0

خردنامه نظامی گنجوی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱۵ - اغانی ساختن افلاطون بر مالش ارسطو

 

مغنی سماعی برانگیز گرم

سرودی برآور به آواز نرم

مگر گرمتر زین شود کار من

کسادی گریزد ز بازار من

دهل زن چو زد بر دهل داغ چرم

هوای شب سرد را کرد گرم

فروماند زاغ سیه ناامید

بگفتن در آمد خروس سپید

سکندر نشست از بر تخت روم

زبانی چو آتش دماغی چو موم

همهٔ فیلسوفان صده در صده

به پائینگه تخت او صف زده

به مقدار هر دانشی بیش و کم

همی رفتشان گفتگوئی بهم

یکی از طبیعی سخن ساز کرد

یکی از الهی گره باز کرد

یکی از ریاضی برافراخت یال

یکی هندسی برگشاد از خیال

یکی سکه بر نقد فرهنگ زد

یکی لاف ناموس و نیرنگ زد

تفاخر کنان هر یکی در فنی

به فرهنگ خود عالمی هر تنی

ارسطو به دلگرمی پشت شاه

برافزود بر هر یکی پایگاه

که اهل خرد را منم چاره ساز

ز علم دگر بخرادان بی نیاز

همان نقد حکمت به من شد روا

به حکمت منم بر همه پیشوا

فلان علم خوب از من آمد پدید

فلان کس فلان نکته از من شنید

دروغی نگویم در این داوری

به حجت زنم لاف نام آوری

ز بهر دل شاه و تمکین او

زبانها موافق به تحسین او

فلاطون برآشفت ازان انجمن

که استادی او داشت در جمله فن

چو هر دانشی کانک اندوختند

نخستین ورق زو درآموختند

برون رفت و روی از جهان در کشید

چو عنقا شد از بزم شه ناپدید

شب و روز از اندیشه چندان نخفت

کاغانی برون آورید از نهفت

به خم درشد از خلق پی کرد گم

نشان جست از آواز این هفت خم

کسی کو سماعی نه دلکش کند

صدای خم آواز او خوش کند

مگر کان غنا ساز آواز رود

در آن خم بدین عذر گفت آن سرود

چو صاحب رصد جای در خم گرفت

پی چرخ و دنبال انجم گرفت

بر آهنگ آن ناله کانجا شنید

نموداری آورد اینجا پدید

چو آن ناله را نسبت از رود یافت

در آن پرده گه رودگر رود بافت

کدوی تهی را به وقت سرود

به چرم اندرآورد و بربست رود

چو بر چرم آهو براندود مشک

نوائی‌تر انگیخت از رود خشک

پس آنگه بر آن رسم و هیئت که خواست

یکی هیکل از ارغنون کرد راست

در او نغمه و نالهای درست

به اوتار نسبت فرو بست چست

به زیر و بم ناله رود خیز

گهی نرم زد زخمه و گاه تیز

ز نرمی و تیزی ز بالا و زیر

نوا ساخت بر نالهٔ گاو و شیر

چنان نسبت نالش آمد به دست

که هر جا که زد هر دو را پای بست

همان نسبت آدمی تا دده

بر آن رودها شد یکایک زده

چنان کادمی زاد را زان نوا

به رقص و طرب چیره گشتی هوا

سباع و بهائم بر آن ساز جفت

یکی گشت بیدار و دیگر بخفت

چو بر نسبت ناله هر کسی

به دست آمدش راه دستان بسی

ز موسیقی آورد سازی برون

که آن را نشد کس جز او رهنمون

چنان ساخت هر نسبتی را خروش

که نالنده را دل درآرد به جوش

بجائی رساند آن نواگر نواخت

که دانا بدو عیب و علت شناخت

به قانون از آن ناله خرگهی

ز هر علتی یافت عقل آگهی

چو اوتار آن ارغنون شد تمام

شد آن عود پخته به از عود خام

برون شد به صحرا و بنواختش

بهر نسبت اندازه‌ای ساختش

خطی چارسو گرد خود درکشید

نشست اندران خط نوا برکشید

دد و دام را از بیابان و کوه

دوانید بر خود گروها گروه

دویدند هر یک به آواز او

نهادند سر بر خط ساز او

همه یک یک از هوش رفتند پاک

فتادند چون مرده بر روی خاک

نه گرگ جوان کرد بر میش زور

نه شیر ژیان داشت پروای گور

دگر نسبتی را که دانست باز

درآورد نغمه به آن جفت ساز

چنان کان ددان در خروش آمدند

از آن بی‌هوشی باز هوش آمدند

پراکنده گشتند بر روی دشت

که دارد به باد این چنین سرگذشت

بگرد جهان این خبر گشت فاش

که شد کان یاقوت یاقوت باش

فلاطون چنین پرده بر ساختست

که جز وی کس آن پرده نشناختست

برانگیخت آوازی از خشک رود

که از تری آرد فلک را فرود

چو بر نسبتی راند انگشت خود

بخسبد برآواز او دام و دد

چو بر نسبتی دیگر آرد شتاب

به هوش آرد آن خفتگان را ز خواب

شد آوازه بر درگه شاه نیز

که هاروت با زهره شد همستیز

ارسطو چو بشنید کان هوشمند

برانگیخت زینگونه کاری بلند

فروماند ازان زیرکی تنگدل

چو خصمی که گردد ز خصمی خجل

به اندیشه بنشست بر کنج کاخ

دل تنگ را داد میدان فراخ

به تعلیق آن درس پنهان نویس

که نقشی عجب بود و نقدی نفیس

در آن کارعلوی بسی رنج برد

بسی روز و شب را به فکرت سپرد

هم آخر پس از رنجهای دراز

سررشتهٔ راز را یافت باز

برون آورید از نظرهای تیز

که چون باشد آن نالهٔ رود خیز

چگونه رساند نوا سوی گوش

برد هوش و آرد دیگر ره به هوش

همان نسبت آورد رایش به دست

که دانای پیشینه بر پرده بست

به صحرا شد و پرده را ساز کرد

طلسمات بیهوشی آغاز کرد

چو از هوشمندان ستد هوش را

دیگر گونه زد رود خاموش را

در آن نسبتش بخت یاری نداد

که بیهوش را آرد از هوش باد

بکوشید تا در خروش آورد

نوائی که در خفته هوش آورد

ندانست چندانکه نسبت گرفت

در آن کار سرگشته ماند ای شگفت

چو عاجز شد از راه نایافتن

ز رهبر نشایست سر تافتن

شد از راه رغبت به تعلیم او

عنان داد یک ره به تسلیم او

بپرسید کان نسبت دلپسند

که هش رفتگان را کند هوشمند

ندانم که در پردهٔ آواز او

چگونست و چون پرورم ساز او

فلاطون چو دانست کان سرفراز

به تعلیم او گشت صاحب نیار

برون شد خطی گرد خود در کشید

نوا ساخت تا نسبت آمد پدید

همه روی صحرا ز گور و پلنگ

بر آن خط کشیدند پرگار تنگ

به بیهوشی از نسبت اولش

نهادند سر بر خط مندلش

نوائی دگر باره برزد چو نوش

که ارسطوی دانا تهی شد ز هوش

چو بیهوش بود او به یک راه نغز

دد و دام را کرد بیدار مغز

دگر باره زد نسبت هوش بخش

که ارسطو ز جاجست همچون درخش

فروماند سرگشته بر جای خود

که چون بی‌خبر بود از آن دام ودد

از آن بی‌هوشی چون به هوش آمدند؟

چه بود آنک ازو در خروش آمدند؟

شد آگه که دانای دستان نواز

به دستان بر او داشت پوشیده راز

ثنا گفت و چندان ازو عذر خواست

که آن پردهٔ کژ بدو گشت راست

چو شد حرف آن نسبت او راه درست

نبشت آن او آن خود را بشست

به اقرار او مغز را تازه کرد

مدارای او بیش از اندازه کرد

سکندر چو دانست کز هر علوم

فلاطون شد استاد دانش به روم

بر افزود پایش در آن سروری

به نزد خودش داد بالاتری

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:36 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱۶ - حکایت انگشتری و شبان

 

مغنی بیا چنگ را ساز کن

به گفتن گلو را خوش آواز کن

مرا از نوازیدن چنگ خویش

نوازشگری کن به آهنگ خویش

چو روز دگر صبح گیتی فروز

به پیروزی آورد شب را به روز

برآمد گل از چشمهٔ آفتاب

فرو برد مه سرچو ماهی درآب

بر اورنگ زر شد شه تاجور

زده بر میان گوهر آگین کمر

نشسته همه زیرکان زیر تخت

فلاطون به بالا برافکنده رخت

شه از نسبتی کو در آن پرده ساخت

عجب ماند کان پرده را چون شناخت

بپرسید از او کای جهان دیده پیر

برآورده مکنون غیب از ضمیر

شمائید بر قفل دانش کلید

ز رای شما دانش آمد پدید

ز دانندگان خوانده‌ای هیچکس؟

که بودش فزون از شما دسترس

خیالی برانگیخت زین کارگاه

که رای شما را بدان نیست راه

فلاطون پس از آفرین تمام

چنین گفت کاین چرخ فیروزه فام

از آن بیشتر ساخت افسونگری

که یابد دل ما بدان رهبری

گر آن‌ها که پیشینگان ساختند

به نیرنگ و افسون برافراختند

یکی گویم از صد دراین روزگار

نداند کسی راز آموزگار

اگر شاه فرمایدم اندکی

بگویم نه از ده که از صد یکی

اجازت رسید از سر داستان

که دانا فرو گوید آن داستان

جهاندیدهٔ دانای روشن ضمیر

چنین گفت کای شاه دانش پذیر

شنیدم بخاری به گرمی شتافت

به خسف شکوفه زمین را شکافت

برانداخت هامون کلوخ از مغاک

طلسمی پدید آمد از زیر خاک

ز روی و ز مس قالبی ریخته

وزآن صورت اسبی انگیخته

گشاده ز پهلوی اسب بلند

یکی رخنه چون رخنه آبکند

چو خورشید از آن رخنه درتافتی

نظر نقش پوشیده دریافتی

شبانی بر آن ژرف وادی گذشت

مغاکی تهی دید بر ساده دشت

طلسمی درفشنده دروی پدید

شبانه در آن ژرف وادی رسید

ستوری مسین دید در پیکرش

یکی رخنه با کالبد در خورش

در آن رخنه از نور تابنده هور

نگه کرد سر تا سرین ستور

بر او خفته‌ای دید دیرینه سال

نگشته یکی موی مویش ز حال

بدستش در از رنگ انگشتری

نگینی فروزنده چون مشتری

بر او دست خود را سبک تاز کرد

وز انگشتش انگشتری باز کرد

چو انگشتری دید در مشت خویش

نهادش بزودی در انگشت خویش

دگر نقد شاهانه آنجا نیافت

ستودان رها کرد و بیرون شتافت

گله پیش در کرد و می‌رفت شاد

شکیبنده می‌بود تا بامداد

چو از رایت شیر پیکر سپهر

برآورد منجوق تابنده مهر

شبان رفت نزدیک صاحب گله

گله کرد بر کوه و صحرا یله

بدان تانگین را نهد پیش او

بداند بهای کم و بیش او

چو صاحب گله دید کامد شبان

گشاد از سر چرب گوئی زبان

بپرسید از او حال میش و بره

نیشنده دادش جوابی سره

شبانه به هنگام گفت و شنید

زمان تا زمان گشت ازو ناپدید

دگرره پدیدار گشت از نهفت

گله صاحبش برزد آواز و گفت

که هردم چرا گردی از من نهان

دیگر باره پیدا شوی ناگهان

نگر تا چه افسون درآموختی

که بر خود چنین برقعی دوختی

شبانه عجب ماند از آن داوری

در آن کار جست از خرد یاوری

چنان بود کان مرد خاتم پرست

به خانم همی کرد بازی بدست

نگین دان او را چه زود و چه دیر

گه کرد بالا گهی کرد زیر

نگین تا به بالا گرفتی قرار

شبان پیش بیننده بود آشکار

چو سوی کف دست گردان شدی

شبانه زبیننده پنهان شدی

نهاد نگین را چنان بد حساب

که دارنده را داشتی در حجاب

شبان چون از این بازی آگاه گشت

شد این آزمون کرد بر کوه و دشت

درآمد به بازیگری ساختن

چو گردون به انگشتری باختن

کجا رأی پنهان شدن داشتی

نگین را ز کف دور نگذاشتی

چو کردی به پیدا شدن رای خویش

نگین را زدی نقش بر جای خویش

به پیدا و پنهان شدن گرد شهر

ز هرچ آرزو داشت برداشت بهر

یکی روز برخاست پنهان به راز

نگین را به کف درکشید از فراز

برهنه یکی تیغ هندی به دست

سوی پادشه رفت و پنهان نشست

چو خالی شد از خاصگان انجمن

برو گرد پیدا تن خویشتن

دل پادشا را به خود بیم کرد

بدو پادشاه شغل تسلیم کرد

به زنهار گفتش که کام تو چیست

فرستندهٔ تو بدین جای کیست

شبان گفت پیغمبرم زود باش

به من بگرو از بخت خوشنود باش

چو خواهم نبیند مرا هیچکس

بدین دعوتم معجزآنست و بس

بدو پادشا بگروید از هراس

همان مردم شهر بیش از قیاس

شبان آنچنان گردن افراز گشت

که آن پادشاهی بدو بازگشت

نگین بین که از مهر انگشتری

چگونه رساند به پیغمبری

حکیمان نگر کان نگین ساختند

به حکمت چگونه برانداختند

چنان باید انگیخت نیرنگ و ساز

که ما درنیابیم ازان پرده راز

بسی کردم اندیشه را رهنمون

نیاوردم این بستگی را برون

ثنا گفت بروی چو شاه این شنید

بر آن نیز کان نقشی ازو شد پدید

همه پاسداران آن آستان

گرفتند عبرت بدین داستان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:36 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱۷ - احوال سقراط با اسکندر

 

مغنی بدان ساز تیمار سوز

نشاط مرا یک زمان بر فروز

مگر زان نوای بریشم نواز

بریشم کشم روم را در طراز

چنین گوید آن کاردان فیلسوف

که بر کار آفاق بودش وقوف

که یونان نشینان آن روزگار

سوی زهد بودند آموزگار

ز دنیا نجستندی آسایشی

نیرزیدشان شهوت آلایشی

نکردندی الا ریاضتگری

به بسیار دانی و اندک خوری

کسی که به خود بر توان داشتی

ز طبع آرزوها نهان داشتی

نکردی تمتع نخوردی نبید

کزین هر دو گردد خرد ناپدید

ز گرد آمدن سر درآید به گرد

چو سر بایدت گرد آفت مگرد

بدانجا رسیدند از آن رسم و رای

که برخاست بنیادشان زین سرای

ز خشگی به دریا کشیدند بار

ز پیوند گشتند پرهیزگار

زنان را ز مردان بپرداختند

جداگانه شان کشتیی ساختند

به مردانگی خون خود ریختند

بمردند و با زن نیامیختند

به گیتی چنین بود بنیادشان

که تخمه به گیتی برافتادشان

یکی روز فرخنده از صبحگاه

ز فرزانگان بزمی آراست شاه

چنان داد فرمان به سالاربار

که با من ندارد کس امروز کار

فرستید و خوانید سقراط را

نگهبان ترکیب و اخلاط را

فرستاده سقراط را بازجست

ز شه یاد کردش که جویای توست

زمانی به درگاه خسرو خرام

برآرای جامه برافروز جام

فریب ورا پیر دانا نخورد

فریبندگی را اجابت نکرد

بدو گفت رو به اسکندر بگوی

که هرچ اندرین ره نیابی مجوی

من آنجائیم وین سخن روشنست

گر اینجا خیالیست آن بی‌منست

مرا گر بدست آرد ایزد پرست

هم از درگه ایزد آیم بدست

جوابی که آن کان فرهنگ سفت

فرستاده شد با فرستنده گفت

شهنشاه را گشت روشن چو روز

که سقراط شمعی است خلوت فروز

نیابد به دیدار آن شمع راه

جز آن کس که شب خیز باشد چو ماه

سکندر که دارندهٔ تاج بود

به دانش همه ساله محتاج بود

زمانی نبودی که فرزانه‌ای

ز گوهر ندادی بدو دانه‌ای

ز هر دانشی کان ز دانندگان

رساندندی او را رسانندگان

سخنهای سقراط بیدار هوش

پسند آمدی مر زبان را به گوش

بران شد دل دانش اندیش او

که آرند سقراط را پیش او

نمودند کان پیر خلوت پناه

بر آمد شد خلق بربست راه

سر از شغل دنیا چنان تافتست

که در گور گوئی دری یافتست

ز خویشان و یاران جدائی گرفت

به کنجی خراب آشنایی گرفت

جهان گر چه کارش به جان آورد

نه ممکن که سر در جهان آورد

ز خون خوردن جانور خو برید

پلاسی بپوشید و دیبا درید

کفی پست از آنجا که غایت بود

شبان روزی او را کفایت بود

جز ایزد پرستیدنش کار نیست

به نزدیک او خلق را بار نیست

نظامی صفت با خرد خو گرفت

نظامی مگر کاین صفت زو گرفت

به شرحی که دادند از آن دین پناه

گراینده‌تر شد بدو مهر شاه

چنین آمداست آدمی را نهاد

که آرد فرامش کنان را به یاد

کسی کو ز مردم گریزنده‌تر

بدو میل مردم ستیزنده‌تر

چو سقراط مهر خود از خلق شست

همه خلق سقراط را بازجست

بسی خواند شاهش بر خویشتن

نشد شاه انجم بر آن انجمن

چو زاندازه شد خواهش شهریار

دل کاردان در نیامد به کار

ز ناز هنرمند ترکانه‌وش

رمنده نشد دولت نازکش

شه از جمله استواران خویش

یکی محرم خاص را خواند پیش

فرستاد نزدیک دانا فراز

بسی قصه‌ها گفت با او به راز

که نزدیک خود خواندمت بارها

نهان داشتم با تو گفتارها

اجابت نکردی چه بود از قیاس

نوازنده را ناشدن حق شناس

چرائی ز درگاه ما گوشه گیر

بیا یا بگو حجتی دلپذیر

به معذوری خویش حجت نمای

وگر نیست حجت به حاجت به پای

فرستادهٔ پی مبارک ز راه

به سقراط شد داد پیغام شاه

جهان دیدهٔ دانای حاضر جواب

چنین داد پاسخ برای صواب

که گر شه مرا خواند نزدیک خود

خرد چیزها داند از نیک و بد

نماید که رفتن بدو رای نیست

که مهر تو را در دلش جای نیست

چو درنا شدن هست چندین دلیل

به بازی نشد پیش کس جبرئیل

مرا رغبت آنگه پدید آمدی

که پیغام شه با کلید آمدی

چو در نافهٔ مشک آشنائی دهد

بر او بوی خوش بر گوائی دهد

دلی را که بر دوستی رهبر است

برون از زبان حجتی دیگر است

درونی که مهر آشکارا کند

مدارا فزون از مدارا کند

کسانی که نزدیک شه محرمند

به بزم اندرون شاه را همدمند

سوی من نبینند بر آب و سنگ

ستور مرا پای ازینجاست لنگ

چنان می‌نماید که در بزمگاه

به نیکی مرا یاد ناورد شاه

که آن رازداران که خدمتگرند

به دل دوستی سوی من ننگرند

دل شاه را مرد مردم شناس

هم از مردم شاه گیرد قیاس

اگر خاصگان را زبان هست نرم

به امید شه دل توان کرد گرم

وگر نرم ناید ز گوینده گفت

درشتی بود شاه را در نهفت

غنا ساز گنبد چو باشد درست

صدای خوش آرد به اوتار سست

ز گنبد چو یک رکن گردد خراب

خوش آواز را ناخوش آید جواب

هر آن نیک و بد کاید از در برون

به دارای درگه بود رهنمون

تو خوانی مرا پرده داران راز

به سرهنگی از پرده دارند باز

نگر تا به طوفان ز دریای آب

در این کشمکش چون نمایم شتاب

مثال آنچنان شد که دریای ژرف

نماید که درهاست ما را شگرف

نهنگان دریا گشایند چنگ

که جوید گهر در دهان نهنگ؟

چگونه شوم بردری نور باش

که باشد بر او این همه دور باش

بر شاه اگر صورتم بد کنند

خلاقت نه بر من که بر خود کنند

ز خلق جهان بنده‌ای را چه باک

که بندد کمر پیش یزدان پاک

در این بندگی خواجه تاشم تو را

گر آیم به تو بنده باشم تو را

ببین ای سکندر به تقویم راست

که این نکته را ارتفاع از کجاست

فرستادهٔ شهریار از برش

بر شاه شد خواند درس از برش

طبق پوش برداشت از خون در

ز در دامن شاه را کرد پر

شه از گوهر افشان آن کان گنج

ز گوهر برآمودن آمد به رنج

پسند آمدش کان سخنهای چست

به دعوی گه حجت آمد درست

چو دانست کوهست خلوت گرای

پیاده به خلوتگهش کرد رای

شد آن گنج را دید در گوشه‌ای

ز بی توشه‌ای ساخته توشه‌ای

ز شغل جهان گشت مشغول خواب

برآسوده از تابش آفتاب

تماشای او در دلش کار کرد

به پایش بجنباند و بیدار کرد

بدو گفت برخیز و با من بساز

که تا از جهانت کنم بی نیاز

بخندید دانا کزین داوری

به ار جز منی را به دست آوری

کسی کو نهد دل به مشتی گیا

نگردد بگرد تو چون آسیا

چو قرص جوین هست جان پرورم

غم گردهٔ گندمین چون خورم

بر آن راهرو نیم جوبار نیست

که او را یکی جو در انبار نیست

مرا کایم از کاهبرگی ستوه

چه باید گرانبار گشتن چو کوه

دگر باره شه گفت کز مال و جاه

تمنا چه داری تو ای نیکخواه

جوابش چنین داد دانای دور

که با چون منی بر مینبار جور

من از تو به همت توانگرترم

که تو بیش خواری من اندک خورم

تو با اینکه داری جهانی چنین

نه‌ای سیر دل هم ز خوانی چنین

مرا این یکی ژندهٔ سالخورد

گرانستی ارنیستی گرم و سرد

تو با این گرانی که دربار توست

طلبکاری من کجا کار توست

دگر باره پرسید از او شهریار

که تو کیستی من کیم در شمار

چنین داد پاسخ سخنگوی پیر

که فرمان دهم من تو فرمان‌پذیر

برآشفت شه زان حدیث درست

نهانی سخن را درون بازجست

خردمند پاسخ چنین داد باز

که بر شه گشایم در بسته باز

مرا بنده‌ای هست نامش هوا

دل من بدان بنده فرمان روا

تو آنی که آن بنده را بنده‌ای

پرستار ما را پرستنده‌ای

شه از رای دانای باریک بین

ز خجلت سرافکنده شد برزمین

بدو گقت خود نور سیمای من

گواهست بر پاکی رای من

ز پاکان چو پاکی جدائی مکن

نمرده زمین آزمائی مکن

دگر ره جوابیش چون سیم داد

که سیماب در گوش نتوان نهاد

چو پاکی و پاکیزه رائی کنی؟

چرا دعوی چارپائی کنی

که هر چارپائی که آرد شتاب

به پای اندر آرد کسی را ز خواب

چو من خفته‌ای را تو بیدار مرد

نبایست از این گونه بیدار کرد

تو کز خواب ما را بر آشفته‌ای

کنی خفته بیدار و خود خفته‌ای

بدین خواب خرگوش و خوی پلنگ

ز شیران بیدار بردار چنگ

شکاری طلب کافتد از تیر تو

هژبری چو من نیست نخجیر تو

دل شه بدان داستانهای گرم

چو موم از پذیرندگی گشت نرم

به خواهش چنان خواست کان هوشمند

ز پندش دهد حلقهٔ گوش بند

شد آن تلخی از پیر پرهیزگار

به شیرین زبانی درآمد به کار

از آن پند گو سر بلندی دهد

بگفت آنچه او سودمندی دهد

که چون آهن دست پیرای تو

پذیرای صورت شد از رای تو

توانی که روشن کنی سینه را

در او آری آیین آیینه را

چو بردن توانی ز آهن تو زنگ

که تا جای گیرد در او نقش و رنگ

دل پاک را زنگ پرداز کن

بر او راز روحانیان باز کن

سیه کن روان بداندیش را

بشوی از سیاهی دل خویش را

زبانی است هر کو سیه دل بود

نه هر زنگیئی خواجه مقبل بود

به سودای رنگی مشو رهنمون

مفرح نگر کز لب آرد برون

سیاهی کنی سوخته شو چو بید

که دندان بدو کرد زنگی سپید

مگر کاینه زنگی از آهنست

که با آن سیاهی دلش روشنست

از آنجا خبر داد کار آزمای

که نوشاب را در سیاهیست جای

برون آی چون نقره ز آلودگی

ز نقره بیاموز پالودگی

دماغی کز آلودگی گشت پاک

بچربد بر این گنبد دودناک

نهانخانهٔ صبحگاهی شود

حرمگاه سر الهی شود

ز تو دور کردن ز روزن نقاب

به روزن درافتادن از آفتاب

چراغی به دریوزه بر کرده گیر

قفائی ز باد هوا خورده گیر

عماری کش نور خورشید باش

ز ترک عماری بر امید باش

تو در پاک میکن ز خاشاک و خار

طلبکار سلطان مشو زینهار

چو سلطان شود سوی نخجیرگاه

دری رفته بیند فروشسته راه

چو دانی که آمد به مهمان فرود

به ناخوانده مهمان بر از ما درود

گرآیی براین در دلیری مکن

تمنای بالا و زیری مکن

به جان شو پذیرندهٔ بزم خاص

که تن را ز دربان نبینی خلاص

به کفش گل آلوده بر تخت شاه

نشاید شدن کفش بفکن به راه

چو همکاسهٔ شاه خواهی نشست

به پیرای ناخن فروشوی دست

کرا زهره گر خود بود شرزه شیر

که بر تخت سلطان خرامد دلیر

که شیری که بر تخت او بخته شد

هم از هیبت تخت او تخته شد

کسی کو درآید به درگاه تو

خورد سیلی ار گم کند راه تو

ببین تا تو را سر به درگاه کیست

دل ترسناکت نظرگاه کیست

گر این درزنی کمترین بنده باش

گر این پای داری سرافکنده باش

وگر تو خود شاهی و شهریار

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:37 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱۸ - گفتار حکیم هند با اسکندر

 

مغنی غنا را درآور به جوش

که در باغ بلبل نباید خموش

مگر خاطرم را به جوش آوری

من گنگ را در خروش آوری

همان فیلسوف جهاندیده گفت

که چون دانش آمد ره شاه رفت

دهن مهر کرد ز می خوشگوار

که بنیاد شادی ندید استوار

یکی روز کز صبح زرین نقاب

به نظارگان رخ نمود آفتاب

سکندر به آیین فرهنگ خویش

ملوکانه برشد به اورنگ خویش

درآمد رقیبی که اینک ز راه

فرستاده هندو آمد به شاه

نماید که در حضرت شهریار

پیام آورم باز خواهید بار

بفرمود شه تا شتاب آورند

مغان را سوی آفتاب آورند

به فرمان شه سوی مغ تاختند

رهش باز دادند و بنواختند

درآمد مغ خدمت آموخته

مغانه چو آتش برافروخته

چو تابنده خورشید را دید زود

به رسم مغانش پرستش نمود

به فرمان شاهش رقیبان دست

نشاندند جایی‌که شاید نشست

سخن می‌شد از هر دری دلپسند

ز خاک زمین تا به چرخ بلند

به اندازهٔ هر کس هنر می‌نمود

به گفتار خود قدر خود می‌فزود

چو در هندو آمد نشاط سخن

گل تازه رست از درخت کهن

بسی نکته‌های گره بسته گفت

که آن در ناسفته را کس نسفت

فلک راز لب حقه پرنوش کرد

جهان را ز در حلقه در گوش کرد

ثنای جهاندار گیتی پناه

چنان گفت کافروخت آن بارگاه

چو گشت از ثنا پیر پرداخته

نقاب سخن شد برانداخته

که تاریک پروانه‌ای سوی باغ

روان شد به امید روشن چراغ

مگر کان چراغ آشنائی دهد

من تیره را روشنائی دهد

منم پیشوای همه هندوان

به اندیشه پیر و به قوت جوان

سخنهای سربسته دارم بسی

که نگشاید آن بسته را هر کسی

شنیدم کز این دور آموزگار

سرآمد توئی بر همه روزگار

خرد رشتهٔ در یکتای توست

درفش گره باز کن رای توست

اگر چه خداوند تاجی و تخت

بر دانشت نیز داد است بخت

اگر گفته را از تو یابم جواب

پرستش بگردانم از آفتاب

وگر ناید از شه جوابی به دست

دگرباره بر خر توان رخت بست

ولیکن نخواهم که جز شهریار

رود در سخن هیچکس را شمار

زمن پرسش و پاسخ آید ز تو

جواب سخن فرخ آید ز تو

جهاندار گفتا بهانه مجوی

سخن هر چه پوشیده داری بگوی

جهاندیدهٔ هندو زمین بوسه داد

زبانی چو شمشیر هندی گشاد

چو کرد آفرینی سزاوار شاه

بپرسیدش از کار گیتی پناه

که چون من ز خود رخت بیرون برم؟

سوی آفریننده ره چون برم؟

یکی آفریننده دانم که هست

کجا جویمش چون شوم ره به دست؟

نشانش پدید است و او ناپدید

در بسته را از که جویم کلید

وجودش که صاحب معانی شدست

زمینیست یا آسمانی شد است

در اندیشه یا در نظر جویمش

چو پرسند جایش کجا گویمش

کجا جای دارد ز بالا و زیر

به حجت شود مرد پرسنده سیر

جهاندار پاسخ چنین داد باز

که هم کوتهست این سخن هم دراز

چو از خویشتن روی بر تافتی

به ایزد چنان دان که ره یافتی

طلب کردن جای او رای نیست

که جای آفریننده را جای نیست

نه کس راز او را تواند شمرد

نه اندیشه داند بدو راه برد

بدان چیزها دارد اندیشه راه

که باشد بدو دیده را دستگاه

خدا را نشاید در اندیشه جست

که دیو است هرچ آن ز اندیشه رست

هر اندیشه‌ای کان بود در ضمیر

خیالی بود آفرینش پذیر

هرانچ او ندارد در اندیشه جای

سوی آفریننده شد رهنمای

به غفلت نشاید شد این راه را

که ابر از تو پنهان کند ماه را

نشان بس بود کرده بر کردگار

چو اینجا رسیدی هم اینجا بدار

به ایزد شناسی همین شد قیاس

از این نگذرد مرد ایزدشناس

چو هندو جواب سکندر شنید

به شب بازی دیگر آمد پدید

که هرچ از زمین باشد و آسمان

نهایت گهی باشدش بیگمان

خبرده که بیرون از این بارگاه

به چیزی دیگر هست یا نیست راه

اگر هست چون زان کس آگاه نیست

وگر نیست بر نیستی راه نیست

جهاندار گفت از حساب کهن

به آزرم تر سکه زن بر سخن

برون زاسمان و زمین برمتاز

که نائی به سررشتهٔ خویش باز

فلک بر تو زان هفت مندل کشید

که بیرون ز مندل نشاید دوید

از این مندل خون نشاید گذشت

که چرخ ایستادست با تیغ و طشت

حصاریست این بارگاه بلند

در او گشته اندیشها شهر بند

چو اندیشه زاین پرده درنگذرد

پس پرده راز پی چون برد

نجوید دگر پردهٔ راز را

خبرهای انجام و آغاز را

بدین داستانها زند رهنمای

که نادیده را نیست اندیشه جای

گر اندیشی آنرا که نادیده‌ای

چو نیکو ببینی خطا دیده‌ای

بسا کس که من دیده انگاشتم

خیالش در اندیشه بنگاشتم

سرانجام چون دیدمش وقت کار

نه آن بود کز وی گرفتم شمار

جهانی دگر هست پوشیده روی

به آنجا توان کردن این جستجوی

دگر باره گفتش به من گوی راست

که ملک جهان بر دو قسمت چراست

جهانی بدین خوبی آراستن

چه باید جهانی دگر خواستن

چو پیداست کاینجا توانیم زیست

به آنجا سفر کردن از بهر چیست

چو آنجا نشستنگه آمد درست

به اینجا گذشتن چه باید نخست

خردمند شه گفت: ای ساده مرد

چنین دان و از دل فروشوی گرد

که ایزد دو گیتی بدان آفرید

که آنجا بود گنج و اینجا کلید

در اینجا کنی کشت و کارنوی

در آنجا بر کشته را بدروی

در این گردد از حال خود هر چه هست

در آن بر یکی حال باید نشست

دو پرگار برزد جهان آفرین

در این آفرینش دران آفرین

پلست این و بر پل بباید گذشت

به دریا بود سیل را بازگشت

چو چشمه روان گردد از کوهسار

به دریاش باید گرفتن قرار

دگر باره پرسید هندوی پیر

که جان چیست در پیکر جان پذیر

نماید مرا کاتشی تافتست

شراری از او کالبد یافتست

فرو مردن جان و آتش یکیست

در این بد بود گر کسی را شکیست

چو آتش در او گرم دل گشت شاه

به تندی در او کرد لختی نگاه

بدو گفت کاهریمنی سان توست

اگر جانی آتش بود جان توست

نخواندی که جان چون سفر ساز گشت

از آن کس که آمد بدو بازگشت

چو ز آتش بود جنبش جان نخست

به دوزخ توان جای او باز جست

دگر آنکه گفتی به وقت فراغ

فرو مردن جان بود چون چراغ

غلط گفته‌ای جان علوی گرای

نمیرد ولیکن شود باز جای

حکایت ز شخصی که او جان سپرد

چه گویند؟ جان داد یا جان بمرد

بگویند جان داد و این نیست زرق

ز داده بود تا فرو مرده فرق

ز جان درگذر کان فروغیست پاک

ز نور الهی نه از آب و خاک

دگر گونه هندو سخن کرد ساز

به پرسیدن خوابش آمد نیاز

که بینندهٔ خواب را در خیال

چه نیرو برون آورد پروبال

که منزل به منزل رود کوه و دشت

ببیند جهان در جهان سرگذشت

چو بیننده آنجاست این خفته کیست

و گر نقشبند آن شد این نقش چیست

به پاسخ دگر باره شد شاه تیز

که خواب از خیالی بود خانه خیز

خیال همه خوابها خانگیست

در آن آشنائی نه بیگانگیست

اگر مرده گر زنده بینی به خواب

ز شمع تو می‌خیزد آن نور و تاب

نمایندهٔ اندیشهٔ پاک توست

نمودهٔ تمنای ادراک توست

گرت در دل آید که راز نفهت

چرا گشت پیدا برآنکس که خفت

روان چون برهنه شود در خیال

نپوشد براو صورت هیچ حال

نبینی کسی کو ریاضتگر است

به بیداری آن گنج را رهبر است

همان بیند آن مرد بیدار هوش

که دیگر کس از خواب و خواب از سروش

دگر باره هندو درآمد به گفت

گهر کرد با نوک الماس جفت

که بی چشم بد شاهیی ده مرا

ز چشم بد آگاهیی ده مرا

چه نیروست در جنبش چشم بد

که نیکوی خود را کند چشم زد

از او کارگرتر جهان آزمای

ندیده است بینندهٔ جان گزای

همه چیز را کازمایش رسد

چو دیده پسندد فزایش رسد

جز او را که هرچ او پسند آورد

سر و گردنش زیر بند آورد

به هر حرفتی در که دیدیم ژرف

درستی ندیدیم در هیچ حرف

همین یک کماندار شد کز نخست

بر آماج گه تیر او شد درست

بگو تا چه نیروست نیروی او

سپند از چه برد آفت از خوی او

چه دانم که من چشم بد دیده‌ام

پسندیده یا نا پسندیده‌ام

جهاندار گفتش که صاحب قیاس

چنین آرد از رای معنی شناس

که بر هر چه گردد نظر جایگیر

گذر بر هوائی کند ناگزیر

بر آن چیز کارد همی تاختن

کند با هوا رای دم ساختن

بنه چون درآرد بدان رخنه گاه

هوا نیز باید در آن رخنه راه

هوا گر هوائی بود سودمند

در ارکان آن چیز ناید گزند

مزاج هوا چون بود زهرناک

بیندازد آن چیز را در مغاک

هوائی بد است آنکه بر چشم زد

بد آرد به همراهی چشم بد

ولیکن به نزدیک من در نهفت

جز این علتی هست کان کس نگفت

نه چشم بد است آنچنان کارگر

که نقش روند است پیش نظر

چو بیند عجب کاریی در خیال

به تأدیب چشمش دهد گوشمال

تعجب روانیست در راه او

نباید جز او در نظرگاه او

چو نقش حریفی شگفت آیدش

دغا باختن در گرفت آیدش

گرفتار کن را دهد پیچ پیچ

بدان تا نگردد گرفتار هیچ

کسی را که چشمی رسد ناگهان

دهن دره‌اش اوفتد در دهان

رسانندهٔ چشم را جوش خون

بخاری ز پیشانی آرد برون

به این هر دو معنی شناسند و بس

که این چشم زن بود و آن چشم رس

سپند از پی آن شد افروخته

که آفت به آتش شود سوخته

فسونگر دگرگونه گفتست راز

که چون به اسپند آتش آمد فراز

رسد بر فلک دود مشگین سپند

فلک خود زره باز دارد گزند

دگر باره هندوی رومی پرست

درآورد پولاد هندی به دست

که از نیک و بد مرد اخترسگال

خبر چون دهد چون زند نقش فال

ز نقشی که از کار ناید برون

به نیک و به بد چون شود رهنمون

چنین گفتش آن مایهٔ ایزدی

که هرچ آن ز نیکی رسد یا بدی

هر آیینه در نقش این گنبد است

اگر نیک نیکست اگر بد بداست

سگالندهٔ فال چون قرعه راند

ز طالع تواند همی نقش خواند

نمودار طالع نماید درست

ز تخمی که خواهد دران زرع رست

خدائی که هست آفرینش پناه

چو بیند نیازی در این عرضه‌گاه

به اندازهٔ آنکه باشد نیاز

نماید به ما بودنیهای راز

فرستد سروشی و با او کلید

کند راز سربسته بر ما پدید

از آن باده هندو چنان مست شد

که یکباره شمشیرش از دست شد

دگر باره پرسید کز چین و زنگ

ورقهای صورت چرا شد دو رنگ

چو یکسان بود رنگ‌ها در لوید

چرا این سیه گشت و آن شد سپید

جهاندار گفت این گرایندهٔ گوی

دو رنگست یکی رنگی از وی مجوی

دو رویست خورشید آیینه وش

یکی روی در چین یکی در حبش

به روئی کند رویها را چو ماه

به روئی دگر رویها در سیاه

چو هندوی دانا به چندین سئوال

زبون شد ز فرهنگ دانش سگال

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:37 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲۰ - گفتار ارسطو

ارسطوی روشندل هوشمند

ثنا گفت بر تاجدار بلند

که دایم به دانش گراینده باش

در بستگی را گشاینده باش

به نیروی داد آفرین شاد زی

ز بندی که نگشاید آزاد زی

چو فرمان چنین آمد از شهریار

کز آغاز هستی نمایم شمار

نخستین یکی جنبشی بود فرد

بجنبید چندانکه جنبش دو کرد

چون آن هردو جنبش به یک جا فتاد

ز هر جنبشی جنبشی نو بزاد

بجز آنکه آن جنبشی فرد بود

سه جنبش به یکجای در خورد بود

سه خط زان سه جنبش پدیدار شد

سه دوری در آن خط گرفتار شد

چو گشت آن سه دوری ز مرکز عیان

تنومند شد جوهری درمیان

چو آن جوهر آمد برون از نورد

خرد نام او جسم جنبنده کرد

در آن جسم جنبنده نامد قرار

همی بود جنبان بسی روزگار

از آن جسم چندانکه تابنده بود

به بالای مرکز شتابنده بود

چو گردنده گشت آنچه بالا دوید

سکونت گرفت آنچه زیر آرمید

از آن جسم گردندهٔ تابناک

روان شد سپهر درفشان پاک

زمیلی که بر مرکز خویش دید

سوی دایره میل خود پیش دید

به آن میل کاول گراینده بود

همه ساله جنبش نماینده بود

چو پرگار اول چنان بست بند

کزو سازور شد سپهر بلند

ز گشت سپهر آتش آمد پدید

که آتش ز نیروی گردش دمید

ز نیروی آتش هوائی گشاد

که مانند او گرم دارد نهاد

به تری گراینده شد گوهرش

که گردندگی دور بود از برش

چکید از هوا تریی در مغاک

پدید آمد آبی خوش و نغز و پاک

چو آسوده گشت آب و دردی نشست

از آن درد پیدا شد این خاک پست

چو هر چار جوهر به امر خدای

گرفتند بر مرکز خویش جای

مزاج همه در هم آمیختند

وز او رستنیها برانگیختند

وزآن رستنیهای پرداخته

ز هر گونه شد جانور ساخته

به اندازهٔ عقل نسبت شناس

از این بیش نتوان نمودن قیاس

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:37 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱۹ - خلوت ساختن اسکندر با هفت حکیم در آفرینش نخست

مغنی بیار آن ره باستان

مرا یاریی ده در این داستان

زدستان گیتی مگر جان برم

بر این داستان ره به پایان برم

چنین آمد از فیلسوف این سخن

که چون شد به شه تازه روز کهن

به فیروزی بخت فرخنده فال

درآمد به بخشیدن ملک و مال

ز بس بخشش او در آن مرز و بوم

برافتاد درویشی از اهل روم

نهادند سر خسروان بردرش

به فرماندهی گشته فرمان برش

به فرخندگی شاه فیروز بخت

یکی روز برشد به فیروزه تخت

سخن راند از انصاف و از دین و داد

گهی درج می‌بست و گه می‌گشاد

چو لختی سخن گفت از آن در که بود

به خلوتگه خویش رغبت نمود

از آن فیلسوفان گزین کرد هفت

که بر خاطر کس خطائی نرفت

ارسطو که بد مملکت را وزیر

بلیناس برنا و سقراط پیر

فلاطون و والیس و فرفوریوس

که روح القدس کردشان دست‌بوس

همان هفتمین هرمس نیک رای

که بر هفتمین آسمان کرد جای

چنین هفت پرگار بر گرد شاه

در آن دایره شه شده نقطه گاه

طرازنده بزمی چو تابنده هور

هم از باده خالی هم از باد دور

دل شه در آن مجلس تنگبار

به ابرو فراخی درآمد به کار

به دانندگان راز بگشاد و گفت

که تا کی بود راز ما در نهفت

بسی شب به مستی شد و بیخودی

گذاریم یک روز در بخردی

یک امروز بینیم در ماه و مهر

گشائیم سر بسته‌های سپهر

بدانیم کاین خرگه گاو پشت

چگونه درآمد به خاک درشت

چنین بود تا بود بالا و زیر

بدانسان که بد گفت باید دلیر

چنان واجب آمد به رای درست

که ترکیب اول چه بود از نخست

چه افزایش و کاهش نو بنو

بنا بود پیشینه شد پیشرو

نخستین سبب را در این تاروپود

بجوئیم از اجرام چرخ کبود

بدین زیرکی جمعی آموزگار

نیارد به‌هم بعد از این روزگار

ندانیم کز مادر این راه رنج

کرا پای خواهد فروشد به گنج

بگوئید هر یک به فرهنگ خویش

که این کار از آغاز چون بود پیش

به تقدیر و حکم جهان آفرین

نخست آسمان کرده شد با زمین

بیا تا برون آوریم از نهفت

که اول بهار جهان چون شکفت

چگونه نهادش بنا گر بنا؟

چه بانگ آمد از ساز اول غنا؟

چو شاه این سخن را سرآغاز کرد

چنان گنج سربسته را باز کرد

ز تاریخ آن کارگاه کهن

فروبست بر فیلسوفان سخن

ولیکن نیوشنده را در جواب

سخن واجب آمد به فکر صواب

چنان رفت رخصت به رای درست

کارسطو کند پیشوائی نخست

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:37 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲۱ - گفتار والیس

چنین راند والیس دانا سخن

که نوباد شه در جهان کهن

به تعلیم دانش تنومند باد

به دانش پژوهی برومند باد

چو فرمود سالار گردنکشان

که هر کس دهد زانچه دارد نشان

چنین گشت بر من به دانش درست

که جز آب جوهر نبود از نخست

ز جنبش نمودن به جائی رسید

کزو آتشی در تخلخل دمید

چو آتش برون راند برق از بخار

هوائی فرو ماند از او آبدار

تکاشف گرفت آب از آهستگی

زمین سازور گشت از آن بستگی

چو هر جوهر خاص جایی گرفت

جهان از طبیعت نوائی گرفت

ز لطفی که سر جوش آنجمله بود

گره بست گردون و جنبش نمود

نیوشاگر این را نخواهد شنید

کز آبی چنین پیکر آمد پدید

نمودار نطفه بر راستان

دلیلی است قطعی بر این داستان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:37 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲۲ - گفتار بلیناس

بلیناس دانا به زانو نشست

زمین را طلسم زمین بوسه بست

که چندانکه هست آفرینش به جای

شها بر تو باد آفرین خدای

ز دانش مبادا دل شاه دور

که با نور به دیده با دیده نور

چو فرهنگ خسرو چنان بازجست

که پیدا کنم رازهای نخست

نخستین طلسمی که پرداختند

زمین بود و ترکیب ازو ساختند

چو نیروی جنبش در او کرد کار

به افسردگی زو برآمد بخار

از او هر چه رخشنده و پاک بود

سزاوار اجرام افلاک بود

دگر بخشهاکان بلندی نداشت

بهر مرکزی مایه‌ای می گذاشت

یکی بخش از او آتش روشن است

که بالاترین طاق این گلشن است

دوم بخش ازو باد جنبنده خوست

که تا او نجنبد ندانند کوست

سوم بخش ازو آب رونق پذیر

که هستش ز راوق گری ناگزیر

همان قسمت چارمین هست خاک

ز سرکوب گردش شده گردناک

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:38 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲۳ - گفتار سقراط

چو سقراط را داد نوبت سخن

رطب ریزشد خوشه نخل بن

جهانجوی را گفت پاینده باش

به دین و به دانش گراینده باش

همه آرزوها شکار تو باد

نهفت جهان آشکار تو باد

ز پرسیدهٔ شهریار جهان

که داند که هست این پژوهش نهان

ولیکن به اندازهٔ رای خویش

کند هر کسی عرض کالای خویش

نخستین ورق کافرینش نبود

جز ایزد خداوند بینش نبود

ز هیبت برانگیخت ابری بلند

همان برق و باران او سودمند

ز باران او گشت پیدا سپهر

پدید آمد از برق او ماه و مهر

ز ماهیتی کز بخار او فتاد

زمین گشت و بر جای خویش ایستاد

از این بیشتر رهنمون ره نبرد

گزافه سخن بر نشاید شمرد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:38 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲۴ - گفتار فرفوریوس

پس آنگه که خاک زمین داد بوس

چنین پاسخ آورد فرفوریوس

که تا دور باشد خرامش پذیر

تو بادی جهان داور دور گیر

سر از داد تو بر متاباد دهر

که داد تو بیداد را کرد قهر

ز پرسیدن شاه ایزد شناس

چنان در دل آمد مرا از قیاس

کزان پیشتر کاینجهان شد پدید

جهان آفرین جوهری آفرید

ز پروردن فیض پروردگار

به آبی شد آن جوهر آبدار

دو نیمه شد آن آب جوهر گشای

یکی زیر و دیگر زبر یافت جای

به طبع آن دو نیمه چو کافور و مشک

یکی نیمه‌تر گشت و یک نیمه خشک

ز تری یکی نیمه جنبش پذیر

ز خشکی دگر نیمه آرام گیر

شد آن آب جنبش‌پذیر آسمان

شد این آرمیده زمین در زمان

خرد تا بدینجاست کوشش نمای

برون زین خط اندیشه را نیست جای

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:38 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲۵ - گفتار هرمس

چو قفل آزمائی به هرمس رسید

ز زنجیر خائی درآمد کلید

از آن پیشتر کان گره باز کرد

سخن بر دعای شه آغاز کرد

که بر هر چه شاید گشادن زبند

دل و رای شه باد فیروزمند

فلک باد گردنده بر کام او

مگر داد از این خسروی نام او

چو شه را چنین آمد است اختیار

که نقلی دهد شاخ هر میوه بار

مرا هم ز فرمان نباید گذشت

کنون سوی پرسش کنم بازگشت

از آنگه که بردم به اندیشه راه

در این طاق پیروزه کردم نگاه

برآنم که این طاق دریا شکوه

معلق چو دودیست بر اوج کوه

به بالای دودی چنین هولناک

فروزنده نوریست صافی و پاک

نقابیست این دود در پیش نور

دریچه دریچه ز هم گشته دور

زهر رخته کز دود ره یافتست

به اندازه نوری برون تافتست

همان انجم از ماه تا آفتاب

فروغیست کاید برون از نقاب

وجود آفرینش بدانم درست

ندانم که چون آفرید از نخست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:38 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲۶ - گفتار افلاطون

فلاطون که بر جمله بود اوستاد

ز دریای دل گنج گوهر گشاد

که روشن خرد پادشاه جهان

مباد از دلش هیچ رازی نهان

ز دولت بهر کار یاریش باد

گذر بر ره رستگاریش باد

حدیثی که پرسد دل پاک او

بگوئیم و ترسیم از ادراک او

ز حرف خطا چون نداریم ترس؟

که از لوح نادیده خوانیم درس

در اندیشهٔ من چنان شد درست

که ناچیز بود آفرینش نخست

گر از چیز چیز آفریدی خدای

ازال تا ابد مایه بودی به جای

تولد بود هر چه از مایه خاست

خدائی جدا کدخدائی جداست

کسی را که خواند خرد کارساز

به چندین تولد نباشد نیاز

جداگانه هر گوهری را نگاشت

که در هیچ گوهر میانجی نداشت

چوگوهر به گوهر شد آراسته

خلاف از میان گشت برخاسته

از آن سرکشان مخالف گرای

بدین سروری کرد شخصی به پای

اگر گیری از پر موری قیاس

توان شد بدان عبرت ایزدشناس

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:38 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲۷ - گفتار اسکندر

چو ختم سخن قرعه بر شاه زد

سخن سکهٔ قدر بر ماه زد

سکندر که خورشید آفاق بود

به روشن دلی در جهان طاق بود

از آن روشنی بود کان روشنان

برو انجمن ساختند آنچنان

چو زیرک بود شاه آموزگار

همه زیرکان آرد آن روزگار

چو شه گفت آن زیرکان گوش کرد

جداگانه هر جام را نوش کرد

بر آن فیلسوفان مشکل گشای

بسی آفرین تازه کرد از خدای

پس آنگاه گفت ای هنر پروران

بسی کردم اندیشه در اختران

برآنم که اینصورت از خود نرست

نگارنده‌ای بودشان از نخست

نگارنده دانم که هست از درون

نگاریدنش را ندانم که چون

ز چونکرد او گر بدانستمی

همان کو کند من توانستمی

هر آن صورتی کاید اندر ضمیر

توان کردنش در عمل ناگزیر

چو ما لوح خلقت ندانیم خواند

تجس در او چون توانیم راند

شما کاسمان را ورق خوانده‌اید

سخن بین که چون مختلف رانده‌اید

از این بیش گفتن نباشد پسند

که نقش جهان نیست بی نقش بند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:39 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲۸ - گفتار حکیم نظامی

نظامی بر این در مجنبان کلید

که نقش ازل بسته را کس ندید

بزرگ آفریننده هر چه هست

ز هرچ آفرید است بالا و پست

نخستین خرد را پدیدار کرد

ز نور خودش دیده بیدار کرد

بر آن نقش کز کلک قدرت نگاشت

ز چشم خرد هیچ پنهان نداشت

مگر نقش اول کز آغاز بست

کز آن پرده چشم خرد باز بست

چو شد بسته نقش نخستین طراز

عصابه ز چشم خرد کرد باز

هر آن گنج پوشیده کامد پدید

بدست خرد باز دادش کلید

جز اول حسابی که سربسته بود

وز آنجا خرد چشم بربسته بود

دیگر جا که پنهان نبود از خرد

خرد را چو پرسی به دوره برد

وز آن جاده کو بر خرد بست راه

حکایت مکن زو حکایت مخواه

به آنجا تواند خرد راه برد

که فرسنگ و منزل تواند شمرد

ره غیب ازان دورتر شد بسی

که اندیشه آنجا رساند کسی

خردمندی آنراست کز هر چه هست

چو نادیدنی بود ازو دیده بست

چو صنعت به صانع تو را ره نمود

نوائی بر این پرده نتوان فزود

سخن بین که با مرکب نیم لنگ

چگونه برون آمد از راه تنگ

همانا که آن هاتف خضر نام

که خارا شکافیست خضرا خرام

درودم رسانید و بعد از درود

به کاخ من آمد ز گنبد فرود

دماغ مرا بر سخن کرد گرم

سخن گفت با من به آواز نرم

که چندین سخنهای خلوت سگال

حوالت مکن بر زبانهای لال

تو میخاری این سرو را بیخ و بن

بر آن فیلسوفان چه بندی سخن

چرا بست باید سخنهای نغز

بر آن استخوانهای پوسیده مغز

به خوان کسان بر مخور نان خویش

شکینه بنه بر سر خوان خویش

بلی مردم دور نا مردمند

نه بر انجمن فتنه بر انجمند

نه خاکی ولی چون زمین خاک دوست

نه خاک آدمی بلکه خاکی نکوست

مشعبد شد این خاک نیرنگ ساز

که هم مهره دزداست و هم مهره باز

کند مهره‌ای را به کف در نهان

دگر باره آرد برون از دهان

فرو بردنش هست زرنیخ زرد

برآوردنش نیل با لاجورد

به وقت خزان می‌خورد عود خشک

به فصل بهار آورد ناف مشک

تن آدمی را که خواهد فشرد

ندانم که چون باز خواهد سپرد

تن ما که در خاکش آکندگی است

نه در نیستی در پراکندگی است

پراکنده‌ای کو بود جایگیر

گر آید فراهم بود دلپذیر

چو هرچ آن بود بر زمین ریز ریز

به سیماب جمع آورد خاک بیز

چو زر پراکنده را چاره ساز

به سیماب دیگر ره آرد فراز

گر اجزای ما را که بودش روان

دگر باره جمعی بود می‌توان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:39 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲۹ - رسیدن اسکندر به پیغمبری

 

مغنی سحرگاه بر بانگ رود

به یادآور آن پهلوانی سرود

نشاط غنا در من آور پدید

فراغت دهم زانچه نتوان شنید

همان فیلسوف مهندس نهاد

ز تاریخ روم این چنین کرد یاد

که چون پیشوای بلند اختران

سکندر جهاندار صاحب قران

ز تعلیم دانش به جایی رسید

که دادش خرد برگشایش کلید

بسی رخنه را بستن آغاز کرد

بسی بسته‌ها را گره باز کرد

به دانستن علمهای نهان

تمامی جز او را نبود از جهان

چو برزد همه علمها را رقوم

چه با اهل یونان چه با اهل روم

گذشت از رصد بندی اختران

نبود آنچه مقصود بودش در آن

سریرش که تاج از تباهی رهاند

عمامه به تاج الهی رساند

نزد دیگر از آفرینش نفس

جهان آفرین را طلب کرد و بس

در آن کشف کوشید کز روی راز

براندازد این هفت کحلی طراز

چنان بیند آن دیدنی را که هست

به دست آرد آنرا که ناید به دست

در این وعده می‌کرد شبها بروز

شبی طالعش گشت گیتی فروز

سروش آمد از حضرت ایزدی

خبر دادش از خود درآن بیخودی

سروش درفشان چو تابنده هور

ز وسواس دیو فریبنده دور

نهفته بدان گوهر تابناک

رسانید وحی از خداوند پاک

چنین گفت کافزون‌تر از کوه و رود

جهان آفرینت رساند درود

برون زانکه داد او جهانبانیت

به پیغمبری داشت ارزانیت

به فرمانبری چون توئی شهریار

چنینست فرمان پروردگار

که برداری آرام از آرامگاه

در این داوری سر نپیچی زراه

برآیی به گرد جهان چون سپهر

درآری سر وحشیان را به مهر

کنی خلق را دعوت از راه بد

به دارندهٔ دولت و دین خود

بنا نو کنی این کهن طاق را

ز غفلت فروشوئی آفاق را

رهانی جهانرا ز بیداد دیو

گرایش نمائی به کیهان خدیو

سر خفتگان را براری ز خواب

ز روی خرد برگشائی نقاب

توئی گنج رحمت ز یزدان پاک

فرستاده بر بی نصیبان خاک

تکاپوی کن گرد پرگار دهر

که تا خاکیان از تو یابند بهر

چو بر ملک این عالمت دست هست

به ارملک آن عالم آری به دست

در این داوری کاوری راه پیش

رضای خدا بین نه آزرم خویش

به بخشایش جانور کن بسیچ

به ناجانور بر مبخشای هیچ

گر از جانور نیز یابی گزند

زمانش مده یا بکش یا ببند

سکندر بدان روی بسته سروش

چنین گفت کای هاتف تیزهوش

چو فرمان چنین آمد از کردگار

که بیرون زنم نوبتی زین حصار

ز مشرق به مغرب شبیخون کنم

خمار از سر خلق بیرون کنم

به هرمرز اگر خود شوم مرزبان

چگویم چو کس را ندانم زبان

چه دانم که ایشان چه گویند نیز

وز اینم بتر هست بسیار چیز

یکی آنکه در لشگرم وقت پاس

ز دژخیم ترسم که آید هراس

دگر آنکه برقصد چندین گروه

سپه چون کشم در بیابان و کوه

گروهی فراوان‌تر از خاک و آب

چگونه کنم هریکی را عذاب

گر آن کور چشمان به من نگروند

ز کری سخنهای من نشنوند

در آن جای بیگانه از خشک و تر

چه درمان کنم خاصه با کور و کر

وگر دعوی آرم به پیغمبری

چه حجت کند خلق را رهبری

چه معجز بود در سخن یاورم

که دارند بینندگان باورم

در آموز اول به من رسم و راه

پس آنگه زمن راه رفتن بخواه

بر آمودگانی چو دریا به در

سر و مغزی از خویشتن گشته پر

چگونه توان داد پا لغزشان

که آن کبر کم گردد از مغزشان

سروش سرایندهٔ کار ساز

جواب سکندر چنین داد باز

که حکم تو بر چارحد جهان

رونداست بر آشکار و نهان

به مغرب گروهی است صحرا خرام

مناسک رها کرده ناسک به نام

به مشرق گروهی فرشته سرشت

که جز منسکش نام نتوان نوشت

گروهی چو دریا جنوبی گرای

که بودست هابیلشان رهنمای

گروهی شمالیست اقلیمشان

که قابیل خوانی ز تعظیمشان

چو تو بارگی سوی راه آوری

گذر بر سپید و سیاه آوری

زناسک بمنسک در آری سپاه

ز هابیل یابی به قابیل راه

همه پیش حکمت مسخر شوند

وگر سرکشند از تو در سر شوند

ندارد کس از سر کشان پای تو

نگیرد کسی در جهان جای تو

تو آن شب چراغی به نیک اختری

شب افروز چون ماه و چون مشتری

که هر جا که تابی به اوج بلند

گشائی ز گنجینه‌ها قفل و بند

چنان کن که چون سر به راه آوری

به دارندهٔ خود پناه آوری

به هر جا که موکب درآری به راه

کنی داور داوران را پناه

نیارد جهان آفتی برسرت

گزندی نه برتو نه بر لشگرت

وگر زانکه در رهگذرهای نو

کسی بایدت پس رو و پیش رو

به هر جا گرایش کند جان تو

بود نور و ظلمت به فرمان تو

بود نورت از پیش و ظلمت ز پس

تو بینی نبیند تو را هیچکس

کسی کو نباشد ز عهد تو دور

از آن روشنائی بدو بخش نور

کسی کاورد با تو در سرخمار

براو ظلمت خویش را برگمار

بدان تا چو سایه در آن تیرگی

فرو میرد از خواری وخیرگی

دگر چون عنان سوی راه آوری

به کشور گشودن سپاه آوری

به هر طایفه کاوری روی خویش

لغت‌های بیگانت آرند پیش

به الهام یاری ده رهنمون

لغتهای هر قومی آری برون

زبان دان شوی در همه کشوری

نپوشد سخن بر تو از هر دری

تو نیز آنچه گوئی به رومی زبان

بداند نیوشنده بی ترجمان

به برهان این معجز ایزدی

تو نیکی و یابد مخالف بدی

چو شه دید کان گفت بیغاره نیست

ز فرمانبری بنده را چاره نیست

پذیرفت از آرندهٔ آن پیام

که هست او خداوند و مابنده نام

وز آنروز غافل نبود از بسیچ

جز آن شغل در دل نیاورد هیچ

ز شغل دگر دست کوتاه کرد

به عزم سفر توشه راه کرد

برون زانکه پیغام فرخ سروش

خبرهای نصرت رساندش به گوش

زهر دانشی چاره‌ای جست باز

که فرخ بود مردم چاره ساز

سگالش گریهای خاطر پسند

که از رهروان باز دارد گزند

بجز سفر اعظم که در بخردی

نشانی بد از مایهٔ ایزدی

سه فرهنگ نامه ز فرخ دبیر

به مشک سیه نقش زد بر حریر

ارسطو نخستین ورق در نوشت

خبر دادش از گوهر خوب و زشت

فلاطون دگر نامه را نقش بست

ز هر دانشی کامد او را به دست

سوم درج را کرد سقراط بند

زهر جوهری کان بود دلپسند

چو گشت این سه فهرست پرداخته

سخنهای با یکدگر ساخته

شه آن نامه‌ها را همه مهر کرد

بپیچید و بنهاد در یک نورد

چو هنگام حاجت رسیدی فراز

به آن درجها دست کردی دراز

ز گنجینهٔ هر ورق پاره‌ای

طلب کردی آن شغل را چاره‌ای

چو عاجز شدی رایش از داوری

ز فیض خدا خواستی یاوری

نشست اولین روز بر تخت عاج

به تارک برآورده پیروزه تاج

چنان داد فرمان به فرخ وزیر

که پیش آورد کلک فرمان پذیر

نویسد یکی نامهٔ سودمند

بتابید فرهنگ و رای بلند

مسلسل به اندرزهای بزرگ

کزو سازگاری کند میش و گرگ

برون شد وزیر از بر شهریار

ز شه گفته را گشت پذرفتگار

خرد را به تدبیر شد رهنمون

بدان تازکان گوهر آرد برون

سر کلک را چون زبان تیز کرد

به کاغذ بر از نی شکرریز کرد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:39 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها