بخش ۶۱ - بیرون آمدن اسکندر از ظلمات
بیا ساقی آن میکه او دلکشست
به من ده که می در جوانی خوشست
مگر چون بدان می دهان تر کنم
بدو بخت خود را جوانتر کنم
چنان رهبری کردش آن مادیان
که نامد چپ و راستی در میان
بر آن خط که روز نخستین گذشت
چو اقبال شد شاه را کارساز
به روشن جهان ره برون برد باز
نیفتاد از ان تاب در تافتن
که روزی به قسمت توان یافتن
نرنجید اگر ره به حیوان نبرد
که در راه حیوان چو حیوان نمرد
ز محکمتر اندوهی اندر هراس
به از غرقه در آب دریا شدن
برنجد سر از درد سرهای سخت
نه زانسان که از زخم شمشیر و لخت
بسی کار کز کار مشکلتر است
تن آسان کسی کو قوی دلتر است
چو دیدند لشگر ره آورد خویش
کزو دیده را روشنی قوت بود
یکی را ز کم گوهری دل به درد
یکی را ز بی گوهری باد سرد
پشیمان شد آنکس که باقی گذاشت
پشمیانتر آنکس که خود برنداشت
چو آسود روزی دو شاه از شتاب
ستد داد دیرینه از خورد و خواب
به یاد آمدش حال آن سنگ خرد
که پنهان بدو آن فرشته سپرد
ترازو طلب کرد و کردش عیار
ز بسیار سنگین فزون بود بار
ز مثقال بیش آمد از من گذشت
بسی سنگ پرداخت از کوه و دشت
درو سنگ و همسنگش انداختند
فزون آمد از وزن صد پاره کوه
ز بر سختنش هر کس آمد ستوه
شنیدم که خضر آمد از دورو گفت
که این سنگ را خاک سازید جفت
کفی خاک با او چو کردند یار
به هم سنگیش راست آمد عیار
شه آگاه شد زان نمودار نغز
که خاکست و خاکش کند سیر مغز
چو مینو یکی مجلس آراست شاه
چو سیمین ستون گرد زرین درخت
در آن پایه چون سایه زانو نشین
ز هر شیوهای کان بود دلپذیر
سخن میشد از گردش چرخ پیر
سخن در سخن میشد از هر کسی
که گر زیر تاریکی آن آب هست
شتابنده را چون نیاید بدست
وگر نیست آن آب در تیره خاک
چرا نامش از نامها نیست پاک
درین باره میشد سخنهای نغز
ز پیران آن مرز بیگانه بوم
چنین گفت پیری به دارای روم
که چون آسمان شد ولایت نورد
گر از بهر آن جوید آب حیات
که از پنجهٔ مرگ یابد نجات
در این بوم شهریست آباد و بس
که هرگز نمیرد در او هیچکس
کشیده در آن شهر کوهی بلند
که آید نیوشنده را زان شکوه
بخواند ز مردم یکی را به نام
که خیز ای فلان سوی بالا خرام
نیوشنده زان بانگ فرمان پذیر
کس این بند را مینداند کلید
گر از مرگ خواهد تن شه امان
بدان شهر باید شدن بیگمان
شه از گفت آن مرد دانش بسیچ
فرو ماند بر جای خود پیچ پیچ
در آن عزم رایش سبک خیز شد
تنی چند را سر درآید به راه
سخن را درستی به شاه آورند
به اندرزشان گفت از آواز کوه
نباید که جنبد کسی زین گروه
بران گفته گردند دامن فشان
مگر چون شود راه پاسخ دراز
برون آید از زیر آن پرده راز
نصیحت پذیران به اندرز شاه
به جاییخوش آرامگه ساختند
چنان بود کان پیر پیشینه گفت
به هر وقتی آوازی از کوهسار
رسیدی به نام یکی زان دیار
نیوشنده چون نام خود یافتی
کزان ره نگشتی به شمشیر دور
چو گردون گردنده لختی بگشت
فلک منزلی چند راه در نوشت
یکی را به رفتن شد آموزگار
از آن راز جویان پنهان پژوه
یکی را به خود خواند هاتف ز کوه
به تک خاست آنکس که بشنید نام
گرفتند یاران زمامش به چنگ
که در پویه بنمای لختی درنگ
مگر راز این پرده پیدا شود
شتابنده را زان نمیداشت سود
فغان میزد و طیرگی مینمود
نمیگفت چیزی که آید به کار
به رفتن شده چون فلک بیقرار
رهانید خود را به صد زرق و زور
شد آواره ز ایشان چو پرنده مور
بماندند یاران ازو در شگفت
که زیرکتر ما در این ترکتاز
نگر چون شد از ما و نگشاد راز
براین نیز چون مدتی در گذشت
بتابید خورشید بر کوه و دشت
به یاری دگر نیز نوبت رسید
شد او نیز در نوبتی ناپدید
قدر مایه مردم که ماندند باز
نخواندند یک حرف ازان لوح راز
هراسنده گشتند از آن داوری
که کس را نکرد آسمان یاوری
ز بیراهی خود به راه آمدند
وز آن شهر نزدیک شاه آمدند
ندانیم کاواز آن پرده چیست
چو ما راه آن پره نشناختیم
از آن پرده اینک برون تاختیم
ز ما چند کس کرد بر کوه ساز
نیامد یکی بانگ از آن کوه باز
چو دیدیم کایشان گرفتند کوه
گرفتیم دشت آمدیم این گروه
چنین است خود گنبد تیز گشت
گهی کوه گیرند ازو گاه دشت
ز حیرت در آن کار سرگشته ماند
که عنوان آن نامه را کس نخواند
کسی راست کو را سر آید جهان
مثل زد که هر کس که او زاد مرد
چو با گور گیران ندارند زور
به پای خود آیند گوران به گور
به پر خود آید ز بالا به زیر
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
جمعه 10 اردیبهشت 1395 12:30 PM
تشکرات از این پست