0

مخزن الاسرار نظامی گنجوی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۳۱ - داستان سگ و صیاد و روباه

 

صید گری بود عجب تیز بین

بادیه پیمای و مراحل گزین

شیر سگی داشت که چون پو گرفت

سایه خورشید بر آهو گرفت

سهم زده کرگدن از گردنش

گور ز دندان گوزن افکنش

در سفرش مونس و یار آمده

چند شبانروز به کار آمده

بود دل مهر فروزش بدو

پاس شب و روزی روزش بدو

گشت گم آن شیر سگ از شیر مرد

مرد بر آندل که جگر گربه خورد

گفت در اینره که میانجی قضاست

پای سگی را سر شیری بهاست

گرچه در آن غم دلش از جان گرفت

هم جگر خویش به دندان گرفت

صابریی کان نه به او بود کرد

هر جو صبرش درمی سود کرد

طنزکنان روبهی آمد ز دور

گفت صبوری مکن ای ناصبور

میشنوم کان به هنر تک نماند

باد بقای تو گر آن سگ نماند

دی که ز پیش تو به نخجیر شد

تیز تکی کرد و عدم گیر شد

اینکه سگ امروز شکار تو کرد

تا دو مهت بس بود ای شیر مرد

خیز و کبابی به دل خوش ده

مغز تو خور پوست به درویش ده

چرب خورش بود ترا پیش ازین

روبه فربه نخوری بیش ازین

ایمنی از روغن اعضای ما

رست مزاج تو ز صفرای ما

دروی ازو این چه وفاداریست

غم نخوری این چه جگر خواریست

صید گرش گفت شب آبستنست

این غم یکروزه برای منست

شاد بر آنم که درین دیر تنگ

شادی و غم هردو ندارد درنگ

اینهمه میری و همه بندگی

هست درین قالب گردندگی

انجم و افلاک به گشتن درند

راحت و محنت به گذشتن درند

شاد دلم زانکه دل من غمیست

کامدن غم سبب خرمیست

گرگ مرا حالت یوسف رسید

گرگ نیم جامه نخواهم درید

گر ستدندش ز من ای حیله‌ساز

با چو تو صیدی به من آرند باز

او به سخن در که برآمد غبار

گشت سگ از پرده گرد آشکار

آمد و گردش دو سه جولان گرفت

نیفه روباه به دندان گرفت

گفت بدین خرده که دیر آمدم

روبه داند که چو شیر آمدم

طوق من آویزش دین تو شد

کنده روباه یقین تو شد

هرکه یقینش به ارادت کشد

خاتم کارش به سعادت کشد

راه یقین جوی ز هر حاصلی

نیست مبارکتر ازین منزلی

پای به رفتار یقین سر شود

سنگ بپندار یقین زر شود

گر قدمت شد به یقین استوار

گرد ز دریا نم از آتش برار

هر که یقین را به توکل سرشت

بر کرم الزوق علی‌الله نوشت

پشه خوان و مگس کس نشد

هر چه به پیش آمدش از پس نشد

روزی تو باز نگردد ز در

کار خدا کن غم روزی مخور

بر در او رو که از اینان به اوست

روزی ازو خواه که روزی ده اوست

از من و تو هرکه بدان درگذشت

هیچکسی بیغرضی وا نگشت

اهل یقین طایفه دیگرند

ما همه پائیم گر ایشان سرند

چون سر سجاده بر آب افکنند

رنگ عسل بر می‌ناب افکنند

عمر چو یکروزه قرارت نداد

روزی صد ساله چه باید نهاد

صورت ما را که عمل ساختند

قسمت روزی به ازل ساختند

روزی از آنجاست فرستاده‌اند

آن خوری اینجا که ترا داده‌اند

گرچه در این راه بسی جهد کرد

بیشتر از روزی خود کس نخورد

جهد بدین کن که بر اینست عهد

روزی و دولت نفزاید به جهد

تا شوی از جمله عالم عزیز

جهد تو میباید و توفیق نیز

جهد نظامی نفسی بود سرد

گرمی توفیق به چیزیش کرد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  1:01 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۳۲ - مقالت هفتم در فضیلت آدمی بر حیوانات

 

ای به زمین بر چو فلک نازنین

نازکشت هم فلک و هم زمین

کار تو زانجا که خبر داشتی

برتر از آن شد که تو پنداشتی

اول از آن دایه که پرورده‌ای

شیر نخوردی که شکر خورده‌ای

نیکوئیت باید کافزون بود

نیکوئی افزون‌تر ازین چون بود

کز سر آن خامه که خاریده‌اند

نغز نگاریت نگاریده‌اند

رشته جان بر جگرت بسته‌اند

گوهر تن بر کمرت بسته‌اند

به که ضعیفی که درین مرغزار

آهوی فربه ندود با نزار

جانورانی که غلام تواند

مرغ علف خواره دام تواند

چون تو همائی شرف کار باش

کم خور و کم گوی و کم آزار باش

هر که تو بینی ز سپید و سیاه

بر سر کاریست در این کارگاه

جغد که شومست به افسانه در

بلبل گنجست به ویرانه در

هر که در این پرده نشانیش هست

در خور تن قیمت جانیش هست

گرچه ز بحر توبه گوهر کمند

چون تو همه گوهری عالمند

بیش و کمی را که کشی در شمار

رنج به قدر دیتش چشم دار

نیک و بد ملک به کار تواند

در بد و نیک آینه‌دار تواند

کفش دهی باز دهندت کلاه

پرده‌دری پرده درندت چو ماه

خیز و مکن پرده‌دری صبح‌وار

تا چو شبت نام بود پرده‌دار

پرده زنبور گل سوریست

وان تو این پرده زنبوریست

چند پری چون مگس از بهر قوت

در دهن این تنه عنکبوت

پردگیانی که جهان داشتند

راز تو در پرده نهان داشتند

از ره این پرده فزون آمدی

لاجرم از پرده برون آمدی

دل که نه در پرده وداعش مکن

هر چه نه در پرده سماعش مکن

شعبده بازی که در این پرده هست

بر سرت این پرده به بازی نبست

دست جز این پرده به جائی مزن

خارج از این پرده نوائی مزن

بشنو از این پرده و بیدار شو

خلوتی پرده اسرار شو

جسمت را پاکتر از جان کنی

چونکه چهل روز به زندان کنی

مرد به زندان شرف آرد به دست

یوسف ازین روی به زندان نشست

قدر دل و پایه جان یافتن

جز به ریاضت نتوان یافتن

سیم طبایع به ریاضت سپار

زر طبیعت به ریاضت برآر

تا ز ریاضت به مقامی رسی

کت به کسی درکشد این ناکسی

توسنی طبع چو رامت شود

سکه اخلاص به نامت شود

عقل و طبیعت که ترا یار شد

قصه آهنگر و عطار شد

کاین ز تبش آینه رویت کند

وان ز نفس غالیه بویت کند

در بنه طبع نجات اندکیست

در قفس مرغ حیات اندکیست

هر چه خلاف آمد عادت بود

قافله سالار سعادت بود

سر ز هوا تافتن از سروریست

ترک هوا قوت پیغمبریست

گر نفسی نفس به فرمان تست

کفش بیاور که بهشت آن تست

از جرس نفس برآور غریو

بنده دین باش نه مزدور دیو

در حرم دین به حمایت گریز

تا رهی ازکش مکش رستخیز

زاتش دوزخ که چنان غالبست

بوی نبی شحنه بوطالبست

هست حقیقت نظر مقبلان

درع پناهنده روشن‌دلان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  1:02 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۳۳ - داستان فریدون با آهو

 

صبحدمی با دو سه اهل درون

رفت فریدون به تماشا برون

چون به شکار آمد در مرغزار

آهوکی دید فریدون شکار

گردن و گوشی ز خصومت بری

چشم و سرینی به شفاعت گری

گفتی از آنجا که نظر جسته بود

از نظر شاه برون رسته بود

شاه بدان صید چنان صید شد

کش همگی بسته آن قید شد

رخش برو چون جگرش گرم کرد

پشت کمان چون شکمش نرم کرد

تیر بدان پایه ازو درگذشت

رخش بدان پویه به گردش نگشت

گفت به تیر آن پر کینت کجاست

گفت به رخش آن تک دینت کجاست

هر دو درین باره نه پسباره‌اید

خرده آن خرد گیا خواره‌اید

تیر زبان شد همه کای مرزبان

هست نظرگاه تو این بی‌زبان

در کنف درع تو جولان زند

بر سر درع تو که پیکان زند

خوش نبود با نظر مهتران

بر رق آهو کف خنیاگران

داغ بلندان طلب ای هوشمند

تا شوی از داغ بلندان بلند

صورت خدمت صفت مردمیست

خدمت کردن شرف آدمیست

نیست بر مردم صاحب نظر

خدمتی از عهد پسندیده‌تر

دست وفا در کمر عهد کن

تا نشوی عهدشکن جهدکن

گنج نشین مار که درویش نیست

از سر تا دم کمری بیش نیست

از پی آن گشت فلک تاج سر

کز سر خدمت همه تن شد کمر

هر که زمام هنری می‌کشد

در ره خدمت کمری می‌کشد

شمع که او خواجگی نور یافت

از کمر خدمت زنبور یافت

خیز نظامی که نه بر بسته‌ای

از پی خدمت چه کمر بسته‌ای

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  1:02 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۳۴ - مقالت هشتم در بیاین آفرینش

 

پیشتر از پیشتران وجود

کاب نخوردند ز دریای جود

در کف این ملک یساری نبود

در ره این خاک غباری نبود

وعده تاریخ به سر نامده

لعبتی از پرده به در نامده

روز و شب آویزش پستی نداشت

جان و تن آمیزش هستی نداشت

کشمکش جور در اعضا هنوز

کن مکن عدل نه پیدا هنوز

فیض کرم کرد مواسای خویش

قطره‌ای افکند ز دریای خویش

حالی از آن قطره که آمد برون

گشت روان این فلک آبگون

زاب روان گرد برانگیختند

جوهر تو ز آن عرض آمیختند

چونکه تو برخیزی ازین کارگاه

باشد برخاسته گردی ز راه

ای خنک آنشب که جهان بیتو بود

نقش تو بیصورت و جان بیتو بود

چشم فلک فارغ ازین جستجوی

گوش زمین رسته ازین گفتگوی

تا تو درین ره ننهادی قدم

شکر بسی داشت وجود از عدم

فارغ از آبستنیت روز و شب

نامیه عنین و طبیعت عزب

باغ جهان زحمت خاری نداشت

خاک سراسیمه غباری نداشت

طالع جوزا که کمر بسته بود

از ورم رگ زدنت رسته بود

مه که سیه‌روی شدی در زمین

طشت تو رسواش نکردی چنین

زهره هنوز آب درین گل نریخت

شهپر هاروت به بابل نریخت

از تو مجرد زمی و آسمان

توبه کنار و غم تو در میان

تا به تو طغرای جهان تازه گشت

گنبد پیروزه پر آوازه گشت

از بدی چشم تو کوکب نرست

کوکبه مهد کواکب شکست

بود مه و سال ز گردش بری

تا تو نکردیش تعرف گری

روی جهان کاینه پاک شد

زین نفسی چند خلل ناک شد

مشعله صبح تو بردی به شام

صادق و کاذب تو نهادیش نام

خاک زمین در دهن آسمان

تا که چرا پیش تو بندد میان

بر فلکت میوه جان گفته‌اند

میشنوش کان به زبان گفته‌اند

تاج تو افسوس که از سر بهست

جل از سگ و توبره از خر بهست

لاف بسی شد که درین لافگاه

بر تو جهانی بجوی خاک راه

خود تو کفی خاک به جانی دهی

یک جو کهگل به جهانی دهی

ای ز تو بالای زمین زیر رنج

جای تو هم زیر زمین به چو گنج

روغن مغز تو که سیمابیست

سرد بدین فندق سنجابیست

تات چو فندق نکند خانه تنگ

بگذر ازین فندق سنجاب رنگ

روز و شب از قاقم و قندز جداست

این دله پیسه پلنگ اژدهاست

گربه نه‌ای دست درازی مکن

با دله ده دله بازی مکن

شیر تنید است درین ره لعاب

سر چو گوزنان چه نهی سوی آب

گر فلکت عشوه آبی دهد

تا نفریبی که سرابی دهد

تیز مران کاب فلک دیده‌ای

آب دهن خور که نمک دیده‌ای

تا نشوی تشنه به تدبیر باش

سوخته خرمن چو تباشیر باش

یوسف تو تا ز بر چاه بود

مصر الهیش نظرگاه بود

زرد رخ از چرخ کبود آمدی

چونکه درین چاه فرود آمدی

اینهمه صفرای تو بر روی زرد

سرکه ابروی تو کاری نکرد

پیه تو چون روغن صد ساله بود

سرکه ده ساله بر ابرو چه سود

خون پدر دیده درین هفتخوان

آب مریز از پی این هفت نان

آتش در خرمن خود میزنی

دولت خود را به لگد میزنی

می‌تک و می‌تاز که میدان تراست

کار بفرمای که فرمان تراست

این دو سه روزی که شدی جام گیر

خوشخور و خوشخسب و خوش آرام گیر

هم به تو بر سخت جفا کرده‌اند

زان رسنت سست رها کرده‌اند

لنگ شده پای و میان گشته کوز

سوخته روغن خویشی هنوز

لاجرم اینجا دغل مطبخی

روز قیامت علف دوزخی

پر شده گیر این شکم از آب و نان

ای سبک آنگاه نباشی گران؟

گر بخورش بیش کسی زیستی

هر که بسی خورد بسی زیستی

عمر کمست از پی آن پر بهاست

قیمت عمر از کمی عمر خاست

کم خور و بسیاری راحت نگر

بیش خور و بیش جراحت نگر

عقل تو با خورد چه بازار داشت

حرص ترا بر سر اینکار داشت

حرص تو از فتنه بود ناشکیب

بگذر ازین ابله زیرک فریب

حرص تو را عقل بدان داده‌اند

کان نخوری کت نفرستاده‌اند

ترسم ازین پیشه که پیشت کند

رنگ پذیرنده خویشت کند

هر به دو نیکی که درین محضرند

رنگ پذیرنده یکدیگرند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  1:02 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۳۵ - داستان میوه فروش و روباه

 

میوه فروشی که یمن جاش بود

روبهکی خازن کالاش بود

چشم ادب بر سر ره داشتی

کلبه بقال نگه داشتی

کیسه‌بری چند شگرفی نمود

هیچ شگرفیش نمی‌کرد سود

دیده به هم زد چو شتابش گرفت

خفت و به خفتن رگ خوابش گرفت

خفتن آن گرگ چو روبه بدید

خواب در او آمد و سر درکشید

کیسه بر آن خواب غنیمت شمرد

آمد و از کیسه غنیمت ببرد

هر که در این راه کند خوابگاه

یا سرش از دست رود یا کلاه

خیز نظامی نه گه خفتن است

وقت به ترک همگی گفتن است

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  1:02 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۳۶ - مقالت نهم در تک مونات دنیوی

 

ای ز شب وصل گرانمایه‌تر

وز علم صبح سبک سایه‌تر

سایه صفت چند نشینی به غم

خیز که بر پای نکوتر علم

چون ملکان عزم شد آمد کنند

نقل بنه پیشتر از خود کنند

گر ملکی عزم ره آغاز کن

زین به نوا تر سفری ساز کن

پیشتر از خود بنه بیرون فرست

توشه فردای خود اکنون فرست

خانه زنبور پر از انگبین

از پی آنست که شد پیش بین

مور که مردانه صفی می‌کشد

از پی فردا علفی می‌کشد

هر که جهان خواهد کاسانخورد

تابستان برگ زمستان خورد

جز من و تو هر که در این طاعتند

صیرفی گوهر یکساعتند

همت کس عاقبت اندیش نیست

بینش کس تا نفسی بیش نیست

منزل ما کز فلکش بیشیست

منزلت عاقبت اندیشیست

نیست بهر نوع که بینم بسی

عاقبت اندیشتر از ما کسی

کامه وقت ارچه ز جان خوشترست

عاقبت اندیشی ازان خوشترست

ما که ز صاحب خبران دلیم

گوهرییم ار چه ز کان گلیم

ز آمدنی آمده ما را اثر

وز شدنیها شده صاحب نظر

خوانده به جان ریزه اندیشناک

ابجد نه مکتب ازین لوح خاک

کس نه بدین داغ تو بودی و من

نوبر این باغ تو بودی و من

خاک تو آنروز که می‌بیختند

از پی معجون دل آمیختند

خاک تو آمیخته رنجهاست

در دل این خاک بسی گنجهاست

قیمت این خاک به واجب شناس

خاکسپاسی بکن ای ناسپاس

منزل خود بین که کدامست راه

وامدن و رفتن از این جایگاه

زامدن این سفرت رای چیست

باز شدن حکمت از اینجای چیست

اول کاین ملک بنامت نبود

وین ده ویرانه مقامت نبود

فر همای حملی داشتی

اوج هوای ازلی داشتی

گرچه پر عشق تو غایت نداشت

راه ابد نیز نهایت نداشت

مانده شدی قصد زمین ساختی

سایه بر این آب و گل انداختی

باز چو تنگ آیی ازین تنگنای

دامن خورشید کشی زیر پای

گرچه مجرد شوی از هر کسی

بر سر آن نیز نمانی بسی

جز بتردد سر و کاریت نیست

بر سر یک رشته قراریت نیست

مفلس بخشنده توئی گاه جود

تازه دیرینه توئی در وجود

بگذر از این مادر فرزند کش

آنچه پدر گفت بدان دار هش

در پدر خود نگر ای ساده مرد

سنت او گیر و نگر تا چه کرد

منتظر راحت نتوان نشست

کان به چنین عمر نیاید بدست

گر نفسی طبع نواز آمدی

عمر به بازی شده باز آمدی

غم خور و بنگر ز کدامین گلی

شاد نشسته به کدامین دلی

آنکه بدو گفت فلک شاد باش

آن نه منم وان نه تو آزاد باش

ما ز پی رنج پدید آمدیم

نز جهت گفت و شنید آمدیم

تا ستد و داد جهانی که هست

راست نداریم به جانی که هست

زامدنت رنگ چرا چون میست

کامدنی را شدنی در پیست

تا کی و تا کی بود این روزگار

وامدن و رفتن بی‌اختیار

شک نه در آنشد که عدم هیچ نیست

شک به وجودست که هم هیچ نیست

تیز مپر چون به درنگ آمدی

زود مرو دیر به چنگ آمدی

وقت بیاید که روا رو زنند

سکه ما بر درمی نو زنند

تازه کنند این گل افکنده را

باز هم آرند پراکنده را

ای که از امروز نه‌ای شرمسار

آخر از آنروز یکی شرم دار

اینهمه محنت که فراپیش ماست

اینت صبورا که دل ریش ماست

مرکب این بادیه دینست و بس

چاره این کار همین است و بس

سختی ره بین و مشو سست ران

سست گمانی مکن ای سخت جان

آینه جهد فرا پیش دار

درنگر و پاس رخ خویش دار

عذر ز خود دار و قبول از خدای

جمله ز تسلیم قدر در میای

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  1:03 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۳۷ - داستان زاهد توبه شکن

 

مسجدیئی بسته آفات شد

معتکف کوی خرابات شد

می به دهن برد و چو می می‌گریست

کای من بیچاره مرا چاره چیست

مرغ هوا در دلم آرام گرد

دانه تسبیح مرا دام کرد

کعبه مرا رهزن اوقات بود

خانه اصلیم خرابات بود

طالع بد بود و بد اختر شدم

نامزد کوی قلندر شدم

چشم ادب زیر نقاب از منست

کوی خرابات خراب از منست

تنگ جهان بر من مهجور باد

گرد من ازدامن من دور باد

گر نه قضا بود من و لات کی

مسجدی و کوی خرابات کی

همت از آنجا که نظر کرده بود

گفت جوابی که در آن پرده بود

کاین روش از راه قضا دور دار

چون تو قضا را بجوی صد هزار

بر در عذر آی و گنه را بشوی

آنگه ازین شیوه حدیثی بگوی

چون تو روی عذر پذیرت برند

ورنه خود آیند و اسیرت برند

سبزه چریدن ز سر خاک بس

نیشکر سبز تو افلاک بس

تا نبرد خوابت ازو گوشه کن

اندکی از بهر عدم توشه کن

خوش نبود دیده به خوناب در

زنده و مرده به یکی خواب در

دین که ترا دید چنین مست خواب

چهره نهان کرد به زیر نقاب

خیز نظامی که ملک بر نشست

همسر اینجا چه شوی پای بست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  1:07 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۳۸ - مقالت دهم در نمودار آخرالزمان

 

ای فلک آهسته‌تر این دور چند

وی ز می آسوده‌تر اینجور چند

از پس هر شامگهی چاشتیست

آخر برداشت فرو داشتیست

در طبقات زمی افکنده بیم

زلزله الساعه شئی عظیم

شیفتن خاک سیاست نمود

حلقه زنجیر فلک را بسود

باد تن شیفته درهم شکست

شیفته زنجیر فراهم گسست

با که گرو بست زمین کز میان

باز گشاید کمر آسمان

شام ز رنگ و سحر از بوی رست

چرخ ز چوگان ز می‌از گوی رست

خاک در چرخ برین میزند

چرخ میان بسته کمین میزند

حادثه چرخ کمین برگشاد

یک به یک اندام زمین برگشاد

پیر فلک خرقه بخواهد درید

مهره گل رشته بخواهد برید

چرخ به زیر آید و یکتا شود

چرخ زنان خاک به بالا شود

رسته شود هر دو سر از درد ما

پاک شود هر دو ره از گرد ما

هم فلک از شغل تو ساکن شود

هم زمی از مکر تو ایمن شود

شرم گرفت انجم و افلاک را

چند پرستند کفی خاک را

مار صفت شد فلک حلقه‌وار

خاک خورد مار سرانجام کار

ای جگر خاک به خون از شما

کیست در این خاک برون از شما

خاک در این خنبره غم چراست

رنگ خمش ازرق ماتم چراست

گر بتوانید کمین ساختن

این گل ازین خم به در انداختن

دامن ازین خنبره دودناک

پاک بشوئید به هفت آب و خاک

خرقه انجم ز فلک برکشید

خط خرابی به جهان درکشید

بر سر خاک از فلک تیز گشت

واقعه تیز بخواهد گذشت

تعبیه‌ای را که درو کارهاست

جنبش افلاک نمودارهاست

سر بجهد چونکه بخواهد شکست

وینجهش امروز درینخاک هست

دشمن تست این صدف مشک رنگ

دیده پر از گوهر و دل پر نهنگ

این نه صدف گوهر دریائیست

وین نه گهر معدن بینائیست

هر که در او دید دماغش فسرد

دیده چو افعی به زمرد سپرد

لاجرمش نور نظر هیچ نیست

دیده هزارست و بصر هیچ نیست

راه عدم را نپسندیده‌ای

زانکه به چشم دگران دیده‌ای

پایت را درد سری میرسان

ره نتوان رفت به پای کسان

گر به فلک برشود از زر و زور

گور بود بهره بهرام گور

در نتوان بستن ازین کوی در

بر نتوان کردن ازین بام سر

باش درین خانه زندانیان

روزن و دربسته چو بحرانیان

چند حدیث فلک و یاد او

خاک تهی بر سر پر باد او

از فلک و راه مجره‌اش مرنج

کاهکشی را به یکی جومسنج

بر پر از این گنبد دولاب رنگ

تا رهی از گردش پرگار تنگ

وهم که باریکترین رشته‌ایست

زین ره باریک خجل گشته‌ایست

عاجزی و هم خجل روی بین

موی به موی این ره چون موی بین

بر سر موئی سر موئی مگیر

ورنه برون آی چو موی از خمیر

چون به ازین مایه به دست آوری

بد بود اینجا که نشست آوری

پشته این گل چو وفادار نیست

روی بدو مصلحت کار نیست

هر علمی جای افکندگیست

هر کمر آلوده صد بندگیست

هر هنری طعنه شهری درو

هر شکری زحمت زهری درو

آتش صبحی که در این مطبخست

نیم شراری ز تف دوزخست

مه که چراغ فلکی شد تنش

هست ز دریوزه خور روغنش

ابر که جانداروی پژمردگیست

هم قدری بلغم افسردگیست

آب که آسایش جانها دروست

کشتی داند چه زیانها در اوست

خانه پر عیب شد این کارگاه

خود نکنی هیچ به عیبش نگاه

چشم فرو بسته‌ای از عیب خویش

عیب کسان را شده آیینه پیش

عیب نویسی مکن آیینه‌وار

تا نشوی از نفسی عیب‌دار

یا به درافکن از جیب خویش

یا بشکن آینه عیب خویش

دیده ز عیب دگران کن فراز

صورت خود بین و درو عیب ساز

در همه چیزی هنر و عیب هست

عیب مبین تا هنر آری بدست

می نتوان یافت به شب در چراغ؟

در قفس روز تواندید زاغ؟

در پر طاوس که زر پیکرست

سرزنش پای کجا درخورست

زاغ که او را همه تن شد سیاه

دیده سپیدست درو کن نگاه

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  1:07 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۳۹ - داستان عیسی

پای مسیحا که جهان می‌نبشت

بر سر بازارچه‌ای میگذشت

گرگ سگی بر گذر افتاده دید

یوسفش از چه بدر افتاده دید

بر سر آن جیفه گروهی نظار

بر صفت کرکس مردار خوار

گفت یکی وحشت این در دماغ

تیرگی آرد چو نفس در چراغ

وان دگری گفت نه بس حاصلست

کوری چشمست و بلای دلست

هر کس ازان پرده نوائی نمود

بر سر آن جیفه جفائی نمود

چون به سخن نوبت عیسی رسید

عیب رها کرد و به معنی رسید

گفت ز نقشی که در ایوان اوست

در بسپیدی نه چو دندان اوست

وان دو سه تن کرده ز بیم و امید

زان صدف سوخته دندان سپید

عیب کسان منگر و احسان خویش

دیده فرو کن به گریبان خویش

آینه روزی که بگیری به دست

خود شکن آنروز مشو خودپرست

خویشتن آرای مشو چون بهار

تا نکند در تو طمع روزگار

جامه عیب تو تنگ رشته‌اند

زان بتو نه پرده فروهشته‌اند

چیست درین حلقه انگشتری

کان نبود طوق تو چون بنگری

گر نه سگی طوق ثریا مکش

گر نه خری بار مسیحا مکش

کیست فلک پیر شده بیوه

چیست جهان دود زده میوهٔ

جمله دنیا ز کهن تا به نو

چون گذرندست نیرزد دو جو

انده دنیا مخور ای خواجه خیز

ور تو خوری بخش نظامی بریز

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  1:08 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۴۰ - مقالت یازدهم در بیوفائی دنیا

 

خیز و بساط فلکی درنورد

زانکه وفا نیست درین تخته نرد

نقش مراد از در وصلش مجوی

خصلت انصاف ز خصلش مجوی

پای درین بحر نهادن که چه

بار دین موج گشادن که چه

باز به بط گفت که صحرا خوشست

گفت شبت خوش که مرا جا خوشست

ای که درین کشتی غم جای تست

خون تو در گردن کالای تست

بار درافکن که عذابت دهد

نان ندهد تا که به آبت دهد

کنج امان نیست در این خاکدان

مغز وفا نیست درین استخوان

نیست یکی ذره جهان نازکش

پای ز انباری او بازکش

آنچه بر این مائده خرگهیست

کاسه آلوده و خوان تهیست

هر که درو دید دهانش بدوخت

هر که بدو گفت زبانش بسوخت

هیچ نه در محمل و چندین جرس

هیچ نه در کاسه و چندین مگس

هر که ازین کاسه یک انگشت خورد

کاسه سر حلقه انگشت کرد

نیست همه ساله درین ده صواب

فتنه اندیشه و غوغای خواب

خلوت خود ساز عدم خانه را

باز گذار این ده ویرانه را

روزن این خانه رها کن به دود

خانه فروشی به زن آخر چه سود

دست به عالم چه درآورده‌ای

نز شکم خود به در آورده‌ای

خط به جهان درکش و بیغم بزی

دور شو از دور و مسلم بزی

راه تو دور آمد و منزل دراز

برگ ره و توشه منزل بساز

خاصه درین بادیه دیو سار

دوزخ محرور کش تشنه خوار

کاب جگر چشمه حیوان اوست

چشمه خورشید نمکدان اوست

شوره او بی‌نمکان را شراب

شور نمک دیده درو چون کباب

آب نه و زین نمک آبگون

زهره دل آب و دل زهره خون

ره که دل از دیدن او خون شود

قافله طبع درو چون شود

در رتف این بادیه دیو لاخ

خانه دل تنگ و غم دل فراخ

هر که درین بایده با طبع ساخت

چون جگر افسرد و چو زهره گداخت

تا چکنی این گل دوزخ سرشت

خیز و بده دوزخ و بستان بهشت

تا شود این هیکل خاکی غبار

پای به پایت سپرد روزگار

عاقبت چونکه به مردم کند

دست به دستت ز میان گم کند

چونکه سوی خاک بود بازگشت

بر سر این خاک چه باید گذشت

زیر کف پای کسی را مسای

کو چو تو سودست بسی زیر پای

کس به جهان در ز جهان جان نبرد

هیچکس این رقعه به پایان نبرد

پای منه بر سر این خار خیز

خویشتن ازخار نگه دار خیز

آنچه مقام تو نباشد مقیم

بیمگهی شد چه کنی جای بیم

منزل فانیست قرارش مبین

باد خزانیست بهارش مبین

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  1:08 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۴۱ - داستان مبد صاحب نظر

 

مؤبدی از کشور هندوستان

رهگذری کرد سوی بوستان

مرحله‌ای دید منقش رباط

مملکتی یافت مزور بساط

غنچه به خون بسته چو گردون کمر

لاله کم عمر ز خود بی‌خبر

از چمن انگیخته گل رنگ رنگ

وز شکر آمیخته می تنگ تنگ

گل چو سپر خسته پیکان خویش

بید به لرزه شده بر جان خویش

زلف بنفشه رسن گردنش

دیده نرگس درم دامنش

لاله گهر سوده و فیروزه گل

یک نفسه لاله و یک روزه گل

مهلت کس تا نفسی بیش نه

کس نفسی عاقبت اندیش نه

پیر چو زان روضه مینو گذشت

بعد مهی چند بدان سو گذشت

زان گل و بلبل که در آن باغ دید

ناله مشتی زغن و زاغ دید

دوزخی افتاد بجای بهشت

قیصر آن قصر شده در کنشت

سبزه به تحلیل به خاری شده

دسته گل پشته خاری شده

پیر در آن تیز روان بنگریست

بر همه خندید و به خود برگریست

گفت بهنگام نمایندگی

هیچ ندارد سر پایندگی

هر چه سر از خاکی و آبی کشد

عاقبتش سر به خرابی کشد

به ز خرابی چو دگر کوی نیست

جز بخرابی شدنم روی نیست

چون نظر از بینش توفیق ساخت

عارف خود گشت و خدا را شناخت

صیرفی گوهر آن راز شد

تا به عدم سوی گهر باز شد

ای که مسلمانی و گبریت نیست

چشمه‌ای و قطره ابریت نیست

کمتر ازان موبد هندو مباش

ترک جهانگوی و جهان‌گو مباش

چند چو گل خیره‌سری ساختن

سر به کلاه و کمر افراختن

خیز و رها کن کمر گل ز دست

کو کمر خویش به خون تو بست

هست کلاه و کمر آفات عشق

هر دو گروه کن به خرابات عشق

گه کلهت خواجگی گل دهد

گه کمرت بندگی دل دهد

کوش کزین خواجه غلامی رهی

یا چو نظامی ز نظامی رهی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  1:08 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۴۳ - داستان دو حکیم متنازع

 

با دو حکیم از سر همخانگی

شد سخنی چند ز بیگانگی

لاف منی بود و توی برنتافت

ملک یکی بود و دوی برنتافت

حق دو نشاید که یکی بشنوند

سر دو نباید که یکی بدروند

جای دو شمشیر نیامی که دید

بزم دو جمشید مقامی که دید

در طمع آن بود دو فرزانه را

کز دو یکی خاص کند خانه را

چون عصبیت کمر کین گرفت

خانه ز پرداختن آیین گرفت

هر دو به شبگیر نوائی زدند

خانه فروشانه طلائی زدند

کز سر ناساختگی بگذرند

ساخته خویش دو شربت خورند

تا که درین پایه قوی‌دل‌ترست

شربت زهر که هلاهل‌ترست

ملک دو حکمت به یکی فن دهند

جان دو صورت به یک تن دهند

خصم نخستین قدری زهر ساخت

کز عفتی سنگ سیه را گداخت

داد بدو کین می جان‌پرورست

زهر مدانش که به از شکرست

شربت او را ستد آن شیر مرد

زهر به یاد شکر آسان بخورد

نوش گیا پخت و بدو درنشست

رهگذر زهر به تریاک بست

سوخت چو پروانه و پر باز یافت

شمع صفت باز به مجلس شتافت

از چمن باغ یکی گل بچید

خواند فسونی و بر آن گل دمید

داد به دشمن ز پی قهر او

آن گل پر کار تر از زهر او

دشمن از آن گل که فسونخوان بداد

ترس بر او چیره شد و جان بداد

آن بعلاج از تن خود زهر برد

وین به یکی گل ز توهم بمرد

هر گل رنگین که به باغ زمیست

قطره‌ای از خون دل آدمیست

باغ زمانه که بهارش توئی

خانه غم دان که نگارش توئی

سنگ درین خاک مطبق نشان

خاک برین آب معلق نشان

بگذر ازین آب و خیالات او

بر پر ازین خاک و خرابات او

بر مه و خورشید میاور وقوف

مه خور و خورشید شکن چون کسوف

کین مه زرین که درین خرگهست

غول ره عشق خلیل اللهست

روز ترا صبح جگرسوز کرد

چرخت از آن روز بدین روز کرد

گر دل خورشید فروز آوری

روزی از اینروز به روز آوری

اشک فشان نا به گلاب امید

بستری این لوح سیاه و سفید

تا چو عمل سنج سلامت شوی

چرب ترازوی قیامت شوی

دین که قوی دارد بازوت را

راست کند عدل ترازوت را

هیچ هنرپیشه آزاد مرد

در غم دنیا غم دنیا نخورد

چونکه به دنیاست تمنا ترا

دین به نظامی ده و دنیا ترا

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  1:08 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۴۴ - مقالت سیزدهم در نکوهش جهان

 

پیری عالم نگر و تنگیش

تا نفریبی به جوان رنگیش

بر کف این پیر که برنا وشست

دسته گل مینگری واتشست

چشمه سرابست فریبش مخور

قبله صلیبست نمازش مبر

زین همه گل بر سر خاری نه‌ای

گر همه مستند تو باری نه‌ای

چون ببری زانچه طمع کرده‌ای

آن بری از خانه که آورده‌ای

چون بنه در بحر قیامت برند

بی درمان جان به سلامت برند

خواه بنه مایه و خواهی به باز

کانچه دهند از تو ستانند باز

خانه داد و ستدست این جهان

کاین بدهد حالی بستاند آن

گرچه یکی کرم بریش گرست

باز یکی کرم بریشم خورست

شمع کن این زرد گل جعفری

تا چو چراغ از گل خود برخوری

تن بشکن نه دریئی گو مباش

زر بفکن شش سریئی گو مباش

پای کرم بر سر زر نه نه دست

تات نخوانند چو گل زرپرست

زر که بر او سکه مقصود نیست

آن زر و زرنیخ به نسبت یکیست

دوستی زر چو به سان زرست

در دم طاوس همان پیکرست

سکه زر چون که به آهن برند

پادشهان بیشتر آهنگرند

ساخت ازو همت قارون کلاه

از سر آن رخنه فروشد به چاه

بار توشد تاش سر تست جای

بارگیت شد چو نهی زیر پای

دادن زر گر همه جان دادنست

ناستدن بهتر از آن دادنست

در ستدن حرص جهانت دهد

در شدن آسایش جانت دهد

آنکه ستانی و بیفشانیش

بهتر از آن نیست که نستانیش

زر چو نهی روغن صفرا گرست

چونبخوری میوه صفرا برست

زر که ز مشرق به در افشانده‌اند

بیخبران مغربیش خوانده‌اند

مغرب و آن قوم سخا دشمنند

مشرق و اهلش به سخا روشنند

هرچه دهد مشرقی صبح بام

مغربی شام ستاند به وام

والی جان همه کانها زرست

نایب دست همه مرغان پرست

آن زر رومی که به سنگ دمشق

راست برآید به ترازوی عشق

گرچه فروزنده و زیبنده است

خاک برو کن که فریبنده است

کیست که این دزد کلاهش نبرد

وافت این غول ز راهش نبرد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  1:09 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۴۵ - داستان حاجی و صوفی

 

کعبه روی عزم ره آغاز کرد

قاعده کعبه روان ساز کرد

زآنچه فزون از غرض کار داشت

مبلغ یک بدره دینار داشت

گفت فلان صوفی آزاد مرد

کاستن از عالم کوتاه گرد

در دلم آید که دیانت در اوست

در کس اگر نیست امانت در اوست

رفت و نهانیش فرا خانه برد

بدرهٔ دینار به صوفی سپرد

گفت نگه دار در این پرده راز

تا چو من آیم به من آریش باز

خواجه ره بادیه را درگرفت

شیخ زر عاریه را برگرفت

یارب و زنهار که خود چند بود

تا دل درویش در آن بند بود

گفت به زر کار خود آراستم

یافتم آن گنج که می‌خواستم

زود خورم تا نکند بستگی

آنچه خدا داد به آهستگی

باز گشاد از گره آن بند را

داد طرب داد شبی چند را

جملهٔ آن زر که بر خویش داشت

بذل شکم کرد و شکم پیش داشت

دست بدان حقه دینار کرد

زلف بتان حلقه زنار کرد

خرقهٔ شیخانه شده شاخ شاخ

تنگدلی مانده و عذری فراخ

صید چنان خورد که داغش نماند

روغنی از بهر چراغش نماند

حاجی ما چون ز سفر گشت باز

کرد بران هندوی خود ترکتاز

گفت بیاور به من ای تیزهوش

گفت چه؟ گفتا زر، گفتا خموش

در کرم آویز و رها کن لجاج

از ده ویران که ستاند خراج

صرف شد آن بدره هوا در هوا

مفلس و بدره ز کجا تا کجا

غارتی از ترک نبرده‌ست کس

رخت به هندو نسپرده‌ست کس

رکنی تو رکن دلم را شکست

خردم از آن خرده که بر من نشست

مال به صد خنده به تاراج داد

رفت و به صد گریه به پا ایستاد

گفت کرم کن که پشیمان شدیم

کافر بودیم و مسلمان شدیم

طبع جهان از خلل آبستن است

گر خللی رفت خطا بر من است

تا کرمش گفت به صد رستخیز

خیز که درویش بپای است خیز

سیم خدا چون به خدا بازگشت

سیم کشی کرد و ازاو درگذشت

ناصح خود شد که بدین در مپیچ

هیچ ندارد چه ستانم ز هیچ

زو چه ستانم که جوی نیستش

جز گرویدن گروی نیستش

آنچه از آن مال درین صوفی است

میم مطوق الف کوفی است

گفت نخواهی که وبالت کنم

وانچه حرام است حلالت کنم

دست بدار ای چو فلک زرق ساز

زآستن کوته و دست دراز

هیچ دل از حرص و حسد پاک نیست

معتمدی بر سر این خاک نیست

دین سره نقدیست به شیطان مده

یارهٔ فغفور به سگبان مده

گر دهی ای خواجه غرامت تراست

مایه ز مفلس نتوان باز خواست

منزل عیب است هنر توشه رو

دامن دین گیر و فرا گوشه رو

چرخ نه بر بی‌درمان می‌زند

قافلهٔ محتشمان می‌زند

شحنه این راه چو غارتگر است

مفلسی از محتشمی بهتر است

دیدم از آنجا که جهان بینی است

کآفت زنبور ز شیرینی است

شیر مگر تلخ بدان گشت خود

کز پس مرگش نخورد دام و دد

شمع ز برخاستنی وا نشست

مه ز تمامی طلبیدن شکست

باد که با خاک به گرگ آشتیست

ایمن از این راه ز ناداشتیست

مرغ شمر را مگر آگاهی است

کآفت ماهی درم ماهی است

زر که ترازوی نیاز تو شد

فاتحهٔ پنج نماز تو شد

پاک نگردی ز ره این نیاز

تا چو نظامی نشوی پاکباز

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  1:09 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۴۲ - مقالت دوازدهم در وداع منزل خاک

 

خیز ووداعی بکن ایام را

از پس دامن فکن این دام را

مملکتی بهتر ازین ساز کن

خوشتر ازین حجره دری باز کن

چون دل و چشمت به ره آورد سر

ناله و اشکی به ره آورد بر

تا به یکی نم که برین گل زنی

لاف ولی نعمتی دل زنی

گر شتری رقص کن اندر رحیل

ورنه میفکن دبه در پای پیل

چونکه ترا محرم یک موی نیست

جز به عدم رای زدن روی نیست

طبع نوازان و ظریفان شدند

با که نشینی که حریفان شدند

گرچه بسی طبع لطیفی کند

با تن تنها که حریفی کند

به که بجوید دل پرهیزناک

روشنی آب درین تیره خاک

تا نرسد تفرقه راه پیش

تفرقه کن حاصل معلوم خویش

رخت رها کن که گران رو کسی

کز سبکی زود به منزل رسی

بر فلک آی ار طلب دل کنی

تا تو درین خاک چه حاصل کنی

چون شده‌ای بسته این دامگاه

رخنه کنش تا به در افتی به راه

کاین خط پیوسته بهم در چو میم

ره ندهد تا نکنندش دو نیم

زخمه گه چرخ منقط مباش

از خط این دایره در خط مباش

گر ز خط روز و شب افزون شوی

از خط این دایره بیرون شوی

تا نکنی جای قدم استوار

پای منه در طلب هیچکار

در همه کاری که گرائی نخست

رخنه بیرون شدنش کن درست

شرط بود دیده به ره داشتن

خویشتن از چاه نگهداشتن

رخنه کن این خانه سیلاب ریز

تا بودت فرصت راه گریز

روبه یک فن نفس سگ شنید

خانه دو سوراخ به واجب گزید

واگهیش نه که شود راه گیر

دوده این گنبد روباه گیر

این چه نشاطست کزو خوشدلی

غافلی از خود که ز خود غافلی

عهد چنان شد که درین تنگنای

تنگدل آیی و شوی باز جای

گر شکنی عهد الهی کنون

جان تو از عهده کی آید برون

راه چنان رو که ز جان دیده‌ای

بر دو جهان زن که جهان دیده‌ای

زیر مبین تا نشوی پایه ترس

پس منگر تا نشوی سایه ترس

توشه ز دین بر که عمارت کمست

آب ز چشم آر که ره بی نمست

هم به صدف ده گهر پاک را

با زره و با زرهان خاک را

دور فلک چون تو بسی یار کشت

دست قوی‌تر ز تو بسیار کشت

بوالعجبی ساز درین دشمنی

تاش زمانی به زمین افکنی

او که درین پایه هنر پیشه نیست

از سپر و تیغ وی اندیشه نیست

مار مخوان کاین رسن پیچ پیچ

با کشش عشق تو هیچست هیچ

در غم این شیشه چه باید نشست

کش بیکی باد توانی شکست

سیم کشان کاتش زر کشته‌اند

دشمن خود را به شکر کشته‌اند

تا بتوان از دل دانش فروز

دشمن خود را به گلی کش چو روز

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  1:10 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها