0

شاهنامه فردوسی

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

چو خورشید تابنده بنمود پشت

هوا شد سیاه و زمین شد درشت

سیاووش لشکر به جیحون کشید

به مژگان همی از جگر خون کشید

چو آمد به ترمذ درون بام و کوی

بسان بهاران پر از رنگ و بوی

چنان بد همه شهرها تا به چاچ

تو گفتی عروسیست باطوق و تاج

به هر منزلی ساخته خوردنی

خورشهای زیبا و گستردنی

چنین تا به قچقار باشی براند

فرود آمد آنجا و چندی بماند

چو آگاهی آمد پذیره شدند

همه سرکشان با تبیره شدند

ز خویشان گزین کرد پیران هزار

پذیره شدن را برآراست کار

بیاراسته چار پیل سپید

سپه را همه داد یکسر نوید

یکی برنهاده ز پیروزه تخت

درفشنده مهدی بسان درخت

سرش ماه زرین و بومش بنفش

به زر بافته پرنیایی درفش

ابا تخت زرین سه پیل دگر

صد از ماه‌رویان زرین کمر

سپاهی بران سان که گفتی سپهر

بیاراست روی زمین را به مهر

صد اسپ گرانمایه با زین زر

به دیبا بیاراسته سر به سر

سیاووش بشنید کامد سپاه

پذیره شدن را بیاراست شاه

درفش سپهدار پیران بدید

خروشیدن پیل و اسپان شنید

بشد تیز و بگرفتش اندر کنار

بپرسیدش از نامور شهریار

بدو گفت کای پهلوان سپاه

چرا رنجه کردی روان را به راه

همه بردل اندیشه این بد نخست

که بیند دو چشمم ترا تندرست

ببوسید پیران سر و پای او

همان خوب چهر دلارای او

چنین گفت کای شهریار جوان

مراگر بخواب این نمودی روان

ستایش کنم پیش یزدان نخست

چو دیدم ترا روشن و تندرست

ترا چون پدر باشد افراسیاب

همه بنده باشیم زین روی آب

ز پیوستگان هست بیش از هزار

پرستندگانند با گوشوار

تو بی‌کام دل هیچ دم بر مزن

ترا بنده باشد همی مرد و زن

مراگر پذیری تو با پیر سر

ز بهر پرستش ببندم کمر

برفتند هر دو به شادی به هم

سخن یاد کردند بر بیش و کم

همه ره ز آوای چنگ و رباب

همی خفته را سر برآمد ز خواب

همی خاک مشکین شد از مشک و زر

همی اسپ تازی برآورد پر

سیاوش چو آن دید آب از دو چشم

ببارید و ز اندیشه آمد به خشم

که یاد آمدش بوم زابلستان

بیاراسته تا به کابلستان

همان شهر ایرانش آمد به یاد

همی برکشید از جگر سرد باد

ز ایران دلش یاد کرد و بسوخت

به کردار آتش رخش برفروخت

ز پیران بپیچید و پوشید روی

سپهبد بدید آن غم و درد اوی

بدانست کاو را چه آمد بیاد

غمی گشت و دندان به لب بر نهاد

به قچقار باشی فرود آمدند

نشستند و یکبار دم بر زدند

نگه کرد پیران به دیدار او

نشست و بر و یال و گفتار او

بدو در دو چشمش همی خیره ماند

همی هر زمان نام یزدان بخواند

بدو گفت کای نامور شهریار

ز شاهان گیتی توی یادگار

سه چیزست بر تو که اندر جهان

کسی را نباشد ز تخم مهان

یکی آنک از تخمهٔ کیقباد

همی از تو گیرند گویی نژاد

و دیگر زبانی بدین راستی

به گفتار نیکو بیاراستی

سه دیگر که گویی که از چهر تو

ببارد همی بر زمین مهر تو

چنین داد پاسخ سیاووش بدوی

که ای پیر پاکیزه و راست‌گوی

خنیده به گیتی به مهر و وفا

ز آهرمنی دور و دور از جفا

گر ایدونک با من تو پیمان کنی

شناسم که پیان من مشکنی

گر از بودن ایدر مرا نیکویست

برین کردهٔ خود نباید گریست

و گر نیست فرمای تا بگذرم

نمایی ره کشوری دیگرم

بدو گفت پیران که مندیش زین

چو اندر گذشتی ز ایران زمین

مگردان دل از مهر افراسیاب

مکن هیچ‌گونه برفتن شتاب

پراگنده نامش به گیتی بدیست

ولیکن جز اینست مرد ایزدیست

خرد دارد و رای و هوش بلند

به خیره نیاید به راه گزند

مرا نیز خویشیست با او به خون

همش پهلوانم همش رهنمون

همانا برین بوم و بر صد هزار

به فرمان من بیش باشد سوار

همم بوم و بر هست و هم گوسفند

هم اسپ و سلیح و کمان و کمند

مرا بی‌نیازیست از هر کسی

نهفته جزین نیز هستم بسی

فدای تو بادا همه هرچ هست

گر ایدونک سازی به شادی نشست

پذیرفتم از پاک یزدان ترا

به رای و دل هوشمندان ترا

که بر تو نیاید ز بدها گزند

نداند کسی راز چرخ بلند

مگر کز تو آشوب خیزد به شهر

بیامیزی از دور تریاک و زهر

سیاووش بدان گفتها رام شد

برافروخت و اندر خور جام شد

بخوردن نشستند یک با دگر

سیاوش پسر گشت و پیران پدر

برفتند با خنده و شادمان

به ره بر نجستند جایی زمان

چنین تا رسیدند در شهر گنگ

کزان بود خرم سرای درنگ

پیاده به کوی آمد افراسیاب

از ایوان میان بسته و پر شتاب

سیاوش چو او را پیاده بدید

فرود آمد از اسپ و پیشش دوید

گرفتند مر یکدگر را به بر

بسی بوس دادند بر چشم و سر

ازان پس چنین گفت افراسیاب

که گردان جهان اندر آمد به خواب

ازین پس نه آشوب خیزد نه جنگ

به آبشخور آیند میش و پلنگ

برآشفت گیتی ز تور دلیر

کنون روی گیتی شد از جنگ سیر

دو کشور سراسر پر از شور بود

جهان را دل از آشتی کور بود

به تو رام گردد زمانه کنون

برآساید از جنگ وز جوش خون

کنون شهر توران ترا بنده‌اند

همه دل به مهر تو آگنده‌اند

مرا چیز با جان همی پیش تست

سپهبد به جان و به تن خویش تست

سیاوش برو آفرین کرد سخت

که از گوهر تو مگر داد بخت

سپاس از خدای جهان آفرین

کزویست آرام و پرخاش و کین

سپهدار دست سیاوش به دست

بیامد به تخت مهی بر نشست

به روی سیاوش نگه کرد و گفت

که این را به گیتی کسی نیست جفت

نه زین‌گونه مردم بود در جهان

چنین روی و بالا و فر و مهان

ازان پس به پیران چنین گفت رد

که کاووس تندست و اندک خرد

که بشکیبد از روی چونین پسر

چنین برز بالا و چندین هنر

مرا دیده از خوب دیدار او

بماندست دل خیره از کار او

که فرزند باشد کسی را چنین

دو دیده بگرداند اندر زمین

از ایوانها پس یکی برگزید

همه کاخ زربفتها گسترید

یکی تخت زرین نهادند پیش

همه پایها چون سر گاومیش

به دیبای چینی بیاراستند

فراوان پرستندگان خواستند

بفرمود پس تا رود سوی کاخ

بباشد به کام و نشیند فراخ

سیاوش چو در پیش ایوان رسید

سر طاق ایوان به کیوان رسید

بیامد بران تخت زر بر نشست

هشیوار جان اندر اندیشه بست

چو خوان سپهبد بیاراستند

کس آمد سیاووش را خواستند

ز هر گونه‌ای رفت بر خوان سخن

همه شادمانی فگندند بن

چو از خوان سالار برخاستند

نشستنگه می بیاراستند

برفتند با رود و رامشگران

بباده نشستند یکسر سران

بدو داد جان و دل افراسیاب

همی بی سیاوش نیامدش خواب

همی خورد می تا جهان تیره شد

سرمیگساران ز می خیره شد

سیاوش به ایوان خرامید شاد

به مستی ز ایران نیامدش یاد

بدان شب هم اندر بفرمود شاه

بدان کس که بودند بر بزمگاه

چنین گفت با شیده افراسیاب

که چون سر برآرد سیاوش ز خواب

تو با پهلوانان و خویشان من

کسی کاو بود مهتر انجمن

به شبگیر با هدیه و با غلام

گرانمایه اسپان زرین ستام

ز لشکر همی هر کسی با نثار

ز دینار وز گوهر شاهوار

ازین‌گونه پیش سیاوش روند

هشیوار و بیدار و خامش روند

فراوان سپهبد فرستاد چیز

بدین گونه یک هفته بگذشت نیز

شبی با سیاوش چنین گفت شاه

که فردا بسازیم هر دو پگاه

که با گوی و چوگان به میدان شویم

زمانی بتازیم و خندان شویم

ز هر کس شنیدم که چوگان تو

نبینند گردان به میدان تو

تو فرزند مایی و زیبای گاه

تو تاج کیانی و پشت سپاه

بدو گفت شاها انوشه بدی

روان را به دیدار توشه بدی

همی از تو جویند شاهان هنر

که یابد به هرکار بر تو گذر

مرا روز روشن به دیدار تست

همی از تو خواهم بد و نیک جست

به شبگیر گردان به میدان شدند

گرازان و تازان و خندان شدند

چنین گفت پس شاه توران بدوی

که یاران گزینیم در زخم گوی

تو باشی بدان‌روی و زین‌روی من

بدو نیم هم زین نشان انجمن

سیاوش بدو گفت کای شهریار

کجا باشدم دست و چوگان به کار

برابر نیارم زدن با تو گوی

به میدان هم‌آورد دیگر بجوی

چو هستم سزاوار یار توام

برین پهن میدان سوار توام

سپهبد ز گفتار او شاد شد

سخن گفتن هر کسی باد شد

به جان و سر شاه کاووس گفت

که با من تو باشی هم‌آورد و جفت

هنر کن به پیش سواران پدید

بدان تا نگویند کاو بد گزید

کنند آفرین بر تو مردان من

شگفته شود روی خندان من

سیاوش بدو گفت فرمان تراست

سواران و میدان و چوگان تراست

سپهبد گزین کرد کلباد را

چو گرسیوز و جهن و پولاد را

چو پیران و نستیهن جنگجوی

چو هومان که بردارد از آب گوی

به نزد سیاووش فرستاد یار

چو رویین و چون شیدهٔ نامدار

دگر اندریمان سوار دلیر

چو ارجاسپ اسپ افگن نره شیر

سیاوش چنین گفت کای نامجوی

ازیشان که یارد شدن پیش‌گوی

همه یار شاهند و تنها منم

نگهبان چوگان یکتا منم

گر ایدونک فرمان دهد شهریار

بیارم به میدان ز ایران سوار

مرا یار باشند بر زخم گوی

بران سان که آیین بود بر دو روی

سپهبد چو بشنید زو داستان

بران داستان گشت هم داستان

سیاوش از ایرانیان هفت مرد

گزین کرد شایستهٔ کارکرد

خروش تبیره ز میدان بخاست

همی خاک با آسمان گشت راست

از آوای سنج و دم کره نای

تو گفتی بجنبید میدان ز جای

سیاووش برانگیخت اسپ نبرد

چو گوی اندر آمد به پیشش به گرد

بزد هم چنان چون به میدان رسید

بران سان که از چشم شد ناپدید

بفرمود پس شهریار بلند

که گویی به نزد سیاوش برند

سیاوش بران گوی بر داد بوس

برآمد خروشیدن نای و کوس

سیاوش به اسپی دگر برنشست

بیانداخت آن گوی خسرو به دست

ازان پس به چوگان برو کار کرد

چنان شد که با ماه دیدار کرد

ز چوگان او گوی شد ناپدید

تو گفتی سپهرش همی برکشید

ازان گوی خندان شد افراسیاب

سر نامداران برآمد ز خواب

به آواز گفتند هرگز سوار

ندیدیم بر زین چنین نامدار

ز میدان به یکسو نهادند گاه

بیامد نشست از برگاه شاه

سیاووش بنشست با او به تخت

به دیدار او شاد شد شاه سخت

به لشگر چنین گفت پس نامجوی

که میدان شما را و چوگان و گوی

همی ساختند آن دو لشکر نبرد

برآمد همی تا به خورشید گرد

چو ترکان به تندی بیاراستند

همی بردن گوی را خواستند

ربودند ایرانیان گوی پیش

بماندند ترکان ز کردار خویش

سیاووش غمی گشت ز ایرانیان

سخن گفت بر پهلوانی زبان

که میدان بازیست گر کارزار

برین گردش و بخشش روزگار

چو میدان سرآید بتابید روی

بدیشان سپارید یک‌بار گوی

سواران عنانها کشیدند نرم

نکردند زان پس کسی اسپ گرم

یکی گوی ترکان بینداختند

به کردار آتش همی تاختند

سپهبد چو آواز ترکان شنود

بدانست کان پهلوانی چه بود

چنین گفت پس شاه توران سپاه

که گفتست با من یکی نیک‌خواه

که او را ز گیتی کسی نیست جفت

به تیر و کمان چون گشاید دو سفت

سیاوش چو گفتار مهتر شنید

ز قربان کمان کی برکشید

سپهبد کمان خواست تا بنگرد

یکی برگراید که فرمان برد

کمان را نگه کرد و خیره بماند

بسی آفرین کیانی بخواند

به گرسیوز تیغ زن داد مه

که خانه بمال و در آور به زه

بکوشید تا بر زه آرد کمان

نیامد برو خیره شد بدگمان

ازو شاه بستد به زانو نشست

بمالید خانه کمان را به دست

به زه کرد و خندان چنین گفت شاه

که اینت کمانی چو باید به راه

مرا نیز گاه جوانی کمان

چنین بود و اکنون دگر شد زمان

به توران و ایران کس این را به چنگ

نیارد گرفتن به هنگام جنگ

بر و یال و کتف سیاوش جزین

نخواهد کمان نیز بر دشت کین

نشانی نهادند بر اسپریس

سیاوش نکرد ایچ با کس مکیس

نشست از بر بادپایی چو دیو

برافشارد ران و برآمد غریو

یکی تیر زد بر میان نشان

نهاده بدو چشم گردنکشان

خدنگی دگر باره با چارپر

بینداخت از باد و بگشاد پر

نشانه دوباره به یک تاختن

مغربل بکرد اندر انداختن

عنان را بپیچید بر دست راست

بزد بار دیگر بران سو که خواست

کمان را به زه بر بباز و فگند

بیامد بر شهریار بلند

فرود آمد و شاه برپای خاست

برو آفرین ز آفریننده خواست

وزان جایگه سوی کاخ بلند

برفتند شادان دل و ارجمند

نشستند خوان و می آراستند

کسی کاو سزا بود بنشاستند

میی چند خوردند و گشتند شاد

به نام سیاووش کردند یاد

بخوان بر یکی خلعت آراست شاه

از اسپ و ستام و ز تخت و کلاه

همان دست زر جامهٔ نابرید

که اندر جهان پیش ازان کس ندید

ز دینار وز بدرهای درم

ز یاقوت و پیروزه و بیش و کم

پرستار بسیار و چندی غلام

یکی پر ز یاقوت رخشنده جام

بفرمود تا خواسته بشمرند

همه سوی کاخ سیاوش برند

ز هر کش به توران زمین خویش بود

ورا مهربانی برو بیش بود

به خویشان چنین گفت کاو را همه

شما خیل باشید هم چون رمه

بدان شاهزاده چنین گفت شاه

که یک روز با من به نخچیرگاه

گر آیی که دل شاد و خرم کنیم

روان را به نخچیر بی‌غم کنیم

بدو گفت هرگه که رای آیدت

بران سو که دل رهنمای آیدت

برفتند روزی به نخچیرگاه

همی رفت با یوز و با باز شاه

سپاهی ز هرگونه با او برفت

از ایران و توران بنخچیر تفت

سیاوش به دشت اندرون گور دید

چو باد از میان سپه بردمید

سبک شد عنان و گران شد رکیب

همی تاخت اندر فراز و نشیب

یکی را به شمشیر زد بدو نیم

دو دستش ترازو بد و گور سیم

به یک جو ز دیگر گرانتر نبود

نظاره شد آن لشکر شاه زود

بگفتند یکسر همه انجمن

که اینت سرافراز و شمشیرزن

به آواز گفتند یک با دگر

که ما را بد آمد ز ایران به سر

سر سروران اندر آمد به تنگ

سزد گر بسازیم با شاه جنگ

سیاوش هیمدون به نخچیر بور

همی تاخت و افگند در دشت گور

به غار و به کوه و به هامون بتاخت

بشمشیر و تیر و بنیزه بیاخت

به هر جایگه بر یکی توده کرد

سپه را ز نخچیر آسوده کرد

وزان جایگه سوی ایوان شاه

همه شاد دل برگرفتند راه

سپهبد چه شادان چه بودی دژم

بجز با سیاوش نبودی به هم

ز جهن و ز گرسیوز و هرک بود

به کس راز نگشاد و شادان نبود

مگر با سیاوش بدی روز و شب

ازو برگشادی به خنده دو لب

برین گونه یک سال بگذاشتند

غم و شادمانی بهم داشتند

سیاوش یکی روز و پیران بهم

نشستند و گفتند هر بیش و کم

بدو گفت پیران کزین بوم و بر

چنانی که باشد کسی برگذر

بدین مهربانی که بر تست شاه

به نام تو خسپد به آرامگاه

چنان دان که خرم بهارش توی

نگارش تویی غمگسارش تویی

بزرگی و فرزند کاووس شاه

سر از بس هنرها رسیده به ماه

پدر پیر سر شد تو برنا دلی

نگر سر ز تاج کیی نگسلی

به ایران و توران توی شهریار

ز شاهان یکی پرهنر یادگار

بنه دل برین بوم و جایی بساز

چنان چون بود درخور کام و ناز

نبینمت پیوستهٔ خون کسی

کجا داردی مهر بر تو بسی

برادر نداری نه خواهر نه زن

چو شاخ گلی بر کنار چمن

یکی زن نگه کن سزاوار خویش

از ایران منه درد و تیمار پیش

پس از مرگ کاووس ایران تراست

همان تاج و تخت دلیران تراست

پس پردهٔ شهریار جهان

سه ماهست با زیور اندر نهان

اگر ماه را دیده بودی سیاه

از ایشان نه برداشتی چشم ماه

سه اندر شبستان گرسیوزاند

که از مام وز باب با پروزاند

نبیره فریدون و فرزند شاه

که هم جاه دارند و هم تاج و گاه

ولیکن ترا آن سزاوارتر

که از دامن شاه جویی گهر

پس پردهٔ من چهارند خرد

چو باید ترا بنده باید شمرد

ازیشان جریرست مهتر بسال

که از خوبرویان ندارد همال

یکی دختری هستی آراسته

چو ماه درخشنده با خواسته

نخواهد کسی را که آن رای نیست

بجز چهر شاهش دلارای نیست

ز خوبان جریرست انباز تو

بود روز رخشنده دمساز تو

اگر رای باشد ترا بنده‌ایست

به پیش تو اندر پرستنده‌ایست

سیاوش بدو گفت دارم سپاس

مرا خود ز فرزند برتر شناس

گر او باشدم نازش جان و تن

نخواهم جزو کس ازین انجمن

سپاسی نهی زین همی بر سرم

که تا زنده‌ام حق آن نسپرم

پس آنگاه پیران ز نزدیک اوی

سوی خانهٔ خویش بنهاد روی

چو پیران ز پیش سیاوش برفت

به نزدیک گلشهر تازید تفت

بدو گفت کار جریره بساز

به فر سیاووش خسرو به ناز

چگونه نباشیم امروز شاد

که داماد باشد نبیره قباد

بیورد گلشهر دخترش را

نهاد از بر تارک افسرش را

به دیبا و دینار و در و درم

به بوی و به رنگ و به هر بیش و کم

بیاراست او را چو خرم بهار

فرستاد در شب بر شهریار

مراو را بپیوست با شاه نو

نشاند از بر گاه چون ماه نو

ندانست کس گنج او را شمار

ز یاقوت و ز تاج گوهرنگار

سیاوش چو روی جریره بدید

خوش آمدش خندید و شادی گزید

همی بود با او شب و روز شاد

نیامد ز کاووس و دستانش یاد

برین نیز چندی بگردید چرخ

سیاووش را بد ز نیکیش به رخ

ورا هر زمان پیش افراسیاب

فرونتر بدی حشمت و جاه و آب

یکی روز پیران به به روزگار

سیاووش را گفت کای نامدار

تو دانی که سالار توران سپاه

ز اوج فلک برفرازد کلاه

شب و روز روشن روانش توی

دل و هوش و توش و توانش توی

چو با او تو پیوستهٔ خون شوی

ازین پایه هر دم به افزون شوی

بباشد امیدش به تو استوار

که خواهی بدن پیش او پایدار

اگر چند فرزند من خویش تست

مرا غم ز بهر کم و بیش تست

فرنگیس مهتر ز خوبان اوی

نبینی به گیتی چنان موی و روی

به بالا ز سرو سهی برترست

ز مشک سیه بر سرش افسرست

هنرها و دانش ز اندازه بیش

خرد را پرستار دارد به پیش

از افراسیاب ار بخواهی رواست

چنو بت به کشمیر و کابل کجاست

شود شاه پرمایه پیوند تو

درفشان شود فر و اورند تو

چو فرمان دهی من بگویم بدوی

بجویم بدین نزد او آبروی

سیاوش به پیران نگه کرد و گفت

که فرمان یزدان نشاید نهفت

اگر آسمانی چنین است رای

مرا با سپهر روان نیست پای

اگر من به ایران نخواهم رسید

نخواهم همی روی کاووس دید

چو دستان که پروردگار منست

تهمتن که روشن بهار منست

چو بهرام و چون زنگهٔ شاوران

جزین نامدران کنداوران

چو از روی ایشان بباید برید

به توران همی جای باید گزید

پدر باش و این کدخدایی بساز

مگو این سخن با زمین جز به راز

اگر بخت باشد مرا نیکخواه

همانا دهد ره به پیوند شاه

همی گفت و مژگان پر از آب کرد

همی برزد اندر میان باد سرد

بدو گفت پیران که با روزگار

نسازد خرد یافته کارزار

نیابی گذر تو ز گردان سپهر

کزویست آرام و پرخاش و مهر

به ایران اگر دوستان داشتی

به یزدان سپردی و بگذاشتی

نشست و نشانت کنون ایدرست

سر تخت ایران به دست اندرست

بگفت این و برخاست از پیش او

چو آگاه گشت از کم و بیش او

به شادی بشد تا بدرگاه شاه

فرود آمد و برگشادند راه

همی بود بر پیش او یک زمان

بدو گفت سالار نیکوگمان

که چندین چه باشی به پیشم به پای

چه خواهی به گیتی چه آیدت رای

سپاه و در گنج من پیش تست

مرا سودمندی کم و بیش تست

کسی کاو به زندان و بند منست

گشادنش درد و گزند منست

ز خشم و ز بند من آزاد گشت

ز بهر تو پیگار من باد گشت

ز بسیار و اندک چه باید بخواه

ز تیغ و ز مهر و ز تخت و کلاه

خردمند پاسخ چنین داد باز

که از تو مبادا جهان بی‌نیاز

مرا خواسته هست و گنج و سپاه

به بخت تو هم تیغ و هم تاج و گاه

ز بهر سیاوش پیامی دراز

رسانم به گوش سپهبد به راز

مرا گفت با شاه ترکان بگوی

که من شاد دل گشتم و نامجوی

بپروردیم چون پدر در کنار

همه شادی آورد بخت تو بار

کنون همچنین کدخدایی بساز

به نیک و بد از تو نیم بی‌نیاز

پس پردهٔ تو یکی دخترست

که ایوان و تخت مرا درخورست

فرنگیس خواند همی مادرش

شود شاد اگر باشم اندر خورش

پراندیشه شد جان افراسیاب

چنین گفت با دیده کرده پرآب

که من گفته‌ام پیش ازین داستان

نبودی بران گفته همداستان

چنین گفت با من یکی هوشمند

که رایش خرد بود و دانش بلند

که ای دایهٔ بچهٔ شیرنر

چه رنجی که جان هم نیاری به بر

و دیگر که از پیش کندآوران

ز کار ستاره شمر بخردان

شمار ستاره به پیش پدر

همی راندندی همه دربدر

کزین دو نژاده یکی شهریار

بیاید بگیرد جهان در کنار

به توران نماند برو بوم و رست

کلاه من اندازد از کین نخست

کنون باورم شد که او این بگفت

که گردون گردان چه دارد نهفت

چرا کشت باید درختی به دست

که بارش بود زهر و برگش کبست

ز کاووس وز تخم افراسیاب

چو آتش بود تیز یا موج آب

ندانم به توران گراید به مهر

وگر سوی ایران کند پاک چهر

چرا بر گمان زهر باید چشید

دم مار خیره نباید گزید

بدو گفت پیران که ای شهریار

دلت را بدین کار غمگین مدار

کسی کز نژاد سیاوش بود

خردمند و بیدار و خامش بود

بگفت ستاره‌شمر مگرو ایچ

خردگیر و کار سیاوش بسیچ

کزین دو نژاده یکی نامور

برآرد به خورشید تابنده سر

بایران و توران بود شهریار

دو کشور برآساید از کارزار

وگر زین نشان راز دارد سپهر

بیفزایدش هم باندیشه مهر

بخواهد بدن بی‌گمان بودنی

نکاهد به پرهیز افزودنی

نگه کن که این کار فرخ بود

ز بخت آنچ پرسند پاسخ بود

ز تخم فریدون وز کیقباد

فروزنده‌تر زین نباشد نژاد

به پیران چنین گفت پس شهریار

که رای تو بر بد نیاید به کار

به فرمان و رای تو کردم سخن

برو هرچ باید به خوبی بکن

دو تا گشت پیران و بردش نماز

بسی آفرین کرد و برگشت باز

به نزد سیاوش خرامید زود

برو بر شمرد آن کجا رفته بود

نشستند شادان دل آن شب بهم

به باده بشستند جان را ز غم

چو خورشید از چرخ گردنده سر

برآورد برسان زرین سپر

سپهدار پیران میان را ببست

یکی بارهٔ تیزرو برنشست

به کاخ سیاووش بنهاد روی

بسی آفرین خواند بر فر اوی

بدو گفت کامروز برساز کار

به مهمانی دختر شهریار

چو فرمان دهی من سزاوار او

میان را ببندم پی کار او

سیاووش را دل پر آزرم بود

ز پیران رخانش پر از شرم بود

بدو گفت رو هرچ باید بساز

تو دانی که از تو مرا نیست راز

چو بشنید پیران سوی خانه رفت

دل و جان ببست اندر آن کار تفت

در خانهٔ جامهٔ نابرید

به گلشهر بسپرد پیران کلید

کجا بود کدبانوی پهلوان

ستوده زنی بود روشن روان

به گنج اندرون آنچ بد نامدار

گزیده ز زربفت چینی هزار

زبرجد طبقها و پیروزه جام

پر از نافهٔ مشک و پر عود خام

دو افسر پر از گوهر شاهوار

دو یاره یکی طوق و دو گوشوار

ز گستردنیها شتروار شست

ز زربفت پوشیدینها سه دست

همه پیکرش سرخ کرده به زر

برو بافته چند گونه گهر

ز سیمین و زرین شتربار سی

طبقها و از جامهٔ پارسی

یکی تخت زرین و کرسی چهار

سه نعلین زرین زبرجد نگار

پرستنده سیصد به زرین کلاه

ز خویشان نزدیک صد نیک‌خواه

پرستار با جام زرین دو شست

گرفته ازان جام هر یک به دست

همان صد طبق مشک و صد زعفران

سپردند یکسر به فرمانبران

به زرین عماری و دیبا و جلیل

برفتند با خواسته خیل خیل

بیورد بانو ز بهر نثار

ز دینار با خویشتن سی‌هزار

به نزد فرنگیس بردند چیز

روانشان پر از آفرین بود نیز

وزان روی پیران و افراسیاب

ز بهر سیاوش همه پرشتاب

به یک هفته بر مرغ و ماهی نخفت

نیمد سر یک تن اندر نهفت

زمین باغ گشت از کران تا کران

ز شادی و آوای رامشگران

به پیوستگی بر گوا ساختند

چو زین عهد و پیمان بپرداختند

پیامی فرستاد پیران چو دود

به گلشهر گفتا فرنگیس زود

هم امشب به کاخ سیاوش رود

خردمند و بیدار و خامش رود

چو بانوی بشنید پیغام اوی

به سوی فرنگیس بنهاد روی

زمین را ببوسید گلشهر و گفت

که خورشید را گشت ناهید جفت

هم امشب بباید شدن نزد شاه

بیاراستن گاه او را به ماه

بیامد فرنگیس چون ماه نو

به نزدیک آن تاجور شاه نو

بدین کار بگذشت یک هفته نیز

سپهبد بیاراست بسیار چیز

از اسپان تازی و از گوسفند

همان جوشن و خود و تیغ و کمند

ز دینار و از بدرهای درم

ز پوشیدنیها و از بیش و کم

وزین مرز تا پیش دریای چین

همی نام بردند شهر و زمین

به فرسنگ صد بود بالای او

نشایست پیمود پهنای او

نوشتند منشور بر پرنیان

همه پادشاهی به رسم کیان

به خان سیاوش فرستاد شاه

یکی تخت زرین و زرین کلاه

ازان پس بیاراست میدان سور

هرآنکس که رفتی ز نزدیک و دور

می و خوان و خوالیگران یافتی

بخوردی و هرچند برتافتی

ببردی و رفتی سوی خان خویش

بدی شاد یک هفته مهمان خویش

در بسته زندانها برگشاد

ازو شادمان بخت و او نیز شاد

به هشتم سیاووش بیامد به گاه

اباگرد پیران به نزدیک شاه

گرفتند هر دو برو آفرین

که‌ای مهتر و شهریار زمین

همیشه ترا جاودان باد روز

به شادی و بدخواه را پشت کوز

وزان جایگه بازگشتند شاد

بسی از جهاندار کردند یاد

چنین نیز یک سال گردان سپهر

همی گشت بیدار بر داد و مهر

فرستاده آمد ز نزدیک شاه

به نزد سیاوش یکی نیک‌خواه

که پرسد همی شاه را شهریار

همی گوید ای مهتر نامدار

بود کت ز من دل بگیرد همی

وزین برنشستن گزیرد همی

از ایدر ترا داده‌ام تا به چین

یکی گرد برگرد و بنگر زمین

به شهری که آرام و رای آیدت

همان آرزوها بجای آیدت

به شادی بباش و به نیکی بمان

ز خوبی مپرداز دل یک زمان

سیاوش ز گفتار او گشت شاد

بزد نای و کوس و بنه برنهاد

سلیح و سپاه و نگین و کلاه

ببردند زین‌گونه با او به راه

فراوان عماری بیاراستند

پس پرده خوبان بپیراستند

فرنگیس را در عماری نشاند

بنه برنهاد و سپه را براند

ازو بازنگسست پیران گرد

بنه برنهاد و سپه را ببرد

به شادی برفتند سوی ختن

همه نامداران شدند انجمن

که سالار پیران ازان شهر بود

که از بدگمانیش بی‌بهر بود

همی بود یکماه مهمان او

بران سر چنین بود پیمان او

ز خوردن نیاسود یک روز شاه

گهی رود و می گاه نخچیرگاه

سر ماه برخاست آوای کوس

برانگه که خیزد خروش خروس

بیامد سوی پادشاهی خویش

سپاه از پس پشت و پیران ز پیش

بران مرز و بوم اندر آگه شدند

بزرگان به راه شهنشه شدند

به شادی دل از جای برخاستند

جهانی به آیین بیاراستند

ازان پادشاهی خروشی بخاست

تو گفتی زمین گشت با چرخ راست

ز بس رامش و نالهٔ کرنای

تو گفتی بجنبد همی دل ز جای

بجایی رسیدند کاباد بود

یکی خوب فرخنده بنیاد بود

به یک روی دریا و یک روی کوه

برو بر ز نخچیر گشته گروه

درختان بسیار و آب روان

همی شد دل سالخورده جوان

سیاوش به پیران سخن برگشاد

که اینت بر و بوم فرخ نهاد

بسازم من ایدر یکی خوب جای

که باشد به شادی مرا رهنمای

برآرم یکی شارستان فراخ

فراوان کنم اندرو باغ و کاخ

نشستن‌گهی برفرازم به ماه

چنان چون بود در خور تاج و گاه

بدو گفت پیران که ای خوب رای

بران رو که اندیشه آرد بجای

چو فرمان دهد من بران سان که خواست

برآرم یکی جای تا ماه راست

نخواهم که باشد مرا بوم و گنج

زمان و زمین از تو دارم سپنج

یکی شارستان سازم ایدر فراخ

فراوان بدو اندر ایوان و کاخ

سیاوش بدو گفت کای بختیار

درخت بزرگی تو آری به بار

مرا گنج و خوبی همه زان تست

به هر جای رنج تو بینم نخست

یکی شهر سازم بدین جای من

که خیره بماند دل انجمن

ازان بوم خرم چو گشتند باز

سیاوش همی بود با دل به راز

از اخترشناسان بپرسید شاه

که گر سازم ایدر یکی جایگاه

ازو فر و بختم به سامان بود

وگرکار با جنگ سازان بود

بگفتند یکسر به شاه گزین

که بس نیست فرخنده بنیاد این

از اخترشناسان برآورد خشم

دلش گشت پردرد و پرآب چشم

کجا گفته بودند با او ز پیش

که چون بگذرد چرخ بر کار خویش

سرانجام چون گرددت روزگار

به زشتی شود بخت آموزگار

عنان تگاور همی داشت نرم

همی ریخت از دیدگان آب گرم

بدو گفت پیران که ای شهریار

چه بودت که گشتی چنین سوگوار

چنین داد پاسخ که چرخ بلند

دلم کرد پردرد و جانم نژند

که هر چند گرد آورم خواسته

هم از گنج و هم تاج آراسته

به فرجام یکسر به دشمن رسد

بدی بد بود مرگ بر تن رسد

کجا آن حکیمان و دانندگان

همان رنج‌بردار خوانندگان

کجا آن سر تاج شاهنشهان

کجا آن دلاور گرامی مهان

کجا آن بتان پر از ناز و شرم

سخن گفتن خوب و آوای نرم

کجا آنک بر کوه بودش کنام

رمیده ز آرام وز کام و نام

چو گیتی تهی ماند از راستان

تو ایدر ببودن مزن داستان

ز خاکیم و باید شدن زیر خاک

همه جای ترسست و تیمار و باک

تو رفتی و گیتی بماند دراز

کسی آشکارا نداند ز راز

جهان سر به سر عبرت و حکمت‌ست

چرا زو همه بهر من غفلت‌ست

چو شد سال برشست و شش چاره جوی

ز بیشی و از رنج برتاب روی

تو چنگ فزونی زدی بر جهان

گذشتند بر تو بسی همرهان

چو زان نامداران جهان شد تهی

تو تاج فزونی چرا برنهی

نباشی بدین گفته همداستان

یکی شو بخوان نامهٔ باستان

کزیشان جهان یکسر آباد بود

بدانگه که اندر جهان داد بود

ز من بشنو از گنگ دژ داستان

بدین داستان باش همداستان

که چون گنگ دژ در جهان جای نیست

بدان سان زمینی دلارای نیست

که آن را سیاوش برآورده بود

بسی اندرو رنجها برده بود

به یک ماه زان روی دریای چین

که بی‌نام بود آن زمان و زمین

بیابان بیاید چو دریا گذشت

ببینی یکی پهن بی‌آب دشت

کزین بگذری بینی آباد شهر

کزان شهرها بر توان داشت بهر

ازان پس یکی کوه بینی بلند

که بالای او برتر از چون و چند

مرین کوه را گنگ دژ در میان

بدان کت ز دانش نیاید زیان

چو فرسنگ صد گرد بر گرد کوه

ز بالای او چشم گردد ستوه

ز هر سو که پویی بدو راه نیست

همه گرد بر گرد او در یکیست

بدین کوه بینی دو فرسنگ تنگ

ازین روی و زان روی دیوار سنگ

بدین چند فرسنگ اگر پنج مرد

بباشد به راه از پی کارکرد

نیابد بریشان گذر صد هزار

زره‌دار و بر گستوان ور سوار

چو زین بگذری شهر بینی فراخ

همه گلشن و باغ و ایوان و کاخ

همه شهر گرمابه و رود و جوی

به هر برزنی آتش و رنگ و بوی

همه کوه نخچیر و آهو به دشت

چو این شهر بینی نشاید گذشت

تذروان و طاووس و کبک دری

بیابی چو از کوهها بگذری

نه گرماش گرم و نه سرماش سرد

همه جای شادی و آرام و خورد

نبینی بدان شهر بیمار کس

یکی بوستان بهشتست و بس

همه آبها روشن و خوشگوار

همیشه بر و بوم او چون بهار

درازی و پهناش سی بار سی

بود گر بپیمایدش پارسی

یک و نیم فرسنگ بالای کوه

که از رفتنش مرد گردد ستوه

وزان روی هامونی آید پدید

کزان خوبتر جایها کس ندید

همه گلشن و باغ و ایوان بود

کش ایوانها سر به کیوان بود

بشد پور کاووس و آنجای دید

مر آن را ز ایران همی برگزید

تن خویش را نامبردار کرد

فزونی یکی نیز دیوار کرد

ز سنگ و ز گچ بود و چندی رخام

وزان جوهری کش ندانیم نام

دو صد رش فزونست بالای اوی

همان سی و پنچ‌ست پهنای اوی

که آن را کسی تا نبیند به چشم

تو گویی ز گوینده گیرند خشم

نیاید برو منجنیق و نه تیر

بباید ترا دیدن آن ناگزیر

ز تیغش دو فرسنگ تا بوم خاک

همه گرد بر گرد خاکش مغاک

نبیند ز بن دیده بر تیغ کوه

هم از بر شدن مرد گردد ستوه

بدان آفرین کان چنان آفرید

ابا آشکارا نهان آفرید

نبایست یار و نه آموزگار

برو بر همه کار دشوار خوار

جز او را مخوان کردگار جهان

جز او را مدان آشکار و نهان

به پیغمبرش بر کنیم آفرین

بیارانش بر هر یکی همچنین

مرا فر نیکی‌دهش یار بود

خردمندی و بخت بیدار بود

برین سان یکی شارستان ساختند

سرش را به پروین پرداختند

کنون اندرین هم به کار آوریم

بدو در فراوان نگار آوریم

چه بندی دل اندر سرای سپنج

چه یازی به رنج و چه نازی به گنج

که از رنج دیگر کسی برخورد

جهانجوی دشمن چرا پرورد

چو خرم شود جای آراسته

پدید آید از هر سوی خواسته

نباشد مرا بودن ایدر بسی

نشیند برین جای دیگر کسی

نه من شاد باشم نه فرزند من

نه پرمایه گردی ز پیوند من

نباشد مرا زندگانی دراز

ز کاخ و ز ایوان شوم بی‌نیاز

شود تخت من گاه افراسیاب

کند بی‌گنه مرگ بر من شتاب

چنین است رای سپهر بلند

گهی شاد دارد گهی مستمند

بدو گفت پیران کای سرفراز

مکن خیره اندیشهٔ دل دراز

که افراسیاب از بلا پشت تست

به شاهی نگین اندر انگشت تست

مرا نیز تا جان بود در تنم

بکوشم که پیمان تو نشکنم

نمانم که بادی به تو بگذرد

وگر موی بر تو هوا بشمرد

سیاوش بدو گفت کای نیکنام

نبینم جز از نیکنامیت کام

تو پپمان چنین داری و رای راست

ولیکن فلک را جز اینست خواست

همه راز من آشکارا به تست

که بیدار دل بادی و تندرست

من آگاهی از فر یزدان دهم

هم از راز چرخ بلند آگهم

بگویم ترا بودنیها درست

ز ایوان و کاخ اندرآیم نخست

بدان تا نگویی چو بینی جهان

که این بر سیاوش چرا شد نهان

تو ای گرد پیران بسیار هوش

بدین گفتها پهن بگشای گوش

فراوان بدین نگذرد روزگار

که بر دست بیداردل شهریار

شوم زار من کشته بر بی‌گناه

کسی دیگر آراید این تاج و گاه

ز گفتار بدخواه و ز بخت بد

چنین بی‌گنه بر سرم بد رسد

ز کشته شود زندگانی دژم

برآشوبد ایران و توران بهم

پر از رنج گردد سراسر زمین

دو کشور شود پر ز شمشیر و کین

بسی سرخ و زرد و سیاه و بنفش

از ایران و توران ببینی درفش

بسی غارت و بردن خواسته

پراگندن گنج آراسته

بسا کشورا کان به پای ستور

بکوبند و گردد به جوی آب شور

از ایران و توران برآید خروش

جهانی ز خون من آید به جوش

جهاندار بر چرخ چونین نوشت

به فرمان او بردهد هرچ کشت

سپهدار ترکان ز کردار خویش

پشیمان شود هم ز گفتار خویش

پشیمانی آنگه نداردش سود

که برخیزد از بوم آباد دود

بیا تا به شادی خوریم و دهیم

چو گاه گذشتن بود بگذریم

چو بشنید پیران و اندیشه کرد

ز گفتار او شد دلش پر ز درد

چنین گفت کز من بد آمد به من

گر او راست گوید همی این سخن

ورا من کشیده به توران زمین

پراگندم اندر جهان تخم کین

شمردم همه باد گفتار شاه

چنین هم همی گفت با من پگاه

وزان پس چنین گفت با دل به مهر

که از جنبش و راز گردان سپهر

چه داند بدو رازها کی گشاد

همانا ز ایرانش آمد بیاد

ز کاووس و ز تخت شاهنشهی

بیاد آمدش روزگار بهی

دل خویش زان گفته خرسند کرد

نه آهنگ رای خردمند کرد

همه راه زین‌گونه بد گفت و گوی

دل از بودنیها پر از جست و جوی

چو از پشت اسپان فرود آمدند

ز گفتار یکباره دم برزدند

یکی خوان زرین بیاراستند

می و رود و رامشگران خواستند

ببودند یک هفته زین‌گونه شاد

ز شاهان گیتی گرفتند یاد

به هشتم یکی نامه آمد ز شاه

به نزدیک سالار توران سپاه

کزانجا برو تا به دریای چین

ازان پس گذر کن به مکران زمین

همی رو چنین تا سر مرز هند

وزانجا گذر کن به دریای سند

همه باژ کشور سراسر بخواه

بگستر به مرز خزر در سپاه

برآمد خروش از در پهلوان

ز بانگ تبیره زمین شد نوان

ز هر سو سپاه انجمن شد به روی

یکی لشکری گشت پرخاش جوی

به نزد سیاوش بسی خواسته

ز دینار و اسپان آراسته

به هنگام پدرود کردن بماند

به فرمان برفت و سپه را براند

هیونی ز نزدیک افراسیاب

چو آتش بیامد به هنگام خواب

یکی نامه سوی سیاوش به مهر

نوشته به کردار گردان سپهر

که تا تو برفتی نیم شادمان

از اندیشه بی‌غم نیم یک زمان

ولیکن من اندر خور رای تو

به توران بجستم همی جای تو

گر آنجا که هستی خوش و خرم است

چنان چون بباید دلت بی‌غم است

به شادی بباش و به نیکی بمان

تو شادان بداندیش تو با غمان

بدان پادشاهی همی بازگرد

سر بدسگال اندرآور به گرد

سیاوش سپه برگرفت و برفت

بدان سو که فرمود سالار تفت

صد اشتر ز گنج و درم بار کرد

چهل را همه بار دینار کرد

هزار اشتر بختی سرخ موی

بنه بر نهادند با رنگ و بوی

از ایران و توران گزیده سوار

برفتند شمشیرزن ده هزار

به پیش سپاه اندرون خواسته

عماری و خوبان آراسته

ز یاقوت و ز گوهر شاهوار

چه از طوق و ز تاج وزگوشوار

چه مشک و چه کافور و عود و عبیر

چه دیبا و چه تختهای حریر

ز مصری و چینی و از پارسی

همی رفت با او شتر بار سی

چو آمد بران شارستان دست آخت

دو فرسنگ بالا و پهناش ساخت

از ایوان و میدان و کاخ بلند

ز پالیز وز گلشن ارجمند

بیاراست شهری بسان بهشت

به هامون گل و سنبل و لاله کشت

بر ایوان نگارید چندی نگار

ز شاهان وز بزم وز کارزار

نگار سر و تاج و کاووس شاه

نگارید با یاره و گرز و گاه

بر تخت او رستم پیلتن

همان زال و گودرز و آن انجمن

ز دیگر سو افراسیاب و سپاه

چو پیران و گرسیوز کینه‌خواه

بهر گوشه‌ای گنبدی ساخته

سرش را به ابراندر افراخته

نشسته سراینده رامشگران

سر اندر ستاره سران سران

سیاووش گردش نهادند نام

همه شهر زان شارستان شادکام

چو پیران بیامد ز هند و ز چین

سخن رفت زان شهر با آفرین

خنیده به توران سیاووش گرد

کز اختر بنش کرده شد روز ارد

از ایوان و کاخ و ز پالیز و باغ

ز کوه و در و رود وز دشت راغ

شتاب آمدش تا ببیند که شاه

چه کرد اندران نامور جایگاه

هرآنکس که او از در کار بود

بدان مرز با او سزاوار بود

هزار از هنرمند گردان گرد

چو هنگامهٔ رفتن آمد ببرد

چو آمد به نزدیک آن جایگاه

سیاوش پذیره شدش با سپاه

چو پیران به نزد سیاوش رسید

پیاده شد از دور کاو را بدید

سیاوش فرود آمد از نیل رنگ

مر او را گرفت اندر آغوش تنگ

بگشتند هر دو بدان شارستان

ز هر در زدند از هنر داستان

سراسر همه باغ و میدان و کاخ

همی دید هرسو بنای فراخ

سپهدار پیران ز هر سو براند

بسی آفرین بر سیاوش بخواند

بدو گفت گر فر و برز کیان

نبودیت با دانش اندر جهان

کی آغاز کردی بدین گونه جای

کجا آمدی جای زین سان به پای

بماناد تا رستخیز این نشان

میان دلیران و گردنکشان

پسر بر پسر همچنین شاد باد

جهاندار و پیروز و فرخ نژاد

چو یک بهره از شهر خرم بدید

به ایوان و باغ سیاوش رسید

به کاخ فرنگیس بنهاد روی

چنان شاد و پیروز و دیهیم جوی

پذیره شدش دختر شهریار

به پرسید و دینار کردش نثار

چو بر تخت بنشست و آن جای دید

بران سان بهشتی دلارای دید

بدان نیز چندی ستایش گرفت

جهان آفرین را نیایش گرفت

ازان پس بخوردن گرفتند کار

می و خوان و رامشگر و میگسار

ببودند یک هفته با می به دست

گهی خرم و شاددل گاه مست

به هشتم ره‌آورد پیش آورید

همان هدیهٔ شارستان چون سزید

ز یاقوت و زگوهر شاهوار

ز دینار وز تاج گوهرنگار

ز دیبا و اسپان به زین پلنگ

به زرین ستام و جناغ خدنگ

فرنگیس را افسر و گوشوار

همان یاره و طوق گوهرنگار

بداد و بیامد بسوی ختن

همی رای زد شاد با انجمن

چو آمد به شادی به ایوان خویش

همانگاه شد در شبستان خویش

به گلشهر گفت آنک خرم بهشت

ندید و نداند که رضوان چه کشت

چو خورشید بر گاه فرخ سروش

نشسته به آیین و با فر و هوش

به رامش بپیمای لختی زمین

برو شارستان سیاوش ببین

خداوند ازان شهر نیکوترست

تو گویی فروزندهٔ خاورست

وزان جایگه نزد افراسیاب

همی رفت برسان کشتی بر آب

بیامد بگفت آن کجا کرده بود

همان باژ کشور که آورده بود

بیاورد پیشش همه سربسر

بدادش ز کشور سراسر خبر

که از داد شه گشت آباد بوم

ز دریای چین تا به دریای روم

وزانجا به کار سیاوش رسید

سراسر همه یاد کرد آنچ دید

ز کار سیاوش بپرسید شاه

وزان شهر و آن کشور و جایگاه

بدو گفت پیران که خرم بهشت

کسی کاو نبیند به اردیبهشت

سروش آوریدش همانا خبر

که چونان نگاریدش آن بوم و بر

همانا ندانند ازان شهر باز

نه خورشید ازان مهتر سرافراز

یکی شهر دیدم که اندر زمین

نبیند دگر کس به توران و چین

ز بس باغ و ایوان و آب روان

برآمیخت گفتی خرد با روان

چو کاخ فرنگیس دیدم ز دور

چو گنج گهر بد به میدان سور

بدان زیب و آیین که داماد تست

ز خوبی به کام دل شاد تست

گله کرد باید به گیتی یله

ترا چون نباشد ز گیتی گله

گر ایدونک آید ز مینو سروش

نباشد بدان فر و اورنگ و هوش

و دیگر دو کشور ز جنگ و ز جوش

برآسود چون مهتر آمد به هوش

بماناد بر ما چنین جاودان

دل هوشمندان و رای ردان

زگفتار او شاد شد شهریار

که دخت برومندش آمد به بار

به گرسیوز این داستان برگشاد

سخنهای پیران همه کرد یاد

پس آنگه به گرسیوز آهسته گفت

نهفته همه برگشاد از نهفت

بدو گفت رو تا سیاووش گرد

ببین تا چه جایست بر گرد گرد

سیاوش به توران زمین دل نهاد

از ایران نگیرد دگر هیچ یاد

مگر کرد پدرود تخت و کلاه

چو گودرز و بهرام و کاووس شاه

بران خرمی بر یکی خارستان

همی بوم و بر سازد و شارستان

فرنگیس را کاخهای بلند

برآورد و دارد همی ارجمند

چو بینی به خوبی فراوان بگوی

به چشم بزرگی نگه کن به روی

چو نخچیر و می باشد و دشت و کوه

نشینند پیشت ز ایران گروه

بدانگه که یاد من آید به دست

چو خوردی به شادی بباید نشست

یکی هدیه آرای بسیار مر

ز دینار وز اسب و زرین کمر

همان گوهر و تخت و دیبای چین

همان یاره و گرز و تیغ و نگین

ز گستردنیها و از بوی و رنگ

ببین تا ز گنجت چه آید به چنگ

فرنگیس را هدیه بر همچنین

برو با زبانی پر از آفرین

اگر آب دارد ترا میزبان

بران شهر خرم دو هفته بمان

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:06 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

نگه کرد گرسیوز نامدار

سواران ترکان گزیده هزار

خنیده سپاه اندرآورد گرد

بشد شادمان تا سیاووش گرد

سیاوش چو بشنید بسپرد راه

پذیره شدش تازیان با سپاه

گرفتند مر یکدگر را کنار

سیاوش بپرسید از شهریار

به ایوان کشیدند زان جایگاه

سیاوش بیاراست جای سپاه

دگر روز گرسیوز آمد پگاه

بیاورد خلعت ز نزدیک شاه

سیاوش بدان خلعت شهریار

نگه کرد و شد چون گل اندر بهار

نشست از بر بارهٔ گام زن

سواران ایران شدند انجمن

همه شهر و برزن یکایک بدوی

نمود و سوی کاخ بنهاد روی

هم آنگه به نزد سیاوش چو باد

سواری بیامد ورا مژده داد

که از دختر پهلوان سپاه

یکی کودک آمد به مانند شاه

ورا نام کردند فرخ فرود

به تیره شب آمد چو پیران شنود

به زودی مرا با سواری دگر

بگفت اینک شو شاه را مژده بر

همان مادر کودک ارجمند

جریره سر بانوان بلند

بفرمود یکسر به فرمانبران

زدن دست آن خرد بر زعفران

نهادند بر پشت این نامه بر

که پیش سیاووش خودکامه بر

بگویش که هر چند من سالخورد

بدم پاک یزدان مرا شاد کرد

سیاوش بدو گفت گاه مهی

ازین تخمه هرگز مبادا تهی

فرستاده را داد چندان درم

که آرنده گشت از کشیدن دژم

به کاخ فرنگیس رفتند شاد

بدید آن بزرگی فرخ نژاد

پرستار چندی به زرین کلاه

فرنگیس با تاج در پیش‌گاه

فرود آمد از تخت و بردش نثار

بپرسیدش از شهر و ز شهریار

دل و مغز گرسیوز آمد به جوش

دگرگونه‌تر شد به آیین و هوش

به دل گفت سالی چنین بگذرد

سیاوش کسی را به کس نشمرد

همش پادشاهیست و هم تاج و گاه

همش گنج و هم دانش و هم سپاه

نهان دل خویش پیدا نکرد

همی بود پیچان و رخساره زرد

بدو گفت برخوردی از رنج خویش

همه سال شادان دل از گنج خویش

نهادند در کاخ زرین دو تخت

نشستند شادان دل و نیک‌بخت

نوازندهٔ رود با میگسار

بیامد بر تخت گوهرنگار

ز نالیدن چنگ و رود و سرود

به شادی همی داد دل را درود

چو خورشید تابنده بگشاد راز

به هرجای بنمود چهر از فراز

سیاوش ز ایوان به میدان گذشت

به بازی همی گرد میدان بگشت

چو گرسیوز آمد بینداخت گوی

سپهبد پس گوی بنهاد روی

چو او گوی در زخم چوگان گرفت

هم‌آورد او خاک میدان گرفت

ز چوگان او گوی شد ناپدید

تو گفتی سپهرش همی برکشید

بفرمود تا تخت زرین نهند

به میدان پرخاش ژوپین نهند

دو مهتر نشستند بر تخت زر

بدان تا کرا برفروزد هنر

بدو گفت گرسیوز ای شهریار

هنرمند وز خسروان یادگار

هنر بر گهر نیز کرده گذر

سزد گر نمایی به ترکان هنر

به نوک سنان و به تیر و کمان

زمین آورد تیرگی یک زمان

به بر زد سیاوش بدان کار دست

به زین اندر آمد ز تخت نشست

زره را به هم بر ببستند پنج

که از یک زره تن رسیدی به رنج

نهادند بر خط آوردگاه

نظاره برو بر ز هر سو سپاه

سیاوش یکی نیزهٔ شاهوار

کجا داشتی از پدر یادگار

که در جنگ مازندران داشتی

به نخچیر بر شیر بگذاشتی

به آوردگه رفت نیزه بدست

عنان را بپیچید چون پیل مست

بزد نیزه و برگرفت آن زره

زره را نماند ایچ بند و گره

از آورد نیزه برآورد راست

زره را بینداخت زان سو که خواست

سواران گرسیوز دام ساز

برفتند با نیزهای دراز

فراوان بگشتند گرد زره

ز میدان نه بر شد زره یک گره

سیاوش سپر خواست گیلی چهار

دو چوبین و دو ز آهن آبدار

کمان خواست با تیرهای خدنگ

شش اندر میان زد سه چوبه به تنگ

یکی در کمان راند و بفشارد ران

نظاره به گردش سپاهی گران

بران چار چوبین و ز آهن سپر

گذر کرد پیکان آن نامور

بزد هم بر آن گونه دو چوبه تیر

برو آفرین کرد برنا و پیر

ازان ده یکی بی‌گذاره نماند

برو هر کسی نام یزدان بخواند

بدو گفت گرسیوز ای شهریار

به ایران و توران ترا نیست یار

بیا تا من و تو به آوردگاه

بتازیم هر دو به پیش سپاه

بگیریم هردو دوال کمر

به کردار جنگی دو پرخاشخر

ز ترکان مرا نیست همتاکسی

چو اسپم نبینی ز اسپان بسی

بمیدان کسی نیست همتای تو

هم‌آورد تو گر ببالای تو

گر ایدونک بردارم از پشت زین

ترا ناگهان برزنم بر زمین

چنان دان که از تو دلاورترم

باسپ و بمردی ز تو برترم

و گر تو مرا برنهی بر زمین

نگردم بجایی که جویند کین

سیاوش بدو گفت کین خود مگوی

که تو مهتری شیر و پرخاشجوی

همان اسپ تو شاه اسپ منست

کلاه تو آذر گشسپ منست

جز از خود ز ترکان یکی برگزین

که با من بگردد نه بر راه کین

بدو گفت گرسیوز ای نامجوی

ز بازی نشانی نیاید بروی

سیاوش بدو گفت کین رای نیست

نبرد برادر کنی جای نیست

نبرد دو تن جنگ و میدان بود

پر از خشم دل چهره خندان بود

ز گیتی برادر توی شاه را

همی زیر نعل آوری ماه را

کنم هرچ گویی به فرمان تو

برین نشکنم رای و پیمان تو

ز یاران یکی شیر جنگی بخوان

برین تیزتگ بارگی برنشان

گر ایدونک رایت نبرد منست

سر سرکشان زیر گرد منست

بخندید گرسیوز نامجوی

همانا خوش آمدش گفتار اوی

به یاران چنین گفت کای سرکشان

که خواهد که گردد به گیتی نشان

یکی با سیاوش نبرد آورد

سر سرکشان زیر گرد آورد

نیوشنده بودند لب با گره

به پاسخ بیامد گروی زره

منم گفت شایستهٔ کارکرد

اگر نیست او را کسی هم نبرد

سیاوش ز گفت گروی زره

برو کرد پرچین رخان پرگره

بدو گفت گرسیوز ای نامدار

ز ترکان لشکر ورا نیست یار

سیاوش بدو گفت کز تو گذشت

نبرد دلیران مرا خوار گشت

ازیشان دو یل باید آراسته

به میدان نبرد مرا خواسته

یکی نامور بود نامش دمور

که همتا نبودش به ترکان به زور

بیامد بران کار بسته میان

به نزد جهانجوی شاه کیان

سیاوش بورد بنهاد روی

برفتند پیچان دمور و گروی

ببند میان گروی زره

فرو برد چنگال و برزد گره

ز زین برگرفتش به میدان فگند

نیازش نیامد به گرز و کمند

وزان پس بپیچید سوی دمور

گرفت آن بر و گردن او به زور

چنان خوارش از پشت زین برگرفت

که لشکر بدو ماند اندر شگفت

چنان پیش گرسیوز آورد خوش

که گفتی ندارد کسی زیرکش

فرود آمد از باره بگشاد دست

پر از خنده بر تخت زرین نشست

برآشفت گرسیوز از کار اوی

پر از غم شدش دل پر از رنگ روی

وزان تخت زرین به ایوان شدند

تو گفتی که بر اوج کیوان شدند

نشستند یک هفته با نای و رود

می و ناز و رامشگران و سرود

به هشتم به رفتن گرفتند ساز

بزرگان و گرسیوز سرفراز

یکی نامه بنوشت نزدیک شاه

پر از لابه و پرسش و نیکخواه

ازان پس مراو را بسی هدیه داد

برفتند زان شهر آباد شاد

به رهشان سخن رفت یک با دگر

ازان پرهنر شاه و آن بوم و بر

چنین گفت گرسیوز کینه جوی

که مارا ز ایران بد آمد بروی

یکی مرد را شاه ز ایران بخواند

که از ننگ ما را به خوی در نشاند

دو شیر ژیان چون دمور و گروی

که بودند گردان پرخاشجوی

چنین زار و بیکار گشتند و خوار

به چنگال ناپاک تن یک سوار

سرانجام ازین بگذراند سخن

نه سر بینم این کار او را نه بن

چنین تا به درگاه افراسیاب

نرفت اندران جوی جز تیره آب

چو نزدیک سالار توران سپاه

رسیدند و هرگونه پرسید شاه

فراوان سخن گفت و نامه بداد

بخواند و بخندید و زو گشت شاد

نگه کرد گرسیوز کینه‌دار

بدان تازه رخسارهٔ شهریار

همی رفت یکدل پر از کین و درد

بدانگه که خورشید شد لاژورد

همه شب بپیچید تا روز پاک

چو شب جامهٔ قیرگون کرد چاک

سر مرد کین اندرآمد ز خواب

بیامد به نزدیک افراسیاب

ز بیگانه پردخته کردند جای

نشستند و جستند هرگونه رای

بدو گفت گرسیوز ای شهریار

سیاوش جزان دارد آیین و کار

فرستاده آمد ز کاووس شاه

نهانی بنزدیک او چند گاه

ز روم و ز چین نیزش آمد پیام

همی یاد کاووس گیرد به جام

برو انجمن شد فراوان سپاه

بپیچید ازو یک زمان جان شاه

اگر تور را دل نگشتی دژم

ز گیتی به ایرج نکردی ستم

دو کشور یکی آتش و دیگر آب

بدل یک ز دیگر گرفته شتاب

تو خواهی کشان خیره جفت آوری

همی باد را در نهفت آوری

اگر کردمی بر تو این بد نهان

مرا زشت نامی بدی در جهان

دل شاه زان کار شد دردمند

پر از غم شد از روزگار گزند

بدو گفت بر من ترا مهر خون

بجنبید و شد مر ترا رهنمون

سه روز اندرین کار رای آوریم

سخنهای بهتر بجای آوریم

چو این رای گردد خرد را درست

بگویم که دران چه بایدت جست

چهارم چو گرسیوز آمد بدر

کله بر سر و تنگ بسته کمر

سپهدار ترکان ورا پیش خواند

ز کار سیاوش فراوان براند

بدو گفت کای یادگار پشنگ

چه دارم به گیتی جز از تو به چنگ

همه رازها بر تو باید گشاد

به ژرفی ببین تا چه آیدت یاد

ازان خواب بد چون دلم شد غمی

به مغز اندر آورد لختی کمی

نبستم به جنگ سیاوش میان

ازو نیز ما را نیامد زیان

چو او تخت پرمایه پدرود کرد

خرد تار کرد و مرا پود کرد

ز فرمان من یک زمان سر نتافت

چو از من چنان نیکویها بیافت

سپردم بدو کشور و گنج خویش

نکردیم یاد از غم و رنج خویش

به خون نیز پیوستگی ساختم

دل از کین ایران بپرداختم

بپیچیدم از جنگ و فرزند روی

گرامی دو دیده سپردم بدوی

پس از نیکویها و هرگونه رنج

فدی کردن کشور و تاج و گنج

گر ایدونک من بدسگالم بدوی

ز گیتی برآید یکی گفت و گوی

بدو بر بهانه ندارم ببد

گر از من بدو اندکی بد رسد

زبان برگشایند بر من مهان

درفشی شوم در میان جهان

نباشد پسند جهان‌آفرین

نه نیز از بزرگان روی زمین

ز دد تیزدندان‌تر از شیر نیست

که اندر دلش بیم شمشیر نیست

اگر بچه‌ای از پدر دردمند

کند مرغزارش پناه از گزند

سزد گر بد آید بدو از پناه؟

پسندد چنین داور هور و ماه؟

ندانم جز آنکش بخوانم به در

وز ایدر فرستمش نزد پدر

اگر گاه جوید گر انگشتری

ازین بوم و بر بگسلد داوری

بدو گفت گرسیوز ای شهریار

مگیر اینچنین کار پرمایه خوار

از ایدر گر او سوی ایران شود

بر و بوم ما پاک ویران شود

هر آنگه که بیگانه شد خویش تو

بدانست راز کم و بیش تو

چو جویی دگر زو تو بیگانگی

کند رهنمونی به دیوانگی

یکی دشمنی باشد اندوخته

نمک را پراگنده بر سوخته

بدین داستان زد یکی رهنمون

که بادی که از خانه آید برون

ندانی تو بستن برو رهگذار

و گر بگذری نگذرد روزگار

سیاووش داند همه کار تو

هم از کار تو هم ز گفتار تو

نبینی تو زو جز همه درد و رنج

پراگندن دوده و نام و گنج

ندانی که پروردگار پلنگ

نبیند ز پرورده جز درد و چنگ

چو افراسیاب این سخن باز جست

همه گفت گرسیوز آمد درست

پشیمان شد از رای و کردار خویش

همی کژ دانست بازار خویش

چنین داد پاسخ که من زین سخن

نه سر نیک بینم بلا را نه بن

بباشیم تا رای گردان سپهر

چگونه گشاید بدین کار چهر

به هر کار بهتر درنگ از شتاب

بمان تا برآید بلند آفتاب

ببینم که رای جهاندار چیست

رخ شمع چرخ روان سوی کیست

وگر سوی درگاه خوانمش باز

بجویم سخن تا چه دارد به راز

نگهبان او من بسم بی‌گمان

همی بنگرم تا چه گردد زمان

چو زو کژیی آشکارا شود

که با چاره دل بی‌مدارا شود

ازان پس نکوهش نباید به کس

مکافات بد جز بدی نیست بس

چنین گفت گرسیوز کینه‌جوی

که‌ای شاه بینادل و راست‌گوی

سیاوش بران آلت و فر و برز

بدان ایزدی شاخ و آن تیغ و گرز

بیاید به درگاه تو با سپاه

شود بر تو بر تیره خورشید و ماه

سیاوش نه آنست کش دیده شاه

همی ز آسمان برگذارد کلاه

فرنگیس را هم ندانی تو باز

تو گویی شدست از جهان بی‌نیاز

سپاهت بدو بازگردد همه

تو باشی رمه گر نیاری دمه

سپاهی که شاهی ببیند چنوی

بدان بخشش و رای و آن ماه‌روی

تو خوانی که ایدر مرا بنده باش

به خواری به مهر من آگنده باش

ندیدست کس جفت با پیل شیر

نه آتش دمان از بر و آب زیر

اگر بچهٔ شیر ناخورده شیر

بپوشد کسی در میان حریر

به گوهر شود باز چون شد سترگ

نترسد ز آهنگ پیل بزرگ

پس افراسیاب اندر آن بسته شد

غمی گشت و اندیشه پیوسته شد

همی از شتابش به آمد درنگ

که پیروز باشد خداوند سنگ

ستوده نباشد سر بادسار

بدین داستان زد یکی هوشیار

که گر باد خیره بجستی ز جای

نماندی بر و بیشه و پر و پای

سبکسار مردم نه والا بود

و گرچه به تن سروبالا بود

برفتند پیچان و لب پر سخن

پر از کین دل از روزگار کهن

بر شاه رفتی زمان تا زمان

بداندیشه گرسیوز بدگمان

ز هرگونه رنگ اندرآمیختی

دل شاه ترکان برانگیختی

چنین تا برآمد برین روزگار

پر از درد و کین شد دل شهریار

سپهبد چنین دید یک روز رای

که پردخت ماند ز بیگانه جای

به گرسیوز این داستان برگشاد

ز کار سیاوش بسی کرد یاد

ترا گفت ز ایدر بباید شدن

بر او فراوان نباید بدن

بپرسی و گویی کزان جشن‌گاه

نخواهی همی کرد کس را نگاه

به مهرت همی دل بجنبد ز جای

یکی با فرنگیس خیز ایدر آی

نیازست ما را به دیدار تو

بدان پرهنر جان بیدار تو

برین کوه ما نیز نخچیر هست

ز جام زبرجد می و شیر هست

گذاریم یک چند و باشیم شاد

چو آیدت از شهر آباد یاد

به رامش بباش و به شادی خرام

می و جام با من چرا شد حرام

برآراست گرسیوز دام ساز

دلی پر ز کین و سری پر ز راز

چو نزدیک شهر سیاوش رسید

ز لشکر زبان‌آوری برگزید

بدو گفت رو با سیاوش بگوی

که ای پاک زاده کی نام جوی

به جان و سر شاه توران سپاه

به فر و به دیهیم کاووس شاه

که از بهر من برنخیزی ز گاه

نه پیش من آیی پذیره به راه

که تو زان فزونی به فرهنگ و بخت

به فر و نژاد و به تاج و به تخت

که هر باد را بست باید میان

تهی کردن آن جایگاه کیان

فرستاده نزد سیاوش رسید

زمین را ببوسید کاو را بدید

چو پیغام گرسیوز او را بگفت

سیاوش غمی گشت و اندر نهفت

پراندیشه بنشست بیدار دیر

همی گفت رازیست این را به زیر

ندانم که گرسیوز نیکخواه

چه گفتست از من بدان بارگاه

چو گرسیوز آمد بران شهر نو

پذیره بیامد ز ایوان به کو

بپرسیدش از راه وز کار شاه

ز رسم سپاه و ز تخت و کلاه

پیام سپهدار توران بداد

سیاوش ز پیغام او گشت شاد

چنین داد پاسخ که با یاد اوی

نگردانم از تیغ پولاد روی

من اینک به رفتن کمر بسته‌ام

عنان با عنان تو پیوسته‌ام

سه روز اندرین گلشن زرنگار

بباشیم و ز باده سازیم کار

که گیتی سپنج است پر درد و رنج

بد آن را که با غم بود در سپنج

چو بشنید گفت خردمند شاه

بپیچید گرسیوز کینه‌خواه

به دل گفت ار ایدونک با من به راه

سیاوش بیاید به نزدیک شاه

بدین شیرمردی و چندین خرد

کمان مرا زیر پی بسپرد

سخن گفتن من شود بی فروغ

شود پیش او چارهٔ من دروغ

یکی چاره باید کنون ساختن

دلش را به راه بد انداختن

زمانی همی بود و خامش بماند

دو چشمش بروی سیاوش بماند

فرو ریخت از دیدگان آب زرد

به آب دو دیده همی چاره کرد

سیاوش ورا دید پرآب چهر

بسان کسی کاو بپیچد به مهر

بدو گفت نرم ای برادر چه بود

غمی هست کان را بشاید شنود

گر از شاه ترکان شدستی دژم

به دیده درآوردی از درد نم

من اینک همی با تو آیم به راه

کنم جنگ با شاه توران سپاه

بدان تا ز بهر چه آزاردت

چرا کهتر از خویشتن داردت

و گر دشمنی آمدستت پدید

که تیمار و رنجش بباید کشید

من اینک به هر کار یار توام

چو جنگ آوری مایه دار توام

ور ایدونک نزدیک افراسیاب

ترا تیره گشتست بر خیره آب

به گفتار مرد دروغ آزمای

کسی برتر از تو گرفتست جای

بدو گفت گرسیوز نامدار

مرا این سخن نیست با شهریار

نه از دشمنی آمدستم به رنج

نه از چاره دورم به مردی و گنج

ز گوهر مرا با دل اندیشه خاست

که یاد آمدم زان سخنهای راست

نخستین ز تور ایدر آمد بدی

که برخاست زو فرهٔ ایزدی

شنیدی که با ایرج کم سخن

به آغاز کینه چه افگند بن

وزان جایگه تا به افراسیاب

شدست آتش ایران و توران چو آب

به یک جای هرگز نیامیختند

ز پند و خرد هر دو بگریختند

سپهدار ترکان ازان بترست

کنون گاو پیسه به چرم اندرست

ندانی تو خوی بدش بی‌گمان

بمان تا بیاید بدی را زمان

نخستین ز اغریرث اندازه گیر

که بر دست او کشته شد خیره خیر

برادر بد از کالبد هم ز پشت

چنان پرخرد بیگنه را بکشت

ازان پس بسی نامور بی‌گناه

شدستند بر دست او بر تباه

مرا زین سخن ویژه اندوه تست

که بیدار دل بادی و تن درست

تو تا آمدستی بدین بوم و بر

کسی را نیامد بد از تو به سر

همه مردمی جستی و راستی

جهانی به دانش بیاراستی

کنون خیره آهرمن دل گسل

ورا از تو کردست آزرده‌دل

دلی دارد از تو پر از درد و کین

ندانم چه خواهد جهان آفرین

تو دانی که من دوستدار توام

به هر نیک و بد ویژه یار توام

نباید که فردا گمانی بری

که من بودم آگاه زین داوری

سیاووش بدو گفت مندیش زین

که یارست با من جهان آفرین

سپهبد جزین کرد ما را امید

که بر من شب آرد به روز سپید

گر آزار بودیش در دل ز من

سرم برنیفراختی ز انجمن

ندادی به من کشور و تاج و گاه

بر و بوم و فرزند و گنج و سپاه

کنون با تو آیم به درگاه او

درخشان کنم تیره‌گون ماه او

هرانجا که روشن بود راستی

فروغ دروغ آورد کاستی

نمایم دلم را بر افراسیاب

درخشان‌تر از بر سپهر آفتاب

تو دل را به جز شادمانه مدار

روان را به بد در گمانه مدار

کسی کاو دم اژدها بسپرد

ز رای جهان آفرین نگذرد

بدو گفت گرسیوز ای مهربان

تو او را بدان سان که دیدی مدان

و دیگر بجایی که گردان سپهر

شود تند و چین اندرآرد به چهر

خردمند دانا نداند فسون

که از چنبر او سر آرد برون

بدین دانش و این دل هوشمند

بدین سرو بالا و رای بلند

ندانی همی چاره از مهر باز

بباید که بخت بد آید فراز

همی مر ترا بند و تنبل فروخت

به اورند چشم خرد را بدوخت

نخست آنک داماد کردت به دام

بخیره شدی زان سخن شادکام

و دیگر کت از خویشتن دور کرد

به روی بزرگان یکی سور کرد

بدان تا تو گستاخ باشی بدوی

فروماند اندر جهان گفت‌وگوی

ترا هم ز اغریرث ارجمند

فزون نیست خویشی و پیوند و بند

میانش به خنجر بدو نیم کرد

سپه را به کردار او بیم کرد

نهانش ببین آشکارا کنون

چنین دان و ایمن مشو زو به خون

مرا هرچ اندر دل اندیشه بود

خرد بود وز هر دری پیشه بود

همان آزمایش بد از روزگار

ازین کینه ور تیزدل شهریار

همه پیش تو یک به یک راندم

چو خورشد تابنده برخواندم

به ایران پدر را بینداختی

به توران همی شارستان ساختی

چنین دل بدادی به گفتار او

بگشتی همی گرد تیمار او

درختی بد این برنشانده به دست

کجا بار او زهر و بیخش کبست

همی گفت و مژگان پر از آب زرد

پر افسون دل و لب پر از باد سرد

سیاوش نگه کرد خیره بدوی

ز دیده نهاده به رخ بر دو جوی

چو یاد آمدش روزگار گزند

کزو بگسلد مهر چرخ بلند

نماند برو بر بسی روزگار

به روز جوانی سرآیدش کار

دلش گشت پردرد و رخساره زرد

پر از غم دل و لب پر از باد سرد

بدو گفت هرچونک می بنگرم

به بادافرهٔ بد نه اندرخورم

ز گفتار و کردار بر پیش و پس

ز من هیچ ناخوب نشنید کس

چو گستاخ شد دست با گنج او

بپیچید همانا تن از رنج او

اگرچه بد آید همی بر سرم

هم از رای و فرمان او نگذرم

بیابم برش هم کنون بی‌سپاه

ببینم که از چیست آزار شاه

بدو گفت گرسیوز ای نامجوی

ترا آمدن پیش او نیست روی

به پا اندر آتش نشاید شدن

نه بر موج دریا بر ایمن بدن

همی خیره بر بد شتاب آوری

سر بخت خندان به خواب آوری

ترا من همانا بسم پایمرد

بر آتش یکی برزنم آب سرد

یکی پاسخ نامه باید نوشت

پدیدار کردن همه خوب و زشت

ز کین گر ببینم سر او تهی

درخشان شود روزگار بهی

سواری فرستم به نزدیک تو

درفشان کنم رای تاریک تو

امیدستم از کردگار جهان

شناسندهٔ آشکار و نهان

که او بازگردد سوی راستی

شود دور ازو کژی و کاستی

وگر بینم اندر سرش هیچ تاب

هیونی فرستم هم اندر شتاب

تو زان سان که باید به زودی بساز

مکن کار بر خویشتن بر دراز

برون ران از ایدر به هر کشوری

بهر نامداری و هر مهتری

صد و بیست فرسنگ ز ایدر به چین

همان سیصد و سی به ایران زمین

ازین سو همه دوستدار تواند

پرستنده و غمگسار تواند

وزان سو پدر آرزومند تست

جهان بندهٔ خویش و پیوند تست

بهر کس یکی نامه‌ای کن دراز

بسیچیده باش و درنگی مساز

سیاوش به گفتار او بگروید

چنان جان بیدار او بغنوید

بدو گفت ازان در که رانی سخن

ز پیمان و رایت نگردم ز بن

تو خواهشگری کن مرا زو بخواه

همی راستی جوی و بنمای راه

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:06 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

دبیر پژوهنده را پیش خواند

سخنهای آگنده را برفشاند

نخست آفریننده را یاد کرد

ز وام خرد جانش آزاد کرد

ازان پس خرد را ستایش گرفت

ابر شاه ترکان نیایش گرفت

که ای شاه پیروز و به روزگار

زمانه مبادا ز تو یادگار

مرا خواستی شاد گشتم بدان

که بادا نشست تو با موبدان

و دیگر فرنگیس را خواستی

به مهر و وفا دل بیاراستی

فرنگیس نالنده بود این زمان

به لب ناچران و به تن ناچمان

بخفت و مرا پیش بالین ببست

میان دو گیتیش بینم نشست

مرا دل پر از رای و دیدار تست

دو کشور پر از رنج و آزار تست

ز نالندگی چون سبکتر شود

فدای تن شاه کشور شود

بهانه مرا نیز آزار اوست

نهانم پر از درد و تیمار اوست

چو نامه به مهر اندر آمد به داد

به زودی به گرسیوز بدنژاد

دلاور سه اسپ تگاور بخواست

همی تاخت یکسر شب و روز راست

چهارم بیامد به درگاه شاه

پر از بد روان و زبان پرگناه

فراوان بپرسیدش افراسیاب

چو دیدش پر از رنج و سر پرشتاب

چرا باشتاب آمدی گفت شاه

چگونه سپردی چنین تند راه

بدو گفت چون تیره شد روی کار

نشاید شمردن به بد روزگار

سیاوش نکرد ایچ بر کس نگاه

پذیره نیامد مرا خود به راه

سخن نیز نشنید و نامه نخواند

مرا پیش تختش به زانو نشاند

ز ایران بدو نامه پیوسته شد

به مادر همی مهر او بسته شد

سپاهی ز روم و سپاهی ز چین

همی هر زمان برخروشد زمین

تو در کار او گر درنگ آوری

مگر باد زان پس به چنگ آوری

و گر دیر گیری تو جنگ آورد

دو کشور به مردی به چنگ آورد

و گر سوی ایران براند سپاه

که یارد شدن پیش او کینه‌خواه

ترا کردم آگه ز دیدار خویش

ازین پس بپیچی ز کردار خویش

چو بشنید افراسیاب این سخن

برو تازه شد روزگار کهن

به گرسیوز از خشم پاسخ نداد

دلش گشت پرآتش و سر چو باد

بفرمود تا برکشیدند نای

همان سنج و شیپور و هندی درای

به سوی سیاووش بنهاد روی

ابا نامداران پرخاشجوی

بدانگه که گرسیوز بدفریب

گران کرد بر زین دوال رکیب

سیاوش به پرده درآمد به درد

به تن لرز لرزان و رخساره زرد

فرنگیس گفت ای گو شیرچنگ

چه بودت که دیگر شدستی به رنگ

چنین داد پاسخ که ای خوبروی

به توران زمین شد مرا آب روی

بدین سان که گفتار گرسیوزست

ز پرگار بهره مرا مرکزست

فرنگیس بگرفت گیسو به دست

گل ارغوان را به فندق بخست

پر از خون شد آن بسد مشک‌بوی

پر از آب چشم و پر از گرد روی

همی اشک بارید بر کوه سیم

دو لاله ز خوشاب شد به دو نیم

همی کند موی و همی ریخت آب

ز گفتار و کردار افراسیاب

بدو گفت کای شاه گردن فراز

چه سازی کنون زود بگشای راز

پدر خود دلی دارد از تو به درد

از ایران نیاری سخن یاد کرد

سوی روم ره با درنگ آیدت

نپویی سوی چین که تنگ آیدت

ز گیتی کراگیری اکنون پناه

پناهت خداوند خورشید و ماه

ستم باد بر جان او ماه و سال

کجا بر تن تو شود بدسگال

همی گفت گرسیوز اکنون ز راه

بیاید همانا ز نزدیک شاه

چهارم شب اندر بر ماهروی

بخوان اندرون بود با رنگ و بوی

بلرزید وز خواب خیره بجست

خروشی برآورد چون پیل مست

همی داشت اندر برش خوب چهر

بدو گفت شاها چبودت ز مهر

خروشید و شمعی برافروختند

برش عود و عنبر همی سوختند

بپرسید زو دخت افراسیاب

که فرزانه شاها چه دیدی به خواب

سیاوش بدو گفت کز خواب من

لبت هیچ مگشای بر انجمن

چنین دیدم ای سرو سیمین به خواب

که بودی یکی بی‌کران رود آب

یکی کوه آتش به دیگر کران

گرفته لب آب نیزه وران

ز یک سو شدی آتش تیزگرد

برافروختی از سیاووش گرد

ز یک دست آتش ز یک دست آب

به پیش اندرون پیل و افراسیاب

بدیدی مرا روی کرده دژم

دمیدی بران آتش تیزدم

چو گرسیوز آن آتش افروختی

از افروختن مر مرا سوختی

فرنگیس گفت این به جز نیکوی

نباشد نگر یک زمان بغنوی

به گرسیوز آید همی بخت شوم

شود کشته بر دست سالار روم

سیاوش سپه را سراسر بخواند

به درگاه ایوان زمانی بماند

بسیچید و بنشست خنجر به چنگ

طلایه فرستاد بر سوی گنگ

دو بهره چو از تیره شب در گذشت

طلایه هم آنگه بیامد ز دشت

که افراسیاب و فراوان سپاه

پدید آمد از دور تازان به راه

ز نزدیک گرسیوز آمد نوند

که بر چارهٔ جان میان را ببند

نیامد ز گفتار من هیچ سود

از آتش ندیدم جز از تیره دود

نگر تا چه باید کنون ساختن

سپه را کجا باید انداختن

سیاوش ندانست زان کار او

همی راست آمدش گفتار او

فرنگیس گفت ای خردمند شاه

مکن هیچ گونه به ما در نگاه

یکی بارهٔ گام‌زن برنشین

مباش ایچ ایمن به توران زمین

ترا زنده خواهم که مانی بجای

سر خویش گیر و کسی را مپای

سیاوش بدو گفت کان خواب من

بجا آمد و تیره شد آب من

مرا زندگانی سرآید همی

غم و درد و انده درآید همی

چنین است کار سپهر بلند

گهی شاد دارد گهی مستمند

گر ایوان من سر به کیوان کشید

همان زهر گیتی بباید چشید

اگر سال گردد هزار و دویست

بجز خاک تیره مرا جای نیست

ز شب روشنایی نجوید کسی

کجا بهره دارد ز دانش بسی

ترا پنج ماهست ز آبستنی

ازین نامور گر بود رستنی

درخت تو گر نر به بار آورد

یکی نامور شهریار آورد

سرافراز کیخسروش نام کن

به غم خوردن او دل آرام کن

چنین گردد این گنبد تیزرو

سرای کهن را نخوانند نو

ازین پس به فرمان افراسیاب

مرا تیره‌بخت اندرآید به خواب

ببرند بر بیگنه بر سرم

ز خون جگر برنهند افسرم

نه تابوت یابم نه گور و کفن

نه بر من بگرید کسی ز انجمن

نهالی مرا خاک توران بود

سرای کهن کام شیران بود

برین گونه خواهد گذشتن سپهر

نخواهد شدن رام با من به مهر

ز خورشید تابنده تا تیره‌خاک

گذر نیست از داد یزدان پاک

به خواری ترا روزبانان شاه

سر و تن برهنه برندت به راه

بیاید سپهدار پیران به در

بخواهش بخواهد ترا از پدر

به جان بی‌گنه خواهدت زینهار

به ایوان خویشش برد زار و خوار

وز ایران بیاید یکی چاره‌گر

به فرمان دادار بسته کمر

از ایدر ترا با پسر ناگهان

سوی رود جیحون برد در نهان

نشانند بر تخت شاهی ورا

به فرمان بود مرغ و ماهی ورا

ز گیتی برآرد سراسر خروش

زمانه ز کیخسرو آید به جوش

ز ایران یکی لشکر آرد به کین

پرآشوب گردد سراسر زمین

پی رخش فرخ زمین بسپرد

به توران کسی را به کس نشمرد

به کین من امروز تا رستخیز

نبینی جز از گرز و شمشیر تیز

برین گفتها بر تو دل سخت کن

تن از ناز و آرام پردخت کن

سیاوش چو با جفت غمها بگفت

خروشان بدو اندر آویخت جفت

رخش پر ز خون دل و دیده گشت

سوی آخر تازی اسپان گذشت

بیاورد شبرنگ بهزاد را

که دریافتی روز کین باد را

خروشان سرش را به بر در گرفت

لگام و فسارش ز سر برگرفت

به گوش اندرش گفت رازی دراز

که بیدار دل باش و با کس مساز

چو کیخسرو آید به کین خواستن

عنانش ترا باید آراستن

ورا بارگی باش و گیتی بکوب

چنان چون سر مار افعی به چوب

از آخر ببر دل به یکبارگی

که او را تو باشی به کین بارگی

دگر مرکبان را همه کرد پی

برافروخت برسان آتش ز نی

خود و سرکشان سوی ایران کشید

رخ از خون دیده شده ناپدید

چو یک نیم فرسنگ ببرید راه

رسید اندرو شاه توران سپاه

سپه دید با خود و تیغ و زره

سیاوش زده بر زره بر گره

به دل گفت گرسیوز این راست گفت

سخن زین نشانی که بود در نهفت

سیاوش بترسید از بیم جان

مگر گفت بدخواه گردد نهان

همی بنگرید این بدان آن بدین

که کینه نبدشان به دل پیش ازین

ز بیم سیاوش سواران جنگ

گرفتند آرام و هوش و درنگ

چه گفت آن خردمند بسیار هوش

که با اختر بد به مردی مکوش

چنین گفت زان پس به افراسیاب

که ای پرهنر شاه با جاه و آب

چرا جنگ جوی آمدی با سپاه

چرا کشت خواهی مرا بی‌گناه

سپاه دو کشور پر از کین کنی

زمان و زمین پر ز نفرین کنی

چنین گفت گرسیوز کم خرد

کزین در سخن خود کی اندر خورد

گر ایدر چنین بی‌گناه آمدی

چرا با زره نزد شاه آمدی

پذیره شدن زین نشان راه نیست

سنان و سپر هدیهٔ شاه نیست

سیاوش بدانست کان کار اوست

برآشفتن شه ز بازار اوست

چو گفتار گرسیوز افراسیاب

شنید و برآمد بلند آفتاب

به ترکان بفرمود کاندر دهید

درین دشت کشتی به خون برنهید

از ایران سپه بود مردی هزار

همه نامدار از در کارزار

رده بر کشیدند ایرانیان

ببستند خون ریختن را میان

همه با سیاوش گرفتند جنگ

ندیدند جای فسون و درنگ

کنون خیره گفتند ما را کشند

بباید که تنها به خون در کشند

بمان تا ز ایرانیان دست برد

ببینند و مشمر چنین کار خرد

سیاوش چنین گفت کین رای نیست

همان جنگ را مایه و پای نیست

مرا چرخ گردان اگر بی‌گناه

به دست بدان کرد خواهد تباه

به مردی کنون زور و آهنگ نیست

که با کردگار جهان جنگ نیست

سرآمد بریشان بر آن روزگار

همه کشته گشتند و برگشته کار

ز تیر و ز ژوپین ببد خسته شاه

نگون اندر آمد ز پشت سپاه

همی گشت بر خاک و نیزه به دست

گروی زره دست او را ببست

نهادند بر گردنش پالهنگ

دو دست از پس پشت بسته چو سنگ

دوان خون بران چهرهٔ ارغوان

چنان روز نادیده چشم جوان

برفتند سوی سیاووش گرد

پس پشت و پیش سپه بود گرد

چنین گفت سالار توران سپاه

که ایدر کشیدش به یکسو ز راه

کنیدش به خنجر سر از تن جدا

به شخی که هرگز نروید گیا

بریزید خونش بران گرم خاک

ممانید دیر و مدارید باک

چنین گفت با شاه یکسر سپاه

کزو شهریارا چه دیدی گناه

چرا کشت خواهی کسی را که تاج

بگرید برو زار با تخت عاج

سری را کجا تاج باشد کلاه

نشاید برید ای خردمند شاه

به هنگام شادی درختی مکار

که زهر آورد بار او روزگار

همی بود گرسیوز بدنشان

ز بیهودگی یار مردم کشان

که خون سیاوش بریزد به درد

کزو داشت درد دل اندر نبرد

ز پیران یکی بود کهتر به سال

برادر بد او را و فرخ همال

کجا پیلسم بود نام جوان

یکی پرهنر بود و روشن روان

چنین گفت مر شاه را پیلسم

که این شاخ را بار دردست و غم

ز دانا شنیدم یکی داستان

خرد شد بران نیز همداستان

که آهسته دل کم پشیمان شود

هم آشفته را هوش درمان شود

شتاب و بدی کار آهرمنست

پشیمانی جان و رنج تنست

سری را که باشی بدو پادشا

به تیزی بریدن نبینم روا

ببندش همی دار تا روزگار

برین بد ترا باشد آموزگار

چو باد خرد بر دلت بروزد

از ان پس ورا سربریدن سزد

بفرمای بند و تو تندی مکن

که تندی پشیمانی آرد به بن

چه بری سری را همی بی‌گناه

که کاووس و رستم بود کینه خواه

پدر شاه و رستمش پروردگار

بپیچی به فرجام زین روزگار

چو گودرز و چون گیو و برزین و طوس

ببندند بر کوههٔ پیل کوس

دمنده سپهبد گو پیلتن

که خوارند بر چشم او انجمن

فریبرز کاووس درنده شیر

که هرگز ندیدش کس از جنگ سیر

برین کینه بندند یکسر کمر

در و دشت گردد پر از کینه‌ور

نه من پای دارم نه پیوند من

نه گردی ز گردان این انجمن

همانا که پیران بیاید پگاه

ازو بشنود داستان نیز شاه

مگر خود نیازت نیاید بدین

مگستر یکی تا جهانست کین

بدو گفت گرسیوز ای هوشمند

بگفت جوانان هوا را مبند

از ایرانیان دشت پر کرگس است

گر از کین بترسی ترا این بس است

همین بد که کردی ترا خود نه بس

که خیره همی بشنوی پند کس

سیاووش چو بخروشد از روم و چین

پر از گرز و شمشیر بینی زمین

بریدی دم مار و خستی سرش

به دیبا بپوشید خواهی برش

گر ایدونک او را به جان زینهار

دهی من نباشم بر شهریار

به بیغوله‌ای خیزم از بیم جان

مگر خود به زودی سرآید زمان

برفتند پیچان دمور و گروی

بر شاه ترکان پر از رنگ و بوی

که چندین به خون سیاوش مپیچ

که آرام خوار آید اندر بسیچ

به گفتار گرسیوز رهنمای

برآرای و بردار دشمن ز جای

زدی دام و دشمن گرفتی بدوی

ز ایران برآید یکی های و هوی

سزا نیست این را گرفتن به دست

دل بدسگالان بباید شکست

سپاهی بدین گونه کردی تباه

نگر تا چگونه بود رای شاه

اگر خود نیازردتی از نخست

به آب این گنه را توانست شست

کنون آن به آید که اندر جهان

نباشد پدید آشکار و نهان

بدیشان چنین پاسخ آورد شاه

کزو من ندیدم به دیده گناه

و لیکن ز گفت ستاره شمر

به فرجام زو سختی آید به سر

گر ایدونک خونش بریزم به کین

یکی گرد خیزد ز ایران زمین

رها کردنش بتر از کشتنست

همان کشتنش رنج و درد منست

به توران گزند مرا آمدست

غم و درد و بند مرا آمدست

خردمند گر مردم بدگمان

نداند کسی چارهٔ آسمان

فرنگیس بشنید رخ را بخست

میان را به زنار خونین ببست

پیاده بیامد به نزدیک شاه

به خون رنگ داده دو رخساره ماه

به پیش پدر شد پر از درد و باک

خروشان به سر بر همی ریخت خاک

بدو گفت کای پرهنر شهریار

چرا کرد خواهی مرا خاکسار

دلت را چرا بستی اندر فریب

همی از بلندی نبینی نشیب

سر تاجداران مبر بی‌گناه

که نپسندد این داور هور و ماه

سیاوش که بگذاشت ایران زمین

همی از جهان بر تو کرد آفرین

بیازرد از بهر تو شاه را

چنان افسر و تخت و آن گاه را

بیامد ترا کرد پشت و پناه

کنون زو چه دیدی که بردت ز راه

نبرد سر تاجداران کسی

که با تاج بر تخت ماند بسی

مکن بی‌گنه بر تن من ستم

که گیتی سپنج است با باد و دم

یکی را به چاه افگند بی‌گناه

یکی با کله برشناند به گاه

سرانجام هر دو به خاک اندرند

ز اختر به چنگ مغاک اندرند

شنیدی که از آفریدون گرد

ستمگاره ضحاک تازی چه برد

همان از منوچهر شاه بزرگ

چه آمد به سلم و به تور سترگ

کنون زنده بر گاه کاووس شاه

چو دستان و چون رستم کینه خواه

جهان از تهمتن بلرزد همی

که توران به جنگش نیرزد همی

چو بهرام و چون زنگهٔ شاوران

که نندیشد از گرز کنداوران

همان گیو کز بیم او روز جنگ

همی چرم روباه پوشد پلنگ

درختی نشانی همی بر زمین

کجا برگ خون آورد بار کین

به کین سیاوش سیه پوشد آب

کند زار نفرین به افراسیاب

ستمگاره‌ای بر تن خویشتن

بسی یادت آید ز گفتار من

نه اندر شکاری که گور افگنی

دگر آهوان را به شور افگنی

همی شهریاری ربایی ز گاه

درین کار به زین نگه کن پگاه

مده شهر توران به خیره به باد

بباید که روز بد آیدت یاد

بگفت این و روی سیاوش بدید

دو رخ را بکند و فغان برکشید

دل شاه توران برو بر بسوخت

همی خیره چشم خرد را بدوخت

بدو گفت برگرد و ایدر مپای

چه دانی کزین بد مرا چیست رای

به کاخ بلندش یکی خانه بود

فرنگیس زان خانه بیگانه بود

مر او را دران خانه انداختند

در خانه را بند برساختند

بفرمود پس تا سیاووش را

مرآن شاه بی‌کین و خاموش را

که این را بجایی بریدش که کس

نباشد ورا یار و فریادرس

سرش را ببرید یکسر ز تن

تنش کرگسان را بپوشد کفن

بباید که خون سیاوش زمین

نبوید نروید گیا روز کین

همی تاختندش پیاده کشان

چنان روزبانان مردم کشان

سیاوش بنالید با کردگار

که‌ای برتر از گردش روزگار

یکی شاخ پیدا کن از تخم من

چو خورشید تابنده بر انجمن

که خواهد ازین دشمنان کین خویش

کند تازه در کشور آیین خویش

همی شد پس پشت او پیلسم

دو دیده پر از خون و دل پر ز غم

سیاوش بدو گفت پدرود باش

زمین تار و تو جاودان پود باش

درودی ز من سوی پیران رسان

بگویش که گیتی دگر شد بسان

به پیران نه زین‌گونه بودم امید

همی پند او باد بد من چو بید

مرا گفته بود او که با صد هزار

زره‌دار و بر گستوان‌ور سوار

چو برگرددت روز یار توام

بگاه چرا مرغزار توام

کنون پیش گرسیوز اندر دوان

پیاده چنین خوار و تیره‌روان

نبینم همی یار با خود کسی

که بخروشدی زار بر من بسی

چو از شهر و ز لشکر اندر گذشت

کشانش ببردند بر سوی دشت

ز گرسیوز آن خنجر آبگون

گروی زره بستد از بهر خون

بیفگند پیل ژیان را به خاک

نه شرم آمدش زان سپهبد نه باک

یکی تشت بنهاد زرین برش

جدا کرد زان سرو سیمین سرش

بجایی که فرموده بد تشت خون

گروی زره برد و کردش نگون

یکی باد با تیره گردی سیاه

برآمد بپوشید خورشید و ماه

همی یکدگر را ندیدند روی

گرفتند نفرین همه بر گروی

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:06 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

 

چو آگاهی آمد به کاووس شاه

که شد روزگار سیاوش تباه

به کردار مرغان سرش را ز تن

جدا کرد سالار آن انجمن

ابر بی‌گناهش به خنجر به زار

بریدند سر زان تن شاهوار

بنالد همی بلبل از شاخ سرو

چو دراج زیر گلان با تذرو

همه شهر توران پر از داغ و درد

به بیشه درون برگ گلنار زرد

گرفتند شیون به هر کوهسار

نه فریادرس بود و نه خواستار

چو این گفته بشنید کاووس شاه

سر نامدارش نگون شد ز گاه

بر و جامه بدرید و رخ را بکند

به خاک اندر آمد ز تخت بلند

برفتند با مویه ایرانیان

بدان سوگ بسته به زاری میان

همه دیده پرخون و رخساره زرد

زبان از سیاوش پر از یادکرد

چو طوس و چو گودرز و گیو دلیر

چو شاپور و فرهاد و رهام شیر

همه جامه کرده کبود و سیاه

همه خاک بر سر بجای کلاه

پس آگاهی آمد سوی نیمروز

به نزدیک سالار گیتی فروز

که از شهر ایران برآمد خروش

همی خاک تیره برآمد به جوش

پراگند کاووس بر یال خاک

همه جامهٔ خسروی کرد چاک

تهمتن چو بشنید زو رفت هوش

ز زابل به زاری برآمد خروش

به چنگال رخساره بشخود زال

همی ریخت خاک از بر شاخ و یال

چو یک هفته با سوگ بود و دژم

به هشتم برآمد ز شیپور دم

سپاهی فراوان بر پیلتن

ز کشمیر و کابل شدند انجمن

به درگاه کاووس بنهاد روی

دو دیده پر از آب و دل کینه جوی

چو نزدیکی شهر ایران رسید

همه جامهٔ پهلوی بردرید

به دادار دارنده سوگند خورد

که هرگز تنم بی‌سلیح نبرد

نباشد بشویم سرم را ز خاک

همه بر تن غم بود سوگناک

کله ترگ و شمشیر جام منست

به بازو خم خام دام منست

چو آمد به نزدیک کاووس کی

سرش بود پرخاک و پرخاک پی

بدو گفت خوی بد ای شهریار

پراگندی و تخمت آمد ببار

ترا مهر سودابه و بدخوی

ز سر برگرفت افسر خسروی

کنون آشکارا ببینی همی

که بر موج دریا نشینی همی

از اندیشهٔ خرد و شاه سترگ

بیامد به ما بر زیانی بزرگ

کسی کاو بود مهتر انجمن

کفن بهتر او را ز فرمان زن

سیاوش به گفتار زن شد به باد

خجسته زنی کاو ز مادر نزاد

دریغ آن بر و برز و بالای او

رکیب و خم خسرو آرای او

دریغ آن گو نامبرده سوار

که چون او نبیند دگر روزگار

چو در بزم بودی بهاران بدی

به رزم افسر نامداران بدی

همی جنگ با چشم گریان کنم

جهان چون دل خویش بریان کنم

نگه کرد کاووس بر چهر او

بدید اشک خونین و آن مهر او

نداد ایچ پاسخ مر او را ز شرم

فرو ریخت از دیدگان آب گرم

تهمتن برفت از بر تخت اوی

سوی خان سودابه بنهاد روی

ز پرده به گیسوش بیرون کشید

ز تخت بزرگیش در خون کشید

به خنجر به دو نیم کردش به راه

نجنبید بر جای کاووس شاه

بیامد به درگاه با سوگ و درد

پر از خون دل و دیده رخساره زرد

همه شهر ایران به ماتم شدند

پر از درد نزدیک رستم شدند

چو یک هفته با سوگ و با آب چشم

به درگاه بنشست پر درد و خشم

به هشتم بزد نای رویین و کوس

بیامد به درگاه گودرز و طوس

چو فرهاد و شیدوش و گرگین و گیو

چو بهرام و رهام و شاپور نیو

فریبرز کاووس درنده شیر

گرازه که بود اژدهای دلیر

فرامرز رستم که بد پیش رو

نگهبان هر مرز و سالار نو

به گردان چنین گفت رستم که من

برین کینه دادم دل و جان و تن

که اندر جهان چون سیاوش سوار

نبندد کمر نیز یک نامدار

چنین کار یکسر مدارید خرد

چنین کینه را خرد نتوان شمرد

ز دلها همه ترس بیرون کنید

زمین را ز خون رود جیحون کنید

به یزدان که تا در جهان زنده‌ام

به کین سیاوش دل آگنده‌ام

بران تشت زرین کجا خون اوی

فرو ریخت ناکاردیده گروی

بمالید خواهم همی روی و چشم

مگر بر دلم کم شود درد و خشم

وگر همچنانم بود بسته چنگ

نهاده به گردن درون پالهنگ

به خاک اندرون خوار چون گوسفند

کشندم دو بازو به خم کمند

و گر نه من و گرز و شمشیر تیز

برانگیزم اندر جهان رستخیز

نبیند دو چشمم مگر گرد رزم

حرامست بر من می و جام و بزم

به درگاه هر پهلوانی که بود

چو زان گونه آواز رستم شنود

همه برگرفتند با او خروش

تو گفتی که میدان برآمد به جوش

ز میدان یکی بانگ برشد به ابر

تو گفتی زمین شد به کام هژبر

بزد مهره بر پشت پیلان به جام

یلان بر کشیدند تیغ از نیام

برآمد خروشیدن گاودم

دم نای رویین و رویینه خم

جهان پر شد از کین افراسیاب

به دریا تو گفتی به جوش آمد آب

نبد جای پوینده را بر زمین

ز نیزه هوا ماند اندر کمین

ستاره به جنگ اندر آمد نخست

زمین و زمان دست خون را بشست

ببستند گردان ایران میان

به پیش اندرون اختر کاویان

گزین کرد پس رستم زابلی

ز گردان شمشیرزن کابلی

ز ایران و از بیشهٔ نارون

ده و دو هزار از یلان انجمن

سپه را فرامرز بد پیش‌رو

که فرزند گو بود و سالار نو

همی رفت تا مرز توران رسید

ز دشمن کسی را به ره بر ندید

دران مرز شاه سپیجاب بود

که با لشکر و گنج و با آب بود

ورازاد بد نام آن پهلوان

دلیر و سپه تاز و روشن روان

سپه بود شمشیرزن سی هزار

همه رزم جوی از در کارزار

ورازاد از قلب لشکر برفت

بیامد به نزد فرامرز تفت

بپرسید و گفتش چه مردی بگوی

چرا کرده‌ای سوی این مرز روی

سزد گر بگویی مرا نام خویش

بجویی ازین کار فرجام خویش

همانا به فرمان شاه آمدی

گر از پهلوان سپاه آمدی

چه داری ز افراسیاب آگهی

ز اورنگ و ز تاج و تخت مهی

نباید که بی‌نام بر دست من

روانت برآید ز تاریک تن

فرامرز گفت ای گو شوربخت

منم بار آن خسروانی درخت

که از نام او شیر پیچان شود

چو خشم آورد پیل بیجان شود

مرا با تو بدگوهر دیوزاد

چرا کرد باید همی نام یاد

گو پیلتن با سپاه از پس است

که اندر جهان کینه خواه او بس است

به کین سیاوش کمر بر میان

ببست و بیامد چو شیر ژیان

برآرد ازین مرز بی‌ارز دود

هوا گرد او را نیارد بسود

ورازاد بشنید گفتار او

همی خوار دانست پیگار او

به لشکر بفرمود کاندر دهید

کمان‌ها سراسر به زه بر نهید

رده بر کشید از دو رویه سپاه

به سر بر نهادند ز آهن کلاه

ز هر سو برآمد ز گردان خروش

همی کر شد از نالهٔ کوس گوش

چو آواز کوس آمد و کرنای

فرامرز را دل برآمد ز جای

به یک حمله اندر ز گردان هزار

بیفگند و برگشت از کارزار

دگر حمله کردش هزار و دویست

ورازاد را گفت لشکر مه‌ایست

که امروز بادافرهٔ ایزدیست

مکافات بد را ز یزدان بدیست

چنین لشکر گشن و چندین سوار

سراسیمه شد از یکی نامدار

همی شد فرامرز نیزه به دست

ورازاد را راه یزدان ببست

فرامرز جنگی چو او را بدید

خروشی چو شیر ژیان برکشید

برانگیخت از جای شبرنگ را

بیفشرد بر نیزه بر چنگ را

یکی نیزه زد بر کمربند او

که بگسست زیر زره بند او

چنان برگرفتش ز زین خدنگ

که گفتی یک پشه دارد به چنگ

بیفگند بر خاک و آمد فرود

سیاووش را داد چندی درود

سر نامور دور کرد از تنش

پر از خون بیالود پیراهنش

چنین گفت کاینت سر کین نخست

پراگنده شد تخم پرخاش و رست

همه بوم و بر آتش اندرفگند

همی دود برشد به چرخ بلند

یکی نامه بنوشت نزد پدر

ز کار ورازاد پرخاشخر

که چون برگشادم در کین و جنگ

ورا برگرفتم ز زین پلنگ

به کین سیاوش بریدم سرش

برافروختم آتش از کشورش

وزان سو نوندی بیامد به راه

به نزدیک سالار توران سپاه

که آمد به کین رستم پیلتن

بزرگان ایران شدند انجمن

ورازاد را سر بریدند زار

برانگیخت از مرز توران دمار

سپه را سراسر بهم بر زدند

به بوم و به بر آتش اندر زدند

چو بشنید افراسیاب این سخن

غمی شد ز کردارهای کهن

نماند ایچ بر دشت ز اسپان یله

بیاورد چوپان به میدان گله

در گنج گوپال و برگستوان

همان نیزه و خنجر هندوان

همان گنج دینار و در و گهر

همان افسر و طوق زرین کمر

ز دستور گنجور بستد کلید

همه کاخ و میدان درم گسترید

چو لشکر سراسر شد آراسته

بریشان پراگنده شد خواسته

بزد کوس رویین و هندی درای

سواران سوی رزم کردند رای

سپهدار از گنگ بیرون کشید

سپه را ز تنگی به هامون کشید

فرستاد و مر سرخه را پیش خواند

ز رستم بسی داستانها براند

بدو گفت شمشیرزن سی هزار

ببر نامدار از در کارزار

نگه دار جان از بد پور زال

به رزمت نباشد جزو کس همال

تو فرزندی و نیکخواه منی

ستون سپاهی و ماه منی

چو بیدار دل باشی و راه‌جوی

که یارد نهادن بروی تو روی

کنون پیش رو باش و بیدار باش

سپه را ز دشمن نگهدار باش

ز پیش پدر سرخه بیرون کشید

درفش و سپه را به هامون کشید

طلایه چو گرد سپه دید تفت

بپیچید و سوی فرامرز رفت

از ایران سپه برشد آوای کوس

ز گرد سپه شد هوا آبنوس

خروش سواران و گرد سپاه

چو شب کرد گیتی نهان گشت ماه

درخشیدن تیغ الماس گون

سنانهای آهار داده به خون

تو گفتی که برشد به گیتی بخار

برافروختند آتش کارزار

ز کشته فگنده به هر سو سران

زمین کوه گشت از کران تا کران

چو سرخه بران گونه پیگار دید

درفش فرامرز سالار دید

عنان را به بور سرافراز داد

به نیزه درآمد کمان باز داد

فرامرز بگذاشت قلب سپاه

بر سرخه با نیزه شد کینه‌خواه

یکی نیزه زد همچو آذرگشسپ

ز کوهه ببردش سوی یال اسپ

ز ترکان به یاری او آمدند

پر از جنگ و پرخاشجو آمدند

از آشوب ترکان و از رزم سخت

فرامرز را نیزه شد لخت لخت

بدانست سرخه که پایاب اوی

ندارد غمی گشت و برگاشت روی

پس اندر فرامرز با تیغ تیز

همی تاخت و انگیخته رستخیز

سواران ایران به کردار دیو

دمان از پسش برکشیده غریو

فرامرز چون سرخه را یافت چنگ

بیازید زان سان که یازد پلنگ

گرفتش کمربند و از پشت زین

برآورد و زد ناگهان بر زمین

پیاده به پیش اندر افگند خوار

به لشکرگه آوردش از کارزار

درفش تهمتن همانگه ز راه

پدید آمد و گرد پیل و سپاه

فرامرز پیش پدر شد چو گرد

به پیروزی از روزگار نبرد

به پیش اندرون سرخه را بسته دست

بکرده ورازاد را یال پست

همه غار و هامون پر از کشته بود

سر دشمن از رزم برگشته بود

سپاه آفرین خواند بر پهلوان

بران نامبردار پور جوان

تهمتن برو آفرین کرد نیز

به درویش بخشید بسیار چیز

یکی داستان زد برو پیلتن

که هر کس که سر برکشد ز انجمن

خرد باید و گوهر نامدار

هنر یار و فرهنگش آموزگار

چو این گوهران را بجا آورد

دلاور شود پر و پا آورد

از آتش نبینی جز افروختن

جهانی چو پیش آیدش سوختن

فرامرز نشگفت اگر سرکش است

که پولاد را دل پر از آتش است

چو آورد با سنگ خارا کند

ز دل راز خویش آشکارا کند

به سرخه نگه کرد پس پیلتن

یکی سرو آزاده بد بر چمن

برش چون بر شیر و رخ چون بهار

ز مشک سیه کرده بر گل نگار

بفرمود پس تا برندش به دشت

ابا خنجر و روزبانان و تشت

ببندند دستش به خم کمند

بخوابند بر خاک چون گوسفند

بسان سیاوش سرش را ز تن

ببرند و کرگس بپوشد کفن

چو بشنید طوس سپهبد برفت

به خون ریختن روی بنهاد تفت

بدو سرخه گفت ای سرافراز شاه

چه ریزی همی خون من بی‌گناه

سیاوش مرا بود هم سال و دوست

روانم پر از درد و اندوه اوست

مرا دیده پرآب بد روز و شب

همیشه به نفرین گشاده دو لب

بران کس که آن تشت و خنجر گرفت

بران کس که آن شاه را سرگرفت

دل طوس بخشایش آورد سخت

بران نامبردار برگشته بخت

بر رستم آمد بگفت این سخن

که پور سپهدار افگند بن

چنین گفت رستم که گر شهریار

چنان خسته‌دل شاید و سوگوار

همیشه دل و جان افراسیاب

پر از درد باد و دو دیده پرآب

همان تشت و خنجر زواره ببرد

بدان روزبانان لشکر سپرد

سرش را به خنجر ببرید زار

زمانی خروشید و برگشت کار

بریده سر و تنش بر دار کرد

دو پایش زبر سر نگونسار کرد

بران کشته از کین برافشاند خاک

تنش را به خنجر بکردند چاک

جهانا چه خواهی ز پروردگان

چه پروردگان داغ دل بردگان

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:06 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

بسا رنجها کز جهان دیده‌اند

ز بهر بزرگی پسندیده‌اند

سرانجام بستر جز از خاک نیست

ازو بهره زهرست و تریاک نیست

چو دانی که ایدر نمانی دراز

به تارک چرا بر نهی تاج آز

همان آز را زیر خاک آوری

سرش را سر اندر مغاک آوری

ترا زین جهان شادمانی بس است

کجا رنج تو بهر دیگر کس است

تو رنجی و آسان دگر کس خورد

سوی گور و تابوت تو ننگرد

برو نیز شادی سرآید همی

سرش زیر گرد اندر آید همی

ز روز گذر کردن اندیشه کن

پرستیدن دادگر پیشه کن

بترس از خدا و میازار کس

ره رستگاری همین است و بس

کنون ای خردمند بیدار دل

مشو در گمان پای درکش ز گل

ترا کردگارست پروردگار

توی بنده و کردهٔ کردگار

چو گردن به اندیشه زیر آوری

ز هستی مکن پرسش و داوری

نشاید خور و خواب با آن نشست

که خستو نباشد بیزدان که هست

دلش کور باشد سرش بی‌خرد

خردمندش از مردمان نشمرد

ز هستی نشانست بر آب و خاک

ز دانش منش را مکن در مغاک

توانا و دانا و دارنده اوست

خرد را و جان را نگارنده اوست

جهان آفرید و مکان و زمان

پی پشهٔ خرد و پیل گران

چو سالار ترکان به دل گفت من

به بیشی برآرم سر از انجمن

چنان شاهزاده جوان را بکشت

ندانست جز گنج و شمشیر پشت

هم از پشت او روشن کردگار

درختی برآورد یازان به بار

که با او بگفت آنک جز تو کس است

که اندر جهان کردگار او بس است

خداوند خورشید و کیوان و ماه

کزویست پیروزی و دستگاه

خداوند هستی و هم راستی

نخواهد ز تو کژی و کاستی

جز از رای و فرمان او راه نیست

خور و ماه ازین دانش آگاه نیست

پسر را بفرمود گودرز پیر

به توران شدن کار را ناگریز

به فرمان او گیو بسته میان

بیامد به کردار شیر ژیان

همی تاخت تا مرز توران رسید

هر آنکس که در راه تنها بدید

زبان را به ترکی بیاراستی

ز کیخسرو از وی نشان خواستی

چو گفتی ندارم ز شاه آگهی

تنش را ز جان زود کردی تهی

به خم کمندش بیاویختی

سبک از برش خاک بربیختی

بدان تا نداند کسی راز او

همان نشنود نام و آواز او

یکی را همی برد با خویشتن

ورا رهنمون بود زان انجمن

همی رفت بیدار با او به راه

برو راز نگشاد تا چندگاه

بدو گفت روزی که اندر جهان

سخن پرسم از تو یکی در نهان

گر ایدونک یابم ز تو راستی

بشویی به دانش دل از کاستی

ببخشم ترا هرچ خواهی ز من

ندارم دریغ از تو پرمایه تن

چنین داد پاسخ که دانش بسست

ولیکن پراگنده با هر کسست

اگر زانک پرسیم هست آگهی

ز پاسخ زبان را نیابی تهی

بدو گفت کیخسرو اکنون کجاست

بباید به من برگشادنت راست

چنین داد پاسخ که نشنیده‌ام

چنین نام هرگز نپرسیده‌ام

چو پاسخ چنین یافت از رهنمون

بزد تیغ و انداختش سرنگون

به توران همی رفت چون بیهشان

مگر یابد از شاه جایی نشان

چنین تا برآمد برین هفت سال

میان سوده از تیغ و بند دوال

خورش گور و پوشش هم از چرم گور

گیا خوردن باره و آب شور

همی گشت گرد بیابان و کوه

به رنج و به سختی و دور از گروه

چنان بد که روزی پراندیشه بود

به پیشش یکی بارور بیشه بود

بدان مرغزار اندر آمد دژم

جهان خرم و مرد را دل به غم

زمین سبز و چشمه پر از آب دید

همی جای آرامش و خواب دید

فرود آمد و اسپ را برگذاشت

بخفت و همی بر دل اندیشه داشت

همی گفت مانا که دیو پلید

بر پهلوان بد که آن خواب دید

ز کیخسرو ایدر نبینم نشان

چه دارم همی خویشتن را کشان

کنون گر به رزم‌اند یاران من

به بزم اندرون غمگساران من

یکی نامجوی و یکی شادروز

مرا بخت بر گنبد افشاند گوز

همی برفشانم به خیره روان

خمیدست پشتم چو خم کمان

همانا که خسرو ز مادر نزاد

وگر زاد دادش زمانه به باد

ز جستن مرا رنج و سختیست بهر

انوشه کسی کاو بمیرد به زهر

سرش پر ز غم گرد آن مرغزار

همی گشت شه را کنان خواستار

یکی چشمه‌ای دید تابان ز دور

یکی سرو بالا دل آرام پور

یکی جام پر می گرفته به چنگ

به سر بر زده دستهٔ بوی و رنگ

ز بالای او فرهٔ ایزدی

پدید آمد و رایت بخردی

تو گفتی منوچهر بر تخت عاج

نشستست بر سر ز پیروزه تاج

همی بوی مهر آمد از روی او

همی زیب تاج آمد از موی او

به دل گفت گیو این به جز شاه نیست

چنین چهره جز در خور گاه نیست

پیاده بدو تیز بنهاد روی

چو تنگ اندر آمد گو شاه‌جوی

گره سست شد بر در رنج او

پدید آمد آن نامور گنج او

چو کیخسرو از چشمه او را بدید

بخندید و شادان دلش بردمید

به دل گفت کاین گرد جز گیو نیست

بدین مرز خود زین نشان نیونیست

مرا کرد خواهد همی خواستار

به ایران برد تا کند شهریار

چو آمد برش گیو بردش نماز

بدو گفت کای نامور سرافراز

برانم که پور سیاوش توی

ز تخم کیانی و کیخسروی

چنین داد پاسخ ورا شهریار

که تو گیو گودرزی ای نامدار

بدو گفت گیو ای سر راستان

ز گودرز با تو که زد داستان

ز کشواد و گیوت که داد آگهی

که با خرمی بادی و فرهی

بدو گفت کیخسرو ای شیر مرد

مرا مادر این از پدر یاد کرد

که از فر یزدان گشادی سخن

بدانگه که اندرزش آمد به بن

همی گفت با نامور مادرم

کز ایدر چه آید ز بد بر سرم

سرانجام کیخسرو آید پدید

بجا آورد بندها را کلید

بدانگه که گردد جهاندار نیو

ز ایران بیاید سرافراز گیو

مر او را سوی تخت ایران برد

بر نامداران و شیران برد

جهان را به مردی به پای آورد

همان کین ما را بجای آورد

بدو گفت گیو ای سر سرکشان

ز فر بزرگی چه داری نشان

نشان سیاوش پدیدار بود

چو بر گلستان نقطهٔ قار بود

تو بگشای و بنمای بازو به من

نشان تو پیداست بر انجمن

برهنه تن خویش بنمود شاه

نگه کرد گیو آن نشان سیاه

که میراث بود از گه کیقباد

درستی بدان بد کیان را نژاد

چو گیو آن نشان دید بردش نماز

همی ریخت آب و همی گفت راز

گرفتش به بر شهریار زمین

ز شادی برو بر گرفت آفرین

از ایران بپرسید و ز تخت و گاه

ز گودرز وز رستم نیک‌خواه

بدو گفت گیو ای جهاندار کی

سرافراز و بیدار و فرخنده پی

جهاندار دارندهٔ خوب و زشت

مراگر نمودی سراسر بهشت

همان هفت کشور به شاهنشهی

نهاد بزرگی و تاج مهی

نبودی دل من بدین خرمی

که روی تو دیدم به توران ز می

که داند به گیتی که من زنده‌ام

به خاکم و گر بتش افگنده‌ام

سپاس از جهاندار کاین رنج سخت

به شادی و خوبی سرآورد بخت

برفتند زان بیشه هر دو به راه

بپرسید خسرو ز کاووس شاه

وزان هفت ساله غم و درد او

ز گستردن و خواب وز خورد او

همی گفت با شاه یکسر سخن

که دادار گیتی چه افگند بن

همان خواب گودرز و رنج دراز

خور و پوشش و درد و آرام و ناز

ز کاووس کش سال بفگند فر

ز درد پسر گشت بی پای و پر

ز ایران پراکنده شد رنگ و بوی

سراسر به ویرانی آورد روی

دل خسرو از درد و رنجش بسوخت

به کردار آتش رخش برفروخت

بدو گفت کاکنون ز رنج دراز

ترا بردهد بخت آرام و ناز

مرا چون پدر باش و با کس مگوی

ببین تا زمانه چه آرد به روی

سپهبد نشست از بر اسپ گیو

پیاده همی رفت بر پیش نیو

یکی تیغ هندی گرفته به چنگ

هر آنکس که پیش آمدی بی‌درنگ

زدی گیو بیدار دل گردنش

به زیر گل و خاک کردی تنش

برفتند سوی سیاووش گرد

چو آمد دو تن را دل و هوش گرد

فرنگیس را نیز کردند یار

نهانی بران بر نهادند کار

که هر سه به راه اندر آرند روی

نهان از دلیران پرخاشجوی

فرنگیس گفت ار درنگ آوریم

جهان بر دل خویش تنگ آوریم

ازین آگهی یابد افراسیاب

نسازد بخورد و نیازد به خواب

بیاید به کردار دیو سپید

دل از جان شیرین شود ناامید

یکی را ز ما زنده اندر جهان

نبیند کسی آشکار و نهان

جهان پر ز بدخواه و پردشمنست

همه مرز ما جای آهرمنست

تو ای بافرین شاه فرزند من

نگر تا نیوشی یکی پند من

که گر آگهی یابد آن مرد شوم

برانگیزد آتش ز آباد بوم

یکی مرغزارست ز ایدر نه دور

به یکسو ز راه سواران تور

همان جویبارست و آب روان

که از دیدنش تازه گردد روان

تو بر گیر زین و لگام سیاه

برو سوی آن مرغزاران پگاه

چو خورشید بر تیغ گنبد شود

گه خواب و خورد سپهبد شود

گله هرچ هست اندر آن مرغزار

به آبشخور آید سوی جویبار

به بهزاد بنمای زین و لگام

چو او رام گردد تو بگذار گام

چو آیی برش نیک بنمای چهر

بیارای و ببسای رویش به مهر

سیاوش چو گشت از جهان ناامید

برو تیره شد روی روز سپید

چنین گفت شبرنگ بهزاد را

که فرمان مبر زین سپس باد را

همی باش بر کوه و در مرغزار

چو کیخسرو آید ترا خواستار

ورا بارگی باش و گیتی بکوب

ز دشمن زمین را به نعلت بروب

نشست از بر اسپ سالار نیو

پیاده همی رفت بر پیش گیو

بدان تند بالا نهادند روی

چنان چون بود مردم چاره‌جوی

فسیله چو آمد به تنگی فراز

بخوردند سیراب و گشتند باز

نگه کرد بهزاد و کی را بدید

یکی باد سرد از جگر برکشید

بدید آن نشست سیاوش پلنگ

رکیب دراز و جناغ خدنگ

همی داشت در آبخور پای خویش

از آنجا که بد دست ننهاد پیش

چو کیخسرو او را به آرام یافت

بپویید و با زین سوی او شتافت

بمالید بر چشم او دست و روی

بر و یال ببسود و بشخود موی

لگامش بدو داد و زین بر نهاد

بسی از پدر کرد با درد یاد

چو بنشست بر باره بفشارد ران

برآمد ز جا آن هیون گران

به کردار باد هوا بردمید

بپرید وز گیو شد ناپدید

غمی شد دل گیو و خیره بماند

بدان خیرگی نام یزدان بخواند

همی گفت کاهرمن چاره‌جوی

یکی بارگی گشت و بنمود روی

کنون جان خسرو شد و رنج من

همین رنج بد در جهان گنج من

چو یک نیمه ببرید زان کوه شاه

گران کرد باز آن عنان سیاه

همی بود تاپیش او رفت گیو

چنین گفت بیدار دل شاه نیو

که شاید که اندیشهٔ پهلوان

کنم آشکارا به روشن روان

بدو گفت گیو ای شه سرفراز

سزد کاشکارا بود بر تو راز

تو از ایزدی فر و برز کیان

به موی اندر آیی ببینی میان

بدو گفت زین اسپ فرخ نژاد

یکی بر دل اندیشه آمدت یاد

چنین بود اندیشهٔ پهلوان

که اهریمن آمد بر این جوان

کنون رفت و رنج مرا باد کرد

دل شاد من سخت ناشاد کرد

ز اسپ اندر آمد جهاندیده گیو

همی آفرین خواند بر شاه نیو

که روز و شبان بر تو فرخنده باد

سر بدسگالان تو کنده باد

که با برز و اورندی و رای و فر

ترا داد داور هنر با گهر

ز بالا به ایوان نهادند روی

پراندیشه مغز و روان راه‌جوی

چو نزد فرنگیس رفتند باز

سخن رفت چندی ز راه دارز

بدان تا نهانی بود کارشان

نباشد کسی آگه از رازشان

فرنگیس چون روی بهزاد دید

شد از آب دیده رخش ناپدید

دو رخ را به یال و برش بر نهاد

ز درد سیاوش بسی کرد یاد

چو آب دو دیده پراگنده کرد

سبک سر سوی گنج آگنده کرد

به ایوان یکی گنج بودش نهان

نبد زان کسی آگه اندر جهان

یکی گنج آگنده دینار بود

زره بود و یاقوت بسیار بود

همان گنج گوپال و برگستوان

همان خنجر و تیغ و گرز گران

در گنج بگشاد پیش پسر

پر از خون رخ از درد خسته جگر

چنین گفت با گیو کای برده رنج

ببین تا ز گوهر چه خواهی ز گنج

ز دینار وز گوهر شاهوار

ز یاقوت وز تاج گوهرنگار

ببوسید پیشش زمین پهلوان

بدو گفت کای مهتر بانوان

همه پاسبانیم و گنج آن تست

فدی کردن جان و رنج آن تست

زمین از تو گردد بهار بهشت

سپهر از تو زاید همی خوب و زشت

جهان پیش فرزند تو بنده باد

سر بدسگالانش افگنده باد

چو افتاد بر خواسته چشم گیو

گزین کرد درع سیاووش نیو

ز گوهر که پرمایه‌تر یافتند

ببردند چندانک برتافتند

همان ترگ و پرمایه برگستوان

سلیحی که بود از در پهلوان

سر گنج را شاه کرد استوار

به راه بیابان برآراست کار

چو این کرده شد برنهادند زین

بران باد پایان باآفرین

فرنگیس ترگی به سر بر نهاد

برفتند هر سه به کردار باد

سران سوی ایران نهادند گرم

نهانی چنان چون بود نرم نرم

بشد شهر یکسر پر از گفت و گوی

که خسرو به ایران نهادست روی

نماند این سخن یک زمان در نهفت

کس آمد به نزدیک پیران بگفت

که آمد ز ایران سرافراز گیو

به نزدیک بیدار دل شاه نیو

سوی شهر ایران نهادند روی

فرنگیس و شاه و گو جنگ‌جوی

چو بشنید پیران غمی گشت سخت

بلرزید برسان برگ درخت

ز گردان گزین کرد کلباد را

چو نستیهن و گرد پولاد را

بفرمود تا ترک سیصد سوار

برفتند تازان بران کارزار

سر گیو بر نیزه سازید گفت

فرنگیس را خاک باید نهفت

ببندید کیخسرو شوم را

بداختر پی او بر و بوم را

سپاهی برین گونه گرد و جوان

برفتند بیدار دو پهلوان

فرنگیس با رنج دیده پسر

به خواب اندر آورده بودند سر

ز پیمودن راه و رنج شبان

جهانجوی را گیو بد پاسبان

دو تن خفته و گیو با رنج و خشم

به راه سواران نهاده دو چشم

به برگستوان اندرون اسپ گیو

چنان چون بود ساز مردان نیو

زره در بر و بر سرش بود ترگ

دل ارغنده و تن نهاده به مرگ

چو از دور گرد سپه را بدید

بزد دست و تیغ از میان برکشید

خروشی برآورد برسان ابر

که تاریک شد مغز و چشم هژبر

میان سواران بیامد چو گرد

ز پرخاش او خاک شد لاژورد

زمانی به خنجر زمانی به گرز

همی ریخت آهن ز بالای برز

ازان زخم گوپال گیو دلیر

سران را همی شد سر از جنگ سیر

دل گیو خندان شد از زور خشم

که چون چشمه بودیش دریا به چشم

ازان پس گرفتندش اندر میان

چنان لشکری همچو شیر ژیان

ز نیزه نیستان شد آوردگاه

بپوشید دیدار خورشید و ماه

غمی شد دل شیر در نیستان

ز خون نیستان کرد چون میستان

ازیشان بیفگند بسیار گیو

ستوه آمدند آن سواران ز نیو

به نستیهن گرد کلباد گفت

که این کوه خاراست نه یال و سفت

همه خسته و بسته گشتند باز

به نزدیک پیران گردن فراز

همه غار و هامون پر از کشته بود

ز خون خاک چون ارغوان گشته بود

چو نزدیک کیخسرو آمد دلیر

پر از خون بر و چنگ برسان شیر

بدو گفت کای شاه دل شاد دار

خرد را ز اندیشه آزاد دار

یکی لشکر آمد بر ما به جنگ

چو کلباد و نستیهن تیز چنگ

چنان بازگشتند آن کس که زیست

که بر یال و برشان بباید گریست

گذشته ز رستم به ایران سوار

ندانم که با من کند کارزار

ازو شاد شد خسرو پاک‌دین

ستودش فراوان و کرد آفرین

بخوردند چیزی کجا یافتند

سوی راه بی راه بشتافتند

چو ترکان به نزدیک پیران شدند

چنان خسته و زار و گریان شدند

برآشفت پیران به کلباد گفت

که چونین شگفتی نشاید نهفت

چه کردید با گیو و خسرو کجاست

سخن بر چه سانست برگوی راست

بدو گفت کلباد کای پهلوان

به پیش تو گر برگشایم زبان

که گیو دلاور به گردان چه کرد

دلت سیر گردد به دشت نبرد

فراوان به لشکر مرا دیده‌ای

نبرد مرا هم پسندیده‌ای

همانا که گوپال بیش از هزار

گرفتی ز دست من آن نامدار

سرش ویژه گفتی که سندان شدست

بر و ساعدش پیل دندان شدست

من آورد رستم بسی دیده‌ام

ز جنگ آوران نیز بشنیده‌ام

به زخمش ندیدم چنین پایدار

نه در کوشش و پیچش کارزار

همی هر زمان تیز و جوشان بدی

به نوی چو پیلی خروشان بدی

برآشفت پیران بدو گفت بس

که ننگست ازین یاد کردن به کس

نه از یک سوارست چندین سخن

تو آهنگ آورد مردان مکن

تو رفتی و نستیهن نامور

سپاهی به کردار شیران نر

کنون گیو را ساختی پیل مست

میان یلان گشت نام تو پست

چو زین یابد افراسیاب آگهی

بیندازد آن تاج شاهنشهی

که دو پهلوان دلیر و سوار

چنین لشکری از در کارزار

ز پیش سواری نمودید پشت

بسی از دلیران ترکان بکشت

گواژه بسی باشدت بافسوس

نه مرد نبردی و گوپال و کوس

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:07 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

سواران گزین کرد پیران هزار

همه جنگجوی و همه نامدار

بدیشان چنین گفت پیران که زود

عنان تگاور بباید بسود

شب و روز رفتن چو شیر ژیان

نباید گشادن به ره بر میان

که گر گیو و خسرو به ایران شوند

زنان اندر ایران چه شیران شوند

نماند برین بوم و بر خاک و آب

وزین داغ دل گردد افراسیاب

به گفتار او سر برافراختند

شب و روز یکسر همی تاختند

نجستند روز و شب آرام و خواب

وزین آگهی شد به افراسیاب

چنین تا بیامد یکی ژرف رود

سپه شد پراگنده چون تار و پود

بنش ژرف و پهناش کوتاه بود

بدو بر به رفتن دژآگاه بود

نشسته فرنگیس بر پاس گاه

به دیگر کران خفته بد گیو و شاه

فرنگیس زان جایگه بنگرید

درفش سپهدار توران بدید

دوان شد بر گیو و آگاه کرد

بران خفتگان خواب کوتاه کرد

بدو گفت کای مرد با رنج خیز

که آمد ترا روزگار گریز

ترا گر بیابند بیجان کنند

دل ما ز درد تو پیچان کنند

مرا با پسر دیده گردد پرآب

برد بسته تا پیش افراسیاب

وزان پس ندانم چه آید گزند

نداند کسی راز چرخ بلند

بدو گفت گیو ای مه بانوان

چرا رنجه کردی بدینسان روان

تو با شاه برشو به بالای تند

ز پیران و لشکر مشو هیچ کند

جهاندار پیروز یار منست

سر اختر اندر کنار منست

بدوگفت کیخسرو ای رزمساز

کنون بر تو بر کار من شد دراز

ز دام بلا یافتم من رها

تو چندین مشو در دم اژدها

به هامون مرارفت باید کنون

فشاندن به شمشیر بر شید خون

بدو گفت گیو ای شه سرفراز

جهان را به نام تو آمد نیاز

پدر پهلوانست و من پهلوان

به شاهی نپیچیم جان و روان

برادر مرا هست هفتاد و هشت

جهان شد چو نام تو اندر گذشت

بسی پهلوانست شاه اندکی

چه باشد چو پیدا نباشد یکی

اگر من شوم کشته دیگر بود

سر تاجور باشد افسر بود

اگر تو شوی دور از ایدر تباه

نبینم کسی از در تاج و گاه

شود رنج من هفت ساله به باد

دگر آنک ننگ آورم بر نژاد

تو بالا گزین و سپه را ببین

مرا یاد باشد جهان آفرین

بپوشید درع و بیامد چو شیر

همان باره دستکش را به زیر

ازین سوی شه بود ز آنسو سپاه

میانچی شده رود و بر بسته راه

چو رعد بهاران بغرید گیو

ز سالار لشکر همی جست نیو

چو بشنید پیرانش دشنام داد

بدو گفت کای بد رگ دیوزاد

چو تنها بدین رزمگاه آمدی

دلاور به پیش سپاه آمدی

کنون خوردنت نوک ژوپین بود

برت را کفن چنگ شاهین بود

اگر کوه آهن بود یک سوار

چو مور اندر آید به گردش هزار

شود خیره سر گرچه خردست مور

نه مورست پوشیده مرد و ستور

کنند این زره بر تنش چاک چاک

چو مردار گردد کشندش به خاک

یکی داستان زد هژبر دمان

که چون بر گوزنی سرآید زمان

زمانه برو دم همی بشمرد

بیاید دمان پیش من بگذرد

زمان آوریدت کنون پیش من

همان پیش این نامدار انجمن

بدو گفت گیو ای سپهدار شیر

سزد گر به آب اندر آیی دلیر

ببینی کزین پرهنر یک سوار

چه آید ترا بر سر ای نامدار

هزارید و من نامور یک دلیر

سر سرکشان اندر آرم به زیر

چو من گرزهٔ سرگرای آورم

سران را همه زیر پای آورم

چو بشنید پیران برآورد خشم

دلش گشت پرخون و پرآب چشم

برانگیخت اسپ و بیفشارد ران

به گردن برآورد گرز گران

چو کشتی ز دشت اندر آمد به رود

همی داد نیکی دهش را درود

نکرد ایچ گیو آزمون را شتاب

بدان تا برآمد سپهبد ز آب

ز بالا به پستی بپیچید گیو

گریزان همی شد ز سالار نیو

چو از آب وز لشکرش دور کرد

به زین اندر افگند گرز نبرد

گریزان ازو پهلوان بلند

ز فتراک بگشاد پیچان کمند

هم‌آورد با گیو نزدیک شد

جهان چون شب تیره تاریک شد

بپیچید گیو سرافراز یال

کمند اندرافگند و کردش دوال

سر پهلوان اندر آمد به بند

ز زین برگرفتش به خم کمند

پیاده به پیش اندر افگند خوار

ببردش دمان تا لب رودبار

بیفگند بر خاک و دستش ببست

سلیحش بپوشید و خود بر نشست

درفشش گرفته به چنگ اندرون

بشد تا لب آب گلزریون

چو ترکان درفش سپهدار خویش

بدیدند رفتند ناچار پیش

خروش آمد و نالهٔ کرنای

دم نای رویین و هندی درای

جهاندیده گیو اندر آمد به آب

چو کشتی که از باد گیرد شتاب

برآورد گرز گران را به کفت

سپه ماند از کار او در شگفت

سبک شد عنان وگران شد رکیب

سر سرکشان خیره گشت از نهیب

به شمشیر و با نیزهٔ سرگرای

همی کشت ازیشان یل رهنمای

از افگنده شد روی هامون چون کوه

ز یک تن شدند آن دلیران ستوه

قفای یلان سوی او شد همه

چو شیر اندر آمد به پیش رمه

چو لشکر هزیمت شد از پیش گیو

چنان لشکری گشن و مردان نیو

چنان خیره برگشت و بگذاشت آب

که گفتی ندیدست لشکر به خواب

دمان تا به نزدیک پیران رسید

همی خواست از تن سرش را برید

به خواری پیاده ببردش کشان

دمان و پر از درد چون بیهشان

چنین گفت کاین بددل و بی‌وفا

گرفتار شد در دم اژدها

سیاوش به گفتار او سر بداد

گر او باد شد این شود نیز باد

ابر شاه پیران گرفت آفرین

خروشان ببوسید روی زمین

همی گفت کای شاه دانش پژوه

چو خورشید تابان میان گروه

تو دانسته‌ای درد و تیمار من

ز بهر تو با شاه پیگار من

سزد گر من از چنگ این اژدها

به بخت و به فر تو یابم رها

به کیخسرو اندر نگه کرد گیو

بدان تا چه فرمان دهد شاه نیو

فرنگیس را دید دیده پرآب

زبان پر ز نفرین افراسیاب

به گیو آن زمان گفت کای سرافراز

کشیدی بسی رنج راه دراز

چنان دان که این پیرسر پهلوان

خردمند و رادست و روشن روان

پس از داور دادگر رهنمون

بدان کاو رهانید ما را ز خون

ز بد مهر او پردهٔ جان ماست

وزین کردهٔ خویش زنهار خواست

بدو گفت گیو ای سر بانوان

انوشه روان باش تا جاودان

یکی سخت سوگند خوردم به ماه

به تاج و به تخت شه نیک‌خواه

که گر دست یابم برو روز کین

کنم ارغوانی ز خونش زمین

بدو گفت کیخسرو ای شیرفش

زبان را ز سوگند یزدان مکش

کنونش به سوگند گستاخ کن

به خنجر وراگوش سوراخ کن

چو از خنجرت خون چکد بر زمین

هم از مهر یاد آیدت هم ز کین

بشد گیو و گوشش به خنجر بسفت

ز سوگند برتر درشتی نگفت

چنین گفت پیران ازان پس به شاه

که کلباد شد بی‌گمان با سپاه

بفرمای کاسپم دهد باز نیز

چنان دان که بخشیده‌ای جان و چیز

بدو گفت گیو ای دلیر سپاه

چرا سست گشتی به آوردگاه

به سوگند یابی مگر باره باز

دو دستت ببندم به بند دراز

که نگشاید این بند تو هیچکس

گشاینده گلشهر خواهیم و بس

کجا مهتر بانوان تو اوست

وزو نیست پیدا ترا مغز و پوست

بدان گشت همداستان پهلوان

به سوگند بخرید اسپ و روان

که نگشاید آن بند را کس به راه

ز گلشهر سازد وی آن دستگاه

بدو داد اسپ و دو دستش ببست

ازان پس بفرمود تا برنشست

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:07 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

چو از لشگر آگه شد افراسیاب

برو تیره شد تابش آفتاب

بزد کوس و نای و سپه برنشاند

ز ایوان به کردار آتش براند

دو منزل یکی کرد و آمد دوان

همی تاخت برسان تیر از کمان

بیاورد لشکر بران رزمگاه

که آورد کلباد بد با سپاه

همه مرز لشکر پراگنده دید

به هر جای بر مردم افگنده دید

بپرسید کاین پهلوان با سپاه

کی آمد ز ایران بدین رزمگاه

نبرد آگهی کس ز جنگ‌آوران

که بگذشت زین سان سپاهی گران

که برد آگهی نزد آن دیوزاد

که کس را دل و مغز پیران مباد

اگر خاک بودیش پروردگار

ندیدی دو چشم من این روزگار

سپهرم بدو گفت کاسان بدی

اگر دل ز لشکر هراسان بدی

یکی گیو گودرز بودست و بس

سوار ایچ با او ندیدند کس

ستوه آمد از چنگ یک تن سپاه

همی رفت گیو و فرنگیس و شاه

سپهبد چو گفت سپهرم شنید

سپاهی ز پیش اندر آمد پدید

سپهدار پیران به پیش اندرون

سرو روی و یالش همه پر ز خون

گمان برد کاو گیو رایافتست

به پیروزی از پیش بشتافتست

چو نزدیکتر شد نگه کرد شاه

چنان خسته بد پهلوان سپاه

ورا دید بر زین ببسته چو سنگ

دو دست از پس پشت با پالهنگ

بپرسید و زو ماند اندر شگفت

غمی گشت و اندیشه اندر گرفت

بدو گفت پیران که شیر ژیان

نه درنده گرگ و نه ببر بیان

نباشد چنان در صف کارزار

کجا گیو تنها بد ای شهریار

من آن دیدم از گیو کز پیل و شیر

نبیند جهاندیده مرد دلیر

بر آن سان کجا بردمد روز جنگ

ز نفسش به دریا بسوزد نهنگ

نخست اندر آمد به گرز گران

همی کوفت چون پتک آهنگران

به اسپ و به گرز و به پای و رکیب

سوار از فراز اندر آمد به شیب

همانا که باران نبارد ز میغ

فزون زانک بارید بر سرش تیغ

چو اندر گلستان به زین بر بخفت

تو گفتی که گشتست با کوه جفت

سرانجام برگشت یکسر سپاه

بجز من نشد پیش او کینه خواه

گریزان ز من تاب داده کمند

بیفگند و آمد میانم به بند

پراگنده شد دانش و هوش من

به خاک اندر آمد سر و دوش من

از اسپ اندر آمد دو دستم ببست

برافگند بر زین و خود بر نشست

زمانی سر وپایم اندر کمند

به دیگر زمان زیر سوگند و بند

به جان و سر شاه و خورشید وماه

به دادار هرمزد و تخت و کلاه

مرا داد زین‌گونه سوگند سخت

بخوردم چو دیدم که برگشت بخت

که کس را نگویی که بگشای دست

چنین رو دمان تا بجای نشست

ندانم چه رازست نزد سپهر

بخواهد بریدن ز ما پاک مهر

چو بشنید گفتارش افراسیاب

بدیده ز خشم اندرآورد آب

یکی بانگ برزد ز پیشش براند

بپیچید پیران و خامش بماند

ازان پس به مغز اندر افگند باد

به دشنام و سوگند لب برگشاد

که گر گیو و کیخسرو دیوزاد

شوند ابر غرنده گر تیز باد

فرود آورمشان ز ابر بلند

بزد دست و ز گرز بگشاد بند

میانشان ببرم به شمشیر تیز

به ماهی دهم تا کند ریز ریز

چو کیخسرو ایران بجوید همی

فرنگیس باری چه پوید همی

خود و سرکشان سوی جیحون کشید

همی دامن از چشم در خون کشید

به هومان بفرمود کاندر شتاب

عنان را بکش تا لب رود آب

که چون گیو و خسرو ز جیحون گذشت

غم و رنج ما باد گردد بدشت

نشان آمد از گفتهٔ راستان

که دانا بگفت از گه باستان

که از تخمهٔ تور وز کیقباد

یکی شاه خیزد ز هر دو نژاد

که توران زمین را کند خارستان

نماند برین بوم و بر شارستان

رسیدند پس گیو و خسرو بر آب

همی بودشان بر گذشتن شتاب

گرفتند پیگار با باژخواه

که کشتی کدامست بر باژگاه

نوندی کجا بادبانش نکوست

به خوبی سزاوار کیخسرو اوست

چنین گفت با گیو پس باج خواه

که آب روان را چه چاکر چه شاه

همی گر گذر بایدت ز آب رود

فرستاد باید به کشتی درود

بدو گفت گیو آنچ خواهی بخواه

گذر ده که تنگ اندر آمد سپاه

بخواهم ز تو باج گفت اندکی

ازین چار چیزت بخواهم یکی

زره خواهم از تو گر اسپ سیاه

پرستار و گر پور فرخنده ماه

بدو گفت گیو ای گسسته خرد

سخن زان نشان گوی کاندر خورد

به هر باژ گر شاه شهری بدی

ترا زین جهان نیز بهری بدی

که باشی که شه را کنی خواستار

چنین باد پیمایی ای بادسار

وگر مادر شاه خواهی همی

به باژ افسر ماه خواهی همی

سه دیگر چو شبرنگ بهزاد را

که کوتاه دارد به تگ باد را

چهارم چو جستی به خیره زره

که آن را ندانی گره تا گره

نگردد چنین آهن از آب تر

نه آتش برو بر بود کارگر

نه نیزه نه شمشیر هندی نه تیر

چنین باژ خواهی بدین آب‌گیر

کنون آب ما را و کشتی ترا

بدین گونه شاهی درشتی ترا

بدو گفت گیو ار تو کیخسروی

نبینی ازین آب جز نیکوی

فریدون که بگذاشت اروند رود

فرستاد تخت مهی را درود

جهانی شد او را سراسر رهی

که با روشنی بود و با فرهی

چه اندیشی ار شاه ایران توی

سرنامداران و شیران توی

به بد آب را کی بود بر تو راه

که با فر و برزی و زیبای گاه

اگر من شوم غرقه گر مادرت

گزندی نباید که گیرت سرت

ز مادر تو بودی مراد جهان

که بیکار بد تخت شاهنشهان

مرا نیز مادر ز بهر تو زاد

ازین کار بر دل مکن هیچ یاد

که من بیگمانم که افراسیاب

بیاید دمان تا لب رود آب

مرا برکشد زنده بر دار خوار

فرنگیس را با تو ای شهریار

به آب افگند ماهیان‌تان خورند

وگر زیر نعل اندرون بسپرند

بدو گفت کیخسرو اینست و بس

پناهم به یزدان فریادرس

فرود آمد از بارهٔ راه‌جوی

بمالید و بنهاد بر خاک روی

همی گفت پشت و پناهم توی

نمایندهٔ رای و راهم توی

درستی و پستی مرا فر تست

روان و خرد سایهٔ پر تست

به آب اندرون دلفزایم توی

به خشکی همان رهنمایم توی

به آب اندر افگند خسرو سیاه

چو کشتی همی راند تا باژگاه

پس او فرنگیس و گیو دلیر

نترسد ز جیحون و زان آب شیر

بدان سو گذشتند هر سه درست

جهانجوی خسرو سر و تن بشست

بدان نیستان در نیایش گرفت

جهان آفرین را ستایش گرفت

چو از رود کردند هر سه گذر

نگهبان کشتی شد آسیمه سر

به یاران چنین گفت کاینت شگفت

کزین برتر اندیشه نتوان گرفت

بهاران و جیحون و آب روان

سه جوشنور و اسپ و برگستوان

بدین ژرف دریا چنین بگذرد

خرمندش از مردمان نشمرد

پشیمان شد از کار و گفتار خویش

تبه دید ازان کار بازار خویش

بیاراست کشتی به چیزی که داشت

ز باد هوا بادبان برگذاشت

به پوزش برفت از پس شهریار

چو آمد به نزدیکی رودبار

همه هدیه ها نزد شاه آورید

کمان و کمند و کلاه آورید

بدو گفت گیو ای سگ بی‌خرد

توگفتی که این آب مردم خورد

چنین مایه ور پرهنر شهریار

همی از تو کشتی کند خواستار

ندادی کنون هدیهٔ تو مباد

بود روز کاین روزت آید به یاد

چنان خوار برگشت زو رودبان

که جان را همی گفت پدرودمان

چو آمد به نزدیکی باژگاه

هم آنگه ز توران بیامد سپاه

چو نزدیک رود آمد افراسیاب

ندید ایچ مردم نه کشتی برآب

یکی بانگ زد تند بر باژخواه

که چون یافت این دیو بر آب راه

چنین داد پاسخ که‌ای شهریار

پدر باژبان بود و من باژدار

ندیدم نه هرگز شنیدم چنین

که کردی کسی ز آب جیحون زمین

بهاران و این آب با موج تیز

چو اندر شوی نیست راه گریز

چنان برگذشتند هر سه سوار

تو گفتی هوا داشت شان برکنار

ازان پس بفرمود افراسیاب

که بشتاب و کشتی برافگن به آب

بدو گفت هومان که ای شهریار

براندیش و آتش مکن در کنار

تو با این سواران به ایران شوی

همی در دم گاوشیدان شوی

چو گودرز و چون رستم پیلتن

چو طوس و چو گرگین و آن انجمن

همانا که از گاه سیر آمدی

که ایدر به چنگال شیر آمدی

ازین روی تا چین و ماچین تراست

خور و ماه و کیوان و پروین تراست

تو توران نگه‌دار و تخت بلند

ز ایران کنون نیست بیم گزند

پر از خون دل از رود گشتند باز

برآمد برین روزگار دراز

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:07 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

چو با گیو کیخسرو آمد به زم

جهان چند ازو شاد و چندی دژم

نوندی به هر سو برافگند گیو

یکی نامه از شاه وز گیو نیو

که آمد ز توران جهاندار شاد

سر تخمهٔ نامور کیقباد

فرستادهٔ بختیار و سوار

خردمند و بینادل و دوستدار

گزین کرد ازان نامداران زم

بگفت آنچ بشنید از بیش و کم

بدو گفت ایدر برو به اصفهان

بر نیو گودرز کشوادگان

بگویش که کیخسرو آمد به زم

که بادی نجست از بر او دژم

یکی نامه نزدیک کاووس شاه

فرستاده‌ای چست بگرفت راه

هیونان کفک افگن بادپای

بجستند برسان آتش ز جای

فرستادهٔ گیو روشن روان

نخستین بیامد بر پهلوان

پیامش همی گفت و نامه بداد

جهان پهلوان نامه بر سر نهاد

ز بهر سیاووش ببارید آب

همی کرد نفرین بر افراسیاب

فرستاده شد نزد کاووس کی

ز یال هیونان بپالود خوی

چو آمد به نزدیک کاووس شاه

ز شادی خروش آمد از بارگاه

خبر شد به گیتی که فرزند شاه

جهانجوی کیخسرو آمد ز راه

سپهبد فرستاده را پیش خواند

بران نامهٔ گیو گوهر فشاند

جهانی به شادی بیاراستند

بهر جای رامشگران خواستند

ازان پس ز کشور مهان جهان

برفتند یکسر سوی اصفهان

بیاراست گودرز کاخ بلند

همه دیبهٔ خسروانی فگند

یکی تخت بنهاد پیکر به زر

بدو اندرون چند گونه گهر

یکی تاج با یاره و گوشوار

یکی طوق پر گوهر شاهوار

به زر و به گوهر بیاراست گاه

چنان چون بباید سزاوار شاه

سراسر همه شهر آیین ببست

بیاراست میدان و جای نشست

مهان سرافراز برخاستند

پذیره شدن را بیاراستند

برفتند هشتاد فرسنگ پیش

پذیره شدندش به آیین خویش

چو چشم سپهبد برآمد به شاه

همان گیو را دید با او به راه

چو آمد پدیدار با شاه گیو

پیاده شدند آن سواران نیو

فرو ریخت از دیدگان آب زرد

ز درد سیاوش بسی یاد کرد

ستودش فراوان و کرد آفرین

چنین گفت کای شهریار زمین

ز تو چشم بدخواه تو دور باد

روان سیاوش پر از نور باد

جهاندار یزدان گوای منست

که دیدار تو رهنمای منست

سیاووش را زنده گر دیدمی

بدین گونه از دل نخندیدمی

بزرگان ایران همه پیش اوی

یکایک نهادند بر خاک روی

وزان جایگه شاد گشتند باز

فروزنده شد بخت گردن فراز

ببوسید چشم و سر گیو گفت

که بیرون کشیدی سپهر از نهفت

گزارندهٔ خواب و جنگی توی

گه چاره مرد درنگی توی

سوی خانهٔ پهلوان آمدند

همه شاد و روشن روان آمدند

ببودند یک هفته با می بدست

بیاراسته بزمگاه و نشست

به هشتم سوی شهر کاووس شاه

همه شاددل برگرفتند راه

چو کیخسرو آمد بر شهریار

جهان گشت پر بوی و رنگ و نگار

بر آیین جهانی شد آراسته

در و بام و دیوار پرخواسته

نشسته به هر جای رامشگران

گلاب و می و مشک با زعفران

همه یال اسپان پر از مشک و می

درم با شکر ریخته زیر پی

چو کاووس کی روی خسرو بدید

سرشکش ز مژگان به رخ بر چکید

فرود آمد از تخت و شد پیش اوی

بمالید بر چشم او چشم و روی

جوان جهانجوی بردش نماز

گرازان سوی تخت رفتند باز

فراوان ز ترکان بپرسید شاه

هم از تخت سالار توران سپاه

چنین پاسخ آورد کان کم خرد

به بد روی گیتی همی بسپرد

مرا چند ببسود و چندی بگفت

خرد با هنر کردم اندر نهفت

بترسیدم از کار و کردار او

بپیچیدم از رنج و تیمار او

اگر ویژه ابری شود در بار

کشنده پدر چون بود دوستدار

نخواند مرا موبد از آب پاک

که بپرستم او را پدر زیر خاک

کنون گیو چندی به سختی ببود

به توران مرا جست و رنج آزمود

اگر نیز رنجی نبودی جزین

که با من بیامد ز توران زمین

سرافراز دو پهلوان با سپاه

پس ما بیامد چو آتش به راه

من آن دیدم از گیو کز پیل مست

نبیند به هندوستان بت پرست

گمانی نبردم که هرگز نهنگ

ز دریا بران سان برآید به جنگ

ازان پس که پیران بیامد چو شیر

میان بسته و بادپایی به زیر

به آب اندر آمد بسان نهنگ

که گفتی زمین را بسوزد به جنگ

بینداخت بر یال او بر کمند

سر پهلوان اندر آمد به بند

بخواهشگری رفتم ای شهریار

وگرنه به کندی سرش را ز بار

بدان کاو ز درد پدر خسته بود

ز بد گفتن ما زبان بسته بود

چنین تا لب رود جیحون به جنگ

نیاسود با گرزهٔ گاورنگ

سرانجام بگذاشت جیحون به خشم

به آب و کشتی نیفگند چشم

کسی را که چون او بود پهلوان

بود جاودان شاد و روشن روان

یکی کاخ کشواد بد در صطخر

که آزادگان را بدو بود فخر

چو از تخت کاووس برخاستند

به ایوان نو رفتن آراستند

همی رفت گودرز با شهریار

چو آمد بدان گلشن زرنگار

بر اورنگ زرینش بنشاندند

برو بر بسی آفرین خواندند

ببستند گردان ایران کمر

بجز طوس نوذر که پیچید سر

که او بود با کوس و زرینه کفش

هم او داشتی کاویانی درفش

ازان کار گودرز شد تیز مغز

بر او پیامی فرستاد نغز

پیمبر سرافراز گیو دلیر

که چنگ یلان داشت و بازوی شیر

بدو گفت با طوس نوذر بگوی

که هنگام شادی بهانه مجوی

بزرگان و گردان ایران زمین

همه شاه را خواندند آفرین

چرا سر کشی تو به فرمان دیو

نبینی همی فر گیهان خدیو

اگر تو بپیچی ز فرمان شاه

مرا با تو کین خیزد و رزمگاه

فرستاده گیوست پیغام من

به دستوری نامدار انجمن

ز پیش پدر گیو بنمود پشت

دلش پر ز گفتارهای درشت

بیامد به طوس سپهبد بگفت

که این رای را با تو دیوست جفت

چو بشنید پاسخ چنین داد طوس

که بر ما نه خوبست کردن فسوس

به ایران پس از رستم پیلتن

سرافرازتر کس منم ز انجمن

نبیره منوچهر شاه دلیر

که گیتی به تیغ اندر آورد زیر

همان شیر پرخاشجویم به جنگ

بدرم دل پیل و چنگ پلنگ

همی بی من آیین و رای آورید

جهان را به نو کدخدای آورید

نباشم بدین کار همداستان

ز خسرو مزن پیش من داستان

جهاندار کز تخم افراسیاب

نشانیم بخت اندر آید به خواب

نخواهیم شاه از نژاد پشنگ

فسیله نه نیکو بود با پلنگ

تو این رنجها را که بردی برست

که خسرو جوانست و کندآورست

کسی کاو بود شهریار زمین

هنر باید و گوهر و فر و دین

فریبرز کاووس فرزند شاه

سزاوارتر کس به تخت و کلاه

بهرسو ز دشمن ندارد نژاد

همش فر و برزست و هم نام و داد

دژم گیو برخاست از پیش او

که خام آمدش دانش و کیش او

بیامد به گودرز کشواد گفت

که فر و خرد نیست با طوس جفت

دو چشمش تو گویی نبیند همی

فریبرز را برگزیند همی

برآشفت گودرز و گفت از مهان

همی طوس کم باد اندر جهان

نبیره پسر داشت هفتاد و هشت

بزد کوس ز ایوان به میدان گذشت

سواران جنگی ده و دو هزار

برون رفت بر گستوان‌ور سوار

وزان رو بیامد سپهدار طوس

ببستند بر کوههٔ پیل کوس

ببستند گردان ایران میان

به پیش سپاه اختر کاویان

چو گودرز را دید و چندان سپاه

کزو تیره شد روی خورشید و ماه

یکی تخت بر کوههٔ ژنده پیل

ز پیروزه تابان به کردار نیل

جهانجوی کیسخرو تاج ور

نشسته بران تخت و بسته کمر

به گرد اندرش ژنده‌پیلان دویست

تو گفتی به گیتی جز آن جای نیست

همی تافت زان تخت خسرو چو ماه

ز یاقوت رخشنده بر سر کلاه

غمی شد دل طوس و اندیشه کرد

که امروز اگر من بسازم نبرد

بسی کشته آید ز هر دو سپاه

ز ایران نه برخیزد این کینه‌گاه

نباشد جز از کام افراسیاب

سر بخت ترکان برآید ز خواب

بدیشان رسد تخت شاهنشهی

سرآید به ما روزگار مهی

خردمند مردی و جوینده راه

فرستاد نزدیک کاووس شاه

که از ما یکی گر برین دشت جنگ

نهد بر کمان پر تیر خدنگ

یکی کینه خیزد که افراسیاب

هم امشب همی آن ببیند به خواب

چو بشنید زین‌گونه گفتار شاه

بفرمود تا بازگردد به راه

بر طوس و گودرز کشوادگان

گزیده سرافراز آزادگان

که بر درگه آیند بی‌انجمن

چنان چون بباید به نزدیک من

بشد طوس و گودرز نزدیک شاه

زبان برگشادند بر پیش گاه

بدو گفت شاه ای خردمند پیر

منه زهر برنده بر جام شیر

بنه تیغ و بگشای ز آهن میان

نباید کزین سود دارد زیان

چنین گفت طوس سپهبد به شاه

که گر شاه سیر آید از تخت و گاه

به فرزند باید که ماند جهان

بزرگی و دیهیم و تخت مهان

چو فرزند باشد نبیره کلاه

چرا برنهد برنشیند به گاه

بدو گفت گودرز کای کم خرد

ترا بخرد از مردمان نشمرد

به گیتی کسی چون سیاوش نبود

چنو راد و آزاد و خامش نبود

کنون این جهانجوی فرزند اوست

همویست گویی به چهر و به پوست

گر از تور دارد ز مادر نژاد

هم از تخم شاهی نپیچد ز داد

به توران و ایران چنو نیو کیست

چنین خام گفتارت از بهر چیست

دو چشمت نبیند همی چهر او

چنان برز و بالا و آن مهر او

به جیحون گذر کرد و کشتی نجست

به فر کیانی و رای درست

بسان فریدون کز اروند رود

گذشت و به کشتی نیامد فرود

ز مردی و از فرهٔ ایزدی

ازو دور شد چشم و دست بدی

تو نوذر نژادی نه بیگانه‌ای

پدر تیز بود و تو دیوانه‌ای

سلیح من ار با منستی کنون

بر و یالت آغشته گشتی به خون

بدو گفت طوس ای جهاندیده پیر

سخن گوی لیکن همه دلپذیر

اگر تیغ تو هست سندان شکاف

سنانم به درد دل کوه قاف

وگر گرز تو هست با سنگ و تاب

خدنگم بدوزد دل آفتاب

و گر تو ز کشواد داری نژاد

منم طوس نوذر مه و شاهزاد

بدو گفت گودرز چندین مگوی

که چندین نبینم ترا آب روی

به کاووس گفت ای جهاندار شاه

تو دل را مگردان ز آیین و راه

دو فرزند پرمایه را پیش خوان

سزاوار گاهند و هر دو جوان

ببین تا ز هر دو سزاوار کیست

که با برز و با فرهٔ ایزدیست

بدو تاج بسپار و دل شاد دار

چو فرزند بینی همی شهریار

بدو گفت کاووس کاین رای نیست

که فرزند هر دو به دل بر یکیست

یکی را چو من کرده باشم گزین

دل دیگر از من شود پر ز کین

یکی کار سازم که هر دو ز من

نگیرند کین اندرین انجمن

دو فرزند ما را کنون بر دو خیل

بباید شدن تا در اردبیل

به مرزی که آنجا دژ بهمنست

همه ساله پرخاش آهرمنست

برنجست ز آهرمن آتش پرست

نباشد بران مرز کس را نشست

ازیشان یکی کان بگیرد به تیغ

ندارم ازو تخت شاهی دریغ

چو بشنید گودرز و طوس این سخن

که افگند سالار هشیار بن

برین هر دو گشتند همداستان

ندانست ازین به کسی داستان

برین یک سخن دل بیاراستند

ز پیش جهاندار برخاستند

چو خورشید برزد سر از برج شیر

سپهر اندر آورد شب را به زیر

فریبرز با طوس نوذر دمان

به نزدیک شاه آمدند آن زمان

چنین گفت با شاه هشیار طوس

که من با سپهبد برم پیل و کوس

همان من کشم کاویانی درفش

رخ لعل دشمن کنم چون بنفش

کنون همچنین من ز درگاه شاه

بنه برنهم برنشانم سپاه

پس اندر فریبرز و کوس و درفش

هوا کرده از سم اسپان بنفش

چو فرزند را فر و برز کیان

بباشد نبیره نبندد میان

بدو گفت شاه ار تو رانی ز پیش

زمانه نگردد ز آیین خویش

برای خداوند خورشید و ماه

توان ساخت پیروزی و دستگاه

فریبرز را گر چنین است رای

تو لشکر بیارای و منشین ز پای

بشد طوس با کاویانی درفش

به پا اندرون کرده زرینه کفش

فریبرز کاووس در قلبگاه

به پیش اندرون طوس و پیل و سپاه

چو نزدیک بهمن دژ اندر رسید

زمین همچو آتش همی بردمید

بشد طوس با لشکری جنگجوی

به تندی سوی دژ نهادند روی

سر بارهٔ دژ بد اندر هوا

ندیدند جنگ هوا کس روا

سنانها ز گرمی همی برفروخت

میان زره مرد جنگی بسوخت

جهان سر به سر گفتی از آتش است

هوا دام آهرمن سرکش است

سپهبد فریبرز را گفت مرد

به چیزی چو آید به دشت نبرد

به گرز گران و به تیغ و کمند

بکوشد که آرد به چیزی گزند

به پیرامن دژ یکی راه نیست

ز آتش کسی را دل ای شاه نیست

میان زیر جوشن بسوزد همی

تن بارکش برفروزد همی

بگشتند یک هفته گرد اندرش

بدیده ندیدند جای درش

به نومیدی از جنگ گشتند باز

نیامد بر از رنج راه دراز

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:07 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

چو آگاهی آمد به آزادگان

بر پیر گودرز کشوادگان

که طوس و فریبرز گشتند باز

نیارست رفتن بر دژ فراز

بیاراست پیلان و برخاست غو

بیامد سپاه جهاندار نو

یکی تخت زرین زبرجدنگار

نهاد از بر پیل و بستند بار

به گرد اندرش با درفش بنفش

به پا اندرون کرده زرینه کفش

جهانجوی بر تخت زرین نشست

به سر برش تاجی و گرزی به دست

دو یاره ز یاقوت و طوقی به زر

به زر اندرون نقش کرده گهر

همی رفت لشکر گروها گروه

که از سم اسپان زمین شد چو کوه

چو نزدیک دژ شد همی برنشست

بپوشید درع و میان را ببست

نویسنده‌ای خواست بر پشت زین

یکی نامه فرمود با آفرین

ز عنبر نوشتند بر پهلوی

چنان چون بود نامهٔ خسروی

که این نامه از بندهٔ کردگار

جهانجوی کیخسرو نامدار

که از بند آهرمن بد بجست

به یزدان زد از هر بدی پاک دست

که اویست جاوید برتر خدای

خداوند نیکی ده و رهنمای

خداوند بهرام و کیوان و هور

خداوند فر و خداوند زور

مرا داد اورند و فر کیان

تن پیل و چنگال شیر ژیان

جهانی سراسر به شاهی مراست

در گاو تا برج ماهی مراست

گر این دژ بر و بوم آهرمنست

جهان آفرین را به دل دشمنست

به فر و به فرمان یزدان پاک

سراسر به گرز اندر آرم به خاک

و گر جاودان راست این دستگاه

مرا خود به جادو نباید سپاه

چو خم دوال کمند آورم

سر جاودان را به بند آورم

وگر خود خجسته سروش اندرست

به فرمان یزدان یکی لشکرست

همان من نه از دست آهرمنم

که از فر و برزست جان و تنم

به فرمان یزدان کند این تهی

که اینست پیمان شاهنشهی

یکی نیزه بگرفت خسرو به دست

همان نامه را بر سر نیزه بست

بسان درفشی برآورد راست

به گیتی به جز فر یزدان نخواست

بفرمود تا گیو با نیزه تفت

به نزدیک آن بر شده باره رفت

بدو گفت کاین نامهٔ پندمند

ببر سوی دیوار حصن بلند

بنه نامه و نام یزدان بخوان

بگردان عنان تیز و لختی ممان

بشد گیو نیزه گرفته به دست

پر از آفرین جان یزدان پرست

چو نامه به دیوار دژ برنهاد

به نام جهانجوی خسرو نژاد

ز دادار نیکی دهش یاد کرد

پس آن چرمهٔ تیزرو باد کرد

شد آن نامهٔ نامور ناپدید

خروش آمد و خاک دژ بردمید

همانگه به فرمان یزدان پاک

ازان بارهٔ دژ برآمد تراک

تو گفتی که رعدست وقت بهار

خروش آمد از دشت و ز کوهسار

جهان گشت چون روی زنگی سیاه

چه از باره دژ چه گرد سپاه

تو گفتی برآمد یکی تیره ابر

هوا شد به کردار کام هژبر

برانگیخت کیخسرو اسپ سیاه

چنین گفت با پهلوان سپاه

که بر دژ یکی تیر باران کنید

هوا را چو ابر بهاران کنید

برآمد یکی میغ بارش تگرگ

تگرگی که بردارد از ابر مرگ

ز دیوان بسی شد به پیکان هلاک

بسی زهره کفته فتاده به خاک

ازان پس یکی روشنی بردمید

شد آن تیرگی سر به سر ناپدید

جهان شد به کردار تابنده ماه

به نام جهاندار پیروز شاه

برآمد یکی باد با آفرین

هوا گشت خندان و روی زمین

برفتند دیوان به فرمان شاه

در دژ پدید آمد از جایگاه

به دژ در شد آن شاه آزادگان

ابا پیر گودرز کشوادگان

یکی شهر دید اندر آن دژ فراخ

پر از باغ و میدان و ایوان و کاخ

بدانجای کان روشنی بردمید

سر بارهٔ دژ بشد ناپدید

بفرمود خسرو بدان جایگاه

یکی گنبدی تا به ابر سیاه

درازی و پهنای او ده کمند

به گرد اندرش طاقهای بلند

ز بیرون دو نیمی تگ تازی اسپ

برآورد و بنهاد آذرگشسپ

نشستند گرد اندرش موبدان

ستاره‌شناسان و هم بخردان

دران شارستان کرد چندان درنگ

که آتشکده گشت با بوی و رنگ

چو یک سال بگذشت لشکر براند

بنه بر نهاد و سپه برنشاند

چو آگاهی آمد به ایران ز شاه

ازان ایزدی فر و آن دستگاه

جهانی فرو ماند اندر شگفت

که کیخسرو آن فر و بالا گرفت

همه مهتران یک به یک با نثار

برفتند شادان بر شهریار

فریبرز پیش آمدش با گروه

از ایران سپاهی بکردار کوه

چو دیدش فرود آمد از تخت زر

ببوسید روی برادر پدر

نشاندش بر تخت زر شهریار

که بود از در یاره و گوشوار

همان طوس با کاویانی درفش

همی رفت با کوس و زرینه کفش

بیاورد و پیش جهاندار برد

زمین را ببوسید و او را سپرد

بدو گفت کاین کوس و زرینه کفش

به نیک اختری کاویانی درفش

ز لشکر ببین تا سزاوار کیست

یکی پهلوان از در کار کیست

ز گفتارها پوزش آورد پیش

بپیچید زان بیهده رای خویش

جهاندار پیروز بنواختش

بخندید و بر تخت بنشاختش

بدو گفت کین کاویانی درفش

هم آن پهلوانی و زرینه کفش

نبینم سزای کسی در سپاه

ترا زیبد این کار و این دستگاه

ترا پوزش اکنون نیاید به کار

نه بیگانه‌ای خواستی شهریار

چو پیروز برگشت شیر از نبرد

دل و دیدهٔ دشمنان تیره کرد

سوی پهلو پارس بنهاد روی

جوان بود و بیدار و دیهیم جوی

چو زو آگهی یافت کاووس کی

که آمد ز ره پور فرخنده پی

پذیره شدش با رخی ارغوان

ز شادی دل پیر گشته جوان

چو از دود خسرو نیا را بدید

بخندید و شادان دلش بردمید

پیاده شد و برد پیشش نماز

به دیدار او بد نیا را نیاز

بخندید و او را به بر در گرفت

نیایش سزاوار او برگرفت

وزانجا سوی کاخ رفتند باز

به تخت جهاندار دیهیم ساز

چو کاووس بر تخت زرین نشست

گرفت آن زمان دست خسرو به دست

بیاورد و بنشاند بر جای خویش

ز گنجور تاج کیان خواست پیش

ببوسید و بنهاد بر سرش تاج

به کرسی شد از نامور تخت عاج

ز گنجش زبرجد نثار آورید

بسی گوهر شاهوار آورید

بسی آفرین بر سیاوش بخواند

که خسرو به چهره جز او را نماند

ز پهلو برفتند آزادگان

سپهبد سران و گرانمایگان

به شاهی برو آفرین خواندند

همه زر و گوهر برافشاندند

جهان را چنین است ساز و نهاد

ز یک دست بستد به دیگر بداد

بدردیم ازین رفتن اندر فریب

زمانی فراز و زمانی نشیب

اگر دل توان داشتن شادمان

به شادی چرا نگذرانی زمان

به خوشی بناز و به خوبی ببخش

مکن روز را بر دل خویش رخش

ترا داد و فرزند را هم دهد

درختی که از بیخ تو برجهد

نبینی که گنجش پر از خواستست

جهانی به خوبی بیاراستست

کمی نیست در بخشش دادگر

فزونی بخوردست انده مخور

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:07 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

شبی قیرگون ماه پنهان شده

به خواب اندرون مرغ و دام و دده

چنان دید سالار پیران به خواب

که شمعی برافروختی ز آفتاب

سیاوش بر شمع تیغی به دست

به آواز گفتی نشاید نشست

کزین خواب نوشین سر آزاد کن

ز فرجام گیتی یکی یاد کن

که روز نوآیین و جشنی نوست

شب سور آزاده کیخسروست

سپهبد بلرزید در خواب خوش

بجنبید گلهشر خورشید فش

بدو گفت پیران که برخیز و رو

خرامنده پیش فرنگیس شو

سیاووش را دیدم اکنون به خواب

درخشان‌تر از بر سپهر آفتاب

که گفتی مرا چند خسپی مپای

به جشن جهانجوی کیخسرو آی

همی رفت گلشهر تا پیش ماه

جدا گشته بود از بر ماه شاه

بدید و به شادی سبک بازگشت

همانگاه گیتی پرآواز گشت

بیامد به شادی به پیران بگفت

که اینت به آیین خور و ماه جفت

یکی اندر آی و شگفتی ببین

بزرگی و رای جهان آفرین

تو گویی نشاید مگر تاج را

و گر جوشن و ترگ و تاراج را

سپهبد بیامد بر شهریار

بسی آفرین کرد و بردش نثار

بران برز و بالا و آن شاخ و یال

تو گویی برو برگذشتست سال

ز بهر سیاوش دو دیده پر آب

همی کرد نفرین بر افراسیاب

چنین گفت با نامدار انجمن

که گر بگسلد زین سخن جان من

نمانم که یازد بدین شاه چنگ

مرا گر سپارد به چنگ نهنگ

بدانگه که بنمود خورشید چهر

به خواب اندر آمد سر تیره مهر

چو بیدار شد پهلوان سپاه

دمان اندر آمد به نزدیک شاه

همی ماند تا جای پردخت شد

به نزدیک آن نامور تخت شد

بدو گفت خورشید فش مهترا

جهاندار و بیدار و افسونگرا

به در بر یکی بنده بفزود دوش

تو گفتی ورا مایه دادست هوش

نماند ز خوبی جز از تو به کس

تو گویی که برگاه شاهست و بس

اگر تور را روز باز آمدی

به دیدار چهرش نیاز آمدی

فریدون گردست گویی بجای

به فر و به چهر و به دست و به پای

بر ایوان چنو کس نبیند نگار

بدو تازه شد فرهٔ شهریار

از اندیشهٔ بد بپرداز دل

برافراز تاج و برفراز دل

چنان کرد روشن جهان آفرین

کزو دور شد جنگ و بیداد و کین

روانش ز خون سیاوش به درد

برآورد بر لب یکی باد سرد

پشیمان بشد زان کجا کرده بود

به گفتار بیهوده آزرده بود

بدو گفت من زین نوآمد بسی

سخنها شنیدستم از هر کسی

پرآشوب جنگست زو روزگار

همه یاد دارم ز آموزگار

که از تخمهٔ تور وز کیقباد

یکی شاه سر برزند با نژاد

جهان را به مهر وی آید نیاز

همه شهر توران برندش نماز

کنون بودنی هرچ بایست بود

ندارد غم و رنج و اندیشه سود

مداریدش اندرمیان گروه

به نزد شبانان فرستش به کوه

بدان تا نداند که من خود کیم

بدیشان سپرده ز بهر چیم

نیاموزد از کس خرد گر نژاد

ز کار گذشته نیایدش یاد

بگفت آنچ یاد آمدش زین سخن

همه نو شمرد این سرای کهن

چه سازی که چاره بدست تو نیست

درازست در کام و شست تو نیست

گر ایدونک بد بینی از روزگار

به نیکی همو باشد آموزگار

بیامد به در پهلوان شادمان

بدل بر همه نیک بودش گمان

جهان آفرین را نیایش گرفت

به شاه جهان بر ستایش گرفت

پراندیشه بد تا به ایوان رسید

کزان رنج و مهرش چه آید پدید

شبانان کوه قلا را بخواند

وزان خرد چندی سخنها براند

که این را بدارید چون جان پاک

نباید که بیند ورا باد و خاک

نباید که تنگ آیدش روزگار

اگر دیده و دل کند خواستار

شبان را ببخشید بسیار چیز

یکی دایه با او فرستاد نیز

بریشان سپرد آن دل و دیده را

جهانجوی گرد پسندیده را

بدین نیز بگذشت گردان سپهر

به خسرو بر از مهر بخشود چهر

چو شد هفت ساله گو سرفراز

هنر با نژادش همی گفت راز

ز چوبی کمان کرد وز روده زه

ز هر سو برافگند زه را گره

ابی پر و پیکان یکی تیر کرد

به دشت اندر آهنگ نخچیر کرد

چو ده‌ساله شد گشت گردی سترگ

به زخم گراز آمد و خرس و گرگ

وزان جایگه شد به شیر و پلنگ

هم آن چوب خمیده بد ساز جنگ

چنین تا برآمد برین روزگار

بیامد به فرمان آموزگار

شبان اندر آمد ز کوه و ز دشت

بنالید و نزدیک پیران گذشت

که من زین سرافراز شیر یله

سوی پهلوان آمدم با گله

همی کرد نخچیر آهو نخست

بر شیر و جنگ پلنگان نجست

کنون نزد او جنگ شیر دمان

همانست و نخچیر آهو همان

نباید که آید برو برگزند

بیاویزدم پهلوان بلند

چو بشنید پیران بخندید و گفت

نماند نژاد و هنر در نهفت

نشست از بر باره دست کش

بیامد بر خسرو شیرفش

بفرمود تا پیش او شد به مهر

نگه کرد پیران بران فر و چهر

به بر در گرفتش زمانی دراز

همی گفت با داور پاک راز

بدو گفت کیخسرو پاک دین

به تو باد رخشنده توران زمین

ازیرا کسی کت نداند همی

جز از مهربانت نخواند همی

شبان‌زاده‌ای را چنین در کنار

بگیری و از کس نیایدت عار

خردمند را دل برو بر بسوخت

به کردار آتش رخش برفروخت

بدو گفت کای یادگار مهان

پسندیده و ناسپرده جهان

که تاج سر شهریاران توی

که گوید که پور شبانان توی

شبان نیست از گوهر تو کسی

و زین داستان هست با من بسی

ز بهر جوان اسپ و بالای خواست

همان جامهٔ خسروآرای خواست

به ایوان خرامید با او به هم

روانش ز بهر سیاوش دژم

همی پرورانیدش اندر کنار

بدو شادمان گردش روزگار

بدین نیز بگذشت چندی سپهر

به مغز اندرون داشت با شاه مهر

شب تیره هنگام آرام و خواب

کس آمد ز نزدیک افراسیاب

بران تیرگی پهلوان را بخواند

گذشته سخنها فراوان براند

کز اندیشهٔ بد همه شب دلم

بپیچید وز غم همی بگسلم

ازین کودکی کز سیاوش رسید

تو گفتی مرا روز شد ناپدید

نبیره فریدون شبان پرورد

ز رای و خرد این کی اندر خورد

ازو گر نوشته به من بر بدیست

نشاید گذشتن که آن ایزدیست

چو کار گذشته نیارد به یاد

زید شاد و ما نیز باشیم شاد

وگر هیچ خوی بد آرد پدید

بسان پدر سر بباید برید

بدو گفت پیران که ای شهریار

ترا خود نباید کس آموزگار

یکی کودکی خرد چون بیهشان

ز کار گذشته چه دارد نشان

تو خود این میندیش و بد را مکوش

چه گفت آن خردمند بسیارهوش

که پروردگار از پدر برترست

اگر زاده را مهر با مادرست

نخستین به پیمان مرا شاد کن

ز سوگند شاهان یکی یاد کن

فریدون به داد و به تخت و کلاه

همی داشتی راستی را نگاه

ز پیران چو بشینید افراسیاب

سر مرد جنگی درآمد ز خواب

یکی سخت سوگند شاهانه خورد

به روز سپید و شب لاژورد

به دادار کاو این جهان آفرید

سپهر و دد و دام و جان آفرید

که ناید بدین کودک از من ستم

نه هرگز برو بر زنم تیزدم

زمین را ببوسید پیران و گفت

که ای دادگر شاه بی‌یار و جفت

برین بند و سوگند تو ایمنم

کنون یافت آرام جان و تنم

وزانجا بر خسرو آمد دمان

رخی ارغوان و دلی شادمان

بدو گفت کز دل خرد دور کن

چو رزم آورد پاسخش سور کن

مرو پیش او جز به دیوانگی

مگردان زبان جز به بیگانگی

مگرد ایچ گونه به گرد خرد

یک امروز بر تو مگر بگذرد

به سر بر نهادش کلاه کیان

ببستش کیانی کمر بر میان

یکی بارهٔ‌گام زن خواست نغز

برو بر نشست آن گو پاک مغز

بیامد به درگاه افراسیاب

جهانی برو دیده کرده پرآب

روارو برآمد که بشگای راه

که آمد نوآیین یکی پیشگاه

همی رفت پیش اندرون شاه گرد

سپهدار پیران ورا پیش برد

بیامد به نزدیک افراسیاب

نیا را رخ از شرم او شد پرآب

بران خسروی یال و آن چنگ او

بدان شاخ و آن فر و اورنگ او

زمانی نگه کرد و نیکو بدید

همی گشت رنگ رخش ناپدید

تن پهلوان گشت لرزان چو بید

ز جان جوان پاک بگسست امید

زمانی چنان بود بگشاد چهر

زمانه به دلش اندر آورد مهر

بپرسید کای نورسیده جوان

چه آگاه داری ز کار جهان

بر گوسفندان چه گردی همی

زمین را چه گونه سپردی همی

چنین داد پاسخ که نخچیر نیست

مرا خود کمان و پر تیر نیست

بپرسید بازش ز آموزگار

ز نیک و بد و گردش روزگار

بدو گفت جایی که باشد پلنگ

بدرد دل مردم تیزچنگ

سه دیگر بپرسیدش از مام و باب

ز ایوان و از شهر وز خورد و خواب

چنین داد پاسخ که درنده شیر

نیارد سگ کارزاری به زیر

بخندید خسرو ز گفتار اوی

سوی پهلوان سپه کرد روی

بدو گفت کاین دل ندارد بجای

ز سر پرسمش پاسخ آرد ز پای

نیاید همانا بد و نیک ازوی

نه زینسان بود مردم کینه جوی

رو این را به خوبی به مادر سپار

به دست یکی مرد پرهیزگار

گسی کن به سوی سیاووش گرد

مگردان بدآموز را هیچ گرد

ز اسپ و پرستنده و بیش و کم

بده هرچ باید ز گنج و درم

سپهبد برو کرد لختی شتاب

برون بردش از پیش افراسیاب

به ایوان خویش آمد افروخته

خرامان و چشم بدی دوخته

همی گفت کز دادگر کردگار

درخت نو آمد جهان را به بار

در گنجهای کهن کرد باز

ز هر گونه‌ای شاه را کرد ساز

ز دینار و دیبا و تیغ و گهر

ز اسب و سلیح و کلاه و کمر

هم از تخت وز بدرهای درم

ز گستردنیها و از بیش و کم

گسی کردشان سوی آن شارستان

کجا جملگی گشته بد خارستان

فرنگیس و کیخسرو آنجا رسید

بسی مردم آمد ز هر سو پدید

بدیده سپردند یک یک زمین

زبان دد و دام پرآفرین

همی گفت هرکس که بودش هنر

سپاس از جهان داور دادگر

کزان بیخ برکنده فرخ درخت

ازین‌گونه شاخی برآورد سخت

ز شاه کیان چشم بد دور باد

روان سیاوش پر از نور باد

همه خاک آن شارستان شاد شد

گیا بر چمن سرو آزاد شد

ز خاکی که خون سیاوش بخورد

به ابر اندر آمد درختی ز گرد

نگاریده بر برگها چهر او

همه بوی مشک آمد از مهر او

بدی مه نشان بهاران بدی

پرستشگه سوگواران بدی

چنین است کردار این گنده پیر

ستاند ز فرزند پستان شیر

چو پیوسته شد مهر دل بر جهان

به خاک اندر آرد سرش ناگهان

تو از وی به جز شادمانی مجوی

به باغ جهان برگ انده مبوی

اگر تاج داری و گر دست تنگ

نبینی همی روزگار درنگ

مرنجان روان کاین سرای تو نیست

بجز تنگ تابوت جای تو نیست

نهادن چه باید بخوردن نشین

بر امید گنج جهان‌آفرین

چو آمد به نزدیک سر تیغ شست

مده می که از سال شد مرد مست

بجای عنانم عصا داد سال

پراگنده شد مال و برگشت حال

همان دیده‌بان بر سر کوهسار

نبیند همی لشکر شهریار

کشیدن ز دشمن نداند عنان

مگر پیش مژگانش آید سنان

گرایندهٔ تیزپای نوند

همان شست بدخواه کردش به بند

همان گوش از آوای او گشت سیر

همش لحن بلبل هم آوای شیر

چو برداشتم جام پنجاه و هشت

نگیرم به جز یاد تابوت و تشت

دریغ آن گل و مشک و خوشاب سی

همان تیغ برندهٔ پارسی

نگردد همی گرد نسرین تذرو

گل نارون خواهد و شاخ سرو

همی خواهم از روشن کردگار

که چندان زمان یابم از روزگار

کزین نامور نامهٔ باستان

بمانم به گیتی یکی داستان

که هر کس که اندر سخن داد داد

ز من جز به نیکی نگیرند یاد

بدان گیتیم نیز خواهشگرست

که با تیغ تیزست و با افسرست

منم بندهٔ اهل بیت نبی

سرایندهٔ خاک پای وصی

برین زادم و هم برین بگذرم

چنان دان که خاک پی حیدرم

ابا دیگران مر مرا کار نیست

بدین اندرون هیچ گفتار نیست

به گفتار دهقان کنون بازگرد

نگر تا چه گوید سراینده مرد

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:07 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

چنان دید گودرز یک شب به خواب

که ابری برآمد ز ایران پرآب

بران ابر باران خجسته سروش

به گودرز گفتی که بگشای گوش

چو خواهی که یابی ز تنگی رها

وزین نامور ترک نر اژدها

به توران یکی نامداری نوست

کجا نام آن شاه کیخسروست

ز پشت سیاوش یکی شهریار

هنرمند و از گوهر نامدار

ازین تخمه از گوهر کیقباد

ز مادر سوی تور دارد نژاد

چو آید به ایران پی فرخش

ز چرخ آنچ پرسد دهد پاسخش

میان را ببندد به کین پدر

کند کشور تور زیر و زبر

به دریای قلزم به جوش آرد آب

نخارد سر از کین افراسیاب

همه ساله در جوشن کین بود

شب و روز در جنگ بر زین بود

ز گردان ایران و گردنکشان

نیابد جز از گیو ازو کس نشان

چنین است فرمان گردان سپهر

بدو دارد از داد گسترده مهر

چو از خواب گودرز بیدار شد

نیایش کنان پیش دادار شد

بمالید بر خاک ریش سپید

ز شاه جهاندار شد پرامید

چو خورشید پیدا شد از پشت زاغ

برآمد به کردار زرین چراغ

سپهبد نشست از بر تخت عاج

بیاراست ایوان به کرسی ساج

پر اندیشه مر گیو را پیش خواند

وزان خواب چندی سخنها براند

بدو گفت فرخ پی و روز تو

همان اختر گیتی افروز تو

تو تا زادی از مادر به آفرین

پر از آفرین شد سراسر زمین

به فرمان یزدان خجسته سروش

مرا روی بنمود در خواب دوش

نشسته بر ابری پر از باد و نم

بشستی جهان را سراسر ز غم

مرا دید و گفت این همه غم چراست

جهانی پر از کین و بی‌نم چراست

ازیرا که بی‌فر و برزست شاه

ندارد همی راه شاهان نگاه

چو کیخسرو آید ز توران زمین

سوی دشمنان افگند رنج و کین

نبیند کس او را ز گردان نیو

مگر نامور پور گودرز گیو

چنین کرد بخشش سپهر بلند

که از تو گشاید غم و رنج بند

همی نام جستی میان دو صف

کنون نام جاویدت آمد به کف

که تا در جهان مردمست و سخن

چنین نام هرگز نگردد کهن

زمین را همان با سپهر بلند

به دست تو خواهد گشادن ز بند

به رنجست گنج و به نامست رنج

همانا که نامت به آید ز گنج

اگر جاودانه نمانی بجای

همی نام به زین سپنجی سرای

جهان را یکی شهریار آوری

درخت وفا را به بار آوری

بدو گفت گیو ای پدر بنده‌ام

بکوشم به رای تو تا زنده‌ام

خریدارم این را گر آید بجای

به فرخنده نام و پی رهنمای

به ایوان شد و ساز رفتن گرفت

ز خواب پدر مانده اندر شگفت

چو خورشید رخشنده آمد پدید

زمین شد بسان گل شنبلید

بیامد کمربسته گیو دلیر

یکی بارکش بادپایی به زیر

به گودرز گفت ای جهان پهلوان

دلیر و سرافراز و روشن روان

کمندی و اسپی مرا یار بس

نشاید کشیدن بدان مرز کس

چو مردم برم خواستار آیدم

ازان پس مگر کارزار آیدم

مرا دشت و کوهست یک چند جای

مگر پیشم آید یکی رهنمای

به پیرزو بخت جهان پهلوان

نیایم جز از شاد و روشن روان

تو مر بیژن خرد را در کنار

بپرور نگهدارش از روزگار

ندانم که دیدار باشد جزین

که داند چنین جز جهان آفرین

تو پدرود باش و مرا یاد دار

روان را ز درد من آزاد دار

چو شویی ز بهر پرستش رخان

به من بر جهان آفرین را بخوان

مگر باشدم دادگر رهنمای

به نزدیک آن نامور کدخدای

به فرمان بیاراست و آمد برون

پدر دل پر از درد و رخ پر ز خون

پدر پیر سر بود و برنا دلیر

دهن جنگ را باز کرده چو شیر

ندانست کاو باز بیند پسر

ز رفتن دلش بود زیر و زبر

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:08 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

به پالیز چون برکشد سرو شاخ

سر شاخ سبزش برآید ز کاخ

به بالای او شاد باشد درخت

چو بیندش بینادل و نیک‌بخت

سزد گر گمانی برد بر سه چیز

کزین سه گذشتی چه چیزست نیز

هنر با نژادست و با گوهر است

سه چیزست و هر سه به‌بنداندرست

هنر کی بود تا نباشد گهر

نژاده بسی دیده‌ای بی‌هنر

گهر آنک از فر یزدان بود

نیازد به بد دست و بد نشنود

نژاد آنک باشد ز تخم پدر

سزد کاید از تخم پاکیزه بر

هنر گر بیاموزی از هر کسی

بکوشی و پیچی ز رنجش بسی

ازین هر سه گوهر بود مایه‌دار

که زیبا بود خلعت کردگار

چو هر سه بیابی خرد بایدت

شناسندهٔ نیک و بد بایدت

چو این چار با یک تن آید بهم

براساید از آز وز رنج و غم

مگر مرگ کز مرگ خود چاره نیست

وزین بدتر از بخت پتیاره نیست

جهانجوی از این چار بد بی‌نیاز

همش بخت سازنده بود از فراز

سخن راند گویا بدین داستان

دگر گوید از گفتهٔ باستان

کنون بازگردم بغاز کار

که چون بود کردار آن شهریار

چو تاج بزرگی بسر برنهاد

ازو شاد شد تاج و او نیز شاد

به هر جای ویرانی آباد کرد

دل غمگنان از غم آزاد کرد

از ابر بهاران ببارید نم

ز روی زمین زنگ بزدود غم

جهان گشت پر سبزه و رود آب

سر غمگنان اندر آمد به خواب

زمین چون بهشتی شد آراسته

ز داد و ز بخشش پر از خواسته

چو جم و فریدون بیاراست گاه

ز داد و ز بخشش نیاسود شاه

جهان شد پر از خوبی و ایمنی

ز بد بسته شد دست اهریمنی

فرستادگان آمد از هر سوی

ز هر نامداری و هر پهلوی

پس آگاهی آمد سوی نیمروز

بنزد سپهدار گیتی‌فروز

که خسرو ز توران به ایران رسید

نشست از بر تخت کو را سزید

بیاراست رستم به دیدار شاه

ببیند که تا هست زیبای گاه

ابا زال، سام نریمان بهم

بزرگان کابل همه بیش و کم

سپاهی که شد دشت چون آبنوس

بدرید هر گوش ز اوای کوس

سوی شهر ایران گرفتند راه

زواره فرامرز و پیل و سپاه

به پیش اندرون زال با انجمن

درفش بنفش از پس پیلتن

پس آگاهی آمد بر شهریار

که آمد ز ره پهلوان سوار

زواره فرامرز و دستان سام

بزرگان که هستند با جاه و نام

دل شاه شد زان سخن شادمان

سراینده را گفت کاباد مان

که اویست پروردگار پدر

وزویست پیدا به گیتی هنر

بفرمود تا گیو و گودرز و طوس

برفتند با نای رویین و کوس

تبیره برآمد ز درگاه شاه

همه برنهادند گردان کلاه

یکی لشکر از جای برخاستند

پذیره شدن را بیاراستند

ز پهلو به پهلو پذیره شدند

همه با درفش و تبیره شدند

برفتند پیشش به دو روزه راه

چنین پهلوانان و چندین سپاه

درفش تهمتن چو آمد پدید

به خورشید گرد سپه بردمید

خروش آمد و نالهٔ بوق و کوس

ز قلب سپه گیو و گودرز و طوس

به پیش گو پیلتن راندند

به شادی برو آفرین خواندند

گرفتند هر سه ورا در کنار

بپرسید شیراوژن از شهریار

ز رستم سوی زال سام آمدند

گشاده دل و شادکام آمدند

نهادند سوی فرامرز روی

گرفتند شادی به دیدار اوی

وزان جایگه سوی شاه آمدند

به دیدار فرخ کلاه آمدند

چو خسرو گو پیلتن را بدید

سرشکش ز مژگان به رخ بر چکید

فرود آمد از تخت و کرد آفرین

تهمتن ببوسید روی زمین

به رستم چنین گفت کای پهلوان

همیشه بدی شاد و روشن‌روان

به گیتی خردمند و خامش تویی

که پروردگار سیاوش تویی

سر زال زان پس به بر در گرفت

ز بهر پدر دست بر سر گرفت

گوان را به تخت مهی برنشاند

بریشان همی نام یزدان بخواند

نگه کرد رستم سرو پای اوی

نشست و سخن گفتن و رای اوی

رخش گشت پرخون و دل پر ز درد

زکار سیاوش بسی یاد کرد

به شاه جهان گفت کای شهریار

جهان را تویی از پدر یادگار

ندیدم من اندر جهان تاج‌ور

بدین فر و مانندگی پدر

وزان پس چو از تخت برخاستند

نهادند خوان و می آراستند

جهاندار تا نیمی از شب نخفت

گذشته سخنها همه بازگفت

چو خورشید تیغ از میان برکشید

شب تیره گشت از جهان ناپدید

تبیره برآمد ز درگاه شاه

به سر برنهادند گردان کلاه

چو طوس و چو گودرز و گیو دلیر

چو گرگین و گستهم و بهرام شیر

گرانمایگان نزد شاه آمدند

بران نامور بارگاه آمدند

به نخچیر شد شهریار جهان

ابا رستم نامور پهلوان

ز لشکر برفتند آزادگان

چو گیو و چو گودرز کشوادگان

سپاهی که شد تیره خورشید و ماه

همی رفت با یوز و با باز شاه

همه بوم ایران سراسر بگشت

به آباد و ویرانی اندر گذشت

هران بوم و برکان نه آباد بود

تبه بود و ویران ز بیداد بود

درم داد و آباد کردش ز گنج

ز داد و ز بخشش نیامدش رنج

به هر شهر بنشست و بنهاد تخت

چنانچون بود خسرو نیک بخت

همه بدره و جام و می خواستی

به دینار گیتی بیاراستی

وز آنجا سوی شهر دیگر شدی

همی با می و تخت و افسر شدی

همی رفت تا آذرابادگان

ابا او بزرگان و آزادگان

گهی باده خورد و گهی تاخت اسپ

بیامد سوی خان آذرگشسپ

جهان‌آفرین را ستایش گرفت

به آتشکده در نیایش گرفت

بیامد خرامان ازان جایگاه

نهادند سر سوی کاوس شاه

نشستند هر دو به هم شادمان

نبودند جز شادمان یک زمان

چو پر شد سر از جام روشن‌گلاب

به خواب و به آسایش آمد شتاب

چو روز درخشان برآورد چاک

بگسترد یاقوت بر تیره خاک

جهاندار بنشست و کاوس کی

دو شاه سرافراز و دو نیک‌پی

ابا رستم گرد و دستان به هم

همی گفت کاوس هر بیش و کم

از افراسیاب اندر آمد نخست

دو رخ را به خون دو دیده بشست

بگفت آنکه او با سیاوش چه کرد

از ایران سراسر برآورد گرد

بسی پهلوانان که بیجان شدند

زن و کودک خرد پیچان شدند

بسی شهر بینی ز ایران خراب

تبه گشته از رنج افراسیاب

ترا ایزدی هرچ بایدت هست

ز بالا و از دانش و زور دست

ز فر تمامی و نیک‌اختری

ز شاهان به هر گونه‌ای برتری

کنون از تو سوگند خواهم یکی

نباید که پیچی ز داد اندکی

که پرکین کنی دل ز افراسیاب

دمی آتش اندر نیاری به آب

ز خویشی مادر بدو نگروی

نپیچی و گفت کسی نشمری

به گنج و فزونی نگیری فریب

همان گر فراز آیدت گر نشیب

به تاج و به تخت و نگین و کلاه

به گفتار با او نگردی ز راه

بگویم که بنیاد سوگند چیست

خرد را و جان ترا پند چیست

بگویی به دادار خورشید و ماه

به تیغ و به مهر و به تخت و کلاه

به فر و به نیک‌اختر ایزدی

که هرگز نپیچی به سوی بدی

میانجی نخواهی جز از تیغ و گرز

منش برز داری و بالای برز

چو بشنید زو شهریار جوان

سوی آتش آورد روی و روان

به دادار دارنده سوگند خورد

به روز سپید و شب لاژورد

به خورشید و ماه و به تخت و کلاه

به مهر و به تیغ و به دیهیم شاه

که هرگز نپیچم سوی مهر اوی

نبینم بخواب اندرون چهر اوی

یکی خط بنوشت بر پهلوی

به مشکاب بر دفتر خسروی

گوا بود دستان و رستم برین

بزرگان لشکر همه همچنین

به زنهار بر دست رستم نهاد

چنان خط و سوگند و آن رسم و داد

ازان پس همی خوان و می خواستند

ز هر گونه مجلس بیاراستند

ببودند یک هفته با رود و می

بزرگان به ایوان کاوس کی

جهاندار هشتم سر و تن بشست

بیاسود و جای نیایش بجست

به پیش خداوند گردان سپهر

برفت آفرین را بگسترد چهر

شب تیره تا برکشید آفتاب

خروشان همی بود دیده پرآب

چنین گفت کای دادگر یک خدای

جهاندار و روزی ده و رهنمای

به روز جوانی تو کردی رها

مرا بی‌سپاه از دم اژدها

تو دانی که سالار توران سپاه

نه پرهیز داند نه شرم گناه

به ویران و آباد نفرین اوست

دل بیگناهان پر از کین اوست

به بیداد خون سیاوش بریخت

بدین مرز باران آتش ببیخت

دل شهریاران پر از بیم اوست

بلا بر زمین تخت و دیهیم اوست

به کین پدر بنده را دست گیر

ببخشای بر جان کاوس پیر

تو دانی که او را بدی گوهرست

همان بدنژادست و افسونگرست

فراوان بمالید رخ بر زمین

همی خواند بر کردگار آفرین

وزان جایگه شد سوی تخت باز

بر پهلوانان گردن‌فراز

چنین گفت کای نامداران من

جهانگیر و خنجر گزاران من

بپیمودم این بوم ایران بر اسپ

ازین مرز تا خان آذرگشسپ

ندیدم کسی را که دلشاد بود

توانگر بد و بومش آباد بود

همه خستگانند از افراسیاب

همه دل پر از خون و دیده پرآب

نخستین جگرخسته از وی منم

که پر درد ازویست جان و تنم

دگر چون نیا شاه آزادمرد

که از دل همی برکشد باد سرد

به ایران زن و مرد ازو با خروش

ز بس کشتن و غارت و جنگ و جوش

کنون گر همه ویژهٔار منید

به دل سربسر دوستدار منید

به کین پدر بست خواهم میان

بگردانم این بد ز ایرانیان

اگر همگنان رای جنگ آورید

بکوشید و رستم پلنگ آورید

مرا این سخن پیش بیرون شود

ز جنگ یلان کوه هامون شود

هران خون که آید به کین ریخته

گنهکار او باشد آویخته

وگر کشته گردد کسی زین سپاه

بهشت بلندش بود جایگاه

چه گویید و این را چه پاسخ دهید

همه یکسره رای فرخ نهید

بدانید کو شد به بد پیشدست

مکافات بد را نشاید نشست

بزرگان به پاسخ بیاراستند

به درد دل از جای برخاستند

که ای نامدار جهان شادباش

همیشه ز رنج و غم آزاد باش

تن و جان ما سربه‌سر پیش تست

غم و شادمانی کم و بیش تست

ز مادر همه مرگ را زاده‌ایم

همه بنده‌ایم ارچه آزاده‌ایم

چو پاسخ چنین یافت از پیلتن

ز طوس و ز گودرز و از انجمن

رخ شاه شد چون گل ارغوان

که دولت جوان بود و خسرو جوان

بدیشان فراوان بکرد آفرین

که آباد بادا به گردان زمین

بگشت اندرین نیز گردان سپهر

چو از خوشه خورشید بنمود چهر

ز پهلو همه موبدانرا بخواند

سخنهای بایسته چندی براند

دو هفته در بار دادن ببست

بنوی یکی دفتر اندر شکست

بفرمود موبد به روزی دهان

که گویند نام کهان و مهان

نخستین ز خویشان کاوس کی

صد و ده سپهبد فگندند پی

سزاوار بنوشت نام گوان

چنانچون بود درخور پهلوان

فریبرز کاوسشان پیش رو

کجا بود پیوستهٔ شاه نو

گزین کرد هشتاد تن نوذری

همه گرزدار و همه لشکری

زرسپ سپهبد نگهدارشان

که بردی به هر کار تیمارشان

که تاج کیان بود و فرزند طوس

خداوند شمشیر و گوپال و کوس

سه دیگر چو گودرز کشواد بود

که لشکر به رای وی آباد بود

نبیره پسر داشت هفتاد و هشت

دلیران کوه و سواران دشت

فروزندهٔ تاج و تخت کیان

فرازندهٔ اختر کاویان

چو شصت و سه از تخمهٔ گژدهم

بزرگان و سالارشان گستهم

ز خویشان میلاد بد صد سوار

چو گرگین پیروزگر مایه‌دار

ز تخم لواده چو هشتادو پنج

سواران رزم و نگهبان گنج

کجا برته بودی نگهدارشان

به رزم اندرون دست بردارشان

چو سی و سه مهتر ز تخم پشنگ

که رویین بدی شاهشان روز جنگ

به گاه نبرد او بدی پیش کوس

نگهبان گردان و داماد طوس

ز خویشان شیروی هفتاد مرد

که بودند گردان روز نبرد

گزین گوان شهره فرهاد بود

گه رزم سندان پولاد بود

ز تخم گرازه صد و پنج گرد

نگهبان ایشان هم او را سپرد

کنارنگ وز پهلوانان جزین

ردان و بزرگان باآفرین

چنان بد که موبد ندانست مر

ز بس نامداران با برز و فر

نوشتند بر دفتر شهریار

همه نامشان تا کی آید به کار

بفرمود کز شهر بیرون شوند

ز پهلو سوی دشت و هامون شوند

سر ماه باید که از کرنای

خروش آید و زخم هندی درای

همه سر سوی رزم توران نهند

همه شادمانی و سوران نهند

نهادند سر پیش او بر زمین

همه یک به یک خواندند آفرین

که ما بندگانیم و شاهی تراست

در گاو تا برج ماهی تراست

به جایی که بودند ز اسپان یله

به لشکر گه آورد یکسر گله

بفرمود کان کو کمند افگنست

به زرم اندرون گرد و رویین تنست

به پیش فسیله کمند افگنند

سر بادپایان به بند افگنند

در گنج دینار بگشاد و گفت

که گنج از بزرگان نشاید نهفت

گه بخشش و کینهٔ شهریار

شود گنج دینار بر چشم‌خوار

به مردان همی گنج و تخت آوریم

به خورشید بار درخت آوریم

چرا برد باید غم روزگار

که گنج از پی مردم آید به کار

بزرگان ایران از انجمن

نشسته به پیشش همه تن به تن

بیاورد صد جامه دیبای روم

همه پیکر از گوهر و زر بوم

هم از خز و منسوج و هم پرنیان

یکی جام پر گوهر اندر میان

نهادند پیش سرافراز شاه

چنین گفت شاه جهان با سپاه

که اینت بهای سر بی‌بها

پلاشان دژخیم نر اژدها

کجا پهلوان خواند افراسیاب

به بیداری او شود سیر خواب

سر و تیغ و اسپش بیارد چو گرد

به لشکر گه ما بروز نبرد

سبک بیژن گیو بر پای جست

میان کشتن اژدها را ببست

همه جامه برداشت وان جام زر

به جام اندرون نیز چندی گهر

بسی آفرین کرد بر شهریار

که خرم بدی تا بود روزگار

وزانجا بیامد به جای نشست

گرفته چنان جام گوهر به دست

به گنجور فرمود پس شهریار

که آرد دو صد جامهٔ زرنگار

صد از خز و دیبا و صد پرنیان

دو گلرخ به زنار بسته میان

چنین گفت کین هدیه آن را دهم

وزان پس بدو نیز دیگر دهم

که تاج تژاو آورد پیش من

وگر پیش این نامدار انجمن

که افراسیابش به سر برنهاد

ورا خواند بیدار و فرخ نژاد

همان بیژن گیو برجست زود

کجا بود در جنگ برسان دود

بزد دست و آن هدیه‌ها برگرفت

ازو ماند آن انجمن در شگفت

بسی آفرین کرد و بنشست شاد

که گیتی به کیخسرو آباد باد

بفرمود تا با کمر ده غلام

ده اسپ گزیده به زرین ستام

ز پوشیده رویان ده آراسته

بیاورد موبد چنین خواسته

چنین گفت بیدار شاه رمه

که اسپان و این خوبرویان همه

کسی را که چون سر بپیچد تژاو

سزد گر ندارد دل شیر گاو

پرستنده‌ای دارد او روز جنگ

کز آواز او رام گردد پلنگ

به رخ چون بهار و به بالا چو سرو

میانش چو غرو و به رفتن چو تذرو

یکی ماهرویست نام اسپنوی

سمن پیکر و دلبر و مشک بوی

نباید زدن چون بیابدش تیغ

که از تیغ باشد چنان رخ دریغ

به خم کمر ار گرفته کمر

بدان سان بیارد مر او را به بر

بزد دست بیژن بدان هم به بر

بیامد بر شاه پیروزگر

به شاه جهان بر ستایش گرفت

جهان‌آفرین را نیایش گرفت

بدو شاد شد شهریار بزرگ

چنین گفت کای نامدار سترگ

چو تو پهلوان یار دشمن مباد

درخشنده جان تو بی‌تن مباد

جهاندار از آن پس به گنجور گفت

که ده جام زرین بیار از نهفت

شمامه نهاده در آن جام زر

ده از نقرهٔ خام با شش گهر

پر از مشک جامی ز یاقوت زرد

ز پیروزه دیگر یکی لاژورد

عقیق و زمرد بر او ریخته

به مشک و گلاب آندرآمیخته

پرستنده‌ای با کمر ده غلام

ده اسپ گرانمایه زرین ستام

چنین گفت کین هدیه آن را که تاو

بود در تنش روز جنگ تژاو

سرش را بدین بارگاه آورد

به پیش دلاور سپاه آورد

ببر زد بدین گیو گودرز دست

میان رزم آن پهلوان را ببست

گرانمایه خوبان و آن خواسته

ببردند پیش وی آراسته

همی خواند بر شهریار آفرین

که بی تو مبادا کلاه و نگین

وزان پس به گنجور فرمود شاه

که ده جام زرین بنه پیش گاه

برو ریز دینار و مشک و گهر

یکی افسری خسروی با کمر

چنین گفت کین هدیه آن را که رنج

ندارد دریغ از پی نام و گنج

از ایدر شود تا در کاسه رود

دهد بر روان سیاوش درود

ز هیزم یکی کوه بیند بلند

فزونست بالای او ده کمند

چنان خواست کان ره کسی نسپرد

از ایران به توران کسی نگذرد

دلیری از ایران بباید شدن

همه کاسه رود آتش اندر زدن

بدان تا گر آنجا بود رزمگاه

پس هیزم اندر نماند سپاه

همان گیو گفت این شکار منست

برافروختن کوه کار منست

اگر لشکر آید نترسم ز رزم

برزم اندرون کرگس آرم ببزم

«ره لشکر از برف آسان کنم

دل ترک از آن هراسان کنم»

همه خواسته گیو را داد شاه

بدو گفت کای نامدار سپاه

که بی تیغ تو تاج روشن مباد

چنین باد و بی بت برهمن مباد

بفرمود صد دیبهٔ رنگ رنگ

که گنجور پیش آورد بی‌درنگ

هم از گنج صد دانه خوشاب جست

که آب فسردست گفتی درست

ز پرده پرستار پنج آورید

سر جعد از افسر شده ناپدید

چنین گفت کین هدیه آن را سزاست

که برجان پاکش خرد پادشاست

دلیرست و بینا دل و چرب‌گوی

نه برتابد از شیر در جنگ روی

پیامی برد نزد افراسیاب

ز بیمش نیارد بدیده در آب

ز گفتار او پاسخ آرد بمن

که دانید از این نامدار انجمن

بیازید گرگین میلاد دست

بدان راه رفتن میان راببست

پرستار و آن جامهٔ زرنگار

بیاورد با گوهر شاهوار

ابر شهریار آفرین کرد و گفت

که با جان خسرو خرد باد جفت

چو روی زمین گشت چون پر زاغ

ز افراز کوه اندر آمد چراغ

سپهبد بیامد بایوان خویش

برفتند گردان سوی خان خویش

می آورد و رامشگران را بخواند

همه شب همی زر و گوهر فشاند

چو از روز شد کوه چون سندروس

بابر اندر آمد خروش خروس

تهمتن بیامد به درگاه شاه

ز ترکان سخن رفت وز تاج و گاه

زواره فرامرز با او بهم

همی رفت هر گونه از بیش و کم

چنین گفت رستم به شاه زمین

که ای نامبردار باآفرین

بزاولستان در یکی شهر بود

کزان بوم و بر تور را بهر بود

منوچهر کرد آن ز ترکان تهی

یکی خوب جایست با فرهی

چو کاوس شد بی‌دل و پیرسر

بیفتاد ازو نام شاهی و فر

همی باژ و ساوش بتوران برند

سوی شاه ایران همی ننگرند

فراوان بدان مرز پیلست و گنج

تن بیگناهان از ایشان برنج

ز بس کشتن و غارت و تاختن

سر از باژ ترکان برافراختن

کنون شهریاری بایران تراست

تن پیل و چنگال شیران تراست

یکی لشکری باید اکنون بزرگ

فرستاد با پهلوانی سترگ

اگر باژ نزدیک شاه آورند

وگر سر بدین بارگاه آورند

چو آن مرز یکسر بدست آوریم

بتوران زمین بر شکست آوریم

برستم چنین پاسخ آورد شاه

که جاوید بادی که اینست راه

ببین تا سپه چند باید بکار

تو بگزین از این لشکر نامدار

زمینی که پیوستهٔ مرز تست

بهای زمین درخور ارز تست

فرامرز را ده سپاهی گران

چنان چون بباید ز جنگ‌آوران

گشاده شود کار بر دست اوی

بکام نهنگان رسد شصت اوی

رخ پهلوان گشت ازان آبدار

بسی آفرین خواند بر شهریار

بفرمود خسرو بسالار بار

که خوان از خورشگر کند خواستار

می آورد و رامشگران را بخواند

وز آواز بلبل همی خیره ماند

سران با فرامرز و با پیلتن

همی باده خوردند بر یاسمن

غریونده نای و خروشنده چنگ

بدست اندرون دستهٔ بوی و رنگ

همه تازه‌روی و همه شاددل

ز درد و غمان گشته آزاددل

ز هرگونه گفتارها راندند

سخنهای شاهان بسی خواندند

که هر کس که در شاهی او داد داد

شود در دو گیتی ز کردار شاد

همان شاه بیدادگر در جهان

نکوهیده باشد بنزد مهان

به گیتی بماند از او نام بد

همان پیش یزدان سرانجام بد

کسی را که پیشه به جز داد نیست

چنو در دو گیتی دگر شاد نیست

چو خورشید تابان برآمد ز کوه

سراینده آمد ز گفتن ستوه

تبیره برآمد ز درگاه شاه

رده برکشیدند بر بارگاه

ببستند بر پیل رویینه خم

برآمد خروشیدن گاودم

نهادند بر کوههٔ پیل تخت

ببار آمد آن خسروانی درخت

بیامد نشست از بر پیل شاه

نهاده بسر بر ز گوهر کلاه

یکی طوق پر گوهر شاهوار

فروهشته از تاج دو گوشوار

بزد مهره بر کوههٔ ژنده پیل

زمین شد بکردار دریای نیل

ز تیغ و ز گرز و ز کوس و ز گرد

سیه شد زمین آسمان لاژورد

تو گفتی بدام اندرست آفتاب

وگر گشت خم سپهر اندر آب

همی چشم روشن عنانرا ندید

سپهر و ستاره سنان را ندید

ز دریای ساکن چو برخاست موج

سپاه اندر آمد همی فوج فوج

سراپرده بردند ز ایوان بدشت

سپهر از خروشیدن آسیمه گشت

همی زد میان سپه پیل گام

ابا زنگ زرین و زرین ستام

یکی مهره در جام بر دست شاه

بکیوان رسیده خروش سپاه

چو بر پشت پیل آن شه نامور

زدی مهره بر جام و بستی کمر

نبودی بهر پادشاهی روا

نشستن مگر بر در پادشا

ازان نامور خسرو سرکشان

چنین بود در پادشاهی نشان

همی بود بر پیل در پهن دشت

بدان تا سپه پیش او برگذشت

نخستین فریبرز بد پیش رو

که بگذشت پیش جهاندار نو

ابا گرز و با تاج و زرینه کفش

پس پشت خورشید پیکر درفش

یکی باره‌ای برنشسته سمند

بفتراک بر حلقه کرده کمند

همی رفت با باد و با برز و فر

سپاهش همه غرقه در سیم و زر

برو آفرین کرد شاه جهان

که بیشی ترا باد و فر مهان

بهر کار بخت تو پیروز باد

بباز آمدن باد پیروز و شاد

پس شاه گودرز کشواد بود

که با جوشن و گرز پولاد بود

درفش از پس پشت او شیر بود

که جنگش بگرز و بشمشیر بود

بچپ بر همی رفت رهام نیو

سوی راستش چون سرافراز گیو

پس پشت شیدوش یل با درفش

زمین گشته از شیر پیکر بنفش

هزار از پس پشت آن سرفراز

عناندار با نیزه‌های دراز

یکی گرگ پیکر درفشی سیاه

پس پشت گیو اندرون با سپاه

درفش جهانجوی رهام ببر

که بفراخته بود سر تا بابر

پس بیژن اندر درفشی دگر

پرستارفش بر سرش تاج زر

نبیره پسر داشت هفتاد و هشت

از ایشان نبد جای بر پهن دشت

پس هر یک اندر دگرگون درفش

جهان گشته بد سرخ و زرد و بنفش

تو گفتی که گیتی همه زیر اوست

سر سروران زیر شمشیر اوست

چو آمد بنزدیکی تخت شاه

بسی آفرین خواند بر تاج و گاه

بگودرز و بر شاه کرد آفرین

چه بر گیو و بر لشکرش همچنین

پس پشت گودرز گستهم بود

که فرزند بیدار گژدهم بود

یکی نیزه بودی به چنگش بجنگ

کمان یار او بود و تیر خدنگ

ز بازوش پیکان بزندان بدی

همی در دل سنگ و سندان بدی

ابا لشکری گشن و آراسته

پر از گرز و شمشیر و پر خواسته

یکی ماه‌پیکر درفش از برش

بابر اندر آورده تابان سرش

همی خواند بر شهریار آفرین

ازو شاد شد شاه ایران‌زمین

پس گستهم اشکش تیزگوش

که با زور و دل بود و با مغز و هوش

یکی گرزدار از نژاد همای

براهی که جستیش بودی بپای

سپاهش ز گردان کوچ و بلوچ

سگالیده جنگ و برآورده خوچ

کسی در جهان پشت ایشان ندید

برهنه یک انگشت ایشان ندید

درفشی برآورده پیکر پلنگ

همی از درفشش ببارید جنگ

بسی آفرین کرد بر شهریار

بدان شادمان گردش روزگار

نگه کرد کیخسرو از پشت پیل

بدید آن سپه را زده بر دو میل

پسند آمدش سخت و کرد آفرین

بدان بخت بیدار و فرخ‌نگین

ازان پس درآمد سپاهی گران

همه نامداران جوشن‌وران

سپاهی کز ایشان جهاندار شاه

همی بود شادان دل و نیک‌خواه

گزیده پس اندرش فرهاد بود

کزو لشکر خسرو آباد بود

سپه را بکردار پروردگار

بهر جای بودی به هر کار یار

یکی پیکرآهو درفش از برش

بدان سایهٔ آهو اندر سرش

سپاهش همه تیغ هندی بدست

زره سغدی زین ترکی نشست

چو دید آن نشست و سر گاه نو

بسی آفرین خواند بر شاه نو

گرازه سر تخمهٔ گیوگان

همی رفت پرخاشجوی و ژگان

درفشی پس پشت پیکر گراز

سپاهی کمندافگن و رزمساز

سواران جنگی و مردان دشت

بسی آفرین کرد و اندر گذشت

ازان شادمان شد که بودش پسند

بزین اندرون حلقه‌های کمند

دمان از پسش زنگهٔ شاوران

بشد با دلیران و کنداوران

درفشی پس پشت پیکرهمای

سپاهی چو کوه رونده ز جای

هرانکس که از شهر بغداد بود

که با نیزه و تیغ و پولاد بود

همه برگذشتند زیر همای

سپهبد همی داشت بر پیل جای

بسی زنگه بر شاه کرد آفرین

بران برز و بالا و تیغ و نگین

ز پشت سپهبد فرامرز بود

که با فر و با گرز و باارز بود

ابا کوس و پیل و سپاهی گران

همه رزم جویان و کنداوران

ز کشمیر وز کابل و نیمروز

همه سرفرازان گیتی‌فروز

درفشی کجا چون دلاور پدر

که کس را ز رستم نبودی گذر

سرش هفت همچون سر اژدها

تو گفتی ز بند آمدستی رها

بیامد بسان درختی ببار

یکی آفرین خواند بر شهریار

دل شاه گشت از فرامرز شاد

همی کرد با او بسی پند یاد

بدو گفت پروردهٔ پیلتن

سرافراز باشد بهر انجمن

تو فرزند بیداردل رستمی

ز دستان سامی و از نیرمی

کنون سربسر هندوان مر تراست

ز قنوج تا سیستان مر تراست

گر ایدونک با تو نجویند جنگ

برایشان مکن کار تاریک و تنگ

بهر جایگه یار درویش باش

همه رادبا مردم خویش باش

ببین نیک تا دوستدار تو کیست

خردمند و انده‌گسار تو کیست

بخوبی بیارای و فردا مگوی

که کژی پشیمانی آرد بروی

ترا دادم این پادشاهی بدار

بهر جای خیره مکن کارزار

مشو در جوانی خریدار گنج

ببی رنج کس هیچ منمای رنج

مجو ایمنی در سرای فسوس

که گه سندروسست و گاه آبنوس

ز تو نام باید که ماند بلند

نگر دل نداری بگیتی نژند

مرا و ترا روز هم بگذرد

دمت چرخ گردان همی بشمرد

دلت شاد باید تن و جان درست

سه دیگر ببین تا چه بایدت جست

جهان‌آفرین از تو خشنود باد

دل بدسگالت پر از دود باد

چو بشنید پند جهاندار نو

پیاده شد از بارهٔ تیزرو

زمین را ببوسید و بردش نماز

بتابید سر سوی راه دراز

بسی آفرین خواند بر شاه نو

که هر دم فزون باش چون ماه نو

تهمتن دو فرسنگ با او برفت

همی مغزش از رفتن او بتفت

بیاموختش بزم و رزم و خرد

همی خواست کش روز رامش برد

پر از درد از آن جایگه بازگشت

بسوی سراپرده آمد ز دشت

سپهبد فرود آمد از پیل مست

یکی بارهٔ تیزتگ برنشست

گرازان بیامد به پرده‌سرای

سری پر ز باد و دلی پر ز رای

چو رستم بیامد بیاورد می

بجام بزرگ اندر افگند پی

همی گفت شادی ترا مایه بس

بفردا نگوید خردمند کس

کجا سلم و تور و فریدون کجاست

همه ناپدیدند با خاک راست

بپوییم و رنجیم و گنج آگنیم

بدل بر همی آرزو بشکنیم

سرانجام زو بهره خاکست و بس

رهایی نیابد ز او هیچ کس

شب تیره سازیم با جام می

چو روشن شود بشمرد روز پی

بگوییم تا برکشد نای طوس

تبیره برآرند با بوق و کوس

ببینیم تا دست گردان سپهر

بدین جنگ سوی که یازد بمهر

بکوشیم وز کوشش ما چه سود

کز آغاز بود آنچ بایست بود

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:08 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

چو از سروبن دور گشت آفتاب

سر شهریار اندرآمد به خواب

چه خوابی که چندین زمان برگذشت

نجنبیند و بیدار هرگز نگشت

چو از شاه شد گاه و میدان تهی

مه خورشید بادا مه سرو سهی

چپ و راست هر سو بتابم همی

سر و پای گیتی نیابم همی

یکی بد کند نیک پیش آیدش

جهان بنده و بخت خویش آیدش

یکی جز به نیکی جهان نسپرد

همی از نژندی فرو پژمرد

مدار ایچ تیمار با او به هم

به گیتی مکن جان و دل را دژم

ز خان سیاوش برآمد خروش

جهانی ز گرسیوز آمد به جوش

ز سر ماهرویان گسسته کمند

خراشیده روی و بمانده نژند

همه بندگان موی کردند باز

فرنگیس مشکین کمند دراز

برید و میان را به گیسو ببست

به فندق گل ارغوانرا بخست

به آواز بر جان افراسیاب

همی کرد نفرین و می‌ریخت آب

خروشش به گوش سپهبد رسید

چو آن ناله و زار نفرین شنید

به گرسیوز بدنشان شاه گفت

که او را به کوی آورید از نهفت

ز پرده به درگه بریدش کشان

بر روزبانان مردم کشان

بدان تا بگیرند موی سرش

بدرند بر بر همه چادرش

زنندش همی چوب تا تخم کین

بریزد برین بوم توران زمین

نخواهم ز بیخ سیاوش درخت

نه شاخ و نه برگ و نه تاج و نه تخت

همه نامداران آن انجمن

گرفتند نفرین برو تن به تن

که از شاه و دستور وز لشکری

ازین‌گونه نشیند کس داوری

بیامد پر از خون دو رخ پیلسم

روان پر ز داغ و رخان پر ز نم

به نزدیک لهاک و فرشیدورد

سراسر سخنها همه یاد کرد

که دوزخ به از بوم افراسیاب

نباید بدین کشور آرام و خواب

بتازیم و نزدیک پیران شویم

به تیمار و درد اسیران شویم

سه اسپ گرانمایه کردند زین

همی برنوشتند گفتی زمین

به پیران رسیدند هر سه سوار

رخان پر ز خون همچو ابر بهار

برو بر شمردند یکسر سخن

که بخت از بدیها چه افگند بن

یکی زاریی خاست کاندر جهان

نبیند کسی از کهان و مهان

سیاووش را دست بسته چو سنگ

فگندند در گردنش پالهنگ

به دشتش کشیدند پر آب روی

پیاده دوان در به پیش گروی

تن پیل وارش بران گرم خاک

فگندند و از کس نکردند باک

یکی تشت بنهاد پیشش گروی

بپیچید چون گوسفندانش روی

برید آن سر شاهوارش ز تن

فگندش چو سرو سهی بر چمن

همه شهر پر زاری و ناله گشت

به چشم اندرون آب چون ژاله گشت

چو پیران به گفتار بنهاد گوش

ز تخت اندرافتاد و زو رفت هوش

همی جامه را بر برش کرد چاک

همی کند موی و همی ریخت خاک

بدو پیلسم گفت بشتاب زود

که دردی بدین درد و سختی فزود

فرنگیس رانیز خواهند کشت

مکن هیچ‌گونه برین کار پشت

به درگاه بردند مویش کشان

بر روزبانان مردم کشان

جهانی بدو کرده دیده پرآب

ز کردار بدگوهر افراسیاب

که این هول کاریست بادرد و بیم

که اکنون فرنگیس را بر دو نیم

زنند و شود پادشاهی تباه

مر او را نخواند کسی نیز شاه

ز آخر بیاورد پس پهلوان

ده اسپ سوار آزموده جوان

خود و گرد رویین و فرشیدورد

برآورد زان راه ناگاه گرد

بدو روز و دو شب بدرگه رسید

درنامور پرجفا پیشه دید

فرنگیس را دید چون بیهشان

گرفته ورا روزبانان کشان

به چنگال هر یک یکی تیغ تیز

ز درگاه برخواسته رستخیز

همانگاه پیران بیامد چو باد

کسی کش خرد بوی گشتند شاد

چو چشم گرامی به پیران رسید

شد از خون دیده رخش ناپدید

بدو گفت با من چه بد ساختی

چرا خیره بر آتش انداختی

ز اسپ اندر افتاد پیران به خاک

همه جامهٔ پهلوی کرده چاک

بفرمود تا روزبانان در

زمانی ز فرمان بتابند سر

بیامد دمان پیش افراسیاب

دل از درد خسته دو دیده پر آب

بدو گفت شاها انوشه بدی

روان را به دیدار توشه بدی

چه آمد ز بد بر تو ای نیکخوی

که آوردت این روز بد آرزوی

چرا بر دلت چیره شد رای دیو

ببرد از رخت شرم گیهان خدیو

به کشتی سیاووش را بی‌گناه

به خاک اندر انداختی نام و جاه

به ایران رسد زین بدی آگهی

که شد خشک پالیز سرو سهی

بسا تاجداران ایران زمین

که با لشکر آیند پردرد و کین

جهان آرمیده ز دست بدی

شده آشکارا ره ایزدی

فریبنده دیوی ز دوزخ بجست

بیامد دل شاه ترکان بخست

بران اهرمن نیز نفرین سزد

که پیچد روانت سوی راه بد

پشیمان شوی زین به روز دراز

بپیچی زمانی به گرم و گداز

ندانم که این گفتن بد ز کیست

و زین آفریننده را رای چیست

چو دیوانه از جای برخاستی

چنین خیره بد را بیاراستی

کنون زو گذشتی به فرزند خویش

رسیدی به پیچاره پیوند خویش

نجوید همانا فرنگیس بخت

نه اورنگ شاهی نه تاج و نه تخت

به فرزند با کودکی در نهان

درفشی مکن خویشتن در جهان

که تا زنده‌ای بر تو نفرین بود

پس از زندگی دوزخ آیین بود

اگر شاه روشن کند جان من

فرستد ورا سوی ایوان من

گر ایدونک اندیشه زین کودک است

همانا که این درد و رنج اندک است

بمان تا جدا گردد از کالبد

بپیش تو آرم بدو ساز بد

بدو گفت زینسان که گفتی بساز

مرا کردی از خون او بی‌نیاز

سپهدار پیران بدان شاد شد

از اندیشه و درد آزاد شد

بیامد به درگاه و او را ببرد

بسی نیز بر روزبانان شمرد

بی‌آزار بردش به سوی ختن

خروشان همه درگه و انجمن

چو آمد به ایوان گلشهر گفت

که این خوب رخ را بباید نهفت

تو بر پیش این نامور زینهار

بباش و بدارش پرستاروار

برین نیز بگذشت یک چند روز

گران شد فرنگیس گیتی فروز

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:08 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

جهانجوی چون شد سرافراز و گرد

سپه را بدشمن نشاید سپرد

سرشک اندر آید بمژگان ز رشک

سرشکی که درمان نداند پزشک

کسی کز نژاد بزرگان بود

به بیشی بماند سترگ آن بود

چو بی‌کام دل بنده باید بدن

بکام کسی داستانها زدن

سپهبد چو خواند ورا دوستدار

نباشد خرد با دلش سازگار

گرش زآرزو بازدارد سپهر

همان آفرینش نخواند بمهر

ورا هیچ خوبی نخواهد به دل

شود آرزوهای او دلگسل

و دیگر کش از بن نباشد خرد

خردمندش از مردمان نشمرد

چو این داستان سربسر بشنوی

ببینی سر مایهٔ بدخوی

چو خورشید بنمود بالای خویش

نشست از بر تند بالای خویش

بزیر اندر آورد برج بره

چنین تا زمین زرد شد یکسره

تبیره برآمد ز درگاه طوس

همان نالهٔ بوق و آوای کوس

ز کشور برآمد سراسر خروش

زمین پرخروش و هوا پر ز جوش

از آواز اسپان و گرد سپاه

بشد قیرگون روی خورشید و ماه

ز چاک سلیح و ز آوای پیل

تو گفتی بیاگند گیتی به نیل

هوا سرخ و زرد و کبود و بنفش

ز تابیدن کاویانی درفش

بگردش سواران گودرزیان

میان اندرون اختر کاویان

سپهدار با افسر و گرز و نای

بیامد ز بالای پرده‌سرای

بشد طوس با کاویانی درفش

بپای اندرون کرده زرینه کفش

یکی پیل پیکر درفش از برش

بابر اندر آورده تابان سرش

بزرگان که با طوق و افسر بدند

جهانجوی وز تخم نوذر بدند

برفتند یکسر چو کوهی سیاه

گرازان و تازان بنزدیک شاه

بفرمود تا نامداران گرد

ز لشکر سپهبد سوی شاه برد

چو لشکر همه نزد شاه آمدند

دمان با درفش و کلاه آمدند

بدیشان چنین گفت بیدار شاه

که طوس سپهبد به پیش سپاه

بپایست با اختر کاویان

بفرمان او بست باید میان

بدو داد مهری به پیش سپاه

که سالار اویست و جوینده راه

بفرمان او بود باید همه

کجا بندها زو گشاید همه

بدو گفت مگذر ز پیمان من

نگه‌دار آیین و فرمان من

نیازرد باید کسی را براه

چنینست آیین تخت و کلاه

کشاورز گر مردم پیشه‌ور

کسی کو بلشکر نبندد کمر

نباید که بر وی وزد باد سرد

مکوش ایچ جز با کسی همنبرد

نباید نمودن به آبی رنج رنج

که بر کس نماند سرای سپنج

گذر زی کلات ایچ گونه مکن

گر آن ره روی خام گردد سخن

روان سیاوش چو خورشید باد

بدان گیتیش جای امید باد

پسر بودش از دخت پیران یکی

که پیدا نبود از پدر اندکی

برادر به من نیز ماننده بود

جوان بود و همسال و فرخنده بود

کنون در کلاتست و با مادرست

جهانجوی با فر و با لشکرست

نداند کسی را ز ایران بنام

ازان سو به نباید کشیدن لگام

سپه دارد و نامداران جنگ

یکی کوه بر راه دشوار و تنگ

همو مرد جنگست و گرد و سوار

بگوهر بزرگ و بتن نامدار

براه بیابان بباید شدن

نه نیکو بود راه شیران زدن

چنین گفت پس طوس با شهریار

که از رای تو نگذرد روزگار

براهی روم کم تو فرمان دهی

نیاید ز فرمان تو جز بهی

سپهبد بشد تیز و برگشت شاه

سوی کاخ با رستم و با سپاه

یکی مجلس آراست با پیلتن

رد و موبد و خسرو رای زن

فراوان سخن گفت ز افراسیاب

ز رنج تن خویش وز درد باب

ز آزردن مادر پارسا

که با ما چه کرد آن بد پرجفا

مرا زی شبانان بی‌مایه داد

ز من کس ندانست نام و نژاد

فرستادم این بار طوس و سپاه

ازین پس من و تو گذاریم راه

جهان بر بداندیش تنگ آوریم

سر دشمنان زیر سنگ آوریم

ورا پیلتن گفت کین غم مدار

به کام تو گردد همه روزگار

وزان روی منزل بمنزل سپاه

همی رفت و پیش‌اندر آمد دو راه

ز یک سو بیابان بی آب و نم

کلات از دگر سوی و راه چرم

بماندند بر جای پیلان و کوس

بدان تا بیاید سپهدار طوس

کدامین پسند آیدش زین دو راه

بفرمان رود هم بران ره سپاه

چو آمد بر سرکشان طوس نرم

سخن گفت ازان راه بی‌آب و گرم

بگودرز گفت این بیابان خشک

اگر گرد عنبر دهد باد مشک

چو رانیم روزی به تندی دراز

بب و بسایش آید نیاز

همان به که سوی کلات و چرم

برانیم و منزل کنیم از میم

چپ و راست آباد و آب روان

بیابان چه جوییم و رنج روان

مرا بود روزی بدین ره گذر

چو گژدهم پیش سپه راهبر

ندیدیم از این راه رنجی دراز

مگر بود لختی نشیب و فراز

بدو گفت گودرز پرمایه شاه

ترا پیش‌رو کرد پیش سپاه

بران ره که گفت او سپه را بران

نباید که آید کسی را زیان

نباید که گردد دل‌آزرده شاه

بد آید ز آزار او بر سپاه

بدو گفت طوس ای گو نامدار

ازین گونه اندیشه در دل مدار

کزین شاه را دل نگردد دژم

سزد گر نداری روان جفت غم

همان به که لشکر بدین سو بریم

بیابان و فرسنگها نشمریم

بدین گفته بودند همداستان

برین بر نزد نیز کس داستان

براندند ازان راه پیلان و کوس

بفرمان و رای سپهدار طوس

پس آگاهی آمد بنزد فرود

که شد روی خورشید تابان کبود

ز نعل ستوران وز پای پیل

جهان شد بکردار دریای نیل

چو بشنید ناکار دیده جوان

دلش گشت پر درد و تیره روان

بفرمود تا هرچ بودش یله

هیونان وز گوسفندان گله

فسیله ببند اندر آرند نیز

نماند ایچ بر کوه و بر دشت چیز

همه پاک سوی سپد کوه برد

ببند اندرون سوی انبوه برد

جریره زنی بود مام فرود

ز بهر سیاوش دلش پر ز دود

بر مادر آمد فرود جوان

بدو گفت کای مام روشن‌روان

از ایران سپاه آمد و پیل و کوس

بپیش سپه در سرافراز طوس

چه گویی چه باید کنون ساختن

نباید که آرد یکی تاختن

جریره بدو گفت کای رزمساز

بدین روز هرگز مبادت نیاز

بایران برادرت شاه نوست

جهاندار و بیدار کیخسروست

ترا نیک داند به نام و گهر

ز هم خون وز مهرهٔ یک پدر

برادرت گر کینه جوید همی

روان سیاوش بشوید همی

گر او کینه جوید همی از نیا

ترا کینه زیباتر و کیمیا

برت را بخفتان رومی بپوش

برو دل پر از جوش و سر پر خروش

به پیش سپاه برادر برو

تو کینخواه نو باش و او شاه نو

که زیبد کز این غم بنالد پلنگ

ز دریا خروشان برآید نهنگ

وگر مرغ با ماهیان اندر آب

بخوانند نفرین به افراسیاب

که اندر جهان چون سیاوش سوار

نبندد کمر نیز یک نامدار

به گردی و مردی و جنگ و نژاد

باورنگ و فرهنگ و سنگ و بداد

بدو داد پیران مرا از نخست

وگر نه ز ترکان همی زن نجست

نژاد تو از مادر و از پدر

همه تاجدار و هم نامور

تو پور چنان نامور مهتری

ز تخم کیانی و کی‌منظری

کمربست باید بکین پدر

بجای آوریدن نژاد و گهر

چنین گفت ازان پس بمادر فرود

کز ایران سخن با که باید سرود

که باید که باشد مرا پایمرد

ازین سرفرازان روز نبرد

کز ایشان ندانم کسی را بنام

نیامد بر من درود و پیام

بدو گفت ز ایدر برو با تخوار

مدار این سخن بر دل خویش خوار

کز ایران که و مه شناسد همه

بگوید نشان شبان و رمه

ز بهرام وز زنگهٔ شاوران

نشان جو ز گردان و جنگ‌آوران

همیشه سر و نام تو زنده باد

روان سیاوش فروزنده باد

ازین هر دو هرگز نگشتی جدای

کنارنگ بودند و او پادشای

نشان خواه ازین دو گو سرفراز

کز ایشان مرا و ترا نیست راز

سران را و گردنکشان را بخوان

می و خلعت آرای و بالا و خوان

ز گیتی برادر ترا گنج بس

همان کین و آیین به بیگانه کس

سپه را تو باش این زمان پیش رو

تویی کینه‌خواه جهاندار نو

ترا پیش باید بکین ساختن

کمر بر میان بستن و تاختن

بدو گفت رای تو ای شیر زن

درفشان کند دوده و انجمن

چو برخاست آوای کوس از چرم

جهان کرد چون آبنوس از میم

یکی دیده‌بان آمد از دیده‌گاه

سخن گفت با او ز ایران سپاه

که دشت و در و کوه پر لشکرست

تو خورشید گویی ببند اندرست

ز دربند دژ تا بیابان گنگ

سپاهست و پیلان و مردان جنگ

فرود از در دژ فرو هشت بند

نگه کرد لشکر ز کوه بلند

وزان پس بیامد در دژ ببست

یکی بارهٔ تیز رو بر نشست

برفتند پویان تخوار و فرود

جوان را سر بخت بر گرد بود

از افراز چون کژ گردد سپهر

نه تندی بکار آید از بن نه مهر

گزیدند تیغ یکی برز کوه

که دیدار بد یکسر ایران گروه

جوان با تخوار سرایند گفت

که هر چت بپرسم نباید نهفت

کنارنگ وز هرک دارد درفش

خداوند گوپال و زرینه کفش

چو بینی به من نام ایشان بگوی

کسی را که دانی از ایران بروی

سواران رسیدند بر تیغ کوه

سپاه اندر آمد گروها گروه

سپردار با نیزه‌ور سی هزار

همه رزمجوی از در کارزار

سوار و پیاده بزرین کمر

همه تیغ دار و همه نیزه‌ور

ز بس ترگ زرین و زرین درفش

ز گوپال زرین و زرینه کفش

تو گفتی به کان اندرون زر نماند

برآمد یکی ابر و گوهر فشاند

ز بانگ تبیره میان دو کوه

دل کرگس اندر هوا شد ستوه

چنین گفت کاکنون درفش مهان

بگو و مدار ایچ گونه نهان

بدو گفت کان پیل پیکر درفش

سواران و آن تیغهای بنفش

کرا باشد اندر میان سپاه

چنین آلت ساز و این دستگاه

چو بشنید گفتار او را تخوار

چنین داد پاسخ که ای شهریار

پس پشت طوس سپهبد بود

که در کینه پیکار او بد بود

درفشی پش پشت او دیگرست

چو خورشید تابان بدو پیکرست

برادر پدر تست با فر و کام

سپهبد فریبرز کاوس نام

پسش ماه پیکر درفشی بزرگ

دلیران بسیار و گردی سترگ

ورانام گستهم گژدهم خوان

که لرزان بود پیل ازو ز استخوان

پسش گرگ پیکر درفشی دراز

بگردش بسی مردم رزمساز

بزیر اندرش زنگهٔ شاوران

دلیران و گردان و کنداوران

درفشی پرستار پیکر چو ماه

تنش لعل و جعد از حریر سیاه

ورا بیژن گیو راند همی

که خون بسمان برفشاند همی

درفشی کجا پیکرش هست ببر

همی بشکند زو میان هژبر

ورا گرد شیدوش دارد بپای

چو کوهی همی اندر آید ز جای

درفش گرازست پیکر گراز

سپاهی کمندافگن و رزم ساز

درفشی کجا پیکرش گاومیش

سپاه از پس و نیزه‌داران ز پیش

چنان دان که آن شهره فرهاد راست

که گویی مگر با سپهرست راست

درفشی کجا پیکرش دیزه گرگ

نشان سپهدار گیو سترگ

درفشی کجا شیر پیکر بزر

که گودرز کشواد دارد بسر

درفشی پلنگست پیکر گراز

پس ریونیزست با کام و ناز

درفشی کجا آهویش پیکرست

که نستوه گودرز با لشکرست

درفشی کجا غرم دارد نشان

ز بهرام گودرز کشوادگان

همه شیرمردند و گرد و سوار

یکایک بگویم درازست کار

چو یک‌یک بگفت از نشان گوان

بپیش فرود آن شه خسروان

مهان و کهان را همه بنگرید

ز شادی رخش همچو گل بشکفید

چو ایرانیان از بر کوهسار

بدیدند جای فرود و تخوار

برآشفت ازیشان سپهدار طوس

فروداشت بر جای پیلان و کوس

چنین گفت کز لشکر نامدار

سواری بباید کنون نیک‌یار

که جوشان شود زین میان گروه

برد اسپ تا بر سر تیغ کوه

ببیند که آن دو دلاور کیند

بران کوه سر بر ز بهر چیند

گر ایدونک از لشکر ما یکیست

زند بر سرش تازیانه دویست

وگر ترک باشند و پرخاش جوی

ببندد کشانش بیارد بروی

وگر کشته آید سپارد بخاک

سزد گر ندارد از آن بیم و باک

ورایدونک باشد ز کارآگاهان

که بشمرد خواهد سپه را نهان

همانجا بدونیم باید زدن

فروهشتن از کوه و باز آمدن

بسالار بهرام گودرز گفت

که این کار بر من نشاید نهفت

روم هرچ گفتی بجای آورم

سر کوه یکسر بپای آورم

بزد اسپ و راند از میان گروه

پراندیشه بنهاد سر سوی کوه

چنین گفت پس نامور با تخوار

که این کیست کامد چنین خوارخوار

همانانیندیشد از ما همی

بتندی برآید ببالا همی

ییک باره‌ای برنشسته سمند

بفتراک بربسته دارد کمند

چنین گفت پس رای‌زن با فرود

که این را بتندی نباید بسود

بنام و نشانش ندانم همی

ز گودرزیانش گمانم همی

چو خسرو ز توران بایران رسید

یکی مغفر شاه شد ناپدید

گمانی همی آن برم بر سرش

زره تا میان خسروانی برش

ز گودرز دارد همانا نژاد

یکی لب بپرسش بباید گشاد

چو بهرام بر شد ببالای تیغ

بغرید برسان غرنده میغ

چه مردی بدو گفت بر کوهسار

نبینی همی لشکر بیشمار

همی نشنوی نالهٔ بوق و کوس

نترسی ز سالار بیدار طوس

فرودش چنین پاسخ آورد باز

که تندی ندیدی تو تندی مساز

سخن نرم گوی ای جهاندیده مرد

میارای لب را بگفتار سرد

نه تو شیر جنگی و من گور دشت

برین گونه بر ما نشاید گذشت

فزونی نداری تو چیزی ز من

بگردی و مردی و نیروی تن

سر و دست و پای و دل و مغز و هوش

زبانی سراینده و چشم و گوش

نگه کن بمن تا مرا نیز هست

اگر هست بیهوده منمای دست

سخن پرسمت گر تو پاسخ دهی

شوم شاد اگر رای فرخ نهی

بدو گفت بهرام بر گوی هین

تو بر آسمانی و من بر زمین

فرود آن زمان گفت سالار کیست

برزم اندرون نامبردار کیست

بدو گفت بهرام سالار طوس

که با اختر کاویانست و کوس

ز گردان چو گودرز و رهام و گیو

چو گرگین و شیدوش و فرهاد نیو

چو گستهم و چون زنگهٔ شاوران

گرازه سر مرد کنداوران

بدو گفت کز چه ز بهرام نام

نبردی و بگذاشتی کار خام

ز گودرزیان ما بدوییم شاد

مرا زو نکردی بلب هیچ یاد

بدو گفت بهرام کای شیرمرد

چنین یاد بهرام با تو که کرد

چنین داد پاسخ مر او را فرود

که این داستان من ز مادر شنود

مرا گفت چون پیشت آید سپاه

پذیره شو و نام بهرام خواه

دگر نامداری ز کنداوران

کجا نام او زنگهٔ شاوران

همانند همشیرگان پدر

سزد گر بر ایشان بجویی گذر

بدو گفت بهرام کای نیکبخت

تویی بار آن خسروانی درخت

فرودی تو ای شهریار جوان

که جاوید بادی به روشن‌روان

بدو گفت کری فرودم درست

ازان سرو افگنده شاخی برست

بدو گفت بهرام بنمای تن

برهنه نشان سیاوش بمن

به بهرام بنمود بازو فرود

ز عنبر بگل بر یکی خال بود

کزان گونه بتگر بپرگار چین

نداند نگارید کس بر زمین

بدانست کو از نژاد قباد

ز تخم سیاوش دارد نژاد

برو آفرین کرد و بردش نماز

برآمد ببالای تند و دراز

فرود آمد از اسپ شاه جوان

نشست از بر سنگ روشن‌روان

ببهرام گفت ای سرافراز مرد

جهاندار و بیدار و شیر نبرد

دو چشم من ار زنده دیدی پدر

همانا نگشتی ازین شادتر

که دیدم ترا شاد و روشن‌روان

هنرمند و بینادل و پهلوان

بدان آمدستم بدین تیغ‌کوه

که از نامداران ایران گروه

بپرسم ز مردی که سالار کیست

برزم اندرون نامبردار کیست

یکی سور سازم چنانچون توان

ببینم بشادی رخ پهلوان

ز اسپ و ز شمشیر و گرز و کمر

ببخشم ز هر چیز بسیار مر

وزان پس گرایم به پیش سپاه

بتوران شوم داغ‌دل کینه‌خواه

سزاوار این جستن کین منم

بجنگ آتش تیز برزین منم

سزد گر بگویی تو با پهلوان

که آید برین سنگ روشن‌روان

بباشیم یک هفته ایدر بهم

سگالیم هرگونه از بیش و کم

به هشتم چو برخیزد آوای کوس

بزین اندر آید سپهدار طوس

میان را ببندم بکین پدر

یکی جنگ سازم بدرد جگر

که با شیر جنگ آشنایی دهد

ز نر پر کرگس گوایی دهد

که اندر جهان کینه را زین نشان

نبندد میان کس ز گردنکشان

بدو گفت بهرام کای شهریار

جوان و هنرمند و گرد و سوار

بگویم من این هرچ گفتی بطوس

بخواهش دهم نیز بر دست بوس

ولیکن سپهبد خردمند نیست

سر و مغز او از در پند نیست

هنر دارد و خواسته هم نژاد

نیارد همی بر دل از شاه یاد

بشورید با گیو و گودرز و شاه

ز بهر فریبرز و تخت و کلاه

همی گوید از تخمهٔ نوذرم

جهان را بشاهی خود اندر خورم

سزد گر بپیچد ز گفتار من

گراید بتندی ز کردار من

جز از من هرآنکس که آید برت

نباید که بیند سر و مغفرت

که خودکامه مردیست بی تار و پود

کسی دیگر آید نیارد درود

و دیگر که با ما دلش نیست راست

که شاهی همی با فریبرز خواست

مرا گفت بنگر که بر کوه کیست

چو رفتی مپرسش که از بهر چیست

بگرز و بخنجر سخن گوی و بس

چرا باشد این روز بر کوه‌کس

بمژده من آیم چنو گشت رام

ترا پیش لشکر برم شادکام

وگر جز ز من دیگر آید کسی

نباید بدو بودن ایمن بسی

نیاید بر تو به جز یک سوار

چنینست آیین این نامدار

چو آید ببین تا چه آیدت رای

در دژ ببند و مپرداز جای

یکی گرز پیروزه دسته بزر

فرود آن زمان برکشید از کمر

بدو داد و گفت این ز من یادگار

همی دار تا خودکی آید بکار

چو طوس سپهبد پذیرد خرام

بباشیم روشن‌دل و شادکام

جزین هدیه‌ها باشد و اسپ و زین

بزر افسر و خسروانی نگین

چو بهرام برگشت با طوس گفت

که با جان پاکت خرد باد جفت

بدان کان فرودست فرزند شاه

سیاوش که شد کشته بر بی گناه

نمود آن نشانی که اندر نژاد

ز کاوس دارند و ز کیقباد

ترا شاه کیخسرو اندرز کرد

که گرد فرود سیاوش مگرد

چنین داد پاسخ ستمکاره طوس

که من دارم این لشکر و بوق و کوس

ترا گفتم او را بنزد من آر

سخن هیچگونه مکن خواستار

گر او شهریارست پس من کیم

برین کوه گوید ز بهر چیم

یکی ترک‌زاده چو زاغ سیاه

برین گونه بگرفت راه سپاه

نبینم ز خودکامه گودرزیان

مگر آنک دارد سپه را زیان

بترسیدی از بی‌هنر یک سوار

نه شیر ژیان بود بر کوهسار

سپه دید و برگشت سوی فریب

بخیره سپردی فراز و نشیب

وزان پس چنین گفت با سرکشان

که ای نامداران گردنکشان

یکی نامور خواهم و نامجوی

کز ایدر نهد سوی آن ترک روی

سرش را ببرد بخنجر ز تن

بپیش من آرد بدین انجمن

میان را ببست اندران ریونیز

همی زان نبردش سرآمد قفیز

بدو گفت بهرام کای پهلوان

مکن هیچ برخیره تیره روان

بترس از خداوند خورشید و ماه

دلت را بشرم آور از روی شاه

که پیوند اویست و همزاد اوی

سواریست نام‌آور و جنگ‌جوی

که گر یک سوار از میان سپاه

شود نزد آن پرهنر پور شاه

ز چنگش رهایی نیابد بجان

غم آری همی بر دل شادمان

سپهبد شد آشفته از گفت اوی

نبد پند بهرام یل جفت اوی

بفرمود تا نامبردار چند

بتازند نزدیک کوه بلند

ز گردان فراوان برون تاختند

نبرد وراگردن افراختند

بدیشان چنین گفت بهرام گرد

که این کار یکسر مدارید خرد

بدان کوه سر خویش کیخسروست

که یک موی او به ز صد پهلوست

هران کس که روی سیاوش بدید

نیارد ز دیدار او آرمید

چو بهرام داد از فرود این نشان

ز ره بازگشتند گردنکشان

بیامد دگرباره داماد طوس

همی کرد گردون برو بر فسوس

ز راه چرم بر سپدکوه شد

دلش پرجفا بود نستوه شد

چو از تیغ بالا فرودش بدید

ز قربان کمان کیان برکشید

چنین گفت با رزم دیده تخوار

که طوس آن سخنها گرفتست خوار

که آمد سواری و بهرام نیست

مرا دل درشتست و پدرام نیست

ببین تا مگر یادت آید که کیست

سراپای در آهن از بهر چیست

چنین داد پاسخ مر او را تخوار

که این ریونیزست گرد و سوار

چهل خواهرستش چو خرم بهار

پسر خود جزین نیست اندر تبار

فریبنده و ریمن و چاپلوس

دلیر و جوانست و داماد طوس

چنین گفت با مرد بینا فرود

که هنگام جنگ این نباید شنود

چو آید به پیکار کنداوران

بخوابمش بر دامن خواهران

بدو گر کند باد کلکم گذار

اگر زنده ماند بمردم مدار

بتیر اسپ بیجان کنم گر سوار

چه گویی تو ای کار دیده تخوار

بدو گفت بر مرد بگشای بر

مگر طوس را زو بسوزد جگر

بداند که تو دل بیاراستی

که بااو همی آشتی خواستی

چنین با تو بر خیره جنگ آورد

همی بر برادرت ننگ آورد

چو از دور نزدیک شد ریونیز

بزه برکشید آن خمانیده شیز

ز بالا خدنگی بزد بر برش

که بر دوخت با ترگ رومی سرش

بیفتاد و برگشت زو اسپ تیز

بخاک اندر آمد سر ریو نیز

ببالا چو طوس از میم بنگرید

شد آن کوه بر چشم او ناپدید

چنین داستان زد یکی پرخرد

که از خوی بد کوه کیفر برد

چنین گفت پس پهلوان با زرسپ

که بفروز دل را چو آذرگشسپ

سلیح سواران جنگی بپوش

بجان و تن خویشتن دار گوش

تو خواهی مگر کین آن نامدار

وگرنه نبینم کسی خواستار

زرسپ آمد و ترگ بر سر نهاد

دلی پر ز کین و لبی پر ز باد

خروشان باسپ اندر آورد پای

بکردار آتش درآمد ز جای

چنین گفت شیر ژیان با تخوار

که آمد دگرگون یکی نامدار

ببین تا شناسی که این مرد کیست

یکی شهریار است اگر لشکریست

چنین گفت با شاه جنگی تخوار

که آمد گه گردش روزگار

که این پور طوسست نامش زرسپ

که از پیل جنگی نگرداند اسپ

که جفتست با خواهر ریونیز

بکین آمدست این جهانجوی نیز

چو بیند بر و بازوی و مغفرت

خدنگی بباید گشاد از برت

بدان تا بخاک اندر آید سرش

نگون اندر آید ز باره برش

بداند سپهدار دیوانه طوس

که ایدر نبودیم ما بر فسوس

فرود دلاور برانگیخت اسپ

یکی تیر زد بر میان زرسپ

که با کوههٔ زین تنش را بدوخت

روانش ز پیکان او برفروخت

بیفتاد و برگشت ازو بادپای

همی شد دمان و دنان باز جای

خروشی برآمد ز ایران سپاه

زسر برگرفتند گردان کلاه

دل طوس پرخون و دیده پراب

بپوشید جوشن هم اندر شتاب

ز گردان جنگی بنالید سخت

بلرزید برسان برگ درخت

نشست از بر زین چو کوهی بزرگ

که بنهند بر پشت پیلی سترگ

عنان را بپیچید سوی فرود

دلش پر ز کین و سرش پر ز دود

تخوار سراینده گفت آن زمان

که آمد بر کوه کوهی دمان

سپهدار طوسست کامد بجنگ

نتابی تو با کار دیده نهنگ

برو تا در دژ ببندیم سخت

ببینیم تا چیست فرجام بخت

چو فرزند و داماد او را برزم

تبه کردی اکنون میندیش بزم

فرود جوان تیز شد با تخوار

که چون رزم پیش آید و کارزار

چه طوس و چه شیر و چه پیل ژیان

چه جنگی نهنگ و چه ببر بیان

بجنگ اندرون مرد را دل دهند

نه بر آتش تیز بر گل نهند

چنین گفت با شاهزاده تخوار

که شاهان سخن را ندارند خوار

تو هم یک سواری اگر ز آهنی

همی کوه خارا ز بن برکنی

از ایرانیان نامور سی هزار

برزم تو آیند بر کوهسار

نه دژ ماند اینجا نه سنگ و نه خاک

سراسر ز جا اندر آرند پاک

وگر طوس را زین گزندی رسد

به خسرو ز دردش نژندی رسد

بکین پدرت اندر آید شکست

شکستی که هرگز نشایدش بست

بگردان عنان و مینداز تیر

بدژ شو مبر رنج بر خیره‌خیر

سخن هرچ از پیش بایست گفت

نگفت و همی داشت اندر نهفت

ز بی‌مایه دستور ناکاردان

ورا جنگ سود آمد و جان زیان

فرود جوان را دژ آباد بود

بدژ درپرستنده هفتاد بود

همه ماهرویان بباره بدند

چو دیبای چینی نظاره بدند

ازان بازگشتن فرود جوان

ازیشان همی بود تیره‌روان

چنین گفت با شاهزاده تخوار

که گر جست خواهی همی کارزار

نگر نامور طوس را نشکنی

ترا آن به آید که اسپ افگنی

و دیگر که باشد مر او را زمان

نیاید به یک چوبه تیر از کمان

چو آمد سپهبد بر این تیغ کوه

بیاید کنون لشکرش همگروه

ترا نیست در جنگ پایاب اوی

ندیدی براوهای پرتاب اوی

فرود از تخوار این سخنها شنید

کمان را بزه کرد و اندر کشید

خدنگی بر اسپ سپهبد بزد

چنان کز کمان سواران سزد

نگون شد سر تازی و جان بداد

دل طوس پرکین و سر پر ز باد

بلشکر گه آمد بگردن سپر

پیاده پر از گرد و آسیمه سر

گواژه همی زد پس او فرود

که این نامور پهلوان را چه بود

که ایدون ستوه آمد از یک سوار

چگونه چمد در صف کارزار

پرستندگان خنده برداشتند

همی از چرم نعره برداشتند

که پیش جوانی یکی مرد پیر

ز افراز غلتان شد از بیم تیر

سپهبد فرود آمد از کوه سر

برفتند گردان پر اندوه سر

که اکنون تو بازآمدی تندرست

بب مژه رخ نبایست شست

بپیچید زان کار پرمایه گیو

که آمد پیاده سپهدار نیو

چنین گفت کین را خود اندازه نیست

رخ نامداران برین تازه نیست

اگر شهریارست با گوشوار

چه گیرد چنین لشکر کشن خوار

نباید که باشیم همداستان

به هر گونهٔ کو زند داستان

اگر طوس یک بار تندی نمود

زمانه پرآزار گشت از فرود

همه جان فدای سیاوش کنیم

نباید که این بد فرامش کنیم

زرسپ گرانمایه زو شد بباد

سواری سرافراز نوذرنژاد

بخونست غرقه تن ریونیز

ازین بیش خواری چه بینیم نیز

گرو پور جمست و مغز قباد

بنادانی این جنگ را برگشاد

همی گفت و جوشن همی بست گرم

همی بر تنش بر بدرید چرم

نشست از بر اژدهای دژم

خرامان بیامد براه چرم

فرود سیاوش چو او را بدید

یکی باد سرد از جگر برکشید

همی گفت کین لشکر رزمساز

ندانند راه نشیب و فراز

همه یک ز دیگر دلاورترند

چو خورشید تابان بدو پیکرند

ولیکن خرد نیست با پهلوان

سر بی‌خرد چون تن بی‌روان

نباشند پیروز ترسم بکین

مگر خسرو آید بتوران زمین

بکین پدر جمله پشت آوریم

مگر دشمنان را به مشت آوریم

بگوکین سوار سرافراز کیست

که بر دست و تیغش بباید گریست

نگه کرد ز افراز بالا تخوار

ببی دانشی بر چمن رست خار

بدو گفت کین اژدهای دژم

که مرغ از هوا اندر آرد بدم

که دست نیای تو پیران ببست

دو لشکر ز ترکان بهم برشکست

بسی بی‌پدر کرد فرزند خرد

بسی کوه و رود و بیابان سپرد

پدر نیز ازو شد بسی بی‌پسر

بپی بسپرد گردن شیر نر

بایران برادرت را او کشید

بجیحون گذر کرد و کشتی ندید

وراگیو خوانند پیلست و بس

که در رزم دریای نیلست و بس

چو بر زه بشست اندر آری گره

خدنگت نیابد گذر بر زره

سلیح سیاوش بپوشد بجنگ

نترسد ز پیکان تیر خدنگ

بکش چرخ و پیکان سوی اسپ ران

مگر خسته گردد هیون گران

پیاده شود بازگردد مگر

کشان چون سپهبد بگردن سپر

کمان را بزه کرد جنگی فرود

پس آن قبضهٔ چرخ بر کف بسود

بزد تیر بر سینهٔ اسپ گیو

فرود آمد از باره برگشت نیو

ز بام سپد کوه خنده بخاست

همی مغز گیو از گواژه بکاست

برفتند گردان همه پیش گیو

که یزدان سپاس ای سپهدار نیو

که اسپ است خسته تو خسته نه‌ای

توان شد دگر بار بسته نه‌ای

برگیو شد بیژن شیر مرد

فراوان سخنها بگفت از نبرد

که ای باب شیراوژن تیزچنگ

کجا پیل با تو نرفتی بجنگ

چرا دید پشت ترا یک سوار

که دست تو بودی بهر کارزار

ز ترکی چنین اسپ خسته بدست

برفتی سراسیمه برسان مست

بدو گفت چون کشته شد بارگی

بدو دادمی سر به یکبارگی

همی گفت گفتارهای درشت

چو بیژن چنان دید بنمود پشت

برآشفت گیو از گشاد برش

یکی تازیانه بزد بر سرش

بدو گفت نشنیدی از رهنمای

که با رزمت اندیشه باید بجای

نه تو مغز داری نه رای و خرد

چنین گفت را کس بکیفر برد

دل بیژن آمد ز تندی بدرد

بدادار دارنده سوگند خورد

که زین را نگردانم از پشت اسپ

مگر کشته آیم بکین زرسپ

وزآنجا بیامد دلی پر ز غم

سری پر ز کینه بر گستهم

کز اسپان تو باره‌ای دستکش

کجا بر خرامد بافراز خوش

بده تا بپوشم سلیح نبرد

یکی تا پدید آید از مردمرد

یکی ترک رفتست بر تیغ کوه

بدین سان نظاره برو بر گروه

چنین داد پاسخ که این نیست روی

ابر خیره گرد بلاها مپوی

زرسپ سپهدار چون ریونیز

سپهبد که گیتی ندارد بچیز

پدرت آنکه پیل ژیان بشکرد

بگردنده گردون همی ننگرد

ازو بازگشتند دل پر ز درد

کس آورد با کوه خارا نکرد

مگر پر کرگس بود رهنمای

وگرنه بران دژ که پوید بپای

بدو گفت بیژن که مشکن دلم

کنون یال و بازو ز هم بگسلم

یکی سخت سوگند خوردم بماه

بدادار گیهان و دیهیم شاه

کزین ترک من برنگردانم اسپ

زمانم سراید مگر چون زرسپ

بدو گفت پس گستهم راه نیست

خرد خود از این تیزی آگاه نیست

جهان پرفراز و نشیبست و دشت

گر ایدونک زینجا بباید گذشت

مرا بارگیر اینک جوشن کشد

دو ماندست اگر زین یکی را کشد

نیابم دگر نیز همتای او

برنگ و تگ و زور و بالای اوی

بدو گفت بیژن بکین زرسپ

پیاده بپویم نخواهم خود اسپ

چنین داد پاسخ بدو گستهم

که مویی نخواهم ز تو بیش و کم

مرا گر بود بارگی ده هزار

همه موی پر از گوهر شاهوار

ندارم بدین از تو آن را دریغ

نه گنج و نه جان و نه اسپ و نه تیغ

برو یک بیک بارگیها ببین

کدامت به آید یکی برگزین

بفرمای تا زین بر آن کت هواست

بسازند اگر کشته آید رواست

یکی رخش بودش بکردار گرگ

کشیده زهار و بلند و سترگ

ز بهر جهانجوی مرد جوان

برو برفگندند بر گستوان

دل گیو شد زان سخن پر ز دود

چو اندیشه کرد از گشاد فرود

فرستاد و مر گستهم را بخواند

بسی داستانهای نیکو براند

فرستاد درع سیاوش برش

همان خسروانی یکی مغفرش

بیاورد گستهم درع نبرد

بپوشید بیژن بکردار گرد

بسوی سپد کوه بنهاد روی

چنانچون بود مردم جنگجوی

چنین گفت شاه جوان با تخوار

که آمد بنوی یکی نامدار

نگه کن ببین تا ورا نام چیست

بدین مرد جنگی که خواهد گریست

بخسرو تخوار سراینده گفت

که این را ز ایران کسی نیست جفت

که فرزند گیوست مردی دلیر

بهر رزم پیروز باشد چو شیر

ندارد جز او گیو فرزند نیز

گرامیترستش ز گنج و ز چیز

تو اکنون سوی بارگی دار دست

دل شاه ایران نشاید شکست

و دیگر که دارد همی آن زره

کجا گیو زد بر میان برگره

برو تیر و ژوپین نیابد گذار

سزد گر پیاده کند کارزار

تو با او بسنده نباشی بجنگ

نگه کن که الماس دارد بچنگ

بزد تیر بر اسپ بیژن فرود

تو گفتی باسپ اندرون جان نبود

بیفتاد و بیژن جدا گشت ازوی

سوی تیغ با تیغ بنهاد روی

یکی نعره زد کای سوار دلیر

بمان تا ببینی کنون رزم شیر

ندانی که بی‌اسپ مردان جنگ

بیایند با تیغ هندی بچنگ

ببینی مرا گر بمانی بجای

به پیکار ازین پس نیایدت رای

چو بیژن همی برنگشت از فرود

فرود اندر آن کار تندی نمود

یکی تیر دیگر بیانداخت شیر

سپر بر سر آورد مرد دلیر

سپر بر درید و زره را نیافت

ازو روی بیژن بپستی نتافت

ازان تند بالا چو بر سر کشید

بزد دست و تیغ از میان برکشید

فرود گرانمایه زو بازگشت

همه بارهٔ دژ پرآواز گشت

دوان بیژن آمد پس پشت اوی

یکی تیغ بد تیز در مشت اوی

به برگستوان بر زد و کرد چاک

گرانمایه اسپ اندر آمد بخاک

به دربند حصن اندر آمد فرود

دلیران در دژ ببستند زود

ز باره فراوان ببارید سنگ

بدانست کان نیست جای درنگ

خروشید بیژن که ای نامدار

ز مردی پیاده دلیر و سوار

چنین بازگشتی و شرمت نبود

دریغ آن دل و نام جنگی فرود

بیامد بر طوس زان رزمگاه

چنین گفت کای پهلوان سپاه

سزد گر برزم چنین یک دلیر

شود نامبردار یک دشت شیر

اگر کوه خارا ز پیکان اوی

شود آب و دریا بود کان اوی

سپهبد نباید که دارد شگفت

ازین برتر اندازه نتوان گرفت

سپهبد بدارنده سوگند خورد

کزین دژ برآرم بخورشید گرد

بکین زرسپ گرامی سپاه

برآرم بسازم یکی رزمگاه

تن ترک بدخواه بیجان کنم

ز خونش دل سنگ مرجان کنم

چو خورشید تابنده شد ناپدید

شب تیره بر چرخ لشکر کشید

دلیران دژدار مردی هزار

ز سوی کلات اندر آمد سوار

در دژ ببستند زین روی تنگ

خروش جرس خاست و آوای زنگ

جریره بتخت گرامی بخفت

شب تیره با درد و غم بود جفت

بخواب آتشی دید کز دژ بلند

برافروختی پیش آن ارجمند

سراسر سپد کوه بفروختی

پرستنده و دژ همی سوختی

دلش گشت پر درد و بیدار گشت

روانش پر از درد و تیمار گشت

بباره برآمد جهان بنگرید

همه کوه پرجوشن و نیزه دید

رخش گشت پرخون و دل پر ز دود

بیامد به بالین فرخ فرود

بدو گفت بیدار گرد ای پسر

که ما را بد آمد ز اختر بسر

سراسر همه کوه پر دشمنست

در دژ پر از نیزه و جوشنست

بمادر چنین گفت جنگی فرود

که از غم چه داری دلت پر ز دود

مرا گر زمانه شدست اسپری

زمانه ز بخشش فزون نشمری

بروز جوانی پدر کشته شد

مرا روز چون روز او گشته شد

بدست گروی آمد او را زمان

سوی جان من بیژن آمد دمان

بکوشم نمیرم مگر غرم‌وار

نخواهم ز ایرانیان زینهار

سپه را همه ترگ و جوشن بداد

یکی ترگ رومی بسر برنهاد

میانرا بخفتان رومی ببست

بیامد کمان کیانی بدست

چو خورشید تابنده بنمود چهر

خرامان برآمد بخم سپهر

ز هر سو برآمد خروش سران

گراییدن گرزهای گران

غو کوس با نالهٔ کرنای

دم نای سرغین و هندی درای

برون آمد از بارهٔ دژ فرود

دلیران ترکان هرآنکس که بود

ز گرد سواران و ز گرز و تیر

سر کوه شد همچو دریای قیر

نبد هیچ هامون و جای نبرد

همی کوه و سنگ اسپ را خیره کرد

ازین گونه تا گشت خورشید راست

سپاه فرود دلاور بکاست

فراز و نشیبش همه کشته شد

سربخت مرد جوان گشته شد

بدو خیره ماندند ایرانیان

که چون او ندیدند شیر ژیان

ز ترکان نماند ایچ با او سوار

ندید ایچ تنها رخ کارزار

عنان را بپیچید و تنها برفت

ز بالا سوی دژ خرامید تفت

چو رهام و بیژن کمین ساختند

فراز و نشیبش همی تاختند

چو بیژن پدید آمد اندر نشیب

سبک شد عنان و گران شد رکیب

فرود جوان ترگ بیژن بدید

بزد دست و تیغ از میان برکشید

چو رهام گرد اندر آمد به پشت

خروشان یکی تیغ هندی به مشت

بزد بر سر کتف مرد دلیر

فرود آمد از دوش دستش به زیر

چو از وی جدا گشت بازوی و دوش

همی تاخت اسپ و همی زد خروش

بنزدیک دژ بیژن اندر رسید

بزخمی پی بارهٔ او برید

پیاده خود و چند زان چاکران

تبه گشته از چنگ کنداوران

بدژ در شد و در ببستند زود

شد آن نامور شیر جنگی فرود

بشد با پرستندگان مادرش

گرفتند پوشیدگان در برش

بزاری فگندند بر تخت عاج

نبد شاه را روز هنگام تاج

همه غالیه موی و مشکین کمند

پرستنده و مادر از بن بکند

همی کند جان آن گرامی فرود

همه تخت مویه همه حصن رود

چنین گفت چون لب ز هم برگرفت

که این موی کندن نباشد شگفت

کنون اندر آیند ایرانیان

به تاراج دژ پاک بسته میان

پرستندگان را اسیران کنند

دژ وباره کوه ویران کنند

دل هرک بر من بسوزد همی

ز جانم رخش برفروزد همی

همه پاک بر باره باید شدن

تن خویش را بر زمین بر زدن

کجا بهر بیژن نماند یکی

نمانم من ایدر مگر اندکی

کشنده تن و جان من درد اوست

پرستار و گنجم چه در خورد اوست

بگفت این و رخسارگان کرد زرد

برآمد روانش بتیمار و درد

ببازیگری ماند این چرخ مست

که بازی برآرد به هفتاد دست

زمانی بخنجر زمانی بتیغ

زمانی بباد و زمانی بمیغ

زمانی بدست یکی ناسزا

زمانی خود از درد و سختی رها

زمانی دهد تخت و گنج و کلاه

زمانی غم و رنج و خواری و چاه

همی خورد باید کسی را که هست

منم تنگدل تا شدم تنگدست

اگر خود نزادی خردمند مرد

ندیدی ز گیتی چنین گرم و سرد

بباید به کوری و ناکام زیست

برین زندگانی بباید گریست

سرانجام خاکست بالین اوی

دریغ آن دل و رای و آیین اوی

پرستندگان بر سر دژ شدند

همه خویشتن بر زمین برزدند

یکی آتشی خود جریره فروخت

همه گنجها را بتش بسوخت

یکی تیغ بگرفت زان پس بدست

در خانهٔ تازی اسپان ببست

شکمشان بدرید و ببرید پی

همی ریخت از دیده خوناب و خوی

بیامد ببالین فرخ فرود

یکی دشنه با او چو آب کبود

دو رخ را بروی پسر بر نهاد

شکم بردرید و برش جان بداد

در دژ بکندند ایرانیان

بغارت ببستند یکسر میان

چو بهرام نزدیک آن باره شد

از اندوه یکسر دلش پاره شد

بایرانیان گفت کین از پدر

بسی خوارتر مرد و هم زارتر

کشنده سیاوش چاکر نبود

ببالینش بر کشته مادر نبود

همه دژ سراسر برافروخته

همه خان و مان کنده و سوخته

بایرانیان گفت کز کردگار

بترسید وز گردش روزگار

ببد بس درازست چنگ سپهر

به بیدادگر برنگردد بمهر

زکیخسرو اکنون ندارید شرم

که چندان سخن گفت با طوس نرم

بکین سیاوش فرستادتان

بسی پند و اندرزها دادتان

ز خون برادر چو آگه شود

همه شرم و آذرم کوته شود

ز رهام وز بیژن تیز مغز

نیاید بگیتی یکی کار نغز

هماننگه بیامد سپهدار طوس

براه کلات اندر آورد کوس

چو گودرز و چون گیو کنداوران

ز گردان ایران سپاهی گران

سپهبد بسوی سپدکوه شد

وزانجا بنزدیکی انبوه شد

چو آمد ببالین آن کشته زار

بران تخت با مادر افگنده خوار

بیک دست بهرام پر آب چشم

نشسته ببالین او پر ز خشم

بدست دگر زنگهٔ شاوران

برو انجمن گشته کنداوران

گوی چون درختی بران تخت عاج

بدیدار ماه و ببالای ساج

سیاوش بد خفته بر تخت زر

ابا جوشن و تیغ و گرز و کمر

برو زار بگریست گودرز و گیو

بزرگان چو گرگین و بهرام نیو

رخ طوس شد پر ز خون جگر

ز درد فرود و ز درد پسر

که تندی پشیمانی آردت بار

تو در بوستان تخم تندی مکار

چنین گفت گودرز با طوس و گیو

همان نامداران و گردان نیو

که تندی نه کار سپهبد بود

سپهبد که تندی کند بد بود

جوانی بدین سان ز تخم کیان

بدین فر و این برز و یال و میان

بدادی بتیزی و تندی بباد

زرسپ آن سپهدار نوذرنژاد

ز تیزی گرفتار شد ریونیز

نبود از بد بخت ما مانده چیز

هنر بی‌خرد در دل مرد تند

چو تیغی که گردد ز زنگار کند

چو چندین بگفتند آب از دو چشم

ببارید و آمد ز تندی بخشم

چنین پاسخ آورد کز بخت بد

بسی رنج وسختی بمردم رسد

بفرمود تا دخمهٔ شاهوار

بکردند بر تیغ آن کوهسار

نهادند زیراندرش تخت زر

بدیبای زربفت و زرین کمر

تن شاهوارش بیاراستند

گل و مشک و کافور و می خواستند

سرش را بکافور کردند خشک

رخش را بعطر و گلاب و بمشک

نهادند بر تخت و گشتند باز

شد آن شیردل شاه گردن‌فراز

زراسپ سرافراز با ریونیز

نهادند در پهلوی شاه نیز

سپهبد بران ریش کافورگون

ببارید از دیدگان جوی خون

چنینست هرچند مانیم دیر

نه پیل سرافراز ماند نه شیر

دل سنگ و سندان بترسد ز مرگ

رهایی نیابد ازو بار و برگ

سه روزش درنگ آمد اندر چرم

چهارم برآمد ز شیپور دم

سپه برگرفت و بزد نای و کوس

زمین کوه تا کوه گشت آبنوس

هرآنکس که دیدی ز توران سپاه

بکشتی تنش را فگندی براه

همه مرزها کرد بی‌تار و پود

همی رفت پیروز تا کاسه‌رود

بدان مرز لشکر فرود آورید

زمین گشت زان خیمه‌ها ناپدید

خبر شد بترکان کز ایران سپاه

سوس کاسه رود اندر آمد براه

ز تران بیامد دلیری جوان

پلاشان بیداردل پهلوان

بیامد که لشکر همی بنگرد

درفش سران را همی بشمرد

بلشکرگه اندر یکی کوه بود

بلند و بیکسو ز انبوه بود

نشسته برو گیو و بیژن بهم

همی رفت هرگونه از بیش و کم

درفش پلاشان ز توران سپاه

بدیدار ایشان برآمد ز راه

چو از دور گیو دلاور بدید

بزد دست و تیغ از میان برکشید

چنین گفت کامد پلاشان شیر

یکی نامداری سواری دلیر

شوم گر سرش را ببرم ز تن

گرش بسته آرم بدین انجمن

بدو گفت بیژن که گر شهریار

مرا داد خلعت بدین کارزار

بفرمان مرا بست باید کمر

برزم پلاشان پرخاشخر

به بیژن چنین گفت گیو دلیر

که مشتاب در چنگ این نره شیر

نباید که با او نتابی بجنگ

کنی روز بر من برین جنگ تنگ

پلاشان چو شیر است در مرغزار

جز از مرد جنگی نجوید شکار

بدو گفت بیژن مرا زین سخن

به پیش جهاندار ننگی مکن

سلیح سیاوش مرا ده بجنگ

پس آنگه نگه کن شکار پلنگ

بدو داد گیو دلیر آن زره

همی بست بیژن زره را گره

یکی بارهٔ تیزرو برنشست

بهامون خرامید نیزه بدست

پلاشان یکی آهو افگنده بود

کبابش بر آتش پراگنده بود

همی خورد و اسپش چران و چمان

پلاشان نشسته به بازو کمان

چو اسپش ز دور اسپ بیژن بدید

خروشی برآورد و اندر دمید

پلاشان بدانست کامد سوار

بیامد بسیچیدهٔ کارزار

یکی بانگ برزد به بیژن بلند

منم گفت شیراوژن و و دیوبند

بگو آشکارا که نام تو چیست

که اختر همی بر تو خواهد گریست

دلاور بدو گفت من بیژنم

برزم اندرون پیل و رویین‌تنم

نیا شیر جنگی پدر گیو گرد

هم اکنون ببینی ز من دستبرد

بروز بلا در دم کارزار

تو بر کوه چون گرگ مردار خواه

همی دود و خاکستر و خون خوری

گه آمد که لشکر بهامون بری

پلاشان بپاسخ نکرد ایچ یاد

برانگیخت آن پیل‌تن را چو باد

سواران بنیزه برآویختند

یکی گرد تیره برانگیختند

سنانهای نیزه بهم برشکست

یلان سوی شمشیر بردند دست

بزخم اندرون تیغ شد لخت لخت

ببودند لرزان چو شاخ درخت

بب اندرون غرقه شد بارگی

سرانشان غمی گشت یکبارگی

عمود گران برکشیدند باز

دو شیر سرافراز و دو رزمساز

چنین تا برآورد بیژن خروش

عمودگران برنهاده بدوش

بزد بر میان پلاشان گرد

همه مهرهٔ پشت بشکست خرد

ز بالای اسپ اندر آمد تنش

نگون شد بر و مغفر و جوشنش

فرود آمد از باره بیژن چو گرد

سر مرد جنگی ز تن دور کرد

سلیح و سر و اسپ آن نامجوی

بیاورد و سوی پدر کرد روی

دل گیو بد زان سخن پر ز درد

که چون گردد آن باد روز نبرد

خروشان و جوشان بدان دیده‌گاه

که تا گرد بیژن کی آید ز راه

همی آمد از راه پور جوان

سر و جوشن و اسپ آن پهلوان

بیاورد و بنهاد پیش پدر

بدو گفت پیروز باش ای پسر

برفتند با شادمانی ز جای

نهادند سر سوی پرده‌سرای

بیاورد پیش سپهبد سرش

همان اسپ با جوشن و مغفرش

چنان شاد شد زان سخن پهلوان

که گفتی برافشاند خواهد روان

بدو گفت کای پور پشت سپاه

سر نامداران و دیهیم شاه

همیشه بزی شاد و برترمنش

ز تو دور بادا بد بدکنش

ازان پس خبر شد بافراسیاب

که شد مرز توران چو دریای آب

سوی کاسه‌رود اندر آمد سپاه

زمین شد ز کین سیاوش سیاه

سپهبد به پیران سالار گفت

که خسرو سخن برگشاد از نهفت

مگر کین سخن را پذیره شویم

همه با درفش و تبیره شویم

وگرنه ز ایران بیاید سپاه

نه خورشید بینیم روشن نه ماه

برو لشکر آور ز هر سو فراز

سخنها نباید که گردد دراز

وزین رو برآمد یکی تندباد

که کس را ز ایران نبد رزم یاد

یکی ابر تند اندر آمد چو گرد

ز سرما همی لب بدندان فسرد

سراپرده و خیمه‌ها گشت یخ

کشید از بر کوه بر برف نخ

بیک هفته کس روی هامون ندید

همه کشور از برف شد ناپدید

خور و خواب و آرامگه تنگ شد

تو گفتی که روی زمین سنگ شد

کسی را نبد یاد روز نبرد

همی اسپ جنگی بکشت و بخورد

تبه شد بسی مردم و چارپای

یکی را نبد چنگ و بازو بجای

بهشتم برآمد بلند آفتاب

جهان شد سراسر چو دریای آب

سپهبد سپه را همی گرد کرد

سخن رفت چندی ز روز نبرد

که ایدر سپه شد ز تنگی تباه

سزد گر برانیم ازین رزمگاه

مبادا برین بوم و برها درود

کلات و سپدکوه گر کاسه رود

ز گردان سرافراز بهرام گفت

که این از سپهبد نشاید نهفت

تو ما را بگفتار خامش کنی

همی رزم پور سیاوش کنی

مکن کژ ابر خیره بر کار راست

بیک جان نگه کن که چندین بکاست

هنوز از بدی تا چه آیدت پیش

به چرم اندر است این زمان گاومیش

سپهبد چنین گفت کاذرگشسپ

نبد نامورتر ز جنگی زرسپ

بلشکر نگه کن که چون ریونیز

که بینی بمردی و دیدار نیز

نه بر بی‌گنه کشته آمد فرود

نوشته چنین بود بود آنچ بود

مرا جام ازو پر می و شیر بود

جوان را ز بالا سخن تیر بود

کنون از گذشته نیاریم یاد

به بیداد شد کشته او گر بداد

چو خلعت ستد گیو گودرز ز شاه

که آن کوه هیزم بسوزد براه

کنونست هنگام آن سوختن

به آتش سپهری برافروختن

گشاده شود راه لشکر مگر

بباشد سپه را بروبر گذر

بدو گفت گیو این سخن رنج نیست

وگر هست هم رنج بی‌گنج نیست

غمی گشت بیژن بدین داستان

نباشم بدین گفت همداستان

مرا با جوانی نباید نشست

بپیری کمر بر میان تو بست

برنج و بسختی بپروردیم

بگفتار هرگز نیازردیم

مرا برد باید بدین کار دست

نشاید تو با رنج و من با نشست

بدو گفت گیو آنک من ساختم

بدین کار گردن برافراختم

کنون ای پسر گاه آرایشست

نه هنگام پیری و بخشایشست

ازین رفتن من ندار ایچ غم

که من کوه خارا بسوزم به دم

بسختی گذشت از در کاسه‌رود

جهان را همه رنج برف آب بود

چو آمد برران کوه هیزم فراز

ندانست بالا و پهناش باز

ز پیکان تیر آتشی برفروخت

بکوه اندر افگند و هیزم بسوخت

ز آتش سه هفته گذرشان نبود

ز تف زبانه ز باد و ز دود

چهارم سپه برگذشتن گرفت

همان آب و آتش نشستن گرفت

سپهبد چو لشکر برو گرد شد

ز آتش براه گروگرد شد

سپاه اندر آمد چنانچون سزد

همه کوه و هامون سراپرده زد

چنانچون ببایست برساختند

ز هر سو طلایه برون تاختند

گروگرد بودی نشست تژاو

سواری که بودیش با شیر تاو

فسیله بدان جایگه داشتی

چنان کوه تا کوه بگذاشتی

خبر شد که آمد ز ایران سپاه

گله برد باید به یکسو ز راه

فرستاد گردی هم اندر شتاب

بنزدیک چوپان افراسیاب

کبوده بدش نام و شایسته بود

بشایستگی نیز بایسته بود

بدو گفت چون تیره گردد سپهر

تو ز ایدر برو هیچ منمای چهر

نگه کن که چندست ز ایران سپاه

ز گردان که دارد درفش و کلاه

ازیدر بر ایشان شبیخون کنیم

همه کوه در جنگ هامون کنیم

کبوده بیامد چو گرد سیاه

شب تیره نزدیک ایران سپاه

طلایه شب تیره بهرام بود

کمندش سر پیل را دام بود

برآورد اسپ کبوده خروش

ز لشکر برافراخت بهرام گوش

کمان را بزه کرد و بفشارد ران

درآمد ز جای آن هیون گران

یکی تیر بگشاد و نگشاد لب

کبوده نبود ایچ پیدا ز شب

بزد بر کمربند چوپان شاه

همی گشت رنگ کبوده سیاه

ز اسپ اندر افتاد و زنهار خواست

بدو گفت بهرام برگوی راست

که ایدر فرستندهٔ تو که بود

کرا خواستی زین بزرگان بسود

ببهرام گفت ار دهی زینهار

بگویم ترا هرچ پرسی ز کار

تژاوست شاها فرستنده‌ام

بنزدیک او من پرستنده‌ام

مکش مر مرا تا نمایمت راه

بجایی که او دارد آرامگاه

بدو گفت بهرام با من تژاو

چو با شیر درنده پیکار گاو

سرش را بخنجر ببرید پست

بفتراک زین کیانی ببست

بلشکر گه آورد و بفگند خوار

نه نام‌آوری بد نه گردی سوار

چو خورشید بر زد ز گردون درفش

دم شب شد از خنجر او بنفش

غمی شد دل مرد پرخاشجوی

بدانست کو را بد آمد بروی

برآمد خروش خروس و چکاو

کبوده نیامد بنزد تژاو

سپاهی که بودند با او بخواند

وزان جایگه تیز لشکر براند

تژاو سپهبد بشد با سپاه

بایران خروش آمد از دیده‌گاه

که آمد سپاهی ز ترکان بجنگ

سپهبد نهنگی درفشی پلنگ

ز گردنکشان پیش او رفت گیو

تنی چند با او ز گردان نیو

برآشفت و نامش بپرسید زوی

چنین گفت کای مرد پرخاشجوی

بدین مایه مردم بجنگ آمدی

ز هامون بکام نهنگ آمدی

بپاسخ چنین گفت کای نامدار

ببینی کنون رزم شیر سوار

بگیتی تژاوست نام مرا

بهر دم برآرند کام مرا

نژادم بگوهر از ایران بدست

ز گردان وز پشت شیران بدست

کنون مرزبانم بدین تخت و گاه

نگین بزرگان و داماد شاه

بدو گفت گیو اینکه گفتی مگوی

که تیره شود زین سخن آبروی

از ایران بتوران که دارد نشست

مگر خوردنش خون بود گر کبست

اگر مرزبانی و داماد شاه

چرا بیشتر زین نداری سپاه

بدین مایه لشکر تو تندی مجوی

بتندی بپیش دلیران مپوی

که این پرهنر نامدار دلیر

سر مرزبان اندر آرد بزیر

گر اایدونک فرمان کنی با سپاه

بایران خرامی بنزدیک شاه

کنون پیش طوس سپهبد شوی

بگویی و گفتار او بشنوی

ستانمت زو خلعت و خواسته

پرستنده و اسپ آراسته

تژاو فریبنده گفت ای دلیر

درفش مرا کس نیارد بزیر

مرا ایدر اکنون نگینست و گاه

پرستنده و گنج و تاج و سپاه

همان مرز و شاهی چو افراسیاب

کس این را ز ایران نبیند بخواب

پرستار وز مادیانان گله

بدشت گروگرد کرده یله

تو این اندکی لشکر من مبین

مراجوی با گرز بر پشت زین

من امروز با این سپاه آن کنم

کزین آمدن تان پشیمان کنم

چنین گفت بیژن بفرخ پدر

که ای نامور گرد پرخاشخر

سرافراز و بیداردل پهلوان

به پیری نه آنی که بودی جوان

ترا با تژاو این همه پند چیست

بترکی چنین مهر و پیوند چیست

همی گرز و خنجر بباید کشید

دل و مغز ایشان بباید درید

برانگیخت اسپ و برآمد خروش

نهادند گوپال و خنجر بدوش

یکی تیره گرد از میان بردمید

بدان سان که خورشید شد ناپدید

جهان شد چو آبار بهمن سیاه

ستاره ندیدند روشن نه ماه

بقلب سپاه اندرون گیو گرد

همی از جهان روشنایی ببرد

بپیش اندرون بیژن تیزچنگ

همی بزمگاه آمدش جای جنگ

وزان سوی با تاج بر سر تژاو

که بودیش با شیر درنده تاو

یلانش همه نیک‌مردان و شیر

که هرگز نشدشان دل از رزم سیر

بسی برنیامد برین روزگار

که آن ترک سیر آمد از کارزار

سه بهره ز توران سپه کشته شد

سربخت آن ترک برگشته شد

همی شد گریزان تژاو دلیر

پسش بیژن گیو برسان شیر

خروشان و جوشان و نیزه بدست

تو گفتی که غرنده شیرست مست

یکی نیزه زد بر میان تژاو

نماند آن زمان با تژاو ایچ تاو

گراینده بدبند رومی زره

بپیچید و بگشاد بند گره

بیفگند نیزه بیازید چنگ

چو بر کوه بر غرم تازد پلنگ

بدان سان که شاهین رباید چکاو

ربود آن گرانمایه تاج تژاو

که افراسیابش بسر برنهاد

نبودی جدا زو بخواب و بیاد

چنین تا در دژ همی تاخت اسپ

پس‌اندرش بیژن چو آذرگشسپ

چو نزدیکی دژ رسید اسپنوی

بیامد خروشان پر از آب روی

که از کین چنین پشت برگاشتی

بدین دژ مرا خوار بگذاشتی

سزد گر ز پس برنشانی مرا

بدین ره بدشمن نمانی مرا

تژاو سرافراز را دل بسوخت

بکردار آتش رخش برفروخت

فراز اسپنوی و تژاو از نشیب

بدو داد در تاختن یک رکیب

پس اندر نشاندش چو ماه دمان

برآمد ز جا باره زیرش دنان

همی تاخت چون گرد با اسپنوی

سوی راه توران نهادند روی

زمانی دوید اسپ جنگی تژاو

نماند ایچ با اسپ و با مرد تاو

تژاو آن زمان با پرستنده گفت

که دشوار کار آمد ای خوب جفت

فروماند این اسپ جنگی ز کار

ز پس بدسگال آمد و پیش غار

اگر دور از ایدر به بیژن رسم

بکام بداندیش دشمن رسم

ترا نیست دشمن بیکبارگی

بمان تا برانم من این بارگی

فرود آمد از اسپ او اسپنوی

تژاو از غم او پر از آب روی

سبکبار شد اسپ و تندی گرفت

پسش بیژن گیو کندی گرفت

چو دید آن رخ ماه‌روی اسپنوی

ز گلبرگ روی و پر از مشک موی

پس پشت خویش اندرش جای کرد

سوی لشکر پهلوان رای کرد

بشادی بیامد بدرگاه طوس

ز درگاه برخاست آوای کوس

که بیدار دل شیر جنگی سوار

دمان با شکار آمد از مرغزار

سپهدار و گردان پرخاشجوی

بویرانی دژ نهادند روی

ازان پس برفتند سوی گله

که بودند بر دشت ترکان یله

گرفتند هر یک کمندی بچنگ

چنانچون بود ساز مردان جنگ

بخم اندر آمد سر بارگی

بیاراست لشکر بیکبارگی

نشستند بر جایگاه تژاو

سواران ایران پر از خشم و تاو

تژاو غمی با دو دیده پرآب

بیامد بنزدیک افراسیاب

چنین گفت کامد سپهدار طوس

ابا لشکری گشن و پیلان کوس

پلاشان و آن نامداران مرد

بخاک اندر آمد سرانشان ز گرد

همه مرز و بوم آتش اندر زدند

فسیله سراسر بهم برزدند

چو بشنید افراسیاب این سخن

غمی گشت و بر چاره افگند بن

بپیران ویسه چنین گفت شاه

که گفتم بیاور ز هر سو سپاه

درنگ آمدت رای از کاهلی

ز پیری گران گشته و بددلی

نه دژ ماند اکنون نه اسپ و نه مرد

نشستن نشاید بدین مرز کرد

بسی خویش و پیوند ما برده گشت

بسی مرد نیک‌اختر آزرده گشت

کنون نیست امروز روز درنگ

جهان گشت بر مرد بیدار تنگ

جهاندار پیران هم اندر شتاب

برون آمد از پیش افراسیاب

ز هر مرز مردان جنگی بخواند

سلیح و درم داد و لشکر براند

چو آمد ز پهلو برون پهلوان

همی نامزد کرد جای گوان

سوی میمنه بارمان و تژاو

سواران که دارند با شیر تاو

چو نستهین گرد بر میسره

کجا شیر بودی بچنگش بره

جهان پر شد از نالهٔ کرنای

ز غریدن کوس و هندی درای

هوا سربسر سرخ و زرد و بنفش

ز بس نیزه و گونه‌گونه درفش

سپاهی ز جنگ‌آوران صدهزار

نهاده همه سر سوی کارزار

ز دریا بدریا نبود ایچ راه

ز اسپ و ز پیل و هیون و سپاه

همی رفت لشکر گروها گروه

نبد دشت پیدا نه دریا نه کوه

بفرمود پیران که بیره روید

از ایدر سوی راه کوته روید

نباید که یابند خود آگهی

ازین نامداران با فرهی

مگر ناگهان بر سر آن گروه

فرود آرم این گشن لشکر چو کوه

برون کرد کارآگهان ناگهان

همی جست بیدار کار جهان

بتندی براه اندر آورد روی

بسوی گروگرد شد جنگجوی

میان سرخس است نزدیک طوس

ز باورد برخاست آوای کوس

بپیوست گفتار کارآگهان

بپیران بگفتند یک یک نهان

که ایشان همه میگسارند و مست

شب و روز با جام پر می بدست

سواری طلایه ندیدم براه

نه اندیشهٔ رزم توران سپاه

چو بشنید پیران یلان را بخواند

ز لشکر فراوان سخنها براند

که در رزم ما را چنین دستگاه

نبودست هرگز بایران سپاه

گزین کرد زان لشکر نامدار

سواران شمشیرزن سی‌هزار

برفتند نیمی گذشته ز شب

نه بانگ تبیره نه بوق و جلب

چو پیران سالار لشکر براند

میان یلان هفت فرسنگ ماند

نخستین رسیدند پیش گله

کجا بود بر دشت توران یله

گرفتند بسیار و کشتند نیز

نبود از بد بخت مانند چیز

گله‌دار و چوپان بسی کشته شد

سر بخت ایرانیان گشته شد

وزان جایگه سوی ایران سپاه

برفتند برسان گرد سیاه

همه مست بودند ایرانیان

گروهی نشسته گشاده میان

بخیمه درون گیو بیدار بود

سپهدار گودرز هشیار بود

خروش آمد و بانگ زخم تبر

سراسیمه شد گیو پرخاشخر

ستاده ابر پیش پرده‌سرای

یکی اسپ بر گستوان ور بپای

برآشفت با خویشتن چون پلنگ

ز بافیدن پای آمدش ننگ

بیامد باسپ اندر آورد پای

بکردار باد اندر آمد ز جای

بپرده‌سرای سپهبد رسید

ز گرد سپه آسمان تیره دید

بدو گفت برخیز کامد سپاه

یکی گرد برخاست ز اوردگاه

وزان جایگه رفت نزد پدر

بچنگ اندرون گرزهٔ گاو سر

همی گشت بر گرد لشکر چو دود

برانگیخت آن را که هشیار بود

یکی جنگ با بیژن افگند پی

که این دشت رزم است گر باغ می

وزان پس بیامد سوی کارزار

بره برشتابید چندی سوار

بدان اندکی برکشیدند نخ

سپاهی ز ترکان چو مور و ملخ

همی کرد گودرز هر سو نگاه

سپاه اندر آمد بگرد سپاه

سراسیمه شد خفته از داروگیر

برآمد یکی ابر بارانش تیر

بزیر سر مست بالین نرم

زبر گرز و گوپال و شمشیر گرم

سپیده چو برزد سر از برج شیر

بلشکر نگه کرد گیو دلیر

همه دشت از ایرانیان کشته دید

سر بخت بیدار برگشته دید

دریده درفش و نگونسار کوس

رخ زندگان تیره چون آبنوس

سپهبد نگه کرد و گردان ندید

ز لشکر دلیران و مردان ندید

همه رزمگه سربسر کشته بود

تنانشان بخون اندر آغشته بود

پسر بی‌پدر شد پدر بی‌پسر

همه لشگر گشن زیر و زبر

به بیچارگی روی برگاشتند

سراپرده و خیمه بگذاشتند

نه کوس و نه لشکر نه بار و بنه

همه میسره خسته و میمنه

ازین گونه لشکر سوی کاسه‌رود

برفتند بی‌مایه و تار و پود

چنین آمد این گنبد تیزگرد

گهی شادمانی دهد گاه درد

سواران توران پس پشت طوس

دلان پر ز کین و سران پر فسوس

همی گرز بارید گویی ز ابر

پس پشت بر جوشن و خود و گبر

نبد کس برزم اندرون پایدار

همه کوه کردند گردان حصار

فرومانده اسپان و مردان جنگ

یکی را نبد هوش و توش و نه هنگ

سپاهی ازین گونه گشتند باز

شده مانده از رزم و راه دراز

ز هامون سپهبد سوی کوه شد

ز پیکار ترکان بی‌اندوه شد

فراوان کم آمد ز ایرانیان

برآمد خروشی بدرد از میان

همه خسته و بسته بد هرک زیست

شد آن کشته بر خسته باید گریست

نه تاج و نه تخت و نه پرده‌سرای

نه اسپ و نه مردان جنگی بپای

نه آباد بوم نه مردان کار

نه آن خستگانرا کسی خواستار

پدر بر پسر چند گریان شده

وزان خستگان چند بریان شده

چنین است رسم جهان جهان

که کردار خویش از تو دارد نهان

همی با تو در پرده بازی کند

ز بیرون ترا بی‌نیازی کند

ز باد آمدی رفت خواهی به گرد

چه دانی که با تو چه خواهند کرد

ببند درازیم و در چنگ آز

ندانیم باز آشکارا ز راز

دو بهره ز ایرانیان کشته بود

دگر خسته از رزم برگشته بود

سپهبد ز پیکار دیوانه گشت

دلش با خرد همچو بیگانه گشت

بلشکرگه اندر می و خوان و بزم

سپاه آرزو کرد بر جای رزم

جهاندیده گودرز با پیر سر

نه پور و نبیره نه بوم و نه بر

نه آن خستگان را خورش نه پزشک

همه جای غم بود و خونین سرشک

جهاندیدگان پیش اوی آمدند

شکسته دل و راه‌جوی آمدند

یکی دیدبان بر سر کوه کرد

کجا دیدگان سوی انبوه کرد

طلایه فرستاد بر هر سویی

مگر یابد آن درد را دارویی

یکی نامداری ز ایرانیان

بفرمود تا تنگ بندند میان

دهد شاه را آگهی زین سخن

که سالار لشکر چهه افگند بن

چه روز بد آمد بایرانیان

سران را ز بخشش سرآمد زیان

رونده بر شاه برد آگهی

که تیره شد آن روزگار مهی

چو شاه دلیر این سخنها شنید

بجوشید وز غم دلش بردمید

ز کار برادر پر از درد بود

بران درد بر درد لشکر فزود

زبان کرد گویا بنفرین طوس

شب تیره تا گاه بانگ خروس

دبیر خردمند را پیش خواند

دل آگنده بودش ز غم برفشاند

یکی نامه بنوشت پر آب چشم

ز بهر برادر پر از درد و خشم

بسوی فریبرز کاوس شاه

یکی سوی پرمایگان سپاه

سر نامه بود از نخست آفرین

چنانچون بود رسم آیین و دین

بنام خداوند خورشید و ماه

کجا داد بر نیکوی دستگاه

جهان و مکان و زمان آفرید

پی مور و پیل گران آفرید

ازویست پیروزی و زو شکیب

بنیک و ببد زو رسد کام و زیب

خرد داد و جان و تن زورمند

بزرگی و دیهیم و تخت بلند

رهایی نیابد سر از بند اوی

یکی را همه فر و اورند اوی

یکی را دگر شوربختی دهد

نیاز و غم و درد و سختی دهد

ز رخشنده خورشید تا تیره خاک

همه داد بینم ز یزدان پاک

بشد طوس با کاویانی درفش

ز لشکر چهل مرد زرینه کفش

بتوران فرستادمش با سپاه

برادر شد از کین نخستین تباه

بایران چنو هیچ مهتر مباد

وزین گونه سالار لشکر مباد

دریغا برادر فرود جوان

سر نامداران و پشت گوان

ز کین پدر زار و گریان بدم

بران درد یک چند بریان بدم

کنون بر برادر بباید گریست

ندانم مرا دشمن و دوست کیست

مرو گفتم او را براه چرم

مزن بر کلات و سپدکوه دم

بران ره فرودست و با لشکرست

همان کی نژاد است و کنداور است

نداند که این لشکر از بن کیند

از ایران سپاهند گر خود چیند

ازان کوه جنگ آورد بی‌گمان

فراوان سران را سرآرد زمان

دریغ آنچنان گرد خسرونژاد

که طوس فرومایه دادش بباد

اگر پیش از این او سپهبد بدست

ز کاوس شاه اختر بد بدست

برزم اندرون نیز خواب آیدش

چو بی می‌نشیند شتاب آیدش

هنرها همه هست نزدیک اوی

مبادا چنان جان تاریک اوی

چو این نامه خوانی هم‌اندر شتاب

ز دل دور کن خورد آرام و خواب

سبک طوس را بازگردان بجای

ز فرمان مگرد و مزن هیچ رای

سپهدار و سالار زرینه کفش

تو می باش با کاویانی درفش

سرافراز گودرز ازان انجمن

بهر کار باشد ترا رای زن

مکن هیچ در جنگ جستن شتاب

ز می دور باش و مپیمای خواب

بتندی مجو ایچ رزم از نخست

همی باش تا خسته گردد درست

ترا پیش رو گیو باشد بجنگ

که با فر و برزست و چنگ پلنگ

فرازآور از هر سوی ساز رزم

مبادا که آید ترا رای بزم

نهاد از بر نامه بر مهر شاه

فرستاده را گفت برکش براه

ز رفتن شب و روز ماسای هیچ

بهر منزلی اسپ دیگر بسیچ

بیامد فرستاده هم زین نشان

بنزدیک آن نامور سرکشان

بنزد فریبرز شد نامه دار

بدو داد پس نامهٔ شهریار

فریبرز طوس و یلان را بخواند

ز کار گذشته فراوان براند

همان نامور گیو و گودرز را

سواران و گردان آن مرز را

چو برخواند آن نامهٔ شهریار

جهان را درختی نو آمد ببار

بزرگان و شیران ایران زمین

همه شاه را خواندند آفرین

بیاورد طوس آن گرامی درفش

ابا کوس و پیلان و زرینه کفش

بنزد فریبرز بردند و گفت

که آمد سزا را سزاوار جفت

همه ساله بخت تو پیروز باد

همه روزگار تو نوروز باد

برفت و ببرد آنک بد نوذری

سواران جنگ‌آور و لشکری

بنزدیک شاه آمد از دشت جنگ

بره‌بر نکرد ایچ‌گونه درنگ

زمین را ببوسید در پیش شاه

نکرد ایچ خسرو بدو در نگاه

بدشنام بگشاد لب شهریار

بران انجمن طوس را کرد خوار

ازان پس بدو گفت کای بدنشان

که کمباد نامت ز گردنکشان

نترسی همی از جهاندار پاک

ز گردان نیامد ترا شرم و باک

نگفتم مرو سوی راه چرم

برفتی و دادی دل من به غم

نخستین بکین من آراستی

نژاد سیاوش را کاستی

برادر سرافراز جنگی فرود

کجا هم چنو در زمانه نبود

بکشتی کسی را که در کارزار

چو تو لشکری خواستی روزکار

وزان پس که رفتی بران رزمگاه

نبودت به جز رامش و بزمگاه

ترا جایگه نیست در شارستان

بزیبد ترا بند و بیمارستان

ترا پیش آزادگان کار نیست

کجا مر ترا رای هشیار نیست

سزاوار مسماری و بند و غل

نه اندر خور تاج و دیهیم و مل

نژاد منوچهر و ریش سپید

ترا داد بر زندگانی امید

وگرنه بفرمودمی تا سرت

بداندیش کردی جدا از برت

برو جاودان خانه زندان توست

همان گوهر بد نگهبان توست

ز پیشش براند و بفرمود بند

به بند از دلش بیخ شادی بکند

فریبرز بنهاد بر سر کلاه

که هم پهلوان بود و هم پور شاه

ازان پس بفرمود رهام را

که پیدا کند با گهر نام را

بدو گفت رو پیش پیران خرام

ز من نزد آن پهلوان بر پیام

بگویش که کردار گردان سپهر

همیشه چنین بود پر درد و مهر

یکی را برآرد بچرخ بلند

یکی را کند زار و خوار و نژند

کسی کو بلاجست گرد آن بود

شبیخون نه کردار مردان بود

شبیخون نسازند کنداوران

کسی کو گراید بگرز گران

تو گر با درنگی درنگ آوریم

گرت رای جنگست جنگ آوریم

ز پیش فریبرز رهام گرد

برون رفت و پیغام و نامه ببرد

بیامد طلایه بدیدش براه

بپرسیدش از نام وز جایگاه

بدو گفت رهام جنگی منم

هنرمند و بیدار و سنگی منم

پیام فریبرز کاوس شاه

به پیران رسانم بدین رزمگاه

ز پیش طلایه سواری چو گرد

بیامد سخنها همه یاد کرد

که رهام گودرز زان رزمگاه

بیامد سوی پهلوان سپاه

بفرمود تا پیش اوی آورند

گشاده‌دل و تازه‌روی آورند

سراینده رهام شد پیش اوی

بترس از نهان بداندیش اوی

چو پیران ورا دید بنواختش

بپرسید و بر تخت بنشاختش

برآورد رهام راز از نهفت

پیام فریبرز با او بگفت

چنین گفت پیران برهام گرد

که این جنگ را خرد نتوان شمرد

شما را بد این پیش دستی بجنگ

ندیدیم با طوس رای و درنگ

بمرز اندر آمد چو گرگ سترگ

همی کشت بی‌باک خرد و بزرگ

چه مایه بکشت و چه مایه ببرد

بدو نیک این مرز یکسان شمرد

مکافات این بد کنون یافتند

اگر چند با کینه بشتافتند

کنون گر تویی پهلوان سپاه

چنانچون ترا باید از من بخواه

گر ایدونک یک ماه خواهی درنگ

ز لشکر نیاید سواری بجنگ

وگر جنگ جویی منم برکنار

بیارای و برکش صف کارزار

چو یک مه بدین آرزو بشمرید

که از مرز توران‌زمین بگذرید

برانید لشکر سوی مرز خویش

ببینید یکسر همه ارز خویش

وگرنه بجنگ اندر آرید چنگ

مخواهید زین پس زمان و درنگ

یکی خلعت آراست رهام را

چنانچون بود درخور نام را

بنزد فریبرز رهام گرد

بیاورد نامه چنانچون ببرد

فریبرز چون یافت روز درنگ

بهر سو بیازید چون شیرچنگ

سر بدره‌ها را گشادن گرفت

نهاده همه رای دادن گرفت

کشیدند و لشکر بیاراستند

ز هر چیز لختی بپیراستند

چو آمد سر ماه هنگام جنگ

ز پیمان بگشتند و از نام و ننگ

خروشی برآمد ز هر دو سپاه

برفتند یکسر سوی رزمگاه

ز بس ناله بوق و هندی درای

همی آسمان اندر آمد ز جای

هم از یال اسپان و دست و عنان

ز گوپال و تیغ و کمان و سنان

تو گفتی جهان دام نر اژدهاست

وگر آسمان بر زمین گشت راست

نبد پشه را روزگار گذر

ز بس گرز و تیغ و سنان و سپر

سوی میمنه گیو گودرز بود

رد و موبد و مهتر مرز بود

سوی میسره اشکش تیزچنگ

که دریای خون راند هنگام جنگ

یلان با فریبرز کاوس شاه

درفش از پس پشت در قلبگاه

فریبرز با لشکر خویش گفت

که ما را هنرها شد اندر نهفت

یک امروز چون شیر جنگ آوریم

جهان بر بداندیش تنگ آوریم

کزین ننگ تا جاودان بر سپاه

بخندند همی گرز و رومی کلاه

یکی تیرباران بکردند سخت

چو باد خزانی که ریزد درخت

تو گفتی هوا پر کرگس شدست

زمین از پی پیل پامس شدست

نبد بر هوا مرغ را جایگاه

ز تیر و ز گرز و ز گرد سپاه

درفشیدن تیغ الماس گون

بکردار آتش بگرد اندرون

تو گفتی زمین روی زنگی شدست

ستاره دل پیل جنگی شدست

ز بس نیزه و گرز و شمشیر تیز

برآمد همی از جهان رستخیز

ز قلب سپه گیو شد پیش صف

خروشان و بر لب برآورده کف

ابا نامداران گودرزیان

کزیشان بدی راه سود و زیان

بتیغ و بنیزه برآویختند

همی ز آهن آتش فرو ریختند

چو شد رزم گودرز و پیران درشت

چو نهصد تن از تخم پیران بکشت

چو دیدند لهاک و فرشیدورد

کزان لشکر گشن برخاست گرد

یکی حمله بردند برسوی گیو

بران گرزداران و شیران نیو

ببارید تیر از کمان سران

بران نامداران جوشن‌وران

چنان شد که کس روی کشور ندید

ز بس کشتگان شد زمین ناپدید

یکی پشت بر دیگری برنگاشت

نه بگذاشت آن جایگه را که داشت

چنین گفت هومان به فرشیدورد

که با قلبگه جست باید نبرد

فریبرز باید کزان قلبگاه

گریزان بیاید ز پشت سپاه

پس آسان بود جنگ با میمنه

بچنگ آید آن رزمگاه و بنه

برفتند پس تا بقلب سپاه

بجنگ فریبرز کاوس شاه

ز هومان گریزان بشد پهلوان

شکست اندر آمد برزم گوان

بدادند گردنکشان جای خویش

نبودند گستاخ با رای خویش

یکایک بدشمن سپردند جای

ز گردان ایران نبد کس بپای

بماندند بر جای کوس و درفش

ز پیکارشان دیده‌ها شد بنفش

دلیران بدشمن نمودند پشت

ازان کارزار انده آمد بمشت

نگون گشته کوس و درفش و سنان

نبود ایچ پیدا رکیب از عنان

چو دشمن ز هر سو بانبوه شد

فریبرز بر دامن کوه شد

برفتند ز ایرانیان هرک زیست

بران زندگانی بباید گریست

همی بود بر جای گودرز و گیو

ز لشکر بسی نامبردار نیو

چو گودرز کشواد بر قلبگاه

درفش فریبرز کاوس شاه

ندید و یلان سپه را ندید

بکردار آتش دلش بردمید

عنان کرد پیچان براه گریز

برآمد ز گودرزیان رستخیز

بدو گفت گیو ای سپهدار پیر

بسی دیده‌ای گرز و گوپال و تیر

اگر تو ز پیران بخواهی گریخت

بباید بسر بر مرا خاک ریخت

نماند کسی زنده اندر جهان

دلیران و کارآزموده مهان

ز مردن مرا و ترا چاره نیست

درنگی تر از مرگ پتیاره نیست

چو پیش آمد این روزگار درشت

ترا روی بینند بهتر که پشت

بپیچیم زین جایگه سوی جنگ

نیاریم بر خاک کشواد ننگ

ز دانا تو نشنیدی آن داستان

که برگوید از گفتهٔ باستان

که گر دو برادر نهد پشت پشت

تن کوه را سنگ ماند بمشت

تو باشی و هفتاد جنگی پسر

ز دوده ستوده بسی نامور

بخنجر دل دشمنان بشکنیم

وگر کوه باشد ز بن برکنیم

چو گودرز بشنید گفتار گیو

بدید آن سر و ترگ بیدار نیو

پشیمان شد از دانش و رای خویش

بیفشارد بر جایگه پای خویش

گرازه برون آمد و گستهم

ابا برته و زنگهٔ یل بهم

بخوردند سوگندهای گران

که پیمان شکستن نبود اندران

کزین رزمگه برنتابیم روی

گر از گرز خون اندر آید بجوی

وزان جایگه ران بیفشاردند

برزم اندرون گرز بگذاردند

ز هر سو سپه بیکران کشته شد

زمانه همی بر بدی گشته شد

به بیژن چنین گفت گودرز پیر

کز ایدر برو زود برسان تیر

بسوی فریبرز برکش عنان

بپیش من آر اختر کاویان

مگر خود فریبرز با آن درفش

بیاید کند روی دشمن بنفش

چو بشنید بیژن برانگیخت اسپ

بیامد بکردار آذرگشسپ

بنزد فریبرز و با او بگفت

که ایدر چه داری سپه در نهفت

عنان را چو گردان یکی برگرای

برین کوه سر بر فزون زین مپای

اگر تو نیایی مرا ده درفش

سواران و این تیغهای بنفش

چو بیژن سخن با فریبرز گفت

نکرد او خرد با دل خویش جفت

یکی بانگ برزد به بیژن که رو

که در کار تندی و در جنگ نو

مرا شاه داد این درفش و سپاه

همین پهلوانی و تخت و کلاه

درفش از در بیژن گیو نیست

نه اندر جهان سربسر نیو نیست

یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:09 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

چو خورشید برزد سر از کوهسار

بگسترد یاقوت بر جویبار

تهمتن همه خواسته گرد کرد

ببخشید یکسر به مردان مرد

خروش آمد و نالهٔ کرنای

تهمتن برانگیخت لشکر ز جای

نهادند سر سوی افراسیاب

همه رخ ز کین سیاوش پر آب

پس آگاهی آمد به پرخاشجوی

که رستم به توران در آورد روی

به پیران چنین گفت کایرانیان

بدی را ببستند یکسر میان

کنون بوم و بر جمله ویران شود

به کام دلیران ایران شود

کسی نزد رستم برد آگهی

ازین کودک شوم بی‌فرهی

هم آنگه برندش به ایران سپاه

یکی ناسزا برنهندش کلاه

نوندی برافگن هم اندر زمان

بر شوم پی‌زادهٔ بدگمان

که با مادر آن هر دو تن را به هم

بیارد بگوید سخن بیش و کم

نوندی بیامد ببردندشان

شدند آن دو بیچاره چون بیهشان

به نزدیک افراسیاب آمدند

پر از درد و تیمار و تاب آمدند

وز آن جایگه شاه توران زمین

بیاورد لشکر به دریای چین

تهمتن نشست از بر تخت اوی

به خاک اندر آمد سر بخت اوی

یکی داستانی بگفت از نخست

که پرمایه آنکس که دشمن نجست

چو بدخواه پیش آیدت کشته به

گر آواره از پیش برگشته به

از ایوان همه گنج او بازجست

بگفتند با او یکایک درست

غلامان و اسپ و پرستندگان

همان مایه‌ور خوب رخ بندگان

در گنج دینار و پرمایه تاج

همان گوهر و دیبه و تخت عاج

یکایک ز هر سو به چنگ آمدش

بسی گوهر از گنج گنگ آمدش

سپه سر به سر زان توانگر شدند

ابا یاره و تخت و افسر شدند

یکی طوس را داد زان تخت عاج

همان یاره و طوق و منشور چاچ

ورا گفت هر کس که تاب آورد

وگر نام افراسیاب آورد

همانگه سرش را ز تن دور کن

ازو کرگسان را یکی سور کن

کسی کاو خرد جوید و ایمنی

نیازد سوی کیش آهرمنی

چو فرزند باید که داری به ناز

ز رنج ایمن از خواسته بی‌نیاز

تو درویش را رنج منمای هیچ

همی داد و بر داد دادن بسیچ

که گیتی سپنجست و جاوید نیست

فری برتر از فر جمشید نیست

سپهر بلندش به پا آورید

جهان را جزو کدخدا آورید

یکی تاج پرگوهر شاهوار

دو تا یاره و طوق با گوشوار

سپیجاب و سغدش به گودرز داد

بسی پند و منشور آن مرز داد

ستودش فراوان و کرد آفرین

که چون تو کسی نیست ز ایران زمین

بزرگی و فر و بلندی و داد

همان بزم و رزم از تو داریم یاد

ترا با هنر گوهرست و خرد

روانت همی از تو رامش برد

روا باشد ار پند من بشنوی

که آموزگار بزرگان توی

سپیجاب تا آب گلزریون

ز فرمان تو کس نیاید برون

فریبرز کاووس را تاج زر

فرستاد و دینار و تخت و کمر

بدو گفت سالار و مهتر توی

سیاووش رد را برادر توی

میان را به کین برادر ببند

ز فتراک مگشای بند کمند

به چین و ختن اندرآور سپاه

به هر جای از دشمنان کینه‌خواه

میاسای از کین افراسیاب

ز تن دور کن خورد و آرام و خواب

به ماچین و چین آمد این آگهی

که بنشست رستم به شاهنشهی

همه هدیه ها ساختند و نثار

ز دینار و ز گوهر شاهوار

تهمتن به جان داد زنهارشان

بدید آن روانهای بیدارشان

وزان پس به نخچیر به ایوز و باز

برآمد برین روزگاری دراز

چنان بد که روزی زواره برفت

به نخچیر گوران خرامید تفت

یکی ترک تا باشدش رهنمای

به پیش اندر افگند و آمد بجای

یکی بیشه دید اندران پهن دشت

که گفتی برو بر نشاید گذشت

ز بس بوی و بس رنگ و آب روان

همی نو شد از باد گفتی روان

پس آن ترک خیره زبان برگشاد

به پیش زواره همی کرد یاد

که نخچیرگاه سیاوش بد این

برین بود مهرش به توران زمین

بدین جایگه شاد و خرم بدی

جز ایدر همه جای با غم بدی

زواره چو بشنید زو این سخن

برو تازه شد روزگار کهن

چو گفتار آن ترکش آمد به گوش

ز اسپ اندر افتاد و زو رفت هوش

یکی باز بودش به چنگ اندرون

رها کرد و مژگان شدش جوی خون

رسیدند یاران لشکر بدوی

غمی یافتندش پر از آب روی

گرفتند نفرین بران رهنمای

به زخمش فگندند هر یک ز پای

زواره یکی سخت سوگند خورد

فرو ریخت از دیدگان آب زرد

کزین پس نه نخچیر جویم نه خواب

نپردازم از کین افراسیاب

نمانم که رستم برآساید ایچ

همی کینه را کرد باید بسیچ

همانگه چو نزد تهمتن رسید

خروشید چون روی او را بدید

بدو گفت کایدر به کین آمدیم

و گر لب پر از آفرین آمدیم

چو یزدان نیکی دهش زور داد

از اختر ترا گردش هور داد

چرا باید این کشور آباد ماند

یکی را برین بوم و بر شاد ماند

فرامش مکن کین آن شهریار

که چون او نبیند دگر روزگار

برانگیخت آن پیلتن را ز جای

تهمتن هم آن کرد کاو دید رای

همان غارت و کشتن اندر گرفت

همه بوم و بر دست بر سر گرفت

ز توران زمین تا به سقلاب و روم

نماندند یک مرز آباد بوم

همی سر بریدند برنا و پیر

زن و کودک خرد کردند اسیر

برین گونه فرسنگ بیش از هزار

برآمد ز کشور سراسر دمار

هرآنکس که بد مهتری با گهر

همه پیش رفتند بر خاک سر

که بیزار گشتیم ز افراسیاب

نخواهیم دیدار او را به خواب

ازان خون که او ریخت بر بیگناه

کسی را نبود اندر آن روی راه

کنون انجمن گر پراگنده‌ایم

همه پیش تو چاکر و بنده‌ایم

چو چیره شدی بیگنه خون مریز

مکن چنگ گردون گردنده تیز

ندانیم ماکان جفاگر کجاست

به ابرست گر در دم اژدهاست

چو بشنید گفتار آن انجمن

بپیچید بینادل پیلتن

سوی مرز قچغار باشی براند

سران سپه را سراسر بخواند

شدند انجمن پیش او بخردان

بزرگان و کارآزموده ردان

که کاووس بی‌دست و بی فر و پای

نشستست بر تخت بی‌رهنمای

گر افراسیاب از رهی بی‌درنگ

یکی لشکر آرد به ایران به جنگ

بیابد بران پیر کاووس دست

شود کام و آرام ما جمله پست

یکایک همه فام کین توختیم

همه شهر آباد او سوختیم

کجا سالیان اندر آمد به شش

که نگذشت بر ما یکی روز خوش

کنون نزد آن پیر خسرو شویم

چو رزم اندر آید همه نو شویم

چو دل بر نهی بر سرای کهن

کند ناز و ز تو بپوشد سخن

تهمتن بران گشت همداستان

که فرخنده موبد زد این داستان

چنین گفت خرم دل رهنمای

که خوبی گزین زین سپنجی سرای

بنوش و بناز و بپوش و بخور

ترا بهره اینست زین رهگذر

سوی آز منگر که او دشمنست

دلش بردهٔ جان آهرمنست

نگه کن که در خاک جفت تو کیست

برین خواسته چند خواهی گریست

تهمتن چو بشنید شرم آمدش

برفتن یکی رای گرم آمدش

نگه کرد ز اسپان به هر سو گله

که بودند بر دشت ترکان یله

غلام و پرستندگان ده هزار

بیاورد شایستهٔ شهریار

همان نافهٔ مشک و موی سمور

ز در سپید و ز کیمال بور

به رنگ و به بوی و به دیبا و زر

شد آراسته پشت پیلان نر

ز گستردنیها و از بیش و کم

ز پوشیدنیها و گنج و درم

ز گنج سلیح و ز تاج و ز تخت

به ایران کشیدند و بربست رخت

ز توران سوی زابلستان کشید

به نزدیک فرخنده دستان کشید

سوی پارس شد طوس و گودرز و گیو

سپاهی چنان نامبردار و نیو

نهادند سر سوی شاه جهان

همه نامداران فرخ نهان

وزان پس چو بشنید افراسیاب

که بگذشت رستم بران روی آب

شد از باختر سوی دریای گنگ

دلی پر ز کینه سری پر ز جنگ

همه بوم زیر و زبر کرده دید

مهان کشته و کهتران برده دید

نه اسپ و نه گنج و نه تاج و نه تخت

نه شاداب در باغ برگ درخت

جهانی به آتش برافروخته

همه کاخها کنده و سوخته

ز دیده ببارید خونابه شاه

چنین گفت با مهتران سپاه

که هر کس که این را فرامش کند

همی جان بیدار خامش کند

همه یک به یک دل پر از کین کنید

سپر بستر و تیغ بالین کنید

به ایران سپه رزم و کین آوریم

به نیزه خور اندر زمین آوریم

به یک رزم اگر باد ایشان بجست

نباید چنین کردن اندیشه پست

برآراست بر هر سوی تاختن

ندید ایچ هنگام پرداختن

همی سوخت آباد بوم و درخت

به ایرانیان بر شد آن کار سخت

ز باران هوا خشک شد هفت سال

دگرگونه شد بخت و برگشت حال

شد از رنج و سختی جهان پر نیاز

برآمد برین روزگار دراز

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  1:09 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها