0

شاهنامه فردوسی

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

گرانمایه جمشید فرزند او

کمر بست یکدل پر از پند او

برآمد برآن تخت فرخ پدر

به رسم کیان بر سرش تاج زر

کمر بست با فر شاهنشهی

جهان گشت سرتاسر او را رهی

زمانه بر آسود از داوری

به فرمان او دیو و مرغ و پری

جهان را فزوده بدو آبروی

فروزان شده تخت شاهی بدوی

منم گفت با فرهٔ ایزدی

همم شهریاری همم موبدی

بدان را ز بد دست کوته کنم

روان را سوی روشنی ره کنم

نخست آلت جنگ را دست برد

در نام جستن به گردان سپرد

به فر کیی نرم کرد آهنا

چو خود و زره کرد و چون جو شنا

چو خفتان و تیغ و چو برگستوان

همه کرد پیدا به روشن روان

بدین اندرون سال پنجاه رنج

ببرد و ازین چند بنهاد گنج

دگر پنجه اندیشهٔ جامه کرد

که پوشند هنگام ننگ و نبرد

ز کتان و ابریشم و موی قز

قصب کرد پرمایه دیبا و خز

بیاموختشان رشتن و تافتن

به تار اندرون پود را بافتن

چو شد بافته شستن و دوختن

گرفتند ازو یکسر آموختن

چو این کرده شد ساز دیگر نهاد

زمانه بدو شاد و او نیز شاد

ز هر انجمن پیشه‌ور گرد کرد

بدین اندرون نیز پنجاه خورد

گروهی که کاتوزیان خوانی‌اش

به رسم پرستندگان دانی‌اش

جدا کردشان از میان گروه

پرستنده را جایگه کرد کوه

بدان تا پرستش بود کارشان

نوان پیش روشن جهاندارشان

صفی بر دگر دست بنشاندند

همی نام نیساریان خواندند

کجا شیر مردان جنگ آورند

فروزندهٔ لشکر و کشورند

کزیشان بود تخت شاهی به جای

وزیشان بود نام مردی به پای

بسودی سه دیگر گره را شناس

کجا نیست از کس بریشان سپاس

بکارند و ورزند و خود بدروند

به گاه خورش سرزنش نشنوند

ز فرمان تن‌آزاده و ژنده‌پوش

ز آواز پیغاره آسوده گوش

تن آزاد و آباد گیتی بروی

بر آسوده از داور و گفتگوی

چه گفت آن سخن‌گوی آزاده مرد

که آزاده را کاهلی بنده کرد

چهارم که خوانند اهتو خوشی

همان دست‌ورزان اباسرکشی

کجا کارشان همگنان پیشه بود

روانشان همیشه پراندیشه بود

بدین اندرون سال پنجاه نیز

بخورد و بورزید و بخشید چیز

ازین هر یکی را یکی پایگاه

سزاوار بگزید و بنمود راه

که تا هر کس اندازهٔ خویش را

ببیند بداند کم و بیش را

بفرمود پس دیو ناپاک را

به آب اندر آمیختن خاک را

هرانچ از گل آمد چو بشناختند

سبک خشک را کالبد ساختند

به سنگ و به گچ دیو دیوار کرد

نخست از برش هندسی کار کرد

چو گرمابه و کاخهای بلند

چو ایوان که باشد پناه از گزند

ز خارا گهر جست یک روزگار

همی کرد ازو روشنی خواستار

به چنگ آمدش چندگونه گهر

چو یاقوت و بیجاده و سیم و زر

ز خارا به افسون برون آورید

شد آراسته بندها را کلید

دگر بویهای خوش آورد باز

که دارند مردم به بویش نیاز

چو بان و چو کافور و چون مشک ناب

چو عود و چو عنبر چو روشن گلاب

پزشکی و درمان هر دردمند

در تندرستی و راه گزند

همان رازها کرد نیز آشکار

جهان را نیامد چنو خواستار

گذر کرد ازان پس به کشتی برآب

ز کشور به کشور گرفتی شتاب

چنین سال پنجه برنجید نیز

ندید از هنر بر خرد بسته چیز

همه کردنیها چو آمد به جای

ز جای مهی برتر آورد پای

به فر کیانی یکی تخت ساخت

چه مایه بدو گوهر اندر نشاخت

که چون خواستی دیو برداشتی

ز هامون به گردون برافراشتی

چو خورشید تابان میان هوا

نشسته برو شاه فرمانروا

جهان انجمن شد بر آن تخت او

شگفتی فرومانده از بخت او

به جمشید بر گوهر افشاندند

مران روز را روز نو خواندند

سر سال نو هرمز فرودین

برآسوده از رنج روی زمین

بزرگان به شادی بیاراستند

می و جام و رامشگران خواستند

چنین جشن فرخ ازان روزگار

به ما ماند ازان خسروان یادگار

چنین سال سیصد همی رفت کار

ندیدند مرگ اندران روزگار

ز رنج و ز بدشان نبد آگهی

میان بسته دیوان بسان رهی

به فرمان مردم نهاده دو گوش

ز رامش جهان پر ز آوای نوش

چنین تا بر آمد برین روزگار

ندیدند جز خوبی از کردگار

جهان سربه‌سر گشت او را رهی

نشسته جهاندار با فرهی

یکایک به تخت مهی بنگرید

به گیتی جز از خویشتن را ندید

منی کرد آن شاه یزدان شناس

ز یزدان بپیچید و شد ناسپاس

گرانمایگان را ز لشگر بخواند

چه مایه سخن پیش ایشان براند

چنین گفت با سالخورده مهان

که جز خویشتن را ندانم جهان

هنر در جهان از من آمد پدید

چو من نامور تخت شاهی ندید

جهان را به خوبی من آراستم

چنانست گیتی کجا خواستم

خور و خواب و آرامتان از منست

همان کوشش و کامتان از منست

بزرگی و دیهیم شاهی مراست

که گوید که جز من کسی پادشاست

همه موبدان سرفگنده نگون

چرا کس نیارست گفتن نه چون

چو این گفته شد فر یزدان از وی

بگشت و جهان شد پر از گفت‌وگوی

منی چون بپیوست با کردگار

شکست اندر آورد و برگشت کار

چه گفت آن سخن‌گوی با فر و هوش

چو خسرو شوی بندگی را بکوش

به یزدان هر آنکس که شد ناسپاس

به دلش اندر آید ز هر سو هراس

به جمشید بر تیره‌گون گشت روز

همی کاست آن فر گیتی‌فروز

 
 
 
جمعه 10 اردیبهشت 1395  8:28 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

یکی مرد بود اندر آن روزگار

ز دشت سواران نیزه گذار

گرانمایه هم شاه و هم نیک مرد

ز ترس جهاندار با باد سرد

که مرداس نام گرانمایه بود

به داد و دهش برترین پایه بود

مراو را ز دوشیدنی چارپای

ز هر یک هزار آمدندی به جای

همان گاو دوشابه فرمانبری

همان تازی اسب گزیده مری

بز و میش بد شیرور همچنین

به دوشیزگان داده بد پاکدین

به شیر آن کسی را که بودی نیاز

بدان خواسته دست بردی فراز

پسر بد مراین پاکدل را یکی

کش از مهر بهره نبود اندکی

جهانجوی را نام ضحاک بود

دلیر و سبکسار و ناپاک بود

کجا بیور اسپش همی خواندند

چنین نام بر پهلوی راندند

کجا بیور از پهلوانی شمار

بود بر زبان دری ده‌هزار

ز اسپان تازی به زرین ستام

ورا بود بیور که بردند نام

شب و روز بودی دو بهره به زین

ز روی بزرگی نه از روی کین

چنان بد که ابلیس روزی پگاه

بیامد بسان یکی نیکخواه

دل مهتر از راه نیکی ببرد

جوان گوش گفتار او را سپرد

بدو گفت پیمانت خواهم نخست

پس آنگه سخن برگشایم درست

جوان نیکدل گشت فرمانش کرد

چنان چون بفرمود سوگند خورد

که راز تو با کس نگویم ز بن

ز تو بشنوم هر چه گویی سخن

بدو گفت جز تو کسی کدخدای

چه باید همی با تو اندر سرای

چه باید پدرکش پسر چون تو بود

یکی پندت را من بیاید شنود

زمانه برین خواجهٔ سالخورد

همی دیر ماند تو اندر نورد

بگیر این سر مایه‌ور جاه او

ترا زیبد اندر جهان گاه او

برین گفتهٔ من چو داری وفا

جهاندار باشی یکی پادشا

چو ضحاک بشنید اندیشه کرد

ز خون پدر شد دلش پر ز درد

به ابلیس گفت این سزاوار نیست

دگرگوی کین از در کار نیست

بدوگفت گر بگذری زین سخن

بتابی ز سوگند و پیمان من

بماند به گردنت سوگند و بند

شوی خوار و ماند پدرت ارجمند

سر مرد تازی به دام آورید

چنان شد که فرمان او برگزید

بپرسید کین چاره با من بگوی

نتابم ز رای تو من هیچ روی

بدو گفت من چاره سازم ترا

به خورشید سر برفرازم ترا

مر آن پادشا را در اندر سرای

یکی بوستان بود بس دلگشای

گرانمایه شبگیر برخاستی

ز بهر پرستش بیاراستی

سر و تن بشستی نهفته به باغ

پرستنده با او ببردی چراغ

بیاورد وارونه ابلیس بند

یکی ژرف چاهی به ره بر بکند

پس ابلیس وارونه آن ژرف چاه

به خاشاک پوشید و بسترد راه

سر تازیان مهتر نامجوی

شب آمد سوی باغ بنهاد روی

به چاه اندر افتاد و بشکست پست

شد آن نیکدل مرد یزدان‌پرست

به هر نیک و بد شاه آزاد مرد

به فرزند بر نازده باد سرد

همی پروریدش به ناز و به رنج

بدو بود شاد و بدو داد گنج

چنان بدگهر شوخ فرزند او

بگشت از ره داد و پیوند او

به خون پدر گشت همداستان

ز دانا شنیدم من این داستان

که فرزند بد گر شود نره شیر

به خون پدر هم نباشد دلیر

مگر در نهانش سخن دیگرست

پژوهنده را راز با مادرست

فرومایه ضحاک بیدادگر

بدین چاره بگرفت جای پدر

به سر برنهاد افسر تازیان

بریشان ببخشید سود و زیان

 
 
 
جمعه 10 اردیبهشت 1395  8:28 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

پسر بد مراو را یکی هوشمند

گرانمایه طهمورث دیوبند

بیامد به تخت پدر بر نشست

به شاهی کمر برمیان بر ببست

همه موبدان را ز لشکر بخواند

به خوبی چه مایه سخنها براند

چنین گفت کامروز تخت و کلاه

مرا زیبد این تاج و گنج و سپاه

جهان از بدیها بشویم به رای

پس آنگه کنم درگهی گرد پای

ز هر جای کوته کنم دست دیو

که من بود خواهم جهان را خدیو

هر آن چیز کاندر جهان سودمند

کنم آشکارا گشایم ز بند

پس از پشت میش و بره پشم و موی

برید و به رشتن نهادند روی

به کوشش ازو کرد پوشش به رای

به گستردنی بد هم او رهنمای

ز پویندگان هر چه بد تیزرو

خورش کردشان سبزه و کاه و جو

رمنده ددان را همه بنگرید

سیه گوش و یوز از میان برگزید

به چاره بیاوردش از دشت و کوه

به بند آمدند آنکه بد زان گروه

ز مرغان مر آن را که بد نیک تاز

چو باز و چو شاهین گردن فراز

بیاورد و آموختن‌شان گرفت

جهانی بدو مانده اندر شگفت

چو این کرده شد ماکیان و خروس

کجا بر خروشد گه زخم کوس

بیاورد و یکسر به مردم کشید

نهفته همه سودمندش گزید

بفرمودشان تا نوازند گرم

نخوانندشان جز به آواز نرم

چنین گفت کاین را ستایش کنید

جهان آفرین را نیایش کنید

که او دادمان بر ددان دستگاه

ستایش مراو را که بنمود راه

مر او را یکی پاک دستور بود

که رایش ز کردار بد دور بود

خنیده به هر جای شهرسپ نام

نزد جز به نیکی به هر جای گام

همه روزه بسته ز خوردن دو لب

به پیش جهاندار برپای شب

چنان بر دل هر کسی بود دوست

نماز شب و روزه آیین اوست

سر مایه بد اختر شاه را

در بسته بد جان بدخواه را

همه راه نیکی نمودی به شاه

همه راستی خواستی پایگاه

چنان شاه پالوده گشت از بدی

که تابید ازو فرهٔ ایزدی

برفت اهرمن را به افسون ببست

چو بر تیزرو بارگی برنشست

زمان تا زمان زینش برساختی

همی گرد گیتیش برتاختی

چو دیوان بدیدند کردار او

کشیدند گردن ز گفتار او

شدند انجمن دیو بسیار مر

که پردخته مانند ازو تاج و فر

چو طهمورث آگه شد از کارشان

برآشفت و بشکست بازارشان

به فر جهاندار بستش میان

به گردن برآورد گرز گران

همه نره دیوان و افسونگران

برفتند جادو سپاهی گران

دمنده سیه دیوشان پیشرو

همی به آسمان برکشیدند غو

جهاندار طهمورث بافرین

بیامد کمربستهٔ جنگ و کین

یکایک بیاراست با دیو چنگ

نبد جنگشان را فراوان درنگ

ازیشان دو بهره به افسون ببست

دگرشان به گرز گران کرد پست

کشیدندشان خسته و بسته خوار

به جان خواستند آن زمان زینهار

که ما را مکش تا یکی نو هنر

بیاموزی از ما کت آید به بر

کی نامور دادشان زینهار

بدان تا نهانی کنند آشکار

چو آزاد گشتند از بند او

بجستند ناچار پیوند او

نبشتن به خسرو بیاموختند

دلش را به دانش برافروختند

نبشتن یکی نه که نزدیک سی

چه رومی چه تازی و چه پارسی

چه سغدی چه چینی و چه پهلوی

ز هر گونه‌ای کان همی بشنوی

جهاندار سی سال ازین بیشتر

چه گونه پدید آوریدی هنر

برفت و سرآمد برو روزگار

همه رنج او ماند ازو یادگار

 
 
 
جمعه 10 اردیبهشت 1395  8:28 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

چو ابلیس پیوسته دید آن سخن

یکی بند بد را نو افگند بن

بدو گفت گر سوی من تافتی

ز گیتی همه کام دل یافتی

اگر همچنین نیز پیمان کنی

نپیچی ز گفتار و فرمان کنی

جهان سربه‌سر پادشاهی تراست

دد و مردم و مرغ و ماهی تراست

چو این کرده شد ساز دیگر گرفت

یکی چاره کرد از شگفتی شگفت

جوانی برآراست از خویشتن

سخنگوی و بینادل و رایزن

همیدون به ضحاک بنهاد روی

نبودش به جز آفرین گفت و گوی

بدو گفت اگر شاه را در خورم

یکی نامور پاک خوالیگرم

چو بشنید ضحاک بنواختش

ز بهر خورش جایگه ساختش

کلید خورش خانهٔ پادشا

بدو داد دستور فرمانروا

فراوان نبود آن زمان پرورش

که کمتر بد از خوردنیها خورش

ز هر گوشت از مرغ و از چارپای

خورشگر بیاورد یک یک به جای

به خویش بپرورد برسان شیر

بدان تا کند پادشا را دلیر

سخن هر چه گویدش فرمان کند

به فرمان او دل گروگان کند

خورش زردهٔ خایه دادش نخست

بدان داشتش یک زمان تندرست

بخورد و برو آفرین کرد سخت

مزه یافت خواندش ورا نیکبخت

چنین گفت ابلیس نیرنگساز

که شادان زی ای شاه گردنفراز

که فردات ازان گونه سازم خورش

کزو باشدت سربه‌سر پرورش

برفت و همه شب سگالش گرفت

که فردا ز خوردن چه سازد شگفت

خورشها ز کبک و تذرو سپید

بسازید و آمد دلی پرامید

شه تازیان چون به نان دست برد

سر کم خرد مهر او را سپرد

سیم روز خوان را به مرغ و بره

بیاراستش گونه گون یکسره

به روز چهارم چو بنهاد خوان

خورش ساخت از پشت گاو جوان

بدو اندرون زعفران و گلاب

همان سالخورده می و مشک ناب

چو ضحاک دست اندر آورد و خورد

شگفت آمدش زان هشیوار مرد

بدو گفت بنگر که از آرزوی

چه خواهی بگو با من ای نیکخوی

خورشگر بدو گفت کای پادشا

همیشه بزی شاد و فرمانروا

مرا دل سراسر پر از مهر تست

همه توشهٔ جانم از چهرتست

یکی حاجتستم به نزدیک شاه

و گرچه مرا نیست این پایگاه

که فرمان دهد تا سر کتف اوی

ببوسم بدو بر نهم چشم و روی

چو ضحاک بشنید گفتار اوی

نهانی ندانست بازار اوی

بدو گفت دارم من این کام تو

بلندی بگیرد ازین نام تو

بفرمود تا دیو چون جفت او

همی بوسه داد از بر سفت او

ببوسید و شد بر زمین ناپدید

کس اندر جهان این شگفتی ندید

دو مار سیه از دو کتفش برست

عمی گشت و از هر سویی چاره جست

سرانجام ببرید هر دو ز کفت

سزد گر بمانی بدین در شگفت

چو شاخ درخت آن دو مار سیاه

برآمد دگر باره از کتف شاه

پزشکان فرزانه گرد آمدند

همه یک‌بهٔک داستانها زدند

ز هر گونه نیرنگها ساختند

مر آن درد را چاره نشناختند

بسان پزشکی پس ابلیس تفت

به فرزانگی نزد ضحاک رفت

بدو گفت کین بودنی کار بود

بمان تا چه گردد نباید درود

خورش ساز و آرامشان ده به خورد

نباید جزین چاره‌ای نیز کرد

به جز مغز مردم مده‌شان خورش

مگر خود بمیرند ازین پرورش

نگر تا که ابلیس ازین گفت‌وگوی

چه‌کردوچه خواست اندرین جستجوی

مگر تا یکی چاره سازد نهان

که پردخته گردد ز مردم جهان

 
 
 
جمعه 10 اردیبهشت 1395  8:29 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

سخن گوی دهقان چه گوید نخست

که نامی بزرگی به گیتی که جست

که بود آنکه دیهیم بر سر نهاد

ندارد کس آن روزگاران به یاد

مگر کز پدر یاد دارد پسر

بگوید ترا یک به یک در به در

که نام بزرگی که آورد پیش

کرا بود از آن برتران پایه بیش

پژوهندهٔ نامهٔ باستان

که از پهلوانان زند داستان

چنین گفت کآیین تخت و کلاه

کیومرث آورد و او بود شاه

چو آمد به برج حمل آفتاب

جهان گشت با فر و آیین و آب

بتابید ازآن سان ز برج بره

که گیتی جوان گشت ازآن یکسره

کیومرث شد بر جهان کدخدای

نخستین به کوه اندرون ساخت جای

سر بخت و تختش برآمد به کوه

پلنگینه پوشید خود با گروه

ازو اندر آمد همی پرورش

که پوشیدنی نو بد و نو خورش

به گیتی درون سال سی شاه بود

به خوبی چو خورشید بر گاه بود

همی تافت زو فر شاهنشهی

چو ماه دو هفته ز سرو سهی

دد و دام و هر جانور کش بدید

ز گیتی به نزدیک او آرمید

دوتا می‌شدندی بر تخت او

از آن بر شده فره و بخت او

به رسم نماز آمدندیش پیش

وزو برگرفتند آیین خویش

پسر بد مراورا یکی خوبروی

هنرمند و همچون پدر نامجوی

سیامک بدش نام و فرخنده بود

کیومرث را دل بدو زنده بود

به جانش بر از مهر گریان بدی

ز بیم جداییش بریان بدی

برآمد برین کار یک روزگار

فروزنده شد دولت شهریار

به گیتی نبودش کسی دشمنا

مگر بدکنش ریمن آهرمنا

به رشک اندر آهرمن بدسگال

همی رای زد تا ببالید بال

یکی بچه بودش چو گرگ سترگ

دلاور شده با سپاه بزرگ

جهان شد برآن دیوبچه سیاه

ز بخت سیامک وزآن پایگاه

سپه کرد و نزدیک او راه جست

همی تخت و دیهیم کی شاه جست

همی گفت با هر کسی رای خویش

جهان کرد یکسر پرآوای خویش

کیومرث زین خودکی آگاه بود

که تخت مهی را جز او شاه بود

یکایک بیامد خجسته سروش

بسان پری پلنگینه پوش

بگفتش ورا زین سخن دربه‌در

که دشمن چه سازد همی با پدر

سخن چون به گوش سیامک رسید

ز کردار بدخواه دیو پلید

دل شاه بچه برآمد به جوش

سپاه انجمن کرد و بگشاد گوش

بپوشید تن را به چرم پلنگ

که جوشن نبود و نه آیین جنگ

پذیره شدش دیو را جنگجوی

سپه را چو روی اندر آمد به روی

سیامک بیامد برهنه تنا

برآویخت با پور آهرمنا

بزد چنگ وارونه دیو سیاه

دوتا اندر آورد بالای شاه

فکند آن تن شاهزاده به خاک

به چنگال کردش کمرگاه چاک

سیامک به دست خروزان دیو

تبه گشت و ماند انجمن بی‌خدیو

چو آگه شد از مرگ فرزند شاه

ز تیمار گیتی برو شد سیاه

فرود آمد از تخت ویله کنان

زنان بر سر و موی و رخ را کنان

دو رخساره پر خون و دل سوگوار

دو دیده پر از نم چو ابر بهار

خروشی برآمد ز لشکر به زار

کشیدند صف بر در شهریار

همه جامه‌ها کرده پیروزه رنگ

دو چشم ابر خونین و رخ بادرنگ

دد و مرغ و نخچیر گشته گروه

برفتند ویله کنان سوی کوه

برفتند با سوگواری و درد

ز درگاه کی شاه برخاست گرد

نشستند سالی چنین سوگوار

پیام آمد از داور کردگار

درود آوریدش خجسته سروش

کزین بیش مخروش و بازآر هوش

سپه ساز و برکش به فرمان من

برآور یکی گرد از آن انجمن

از آن بد کنش دیو روی زمین

بپرداز و پردخته کن دل ز کین

کی نامور سر سوی آسمان

برآورد و بدخواست بر بدگمان

بر آن برترین نام یزدانش را

بخواند و بپالود مژگانش را

وزان پس به کین سیامک شتافت

شب و روز آرام و خفتن نیافت

 
 
 
جمعه 10 اردیبهشت 1395  8:29 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

از آن پس برآمد ز ایران خروش

پدید آمد از هر سویی جنگ و جوش

سیه گشت رخشنده روز سپید

گسستند پیوند از جمشید

برو تیره شد فرهٔ ایزدی

به کژی گرایید و نابخردی

پدید آمد از هر سویی خسروی

یکی نامجویی ز هر پهلوی

سپه کرده و جنگ را ساخته

دل از مهر جمشید پرداخته

یکایک ز ایران برآمد سپاه

سوی تازیان برگفتند راه

شنودند کانجا یکی مهترست

پر از هول شاه اژدها پیکرست

سواران ایران همه شاهجوی

نهادند یکسر به ضحاک روی

به شاهی برو آفرین خواندند

ورا شاه ایران زمین خواندند

کی اژدهافش بیامد چو باد

به ایران زمین تاج بر سر نهاد

از ایران و از تازیان لشکری

گزین کرد گرد از همه کشوری

سوی تخت جمشید بنهاد روی

چو انگشتری کرد گیتی بروی

چو جمشید را بخت شد کندرو

به تنگ اندر آمد جهاندار نو

برفت و بدو داد تخت و کلاه

بزرگی و دیهیم و گنج و سپاه

چو صدسالش اندر جهان کس ندید

برو نام شاهی و او ناپدید

صدم سال روزی به دریای چین

پدید آمد آن شاه ناپاک دین

نهان گشته بود از بد اژدها

نیامد به فرجام هم زو رها

چو ضحاکش آورد ناگه به چنگ

یکایک ندادش زمانی درنگ

به ارش سراسر به دو نیم کرد

جهان را ازو پاک بی‌بیم کرد

شد آن تخت شاهی و آن دستگاه

زمانه ربودش چو بیجاده کاه

ازو بیش بر تخت شاهی که بود

بران رنج بردن چه آمدش سود

گذشته برو سالیان هفتصد

پدید آوریده همه نیک و بد

چه باید همه زندگانی دراز

چو گیتی نخواهد گشادنت راز

همی پروراندت با شهد و نوش

جز آواز نرمت نیاید به گوش

یکایک چو گیتی که گسترد مهر

نخواهد نمودن به بد نیز چهر

بدو شاد باشی و نازی بدوی

همان راز دل را گشایی بدوی

یکی نغز بازی برون آورد

به دلت اندرون درد و خون آورد

دلم سیر شد زین سرای سپنج

خدایا مرا زود برهان ز رنج

 
 
 
جمعه 10 اردیبهشت 1395  8:29 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

جهان آفرین تا جهان آفرید

چنو مرزبانی نیامد پدید

چو خورشید بر چرخ بنمود تاج

زمین شد به کردار تابنده عاج

چه گویم که خورشید تابان که بود

کزو در جهان روشنایی فزود

ابوالقاسم آن شاه پیروزبخت

نهاد از بر تاج خورشید تخت

زخاور بیاراست تا باختر

پدید آمد از فر او کان زر

مرا اختر خفته بیدار گشت

به مغز اندر اندیشه بسیار گشت

بدانستم آمد زمان سخن

کنون نو شود روزگار کهن

بر اندیشهٔ شهریار زمین

بخفتم شبی لب پر از آفرین

دل من چو نور اندر آن تیره شب

نخفته گشاده دل و بسته لب

چنان دید روشن روانم به خواب

که رخشنده شمعی برآمد ز آب

همه روی گیتی شب لاژورد

از آن شمع گشتی چو یاقوت زرد

در و دشت برسان دیبا شدی

یکی تخت پیروزه پیدا شدی

نشسته برو شهریاری چو ماه

یکی تاج بر سر به جای کلاه

رده بر کشیده سپاهش دو میل

به دست چپش هفتصد ژنده پیل

یکی پاک دستور پیشش به پای

بداد و بدین شاه را رهنمای

مرا خیره گشتی سر از فر شاه

وزان ژنده پیلان و چندان سپاه

چو آن چهرهٔ خسروی دیدمی

ازان نامداران بپرسیدمی

که این چرخ و ماهست یا تاج و گاه

ستارست پیش اندرش یا سپاه

یکی گفت کاین شاه روم است و هند

ز قنوج تا پیش دریای سند

به ایران و توران ورا بنده‌اند

به رای و به فرمان او زنده‌اند

بیاراست روی زمین را به داد

بپردخت ازان تاج بر سر نهاد

جهاندار محمود شاه بزرگ

به آبشخور آرد همی میش و گرگ

ز کشمیر تا پیش دریای چین

برو شهریاران کنند آفرین

چو کودک لب از شیر مادر بشست

ز گهواره محمود گوید نخست

نپیچد کسی سر ز فرمان اوی

نیارد گذشتن ز پیمان اوی

تو نیز آفرین کن که گوینده‌ای

بدو نام جاوید جوینده‌ای

چو بیدار گشتم بجستم ز جای

چه مایه شب تیره بودم به پای

بر آن شهریار آفرین خواندم

نبودم درم جان برافشاندم

به دل گفتم این خواب را پاسخ است

که آواز او بر جهان فرخ است

برآن آفرین کو کند آفرین

بر آن بخت بیدار و فرخ زمین

ز فرش جهان شد چو باغ بهار

هوا پر ز ابر و زمین پرنگار

از ابر اندرآمد به هنگام نم

جهان شد به کردار باغ ارم

به ایران همه خوبی از داد اوست

کجا هست مردم همه یاد اوست

به بزم اندرون آسمان سخاست

به رزم اندرون تیز چنگ اژدهاست

به تن ژنده پیل و به جان جبرئیل

به کف ابر بهمن به دل رود نیل

سر بخت بدخواه با خشم اوی

چو دینار خوارست بر چشم اوی

نه کند آوری گیرد از باج و گنج

نه دل تیره دارد ز رزم و ز رنج

هر آنکس که دارد ز پروردگان

از آزاد و از نیکدل بردگان

شهنشاه را سربه‌سر دوستوار

به فرمان ببسته کمر استوار

نخستین برادرش کهتر به سال

که در مردمی کس ندارد همال

ز گیتی پرستندهٔ فر و نصر

زید شاد در سایهٔ شاه عصر

کسی کش پدر ناصرالدین بود

سر تخت او تاج پروین بود

و دیگر دلاور سپهدار طوس

که در جنگ بر شیر دارد فسوس

ببخشد درم هر چه یابد ز دهر

همی آفرین یابد از دهر بهر

به یزدان بود خلق را رهنمای

سر شاه خواهد که باشد به جای

جهان بی‌سر و تاج خسرو مباد

همیشه بماناد جاوید و شاد

همیشه تن آباد با تاج و تخت

ز درد و غم آزاد و پیروز بخت

کنون بازگردم به آغاز کار

سوی نامهٔ نامور شهریار

 
 
 
جمعه 10 اردیبهشت 1395  8:30 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

چو از دفتر این داستانها بسی

همی خواند خواننده بر هر کسی

جهان دل نهاده بدین داستان

همان بخردان نیز و هم راستان

جوانی بیامد گشاده زبان

سخن گفتن خوب و طبع روان

به شعر آرم این نامه را گفت من

ازو شادمان شد دل انجمن

جوانیش را خوی بد یار بود

ابا بد همیشه به پیکار بود

برو تاختن کرد ناگاه مرگ

نهادش به سر بر یکی تیره ترگ

بدان خوی بد جان شیرین بداد

نبد از جوانیش یک روز شاد

یکایک ازو بخت برگشته شد

به دست یکی بنده بر کشته شد

برفت او و این نامه ناگفته ماند

چنان بخت بیدار او خفته ماند

الهی عفو کن گناه ورا

بیفزای در حشر جاه ورا

 
 
 
جمعه 10 اردیبهشت 1395  8:30 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

چو ضحاک شد بر جهان شهریار

برو سالیان انجمن شد هزار

سراسر زمانه بدو گشت باز

برآمد برین روزگار دراز

نهان گشت کردار فرزانگان

پراگنده شد کام دیوانگان

هنر خوار شد جادویی ارجمند

نهان راستی آشکارا گزند

شده بر بدی دست دیوان دراز

به نیکی نرفتی سخن جز به راز

دو پاکیزه از خانهٔ جمشید

برون آوریدند لرزان چو بید

که جمشید را هر دو دختر بدند

سر بانوان را چو افسر بدند

ز پوشیده‌رویان یکی شهرناز

دگر پاکدامن به نام ارنواز

به ایوان ضحاک بردندشان

بران اژدهافشن سپردندشان

بپروردشان از ره جادویی

بیاموختشان کژی و بدخویی

ندانست جز کژی آموختن

جز از کشتن و غارت و سوختن

 
 
 
جمعه 10 اردیبهشت 1395  8:31 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

چنان بد که هر شب دو مرد جوان

چه کهتر چه از تخمهٔ پهلوان

خورشگر ببردی به ایوان شاه

همی ساختی راه درمان شاه

بکشتی و مغزش بپرداختی

مران اژدها را خورش ساختی

دو پاکیزه از گوهر پادشا

دو مرد گرانمایه و پارسا

یکی نام ارمایل پاکدین

دگر نام گرمایل پیشبین

چنان بد که بودند روزی به هم

سخن رفت هر گونه از بیش و کم

ز بیدادگر شاه و ز لشکرش

وزان رسمهای بد اندر خورش

یکی گفت ما را به خوالیگری

بباید بر شاه رفت آوری

وزان پس یکی چاره‌ای ساختن

ز هر گونه اندیشه انداختن

مگر زین دو تن را که ریزند خون

یکی را توان آوریدن برون

برفتند و خوالیگری ساختند

خورشها و اندازه بشناختند

خورش خانهٔ پادشاه جهان

گرفت آن دو بیدار دل در نهان

چو آمد به هنگام خون ریختن

به شیرین روان اندر آویختن

ازان روز بانان مردم‌کشان

گرفته دو مرد جوان راکشان

زنان پیش خوالیگران تاختند

ز بالا به روی اندر انداختند

پر از درد خوالیگران را جگر

پر از خون دو دیده پر از کینه سر

همی بنگرید این بدان آن بدین

ز کردار بیداد شاه زمین

از آن دو یکی را بپرداختند

جزین چاره‌ای نیز نشناختند

برون کرد مغز سر گوسفند

بیامیخت با مغز آن ارجمند

یکی را به جان داد زنهار و گفت

نگر تا بیاری سر اندر نهفت

نگر تا نباشی به آباد شهر

ترا از جهان دشت و کوهست بهر

به جای سرش زان سری بی‌بها

خورش ساختند از پی اژدها

ازین گونه هر ماهیان سی‌جوان

ازیشان همی یافتندی روان

چو گرد آمدی مرد ازیشان دویست

بران سان که نشناختندی که کیست

خورشگر بدیشان بزی چند و میش

سپردی و صحرا نهادند پیش

کنون کرد از آن تخمه داد نژاد

که ز آباد ناید به دل برش یاد

پس آیین ضحاک وارونه خوی

چنان بد که چون می‌بدش آرزوی

ز مردان جنگی یکی خواستی

به کشتی چو با دیو برخاستی

کجا نامور دختری خوبروی

به پرده درون بود بی‌گفت‌گوی

پرستنده کردیش بر پیش خویش

نه بر رسم دین و نه بر رسم کیش

 
 
 
جمعه 10 اردیبهشت 1395  8:31 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

چو از روزگارش چهل سال ماند

نگر تا بسر برش یزدان چه راند

در ایوان شاهی شبی دیر یاز

به خواب اندرون بود با ارنواز

چنان دید کز کاخ شاهنشهان

سه جنگی پدید آمدی ناگهان

دو مهتر یکی کهتر اندر میان

به بالای سرو و به فر کیان

کمر بستن و رفتن شاهوار

بچنگ اندرون گرزهٔ گاوسار

دمان پیش ضحاک رفتی به جنگ

نهادی به گردن برش پالهنگ

همی تاختی تا دماوند کوه

کشان و دوان از پس اندر گروه

بپیچید ضحاک بیدادگر

بدریدش از هول گفتی جگر

یکی بانگ برزد بخواب اندرون

که لرزان شد آن خانهٔ صدستون

بجستند خورشید رویان ز جای

از آن غلغل نامور کدخدای

چنین گفت ضحاک را ارنواز

که شاها چه بودت نگویی به راز

که خفته به آرام در خان خویش

برین سان بترسیدی از جان خویش

زمین هفت کشور به فرمان تست

دد و دام و مردم به پیمان تست

به خورشید رویان جهاندار گفت

که چونین شگفتی بشاید نهفت

که گر از من این داستان بشنوید

شودتان دل از جان من ناامید

به شاه گرانمایه گفت ارنواز

که بر ما بباید گشادنت راز

توانیم کردن مگر چاره‌ای

که بی‌چاره‌ای نیست پتیاره‌ای

سپهبد گشاد آن نهان از نهفت

همه خواب یک یک بدیشان بگفت

چنین گفت با نامور ماهروی

که مگذار این را ره چاره چوی

نگین زمانه سر تخت تست

جهان روشن از نامور بخت تست

تو داری جهان زیر انگشتری

دد و مردم و مرغ و دیو و پری

ز هر کشوری گرد کن مهتران

از اخترشناسان و افسونگران

سخن سربه سر موبدان را بگوی

پژوهش کن و راستی بازجوی

نگه کن که هوش تو بر دست کیست

ز مردم شمار ار ز دیو و پریست

چو دانسته شد چاره ساز آن زمان

به خیره مترس از بد بدگمان

شه پر منش را خوش آمد سخن

که آن سرو سیمین برافگند بن

جهان از شب تیره چون پر زاغ

هم آنگه سر از کوه برزد چراغ

تو گفتی که بر گنبد لاژورد

بگسترد خورشید یاقوت زرد

سپهبد به هرجا که بد موبدی

سخن دان و بیداردل بخردی

ز کشور به نزدیک خویش آورید

بگفت آن جگر خسته خوابی که دید

نهانی سخن کردشان آشکار

ز نیک و بد و گردش روزگار

که بر من زمانه کی آید بسر

کرا باشد این تاج و تخت و کمر

گر این راز با من بباید گشاد

و گر سر به خواری بباید نهاد

لب موبدان خشک و رخساره تر

زبان پر ز گفتار با یکدیگر

که گر بودنی باز گوییم راست

به جانست پیکار و جان بی‌بهاست

و گر نشنود بودنیها درست

بباید هم اکنون ز جان دست شست

سه روز اندرین کار شد روزگار

سخن کس نیارست کرد آشکار

به روز چهارم برآشفت شاه

برآن موبدان نماینده راه

که گر زنده‌تان دار باید بسود

و گر بودنیها بباید نمود

همه موبدان سرفگنده نگون

پر از هول دل دیدگان پر ز خون

از آن نامداران بسیار هوش

یکی بود بینادل و تیزگوش

خردمند و بیدار و زیرک بنام

کزان موبدان او زدی پیش گام

دلش تنگتر گشت و ناباک شد

گشاده زبان پیش ضحاک شد

بدو گفت پردخته کن سر ز باد

که جز مرگ را کس ز مادر نزاد

جهاندار پیش از تو بسیار بود

که تخت مهی را سزاوار بود

فراوان غم و شادمانی شمرد

برفت و جهان دیگری را سپرد

اگر بارهٔ آهنینی به پای

سپهرت بساید نمانی به جای

کسی را بود زین سپس تخت تو

به خاک اندر آرد سر و بخت تو

کجا نام او آفریدون بود

زمین را سپهری همایون بود

هنوز آن سپهبد ز مادر نزاد

نیامد گه پرسش و سرد باد

چو او زاید از مادر پرهنر

بسان درختی شود بارور

به مردی رسد برکشد سر به ماه

کمر جوید و تاج و تخت و کلاه

به بالا شود چون یکی سرو برز

به گردن برآرد ز پولاد گرز

زند بر سرت گرزهٔ گاوسار

بگیردت زار و ببنددت خوار

بدو گفت ضحاک ناپاک دین

چرا بنددم از منش چیست کین

دلاور بدو گفت گر بخردی

کسی بی‌بهانه نسازد بدی

برآید به دست تو هوش پدرش

از آن درد گردد پر از کینه سرش

یکی گاو برمایه خواهد بدن

جهانجوی را دایه خواهد بدن

تبه گردد آن هم به دست تو بر

بدین کین کشد گرزهٔ گاوسر

چو بشنید ضحاک بگشاد گوش

ز تخت اندر افتاد و زو رفت هوش

گرانمایه از پیش تخت بلند

بتابید روی از نهیب گزند

چو آمد دل نامور بازجای

بتخت کیان اندر آورد پای

نشان فریدون بگرد جهان

همی باز جست آشکار و نهان

نه آرام بودش نه خواب و نه خورد

شده روز روشن برو لاژورد

 
 
 
جمعه 10 اردیبهشت 1395  8:31 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

نشد سیر ضحاک از آن جست جوی

شد از گاو گیتی پر از گفت‌گوی

دوان مادر آمد سوی مرغزار

چنین گفت با مرد زنهاردار

که اندیشه‌ای در دلم ایزدی

فراز آمدست از ره بخردی

همی کرد باید کزین چاره نیست

که فرزند و شیرین روانم یکیست

ببرم پی از خاک جادوستان

شوم تا سر مرز هندوستان

شوم ناپدید از میان گروه

برم خوب رخ را به البرز کوه

بیاورد فرزند را چون نوند

چو مرغان بران تیغ کوه بلند

یکی مرد دینی بران کوه بود

که از کار گیتی بی‌اندوه بود

فرانک بدو گفت کای پاک دین

منم سوگواری ز ایران زمین

بدان کاین گرانمایه فرزند من

همی بود خواهد سرانجمن

ترا بود باید نگهبان او

پدروار لرزنده بر جان او

پذیرفت فرزند او نیک مرد

نیاورد هرگز بدو باد سرد

خبر شد به ضحاک بدروزگار

از آن گاو برمایه و مرغزار

بیامد ازان کینه چون پیل مست

مران گاو برمایه را کرد پست

همه هر چه دید اندرو چارپای

بیفگند و زیشان بپرداخت جای

سبک سوی خان فریدون شتافت

فراوان پژوهید و کس را نیافت

به ایوان او آتش اندر فگند

ز پای اندر آورد کاخ بلند

 
 
 
جمعه 10 اردیبهشت 1395  8:31 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

چنان بد که ضحاک را روز و شب

به نام فریدون گشادی دو لب

بران برز بالا ز بیم نشیب

شده ز آفریدون دلش پر نهیب

چنان بد که یک روز بر تخت عاج

نهاده به سر بر ز پیروزه تاج

ز هر کشوری مهتران را بخواست

که در پادشاهی کند پشت راست

از آن پس چنین گفت با موبدان

که ای پرهنر با گهر بخردان

مرا در نهانی یکی دشمن‌ست

که بربخردان این سخن روشن است

به سال اندکی و به دانش بزرگ

گوی بدنژادی دلیر و سترگ

اگر چه به سال اندک ای راستان

درین کار موبد زدش داستان

که دشمن اگر چه بود خوار و خرد

نبایدت او را به پی بر سپرد

ندارم همی دشمن خرد خوار

بترسم همی از بد روزگار

همی زین فزون بایدم لشکری

هم از مردم و هم ز دیو و پری

یکی لشگری خواهم انگیختن

ابا دیو مردم برآمیختن

بباید بدین بود همداستان

که من ناشکبیم بدین داستان

یکی محضر اکنون بباید نوشت

که جز تخم نیکی سپهبد نکشت

نگوید سخن جز همه راستی

نخواهد به داد اندرون کاستی

زبیم سپهبد همه راستان

برآن کار گشتند همداستان

بر آن محضر اژدها ناگزیر

گواهی نوشتند برنا و پیر

هم آنگه یکایک ز درگاه شاه

برآمد خروشیدن دادخواه

ستم دیده را پیش او خواندند

بر نامدارانش بنشاندند

بدو گفت مهتر بروی دژم

که بر گوی تا از که دیدی ستم

خروشید و زد دست بر سر ز شاه

که شاها منم کاوهٔ دادخواه

یکی بی‌زیان مرد آهنگرم

ز شاه آتش آید همی بر سرم

تو شاهی و گر اژدها پیکری

بباید بدین داستان داوری

که گر هفت کشور به شاهی تراست

چرا رنج و سختی همه بهر ماست

شماریت با من بباید گرفت

بدان تا جهان ماند اندر شگفت

مگر کز شمار تو آید پدید

که نوبت ز گیتی به من چون رسید

که مارانت را مغز فرزند من

همی داد باید ز هر انجمن

سپهبد به گفتار او بنگرید

شگفت آمدش کان سخن‌ها شنید

بدو باز دادند فرزند او

به خوبی بجستند پیوند او

بفرمود پس کاوه را پادشا

که باشد بران محضر اندر گوا

چو بر خواند کاوه همه محضرش

سبک سوی پیران آن کشورش

خروشید کای پای مردان دیو

بریده دل از ترس گیهان خدیو

همه سوی دوزخ نهادید روی

سپر دید دلها به گفتار اوی

نباشم بدین محضر اندر گوا

نه هرگز براندیشم از پادشا

خروشید و برجست لرزان ز جای

بدرید و بسپرد محضر به پای

گرانمایه فرزند او پیش اوی

ز ایوان برون شد خروشان به کوی

مهان شاه را خواندند آفرین

که ای نامور شهریار زمین

ز چرخ فلک بر سرت باد سرد

نیارد گذشتن به روز نبرد

چرا پیش تو کاوهٔ خام‌گوی

بسان همالان کند سرخ روی

همه محضر ما و پیمان تو

بدرد بپیچد ز فرمان تو

کی نامور پاسخ آورد زود

که از من شگفتی بباید شنود

که چون کاوه آمد ز درگه پدید

دو گوش من آواز او را شنید

میان من و او ز ایوان درست

تو گفتی یکی کوه آهن برست

ندانم چه شاید بدن زین سپس

که راز سپهری ندانست کس

چو کاوه برون شد ز درگاه شاه

برو انجمن گشت بازارگاه

همی بر خروشید و فریاد خواند

جهان را سراسر سوی داد خواند

ازان چرم کاهنگران پشت پای

بپوشند هنگام زخم درای

همان کاوه آن بر سر نیزه کرد

همانگه ز بازار برخاست گرد

خروشان همی رفت نیزه بدست

که ای نامداران یزدان پرست

کسی کاو هوای فریدون کند

دل از بند ضحاک بیرون کند

بپویید کاین مهتر آهرمنست

جهان آفرین را به دل دشمن است

بدان بی‌بها ناسزاوار پوست

پدید آمد آوای دشمن ز دوست

همی رفت پیش اندرون مردگرد

جهانی برو انجمن شد نه خرد

بدانست خود کافریدون کجاست

سراندر کشید و همی رفت راست

بیامد بدرگاه سالار نو

بدیدندش آنجا و برخاست غو

چو آن پوست بر نیزه بر دید کی

به نیکی یکی اختر افگند پی

بیاراست آن را به دیبای روم

ز گوهر بر و پیکر از زر بوم

بزد بر سر خویش چون گرد ماه

یکی فال فرخ پی افکند شاه

فرو هشت ازو سرخ و زرد و بنفش

همی خواندش کاویانی درفش

از آن پس هر آنکس که بگرفت گاه

به شاهی بسر برنهادی کلاه

بران بی‌بها چرم آهنگران

برآویختی نو به نو گوهران

ز دیبای پرمایه و پرنیان

برآن گونه شد اختر کاویان

که اندر شب تیره خورشید بود

جهان را ازو دل پرامید بود

بگشت اندرین نیز چندی جهان

همی بودنی داشت اندر نهان

فریدون چو گیتی برآن گونه دید

جهان پیش ضحاک وارونه دید

سوی مادر آمد کمر برمیان

به سر برنهاده کلاه کیان

که من رفتنی‌ام سوی کارزار

ترا جز نیایش مباد ایچ کار

ز گیتی جهان آفرین را پرست

ازو دان بهر نیکی زور دست

فرو ریخت آب از مژه مادرش

همی خواند با خون دل داورش

به یزدان همی گفت زنهار من

سپردم ترا ای جهاندار من

بگردان ز جانش بد جاودان

بپرداز گیتی ز نابخردان

فریدون سبک ساز رفتن گرفت

سخن را ز هر کس نهفتن گرفت

برادر دو بودش دو فرخ همال

ازو هر دو آزاده مهتر به سال

یکی بود ازیشان کیانوش نام

دگر نام پرمایهٔ شادکام

فریدون بریشان زبان برگشاد

که خرم زئید ای دلیران و شاد

که گردون نگردد به جز بر بهی

به ما بازگردد کلاه مهی

بیارید داننده آهنگران

یکی گرز فرمود باید گران

چو بگشاد لب هر دو بشتافتند

به بازار آهنگران تاختند

هر آنکس کزان پیشه بد نام جوی

به سوی فریدون نهادند روی

جهانجوی پرگار بگرفت زود

وزان گرز پیکر بدیشان نمود

نگاری نگارید بر خاک پیش

همیدون بسان سر گاومیش

بر آن دست بردند آهنگران

چو شد ساخته کار گرز گران

به پیش جهانجوی بردند گرز

فروزان به کردار خورشید برز

پسند آمدش کار پولادگر

ببخشیدشان جامه و سیم و زر

بسی کردشان نیز فرخ امید

بسی دادشان مهتری را نوید

که گر اژدها را کنم زیر خاک

بشویم شما را سر از گرد پاک

 
 
 
جمعه 10 اردیبهشت 1395  8:32 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

چو آمد به نزدیک اروندرود

فرستاد زی رودبانان درود

بران رودبان گفت پیروز شاه

که کشتی برافگن هم اکنون به راه

مرا با سپاهم بدان سو رسان

از اینها کسی را بدین سو ممان

بدان تا گذر یابم از روی آب

به کشتی و زورق هم اندر شتاب

نیاورد کشتی نگهبان رود

نیامد بگفت فریدون فرود

چنین داد پاسخ که شاه جهان

چنین گفت با من سخن در نهان

که مگذار یک پشه را تا نخست

جوازی بیابی و مهری درست

فریدون چو بشنید شد خشمناک

ازان ژرف دریا نیامدش باک

هم آنگه میان کیانی ببست

بران بارهٔ تیزتک بر نشست

سرش تیز شد کینه و جنگ را

به آب اندر افگند گلرنگ را

ببستند یارانش یکسر کمر

همیدون به دریا نهادند سر

بر آن باد پایان با آفرین

به آب اندرون غرقه کردند زین

به خشکی رسیدند سر کینه جوی

به بیت‌المقدس نهادند روی

که بر پهلوانی زبان راندند

همی کنگ دژهودجش خواندند

بتازی کنون خانهٔ پاک دان

برآورده ایوان ضحاک دان

چو از دشت نزدیک شهر آمدند

کزان شهر جوینده بهر آمدند

ز یک میل کرد آفریدون نگاه

یکی کاخ دید اندر آن شهر شاه

فروزنده چون مشتری بر سپهر

همه جای شادی و آرام و مهر

که ایوانش برتر ز کیوان نمود

که گفتی ستاره بخواهد بسود

بدانست کان خانهٔ اژدهاست

که جای بزرگی و جای بهاست

به یارانش گفت آنکه بر تیره خاک

برآرد چنین بر ز جای از مغاک

بترسم همی زانکه با او جهان

مگر راز دارد یکی در نهان

بیاید که ما را بدین جای تنگ

شتابیدن آید به روز درنگ

بگفت و به گرز گران دست برد

عنان بارهٔ تیزتک را سپرد

تو گفتی یکی آتشستی درست

که پیش نگهبان ایوان برست

گران گرز برداشت از پیش زین

تو گفتی همی بر نوردد زمین

کس از روزبانان بدر بر نماند

فریدون جهان آفرین را بخواند

به اسب اندر آمد به کاخ بزرگ

جهان ناسپرده جوان سترگ

 
 
 
جمعه 10 اردیبهشت 1395  8:32 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

طلسمی که ضحاک سازیده بود

سرش به آسمان برفرازیده بود

فریدون ز بالا فرود آورید

که آن جز به نام جهاندار دید

وزان جادوان کاندر ایوان بدند

همه نامور نره دیوان بدند

سرانشان به گرز گران کرد پست

نشست از برگاه جادوپرست

نهاد از بر تخت ضحاک پای

کلاه کئی جست و بگرفت جای

برون آورید از شبستان اوی

بتان سیه‌موی و خورشید روی

بفرمود شستن سرانشان نخست

روانشان ازان تیرگیها بشست

ره داور پاک بنمودشان

ز آلودگی پس بپالودشان

که پروردهٔ بت پرستان بدند

سراسیمه برسان مستان بدند

پس آن دختران جهاندار جم

به نرگس گل سرخ را داده نم

گشادند بر آفریدون سخن

که نو باش تا هست گیتی کهن

چه اختر بد این از تو ای نیک‌بخت

چه باری ز شاخ کدامین درخت

که ایدون به بالین شیرآمدی

ستمکاره مرد دلیر آمدی

چه مایه جهان گشت بر ما ببد

ز کردار این جادوی بی‌خرد

ندیدیم کس کاین چنین زهره داشت

بدین پایگه از هنر بهره داشت

کش اندیشهٔ گاه او آمدی

و گرش آرزو جاه او آمدی

چنین داد پاسخ فریدون که تخت

نماند به کس جاودانه نه بخت

منم پور آن نیک‌بخت آبتین

که بگرفت ضحاک ز ایران زمین

بکشتش به زاری و من کینه جوی

نهادم سوی تخت ضحاک روی

همان گاو بر مایه کم دایه بود

ز پیکر تنش همچو پیرایه بود

ز خون چنان بی‌زبان چارپای

چه آمد برآن مرد ناپاک رای

کمر بسته‌ام لاجرم جنگجوی

از ایران به کین اندر آورده روی

سرش را بدین گرزهٔ گاو چهر

بکوبم نه بخشایش آرم نه مهر

چو بشنید ازو این سخن ارنواز

گشاده شدش بر دل پاک راز

بدو گفت شاه آفریدون تویی

که ویران کنی تنبل و جادویی

کجا هوش ضحاک بر دست تست

گشاد جهان بر کمربست تست

ز تخم کیان ما دو پوشیده پاک

شده رام با او ز بیم هلاک

همی جفت‌مان خواند او جفت مار

چگونه توان بودن ای شهریار

فریدون چنین پاسخ آورد باز

که گر چرخ دادم دهد از فراز

ببرم پی اژدها را ز خاک

بشویم جهان را ز ناپاک پاک

بباید شما را کنون گفت راست

که آن بی‌بها اژدهافش کجاست

برو خوب رویان گشادند راز

مگر که اژدها را سرآید به گاز

بگفتند کاو سوی هندوستان

بشد تا کند بند جادوستان

ببرد سر بی‌گناهان هزار

هراسان شدست از بد روزگار

کجا گفته بودش یکی پیشبین

که پردختگی گردد از تو زمین

که آید که گیرد سر تخت تو

چگونه فرو پژمرد بخت تو

دلش زان زده فال پر آتشست

همه زندگانی برو ناخوشست

همی خون دام و دد و مرد و زن

بریزد کند در یکی آبدن

مگر کاو سرو تن بشوید به خون

شود فال اخترشناسان نگون

همان نیز از آن مارها بر دو کفت

به رنج درازست مانده شگفت

ازین کشور آید به دیگر شود

ز رنج دو مار سیه نغنود

بیامد کنون گاه بازآمدنش

که جایی نباید فراوان بدنش

گشاد آن نگار جگر خسته راز

نهاده بدو گوش گردن‌فراز

 
 
 
جمعه 10 اردیبهشت 1395  8:32 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها