0

خردنامه نظامی گنجوی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۳۰ - خردنامه ارسطو

چنین بود در نامهٔ رهنمای

از آن پس که بود آفرین خدای

که شاها به دانش دل آباددار

ز بی دانشان دور شو یاد دار

دری را که بندش بود ناپدید

ز دانا توان بازجستن کلید

بهر دولتی کاوری در شمار

سجودی بکن پیش پروردگار

به پیروزی خود قوی دل مباش

ز ترس خدا هیچ غافل مباش

خدا ترس را کارساز است بخت

بود ناخدا ترس را کار سخت

بهر جا که باشی تنومند و شاد

سپندی به آتش فکن بامداد

مباش ایمن از دیدن چشم بد

نه از چشم بد بلکه از چشم خود

چنین زد مثل مرد گوهر شناس

که گر خوبی از خویشتن در هراس

ز بار آن درختی نیابد گزند

که از خاک سربرنیارد بلند

دو شاخه گشایان نخجیرگاه

به فحلان نخجیر یابند راه

سبق برد خود را تک آهسته‌دار

حسد را به خود راه بربسته دار

حسد مرد را دل به درد آورد

میان دو آزاده گرد آورد

به کینه مبر هیچکس را ز جای

چو از جای بردی درآرش ز پای

گرت با کسی هست کین کهن

نژادش مکن یکسر از بیخ و بن

مخواه از کسی کین آبای او

نظر بیش کن در محابای او

ز خورشید تا سایه موئی بود

که این روشن آن تیره روئی بود

ز خرما به دستی بود تا بخار

که این گل‌شکر باشد آن ناگوار

صد گرچه همسایه شد با نهنگ

در تاج دارد نه شمشیر جنگ

برادر به جرم برادر مگیر

که بس فرق باشد ز خون تا بشیر

مزن در کس از بهر کس نیش را

به پای خود آویز هر میش را

چو آمرزش ایزدی بایدت

نباید که رسم بدی آیدت

بدان را بد آید ز چرخ کبود

به نیکان همه نیکی آید فرود

مکن جز به نیکی گرایندگی

که در نیکنامی است پایندگی

منه بر دل نیکنامان غبار

که بدنامی آرد سرانجام کار

مکن کار بد گوهران را بلند

که پروردن گرگت آرد گزند

میامیز در هیچ بد گوهری

مده کیمیائی به خاکستری

چو بد گوهری سربرآرد زمرد

کند گوهر سرخ را روی زرد

زدن با خداوند فرهنگ رای

به فرهنگ باشد تو را رهنمای

چو سود درم بیش خواهی نه کم

مزن رای با مردم بی درم

کشش جستن از مردم سست کوش

جواهر خری باشد از جو فروش

همه جنسی از گور و گاو و پلنگ

به جنسیت آرند شادی به چنگ

چو در پرده ناجنس باشد همال

ز تهمت بسی نقش بندد خیال

دو آیینه را چون بهم برنهی

شود هر دو از عاریتها تهی

مشو با زبون افکنان گاو دل

که مانی در اندوه چون خر به گل

جوانمردی شیر با آدمی

ز مردم رمی دان نه از مردمی

بر آنکس که با سخت روئی بود

درشتی به از نرم خوئی بود

ستیزنده را چون بود سخت کار

به نرمی طلب کن به سختی بدار

سر خصم چون گردد از فتنه پر

به چربی بیاور به تیزی ببر

چو افتی میان دو بدخواه خام

پراکنده‌شان کن لگام از لگام

درافکن به‌هم‌گرگ را با پلنگ

تو بر آرد را از میان دو سنگ

کسی را که باشد ز دهقان و شاه

به اندازهٔ پایهٔ نه پایگاه

بسوی توانا توانا فرست

به دانا هم از جنس دانا فرست

فرستاده را چون بود چاره ساز

به اندرز کردن نباشد نیاز

به جائی که آهن درآید به زنگ

به زر داد آهن برآور ز سنگ

خزینه ز بهر زر آکندنست

زر از بهر دشمن پراکندنست

به چربی توان پای روباه بست

به حلوا دهد طفل چیزی زدست

چو مطرب به سور کسان شادباش

زبنده خود ارسروری آزاد باش

میارای خود را چو ریحان باغ

به دست کسان خوبتر شد چراغ

خزینه که با توست بر توست بار

چو دادی به دادن شوی رستگار

زر آن آتشی کاکندنیست

شراریست کز خود پراکندنیست

مگو کز ز رو صاحب زر که به

گره بدتر از بند و بند از گره

چنین گفت با آتش آتش پرست

که از ما که بهتر به جائی که هست

بگفت آتش ار خواهی آموختن

تو را کشت باید مرا سوختن

فراخ آستین شو کزین سبز شاخ

فتد میوه در آستین فراخ

ز سیری مباش آنچنان شاد کام

که از هیضهٔ زهری درافتد به جام

به گنجینهٔ مفلسی راه برد

بیفتاد و از شادمانی بمرد

همان تشنهٔ گرم را آب سرد

پیاپی نشاید به یکباره خورد

به هر منزلی کاوری تاختن

نشاید درو خوابگه ساختن

مخور آب نا آزموده نخست

به دیگر دهانی کن آن بازجست

نه آن میوه‌ای کو غریب آیدت

کزو ناتوانی نصیب آیدت

به وقت خورش هر که باشد طبیب

بپرهیزد از خوردهای غریب

بر آن ره که نارفته باشد کسی

مرو گرچه همراه داری بسی

رهی کو بود دور از اندیشه پاک

به از راه نزدیک اندیشناک

گرانباری مال چندان مجوی

که افتد به لشگرگهت گفتگوی

زهر غارت و مال کاری به دست

به درویش ده هر یک از هر چه هست

نهانی بخواهندگان چیز ده

که خشنودی ایزد از چیز به

دهش کز نظرها نهانی بود

حصار بد آسمانی بود

سپه را به اندازه ده پایگاه

مده بیشتر مالی از خرج راه

شکم بنده را چون شکم گشت سیر

کند بد دلی گر چه باشد دلیر

نه سیری چنان ده که گردند مست

نه بگذارشان از خورش تنگدست

چنان زی که هنگام سختی و ناز

بود لشگر از جزتوئی بی نیاز

به روزی دو نوبت برآرای خوان

سران سپه را یکایک بخوان

مخور باده در هیچ بیگانه بوم

تن آسان مشو تا نباشی به روم

بروشنترین کس ودیعت سپار

که از آب روشن نیاید غبار

چو روشن‌ترست آفتاب از گروه

امانت بدو داد دریا و کوه

اگر مقبلی مقبلانرا شناس

که اقبال را دارد اقبال پاس

مده مدبران را بر خویش راه

که انگور از انگور گردد سیاه

وفا خصلت مادر آورد توست

مگر از سرشتی که بود از نخست

چو مردم بگرداند آیین و حال

بگردد بر او سکهٔ ملک و مال

ز خوی قدیمی نشاید گذشت

که نتوان به خوی دگر بازگشت

منه خوی اصلی چو فرزانگان

مشو پیرو خوی بیگانگان

پیاده که اوراست آیین شود

نگونسار گردد چو فرزین شود

اگر صاحب اقبال بینی کسی

نبینم که با او بکوشی بسی

به هر گردشی با سپهر بلند

ستیزه مبر تا نیابی گزند

بنه دل به هرچ آورد روزگار

مگردان سراز پند آموزگار

اگر نازی از دولت آید پدید

سر از ناز دولت نباید کشید

بنازی که دولت نماید مرنج

که در ناز دولت بود کان گنج

چو هنگام ناز تو آید فراز

کشد دولت آنروز نیز از تو ناز

صدف زان همه تن شدست استخوان

که مغزی چو در دارد اندرمیان

ازان سخت شد کان گوهر چو سنگ

که ناید گهر جز به سختی به چنگ

به سختی در اختر مشو بدگمان

که فرخ‌تر آید زمان تا زمان

ز پیروزه گون گنبد انده مدار

که پیروز باشد سرانجام کار

مشو ناامید ارشود کار سخت

دل خود قوی کن به نیروی بخت

بر انداز سنگی به بالا دلیر

دگرگون بود کار کاید به زیر

رها کن ستم را به یکبارگی

که کم عمری آرد ستمکارگی

شه از داد خود گر پشیمان شود

ولایت ز بیداد ویران شود

تو را ایزد از بهر عدل آفرید

ستم ناید از شاه عادل پدید

نکوی رای چون رای را بد کند

چنان دان که بد در حق خود کند

چو گردد جهان گاهگاه از نورد

به گرمای گرم و به سرمای سرد

در آن گرم و سردی سلامت مجوی

که گرداند از عادت خویش روی

چنان به که هر فصلی از فصل سال

به خاصیت خود نماید خصال

ربیع از ربیعی نماید سرشت

تموز از تموز آورد سرنبشت

چو هرچ او بگردد ز ترتیب کار

بگردد بر او گردش روزگار

بجای تو گر بد کند ناکسی

تو نیز ارکنی نیکوی با کسی

همانرا همین را فراموش کن

زبان از بدو نیک خاموش کن

مژه در نخفتن چو الماس دار

به بیداری آفاق را پاس دار

چنین زد مثل کاردان بزرگ

که پاس شبانست پابند گرگ

چو یابی توانائیی در سرشت

مزن خنده کانجا بود خنده زشت

وگر ناتوانی درآید به کار

مکن عاجزی برکسی آشکار

لب از خندهٔ خرمی درمبند

غمین باش پنهان و پیدا بخند

به هر جا که حربی فراز آیدت

به حرب آزمایان نیاز آیدت

هزیمت پدیر از دگر حربگاه

نباید که یابد درآن حرب راه

گریزنده چون ره به دست آورد

به کوشندگان درشکست آورد

چو خواهی که باشد ظفر یار تو

ظفر دیده باید سپهدارتو

به فرخ رکابان فیروزمند

عنان عزیمت برآور بلند

به هرچ آری از نیک و از بد بجای

بد از خویشتن بین و نیک از خدای

چو این نامه نامور شد تمام

به شه داد و شه گشت ازو شادکام

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:40 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۳۱ - خردنامه افلاطون

دگر روز کز عطسهٔ آفتاب

دمیدند کافور بر مشک ناب

فرستاد شه تا به روشن ضمیر

فلاطون نهد خامه را بر حریر

نگارد یکی نامهٔ دلنواز

که خوانندگان را بود کارساز

به فرمان شه پیر دریا شکوه

جواهر برون ریخت از کان کوه

ز گوهر فشان کلک فرمانبرش

نبشته چنین بود در دفترش

که باد افزون ز آسمان و زمین

ز ما آفریننده را آفرین

پس از آفرین کردن کردگار

بساط سخن کرد گوهر نگار

که شاه جهان از جهان برترست

جهان کان گوهر شد او گوهرست

چو گوهر نهادست و گوهر نژاد

خطرناکی گوهر آرد به باد

نمودار اگر نیک اگر بد کند

باندازه گوهر خود کند

کمین گاه دزدان شد این مرحله

نشاید دراو رخت کردن یله

درین پاسگه هر که بیدار نیست

جهانبانی او را سزاوار نیست

جهانگیر چون سر برارد به میغ

به تدبیر گیرد جهان را چو تیغ

همان تیغ مردان که خونریز شد

به تدبیر فرزانگان تیز شد

به روز و به شب بزم شاهنشهی

ز دانا نباید که باشد تهی

شه آن به که بر دانش آرد شتاب

نباید که بفریبدش خورد و خواب

دو آفت بود شاهرا هم نفس

که درویش را نیست آن دسترس

یک آفت ز طباخهٔ چرب دست

که شه را کند چرب و شیرین پرست

دگر آفت از جفت زیبا بود

کزو آرزو ناشکیبا بود

از این هردو شه را نباشد بهی

که آن برکند طبع و این تن تهی

نه بسیار کن شو نه بسیار خوار

کز آن سستی آید وزین ناگوار

جهان را که بینی چنین سرخ و زرد

بساطی فریبنده شد در نورد

جهان اژدهائیست معشوق نام

از آن کام نی جان براید ز کام

نگویم که دنیا نه از بهرماست

که هم شهری ما و هم شهر ماست

نباشیم از این‌گونه دنیا پرست

که آریم خوانی به خونی به دست

نهادی که برداشت از خون کند

فروداشتی بی جگر چون کند

از این چار ترکیب آراسته

ز هر گوهری عاریت خواسته

عنان به که پیچیم ازان پیشتر

که ایشان زما باز پیچند سر

اگر آب در خاک عنبر شود

سرانجام گوهر به گوهر شود

خری آبکش بود خیکش درید

کری بنده غم خورد و خر میدوید

جهان خار در پشت و ما خارپشت

به هم لایقست این درشت آن درشت

دوبیوه به‌هم گفتگو ساختند

سخن را به طعنه درانداختند

یکی گفت کز زشتی روی او

نگردد کسی در جهان شوی تو

دگر گفت نیکو سخن رانده‌ای

تو در خانه از نیکوئی مانده‌ای

چه خسبیم چندین بر این آستان

که با مرگ شد خواب هم‌داستان

کسی کو نداند که در وقت خواب

دگر ره به بیداری آرد شتاب

ز خفتن چو مردن بود در هراس

که ماند بهم خواب و مرگ از قیاس

درین ره جز این خواب خرگوش نیست

که خسبنده مرگ را هوش نیست

چه بودی کزین خواب زیرک و فریب

شکیبا شدی دیده ناشکیب

مگر دیدی احوال نادیده را

پسندیده و ناپسندیده را

وز این بیهده داوری ساختن

زمانی براسودی از تاختن

چرا از پی یک شکم وار نان

گراینده باید به هر سو عنان

شتاب آوریدن به دریا و دشت

چرا چون به نانی بود بازگشت

شتابندگانی که صاحب دلند

طلبکار آسایش منزلند

گذارند گیتی همه زیر پای

هم آخر به آسایش آرند رای

همه رهروان پیش بینندگان

کنند آفرین بر نشینندگان

سلامت در اقلیم آسودگیست

کزین بگذری جمله بیهود گیست

چه باید درین آتش هفت جوش

به صید کبابی شدن سخت کوش

سرانجام هر باز کوشیدنی

بجز خوردنی نیست و پوشیدنی

چو پوشیدنی باشد و خوردنی

حسابی دگر هست ناکردنی

به دریا درآنکس که جان میکند

هم آنکس که در کوه کان می‌کند

کس از روزی خویش درنگذرد

به اندازه خویش روزی خورد

هوس بین که چندین هزار آدمی

نهند آز در جان و زر در زمی

زر آکن که او خاک بر زر کند

خورد خاک و هم خاک بر سر کند

جهان آن کسی راست کو در جهان

خورد توشهٔ راه با همرهان

ز کیسه به چربی برد بند را

دهد فربهی لاغری چند را

بیک جو که چربنده شد سنگ خام

بدان خشگیش چرب کردند نام

رهی در و برگی در آن راه نی

ز پایان منزل کس آگاه نی

نباید غنودن چنان بیخبر

که ناگاه سیلی درآید به سر

نه بودن چنان نیز بیخواب و خورد

که تن ناتوان گردد و روی زرد

کجا عزم راه آورد راه جوی

نراند چو آشفتگان پوی پوی

نگهبان برانگیزد آن راه را

کند برخود ایمن گذرگاه را

شب و روز بیدار باشد به کار

که بر خفتگان ره زند روزگار

پس و پیش بیند به فرهنگ و هوش

ندارد به گفتار بیگانه گوش

چو لشگرکشی باشدش ره شناس

ز دشواری ره ندارد هراس

گذر گر به هامون کند گر به کوه

پراکندگی ناورد در گروه

به موکب خرامد چو باران و برف

به هیبت نشیند چو دریای ژرف

زمین خیز آن بوم را یک دو مرد

به دست آرد و سیر دارد به خورد

وزیشان نهانی کند باز جست

که بی آب تخم از زمین برنرست

به آسانی آن کار گردد تمام

ز سختی نباید کشیدن لگام

چو آید ز یک سر سلامت پدید

سر چند کس را نباید برید

دران ره که دستی قویتر بود

زدن پای پیش آفت سر بود

نشاید دران داوری پی فشرد

که دعوی نشاید در او پیش برد

چو بر رشته کاری افتد گره

شکیبائی از جهد بیهوده به

همه کارها از فرو بستگی

گشاید ولیکن به آهستگی

فرو بستن کار در ره بود

گشایش در آن نیز ناگه بود

سخن گر چه شد گفته بر جای خویش

سخندانی شاه از این هست بیش

به هر جا که راند به نیک اختری

خرد خود کند شاه را رهبری

کسی را که یزدان بود کارساز

بود زادم و آدمی بی نیاز

دلی را که آرد فرشته درود

به اندیشهٔ کس نیاید فرود

اگر من به فرمان شاه جهان

مثالی نبشتم چو کارآگهان

نیاوردم الا پرستش بجای

که اقبال شد شاه را رهنمای

نشد خاطر شاه محتاج کس

خدا و خرد یاور شاه بس

خرد باد در نیک و بد یار او

خدا باد سازندهٔ کار او

خردمند چون نامه را کرد ساز

به شاه جهان داد و بردش نماز

دل شه ز بند غم آزاد گشت

از آن نامه نامور شاد گشت

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:40 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۳۲ - خردنامه سقراط

سوم روز کین طاق بازیچه رنگ

برآورد بازیچه روم و زنگ

به سقراط فرمود دانای روم

که مهری ز خاتم درآرد به موم

نویسد خردنامهٔ ارجمند

ز هر نوع دانش ز هر گونه پند

خردمند روی از پذیرش نتافت

به غواصی در به دریا شتافت

چنین راند بر کاغذ سیم سای

سواد سخن را به فرهنگ و رای

که فهرست هر نقش را نقشبند

بنام خدا سربرآرد بلند

جهان آفرین ایزد کارساز

که دارد بدو آفرینش نیاز

پس از نام یزدان گیتی پناه

طراز سخن بست بر نام شاه

که شاها درین چاه تمثال پوش

مشو جز به فرمان فرهنگ و هوش

ترا کز بسی گوهر آمیختند

نه از بهر بازی برانگیختند

پلنگست در ره نهان گفتمت

دلیری مکن هان وهان گفتمت

به هر جا که باشی ز پیکار و سور

مباش از رفیقی سزاوار دور

چو در بزم شادی نشست آوری

به ار یار خندان به دست آوری

مکن در رخ هیچ غمگین نگاه

که تا بر تو شادی نگردد تباه

چو روز سیاست دهی بار عام

میفکن نظر بر حریفان خام

نباید کزان لهو گستاخ کن

رود با تو گستاخیی در سخن

چو دریا مکن خو به تنها خوری

که تلخست هرچ آن چو دریا خوری

به هر کس بده بهره چون آب جوی

که تا پیش میرت شود هر سبوی

طعامی که در خانه داری به بند

به هفتاد خانه رسد بوی گند

چو از خانه بیرون فرستی به کوی

در و درگهت را کند مشگ‌بوی

بنفشه چو در گل بود ناشکفت

عفونت بود بوی او در نهفت

سر زلف را چون درآرد به گوش

کند خاک را باد عنبر فروش

حریصی مکن کاین سرای تو نیست

وزو جز یکی نان برای تو نیست

به یک قرصه قانع شو از خاک و آب

نئی بهتر آخر تو از آفتاب

خدائیست روی از خورش تافتن

که در گاو و خر شاید این یافتن

کسی کو شکم بنده شد چون ستور

ستوری برون آید از ناف گور

چو آید قیامت ترازو به دست

ز گاوی به خر بایدش بر نشست

زکم خوارگی کم شود رنج مرد

نه بسیار ماند آنکه بسیار خورد

همیشه لب مرد بسیار خوار

در آروغ بد باشد از ناگوار

چو شیران به اندک خوری خوی گیر

که بد دل بود گاو بسیار شیر

خر کاهلان را که دم میکشند

از آنست کابی به خم میکشند

به قطره ستان آب دریا چو میغ

به هنگام دادن بده بیدریغ

همان مشک سقا که پر میشود

از افشاندن آب پر میشود

چنان خورتر و خشک این خورد گاه

که اندازهٔ طبع داری نگاه

ببخش و بخور بازمان اندکی

که بر جای خویشست ازین هر یکی

چو دادی و خوردی و ماندی بجای

جهان را توئی بهترین کدخدای

زهر طعمه‌ای خوشگواریش بین

حلاوت مبین سازگاریش بین

چو با سرکه سازی مشو شیر خوار

که با شیر سرکه بود ناگوار

مده تن به آسانی و لهو و ناز

سفر بین و اسباب رفتن بساز

به کار اندر آی این چه پژمردگیست

که پایان بیکاری افسردگیست

به دست کسان کان گوهر مکن

اگر زنده‌ای دست و پائی بزن

ترا دست و پای آن پرستشگرند

که تا نگذری از تو در نگذرند

پرستندگان گر چه داری هزار

پرستشگران را میفکن ز کار

چو تو خدمت پای و نیروی دست

حوالت کنی سوی پائین پرست

چو پائین پرستت نماند بجای

نه آنگه بمانی تو بیدست وپای

چو یابی پرستنده‌ای نغز گوی

ازوبیش از آن مهربانی مجوی

پرستار بد مهر شیرین زبان

به از بدخوئی کو بود مهربان

به گفتار خوش مهر شاید نمود

زبان ناخوش و مهربانی چه سود

سخن تا توانی به آزرم گوی

که تا مستمع گردد آزرم جوی

سخن گفتن نرم فرزانگیست

درشتی نمودن زدیوانگیست

سخن را که گوینده بد گو بود

نه نیکو بود گر چه نیکو بود

ز گفتار بد به بود فرمشی

پشیمان نگردد کس از خامشی

ز شغلی کزو شرمساری رسد

به صاحب عمل رنج و خواری رسد

ز هرچ آن نیابی شکیبنده باش

به امید خود را فریبنده باش

امید خورش بهترست از خورش

به وعده بود زیره را پرورش

نبینی که در گرمی آفتاب

حرامست برزیره جز زیره آب

چو زیره به آب دهن میشکیب

به آب دهم زیره را میفریب

گلی کز نم ابر خوابش برد

چو باران به سیل آید آبش برد

ستمکارگان را مکن یاوری

که پرسند روزیت ازین داوری

به خون ریختن کمتر آور بسیج

در اندیش ازین کندهٔ پای پیچ

چه خواهی ز چندین سرانداختن

بدین گوی تا کی گرو باختن

بسا آب دیده که در میغ تست

بسا خون که در گردن تیغ تست

نترسی که شمشیر گردن زنت

بگیرد به خون کسی گردنت؟

کژاوه چنان ران که تا یکدومیل

نیندازدت ناقه در پای پیل

ببین تا چه خون در جهان ریختی

چه سرها به گردن در آویختی

بسا مملکت را که کردی خراب

چو پرسند چون دادخواهی جواب

بدین راست ناید کزین سبز باغ

گلی چند را سردرآری به داغ

منه دل بر این سبز خنگ شموس

که هست اژدهائی به رخ چون عروس

دلی دارد از مهربانی تهی

چه دل کز تنش نیست نیز آگهی

چو خاک از سکونت کمر بسته باش

شتابان فلک شد تو آهسته باش

تو شاهی چو شاهین مشو تیز پر

به آهستگی کوش چون شیر نر

عنانکش دوان اسب اندیشه را

که در ره خسکهاست این بیشه را

به کاری که غم را دهی بستگی

شتابندگی کن نه آهستگی

چو با بیگنه رای جنگ آوری

به ار در میانه درنگ آوری

بجز خونی و دزد آلوده دست

ببخشای بر هر گناهی که هست

ز دونان نگهدار پرخاش را

دلیری مده بر خود او باش را

چو شه با رعیت به داور شود

رعیت به شه بر دلاور شود

مشو نرم گفتار با زیر دست

که الماس از ارزیز گیرد شکست

گلیم کسان را مبر سر به زیر

گلیم خود از پشم خود کن چو شیر

کفن حله شد کرم بادامه را

که ابریشم از جان تند جامه را

ز پوشیدگان راز پوشیده دار

وزیشان سخن نانیوشنده دار

میاور به افسوس عمری بسر

که افسوس باشد پرافسوسگر

سخن زین نمط گر چه دارم بسی

نگویم که به زین نگوید کسی

ترا کایت آسمانی بود

ازین بیش گفتن زیانی بود

گرم تیز شد تیغ برمن مگیر

ز تیزی بود تیغ را ناگزیر

به تیغی چنین تیز بازوی شاه

قوی باد هر جا که راند سپاه

چو پرداخت زین درج درخامه را

پذیرفت شاه آن خرد نامه را

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:40 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۳۳ - جهانگردی اسکندر با دعوی پیغمبری

 

سحرگه که سربرگرفتم ز خواب

برافروختم چهره چون آفتاب

سریر سخن برکشیدم بلند

پراکندم از دل بر آتش سپند

به پیرایش نامه خسروی

کهن سرو را باز دادم نوی

ز گنج سخن مهر برداشتم

درو در ناسفته نگذاشتم

سر کلکم از گوهر انداختن

فلک را شکم خواست پرداختن

درآمد خرامان سمن سینه‌ای

به من داد تیغی در آیینه‌ای

که آشفتهٔ خویش چندین مباش

ببین خویشتن خویشتن بین مباش

نظر چون در آیینه انداختم

درو صورت خویش بشناختم

دگرگونه دیدم در آن سبز باغ

که چون پرنیان بود در پرزاغ

ز نرگس تهی یافتم خواب را

ندیدم جوان سرو شاداب را

سمن بر بنفشه کمین کرده بود

گل سرخ را زردی آزرده بود

از آن سکهٔ رفته رفتم ز جای

فروماندم اندر سخن سست رای

نه پائی که خود را سبکرو کنم

نه دستی که نقش کهن نو کنم

خجل گشتم از روی بیرنگ خویش

نوائی گرفتم به آهنگ خویش

هراسیدم از دولت تیزگام

که بگذارد این نقش را ناتمام

ازین پیش کاید شبیخون خواب

به بنیاد این خانه کردم شتاب

مگر خوابگاهی به دست آورم

که جاوید دروی نشست آورم

پژوهندهٔ دور گردنده حال

چنین گوید از گردش ماه و سال

که چون نامه حکم اسکندری

مسجل شد از وحی پیغمبری

ز دیوان فروشست عنوان گنج

که نامش برآمد به دیوان رنج

بفرمود تا عبره روم و روس

نبشتند برنام اسکندروس

از آن پیش کز تخت خود رخت برد

بدو داد و او را به مادر سپرد

به اندرز بگشاد مهر از زبان

چنین گفت با مادر مهربان

که من رفتم اینک تو از داد ودین

چنان کن که گویند بادا چنین

پدروار با بندگان خدای

چو مادر شدی مهرمادر نمای

به پروردن داد و دین زینهار

نگهدار فرمان پروردگار

به فرمانبری کوش کارد بهی

که فرمانبری به ز فرمان دهی

ضرورت مرا رفتنی شد به راه

سپردم به تو شغل دیهیم و گاه

گرفتم رهی دور فرسنگ پیش

ندانم که آیم بر اورنگ خویش؟

گرآیم چنان کن که از چشم بد

نه تو خیره باشی نه من چشم زد

وگر زامدن حال بیرون بود

به هش باش تا عاقبت چون بود

چنان کن که فردا دران داوری

نگیرد زبانت به عذر آوری

سخن چون به سر برد برداشت رخت

رها کرد برمادر آن تاج و تخت

بفرمود تا لشگر روم و شام

برو عرضه کردند خود را تمام

از آن لشگر آنچ اختیار آمدش

پسندیده‌تر صد هزار آمدش

گزین کرد هر مردی از کشوری

به مردانگی هریکی لشگری

چهارش هزار اشتر از بهر بار

پس و پیش لشگر کشیده قطار

هزار نخستین ازو بیسراک

به کردن کشی کوه را کرده خاک

هزار دیگر بختی بارکش

همه بارهاشان خورشهای خوش

هزار سوم ناقهٔ ره نورد

به زیر زر و زیور سرخ و زرد

هزار چهارم نجیبان تیز

چو آهو گه تاختن گرم خیز

ز هر پیشه کاید جهان را به کار

گزین کرد صدصد همه پیشه کار

بدین سازمندی جهانگیر شاه

برافراخت رایت زماهی به ماه

ز مقدونیه روی در راه کرد

به اسکندریه گذرگاه کرد

سریر جهانداری آنجا نهاد

بر او روزکی چند بنشست شاد

به آیین کیخسرو تخت گیر

که برد از جهان تخت خود بر سریر

بفرمود میلی برافراختن

بر او روشن آیینه‌ای ساختن

که از روی دریا به یک ماهه راه

نشان باز داد از سپید و سیاه

بدان تا بود دیده بانگاه تخت

بر او دیده بانان بیدار بخت

چو ز آیینه بینند پوشیده راز

به دارنده تخت گویند باز

اگر دشمنی ترکتازی کند

رقیب حرم چاره سازی کند

چو فارغ شد از تختگاهی چنان

نشست از بر بور عالی عنان

نخستین قدم سوی مغرب نهاد

به مصر آمد آنجا دو روز ایستاد

وز آنجا برون شد به عزم درست

به فرمان ایزد میان بست چست

چو لختی زمین را طرف در نوشت

ز پهلوی وادی درآمد به دشت

ز مقدس تنی چند غم یافته

ز بیداد داور ستم یافته

تظلم کنان سوی راه آمدند

عنانگیر انصاف شاه آمدند

که چون از تو پاکی پذیرفت خاک

بکن خانه پاک را نیز پاک

به مقدس رسان رایت خویش را

برافکن ز گیتی بداندیش را

در آن جای پاکان یک اهریمنست

که با دوستان خدا دشمنست

مطیعان آن خانهٔ ارجمند

نبینند ازو جز گداز و گزند

طریق پرستش رها می‌کند

پرستندگان را جفا میکند

به خون ریختن سربرافراختست

بسی را بناحق سرانداختست

همه در هراسیم از ین دیو زاد

توئی دیو بند از تو خواهیم داد

سکندر چو دید آن چنان زاریی

وزانسان برایشان ستمکاریی

ستمدیده را گشت فریادرس

به فریاد نامد ز فریاد کس

چو از قدسیان این حکایت شنید

عنان سوی بیت‌المقدس کشید

حصار جهان را که سرباز کرد

ز بیت المقدس سرآغاز کرد

سکندر به قدس آمد از مرز روم

بدان تا برد فتنه زان مرز و بوم

چو بیدادگر دشمن آگاه گشت

که آواز داد آمد از کوه و دشت

کمربست و آمد به پیگار او

نبود آگه از بخت بیدار او

به اول شبیخون که آورد شاه

بران راهزن دیو بر بست راه

چو بیدادگر دید خون ریختش

ز دروازه مقدس آویختش

منادی برانگیخت تا در زمان

ز بیداد او برگشاید زبان

که هر کو بدین خانه بیداد کرد

بدینگونه بخت بدش یاد کرد

چوزو بستد آن خانهٔ پاک را

به عنبر برآمیخت آن خاک را

برآسود ازان جای آسودگان

فروشست ازو گرد آلودگان

جفای ستمکاره زو بازداشت

به طاعتگران جای طاعت گذاشت

ازو کار مقدس چو با ساز گشت

سوی ملک مغرب عنان تاز گشت

برافرنجه آورد از آنجا سپاه

وز افرنجه بر اندلس کرد راه

چو آمد گه دعوی و داوری

به دانش نمائی و دین پروری

کس از دانش و دین او سرنتافت

رهی دید روشن بدان ره شتافت

چو آموخت بر هر کسی دین و داد

به هر بقعه طاعت‌گهی نو نهاد

به رفتن دگر باره لشگر کشید

به عالم گشائی علم برکشید

به تعجیل میراند بر کوه و رود

کجا سبزه‌ای دید آمد فرود

چو از ماندگی گشت پرداخته

دگر باره شد عزم را ساخته

نمود از بیابان به دریا شتافت

درافکند کشتی به دریای آب

سه مه بر سر آب دریا نشست

بیاورد صیدی ز دریا به دست

از آنسو که خورشید میشد نهان

تکاپوی میکرد با همرهان

جزیره بسی دید بی‌آدمی

برون رفت و میشد زمی برزمی

بسی پیش باز آمدش جانور

هم از آدمی هم ز جنس دگر

دروهیچ از ایشان نیامیختند

وزو کوه بر کوه بگریختند

سرانجام چون رفت راهی دراز

نشیب زمین دیگر آمد فراز

بیابانی از ریگ رخشنده زرد

که جز طین اصفر نینگیخت گرد

برآن ریگ بوم ارکسی تاختی

زمین زیرش آتش برانداختی

همانا که بر جای ترکیب خاک

ز ترکیب گوگرد بود آن مغاک

چو یکمه در ان بادیه تاختند

ازو نیز هم رخت پرداختند

چو پایان آن وادی آمد پدید

سکندر به دریای اعظم رسید

در آن ژرف دریا شگفتی بماند

که یونانیش اوقیانوس خواند

محیط جهان موج هیبت نمود

از آن پیشتر جای رفتن نبود

فرو رفتن آفتاب از جهان

در آن ژرف دریا نبودی نهان

حجابی مغانی بد آن آب را

نپوشیدی از دیدها تاب را

فلک هر شبان روزی از چشم دور

به دریا درافکندی از چشمه نور

به ما در فرو رفتن آفتاب

اشارت به چشمه است و دریای آب

همان چشمه گرم کو راست جای

به دریا حوالت کند رهنمای

چو آبی به یکجا مهیا شود

شود حوضه و در به دریا شود

معیب بود تا بود در مغاک

معلق بود چون بود گرد خاک

در آن بحر کورا محیطست نام

معلق بود آب دریا مدام

چو خورشید پوشد جمال را جهان

پس عطف آن آب گردد نهان

به وقت رحیل آفتاب بلند

ز پرگار آن بحر پوشد پرند

علم چون به زیر آرد از اوج او

توان دیدنش در پس موج او

چو لختی رود در سر آرد حجاب

که آید نورد زمین در حساب

به دانش چنین مینماید قیاس

دگر رهبری هست برره شناس

چو آن چشمه گرم را دید شاه

نشد چشم او گرم در خوابگاه

ز دانا بپرسید کاین چشمه چیست

همیدون نگهبان این چشمه کیست

چنین گفت دانا که این آب گرم

بسا دیدها را که برد آب شرم

درین پرده بسیار جستند راز

نیامد به کف هیچ سر رشته باز

من این قصه پرسیدم از چند پیر

جوابی ندادست کس دلپذیر

دهد هر کسی شرح آن نور پاک

یکی گرد مرکز یکی زیر خاک

که داند که بیرون ازین جلوه‌گاه

کجا می‌کند جلوه خورشید و ماه

سکندر بران ساحل آرام جست

سوی آب دریا شد آرام سست

چو سیماب دید آب دریا سطبر

گذر بسته بر قطره دزدان ابر

درآبی چنان کشتی آسان نرفت

وگر رفت بی ره شناسان نرفت

شه از ره شناسان بپرسید راز

بسنجیدن کار و ترتیب ساز

که کشتی بدین آب چون افکنم

چگونه بنه زو برون افکنم

ندیدند کار آزمایان صواب

که شاه افکند کشتی آنجا برآب

نمودند شه را که صد رهنمون

ازین آب کشتی نیارد برون

دگر کاندرین آب سیماب فام

نهنگ اژدهائیست قصاصه نام

سیاه و ستمکاره و سهمناک

چو دودی که آید برون از مغاک

سیاست چنان دارد آن جانور

که بیننده چون بیندش یک نظر

دهد جان و دیگر نجنبد ز جای

که باشد براهی چنین رهنمای

بترزین همه آن کزین خانه دور

یکی فرضه بینی چو تابنده نور

بسی سنگ رنگین در آن موجگاه

همه ازرق و سرخ و زرد و سیاه

فروزنده چون مرقشیشای زر

منی و دومن کمتر و بیشتر

چو بیند درو دیدهٔ آدمی

بخندد ز بس شادی و خرمی

وزان خرمی جان دهد در زمان

همان دیدن و دادن جان همان

ولی هر چه باشد ز مثقال کم

ز خاصیت افتد و گر صد بهم

ز بهتان جان بردنش رهنمای

همی خواندش پهنهٔ جان گزای

چو شد گفته این داستان شهریار

فرستاد و کرد آزمایش به کار

چنان بود کان پیر گوینده گفت

تنی چند از آن سنگ بر خاک خفت

بفرمود تا بر هیونان مست

به آن سنگ رنگین رسانند دست

همه دیدها باز بندند چست

کنند آنگه آن سنگ را باز جست

وزان سنگ چندانکه آید بدست

برندش به پشت هیونان مست

همه زیر کرباسها کرده بند

لفافه برو باز پیچیده چند

کنند آن هیونان ازان سنگ بار

نمانند خود را در آن سنگسار

به فرمان پذیری رقیبان راه

بجای آوریدند فرمان شاه

شه و لشگر از بیم چندان هلاک

گذشتند چون باد ازان زرد خاک

بفرمود شه تا از آن خاک زرد

شتربان صد اشتر گرانبار کرد

چو آمد به جائی که بود آبگیر

برو بوم آنجا عمارت پذ�

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:40 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۳۴ - رسیدن اسکندر به عرض جنوب و ده سرپرستان

 

مغنی دلم دور گشت از شکیب

سماعی ده امشب مرا دل فریب

سماعی که چون دل به گوش آورد

ز بیهوشیم باز هوش آورد

سخن سنج این درج گوهرنگار

ز درج این چنین کرد گوهر نثار

که چون شه ز مشرق برون برد رخت

به عرض جنوبی برافراخت تخت

هوای جهان دیده سازنده‌تر

زمانه زمین را نوازنده‌تر

چو قاروره صبح نارنج بوی

ترنجی شد از آب این سبز جوی

از آن کوچگه رخت پرداختند

سوی کوچگاهی دگر تاختند

نمودند منزل شناسان راه

که چون شه کند کوچ از ین کوچگاه

دهی بیند آراسته چون بهشت

سوادش پر از سبزه و آب و کشت

در او مردمانی همه سرپرست

رها کرده فرمان یزدان زدست

مگر شاهشان در پناه آورد

وزان گمرهی باز راه آورد

چو شب خون خورشید درجام کرد

در آن منزل آن شب شه آرام کرد

چو طاوس خورشید بگشاد بال

زر اندود شد لاجوردی هلال

جهان‌جوی بر بارگی بست رخت

ز فتراک او سربرآورده بخت

خرامند میرفت بر پشت بور

به گور افکنی همچو بهرام گور

پدید آمد آن سبزه و جوی و باغ

جهان در جهان روشنی چون چراغ

دهی چون بهشتی برافروخته

بهشتی صفت حله بردوخته

چو شه در ده سرپرستان رسید

دهی دید و ده مهتری را ندید

خدائی نه و ده خدایان بسی

نه در کس دهائی نه در ده کسی

خمی هر کس از گل برانگیخته

ز کنجد درو روغنی ریخته

جداگانه در روغن هر خمی

فکنده ز نامردمی مردمی

پس سی چهل روز یا بیشتر

کشیدندی از مرد سرگشته سر

سری بودی از مغز و از پی تهی

فرومانده برتن همه فربهی

نهادندی آن کله خشک پیش

وزو بازجستندی احوال خویش

قضیبی زدندی برآن استخوان

شدندی بر آن کله فریاد خوان

که امشب چه نیک و بد آید پدید

همان روز فردا چه خواهد رسید

صدائی برون آمدی از نهفت

صدائی که مانند باشد بگفت

که فردا چنین باشداز گرم و سرد

چنین نقش دارد جهان در نورد

گرفتندی آن نقش را در خیال

چنین بودشان گردش ماه و سال

چو دانست فرماندهٔ چاره ساز

که تعلیم دیوست از آنگونه راز

بفرمود تا کلها بشکنند

خم روغن از خانها برکنند

بسی حجت انگیخت رایش درست

که تا دورشان کرد از آن رای سست

در آموختشان رسم دین پروری

حساب خدائی و پیغمبری

بر آن قوم صاحب‌دلی برگماشت

که داند دلی چند را پاس داشت

چو شد کار آن کشور آراسته

روا رو شد از راه برخاسته

به فرخ رکابی و خرم دلی

برون راند از آن شاه یک منزلی

ره انجام را زیر زین رام کرد

چو انجم در آن ره کم آرام کرد

رهی پیچ بر پیچ تاریک و تنگ

همه راه پرخارو پر خاره سنگ

پدیدار شد تیغ کوهی بلند

که از برشدن بود جان را گزند

پس و پیش آن کوه را دید شاه

ضرورت برو کرد بایست راه

برون برد لشگر بر آن تیغ کوه

ز رنج آمده تیغ داران ستوه

ز تیزی و سختی که آن سنگ بود

سم چارپایان بر آن سنگ سود

چو شه دید کز سنگ پولادسای

خراشیده میشد سم چارپای

بفرمود تا از تن گاو و گور

به چرم اندر آرند سم ستور

نمدها و کرباسهای سطبر

ببندند بر پای پویان هژبر

همه رهگذرها بروبند پاک

ز سنگی که پوینده شد زو هلاک

به فرمان شه راه میروفتند

گریوه به پولاد میکوفتند

از آنان که بودند فراش راه

تنی چند رفتند نزدیک شاه

یکی مشت سنگ آوریدند پیش

که سم ستوران ازینست ریش

به نعل ستوران درش یافتیم

بسختیش از آن نعل برتافتیم

بسی کوفتیمش به پولاد سخت

نشد پاره پولاد شد لخت لخت

برآن سنگ زد شاه شمشیر تیز

نبرید و شمشیر شد ریز ریز

بهرجوهری ساختندش خراش

به ارزیز برخاست ازوی تراش

چو شه دید کوسنگ را آس کرد

ز برندگی نامش الماس گرد

همی گفت با هر کس از هر دری

که هست این گرانمایه‌تر جوهری

بدان تا پژوهش سگالی کنند

ره خویش از الماس خالی کنند

نمودنش به هر سنگ جوئی سپرد

که تا راه داند بدان سنگ برد

چو افتاد در لشگر این گفتگوی

میان بست هر یک بدین جستجوی

بسی باز جستند بالا و پست

گرانمایه گوهر کم آمد بدست

کمر به کمر گرد بر گرد کوه

یکی وادیی بود دریا شکوه

فراوان در آن وادی الماس بود

که روشن‌تر از آب در طاس بود

چو دریا که گوهر برآرد زغار

نه دریای ماهی که دریای مار

زماران دروصد هزاران به جوش

که دیدست ماران گوهر فروش

مگر زان شد آن ره ز ماران به رنج

که بی مار نتوان شدی سوی گنج

همان راه گنجینه دشوار بود

طریق شدن ناپدیدار بود

چو شه دیدکان کان الماس خیز

گذرگاه دارد چو الماس تیز

هم از ترس ماران هم از رنج راه

کسی سوی وادی نرفت از سپاه

نظر کرد هر سو چو نظاره‌ای

بدان تا به دست آورد چاره‌ای

عقاب سیه بر کمرهای سنگ

بسی دید هر یک شکاری به چنگ

چو زانسان عقابان پرنده دید

عقابین اندیشه را سرکشید

بفرمود کارند میشی هزار

نبینند کان فربهست این نزاد

گلو باز برند یک‌باره شان

کنند آنگه از یکدگر پاره‌شان

کجا کان الماس بینند زیر

بر آن کان فشانند یک یک دلیر

به فرمانبری زانکه فرمان بدوست

از آن گوسفندان کشیدند پوست

کجا کان الماس بشناختند

از آن گوشت لختی بینداختند

چو الماس دوسیده شد بر کباب

به جنبش در آمد ز هر سو عقاب

کباب و نمک هر دو برداشتند

در آن غار جز مار نگذاشتند

ببردند و خوردند بالای کوه

پس هر عقابی دوان ده گروه

هر الماس کز گوش افتاده بود

بر شاه برد آنکه آزاده بود

شه الماسها را بهم گرد کرد

بدش آبگون بود و نیکوش زرد

وز آنجا سوی پستی آورد میل

فرود آمد از کوه چون تند سیل

در آن پویه تعجیل میساختند

رهی بی قلاوز همی تاختند

ستوران ز نعل آتش انگیخته

بجای خوی از سینه خون ریخته

چو رفتند یک ماه از آن راه پیش

سم باد پایان شد از پویه ریش

هم آخر به نیروی بخت بلند

سپاه از گله رست و شاه از گزند

برون برد شه رخت از آن سنگلاخ

عمارت‌گهی دید و جایی فراخ

در آن زرعگه کشتزاری شگرف

نوازش گرفته ز باران و برف

ز سبزی و تری و تابندگی

بر او جان و دل را شتابندگی

ز تاراج آن سبزه پی کرده گم

سپنج ستوران بیگانه سم

جوانی در آن کشته چون شیرمست

برهنه سروپای بیلی به دست

ز خوبی و چالاکی پیکرش

سزاوار تاج کیانی سرش

فروزنده بیلش چو زرین کلید

نشان برومندی از وی پدید

گهی بیل برداشت گاهی نهاد

گهی بند می‌بست و گه می‌گشاد

جهاندار خواندش به آزرم و گفت

که خوی تو با خاک چون گشت جفت

جوانی و خوبی و بیدار مغز

ز نغزان نباید به جز کار نغز

نه کار تو شد بیل برداشتن

به ویرانه‌ای دانه‌ای کاشتن

بدین فرخی گوهری تابناک

نه فرخ بود هم ترازوی خاک

بیا تا ترا پادشاهی دهم

ز پیگار خاکت رهائی دهم

به پاسخ کشاورز آهسته رای

چو آورده بد شرط خدمت بجای

چنین گفت کای رایض روزگار

همه توسنان از تو آموزگار

چنان مان بهر پیشه ور پیشه‌ای

که در خلقتش ناید اندیشه‌ای

بجز دانه کاری مرا کار نیست

به من پادشاهی سزاوار نیست

کشاورز را جای باشد درشت

چو نرمی ببیند شود کوژ پشت

تنم در درشتی گرفتست چرم

هلاک درشتان بود جای نرم

تن سخت کو نازنینی کند

چو صمغی بود کانگبینی کند

خوش آمد جهان‌جوی را پاسخش

ثنا گفت بر گفتن فرخش

خبر باز پرسیدش از کردگار

کز اینسان ترا کیست پروردگار

که شد پاسدار تو در خفت و خیز؟

پناهت کجا کرد بازار تیز؟

کرا می‌پرستی کرا بنده‌ای؟

نظر بر کدامین ره افکنده‌ای؟

جوانمرد گفت ای ز گیتی خدای

به پیغمبری خلق را رهنمای

در آن کس دل خویش بستم که تو

همان قبله را میپرستم که تو

برآرنده آسمان کبود

نگارنده کوه و صحرا و رود

شب و روز پیش جهان آفرین

نهم چند ره روی خود بر زمین

بدین چشم و ابروی آراسته

کزینسان به من داد ناخواست

بدیگر کرمها که با من نمود

که از هر یکم هست صدگونه سود

سپاسش برم واجب آید سپاس

برآنکس که او باشد ایزدشناس

ترا کامدستی به پیغمبری

پذیرفتم از راه دین پروری

ترا دیده‌ام پیشتر زین به خواب

به تو زنده گشتم چو ماهی به آب

کنون کامدی وین خبر شد عیان

به خدمتگری چون نبندم میان

نگویم جهان چون توئی ناورید

جهان آفرین چون توئی نافرید

جهان را توئی مایهٔ خرمی

ز سد تو دارد جهان محکمی

سکندر بران پاک سیرت جوان

که بودش سر و سایه خسروان

ثنا گفت و برتارکش بوسه داد

همان نام یزدان براو کرد یاد

برآراستش خلعت خسروی

به دین خدا کرد پشتش قوی

در آن مرز و آن مرغزار فراخ

که هم سرخ گل بود و هم سبز شاخ

شبان روزی آسود شه با سپاه

سبکتر شد از خستگیهای راه

چو سالار این هفت خروار کوس

برآورد بانگ از گلوی خروس

دگر باره شه رفتن آغاز کرد

دگر ره بسیچ سفر ساز کرد

چو زان مراحله منزلی چند راند

به منزل دگر بار منزل رساند

فروزنده مرزی چو روشن بهشت

زمینهای وی جمله بی گاو و کشت

درخت و گل و سبزه آب روان

عمارت‌گهی درخور خسروان

جز آتش خلل نی که نا کشته بود

زمینی به آبی درآغشته بود

بپرسید کاین مرز را نام چیست

سر و سرور این برو بوم کیست

کشاورز و گاو آهن و گاوکو

کجا در چنین ده کند گاو هو

یکی از مقیمان آن زرعگاه

چنین گفت بعد از زمین بوس شاه

که اقصای این دل گشاینده مرز

حوالی بسی دارد از بهر ورز

در او هر چه کاری به هنگام خویش

یکی زو هزار آورد بلکه بیش

ولیکن ز بیداد یابد گزند

نگردد کس از دخل او بهره‌مند

اگر داد بودی و داور بسی

ده آباد بودی و در ده کسی

به انصاف و داد آرد این خاک بر

تباهی پذیرد ز بیدادگر

چو از دخل او گردد انصاف کم

بسوزد ز گرمی بپوسد ز نم

به یک جو که در مالش آرند میل

جو و گندمش را برد باد و سیل

سبک منجنیقست بازوی او

که گردد به یک جو ترازوی او

چو خسرو خبر یافت کان خاک و آب

ز بیداد بیدادگر شد خراب

درو سدی از عدل بنیاد کرد

همان نامش اسکندر آباد کرد

به آبادیش داد منشور خویش

که هر کس دهد حق مزدور خویش

دهد هرکسی مال خود را زکات

به تاراجشان کس نیارد برات

در او ره نباید برات آوری

هزار آفرین برچنان داوری

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:40 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۳۵ - گذار کردن اسکندر دیگر باره به هندوستان

 

مغنی مدار از غنا دست باز

که این کار بی ساز ناید بساز

کسی را که این ساز یاری کند

طرب بادلش سازگاری کند

خوشا نزهت باغ در نوبهار

جوان گشته هم روز و هم روزگار

بنفشه طلایه کنان گرد باغ

همان نرگس آورده بر کف چراغ

ز خون مغز مرغان به جوش آمده

دل از جوش خون در خروش آمده

شکم کرده پر زیر شمشاد و سرو

خروس صراحی ز خون تذرو

به رقص آمده آهوان یکسره

زدشت آمد آواز آهو بره

بساط گل افکنده برطرف جوی

به رامشگری بلبلان نغز گوی

نسیم گل و نالهٔ فاخته

چو یاران محرم بهم ساخته

چه خوشتر در این فصل ز آواز رود

وزآن آب گل کز گل آید فرود

سرآیندهٔ ترک با چشم تنگ

فروهشته گیسو به گیسوی چنگ

بسی ساز ابریشم از ناز او

دریده بر ابریشم ساز او

سخنهای برسخته بر بانگ ساز

تو گوئی و او گوید از چنگ باز

ازو بوسه وز تو غزالهای تر

یکی چون طبرزد یکی چون شکر

به بوسه غزلهای‌تر میدهی

طبرزد ستانی شکر میدهی

دلم باز طوطی نهاد آمدست

که هندوستانش به یاد آمدست

چو کوه از ریاحین کفل گرد کرد

برآمیخت شنگرف با لاجورد

گیاخواره را گل ز گردن گذشت

نفیر گوزن آمد از کوه و دشت

گل‌تر برون آمد از خار خشک

بنفشه برآمیخت عنبر به مشک

به عنبر خری نرگس خوابناک

چو کافور ترسر برون زد ز خاک

به فصلی چنان شاه ایران و روم

زویرانی آمد به آباد بوم

دگرباره بر مرز هندوستان

گذر کرد چون باد بر بوستان

وز آنجا به مشرق علم برفراخت

یکی ماه بردشت و بر کوه تاخت

از آن راه چون دوزخ تافته

کزو پشت ماهی تبش یافته

درآمد به آن شهر مینو سرشت

که ترکانش خوانند لنگر بهشت

بهاری درو دید چون نوبهار

پرستش گهی نام او قندهار

عروسان بت روی در وی بسی

پرستندهٔ بت شده هر کسی

در آن خانه از زر بتی ساخته

بر او خانه گنج پرداخته

سرو تاج آن پیکر دلربای

برآورده تا طاق گنبد سرای

دو گوهر به چشم اندرون دوخته

چو روشن دو شمع برافروخته

فروزنده در صحن آن تازه باغ

ز بس شب‌چراغی به شب چون چراغ

بفرمود شه تا برآرند گرد

ز تمثال آن پیکر سالخورد

زر و گوهرش برگشایند زود

که با بت زیان بود و با خلق سود

سخنگو یکی لعبت از کنج کاخ

سوی شاه شد کرده ابرو فراخ

به گیسو غبار از ره شاه رفت

بسی آفرین کرد بر شاه و گفت

که شاه جهان داور دادگر

که از خاور اوراست تا باختر

به زر و به گوهر ندارد نیاز

که گیتی فروزست و گردن فراز

دگر کین بت از گفتهٔ راستان

فریبنده دارد یکی داستان

اگر شاه فرمان دهد در سخن

فرو گویم آن داستان کهن

جهاندار فرمود کان دل نواز

گشاید در درج یاقوت باز

دگر ره پری پیکر مشک خال

گشاد از لب چشمه آب زلال

دعا گفت و گفت این فروزنده کاخ

که زرین درختست و پیروزه شاخ

از آن پیش کایین بت‌خانه داشت

یکی گنبد نیم ویرانه داشت

دو مرغ آمدند از بیابان نخست

گرفته دو گوهر به منقار چست

نشستند بر گنبد این سرای

ز فیروزی و فرخی چون همای

همه شهر مانده در ایشان شگفت

که چون شاید آن مرغکان را گرفت

برین چون برآمد زمانی دراز

فکندند گوهر پریدند باز

بزرگان که این مملکت داشتند

بر آن گوهر اندیشه بگماشتند

طمع بردل هر کسی کرد راه

که بر گوهر او را بود دستگاه

پدید آمد اندر میان داوری

خرد کردشان عاقبت یاوری

بر آن رفت میثاق آن انجمن

که از بهر بت‌خانهٔ خویشتن

بتی ساختند آن همه زر در او

بجای دو چشم آن دو گوهر در او

دری کان ره آورد مرغ هواست

گرش آسمان برنگیرد رواست

ز خورشید گیرد همه دیده نور

ز ما کی کند دیده خورشید دور

چراغی که کوران بدان خرمند

در او روشنان باد کمتر دمند

مکن بیوه‌ای چند را گرم داغ

شب بیوگان را مکن بی چراغ

بت خوش زبان چون سخن یاد کرد

یت بی زبان را شه آزاد کرد

نبشت از بر پیکر آن نگار

که با داغ اسکندرست این شکار

چو دید آن پری رخ که دارای دهر

بر آن قهرمانان نیاورد قهر

یکی گنج پوشیده دادش نشان

کزو خیزه شد چشم گوهر کشان

شه آن گنج آکنده را برگشاد

نگه داشت برخی و برخی بداد

دگر ره ز مینوی روحانیان

درآورد سر با بیابانیان

بسی راند بر شوره و سنگلاخ

گهی منزلش تنگ و گاهی فراخ

بهر بقعه‌ای کادمی زاد دید

به ایشان سخن گفت و زیشان شنید

ز یزدان پرستی خبر دادشان

ز دین توتیای نظر دادشان

ز پرگار مشرق زمین بر زمین

دگر ره درآمد به پرگار چین

چو خاقان خبر یافت از کار او

برآراست نزلی سزاوار او

به درگاه شاه آمد آراسته

جهان پرشد از گنج و از خواسته

دگر ره زمین بوس شه تازه کرد

شهش حشمتی بیش از اندازه کرد

چو ز آمیزش این خم لاجورد

کبودی درآمد به دیبای زرد

نشستند کشور خدایان بهم

سخن شد زهر کشوری بیش و کم

پس آنگه شد روزگاری دراز

همه عهدها تازه کردند باز

پذیرفت خاقان ازو دین او

درآموخت آیات و آیین او

دگر روز چون مهر بر مهر بست

قراخان هندو شد آتش پرست

سکندر به خاقان اشارت نمود

کزین مرحله کوچ سازیم زود

مرا گفت اگر چند جائیست گرم

به دریا نشستن هوائیست نرم

بدان تا چو آهنگ دریا کنم

در او نیک و بد را تماشا کنم

شگفتی که باشد به دریای ژرف

ببینم نمودارهای شگرف

به شرطی که باشی تو همراه من

برافروزی از خود گذرگاه من

پذیرفت خاقان که دارم سپاس

گرایم سوی راه باره شناس

بدان ختم شد هر دو را گفتگوی

که قاصد کند راه را جستجوی

به نیک اختری روزی از بامداد

که شب روز را تاج بر سر نهاد

چنان رای زد تاجدار جهان

که پوید سوی راه با همراهان

تنی ده هزار از سپه برگزید

کزو هر یکی شاه شهری سزید

بنه نیز چندانکه خوار آمدش

به مقدار حاجت به کار آمدش

دگر مابقی را ز گنج و سپاه

یله کرد و بگذشت از آن کوچگاه

همان خان خانان به خدمتگری

جریده به همراهی و رهبری

به اندازه او نیز برداشت برگ

سلاحی که باید ز شمشیر و ترگ

سپه نیز با او تنی ده هزار

خردمند و مردانه و مرد کار

عزیمت سوی مشرق انگیختند

همه ره زر مغربی ریختند

به عرض جنوبی نمودند میل

شکارافکنان هر سوئی خیل خیل

چهل روز رفتند از این‌گونه راه

نبردند پهلو به آرامگاه

چو نزدیک آب کبود آمدند

به پایین دریا فرود آمدند

بر آن فرضه گاه انجمن ساختند

علمها به انجم برافراختند

حکایت چنان رفت از آن آب ژرف

که دریا کناریست اینجا شگرف

عروسان آبی چو خورشید و ماه

همه شب برآیند از آن فرضه گاه

براین ساحل آرام سازی کنند

غناها سرایند و بازی کنند

کسی کو به گوش آورد سازشان

شود بیهش از لطف آوازشان

درین بحر بیتی سرایند و بس

که در هیچ بحری نگفتست کس

همه شب بدینسان درین کنج کوه

طرب می‌کنند آن گرامی گروه

چو بر نافهٔ صبح بو میبرند

به آب سیه سر فرو میبرند

جهاندار فرمود تا یکدو میل

کند لشگر از طرف دریا رحیل

چو شب نافه مشک را سرگشاد

ستاره در گنج گوهر گشاد

ملک خواند ملاح را یک تنه

روان گشت بی لشگر و بی بنه

بر آن فرضه گه خیمه‌ای زد ز دور

که گوهر ز دریا برآورد نور

در آن لعبتان دید کز موج آب

علم بر کشیدند چون آفتاب

پراکنده گیسو براندام خویش

زده مشک بر نقرهٔ خام خویش

سرائیده هر یک دگرگون سرود

سرودی نو آیین‌تر از صد درود

چو آن لحن شیرین به گوش آمدش

جگر گرم شد خون به جوش آمدش

بر آن لحن و آواز لختی گریست

دیگر باره خندید کان گریه چیست

شگفتی بود لحن آن زیر و بم

که آن خنده و گریه آرد بهم

ملک را چو شد حال ایشان درست

دگر باره شد باز جای نخست

چودیبای چین بر فک زد طراز

شد از صوف روزی جهان بی نیاز

به استاد کشتی چنین گفت شاه

که کشتی در افکن بدین موجگاه

در این آب شوریده خواهم نشست

که رازی خدا را در این پرده هست

خطرناکی کار دانسته‌ام

شدن دور ازو کم توانسته‌ام

اگر پرسی از عقل آموزگار

به کاری دواند مرا روزگار

نگهبان کشتی پذیرنده گشت

درآورد کشتی به دریا زدشت

شه کاردان گشت کشتی گرای

فروماند خاقان چین را به جای

نمودش که تا نایم اینجا فراز

نباید که گردی تو زین جای باز

ندانم درین راه کمبودگی

هلاکم دواند به آسودگی

گرآیم ترا خود شوم حق گزار

وگرنه تو دانی و ترتیب کار

چو گفت این سخن دیده چون رود کرد

کسی را که بگذاشت بدورد کرد

درافکند کشتی به دریای چین

که دیدست دریای کشتی نشین

از آن همرهان به کار آمده

ببرد آنچه بود اختیار آمده

ز چندان حکیمان عیسی نفس

بلیناس فرزانه را برد و بس

سوی ژرفی آمد ز دریا کنار

به دریای مطلق درافکند بار

جهان در جهان راند بر آب شور

جهان میدواندش زهی دست زور

چو یک چند کشتی روان شد درآب

پدید آمد ان میل دریا شتاب

که سوی محیط آب جنبش نمود

همان ز آمدن بازگشتش نبود

نواحی شناسان آب آزمای

هراسنده گشتند از آن ژرف جای

زرهنامه چون بازجستند راز

سوی باز پس گشتن آمد نیاز

جزیره یکی گشت پیدا ز دور

درفشنده مانند یک پاره نور

گرفتند لختی در آنجا قرار

زمیل محیطی همه ترسگار

ز پیران کشتی یکی کاردان

چنین گفت با شاه بسیار دان

که این مرحله منزلی مشکلست

به رهنامه‌ها در پسین منزلت

دلیری مکن کاب این ژرف جای

بسوی محیطست جنبش نمای

اگر منزلی رخت از آنسو بریم

از آن سوی منزل دگر نگذریم

سکندر چو زین حالت آگاه گشت

کزان میلگه پیش نتوان گذشت

طلسمی بفرمود پرداختن

اشارت کنان دستش افراختن

کزین پیشتر خلق را راه نیست

از آنسوی دریا کس آگاه نیست

چو زینسان طلسمی مسین ریختند

ز رکن جزیره برانگیختند

که هر کشتیی کارد آنجا شتاب

طلسمش نماید اشاره به آب

کز اینجای برنگذرد راه کس

ره آدمی تا بداینجاست بس

به تعلیم او کاردانان راز

دگر باره ز آن راه گشتند باز

چو خسرو طلسمی بدانگونه ساخت

در آن تعبیه راز یزدان شناخت

به فرزانه این همه رنجبرد

طفیل چنین شغل باید شمرد

بدان تا طلسمی مهیا کنند

مرابین که چون خضر دریا کنند

به فرمان کشتی کش چاره ساز

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:41 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۳۶ - رسیدن اسکندر به حد شمال و بستن سد یاجوج

 

مغنی دل تنگ را چاره نیست

بجز سازکان هست و بیغاره نیست

دماغ مرا کز غم آمد به جوش

به ابریشم ساز کن حلقه گوش

چو در خانه خویش رفت آفتاب

ز گرمی شد اندام شیران کباب

تبشهای باحوری از دستبرد

ز روی هوا چرک تری سترد

گیا دانه بگشاد و نبوشت برگ

بلاله ستان اندر افتاد مرگ

بجوشید در کوه و صحرا بخار

شکر خنده زد میوه بر میوده‌دار

ز هامون سوی کوه شد عندلیب

به غربت همی گفت چیزی غریب

به گوش اندرش از هوای تموز

نوای چکاوک نیامد هنوز

درفشنده خورشید گردون نورد

ز باد خزان نیش عقرب نخورد

شب و روز می‌گشت در چین و زنگ

به دود افکنی طشت آتش به چنگ

چو شیران درید از سردست زور

گهی ساق گاو و گهی سم گور

در ایام با حور و گرمای گرم

که از تاب خورشید شد سنگ نرم

سکندر ز چین رای خرخیز کرد

در خواب را تنگ دهلیز کرد

رها کرد خاقان چین را به جای

دگر باره سوی سفر کرد رای

بسی گنج در پیش خاقان کشید

وز آنجا سپه در بیابان کشید

فرو کوفت بر کوس دولت دوال

ز مشرق درآمد به حد شمال

بیابان و ریگ روان دید و بس

نه پرنده دروی نه جنبنده کس

بسی رفت و کس در بیابان ندید

همان راه را نیز پایان ندید

زمین دید رخشان و از رخنه دور

درو ریگ رخشنده مانند نور

به شه گفت رهبر که این ریگ پاک

همه نقره شد نقرهٔ تابناک

به اندازه بردار ازین راه گنج

نه چندان که محمل کش آید به رنج

به لشگر مگوور نه از عشق سیم

گران‌بار گردند و یابند بیم

همه بارشه بود پر زر ناب

بدان نقره نامد دلش را شتاب

ولیک آرزو درمنش کار کرد

ازو اشتری چند را بار کرد

بدان راه می‌رفت چون باد تیز

هوا را ندید از زمین گرد خیز

به یک هفته ننشست بر جامه گرد

که از نقره بود آن زمین را نورد

تو گفتی که شد خاک و آبش دونیم

یکی نیمه سیماب و یک نیمه سیم

نه در سیمش آرام شایست کرد

نه سیماب را نیز شایست خورد

ز سودای ره کان نه کم درد بود

سوادی بدان سیم در خورد بود

کجا چشمه‌ای بود مانند نوش

در آن آب سیماب را بود جوش

چو شورش نبودی در آب زلال

ز سیماب کس را نبودی ملال

بخوردندی آن آبها را دلیر

که آب از زبر بود و سیماب زیر

چو شورش در آب آمدی پیش و پس

نخوردندی آن آب را هیچ‌کس

وگر خوردی از راه غفلت کسی

نماندی درو زندگانی بسی

بفرمود شه تا چو رای آورند

در آن آب دانش به جای آورند

چنان برکشند آب را زابگیر

که ساکن بود آب جنبش پذیر

بدین‌گونه یک ماه رفتند راه

بسی مردم از تشنگی شد تباه

رسیدند از آن مفرش سیم سود

به خاکی کزاو بودشان زاد بود

نهادند برخاک رخسار پاک

که خاکی نیاساید الا به خاک

پدید آمد آرامگاهی زدور

چنان کز شب تیزه تابنده هور

بر افراخته طاقی از تیغ کوه

که از دیدنش در دل آمد شکوه

به بالای آن طاق پیروزه رنگ

کشیده کمر کوهی از خاره سنگ

گروهی بر آن کوه دین پروران

مسلمان و فارغ ز پیغمبران

به الهام یزدان ز روی قیاس

در احوال خود گشته یزدان شناس

چو دیدند سیمای اسکندری

پذیرا شدندش به پیغمبری

به تعلیم او خاطر آراستند

وزو دانش و داد درخواستند

سکندر برایشان در دین گشاد

بجز دین و دانش بسی چیز داد

چو دیدند شاهی چنان چاره ساز

به چاره گری در گشادند باز

که شفقت برای داور دستگیر

براین زیر دستان فرمان پذیر

پس این گریوه در این سنگلاخ

یکی دشت بینی چو دریا فراخ

گروهی در آن دشت یاجوج نام

چو ما آدمی زاده و دیو فام

چو دیوان آهن دل الماس چنگ

چو گرگان بد گوهر آشفته رنگ

رسیده ز سر تا قدم مویشان

نبینی نشانی تو از رویشان

به چنگال و دندان همه چون دده

به خون ریختن چنگ و دندان زده

بگیرند هنگام تک باد را

به ناخن بسنبند پولاد را

همه در خرام و خورش ناسپاس

نه بینی در ایشان کس ایزد شناس

زهر طعمه‌ای کان بود جستنی

طعامی ندارند جز رستنی

ندارند جز خواب و جز خورد کار

نمیرد یکی تا نزاید هزار

گیائیست آنجا زمین خیزشان

چو بلبل بود دانه تیزشان

از آن هر شبان روز بهری خورند

همانجا بخسبند و درنگذرند

چو بر آفتاب افکند ماه جرم

بجوشنده برخود به کردار کرم

خورند آنچه یابند بی ترس و بیم

بدین گونه تا ماه گردد دو نیم

چو گیرد گمی ماه ناکاسته

شره گردد از جمله برخاسته

فتد سال تا سال از ابر سیاه

ستمکاره تنینی آن جایگاه

به اندازه آنک در دشت و کوه

از او سیر کردند چندان گروه

به امید آن کوه دریا ستیز

که اندازدش ابر سیلاب ریز

چو آواز تندر خروش آورند

زمین را ز دوزخ به جوش آورند

ز سرمستی خون آن اژدها

کنند آب و دانه یکی مه رها

دگر خوردشان نیست جز بیخ و برگ

نباشند بیمار تا روز مرگ

چو میرد از ایشان یکی آن گروه

خورندش همانسان در آن دشت و کوه

نه مردار ماند در آن خاک شور

نه کس مرده‌ای نیز بیند نه گور

جز این یک هنر نیست کان آب و خاک

ز مردار دورست و از مرده پاک

بهر مدت آرند بر ما شتاب

کنند آشیانهای ما را خراب

ز ما گوسپندان به غارت برند

خورشهای ما هر چه باشد خورند

ز گرگ آن چنان کم گریزد گله

کزان گرگساران سگ مشغله

چو درما به کشتن ستیز آورند

بکوشند و بر ما گریز آورند

گریزیم از ایشان بر این کوه سخت

به کردار پرندگان بر درخت

ندارند پائی چنان آن گروه

که ما را درارند از آن تیغ کوه

به دفع چنان سخت پتیاره‌ای

ثوابت بود گر کنی چاره‌ای

چو بشنید شه حکم یا جوج را

که پیل افکند هر یکی عوج را

بدان گونه سدی ز پولاد بست

که تا رستخیزش نباشد شکست

چو طالع نمود آن بلند اختری

که شد ساخته سد اسکندری

از آن مرحله سوی شهری شتافت

که بسیار کس جست و آن را نیافت

دگر باره در کار عالم روی

روان شد سراپردهٔ خسروی

بر آن کار چون مدتی برگذشت

بتازید یک ماه بر کوه و دشت

پدید آمد آراسته منزلی

که از دیدنش تازه شد هر دلی

جهاندار با ره بسیچان خویش

ره آورد چشم از ره آورد پیش

دگرگونه دید آن زمین را سرشت

هم آب روان دید هم کار و کشت

همه راه بر باغ و دیوار نی

گله در گله کس نگهدارنی

ز لشگر یکی دست برزد فراخ

کزان میوه‌ای برگشاید ز شاخ

نچیده یکی میوه‌تر هنوز

ز خشکی تنش چون کمان گشت کوز

سواری دگر گوسپندی گرفت

تبش کرد و زان کار بندی گرفت

سکندر چو زین عبرت آگاه گشت

ز خشک و ترش دست کوتاه گشت

بفرمود تا هر که بود از سپاه

ز باغ کسان دست دارد نگاه

چو لختی گراینده شد در شتاب

گذر کرد از آن سبزه و جوی آب

پدیدار شد شهری آراسته

چو فردوسی از نعمت و خواسته

چو آمد به دروازه شهر تنگ

ندیدش دری زآهن و چوب و سنگ

در آن شهر شد باتنی چند پیر

همه غایت اندیش و عبرت پذیر

دکانها بسی یافت آراسته

درو قفل از جمله برخاسته

مقیمان آن شهر مردم نواز

به پیش آمدندش به صد عذر باز

فرود آوریدندش از ره به کاخ

به کاخی چو مینوی مینا فراخ

بسی خوان نعمت برآراستند

نهادند و خود پیش برخاستند

پرستش نمودند با صد نیاز

زهی میزبانان مهمان نواز

چو پذرفت شه نزلشان را به مهر

بدان خوب چهران برافروخت چهر

بپرسیدشان کاین چنین بی هراس

چرائید و خود را ندارید پاس

بدین ایمنی چون زیبد از گزند

که بر در ندارد کسی قفل و بند

همان باغبان نیست در باغ کس

رمه نیز چوپان ندارد ز پس

شبانی نه و صد هزاران گله

گله کرده بر کوه و صحرا یله

چگونست و این ناحفاظی ز چیست

حفاظ شما را تولا به کیست

بزرگان آن داد پرور دیار

دعا تازه کردند بر شهریار

که آن کس که بر فرقت افسر نهاد

بقای تو بر قدر افسر دهاد

خدا باد در کارها یاورت

هنر سکه نام نام آورت

چو پرسیدی از حال ما نیک و بد

بگوئیم شه را همه حال خود

چنان دان حقیقت که ما این گروه

که هستیم ساکن درین دشت و کوه

گروهی ضعیفان دین پروریم

سرموئی از راستی نگذریم

نداریم بر پردهٔ کج بسیچ

بجز راست بازی ندانیم هیچ

در کجروی برجهان بسته‌ایم

ز دنیا بدین راستی رسته‌ایم

دروغی نگوئیم در هیچ باب

به شب باژگونه نبینیم خواب

نپرسیم چیزی کزو سود نیست

که یزدان از آن کار خشنود نیست

پذیریم هرچ آن خدائی بود

خصومت خدای آزمائی بود

نکوشیم با کردهٔ کردگار

پرستنده را با خصومت چکار

چو عاجز بود یار یاری کنیم

چو سختی رسد بردباری کنیم

گر از ما کسی را زیانی رسد

وزان رخنه ما را نشانی رسد

بر آریمش از کیسه خویش کام

به سرمایه خود کنیمش تمام

ندارد ز ما کس زکس مال بیش

همه راست قسمیم در مال خویش

شماریم خود را همه همسران

نخندیم بر گریه دیگران

ز دزدان نداریم هرگز هراس

نه در شهر شحنه نه در کوی پاس

ز دیگر کسان ما ندزدیم چیز

ز ما دیگران هم ندزدند نیز

نداریم در خانها قفل و بند

نگهبان نه با گاو و با گوسفند

خدا کرد خردان ما را بزرگ

ستوران ما فارغ از شیر و گرگ

اگر گرگ بر میش ما دم زند

هلاکش در آن حال بر هم زند

گر از کشت ماکس برد خوشه‌ای

رسد بر دلش تیری از گوشه‌ای

بکاریم دانه گه کشت و کار

سپاریم کشته به پروردگار

نگردیم بر گرد گاورس و جو

مگر بعد شش مه که باشد درو

به ما از آنچه بر جای خود می‌رسد

یکی دانه را هفتصد می‌رسد

چنین گریکی کارو گر صد کنیم

توکل بر ایزد نه بر خود کنیم

نگهدار ما هست یزدان و بس

به یزدان پناهیم و دیگر به کس

سخن چینی از کس نیاموختیم

ز عیب کسان دیده بر دوختیم

گر از ما کسی را رسد داوری

کنیمش سوی مصلحت یاوری

نباشیم کس را به بد رهنمون

نجوئیم فتنه نریزیم خون

به غم‌خواری یکدگر غم خوریم

به شادی همان یار یکدیگریم

فریب زر و سیم را در شمار

نباریم و ناید کسی را به کار

نداریم خوردی یک از یک دریغ

نخواهیم جو سنگی از کس به تیغ

دد و دام را نیست از ما گریز

نه ما را برآزار ایشان ستیز

به وقت نیاز آهو و غرم و گور

ز درها در آیند ما را به زور

از آن جمله چون در شکار آوریم

به مقدار حاجت بکار آوریم

دگرها که باشیم از آن بی‌نیاز

نداریمشان از در و دشت باز

نه بسیار خواریم چون گاو و خر

نه لب نیز بر بسته ازخشک و تر

خوریم آن‌قدر مایه از گرم و سرد

که چندان دیگر توانیم خورد

ز ما در جوانی نمیرد کسی

مگر پیر کو عمر دارد بسی

چومیرد کسی دل نداریم تنگ

که درمان آن درد ناید به چنگ

پس کس نگوئیم چیزی نهفت

که در پیش رویش نیاریم گفت

تجسس نسازیم کاین کس چه کرد

فغان بر نیاوریم کان را که خورد

بهرسان که ما را رسد خوب و زشت

سر خود نتابیم از آن سرنوشت

بهرچ آفریننده کردست راست

نگوئیم کین چون و آن از کجاست

کسی گیرد از خلق با ما قرار

که باشد چو ما پاک و پرهیزگار

چو از سیرت ما دگرگون شود

ز پرگار ما زود بیرون شود

سکندر چو دید آن چنان رسم و راه

فرو ماند سرگشته بر جایگاه

کز آن خوبتر قصه نشنیده بود

نه در نامه خسروان دیده بود

به دل گفت ازین رازهای شگفت

اگر زیرکی پند باید گرفت

نخواهم دگر در جهان تاختن

به هر صید گه دامی انداختن

مرا بس شد از هر چه اندوختم

حسابی کزین مردم آموختم

همانا که پیش جهان آزمای

جهان هست ازین نیک‌مردان بجای

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:41 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۳۷ - بازگشتن اسکندر از حد شمال به عزم روم

 

مغنی بساز ازدم جان‌فزای

کلیدی که شد گنج گوهر گشای

برین در مگر چون کلید آوری

ازو گنج گوهر پدید آوری

چو میوه رسیده شود شاخ را

کدیور فرامش کند کاخ را

ز بس میوه باغ آراسته

زمین محتشم گردد از خواسته

ز شادی لب پسته خندان شود

رطب بر لبش تیز دندان شود

شود چهرهٔ نار افروخته

چو تاجی در او لعلها دوخته

رخ سرخ سیب اندر آید به غنج

به گردن کشی سر برآرد ترنج

عروسان رز را زمی گشته مست

همه سیب و نارنج بینی به دست

ز بس نار کاورده بستان ز شاخ

پر از نار پستان شده کوی و کاخ

به دزدی هم از شاخ انجیردار

در آویخته مرغ انجیر خوار

ز بی روغنی خاک بادام دوست

ز سر کنده بادام را مغز و پوست

لب لعل عناب شکر شکن

زده بوسه بر فندق بی دهن

درختان مگر سور می‌ساختند

که عناب و فندق برانداختند

ز سرمستی انگور مشگین کلاه

برانگشت پیچیده زلف سیاه

کدو بر کشیده طرب رود را

گلوگیر کشته به امرود را

سبدهای انگور سازنده می

زروی سبد کش برآورده خوی

شده خوشه پالوده سر تا به دم

ز چرخشت شیرش شده سوی خم

لب خم برآورده جوش و نفیر

هم از بوی شیره هم از بوی شیر

درین فصل کافاق را سور بود

سکندر ز سوری چنان دور بود

بیابن و وادی و دریا و کوه

شب و روز می‌گشت با آن گروه

بسی خلق را از ره صلح و جنگ

برون آورید از گذرهای تنگ

چو پیمانهٔ عمرش آمد به سر

بر او نیز هم تنگ شد رهگذر

جهان را به آمد شدن هر که هست

دولختی دری دید لختی شکست

ازین سرو شش پهلوی هفت شاخ

که بالاش تنگست و پهلو فراخ

چنانش آمد آواز هاتف به گوش

کزین بیشتر سوی بیشی مکوش

رساندی زمین را به آخر نورد

سوی منزل اولین باز گرد

سکندر چو بر خط نگارد دبیر

بود پنج حرف این سخن یادگیر

بسست اینکه بر کوه و دریای ژرف

زدی پنج نوبت بدین پنج حرف

زکار جهان پنجه کوتاه کن

سوی خانه تا پنج مه راه کن

مگر جان به یونان بری زین دیار

نیوشندهٔ مست شد هوشیار

بترسید و گوشی برآواز داشت

از آن خوش رکابی عنان بازداشت

به شایستگان راز معلوم کرد

وز آنجا گرایش سوی روم کرد

به خشکی و تری و دریا و دشت

بسی راه و بی راه را در نوشت

به کرمان رسید از کنار جهان

ز کرمان درآمد به کرمانشهان

وز آنجا به بابل برون برد راه

ز بابل سوی روم زد بارگاه

چو آمد ز بابل سوی شهر زور

سلامت شد از پیکر شاه دور

به سستی درآمد تک بارگی

ز طاقت فرو ماند یک‌بارگی

بکوشید کارد سوی روم رای

فرو بسته شد شخص را دست و پای

گمان برد کابی گزاینده خورد

در و زهر و زهر اندر و کار کرد

نهیب توهم تنش را گداخت

نشد کارگر هر علاجی که ساخت

دو اسبه فرستاد قاصد ز پیش

به یونان زمین پیش دستور خویش

که بشتاب و تعجیل کن سوی من

مگر بازبینی یکی روی من

همان زیرکان را که کار آگهند

بیاور اگر صد و گر پنجهند

چو قاصد به دستور دانا رسید

در بسته را جست با خود کلید

ندید آنچه زو رستگاری بود

درو نقش امیدواری بود

همه زیرکان را ز یونان و روم

طلب کرد و آمد بدان مرز و بوم

هم از ره درآمد بر شهریار

به روزی نه کان روز بود اختیار

تن شاه را بر زمین دید پست

به رنجی که نتون از آن رنج رست

پس آنگاه زد بوسه بر دست شاه

بمالیدش انگشت بر نبضگاه

چو اندازهٔ نبض دید از نخست

نشان از دلیلی دگر بازجست

بفرمود از آنجا که در خورد بود

دوائی که داروی آن درد بود

دواگر بود جمله آب حیات

وفا چون کند چون درآید وفات

جهانجوی را کار از آن درگذشت

که رنجش به راحت کند بازگشت

از آن مایه کز خانهٔ اصل برد

ودیعت به خواهندگان می‌سپرد

جهان چون زرش داد در دیک خاص

خلاصی که از خاک باید خلاص

وجودش که ساکن شد از تاختن

درآمد به برگ عدم ساختن

شکر خنده شمعی که جان می‌نواخت

چو شمع و شکر ز آب و آتش گداخت

برآمد یکی باد و زد بر چراغ

فرو ریخت برگ از درختان باغ

نه سبزی رها کرد بر شاخ سرو

نه پر ماند بر نوبهاری تذرو

فروزنده گلهای با بوی مشک

فرو پژمریدند بر خاک خشک

سکندر که بر سفت مه زین نهاد

ز نالندگی سر به بالین نهاد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:41 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۳۸ - وصیت نامه اسکندر

مغنی توئی مرغ ساعت شناس

بگو تا ز شب چندی رفتست پاس

چو دیر آمد آواز مرغان به گوش

از آن مرغ سغدی برآور خروش

چو باد خزانی درآمد به دشت

دگرگونه شد باغ را سرگذشت

از آن باد برباد شد رخت باغ

فرو مرد بر دست گلها چراغ

زراندود شد سبزهٔ جویبار

ریاحین فرو ریخت از برگ و بار

درختان ز شاخ آتش افروختند

ورقهای رنگین بر او سوختند

به بازار دهقان درآمد شکست

نگهبان گلبن در باغ بست

فسرده شد آن آبهای روان

که آمد سوی برکهٔ خسروان

نه خرم بود باغ بی‌برگ و آب

درافکنده دیوار گشته خراب

بجای می و ساقی و نوش و ناز

دد و دام کرده بدو ترکتاز

گرفته زبان مرغ گوینده را

خسک بر گذر باد پوینده را

تماشا روان باغ بگذاشته

مغان از چمن رخت برداشته

به سوهان زده سبلت آفتاب

چو سوهان پر از چین شده روی آب

تهی مانده باغ از رخ دلکشان

نه از بلبل آوا نه از گل نشان

زده خار بر هر گلی داغها

نوائی و برگی نه در باغها

به هنگام آن برگ ریزان سخت

فرو پژمرید آن کیانی درخت

سکندر سهی سرو شاهنشهی

شد از رنج پر، وز سلامت تهی

دمه سرد و شه بادم سرد بود

جهانگرد را با جهان گرد بود

چو بنیاد دولت به سستی رسید

توانا به ناتندرستی رسید

شکسته شد آن مرغ را پر و بال

که جولان زدی در جهان ماه وسال

به پژمرد لاله بیفتاد سرو

به چنگال شاهین تبه شد تذرو

طبیبان لشگر بزرگان شهر

نشستند برگرد سالار دهر

مداوای بیماری انگیختند

ز هر گونه شربت برآمیختند

ز قاروره و نبض جستند راز

نشیننده را رفتن آمد فراز

طبیب ارچه داند مداوا نمود

چو مدت نماند از مداوا چه سود

پژوهش کنان چاره جستند باز

نیامد به کف عمر گم گشته باز

به چاره‌گری نامد آن در به چنگ

که پوینده یابد زمانی درنگ

چووقت رحیل آید از رنج و درد

زمانه برآرد بهانه به مرد

چنان افشرد روزگارش گلو

که بر مرگ خویش آیدش آرزو

سگالش بسی شد در آن رنج و تاب

نیفتاد از آن جمله رایی صواب

چراغی که مرگش کند دردمند

هم از روغن خویش یابد گزند

هر آن میوه‌ای کو بود دردناک

هم از جنبش خود درافتد به خاک

پزشکی که او چاره جان کند

چو درمانده بیند چه درمان کند

شناسندهٔ حرف نه تخت نیل

حساب فلک راند بر تخت و میل

رخ طالع اصل بی نور یافت

نظرهای سعدان ازاو دور یافت

ندید از مدارای هیچ اختری

در آزرم هیلاج یاریگری

چو دید اختران را دل اندر هراس

هراسنده شد مرد اخترشناس

چو اسکندر آیینه در پیش داشت

نظر در تنومندی خویش داشت

تنی دید چون موی بگداخته

گریزنده جانی به لب تاخته

نه در طبع نیرو نه در تن توان

خمیده شده زاد سرو جوان

چو شمع از جدا گشتن جان و تن

به صد دیده بگریست بر خویشتن

طلب کرد یاران دمساز را

به صحرا نهاد از دل آن راز را

که کشتی درآمد به گرداب تنگ

دهن باز کرد آن دمنده نهنگ

خروش رحیل آمد از کوچگاه

به نخجیر خواهد شدن مهد شاه

فلک پیش ازین برمن آسوده گشت

به آسایشم داشت بر کوه و دشت

به کینه کند درمن اکنون نگاه

همان مهربانی شد از مهر و ماه

چنان بر من آشفته شد روزگار

که ره ناورم سوی سامان کار

چه تدبیر سازم که چرخ بلند

کلاه مرا در سر آرد کمند

کجا خازن لشگر و گنج من

به رشوت مگر کم کند رنج من

کجا لشگرم تا به شمشیر تیز

دهند این تبش را ز جانم گریز

سکندر منم خسرو دیو بند

خداوند شمشیر و تخت بلند

کمر بسته و تیغ برداشته

یکی گوش ناسفته نگذاشته

به طوفان شمشیر زهر آب خورد

زدریای قلزم برآورده گرد

بسی خرد را کرده از خود بزرگ

بسی گوسفندان رهانده ز گرگ

شکسته بسی را بهم بسته‌ام

بسی بسته را نیز بشکسته‌ام

ستم را به شفقت بدل کرده نیز

بسا مشکلی را که حل کرده نیز

ز قنوج تا قلزم و قیروان

چو میغی روان بود تیغم روان

چو مرگ آمد آن تیغ زنجیر شد

نه زنجیر دام گلوگیر شد

نبشتم بسی کوه و دریا و دشت

کز آنسان کسی در نداند نبشت

به دارای دولت سرافراختم

ز دارا به دولت سرانداختم

زدم گردن فور قتال را

گرفتم به چین جای چیپال را

ز قابیل و هابیل کین خواستم

ز ناسک به منسک زه آراستم

فرو شستم از ملک رسم مجوس

برآوردم آتش ز دریای روس

شدم بر سر تخت جمشید وار

ز گنج فریدون گشادم حصار

برانداختم دخمه عاد را

گشادم در قصر شداد را

سراندیب را کار برهم زدم

قدم بر قدمگاه آدم زدم

خبر دادم از رستم و لخت او

هم از جام کیخسرو و تخت او

ز مشرق به مغرب رساندم نوند

همان سد یاجوج کردم بلند

به قدس آوریدم چو آدم نشست

زدم نیز در حلقه کعبه دست

ز ظلمات مشغل برافروختم

به ظلم جهان تخته بردوختم

به بازی نیندوختم هیچ نام

به غفلت نپرداختم هیچ گام

بهرجا که رفتن بسیچیده‌ام

سر از داد و دانش نپیچیده‌ام

هوایی کزو سنگ خارا گداخت

چو نیروی تن بود با ما بساخت

کنون در شبستان خز و پرند

چو نیرو نماندم شدم دردمند

سرآمد به بالین چو تن گشت سست

نپاید به بالین سر تندرست

سیه تا سیه دیدم این کارگاه

زریگ سیه تا به آب سیاه

گرم بازپرسی که چون بوده‌ام

نمایم که یک دم نپیموده‌ام

بدان طفل یک روزه مانم که مرد

ندیده جهان را همی جان سپرد

جهان جمله دیدم ز بالا و زیر

هنوزم نشد دیده از دید سیر

نه این سی و شش گر بود سی هزار

همین نکته گویم سرانجام کار

گشادم در رازهای سپهر

هم از ماه دادم نشان هم ز مهر

جهان دیدگان را شدم حق شناس

جهان آفرین را نمودم سپاس

نبردم به سر عمر در غافلی

مگر در هنرمندی و عاقلی

زهر دانشی دفتری خوانده‌ام

چو مرگ آمد آنجا فرومانده‌ام

گشادم در هر ستمکاره‌ای

ندانم در مرگ را چاره‌ای

بجز مرگ هر مشکلی را که هست

به چاره گری چاره آمد به دست

کجا رفته‌اند آن حکیمان پاک

که زر می‌فشاندم برایشان چو خاک

بیایید گو خاک را زر کنید

مداوای جان سکندر کنید

ارسطو کجا تا به فرهنگ و رای

برونم جهاند ازین تنگنای

بلیناس کو تا به افسونگری

کند چارهٔ جان اسکندری

کجا شد فلاطون پرهیزگار

مگر نکته‌ای با من آرد به کار

نمودار والیس دانا کجاست

بداند مگر کین گزند از چه خاست

بخوانید سقراط فرزانه را

گشاید مگر قفل این خانه را

دو اسبه به هرمس فرستید کس

مگر شاه را دل دهد یک نفس

برید این حکایت به فرفوریوس

مگر باز خرد مرا زین فسوس

دگر باره گفت این سخن هست باد

درین درد از ایزد توان کرد یاد

ز رنجم در آسایش آرد مگر

براین خاک بخشایش آرد مگر

نگیرد کسم دست و نارد به یاد

بدین بی کسی در جهان کس مباد

چو گشت آسمانم چنین گوش پیچ

نباید برآوردن آواز هیچ

ز خاکی که سر برگرفتم نخست

همان خاک را بایدم باز جست

از آن پیش که افتم در آن آبکند

سپر بر سر آب خواهم فکند

ز مادر برهنه رسیدم فراز

برهنه به خاکم سپارند باز

سبک بار زادم گران چون شرم

چنان کامدم به که بیرون شوم

یکی مرغ برکوه بنشست و خاست

چه افزود بر کوه بازو چه کاست

من آن مرغم و مملکت کوه من

چو رفتم جهان را چه اندوه من

بسی چون مرا زاد و هم زود کشت

که نفرین براین دایه گوژپشت

زمن گرچه دیدند شفقت بسی

ستم نیز هم دیده باشد کسی

حلالم کنید ار ستم کرده‌ام

ستمگر کشی نیز هم کرده‌ام

چو مشگین سریرم درآید به خاک

به مشکوی پاکان برد جان پاک

بجای غباری که بر سر کنید

به آمرزش من زبان‌تر کنید

بگفت این و چون کس ندادش جواب

فرو خفت و بی خویشتن شد به خواب

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:41 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۳۹ - سوگند نامه اسکندر به سوی مادر

 

مغنی دگر باره بنواز رود

به یادآر از آن خفتگان در سرود

ببین سوز من ساز کن ساز تو

مگر خوش بخفتم برآواز تو

چو برگل شبیخون کند زمهریر

به طفلی شود شاخ گلبرگ پیر

نشاید شدن مرگ را چاره‌ساز

در چاره برکس نکردند باز

تب مرگ چون قصد مردم کند

علاج از شناسنده پی گم کند

چو شب را گزارش درآمد به زیست

بخندید خورشید و شبنم گریست

جهاندار نالنده‌تر شد ز دوش

ز بانگ جرسها برآمد خروش

ارسطو جهاندیدهٔ چاره ساز

به بیچارگی ماند از آن چاره باز

کامید بهی در شهنشه ندید

در اندازهٔ کار او ره ندید

به شه گفت کای شمع روشن روان

به تو چشم روشن همه خسروان

چو پروردگان را نظر شد زکار

نظر دار بر فیض پروردگار

از آن پیشتر کامد این سیل تیز

چرا بر نیامد ز ما رستخیز

وزان پیش کاین می‌بریزد به جام

چرا جان ما بر نیامد ز کام

نخواهم که موئیت لرزان شود

ترا موی افتد مرا جان شود

ولیک از چنین شربتی ناگزیر

نباشد کس ایمن زبرنا و پیر

نه دل می‌دهد گفتن این می بنوش

که میخوارگان را برآرد ز هوش

نه گفتن توان کاین صراحی بریز

که در بزم شه کرد نتوان ستیز

دریغا چراغی بدین روشنی

بخواهد نشستن ز بی روغنی

مدار از تهی روغنی دل به داغ

که ناگه ز پی برفروزد چراغ

جهاندار گفتا ازین درگذر

که آمد مرا زندگانی بسر

به فرمان من نیست گردان سپهر

نه من داده‌ام گردش ماه و مهر

کفی خاکم و قطره‌ای آب سست

ز نر ماده‌ای آفریده نخست

ز پروردگیهای پروردگار

به آنجا رسیدم سرانجام کار

که چندان که شاید شدن پیش و پس

مرا بود بر جملگی دسترس

در آن وقت کردم جهان خسروی

که هم جان قوی بود و هم تن قوی

چو آمد کنون ناتوانی پدید

به دیگر کده رخت باید کشید

مده بیش ازینم شراب غرور

که هست آب حیوان ازین چاه دور

زدوزخ مشو تشنه را چاره جوی

سخن در بهشتست و آن چارجوی

دعا را به آمرزش آور به کار

مگر رحمتی بخشد آمرزگار

چو رخت از بر کوه برد آفتاب

سر شاه شاهان در آمد به خواب

شب آمد چه شب کاژدهائی سیاه

فرو بست ظلمت پس و پیش راه

شبی سخت بی مهر و تاریک چهر

به تاریکی اندر که دیدست مهر

ستاره گره بسته بر کارها

فرو دوخته لب به مسمارها

فلک دزد و ماه فلک دزدگیر

بهم هردو افتاده در خم قیر

جهان چون سیه دودی انگیخته

به موئی ز دوزخ درآویخته

در آن شب بدانگونه بگداخت شاه

که در بیست و هفتم شب خویش ماه

چو از مهر مادر به یاد آمدش

پریشانی اندر نهاد آمدش

بفرمود کز رومیان یک دبیر

که باشد خردمند و بیدار و پیر

به دود سیه در کشد خامه را

نویسد سوی مادرش نامه را

در آن نامه سوگندهای گران

فریبنده چون لابه مادران

که از بهر من دل نداری نژند

نکوشی به فریاد ناسودمند

دبیر زبان آور از گفت شاه

جهان کرد برنامه خوانان سیاه

دو شاخه سرکلک یک شاخ کرد

فلک را به فرهنگ سوراخ کرد

چو بر شقهٔ کاغذ آمد عبیر

شد اندام کاغذ چو مشگین حریر

ز پرگار معنی که باریک شد

نویسنده را چشم تاریک شد

پس از آفرین آفریننده را

که بینائی او داد بیننده را

یکی و بدو هر یکی را نیاز

یکایک همه خلق را کارساز

چنین بسته بود آن فروزان نگار

از آن پرورشها که آید به کار

که این نامه از من که اسکندرم

سوی چار مادر نه یک مادرم

که گر قطره شد چشمه بدرود باد

شکسته سبو برلب رود باد

اگر سرخ سیبی درآمد به گرد

ز رونق میفتاد نارنج زرد

بر این زرد گل گرستم کرد باد

درخت گل سرخ سرسبز باد

نه این گویم ای مادر مهربان

که مهر از دل آید فزون از زبان

بسوزی یکی گر خبر بشنوی

که چون شد به باد آن گل خسروی

مسوز از پی دست پرورد خویش

بنه دست بر سوزش درد خویش

ازین سوزت ایام دوری دهاد

خدایت درین غم صبوری دهاد

به شیری که خوردم ز پستان تو

به خواب خوشم در شبستان تو

به سوز دل مادر پیش میر

که باشد جوان مرده و او مانده پیر

به فرمان پذیران دنیا و دین

به فرماندهٔ آسمان و زمین

به حجت نویسان دیوان خاک

به جاوید مانان مینوی پاک

به زندانیان زمین زیر خشت

به نزهت نشینان خاک بهشت

به جانی کزو جانور شد نبات

به جان داوری کارد از غم نجات

به موجی که خیزد ز دریای جود

به امری کزو سازور شد وجود

به آن نام کز نامها برترست

به آن نقش کارایش پیکرست

به پرگار هفت آسمان بلند

به فهرست هفت اختر ارجمند

به آگاهی مرد یزدان شناس

به ترسائی عقل صاحب قیاس

به هر شمع کز دانش افروختند

به هر کیسه کز فیض بر دوختند

به فرقی که دولت براو تافتست

به پائی که راه رضا یافتست

به پرهیز گاران پاکیزه‌رای

به باریک بینان مشکل گشای

به خوشبوئی خاک افتادگان

به خوش‌خوئی طبع آزادگان

به آزرم سلطان درویش دوست

به درویش قانع که سلطان خود اوست

به سرسبزی صبح آراسته

به مقبولی نزل ناخواسته

به شب زنده داران بیگاه خیز

به خاکی غریبان خونابه ریز

به شب ناله تلخ زندانیان

به قندیل محراب روحانیان

به محتاجی طفل تشنه به شیر

به نومیدی دردمندان پیر

به ذل غریبان بیمار توش

به اشک یتیمان پیچیده گوش

به عزلت نشینان صحرای درد

به ناخن کبودان سرمای سرد

به ناخفتگیهای غمخوارگان

به درماندگیهای بیچارگان

به رنجی که خسبد برآسودگی

به عشقی که پاکست از آلودگی

به پیروزی عقل کوتاه دست

به خرسندی زهد خلوت پرست

به حرفی که در دفتر مردمیست

به نقشی که محمل کش آدمیست

به دردی که زخمش پدیدار نیست

به زخمی که با مرهمش کار نیست

به صبری که در ناشکیبا بود

به شرمی که در روی زیبا بود

به فریاد فریاد آن یک نفس

که نومید باشد ز فریادرس

به صدقی که روید زدین پروران

به وحیی که آید به پیغمبران

بدان ره کزو نیست کس را گزیر

بدان راهبر کو بود دستگیر

به آن در کزین درگذشتن به دوست

مرا و ترا بازگشتن به دوست

به نادیدن روی دمساز تو

به محرومی گوش از آواز تو

به آن آرزو کز منت بس مباد

بدین عاجزی کاین چنین کس مباد

به داد آفرینی که دارنده اوست

همان جان ده و جان برآرنده اوست

که چون این وثیقت رسد سوی تو

نگیرد گره طاق ابروی تو

مصیبت نداری نپوشی پلاس

به هنجار منزل شوی ره شناس

نپیچی به ناله نگردی ز راه

کنی در سرانجام گیتی نگاه

اگر ماندنی شد جهان بر کسی

بمان در غم و سوگواری بسی

ور ایدونکه بر کس نماند جهان

تو نیز آشنا باش با همرهان

گرت رغبت آید که انده خوری

کنی سوگواری و ماتم گری

از آن پیش کانده خوری زینهار

برآرای مهمانیی شاهوار

بخوان خلق را جمله مهمان خویش

منادی برانگیز بر خوان خویش

که آن کس خورد این خورشهای پاک

که غایب نباشد ورا زیر خاک

اگر زان خورشها خورد میهمان

تو نیز انده من بخور در زمان

وگر کس نیارد نظر سوی خورد

تو نیز انده غایبان درنورد

غم من مخور کان من در گذشت

به کار غم خویش کن بازگشت

چنان دان که پایم دوچندین درنگ

نه هم پای عمرم درآید به سنگ؟

چو بسیاری عمر ما اندکیست

اگر ده بود سال و گر صد یکیست

چرا ترسم از رفتن هشت باغ

که در با کلیدست و ره با چراغ

چرا سر نیارم سوی آن سریر

که جاوید باشم بر او جایگیر

چرا خوش ترانم بدان صیدگاه

که بی دود ابرست و بی گرد راه

چو بر من نماند این سرای فریب

زمن باد واماندگان را شکیب

چو شبدیز من جست از این تند رود

زمن باد بر دوستداران درود

رهانید ما را فلک زین حصار

که بادا همه کس چو ما رستگار

چو نامه بسر برد و عنوان نبشت

فرستاد و خود رفت سوی بهشت

به صد محنت آورد شب را به روز

همه روز نالید با درد و سوز

دیگر شب که شب تخت بر پیل زد

زمین چون فلک جامه در نیل زد

چو خورشید گردنده بر گرد روی

در آن شب ز ناخن برآورد موی

ستاره فروریخت ناخن ز چنگ

هوا شد پر از ناخن سیم رنگ

ز دیده فرو بستن روی شاه

به ناخن خراشیدهٔ روی ماه

پلاسی ز گیسوی شب ساختند

زمین را به گردن درانداختند

ز کام ذنب زهری انگیختند

مه چرخ را در گلو ریختند

دگرگونه شد شاه از آیین خویش

کاجل دید بالای بالین خویش

بیفشرد خون رگش زیر پی

ز جوشیدن خون بر آورد خوی

سیاهی ز دیده بدزدید خال

سپیده دمش را درآمد زوال

به جان آمد و جانش از کار شد

دم جان سپردن پدیدار شد

بخندید و در خنده چون شمع مرد

بدان کس که جان داد جان را سپرد

ز شمع دمنده چنان رفت نور

کز او ماند بیننده را چشم دور

شتابنده مرغ آن چنان بر پرید

که تا آشیان هیچ مرغش ندید

ندیدم کسی را زکار آگهان

که آگه شد از کارهای نهان

درین کار اگر چارهٔ کس شناخت

چرا چارهٔ کار خود را نساخت

سکندر چو بربست ازین خانه رخت

زدندش به بالای این خیمه تخت

چه نیکی که اندر جهان او نکرد

جهانش بیازرد و نیکو نکرد

سرانجام چون در پس پرده رفت

ز بیداد گیتی دل آزرده رفت

اگر چه ز ره تافتن تفته بود

رهی رفت کان راه نارفته بود

ره انجام را هر کجا ساز داد

از آن ره به گیتی خبر باز داد

چرا چون به کوچ عدم راه رفت

خبرهای آن راه با کس نگفت

مگر هر که درگیرد این راه پیش

فرامش کند راه گفتار خویش

اگر گفتنی بودی این قصه باز

نهفته نماندی درین پرده راز

بهار سکندر چو از باد سخت

به خاک اوفتاد از کیانی درخت

زدند از کمرهای زرکار او

یکی مهد زرین سزاوار او

پرند درونش ز کافور پر

به دیبای بیرون برآموده در

از اندودن مشک و ماورد و عود

به جودی شده موج طوفان جود

رقیبی که عطرش کفن سای کرد

به تابوت زرین درش جای کرد

چو تن مرد و اندام چون سیم سود

کفن عطر و تابوت سیمین چه سود

ز تابوت فرموده بد شهریار

که یک دست او را کنند آشکار

در آن دست خاکی تهی ریخته

منادی ز هر سو برانگیخته

که فرمانده هفت کشور زمین

همین یک تن آمد ز شاهان همین

ز هر گنج دنیا که دربار بست

بجز خاک چیزی ندارد به دست

شما نیز چون از جهان بگذرید

ازین خاکدان تیره خاکی برید

سوی مصر بردندش از شهر زور

که بود آن دیار از بد اندیش دور

به اسکندریش وطن ساختند

ز تختش به تخته در انداختند

ز داغ جهان هیچ‌کس

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:42 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۴۰ - رسیدن نامه اسکندر به مادرش

 

مغنی یک امشب برآواز چنگ

خلاصم ده از رنج این راه تنگ

مگر چون شود راه بر من فراخ

برم رخت بیرون ازین سنگلاخ

زمستان چو پیدا کند دستبرد

فرو بارد از ابر باران خرد

گلو درد آفاق را از غبار

لعابی زجاجی دهد روزگار

در و دشت را شبنم چرخ کوز

کند ایمن از تف و تاب تموز

به تشنه گیاهی جلاب گیر

یخ خرد کرده دهد ز مهریر

جوان‌مردی باغ پیرایه سنج

شود مفلس از کیمیاهای گنج

دهند آب ریحان فروشان دی

سفالینه خم را ز ریحان می

خم خان دهقان چو آید به جوش

قصب بفکند پیر پشمینه پوش

غزالان که در نافه مشک آورند

کباب‌تر و نقل خشک آورند

نشینند شاهان به رامشگری

خورند آب حیوان اسکندری

چه گفتم دگر ره چه زاد از سخن

چه بازی بر آراست چرخ کهن

چو زاسکندر آمد به روم آگهی

که عالم شد ازشاه عالم تهی

ملوک طوایف بهر کشوری

نشستند و گیتی ندارد سری

بزرگان اگر دست‌بوس آورند

به درگاه اسکندروس آورند

همه زیور روم شد زاغ رنگ

به روم اندر آمد شبیخون زنگ

همان نامه شه که بنوشت پیش

به مادر سپردند بر مهر خویش

چو مادر فرو خواند غم نامه را

سیه کرد هم جام و هم جامه را

ز طومار آن نامهٔ دل شکن

چو طومار پیچید بر خویشتن

ولی گر چه شد روز بر وی سیاه

سر خود نپیچید از اندرز شاه

به امید خوشنودی جان او

نگهداشت سوگند و پیمان او

پس شاه نیز او فراوان نزیست

همه ساله خون خورد و خون می‌گریست

چو شد کار او نیز هم ساخته

ازو نیز شد کار پرداخته

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:42 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۴۱ - نالیدن اسکندروس در مرگ پدر و رها کردن پادشاهی

مغنی بدان ساز غمگین نواز

درین سوزش غم مرا چاره ساز

مگر کز یک آواز رامش فروز

مرا زین شب محنت آری به روز

پس از مرگ اسکندر اسکندروس

به آشوب شاهی نزد نیز کوس

اگر چه ز شاهان پیروز بخت

جز او کس نیامد سزاوار تخت

بدین ملک ده روزه رائی نداشت

که چندان نو آیین نوائی نداشت

بنالید چون بلبل دردمند

که زیر افتد از شاخ سر و بلند

بزرگان لشگر نمودند جهند

که با آن ولیعهد بندند عهد

در گنج بر وی گشایند باز

بجای سکندر برندش نماز

ملک زاده را عزم شاهی نبود

که در وی جز ایزد پناهی نبود

ز شاهان و لشگرکشان عذر خواست

که بر جزمنی شغل دارید راست

که بر من حرامست می خواستن

بجای پدر مجلس آراستن

مرا با حساب جهان کار نیست

که این رشته را سر پدیدار نیست

گمانم نبد کان جهانگیر شاه

به روز جوانی کند عزم راه

فرو ماند ایوان اورنگ را

پذیرا شود دخمه تنگ را

من از خدمت خاکیان رسته‌ام

به ایزد پرستی میان بسته‌ام

بر این سرسری پول ناپایدار

چگونه توان کرد پای استوار

همانا که بیش از پدر نیستم

پدر چون فرو رفت من کیستم

نه خواهم شدن زو جهان گیرتر

نه زو نیز بارای و تدبیرتر

ز دنیا چه دید او بدان دلکشی

که من نیز بینم همان دل خوشی

چو دیدم کزین حلقه هفت جوش

بر آن تختور شد جهان تخته پوش

همه تخت و پیرایه را سوختم

به تخت کیان تخته بردوختم

نشستم به کنجی چو افتادگان

به آزادی جان آزادگان

هوسهای این نقره زر خرید

بسا کیسه کز نقره و زر درید

چو پیمانه پر گشت و پرتر کنی

به سر درکنی هر چه در سر کنی

همان به که پیش از برانگیختن

شوم دور ازین جای بگریختن

ندارم سر تاج و سودای تخت

که ترسم شبیخون درآید به بخت

درین غار چون عنکبوتان غار

ز مور و مگس چند گیرم شکار

یکی دیر خارا بدست آورم

در آن دیر تنها نشست آورم

به اشک خود از گوهر جان پاک

فرو شویم آلودگیهای خاک

بپیچم سر از هر چه پیچیدنی

بسیچم به کار بسیچیدنی

شوم مرغ و در کوه طاعت کنم

به تخم گیاهی قناعت کنم

به آسانی از رنجها نگذرم

که دشوار میرم چو آسان خورم

چو هنگام رفتن در آید فراز

کنم بر فرشته در دیو باز

مرا چون پدر در مغاک افکنید

کفی خاک را زیر خاک افکنید

چو از مرگ بسیار یادآوری

شکیبنده باشی در آن داوری

وگر ناری از تلخی مرگ یاد

به دشواری آن در توانی گشاد

سرانجام در دیر کوهی نشست

ز شغل جهان داشت یک‌باره دست

دل از شغل عالم به طاعت سپرد

برین زیست گفتن نشاید که مرد

تو نیز ای جوان از پس پیر خویش

مگردان ازین شیوه تدبیر خویش

که در عالم این چرخ نیرنگ ساز

نه آن کرد کان را توان گفت باز

بسا یوسفان را که در چاه بست

بسا گردنان را که گردن شکست

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:42 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۴۲ - انجامش روزگار ارسطو

 

مغنی دلم سیر گشت از نفیر

برآور یکی ناله بر بانگ زیر

مگر نالهٔ زیرم آید به گوش

ازین ناله زار گردم خموش

سکندر چو زین کنده بگشاد بند

برافکند بر حصن گردون کمند

همه فیلسوفان درگاه او

در آن پویه گشتند همراه او

ارسطو چو واماند از آن آفتاب

از ابر سیه بست بر خود نقاب

سیاهی بپوشید و در غم نشست

چو وقت آمد او نیز هم رخت بست

ز سرو سهی رفت بالندگی

طبیعت درآمد به نالندگی

نشستند یونانیان گرد او

ز استاد او تا به شاگرد او

چو دیدند کان پیک منزل شناس

به منزل شود بی رقیبان پاس

خبر بازجستند از آن هوشمند

که پیدا کن احوال چرخ بلند

بگو تا چه جوهر شد این آسمان

کزو دور شد هر کسی را گمان

شتابنده راه دیگر سرای

چنین گفت کایزد بود رهنمای

بسی رهبری بر فلک ساختم

بدین دل که من پرده بشناختم

چو خواهم شد اکنون به بیچارگی

درین ره نبینم جز آوارگی

جهان فیلسوف جهان خواندم

رصد بند هفت آسمان داندم

جهان مدخل از دانش آراستم

نبشتم درو هر چه می‌خواستم

همه در شناسائی اختران

فرو گفته احوال گردون درآن

کنون کز یقین گفت باید سخن

رها کن رصد نامهای کهن

به یزدان پاک ار مرا آگهیست

که این خوان پوشیده پر یا تهیست

سخن چون بدینجا رسانید ساز

سخنگوی مرد از سخن ماند باز

بپالود روغن ز روشن چراغ

بفرمود کارند سیبی ز باغ

به کف برنهاد آن نوازنده سیب

به بوئی همی داد جان را شکیب

نفس را چو زین طارم نیل رنگ

گذرگه درآمد به دهلیز تنگ

بخندید و گفت الرحیل ای گروه

که صبح مرا سر برآمد ز کوه

ز یزدان پاک آمد این جان پاک

سپردم دگر ره به یزدان پاک

بگفت این و برزد یکی باد سرد

برآورد گردون ازو نیز گرد

چوبگذشت و بگذاشت آسیب را

به باران بینداخت آن سیب را

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:42 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۴۳ - انجامش روزگار هرمس

 

مغنی بدان جرهٔ جان نواز

بر آهنگ ما نالهٔ نو بساز

که گشتیم چون بلبل از ناله مست

بدان ناله زین ناله دانیم رست

چو هرمس بدین ژرف دریا رسید

رهی دید کزوی رهائی ندید

فرو رفت و گفت آفرین بر کسی

که کالای کشتی ندارد بسی

چه باید گرانباریی ساختن

که باید به دریا در انداختن

جهان خانه وحش بود از نخست

در او بانوا هر گیاهی که رست

ز کوه گران تا به دریای ژرف

چه و بام او شد به باران و برف

چو شد آهوی گور آدم پدید

گریزنده شد گور و آهو رمید

من آن وحشی آهو کز دست زور

به پای خودم رفت باید به گور

درین ره پناه خود از هیچ‌کس

نسازم جز از پاک یزدان و بس

شما نیز چون عزم راه آورید

به پاکیزه یزدان پناه آورید

درین گفتنش خواب خوش باز برد

سخن را چه خسبانم او نیز مرد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:42 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۴۴ - انجامش روزگار افلاطون

 

مغنی برآرای لحنی درست

که این نیست ما را خطائی نخست

بدان لحن بردن توان بامداد

همه لحنهای جهان را زیاد

فلاطون چو در رفتن آمد چه گفت؟

که ما نیز در خاک خواهیم خفت

چنان شد حکایت در آن مرز و بوم

که بالغ‌ترین کس منم زاهل روم

چو در پردهٔ مرگ ره یافتم

ز هر پرده‌ای روی برتافتم

بدان طفل مانم که هنگام خواب

به گهوارهٔ خوابش آید شتاب

به خفتن منش رهنمون آیدش

نداند که این خواب چون آیدش

درین چار طبع مخالف نهاد

که آب آمد و آتش و خاک و باد

چگونه توان راستی یافتن

ز کژی بباید عنان تافتن

بود چار دیوار آن خانه سست

که بنیادش اول نباشد درست

گذشت از صد و سیزده سال من

به ده سالگان ماند احوال من

همان آرزو خواهیم در سرست

کهن من شدم آرزو نوترست

بدین آرزو چون زمانی گذشت

فلک فرش او نیز هم درنوشت

انجامش روزگار والیس

. . .

سرودی بر آهنگ فریاد من

مغنی به یادآرد بر یاد من

مگر بگذرم زاب این هفت رود

بکن شادم از شادی آن سرود

چو والیس را سر درآمد به خواب

درافکند کشتی به طوفان آب

نشسته رفیقان یاریگرش

به یاریگری چون فلک برسرش

چو بر ناتوان یافت تیمار دست

تنومند را ناتوانی شکست

ز نیروی طالع خبر باز جست

بناهای اوتاد را یافت سست

ستاره دل از داد برداشته

ستمگر شده داد بگذاشته

به آن هم‌نشینان که بودند پیش

خبر داد از اندازه عمر خویش

چنین گفت کایمن مباشید کس

از این هفت هندوی کحلی جرس

که این اختران گر چه فرخ پیند

ز نافرخی نیز خالی نیند

چو نحس اوفتد دور سیارگان

بود دور دور ستمکارگان

شمار ستم تا نیاید به سر

به گیتی نیاید کسی دادگر

چو باز اختر سعد یابد قران

به نیکی رسد کار نیک اختران

فلک تا رسیدن بدان بازگشت

ورقهای ما باری اندر نوشت

چو گفت این پناهنده را کرد یاد

فروبست لب دیده برهم نهاد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:43 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها