بخش ۳۴ - رسیدن اسکندر به عرض جنوب و ده سرپرستان
سماعی ده امشب مرا دل فریب
سماعی که چون دل به گوش آورد
ز درج این چنین کرد گوهر نثار
که چون شه ز مشرق برون برد رخت
به عرض جنوبی برافراخت تخت
ترنجی شد از آب این سبز جوی
که چون شه کند کوچ از ین کوچگاه
سوادش پر از سبزه و آب و کشت
رها کرده فرمان یزدان زدست
چو شب خون خورشید درجام کرد
در آن منزل آن شب شه آرام کرد
جهانجوی بر بارگی بست رخت
به گور افکنی همچو بهرام گور
پدید آمد آن سبزه و جوی و باغ
جهان در جهان روشنی چون چراغ
چو شه در ده سرپرستان رسید
دهی دید و ده مهتری را ندید
نه در کس دهائی نه در ده کسی
خمی هر کس از گل برانگیخته
سری بودی از مغز و از پی تهی
شدندی بر آن کله فریاد خوان
که امشب چه نیک و بد آید پدید
همان روز فردا چه خواهد رسید
که فردا چنین باشداز گرم و سرد
چنین نقش دارد جهان در نورد
گرفتندی آن نقش را در خیال
چنین بودشان گردش ماه و سال
چو دانست فرماندهٔ چاره ساز
که تعلیم دیوست از آنگونه راز
که تا دورشان کرد از آن رای سست
در آموختشان رسم دین پروری
بر آن قوم صاحبدلی برگماشت
که داند دلی چند را پاس داشت
برون راند از آن شاه یک منزلی
ره انجام را زیر زین رام کرد
چو انجم در آن ره کم آرام کرد
رهی پیچ بر پیچ تاریک و تنگ
همه راه پرخارو پر خاره سنگ
که از برشدن بود جان را گزند
پس و پیش آن کوه را دید شاه
برون برد لشگر بر آن تیغ کوه
ز رنج آمده تیغ داران ستوه
ز تیزی و سختی که آن سنگ بود
سم چارپایان بر آن سنگ سود
چو شه دید کز سنگ پولادسای
بفرمود تا از تن گاو و گور
ز سنگی که پوینده شد زو هلاک
از آنان که بودند فراش راه
بسختیش از آن نعل برتافتیم
نشد پاره پولاد شد لخت لخت
برآن سنگ زد شاه شمشیر تیز
به ارزیز برخاست ازوی تراش
چو شه دید کوسنگ را آس کرد
همی گفت با هر کس از هر دری
که هست این گرانمایهتر جوهری
ره خویش از الماس خالی کنند
نمودنش به هر سنگ جوئی سپرد
که تا راه داند بدان سنگ برد
چو افتاد در لشگر این گفتگوی
میان بست هر یک بدین جستجوی
گرانمایه گوهر کم آمد بدست
کمر به کمر گرد بر گرد کوه
فراوان در آن وادی الماس بود
که روشنتر از آب در طاس بود
چو دریا که گوهر برآرد زغار
نه دریای ماهی که دریای مار
زماران دروصد هزاران به جوش
مگر زان شد آن ره ز ماران به رنج
که بی مار نتوان شدی سوی گنج
همان راه گنجینه دشوار بود
چو شه دیدکان کان الماس خیز
هم از ترس ماران هم از رنج راه
کسی سوی وادی نرفت از سپاه
نظر کرد هر سو چو نظارهای
بدان تا به دست آورد چارهای
بسی دید هر یک شکاری به چنگ
چو زانسان عقابان پرنده دید
نبینند کان فربهست این نزاد
کنند آنگه از یکدگر پارهشان
بر آن کان فشانند یک یک دلیر
به فرمانبری زانکه فرمان بدوست
از آن گوسفندان کشیدند پوست
از آن گوشت لختی بینداختند
چو الماس دوسیده شد بر کباب
به جنبش در آمد ز هر سو عقاب
کباب و نمک هر دو برداشتند
در آن غار جز مار نگذاشتند
ببردند و خوردند بالای کوه
هر الماس کز گوش افتاده بود
بر شاه برد آنکه آزاده بود
شه الماسها را بهم گرد کرد
بدش آبگون بود و نیکوش زرد
وز آنجا سوی پستی آورد میل
فرود آمد از کوه چون تند سیل
در آن پویه تعجیل میساختند
بجای خوی از سینه خون ریخته
چو رفتند یک ماه از آن راه پیش
سم باد پایان شد از پویه ریش
سپاه از گله رست و شاه از گزند
برون برد شه رخت از آن سنگلاخ
عمارتگهی دید و جایی فراخ
نوازش گرفته ز باران و برف
بر او جان و دل را شتابندگی
ز تاراج آن سبزه پی کرده گم
جوانی در آن کشته چون شیرمست
فروزنده بیلش چو زرین کلید
گهی بند میبست و گه میگشاد
جهاندار خواندش به آزرم و گفت
که خوی تو با خاک چون گشت جفت
ز نغزان نباید به جز کار نغز
به ویرانهای دانهای کاشتن
چو آورده بد شرط خدمت بجای
چنان مان بهر پیشه ور پیشهای
که در خلقتش ناید اندیشهای
بجز دانه کاری مرا کار نیست
به من پادشاهی سزاوار نیست
چو نرمی ببیند شود کوژ پشت
خوش آمد جهانجوی را پاسخش
کز اینسان ترا کیست پروردگار
که شد پاسدار تو در خفت و خیز؟
کرا میپرستی کرا بندهای؟
نظر بر کدامین ره افکندهای؟
جوانمرد گفت ای ز گیتی خدای
در آن کس دل خویش بستم که تو
همان قبله را میپرستم که تو
نهم چند ره روی خود بر زمین
کزینسان به من داد ناخواست
بدیگر کرمها که با من نمود
که از هر یکم هست صدگونه سود
برآنکس که او باشد ایزدشناس
ترا دیدهام پیشتر زین به خواب
به تو زنده گشتم چو ماهی به آب
کنون کامدی وین خبر شد عیان
به خدمتگری چون نبندم میان
نگویم جهان چون توئی ناورید
جهان آفرین چون توئی نافرید
ثنا گفت و برتارکش بوسه داد
همان نام یزدان براو کرد یاد
در آن مرز و آن مرغزار فراخ
که هم سرخ گل بود و هم سبز شاخ
شبان روزی آسود شه با سپاه
چو سالار این هفت خروار کوس
دگر باره شه رفتن آغاز کرد
چو زان مراحله منزلی چند راند
به منزل دگر بار منزل رساند
فروزنده مرزی چو روشن بهشت
زمینهای وی جمله بی گاو و کشت
جز آتش خلل نی که نا کشته بود
بپرسید کاین مرز را نام چیست
سر و سرور این برو بوم کیست
کجا در چنین ده کند گاو هو
چنین گفت بعد از زمین بوس شاه
که اقصای این دل گشاینده مرز
حوالی بسی دارد از بهر ورز
در او هر چه کاری به هنگام خویش
یکی زو هزار آورد بلکه بیش
نگردد کس از دخل او بهرهمند
به انصاف و داد آرد این خاک بر
چو از دخل او گردد انصاف کم
به یک جو که در مالش آرند میل
جو و گندمش را برد باد و سیل
که گردد به یک جو ترازوی او
چو خسرو خبر یافت کان خاک و آب
همان نامش اسکندر آباد کرد
که هر کس دهد حق مزدور خویش
دهد هرکسی مال خود را زکات
به تاراجشان کس نیارد برات
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
جمعه 10 اردیبهشت 1395 12:40 PM
تشکرات از این پست