0

مخزن الاسرار نظامی گنجوی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

مخزن الاسرار نظامی گنجوی

با سلام و عرض ادب

 

در این تایپیک  مخزن الاسرار نظامی گنجوی گرد آوری شده و در اختیار راسخونیهای عزیز قرار خواهد گرفت.

 

با ما همراه باشید

 

حکیم ابومحمد الیاس بن یوسف بن زکی ابن مؤید نظامی شاعر معروف ایرانی در قرن ششم هجری قمری است. وی بین سالهای ۵۳۰ تا ۵۴۰ هجری قمری در شهر گنجه واقع در جمهوری آذربایجان کنونی متولد شد اما اصلیت عراقی داشته است. وی از فنون حکمت و علوم عقلی و نقلی و طب و ریاضی و موسیقی بهره‌ای کامل داشته و از علمای فلسفه و حکمت به شمار می‌آمده است. مهمترین اثر وی"پنج گنج" یا "خمسه" است. دیوان اشعار او مشتمل بر قصاید، غزلیات، قطعات و رباعیات است. وی بین سالهای ۵۹۹ تا ۶۰۲ هجری قمری وفات یافت.

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  9:12 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱ - آغاز سخن

بسم‌الله الرحمن الرحیم

هست کلید در گنج حکیم

فاتحه فکرت و ختم سخن

نام خدایست بر او ختم کن

پیش وجود همه آیندگان

بیش بقای همه پایندگان

سابقه سالار جهان قدم

مرسله پیوند گلوی قلم

پرده گشای فلک پرده‌دار

پردگی پرده شناسان کار

مبدع هر چشمه که جودیش هست

مخترع هر چه وجودیش هست

لعل طراز کمر آفتاب

حله گر خاک و حلی بند آب

پرورش‌آموز درون پروران

روز برآرنده روزی خوران

مهره کش رشته باریک عقل

روشنی دیده تاریک عقل

داغ نه ناصیه داران پاک

تاج ده تخت نشینان خاک

خام کن پخته تدبیرها

عذر پذیرنده تقصیرها

شحنه غوغای هراسندگان

چشمه تدبیر شناسندگان

اول و آخر بوجود و صفات

هست کن و نیست کن کاینات

با جبروتش که دو عالم کمست

اول ما آخر ما یکدمست

کیست درین دیر گه دیر پای

کو لمن الملک زند جز خدای

بود و نبود آنچه بلندست و پست

باشد و این نیز نباشد که هست

پرورش آموختگان ازل

مشکل این کار نکردند حل

کز ازلش علم چه دریاست این

تا ابدش ملک چه صحراست این

اول او اول بی ابتداست

آخر او آخر بی‌انتهاست

روضه ترکیب ترا حور ازوست

نرگس بینای ترا نور ازوست

کشمکش هر چه در و زندگیست

پیش خداوندی او بندگیست

هر چه جز او هست بقائیش نیست

اوست مقدس که فنائیش نیست

منت او راست هزار آستین

بر کمر کوه و کلاه زمین

تا کرمش در تتق نور بود

خار زگل نی زشکر دور بود

چون که به جودش کرم آباد شد

بند وجود از عدم آزاد شد

در هوس این دو سه ویرانه ده

کار فلک بود گره در گره

تا نگشاد این گره وهم سوز

زلف شب ایمن نشد از دست روز

چون گهر عقد فلک دانه کرد

جعد شب از گرد عدم شانه کرد

زین دو سه چنبر که بر افلاک زد

هفت گره بر کمر خاک زد

کرد قبا جبه خورشید و ماه

زین دو کله‌وار سپید و سیاه

زهره میغ از دل دریا گشاد

چشمه خضر از لب خضرا گشاد

جام سحر در گل شبرنگ ریخت

جرعه آن در دهن سنگ ریخت

زاتش و آبی که بهم در شکست

پیه در و گرده یاقوت بست

خون دل خاک زبحران باد

در جگر لعل جگرگون نهاد

باغ سخا را چو فلک تازه کرد

مرغ سخن را فلک آوازه کرد

نخل زبانرا رطب نوش داد

در سخن را صدف گوش داد

پرده‌نشین کرد سر خواب را

کسوت جان داد تن آب را

زلف زمین در بر عالم فکند

خال (عصی) بر رخ آدم فکند

روی زر از صورت خواری بشست

حیض گل از ابر بهاری بشست

زنگ هوا را به کواکب سترد

جان صبا را به ریاحین سپرد

خون جهان در جگر گل گرفت

نبض خرد در مجس دل گرفت

خنده به غمخوارگی لب کشاند

زهره به خنیاگری شب نشاند

ناف شب از مشک فروشان اوست

ماه نو از حلقه به گوشان اوست

پای سخنرا که درازست دست

سنگ سراپرده او سر شکست

وهم تهی پای بسی ره نبشت

هم زدرش دست تهی بازگشت

راه بسی رفت و ضمیرش نیافت

دیده بسی جست و نظیرش نیافت

عقل درآمد که طلب کردمش

ترک ادب بود ادب کردمش

هر که فتاد از سر پرگار او

جمله چو ما هست طلبگار او

سدره نشینان سوی او پر زدند

عرش روان نیز همین در زدند

گر سر چرخست پر از طوق اوست

ور دل خاکست پر از شوق اوست

زندهٔ نام جبروتش احد

پایه تخت ملکوتش ابد

خاص نوالش نفس خستگان

پیک روانش قدم بستگان

دل که زجان نسبت پاکی کند

بر در او دعوی خاکی کند

رسته خاک در او دانه‌ایست

کز گل باغش ارم افسانه‌ایست

خاک نظامی که بتایید اوست

مزرعه دانه توحید اوست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:47 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲ - (مناجات اول) در سیاست و قهر یزدان

 

ای همه هستی زتو پیدا شده

خاک ضعیف از تو توانا شده

زیرنشین علمت کاینات

ما بتو قائم چو تو قائم بذات

هستی تو صورت پیوند نی

تو بکس و کس بتو مانند نی

آنچه تغیر نپذیرد توئی

وانکه نمردست و نمیرد توئی

ما همه فانی و بقا بس تراست

ملک تعالی و تقدس تراست

خاک به فرمان تو دارد سکون

قبه خضرا تو کنی بیستون

جز تو فلکرا خم چوگان که داد

دیک جسد را نمک جان که داد

چون قدمت بانک بر ابلق زند

جز تو که یارد که اناالحق زند

رفتی اگر نامدی آرام تو

طاقت عشق از کشش نام تو

تا کرمت راه جهان برگرفت

پشت زمین بار گران برگرفت

گرنه زپشت کرمت زاده بود

ناف زمین از شکم افتاده بود

عقد پرستش زتو گیرد نظام

جز بتو بر هست پرستش حرام

هر که نه گویای تو خاموش به

هر چه نه یاد تو فراموش به

ساقی شب دستکش جام تست

مرغ سحر دستخوش نام تست

پرده برانداز و برون آی فرد

گر منم آن پرده بهم در نورد

عجز فلک را به فلک وانمای

عقد جهانرا زجهان واگشای

نسخ کن این آیت ایام را

مسخ کن این صورت اجرام را

حرف زبانرا به قلم بازده

وام زمین را به عدم بازده

ظلمتیانرا بنه بی نور کن

جوهریانرا زعرض دور کن

کرسی شش گوشه بهم در شکن

منبر نه پایه بهم درفکن

حقه مه بر گل این مهره زن

سنگ زحل بر قدح زهره زن

دانه کن این عقد شب‌افروز را

پر بشکن مرغ شب و روز را

از زمی این پشته گل بر تراش

قالب یکخشت زمین گومباش

گرد شب از جبهت گردون بریز

جبهه بیفت اخبیه گو برمخیز

تا کی ازین راه نوروزگار

پرده‌ای از راه قدیمی بیار

طرح برانداز و برون کش برون

گردن چرخ از حرکات و سکون

آب بریز آتش بیداد را

زیرتر از خاک نشان باد را

دفتر افلاک شناسان بسوز

دیده خورشید پرستان بدوز

صفر کن این برج زطوق هلال

باز کن این پرده ز مشتی خیال

تا به تو اقرار خدائی دهند

بر عدم خویش گوائی دهند

غنچه کمر بسته که ما بنده‌ایم

گل همه تن جان که به تو زنده‌ایم

بی دیتست آنکه تو خونریزیش

بی بدلست آنکه تو آویزیش

منزل شب را تو دراز آوری

روز فرو رفته تو بازآوری

گرچه کنی قهر بسی را ز ما

روی شکایت نه کسی را ز ما

روشنی عقل به جان داده‌ای

چاشنی دل به زبان داده‌ای

چرخ روش قطب ثبات از تو یافت

باغ وجود آب حیات از تو یافت

غمزه نسرین نه ز باد صباست

کز اثر خاک تواش توتیاست

پرده سوسن که مصابیح تست

جمله زبان از پی تسبیح تست

بنده نظامی که یکی گوی تست

در دو جهان خاک سر کوی تست

خاطرش از معرفت آباد کن

گردنش از دام غم آزاد کن

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:47 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۴ - در نعت رسول اکرم

تخته اول که الف نقش بست

بر در محجوبه احمد نشست

حلقه حی را کالف اقلیم داد

طوق ز دال و کمر از میم داد

لاجرم او یافت از آن میم و دال

دایره دولت و خط کمال

بود درین گنبد فیروزه خشت

تازه ترنجی زسرای بهشت

رسم ترنجست که در روزگار

پیش دهد میوه پس آرد بهار

کنت نبیا چو علم پیش برد

ختم نبوت به محمد سپرد

مه که نگین دان زبرجد شدست

خاتم او مهر محمد شدست

گوش جهان حلقه کش میم اوست

خود دو جهان حلقه تسلیم اوست

خواجه مساح و مسیحش غلام

آنت بشیر اینت مبشر به نام

امی گویا به زبان فصیح

از الف آدم و میم مسیح

همچو الف راست به عهد و وفا

اول و آخر شده بر انبیا

نقطه روشن‌تر پرگار کن

نکته پرگارترین سخن

از سخن او ادب آوازه‌ای

وز کمر او فلک اندازه‌ای

کبر جهان گرچه بسر بر نکرد

سر به جهان هم به جهان در نکرد

عصمتیان در حرمش پردگی

عصمت از او یافته پروردگی

تربتش از دیده جنایت ستان

غربتش از مکه جبایت ستان

خامشی او سخن دلفروز

دوستی او هنر عیب سوز

فتنه فرو کشتن ازو دلپذیر

فتنه شدن نیز برو ناگزیر

بر همه سر خیل و سر خیر بود

قطب گرانسنگ سبک سیر بود

شمع الهی ز دل افروخته

درس ازل تا ابد آموخته

چشمه خورشید که محتاج اوست

نیم هلال از شب معراج اوست

تخت نشین شب معراج بود

تخت نشان کمر و تاج بود

داده فراخی نفس تنگ را

نعل زده خنگ شب آهنگ را

از پی باز آمدنش پای بست

موکبیان سخن ابلق بدست

چون تک ابلق بتمامی رسید

غاشیه داری به نظامی رسید

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:48 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۵ - در معراج

نیم شبی کان ملک نیمروز

کرد روان مشعل گیتی فروز

نه فلک از دیده عماریش کرد

زهره و مه مشعله داریش کرد

کرد رها در حرم کاینات

هفت خط و چار حد و شش جهات

روز شده با قدمش در وداع

زامدنش آمده شب در سماع

دیده اغیار گران خواب گشت

کو سبک از خواب عنان تاب گشت

با قفس قالب ازین دامگاه

مرغ دلش رفته به آرامگاه

مرغ پر انداخته یعنی ملک

خرقه در انداخته یعنی فلک

مرغ الهیش قفس پر شده

قالبش از قلب سبکتر شده

گام به گام او چو تحرک نمود

میل به میلش به تبرک ربود

چون دو جهان دیده بر او داشتند

سر ز پی سجده فرو داشتند

پایش ازان پایه که سر پیش داشت

مرحله بر مرحله صد بیش داشت

رخش بلند آخورش افکند پست

غاشیه را بر کتف هر که هست

بحر زمین کان شد و او گوهرش

برد سپهر از پی تاج سرش

گوهر شب را به شب عنبرین

گاو فلک برد ز گاو زمین

او ستده پیشکش آن سفر

از سرطان تاج و زجوزا کمر

خوشه کزو سنبل‌تر ساخته

سنبله را بر اسد انداخته

تا شب او را چه قدر قدر هست

زهره شب سنج ترازو به دست

سنگ ورا کرده ترازو سجود

زانکه به مقدار ترازو نبود

ریخته نوش از دم سیسنبری

بر دم این عقرب نیلوفری

چون ز کمان تیر شکر زخمه ریخت

زهر ز بزغاله خوانش گریخت

یوسف دلوی شده چون آفتاب

یونس حوتی شده چون دلو آب

تا به حمل تخت ثریا زده

لشگر گل خیمه به صحرا زده

از گل آن روضه باغ رفیع

ربع زمین یافته رنگ ربیع

عشر ادب خوانده ز سبع سما

عذر قدم خواسته از انبیا

ستر کواکب قدمش میدرید

سفت ملایک علمش میکشید

ناف شب آکنده ز مشک لبش

نعل مه افکنده سم مرکبش

در شب تاریک بدان اتفاق

برق شده پویه پای براق

کبک وش آن باز کبوتر نمای

فاخته‌رو گشت بفر همای

سدره شده صد ره پیراهنش

عرش گریبان زده در دامنش

شب شده روز اینت نهاری شگرف

گل شده سرو اینت بهاری شگرف

زان گل و زان نرگس کانباغ داشت

نرگس او سرمه مازاغ داشت

چون گل ازین پایه فیروزه فرش

دست به دست آمد تا ساق عرش

همسفرانش سپر انداختند

بال شکستند و پر انداختند

او بتحیر چو غریبان راه

حلقه زنان بر در آن بارگاه

پرده نشینان که درش داشتند

هودج او یکتنه بگذاشتند

رفت بدان راه که همره نبود

این قدمش زانقدم آگه نبود

هر که جز او بر در آن راز ماند

او هم از آمیزش خود باز ماند

بر سر هستی قدمش تاج بود

عرش بدان مائده محتاج بود

چون به همه حرق قلم در کشید

ز آستی عرش علم برکشید

تا تن هستی دم جان می‌شمرد

خواجه جان راه به تن می‌سپرد

چون بنه عرش به پایان رسید

کار دل و جان به دل و جان رسید

تن به گهر خانه اصلی شتافت

دیده چنان شد که خیالش نیافت

دیده که نور ازلی بایدش

سر به خیالات فرو نایدش

راه قدم پیش قدم در گرفت

پرده خلقت زمیان برگرفت

کرد چو ره رفت زغایت فزون

سر ز گریبان طبیعت برون

همتش از غایت روشن دلی

آمده در منزل بی منزلی

غیرت ازین پرده میانش گرفت

حیرت ازان گوشه عنانش گرفت

پرده در انداخته دست وصال

از در تعظیم سرای جلال

پای شد آمد بسر انداخته

جان به تماشا نظر انداخته

رفت ولی زحمت پائی نداشت

جست ولی رخصت جائی نداشت

چون سخن از خود به در آمد تمام

تا سخنش یافت قبول سلام

آیت نوری که زوالش نبود

دید به چشمی که خیالش نبود

دیدن او بی عرض و جوهرست

کز عرض و جوهر از آنسو ترست

مطلق از آنجا که پسندیدنیست

دید خدا را و خدا دیدنیست

دیدنش از دیده نباید نهفت

کوری آنکس که بدیده نگفت

دید پیمبر نه به چشمی دگر

بلکه بدین چشم سر این چشم سر

دیدن آن پرده مکانی نبود

رفتن آن راه زمانی نبود

هر که در آن پرده نظرگاه یافت

از جهت بی جهتی راه یافت

هست ولیکن نه مقرر بجای

هر که چنین نیست نباشد خدای

کفر بود نفی ثباتش مکن

جهل بود وقف جهاتش مکن

خورد شرابی که حق آمیخته

جرعه آن در گل ما ریخته

لطف ازل با نفسش همنشین

رحمت حق نازکش او نازنین

لب به شکر خنده بیاراسته

امت خود را به دعا خواسته

همتش از گنج توانگر شده

جمله مقصود میسر شده

پشت قوی گشته از آن بارگاه

روی درآورد بدین کارگاه

زان سفر عشق نیاز آمده

در نفسی رفته و باز آمده

ای سخنت مهر زبانهای ما

بوی تو جانداروی جانهای ما

دور سخا را به تمامی رسان

ختم سخن را به نظامی رسان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:48 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۶ - نعت اول

شمسه نه مسند هفت اختران

ختم رسل خاتم پیغمبران

احمد مرسل که خرد خاک اوست

هر دو جهان بسته فتراک اوست

تازه‌ترین سنبل صحرای ناز

خاصه‌ترین گوهر دریای راز

سنبل او سنبله روز تاب

گوهر او لعل گر آفتاب

خنده خوش زان نزدی شکرش

تا نبرد آب صدف گوهرش

گوهر او چون دل سنگی نخست

سنگ چرا گوهر او را شکست

کرد جدا سنگ ملامت گرش

گوهری از رهگذر گوهرش

یافت فراخی گهر از درج تنگ

نیست عجب زادن گوهر ز سنگ

آری از آنجا که دل سنگ بود

خشکی سوداش در آهنگ بود

کی شدی این سنگ مفرح گزای

گر نشدی درشکن و لعل‌سای

سیم دیت بود مگر سنگ را

کامد و خست آن دهن تنگ را

هر گهری کز دهن سنگ خاست

با لبش از جمله دندان بهاست

گوهر سنگین که زمین کان اوست

کی دیت گوهر دندان اوست

فتح بدندان دیتش جان کنان

از بن دندان شده دندان کنان

چون دهن از سنگ بخونابه شست

نام کرم کرد بخود بر درست

از بن دندان سر دندان گرفت

داد بشکرانه کم آن گرفت

زارزوی داشته دندان گذاشت

کز دو جهان هیچ بدندان نداشت

در صف ناورد گه لشکرش

دست علم بود و زبان خنجرش

خنجر او ساخته دندان نثار

خوش نبود خنجر دندانه‌دار

اینهمه چه؟ تا کرمش بنگرند

خار نهند از گل او برخورند

باغ پر از گل سخن خار چیست

رشته پر از مهره دم مار چیست

با دم طاوس کم زاغ گیر

با دم بلبل طرف باغ گیر

طبع نظامی که بدو چونگلست

بر گل او نغز نوا بلبلست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:48 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۷ - نعت دوم

ای تن تو پاک‌تر از جان پاک

روح تو پرورده روحی فداک

نقطه گه خانه رحمت توئی

خانه بر نقطه زحمت توئی

راهروان عربی را تو ماه

یاوگیان عجمی را تو راه

ره به تو یابند و تو ره ده نه‌ای

مهتر ده خود تو و در ده نه‌ای

چون تو کریمان که تماشا کنند

رستی تنها نه به تنها کنند

از سر خوانی که رطب خورده‌ای

از پی ما زله چه آورده‌ای

لب بگشا تا همه شکر خورند

ز آب دهانت رطب‌تر خورند

ای شب گیسوی تو روز نجات

آتش سودای تو آب حیات

عقل شده شیفته روی تو

سلسله شیفتگان موی تو

چرخ ز طوق کمرت بنده‌ای

صبح ز خورشید رخت خنده‌ای

عالم تردامن خشک از تو یافت

ناف زمین نافه مشک از تو یافت

از اثر خاک تو مشگین غبار

پیکر آن بوم شده مشک بار

خاک تو از باد سلیمان بهست

روضه چگویم که ز رضوان بهست

کعبه که سجاده تکبیر تست

تشنه جلاب تباشیر تست

تاج تو و تخت تو دارد جهان

تخت زمین آمد و تاج آسمان

سایه نداری تو که نور مهی

رو تو که خود سایه نور اللهی

چار علم رکن مسلمانیت

پنج دعا نوبت سلطانیت

خاک ذلیلان شده گلشن به تو

چشم غریبان شده روشن به تو

تا قدمت در شب گیسو فشان

بر سر گردون شده دامن کشان

پر زر و در گشته ز تو دامنش

خشتک زر سوزه پیراهنش

در صدف صبح به دست صفا

غالیه بوی تو ساید صبا

لاجرم آنجا که صبا تاخته

لشگر عنبر علم انداخته

بوی کز آن عنبر لرزان دهی

گر به دو عالم دهی ارزان دهی

سدره ز آرایش صدرت زهیست

عرش در ایوان تو کرسی نهیست

روزن حاجت چو بود صبح تاب

ذره بود عرش در آن آفتاب

گرنه ز صبح آینه بیرون فتاد

نور تو بر خاک زمین چون فتاد

ای دو جهان زیر زمین از چه‌ای

گنج نه‌ای خاک نشین از چه‌ای

تا تو به خاک اندری ای گنج پاک

شرط بود گنج سپردن به خاک

گنج ترا فقر تو ویرانه بس

شمع ترا ظل تو پروانه بس

چرخ مقوس هدف آه تست

چنبر دلوش رسن چاه تست

ایندو طرف گرد سپید و سیاه

راه تو را پیک ز پیکان راه

عقل شفا جوی و طبیبش توئی

ماه سفرساز و غریبش توئی

خیز و شب منتظران روز کن

طبع نظامی طرب افروز کن

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:48 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۸ - نعت سوم

ای مدنی برقع و مکی نقاب

سایه نشین چند بود آفتاب

گر مهی از مهر تو موئی بیار

ور گلی از باغ تو بوئی بیار

منتظرانرا به لب آمد نفس

ای ز تو فریاد به فریادرس

سوی عجم ران منشین در عرب

زرده روز اینک و شبدیز شب

ملک برآرای و جهان تازه کن

هردو جهانرا پر از آوازه کن

سکه تو زن تا امرا کم زنند

خطبه تو کن تا خطبا دم زنند

خاک تو بوئی به ولایت سپرد

باد نفاق آمد و آن بوی برد

باز کش این مسند از آسودگان

غسل ده این منبر از آلودگان

خانه غولند بپردازشان

در غله دان عدم اندازشان

کم کن اجری که زیادت خورند

خاص کن اقطاع که غارتگرند

ما همه جسمیم بیا جان تو باش

ما همه موریم سلیمان تو باش

از طرفی رخنه دین میکنند

وز دگر اطراف کمین میکنند

شحنه توئی قافله تنها چراست

قلب تو داری علم آنجا چراست

یا علیی در صف میدان فرست

یا عمری در ره شیطان فرست

شب به سر ماه یمانی درآر

سر چو مه از برد یمانی برآر

با دو سه در بند کمربند باش

کم زن این کم زده چند باش

پانصد و هفتاد بس ایام خواب

روز بلندست به مجلس شتاب

خیز و بفرمای سرافیل را

باد دمیدن دو سه قندیل را

خلوتی پرده اسرار شو

ما همه خفتیم تو بیدار شو

ز آفت این خانه آفت پذیر

دست برآور همه را دست گیر

هر چه رضای تو به جز راست نیست

با تو کسی را سر وا خواست نیست

گر نظر از راه عنایت کنی

جمله مهمات کفایت کنی

دایره بنمای به انگشت دست

تا به تو بخشیده شود هر چه هست

با تو تصرف که کند وقت کار

از پی آمرزش مشتی غبار

از تو یکی پرده برانداختن

وز دو جهان خرقه درانداختن

مغز نظامی که خبر جوی تست

زنده دل از غالیه بوی تست

از نفسش بوی وفائی ببخش

ملک فریدون به گدائی ببخش

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:49 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۹ - نعت چهارم

ای گهر تاج فرستادگان

تاج ده گوهر آزادگان

هر چه زبیگانه وخیل تواند

جمله در این خانه طفیل تواند

اول بیت ار چه به نام تو بست

نام تو چون قافیه آخر نشست

این ده ویران چو اشارت رسید

از تو و آدم به عمارت رسید

آنچه بدو خانه نوآیین بود

خشت پسین دای نخستین بود

آدم و نوحی نه به از هر دوی

مرسله یک گره از هر دوی

آدم از آن دانه که شد هیضه‌دار

توبه شدش گلشکر خوشگوار

توبه دل در چمنش بوی تست

گلشکرش خاک سر کوی تست

دل ز تو چون گلشکر توبه خورد

گلشکر از گلشکری توبه کرد

گوی قبولی ز ازل ساختند

در صف میدان دل انداختند

آدم نو زخمه درآمد به پیش

تا برد آنگوی به چوگان خویش

بارگیش چون عقب خوشه رفت

گوی فرو ماند و فرا گوشه رفت

نوح که لب تشنه به حیوان رسید

چشمه غلط کرد و به طوفان رسید

مهد براهیم چو رای اوفتاد

نیم ره آمد دو سه جای اوفتاد

چون دل داود نفس تنگ داشت

در خور این زیر، بم آهنگ داشت

داشت سلیمان ادب خود نگاه

مملکت آلوده نجست آین کلاه

یوسف از آن چاه عیانی ندید

جز رسن و دلو نشانی ندید

خضر عنان زین سفر خشک تافت

دامن خود تر شدهٔ چشمه یافت

موسی از این جام تهی دید دست

شیشه به کهپایه «ارنی» شکست

عزم مسیحا نه به این دانه بود

کو ز درون تهمتی خانه بود

هم تو «فلک طرح» درانداختی

سایه بر این کار برانداختی

مهر شد این نامه به عنوان تو

ختم شد این خطبه به دوران تو

خیز و به از چرخ مداری بکن

او نکند کار تو کاری بکن

خط فلک خطه میدان تست

گوی زمین در خم چوگان تست

تا زعدم گرد فنا برنخاست

می‌تک و می‌تاز که میدان تراست

کیست فنا کاب ز جامت برد

یا عدم سفله که نامت برد

پای عدم در عدم آواره کن

دست فنا را به فنا پاره کن

ای نفست نطق زبان بستگان

مرهم سودای جگر خستگان

عقل به شرع تو ز دریای خون

کشتی جان برد به ساحل درون

قبله نه چرخ به کویت دراست

عبهر شش روزه به مویت دراست

ملک چو مویت همه درهم شود

گر سر موئی زسرت کم شود

بی قلم از پوست برون خوان توئی

بی سخن از مغز درون دان توئی

زان بزد انگشت تو بر حرف پای

تا نشود حرف تو انگشت سای

حرف همه خلق شد انگشت رس

حرف تویی زحمت انگش کس

پست شکر گشت غبار درت

پسته و عناب شده شکرت

یک کف پست تو به صحرای عشق

برگ چهل روزه تماشای عشق

تازه‌ترین صبح نجاتی مرا

خاک توام کاب حیاتی مرا

خاک تو خود روضه جان منست

روضه تو جان و جهان منست

خاک تو در چشم نظامی کشم

غاشیه بر دوش غلامی کشم

بر سر آنروضه چون جان پاک

خیزم چون باد و نشینم چو خاک

تا چو سران غالیهٔ تر کنند

خاک مرا غالیهٔ سر کنند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:49 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱۰ - در مدح ملک فخرالدین بهرامشاه بن داود

 

من که درین دایره دهربند

چون گره نقطه شدم شهربند

دسترس پای گشائیم نیست

سایه ولی فر همائیم نیست

پای فرو رفته بدین خاک در

با فلکم دست به فتراک در

فرق به زیر قدم انداختم

وز سر زانو قدمی ساختم

گشته ز بس روشنی روی من

آینه دل سر زانوی من

من که به این آینه پرداختم

آینه دیده درانداختم

تا زکدام آینه تابی رسد

یا ز کدام آتشم آبی رسد

چون نظر عقل به رای درست

گرد جهان دست برآورد چست

دید از آن مایه که در همتست

پایه دهی را که ولی نعمتست

شاه قوی طالع فیروز چنگ

گلبن این روضه فیروزه رنگ

خضر سکندر منش چشمه رای

قطب رصد بند مجسطی گشای

آنکه ز مقصود وجود اولست

و آیت مقصود بدو منزلست

شاه فلک تاج سلیمان نگین

مفخر آفاق ملک فخر دین

نسبت داودی او کرده چست

بر شرفش نام سلیمان درست

رایت اسحاق ازو عالیست

ضدش اگر هست سماعیلیست

یکدله شش جهت و هفتگاه

نقطه نه دایره بهرام شاه

آنکه ز بهرامی او وقت زور

گور بود بهره بهرام گور

مفخر شاهان به تواناتری

نامور دهر به داناتری

خاص کن ملک جهان بر عموم

هم ملک ارمن و هم شاه روم

سلطنت اورنگ خلافت سریر

روم ستاننده ابخاز گیر

عالم و عادل‌تر اهل وجود

محسن و مکرم‌تر ابنای جود

دین فلک و دولت او اخترست

ملک صدف خاک درش گوهرست

چشمه و دریاست به ماهی و در

چشمه آسوده و دریای پر

با کفش این چشمه سیماب ریز

خوانده چو سیماب گریزا گریز

خنده زنان از کمرش لعل ناب

بر کمر لعل کش آفتاب

آفت این پنجره لاجورد

پنجه در او زد که به دو پنجه کرد

کوس فلک را جرسش بشکند

شیشه مه را نفسش بشکند

خوب سرآغازتر از خرمی

نیک سرانجامتر از مردمی

جام سخا را که کفش ساقیست

باقی بادا که همین باقیست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:49 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱۱ - خطاب زمین بوس

ای شرف گوهر آدم به تو

روشنی دیده عالم به تو

چرخ که یک پشت ظفر ساز تست

نه شکم آبستن یک راز تست

گوش دو ماهی زبر و زیر تو

شد صدف گوهر شمشیر تو

مه که به شب تیغ درانداختست

با سر تیغت سپر انداختست

چشمه تیغ تو چو آب فرات

ریخته قرابه آب حیات

هر که به طوفان تو خوابش برد

ور به مثل نوح شد آبش برد

جام تو کیخسرو جمشید هش

روی تو پروانه خورشید کش

شیردلی کن که دلیر افکنی

شیر خطا گفتم شیر افکنی

چرخ ز شیران چنین بیشه‌ای

از تو کند بیشتر اندیشه‌ای

آن دل و آن زهره کرا در مصاف

کز دل و از زهره زند با تو لاف

هر چه به زیر فلک از رقست

دست مراد تو برو مطلقست

دست نشان هست ترا چند کس

دست نشین تو فرشته است و بس

دور به تو خاتم دوران نبشت

باد به خاک تو سلیمان نبشت

ایزد کو داد جوانی و ملک

ملک ترا داد تو دانی و ملک

خاک به اقبال تو زر می‌شود

زهر به یاد تو شکر می‌شود

می‌که فریدون نکند با تو نوش

رشته ضخاک برآرد ز دوش

میخور می مطرب و ساقیت هست

غم چه خوری دولت باقیت هست

ملک حفاظی و سلاطین پناه

صاحب شمشیری و صاحب کلاه

گرچه به شمشیر صلابت پذیر

تاج ستان آمدی و تخت گیر

چون خلفا گنج فشانی کنی

تاج دهی تخت ستانی کنی

هست سر تیغ تو بالای تاج

از ملکان چون نستانی خراج

تختبر آن سر که برو پای تست

بختور آندل که در او جای تست

جغد به دور تو همائی کند

سر که رسد پیش تو پائی کند

منکر معروف هدایت شده

از تو شکایت به شکایت شده

در سم رخشت که زمین راست بیخ

خصم تو چون نعل شده چار میخ

هفت فلک با گهرت حقه‌ای

هشت بهشت از علمت شقه‌ای

هر که نه در حکم تو باشد سرش

بر سرش افسار شود افسرش

در همه فن صاحب یک فن توئی

جان دو عالم به یکی تن توئی

گوش سخارا ادب آموز کن

شمع سخن را نفس افروز کن

خلعت گردون به غلامی فرست

بوی قبولی به نظامی فرست

گرچه سخن فربه و جان پرورست

چونکه به خوان تو رسد لاغرست

بی گهر و لعل شد این بحر و کان

گوهرش از کف ده و لعل از دهان

وانکه حسود است بر او بیدریغ

لعل ز پیکان ده و گوهر ز تیغ

چون فلکت طالع مسعود داد

عاقبت کار تو محمود باد

ساخته و سوخته در راه تو

ساخته من سوخته بدخواه تو

فتح تو سر چون علم افراخته

خصم تو سر چون قلم انداخته

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:49 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱۲ - در مقام و مرتبت این نامه

 

منکه سراینده این نوگلم

باغ ترا نغمه‌سرا بلبلم

در ره عشقت نفسی میزنم

بر سر کویت جرسی میزنم

عاریت کس نپذیرفته‌ام

آنچه دلم گفت بگو گفته‌ام

شعبده تازه برانگیختم

هیکلی از قالب نو ریختم

صبح روی چند ادب آموخته

پرده ز سحر سحری دوخته

مایه درویشی و شاهی درو

مخزن اسرار الهی درو

بر شکر او ننشسته مگس

نی مگس او شکر آلود کس

نوح درین بحر سپر بفکند

خضر درین چشمه سبو بشکند

بر همه شاهان ز پی این جمال

قرعه زدم نام تو آمد به فال

نامه دو آمد ز دو ناموسگاه

هر دو مسجل به دو بهرامشاه

آن زری از کان کهن ریخته

وین دری از بحر نو انگیخته

آن بدر آورده ز غزنی علم

وین زده بر سکه رومی رقم

گرچه در آن سکه سخن چون زرست

سکه زر من از آن بهترست

گر کم ازان شد بنه و بار من

بهتر از آنست خریدار من

شیوه غریبست مشو نامجیب

گر بنوازش نباشد غریب

کاین سخن رسته پر از نقش باغ

عاریت افروز نشد چون چراغ

اوست در این ده زده آبادتر

تازه‌تر از چرخ و کهن زادتر

رنگ ندارد ز نشانی که هست

راست نیاید به زبانی که هست

خوان ترا این دو نواله سخن

دست نکردست برو دستکن

گر نمکش هست بخور نوش باد

ورنه ز یاد تو فراموش باد

با فلک آنشب که نشینی بخوان

پیش من افکن قدری استخوان

کاخر لاف سگیت می‌زنم

دبدبه بندگیت می‌زنم

از ملکانی که وفا دیده‌ام

بستن خود بر تو پسندیده‌ام

خدمتم آخر به وفائی کشد

هم سر این رشته به جائی کشد

گرچه بدین درگه پایندگان

روی نهادند ستایندگان

پیش نظامی به حساب ایستند

او دگرست این دگران کیستند

من که درین منزلشان مانده‌ام

مرحله پیش ترک رانده‌ام

تیغ ز الماس زبان ساختم

هر که پس آمد سرش انداختم

تیغ نظامی که سر انداز شد

کند نشد گرچه کهن ساز شد

گرچه خود این پایه بیهمسریست

پای مرا هم سر بالاتریست

اوج بلندست در او می‌پرم

باشد کز همت خود برخورم

تا مگر از روشنی رای تو

سر نهم آنجا که بود پای تو

گرد تو گیرم که به گردون رسم

تا نرسانی تو مرا چون رسم

بود بسیجم که در این یک دو ماه

تازه کنم عهد زمین بوس شاه

گرچه درین حلقه که پیوسته‌اند

راه برون آمدنم بسته‌اند

پیش تو از بهر فزون آمدن

خواستم از پوست برون آمدن

باز چو دیدم همه ره شیر بود

پیش و پسم دشنه و شمشیر بود

لیک درین خطه شمشیر بند

بر تو کنم خطبه به بانگ بلند

آب سخن بر درت افشانده‌ام

ریگ منم این که به جا مانده‌ام

ذره صفت پیش تو ای آفتاب

باد دعای سحرم مستجاب

گشته دلم بحر گهر ریز تو

گوهر جانم کمر آویز تو

تا شب و روزست شبت روز باد

گوهر شاهیت شب افروز باد

این سریت باد به نیک اختری

بهتر باد آن سریت زین سری

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:55 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱۳ - گفتار در فضیلت سخن

 

جنبش اول که قلم برگفت

حرف نخستین ز سخن درگرفت

پرده خلوت چو برانداختند

جلوت اول به سخن ساختند

تا سخن آوازه دل در نداد

جان تن آزاده به گل در نداد

چون قلم آمد شدن آغاز کرد

چشم جهان را به سخن باز کرد

بی سخن آوازه عالم نبود

این همه گفتند و سخن کم نبود

در لغت عشق سخن جان ماست

ما سخنیم این طلل ایوان ماست

خط هر اندیشه که پیوسته‌اند

بر پر مرغان سخن بسته‌اند

نیست درین کهنه نوخیزتر

موی شکافی ز سخن تیزتر

اول اندیشه پسین شمار

هم سخنست این سخن اینجا بدار

تاجوران تاجورش خوانده‌اند

واندگران آندگرش خوانده‌اند

گه بنوای علمش برکشند

گه بنگار قلمش درکشند

او ز علم فتح نماینده‌تر

وز قلم اقلیم گشاینده‌تر

گرچه سخن خود ننماید جمال

پیش پرستنده مشتی خیال

ما که نظر بر سخن افکنده‌ایم

مرده اوئیم و بدو زنده‌ایم

سرد پیان آتش ازو تافتند

گرم روان آب درو یافتند

اوست درین ده زده آبادتر

تازه‌تر از چرخ و کهن زادتر

رنگ ندارد ز نشانی که هست

راست نیاید بزبانی که هست

با سخن آنجا که برآرد علم

حرف زیادست و زبان نیز هم

گرنه سخن رشته جان تافتی

جان سر این رشته کجا یافتی

ملک طبیعت به سخن خورده‌اند

مهر شریعت به سخن کرده‌اند

کان سخن ما و زر خویش داشت

هر دو به صراف سخن پیش داشت

کز سخن تازه و زر کهن

گوی چه به گفت سخن به سخن

پیک سخن ره بسر خویش برد

کس نبرد آنچه سخن پیش برد

سیم سخن زن که درم خاک اوست

زر چه سگست آهوی فتراک اوست

صدرنشین تر ز سخن نیست کس

دولت این ملک سخن راست بس

هرچه نه دل بیخبرست از سخن

شرح سخن بیشترست از سخن

تا سخنست از سخن آوازه باد

نام نظامی به سخن تازه باد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:55 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱۴ - برتری سخن منظوم از منثور

 

چونکه نسخته سخن سرسری

هست بر گوهریان گوهری

نکته نگهدار ببین چون بود

نکته که سنجیده و موزون بود

قافیه سنجان که سخن برکشند

گنج دو عالم به سخن درکشند

خاصه کلیدی که در گنج راست

زیر زبان مرد سخن سنج راست

آنکه ترازوی سخن سخته کرد

بختورانرا به سخن بخته کرد

بلبل عرشند سخن پروران

باز چه مانند به آن دیگران

زاتش فکرت چو پریشان شوند

با ملک از جمله خویشان شوند

پرده رازی که سخن پروریست

سایه‌ای از پرده پیغمبریست

پیش و پسی بست صفت کبریا

پس شعرا آمد و پیش انبیا

این دو نظر محرم یکدوستند

این دو چه مغز آنهمه چون پوستند

هر رطبی کز سر این خوان بود

آن نه سخن پاره‌ای از جان بود

جان تراشیده به منقار گل

فکرت خائیده به دندان دل

چشمه حکمت که سخن دانیست

آب شده زین دو سه یک نانیست

آنکه درین پرده نوائیش هست

خوشتر ازین حجره سرائیش هست

با سر زانوی ولایت ستان

سر ننهد بر سر هر آستان

چون سر زانو قدم دل کند

در دو جهان دست حمایل کند

آید فرقش به سلام قدم

حلقه صفت پای و سر آرد بهم

در خم آن حلقه که چستش کند

جان شکند باز درستش کند

گاهی از آن حلقه زانو قرار

حلقه نهد گوش فلک را هزار

گاه بدین حقه فیروزه رنگ

مهره یکی ده بدر آرد ز چنگ

چون به سخن گرم شود مرکبش

جان به لب آید که ببوسد لبش

از پی لعلی که برآرد ز کان

رخنه کند بیضه هفت آسمان

نسبت فرزندی ابیات چست

بر پدر طبع بدارد درست

خدمتش آرد فلک چنبری

باز رهد ز آفت خدمتگری

هم نفسش راحت جانها شود

هم سخنش مهر زبانها شود

هر که نگارنده این پیکر اوست

بر سخنش زن که سخن‌پرور اوست

مشتری سحر سخن خوانمش

زهره هاروت شکن دانمش

این بنه کاهنگ سواران گرفت

پایه خوار از سر خواران گرفت

رای مرا این سخن از جای برد

کاب سخن را سخن آرای برد

میوه دلرا که به جانی دهند

کی بود آبی چو به نانی دهند

ای فلک از دست تو چون رسته‌اند

این گره‌هائی که کمر بسته‌اند

کار شد از دست به انگشت پای

این گره از کار سخن واگشای

سیم کشانی که به زر مرده‌اند

سکه این سیم به زر برده‌اند

هر که به زر سکه چون روز داد

سنگ ستد در شب افروز داد

لاجرم این قوم که داناترند

زیرترند ارچه به بالاترند

آنکه سرش زرکش سلطان کشید

باز پسین لقمه ز آهن چشید

وانکه چو سیماب غم زر نخورد

نقره شد و آهن سنجر نخورد

چون سخنت شهد شد ارزان مکن

شهد سخن را مگس افشان مکن

تا ندهندت مستان گر وفاست

تا ننیوشند مگو گر دعاست

تا نکند شرع تو را نامدار

نامزد شعر مشو زینهار

شعر تو را سدره نشانی دهد

سلطنت ملک معانی دهد

شعر تو از شرع بدانجا رسد

کز کمرت سایه به جوزا رسد

شعر برآرد بامیریت نام

کالشعراء امراء الکلام

چون فلک از پای نشاید نشست

تا سخنی چون فلک آری به دست

بر صفت شمع سرافکنده باش

روز فرو مرده و شب زنده باش

چون تک اندیشه به گرمی رسید

تند رو چرخ به نرمی رسید

به که سخن دیر پسند آوری

تا سخن از دست بلند آوری

هر چه در این پرده نشانت دهند

گر نپسندی به از آنت دهند

سینه مکن گر گهر آری به دست

بهتر از آن جوی که در سینه هست

هر که علم بر سر این راه برد

گوی ز خورشید و تک از ماه برد

گر نفسش گرم روی هم نکرد

یک نفس از گرم روی کم نکرد

در تک فکرت که روش گرم داشت

برد فلک را ولی آزرم داشت

بارگی از شهپر جبریل ساخت

باد زن از بال سرافیل ساخت

پی سپر کس مکن این کشته را

باز مده سر بکس این رشته را

سفره انجیر شدی صفر وار

گر همه مرغی بدی انجیر خوار

منکه درین شیوه مصیب آمدم

دیدنی ارزم که غریب آمدم

شعر به من صومعه بنیاد شد

شاعری از مصطبه آزاد شد

زاهد و راهب سوی من تاختند

خرقه و زنار در انداختند

سرخ گلی غنچه مثالم هنوز

منتظر باد شمالم هنوز

گر بنمایم سخن تازه را

صور قیامت کنم آوازه را

هر چه وجود است ز نو تا کهن

فتنه شود بر من جادو سخن

صنعت من برده ز جادو شکیب

سحر من افسون ملایک فریب

بابل من گنجه هاروت سوز

زهره من خاطر انجم فروز

زهره این منطقه میزانیست

لاجرمش منطق روحانیست

سحر حلالم سحری قوت شد

نسخ کن نسخه هاروت شد

شکل نظامی که خیال منست

جانور از سحر حلال منست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:55 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱۵ - در توصیف شب و شناختن دل

 

چون سپر انداختن آفتاب

گشت زمین را سپر افکن بر آب

گشت جهان از نفسش تنگ‌تر

وز سپر او سپرک رنگ‌تر

با سپر افکندن او لشگرش

تیغ کشیدند به قصد سرش

گاو که خرمهره بدو در کشند

چونکه بیفتد همه خنجر کشند

طفل شب آهیخت چو در دایه دست

زنگله روز فراپاش بست

از پی سودای شب اندیشه ناک

ساخته معجون مفرح ز خاک

خاک شده باد مسیحای او

آب زده آتش سودای او

شربت و رنجور به هم ساخته

خانه سودا شده پرداخته

ریخته رنجور یکی طاس خون

گشته ز سر تا قدم انقاس گون

رنگ درونی شده بیرون نشین

گفته قضا کان من الکافرین

هر نفسی از سر طنازیئی

بازی شب ساخته شب بازیئی

گه قصب ماه گل آمیز کرد

گاه دف زهره درم ریر کرد

من به چنین شب که چراغی نداشت

بلبل آن روضه که باغی نداشت

خون جگر با سخن آمیختم

آتش از آب جگر انگیختم

با سخنم چون سخنی چند رفت

بی کسم اندیشه درین پند رفت

هاتف خلوت به من آواز داد

وام چنان کن که توان باز داد

آب درین آتش پاکت چراست

باد جنیبت کش خاکت چراست

خاک تب آرنده به تابوت بخش

آتش تابنده به یاقوت بخش

تیر میفکن که هدف رای تست

مقرعه کم زن که فرس پای تست

غافل از این بیش نشاید نشست

بر در دل ریزگر آبیت هست

در خم این خم که کبودی خوشست

قصه دل گو که سرودی خوشست

دور شو از راهزنان حواس

راه تو دل داند دل را شناس

عرش روانی که ز تن رسته‌اند

شهپر جبریل به دل بسته‌اند

وانکه عنان از دو جهان تافتست

قوت ز دیواره دل یافتست

دل اگر این مهره آب و گلست

خر هم از اقبال تو صاحبدلست

زنده به جان خود همه حیوان بود

زنده به دل باش که عمر آن بود

دیده و گوش از غرض افزونیند

کارگر پرده بیرونیند

پنبه درآکنده چو گل گوش تو

نرگس چشم آبله هوش تو

نرگس و گل را چه پرستی به باغ

ای ز تو هم نرگس و هم گل به داغ

دیده که آیینه هر ناکسست

آتش او آب جوانی بسست

طبع که باعقل بدلالگیست

منتظر نقد چهل سالگیست

تا به چهل سال که بالغ شود

خرج سفرهاش مبالغ شود

یار کنون بایدت افسون مخوان

درس چهل سالگی اکنون مخوان

دست برآور ز میان چاره جوی

این غم دل را دل غمخواره جوی

غم مخور البته که غمخوار هست

گردن غم بشکن اگر یار هست

بی نفسی را که زبون غمست

یاری یاران مددی محکمست

چون نفسی گرم شود با دو کس

نیست شود صد غم از آن یک نفس

صبح نخستین چو نفس برزند

صبح دوم بانگ بر اختر زند

پیشترین صبح به خواری رسد

گرنه پسین صبح بیاری رسد

از تو نیاید بتوی هیچکار

یار طلب کن که برآید ز یار

گرچه همه مملکتی خوار نیست

یار طلب کن که به از یار نیست

هست ز یاری همه را ناگزیر

خاصه ز یاری که بود دستگیر

این دو سه یاری که تو داری ترند

خشک‌تر از حلقه در بر درند

دست درآویز به فتراک دل

آب تو باشد که شوی خاک دل

چون ملک‌العرش جهان آفرید

مملکت صورت و جان آفرید

داد به ترتیب ادب ریزشی

صورت و جان را به هم آمیزشی

زین دو هم آگوش دل آمد پدید

آن خلفی کو به خلافت رسید

دل که بر او خطبه سلطانیست

اکدش جسمانی و روحانیست

نور ادیمت ز سهیل دلست

صورت و جان هر دو طفیل دلست

چون سخن دل به دماغم رسید

روغن مغزم به چراغم رسید

گوش در این حلقه زبان ساختم

جان هدف هاتف جان ساختم

چرب زبان گشتم از آن فربهی

طبع ز شادی پر و از غم تهی

ریختم از چشمه چشم آب سرد

کاتش دل آب مرا گرم کرد

دست برآوردم از آن دست بند

راه زنان عاجز و من زورمند

در تک آنراه دو منزل شدم

تا به یکی تک به در دل شدم

من سوی دل رفته و جان سوی لب

نیمه عمرم شده تا نیمشب

بر در مقصوره روحانیم

گوی شده قامت چوگانیم

گوی به دست آمده چوگان من

دامن من گشته گریبان من

پای ز سر ساخته و سر ز پای

گوی صفت گشته و چوگان نمای

کار من از دست و من از خود شده

صد ز یکی دیده یکی صد شده

همسفران جاهل و من نو سفر

غربتم از بیکسیم تلخ‌تر

ره نه کز آن در بتوانم گذشت

پای درون نی و سر باز گشت

چونکه در آن نقب زبانم گرفت

عشق نقیبانه عنانم گرفت

حلقه زدم گفت بدینوقت کیست

گفتم اگر بار دهی آدمیست

پیشروان پرده برانداختند

پرده ترکیب در انداختند

لاجرم از خاص‌ترین سرای

بانگ در آمد که نظامی درآی

خاص‌ترین محرم آن در شدم

گفت درون آی درون‌تر شدم

بارگهی یافتم افروخته

چشم بد از دیدن او دوخته

هفت خلیفه به یکی خانه در

هفت حکایت به یک افسانه در

ملک ازان بیش که افلاک راست

دولتیا خاک که آن خاک راست

در نفس آباد دم نیم سوز

صدرنشین گشته شه نیمروز

سرخ سواری به ادب پیش او

لعل قبائی ظفر اندیش او

تلخ جوانی یزکی در شکار

زیرتر از وی سیهی دردخوار

قصد کمین کرده کمند افکنی

سیم زره ساخته روئین تنی

این همه پروانه و دل شمع بود

جمله پراکنده و دل جمع بود

من به قناعت شده مهمان دل

جان به نوا داده به سلطان دل

چون علم لشگر دل یافتم

روی خود از عالمیان تافتم

دل به زبان گفت که ای بی زبان

مرغ طلب بگذر از این آشیان

آتش من محرم این دود نیست

کان نمک این پاره نمک سود نیست

سایم از این سرو تواناترست

پایم از این پایه به بالا ترست

گنجم و در کیسه قارون نیم

با تو نیم وز تو به بیرون نیم

مرغ لبم با نفس گرم او

پر زبان ریخته از شرم او

ساختم از شرم سرافکندگی

گوش ادب حلقه کش بندگی

خواجه دل عهد مرا تازه کرد

نام نظامی فلک آوازه کرد

چونکه ندیدم ز ریاضت گزیر

گشتم از آن خواجه ریاضت پذیر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:55 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها