پاسخ به:شاهنامه فردوسی
چو افگند خور سوی بالا کمند
یکی تیغ هندی به چنگ اندرش
خم اندر خم و روی کرده دژم
به جایی که ایرانیان را بدید
به هر کار در پیشه کن راستی
چو خواهی که نگزایدت کاستی
سخن هرچه پرسم همه راست گوی
چو خواهی که یابی رهایی ز من
از ایران هر آنچت بپرسم بگوی
ور ایدون که کژی بود رای تو
همان بند و زندان بود جای تو
هجیرش چنین داد پاسخ که شاه
سخن هرچه پرسد ز ایران سپاه
به کژی چرا بایدم گفتوگوی
چو طوس و چو کاووس و گودرز را
ز هر کت بپرسم به من برشمار
به پیش اندرون بسته صد ژندهپیل
به قلب سپاه اندرون جای کیست
ز گردان ایران ورا نام چیست
بدو گفت کان شاه ایران بود
بدرگاه او پیل و شیران بود
زده گردش اندر ز هر سو سپاه
به گرد اندرش خیمه ز اندازه بیش
به در بر سواران زرینه کفش
چنین گفت کان طوس نوذر بود
دگر گفت کان سرخ پردهسرای
سواران بسی گردش اندر به پای
یکی لشکری گشن پیشش به پای
ابا فر و با سفت و یال گوان
ز هر کس که بر پای پیشش براست
نشسته به یک رش سرش برتر است
یکی باره پیشش به بالای اوی
کمندی فرو هشته تا پای اوی
تو گویی که در زین بجوشد همی
همی جوشد آن مرد بر جای خویش
نه مردست از ایران به بالای اوی
نه بینم همی اسپ همتای اوی
بران نیزه بر شیر زرین سرست
چنین گفت کز چین یکی نامدار
بدین دژ بدم من بدان روزگار
که جایی ز رستم نیامد نشان
نشان داده بود از پدر مادرش
نبشته به سر بر دگرگونه بود
ز فرمان نکاهد نخواهد فزود
ازان پس بپرسید زان مهتران
سواران بسیار و پیلان به پای
بدو گفت کان پور گودرز گیو
که خوانند گردان وراگیو نیو
به ایرانیان بر دو بهره سرست
بدو گفت زان سوی تابنده شید
ز دیبای رومی به پیشش سوار
ز هودج فرو هشته دیبا جلیل
به دهلیز چندی پیاده به پای
بدو گفت کاو را فریبرز خوان
که فرزند شاهست و تاج گوان
به دهلیز چندی پیاده به پای
به گرد اندرش سرخ و زرد و بنفش
چنین گفت کاو را گرازست نام
که در چنگ شیران ندارد لگام
که بر دردر و سختی نگردد ژگان
نشان پدر جست و با او نگفت
همی داشت آن راستی در نهفت
تو گیتی چه سازی که خود ساختست
جهاندار ازین کار پرداختست
چنان کاو گذارد بباید گذاشت
دگر باره پرسید ازان سرفراز
ازان کش به دیدار او بد نیاز
ازان پردهٔ سبز و مرد بلند
وزان اسپ و آن تاب داده کمند
که از تو سخن را چه باید نهفت
ازان است کاو را ندانم همی
بدو گفت سهراب کاین نیست داد
تو گفتی که بر لشکر او مهترست
نگهبان هر مرز و هر کشورست
چنین داد پاسخ مر او را هجیر
که شاید بدن کان گو شیرگیر
کنون رفته باشد به زابلستان
بدو گفت سهراب کاین خود مگوی
که دارد سپهبد سوی جنگ روی
به رامش نشیند جهان پهلوان
مرا با تو امروز پیمان یکیست
بگوییم و گفتار ما اندکیست
اگر پهلوان را نمایی به من
ور ایدون که این راز داری ز من
سرت را نخواهد همی تن به جای
نگر تا کدامین به آیدت رای
نبینی که موبد به خسرو چه گفت
بدانگه که بگشاد راز از نهفت
سخن گفت ناگفته چون گوهرست
کجا نابسوده به سنگ اندرست
چو از بند و پیوند یابد رها
چنین داد پاسخ هجیرش که شاه
چو سیر آید از مهر وز تاج و گاه
که او ژنده پیل اندر آرد ز جان
کسی را که رستم بود هم نبرد
سرش ز آسمان اندر آید به گرد
تنش زور دارد به صد زورمند
چه هم رزم او ژنده پیل و چه مرد
همآورد او بر زمین پیل نیست
چو گرد پی رخش او نیل نیست
چرا چون ترا خواند باید پسر
بدین زور و این دانش و این هنر
تو مردان جنگی کجا دیدهای
که چندین ز رستم سخن بایدت
که دریا به آرام خندان بود
چو دریای سبز اندر آید ز جای
سر تیرگی اندر آید به خواب
چو تیغ از میان برکشد آفتاب
به دل گفت پس کاردیده هجیر
بگویم بدین ترک با زور دست
چنین یال و این خسروانی نشست
ز لشکر کند جنگ او ز انجمن
برین زور و این کتف و این یال اوی
شود کشته رستم به چنگال اوی
از ایران نیاید کسی کینه خواه
چنین گفت موبد که مردن به نام
به از زنده دشمن بدو شادکام
اگر من شوم کشته بر دست اوی
چو گودرز و هفتاد پور گزین
نباشد به ایران تن من مباد
چنین دارم از موبد پاک یاد
که چون برکشد از چمن بیخ سرو
به سهراب گفت این چه آشفتنست
همه با من از رستمت گفتنست
برآرد به آوردگاه از تو گرد
همانا که آسان نیاید به دست
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395 12:57 AM
تشکرات از این پست