0

شاهنامه فردوسی

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

چو بهمن به تخت نیا بر نشست

کمر با میان بست و بگشاد دست

سپه را درم داد و دینار داد

همان کشور و مرز بسیار داد

یکی انجمن ساخت از بخردان

بزرگان و کار آزموه ردان

چنین گفت کز کار اسفندیار

ز نیک و بد گردش روزگار

همه یاد دارید پیر و جوان

هرانکس که هستید روشن‌روان

که رستم گه زندگانی چه کرد

همان زال افسونگر آن پیرمرد

فرامرز جز کین ما در جهان

نجوید همی آشکار و نهان

سرم پر ز دردست و دل پر ز خون

جز از کین ندارم به مغز اندرون

دو جنگی چو نوش‌آذر و مهرنوش

که از درد ایشان برآمد خروش

چو اسفندیاری که اندر جهان

بدو تازه بد روزگار مهان

به زابلستان زان نشان کشته شد

ز دردش دد و دام سرگشته شد

همانا که بر خون اسفندیار

به زاری بگرید به ایوان نگار

هم از خون آن نامداران ما

جوانان و جنگی سواران ما

هر آنکس که او باشد از آب پاک

نیارد سر گوهر اندر مغاک

به کردار شاه آفریدون بود

چو خونین بباشد همایون بود

که ضحاک را از پی خون جم

ز نام‌آوران جهان کرد کم

منوچهر با سلم و تور سترگ

بیاورد ز آمل سپاهی بزرگ

به چین رفت و کین نیا بازخواست

مرا همچنان داستانست راست

چو کیخسرو آمد از افراسیاب

ز خون کرد گیتی چو دریای آب

پدرم آمد و کین لهراسپ خواست

ز کشته زمین کرد با کوه راست

فرامرز کز بهر خون پدر

به خورشید تابان برآورد سر

به کابل شد و کین رستم بخواست

همه بوم و بر کرد با خاک راست

زمین را ز خون بازنشناختند

همی باره بر کشتگان تاختند

به کینه سزاوارتر کس منم

که بر شیر درنده اسپ افگنم

اگر بشمری در جهان نامدار

سواری نبینی چو اسفندیار

چه بیند و این را چه پاسخ دهید

بکوشید تا رای فرخ نهید

چو بشنید گفتار بهمن سپاه

هرانکس که بد شاه را نیکخواه

به آواز گفتند ما بنده‌ایم

همه دل به مهر تو آگنده‌ایم

ز کار گذشته تو داناتری

ز مردان جنگی تواناتری

به گیتی همان کن که کام آیدت

وگر زان سخن فر و نام آیدت

نپیچد کسی سر ز فرمان تو

که یارد گذشتن ز پیمان تو

چو پاسخ چنین یافت از لشکرش

به کین اندرون تیزتر شد سرش

همه سیستان را بیاراستند

برین بر نهادند و برخاستند

به شبگیر برخاست آوای کوس

شد از گرد لشکر سپهر آبنوس

همی رفت زان لشکر نامدار

سواران شمشیرزن صد هزار

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:36 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

چو آمد به نزدیکی هیرمند

فرستاده‌ای برگزید ارجمند

فرستاد نزدیک دستان سام

بدادش ز هر گونه چندی پیام

چنین گفت کز کین اسفندیار

مرا تلخ شد در جهان روزگار

هم از کین نوش‌آذر و مهر نوش

دو شاه گرامی دو فرخ سروش

ز دل کین دیرینه بیرون کنیم

همه بوم زابل پر از خون کنیم

فرستاده آمد به زابل بگفت

دل زال با درد و غم گشت جفت

چنین داد پاسخ که گر شهریار

براندیشد از کار اسفندیار

بداند که آن بودنی کار بود

مرا زان سخن دل پرآزار بود

تو بودی به نیک و بد اندر میان

ز من سود دیدی ندیدی زیان

نپیچید رستم ز فرمان اوی

دلش بسته بودی به پیمان اوی

پدرت آن گرانمایه شاه بزرگ

زمانش بیامد بدان شد سترگ

به بیشه درون شیر و نر اژدها

ز چنگ زمانه نیابد رها

همانا شنیدی که سام سوار

به مردی چه کرد اندران روزگار

چنین تا به هنگام رستم رسید

که شمشیر تیز از میان برکشید

به پیش نیاکان تو در چه کرد

به مردی به هنگام ننگ و نبرد

همان کهتر و دایگان تو بود

به لشکر ز پرمایگان تو بود

به زاری کنون رستم اندرگذشت

همه زابلستان پرآشوب گشت

شب و روز هستم ز درد پسر

پر از آب دیده پر از خاک سر

خروشان و جوشان و دل پر ز درد

دو رخ زرد و لبها شده لاژورد

که نفرین برو باد کو را ز پای

فگند و بر آنکس که بد رهنمای

گر ایدونک بینی تو پیکار ما

به خوبی براندیشی از کار ما

بیایی ز دل کینه بیرون کنی

به مهر اندرین کشور افسون کنی

همه گنج فرزند و دینار سام

کمرهای زرین و زرین ستام

چو آیی به پیش تو آرم همه

تو شاهی و گردنکشانت رمه

فرستاده را اسپ و دینار داد

ز هرگونه‌ای چیز بسیار داد

چو این مایه‌ور پیش بهمن رسید

ز دستان بگفت آنچ دید و شنید

چو بشنید ازو بهمن نیک‌بخت

نپذرفت پوزش برآشفت سخت

به شهر اندر آمد دلی پر ز درد

سری پر ز کین لب پر از باد سرد

پذیره شدش زال سام سوار

هم از سیستان آنک بد نامدار

چو آمد به نزدیک بهمن فراز

پیاده شد از باره بردش نماز

بدو گفت هنگام بخشایش است

ز دل درد و کین روز پالایش است

ازان نیکویها که ما کرده‌ایم

ترا در جوانی بپرورده‌ایم

ببخشای و کار گذشته مگوی

هنر جوی وز کشتگان کین مجوی

که پیش تو دستان سام سوار

بیامد چنین خوار و با دستوار

برآشفت بهمن ز گفتار اوی

چنان سست شد تیز بازار اوی

هم‌اندر زمان پای کردش به بند

ز دستور و گنجور نشنید پند

ز ایوان دستان سام سوار

شتر بارها برنهادند بار

ز دینار وز گوهر نابسود

ز تخت وز گستردنی هرچ بود

ز سیمینه و تاجهای به زر

ز زرینه و گوشوار و کمر

از اسپان تازی به زرین ستام

ز شمشیر هندی به زرین نیام

همان برده و بدره‌های درم

ز مشک و ز کافور وز بیش و کم

که رستم فراز آورید آن به رنج

ز شاهان و گردنکشان یافت گنج

همه زابلستان به تاراج داد

مهان را همه بدره و تاج داد

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:36 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

غمی شد فرامرز در مرز بست

ز در دنیا دست کین را بشست

همه نامداران روشن‌روان

برفتند یکسر بر پهلوان

بدان نامداران زبان برگشاد

ز گفت زواره بسی کرد یاد

که پیش پدرم آن جهاندیده مرد

همی گفت و لبها پر از بادسرد

که بهمن ز ما کین اسفندیار

بخواهد تو این را به بازی مدار

پدرم آن جهاندیدهٔ نامور

ز گفت زواره بپیچید سر

نپذرفت و نشنید اندرز او

ازو گشت ویران کنون مرز او

نیا چون گذشت او به شاهی رسید

سر تاج شاهی به ماهی رسید

کنون بهمن نامور شهریار

همی نو کند کین اسفندیار

هم از کین مهر آن سوار دلیر

ز نوش‌آذر آن گرد درنده شیر

کنون خواهد از ما همی کین‌شان

به جای آورد کین و آیین‌شان

ز ایران سپاهی چو ابر سیاه

بیاورد نزدیک ما کینه‌خواه

نیای من آن نامدار بلند

گرفت و به زنجیر کردش به بند

که بودی سپر پیش ایرانیان

به مردی بهر کینه بسته میان

چه آمد بدین نامور دودمان

که آید ز هر سو بمابر زیان

پدر کشته و بند سایه نیا

به مغز اندرون خون بود کیمیا

به تاراج داده همه مرز خویش

نبینم سر مایهٔ ارز خویش

شما نیز یکسر چه گویید باز

هرانکس که هستید گردن‌فراز

بگفتند کای گرد روشن‌روان

پدر بر پدر بر توی پهلوان

همه یک به یک پیش تو بنده‌ایم

برای و به فرمان تو زنده‌ایم

چو بشنید پوشید خفتان جنگ

دلی پر ز کینه سری پر ز ننگ

سپه کرد و سر سوی بهمن نهاد

ز رزم تهمتن بسی کرد یاد

چو نزدیک بهمن رسید آگهی

برآشفت بر تخت شاهنشهی

بنه برنهاد و سپه برنشاند

به غور اندر آمد دو هفته بماند

فرامرز پیش آمدش با سپاه

جهان شد ز گرد سواران سپاه

وزان روی بهمن صفی برکشید

که خورشید تابان زمین را ندید

ز آواز شیپور و هندی درای

همی کوه را دل برآمد ز جای

بشست آسمان روی گیتی به قیر

ببارید چون ژاله از ابر تیر

ز چاک تبرزین و جر کمان

زمین گشت جنبان‌تر از آسمان

سه روز و سه شب هم برین رزمگاه

به رخشنده روز و به تابنده ماه

همی گرز بارید و پولاد تیغ

ز گرد سپاه آسمان گشت میغ

به روز چهارم یکی باد خاست

تو گفتی که با روز شب گشت راست

به سوی فرامرز برگشت باد

جهاندار گشت از دم باد شاد

همی شد پس گرد با تیغ تیز

برآورد زان انجمن رستخیز

ز بستی و از لشکر زابلی

ز گردان شمشیر زن کابلی

برآوردگه بر سواری نماند

وزان سرکشان نامداری نماند

همه سربسر پشت برگاشتند

فرامرز را خوار بگذاشتند

همه رزمگه کشته چون کوه کوه

به هم برفگنده ز هر دو گروه

فرامرز با اندکی رزمجوی

به مردی به روی اندر آورد روی

همه تنش پر زخم شمشیر بود

که فرزند شیران بد و شیر بود

سرانجام بر دست یاز اردشیر

گرفتار شد نامدار دلیر

بر بهمن آوردش از رزمگاه

بدو کرد کین‌دار چندی نگاه

چو دیدش ندادش به جان زینهار

بفرمود داری زدن شهریار

فرامرز را زنده بر دار کرد

تن پیلوارش نگونسار کرد

ازان پس بفرمود شاه اردشیر

که کشتند او را به باران تیر

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:36 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

پسر بد مر او را یکی همچو شیر

که ساسان همی خواندی اردشیر

دگر دختری داشت نامش همای

هنرمند و بادانش و نیک‌رای

همی خواندندی ورا چهرزاد

ز گیتی به دیدار او بود شاد

پدر درپذیرفتش از نیکوی

بران دین که خوانی همی پهلوی

همای دل‌افروز تابنده ماه

چنان بد که آبستن آمد ز شاه

چو شش ماه شد پر ز تیمار شد

چو بهمن چنان دید بیمار شد

چو از درد شاه اندرآمد ز پای

بفرمود تا پیش او شد همای

بزرگان و نیک‌اختران را بخواند

به تخت گرانمایگان بر نشاند

چنین گفت کاین پاک‌تن چهرزاد

به گیتی فراوان نبودست شاد

سپردم بدو تاج و تخت بلند

همان لشکر و گنج با ارجمند

ولی عهد من او بود در جهان

هم‌انکس کزو زاید اندر نهان

اگر دختر آید برش گر پسر

ورا باشد این تاج و تخت پدر

چو ساسان شنید این سخن خیره شد

ز گفتار بهمن دلش تیره شد

بدو روز و دو شب بسان پلنگ

ز ایران به مرزی دگر شد ز ننگ

دمان سوی شهر نشاپور شد

پر آزار بد از پدر دور شد

زنی را ز تخم بزرگان بخواست

بپرورد و با جان و دل داشت راست

نژادش به گیتی کسی را نگفت

همی داشت آن راستی در نهفت

زن پاک‌تن خوب فرزند زاد

ز ساسان پرمایه بهمن نژاد

پدر نام ساسانش کرد آن زمان

مر او را به زودی سرآمد زمان

چو کودک ز خردی به مردی رسید

دران خانه جز بینوایی ندید

ز شاه نشاپور بستد گله

که بودی به کوه و به هامون یله

همی بود یکچند چوپان شاه

به کوه و بیابان و آرامگاه

کنون بازگردم به کار همای

پس از مرگ بهمن که بگرفت جای

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:36 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

گامی پشوتن که دستور بود

ز کشتن دلش سخت رنجور بود

به پیش جهاندار بر پای خاست

چنین گفت کای خسرو داد و راست

اگر کینه بودت به دل خواستی

پدید آمد از کاستی راستی

کنون غارت و کشتن و جنگ و جوش

مفرمای و مپسند چندین خروش

ز یزدان بترس و ز ما شرم‌دار

نگه کن بدین گردش روزگار

یکی را برآرد به ابر بلند

یکی زو شود زار و خوار و نژند

پدرت آن جهانگیر لشکر فروز

نه تابوت را شد سوی نیمروز

نه رستم به کابل به نخچیرگاه

بدان شد که تا نیست گردد به چاه

تو تا باشی ای خسرو پاک و راد

مرنجان کسی را که دارد نژاد

چو فرزند سام نریمان ز بند

بنالد به پروردگار بلند

بپیچی ازان گرچه نیک‌اختری

چو با کردگار افگند داوری

چو رستم نگهدار تخت کیان

همی بر در رنج بستی میان

تو این تاج ازو یافتی یادگار

نه از راه گشتاسپ و اسفندیار

ز هنگامهٔ کی قباد اندرآی

چنین تا به کیخسرو پاک‌رای

بزرگی به شمشیر او داشتند

مهان را همه زیر او داشتند

ازو بند بردار گر بخردی

دلت بازگردان ز راه بدی

چو بشنید شاه از پشوتن سخن

پشیمان شد از درد و کین کهن

خروشی برآمد ز پرده‌سرای

که ای پهلوانان با داد و رای

بسیچیدن بازگشتن کنید

مبادا که تاراج و کشتن کنید

بفرمود تا پای دستان ز بند

گشادند و دادند بسیار پند

تن کشته را دخمه کردند جای

به گفتار دستور پاکیزه‌رای

ز زندان به ایوان گذر کرد زال

برو زار بگریست فرخ همال

که زارا دلیرا گوا رستما

نبیرهٔ گو نامور نیرما

تو تا زنده‌بودی که آگاه بود

که گشتاسپ اندر جهان شاه بود

کنون گنج تاراج و دستان اسیر

پسر زار کشته به پیکان تیر

مبیناد چشم کس این روزگار

زمین باد بی‌تخم اسفندیار

ازان آگهی سوی بهمن رسید

به نزدیک فرخ پشوتن رسید

پشوتن ز رودابه پردرد شد

ازان شیون او رخش زرد شد

به بهمن چنین گفت کای شاه نو

چو بر نیمهٔ آسمان ماه نو

به شبگیر ازین مرز لشکر بران

که این کار دشوار گشت و گران

ز تاج تو چشم بدان دور باد

همه روزگاران تو سور باد

بدین خانهٔ زال سام دلیر

سزد گر نماند شهنشاه دیر

چو شد کوه بر گونهٔ سندروس

ز درگاه برخاست آوای کوس

بفرمود پس بهمن کینه‌خواه

کزانجا برانند یکسر سپاه

هم‌انگه برآمد ز پرده‌سرای

تبیره ابا بوق و هندی درای

از آنجا به ایران نهادند روی

به گفتار دستور آزاده‌خوی

سپه را ز زابل به ایران کشید

به نزدیک شهر دلیران کشید

برآسود و بر تخت بنشست شاد

جهان را همی داشت با رسم و داد

به درویش بخشید چندی درم

ازو چند شادان و چندی دژم

جهانا چه خواهی ز پروردگان

چه پروردگان داغ دل بردگان

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:37 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

به بیماری اندر بمرد اردشیر

همی بود بی‌کار تاج و سریر

همای آمد و تاج بر سر نهاد

یکی راه و آیین دیگر نهاد

سپه را همه سربسر بار داد

در گنج بگشاد و دینار داد

به رای و به داد از پدر برگذشت

همی گیتی از دادش آباد گشت

نخستین که دیهیم بر سر نهاد

جهان را به داد و دهش مژده داد

که این تاج و این تخت فرخنده باد

دل بدسگالان ما کنده باد

همه نیکویی باد کردار ما

مبیناد کس رنج و تیمار ما

توانگر کنیم آنک درویش بود

نیازش به رنج تن خویش بود

مهان جهان را که دارند گنج

نداریم زان نیکویها به رنج

چو هنگام زادنش آمد فراز

ز شهر و ز لشکر همی داشت راز

همی تخت شاهی پسند آمدش

جهان داشتن سودمند آمدش

نهانی پسر زاد و با کس نگفت

همی داشت آن نیکویی در نهفت

بیاورد آزاده‌تن دایه را

یکی پاک پرشرم و بامایه را

نهانی بدو داد فرزند را

چنان شاه شاخ برومند را

کسی کو ز فرزند او نام برد

چنین گفت کان پاک‌زاده بمرد

همان تاج شاهی به سر بر نهاد

همی بود بر تخت پیروز و شاد

ز دشمن بهر سو که بد مهتری

فرستاد بر هر سوی لشکری

ز چیزی که رفتی به گرد جهان

نبودی بد و نیک ازو در نهان

به گیتی به جز داد و نیکی نخواست

جهان را سراسر همی داشت راست

جهانی شده ایمن از داد او

به کشور نبودی به جز یاد او

بدین سان همی بود تا هشت ماه

پسر گشت مانندهٔ رفته شاه

بفرمود تا درگری پاک‌مغز

یکی تخته جست از در کار نغز

یکی خرد صندوق از چوب خشک

بکردند و برزد برو قیر و مشک

درون نرم کرده به دیبای روم

براندوده بیرون او مشک و موم

به زیر اندرش بستر خواب کرد

میانش پر از در خوشاب کرد

بسی زر سرخ اندرو ریخته

عقیق و زبرجد برآمیخته

ببستند بس گوهر شاهوار

به بازوی آن کودک شیرخوار

بدانگه که شد کودک از خواب مست

خروشان بشد دایهٔ چرب دست

نهادش به صندوق در نرم نرم

به چینی پرندش بپوشید گرم

سر تنگ تابوت کردند خشک

به دبق و به عنبر به قیر و به مشک

ببردند صندوق را نیم شب

یکی بر دگر نیز نگشاد لب

ز پیش همایش برون تاختند

به آب فرات اندر انداختند

پس‌اندر همی رفت پویان دو مرد

که تا آب با شیرخواره چه کرد

چو کشتی همی رفت چوب اندر آب

نگهبان آنرا گرفته شتاب

سپیده چو برزد سر از کوهسار

بگردید صندوق بر رودبار

به گازرگهی کاندرو بود سنگ

سر جوی را کارگه کرده تنگ

یکی گازر آن خرد صندوق دید

بپویید وز کارگه برکشید

چو بگشاد گسترده‌ها برگرفت

بماند اندران کار گازر شگفت

به جامه بپوشید و آمد دمان

پرامید و شادان و روشن‌روان

سبک دیده‌بان پیش مامش دوید

ز صندوق و گازر بگفت آنچ دید

جهاندار پیروز با دیده گفت

که چیزی که دیدی بباید نهفت

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:40 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

به گازر چنین گفت روزی که من

همی این نهان دارم از انجمن

نجنبد همی بر تو بر مهر من

نماند به چهر تو هم چهر من

شگفت آیدم چون پسر خوانیم

به دکان بر خویش بنشانیم

بدو گفت گازر که اینت سخن

دریغ آن شده رنجهای کهن

تراگر منش زان من برتر است

پدرجوی را راز با مادر است

چنان بد که یک روز گازر برفت

ز خانه سوی رود یازید تفت

در خانه را تنگ داراب بست

بیامد به شمشیر یازید دست

به زن گفت کژی و تاری مجوی

هرآنچت بپرسم سخن راست گوی

شما را که باشم به گوهر کیم

به نزدیک گازر ز بهر چیم

زن گازر از بیم زنهار خواست

خداوند داننده را یار خواست

بدو گفت خون سر من مجوی

بگویم ترا هرچ گفتی بگوی

سخنها یکایک بر و بر شمرد

بکوشید وز کار کژی نبرد

ز صندوق وز کودک شیرخوار

ز دینار وز گوهر شاهوار

بدو گفت ما دستکاران بدیم

نه از تخمهٔ کامکاران بدیم

ازان تو داریم چیزی که هست

ز پوشیدنی جامه و برنشست

پرستنده ماییم و فرمان تراست

نگر تا چه باید تن و جان تراست

چو بشنید داراب خیره بماند

روان را به اندیشه اندر نشاند

بدو گفت زین خواسته هیچ ماند

وگر گازر آن را همه برفشاند

که باشد بهای یکی بارگی

بدین روز کندی و بیچارگی

چنین داد پاسخ که بیش است ازین

درخت برومند و باغ و زمین

بدو داد دینار چندانک بود

بماند آن گران گوهر نابسود

به دینار اسپی خرید او پسند

یکی کم‌بها زین و دیگر کمند

یکی مرزبان بود با سنگ و رای

بزرگ و پسندیده و رهنمای

خرامید داراب نزدیک اوی

پراندیشه بد جان تاریک اوی

همی داشتش مرزبان ارجمند

ز گیتی نیامد بروبر گزند

چنان بد که آمد سپاهی ز روم

به غارت بران مرز آباد بوم

به رزم اندرون مرزبان کشته شد

سر لشکرش زان سخن گشته شد

چو آگاهی آمد به نزد همای

که رومی نهاد اندرین مرز پای

یکی مرد بد نام او رشنواد

سپهبد بد او هم سپهبدنژاد

بفرمود تا برکشد سوی روم

به شمشیر ویران کند روی بوم

سپه گرد کرد آن زمان رشنواد

عرض‌گاه بنهاد و روزی بداد

چو بشنید داراب شد شادکام

به نزدیک او رفت و بنوشت نام

سپه چون فراوان شد از هر دری

همی آمد از هر سوی لشکری

بیامد ز کاخ همایون همای

خود و مرزبانان پاکیزه‌رای

بدان تا سپه پیش او بگذرند

تن و نام و دیوانها بشمرند

همی بود چندی بران پهن دشت

چو لشکر فراوان برو برگذشت

چو داراب را دید با فر و برز

به گردن برآورده پولاد گرز

تو گفتی همه دشت پهنای اوست

زمین زیر پوینده بالای اوست

چو دید آن بر و چهرهٔ دلپذیر

ز پستان مادر بپالود شیر

بپرسید و گفت این سوار از کجاست

بدین شاخ و این برز و بالای راست

نماید که این نامداری بود

خردمند و جنگی سواری بود

دلیر و سرافراز و کنداور است

ولیکن سلیحش نه اندرخور است

چو داراب را فرمند آمدش

سپه را سراسر پسند آمدش

ز اختر یکی روزگاری گزید

ز بهر سپهبد چنان چون سزید

چو جنگ‌آوران را یکی گشت رای

ببردند لشکر ز پیش همای

فرستاد بیدار کارآگهان

بدان تا نماند سخن در نهان

ز نیک و بد لشکر آگاه بود

ز بدها گمانیش کوتاه بود

همی رفت منزل به منزل سپاه

زمین پر سپاه آسمان پر ز ماه

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:40 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

چنان بد که روزی یکی تندباد

برآمد غمی گشت زان رشنواد

یکی رعد و باران با برق و جوش

زمین پر ز آب آسمان پرخروش

به هر سو ز باران همی تاختند

به دشت اندرون خیمه‌ها ساختند

غمی بود زان کار داراب نیز

ز باران همی جست راه گریز

نگه کرد ویران یکی جای دید

میانش یکی طاق بر پای دید

بلند و کهن بود و آزرده بود

یکی خسروی جای پر پرده بود

نه خرگاه بودش نه پرده‌سرای

نه خیمه نه انباز و نه چارپای

بران طاق آزرده بایست خفت

چو تنها تنی بود بی‌یار و جفت

سپهبد همی گرد لشکر بگشت

بران طاق آزرده اندر گذشت

ز ویران خروشی به گوش آمدش

کزان سهم جای خروش آمدش

که ای طاق آزرده هشیار باش

برین شاه ایران نگهدار باش

نبودش یکی خیمه و یار و جفت

بیامد به زیر تو اندر بخفت

چنین گفت با خویشتن رشنواد

که این بانگ رعدست گر تندباد

دگر باره آمد ز ایوان خروش

که ای طاق چشم خرد را مپوش

که در تست فرزند شاه اردشیر

ز باران مترس این سخن یادگیر

سیم بار آوازش آمد به گوش

شگفتی دلش تنگ شد زان خروش

به فرزانه گفت این چه شاید بدن

یکی را سوی طاق باید شدن

ببینید تا اندرو خفته کیست

چنین بر تن خود برآشفته کیست

برفتند و دیدند مردی جوان

خردمند و با چهرهٔ پهلوان

همه جامه و باره و تر و تباه

ز خاک سیه ساخته جایگاه

به پیش سپهبد بگفت آنچ دید

دل پهلوان زان سخن بردمید

بفرمود کو را بخوانید زود

خروشی برین سان که یارد شنود

برفتند و گفتند کای خفته مرد

ازین خواب برخیز و بیدار گرد

چو دارا به اسپ اندر آورد پای

شکسته رواق اندر آمد ز جای

چو سالار شاه آن شگفتی بدید

سرو پای داراب را بنگرید

چنین گفت کاینت شگفتی شگفت

کزین برتر اندیشه نتوان گرفت

بشد تیز با او به پرده‌سرای

همی گفت کای دادگر یک خدای

کسی در جهان این شگفتی ندید

نه از کار دیده بزرگان شنید

بفرمود تا جامه‌ها خواستند

به خرگاه جایی بیاراستند

به کردار کوه آتشی برفروخت

بسی عود و با مشک و عنبر بسوخت

چو خورشید سر برزد از کوهسار

سپهبد برفتن بر آراست کار

بفرمود تا موبدی رهنمای

یکی دست جامه ز سر تا به پای

یکی اسپ با زین و زرین ستام

کمندی و تیغی به زرین نیام

به داراب دادند و پرسید زوی

که ای شیردل مهتر نامجوی

چو مردی تو و زادبومت کجاست

سزد گر بگویی همه راه راست

چو بشنید داراب یکسر بگفت

گذشته همی برگشاد از نهفت

بران سان که آن زن برو کرد یاد

سخنها همی گفت با رشنواد

ز صندوق و یاقوت و بازوی خویش

ز دینار و دیبا به پهلوی خویش

یکایک به سالار لشکر بگفت

ز خواب و ز آرام و خورد و نهفت

هم‌انگه فرستاد کس رشنواد

فرستاده را گفت بر سان باد

زن گازر و گازر و مهره را

بیارید بهرام و هم زهره را

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:40 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

چو بیگاه گازر بیامد ز رود

بدو جفت او گفت هست این درود

که باز آمدی جامه‌ها نیم‌نم

بدین کارکرد از که یابی درم

دل گازر از درد پژمرده بود

یکی کودک زیرکش مرده بود

زن گازر از درد کودک نوان

خلیده رخان تیره گشته روان

بدو گفت گازر که بازآر هوش

ترا زشت باشد ازین پس خروش

کنون گر بماند سخن در نهفت

بگویم به پیش سزاوار جفت

به سنگی که من جامه را برزنم

چو پاکیزه گردد به آب افگنم

دران جوی صندوق دیدم یکی

نهفته بدو اندرون کودکی

چو من برگشادم در بسته باز

به دیدار آن خردم آمد نیاز

اگر بود ما را یکی پور خرد

نبودش بسی زندگانی بمرد

کنون یافتی پور با خواسته

به دینار و دیبا بیاراسته

چو آن جامه‌ها بر زمین بر نهاد

سر تنگ صندوق را برگشاد

زن گازر آن دید خیره بماند

بروبر جهان‌آفرین را بخواند

رخی دید تابان میان حریر

به دیدار مانندهٔ اردشیر

پر از در خوشاب بالین او

عقیق و زبرجد به پایین او

به دست چپش سرخ دینار بود

سوی راست یاقوت شهوار بود

بدو داد زن زود پستان شیر

ببد شاد زان کودک دلپذیر

ز خوبی آن کودک و خواسته

دل او ز غم گشت پیراسته

بدو گفت گازر که این را به جان

خریدار باشیم تا جاودان

که این کودک نامداری بود

گر او در جهان شهریاری بود

زن گازر او را چو پیوند خویش

بپرورد چونانک فرزند خویش

سیم روز داراب کردند نام

کز آب روان یافتندش کنام

چنان بد که روزی زن پاک‌رای

سخن گفت هرگونه با کدخدای

که این گوهران را چه سازی کنون

که باشد بدین دانشت رهنمون

به زن گفت گازر که این نیک جفت

چه خاک و چه گوهرمرا در نهفت

همان به کزین شهر بیرون شویم

ز تنگی و سختی به هامون شویم

به شهری که ما را ندانند کس

که خواریم و ناشادگر دست رس

به شبگیر گازر بنه برنهاد

برفت و نکرد از بر و بوم یاد

ببردند داراب را در کنار

نکردند جز گوهر و زر به بار

بپیمود زان مرز فرسنگ شست

به شهری دگر ساخت جای نشست

به بیگانه شهر اندرون ساخت جای

بران سان که پرمایه‌تر کدخدای

به شهری که بد نامور مهتری

فرستاد نزدیک او گوهری

ازو بستدی جامه و سیم و زر

چنین تا فراوان نماند از گهر

به خانه جز از سرخ گوگرد نیز

نماند از بد و نیک صندوق چیز

زن گازر از چیز شد رهنمای

چنین گفت یک روز با کدخدای

که ما بی‌نیازیم زین کارکرد

توانگر شدی گرد پیشه مگرد

چنین داد پاسخ بدو کدخدای

که این جفت پاکیزه و رهنمای

همی پیشه خوانی ز پیشه چه بیش

همیشه ز هر کار پیشه است پیش

تو داراب را پاک و نیکو بدار

بدان تا چه بار آورد روزگار

همی داشتندش چنان ارجمند

که از تند بادی ندیدی گزند

چو برگشت چرخ از برش چند سال

یکی کودکی گشت با فر و یال

به کشتی شدی با بزرگان به کوی

کسی را نبودی تن و زور اوی

همه کودکان همگروه آمدند

به یکبارگی زو ستوه آمدند

به فریاد شد گازر از کار او

همی تیره شد تیز بازار او

بدو گفت کاین جامه برزن به سنگ

که از پیشه جستن ترا نیست ننگ

چو داراب زان پیشه بگریختی

همی گازر از دیده خون ریختی

شدی روزگارش به جستن دو بهر

نشان خواستی زو به دشت و به شهر

به جاییش دیدی کمانی به دست

به آیین گشاده بر و بسته شست

کمان بستدی سرد گفتی بدوی

که ای پرزیان گرگ پرخاشجوی

چه گردی همی گرد تیر و کمان

به خردی چرا گشته‌ای بدگمان

به گازر چنین گفت کای باب من

چرا تیره گردانی این آب من

به فرهنگیان ده مرا از نخست

چو آموختم زند و استا درست

ازان پس مرا پیشه فرمان و جوی

کنون از من این کدخدایی مجوی

بدو مرد گازر بسی برشمرد

ازان پس به فرهنگیانش سپرد

بیاموخت فرهنگ و شد برمنش

برآمد ز پیغاره و سرزنش

بدان پروراننده گفت ای پدر

نیاید ز من گازری کارگر

ز من جای مهرت بی‌اندیشه کن

ز گیتی سواری مرا پیشه کن

نگه کرد گازر سواری تمام

عنان پیچ و اسپ افگن و نیک‌نام

سپردش بدو روزگاری دراز

بیاموخت هرچش بدان بد نیاز

عنان و سنان و سپر داشتن

به آوردگه باره برگاشتن

همان زخم چوگان و تیر و کمان

هنرجوی دور از بد بدگمان

بران گونه شد زین هنرها که چنگ

نسودی به آورد با او پلنگ

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:40 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

بگفت این و زان جایگه برگرفت

ازان مرز تا روم لشکر گرفت

سپهبد طلایه به داراب داد

طلایه سنان را به زهر آب داد

هم‌انگه طلایه بیامد ز روم

وزین سو نگهدار این مرز و بوم

زناگه دو لشکر بهم بازخورد

برآمد هم‌آنگاه گرد نبرد

همه یک به دیگر برآمیختند

چو رود روان خون همی ریختند

چو داراب دید آن سپاه نبرد

به پیش اندر آمد به کردار گرد

ازان لشکر روم چندان بکشت

که گفتی فلک تیغ دارد به مشت

همی رفت زان گونه بر سان شیر

نهنگی به چنگ اژدهایی به زیر

چنین تا به لشکرگه رومیان

همی تاخت بر سان شیر ژیان

زمین شد ز رومی چو دریای خون

جهانجوی را تیغ شد رهنمون

به پیروزی از رومیان گشت باز

به نزدیک سالار گردنفراز

بسی آفرین یافت از رشنواد

که این لشکر شاه بی‌تو مباد

چو ما بازگردیم زین رزم روم

سپاه اندر آید به آباد بوم

تو چندان نوازش بیابی ز شاه

ز اسپ و ز مهر و ز تیغ و کلاه

همه شب همی لشکر آراستند

سلیح سواران بپیراستند

چو خورشید برزد سر از تیره راغ

زمین شد به کردار روشن چراغ

بهم بازخوردند هر دو سپاه

شد از گرد خورشید تابان سیاه

چو داراب پیش آمد و حمله برد

عنان را به اسپ تگاور سپرد

به پیش صف رومیان کس نماند

ز گردان شمشیرزن بس نماند

به قلب سپاه اندر آمد چو گرگ

پراگنده کرد آن سپاه بزرگ

وزان جایگه شد سوی میمنه

بیاورد چندی سلیح و بنه

همه لشکر روم برهم درید

کسی از یلان خویشتن را ندید

دلیران ایران به کردار شیر

همی تاختند از پس اندر دلیر

بکشتند چندان ز رومی سپاه

که گل شد ز خون خاک آوردگاه

چهل جاثلیق از دلیران بکشت

بیامد صلیبی گرفته به مشت

چو زو رشنواد آن شگفتی بدید

ز شادی دل پهلوان بردمید

برو آفرین کرد و چندی ستود

بران آفرین مهربانی فزود

شب آمد جهان قیرگون شد به رنگ

همی بازگشتند یکسر ز جنگ

سپهبد به لشکرگه رومیان

برآسود و بگشاد بند میان

ببخشید در شب بسی خواسته

شد از خواسته لشکر آراسته

فرستاد نزدیک داراب کس

که ای شیردل مرد فریادرس

نگه کن کنون تا پسند تو چیست

وزی خواسته سودمند تو چیست

نگه دار چیزی که رای آیدت

ببخش آنچ دل رهنمای آیدت

هرآنچ آن پسندت نیاید ببخش

تو نامی‌تری از خداوند رخش

چو آن دید داراب شد شادکام

یکی نیزه برداشت از بهر نام

فرستاد دیگر سوی رشنواد

بدو گفت پیروز بادی و شاد

چو از باختر تیره شد روی مهر

بپوشید دیبای مشکین سپهر

همان پاس از تیره شب درگذشت

طلایه پراگنده بر گرد دشت

غو پاسبان خاست چون زلزله

همی شد چو اواز شیر یله

چو زرین سپر برگرفت آفتاب

سر جنگجویان برآمد ز خواب

ببستند گردان ایران میان

همی تاختند از پس رومیان

به شمشیر تیز آتش افروختند

همه شهرها را همی سوختند

ز روم و ز رومی برانگیخت گرد

کس از بوم و بر یاد دیگر نکرد

خروشی به زاری برآمد ز روم

که بگذاشتند آن دلارام بوم

به قیصر بر از کین جهان تنگ شد

رخ نامدارانش بی‌رنگ شد

فرستاده آمد بر رشنواد

که گر دادگر سر نپیچد ز داد

شدند آنک جنگی بد از جنگ سیر

سر بخت روم اندرآمد به زیر

که گر باژ خواهید فرمان کنیم

بنوی یکی باز پیمان کنیم

فرستاد قیصر ز هر گونه چیز

ابا برده‌ها بدره بسیار نیز

سپهبد پذیرفت زو آنچ بود

ز دینار وز گوهر نابسود

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:41 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

وزان جایگه بازگشتند شاد

پسندیده داراب با رشنواد

به منزل بران طاق ویران رسید

که داراب را اندرو خفته دید

زن گازر و شوی و گوهر بهم

شده هر دو از بیم خواری دژم

از آنکس کشان خواند از جای خویش

به یزدان پناهید و رفتند پیش

چو دید آن زن و شوی را رشنواد

ز هر گونه پرسید و کردند یاد

بگفتند با او سخن هرچ بود

ز صندوق وز گوهر نابسود

ز رنج و ز پروردن شیرخوار

ز تیمار وز گردش روزگار

چنین گفت با شوی و زن رشنواد

که پیروز باشید همواره شاد

که کس در جهان این شگفتی ندید

نه از موبد پیر هرگز شنید

هم‌اندر زمان مرد پاکیزه‌رای

یکی نامه بنوشت نزد همای

ز داراب وز خواب و آرامگاه

هم از جنگ او اندران رزمگاه

وزان کو به اسپ اندر آورد پای

هم‌انگاه طاق اندر آمد ز جای

از آواز که آمد مر او را به گوش

ز تنگی که شد رشنواد از خروش

ز گازر سخن هرچ بشنید نیز

ز صندوق وز کودک خرد و چیز

به نامه درون سربسر یاد کرد

برون کرد آنگه هیونی چو گرد

همان سرخ گوهر بدو داد و گفت

که با باد باید که گردی تو جفت

فرستاده تازان بیامد ز جای

بیاورد یاقوت نزد همای

به شاه جهاندار نامه بداد

شنیده بگفت از لب رشنواد

چو آن نامه برخواند و یاقوت دید

سرشکش ز مژگان به رخ بر چکید

بدانست کان روز کامد به دشت

بفرمود تا پیش لشکر گذشت

بدید آن جوانی که بد فرمند

به رخ چون بهار و به بالا بلند

نبودست جز پاک فرزند اوی

گرانمایه شاخ برومند اوی

فرستاده را گفت گریان همای

که آمد جهان را یکی کدخدای

نبود ایچ ز ا ندیشه مغزم تهی

پر از درد بودم ز شاهنشهی

ز دادار گیهان دلم پرهراس

کجا گشته بودم ازو ناسپاس

وزان نیز کان بیگنه را که یافت

کسی یافت گر سوی دریا شتافت

که یزدان پسر داد و نشناختم

به آب فرات اندر انداختم

به بازوش بر بستم این یک گهر

پسر خوار شد چون بمیرد پدر

کنون ایزد او را بمن بازداد

به پیروز نام و پی رشنواد

ز دینار گنجی فرو ریختند

می و مشک و گوهر برآمیختند

ببخشید بر هرک بودش نیاز

دگر هفته گنج درم کرد باز

به جایی که دانست کاتشکده‌ست

وگر زند و استا و جشن سده‌ست

ببخشید گنجی برین گونه نیز

به هر کشوری بر پراگنده چیز

به روز دهم بامداد پگاه

سپهبد بیامد به نزدیک شاه

بزرگان و داراب با او بهم

کسی را نگفتند از بیش و کم

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:41 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

شد از جنگ نیزه‌وران تا به روم

همی جست رزم اندر آباد بوم

به روم اندرون شاه بدفیلقوس

کجا بود با رای او شاه سوس

نوشتند نامه که پور همای

سپاهی بیاورد بی‌مر ز جای

چو بشنید سالار روم این سخن

به یاد آمدش روزگار کهن

ز عموریه لشکری گرد کرد

همه نامداران روز نبرد

چو دارا بیامد بزرگان روم

بپرداختند آن همه مرز و بوم

ز عموریه فیلقوس و سران

برفتند گردان و جنگاوران

دو رزم گران کرده شد در سه روز

چهارم چو بفروخت گیتی فروز

گریزان بشد فیلقوس و سپاه

یکی را نبد ترگ و رومی کلاه

زن و کودکان نیز کردند اسیر

بکشتند چندی به شمشیر و تیر

چو از پیش دارا به شهر آمدند

ازان رفته لشکر دو بهر آمدند

دگر پیشتر کشته و خسته بود

پس پشتشان نیزه پیوسته بود

به عموریه در حصاری شدند

ازیشان بسی زینهاری شدند

فرستاده‌ای آمد از فیلقوس

خردمند و بیدار و با نعم و بوس

ابا برده و بدره و با نثار

دو صندوق پرگوهر شاهوار

چنین بود پیغام کز یک خدای

بخواهم که او باشدم رهنمای

که فرجام این رزم بزم آوریم

مبادا که دل سوی رزم آوریم

همه راستی باید و مردمی

ز کژی و آزار خیزد کمی

چو عموریه کان نشست منست

تو آیی و سازی که گیری بدست

دل من به جوش آید از نام و ننگ

به هنگام بزم اندر آیم به جنگ

تو آن کن که از شهریاران سزاست

پدر شاه بود و پسر پادشاست

چو بشنید آزادگانرا بخواند

همه داستان پیش ایشان براند

چه بینید گفت اندرین گفت و گوی

بجوید همی فیلقوس آب روی

همه مهتران خواندند آفرین

که ای شاه بینادل و پاک‌دین

شهنشاه بر مهتران مهتر است

ز کار آن گزیند کجا در خور است

یکی دختری دارد این نامدار

به بالای سرو و به رخ چون بهار

بت‌آرای چون او نبیند به چین

میان بتان چون درخشان نگین

اگر شاه بیند پسند آیدش

به پالیز سرو بلند آیدش

فرستادهٔ روم را خواند شاه

بگفت آنچ بشنید از نیکخواه

بدو گفت رو پیش قیصر بگوی

اگر جست خواهی همی آب روی

پس پردهٔ تو یکی دختر است

که بر تارک بانوان افسر است

نگاری که ناهید خوانی ورا

بر اورنگ زرین نشانی ورا

به من بخش و بفرست با باژ روم

چو خواهی که بی‌رنج ماندت بوم

فرستاده بشنید و آمد چو باد

به قیصر بر آن گفتها کرد یاد

بدان شاد شد فیلقوس و سپاه

که داماد باشد مر او را چو شاه

سخن گفت هرگونه از باژ و ساو

ز چیزی که دارد پی روم تاو

بران بر نهادند سالی که شاه

ستاند ز قیصر که دارد سپاه

ز زر خایهٔ ریخته صدهزار

ابا هر یکی گوهر شاهوار

چهل کرده مثقال هر خایه‌ای

همان نیز گوهر گرانمایه‌ای

ببخشید بر مرزبانان روم

هرانکس که بودند ز آباد بوم

ازان پس همه فیلسوفان شهر

هرانکس که بودش ازان شهر بهر

بفرمود تا راه را ساختند

ز هر کار دل را بپرداختند

برفتند با دختر شهریار

گرانمایگان هریکی با نثار

یکی مهر زرین بیاراستند

پرستندهٔ تاجور خواستند

ده استر همه بار دیبای روم

بسی پیکر از گوهر و زر بوم

شتروار سیصد ز گستردنی

ز چیزی که بد راه را بردنی

دلارای رومی به مهد اندرون

سکوبا و راهب ورا رهنمون

کنیزک پس پشت ناهید شست

ازان هریکی جامی از زر بدست

به جام اندرون گوهر شاهوار

بت‌آرای با افسر و گوشوار

سقف خوب رخ را به دارا سپرد

گهرها به گنجور او برشمرد

ازان پس بران رزمگه بس نماند

سپه را سوی شهر ایران براند

سوی پارس آمد دلارام و شاد

کلاه بزرگی بسر بر نهاد

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:41 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

چنان بد که از تازیان صدهزار

نبرده سواران نیزه گزار

برفتند و سالار ایشان شعیب

یکی نامدار از نژاد قتیب

جهاندار ایران سپاهی ببرد

بگفتند کان را نشاید شمرد

فراز آمدند آن دو لشکر بهم

جهان شد ز پرخاشجویان دژم

زمین آن سپه را همی برنتافت

بران بوم کس جای رفتن نیافت

ز باران ژویین و باران تیر

زمین شد ز خون چون یکی آبگیر

خروشی برآمد ز هر پهلوی

تلی کشته دیدند بر هر سوی

سه روز و سه شب زین نشان جنگ بود

تو گفتی بریشان جهان تنگ بود

چهارم عرب روی برگاشتند

به شب دشت پیکار بگذاشتند

شعیب اندران رزمگه کشته شد

عرب را همه روز برگشته شد

بسی اسپ تازی به زین خدنگ

هم از نیزه و تیغ و خفتان جنگ

ازان رفتگان ماند آنجا به جای

به نزد جهاندار پور همای

ببخشید چیزی که بد بر سپاه

ز اسپ و ز رمح و ز تیغ و کلاه

ز لشکر یکی مرزبان برگزید

که گفتار ایشان بداند شنید

فرستاد تا باژ خواهد ز دشت

ازان سال و آن سال کاندر گذشت

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:41 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

شبی خفته بد ماه با شهریار

پر از گوهر و بوی و رنگ و نگار

همانا که برزد یکی تیز دم

شهنشاه زان تیز دم شد دژم

بپیچید در جامه و سر بتافت

که از نکهتش بوی ناخوش بیافت

ازان بوی شد شاه ایران دژم

پراندیشه جان ابروان پر ز خم

پزشکان داننده را خواندند

به نزدیک ناهید بنشاندند

یکی مرد بینادل و نیک‌رای

پژوهید تا دارو آمد به جای

گیاهی که سوزندهٔ کام بود

به روم اندر اسکندرش نام بود

بمالید بر کام او بر پزشک

ببارید چندی ز مژگان سرشک

بشد ناخوشی بوی و کامش بسوخت

به کردار دیبا رخش برفروخت

اگر چند مشکین شد آن خوب‌چهر

دژم شد دلارای را جای مهر

دل پادشا سرد گشت از عروس

فرستاد بازش بر فیلقوس

غمی دختر و کودک اندر نهان

نگفت آن سخن با کسی در جهان

چو نه ماه بگذشت بر خوب‌چهر

یکی کودک آمد چو تابنده مهر

ز بالا و اروند و بویا برش

سکندر همی خواندی مادرش

بفرخ همی داشت آن نام را

کزو یافت از ناخوشی کام را

همی گفت قیصر به هر مهتری

که پیدا شد از تخم من قیصری

نیاورد کس نام دارا به بر

سکندر پسر بود و قیصر پدر

همی ننگش آمد که گفتی به کس

که دارا ز فرزند من کرد بس

بر آخر یکی مادیان بد بلند

که کارزاری و زیبا سمند

همان شب یکی کره‌ای زاد خنگ

برش چون بر شیر و کوتاه لنگ

ز زاینده قیصر برافراخت یال

که آن زادنش فرخ آمد به فال

به شبگیر فرزند را خواستی

همان مادیان را بیاراستی

بسودی همان کره را چشم و یال

که همتای اسکندر او بد به سال

سپهر اندرین نیز چندی بگشت

ز هرگونه‌ای سالیان برگذشت

سکندر دل خسروانی گرفت

سخن گفتن پهلوانی گرفت

فزون از پسر داشتی قیصرش

بیاراستی پهلوانی برش

خرد یافت لختی و شد کاردان

هشیوار و با سنگ و بسیاردان

ولی عهد گشت از پس فیلقوس

بدیدار او داشتی نعم و بوس

هنرها که باشد کیان را به کار

سکندر بیاموخت ز آموزگار

تو گفتی نشاید مگر داد را

وگر تخت شاهی و بنیاد را

وزان پس که ناهید نزد پدر

بیامد زنی خواست دارا دگر

یکی کودک آمدش با فر و یال

ز فرزند ناهید کهتر به سال

همان روز داراش کردند نام

که تا از پدر بیش باشد به کام

چو ده سال بگذشت زین با دو سال

شکست اندر آمد به سال و به مال

بپژمرد داراب پور همای

همی خواندندش به دیگر سرای

بزرگان و فرزانگان را بخواند

ز تخت بزرگی فراوان براند

بگفت این که دارای داراکنون

شما را به نیکی بود رهنمون

همه گوش دارید و فرمان کنید

ز فرمان او رامش جان کنید

که این تخت شاهی نماند دراز

به خوشی رود زود خوانند باز

بکوشید تا مهر و داد آورید

به شادی مرا نیز یاد آورید

بگفت این و باد از جگر برکشید

شد آن برگ گلنار چون شنبلید

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:41 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

ز درگاه پرده فروهشت شاه

به یک هفته کس را ندادند راه

جهاندار زرین یکی تخت کرد

دو کرسی ز پیروزه و لاژورد

یکی تاج پرگوهر شاهوار

دو یاره یکی طوق گوهرنگار

همه جامهٔ خسروانی به زر

درو بافته چند گونه گهر

نشسته ستاره‌شمر پیش شاه

ز اختر همی کرد روزی نگاه

به شهریور بهمن از بامداد

جهاندار داراب را بار داد

یکی جام پر سرخ یاقوت کرد

یکی دیگری پر ز یاقوت زرد

چو آمد به نزدیک ایوان فراز

همای آمد از دور و بردش نماز

برافشاند آن گوهر شاهوار

فرو ریخت از دیده خون برکنار

پسر را گرفت اندر آغوش تنگ

ببوسید و ببسود رویش به چنگ

بیاورد و بر تخت زرین نشاند

دو چشمش ز دیدار او خیره ماند

چو داراب بر تخت شاهی نشست

همای آمد و تاج شاهی به دست

بیاورد و بر تارک او نهاد

جهان را به دیهیم او مژده داد

چو از تاج دارا فروزش گرفت

هما اندران کار پوزش گرفت

به داراب گفت آنچ اندر گذشت

چنان دان که بر ما همه بادگشت

جوانی و گنج آمد و رای زن

پدر مرده و شاه بی‌رای‌زن

اگر بد کند زو مگیر آن به دست

که جز تخت هرگز مبادت نشست

چنین داد پاسخ به مادر جوان

که تو هستی از گوهر پهلوان

نباشد شگفت ار دل آید به جوش

به یک بد تو چندین چه داری خروش

جهان‌آفرین از تو خشنود باد

دل بدسگالانت پر دود باد

ز من یادگاری بود این سخن

که هرگز نگردد به دفتر کهن

برو آفرین کرد فرخ همای

که تا جای باشد تو بادی به جای

بفرمود تا موبد موبدان

بخواند ز هر کشوری بخردان

هم از لشکر آنکس که بد نامدار

سرافراز شیران خنجرگزار

بفرمود تا خواندند آفرین

به شاهی بران نامدار زمین

چو بر تاج شاه آفرین خواندند

بران تخت بر گوهر افشاندند

بگفت آنک اندر نهان کرده بود

ازان کرده بسیار غم خورده بود

بدانید کز بهمن شهریار

جزین نیست اندر جهان یادگار

به فرمان او رفت باید همه

که او چون شبانست و گردان رمه

بزرگی و شاهی و لشکر وراست

بدو کرد باید همی پشت راست

به شادی خروشی برآمد ز کاخ

که نورسته دیدند فرخنده شاخ

ببردند چندان ز هر سو نثار

که شد ناپدید اندران شهریار

جهان پر شد از شادمانی و داد

کی را نیامد ازان رنج یاد

همای آن زمان گفت با موبدان

که ای نامور باگهر بخردان

به سی و دو سال آنک کردم به رنج

سپردم بدو پادشاهی و گنج

شما شاد باشید و فرمان برید

ابی رای او یک نفس مشمرید

چو داراب از تخت کی گشت شاد

به آرام دیهیم بر سر نهاد

زن گازر و گازر آمد دوان

بگفتند کای شهریار جوان

نشست کیی بر تو فرخنده باد

سر بدسگالان تو کنده باد

بفرمود داراب ده بدره زر

بیارند پرمایه جامی گهر

ز هر جامه‌ای تخته فرمود پنج

بدادند آنرا که او دید رنج

بدو گفت کای گازر پیشه‌دار

همیشه روان را به اندیشه دار

مگر زاب صندوق یابی یکی

چو دارا بدو اندرون کودکی

برفتند یک لب پر از آفرین

ز دادار بر شهریار زمین

کنون اختر گازر اندرگذشت

به دکان شد و برد اشنان به دشت

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:42 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها