0

شرف نامه نظامی گنجوی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۶۱ - بیرون آمدن اسکندر از ظلمات

 

بیا ساقی آن می‌که او دلکشست

به من ده که می در جوانی خوشست

مگر چون بدان می دهان تر کنم

بدو بخت خود را جوان‌تر کنم

چو بیداری بخت شد رهنمون

ز تاریکی آمد سکندر برون

چنان رهبری کردش آن مادیان

که نامد چپ و راستی در میان

بر آن خط که روز نخستین گذشت

چو پرگار بود آخرش بازگشت

چو اقبال شد شاه را کارساز

به روشن جهان ره برون برد باز

سوی لشگر آمد عنان تافته

مرادی طلب کرده نایافته

نیفتاد از ان تاب در تافتن

که روزی به قسمت توان یافتن

نرنجید اگر ره به حیوان نبرد

که در راه حیوان چو حیوان نمرد

چو اندوهی آمد مشو ناسپاس

ز محکم‌تر اندوهی اندر هراس

برهنه ز صحرا به صحرا شدن

به از غرقه در آب دریا شدن

برنجد سر از درد سرهای سخت

نه زانسان که از زخم شمشیر و لخت

بسی کار کز کار مشکل‌تر است

تن آسان کسی کو قوی دل‌تر است

چو دیدند لشگر ره آورد خویش

نهادند سنگ ره آورد پیش

همه سنگها سرخ یاقوت بود

کزو دیده را روشنی قوت بود

یکی را ز کم گوهری دل به درد

یکی را ز بی گوهری باد سرد

پشیمان شد آنکس که باقی گذاشت

پشمیان‌تر آنکس که خود برنداشت

چو آسود روزی دو شاه از شتاب

ستد داد دیرینه از خورد و خواب

به یاد آمدش حال آن سنگ خرد

که پنهان بدو آن فرشته سپرد

ترازو طلب کرد و کردش عیار

ز بسیار سنگین فزون بود بار

ز مثقال بیش آمد از من گذشت

بسی سنگ پرداخت از کوه و دشت

به صد مرد گپانی افراختند

درو سنگ و هم‌سنگش انداختند

فزون آمد از وزن صد پاره کوه

ز بر سختنش هر کس آمد ستوه

شنیدم که خضر آمد از دورو گفت

که این سنگ را خاک سازید جفت

کفی خاک با او چو کردند یار

به هم سنگیش راست آمد عیار

شه آگاه شد زان نمودار نغز

که خاکست و خاکش کند سیر مغز

یکی روز با خاصگان سپاه

چو مینو یکی مجلس آراست شاه

کمر بر کلاه فریدون کشید

سر تخت بر تاج گردون کشید

غلامان زرین کمر گرد تخت

چو سیمین ستون گرد زرین درخت

همه تاجداران روی زمین

در آن پایه چون سایه زانو نشین

ز هر شیوه‌ای کان بود دلپذیر

سخن می‌شد از گردش چرخ پیر

ز تاریکی و آب حیوان بسی

سخن در سخن می‌شد از هر کسی

که گر زیر تاریکی آن آب هست

شتابنده را چون نیاید بدست

وگر نیست آن آب در تیره خاک

چرا نامش از نامها نیست پاک

درین باره میشد سخنهای نغز

کزو روشنائی درآید به مغز

ز پیران آن مرز بیگانه بوم

چنین گفت پیری به دارای روم

که شاه جهانگیر آفاق گرد

که چون آسمان شد ولایت نورد

گر از بهر آن جوید آب حیات

که از پنجهٔ مرگ یابد نجات

در این بوم شهریست آباد و بس

که هرگز نمیرد در او هیچکس

کشیده در آن شهر کوهی بلند

شده مردم شهر ازو شهر بند

بهر مدتی بانگی آید ز کوه

که آید نیوشنده را زان شکوه

بخواند ز مردم یکی را به نام

که خیز ای فلان سوی بالا خرام

نیوشنده زان بانگ فرمان پذیر

نگردد یکی لحظه آرام گیر

ز پستی کند سوی بالا شتاب

بپرسندگان زو نیاید جواب

پس کوه خارا شود ناپدید

کس این بند را می‌نداند کلید

گر از مرگ خواهد تن شه امان

بدان شهر باید شدن بی‌گمان

شه از گفت آن مرد دانش بسیچ

فرو ماند بر جای خود پیچ پیچ

به کار آزمائی دلش تیز شد

در آن عزم رایش سبک خیز شد

بفرمود کز زیرکان سپاه

تنی چند را سر درآید به راه

در آن منزل آرامگاه آورند

سخن را درستی به شاه آورند

به اندرزشان گفت از آواز کوه

نباید که جنبد کسی زین گروه

اگر نام پیدا کند یا نشان

بران گفته گردند دامن فشان

مگر چون شود راه پاسخ دراز

برون آید از زیر آن پرده راز

نصیحت پذیران به اندرز شاه

سوی شهر پوشیده جستند راه

در آن شهر با فرخی تاختند

به جایی‌خوش آرامگه ساختند

خبرهای شهر آشکار و نهفت

چنان بود کان پیر پیشینه گفت

به هر وقتی آوازی از کوهسار

رسیدی به نام یکی زان دیار

نیوشنده چون نام خود یافتی

به رغبت سوی کوه بشتافتی

چنان در دویدن شدی ناصبور

کزان ره نگشتی به شمشیر دور

رقیبان شه چارها ساختند

نواهای آن پرده نشناختند

چو گردون گردنده لختی بگشت

فلک منزلی چند راه در نوشت

ز پیکان شه گردش روزگار

یکی را به رفتن شد آموزگار

از آن راز جویان پنهان پژوه

یکی را به خود خواند هاتف ز کوه

به تک خاست آنکس که بشنید نام

سوی هاتف کوه شد شادکام

گرفتند یاران زمامش به چنگ

که در پویه بنمای لختی درنگ

نباید که پوینده شیدا شود

مگر راز این پرده پیدا شود

شتابنده را زان نمی‌داشت سود

فغان می‌زد و طیرگی می‌نمود

نمی‌گفت چیزی که آید به کار

به رفتن شده چون فلک بی‌قرار

رهانید خود را به صد زرق و زور

شد آواره ز ایشان چو پرنده مور

بماندند یاران ازو در شگفت

وزو هر کسی عبرتی برگرفت

که زیرکتر ما در این ترکتاز

نگر چون شد از ما و نگشاد راز

براین نیز چون مدتی در گذشت

بتابید خورشید بر کوه و دشت

به یاری دگر نیز نوبت رسید

شد او نیز در نوبتی ناپدید

قدر مایه مردم که ماندند باز

نخواندند یک حرف ازان لوح راز

هراسنده گشتند از آن داوری

که کس را نکرد آسمان یاوری

ز بی‌راهی خود به راه آمدند

وز آن شهر نزدیک شاه آمدند

نمودند حالت که از ما بسی

سوی کوه شد باز نامد کسی

نه هنگام رفتن درنگی نمود

نه امید باز آمدن نیز بود

ندانیم کاواز آن پرده چیست

نوازنده ساز آن پرده کیست

چو ما راه آن پره نشناختیم

از آن پرده اینک برون تاختیم

ز ما چند کس کرد بر کوه ساز

نیامد یکی بانگ از آن کوه باز

چو دیدیم کایشان گرفتند کوه

گرفتیم دشت آمدیم این گروه

چنین است خود گنبد تیز گشت

گهی کوه گیرند ازو گاه دشت

سکندر چو راز رقیبان شنید

رهی دید باز آمدش ناپدید

بدان راهش آنگه نیاز آمدی

کزو یک تن رفته باز آمدی

ز حیرت در آن کار سرگشته ماند

که عنوان آن نامه را کس نخواند

خبر داشت کان رفتن ناگهان

کسی راست کو را سر آید جهان

مثل زد که هر کس که او زاد مرد

ز چنگ اجل هیچکس جان نبرد

چو با گور گیران ندارند زور

به پای خود آیند گوران به گور

گه تیر خوردن عقاب دلیر

به پر خود آید ز بالا به زیر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:30 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۶۲ - باز آمدن اسکندر به روم

 

بیا ساقی آن باده بردار زود

که بی باده شادی نشاید نمود

به یک جرعه زان باده یاریم ده

ز چنگ اجل رستگاریم ده

مژه تا به‌هم بر زنی روزگار

به صد نیک و بد باشد آموزگار

سری را کند بر زمین پای بند

سری را برآرد به چرخ بلند

درآرد ز منظر یکی را به چاه

برآرد ز ماهی یکی را به ماه

کند هر زمان چند بازی بسیچ

سرانجام بازیش هیچست هیچ

از این توسنی به که باشیم رام

که سیلی خورد مرکب بد لگام

چو تازی فرس بدلگامی کند

خر مصریان را گرامی کند

جهان در جهان خلق بسیار دید

رمید از همه با کسی نارمید

جهان آن کسی راست کاندر جهان

شود آگه از کار کارآگهان

گزارش چنین شد درین کارآگاه

که چون زد در آن غار شه بارگاه

بسی گنج در کار آن غار کرد

وزان غار شهری چو بلغار کرد

ز بلغار فرخ درآمد به روس

براراست آن مرز را چون عروس

وز آنجا درآمد به دریای روم

برون برد کشتی به آباد بوم

بزرگان روم آگهی یافتند

سوی رایت شاه بشتافتند

به شکرانه جان را کشیدند پیش

چو دیدند روی خداوند خویش

همه خاک روم از ره آورد شاه

برافروخت چون شب به رخشنده ماه

چو یاقوت شد روی هر جوهری

ز یاقوت ظلمات اسکندری

در آرایش آمد همه روی شهر

زمین یافت از گنج پوشیده بهر

بهشتی ز هر قصری انگیختند

زر و سیم را بر زمین ریختند

شکستند قفل در گنج را

جهان قفل بر زد در رنج را

به برج خود آمد فروزنده ماه

بسر بر چو خورشید چینی کلاه

شه از روم شد با زمین خویش بود

به روم آمد از آسمان بیش بود

چو آبی که ابرش به بالا برد

به باز آمدن در به دریا برد

نشست از بر تخت یونان به ناز

برآسود ازان رنج و راه دراز

ز دل دامن هفت کشور گذاشت

به هر کشوری نایبی برگماشت

ملوک طوایف به فرمان او

کمر بسته بر عهد و پیمان او

به تشریف او سرفراز آمدند

سوی کشور خویش باز آمدند

جداگانه هرکس به کبر و کشی

برآورده گردن به گردن کشی

کسی گردن خود کسی را نداد

به خود هر کسی گردنی برگشاد

به یاد سکندر گرفتند جام

جز او هیچکس را نبردند نام

چو شه باز بر تخت یونان رسید

بدو داد گنج سعادت کلید

ز دانش بسی مایها ساز کرد

در حکمت ایزدی باز کرد

چو فرمان رسیدش به پیغمبری

نپیچید گردن ز فرمانبری

دگر باره زاد سفر برگرفت

حساب جهان گشتن از سر گرفت

دو نوبت جهان را جهاندار گشت

یکی شهر و کشور یکی کوه و دشت

بدین نوبت آن بود کاباد بوم

همه یک به یک دید و آمد به روم

دگر نوبت آن شد که بی‌راه و راه

روان کرد رایت چو خورشید و ماه

چو زین بزمگه باز پرداختم

شکر ریز بزمی دگر ساختم

سخنهای بزمی درین نیم درج

بسی کردم از بکر اندیشه خرج

گر آن در که یک یک در او بسته‌ام

بهر مطلعی باز پیوسته‌ام

به یک جای در رشته آرند باز

پر از در شود رشتهٔ عقد ساز

جداگانه فهرست هر پیکری

ز قانون حکمت بود دفتری

همان ساقیان و گزارشگران

که بر هم نشاندم کران تا کران

نشیننده هر یک ز روی قیاس

چو بر گنج گوهر نگهبان پاس

که داند چنین نقشی انگیختن

بدین دلبری رنگی آمیختن

چنان بستم ابریشم ساز او

که از زهره خوشتر شد آواز او

به جائی که ناراستی یافتم

بر او زیور راستی بافتم

سخن کان نه بر راستی ره برد

بود خوار اگر پایه بر مه برد

کجا پیش پیرای پیر کهن

غلط رانده بود از درستی سخن

غلط گفته را تازه کردم طراز

بدین عذر وا گفتم آن گفته باز

چو شد نیمه‌ای ز این بنا مهره بست

مرا نیمهٔ عالم آمد به دست

دگر نیمه را گر بود روزگار

چنان گویم از طبع آموزگار

که خواننده را سر برآرد ز خواب

به رقص آورد ماهیان را در آب

زمانه گرم داد خواهد امان

چنین آمد اندیشه را در گمان

که در باغ این نقش رومی نورد

گل سرخ رویانم از خاک زرد

کنم گنجی از سفته طبع پر

چو فیروزه فیروز و دری چو در

ز هر باغی آرم گلی نغز بوی

ز هر گل گلابی درآرم به جوی

گر اقبال شه باشدم دستگیر

سخن زود گردد گزارش پذیر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:30 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۵۹ - افسانه آب حیوان

بیا ساقی آن جام رخشنده می

به کف گیر بر نغمهٔ نای و نی

میی کو به فتوی میخوارگان

کند چاره کار بیچارگان

چو بانگ خروس آمد از پاسگاه

جرس در گلو بست هارون شاه

دوال دهل زن در آمد به جوش

ز منقار مرغان برآمد خروش

پرستش کنان خلق برخاستند

پرستشگری را بیاراستند

شه از خواب دوشینه سر برگرفت

نیایش گری کردن از سر گرفت

به نیکی ز نیکی دهش یاد کرد

بدان پرورش عالم آباد کرد

چو آورد شرط پرستش بجای

به شغل می‌و مجلس آورد رای

گهی خورد می‌با نواهای رود

گهی داد بر نیک عهدان درود

به گلگون می تازه همچون گلاب

ز سر درد می‌برد و از مغز تاب

در لهو بگشاد بر همدمان

ز در دور غوغای نامحرمان

سخن می‌شد از هر دری در نهفت

کس افسانه‌ای بی شگفتی نگفت

یکی قصه کرد از خراسان و غور

کز آنجا توان یافتن زر و زور

یکی از سپاهان و ری کرد یاد

که گنج فریدون از آنجا گشاد

یکی داستان زد ز خوارزم و چین

که مشگش چنانست و دیبا چنین

یکی گفت قیصور به زین دیار

که کافور و صندل دهد بی شمار

یکی گفت هندوستان بهترست

که هیمش همه عود و گل عنبرست

در آن انجمن بود پیری کهن

چو نوبت بدو آمد آخر سخن

همیدون زبان بر شگفتی گشاد

چو دیگر بزرگان زمین بوسه داد

که از هر سواد آن سیاهی بهست

که آبی درو زندگانی دهست

به گنج گران عمر خود بر مسنج

که خاکست پر گنج و حمال گنج

چو خواهی که یابی بسی روزگار

سر از چشمه زندگانی بر آر

شدند انجمن با سرافکندگی

که چون در سیاهی بود زندگی

سکندر بدو گفت کای نیک‌مرد

مگر کان سیاهی بر آن آب خورد

سواد حروفیست دست آزمای

همان آب او معنی جان‌فزای

وگرنه که بیند زمینی سیاه

همان چشمه کز مرگ دارد نگاه

دگر باره پیر جهان‌دیده گفت

که بیرون از این رمزهای نفهت

حجابیست در زیر قطب شمال

درو چشمه‌ای پاک از آب زلال

حجابی که ظلمات شد نام او

روان آب حیوان از آرام او

هر آنکس کزان آب حیوان خورد

ز حیوان خوران جهان جان برد

وگر باورت ناید از من سخن

بپرس از دگر زیرکان کهن

ملک را ز تشویش آن گفتگوی

پدید آمد اندیشهٔ جستجوی

بپرسید از او کان سیاهی کجاست

نماینده بنمود کز دست راست

ز ما تا بدان بوم راه اندکیست

ازین ره که پیمودی از ده یکیست

چو شه دید کان چشمهٔ خوشگوار

به ظلمت توان یافتن صبح وار

در بارگه سوی ظلمات کرد

به رفتن سپه را مراعات کرد

چو شد منزلی چند و در کار دید

ز لشگر بسی خلق بیمار دید

جهانی روان بود لشگرگهش

جهانی دگر خاص بر درگهش

ز بازار لشگر در آن کوچگاه

به بازار محشر همی ماند راه

سوی شیر مرغ از عنان تافتند

به بازار لشگر گهش یافتند

به هر خشکساری که خسرو رسید

ببارید باران گیا بردمید

پی خضر گفتی در آن راه بود

همانا که خود خضر با شاه بود

ز بسیاری لشگر اندیشه کرد

صبوری در آن تاختن پیشه کرد

یکی غارگه بود نزدیک دشت

که لشگرگه خسرو آنجا گذشت

بنه هر چه با خود گران داشتند

به نزدیک آن غار بگذاشتند

از آن جمع کانجای شد جای گیر

شد آن بوم ویران عمارت پذیر

بن غار خواندش نگهبان دشت

به نام آن بن غار بلغار گشت

کسانی که سالار آن کشورند

رهی زاده شاه اسکندرند

چو شه دید کان لشگر بی قیاس

دران ره نباشند منزل شناس

تنی چند بگزید عیاروش

کماندار و سختی کش و سخت کش

دلیر و تنومند و سخت استخوان

شکیبنده و زورمند و جوان

بفرمود تا هیچ بیمار و پیر

نگردد دران راه جنبش پذیر

که پیر کهن کو بود سالخورد

ز دشواری منزل آمد به درد

نشستند پیران جوانان شدند

ره دور بیراه دانان شدند

جهان خسرو از مردم آن دیار

طلب کرد کارآگهی هوشیار

به ره بردن لشگرش پیش داشت

دو منزل به هر منزلی می‌گذاشت

همه توشهٔ ره ز شیرین و شور

روان کرد بر بیسراکان بور

دو اسبه سپه سوی ظلمات راند

بر آن ماندگان نایبی برنشاند

به اندرز گفتن همه گفتنی

که جائی چنین هست ناخفتنی

چو یک ماهه ره رفت سوی شمال

گذرگاه خورشید را گشت حال

ز قطب فلک روشنائی نمود

برآمد فرو شد به یک لحظه بود

خط استوا بر افق سرنهاد

میانجی به قطب شمال اوفتاد

به جائی رسیدند کز آفتاب

ندیدند بیش از خیالی به خواب

سوی عطفگاه زمین تاختند

در آن سایبان رایت افراختند

زمین از هوا روشنائی ربود

حجاب سیاهی سیاست نمود

ز یکسو سیاهی براندود حرف

دگر سو گذر بست دریای ژرف

همی برد ره رهبر هوشمند

به یکسو ز پرگار چرخ بلند

چو گشت اندک اندک ز پرگار دور

به هر دوریی دورتر گشت نور

چنین تا گذرگه به جائی رسید

که یکباره شد روشنی ناپدید

سیاهی پدید آمد از کنج راه

جهان خوش نباشد که گردد سیاه

فرو ماند خسرو که تدبیر چیست

نمایندهٔ رسم این راه کیست

سگالش نمودند کارآگهان

که هست این سیاهی حجابی نهان

درون رفت شاید بهر سان که هست

به باز آمدن ره که آرد بدست

به چاره‌گری هر کسی می‌شتافت

به سامان چاره کسی ره نیافت

چو آمد شب آن نیم روشن دیار

سیه مشک بر عود کرد اختیار

برآشفت گردون چو زنجیریی

به زنگی بدل گشت کشمیریی

شد آن راه از موی باریک‌تر

ز تاریکی شام تاریک‌تر

به بنگاه خود هر کسی رفت باز

در اندیشه آن شغل را چاره ساز

نبرده جوانی جوانمرد بود

که روشن دلش مهر پرورد بود

پدر داشت پیری نود ساله‌ای

ز رنج تنش هر زمان ناله‌ای

در آن روز اول که فرمود شاه

که ناید ز پیران کسی سوی راه

جوانمرد بود از پدر ناشکیب

چو بیمار نالنده از بوی سیب

نگهداشت آن پیر فرتوت را

چو دیگر کسان سرخ یاقوت را

به صندوق زادش نهان کرده بود

به نرخ ره آوردش آورده بود

دران شب که از رای برگشتگی

درآمد به اندیشه سرگشتگی

جوان آن در بسته را باز کرد

وزین در سخن با وی آغاز کرد

کز این آمدن شه پشیمان شدست

ز سختی کشی سست پیمان شدست

ز تاریکی آمد دلش را هراس

که هنجار خود را نداند قیاس

تواند درون رفت بی رهنمون

برون آمدن را نداند که چون

جوانمرد را پیر دیرینه گفت

که هست اندرین پرده رازی نهفت

چو هنگام رفتن رسد شاه را

بدان تا برون آورد راه را

یکی مادیان بایدش تندرست

که زادن همان باشد او را نخست

چو زاده شود کره باد پای

سرش باز برند حالی بجای

همانجا که باشد بریده سرش

نپوشند تا بنگرد مادرش

دل مادیان زو بتاب آورند

وزانجا به رفتن شتاب آورند

چو آید گه بازگشتن ز راه

بود مادیان پیشرو در سپاه

به پویه سوی کره نغز خویش

برون آورد ره به هنجار پیش

از آن راه بی رهنمون آمدن

بدین چاره شاید برون آمدن

جوان کاین حکایت شنید از پدر

به چاره گری رشته را یافت سر

سحرگه که مشگین پرند طراز

به دیبای عودی بدل گشت باز

شهنشاه بنشست با انجمن

به رفتن شده هر یکی رای زن

ز هر گونه‌ای چاره می ساختند

دگر سان فسونی برانداختند

شه افسون کس را خریدار نی

در چاره بر کس پدیدار نی

جوان خردمند آهسته رای

سخن راند از اندیشهٔ رهنمای

حدیثی که از پیر دانا شنید

به چاره گری کرد با شه پدید

چو بشنید شه دل‌پذیر آمدش

به نزد خرد جایگیر آمدش

بدو گفت کای زاد مرد جوان

چنین رای از خود زدن چون توان

تو این دانش از خود نیندوختی

بگو راست تا از که آموختی

اگر گفتی آماده گشتی به گنج

وگرنه ز کج گفتن آیی به رنج

جوان گفت اگر زینهارم دهی

کنم محمل از بار آوخ تهی

شهنشه چو فرمود روز نخست

که ناید به ره پیر ناتندرست

پدر داشتم پیر دیرینه سال

ز گردون بسی یافته گو شمال

من از شفقت پیر بابای خویش

فراموش کردم محابای خویش

به پوشیدگی با خود آوردمش

نه بد بود اگر چه بد آوردمش

سخنهای ره رفتن شاه دوش

رسانیدم او را یکایک به گوش

به تعلیم او دل برافروختم

چنین چاره‌ای زو درآموختم

شه از رای آن رهنمون در نهفت

بر افروخت وین نکته نغز گفت

جوان گر چه شاه دلیران بود

گه چاره محتاج پیران بود

کدو گر به نو شاخ بازی کند

به شاخ کهن سرفرازی کند

جوان گر به دانش بود بی نظیر

نیاز آیدش هم به گفتار پیر

درین گفتگو بود شاه جهان

که آن مرد وحشی ز در ناگهان

درآمد درآورد نزدیک شاه

یکی پشته وار از سمور سیاه

ازو هر یک از قندزی تام‌تر

به جوهر یک از یک به اندام‌تر

چو شه نزل او را خریدار گشت

دگر ره ز شه ناپدیدار گشت

به تاریکی اندر نهان کرد رخت

عجب ماند شه اندران کار سخت

به اندیشهٔ روشنائی نمای

دو اسبه سوی ظلمت آورد رای

بفرمود تا مادیانی چو باد

کز آبستنی باشدش وقت زاد

بیارند از آن گونه کان پیر گفت

شود زادهٔ باد با خاک جفت

چو کردند کاری که فرمود شاه

سوی آب حیوان گرفتند راه

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:31 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۶۳ - در ستایش اتابک نصرةالدین

 

بیا ساقی آن جام روشن چو ماه

به من ده به یاد زمین بوس شاه

که تا مهد بر پشت پروین کشم

به یاد شه آن جام زرین کشم

ولایت ستان شاه گینی پناه

فریدون کمر بلکه خاقان کلاه

ملک نصرةالدین که از داد او

خورد هر کسی باده بر یاد او

چو در دانش ودین سرافراز گشت

همه دانش و دین بدو بازگشت

سپهریست کاختر برو تافتست

محیطی که تاج از گهر یافتست

چو دریای ثالث نمط شویخاک

ز ثالث ثلاثه جهان شسته پاک

چو سیارهٔ مشتری سر بلند

نظرهای او یک به یک سودمند

به تربیع و تثلیث گوهرفشان

مربع نشین و مثلث نشان

ز سرسبزی او جهان شاد خوار

جهان را ز چندین ملک یادگار

ستاره که بر چرخ ساید سرش

زده سکه عبده بر درش

جهان را به نیروی شاهنشهی

ز فرهنگ پر کرده و ز غم تهی

به بزم آفتابیست افروخته

به رزم اژدهائی جهان سوخته

ز روشن روانی که دارد چو آب

به دو چشم روشن شد است آفتاب

چو شمشیرش آهنگ خون آرد

ز سنگ آب و آتش برون آرد

چو تیر از کمان کمین افکند

سر آسمان بر زمین افکند

فرنگ فلسطین و رهبان روم

پذیرای فرمان مهرش چو موم

چو دیدم که بر تخت فیروزمند

به سرسبزی بخت شد سربلند

نثاری نبودم سزاوار او

که ریزم بر اورنگ شهوار او

هم از آب حیوان اسکندری

زلالی چنین ساختم گوهری

چو از ساختن باز پرداختم

به درگاه او پیشکش ساختم

سپردم نگین چنین گوهری

ز اسکندری هم به اسکندری

بقا باد شه را به نیروی بخت

بدو یاد سرسبزی تاج و تخت

چنین بلبلی در گلستان او

مبارک نفس باد بر جان او

زهی تاجداری که تاج سپهر

سریر تو را سر برآرد به مهر

توئی در جهان شاه بیدار بخت

تو را دید دولت سزاوار تخت

ندارد ز گیتی کس این دستگاه

که نزلی فرستد سزاوار شاه

ازین گوزه گل گر آبی چکید

در آن ژرف دریا کی آید پدید

نم چشمه کز سنگ خارا رسد

چو اندک بود کی به دریا رسد

نظامی که خود را غلام تو کرد

سخن را گزارش به نام تو کرد

همان پیش تخت تو مهمان کشید

که آن مور پیش سلیمان کشید

مبین رنگ طاوس و پرواز او

که چون گربه زشت امد آواز او

بدان بلبل خرد بین کز نوا

فرود آورد مرغ را از هوا

من آن بلبلم کز ارم تاختم

به باغ تو آرامگه ساختم

نوائی سرایم در ایام تو

که ماند درو سالها نام تو

به نام تو زان کردم این نامه را

که زرین کند نقش تو خامه را

زر پیلوار از تو مقصود نیست

که پیل تو چون پیل محمود نیست

ببخشی تو بی‌آنکه خواهد کسی

خزینه فراوان و خلعت بسی

گر این نامه را من به زر گفتمی

به عمری کجا گوهری سفتمی

همانا که عشقم براین کار داشت

چو من کم زنان عشق بسیار داشت

مرا داد توفیق گفتن خدای

ترا باد تأیید و فرهنگ و رای

از آن بیشتر کاوری در ضمیر

ولایت ستان باش و آفاق گیر

زمان تا زمان از سپهر بلند

به فتح دگر باش فیروزمند

جهان پیش خورد جوانیت باد

فزون از همه زندگانیت باد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:31 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها