بخش ۲۹ - رسیدن اسکندر به پیغمبری
به یادآور آن پهلوانی سرود
فراغت دهم زانچه نتوان شنید
ز تاریخ روم این چنین کرد یاد
که چون پیشوای بلند اختران
ز تعلیم دانش به جایی رسید
بسی رخنه را بستن آغاز کرد
بسی بستهها را گره باز کرد
تمامی جز او را نبود از جهان
چو برزد همه علمها را رقوم
چه با اهل یونان چه با اهل روم
نبود آنچه مقصود بودش در آن
سریرش که تاج از تباهی رهاند
جهان آفرین را طلب کرد و بس
در آن کشف کوشید کز روی راز
براندازد این هفت کحلی طراز
چنان بیند آن دیدنی را که هست
به دست آرد آنرا که ناید به دست
در این وعده میکرد شبها بروز
خبر دادش از خود درآن بیخودی
سروش درفشان چو تابنده هور
چنین گفت کافزونتر از کوه و رود
برون زانکه داد او جهانبانیت
به فرمانبری چون توئی شهریار
که برداری آرام از آرامگاه
در این داوری سر نپیچی زراه
برآیی به گرد جهان چون سپهر
درآری سر وحشیان را به مهر
کنی خلق را دعوت از راه بد
به دارندهٔ دولت و دین خود
بنا نو کنی این کهن طاق را
گرایش نمائی به کیهان خدیو
سر خفتگان را براری ز خواب
توئی گنج رحمت ز یزدان پاک
که تا خاکیان از تو یابند بهر
چو بر ملک این عالمت دست هست
به ارملک آن عالم آری به دست
در این داوری کاوری راه پیش
رضای خدا بین نه آزرم خویش
گر از جانور نیز یابی گزند
چو فرمان چنین آمد از کردگار
که بیرون زنم نوبتی زین حصار
ز مشرق به مغرب شبیخون کنم
به هرمرز اگر خود شوم مرزبان
چگویم چو کس را ندانم زبان
چه دانم که ایشان چه گویند نیز
وز اینم بتر هست بسیار چیز
یکی آنکه در لشگرم وقت پاس
دگر آنکه برقصد چندین گروه
سپه چون کشم در بیابان و کوه
گروهی فراوانتر از خاک و آب
گر آن کور چشمان به من نگروند
در آن جای بیگانه از خشک و تر
چه درمان کنم خاصه با کور و کر
در آموز اول به من رسم و راه
پس آنگه زمن راه رفتن بخواه
بر آمودگانی چو دریا به در
سر و مغزی از خویشتن گشته پر
که آن کبر کم گردد از مغزشان
به مغرب گروهی است صحرا خرام
مناسک رها کرده ناسک به نام
که جز منسکش نام نتوان نوشت
که قابیل خوانی ز تعظیمشان
ز هابیل یابی به قابیل راه
وگر سرکشند از تو در سر شوند
ندارد کس از سر کشان پای تو
تو آن شب چراغی به نیک اختری
شب افروز چون ماه و چون مشتری
که هر جا که تابی به اوج بلند
گشائی ز گنجینهها قفل و بند
چنان کن که چون سر به راه آوری
به هر جا که موکب درآری به راه
گزندی نه برتو نه بر لشگرت
به هر جا گرایش کند جان تو
بود نور و ظلمت به فرمان تو
بود نورت از پیش و ظلمت ز پس
تو بینی نبیند تو را هیچکس
کسی کو نباشد ز عهد تو دور
از آن روشنائی بدو بخش نور
کسی کاورد با تو در سرخمار
بدان تا چو سایه در آن تیرگی
دگر چون عنان سوی راه آوری
به هر طایفه کاوری روی خویش
زبان دان شوی در همه کشوری
نپوشد سخن بر تو از هر دری
تو نیز آنچه گوئی به رومی زبان
چو شه دید کان گفت بیغاره نیست
ز فرمانبری بنده را چاره نیست
که هست او خداوند و مابنده نام
وز آنروز غافل نبود از بسیچ
جز آن شغل در دل نیاورد هیچ
برون زانکه پیغام فرخ سروش
خبرهای نصرت رساندش به گوش
زهر دانشی چارهای جست باز
که از رهروان باز دارد گزند
به مشک سیه نقش زد بر حریر
خبر دادش از گوهر خوب و زشت
فلاطون دگر نامه را نقش بست
ز هر دانشی کامد او را به دست
چو گشت این سه فهرست پرداخته
شه آن نامهها را همه مهر کرد
بپیچید و بنهاد در یک نورد
به آن درجها دست کردی دراز
طلب کردی آن شغل را چارهای
چو عاجز شدی رایش از داوری
نشست اولین روز بر تخت عاج
به تارک برآورده پیروزه تاج
چنان داد فرمان به فرخ وزیر
که پیش آورد کلک فرمان پذیر
کزو سازگاری کند میش و گرگ
برون شد وزیر از بر شهریار
ز شه گفته را گشت پذرفتگار
خرد را به تدبیر شد رهنمون
بدان تازکان گوهر آرد برون
سر کلک را چون زبان تیز کرد
به کاغذ بر از نی شکرریز کرد
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
جمعه 10 اردیبهشت 1395 12:39 PM
تشکرات از این پست