0

خردنامه نظامی گنجوی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۴۵ - انجامش روزگار بلیناس

 

مغنی درین پرده دیرسال

نوائی برانگیز و با او بنال

مگر بر نوای چنان ناله‌ای

فروبارد از اشک من ژاله‌ای

بلیناس را چون سر آمد جهان

چنین گفت در گوش کار آگهان

که هنگام کوچ آمد اینک فراز

به جای دگر می‌کنم ترکتاز

گلین خانهٔ کو سرای منست

نه من هیکلی دان که جای منست

به این هفت هیکل که دارد سپهر

سرم هم فرو ناید از راه مهر

من آن اوج گردون پنا خسروم

که در خانه می‌آیم و می‌روم

گهی در خزم غنچه‌ای را به کاخ

گهی بر پرم طاوسی را به شاخ

پریوارم از چشمها ناپدید

به هر جا که خواهم توانم پرید

شد آمد به قدر زمان کی کنم

زمان را کجا پی نهم پی کنم

چو کوشم نهم بر سر سدره پای

چو خواهم کنم در دل صخره جای

به دشت و به دریا توانم گذشت

هم الیاس دریا و هم خضر دشت

جز این هر چه یابی در ایوان من

نه من همنشینیست بر خوان من

من آنم که خواهم شدن برفراز

برون دان زمن هر چه یابند باز

چو گفت این ترنم به آواز نرم

سوی همرهان بارگی کرد گرم

برآسود از آشوبهای جهان

که جشنی بود مرگ با همرهان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:43 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۴۶ - انجامش روزگار فرفوریوس

 

ببار ای مغنی نوائی شگفت

گرفته رها کن که خوابم گرفت

وگر زان ترنم شوم خفته نیز

نبینم مگر خواب آشفته نیز

چو آمد گه عزم فرفوریوس

بنه بر شتر بست و بنواخت کوس

به هم‌صحبتان گفت کاین باغ نغز

که منظور چشمست و ریحان مغز

چو پایندگی نیستش در سرشت

چه تاریک دوزخ چه روشن بهشت

ز دانائی ماست ما را هراس

که از رهزن ایمن نشد ره شناس

کمان گر همیشه خمیده بود

قبا دوز را قب دریده بود

ترازوی چربش فروشان به رنگ

بود چرب و چربی ندارد به سنگ

همه ساله محمل کش بار گنج

نیاساید از محنت و درد و رنج

چو پرداخت زین نقش پرگار او

کشیدند خط نیز بر کار او

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:43 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۴۷ - انجامش روزگار سقراط

 

درآرای مغنی سرم را ز خواب

به ابریشم رود و چنگ و رباب

مگر کاب آن رود چون آب رود

به خشگی کشی تر آرد فرود

چو سقراط را رفتن آمد فراز

دو اسبه به پیش اجل رفت باز

شنیدم که زهری برآمیختند

نهانی دلش در گلو ریختند

تن زهر خوارش چو شد دردمند

به سوی سفر بزمه‌ای زد بلند

چنین گفت چون مدت آمد به سر

نشاید شدن مرگ را چاره‌گر

در آن خواب کافسرده بالین بود

نشست یکایک به پائین بود

چو دیدند کان مرغ علوی خرام

برون رفت خواهد بزودی ز دام

به سقراط گفتند کای هوشمند

چو بیرون رود جان ازین شهر بند

فروماند از جنبش اعضای تو

کجا به بود ساختن جای تو

تبسم کنان گفتشان اوستاد

که بر رفتگان دل نباید نهاد

گرم باز یابید گیرید پای

بهرجا که خواهید سازید جای

درآمد بدو نیز طوفان خواب

فرو برد چون دیگران سر به آب

شدند آگه آن زیرکان در نهفت

که استاد دانا بدیشان چه گفت

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:43 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۴۸ - انجامش روزگار نظامی

 

مغنی ره مش جان بساز

نوازش کنم زان ره دل‌نواز

چنان زن نوا از یکی تا به صد

که در بزم خسرو زدی باربد

نظامی چو این داستان شد تمام

به عزم شدن نیز برداشت گام

نه بس روزگاری برین برگذشت

که تاریخ عمرش ورق در نوشت

فزون بود شش مه ز شصت و سه سال

که بر عزم ره بر دهل زد دوال

چو حال حکیمان پیشینه گفت

حکیمان بخفتند و او نیز خفت

رفیقان خود را به گاه رحیل

گه از ره خبرداد و گاه از دلیل

بخندید و گفتا که آمرزگار

به آمرزشم کرد امیدوار

زما زحمت خویش دارید دور

شما وین‌سرا ما و دارالسرور

درین گفتگو بد که خوابش ربود

تو گفتی که بیداریش خود نبود

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:44 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۴۹ - ستایش ملک عز الدین مسعود بن ارسلان

 

مغنی ره رامش آور پدید

که غم شد به پایان و شادی رسید

رونده رهی زن که بر رود ساز

چو عمر شه آن راه باشد دراز

گر آن بخردان را ستد روزگار

خرد ماند بر شاه ما یادگار

بقا باد شه را به نیروی بخت

بدو باد سرسبزی تاج و تخت

ملک عزدین آنکه چرخ بلند

بدو داد اورنگ خود را کمند

گشایندهٔ راز هفت اختران

ولایت خداوند هشتم قران

نشیننده بزم کسری و کی

فریدون کمر شاه فیروز پی

لبش حقه نوش‌داروی عهد

فروزندهٔ چرخ فیروزه مهد

ز شیرینی چشمهٔ نوش او

شده گوش او حلقه در گوش او

چو نرمی برآراید از بامداد

نشیند در آن بزم چون کیقباد

در آن انگبین خانه بینی چو نحل

به جوش آمده ذوفنونان فحل

چو هر دو فنونی به فرهنگ و هوش

بسا یکفنان را که مالیده گوش

نشسته به هر گوشه گوهر کشی

برانگیخته آبی از آتشی

ملک پرورانی ملایک سرشت

کلید در باغهای بهشت

وزیری به تدبیر بیش از نظام

به اکفی الکفاتی برآورده نام

چو شه چون ملکشه بود دستگیر

نظام دوم باید او را وزیر

زهر کشوری کرده شخصی گزین

بزرگ آفرینش بزرگ آفرین

چو گل خوردن باده‌شان نوشخند

چو بلبل به مستی همه هوشمند

همه نیم هوشیار و شه نیم مست

همه چرب گفتار و شه چرب دست

که دارد چنان بزمی ازخسروان

جز آن هم ملک هم جهان پهلوان

در آن بزم کاشوب را کار نیست

جز این نامه نغز را بار نیست

بدان تا جهان را تماشا کند

رصد بندی کوه و دریا کند

گهی تاختن در طراز آورد

گهی بر حبش ترکتاز آورد

نشسته جهان‌جوی بر جای خویش

جهان ملک آفاقش آورده پیش

به پیروزی این نامهٔ دل‌نواز

در هفت کشور بر او کرده باز

بدو مجلس شاه خرم شده

تصاویر پرگار عالم شده

خه‌ای وارث بزم کیخسروی

به بازوی تو پشت دولت قوی

نظر کن درین جام گیتی نمای

ببین آنچه خواهی ز گیتی خدای

خیال چنین خلوتی زاده‌ای

دهد مژدهٔ شه به شه‌زاده‌ای

به من برچنان درگشاد این کلید

که دری ز دریائی آید پدید

که تا میل زد صبح بر تخت عاج

چنان در نپیوست بر هیچ تاج

چو مهد آمد اول به تقریر کار

اگر مهدی آید شگفتی مدار

بر آرای بزمی بدین خرمی

کمر بند چون آسمان برزمی

چه بودی که در خلد آن بزمگاه

مرا یک زمان دادی اقبال راه

مگر زان بهی بزم آراسته

زکارم شدی بند برخاسته

چو آن یاوری نیست در دست و پای

که در مهد مینو کنم تکیه جای

فرستادن جان به مینوی پاک

به از زحمت آوردن تیره خاک

دو گوهر برآمد ز دریای من

فروزنده از رویشان رای من

یکی عصمت مریمی یافته

یکی نور عیسی بر او تافته

بخوبی شد این یک چو بدر منیر

چو شمس آن به روشن دلی بی نظیر

به نوبتگه شه دو هندوی بام

یکی مقبل و دیگر اقبال نام

فرستاده‌ام هر دو را نزد شاه

که یاقوت را درج دارد نگاه

عروسی که با مهر مادر بود

به ار پرده دارش برادر بود

بباید چو آید بر شهریار

چنین پردگی را چنان پرده‌دار

چو من نزل خاص تو جان داده‌ام

جگر نیز با جان فرستاده‌ام

چنان باز گردانش از نزد خویش

کز امید من باشد آن رفق بیش

مرا تا بدینجا سرآید سخن

تو دانی دگر هر چه خواهی بکن

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:44 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۵۰ - انجامش اقبال‌نامه

چو گوهر برون آمد از کان کوه

ز گوهرخران گشت گیتی ستوه

میان بسته هر یک به گوهرخری

خریدار گوهر بود گوهری

من آن گوهر آورده از ناف سنگ

به گوهر فروشی ترازو به چنگ

نه از بهر آن کاین چنین گوهری

فروشم به گنجینهٔ کشوری

به قارونی قفل داران گنج

طمع دارم اندازهٔ دست رنج

فروماندن از بهر کم بیش نیست

بلی ماه با مشتری خویش نیست

نیوشنده‌ای باز جویم به هوش

کزو نشکند نام گوهر فروش

کمر خوانی کوه کردن چو دیو

همان چون ددان بر کشیدن غریو

به سیلاب در گنج پرداختن

جواهر به دریا در انداختن

از آن بر که به گوش تاریک مغز

گشادن در داستانهای نغز

سخن را نیوشنده باید نخست

گهر بی خریدار ناید درست

مرا مشتری هست گوهرشناس

همان گوهر افشاندن بی قیاس

ولیکن ز سنگ آزمایان کوه

پی من گرفتند چندین گروه

چو لعل شب افروزم آمه به چنگ

زهر منجنیقی گشادند سنگ

که ما را ده این گوهر شب‌چراغ

وگرنی گرانی برون بر زباغ

بر آشفتم از سختی کارشان

ز بیوزنی بیع بازارشان

که بیاعی در نه سرهنگیست

پسند نوا درهم آهنگیست

زدر درگذر بیع دریاست این

بها کو که بیعی مهیاست این

چو در بیع دریا نشیند کسی

خزینه به دریاش باید بسی

به دریا کند بیع دریا پدید

که دریا به دریا تواند خرید

هر آوازه کان شد به گیتی بلند

از اندازه‌ای بود گیتی پسند

چو بیوزنیی باشد اندازه را

بلندی کجا باشد آوازه را

درین نکته کز گل برد رنگ را

جوابیست پوشیده فرهنگ را

وگرنه من در به تاراج ده

کمر دزد را دانم از تاج ده

نه زانست چندین سخن راندنم

همان آیت فاقه برخواندنم

که با من جهان سختیی می‌کند

ستورم سبک رختیی می‌کند

تهی نیست از ترهٔ خوان من

ز ناتندرستیست افغان من

چو پرگار بنیت نباشد درست

قلم چون نگردد ز پرگار سست

غرابی که با تندرستی بود

همه دانش انجیر بستی بود

بلی گرچه شد سال بر من کهن

نشد رونق تازگیم از سخن

هنوزم کهن سرو دارد نوی

همان نقره خنگم کند خوش روی

هنوزم به پنجاه بیت از قیاس

صد اندر ترازو نهد حق شناس

هنوزم زمانه به نیروی بخت

دهد در به دامان دیبا به تخت

ولی دارم اندیشهٔ سربلند

که بر صید شیران گشایم کمند

چو شیر افکنم صید و خود بگذرم

خورد سینه روباه و من خون خورم

چو سر سینه را گربه از دیگ برد

چه سود ار عجوزه کند سینه خرد

جهانی چنین در غلط باختن

سپهری چنین در کج انداختن

به شصت آمد اندازهٔ سال من

نگشت از خود اندازهٔ حال من

همانم که بودم به ده سالگی

همان دیو با من به دلالگی

گذشته چنان شد با دی به دشت

فرومانده هم زود خواهد گذشت

درازی و کوتاهی سال و ماه

حساب رسن دارد و دلو و چاه

چو دلو آبی از چه نیارد فراز

رسن خواه کوتاه و خواهی دراز

من این گفتم و رفتم و قصه ماند

به بازی نمی‌باید این قصه خواند

نیوشنده به گرغم خود خورد

که او نیز از این کوچگه بگذرد

نگوید که او چون گذشت از جهان

کند چاره خویش با همرهان

یکی روز من نیز در عهد خویش

سخن یاد می‌کردم از عهد پیش

غم رفتگان در دلم جای کرد

دو چشم مرا اشک پیمای کرد

شب آمد یکی زان عریقان آب

چنین گفت با من به هنگام خواب

غم ما بدان شرط خوردن توان

که باشی تو بیرون ازین همرهان

چوبا کاروانی درین تاختن

همی کار خود بایدت ساختن

از آن شب بسیچ سفر ساختم

دل از کار بیهوده پرداختم

که ایمن بود مرد بیدارهش

ز غوغای این باد قندیل کش

به ار در خم می فرو شد خزم

چو می جامه‌ای را به خون می‌رزم

گر از پشت گوران ندارم کباب

ز گور شکم هم ندارم عذاب

وگر نیست پالوده نغز پیش

کنم مغز پالوده را قوت خویش

و گر خشک شد روغنم در ایاغ

به بی روغنی جان کنم چون چراغ

چو از نان طبلی تهی شد تنم

چو طبل از طپانچه خوری نشکنم

گرم بشکند گردش سال و ماه

مرا مومیائی بس اقبال شاه

خدایا تو این عقد یک رشته را

برومند باغ هنر کشته را

به بی‌یاری اندر جهان یار باش

شب و روزش از بد نگهدار باش

به پایان شد این داستان دری

به فیروز فالی و نیک اختری

چو نام شهش فال مسعود باد

وزین داستان شاه محمود باد

دری بود ناسفته من سفتمش

به فرخ‌ترین طالعی گفتمش

از آنجا که بر مقبلان نقش بست

عجب نیست گر مقبل آمد به دست

چو برخواند این نامه را شهریار

خرد یاورش باد و فرهنگ یار

همین داستان باد از او سر بلند

هم او باد ازین داستان بهره‌مند

نظامی بدو عالی آوازه باد

به نظمی چنین نام او تازه باد

بدو باد فرخنده چون نام او

از آغاز او تا به انجام او

سرش سبز باد و دلش شادمان

از او دور چشم بد بدگمان

جهانش مطیع و زمانش به کام

فلک بنده و روزگارش غلام

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:44 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها