهره بی‌رنگ دار

به ارزانیان بخش هرچت هواست

که گنج تو ارزانیان را سزاست

بکش جان و دل تا توانی ز رشک

که رشک آورد گرم و خونین سرشک

هرانگه که رشک آورد پادشا

نکوهش کند مردم پارسا

چو اندرز بنوشت فرخ دبیر

بیاورد و بنهاد پیش وزیر

جهاندار برزد یکی باد سرد

پس آن لعل رخسارگان کرد زرد

چو رنگین رخ تاجور تیره شد

ازان درد بهرام دل خیره شد

چهل روز بد سوکوار و نژند

پر از گرد و بیکار تخت بلند

چنین بود تا بود گردان سپهر

گهی پر ز درد و گهی پر ز مهر

تو گر باهشی مشمر او را به دوست

کجا دست یابد بدردت پوست

شب اورمزد آمد و ماه دی

ز گفتن بیاسای و بردار می

کنون کار دیهیم بهرام ساز

که در پادشاهی نماند دراز

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:11 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

چو بهرام در سوک بهرامشاه

چهل روز ننهاد بر سر کلاه

برفتند گردان بسیار هوش

پر از درد با ناله و با خروش

نشستند با او به سوک و به درد

دو رخ زرد و لبها شده لاژورد

وزان پس بشد موبد پاک‌رای

که گیرد مگر شاه بر گاه جای

به یک هفته با او بکوشید سخت

همی بود تا بر نشست او به تخت

چو بنشست بهرام بر تخت داد

برسم کیان تاج بر سر نهاد

نخست آفرین کرد بر کردگار

فروزندهٔ گردش روزگار

فزایندهٔ دانش و راستی

گزایندهٔ کژی و کاستی

خداوند کیوان و گردان سپهر

ز بنده نخواهد به جز داد و مهر

ازان پس چنین گفت کای بخردان

جهاندیده و پاک‌دل موبدان

شما هرک دارید دانش بزرگ

مباشید با شهریاران سترگ

به فرهنگ یازد کسی کش خرد

بود روشن و مردمی پرورد

سر مردمی بردباری بود

چو تندی کند تن به خواری بود

هرانکس که گشت ایمن او شاد شد

غم و رنج با ایمنی باد شد

توانگر تر آن کو دلی راد داشت

درم گرد کردن به دل باد داشت

اگر نیستت چیز لختی بورز

که بی‌چیز کس را ندارند ارز

مروت نیابد کرا چیز نیست

همان جاه نزد کسش نیز نیست

چو خشنود باشی تن‌آسان شوی

وگر آز ورزی هراسان شوی

نه کوشیدنی کان برآرد به رنج

روان را به پیچاند از آز گنج

ز کار زمانه میانه گزین

چو خواهی که یابی بداد آفرین

چو خشنود داری جهان را به داد

توانگر بمانی و از داد شاد

همه ایمنی باید و راستی

نباید به داد اندرون کاستی

چو شادی بکاهی بکاهد روان

خرد گردد اندر میان ناتوان

چو شد پادشاهیش بر سال بیست

یکی کم برو زندگانی گریست

شد آن تاجور شاه با خاک جفت

ز خرم جهان دخمه بودش نهفت

جهان را چنین است آیین و ساز

ندارد به مرگ از کسی چنگ باز

پسر بود او را یکی شادکام

که بهرام بهرامیان داشت نام

بیامد نشست از بر تخت شاد

کلاه کیانی به سر بر نهاد

کنون کار بهرام بهرامیان

بگویم تو بشنو به جان و روان

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:11 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

چو بر گاه رفت اورمزد بزرگ

ز نخچیر کوتاه شد چنگ گرگ

جهان را همی داشت با ایمنی

نهان گشت کردار آهرمنی

نخست آفرین کرد بر کردگار

توانا و دانا و پروردگار

شب و روز و گردان سپهر آفرید

چو بهرام و کیوان و مهر آفرید

ازویست پیروزی و فرهی

دل و داد و دیهیم شاهنشهی

همیشه دل ما پر از داد باد

دل زیردستان به ما شاد باد

ستایش نیابد سر سفله مرد

بر سفلگان تا توانی مگرد

همان نیز با مرد بدخواه رای

اگر پندگیری به نیکی گرای

ز بخشش هرانکس که جوید سپاس

نخواندش بخشنده یزدان‌شناس

ستاننده گر ناسپاست نیز

سزد گر ندارد کس او را به چیز

هراسان بود مردم سخت‌کار

که او را نباشد کسی دوستدار

وگر سستی آرد به کار اندرون

نخواند ورا رای‌زن رهنمون

گر از کاهلان یار خواهی به کار

نباشی جهانجوی و مردم‌شمار

نگر خویشتن را نداری بزرگ

وگر گاه یابی نگردی سترگ

چو بدخو شود مرد درویش خوار

همی بیند آن از بد روزگار

همه‌ساله بیکار و نالان ز بخت

نه رای و نه دانش نه زیبای تخت

وگر بازگیرند ازو خواسته

شود جان و مغز و دلش کاسته

به بی چیزی و بدخویی یازد اوی

ندارد خرد گردن افرازد اوی

نه چیز و نه دانش نه رای و هنر

نه دین و نه خشنودی دادگر

شما را شب و روز فرخنده باد

بداندیش را جان پراگنده باد

برو مهتران آفرین ساختند

خود از سوک شاهان بپرداختند

چو نه سال بگذشت بر سر سپهر

گل زرد شد آن چو گلنار چهر

غمی شد ز مرگ آن سر تاجور

بمرد و به شاهی نبودش پسر

چنان نامور مرد شیرین‌سخن

به نوی بشد زین سرای کهن

چنین بود تا بود چرخ روان

توانا به هر کار و ما ناتوان

چهل روز سوکش همی داشتند

سر گاه او خوار بگذاشتند

به چندین زمان تخت بیکار بود

سر مهتران پر ز تیمار بود

نگه کرد موبد شبستان شاه

یکی لاله رخ دید تابان چو ماه

سر مژه چون خنجر کابلی

دو زلفش چو پیچان خط مغولی (؟)

مسلسل یک اندر دگر بافته

گره بر زده سرش برتافته

پری چهره را بچه اندر نهان

ازان خوب‌رخ شادمان شد جهان

چهل روزه شد رود و می خواستند

یکی تخت شاهی بیاراستند

به سر برش تاجی برآویختند

بران تاج زر و درم ریختند

چهل روز بگذشت بر خوب‌چهر

یکی کودک آمد چو تابنده مهر

ورا موبدش نام شاپور کرد

بران شادمانی یکی سور کرد

تو گفتی همی فره ایزدیست

برو سایهٔ رایت بخردیست

برفتند گردان زرین کمر

بیاویختند از برش تاج زر

چو آن خرد را سیر دادند شیر

نوشتند پس در میان حریر

چهل روزه را زیر آن تاج زر

نهادند بر تخت فرخ پدر

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:11 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

چو یک چند بگذشت بر شاه روز

فروزنده شد تاج گیتی فروز

ز غسانیان طایر شیردل

که دادی فلک را به شمشیر دل

سپاهی ز رومی و از قادسی

ز بحرین و از کرد وز پارسی

بیامد به پیرامن طیسفون

سپاهی ز اندازه بیش اندرون

به تاراج داد آن همه بوم و بر

کرا بود با او پی و پا و پر

ز پیوند نرسی یکی یادگار

کجا نوشه بد نام آن نوبهار

بیامد به ایوان آن ماه‌روی

همه طیسفون گشت پر گفت‌وگوی

ز ایوانش بردند و کردند اسیر

که دانا نبودند و دانش‌پذیر

چو یک سال نزدیک طایر بماند

ز اندیشگان دل به خون در نشاند

ز طایر یکی دختش آمد چو ماه

تو گفتی که نرسیست با تاج و گاه

پدر مالکه نام کردش چو دید

که دختش همی مملکت را سزید

چو شاپور را سال شد بیست و شش

مهی‌وش کیی گشت خورشیدفش

به دشت آمد و لشکرش را بدید

ده و دو هزار از یلان برگزید

ابا هر یکی بادپایی هیون

به پیش اندرون مرد صد رهنمون

هیون برنشستند و اسپان به دست

برفتند گردان خسروپرست

ازان پس ابا ویژگان برنشست

میان کیی تاختن را بببست

برفت از پس شاه غسانیان

سرافراز طایر هژبر ژیان

فراوان کس از لشکر او بکشت

چو طایر چنان دید بنمود پشت

برآمد خروشیدن داروگیر

ازیشان گرفتند چندی اسیر

که اندازهٔ آن ندانست کس

برفتند آن ماندگان زان سپس

حصاری شدند آن سپه در یمن

خروش آمد از کودک و مرد و زن

بیاورد شاپور چندان سپاه

که بر مور و بر پشه بربست راه

ورا با سپاهش به دژ در بیافت

در جنگ و راه گریزش نیافت

شب و روز یک ماهشان جنگ بود

سپه را به دژ بر علف تنگ بود

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:12 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

به شاهی برو آفرین خواندند

همه مهتران گوهر افشاندند

یکی موبدی بود شهرو به نام

خردمند و شایسته و شادکام

بیامد به کرسی زرین نشست

میان پیش او بندگی را ببست

جهان را همی داشت با داد و رای

سپه را به هر نیک و بد رهنمای

پراگنده گنج و سپاه ورا

بیاراست ایوان و گاه ورا

چنین تا برآمد برین پنج سال

برافراخت آن کودک خرد یال

نشسته شبی شاه در طیسفون

خردمند موبد به پیش اندرون

بدانگه که خورشید برگشت زرد

پدید آمد آن چادر لاژورد

خروش آمد از راه اروندرود

به موبد چنین گفت هست این درود

چنین گفت موبد بران شاه خرد

که ای پاک‌دل نیک پی شاه گرد

کنون مرد بازاری و چاره جوی

ز کلبه سوی خانه بنهاد روی

چو بر دجله بر یکدگر بگذرند

چنین تنگ پل را به پی بسپرند

بترسد چنین هرکس از بیم کوس

چنین برخروشند چون زخم کوس

چنین گفت شاپور با موبدان

که ای پرهنر نامور بخردان

پلی دیگر اکنون بباید زدن

شدن را یکی راه باز آمدن

بدان تا چنین زیردستان ما

گر از لشکری در پرستان ما

به رفتن نباشند زین سان به رنج

درم داد باید فراوان ز گنج

همه موبدان شاد گشتند سخت

که سبز آمد آن نارسیده درخت

یکی پل بفرمود موبد دگر

به فرمان آن کودک تاجور

ازو شادمان شد دل مادرش

بیاورد فرهنگ جویان برش

به زودی به فرهنگ جایی رسید

کز آموزگاران سراندر کشید

چو بر هفت شد رسم میدان نهاد

هم‌آورد و هم رسم چوگان نهاد

بهشتم شد آیین تخت و کلاه

تو گفتی کمر بست بهرامشاه

تن خویش را از در فخر کرد

نشستنگه خود به اصطخر کرد

بر آیین فرخ نیاکان خویش

گزیده سرافراز و پاکان خویش

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:12 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

چو بنشست بهرام بهرامیان

ببست از پی داد و بخشش میان

به تاجش زبرجد برافشاندند

همی نام کرمان شهش خواندند

چنین گفت کز دادگر یک خدای

خرد بادمان بهره و داد و رای

سرای سپنجی نماند به کس

ترا نیکوی باد فریادرس

به نیکی گراییم و فرمان کنیم

به داد و دهش دل گروگان کنیم

که خوبی و زشتی ز ما یادگار

بماند تو جز تخم نیکی مکار

چو شد پادشاهیش بر چار ماه

برو زار بگریست تخت و کلاه

زمانه برین سان همی بگذرد

پیش مردم آزور بشمرد

می لعل پیش آور ای روزبه

چو شد سال گوینده بر شست و سه

چو بهرام دانست کامدش مرگ

نهنگی کجا بشکرد پیل و کرگ

جهان را به فرزند بسپرد و گفت

که با مهتران آفرین باد جفت

بنوش و بباز و بناز و ببخش

مکن روز بر تاج و بر تخت دخش

چو برگشت بهرام را روز و بخت

به نرسی سپرد آن زمان تاج و تخت

چنین است و این را بی‌اندازه دان

گزاف فلک هر زمان تازه دان

کنون کار نرسی بگویم همی

ز دل زنگ و زنگار شویم همی

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:12 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

ز خاور چو خورشید بنمود تاج

گل زرد شد بر زمین رنگ ساج

ز گنجور دستور بستد کلید

خورش خانه و خمهای نبید

بدژدر هرانکس که بد مهتری

وزان جنگیان رنج دیده سری

خورشها فرستاد و چندی نبید

هم از بویها نرگس و شنبلید

پرستندهٔ باده را پیش خواند

به خوبی سخنها فراوان براند

بدو گفت کامشب تویی باده‌ده

به طایر همه بادهٔ ساده ده

همان تا بدارند باده به دست

بدان تا بخسپند و گردند مست

بدو گفت ساقی که من بنده‌ام

به فرمان تو در جهان زنده‌ام

چو خورشید بر باختر گشت زرد

شب تیره گفتش که از راه برد

می خسروی خواست طایر به جام

نخستین ز غسانیان برد نام

چو بگذشت یک پاس از تیره شب

بیاسود طایر ز بانگ جلب

برفتند یکسر سوی خوابگاه

پرستندگان را بفرمود شاه

که با کس نگوید سخن جز براز

نهانی در دژ گشادند باز

بدان شاه شاپور خود چشم داشت

از آواز مستان به دل خشم داشت

چو شمع از در دژ بیفروخت گفت

که گشتیم با بخت بیدار جفت

مر آن ماه‌رخ را به پرده‌سرای

بفرمود تا خوب کردند جای

سپه را همه سر به سر گرد کرد

گزین کرد مردان ننگ و نبرد

به باره برآورد چندی سوار

هرانکس که بود از در کارزار

به دژ در شد و کشتن اندرگرفت

همه گنجهای کهن برگرفت

سپه بود با طایر اندر حصار

همه مست خفته فزون از هزار

دگر خفته آسیمه برخاستند

به هر جای جنگی بیاراستند

ازیشان کس از بیم ننمود پشت

بسی نامور شاه ایران بکشت

چو شد طایر اندر کف او اسیر

بیامد برهنه دوان ناگزیر

به چنگ وی آمد حصار و بنه

گرفتار شد مردم بدتنه

ببود آن شب و بامداد پگاه

چو خورشید بنمود زرین کلاه

یکی تخت پیروزه اندر حصار

به آیین نهادند و دادند بار

چو از بارپردخته شد شهریار

به نزدیک او شد گل نوبهار

ز یاقوت سرخ افسری بر سرش

درفشان ز زربفت چینی برش

بدانست کای جادوی کار اوست

بدو بد رسیدن ز کردار اوست

چنین گفت کای شاه آزاد مرد

نگه کن که که فرزند با من چه کرد

چنین گفت شاپور بدنام را

که از پرده چون دخت بهرام را

بیاری و رسوا کنی دوده را

برانگیزی آن کین آسوده را

به دژخیم فرمود تا گردنش

زند به آتش اندر بسوزد تنش

سر طایر از ننگ در خون کشید

دو کتف وی از پشت بیرون کشید

هرانکس کجا یافتی از عرب

نماندی که با کس گشادی دو لب

ز دو دست او دور کردی دو کفت

جهان ماند از کار او در شگفت

عرابی ذوالاکتاف کردش لقب

چو از مهره بگشاد کفت عرب

وزانجا یگه شد سوی پارس باز

جهانی همه برد پیشش نماز

برین نیز بگذشت چندی سپهر

وزان پس دگرگونه بنمود چهر

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:12 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

به شبگیر شاپور یل برنشست

همی رفت جوشان کمانی به دست

سیه جوشن خسروی در برش

درفشان درفش سیه بر سرش

ز دیوار دژ مالکه بنگرید

درفش و سر نامداران بدید

چو گل رنگ رخسار و چون مشک موی

به رنگ طبرخون گل مشک بوی

بشد خواب و آرام زان خوب چهر

بر دایه شد با دلی پر ز مهر

بدو گفت کین شاه خورشیدفش

که ایدر بیامد چنین کینه‌کش

بزرگی او چون نهان منست

جهان خوانمش کو جهان منست

پیامی ز من نزد شاپور بر

به رزم آمدست او ز من سور بر

بگویش که با تو ز یک گوهرم

هم از تخم نرسی کنداورم

همان نیز با کین نه هم گوشه‌ام

که خویش توام دختر نوشه‌ام

مرا گر بخواهی حصار آن تست

چو ایوان بیابی نگار آن تست

برین کار با دایه پیمان کنی

زبان در بزرگی گروگان کنی

بدو دایه گفت آنچ فرمان دهی

بگویم بیارمت زو آگهی

چو شب در زمین پادشاهی گرفت

ز دریا به دریا سپاهی گرفت

زمین تیره‌گون کوه چون نیل شد

ستاره به کردار قندیل شد

تو گویی که شمعست سیصدهزار

بیاویخته ز آسمان حصار

بشد دایه لرزان پر از ترس و بیم

ز طایر همی شد دلش بدو نیم

چو آمد به نزدیک پرده‌سرای

خرامید نزدیک آن پاک‌رای

بدو گفت اگر نزد شاهم بری

بیابی ز من تاج و انگشتری

هشیوار سالار بارش ببرد

ز دهلیز پرده بر شاه گرد

بیامد زمین را به مژگان برفت

سخن هرچ بشنید با شاه گفت

ز گفتار او شاد شد شهریار

بخندید و دینار دادش هزار

دو یاره یکی طوق و انگشتری

ز دیبای چینی و از بربری

چنین داد پاسخ که با ماه روی

به خوبی سخنها فراوان بگوی

بگویش که گفت او به خورشید و ماه

به زنار و زردشت و فرخ کلاه

که هر چیز کز من بخواهی همی

گر از پادشاهی بکاهی همی

ز من هیچ بد نشنود گوش تو

نجویم جدایی ز آغوش تو

خریدارم او را به تخت و کلاه

به فرمان یزدان و گنج و سپاه

چو بشنید پاسخ هم اندر زمان

ز پرده بیامد بر دژ دوان

شنیده بران سرو سیمین بگفت

که خورشید ناهید را گشت جفت

ز بالا و دیدار شاپور شاه

بگفت آنچ آمد به تابنده ماه

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:12 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

چنین تا برآمد برین چندگاه

به ایران پراگنده گشته سپاه

به روم آنک شاپور را داشتی

شب و روز تنهاش نگذاشتی

کنیزک نبودی ز شاپور شاد

ازان کش ز ایرانیان بد نژاد

شب و روز زان چرم گریان بدی

دل او ز شاپور بریان بدی

بدو گفت روزی که ای خوب روی

چه مردی مترس ایچ با من بگوی

که در چرم چو نازک اندام تو

همی بگسلد خواب و آرام تو

چو سروی بدی بر سرش گرد ماه

بران ماه کرسی ز مشک سیاه

کنون چنبری گشت بالای سرو

تن پیل وارت به کردار غرو

دل من همی بر تو بریان شود

دو چشمم شب و روز گریان شود

بدین سختی اندر چه جویی همی

که راز تو با من نگویی همی

بدو گفت شاپور کای خوب‌چهر

گرت هیچ بر من بجنبید مهر

به سوگند پیمانت خواهم یکی

کزان نگذری جاودان اندکی

نگویی به بدخواه راز مرا

کنی یاد درد و گداز مرا

بگویم ترا آنچ درخواستی

به گفتار پیدا کنم راستی

کنیزک به دادار سوگند خورد

به زنار شماس هفتاد گرد

به جان مسیحا و سوک صلیب

به دارای ایران گشته مصیب

که راز تو با کس نگویم ز بن

نجویم همی بتری زین سخن

همه راز شاپور با او بگفت

بماند آن سخن نیک و بد در نهفت

بدو گفت اکنون چو فرمان دهی

بدین راز من دل گروگان دهی

سر از بانوان برتر آید ترا

جهان زیر پای اندر آید ترا

به هنگام نان شیرگرم آوری

بپوشی سخن نرم نرم‌آوری

به شیر اندر آغارم این چرم خر

که این چرم گردد به گیتی سمر

پس از من بسی سالیان بگذرد

بگوید همی هرک دارد خرد

کنیزک همی خواستی شیر گرم

نهانی ز هرکس به آواز نرم

چو کشتی یکی جام برداشتی

بر آتش همی تیز بگذاشتی

به نزدیک شاپور بردی نهان

نگفتی نهان با کس اندر جهان

دو هفته سپهر اندرین گشته شد

به فرجام چرم خر آغشته شد

چو شاپور زان پوست آمد برون

همه دل پر از درد و تن پر ز خون

چنین گفت پس با کنیزک به راز

که ای پاک بینادل و نیک‌ساز

یکی چاره باید کنون ساختن

ز هر گونه اندیشه انداختن

که ما را گذر باشد از شهر روم

مباد آفرین بر چنین مرز و بوم

کنیزک بدو گفت فردا پگاه

شوند این بزرگان سوی جشنگاه

یکی جشن باشد به روم اندرون

که مرد و زن و کودک آید برون

چو کدبانو از شهر بیرون شود

بدان جشن خرم به هامون شود

شود جای خالی و من چاره‌جوی

بسازم نترسم ز پتیاره گوی

دو اسپ و دو گوپال و تیر و کمان

به پیش تو آرم به روشن روان

ببست اندر اندیشه دل را نخست

از آخر دو اسپ گرانمایه جست

همان تیغ و گوپال و برگستوان

همان جوشن و مغفر هندوان

به اندیشه دل را به جای آورید

خرد را بران رهنمای آورید

چو از باختر چشمه اندر کشید

شب آن چادر قار بر سر کشید

پراندیشه شد جان شاپور شاه

که فردا چه سازد کنیزک پگاه

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:12 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

ببود آن شب و خورد و گفت و شنید

سپیده چو از کوه سر بر کشید

چو زرین درفشی برآورد راغ

بر میهمان شد خداوند باغ

بدو گفت روز تو فرخنده باد

سرت برتر از بر بارنده باد

سزای تومان جایگاهی نبود

به آرام شایسته گاهی نبود

چو مهمان درویش باشی خورش

نیابی نه پوشیدن و پرورش

بدو گفت شاپور کای نیک‌بخت

من این خانه بگزیدم از تاج و تخت

یکی زند واست آر با بر سمت

به زمزم یکی پاسخی پرسمت

بیاورد هرچش بفرمود شاه

بیفزود نزدیک شه پایگاه

به زمزم بدو گفت برگوی راست

کجا موبد موبد اکنون کجاست

چنین داد پاسخ ورا باغبان

که ای پاک‌دل مرد شیرین‌زبان

دو چشمم ز جایی که دارم نشست

بدان خانهٔ موبدان موبه دست

نهانی به پالیزبان گفت شاه

که از مهتر ده گل مهره خواه

چو بشنید زو این سخن باغبان

گل و مشک و می خواست و آمد دمان

جهاندار بنهاد بر گل نگین

بدان باغبان داد و کرد آفرین

بدو گفت کین گل به موبد سپار

نگر تا چه گوید همه گوش دار

سپیده دمان مرد با مهر شاه

بر موبد موبد آمد پگاه

چو نزدیک درگاه موبد رسید

پراگنده گردان و در بسته دید

به آواز زان بارگه بار خواست

چو بگشاد در باغبان رفت راست

چو آمد به نزدیک موبد فراز

بدو مهر بنمود و بردش نماز

چو موبد نگه کرد و آن مهره دید

ز شادی دل رای‌زن بردمید

وزان پس بران نام چندی گریست

بدان باغبان گفت کاین مهر کیست

چنین داد پاسخ که ای نامدار

نشسته به خان منست این سوار

یکی ماه با وی چو سرو سهی

خردمند و با زیب و با فرهی

بدو گفت موبد که ای نامجوی

نشان که دارد به بالا و روی

بدو باغبان گفت هرکو بهار

بدیدست سرو از لب جویبار

دو بازو به کردار ران هیون

برش چون بر شیر و چهرش چو خون

همی رنگ شرم آید از مهر اوی

همی زیب تاج آید از چهر اوی

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  4:12 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها