0

شاهنامه فردوسی

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

تهمتن برانگیخت رخش از شتاب

پس پشت جنگ آور افراسیاب

چنین گفت با رخش کای نیک یار

مکن سستی اندر گه کارزار

که من شاه را بر تو بی‌جان کنم

به خون سنگ را رنگ مرجان کنم

چنان گرم شد رخش آتش گهر

که گفتی برآمد ز پهلوش پر

ز فتراک بگشاد رستم کمند

همی خواست آورد او را ببند

به ترک اندر افتاد خم دوال

سپهدار ترکان بدزدید یال

و دیگر که زیر اندرش بادپای

به کردار آتش برآمد ز جای

بجست از کمند گو پیلتن

دهن خشک وز رنج پر آب تن

ز لشکر هرانکس که بد جنگ‌ساز

دو بهره نیامد به خرگاه باز

اگر کشته بودند اگر خسته تن

گرفتار در دست آن انجمن

ز پرمایه اسپان زرین ستام

ز ترگ و ز شمشیر زرین نیام

جزین هرچه پرمایه‌تر بود نیز

به ایرانیان ماند بسیار چیز

میان بازنگشاد کس کشته را

نجستند مردان برگشته را

بدان دشت نخچیر باز آمدند

ز هر نیکویی بی‌نیاز آمدند

نوشتند نامه به کاووس شاه

ز ترکان وز دشت نخچیرگاه

وزان کز دلیران نشد کشته کس

زواره ز اسپ اندر افتاد و بس

بران دشت فرخنده بر پهلوان

دو هفته همی بود روشن‌روان

سیم را به درگاه شاه آمدند

به دیدار فرخ کلاه آمدند

چنین است رسم سرای سپنج

یکی زو تن آسان و دیگر به رنج

برین و بران روز هم بگذرد

خردمند مردم چرا غم خورد

سخنهای این داستان شد به بن

ز سهراب و رستم سرایم سخن

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  12:55 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

ز گفتار دهقان یکی داستان

بپیوندم از گفتهٔ باستان

ز موبد برین گونه برداشت یاد

که رستم یکی روز از بامداد

غمی بد دلش ساز نخچیر کرد

کمر بست و ترکش پر از تیر کرد

سوی مرز توران چو بنهاد روی

جو شیر دژاگاه نخچیر جوی

چو نزدیکی مرز توران رسید

بیابان سراسر پر از گور دید

برافروخت چون گل رخ تاج‌بخش

بخندید وز جای برکند رخش

به تیر و کمان و به گرز و کمند

بیفگند بر دشت نخچیر چند

ز خاشاک وز خار و شاخ درخت

یکی آتشی برفروزید سخت

چو آتش پراگنده شد پیلتن

درختی بجست از در بابزن

یکی نره گوری بزد بر درخت

که در چنگ او پر مرغی نسخت

چو بریان شد از هم بکند و بخورد

ز مغز استخوانش برآورد گرد

بخفت و برآسود از روزگار

چمان و چران رخش در مرغزار

سواران ترکان تنی هفت و هشت

بران دشت نخچیر گه برگذشت

یکی اسپ دیدند در مرغزار

بگشتند گرد لب جویبار

چو بر دشت مر رخش را یافتند

سوی بند کردنش بشتافتند

گرفتند و بردند پویان به شهر

همی هر یک از رخش جستند بهر

چو بیدار شد رستم از خواب خوش

به کار امدش بارهٔ دستکش

بدان مرغزار اندرون بنگرید

ز هر سو همی بارگی را ندید

غمی گشت چون بارگی را نیافت

سراسیمه سوی سمنگان شتافت

همی گفت کاکنون پیاده‌دوان

کجا پویم از ننگ تیره‌روان

چه گویند گردان که اسپش که برد

تهمتن بدین سان بخفت و بمرد

کنون رفت باید به بیچارگی

سپردن به غم دل بیکبارگی

کنون بست باید سلیح و کمر

به جایی نشانش بیابم مگر

همی رفت زین سان پر اندوه و رنج

تن اندر عنا و دل اندر شکنج

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  12:56 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

چو نزدیک شهر سمنگان رسید

خبر زو بشاه و بزرگان رسید

که آمد پیاده‌گو تاج‌بخش

به نخچیرگه زو رمیدست رخش

پذیره شدندش بزرگان و شاه

کسی کاو بسر بر نهادی کلاه

بدو گفت شاه سمنگان چه بود

که یارست با تو نبرد آزمود

درین شهر ما نیکخواه توایم

ستاده بفرمان و راه توایم

تن و خواسته زیر فرمان تست

سر ارجمندان و جان آن تست

چو رستم به گفتار او بنگرید

ز بدها گمانیش کوتاه دید

بدو گفت رخشم بدین مرغزار

ز من دور شد بی‌لگام و فسار

کنون تا سمنگان نشان پی است

وز آنجا کجا جویبار و نی است

ترا باشد ار بازجویی سپاس

بباشم بپاداش نیکی شناس

گر ایدون که ماند ز من ناپدید

سران را بسی سر بباید برید

بدو گفت شاه ای سزاوار مرد

نیارد کسی با تو این کار کرد

تو مهمان من باش و تندی مکن

به کام تو گردد سراسر سخن

یک امشب به می شاد داریم دل

وز اندیشه آزاد داریم دل

نماند پی رخش فرخ نهان

چنان بارهٔ نامدار جهان

تهمتن به گفتار او شاد شد

روانش ز اندیشه آزاد شد

سزا دید رفتن سوی خان او

شد از مژده دلشاد مهمان او

سپهبد بدو داد در کاخ جای

همی بود در پیش او بر به پای

ز شهر و ز لشکر مهانرا بخواند

سزاوار با او به شادی نشاند

گسارندهٔ باده آورد ساز

سیه چشم و گلرخ بتان طراز

نشستند با رودسازان به هم

بدان تا تهمتن نباشد دژم

چو شد مست و هنگام خواب آمدش

همی از نشستن شتاب آمدش

سزاوار او جای آرام و خواب

بیاراست و بنهاد مشک و گلاب

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  12:56 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

 

اگر تندبادی براید ز کنج

بخاک افگند نارسیده ترنج

ستمکاره خوانیمش ار دادگر

هنرمند دانیمش ار بی‌هنر

اگر مرگ دادست بیداد چیست

ز داد این همه بانگ و فریاد چیست

ازین راز جان تو آگاه نیست

بدین پرده اندر ترا راه نیست

همه تا در آز رفته فراز

به کس بر نشد این در راز باز

برفتن مگر بهتر آیدش جای

چو آرام یابد به دیگر سرای

دم مرگ چون آتش هولناک

ندارد ز برنا و فرتوت باک

درین جای رفتن نه جای درنگ

بر اسپ فنا گر کشد مرگ تنگ

چنان دان که دادست و بیداد نیست

چو داد آمدش جای فریاد نیست

جوانی و پیری به نزدیک مرگ

یکی دان چو اندر بدن نیست برگ

دل از نور ایمان گر آگنده‌ای

ترا خامشی به که تو بنده‌ای

برین کار یزدان ترا راز نیست

اگر جانت با دیو انباز نیست

به گیتی دران کوش چون بگذری

سرانجام نیکی بر خود بری

کنون رزم سهراب رانم نخست

ازان کین که او با پدر چون بجست

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  12:56 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

چو یک بهره از تیره شب در گذشت

شباهنگ بر چرخ گردان بگشت

سخن گفتن آمد نهفته به راز

در خوابگه نرم کردند باز

یکی بنده شمعی معنبر به دست

خرامان بیامد به بالین مست

پس پرده اندر یکی ماه روی

چو خورشید تابان پر از رنگ و بوی

دو ابرو کمان و دو گیسو کمند

به بالا به کردار سرو بلند

روانش خرد بود تن جان پاک

تو گفتی که بهره ندارد ز خاک

از او رستم شیردل خیره ماند

برو بر جهان آفرین را بخواند

بپرسید زو گفت نام تو چیست

چه جویی شب تیره کام تو چیست

چنین داد پاسخ که تهمینه‌ام

تو گویی که از غم به دو نیمه‌ام

یکی دخت شاه سمنگان منم

ز پشت هژبر و پلنگان منم

به گیتی ز خوبان مرا جفت نیست

چو من زیر چرخ کبود اندکی‌ست

کس از پرده بیرون ندیدی مرا

نه هرگز کس آوا شنیدی مرا

به کردار افسانه از هر کسی

شنیدم همی داستانت بسی

که از شیر و دیو و نهنگ و پلنگ

نترسی و هستی چنین تیزچنگ

شب تیره تنها به توران شوی

بگردی بران مرز و هم نغنوی

به تنها یکی گور بریان کنی

هوا را به شمشیر گریان کنی

هرآنکس که گرز تو بیند به چنگ

بدرد دل شیر و چنگ پلنگ

برهنه چو تیغ تو بیند عقاب

نیارد به نخچیر کردن شتاب

نشان کمند تو دارد هژبر

ز بیم سنان تو خون بارد ابر

چو این داستانها شنیدم ز تو

بسی لب به دندان گزیدم ز تو

بجستم همی کفت و یال و برت

بدین شهر کرد ایزد آبشخورت

تراام کنون گر بخواهی مرا

نبیند جزین مرغ و ماهی مرا

یکی آنک بر تو چنین گشته‌ام

خرد را ز بهر هوا کشته‌ام

ودیگر که از تو مگر کردگار

نشاند یکی پورم اندر کنار

مگر چون تو باشد به مردی و زور

سپهرش دهد بهره کیوان و هور

سه دیگر که اسپت به جای آورم

سمنگان همه زیر پای آورم

چو رستم برانسان پری چهره دید

ز هر دانشی نزد او بهره دید

و دیگر که از رخش داد آگهی

ندید ایچ فرجام جز فرهی

بفرمود تا موبدی پرهنر

بیاید بخواهد ورا از پدر

چو بشنید شاه این سخن شاد شد

بسان یکی سرو آزاد شد

بدان پهلوان داد آن دخت خویش

بدان سان که بودست آیین و کیش

به خشنودی و رای و فرمان اوی

به خوبی بیاراست پیمان اوی

چو بسپرد دختر بدان پهلوان

همه شاد گشتند پیر و جوان

ز شادی بسی زر برافشاندند

ابر پهلوان آفرین خواندند

که این ماه نو بر تو فرخنده باد

سر بدسگالان تو کنده باد

چو انباز او گشت با او براز

ببود آن شب تیره دیر و دراز

چو خورشید تابان ز چرخ بلند

همی خواست افگند رخشان کمند

به بازوی رستم یکی مهره بود

که آن مهره اندر جهان شهره بود

بدو داد و گفتش که این را بدار

اگر دختر آرد ترا روزگار

بگیر و بگیسوی او بر بدوز

به نیک اختر و فال گیتی فروز

ور ایدونک آید ز اختر پسر

ببندش ببازو نشان پدر

به بالای سام نریمان بود

به مردی و خوی کریمان بود

فرود آرد از ابر پران عقاب

نتابد به تندی بر او آفتاب

همی بود آن شب بر ماه روی

همی گفت از هر سخن پیش اوی

چو خورشید رخشنده شد بر سپهر

بیاراست روی زمین را به مهر

به پدرود کردن گرفتش به بر

بسی بوسه دادش به چشم و به سر

پری چهره گریان ازو بازگشت

ابا انده و درد انباز گشت

بر رستم آمد گرانمایه شاه

بپرسیدش از خواب و آرامگاه

چو این گفته شد مژده دادش به رخش

برو شادمان شد دل تاج‌بخش

بیامد بمالید وزین برنهاد

شد از رخش رخشان و از شاه شاد

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  12:56 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

چو نه ماه بگذشت بر دخت شاه

یکی پورش آمد چو تابنده ماه

تو گفتی گو پیلتن رستم‌ست

وگر سام شیرست و گر نیرم‌ست

چو خندان شد و چهره شاداب کرد

ورا نام تهمینه سهراب کرد

چو یک ماه شد همچو یک سال بود

برش چون بر رستم زال بود

چو سه ساله شد زخم چوگان گرفت

به پنجم دل تیر و پیکان گرفت

چو ده ساله شد زان زمین کس نبود

که یارست یا او نبرد آزمود

بر مادر آمد بپرسید زوی

بدو گفت گستاخ بامن بگوی

که من چون ز همشیرگان برترم

همی به آسمان اندر آید سرم

ز تخم کیم وز کدامین گهر

چه گویم چو پرسد کسی از پدر

گر این پرسش از من بماند نهان

نمانم ترا زنده اندر جهان

بدو گفت مادر که بشنو سخن

بدین شادمان باش و تندی مکن

تو پور گو پیلتن رستمی

ز دستان سامی و از نیرمی

ازیرا سرت ز آسمان برترست

که تخم تو زان نامور گوهرست

جهان‌آفرین تا جهان آفرید

سواری چو رستم نیامد پدید

چو سام نریمان به گیتی نبود

سرش را نیارست گردون بسود

یکی نامه از رستم جنگ جوی

بیاورد وبنمود پنهان بدوی

سه یاقوت رخشان به سه مهره زر

از ایران فرستاده بودش پدر

بدو گفت افراسیاب این سخن

نبایدکه داند ز سر تا به بن

پدر گر شناسد که تو زین نشان

شدستی سرافراز گردنگشان

چو داند بخواندت نزدیک خویش

دل مادرت گردد از درد ریش

چنین گفت سهراب کاندر جهان

کسی این سخن را ندارد نهان

بزرگان جنگ‌آور از باستان

ز رستم زنند این زمان داستان

نبرده نژادی که چونین بود

نهان کردن از من چه آیین بود

کنون من ز ترکان جنگ‌آوران

فراز آورم لشکری بی کران

برانگیزم از گاه کاووس را

از ایران ببرم پی طوس را

به رستم دهم تخت و گرز و کلاه

نشانمش بر گاه کاووس شاه

از ایران به توران شوم جنگ‌جوی

ابا شاه روی اندر آرم بروی

بگیرم سر تخت افراسیاب

سر نیزه بگذارم از آفتاب

چو رستم پدر باشد و من پسر

نباید به گیتی کسی تاجور

چو روشن بود روی خورشید و ماه

ستاره چرا برفرازد کلاه

ز هر سو سپه شد برو انجمن

که هم باگهر بود هم تیغ زن

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  12:56 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

چو برگشت سهراب گژدهم پیر

بیاورد و بنشاند مردی دبیر

یکی نامه بنوشت نزدیک شاه

برافگند پوینده مردی به راه

نخست آفرین کرد بر کردگار

نمود آنگهی گردش روزگار

که آمد بر ما سپاهی گران

همه رزم جویان کندآوران

یکی پهلوانی به پیش اندرون

که سالش ده و دو نباشد فزون

به بالا ز سرو سهی برترست

چو خورشید تابان به دو پیکرست

برش چون بر پیل و بالاش برز

ندیدم کسی را چنان دست و گرز

چو شمشیر هندی به چنگ آیدش

ز دریا و از کوه تنگ آیدش

چو آواز او رعد غرنده نیست

چو بازوی او تیغ برنده نیست

هجیر دلاور میان را ببست

یکی بارهٔ تیزتگ برنشست

بشد پیش سهراب رزم‌آزمای

بر اسپش ندیدم فزون زان به پای

که بر هم زند مژه را جنگ‌جوی

گراید ز بینی سوی مغز بوی

که سهرابش از پشت زین برگرفت

برش ماند زان بازو اندر شگفت

درست‌ست و اکنون به زنهار اوست

پراندیشه جان از پی کار اوست

سواران ترکان بسی دیده‌ام

عنان پیچ زین‌گونه نشنیده‌ام

مبادا که او در میان دو صف

یکی مرد جنگ‌آور آرد بکف

بران کوه بخشایش آرد زمین

که او اسپ تازد برو روز کین

عنان‌دار چون او ندیدست کس

تو گفتی که سام سوارست و بس

بلندیش بر آسمان رفته گیر

سر بخت گردان همه خفته گیر

اگر خود شکیبیم یک چند نیز

نکوشیم و دیگر نگوییم چیز

اگر دم زند شهریار زمین

نراند سپاه و نسازد کمین

دژ و باره گیرد که خود زور هست

نگیرد کسی دست او را به دست

که این باره را نیست پایاب اوی

درنگی شود شیر زاشتاب اوی

چو نامه به مهر اندر آمد به شب

فرستاده را جست و بگشاد لب

بگفتش چنان رو که فردا پگاه

نبیند ترا هیچکس زان سپاه

فرستاد نامه سوی راه راست

پس نامه آنگاه بر پای خاست

بنه برنهاد و سراندر کشید

بران راه بی‌راه شد ناپدید

سوی شهر ایران نهادند روی

سپردند آن بارهٔ دژ بدوی

چو خورشید بر زد سر از تیره‌کوه

میان را ببستند ترکان گروه

سپهدار سهراب نیزه بدست

یکی بارکش باره‌ای برنشست

سوی باره آمد یکی بنگرید

به باره درون بس کسی را ندید

بیامد در دژ گشادند باز

ندیدند در دژ یکی رزمساز

به فرمان همه پیش او آمدند

به جان هرکسی چاره‌جو آمدند

چو نامه به نزدیک خسرو رسید

غمی شد دلش کان سخنها شنید

گرانمایگان را ز لشکر بخواند

وزین داستان چندگونه براند

نشستند با شاه ایران به هم

بزرگان لشکر همه بیش و کم

چو طوس و چو گودرز کشواد و گیو

چو گرگین و بهرام و فرهاد نیو

سپهدار نامه بر ایشان بخواند

بپرسید بسیار و خیره بماند

چنین گفت با پهلوانان براز

که این کار گردد به ما بر دراز

برین سان که گژدهم گوید همی

از اندیشه دل را بشوید همی

چه سازیم و درمان این کار چیست

از ایران هم آورد این مرد کیست

بر آن برنهادند یکسر که گیو

به زابل شود نزد سالار نیو

به رستم رساند از این آگهی

که با بیم شد تخت شاهنشهی

گو پیلتن را بدین رزمگاه

بخواند که اویست پشت سپاه

نشست آنگهی رای زد با دبیر

که کاری گزاینده بد ناگزیر

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  12:56 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

یکی نامه فرمود پس شهریار

نوشتن بر رستم نامدار

نخست آفرین کرد بر کردگار

جهاندار و پروردهٔ روزگار

دگر آفرین کرد بر پهلوان

که بیدار دل باش و روشن روان

دل و پشت گردان ایران تویی

به چنگال و نیروی شیران تویی

گشایندهٔ بند هاماوران

ستانندهٔ مرز مازندران

ز گرز تو خورشید گریان شود

ز تیغ تو ناهید بریان شود

چو گرد پی رخش تو نیل نیست

هم‌آورد تو در جهان پیل نیست

کمند تو بر شیر بندافگند

سنان تو کوهی ز بن برکند

تویی از همه بد به ایران پناه

ز تو برفرازند گردان کلاه

گزاینده کاری بد آمد به پیش

کز اندیشهٔ آن دلم گشت ریش

نشستند گردان به پیشم به هم

چو خواندیم آن نامهٔ گژدهم

چنان باد کاندر جهان جز تو کس

نباشد به هر کار فریادرس

بدان‌گونه دیدند گردان نیو

که پیش تو آید گرانمایه گیو

چو نامه بخوانی به روز و به شب

مکن داستان را گشاده دو لب

مگر با سواران بسیارهوش

ز زابل برانی برآری خروش

بر اینسان که گژدهم زو یاد کرد

نباید جز از تو ورا هم نبرد

به گیو آنگهی گفت برسان دود

عنان تگاور بباید بسود

بباید که نزدیک رستم شوی

به زابل نمانی و گر نغنوی

اگر شب رسی روز را بازگرد

بگویش که تنگ اندرآمد نبرد

وگرنه فرازست این مرد گرد

بداندیش را خوار نتوان شمرد

ازو نامه بستد به کردار آب

برفت و نجست ایچ آرام و خواب

چو نزدیکی زابلستان رسید

خروش طلایه به دستان رسید

تهمتن پذیره شدش با سپاه

نهادند بر سر بزرگان کلاه

پیاده شدش گیو و گردان بهم

هر آنکس که بودند از بیش و کم

ز اسپ اندرآمد گو نامدار

از ایران بپرسید وز شهریار

ز ره سوی ایوان رستم شدند

ببودند یکبار و دم برزدند

بگفت آنچ بشنید و نامه بداد

ز سهراب چندی سخن کرد یاد

تهمتن چو بشنید و نامه بخواند

بخندید و زان کار خیره بماند

که مانندهٔ سام گرد از مهان

سواری پدید آمد اندر جهان

از آزادگان این نباشد شگفت

ز ترکان چنین یاد نتوان گرفت

من از دخت شاه سمنگان یکی

پسر دارم و باشد او کودکی

هنوز آن گرامی نداند که جنگ

توان کرد باید گه نام و ننگ

فرستادمش زر و گوهر بسی

بر مادر او به دست کسی

چنین پاسخ آمد که آن ارجمند

بسی برنیاید که گردد بلند

همی می خورد با لب شیربوی

شود بی‌گمان زود پرخاشجوی

بباشیم یک روز و دم برزنیم

یکی بر لب خشک نم برزنیم

ازان پس گراییم نزدیک شاه

به گردان ایران نماییم راه

مگر بخت رخشنده بیدار نیست

وگرنه چنین کار دشوار نیست

چو دریا به موج اندرآید ز جای

ندارد دم آتش تیزپای

درفش مرا چون ببیند ز دور

دلش ماتم آرد به هنگام سور

بدین تیزی اندر نیاید به جنگ

نباید گرفتن چنین کار تنگ

به می دست بردند و مستان شدند

ز یاد سپهبد به دستان شدند

دگر روز شبگیر هم پرخمار

بیامد تهمتن برآراست کار

ز مستی هم آن روز باز ایستاد

دوم روز رفتن نیامدش یاد

سه دیگر سحرگه بیاورد می

نیامد ورا یاد کاووس کی

به روز چهارم برآراست گیو

چنین گفت با گرد سالار نیو

که کاووس تندست و هشیار نیست

هم این داستان بر دلش خوار نیست

غمی بود ازین کار و دل پرشتاب

شده دور ازو خورد و آرام و خواب

به زابلستان گر درنگ آوریم

ز می باز پیگار و جنگ آوریم

شود شاه ایران به ما خشمگین

ز ناپاک رایی درآید بکین

بدو گفت رستم که مندیش ازین

که با ما نشورد کس اندر زمین

بفرمود تا رخش را زین کنند

دم اندر دم نای رویین کنند

سواران زابل شنیدند نای

برفتند با ترگ و جوشن ز جای

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  12:57 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

خبر شد به نزدیک افراسیاب

که افگند سهراب کشتی بر آب

هنوز از دهن بوی شیر آیدش

همی رای شمشیر و تیر آیدش

زمین را به خنجر بشوید همی

کنون رزم کاووس جوید همی

سپاه انجمن شد برو بر بسی

نیاید همی یادش از هر کسی

سخن زین درازی چه باید کشید

هنر برتر از گوهر آمد پدید

چو افراسیاب آن سخنها شنود

خوش آمدش خندید و شادی نمود

ز لشکر گزید از دلاور سران

کسی کاو گراید به گرز گران

ده و دو هزار از دلیران گرد

چو هومان و مر بارمان را سپرد

به گردان لشکر سپهدار گفت

که این راز باید که ماند نهفت

چو روی اندر آرند هر دو بروی

تهمتن بود بی‌گمان چاره‌جوی

پدر را نباید که داند پسر

که بندد دل و جان به مهر پدر

مگر کان دلاور گو سالخورد

شود کشته بر دست این شیرمرد

ازان پس بسازید سهراب را

ببندید یک شب برو خواب را

برفتند بیدار دو پهلوان

به نزدیک سهراب روشن‌روان

به پیش اندرون هدیهٔ شهریار

ده اسپ و ده استر به زین و به بار

ز پیروزه تخت و ز بیجاده تاج

سر تاج زر پایهٔ تخت عاج

یکی نامه با لابه و دلپسند

نبشته به نزدیک آن ارجمند

که گر تخت ایران به چنگ آوری

زمانه برآساید از داوری

ازین مرز تا آن بسی راه نیست

سمنگان و ایران و توران یکی‌ست

فرستمت هرچند باید سپاه

تو بر تخت بنشین و برنه کلاه

به توران چو هومان و چون بارمان

دلیر و سپهبد نبد بی‌گمان

فرستادم اینک به فرمان تو

که باشند یک چند مهمان تو

اگر جنگ جویی تو جنگ آورند

جهان بر بداندیش تنگ آورند

چنین نامه و خلعت شهریار

ببردند با ساز چندان سوار

به سهراب آگاهی آمد ز راه

ز هومان و از بارمان و سپاه

پذیره بشد بانیا همچو باد

سپه دید چندان دلش گشت شاد

چو هومان ورا دید با یال و کفت

فروماند هومان ازو در شگفت

بدو داد پس نامهٔ شهریار

ابا هدیه و اسپ و استر به بار

جهانجوی چون نامهٔ شاه خواند

ازان جایگه تیز لشکر براند

کسی را نبد پای با او بجنگ

اگر شیر پیش آمدی گر پلنگ

دژی بود کش خواندندی سپید

بران دژ بد ایرانیان را امید

نگهبان دژ رزم دیده هجیر

که با زور و دل بود و با دار و گیر

هنوز آن زمان گستهم خرد بود

به خردی گراینده و گرد بود

یکی خواهرش بود گرد و سوار

بداندیش و گردنکش و نامدار

چو سهراب نزدیکی دژ رسید

هجیر دلارو سپه را بدید

نشست از بر بادپای چو گرد

ز دژ رفت پویان به دشت نبرد

چو سهراب جنگ‌آور او را بدید

برآشفت و شمشیر کین برکشید

ز لشکر برون تاخت برسان شیر

به پیش هجیر اندر آمد دلیر

چنین گفت با رزم‌دیده هجیر

که تنها به جنگ آمدی خیره خیر

چه مردی و نام و نژاد تو چیست

که زاینده را بر تو باید گریست

هجیرش چنین داد پاسخ که بس

به ترکی نباید مرا یار کس

هجیر دلیر و سپهبد منم

سرت را هم اکنون ز تن برکنم

فرستم به نزدیک شاه جهان

تنت را کنم زیر گل در نهان

بخندید سهراب کاین گفت‌وگوی

به گوش آمدش تیز بنهاد روی

چنان نیزه بر نیزه برساختند

که از یکدگر بازنشناختند

یکی نیزه زد بر میانش هجیر

نیامد سنان اندرو جایگیر

سنان باز پس کرد سهراب شیر

بن نیزه زد بر میان دلیر

ز زین برگرفتش به کردار باد

نیامد همی زو بدلش ایچ یاد

ز اسپ اندر آمد نشست از برش

همی خواست از تن بریدن سرش

بپیچید و برگشت بر دست راست

غمی شد ز سهراب و زنهار خواست

رها کرد ازو چنگ و زنهار داد

چو خشنود شد پند بسیار داد

ببستش ببند آنگهی رزمجوی

به نزدیک هومان فرستاد اوی

به دژ در چو آگه شدند از هجیر

که او را گرفتند و بردند اسیر

خروش آمد و نالهٔ مرد و زن

که کم شد هجیر اندر آن انجمن

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  12:57 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

گرازان بدرگاه شاه آمدند

گشاده دل و نیک خواه آمدند

چو رفتند و بردند پیشش نماز

برآشفت و پاسخ نداد ایچ باز

یکی بانگ بر زد به گیو از نخست

پس آنگاه شرم از دو دیده بشست

که رستم که باشد فرمان من

کند پست و پیچد ز پیمان من

بگیر و ببر زنده بردارکن

وزو نیز با من مگردان سخن

ز گفتار او گیو را دل بخست

که بردی برستم بران‌گونه دست

برآشفت با گیو و با پیلتن

فرو ماند خیره همه انجمن

بفرمود پس طوس را شهریار

که رو هردو را زنده برکن به دار

خود از جای برخاست کاووس کی

برافروخت برسان آتش ز نی

بشد طوس و دست تهمتن گرفت

بدو مانده پرخاش جویان شگفت

که از پیش کاووس بیرون برد

مگر کاندر آن تیزی افسون برد

تهمتن برآشفت با شهریار

که چندین مدار آتش اندر کنار

همه کارت از یکدگر بدترست

ترا شهریاری نه اندرخورست

تو سهراب را زنده بر دار کن

پرآشوب و بدخواه را خوار کن

بزد تند یک دست بر دست طوس

تو گفتی ز پیل ژیان یافت کوس

ز بالا نگون اندرآمد به سر

برو کرد رستم به تندی گذر

به در شد به خشم اندرآمد به رخش

منم گفت شیراوژن و تاج‌بخش

چو خشم آورم شاه کاووس کیست

چرا دست یازد به من طوس کیست

زمین بنده و رخش گاه من‌ست

نگین گرز و مغفر کلاه من‌ست

شب تیره از تیغ رخشان کنم

به آورد گه بر سرافشان کنم

سر نیزه و تیغ یار من‌اند

دو بازو و دل شهریار من‌اند

چه آزاردم او نه من بنده‌ام

یکی بندهٔ آفریننده‌ام

به ایران ار ایدون که سهراب گرد

بیاید نماند بزرگ و نه خرد

شما هر کسی چارهٔ جان کنید

خرد را بدین کار پیچان کنید

به ایران نبینید ازین پس مرا

شما را زمین پر کرگس مرا

غمی شد دل نامداران همه

که رستم شبان بود و ایشان رمه

به گودرز گفتند کاین کار تست

شکسته بدست تو گردد درست

سپهبد جز از تو سخن نشنود

همی بخت تو زین سخن نغنود

به نزدیک این شاه دیوانه رو

وزین در سخن یاد کن نو به نو

سخنهای چرب و دراز آوری

مگر بخت گم بوده بازآوری

سپهدار گودرز کشواد رفت

به نزدیک خسرو خرامید تفت

به کاووس کی گفت رستم چه کرد

کز ایران برآوردی امروز گرد

فراموش کردی ز هاماوران

وزان کار دیوان مازندران

که گویی ورا زنده بر دار کن

ز شاهان نباید گزافه سخن

چو او رفت و آمد سپاهی بزرگ

یکی پهلوانی به کردار گرگ

که داری که با او به دشت نبرد

شود برفشاند برو تیره گرد

یلان ترا سر به سر گژدهم

شنیدست و دیدست از بیش و کم

همی گوید آن روز هرگز مباد

که با او سواری کند رزم یاد

کسی را که جنگی چو رستم بود

بیازارد او را خرد کم بود

چو بشنید گفتار گودرز شاه

بدانست کاو دارد آیین و راه

پشیمان بشد زان کجا گفته بود

بیهودگی مغزش آشفته بود

به گودرز گفت این سخن درخورست

لب پیر با پند نیکوترست

خردمند باید دل پادشا

که تیزی و تندی نیارد بها

شما را بباید بر او شدن

به خوبی بسی داستانها زدن

سرش کردن از تیزی من تهی

نمودن بدو روزگار بهی

چو گودرز برخاست از پیش اوی

پس پهلوان تیز بنهاد روی

برفتند با او سران سپاه

پس رستم اندر گرفتند راه

چو دیدند گرد گو پیلتن

همه نامداران شدند انجمن

ستایش گرفتند بر پهلوان

که جاوید بادی و روشن‌روان

جهان سر به سر زیر پای تو باد

همیشه سر تخت جای تو باد

تو دانی که کاووس را مغز نیست

به تیزی سخن گفتنش نغز نیست

بجوشد همانگه پشیمان شود

به خوبی ز سر باز پیمان شود

تهمتن گر آزرده گردد ز شاه

هم ایرانیان را نباشد گناه

هم او زان سخنها پشیمان شدست

ز تندی بخاید همی پشت دست

تهمتن چنین پاسخ آورد باز

که هستم ز کاووس کی بی‌نیاز

مرا تخت زین باشد و تاج ترگ

قبا جوشن و دل نهاده به مرگ

چرا دارم از خشم کاووس باک

چه کاووس پیشم چه یک مشت خاک

سرم گشت سیر و دلم کرد بس

جز از پاک یزدان نترسم ز کس

ز گفتار چون سیر گشت انجمن

چنین گفت گودرز با پیلتن

که شهر و دلیران و لشکر گمان

به دیگر سخنها برند این زمان

کزین ترک ترسنده شد سرفراز

همی رفت زین گونه چندی به راز

که چونان که گژدهم داد آگهی

همه بوم و بر کرد باید تهی

چو رستم همی زو بترسد به جنگ

مرا و ترا نیست جای درنگ

از آشفتن شاه و پیگار اوی

بدیدم بدرگاه بر گفت‌وگوی

ز سهراب یل رفت یکسر سخن

چنین پشت بر شاه ایران مکن

چنین بر شده نامت اندر جهان

بدین بازگشتن مگردان نهان

و دیگر که تنگ اندرآمد سپاه

مکن تیره بر خیره این تاج و گاه

به رستم بر این داستانها بخواند

تهمتن چو بشنید خیره بماند

بدو گفت اگر بیم دارد دلم

نخواهم که باشد ز تن بگسلم

ازین ننگ برگشت و آمد به راه

گرازان و پویان به نزدیک شاه

چو در شد ز در شاه بر پای خاست

بسی پوزش اندر گذشته بخواست

که تندی مرا گوهرست و سرشت

چنان زیست باید که یزدان بکشت

وزین ناسگالیده بدخواه نو

دلم گشت باریک چون ماه نو

بدین چاره جستن ترا خواستم

چو دیر آمدی تندی آراستم

چو آزرده گشتی تو ای پیلتن

پشیمان شدم خاکم اندر دهن

بدو گفت رستم که گیهان تراست

همه کهترانیم و فرمان تراست

کنون آمدم تا چه فرمان دهی

روانت ز دانش مبادا تهی

بدو گفت کاووس کامروز بزم

گزینیم و فردا بسازیم رزم

بیاراست رامشگهی شاهوار

شد ایوان به کردار باغ بهار

ز آواز ابریشم و بانگ نای

سمن عارضان پیش خسرو به پای

همی باده خوردند تا نیم شب

ز خنیاگران برگشاده دولب

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  12:57 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

چو آگاه شد دختر گژدهم

که سالار آن انجمن گشت کم

زنی بود برسان گردی سوار

همیشه به جنگ اندرون نامدار

کجا نام او بود گردآفرید

زمانه ز مادر چنین ناورید

چنان ننگش آمد ز کار هجیر

که شد لاله رنگش به کردار قیر

بپوشید درع سواران جنگ

نبود اندر آن کار جای درنگ

نهان کرد گیسو به زیر زره

بزد بر سر ترگ رومی گره

فرود آمد از دژ به کردار شیر

کمر بر میان بادپایی به زیر

به پیش سپاه اندر آمد چو گرد

چو رعد خروشان یکی ویله کرد

که گردان کدامند و جنگ‌آوران

دلیران و کارآزموده سران

چو سهراب شیراوژن او را بدید

بخندید و لب را به دندان گزید

چنین گفت کامد دگر باره گور

به دام خداوند شمشیر و زور

بپوشید خفتان و بر سر نهاد

یکی ترگ چینی به کردار باد

بیامد دمان پیش گرد آفرید

چو دخت کمندافگن او را بدید

کمان را به زه کرد و بگشاد بر

نبد مرغ را پیش تیرش گذر

به سهراب بر تیر باران گرفت

چپ و راست جنگ سواران گرفت

نگه کرد سهراب و آمدش ننگ

برآشفت و تیز اندر آمد به جنگ

سپر بر سرآورد و بنهاد روی

ز پیگار خون اندر آمد به جوی

چو سهراب را دید گردآفرید

که برسان آتش همی بردمید

کمان به زه را به بازو فگند

سمندش برآمد به ابر بلند

سر نیزه را سوی سهراب کرد

عنان و سنان را پر از تاب کرد

برآشفت سهراب و شد چون پلنگ

چو بدخواه او چاره گر بد به جنگ

عنان برگرایید و برگاشت اسپ

بیامد به کردار آذرگشسپ

زدوده سنان آنگهی در ربود

درآمد بدو هم به کردار دود

بزد بر کمربند گردآفرید

ز ره بر برش یک به یک بردرید

ز زین برگرفتش به کردار گوی

چو چوگان به زخم اندر آید بدوی

چو بر زین بپیچید گرد آفرید

یکی تیغ تیز از میان برکشید

بزد نیزهٔ او به دو نیم کرد

نشست از بر اسپ و برخاست گرد

به آورد با او بسنده نبود

بپیچید ازو روی و برگاشت زود

سپهبد عنان اژدها را سپرد

به خشم از جهان روشنایی ببرد

چو آمد خروشان به تنگ اندرش

بجنبید و برداشت خود از سرش

رها شد ز بند زره موی اوی

درفشان چو خورشید شد روی اوی

بدانست سهراب کاو دخترست

سر و موی او ازدر افسرست

شگفت آمدش گفت از ایران سپاه

چنین دختر آید به آوردگاه

سواران جنگی به روز نبرد

همانا به ابر اندر آرند گرد

ز فتراک بگشاد پیچان کمند

بینداخت و آمد میانش ببند

بدو گفت کز من رهایی مجوی

چرا جنگ جویی تو ای ماه روی

نیامد بدامم بسان تو گور

ز چنگم رهایی نیابی مشور

بدانست کاویخت گردآفرید

مر آن را جز از چاره درمان ندید

بدو روی بنمود و گفت ای دلیر

میان دلیران به کردار شیر

دو لشکر نظاره برین جنگ ما

برین گرز و شمشیر و آهنگ ما

کنون من گشایم چنین روی و موی

سپاه تو گردد پر از گفت‌وگوی

که با دختری او به دشت نبرد

بدین سان به ابر اندر آورد گرد

نهانی بسازیم بهتر بود

خرد داشتن کار مهتر بود

ز بهر من آهو ز هر سو مخواه

میان دو صف برکشیده سپاه

کنون لشکر و دژ به فرمان تست

نباید برین آشتی جنگ جست

دژ و گنج و دژبان سراسر تراست

چو آیی بدان ساز کت دل هواست

چو رخساره بنمود سهراب را

ز خوشاب بگشاد عناب را

یکی بوستان بد در اندر بهشت

به بالای او سرو دهقان نکشت

دو چشمش گوزن و دو ابرو کمان

تو گفتی همی بشکفد هر زمان

بدو گفت کاکنون ازین برمگرد

که دیدی مرا روزگار نبرد

برین بارهٔ دژ دل اندر مبند

که این نیست برتر ز ابر بلند

بپای آورد زخم کوپال من

نراندکسی نیزه بر یال من

عنان را بپیچید گرد آفرید

سمند سرافراز بر دژ کشید

همی رفت و سهراب با او به هم

بیامد به درگاه دژ گژدهم

درباره بگشاد گرد آفرید

تن خسته و بسته بر دژ کشید

در دژ ببستند و غمگین شدند

پر از غم دل و دیده خونین شدند

ز آزار گردآفرید و هجیر

پر از درد بودند برنا و پیر

بگفتند کای نیکدل شیرزن

پر از غم بد از تو دل انجمن

که هم رزم جستی هم افسون و رنگ

نیامد ز کار تو بر دوده ننگ

بخندید بسیار گرد آفرید

به باره برآمد سپه بنگرید

چو سهراب را دید بر پشت زین

چنین گفت کای شاه ترکان چین

چرا رنجه گشتی کنون بازگرد

هم از آمدن هم ز دشت نبرد

بخندید و او را به افسوس گفت

که ترکان ز ایران نیابند جفت

چنین بود و روزی نبودت ز من

بدین درد غمگین مکن خویشتن

همانا که تو خود ز ترکان نه‌ای

که جز به آفرین بزرگان نه‌ای

بدان زور و بازوی و آن کتف و یال

نداری کس از پهلوانان همال

ولیکن چو آگاهی آید به شاه

که آورد گردی ز توران سپاه

شهنشاه و رستم بجنبد ز جای

شما با تهمتن ندارید پای

نماند یکی زنده از لشکرت

ندانم چه آید ز بد بر سرت

دریغ آیدم کاین چنین یال و سفت

همی از پلنگان بباید نهفت

ترا بهتر آید که فرمان کنی

رخ نامور سوی توران کنی

نباشی بس ایمن به بازوی خویش

خورد گاو نادان ز پهلوی خویش

چو بشنید سهراب ننگ آمدش

که آسان همی دژ به چنگ آمدش

به زیر دژ اندر یکی جای بود

کجا دژ بدان جای بر پای بود

به تاراج داد آن همه بوم و رست

به یکبارگی دست بد را بشست

چنین گفت کامروز بیگاه گشت

ز پیگارمان دست کوتاه گشت

برآرم به شبگیر ازین باره گرد

ببینند آسیب روز نبرد

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  12:57 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

دگر روز فرمود تا گیو و طوس

ببستند شبگیر بر پیل کوس

در گنج بگشاد و روزی بداد

سپه برنشاند و بنه برنهاد

سپردار و جوشنوران صد هزار

شمرده به لشکر گه آمد سوار

یکی لشکر آمد ز پهلو به دشت

که از گرد ایشان هوا تیره گشت

سراپرده و خیمه زد بر دو میل

بپوشید گیتی به نعل و به پیل

هوا نیلگون گشت و کوه آبنوس

بجوشید دریا ز آواز کوس

همی رفت منزل به منزل جهان

شده چون شب و روز گشته نهان

درخشیدن خشت و ژوپین ز گرد

چو آتش پس پردهٔ لاجورد

ز بس گونه‌گونه سنان و درفش

سپرهای زرین و زرینه کفش

تو گفتی که ابری به رنگ آبنوس

برآمد ببارید زو سندروس

جهان را شب و روز پیدا نبود

تو گفتی سپهر و ثریا نبود

ازینسان بشد تا در دژ رسید

بشد خاک و سنگ از جهان ناپدید

خروشی بلند آمد از دیدگاه

به سهراب گفتند کامد سپاه

چو سهراب زان دیده آوا شنید

به باره بیامد سپه بنگرید

به انگشت لشکر به هومان نمود

سپاهی که آن را کرانه نبود

چو هومان ز دور آن سپه را بدید

دلش گشت پربیم و دم درکشید

به هومان چنین گفت سهراب گرد

که اندیشه از دل بباید سترد

نبینی تو زین لشکر بیکران

یکی مرد جنگی و گرزی گران

که پیش من آید به آوردگاه

گر ایدون که یاری دهد هور و ماه

سلیح‌ست بسیار و مردم بسی

سرافراز نامی ندانم کسی

کنون من به بخت رد افراسیاب

کنم دشت را همچو دریای آب

به تنگی نداد ایچ سهراب دل

فرود آمد از باره شاداب دل

یکی جام می‌خواست از می‌گسار

نکرد ایچ رنجه دل از کارزار

وزانسو سراپردهٔ شهریار

کشیدند بر دشت پیش حصار

ز بس خیمه و مرد و پرده‌سرای

نماند ایچ بر دشت و بر کوه جای

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  12:57 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

چو افگند خور سوی بالا کمند

زبانه برآمد ز چرخ بلند

بپوشید سهراب خفتان جنگ

نشست از بر چرمهٔ سنگ رنگ

یکی تیغ هندی به چنگ اندرش

یکی مغفر خسروی بر سرش

کمندی به فتراک بر شست خم

خم اندر خم و روی کرده دژم

بیامد یکی برز بالا گزید

به جایی که ایرانیان را بدید

بفرمود تا رفت پیشش هجیر

بدو گفت کژی نیاید ز تیر

نشانه نباید که خم آورد

چو پیچان شود زخم کم آورد

به هر کار در پیشه کن راستی

چو خواهی که نگزایدت کاستی

سخن هرچه پرسم همه راست گوی

متاب از ره راستی هیچ روی

چو خواهی که یابی رهایی ز من

سرافراز باشی به هر انجمن

از ایران هر آنچت بپرسم بگوی

متاب از ره راستی هیچ روی

سپارم به تو گنج آراسته

بیابی بسی خلعت و خواسته

ور ایدون که کژی بود رای تو

همان بند و زندان بود جای تو

هجیرش چنین داد پاسخ که شاه

سخن هرچه پرسد ز ایران سپاه

بگویم همه آنچ دانم بدوی

به کژی چرا بایدم گفت‌وگوی

بدو گفت کز تو بپرسم همه

ز گردنکشان و ز شاه و رمه

همه نامداران آن مرز را

چو طوس و چو کاووس و گودرز را

ز بهرام و از رستم نامدار

ز هر کت بپرسم به من برشمار

بگو کان سراپردهٔ هفت رنگ

بدو اندرون خیمه‌های پلنگ

به پیش اندرون بسته صد ژنده‌پیل

یکی مهد پیروزه برسان نیل

یکی برز خورشید پیکر درفش

سرش ماه زرین غلافش بنفش

به قلب سپاه اندرون جای کیست

ز گردان ایران ورا نام چیست

بدو گفت کان شاه ایران بود

بدرگاه او پیل و شیران بود

وزان پس بدو گفت بر میمنه

سواران بسیار و پیل و بنه

سراپرده‌ای بر کشیده سیاه

زده گردش اندر ز هر سو سپاه

به گرد اندرش خیمه ز اندازه بیش

پس پشت پیلان و بالاش پیش

زده پیش او پیل پیکر درفش

به در بر سواران زرینه کفش

چنین گفت کان طوس نوذر بود

درفشش کجاپیل‌پیکر بود

دگر گفت کان سرخ پرده‌سرای

سواران بسی گردش اندر به پای

یکی شیر پیکر درفشی به زر

درفشان یکی در میانش گهر

چنین گفت کان فر آزادگان

جهانگیر گودرز کشوادگان

بپرسید کان سبز پرده‌سرای

یکی لشکری گشن پیشش به پای

یکی تخت پرمایه اندر میان

زده پیش او اختر کاویان

برو بر نشسته یکی پهلوان

ابا فر و با سفت و یال گوان

ز هر کس که بر پای پیشش براست

نشسته به یک رش سرش برتر است

یکی باره پیشش به بالای اوی

کمندی فرو هشته تا پای اوی

برو هر زمان برخروشد همی

تو گویی که در زین بجوشد همی

بسی پیل برگستوان‌دار پیش

همی جوشد آن مرد بر جای خویش

نه مردست از ایران به بالای اوی

نه بینم همی اسپ همتای اوی

درفشی بدید اژدها پیکرست

بران نیزه بر شیر زرین سرست

چنین گفت کز چین یکی نامدار

بنوی بیامد بر شهریار

بپرسید نامش ز فرخ هجیر

بدو گفت نامش ندارم بویر

بدین دژ بدم من بدان روزگار

کجا او بیامد بر شهریار

غمی گشت سهراب را دل ازان

که جایی ز رستم نیامد نشان

نشان داده بود از پدر مادرش

همی دید و دیده نبد باورش

همی نام جست از زبان هجیر

مگر کان سخنها شود دلپذیر

نبشته به سر بر دگرگونه بود

ز فرمان نکاهد نخواهد فزود

ازان پس بپرسید زان مهتران

کشیده سراپرده بد برکران

سواران بسیار و پیلان به پای

برآید همی نالهٔ کرنای

یکی گرگ پیکر درفش از برش

برآورده از پرده زرین سرش

بدو گفت کان پور گودرز گیو

که خوانند گردان وراگیو نیو

ز گودرزیان مهتر و بهترست

به ایرانیان بر دو بهره سرست

بدو گفت زان سوی تابنده شید

برآید یکی پرده بینم سپید

ز دیبای رومی به پیشش سوار

رده برکشیده فزون از هزار

پیاده سپردار و نیزه‌وران

شده انجمن لشکری بی‌کران

نشسته سپهدار بر تخت عاج

نهاده بران عاج کرسی ساج

ز هودج فرو هشته دیبا جلیل

غلام ایستاده رده خیل خیل

بر خیمه نزدیک پرده‌سرای

به دهلیز چندی پیاده به پای

بدو گفت کاو را فریبرز خوان

که فرزند شاهست و تاج گوان

بپرسید کان سرخ پرده‌سرای

به دهلیز چندی پیاده به پای

به گرد اندرش سرخ و زرد و بنفش

ز هرگونه‌ای برکشیده درفش

درفشی پس پشت پیکرگراز

سرش ماه زرین و بالا دراز

چنین گفت کاو را گرازست نام

که در چنگ شیران ندارد لگام

هشیوار و ز تخمهٔ گیوگان

که بر دردر و سختی نگردد ژگان

نشان پدر جست و با او نگفت

همی داشت آن راستی در نهفت

تو گیتی چه سازی که خود ساخت‌ست

جهاندار ازین کار پرداخت‌ست

زمانه نبشته دگرگونه داشت

چنان کاو گذارد بباید گذاشت

دگر باره پرسید ازان سرفراز

ازان کش به دیدار او بد نیاز

ازان پردهٔ سبز و مرد بلند

وزان اسپ و آن تاب داده کمند

ازان پس هجیر سپهبدش گفت

که از تو سخن را چه باید نهفت

گر از نام چینی بمانم همی

ازان است کاو را ندانم همی

بدو گفت سهراب کاین نیست داد

ز رستم نکردی سخن هیچ یاد

کسی کاو بود پهلوان جهان

میان سپه در نماند نهان

تو گفتی که بر لشکر او مهترست

نگهبان هر مرز و هر کشورست

چنین داد پاسخ مر او را هجیر

که شاید بدن کان گو شیرگیر

کنون رفته باشد به زابلستان

که هنگام بزمست در گلستان

بدو گفت سهراب کاین خود مگوی

که دارد سپهبد سوی جنگ روی

به رامش نشیند جهان پهلوان

برو بر بخندند پیر و جوان

مرا با تو امروز پیمان یکیست

بگوییم و گفتار ما اندکیست

اگر پهلوان را نمایی به من

سرافراز باشی به هر انجمن

ترا بی‌نیازی دهم در جهان

گشاده کنم گنجهای نهان

ور ایدون که این راز داری ز من

گشاده بپوشی به من بر سخن

سرت را نخواهد همی تن به جای

نگر تا کدامین به آیدت رای

نبینی که موبد به خسرو چه گفت

بدانگه که بگشاد راز از نهفت

سخن گفت ناگفته چون گوهرست

کجا نابسوده به سنگ اندرست

چو از بند و پیوند یابد رها

درخشنده مهری بود بی‌بها

چنین داد پاسخ هجیرش که شاه

چو سیر آید از مهر وز تاج و گاه

نبرد کسی جویداندر جهان

که او ژنده پیل اندر آرد ز جان

کسی را که رستم بود هم نبرد

سرش ز آسمان اندر آید به گرد

تنش زور دارد به صد زورمند

سرش برترست از درخت بلند

چنو خشم گیرد به روز نبرد

چه هم رزم او ژنده پیل و چه مرد

هم‌آورد او بر زمین پیل نیست

چو گرد پی رخش او نیل نیست

بدو گفت سهراب از آزادگان

سیه بخت گودرز کشوادگان

چرا چون ترا خواند باید پسر

بدین زور و این دانش و این هنر

تو مردان جنگی کجا دیده‌ای

که بانگ پی اسپ نشنیده‌ای

که چندین ز رستم سخن بایدت

زبان بر ستودنش بگشایدت

از آتش ترا بیم چندان بود

که دریا به آرام خندان بود

چو دریای سبز اندر آید ز جای

ندارد دم آتش تیزپای

سر تیرگی اندر آید به خواب

چو تیغ از میان برکشد آفتاب

به دل گفت پس کاردیده هجیر

که گر من نشان گو شیرگیر

بگویم بدین ترک با زور دست

چنین یال و این خسروانی نشست

ز لشکر کند جنگ او ز انجمن

برانگیزد این بارهٔ پیلتن

برین زور و این کتف و این یال اوی

شود کشته رستم به چنگال اوی

از ایران نیاید کسی کینه خواه

بگیرد سر تخت کاووس شاه

چنین گفت موبد که مردن به نام

به از زنده دشمن بدو شادکام

اگر من شوم کشته بر دست اوی

نگردد سیه روز چون آب جوی

چو گودرز و هفتاد پور گزین

همه پهلوانان با آفرین

نباشد به ایران تن من مباد

چنین دارم از موبد پاک یاد

که چون برکشد از چمن بیخ سرو

سزد گر گیا را نبوید تذرو

به سهراب گفت این چه آشفتنست

همه با من از رستمت گفتنست

نباید ترا جست با او نبرد

برآرد به آوردگاه از تو گرد

همی پیلتن را نخواهی شکست

همانا که آسان نیاید به دست

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  12:57 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

چو بشنید این گفتهای درشت

نهان کرد ازو روی و بنمود پشت

ز بالا زدش تند یک پشت دست

بیفگند و آمد به جای نشست

بپوشید خفتان و بر سر نهاد

یکی خود چینی به کردار باد

ز تندی به جوش آمدش خون برگ

نشست از بر بارهٔ تیزتگ

خروشید و بگرفت نیزه به دست

به آوردگه رفت چون پیل مست

کس از نامداران ایران سپاه

نیارست کردن بدو در نگاه

ز پای و رکیب و ز دست و عنان

ز بازوی وز آب داده سنان

ازان پس دلیران شدند انجمن

بگفتند کاینت گو پیلتن

نشاید نگه کردن اسان بدوی

که یارد شدن پیش او جنگجوی

ازان پس خروشید سهراب گرد

همی شاه کاووس را بر شمرد

چنین گفت با شاه آزاد مرد

که چون است کارت به دشت نبرد

چرا کرده‌ای نام کاووس کی

که در جنگ نه تاو داری نه پی

تنت را برین نیزه بریان کنم

ستاره بدین کار گریان کنم

یکی سخت سوگند خوردم به بزم

بدان شب کجا کشته شد ژنده‌رزم

کز ایران نمانم یکی نیزه‌دار

کنم زنده کاووس کی را به دار

که داری از ایرانیان تیز چنگ

که پیش من آید به هنگام جنگ

همی گفت و می بود جوشان بسی

از ایران ندادند پاسخ کسی

خروشان بیامد به پرده‌سرای

به نیزه درآورد بالا ز جای

خم آورد زان پس سنان کرد سیخ

بزد نیزه برکند هفتاد میخ

سراپرده یک بهره آمد ز پای

ز هر سو برآمد دم کرنای

رمید آن دلاور سپاه دلیر

به کردار گوران ز چنگال شیر

غمی گشت کاووس و آواز داد

کزین نامداران فرخ نژاد

یکی نزد رستم برید آگهی

کزین ترک شد مغز گردان تهی

ندارم سواری ورا هم نبرد

از ایران نیارد کس این کار کرد

بشد طوس و پیغام کاووس برد

شنیده سخن پیش او برشمرد

بدو گفت رستم که هر شهریار

که کردی مرا ناگهان خواستار

گهی گنج بودی گهی ساز بزم

ندیدم ز کاووس جز رنج رزم

بفرمود تا رخش را زین کنند

سواران بروها پر از چین کنند

ز خیمه نگه کرد رستم بدشت

ز ره گیو را دید کاندر گذشت

نهاد از بر رخش رخشنده زین

همی گفت گرگین که بشتاب هین

همی بست بر باره رهام تنگ

به برگستوان بر زده طوس چنگ

همی این بدان آن بدین گفت زود

تهمتن چو از خیمه آوا شنود

به دل گفت کین کار آهرمنست

نه این رستخیز از پی یک تنست

بزد دست و پوشید ببر بیان

ببست آن کیانی کمر بر میان

نشست از بر رخش و بگرفت راه

زواره نگهبان گاه و سپاه

درفشش ببردند با او بهم

همی رفت پرخاشجوی و دژم

چو سهراب را دید با یال و شاخ

برش چون بر سام جنگی فراخ

بدو گفت از ایدر به یکسو شویم

به آوردگه هر دو همرو شویم

بمالید سهراب کف را به کف

به آوردگه رفت از پیش صف

به رستم چنین گفت کاندر گذشت

ز من جنگ و پیکار سوی تو گشت

از ایران نخواهی دگر یار کس

چو من با تو باشم بورد بس

به آوردگه بر ترا جای نیست

ترا خود به یک مشت من پای نیست

به بالا بلندی و با کتف و یال

ستم یافت بالت ز بسیار سال

نگه کرد رستم بدان سرافراز

بدان چنگ و یال و رکیب دراز

بدو گفت نرم ای جوان‌مرد گرم

زمین سرد و خشک و سخن گرم و نرم

به پیری بسی دیدم آوردگاه

بسی بر زمین پست کردم سپاه

تپه شد بسی دیو در جنگ من

ندیدم بدان سو که بودم شکن

نگه کن مرا گر ببینی به جنگ

اگر زنده مانی مترس از نهنگ

مرا دید در جنگ دریا و کوه

که با نامداران توران گروه

چه کردم ستاره گوای منست

به مردی جهان زیر پای منست

بدو گفت کز تو بپرسم سخن

همه راستی باید افگند بن

من ایدون گمانم که تو رستمی

گر از تخمهٔ نامور نیرمی

چنین داد پاسخ که رستم نیم

هم از تخمهٔ سام نیرم نیم

که او پهلوانست و من کهترم

نه با تخت و گاهم نه با افسرم

از امید سهراب شد ناامید

برو تیره شد روی روز سپید

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  12:57 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:شاهنامه فردوسی

برفتند و روی هوا تیره گشت

ز سهراب گردون همی خیره گشت

تو گفتی ز جنگش سرشت آسمان

نیارامد از تاختن یک زمان

وگر باره زیر اندرش آهنست

شگفتی روانست و رویین تنست

شب تیره آمد سوی لشکرش

میان سوده از جنگ و از خنجرش

به هومان چنین گفت کامروز هور

برآمد جهان کرد پر چنگ و شور

شما را چه کرد آن سوار دلیر

که یال یلان داشت و آهنگ شیر

بدو گفت هومان که فرمان شاه

چنان بد کز ایدر نجنبد سپاه

همه کار ماسخت ناساز بود

بورد گشتن چه آغاز بود

بیامی یکی مرد پرخاشجوی

برین لشکر گشن بنهاد روی

تو گفتی ز مستی کنون خاستست

وگر جنگ بایک تن آراستست

چنین گفت سهراب کاو زین سپاه

نکرد از دلیران کسی را تباه

از ایرانیان من بسی کشته‌ام

زمین را به خون و گل آغشته‌ام

کنون خوان همی باید آراستن

بباید به می غم ز دل کاستن

وزان روی رستم سپه را بدید

سخن راند با گیو و گفت و شنید

که امروز سهراب رزم آزمای

چگونه به جنگ اندر آورد پای

چنین گفت با رستم گرد گیو

کزین گونه هرگز ندیدیم نیو

بیامد دمان تا به قلب سپاه

ز لشکر بر طوس شد کینه خواه

که او بود بر زین و نیزه بدست

چو گرگین فرود آمد او برنشست

بیامد چو با نیزه او را بدید

به کردار شیر ژیان بردمید

عمودی خمیده بزد بر برش

ز نیرو بیفتاد ترگ از سرش

نتابید با او بتابید روی

شدند از دلیران بسی جنگ جوی

ز گردان کسی مایهٔ او نداشت

جز از پیلتن پایهٔ او نداشت

هم آیین پیشین نگه داشتیم

سپاهی برو ساده بگماشتیم

سواری نشد پیش او یکتنه

همی تاخت از قلب تا میمنه

غمی گشت رستم ز گفتار اوی

بر شاه کاووس بنهاد روی

چو کاووس کی پهلوان را بدید

بر خویش نزدیک جایش گزید

ز سهراب رستم زبان برگشاد

ز بالا و برزش همی کرد یاد

که کس در جهان کودک نارسید

بدین شیرمردی و گردی ندید

به بالا ستاره بساید همی

تنش را زمین برگراید همی

دو بازو و رانش ز ران هیون

همانا که دارد ستبری فزون

به گرز و به تیغ و به تیر و کمند

ز هرگونه‌ای آزمودیم بند

سرانجام گفتم که من پیش ازین

بسی گرد را برگرفتم ز زین

گرفتم دوال کمربند اوی

بیفشاردم سخت پیوند اوی

همی خواستم کش ز زین برکنم

چو دیگر کسانش به خاک افگنم

گر از باد جنبان شود کوه خار

نجنبید بر زین بر آن نامدار

چو فردا بیاید به دشت نبرد

به کشتی همی بایدم چاره کرد

بکوشم ندانم که پیروز کیست

ببینیم تا رای یزدان به چیست

کزویست پیروزی و فر و زور

هم او آفرینندهٔ ماه و هور

بدو گفت کاووس یزدان پاک

دل بدسگالت کند چاک چاک

من امشب به پیش جهان آفرین

بمالم فراوان دو رخ بر زمین

کزویست پیروزی و دستگاه

به فرمان او تابد از چرخ ماه

کند تازه این بار کام ترا

برآرد به خورشید نام ترا

بدو گفت رستم که با فر شاه

برآید همه کامهٔ نیک خواه

به لشکر گه خویش بنهاد روی

پراندیشه جان و سرش کینه جوی

زواره بیامد خلیده روان

که چون بود امروز بر پهلوان

ازو خوردنی خواست رستم نخست

پس آنگه ز اندیشگان دل بشست

چنین راند پیش برادر سخن

که بیدار دل باش و تندی مکن

به شبگیر چون من به آوردگاه

روم پیش آن ترک آوردخواه

بیاور سپاه و درفش مرا

همان تخت و زرینه کفش مرا

همی باش بر پیش پرده‌سرای

چو خورشید تابان برآید ز جای

گر ایدون که پیروز باشم به جنگ

به آوردگه بر نسازم درنگ

و گر خود دگرگونه گردد سخن

تو زاری میاغاز و تندی مکن

مباشید یک تن برین رزمگاه

مسازید جستن سوی رزم راه

یکایک سوی زابلستان شوید

از ایدر به نزدیک دستان شوید

تو خرسند گردان دل مادرم

چنین کرد یزدان قضا بر سرم

بگویش که تو دل به من در مبند

که سودی ندارت بودن نژند

کس اندر جهان جاودانه نماند

ز گردون مرا خود بهانه نماند

بسی شیر و دیو و پلنگ و نهنگ

تبه شد به چنگم به هنگام جنگ

بسی باره و دژ که کردیم پست

نیاورد کس دست من زیر دست

در مرگ را آن بکوبد که پای

باسپ اندر آرد بجنبد ز جای

اگر سال گشتی فزون ازهزار

همین بود خواهد سرانجام کار

چو خرسند گردد به دستان بگوی

که از شاه گیتی مبرتاب روی

اگر جنگ سازد تو سستی مکن

چنان رو که او راند از بن سخن

همه مرگ راییم پیر و جوان

به گیتی نماند کسی جاودان

ز شب نیمه‌ای گفت سهراب بود

دگر نیمه آرامش و خواب بود

 
 
 
یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  12:58 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها