پاسخ به:شاهنامه فردوسی
چو از بلخ بامی به جیحون رسید
فرود آمد از باره بر شد به گاه
بخواند او گرانمایه جاماسپ را
چنان پاک تن بود و تابنده جان
که بودی بر او آشکارا نهان
ستارهشناس و گرانمایه بود
ابا او به دانش کرا پایه بود
بپرسید ازو شاه و گفتا خدای
ترا دین به داد و پاکیزه رای
چو تو نیست اندر جهان هیچ کس
جهاندار دانش ترا داد و بس
که چون باشد آغاز و فرجام جنگ
کرا بیشتر باشد اینجا درنگ
نیامد خوش آن پیر جاماسپ را
ندادی مرا این خرد وین هنر
مگر با من از داد پیمان کند
که نه بد کند خود نه فرمان کند
بدین و به دین آور پاک رای
به جان زریر آن نبرده سوار
نفرمایمت بد نه خود من کنم
تو هرچ اندرین کار دانی بگوی
که تو چارهدانی و من چارهجوی
خردمند گفت این گرانمایه شاه
ز بنده میازار و بنداز خشم
خنک آنکسی کو نبیند به چشم
چو در رزم روی اندر آری بروی
بدانگه کجا بانگ و ویله کنند
تو گویی همی کوه را برکنند
به پیش اندر آیند مردان مرد
زمین پر ز آتش هوا پر زدود
به گوش اندر آید ترنگا ترنگ
هوا پر شده نعرهٔ بور و خنگ
زمین سرخ گردد از ان خونها
به پیش افگند اسپ تازان خویش
به خاک افگند هر ک آیدش پیش
کز اختر نباشد مر آن را شمار
چو رستم درآید به روی سپاه
که آن شیر مرد افگند بر زمین
به میدان کند تیز اسپ سیاه
بسی رنج بیند به رزم اندرون
شه خسروان را بگویم که چون
گرامی بگیرد به دندان درفش
به یک دست شمشیر و دیگر کلاه
برین سان همیافگند دشمنان
به پیش افگند اسپ چون نره شیر
شگفتیتر از کار او کس ندید
سرانجام ترکان به تیرش زنند
به پیش اندر آید گرفته کمند
ابا جوشن زر درخشان چو ماه
بدو اندرون خیره گشته سپاه
به هر سو کجا بنهد آن شاه روی
همی راند از خون بدخواه جوی
نه استد کس آن پهلوان شاه را
پس افگنده بیند بزرگ اردشیر
سیه گشته رخسار و تن چون زریر
بگرید برو زار و گردد نژند
به خاقان نهد روی پر خشم و تیز
چو اندر میان بیند ارجاسپ را
همی خواند او زند زردشت را
به یزدان نهاده کیی پشت را
سرانجام گردد برو تیرهبخت
بریده کندش آن نکو تاج و تخت
نشیند به راه وی اندر کمین
باستد بران راه چون پیل مست
یکی تیغ زهر آب داده به دست
چو شاه جهان بازگردد ز رزم
گرفته جهان را و کشته گرزم
به ترکان برد باره و زین اوی
بخواهد پسرت آن زمان کین اوی
به دشمن درافتد چو شیر سترگ
همی تازند این بر آن آن برین
یلان را بباشد همه روی زرد
چو لرزه برافتد به مردان مرد
نبیند کس از گرد تاریک راه
بتابد چنان چون ستاره ز میغ
وزان زخم مردان کجا میزنند
به بند اندر آیند نابستگان
شود کشته چندان ز هر سو سپاه
که از خونشان پر شود رزمگاه
به پیش اندر آید چو ارغنده گرگ
همان تیغ زهر آب داده به دست
همی تازد او باره چون پیل مست
به دست وی اندر فراوان سپاه
سپاه از پس پشت و یزدانش یار
برو جامه پر خون و دل پر ستیز
مر او را یکی تیغ هندی زند
به یک حمله از جایشان بگسلد
چو بگسستشان بر زمین کی هلد
بیابان گذارد به اندک سپاه
شود شاه پیروز و دشمن تباه
که من هرچ گفتم نباشد جز آن
نباشد ازین یک سخن بیش و کم
تو زین پس مکن روی بر من دژم
وزان کم بپرسید فرخنده شاه
ازین ژرف دریا و تاریک راه
وگرنه من این راز کی گفتمی
تو گفتی برفتش همی فر و برز
به روی اندر افتاد و بیهوش گشت
نگفتش سخن نیز و خاموش گشت
چو با هوش آمد جهان شهریار
فرود آمد از تخت و بگریست زار
چه باید مرا گفت شاهی و گاه
که روزم همی گشت خواهد سیاه
که آنان که بر من گرامیترند
همی رفت و خواهند از پیش من
ز تن برکنند این دل ریش من
به جاماسپ گفت ار چنینست کار
که هر یک چنانند چون جان من
بخوانم همه سربسر پیش خویش
زرهشان نپوشم نشانم به پیش
برین آسمان بر شده کوه سنگ
که یارد شدن پیش ترکان چین
تو زین خاک برخیز و برشو به گاه
که داد خدایست وزین چاره نیست
کجا بودنی بود و شد کار بود
مکن دلت را بیشتر زین نژند
بدادش بسی پند و بشنید شاه
چو خورشید گون گشت بر شد به گاه
از اندیشهٔ دل نیامدش خواب
به رزم و به بزمش گرفته شتاب
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395 1:17 AM
تشکرات از این پست