پاسخ به:شاهنامه فردوسی
چو خورشید تابنده بنمود پشت
هوا شد سیاه و زمین شد درشت
سیاووش لشکر به جیحون کشید
به مژگان همی از جگر خون کشید
چو آمد به ترمذ درون بام و کوی
بسان بهاران پر از رنگ و بوی
چنان بد همه شهرها تا به چاچ
تو گفتی عروسیست باطوق و تاج
چنین تا به قچقار باشی براند
فرود آمد آنجا و چندی بماند
ز خویشان گزین کرد پیران هزار
سپاهی بران سان که گفتی سپهر
بیاراست روی زمین را به مهر
صد اسپ گرانمایه با زین زر
به دیبا بیاراسته سر به سر
بشد تیز و بگرفتش اندر کنار
چرا رنجه کردی روان را به راه
همه بردل اندیشه این بد نخست
که بیند دو چشمم ترا تندرست
مراگر بخواب این نمودی روان
چو دیدم ترا روشن و تندرست
ترا چون پدر باشد افراسیاب
همه بنده باشیم زین روی آب
ز پیوستگان هست بیش از هزار
تو بیکام دل هیچ دم بر مزن
ترا بنده باشد همی مرد و زن
برفتند هر دو به شادی به هم
سخن یاد کردند بر بیش و کم
همی خفته را سر برآمد ز خواب
همی خاک مشکین شد از مشک و زر
سیاوش چو آن دید آب از دو چشم
ببارید و ز اندیشه آمد به خشم
همان شهر ایرانش آمد به یاد
همی برکشید از جگر سرد باد
ز ایران دلش یاد کرد و بسوخت
ز پیران بپیچید و پوشید روی
سپهبد بدید آن غم و درد اوی
بدانست کاو را چه آمد بیاد
غمی گشت و دندان به لب بر نهاد
نشستند و یکبار دم بر زدند
نگه کرد پیران به دیدار او
نشست و بر و یال و گفتار او
بدو در دو چشمش همی خیره ماند
همی هر زمان نام یزدان بخواند
سه چیزست بر تو که اندر جهان
همی از تو گیرند گویی نژاد
سه دیگر که گویی که از چهر تو
چنین داد پاسخ سیاووش بدوی
که ای پیر پاکیزه و راستگوی
خنیده به گیتی به مهر و وفا
ز آهرمنی دور و دور از جفا
گر ایدونک با من تو پیمان کنی
گر از بودن ایدر مرا نیکویست
برین کردهٔ خود نباید گریست
بدو گفت پیران که مندیش زین
چو اندر گذشتی ز ایران زمین
مگردان دل از مهر افراسیاب
پراگنده نامش به گیتی بدیست
ولیکن جز اینست مرد ایزدیست
خرد دارد و رای و هوش بلند
به خیره نیاید به راه گزند
مرا نیز خویشیست با او به خون
همانا برین بوم و بر صد هزار
به فرمان من بیش باشد سوار
همم بوم و بر هست و هم گوسفند
هم اسپ و سلیح و کمان و کمند
گر ایدونک سازی به شادی نشست
که بر تو نیاید ز بدها گزند
مگر کز تو آشوب خیزد به شهر
بیامیزی از دور تریاک و زهر
برافروخت و اندر خور جام شد
سیاوش پسر گشت و پیران پدر
به ره بر نجستند جایی زمان
چنین تا رسیدند در شهر گنگ
پیاده به کوی آمد افراسیاب
از ایوان میان بسته و پر شتاب
سیاوش چو او را پیاده بدید
فرود آمد از اسپ و پیشش دوید
بسی بوس دادند بر چشم و سر
ازان پس چنین گفت افراسیاب
که گردان جهان اندر آمد به خواب
ازین پس نه آشوب خیزد نه جنگ
به آبشخور آیند میش و پلنگ
کنون روی گیتی شد از جنگ سیر
دو کشور سراسر پر از شور بود
جهان را دل از آشتی کور بود
به تو رام گردد زمانه کنون
برآساید از جنگ وز جوش خون
کنون شهر توران ترا بندهاند
همه دل به مهر تو آگندهاند
مرا چیز با جان همی پیش تست
سپهبد به جان و به تن خویش تست
که از گوهر تو مگر داد بخت
کزویست آرام و پرخاش و کین
به روی سیاوش نگه کرد و گفت
که این را به گیتی کسی نیست جفت
نه زینگونه مردم بود در جهان
چنین روی و بالا و فر و مهان
ازان پس به پیران چنین گفت رد
که کاووس تندست و اندک خرد
که بشکیبد از روی چونین پسر
چنین برز بالا و چندین هنر
بماندست دل خیره از کار او
که فرزند باشد کسی را چنین
دو دیده بگرداند اندر زمین
بباشد به کام و نشیند فراخ
سیاوش چو در پیش ایوان رسید
سر طاق ایوان به کیوان رسید
بیامد بران تخت زر بر نشست
هشیوار جان اندر اندیشه بست
ز هر گونهای رفت بر خوان سخن
چو از خوان سالار برخاستند
بدو داد جان و دل افراسیاب
همی خورد می تا جهان تیره شد
سیاوش به ایوان خرامید شاد
به مستی ز ایران نیامدش یاد
بدان شب هم اندر بفرمود شاه
بدان کس که بودند بر بزمگاه
چنین گفت با شیده افراسیاب
که چون سر برآرد سیاوش ز خواب
تو با پهلوانان و خویشان من
به شبگیر با هدیه و با غلام
ز لشکر همی هر کسی با نثار
هشیوار و بیدار و خامش روند
بدین گونه یک هفته بگذشت نیز
شبی با سیاوش چنین گفت شاه
که فردا بسازیم هر دو پگاه
که با گوی و چوگان به میدان شویم
زمانی بتازیم و خندان شویم
ز هر کس شنیدم که چوگان تو
تو فرزند مایی و زیبای گاه
روان را به دیدار توشه بدی
همی از تو جویند شاهان هنر
که یابد به هرکار بر تو گذر
مرا روز روشن به دیدار تست
همی از تو خواهم بد و نیک جست
به شبگیر گردان به میدان شدند
گرازان و تازان و خندان شدند
چنین گفت پس شاه توران بدوی
که یاران گزینیم در زخم گوی
تو باشی بدانروی و زینروی من
بدو نیم هم زین نشان انجمن
کجا باشدم دست و چوگان به کار
برابر نیارم زدن با تو گوی
به میدان همآورد دیگر بجوی
به جان و سر شاه کاووس گفت
که با من تو باشی همآورد و جفت
هنر کن به پیش سواران پدید
بدان تا نگویند کاو بد گزید
کنند آفرین بر تو مردان من
سیاوش بدو گفت فرمان تراست
سواران و میدان و چوگان تراست
چو گرسیوز و جهن و پولاد را
چو هومان که بردارد از آب گوی
چو رویین و چون شیدهٔ نامدار
چو ارجاسپ اسپ افگن نره شیر
سیاوش چنین گفت کای نامجوی
ازیشان که یارد شدن پیشگوی
گر ایدونک فرمان دهد شهریار
بیارم به میدان ز ایران سوار
بران سان که آیین بود بر دو روی
بران داستان گشت هم داستان
سیاوش از ایرانیان هفت مرد
همی خاک با آسمان گشت راست
تو گفتی بجنبید میدان ز جای
چو گوی اندر آمد به پیشش به گرد
بزد هم چنان چون به میدان رسید
بران سان که از چشم شد ناپدید
که گویی به نزد سیاوش برند
سیاوش بران گوی بر داد بوس
بیانداخت آن گوی خسرو به دست
ازان پس به چوگان برو کار کرد
چنان شد که با ماه دیدار کرد
ازان گوی خندان شد افراسیاب
ندیدیم بر زین چنین نامدار
ز میدان به یکسو نهادند گاه
سیاووش بنشست با او به تخت
به دیدار او شاد شد شاه سخت
به لشگر چنین گفت پس نامجوی
که میدان شما را و چوگان و گوی
همی ساختند آن دو لشکر نبرد
برآمد همی تا به خورشید گرد
چو ترکان به تندی بیاراستند
بماندند ترکان ز کردار خویش
سیاووش غمی گشت ز ایرانیان
که میدان بازیست گر کارزار
چو میدان سرآید بتابید روی
نکردند زان پس کسی اسپ گرم
بدانست کان پهلوانی چه بود
چنین گفت پس شاه توران سپاه
که گفتست با من یکی نیکخواه
که او را ز گیتی کسی نیست جفت
به تیر و کمان چون گشاید دو سفت
سپهبد کمان خواست تا بنگرد
کمان را نگه کرد و خیره بماند
که خانه بمال و در آور به زه
ازو شاه بستد به زانو نشست
بمالید خانه کمان را به دست
به زه کرد و خندان چنین گفت شاه
که اینت کمانی چو باید به راه
چنین بود و اکنون دگر شد زمان
به توران و ایران کس این را به چنگ
بر و یال و کتف سیاوش جزین
نخواهد کمان نیز بر دشت کین
سیاوش نکرد ایچ با کس مکیس
نشست از بر بادپایی چو دیو
برافشارد ران و برآمد غریو
بینداخت از باد و بگشاد پر
عنان را بپیچید بر دست راست
بزد بار دیگر بران سو که خواست
کمان را به زه بر بباز و فگند
فرود آمد و شاه برپای خاست
برو آفرین ز آفریننده خواست
میی چند خوردند و گشتند شاد
بخوان بر یکی خلعت آراست شاه
از اسپ و ستام و ز تخت و کلاه
که اندر جهان پیش ازان کس ندید
ز یاقوت و پیروزه و بیش و کم
یکی پر ز یاقوت رخشنده جام
ز هر کش به توران زمین خویش بود
به خویشان چنین گفت کاو را همه
بدان شاهزاده چنین گفت شاه
که یک روز با من به نخچیرگاه
گر آیی که دل شاد و خرم کنیم
روان را به نخچیر بیغم کنیم
بران سو که دل رهنمای آیدت
همی رفت با یوز و با باز شاه
سپاهی ز هرگونه با او برفت
از ایران و توران بنخچیر تفت
سیاوش به دشت اندرون گور دید
چو باد از میان سپه بردمید
سبک شد عنان و گران شد رکیب
همی تاخت اندر فراز و نشیب
یکی را به شمشیر زد بدو نیم
دو دستش ترازو بد و گور سیم
به یک جو ز دیگر گرانتر نبود
که اینت سرافراز و شمشیرزن
که ما را بد آمد ز ایران به سر
سر سروران اندر آمد به تنگ
سیاوش هیمدون به نخچیر بور
همی تاخت و افگند در دشت گور
به غار و به کوه و به هامون بتاخت
بشمشیر و تیر و بنیزه بیاخت
به هر جایگه بر یکی توده کرد
سپهبد چه شادان چه بودی دژم
ز جهن و ز گرسیوز و هرک بود
به کس راز نگشاد و شادان نبود
مگر با سیاوش بدی روز و شب
ازو برگشادی به خنده دو لب
برین گونه یک سال بگذاشتند
سیاوش یکی روز و پیران بهم
نشستند و گفتند هر بیش و کم
بدو گفت پیران کزین بوم و بر
بدین مهربانی که بر تست شاه
به نام تو خسپد به آرامگاه
چنان دان که خرم بهارش توی
سر از بس هنرها رسیده به ماه
پدر پیر سر شد تو برنا دلی
به ایران و توران توی شهریار
بنه دل برین بوم و جایی بساز
چنان چون بود درخور کام و ناز
برادر نداری نه خواهر نه زن
یکی زن نگه کن سزاوار خویش
از ایران منه درد و تیمار پیش
پس از مرگ کاووس ایران تراست
همان تاج و تخت دلیران تراست
سه ماهست با زیور اندر نهان
اگر ماه را دیده بودی سیاه
از ایشان نه برداشتی چشم ماه
که از مام وز باب با پروزاند
که هم جاه دارند و هم تاج و گاه
چو باید ترا بنده باید شمرد
که از خوبرویان ندارد همال
نخواهد کسی را که آن رای نیست
اگر رای باشد ترا بندهایست
به پیش تو اندر پرستندهایست
مرا خود ز فرزند برتر شناس
گر او باشدم نازش جان و تن
که تا زندهام حق آن نسپرم
پس آنگاه پیران ز نزدیک اوی
چو پیران ز پیش سیاوش برفت
به دیبا و دینار و در و درم
به بوی و به رنگ و به هر بیش و کم
بیاراست او را چو خرم بهار
نشاند از بر گاه چون ماه نو
خوش آمدش خندید و شادی گزید
همی بود با او شب و روز شاد
نیامد ز کاووس و دستانش یاد
سیاووش را بد ز نیکیش به رخ
فرونتر بدی حشمت و جاه و آب
یکی روز پیران به به روزگار
تو دانی که سالار توران سپاه
دل و هوش و توش و توانش توی
چو با او تو پیوستهٔ خون شوی
ازین پایه هر دم به افزون شوی
که خواهی بدن پیش او پایدار
اگر چند فرزند من خویش تست
مرا غم ز بهر کم و بیش تست
نبینی به گیتی چنان موی و روی
هنرها و دانش ز اندازه بیش
خرد را پرستار دارد به پیش
از افراسیاب ار بخواهی رواست
چنو بت به کشمیر و کابل کجاست
چو فرمان دهی من بگویم بدوی
سیاوش به پیران نگه کرد و گفت
که فرمان یزدان نشاید نهفت
مرا با سپهر روان نیست پای
اگر من به ایران نخواهم رسید
چو دستان که پروردگار منست
چو بهرام و چون زنگهٔ شاوران
چو از روی ایشان بباید برید
به توران همی جای باید گزید
پدر باش و این کدخدایی بساز
مگو این سخن با زمین جز به راز
همانا دهد ره به پیوند شاه
همی گفت و مژگان پر از آب کرد
همی برزد اندر میان باد سرد
بدو گفت پیران که با روزگار
نیابی گذر تو ز گردان سپهر
کزویست آرام و پرخاش و مهر
به ایران اگر دوستان داشتی
سر تخت ایران به دست اندرست
بگفت این و برخاست از پیش او
چو آگاه گشت از کم و بیش او
به شادی بشد تا بدرگاه شاه
همی بود بر پیش او یک زمان
که چندین چه باشی به پیشم به پای
چه خواهی به گیتی چه آیدت رای
کسی کاو به زندان و بند منست
ز خشم و ز بند من آزاد گشت
ز بهر تو پیگار من باد گشت
ز بسیار و اندک چه باید بخواه
ز تیغ و ز مهر و ز تخت و کلاه
که از تو مبادا جهان بینیاز
مرا خواسته هست و گنج و سپاه
به بخت تو هم تیغ و هم تاج و گاه
رسانم به گوش سپهبد به راز
مرا گفت با شاه ترکان بگوی
که من شاد دل گشتم و نامجوی
به نیک و بد از تو نیم بینیاز
که ایوان و تخت مرا درخورست
شود شاد اگر باشم اندر خورش
چنین گفت با دیده کرده پرآب
که من گفتهام پیش ازین داستان
چنین گفت با من یکی هوشمند
که رایش خرد بود و دانش بلند
چه رنجی که جان هم نیاری به بر
و دیگر که از پیش کندآوران
به توران نماند برو بوم و رست
کلاه من اندازد از کین نخست
کنون باورم شد که او این بگفت
که گردون گردان چه دارد نهفت
چرا کشت باید درختی به دست
که بارش بود زهر و برگش کبست
ندانم به توران گراید به مهر
وگر سوی ایران کند پاک چهر
چرا بر گمان زهر باید چشید
بدو گفت پیران که ای شهریار
دلت را بدین کار غمگین مدار
خردمند و بیدار و خامش بود
برآرد به خورشید تابنده سر
بایران و توران بود شهریار
دو کشور برآساید از کارزار
وگر زین نشان راز دارد سپهر
نگه کن که این کار فرخ بود
فروزندهتر زین نباشد نژاد
به پیران چنین گفت پس شهریار
که رای تو بر بد نیاید به کار
به فرمان و رای تو کردم سخن
دو تا گشت پیران و بردش نماز
بسی آفرین کرد و برگشت باز
برو بر شمرد آن کجا رفته بود
نشستند شادان دل آن شب بهم
به باده بشستند جان را ز غم
چو خورشید از چرخ گردنده سر
سپهدار پیران میان را ببست
بسی آفرین خواند بر فر اوی
چو فرمان دهی من سزاوار او
ز پیران رخانش پر از شرم بود
تو دانی که از تو مرا نیست راز
چو بشنید پیران سوی خانه رفت
دل و جان ببست اندر آن کار تفت
به گلشهر بسپرد پیران کلید
به گنج اندرون آنچ بد نامدار
پر از نافهٔ مشک و پر عود خام
دو افسر پر از گوهر شاهوار
دو یاره یکی طوق و دو گوشوار
پرستنده سیصد به زرین کلاه
ز خویشان نزدیک صد نیکخواه
پرستار با جام زرین دو شست
گرفته ازان جام هر یک به دست
همان صد طبق مشک و صد زعفران
به زرین عماری و دیبا و جلیل
ز دینار با خویشتن سیهزار
روانشان پر از آفرین بود نیز
وزان روی پیران و افراسیاب
به یک هفته بر مرغ و ماهی نخفت
زمین باغ گشت از کران تا کران
چو زین عهد و پیمان بپرداختند
پیامی فرستاد پیران چو دود
خردمند و بیدار و خامش رود
زمین را ببوسید گلشهر و گفت
که خورشید را گشت ناهید جفت
هم امشب بباید شدن نزد شاه
بیاراستن گاه او را به ماه
بدین کار بگذشت یک هفته نیز
از اسپان تازی و از گوسفند
همان جوشن و خود و تیغ و کمند
ز پوشیدنیها و از بیش و کم
وزین مرز تا پیش دریای چین
ازان پس بیاراست میدان سور
هرآنکس که رفتی ز نزدیک و دور
می و خوان و خوالیگران یافتی
ببردی و رفتی سوی خان خویش
بدی شاد یک هفته مهمان خویش
ازو شادمان بخت و او نیز شاد
به هشتم سیاووش بیامد به گاه
اباگرد پیران به نزدیک شاه
به شادی و بدخواه را پشت کوز
چنین نیز یک سال گردان سپهر
همی گشت بیدار بر داد و مهر
به نزد سیاوش یکی نیکخواه
که پرسد همی شاه را شهریار
از ایدر ترا دادهام تا به چین
یکی گرد برگرد و بنگر زمین
به شهری که آرام و رای آیدت
به شادی بباش و به نیکی بمان
بزد نای و کوس و بنه برنهاد
سلیح و سپاه و نگین و کلاه
ببردند زینگونه با او به راه
بنه برنهاد و سپه را براند
که سالار پیران ازان شهر بود
که از بدگمانیش بیبهر بود
بران سر چنین بود پیمان او
ز خوردن نیاسود یک روز شاه
گهی رود و می گاه نخچیرگاه
سپاه از پس پشت و پیران ز پیش
بران مرز و بوم اندر آگه شدند
به شادی دل از جای برخاستند
تو گفتی زمین گشت با چرخ راست
تو گفتی بجنبد همی دل ز جای
به یک روی دریا و یک روی کوه
سیاوش به پیران سخن برگشاد
که اینت بر و بوم فرخ نهاد
بسازم من ایدر یکی خوب جای
که باشد به شادی مرا رهنمای
فراوان کنم اندرو باغ و کاخ
چنان چون بود در خور تاج و گاه
بدو گفت پیران که ای خوب رای
بران رو که اندیشه آرد بجای
چو فرمان دهد من بران سان که خواست
برآرم یکی جای تا ماه راست
نخواهم که باشد مرا بوم و گنج
زمان و زمین از تو دارم سپنج
یکی شارستان سازم ایدر فراخ
فراوان بدو اندر ایوان و کاخ
مرا گنج و خوبی همه زان تست
به هر جای رنج تو بینم نخست
ازان بوم خرم چو گشتند باز
سیاوش همی بود با دل به راز
که گر سازم ایدر یکی جایگاه
ازو فر و بختم به سامان بود
که بس نیست فرخنده بنیاد این
کجا گفته بودند با او ز پیش
که چون بگذرد چرخ بر کار خویش
همی ریخت از دیدگان آب گرم
بدو گفت پیران که ای شهریار
چه بودت که گشتی چنین سوگوار
چنین داد پاسخ که چرخ بلند
دلم کرد پردرد و جانم نژند
که هر چند گرد آورم خواسته
هم از گنج و هم تاج آراسته
به فرجام یکسر به دشمن رسد
کجا آن بتان پر از ناز و شرم
رمیده ز آرام وز کام و نام
چو گیتی تهی ماند از راستان
ز خاکیم و باید شدن زیر خاک
همه جای ترسست و تیمار و باک
تو رفتی و گیتی بماند دراز
جهان سر به سر عبرت و حکمتست
چرا زو همه بهر من غفلتست
چو شد سال برشست و شش چاره جوی
ز بیشی و از رنج برتاب روی
چو زان نامداران جهان شد تهی
یکی شو بخوان نامهٔ باستان
کزیشان جهان یکسر آباد بود
بدانگه که اندر جهان داد بود
ز من بشنو از گنگ دژ داستان
که چون گنگ دژ در جهان جای نیست
بدان سان زمینی دلارای نیست
که آن را سیاوش برآورده بود
به یک ماه زان روی دریای چین
که بینام بود آن زمان و زمین
بیابان بیاید چو دریا گذشت
کزان شهرها بر توان داشت بهر
ازان پس یکی کوه بینی بلند
که بالای او برتر از چون و چند
مرین کوه را گنگ دژ در میان
بدان کت ز دانش نیاید زیان
چو فرسنگ صد گرد بر گرد کوه
ز هر سو که پویی بدو راه نیست
همه گرد بر گرد او در یکیست
بدین کوه بینی دو فرسنگ تنگ
ازین روی و زان روی دیوار سنگ
بدین چند فرسنگ اگر پنج مرد
بباشد به راه از پی کارکرد
زرهدار و بر گستوان ور سوار
چو زین بگذری شهر بینی فراخ
همه گلشن و باغ و ایوان و کاخ
همه شهر گرمابه و رود و جوی
به هر برزنی آتش و رنگ و بوی
همه کوه نخچیر و آهو به دشت
چو این شهر بینی نشاید گذشت
نه گرماش گرم و نه سرماش سرد
همه جای شادی و آرام و خورد
همیشه بر و بوم او چون بهار
که از رفتنش مرد گردد ستوه
همه گلشن و باغ و ایوان بود
کش ایوانها سر به کیوان بود
بشد پور کاووس و آنجای دید
مر آن را ز ایران همی برگزید
ز سنگ و ز گچ بود و چندی رخام
دو صد رش فزونست بالای اوی
همان سی و پنچست پهنای اوی
که آن را کسی تا نبیند به چشم
تو گویی ز گوینده گیرند خشم
نیاید برو منجنیق و نه تیر
ز تیغش دو فرسنگ تا بوم خاک
نبیند ز بن دیده بر تیغ کوه
هم از بر شدن مرد گردد ستوه
بدان آفرین کان چنان آفرید
برو بر همه کار دشوار خوار
جز او را مخوان کردگار جهان
جز او را مدان آشکار و نهان
برین سان یکی شارستان ساختند
کنون اندرین هم به کار آوریم
چه بندی دل اندر سرای سپنج
چه یازی به رنج و چه نازی به گنج
که از رنج دیگر کسی برخورد
پدید آید از هر سوی خواسته
نه من شاد باشم نه فرزند من
نه پرمایه گردی ز پیوند من
ز کاخ و ز ایوان شوم بینیاز
کند بیگنه مرگ بر من شتاب
که افراسیاب از بلا پشت تست
به شاهی نگین اندر انگشت تست
مرا نیز تا جان بود در تنم
نمانم که بادی به تو بگذرد
تو پپمان چنین داری و رای راست
ولیکن فلک را جز اینست خواست
که بیدار دل بادی و تندرست
ز ایوان و کاخ اندرآیم نخست
بدان تا نگویی چو بینی جهان
که این بر سیاوش چرا شد نهان
تو ای گرد پیران بسیار هوش
شوم زار من کشته بر بیگناه
کسی دیگر آراید این تاج و گاه
ز گفتار بدخواه و ز بخت بد
چنین بیگنه بر سرم بد رسد
برآشوبد ایران و توران بهم
پر از رنج گردد سراسر زمین
دو کشور شود پر ز شمشیر و کین
بسی سرخ و زرد و سیاه و بنفش
از ایران و توران ببینی درفش
بسا کشورا کان به پای ستور
بکوبند و گردد به جوی آب شور
از ایران و توران برآید خروش
جهانی ز خون من آید به جوش
جهاندار بر چرخ چونین نوشت
به فرمان او بردهد هرچ کشت
سپهدار ترکان ز کردار خویش
پشیمان شود هم ز گفتار خویش
که برخیزد از بوم آباد دود
بیا تا به شادی خوریم و دهیم
چو بشنید پیران و اندیشه کرد
ز گفتار او شد دلش پر ز درد
چنین گفت کز من بد آمد به من
گر او راست گوید همی این سخن
ورا من کشیده به توران زمین
پراگندم اندر جهان تخم کین
چنین هم همی گفت با من پگاه
وزان پس چنین گفت با دل به مهر
که از جنبش و راز گردان سپهر
چه داند بدو رازها کی گشاد
دل خویش زان گفته خرسند کرد
همه راه زینگونه بد گفت و گوی
دل از بودنیها پر از جست و جوی
چو از پشت اسپان فرود آمدند
می و رود و رامشگران خواستند
ببودند یک هفته زینگونه شاد
به هشتم یکی نامه آمد ز شاه
به نزدیک سالار توران سپاه
کزانجا برو تا به دریای چین
ازان پس گذر کن به مکران زمین
همی رو چنین تا سر مرز هند
وزانجا گذر کن به دریای سند
ز بانگ تبیره زمین شد نوان
ز هر سو سپاه انجمن شد به روی
به هنگام پدرود کردن بماند
به فرمان برفت و سپه را براند
چو آتش بیامد به هنگام خواب
یکی نامه سوی سیاوش به مهر
نوشته به کردار گردان سپهر
که تا تو برفتی نیم شادمان
از اندیشه بیغم نیم یک زمان
به توران بجستم همی جای تو
گر آنجا که هستی خوش و خرم است
چنان چون بباید دلت بیغم است
به شادی بباش و به نیکی بمان
تو شادان بداندیش تو با غمان
بدان سو که فرمود سالار تفت
صد اشتر ز گنج و درم بار کرد
بنه بر نهادند با رنگ و بوی
از ایران و توران گزیده سوار
به پیش سپاه اندرون خواسته
چه از طوق و ز تاج وزگوشوار
چه مشک و چه کافور و عود و عبیر
چو آمد بران شارستان دست آخت
دو فرسنگ بالا و پهناش ساخت
از ایوان و میدان و کاخ بلند
به هامون گل و سنبل و لاله کشت
بر ایوان نگارید چندی نگار
نگار سر و تاج و کاووس شاه
نگارید با یاره و گرز و گاه
همان زال و گودرز و آن انجمن
ز دیگر سو افراسیاب و سپاه
چو پیران و گرسیوز کینهخواه
سرش را به ابراندر افراخته
همه شهر زان شارستان شادکام
چو پیران بیامد ز هند و ز چین
خنیده به توران سیاووش گرد
کز اختر بنش کرده شد روز ارد
از ایوان و کاخ و ز پالیز و باغ
ز کوه و در و رود وز دشت راغ
شتاب آمدش تا ببیند که شاه
چه کرد اندران نامور جایگاه
هرآنکس که او از در کار بود
بدان مرز با او سزاوار بود
چو آمد به نزدیک آن جایگاه
چو پیران به نزد سیاوش رسید
پیاده شد از دور کاو را بدید
سیاوش فرود آمد از نیل رنگ
مر او را گرفت اندر آغوش تنگ
بگشتند هر دو بدان شارستان
ز هر در زدند از هنر داستان
سراسر همه باغ و میدان و کاخ
سپهدار پیران ز هر سو براند
بسی آفرین بر سیاوش بخواند
کی آغاز کردی بدین گونه جای
کجا آمدی جای زین سان به پای
بماناد تا رستخیز این نشان
پسر بر پسر همچنین شاد باد
جهاندار و پیروز و فرخ نژاد
چو یک بهره از شهر خرم بدید
به ایوان و باغ سیاوش رسید
چنان شاد و پیروز و دیهیم جوی
به پرسید و دینار کردش نثار
چو بر تخت بنشست و آن جای دید
بران سان بهشتی دلارای دید
ازان پس بخوردن گرفتند کار
می و خوان و رامشگر و میگسار
ببودند یک هفته با می به دست
به هشتم رهآورد پیش آورید
همان هدیهٔ شارستان چون سزید
ز دیبا و اسپان به زین پلنگ
چو آمد به شادی به ایوان خویش
همانگاه شد در شبستان خویش
به گلشهر گفت آنک خرم بهشت
ندید و نداند که رضوان چه کشت
چو خورشید بر گاه فرخ سروش
نشسته به آیین و با فر و هوش
بیامد بگفت آن کجا کرده بود
همان باژ کشور که آورده بود
که از داد شه گشت آباد بوم
ز دریای چین تا به دریای روم
سراسر همه یاد کرد آنچ دید
وزان شهر و آن کشور و جایگاه
بدو گفت پیران که خرم بهشت
کسی کاو نبیند به اردیبهشت
که چونان نگاریدش آن بوم و بر
همانا ندانند ازان شهر باز
نه خورشید ازان مهتر سرافراز
یکی شهر دیدم که اندر زمین
نبیند دگر کس به توران و چین
ز بس باغ و ایوان و آب روان
چو گنج گهر بد به میدان سور
بدان زیب و آیین که داماد تست
گر ایدونک آید ز مینو سروش
نباشد بدان فر و اورنگ و هوش
و دیگر دو کشور ز جنگ و ز جوش
برآسود چون مهتر آمد به هوش
که دخت برومندش آمد به بار
به گرسیوز این داستان برگشاد
پس آنگه به گرسیوز آهسته گفت
ببین تا چه جایست بر گرد گرد
سیاوش به توران زمین دل نهاد
از ایران نگیرد دگر هیچ یاد
چو گودرز و بهرام و کاووس شاه
همی بوم و بر سازد و شارستان
چو بینی به خوبی فراوان بگوی
به چشم بزرگی نگه کن به روی
چو نخچیر و می باشد و دشت و کوه
بدانگه که یاد من آید به دست
چو خوردی به شادی بباید نشست
ز دینار وز اسب و زرین کمر
همان گوهر و تخت و دیبای چین
همان یاره و گرز و تیغ و نگین
ز گستردنیها و از بوی و رنگ
ببین تا ز گنجت چه آید به چنگ
بران شهر خرم دو هفته بمان
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395 1:06 AM
تشکرات از این پست