بخش ۳۴ - مقالت هشتم در بیاین آفرینش
لعبتی از پرده به در نامده
روز و شب آویزش پستی نداشت
جان و تن آمیزش هستی نداشت
قطرهای افکند ز دریای خویش
حالی از آن قطره که آمد برون
چونکه تو برخیزی ازین کارگاه
ای خنک آنشب که جهان بیتو بود
نقش تو بیصورت و جان بیتو بود
گوش زمین رسته ازین گفتگوی
طالع جوزا که کمر بسته بود
مه که سیهروی شدی در زمین
زهره هنوز آب درین گل نریخت
توبه کنار و غم تو در میان
تا به تو طغرای جهان تازه گشت
صادق و کاذب تو نهادیش نام
تا که چرا پیش تو بندد میان
بر فلکت میوه جان گفتهاند
میشنوش کان به زبان گفتهاند
تاج تو افسوس که از سر بهست
جل از سگ و توبره از خر بهست
لاف بسی شد که درین لافگاه
خود تو کفی خاک به جانی دهی
ای ز تو بالای زمین زیر رنج
جای تو هم زیر زمین به چو گنج
تات چو فندق نکند خانه تنگ
روز و شب از قاقم و قندز جداست
این دله پیسه پلنگ اژدهاست
شیر تنید است درین ره لعاب
سر چو گوزنان چه نهی سوی آب
آب دهن خور که نمک دیدهای
تا نشوی تشنه به تدبیر باش
اینهمه صفرای تو بر روی زرد
پیه تو چون روغن صد ساله بود
سرکه ده ساله بر ابرو چه سود
خون پدر دیده درین هفتخوان
آب مریز از پی این هفت نان
میتک و میتاز که میدان تراست
کار بفرمای که فرمان تراست
این دو سه روزی که شدی جام گیر
خوشخور و خوشخسب و خوش آرام گیر
هم به تو بر سخت جفا کردهاند
زان رسنت سست رها کردهاند
لنگ شده پای و میان گشته کوز
پر شده گیر این شکم از آب و نان
عمر کمست از پی آن پر بهاست
عقل تو با خورد چه بازار داشت
حرص ترا بر سر اینکار داشت
حرص تو از فتنه بود ناشکیب
حرص تو را عقل بدان دادهاند
کان نخوری کت نفرستادهاند
ترسم ازین پیشه که پیشت کند
هر به دو نیکی که درین محضرند
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
جمعه 10 اردیبهشت 1395 1:02 PM
تشکرات از این پست