پاسخ به:شاهنامه فردوسی
که ای شاه پیروز و دانشپذیر
که دشمن که افگندی اکنون کجاست
بباید نمودن به من راه راست
برفتند هر دو به پیش اندرون
دل و جان رومی پر از خشم و خون
چو نزدیک شد روی دارا بدید
پر از خون بر و روی چون شنبلید
دو دستور او را نگه داشتند
سکندر ز باره درآمد چو باد
سر مرد خسته به ران بر نهاد
نگه کرد تا خسته گوینده هست
بمالید بر چهر او هر دو دست
تن خسته را دور دید از پزشک
بدو گفت کین بر تو آسان شود
تو برخیز و بر مهد زرین نشین
وگر هست نیروت بر زین نشین
چو بهتر شوی ما ببندیم رخت
چنانچون ز پیران شنیدیم دوش
دلم گشت پر خون و جان پر ز جوش
ز یک شاخ و یک بیخ و پیراهنیم
به بیشی چرا تخمه را برکنیم
چو بشنید دارا به آواز گفت
که همواره با تو خرد باد جفت
برآنم که از پاک دادار خویش
بیابی تو پاداش گفتار خویش
یکی آنک گفتی که ایران تراست
سر تاج و تخت دلیران تراست
به من مرگ نزدیکتر زانک تخت
به پردخت تخت و نگون گشت بخت
خرامش سوی رنج و سودش گزند
به من در نگر تا نگویی که من
بد و نیک هر دو ز یزدان شناس
وزو دار تا زنده باشی سپاس
که چندان بزرگی و شاهی و گنج
نبد در زمانه کس از من به رنج
همان نیز چندان سلیح و سپاه
گرانمایه اسپان و تخت و کلاه
همان نیز فرزند و پیوستگان
چه پیوستگان داغ دل خستگان
زمان و زمین بنده بد پیش من
چنین بود تا بخت بد خویش من
ز نیکی جدا ماندهام زین نشان
ز فرزند و خویشان شده ناامید
سیه شد جهان و دو دیده سپید
ز خویشان کسی نیست فریادرس
برین گونه خسته به خاک اندرم
بران شاه خسته به خاک اندرون
چو دارا بدید آن ز دل درد او
بدو گفت مگری کزین سود نیست
از آتش مرا بهره جز دود نیست
چنین بود بخشش ز بخشندهام
به اندرز من سر به سر گوش دار
پذیرنده باش و بدل هوش دار
سکندر بدو گفت فرمان تراست
بگو آنچ خواهی که پیمان تراست
نخستین چنین گفت کای نامدار
که چرخ و زمین و زمان آفرید
نگه کن به فرزند و پیوند من
ز من پاکدل دختر من بخواه
جهان را بدو شاد و پدرام کرد
بگیرد همان زند و استا بمشت
همان اورمزد و مه و روز مهر
بشوید به آب خرد جان و چهر
مهان را به مه دارد و که به که
که ای نیکدل خسرو راستگوی
پذیرفتم این پند و اندرز تو
فزون زین نباشم برین مرز تو
به زاری خروشیدن اندر گرفت
بدو گفت یزدان پناه تو باد
سپردم ترا جای و رفتم به خاک
سپردم روانرا به یزدان پاک
بگفت این و جانش برآمد ز تن
سکندر همه جامهها کرد چاک
به تاج کیان بر پراگند خاک
بدان سان که بد فره و دین او
بشستن ازان خون به روشن گلاب
ازان پس کسی روی دارا ندید
به دخمه درون تخت زرین نهاد
یکی بر سرش تاج مشکین نهاد
چو تابوتش از جای برداشتند
سکندر پیاده به پیش اندرون
بزرگان همه دیدگان پر ز خون
چو بر تخت بنهاد تابوت شاه
دو بدخواه را زنده بردار کرد
گرفته یکی سنگ هر یک به چنگ
چو دیدند ایرانیان کو چه کرد
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395 1:44 AM
تشکرات از این پست