0

شاهنامه فردوسی

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

 

چو برخاست قیصر به گشتاسپ گفت

که پاسخ چرا ماندی در نهفت

بدو گفت گشتاسپ من پیش ازین

ببودم بر شاه ایران زمین

همه لشکر شاه و آن انجمن

همه آگهند از هنرهای من

همان به که من سوی ایشان شوم

بگویم همه گفته‌ها بشنوم

برآرم ازیشان همه کام تو

درفشان کنم در جهان نام تو

بدو گفت قیصر تو داناتری

برین آرزو بر تواناتری

چو بشنید گشتاسپ گفتار اوی

نشست از بر بارهٔ راه جوی

بیامد به جای نشست زریر

به سر افسر و بادپایی به زیر

چو لشکر بدیدند گشتاسپ را

سرافرازتر پور لهراسپ را

پیاده همه پیش اوی آمدند

پر از درد و پر آب روی آمدند

همه پاک بردند پیشش نماز

که کوتاه شد رنجهای دراز

همانگه چو آمد به پیشش زریر

پیاده ببود و شد از رزم سیر

گرامیش را تنگ در بر گرفت

چو بگشاد لب پرسش اندر گرفت

نشستند بر تخت با مهتران

بزرگان ایران و کنداوران

زریر خجسته به گشتاسپ گفت

که بادی همه ساله با بخت جفت

پدر پیر سر شد تو برنادلی

ز دیدار پیران چرا بگسلی

به پیری ورا بخت خندان شدست

پرستندهٔ پاک یزدان شدست

فرستاد نزدیک تو تاج و گنج

سزد گر نداری کنون دل به رنج

چنین گفت کایران سراسر تراست

سر تخت با تاج کشور تراست

ز گیتی یکی کنج ما را بس است

که تخت مهی را جز از من کس است

برارد بیاورد پرمایه تاج

همان یاره و طوق و هم تخت عاج

چو گشتاسپ تخت پدر دید شاد

نشست از برش تاج بر سر نهاد

نبیرهٔ جهانجوی کاوس کی

ز گودرزیان هرک بد نیک‌پی

چو بهرام و چون ساوه و ریونیز

کسی کو سرافراز بودند نیز

به شاهی برو آفرین خواندند

ورا شهریار زمین خواندند

ببودند بر پای بسته کمر

هرانکس که بودند پرخاشخو

چو گشتاسپ دید آن دلارای کام

فرستاد نزدیک قیصر پیام

کز ایران همه کام تو راست گشت

سخنها ز اندازه اندر گذشت

همی چشم دارد زریر و سپاه

که آیی خرامان بدین رزمگاه

همه سربسر با تو پیمان کنند

روان را به مهرت گروگان کنند

گرت رنج ناید خرامی به دشت

که کار زمانه به کام تو گشت

فرستاده چون نزد قیصر رسید

به دشت آمد و ساز لشکر بدید

چو گشتاسپ را دید بر تخت عاج

نهاده به سر بر ز پیروزه تاج

بیامد ورا تنگ در برگرفت

سخنهای دیرینه اندر گرفت

بدانست قیصر که گشتاسپ اوست

فروزندهٔ جان لهراسپ اوست

فراوانش بستود و بردش نماز

وزانجا سوی تخت رفتند باز

ازان کردهٔ خویش پوزش گرفت

بپیچید زان روزگار شگفت

بپذرفت گفتار او شهریار

سرش را گرفت آنگهی برکنار

بدو گفت چون تیره گردد هوا

فروزیدن شمع باشد روا

بر ما فرست آنک ما را گزید

که او درد و رنج فراوان کشید

بشد قیصر و رنج و تشویر برد

بس نیز بر خوی بد برشمرد

به سوی کتایون فرستاد گنج

یکی افسر و سرخ یاقوت پنج

غلام و پرستار رومی هزار

یکی طوق پر گوهر شاهوار

ز دینار رومی شتروار پنج

یکی فیلسوفی نگهبان گنج

سلیح و درم داد لشکرش را

همان نامداران کشورش را

هرانکس که بود او ز تخم بزرگ

وگر تیغ زن نامداری سترگ

بیاراست خلعت سزاوارشان

برافرخت پژمرده بازارشان

از اسپان تازی و برگستوان

ز خفتان وز جامهٔ هندوان

ز دیبا و دینار و تاج و نگین

ز تخت و ز هرگونه دیبای چین

فرستاده نزدیک گشتاسپ برد

یکایک به گنجور او برشمرد

ابا این بسی آفرین گسترید

بران کو زمان و زمین آفرید

کتایون چو آمد به نزدیک شاه

غو کوس برخاست از بارگاه

سپه سوی ایران برفتن گرفت

هوا گرد اسپان نهفتن گرفت

چو قیصر دو منزل بیامد به راه

عنان تگاور بپیچید شاه

به سوگند ازان مرز برگاشتش

به خواهش سوی روم بگذاشتش

وزان جایگه شد سوی روم باز

چو گشتاسپ شد سوی راه دراز

همی راند تا سوی ایران رسید

به نزد دلیران و شیران رسید

چو بشنید لهراسپ کامد زریر

برادرش گشتاسپ آن نره شیر

پذیره شدش با همه مهتران

بزرگان ایران و نام‌آوران

چو دید او پسر را به بر درگرفت

ز جور فلک دست بر سر گرفت

فرود آمد از باره گشتاسپ زود

بدو آفرین کرد و زاری نمود

ز ره چو به ایوان شاهی شدند

چو خورشید در برج ماهی شدند

بدو گفت لهراسپ کز من مبین

چنین بود رای جهان آفرین

نوشته چنین بد مگر بر سرت

که پردخت ماند ز تو کشورت

بدو شادمان گشت لهراسپ شاه

مر او را نشاند از بر تخت و گاه

ببوسید و تاجش به سر بر نهاد

همی آفرین کرد با تاج یاد

بدو گفت گشتاسپ کای شهریار

ابی تو مبیناد کس روزگار

چو مهتر کنی من ترا کهترم

بکوشم که گرد ترا نسپرم

همه نیک بادا سرانجام تو

مبادا که باشیم بی‌نام تو

که گیتی نماند همی بر کسی

چو ماند به تن رنج ماند بسی

چنین است گیهان ناپایدار

برو تخم بد تا توانی مکار

همی خواهم از دادگر یک خدای

که چندان بمانم به گیتی به جای

که این نامهٔ شهریاران پیش

بپویندم از خوب گفتار خویش

ازان پس تن جانور خاک راست

سخن گوی جان معدن پاک راست

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:13 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

همی بود گشتاسپ دل مستمند

خروشان و جوشان ز چرخ بلند

نیامد ز گیتیش جز زهر بهر

یکی روستا دید نزدیک شهر

درخت و گل و آبهای روان

نشستنگه شاد مرد جوان

درختی گشن سایه بر پیش آب

نهان گشته زو چشمهٔ آفتاب

بران سایه بنشست مرد جوان

پر از درد پیچان و تیره‌روان

همی گفت کای داور کردگار

غم آمد مرا بهره زین روزگار

نبینم همی اختر خویش بد

ندانم چرا بر سرم بد رسد

یکی نامور زان پسندیده ده

گذر کرد بر وی که او بود مه

ورا دید با دیدگان پر ز خون

به زیر زنخ دست کرده ستون

بدو گفت کای پاک مرد جوان

چرایی پر از درد و تیره‌روان

اگر آیدت رای ایوان من

بوی شاد یکچند مهمان من

مگر کین غمان بر دلت کم شود

سر تیر مژگانت بی نم شود

بدو گفت گشتاسپ کای نامجوی

نژاد تو از کیست با من بگوی

چنین داد پاسخ ورا کدخدای

کزین پرسش اکنون ترا چیست رای

من از تخم شاه آفریدون گرد

کزان تخمه کس در جهان نیست خرد

چو بشنید گشتاسپ برداشت پای

همی رفت با نامور کدخدای

چو آن مهتر آمد سوی خان خویش

به مهمان بیاراست ایوان خویش

بسان برادر همی داشتش

زمانی به ناکام نگذاشتش

زمانه برین نیز چندی بگشت

برین کار بر ماهیان برگذشت

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:14 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

چو خورشید شد بر سر کوه زرد

نماند آن زمان روزگار نبرد

شب آمد یکی پردهٔ آبنوس

بپوشید بر چهرهٔ سندروس

چو خورشید ازان کوشش آگاه شد

ز برج کمان بر سر گاه شد

ببد چشمهٔ روز چون سندروس

ز هر سو برآمد دم نای و کوس

چکاچاک برخاست از هر دو روی

ز خون شد همه رزمگه جوی جوی

بیامد سبک قیصر از میمنه

دو داماد را کرد پیش بنه

ابر میمنه پور قیصر سقیل

ابر میسره قیصر و کوس و پیل

دهاده برآمد ز هر دو سپاه

تو گفتی برآویخت با شید ماه

بجنبید گشتاسپ از پیش صف

یکی باره زیر اژدهایی به کف

چنین گفت الیاس با انجمن

که قیصر همی باژ خواهد ز من

چو بر در چنین اژدها باشدش

ازیرا منش بابها باشدش

چو گشتاسپ الیاس را دید گفت

که اکنون هنرها نباید نهفت

برانگیختند اسپ هر دو سوار

ابا نیزه و تیر جوشن گذار

ازان لشکر الیاس بگشاد شست

که گشتاسپ را برکند کار پست

بزد نیزه گشتاسپ بر جوشنش

بخست آن زمان کارزاری تنش

بیفگندش از باره برسان مست

بیازید و بگرفت دستش به دست

ز پیش سواران کشانش ببرد

بیاورد و نزدیک قیصر سپرد

بیاورد لشکر به پیش سپاه

به کردار باد اندر آمد ز راه

ازیشان چه مایه گرفت و بکشت

بکشتند مر هرک آمد به مشت

چو رومی پس‌اندر هم‌آواز شد

چو گشتاسپ زان جایگه باز شد

بر قیصر آمد سپه تاخته

به پیروزی و گردن افراخته

ز لشکر چو قیصر بدیدش به راه

ز شادی پذیره شدش با سپاه

سر و چشم آن نامور بوس داد

جهان‌آفرین را همی کرد یاد

وزان جایگه بازگشتند شاد

سپهبد کلاه کیان برنهاد

همه روم با هدیه و با نثار

برفتند شادان بر نامدار

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:14 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

چنان دید گوینده یک شب به خواب

که یک جام می داشتی چون گلاب

دقیقی ز جایی پدید آمدی

بران جام می داستانها زدی

به فردوسی آواز دادی که می

مخور جز بر آیین کاوس کی

که شاهی ز گیتی گزیدی که بخت

بدو نازد و لشگر و تاج و تخت

شهنشاه محمود گیرنده شهر

ز شادی به هر کس رسانیده بهر

از امروز تا سال هشتاد و پنج

بکاهدش رنج و نکاهدش گنج

ازین پس به چین اندر آرد سپاه

همه مهتران برگشایند راه

نبایدش گفتن کسی را درشت

همه تاج شاهانش آمد به مشت

بدین نامه گر چند بشتافتی

کنون هرچ جستی همه یافتی

ازین باره من پیش گفتم سخن

سخن را نیامد سراسر به بن

ز گشتاسپ و ارجاسپ بیتی هزار

بگفتم سرآمد مرا روزگار

گر آن مایه نزد شهنشه رسد

روان من از خاک بر مه رسد

کنون من بگویم سخن کو بگفت

منم زنده او گشت با خاک جفت

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:15 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

چو گشتاسپ را داد لهراسپ تخت

فرود آمد از تخت و بربست رخت

به بلخ گزین شد بران نوبهار

که یزدان پرستان بدان روزگار

مران جای را داشتندی چنان

که مر مکه را تازیان این زمان

بدان خانه شد شاه یزدان پرست

فرود آمد از جایگاه نشست

ببست آن در آفرین خانه را

نماند اندرو خویش و بیگانه را

بپوشید جامهٔ پرستش پلاس

خرد را چنان کرد باید سپاس

بیفگند یاره فرو هشت موی

سوی روشن دادگر کرد روی

همی بود سی سال خورشید را

برینسان پرستید باید خدای

نیایش همی کرد خورشید را

چنان بوده بد راه جمشید را

چو گشتاسپ بر شد به تخت پدر

که هم فر او داشت و بخت پدر

به سر بر نهاد آن پدر داده تاج

که زیبنده باشد بر آزاده تاج

منم گفت یزدان پرستنده شاه

مرا ایزد پاک داد این کلاه

بدان داد ما را کلاه بزرگ

که بیرون کنیم از رم میش گرگ

سوی راه یزدان بیازیم چنگ

بر آزاده گیتی نداریم تنگ

چو آیین شاهان بجای آوریم

بدان را به دین خدای آوریم

یکی داد گسترد کز داد اوی

ابا گرگ میش آب خوردی به جوی

پس آن دختر نامور قیصرا

که ناهید بد نام آن دخترا

کتایونش خواندی گرانمایه شاه

دو فرزندش آمد چو تابنده ماه

یکی نامور فرخ اسفندیار

شه کارزاری نبرده سوار

پشوتن دگر گرد شمشیر زن

شه نامبردار لشکرشکن

چو گشتی بران شاه نو راست شد

فریدون دیگر همی خواست شد

گزیدش بدادند شاهان همه

نشستن دل نیک‌خواهان همه

مگر شاه ارجاسپ توران خدای

که دیوان بدندی به پیشش به پای

گزیتش نپذرفت و نشنید پند

اگر پند نشنید زو دید بند

وزو بستدی نیز هر سال باژ

چرا داد باید به هامال باژ

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:15 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

 

چو یک چند سالان برآمد برین

درختی پدید آمد اندر زمین

در ایوان گشتاسپ بر سوی کاخ

درختی گشن بود بسیار شاخ

همه برگ وی پند و بارش خرد

کسی کو خرد پرورد کی مرد

خجسته پی و نام او زردهشت

که آهرمن بدکنش را بکشت

به شاه کیان گفت پیغمبرم

سوی تو خرد رهنمون آورم

جهان آفرین گفت بپذیر دین

نگه کن برین آسمان و زمین

که بی‌خاک و آبش برآورده‌ام

نگه کن بدو تاش چون کرده‌ام

نگر تا تواند چنین کرد کس

مگر من که هستم جهاندار و بس

گر ایدونک دانی که من کردم این

مرا خواند باید جهان‌آفرین

ز گوینده بپذیر به دین اوی

بیاموز ازو راه و آیین اوی

نگر تا چه گوید بران کار کن

خرد برگزین این جهان خوار کن

بیاموز آیین و دین بهی

که بی‌دین ناخوب باشد مهی

چو بشنید ازو شاه به دین به

پذیرفت ازو راه و آیین به

نبرده برادرش فرخ زریر

کجا ژنده پیل آوریدی به زیر

ز شاهان شه پیر گشته به بلخ

جهان بر دل ریش او گشته تلخ

شده زار و بیمار و بی‌هوش و توش

به نزدیک او زهر مانند نوش

سران و بزرگان و هر مهتران

پزشکان دانا و ناموران

بر آن جادوی چارها ساختند

نه سود آمد از هرچ انداختند

پس این زردهشت پیمبرش گفت

کزو دین ایزد نشاید نهفت

که چون دین پذیرد ز روز نخست

شود رسته از درد و گردد درست

شهنشاه و زین پس زریر سوار

همه دین پذیرنده از شهریار

همه سوی شاه زمین آمدند

ببستند کشتی به دین آمدند

پدید آمد آن فره ایزدی

برفت از دل بد سگالان بدی

پر از نور مینو ببد دخمه‌ها

وز آلودگی پاک شد تخمه‌ها

پس آزاده گشتاسپ برشد به گاه

فرستاد هرسو به کشور سپاه

پراگنده اندر جهان موبدان

نهاد از بر آذران گنبدان

نخست آذر مهربرزین نهاد

به کشمر نگر تا چه آیین نهاد

یکی سرو آزاده بود از بهشت

به پیش در آذر آن را بکشت

نبشتی بر زاد سرو سهی

که پذرفت گشتاسپ دین بهی

گوا کرد مر سرو آزاد را

چنین گستراند خرد داد را

چو چندی برآمد برین سالیان

مران سرو استبر گشتش میان

چنان گشت آزاد سرو بلند

که برگرد او برنگشتی کمند

چو بسیار برگشت و بسیار شاخ

بکرد از بر او یکی خوب کاخ

چهل رش به بالا و پهنا چهل

نکرد از بنه اندرو آب و گل

دو ایوان برآورد از زر پاک

زمینش ز سیم و ز عنبرش خاک

برو بر نگارید جمشید را

پرستنده مر ماه و خورشید را

فریدونش را نیز با گاوسار

بفرمود کردن برانجا نگار

همه مهتران را بر آن‌جا نگاشت

نگر تا چنان کامگاری که داشت

چو نیکو شد آن نامور کاخ زر

به دیوارها بر نشانده گهر

به گردش یکی باره کرد آهنین

نشست اندرو کرد شاه زمین

فرستاد هرسو به کشور پیام

که چون سرو کشمر به گیتی کدام

ز مینو فرستاد زی من خدای

مرا گفت زینجا به مینو گرای

کنون هرک این پند من بشنوید

پیاده سوی سرو کشمر روید

بگیرید پند ار دهد زردهشت

به سوی بت چین بدارید پشت

به برز و فر شاه ایرانیان

ببندید کشتی همه بر میان

در آیین پیشینیان منگرید

برین سایهٔ سروبن بگذرید

سوی گنبد آذر آرید روی

به فرمان پیغمبر راست‌گوی

پراگنده فرمانش اندر جهان

سوی نامداران و سوی مهان

همه نامداران به فرمان اوی

سوی سرو کشمر نهادند روی

پرستشکده گشت زان سان که پشت

ببست اندرو دیو را زردهشت

بهشتیش خوان ار ندانی همی

چرا سرو کشمرش خوانی همی

چراکش نخوانی نهال بهشت

که شاه کیانش به کشمر بکشت

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:15 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

چو چندی برآمد برین روزگار

خجسته ببود اختر شهریار

به شاه کیان گفت زردشت پیر

که در دین ما این نباشد هژیر

که تو باژ بدهی به سالار چین

نه اندر خور دین ما باشد این

نباشم برین نیز همداستان

که شاهان ما درگه باستان

به ترکان نداد ایچ کس باژ و ساو

برین روزگار گذشته بتاو

پذیرفت گشتاسپ گفتا که نیز

نفرمایمش دادن این باژ چیز

پس آگاه شد نره دیوی ازین

هم‌اندرز زمان شد سوی شاه چین

بدو گفت کای شهریار جهان

جهان یکسره پیش تو چون کهان

به جای آوریدند فرمان تو

نتابد کسی سر ز پیمان تو

مگر پورلهراسپ گشتاسپ شاه

که آرد همی سوی ترکان سپاه

برد آشکارا همه دشمنی

ابا تو چنو کرد یارد منی

چو ارجاسپ بشنید گفتار دیو

فرود آمد از گاه گیهان خدیو

از اندوه او سست و بیمار شد

دل و جان او پر ز تیمار شد

تگینان لشکرش را پیش خواند

شنیده سخن پیش ایشان براند

بدانید گفتا کز ایران زمین

بشد فره و دانش و پاک دین

یکی جادو آمد به دین آوری

به ایران به دعوی پیغمبری

همی گوید از آسمان آمدم

ز نزد خدای جهان آمدم

خداوند را دیدم اندر بهشت

من این زند و استا همه زو نوشت

بدوزخ درون دیدم آهرمنا

نیارستمش گشت پیرامنا

گروگر فرستادم از بهر دین

بیارای گفتا به دانش زمین

سرنامداران ایران سپاه

گرانمایه فرزند لهراسپ شاه

که گشتاسپ خوانندش ایرانیان

ببست او یکی کشتی بر میان

برادرش نیز آن سوار دلیر

سپهدار ایران که نامش زریر

همه پیش آن دین پژوه آمدند

ازان پیر جادو ستوه آمدند

گرفتند ازو سربسر دین اوی

جهان شد پر از راه و آیین اوی

نشست او به ایران به پیغمبری

به کاری چنان یافه و سرسری

یکی نامه باید نوشتن کنون

سوی آن زده سر ز فرمان برون

ببایدش دادن بسی خواسته

که نیکو بود داده ناخواسته

مر او را بگویی کزین راه زشت

بگرد و بترس از خدای بهشت

مر آن پیر ناپاک را دور کن

بر آیین ما بر یکی سور کن

گر ایدونک نپذیرد از ما سخن

کند روی تازه بما بر کهن

سپاه پراگنده باز آوریم

یکی خوب لشکر فراز آوریم

به ایران شویم از پس کار اوی

نترسیم از آزار و پیکار اوی

برانیمش از پیش و خوارش کنیم

ببندیم و زنده به دارش کنیم

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:15 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

بپیچید و نامه بکردش نشان

بدادش بدان هر دو گردنکشان

بفرمودشان گفت به خرد بوید

به ایوان او با هم اندر شوید

چو او را ببینید بر تخت و گاه

کنید آن زمان خویشتن را دو تاه

بر آیین شاهان نمازش برید

بر تاج و بر تخت او مگذرید

چو هر دو نشینید در پیش اوی

سوی تاج تابنده‌ش آرید روی

گزارید پیغام فرخش را

ازو گوش دارید پاسخش را

چو پاسخ ازو سر بسر بشنوید

زمین را ببوسید و بیرون شوید

چو از پیش او کینه‌ور بیدرفش

سوی بلخ بامی کشیدش درفش

ابا یار خود خیره سر نام خواست

که او بفگند آن نکو راه راست

چو از شهر توران به بلخ آمدند

به درگاه او بر پیاده شدند

پیاده برفتند تا پیش اوی

براین آستانه نهادند روی

چو رویش بدیدند بر گاه بر

چو خورشید و تیر از بر ماه بر

نیایش نمودند چون بندگان

به پیش گزین شاه فرخندگان

بدادندش آن نامهٔ خسروی

نوشته درو بر خط یبغوی

چو شاه جهان نامه را باز کرد

برآشفت و پیچیدن آغاز کرد

بخواند آن زمان پیر جاماسپ را

کجا راهبر بود گشتاسپ را

گزینان ایران و اسپهبدان

گوان جهان دیده و موبدان

بخواند آن همه آذران پیش خویش

بیاورد استا و بنهاد پیش

پیمبرش را خواند و موبدش را

زریر گزیده سپهبدش را

زریر سپهبد برادرش بود

که سالار گردان لشکرش بود

جهان پهلوان بود آن روزگار

که کودک بد اسفندیار سوار

پناه سپه بود و پشت سپاه

سپهدار لشکر نگهدار گاه

جهان از بدی ویژه او داشتی

به رزم اندرون نیژه او داشتی

جهانجوی گفتا به فرخ زریر

به فرخنده جاماسپ و پور دلیر

که ارجاسپ سالار ترکان چین

یکی نامه کردست زی من چنین

بدیشان نمود آن سخنهای زشت

که نزدیک او شاه ترکان نوشت

چه بینید گفتا بدین اندرون

چه گویید کاین را سرانجام چون

که ناخوش بود دوستی با کسی

که مایه ندارد ز دانش بسی

من از تخمهٔ ایرج پاک زاد

وی از تخمهٔ تور جادو نژاد

چگونه بود در میان آشتی

ولیکن مرا بود پنداشتی

کسی کش بود نام و ماند بسی

سخن گفت بایدش با هرکسی

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:15 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

سخن چون بسر برد شاه زمین

سیه پیل را خواند و کرد آفرین

سپردش بدو گفت بردارشان

از ایران به آن مرز بگذارشان

فرستادگان سپهدار چین

ز پیش جهانجوی شاه زمین

برفتند هر دو شده خاکسار

جهاندارشان رانده و کرده خوار

از ایران فرخ به خلخ شدند

ولیکن به خلخ نه فرخ شدند

چو از دور دیدند ایوان شاه

زده بر سر او درفش سیاه

فرود آمدند از چمنده ستور

شکسته دل و چشمها گشته کور

پیاده برفتند تا پیش اوی

سیه‌شان شده جامه و زرد روی

بدادندش آن نامهٔ شهریار

سرآهنگ مردان نیزه گزار

دبیرش مران نامه را برگشاد

بخواندش بران شاه جادو نژاد

نوشته دران نامهٔ شهریار

ز گردان و مردان نیزه گزار

پس شاه لهراسپ گشتاسپ شاه

نگهبان گیتی سزاوار گاه

فرسته فرستاد زی او خدای

همه مهتران پیش او بر به پای

زی ارجاسپ ترک آن پلید سترگ

کجا پیکرش پیکر پیر گرگ

زده سر ز آیین و دین بهی

گزینه ره کوری و ابلهی

رسید آن نوشته فرومایه‌وار

که بنوشته بودی سوی شهریار

شنیدیم و دید آن سخنها کجا

نبودی تو مر گفتنش را سزا

نه پوشیدنی و نه بنمودنی

نه افگندنی و نه پیسودنی

چنان گفته بودی که من تا دو ماه

سوی کشور خرم آرم سپاه

نه دو ماه باید ز تو نی چهار

کجا من بیایم چو شیر شکار

تو بر خویشتن بر میفزای رنج

که ما بر گشادیم درهای رنج

بیارم ز گردان هزاران هزار

همه کار دیده همه نیزه‌دار

همه ایرجی زاده و پهلوی

نه افراسیابی و نه یبغوی

همه شاه چهر و همه ماه روی

همه سرو بالا همه راست‌گوی

همه از در پادشاهی و گاه

همه از در گنج و گاه و کلاه

جهانشان بفرسوده با رنج و ناز

همه شیرگیر و همه سرفراز

همه نیزه‌داران شمشیر زن

همه باره‌انگیز و لشکر شکن

چو دانند کم کوس بر پیل بست

سم اسپ ایشان کند کوه پست

ازیشان دو گرد گزیده سوار

زریر سپهدار و اسفندیار

چو ایشان بپوشند ز آهن قبای

به خورشید و ماه اندرآرند پای

چو بر گردن آرند رخشنده گرز

همی تابد از گرزشان فر و برز

چو ایشان بباشند پیش سپاه

ترا کرد باید بدیشان نگاه

به خورشید مانند با تاج و تخت

همی تابد از نیزه‌شان فر و بخت

چنینم گوانند و اسپهبدان

گزین و پسندیدهٔ موبدان

تو سیحون مینبار و جیحون به مشک

که ما را چه جیحون چه سیحون چه خشک

چنان بردوانند باره بر آب

که تاری شود چشمهٔ آفتاب

به روز نبرد ار بخواهد خدای

به رزم اندر آرم سرت زیر پای

چو سالار پیکند نامه بخواند

فرود آمد از گاه و خیره بماند

سپهبدش را گفت فردا پگاه

بخوان از همه پادشاهی سپاه

تگینان لشکرش ترکان چین

برفتند هر سو به توران زمین

بدو باز خواندند لشکرش را

سر مرزداران کشورش را

برادر بد او را دو آهرمنان

یکی کهرم و دیگری اندمان

بفرمودشان تا نبرده سوار

گزیدند گردان لشکر هزار

بدادندشان کوس و پیل و درفش

بیاراسته زرد و سرخ و بنفش

بدیشان ببخشید سیصد هزار

گوان گزیده نبرده سوار

در گنج بگشاد و روزی بداد

بزد نای رویین بنه بر نهاد

بخواند آن زمان مر برادرش را

بدو داد یک دست لشکرش را

باندیدمان داد دست دگر

خود اندر میان رفت با یک پسر

یکی ترک بد نام او گرگسار

گذشته بروبر بسی روزگار

سپه را بدو داد اسپهبدی

تو گفتی نداند همی جز بدی

چو غارتگری داد بر بیدرفش

بدادش یکی پیل پیکر درفش

یکی بود نامش خشاش دلیر

پذیره نرفتی ورا نره شیر

سپه دیده‌بان کردش و پیش رو

کشیدش درفش و بشد پیش گو

دگر ترک بد نام او هوش دیو

پیامش فرستاد ترکان خدیو

نگه دار گفتا تو پشت سپاه

گر از ما کسی باز گردد به راه

هم آنجا که بینی مر او را بکش

نگر تا بدانجا نجنبدت هش

بران سان همی رفت بایین خشم

پر از خون شده دل پر از آب چشم

همی کرد غارت همی سوخت کاخ

درختان همی کند از بیخ و شاخ

در آورد لشکر به ایران زمین

همه خیره و دل پراگنده کین

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:16 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

همان چون بگفت این سخن شهریار

زریر سپهدار و اسفندیار

کشیدند شمشیر و گفتند اگر

کسی باشد اندر جهان سربسر

که نپسندد او را به دین‌آوری

سر اندر نیارد به فرمانبری

نیاید بدرگاه فرخنده شاه

نبندد میان پیش رخشنده گاه

نگرید ازو راه و دین بهی

مرین دین به را نباشد رهی

به شمشیر جان از تنش بر کنیم

سرش را به دار برین بر کنیم

سپهدار ایران که نامش زریر

نبرده دلیری چو درنده شیر

به شاه جهان گفت آزاده‌وار

که دستور باشد مرا شهریار

که پاسخ کنم جادو ارجاسپ را

پسند آمد این شاه گشتاسپ را

بدو گفت برخیز و پاسخ کنش

نکال تگینان خلخ کنش

زریر گرانمایه و اسفندیار

چو جاماسپ دستور ناباک‌دار

ز پیشش برفتند هر سه به هم

شده سر پر از کین و دلها دژم

نوشتند نامه به ارجاسپ زشت

هم اندر خور آن کجا او نوشت

زریز سپهبد گرفتش به دست

چنان هم گشاده ببردش نبست

سوی شاه برد و برو بر بخواند

جهانجوی گشتاسپ خیره بماند

ز دانا سپهبد زریر سوار

ز جاماسپ و ز فرخ اسفندیار

ببست و نوشت اندرو نام خویش

فرستادگان را همه خواند پیش

بگیرید گفت این و زی او برید

نگر زین سپس راه را نسپرید

که گر نیستی اندر استا و زند

فرستاده را زینهار از گزند

ازین خواب بیدارتان کردمی

همان زنده بر دارتان کردمی

چنین تا بدانستی آن گرگسار

که گردن نیازد ابا شهریار

بینداخت نامه بگفتا روید

مرین را سوی ترک جادو برید

بگویید هوشت فراز آمدست

به خون و به خاکت نیاز آمدست

زده باد گردنت خسته میان

به خاک اندرون ریخته استخوان

درین ماه ار ایدونک خواهد خدای

بپوشم به رزم آهنینه قبای

به توران زمین اندر آرم سپاه

کنم کشور گرگساران تباه

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:16 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

چو آگاهی آمد به گشتاسپ شاه

که سالار چین جملگی با سپاه

بیاراسته آمد از جای خویش

خشاش یلش را فرستاد پیش

چو بشنید کو رفت با لشکرش

که ویران کند آن نکو کشورش

سپهبدش را گفت فردا پگاه

بیارای پیل و بیاور سپاه

سوی مرزدارانش نامه نوشت

که خاقان ره راد مردی بهشت

بیایید یکسر به درگاه من

که بر مرز بگذشت بد خواه من

چو نامه سوی راد مردان رسید

که آمد جهانجوی دشمن پدید

سپاهی بیامد به درگاه شاه

که چندان نبد بر زمین بر گیاه

ز بهر جهانگیر شاه کیان

ببستند گردان گیتی میان

به درگاه خسرو نهادند روی

همه مرزداران به فرمان اوی

برین برنیامد بسی روزگار

که گرد از گزیده هزاران هزار

فراز آمده بود مر شاه را

کی نامدار و نکو خواه را

به لشکرگه آمد سپه را بدید

که شایسته بد رزم را برگزید

ازان شادمان گشت فرخنده شاه

دلش خیره آمد زبی مر سپاه

دگر روز گشتاسپ با موبدان

ردان و بزرگان و اسپهبدان

گشاد آن در گنج پر کرده جم

سپه را بداد او دو ساله درم

چو روزی ببخشید و جوشن بداد

بزد نای و کوس و بنه بر نهاد

بفرمود بردن ز پیش سپاه

درفش همایون فرخنده شاه

سوی رزم ارجاسپ لشکر کشید

سپاهی که هرگز چنان کس ندید

ز تاریکی و گرد پای سپاه

کسی روز روشن ندید ایچ راه

ز بس بانگ اسپان و از بس خروش

همی نالهٔ کوس نشنید گوش

درفش فراوان برافراشته

همه نیزه‌ها ز ابر بگذاشته

چو رسته درخت از بر کوهسار

چو بیشه نیستان به وقت بهار

ازین سان همی رفت گشتاسپ شاه

ز کشور به کشور همی شد سپاه

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:16 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

برین ایستادند ترکان چین

دو تن نیز کردند زیشان گزین

یکی نام او بیدرفش بزرگ

گوی پیر و جادو ستنبه سترگ

دگر جادوی نام او نام خواست

که هرگز دلش جز تباهی نخواست

یکی نامه بنوشت خوب و هژیر

سوی نامور خسرو و دین پذیر

نوشتش به نام خدای جهان

شناسندهٔ آشکار و نهان

نوشتم یکی نامه‌ای شهریار

چنانچون بد اندر خور روزگار

سوی گرد گشتاسپ شاه زمین

سزاوار گاه کیان به آفرین

گزین و مهین پور لهراسپ شاه

خداوند جیش و نگهدار گاه

ز ارجاسپ سالار گردان چین

سوار جهان‌دیده گرد زمین

نوشت اندران نامهٔ خسروی

نکو آفرینی خط یبغوی

که ای نامور شهریار جهان

فروزندهٔ تاج شاهنشهان

سرت سبز باد و تن و جان درست

مبادت کیانی کمرگاه سست

شنیدم که راهی گرفتی تباه

مرا روز روشن بکردی سیاه

بیامد یکی پیر مهتر فریب

ترا دل پر از بیم کرد و نهیب

سخن گفتنش از دوزخ و از بهشت

به دلت اندرون هیچ شادی نهشت

تو او را پذیرفتی و دینش را

بیاراستی راه و آیینش را

برافگندی آیین شاهان خویش

بزرگان گیتی که بودند پیش

رها کردی آن پهلوی کیش را

چرا ننگریدی پس و پیش را

تو فرزند آنی که فرخنده شاه

بدو داد تاج از میان سپاه

ورا برگزید از گزینان خویش

ز جمشیدیان مر ترا داشت پیش

بران سان که کیخسرو و کینه‌جوی

ترا بیش بود از کیان آبروی

بزرگی و شاهی و فرخندگی

توانایی و فر و زیبندگی

درفشان و پیلان آراسته

بسی لشکر و گنج و بس خواسته

همی بودت ای مهتر شهریار

که مهتران مر ترا دوستدار

همی تافتی بر جهان یکسره

چو اردیبهشت آفتاب از بره

زگیتی ترا برگزیده خدای

مهانت همه پیش بوده به پای

نکردی خدای جهان را سپاس

نبودی بدین ره ورا حق شناس

ازان پس که ایزد ترا شاه کرد

یکی پیر جادوت بی راه کرد

چو آگاهی تو سوی من رسید

به روز سپیدم ستاره بدید

نوشتم یکی نامهٔ دوست وار

که هم دوست بودیم و هم نیک یار

چو نامه بخوانی سر و تن بشوی

فریبنده را نیز منمای روی

مران بند را از میان باز کن

به شادی می روشن آغاز کن

گرایدونک بپذیری از من تو پند

ز ترکان ترا نیز ناید گزند

زمین کشانی و ترکان چین

ترا باشد این همچو ایران زمین

به تو بخشم این بی‌کران گنجها

که آورده‌ام گرد با رنجها

نکورنگ اسپان با سیم و زر

به استامها در نشانده گهر

غلامان فرستمت با خواسته

نگاران با جعد آراسته

و ایدونک نپذیری این پند من

ببینی گران آهنین بند من

بیایم پس نامه تا چندگاه

کنم کشورت را سراسر تباه

سپاهی بیارم ز ترکان چین

که بنگاهشان بر نتابد زمین

بینبارم این رود جیحون به مشک

به مشک آب دریا کنم پاک خشک

بسوزم نگاریده کاخ ترا

ز بن برکنم بیخ و شاخ ترا

زمین را سراسر بسوزم همه

کتفتان به ناوک بدوزم همه

ز ایرانیان هرچ مردست پیر

کشان بنده کردن نباشد هژیر

ازیشان نیابی فزونی بها

کنمشان همه سر ز گردن جدا

زن و کودکانشان بیارم ز پیش

کنمشان همه بندهٔ شهر خویش

زمینشان همه پاک ویران کنم

درختانش از بیخ و بن برکنم

بگفتم همه گفتنی سر بسر

تو ژرف اندرین پند نامه نگر

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:16 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

بیامد سر سروران سپاه

پسر تهم جاماسپ دستور شاه

نبرده سواری گرامیش نام

به مانندهٔ پور دستان سام

یکی چرمه‌ای برنشسته سمند

یکی گام زن بارهٔ بی‌گزند

چمانندهٔ چرمهٔ نونده جوان

یکی کوه پارست گوی روان

به پیش صف چینیان ایستاد

خداوند بهزاد را کرد یاد

کدامست گفت از شما شیردل

که آید سوی نیزهٔ جان گسل

کجا باشد آن جادوی خویش کام

کجا خواست نام و هزارانش نام

برفت آن زمان پیش او نامخواست

تو گفتی که همچو ستونست راست

بگشتند هر دو سوار هژیر

به گرز و به نیزه به شمشیر و تیر

گرامی گوی بود با زور شیر

نتابید با او سوار دلیر

گرفت از گرامی نبرده دریغ

گرامی کفش بود برنده تیغ

گرامی خرامید با خشم تیز

دل از کینهٔ کشتگان پر ستیز

میان صف دشمن اندر فتاد

پس از دامن کوه برخاست باد

سپاه از دو رو بر هم آویختند

و گرد از دو لشکر برانگیختند

بدان شورش اندر میان سپاه

ازان زخم گردان و گرد سیاه

بیفتاد از دست ایرانیان

درفش فروزندهٔ کاویان

گرامی بدید آن درفش چو نیل

که افگنده بودند از پشت پیل

فرود آمد و بر گرفت آن ز خاک

بیفشاند از خاک و بسترد پاک

چو او را بدیدند گردان چین

که آن نیزهٔ نامدار گزین

ازان خاک برداشت و بسترد و برد

به گردش گرفتند مردان گرد

ز هر سو به گردش همی تاختند

به شمشیر دستش بینداختند

درفش فریدون به دندان گرفت

همی زد به یک دست گرز ای شگفت

سرانجام کارش بکشتند زار

بران گرم خاکش فگندند خوار

دریغ آن نبرده سوار هژبر

که بازش ندید آن خردمند پیر

بیامد هم آنگاه بستور شیر

نبرده کیان زاده پور زریر

بکشت او ازان دشمنان بی‌شمار

که آویخت اندر بد روزگار

سرانجام برگشت پیروز و شاد

به پیش پدر باز شد و ایستاد

بیامد پس آن برگزیده سوار

پس شهریار جهان نیوزار

به زیر اندرون تیزرو شولکی

که نبود چنان از هزاران یکی

بیامد بران تیره آوردگاه

به آواز گفت ای گزیده سپاه

کدامست مرد از شما نامدار

جهاندیده و گرد و نیزه‌گزار

که پیش من آیند نیزه به دست

که امروز در پیش مرد آمدست

سواران چین پیش او تاختند

برافگندنش را همی ساختند

سوار جهانجوی مرد دلیر

چو پیل دژآگاه و چون نره شیر

همی گشت بر گرد مردان چین

تو گفتی همی بر نوردد زمین

بکشت از گوان جهان شست مرد

دران تاختنها به گرز نبرد

سرانجامش آمد یکی تیر چرخ

چنان آمده بودش از چرخ برخ

بیفتاد زان شولک خوب رنگ

بمرد و نرست اینت فرجام جنگ

دریغ آن سوار گرانمایه نیز

که افگنده شد رایگان بر نه چیز

که همچون پدر بود و همتای اوی

دریغ آن نکو روی و بالای اوی

چو کشته شد آن نامبرده سوار

ز گردان به گردش هزاران هزار

بهر گوشه‌ای بر هم آویختند

ز روی زمین گرد انگیختند

برآمد برین رزم کردن دو هفت

کزیشان سواری زمانی نخفت

زمینها پر از کشته و خسته شد

سراپرده‌ها نیز بربسته شد

در و دشتها شد همه لاله‌گون

به دشت و بیابان همی رفت خون

چنان بد ز بس کشته آن رزمگاه

که بد می‌توانست رفتن به راه

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:16 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

 

چو از بلخ بامی به جیحون رسید

سپهدار لشکر فرود آورید

بشد شهریار از میان سپاه

فرود آمد از باره بر شد به گاه

بخواند او گرانمایه جاماسپ را

کجا رهنمون بود گشتاسپ را

سر موبدان بودو شاه ردان

چراغ بزرگان و اسپهبدان

چنان پاک تن بود و تابنده جان

که بودی بر او آشکارا نهان

ستاره‌شناس و گرانمایه بود

ابا او به دانش کرا پایه بود

بپرسید ازو شاه و گفتا خدای

ترا دین به داد و پاکیزه رای

چو تو نیست اندر جهان هیچ کس

جهاندار دانش ترا داد و بس

ببایدت کردن ز اختر شمار

بگویی همی مر مرا روی کار

که چون باشد آغاز و فرجام جنگ

کرا بیشتر باشد اینجا درنگ

نیامد خوش آن پیر جاماسپ را

به روی دژم گفت گشتاسپ را

که میخواستم کایزد دادگر

ندادی مرا این خرد وین هنر

مرا گر نبودی خرد شهریار

نکردی زمن بودنی خواستار

مگر با من از داد پیمان کند

که نه بد کند خود نه فرمان کند

جهانجوی گفتا به نام خدای

بدین و به دین آور پاک رای

به جان زریر آن نبرده سوار

به جان گرانمایه اسفندیار

که نه هرگزت روی دشمن کنم

نفرمایمت بد نه خود من کنم

تو هرچ اندرین کار دانی بگوی

که تو چاره‌دانی و من چاره‌جوی

خردمند گفت این گرانمایه شاه

همیشه بتو تازه بادا کلاه

ز بنده میازار و بنداز خشم

خنک آنکسی کو نبیند به چشم

بدان ای نبرده کی نامجوی

چو در رزم روی اندر آری بروی

بدانگه کجا بانگ و ویله کنند

تو گویی همی کوه را برکنند

به پیش اندر آیند مردان مرد

هوا تیره گردد ز گرد نبرد

جهان را ببینی بگشته کبود

زمین پر ز آتش هوا پر زدود

وزان زخم آن گرزهای گران

چنان پتک پولاد آهنگران

به گوش اندر آید ترنگا ترنگ

هوا پر شده نعرهٔ بور و خنگ

شکسته شود چرخ گردونها

زمین سرخ گردد از ان خونها

تو گویی هوا ابر دارد همی

وزان ابر الماس بارد همی

بسی بی پدر گشته بینی پسر

بسی بی پسر گشته بینی پدر

نخستین کس نام‌دار اردشیر

پس شهریار آن نبرده دلیر

به پیش افگند اسپ تازان خویش

به خاک افگند هر ک آیدش پیش

پیاده کند ترک چندان سوار

کز اختر نباشد مر آن را شمار

ولیکن سرانجام کشته شود

نکونامش اندر نوشته شود

دریغ آنچنان مرد نام آورا

ابا رادمردان همه سرورا

پس آزاده شیدسپ فرزند شاه

چو رستم درآید به روی سپاه

پس آنگاه مر تیغ را برکشد

بتازد بسی اسپ و دشمن کشد

بسی نامداران و گردان چین

که آن شیر مرد افگند بر زمین

سرانجام بختش کند خاکسار

برهنه کند آن سر تاجدار

بیاید پس آنگاه فرزند من

ببسته میان را جگر بند من

ابر کین شیدسپ فرزند شاه

به میدان کند تیز اسپ سیاه

بسی رنج بیند به رزم اندرون

شه خسروان را بگویم که چون

درفش فروزندهٔ کاویان

بیفگنده باشند ایرانیان

گرامی بگیرد به دندان درفش

به دندان بدارد درفش بنفش

به یک دست شمشیر و دیگر کلاه

به دندان درفش فریدون شاه

برین سان همی‌افگند دشمنان

همی برکند جان آهرمنان

سرانجام در جنگ کشته شود

نکو نامش اندر نوشته شود

پس ازاده بستور پور زریر

به پیش افگند اسپ چون نره شیر

بسی دشمنان را کند ناپدید

شگفتی‌تر از کار او کس ندید

چو آید سرانجام پیروز باز

ابر دشمنان دست کرده دراز

بیاید پس آن برگزیده سوار

پس شهریار جهان نامدار

ز آهرمنان بفگند شست گرد

نماید یکی پهلوی دستبرد

سرانجام ترکان به تیرش زنند

تن پیلوارش به خاک افگنند

بیاید پس آن نره شیر دلیر

سوار دلاور که نامش زریر

به پیش اندر آید گرفته کمند

نشسته بر اسفندیاری سمند

ابا جوشن زر درخشان چو ماه

بدو اندرون خیره گشته سپاه

بگیرد ز گردان لشکر هزار

ببندد فرستد بر شهریار

به هر سو کجا بنهد آن شاه روی

همی راند از خون بدخواه جوی

نه استد کس آن پهلوان شاه را

ستوه آورد شاه خرگاه را

پس افگنده بیند بزرگ اردشیر

سیه گشته رخسار و تن چون زریر

بگرید برو زار و گردد نژند

برانگیزد اسفندیاری سمند

به خاقان نهد روی پر خشم و تیز

تو گویی ندیدست هرگز گریز

چو اندر میان بیند ارجاسپ را

ستایش کند شاه گشتاسپ را

صف دشمنان سر بسر بردرد

ز گیتی سوی هیچ کس ننگرد

همی خواند او زند زردشت را

به یزدان نهاده کیی پشت را

سرانجام گردد برو تیره‌بخت

بریده کندش آن نکو تاج و تخت

بیاید یکی نام او بیدرفش

به سرنیزه دارد درفش بنفش

نیارد شدن پیش گرد گزین

نشیند به راه وی اندر کمین

باستد بران راه چون پیل مست

یکی تیغ زهر آب داده به دست

چو شاه جهان بازگردد ز رزم

گرفته جهان را و کشته گرزم

بیندازد آن ترک تیری بروی

نیارد شدن آشکارا بروی

پس از دست آن بیدرفش پلید

شود شاه آزادگان ناپدید

به ترکان برد باره و زین اوی

بخواهد پسرت آن زمان کین اوی

پس آن لشکر نامدار بزرگ

به دشمن درافتد چو شیر سترگ

همی تازند این بر آن آن برین

ز خون یلان سرخ گردد زمین

یلان را بباشد همه روی زرد

چو لرزه برافتد به مردان مرد

برآید به خورشید گرد سپاه

نبیند کس از گرد تاریک راه

فروغ سر نیزه و تیر و تیغ

بتابد چنان چون ستاره ز میغ

وزان زخم مردان کجا می‌زنند

و بر یکدگر بر همی افگند

همه خسته و کشته بر یکدگر

پسر بر پدر بر پدر بر پسر

وزان ناله و زاری خستگان

به بند اندر آیند نابستگان

شود کشته چندان ز هر سو سپاه

که از خونشان پر شود رزمگاه

پس آن بیدرفش پلید و سترگ

به پیش اندر آید چو ارغنده گرگ

همان تیغ زهر آب داده به دست

همی تازد او باره چون پیل مست

به دست وی اندر فراوان سپاه

تبه گردد از برگزینان شاه

بیاید پس آن فرخ اسفندیار

سپاه از پس پشت و یزدانش یار

ابر بیدرفش افگند اسپ تیز

برو جامه پر خون و دل پر ستیز

مر او را یکی تیغ هندی زند

ز بر نیمهٔ تنش زیر افگند

بگیرد پس آن آهنین گرز را

بتاباند آن فره و برز را

به یک حمله از جایشان بگسلد

چو بگسستشان بر زمین کی هلد

بنوک سر نیزه‌شان بر چند

کندشان تبه پاک و بپراگند

گریزد سرانجام سالار چین

از اسفندیار آن گو بافرین

به ترکان نهد روی بگریخته

شکسته سپر نیزها ریخته

بیابان گذارد به اندک سپاه

شود شاه پیروز و دشمن تباه

بدان ای گزیده شه خسروان

که من هرچ گفتم نباشد جز آن

نباشد ازین یک سخن بیش و کم

تو زین پس مکن روی بر من دژم

که من آنچ گفتم نگفتم مگر

به فرمانت ای شاه پیروزگر

وزان کم بپرسید فرخنده شاه

ازین ژرف دریا و تاریک راه

ندیدم که بر شاه بنهفتمی

وگرنه من این راز کی گفتمی

چو شاه جهاندار بشنید راز

بران گوشهٔ تخت خسپید باز

ز دستش بیفتاد زرینه گرز

تو گفتی برفتش همی فر و برز

به روی اندر افتاد و بیهوش گشت

نگفتش سخن نیز و خاموش گشت

چو با هوش آمد جهان شهریار

فرود آمد از تخت و بگریست زار

چه باید مرا گفت شاهی و گاه

که روزم همی گشت خواهد سیاه

که آنان که بر من گرامی‌ترند

گزین سپاهند و نامی‌ترند

همی رفت و خواهند از پیش من

ز تن برکنند این دل ریش من

به جاماسپ گفت ار چنینست کار

به هنگام رفتن سوی کارزار

نخوانم نبرده برادرم را

نسوزم دل پیر مادرم را

نفرمایمش نیز رفتن به رزم

سپه را سپارم به فرخ گرزم

کیان زادگان و جوانان من

که هر یک چنانند چون جان من

بخوانم همه سربسر پیش خویش

زره‌شان نپوشم نشانم به پیش

چگونه رسد نوک تیر خدنگ

برین آسمان بر شده کوه سنگ

خردمند گفتا به شاه زمین

که ای نیک‌خو مهتر بافرین

گر ایشان نباشند پیش سپاه

نهاده بسر بر کیانی کلاه

که یارد شدن پیش ترکان چین

که بازآورد فره پاک دین

تو زین خاک برخیز و برشو به گاه

مکن فره پادشاهی تباه

که داد خدایست وزین چاره نیست

خداوند گیتی ستمگاره نیست

ز اندوه خوردن نباشدت سود

کجا بودنی بود و شد کار بود

مکن دلت را بیشتر زین نژند

بداد خدای جهان کن بسند

بدادش بسی پند و بشنید شاه

چو خورشید گون گشت بر شد به گاه

نشست از برگاه و بنهاد دل

به رزم جهانجوی شاه چگل

از اندیشهٔ دل نیامدش خواب

به رزم و به بزمش گرفته شتاب

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:17 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

چو اسفندیار آن گو تهمتن

خداوند اورنگ با سهم و تن

ازان کوه بشنید بانگ پدر

به زاری به پیش اندر افگند سر

خرامیده نیزه به چنگ اندرون

ز پیش پدر سر فگنده نگون

یکی دیزه‌ای بر نشسته بلند

بسان یکی دیو جسته ز بند

بدان لشکر دشمن اندر فتاد

چنان چون در افتد به گلبرگ باد

همی کشت ازیشان و سر می‌برید

ز بیمش همی مرد هرکش بدید

چو بستور پور زریر سوار

ز خیمه خرامید زی اسپ‌دار

یکی اسپ آسودهٔ تیزرو

جهنده یکی بود آگنده خو

طلب کرد از اسپ‌دار پدر

نهاد از بر او یکی زین زر

بیاراست و برگستوران برفگند

به فتراک بر بست پیچان کمند

بپوشید جوشن بدو بر نشست

ز پنهان خرامید نیزه به دست

ازین سان خرامید تا رزمگاه

سوی باب کشته بپیمود راه

همی تاخت آن بارهٔ تیزگرد

همی آخت کینه همی کشت مرد

از آزادگان هرک دیدی به راه

بپرسیدی از نامدار سپاه

کجا اوفتادست گفتی زریر

پدر آن نبرده سوار دلیر

یکی مرد بد نام او اردشیر

سواری گرانمایه گردی دلیر

بپرسید ازو راه فرزند خرد

سوی بابکش راه بنمود گرد

فگندست گفتا میان سپاه

به نزدیکی آن درفش سیاه

برو زود کانجا فتادست اوی

مگر باز بینیش یک بار روی

پس آن شاهزاده برانگیخت بور

همی کشت گرد و همی کرد شور

بدان تاختن تا بر او رسید

چو او را بدان خاک کشته بدید

بدیدش مر او را چو نزدیک شد

جهان فروزانش تاریک شد

برفتش دل و هوش وز پشت زین

فگند از برش خویشتن بر زمین

همی گفت کای ماه تابان من

چراغ دل و دیده و جان من

بران رنج و سختی بپروردیم

کنون چون برفتی بکه اسپردیم

ترا تا سپه داد لهراسپ شاه

و گشتاسپ را داد تخت و کلاه

همی لشکر و کشور آراستی

همی رزم را به آرزو خواستی

کنون کت به گیتی برافروخت نام

شدی کشته و نارسیده به کام

شوم زی برادرت فرخنده شاه

فرود آی گویمش از خوب گاه

که از تو نه این بد سزاوار اوی

برو کینش از دشمنان بازجوی

زمانی برین سان همی بود دیر

پس آن باره را اندر آورد زیر

همی رفت با بانگ تا نزد شاه

که بنشسته بود از بر رزمگاه

شه خسروان گفت کای جان باب

چرا کردی این دیدگان پر ز آب

کیان زاده گفت ای جهانگیر شاه

نبینی که بابم شد اکنون تباه

پس آنگاه گفت ای جهانگیر شاه

برو کینهٔ باب من بازخواه

بماندست بابم بران خاک خشک

سیه ریش او پروریده به مشک

چواز پور بشنید شاه این سخن

سیاهش ببد روز روشن ز بن

جهان بر جهانجوی تاریک شد

تن پیل واریش باریک شد

بیارید گفتا سیاه مرا

نبردی قبا و کلاه مرا

که امروز من از پی کین اوی

برانم ازین دشمنان خون به جوی

یکی آتش انگیزم اندر جهان

کزانجا به کیوان رسد دود آن

چو گردان بدیدند کز رزمگاه

ازان تیره آوردگاه سپاه

که خسرو بسیچید آراستن

همی رفت خواهد به کین خواستن

نباشیم گفتند همداستان

که شاهنشه آن کدخدای جهان

به رزم اندر آید به کین خواستن

چرا باید این لشکر آراستن

گرانمایه دستور گفتش به شاه

نبایدت رفتن بدان رزمگاه

به بستور ده بارهٔ برنشست

مر او را سوی رزم دشمن فرست

که او آورد باز کین پدر

ازان کش تو باز آوری خوب‌تر

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:17 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها