پاسخ به:شاهنامه فردوسی
چنان بد که ضحاک را روز و شب
به نام فریدون گشادی دو لب
شده ز آفریدون دلش پر نهیب
چنان بد که یک روز بر تخت عاج
نهاده به سر بر ز پیروزه تاج
ز هر کشوری مهتران را بخواست
که در پادشاهی کند پشت راست
از آن پس چنین گفت با موبدان
که ای پرهنر با گهر بخردان
که بربخردان این سخن روشن است
به سال اندکی و به دانش بزرگ
اگر چه به سال اندک ای راستان
که دشمن اگر چه بود خوار و خرد
نبایدت او را به پی بر سپرد
هم از مردم و هم ز دیو و پری
که من ناشکبیم بدین داستان
یکی محضر اکنون بباید نوشت
که جز تخم نیکی سپهبد نکشت
نخواهد به داد اندرون کاستی
هم آنگه یکایک ز درگاه شاه
ستم دیده را پیش او خواندند
که بر گوی تا از که دیدی ستم
خروشید و زد دست بر سر ز شاه
که شاها منم کاوهٔ دادخواه
که گر هفت کشور به شاهی تراست
چرا رنج و سختی همه بهر ماست
بدان تا جهان ماند اندر شگفت
که نوبت ز گیتی به من چون رسید
که مارانت را مغز فرزند من
شگفت آمدش کان سخنها شنید
که باشد بران محضر اندر گوا
چو بر خواند کاوه همه محضرش
بریده دل از ترس گیهان خدیو
سپر دید دلها به گفتار اوی
نه هرگز براندیشم از پادشا
خروشید و برجست لرزان ز جای
بدرید و بسپرد محضر به پای
گرانمایه فرزند او پیش اوی
ز ایوان برون شد خروشان به کوی
مهان شاه را خواندند آفرین
که از من شگفتی بباید شنود
که چون کاوه آمد ز درگه پدید
دو گوش من آواز او را شنید
میان من و او ز ایوان درست
ندانم چه شاید بدن زین سپس
چو کاوه برون شد ز درگاه شاه
همی بر خروشید و فریاد خواند
جهان را سراسر سوی داد خواند
ازان چرم کاهنگران پشت پای
همان کاوه آن بر سر نیزه کرد
همانگه ز بازار برخاست گرد
که ای نامداران یزدان پرست
جهان آفرین را به دل دشمن است
بدان بیبها ناسزاوار پوست
پدید آمد آوای دشمن ز دوست
همی رفت پیش اندرون مردگرد
جهانی برو انجمن شد نه خرد
بدانست خود کافریدون کجاست
سراندر کشید و همی رفت راست
چو آن پوست بر نیزه بر دید کی
به نیکی یکی اختر افگند پی
بیاراست آن را به دیبای روم
ز گوهر بر و پیکر از زر بوم
بزد بر سر خویش چون گرد ماه
فرو هشت ازو سرخ و زرد و بنفش
از آن پس هر آنکس که بگرفت گاه
که اندر شب تیره خورشید بود
جهان را ازو دل پرامید بود
بگشت اندرین نیز چندی جهان
فریدون چو گیتی برآن گونه دید
که من رفتنیام سوی کارزار
ترا جز نیایش مباد ایچ کار
ز گیتی جهان آفرین را پرست
همی خواند با خون دل داورش
به یزدان همی گفت زنهار من
سخن را ز هر کس نهفتن گرفت
برادر دو بودش دو فرخ همال
ازو هر دو آزاده مهتر به سال
یکی بود ازیشان کیانوش نام
فریدون بریشان زبان برگشاد
که خرم زئید ای دلیران و شاد
که گردون نگردد به جز بر بهی
چو بگشاد لب هر دو بشتافتند
هر آنکس کزان پیشه بد نام جوی
وزان گرز پیکر بدیشان نمود
فروزان به کردار خورشید برز
ببخشیدشان جامه و سیم و زر
که گر اژدها را کنم زیر خاک
بشویم شما را سر از گرد پاک
جمعه 10 اردیبهشت 1395 8:32 PM
تشکرات از این پست