0

شاهنامه فردوسی

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

چو اندر گذشت آن شب و بود روز

بتابید خورشید گیهان فروز

به زین بر نشستند هر دو سپاه

همی دید زان کوه گشتاسپ شاه

چو از کوه دید آن شه بافرین

کجا برنشستند گردان به زین

سیه رنگ بهزاد را پیش خواست

تو گفتی که بیستونست راست

برو بر فگندند برگستوان

برو بر نشست آن شه خسروان

چو هر دو برابر فرود آمدند

ابر پیل بر نای رویین زدند

یکی رزمگاهی بیاراستند

یلان هم نبردان همی خواستند

بکردند یک تیرباران نخست

بسان تگرگ بهاران درست

بشد آفتاب از جهان ناپدید

چه داند کسی کان شگفتی ندید

بپوشیده شد چشمهٔ آفتاب

ز پیکانهاشان درفشان چو آب

تو گفتی جهان ابر دارد همی

وزان ابر الماس بارد همی

وزان گرزداران و نیزه‌وران

همی تاختند آن برین این بران

هوازی جهان بود شبگون شده

زمین سربسر پاک گلگون شده

بیامد نخست آن سوار هژیر

پس شهریار جهان اردشیر

به آوردگه رفت نیزه به دست

تو گفتی مگر طوس اسپهبدست

برین سان همی گشت پیش سپاه

نبود آگه از بخش خورشید و ماه

بیامد یکی ناوکش بر میان

گذارنده شد بر سلیح کیان

ز بور اندر افتاد خسرو نگون

تن پاکش آلوده شد پر ز خون

دریغ آن نکو روی همرنگ ماه

که بازش ندید آن خردمند شاه

بیامد بر شاه شیر اورمزد

کجا زو گرفتی شهنشاه پزد

ز پیش اندر آمد به دشت اندرا

به زهر آب داده یکی خنجرا

خروشی برآورد برسان شیر

که آورد خواهد ژیان گور زیر

ابر کین آن شاهزاده سوار

بکشت از سواران دشمن هزار

به هنگامهٔ بازگشتن ز جنگ

که روی زمین گشته بد لاله رنگ

بیامد یکی تیرش اندر قفا

شد آن خسرو شاهزاده فنا

بیامد پسش باز شیدسپ شاه

که مانندهٔ شاه بد همچو ماه

یکی دیزه‌ای بر نشسته چو نیل

به تگ همچو آهو به تن همچو پیل

به آوردگه گشت و نیزه بگاشت

چو لختی بگردید نیزه بداشت

کدامست گفتا کهرم سترگ

کجا پیکرش پیکر پیر گرگ

بیامد یکی دیو گفتا منم

که با گرسنه شیر دندان زنم

به نیزه بگشتند هر دو چو باد

بزد ترک را نیزهٔ شاهزاد

ز باره در آورد و ببرید سر

به خاک اندر افگنده زرین کمر

همی گشت بر پیش گردان چین

بسان یکی کوه بر پشت زین

همانا چنو نیز دیده ندید

ز خوبی کجا بود چشمش رسید

یکی ترک تیری برو برگماشت

ز پشتش سر تیر بیرون گذاشت

دریغ آن شه پروریده به ناز

بشد روی او باب نادیده باز

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:17 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

 

چو جاماسپ گفت این سپیده دمید

فروغ ستاره بشد ناپدید

سپه را به هامون فرود آورید

بزد کوس بر پیل و لشکر کشید

وزانجا خرامید تا رزمگاه

فرود آورید آن گزیده سپاه

به گاهی که باد سپیده دمان

به کاخ آرد از باغ بوی گلان

فرستاده بد هر سوی دیده‌بان

چنانچون بود رسم آزادگان

بیامد سواری و گفتا به شاه

که شاها به نزدیکی آمد سپاه

سپاهیست ای شهریار زمین

که هرگز چنان نامد از ترک و چین

به نزدیکی ما فرود آمدند

به کوه و در و دشت خیمه زدند

سپهدارشان دیده‌بان برگزید

فرستاد و دیده به دیده رسید

پس آزاده گشتاسپ شاه دلیر

سپهبدش را خواند فرخ زریر

درفشی بدو داد و گفتا بتاز

بیارای پیلان و لشکر بساز

سپهبد بشد لشکرش راست کرد

همی رزم سالار چین خواست کرد

بدادش جهاندار پنجه هزار

سوار گزیده به اسفندیار

بدو داد یک دست زان لشکرش

که شیری دلش بود و پیلی برش

دگر دست لشکرش را همچنان

برآراست از شیر دل سرکشان

به گرد گرامی سپرد آن سپاه

که شیر جهان بود و همتای شاه

پس پشت لشکر به بستور داد

چراغ سپهدار خسرو نژاد

چو لشکر بیاراست و بر شد به کوه

غمی گشته از رنج و گشته ستوه

نشست از بر خوب تابنده گاه

همی کرد زانجا به لشکر نگاه

پس ارجاسپ شاه دلیران چین

بیاراست لشکرش را همچنین

جدا کرد از خلخی سی هزار

جهان آزموده نبرده سوار

فرستادشان سوی آن بیدرفش

که کوس مهین داشت و رنگین درفش

بدو داد یک دست زان لشکرش

که شیر ژیان نامدی همبرش

دگر دست را داد بر گرگسار

بدادش سوار گزین صدهزار

میان‌گاه لشکرش را همچنین

سپاهی بیاراست خوب و گزین

بدادش بدان جادوی خویش کام

کجا نام خواست و هزارانش نام

خود و صدهزاران سواران گرد

نموده همه در جهان دستبرد

نگاهش همی داشت پشت سپاه

همی کرد هر سوی لشکر نگاه

پسر داشتی یک گرانمایه مرد

جهاندیده و دیده هر گرم و سرد

سواری جهاندیده نامش کهرم

رسیده بسی بر سرش سرد و گرم

مران پور خود را سپهدار کرد

بران لشکر گشن سالار کرد

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:17 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

چو بازآورید آن گرانمایه کین

بر اسپ زریری برافگند زین

خرامید تازان به آوردگاه

به سه بهره کرد آن کیانی سپاه

ازان سه یکی را به بستور داد

دگر آن سپهدار فرخ‌نژاد

دگر بهره را بر برادر سپرد

بزرگان ایران و مردان گرد

سیم بهره را سوی خود بازداشت

که چون ابر غرنده آواز داشت

چو بستور فرخنده و پاک تن

دگر فرش آورد شمشیر زن

بهم ایستادند از پیش اوی

که لشکر شکستن بدی کیش اوی

همیدون ببستند پیمان برین

که گر تیغ دشمن بدرد زمین

نگردیم یک تن ازین جنگ باز

نداریم زین بدکنان چنگ باز

بر اسپان بکردند تنگ استوار

برفتند یکدل سوی کارزار

چو ایشان فگندند اسپ از میان

گوان و جوانان ایرانیان

همه یکسر از جای برخاستند

جهان را به جوشن بیاراستند

ازیشان بکشتند چندان سپاه

کزان تنگ شد جای آوردگاه

چنان خون همی رفت بر کوه و دشت

کزان آسیاها به خون بربگشت

چو ارجاسپ آن دید کامدش پیش

ابا نامداران و مردان خویش

گو گردکش نیزه اندر نهاد

بران گردگیران یبغو نژاد

همی دوختشان سینه‌ها باز پشت

چنان تا همه سرکشان را بکشت

چو دانست خاقان که ماندند بس

نیارد شدن پیش او هیچ‌کس

سپه جنب جنبان شد و کار گشت

همی بود تا روز اندر گدشت

همانگاه اندر گریغ اوفتاد

بشد رویش اندر بیابان نهاد

پس اندر نهادند ایرانیان

بدان بی‌مره لشکر چینیان

بکشتند زیشان به هر سو بسی

نبخشودشان ای شگفتی کسی

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:17 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

دو هفته برآمد برین کارزار

که هزمان همی تیره‌تر گشت کار

به پیش اندر آمد نبرده زریر

سمندی بزرگ اندر آورده زیر

به لشکرگه دشمن اندر فتاد

چو اندر گیا آتش و تیز باد

همی کشت زیشان همی خوابنید

مر او را نه استاد هرکش بدید

چو ارجاسپ دانست کان پورشاه

سپه را همی کرد خواهد تباه

بدان لشکر خویش آواز داد

که چونین همی داد خواهید داد

دو هفته برآمد برین بر درنگ

نبینم همی روی فرجام جنگ

بکردند گردان گشتاسپ شاه

بسی نامداران لشکر تباه

کنون اندر آمد میانه زریر

چو گرگ دژآگاه و شیر دلیر

بکشت او همه پاک مردان من

سرافراز گردان و ترکان من

یکی چاره باید سگالیدنا

و گرنه ره ترک مالیدنا

برین گر بماند زمانی چنین

نه ایتاش ماند نه خلخ نه چین

کدامست مرد از شما نام خواه

که آید پدید از میان سپاه

یکی ترگ داری خرامد به پیش

خنیده کند در جهان نام خویش

هران کز میان باره انگیزند

بگرداندش پشت و بگریزند

من او را دهم دختر خویش را

سپارم بدو لشکر خویش را

سپاهش ندادند پاسوخ باز

بترسیده بد لشکر سرفراز

چو شیر اندرافتاد و چون پیل مست

همی کشت زیشان همی کرد پست

همی کوفتشان هر سوی زیر پای

سپهدار ایران فرخنده رای

چو ارجاسپ دید آن چنان خیره شد

که روز سپیدش شب تیره شد

دگر باره گفت ای بزرگان من

تگینان لشکر گزینان من

ببینید خویشان و پیوستگان

ببینید نالیدن خستگان

ازان زخم آن پهلو آتشی

که سامیش گرزست و تیر آرشی

که گفتی بسوزد همی لشکرم

کنون برفروزد همی کشورم

کدامست مرد از شما چیره دست

که بیرون شود پیش این پیل مست

هرانکو بدان گردکش یازدا

مرد او را ازان باره بندازدا

چو بخشنده‌ام بیش بسپارمش

کلاه از بر چرخ بگذارمش

همیدون نداد ایچ کس پاسخش

بشد خیره و زرد گشت آن رخش

سه بار این سخن را بریشان براند

چو پاسخ نیامدش خامش بماند

بیامد پس آن بیدرفش سترگ

پلید و بد و جادوی و پیر گرگ

به ارچاسپ گفت ای بلند آفتاب

به زور و به تن همچو افراسیاب

به پیش تو آوردم این جان خویش

سپر کردم این جان شیرینت پیش

شوم پیش آن پیل آشفته مست

گر ایدونک یابم بران پیل دست

به خاک افگنم تنش ای شهریار

مگر بر دهد گردش روزگار

ازو شاد شد شاه و کرد آفرین

بدادش بدو بارهٔ خویش و زین

بدو داد ژوپین زهرابدار

که از آهنین کوه کردی گذار

چو شد جادوی زشت ناباکدار

سوی آن خردمند گرد سوار

چو از دور دیدش برآورد خشم

پر از خاک روی و پر از خون دو چشم

به دست اندرون گرز چون سام یل

به پیش اندرون کشته چون کوه تل

نیارست رفتنش بر پیش روی

ز پنهان همی تاخت بر گرد اوی

بینداخت ژوپین زهرابدار

ز پنهان بران شاهزاده سوار

گذاره شد از خسروی جوشنش

به خون غرقه شد شهریاری تنش

ز باره در افتاد پس شهریار

دریغ آن نکو شاهزاده سوار

فرود آمد آن بیدرفش پلید

سلیحش همه پاک بیرون کشید

سوی شاه چین برد اسپ و کمرش

درفش سیه افسر پرگهرش

سپاهش همه بانگ برداشتند

همی نعره از ابر بگذاشتند

چو گشتاسپ از کوه سر بنگرید

مر او را بدان رزمگه بر ندید

گمانی برم گفت کان گرد ماه

که روشن بدی زو همه رزمگاه

نبرده برادرم فرخ زریر

که شیر ژیان آوریدی به زیر

فگندست بر باره از تاختن

بماندند گردان ز انداختن

نیاید همی بانگ شه زادگان

مگر کشته شد شاه آزادگان

هیونی بتازید تا رزمگاه

به نزدیکی آن درفش سیاه

ببینید کان شاه من چون شدست

کم از درد او دل پر از خون شدست

به دین اندرون بود شاه جهان

که آمد یکی خون ز دیده چکان

به شاه جهان گفت ماه ترا

نگهدار تاج و سپاه ترا

جهان پهلوان آن زریر سوار

سواران ترکان بکشتند زار

سر جادوان جهان بیدرفش

مر او را بیفگند و برد آن درفش

چو آگاهی کشتن او رسید

به شاه جهانجوی و مرگش بدید

همه جامه تا پای بدرید پاک

بران خسروی تاج پاشید خاک

همی گفت گشتاسپ کای شهریار

چراغ دلت را بکشتند زار

ز پس گفت داننده جاماسپ را

چه گویم کنون شاه لهراسپ را

چگونه فرستم فرسته بدر

چه گویم بدان پیر گشته پدر

چه گویم چه کردم نگار ترا

که برد آن نبرده سوار ترا

دریغ آن گو شاهزاده دریغ

چو تابنده ماه اندرون شد به میغ

بیارید گلگون لهراسپی

نهید از برش زین گشتاسپی

بیاراست مر جستن کینش را

به ورزیدن دین و آیینش را

جهاندیده دستور گفتا به پای

به کینه شدن مر ترا نیست رای

به فرمان دستور دانای راز

فرود آمد از باره بنشست باز

به لشکر بگفتا کدامست شیر

که باز آورد کین فرخ زریر

که پیش افگند باره بر کین اوی

که باز آورد باره و زین اوی

پذیرفتن اندر خدای جهان

پذیرفتن راستان و مهان

که هر کز میانه نهد پیش پای

مر او را دهم دخترم را همای

نجنبید زیشان کس از جای خویش

ز لشکر نیاورد کس پای پیش

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:17 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

پس آگاهی آمد به اسفندیار

که کشته شد آن شاه نیزه گزار

پدرت از غم او بکاهد همی

کنون کین او خواست خواهد همی

همی گوید آنکس کجاکین اوی

بخواهد نهد پیش دشمنش روی

مر او را دهم دخترم را همای

وکرد ایزدش را برین بر گوای

کی نامور دست بر دست زد

بنالید ازان روزگاران بد

همه ساله زین روز ترسیدمی

چو او را به رزم اندرون دیدمی

دریغا سوارا گوا مهترا

که بختش جدا کرد تاج از سرا

که کشت آن سیه پیل نستوه را

که کند از زمین آهنین کوه را

درفش و سرلشکر و جای خویش

برادرش را داد و خود رفت پیش

به قلب اندر آمد به جای زریر

به صف اندر استاد چون نره شیر

به پیش اندر آمد میان را ببست

گرفت آن درفش همایون به دست

برادرش بد پنج دانسته راه

همه از در تاج و همتای شاه

همه ایستادند در پیش اوی

که لشکر شکستن بدی کیش اوی

به آزادگان گفت پیش سپاه

که ای نامداران و گردان شاه

نگر تا چه گویم یکی بشنوید

به دین خدای جهان بگروید

نگر تا نترسید از مرگ و چیز

که کس بی‌زمانه نمردست نیز

کرا کشت خواهد همی روزگار

چه نیکوتر از مرگ در کارزار

بدانید یکسر که روزیست این

که کافر پدید آید از پاک دین

شما از پس پشتها منگرید

مجویید فریاد و سر مشمرید

نگر تا نبینید بگریختن

نگر تا نترسید ز آویختن

سر نیزه‌ها را به رزم افگنید

زمانی بکوشید و مردی کنید

بدین اندرون بود اسفندیار

که بانگ پدرش آمد از کوهسار

که این نامداران و گردان من

همه مر مرا چون تن و جان من

مترسید از نیزه و گرز و تیغ

که از بخش‌مان نیست روی گریغ

به دین خدا ای گو اسفندیار

به جان زریر آن نبرده سوار

که آید فرود او کنون در بهشت

که من سوی لهراسپ نامه نوشت

پذیرفتم اندرز آن شاه پیر

که گر بخت نیکم بود دستگیر

که چون بازگردم ازین رزمگاه

به اسفندیارم دهم تاج و گاه

سپه را همه پیش رفتن دهم

ورا خسروی تاج بر سر نهم

چنانچون پدر داد شاهی مرا

دهم همچنان پادشاهی ورا

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:18 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

کی نامبردار فرخنده شاه

سوی گاه باز آمد از رزمگاه

به بستور گفتا که فردا پکاه

سوی کشور نامور کش سپاه

بیامد سپهبد هم از بامداد

بزد کوس و لشکر بنه برنهاد

به ایران زمین باز کردند روی

همه خیره دل گشته و جنگجوی

همه خستگان را ببردند نیز

نماندند از خواسته نیز چیز

به ایران زمین باز بردندشان

به دانا پزشکان سپردندشان

چو شاه جهان باز شد بازجای

به پور مهین داد فرخ همای

سپه را به بستور فرخنده داد

عجم را چنین بود آیین و داد

بدادش از آزادگان ده هزار

سواران جنگی و نیزه گزار

بفرمود و گفت ای گو رزمسار

یکی بر پی شاه توران بتاز

به ایتاش و خلج ستان برگذر

بکش هرک یابی به کین پدر

ز هرچیز بایست بردش به کار

بدادش همه بی‌مر و بی‌شمار

هم‌آنگاه بستور برد آن سپاه

و شاه جهان از بر تخت و گاه

نشست و کیی تاج بر سر نهاد

سپه را همه یکسره بار داد

در گنج بگشاد وز خواسته

سپه را همه کرد آراسته

سران را همه شهرها داد نیز

سکی را نماند ایچ ناداده چیز

کرا پادشاهی سزا بد بداد

کرا پایه بایست پایه نهاد

چو اندر خور کارشان داد ساز

سوی خانهاشان فرستاد باز

خرامید بر گاه و باره ببست

به کاخ شهنشاهی اندر نشست

بفرمود تا آذر افروختند

برو عود و عنبر همی سوختند

زمینش بکردند از زر پاک

همه هیزمش عود و عنبرش خاک

همه کاخ را کار اندام کرد

پسش خان گشتاسپیان نام کرد

بفرمود تا بر در گنبدش

بدادند جاماسپ را موبدش

سوی مرزدارانش نامه نوشت

که ما را خداوند یافه نهشت

شبان شده تیره‌مان روز کرد

کیان را به هر جای پیروز کرد

به نفرین شد ارجاسپ ناآفرین

چنین است کار جهان آفرین

چو پیروزی شاهتان بشنوید

گزیتی به آذر پرستان دهید

چو آگاه شد قیصر آن شاه روم

که فرخ شد آن شاه و ارجاسپ شوم

فرسته فرستاد با خواسته

غلامان و اسپان آراسته

شه بت‌پرستان و رایان هند

گزیتش بدادند شاهان سند

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:18 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

بدو داد پس شاه بهزاد را

سپه جوشن و خود پولاد را

پس شاه کشته میان را ببست

سیه رنگ بهزاد را برنشست

خرامید تا رزمگاه سپاه

نشسته بران خوب رنگ سیاه

به پیش صف دشمنان ایستاد

همی برکشید از جگر سرد باد

منم گفت بستور پور زریر

پذیره نیاید مرا نره شیر

کجا باشد آن جادوی بیدرفش

که بردست آن جمشیدی درفش

چو پاسخ ندادند آزاد را

برانگیخت شبرنگ بهزاد را

بکشت از تگینان لشکر بسی

پذیره نیامد مر او را کسی

وزان سوی دیگر گو اسفندیار

همی کشتشان بی‌مر و بی‌شمار

چو سالار چین دید بستور را

کیان زاده آن پهلوان پور را

به لشکر بگفت این که شاید بدن

کزین سان همی نیزه داند زدن

بکشت از تگینان من بی‌شمار

مگر گشت زنده زریر سوار

که نزد من آمد زریر از نخست

برین سان همی تاخت باره درست

کجا رفت آن بیدرفش گزین

هم‌اکنون سوی منش خوانید هین

بخواندند و آمد دمان بیدرفش

گرفته به دست آن درفش بنفش

نشسته بران بارهٔ خسروی

بپوشیده آن جوشن پهلوی

خرامید تا پیش لشکر ز شاه

نگهبان مرز و نگهبان گاه

گرفته همان تیغ زهر آبدار

که افگنده بد آن زریر سوار

بگشتند هر دو به ژوپین و تیر

سر جاودان ترک و پور زریر

پس آگاه کردند زان کارزار

پس شاه را فرخ اسفندیار

همی تاختش تا بدیشان رسید

سر جاودان چون مر او را بدید

برافگند اسپ از میان نبرد

بدانست کش بر سر افتاد مرد

بینداخت آن زهر خورده به روی

مگر کس کند زشت رخشنده روی

نیامد برو تیغ زهر آبدار

گرفتش همان تیغ شاه استوار

زدش پهلوانی یکی بر جگر

چنان کز دگر سو برون کرد سر

چو آهو ز باره در افتاد و مرد

بدید از کیان زادگان دستبرد

فرود آمد از باره اسفندیار

سلیح زریر آن گزیده سوار

ازان جادوی پیر بیرون کشید

سرش را ز نیمه‌تن اندر برید

نکو رنگ بارهٔ زریر و درفش

ببرد و سر بی‌هنر بیدرفش

سپاه کیان بانگ برداشتند

همی نعره از ابر بگذاشتند

که پیروز شد شاه و دشمن فگند

بشد بازآورد اسپ سمند

شد آن شاهزاده سوار دلیر

سوی شاه برد آن سمند زریر

سر پیر جادوش بنهاد پیش

کشنده بکشت اینت آیین و کیش

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:18 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

برآمد بسی روزگاری بدوی

که خسرو سوی سیستان کرد روی

که آنجا کند زنده و استا روا

کند موبدان را بدانجا گوا

جو آنجا رسید آن گرانمایه شاه

پذیره شدش پهلوان سپاه

شه نیمروز آنک رستمش نام

سوار جهاندیده همتای سام

ابا پیر دستان که بودش پدر

ابا مهتران و گزینان در

به شادی پذیره شدندش به راه

ازو شادمان گشت فرخنده شاه

به زاولش بردند مهمان خویش

همه بنده‌وار ایستادند پیش

وزو زند و کشتی بیاموختند

ببستند و آذر برافروختند

برآمد برین میهمانی دو سال

همی خورد گشتاسپ با پور زال

به هرجا کجا شهریاران بدند

ازان کار گشتاسپ آگه شدند

که او مر سو پهلوان را ببست

تن پیل وارش به آهن بخست

به زاولستان شد به پیغمبری

که نفرین کند بر بت آزری

بگشتند یکسر ز فرمان شاه

بهم برشکستند پیمان شاه

چو آگاهی آمد به بهمن که شاه

ببستست آن شیر را بی‌گناه

نبرده گزینان اسفندیار

ازانجا برفتند تیماردار

همی داشتند از سپه دست باز

پس اندر گرفتند راه دراز

به پیش گو اسفندیار آمدند

کیان‌زادگان شیروار آمدند

پدر را به رامش همی داشتند

به زندانش تنها بنگذاشتند

پس آگاهی آمد به سالار چین

که شاه از گمان اندرآمد به کین

برآشفت خسرو به اسفندیار

به زندان و بندش فرستاد خوار

خود از بلخ زی زابلستان کشید

بیابان گذارید و سیحون بدید

به زاول نشستست مهمان زال

برین روزگاران برآمد دو سال

به بلخ اندرونست لهراسپ شاه

نماندست از ایرانیان و سپاه

مگر هفتصد مرد آتش پرست

هه پیش آذر برآورده دست

جز ایشان به بلخ اندرون نیست کس

از آهنگ‌داران همینند بس

مگر پاسبانان کاخ همای

هلا زود برخیز و چندین مپای

مهان را همه خواند شاه چگل

ابر جنگ لهراسپشان داد دل

بدانید گفتا که گشتاسپ شاه

سوی نیمروز او سپردست راه

به زاول نشستست با لشکرش

سواری نه اندر همه کشورش

کنونست هنگام کین خواستن

بباید بسیچید و آراستن

پسرش آن گرانمایه اسفندیار

به بند گران‌اندرست استوار

کدامست مردی پژوهنده راز

که پیماید این ژرف راه دراز

نراند به راه ایچ و بی‌ره رود

ز ایران هراسان و آگه رود

یکی جادوی بود نامش ستوه

گذارنده راه و نهفته پژوه

منم گفت آهسته و نامجوی

چه باید ترا هرچ باید بگوی

شه چینش گفتا به ایران خرام

نگهبان آتش ببین تا کدام

پژوهندهٔ راز پیمود راه

به بلخ گزین شد که بد گاه شاه

ندید اندرون شاه گشتاسپ را

پرستنده‌ای دید و لهراسپ را

بشد همچنان پیش خاقان بگفت

به رخ پیش او بر زمین را برفت

چو ارجاسپ آگاه شد شاد گشت

از اندوه دیرینه آزاد گشت

سر آن را همه خواند و گفتا روید

سپاه پراگنده گرد آورید

برفتند گردان لشکر همه

به کوه و بیابان و جای رمه

بدو باز خواندند لشکرش را

گزیده سواران کشورش را

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:18 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

چو ترکان بدیدند کارجاسپ رفت

همی آید از هر سوی تیغ تفت

همه سرکشانشان پیاده شدند

به پیش گو اسفندیار آمدند

کمانچای چاچی بینداختند

قبای نبردی برون آختند

به زاریش گفتند گر شهریار

دهد بندگان را به جان زینهار

بدین اندر آییم و خواهش کنیم

همه آذران را نیایش کنیم

ازیشان چو بشنید اسفندیار

به جان و به تن دادشان زینهار

بران لشگر گشن آواز داد

گو نامبردار فرخ‌نژاد

که این نامداران ایرانیان

بگردید زین لشکر چینیان

کنون کاین سپاه عدو گشت پست

ازین سهم و کشتن بدارید دست

که بس زاروارند و بیچاره‌وار

دهدی این سگان را به جان زینهار

بدارید دست از گرفتن کنون

مبندید کس را مریزید خون

متازید و این کشتگان مسپرید

بگردید و این خستگان بشمرید

مگیریدشان بهر جان زریر

بر اسپان جنگی مپایید دیر

چو لشکر شنیدند آواز اوی

شدند از بر خستگان بارزوی

به لشکرگه خود فرود آمدند

به پیروز گشتن تبیره زدند

همه شب نخفتند زان خرمی

که پیروزی بودشان رستمی

چو اندر شکست آن شب تیره‌گون

به دشت و بیابان فرو خورد خون

کی نامور با سران سپاه

بیامد به دیدار آن رزمگاه

همی گرد آن کشتگان بر بگشت

کرا دید بگریست و اندر گذشت

برادرش را دید کشته به زار

به آوردگاهی برافگنده خوار

چو او را چنان زار و کشته بدید

همه جامهٔ خسروی بردرید

فرود آمد از شولک خوب رنگ

به ریش خود اندر زده هر دو چنگ

همی گفت کی شاه گردان بلخ

همه زندگانی ما کرده تلخ

دریغا سوارا شها خسروا

نبرده دلیرا گزیده گوا

ستون منا پردهٔ کشورا

چراغ جهان افشر لشکرا

فرود آمد و برگرفتش ز خاک

به دست خودش روی بسترد پاک

به تابوت زرینش اندر نهاد

تو گفتی زریر از بنه خود نزاد

کیان زادگان و جوانان خویش

به تابوتها در نهادند پیش

بفرمود تا کشتگان بشمرند

کسی را که خستست بیرون برند

بگردید بر گرد آن رزمگاه

به کوه و بیابان و بر دشت و راه

از ایرانیان کشته بد سی‌هزار

ازان هفتصد سرکش و نامدار

هزار چل از نامور خسته بود

که از پای پیلان به در جسته بود

وزان دیگران کشته بد صد هزار

هزار و صد و شست و سه نامدار

ز خسته بدی سه هزار و دویست

برین جای بر تا توانی مه ایست

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:18 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

بدان روزگار اندر اسفندیار

به دشت اندرون بد ز بهر شکار

ازان دشت آواز کردش کسی

که جاماسپ را کرد خسرو گسی

چو آن بانگ بشنید آمد شگفت

بپیچید و خندیدن اندر گرفت

پسر بود او را گزیده چهار

همه رزم‌جوی و همه نیزه‌دار

یکی نام بهمن دوم مهرنوش

سیم نام او بد دلافروز طوش

چهارم بدش نام نوشاذرا

نهادی کجا گنبد آذرا

به شاه جهان گفت بهمن پسر

که تا جاودان سبز بادات سر

یکی ژرف خنده بخندید شاه

نیابم همی اندرین هیچ راه

بدو گفت پورا بدین روزگار

کس آید مرا از در شهریار

که آواز بشنیدم از ناگهان

بترسم که از گفتهٔ بی‌رهان

ز من خسرو آزار دارد همی

دلش از رهی بار دارد همی

گرانمایه فرزند گفتا چرا

چه کردی تو با خسرو کشورا

سر شهریارانش گفت ای پسر

ندانم گناهی به جای پدر

مگر آنک تا دین بیاموختم

همی در جهان آتش افروختم

جهان ویژه کردم به برنده تیغ

چرا داد از من دل شاه میغ

همانا دل دیو بفریفتست

که بر کشتن من بیاشیفتست

همی تا بدین اندرون بود شاه

پدید آمد از دور گرد سیاه

چراغ جهان بود دستور شاه

فرستادهٔ شاه زی پور شاه

چو از دور دیدش ز کهسار گرد

بدانست کامد فرستاده مرد

پذیره شدش گرد فرزند شاه

همی بود تا او بیامد ز راه

ز بارهٔ چمنده فرود آمدند

گو پیر هر دو پیاده شدند

بپرسید ازو فرخ اسفندیار

که چونست شاه آن گو نامدار

خردمند گفتا درستست و شاد

برش را ببوسید و نامه بداد

درست از همه کارش آگاه کرد

که مر شاه را دیو بی‌راه کرد

خردمند را گفتش اسفندیار

چه بینی مرا اندرین روی کار

گر ایدونک با تو بیایم به در

نه نیکو کند کار با من پدر

ور ایدونک نایم به فرمانبری

برون کرده باشم سر از کهتری

یکی چاره‌ساز ای خردمند پیر

نیابد چنین ماند بر خیره خیر

خردمند گفت ای شه پهلوان

به دانندگی پیر و بختت جوان

تو دانی که خشم پدر بر پسر

به از جور مهتر پسر بر پدر

ببایدت رفت چنینست روی

که هرچ او کند پادشاهست اوی

برین بر نهادند و گشتند باز

فرستاده و پور خسرو نیاز

یکی جای خویش فرود آورید

به کف بر گرفتند هر دو نبید

به پیشش همی عود می‌سوختند

تو گفتی همی آتش افروختند

دگر روز بنشست بر تخت خویش

ز لشکر بیامد فراوان به پیش

همه لشکرش را به بهمن سپرد

وزانجا خرامید با چند گرد

بیامد به درگاه آزاد شاه

کمر بسته بر نهاده کلاه

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:18 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

کنون زرم ارجاسپ را نو کنیم

به طبع روان باغ بی خو کنیم

بفرمود تا کهرم تیغ‌زن

بود پیش سالار آن انجمن

که ارجاسپ را بود مهتر پسر

به خورشید تابان برآورده سر

بدو گفت بگزین ز لشکر سوار

ز ترکان شایسته مردی هزار

از ایدر برو تازیان تا به بلخ

که از بلخ شد روز ما تار و تلخ

نگر تا کرا یابی از دشمنان

از آتش پرستان و آهرمنان

سرانشان ببر خانهاشان بسوز

بریشان شب آور به رخشنده روز

از ایوان گشتاسپ باید که دود

زبانه برآرد به چرخ کبود

اگر بند بر پای اسفندیار

بیابی سرآور برو روزگار

هم‌آنگه سرش را ز تن بازکن

وزین روی گیتی پرآواز کن

همه شهر ایران به کام تو گشت

تو تیغی و دشمن نیام تو گشت

من اکنون ز خلخ به اندک زمان

بیایم دمادم چو باد دمان

بخوانم سپاه پراگنده را

برافشانم این گنج آگنده را

بدو گفت کهرم که فرمان کنم

ز فرمان تو رامش جان کنم

چو خورشید تیغ از میان برکشید

سپاه شب تیره شد ناپدید

بیاورد کهرم ز توران سپاه

جهان گشت چون روی زنگی سیاه

چو آمد بران مرز بگشاد دست

کسی را که بد پیش آذرپرست

چو ترکان رسیدند نزدیک بلخ

گشاده زبان را به گفتار تلخ

ز کهرم چو لهراسپ آگاه شد

غمی گشت و با رنج همراه شد

به یزدان چنین گفت کای کردگار

توی برتر از گردش روزگار

توانا و دانا و پاینده‌ای

خداوند خورشید تابنده‌ای

نگهدار دین و تن و هوش من

همان نیروی جان وگر توش من

که من بنده بر دست ایشان تباه

نگردم توی پشت و فریادخواه

به بلخ اندرون نامداری نبود

وزان گرزداران سواری نبود

بیامد ز بازار مردی هزار

چنانچون بود از در کارزار

چو توران سپاه اندر آمد به تنگ

بپوشید لهراسپ خفتان جنگ

ز جای پرستش به آوردگاه

بیامد به سر بر کیانی کلاه

به پیری بغرید چون پیل مست

یکی گرزهٔ گاو پیکر به دست

به هر حمله‌ای جادوی زان سران

سپردی زمین را به گرز گران

همی گفت هرکس که این نامدار

نباشد جز از گرد اسفندیار

به هر سو که باره برانگیختی

همی خاک با خون برآمیختی

هرانکس که آواز او یافتی

به تنش اندرون زهره بشکافتی

به ترکان چنین گفت کهرم که چنگ

میازید با او یکایک به جنگ

بکوشید و اندر میانش آورید

خروش هژبر ژیان آورید

برآمد چکاچاک زخم تبر

خروش سواران پرخاشخر

چو لهراسپ اندر میانه بماند

به بیچارگی نام یزدان بخواند

ز پیری و از تابش آفتاب

غمی گشت و بخت اندر آمد به خواب

جهاندیده از تیر ترکان بخست

نگونسار شد مرد یزدان پرست

به خاک اندر آمد سر تاجدار

برو انجمن شد فراوان سوار

بکردند چاک آهن بر و جوشنش

به شمشیر شد پاره‌پاره تنش

همی نوسواریش پنداشتند

چو خود از سر شاه برداشتند

رخی لعل دیدند و کافور موی

از آهن سیاه آن بهشتیش روی

بماندند یکسر ازو در شگفت

که این پیر شمشیر چون برگرفت

کزین گونه اسفندیار آمدی

سپه را برین دشت کار آمدی

بدین اندکی ما چرا آمدیم

هیم بی‌گله در چرا آمدیم

به ترکان چنین گفت کهرم که کار

همین بودمان رنج در کارزار

که این نامور شاه لهراسپ است

که پورش جهاندار گشتاسپ است

جهاندار با فر یزدان بود

همه کار او رزم و میدان بود

جز این نیز کاین خود پرستنده بود

دل از تاخ وز تخت برکنده بود

کنون پشت گشتاسپ زو شد تهی

بپیچد ز دیهیم شاهنشهی

از آنجا به بلخ اندر آمد سپاه

جهان شد ز تاراج و کشتن سیاه

نهادند سر سوی آتشکده

بران کاخ و ایوان زر آژده

همه زند و استش همی سوختند

چه پرمایه‌تر بود برتوختند

از ایرانیان بود هشتاد مرد

زبانشان ز یزدان پر از یاد کرد

همه پیش آتش بکشتندشان

ره بندگی بر نوشتندشان

ز خونشان بمرد آتش زرد هشت

ندانم جزا جایشان جز بهشت

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:18 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

یکی روز بنشست کی شهریار

به رامش بخورد او می خوش‌گوار

یکی سرکشی بود نامش گرزم

گوی نامجو آزموده به رزم

به دل کین همی داشت ز اسفندیار

ندانم چه شان بود از آغاز کار

به هر جای کاواز او آمدی

ازو زشت گفتی و طعنه زدی

نشسته بد او پیش فرخنده شاه

رخ از درد زرد و دل از کین تباه

فراز آمد از شاهزاده سخن

نگر تا چه بد آهو افگند بن

هوازی یکی دست بر دست زد

چو دشمن بود گفت فرزند بد

فرازش نباید کشیدن به پیش

چنین گفت آن موبد راست کیش

که چون پور با سهم و مهتر شود

ازو باب را روز بتر شود

رهی کز خداوند سر برکشید

از اندازه‌اش سر بباید برید

چو از رازدار این شنیدم نخست

نیامد مرا این گمانی درست

جهانجوی گفت این سخن چیست باز

خداوند این راز که وین چه راز

کیان شاه را گفت کای راست گوی

چنین راز گفتن کنون نیست روی

سر شهریاران تهی کرد جای

فریبنده را گفت نزد من آی

بگوی این همه سر بسر پیش من

نهان چیست زان اژدها کیش من

گرزم بد آهوش گفت از خرد

نباید جز آن چیز کاندر خورد

مرا شاه کرد از جهان بی‌نیاز

سزد گر ندارم بد از شاه باز

ندارم من از شاه خود باز پند

وگر چه مرا او را نیاد پسند

که گر راز گویمش و او نشنود

به از راز کردنش پنهان شود

بدان ای شهنشاه کاسفندیار

بسیچد همی رزم را روی کار

بسی لشکر آمد به نزدیک اوی

جهانی سوی او نهادست روی

بر آنست اکنون که بندد ترا

به شاهی همی بد پسندد ترا

تراگر به دست آورید و ببست

کند مر جهان را همه زیردست

تو دانی که آنست اسفندیار

که اورا به رزم اندرون نیست یار

چو حلقه کرد آن کمند بتاب

پذیره نیارد شدن آفتاب

کنون از شنیده بگفتمت راست

تو به دان کنون رای و فرمان تراست

چو با شاه ایران گرزم این براند

گو نامبردار خیره بماند

چنین گفت هرگز که دید این شگفت

دژم گشت وز پور کینه گرفت

نخورد ایچ می نیز و رامش نکرد

ابی بزم بنشست با باد سرد

از اندیشگان نامد آن شبش خواب

ز اسفندیارش گرفته شتاب

چو از کوهساران سپیده دمید

فروغ ستاره ببد ناپدید

بخواند آن جهاندیده جاماسپ را

کجا بیش دیدست لهراسپ را

بدو گفت شو پیش اسفندیار

بخوان و مر او را به ره باش یار

بگویش که برخیز و نزد من آی

چو نامه بخوانی به ره بر میپای

که کاری بزرگست پیش اندرا

تو پایی همی این همه کشورا

یکی کار اکنون همی بایدا

که بی‌تو چنین کار برنایدا

نوشته نوشتش یکی استوار

که این نامور فرخ اسفندیار

فرستادم این پیر جاماسپ را

که دستور بد شاه لهراسپ را

چو او را ببینی میان را ببند

ابا او بیا بر ستور نوند

اگر خفته‌ای زود برجه به پای

وگر خود بپایی زمانی مپای

خردمند شد نامهٔ شاه برد

به تازنده کوه و بیابان سپرد

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:18 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

یکی مایه‌ور پور اسفندیار

که نوش آذرش خواندی شهریار

بران بام دژ بود و چشمش به راه

بدان تا کی آید ز ایران سپاه

پدر را بگوید چو بیند کسی

به بالای دژ درنمانده بسی

چو جاماسپ را دید پویان به راه

به سربر یکی نغز توزی کلاه

چنین گفت کامد ز توران سوار

بپویم بگویم به اسفندیار

فرود آمد از بارهٔ دژ دوان

چنین گفت کای نامور پهلوان

سواری همی بینم از دیدگاه

کلاهی به سر بر نهاده سیاه

شوم باز بینم که گشتاسپیست

وگر کینه‌جویست و ارجاسپیست

اگر ترک باشد ببرم سرش

به خاک افگنم نابسوده برش

چنین گفت پرمایه اسفندیار

که راه گذر کی بوده بی‌سوار

همانا کز ایران یکی لشکری

سوی ما بیامد به پیغمبری

کلاهی به سر بر نهاده دوپر

ز بیم سواران پرخاشخر

چو بشنید نوش آذر از پهلوان

بیامد بران بارهٔ دژ دوان

چو جاماسپ تنگ اندر آمد ز راه

هم از باره دانست فرزند شاه

بیامد به نزدیک فرخ پدر

که فرخنده جاماسپ آمد به در

بفرمود تا دژ گشادند باز

درآمد خردمند و بردش نماز

بدادش درود پدر سربسر

پیامی که آورده بد در بدر

چنین پاسخ آورد اسفندیار

که ای از خرد در جهان یادگار

خردمند و کنداور و سرفراز

چرا بسته را برد باید نماز

کسی را که بر دست و پای آهنست

نه مردم نژادست کهرمنست

درود شهنشاه ایران دهی

ز دانش ندارد دلت آگهی

درودم از ارجاسپ آمد کنون

کز ایران همی دست شوید به خون

مرا بند کردند بر بی‌گناه

همانا گه رزم فرزند شاه

چنین بود پاداش رنج مرا

به آهن بیاراست گنج مرا

کنون همچنین بسته باید تنم

به یزدان گوای منست آهنم

که بر من ز گشتاسپ بیداد بود

ز گفت گرزم اهرمن شاد بود

مبادا که این بد فرامش کنم

روان را به گفتار بیهش کنم

بدو گفت جاماسپ کای راست‌گوی

جهانگیر و کنداور و نیک‌خوی

دلت گر چنین از پدر خیره گشت

نگر بخت این پادشا تیره گشت

چو لهراسپ شاه آن پرستنده مرد

که ترکان بکشتندش اندر نبرد

همان هیربد نیز یزدان‌پرست

که بودند با زند و استا به دست

بکشتند هشتاد از موبدان

پرستنده و پاک‌دل بخردان

ز خونشان به نوش‌آذر آذر بمرد

چنین بدکنش خوار نتوان شمرد

ز بهر نیا دل پر از درد کن

برآشوب و رخسارگان زرد کن

ز کین یا ز دین گر نجنبی ز جای

نباشی پسندیدهٔ رهنمای

چنین داد پاسخ که ای نیک‌نام

بلنداختر و گرد و جوینده کام

براندیش کان پیر لهراسپ را

پرستنده و باب گشتاسپ را

پسر به که جوید همی کین اوی

که تخت پدر داشت و ایین اوی

بدو گفت ار ایدونک کین نیا

نجویی نداری به دل کیمیا

همای خردمند و به آفرید

که باد هوا روی ایشان ندید

به ترکان سیراند با درد و داغ

پیاده دوان رنگ رخ چون چراغ

چنین پاسخ آوردش اسفندیار

که من بسته بودم چنین زار و خوار

نکردند زیشان ز من هیچ یاد

نه برزد کس از بهر من سردباد

چه گویی به پاسخ که روزی همای

ز من کرد یاد اندرین تنگ جای

دگر نیز پرمایه به آفرید

که گفتی مرا در جهان خود ندید

بدو گفت جاماسپ کای پهلوان

پدرت از جهان تیره دارد روان

به کوه اندرست این زمان با سران

دو دیده پر از آب و لب ناچران

سپاهی ز ترکان بگرد اندرش

همانا نبینی سر و افسرش

نیاید پسند جهان‌آفرین

که تو دل بپیچی ز مهر و ز دین

برادر که بد مر ترا سی و هشت

ازان پنج ماند و دگر درگذشت

چنین پاسخ آوردش اسفندیار

که چندین برادر بدم نامدار

همه شاد با رامش و من به بند

نکردند یاد از من مستمند

اگر من کنون کین بسیچم چه سود

کزیشان برآورد بدخواه دود

چو جاماسپ زین گونه پاسخ شنود

دلش گشت از درد پر داغ و دود

همی بود بر پای و دل پر ز خشم

به زاری همی راند آب از دو چشم

بدو گفت کای پهلوان جهان

اگر تیره گردد دلت با روان

چه گویی کنون کار فرشیدورد

که بود از تو همواره با داغ و درد

به هر سو که بودی به رزم و به بزم

پر از درد و نفرین بدی بر گرزم

پر از زخم شمشیر دیدم تنش

دریده برو مغفر و جوشنش

همی زار می بگسلد جان اوی

ببخشای بر چشم گریان اوی

چو آواز دادش ز فرشیدورد

دلش گشت پرخون و جان پر ز درد

چو باز آمدش دل به جاماسپ گفت

که این بد چرا داشتی در نهفت

بفرمای کاهنگران آورند

چو سوهان و پتک گران آورند

بیاورد جاماسپ آهنگران

چو سندان پولاد و پتک گران

بسودند زنجیر و مسمار و غل

همان بند رومی به کردار پل

چو شد دیر بر سودن بستگی

به بد تنگدل بسته از خستگی

به آهنگران گفت کای شوربخت

ببندی و بسته ندانی گسخت

همی گفت من بند آن شهریار

نکردم به پیش خردمند خوار

بپیچید تن را و بر پای جست

غمی شد به پابند یازید دست

بیاهیخت پای و بپیچید دست

همه بند و زنجیر بر هم شکست

چو بگسست زنجیر بی‌توش گشت

بیفتاد از درد و بیهوش گشت

ستاره شمرکان شگفتی بدید

بران تاجدار آفرین گسترید

چو آمد به هوش آن گو زورمند

همی پیش بنهاد زنجیر و بند

چنین گفت کاین هدیه‌های گرزم

منش پست بادش به بزم و به رزم

به گرمابه شد با تن دردمند

ز زنجیر فرسوده و مستمند

چو آمد به در پس گو نامدار

رخش بود همچون گل اندر بهار

یکی جوشن خسروانی بخواست

همان جامهٔ پهلوانی بخواست

بفرمود کان بارهٔ گام زن

بیارید و آن ترگ و شمشیر من

چو چشمش بران تیزرو برفتاد

ز یزدان نیکی دهش کرد یاد

همی گفت گر من گنه کرده‌ام

ازینسان به بند اندر آزرده‌ام

چه کرد این چمان بارهٔ بربری

چه بایست کردن بدین لاغری

بشویید و او را بی‌آهو کنید

به خوردن تنش را به نیرو کنید

فرستاد کس نزد آهنگران

هرانکس که استاد بود اندران

برفتند و چندی زره خواستند

سلیحش یکایک بپیراستند

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:19 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

چو شب شد چو آهرمن کینه‌خواه

خروش جرس خاست از بارگاه

بران بارهٔ پهلوی برنشست

یکی تیغ هندی گرفته به دست

چو نوشاذر و بهمن و مهرنوش

برفتند یکسر پر از جنگ و جوش

ورا راهبر پیش جاماسپ بود

که دستور فرخنده گشتاسپ بود

ازان بارهٔ دژ چو بیرون شدند

سواران جنگی به هامون شدند

سپهبد سوی آسمان کرد روی

چنین گفت کای داور راست‌گوی

توی آفریننده و کامگار

فروزندهٔ جان اسفندیار

تو دانی که از خون فرشیدورد

دلم گشت پر درد و رخساره زرد

گر ایدونک پیروز گردم به جنگ

کنم روی گیتی بر ارجاسپ تنگ

بخواهیم ازو کین لهراسپ شاه

همان کین چندین سر بیگناه

برادر جهان بین من سی و هشت

که از خونشان لعل شد خاک دشت

پذیرفتم از داور دادگر

که کینه نگیرم ز بند پدر

به گیتی صد آتشکده نو کنم

جهان از ستمگاره بی‌خو کنم

نبیند کسی پای من بر بساط

مگر در بیابان کنم صد رباط

به شاخی که کرگس برو نگذرد

بدو گور و نخچیر پی نسپرد

کنم چاه آب اندرو صدهزار

توانگر کنم مردم خیش کار

همه بی‌رهان را بدین آورم

سر جادوان بر زمین آورم

بگفت این و برگاشت اسپ نبرد

بیامد به نزدیک فرشیدورد

ورا از بر جامه بر خفته دید

تن خسته در جامه بنهفته دید

ز دیده ببارید چندان سرشک

که با درد او آشنا شد پزشک

بدو گفت کای شاه پرخاشجوی

ترا این گزند از که آمد به روی

کزو کین تو باز خواهم به جنگ

اگر شیر جنگیست او گر پلنگ

چنین داد پاسخ که ای پهلوان

ز گشتاسپم من خلیده‌روان

چو پای ترا او نکردی به بند

ز ترکان بما نامدی این گزند

همان شاه لهراسپ با پیر سر

همه بلخ ازو گشت زیر و زبر

ز گفت گرزم آنچ بر ما رسید

ندیدست هرگز کسی نه شنید

بدرد من اکنون تو خرسند باش

به گیتی درخت برومند باش

که من رفتنی‌ام به دیگر سرای

تو باید که باشی همیشه به جای

چو رفتم ز گیتی مرا یاددار

به ببخش روان مرا شاددار

تو پدرود باش ای جهان پهلوان

که جاوید بادی و روشن‌روان

بگفت این و رخسارگان کرد زرد

شد آن نامور شاه فرشیدورد

بزد دست بر جامه اسفندیار

همه پرنیان بر تنش گشت خار

همی گفت کای پاک برتر خدای

به نیکی تو باشی مرا رهنمای

که پیش آورم کین فرشیدورد

برانگیزم از رود وز کوه گرد

بریزم ز تن خون ارجاسپ را

شکیبا کنم جان لهراسپ را

برادرش را مرده بر زین نهاد

دلی پر ز کینه لبی پر ز باد

ز هامون بیامد به کوه بلند

برادرش بسته بر اسپ سمند

همی گفت کاکنون چه سازم ترا

یکی دخمه چون برفرازم ترا

نه چیزست با من نه سیم و نه زر

نه خشت و نه آب و نه دیوارگر

به زیر درختی که بد سایه‌دار

نهادش بدان جایگه نامدار

برآهیخت خفتان جنگ از تنش

کفن کرد دستار و پیراهنش

وزانجا بیامد بدان جایگاه

کجا شاه گشتاسپ گم کرد راه

بسی مرد ز ایرانیان کشته دید

شده خاک و ریگ از جهان ناپدید

همی زار بگریست بر کشتگان

پر از درد دل شد ازان خستگان

به جایی کجا کرده بودند رزم

به چشم آمدش زرد روی گرزم

به نزدیک او اسپش افگنده بود

برو خاک چندی پراگنده بود

چنین گفت با کشته اسفندیار

که ای مرد نادان بد روزگار

نگه کن که دانای ایران چه گفت

بدانگه که بگشاد راز از نهفت

که دشمن که دانا بود به ز دوست

ابا دشمن و دوست دانش نکوست

براندیشد آنکس که دانا بود

به کاری که بر وی توانا بود

ز چیزی که افتد بران ناتوان

به جستنش رنجه ندارد روان

از ایران همی جای من خواستی

برافگندی اندر جهان کاستی

ببردی ازین پادشاهی فروغ

همی چاره جستی بگفت دروغ

بدین رزم خونی که شد ریخته

تو باشی بدان گیتی آویخته

وزان دشت گریان سراندر کشید

به انبوه گردان ترکان رسید

سپه دید بر هفت فرسنگ دشت

کزیشان همی آسمان تیره گشت

یکی کنده کرده به گرد اندرون

به پهنای پرتاب تیری فزون

ز کنده به صد چاره اندر گذشت

عنان را نهاده بران سوی دشت

طلایه ز ترکان چو هشتاد مرد

همی گشت بر گرد دشت نبرد

برآهیخت شمشیر و اندر نهاد

همی کرد از رزم گشتاسپ یاد

بیفگند زیشان فراوان به راه

وزان جایگه رفت نزدیک شاه

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:19 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

زنی بود گشتاسپ را هوشمند

خردمند وز بد زبانش به بند

ز آخر چمان باره‌ای برنشست

به کردار ترکان میان را ببست

از ایران ره سیستان برگرفت

ازان کارها مانده اندر شگفت

نخفتی به منزل چو برداشتی

دو روزه به یک روزه بگذاشتی

چنین تا به نزدیک گشتاسپ شد

به آگاهی درد لهراسپ شد

بدو گفت چندین چرا ماندی

خود از بخل بامی چرا راندی

سپاهی ز ترکان بیامد به بلخ

که شد مردم بلخ را روز تلخ

همه بلخ پر غارت و کشتن است

از ایدر ترا روی برگشتن است

بدو گفت گشتاسپ کین غم چراست

به یک تاختن درد و ماتم چراست

چو من با سپاه اندرآیم ز جای

همه کشور چین ندارند پای

چنین پاسخ آورد کاین خود مگوی

که کای بزرگ آمدستت به روی

شهنشاه لهراسپ را پیش بلخ

بکشتند و شد بلخ را روز تلخ

همان دختران را ببردند اسیر

چنین کار دشوار آسان مگیر

اگر نیستی جز شکست همای

خردمند را دل نرفتی ز جای

وز انجا به نوش آذراندر شدند

رد و هیربد را بهم برزدند

ز خونشان فروزنده آذر بمرد

چنین کار را خوار نتوان شمرد

دگر دختر شاه به آفرید

که باد هوا هرگز او را ندید

به خواری ورا زار برداشتند

برو یاره و تاج نگذاشتند

چو بشنید گشتاسپ شد پر ز درد

ز مژگان ببارید خوناب زرد

بزرگان ایرانیان را بخواند

شنیده سخن پیش ایشان براند

نویسندهٔ نامه را خواند شاه

بینداخت تاج و بپردخت گاه

سواران پراگنده بر هر سوی

فرستاد نامه به هر پهلوی

که یک تن سر از گل مشورید پاک

مدارید باک از بلند و مغاک

ببردند نامه به هر کشوری

کجا بود در پادشاهی سری

چو آگاه گشتند یکسر سپاه

برفتند با گرز و رومی کلاه

همه یکسره پیش شاه آمدند

بران نامور بارگاه آمدند

چو گشتاسپ دید آن سپه بر درش

سواران جنگاور از کشورش

درم داد وز سیستان برگرفت

سوی بلخ بامی ره اندر گرفت

چو بشنید ارجاسپ کامد سپاه

جهاندار گشتاسپ با تاج و گاه

ز دریا به دریا سپه گسترید

که جایی کسی روی هامون ندید

دو لشکر چو تنگ اندر آمد به گرد

زمین شد سیاه و هوا لاژورد

چو هر دو سپه برکشیدند صف

همه نیزه و تیغ و ژوپین به کف

ابر میمنه شاه فرشیدورد

که با شیر درنده جستی نبرد

ابر میسره گرد بستور بود

که شاه و گه رزم چون کوه بود

جهاندار گشتاسپ در قلبگاه

همی کرد هر سو به لشکر نگاه

وزان روی کندر ابر میمنه

بیامد پس پشت او با بنه

سوی میسره کهرم تیغ‌زن

به قلب اندر ارجاسپ با انجمن

برآمد ز هر دو سپه بانگ کوس

زمین آهنین شد هوا آبنوس

تو گفتی که گردون بپرد همی

زمین از گرانی بدرد همی

ز آواز اسپان و زخم تبر

همی کوه خارا برآورد پر

همه دشت سر بود بی‌تن به خاک

سر گرزداران همه چاک‌چاک

درفشیدن تیغ و باران تیر

خروش یلان بود با دار و گیر

ستاره همی جست راه گریغ

سپه را همی نامدی جان دریغ

سر نیزه و گرز خم داده بود

همه دشت پر کشته افتاده بود

بسی کوفته زیر باره درون

کفن سینهٔ شیر و تابوت خون

تن بی‌سران و سر بی‌تنان

سواران چو پیلان کفک افگنان

پدر را نبد بر پسر جای مهر

همی گشت زین گونه گردان سپهر

چو بگذشت زین سان سه روز و سه شب

ز بس بانگ اسپان و جنگ و جلب

سراسر چنان گشت آوردگاه

که از جوش خون لعل شد روی ماه

ابا کهرم تیغ‌زن در نبرد

برآویخت ناگاه فرشیدورد

ز کهرم مران شاه تن خسته شد

به جان گرچه از دست او رسته شد

از ایران سواران پرخاشجوی

چنان خسته بردند از پیش اوی

فراوان ز ایرانیان کشته شد

ز خون یلان کشور آغشته شد

پسر بود گشتاسپ را سی و هشت

دلیران کوه و سواران دشت

بکشتند یکسر بران رزمگاه

به یکبارگی تیره شد بخت شاه

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:19 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها