پاسخ به:شاهنامه فردوسی
چو دانست کز مرگ نتوان گریخت
بسی آب خونین ز دیده بریخت
بگسترد فرش اندر ایوان خویش
به مردی و دانش برآورده سر
چو روز تو آمد جهاندار باش
نگر تا نپیچی سر از دادخواه
زبان را مگردان به گرد دروغ
چو خواهی که تاج از تو گیرد فروغ
روانت خرد باد و دستور شرم
بنه کینه و دور باش از هوا
سخن چین و بیدانش و چارهگر
نباید که یابد به پیشت گذر
چنان دان که بیشرم و بسیارگوی
خرد را مه و خشم را بندهدار
نگر تا نگردد به گرد تو آز
که آز آورد خشم و بیم و نیاز
که بدنام گیتی نبیند به کام
هرانکس که باشد خداوند گاه
میانجی خرد را کند بر دو راه
نه سستی نه تیزی به کاراندرون
درختی بود سبز و بارش کبست
وگر پای گیری سر آید به دست
اگر در فرازی و گر در نشیب
به دل نیز اندیشهٔ بد مدار
هم آرایش تاج و گنج و سپاه
به لشکر بترسان بداندیش را
به ژرفی نگه کن پس و پیش را
ممان تا به پیش تو گردد کهن
کسی کش ستایش بیاید به کار
تو او را ز گیتی به مردم مدار
که یزدان ستایش نخواهد همی
هرانکس که او از گنهکار چشم
بخوابید و آسان فرو برد خشم
شتاب آورد دل پر از خون شود
هرانکس که با آب دریا نبرد
کمان دار دل را زبانت چو تیر
تو این گفتههای من آسان مگیر
نشانه بنه زان نشان کت هواست
زبان و خرد با دلت راست کن
همی ران ازان سان که خواهی سخن
هرانکس که اندر سرش مغز بود
همه رای و گفتار او نغز بود
هرانگه که باشی تو با رایزن
دل و مغز و رایت جهانگیرتر
چنان دان که رایش نگیرد نوا
اگر دوست یابد ترا تازهروی
بیفزاید این نام را رنگ و بوی
تو با دشمنت رو پر آژنگ دار
بداندیش را چهره بیرنگ دار
به ارزانیان بخش هرچت هواست
که گنج تو ارزانیان را سزاست
بکش جان و دل تا توانی ز رشک
که رشک آورد گرم و خونین سرشک
پس آن لعل رخسارگان کرد زرد
چو رنگین رخ تاجور تیره شد
ازان درد بهرام دل خیره شد
پر از گرد و بیکار تخت بلند
چنین بود تا بود گردان سپهر
گهی پر ز درد و گهی پر ز مهر
تو گر باهشی مشمر او را به دوست
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395 4:11 PM
تشکرات از این پست