0

شرف نامه نظامی گنجوی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۴۵ - مهمانی کردن خاقان چین اسکندر را

 

بیا ساقی آزاد کن گردنم

سرشک قدح ریز در دامنم

سرشگی که از صرف پالودگی

فرو شوید از دامن آلودگی

مکن ترکی ای ترک چینی نگار

بیا ساعتی چین در ابرو میار

دلم را به دلداریی شاد کن

ز بند غم امروزم آزاد کن

اگر دخل خاقان چین آن توست

مکن خرج را رود، باران توست

بخور چیزی از مال و چیزی بده

ز بهر کسان نیز چیزی بنه

مخور جمله ترسم که دیر ایستی

به پیرایه سر بد بود نیستی

در خرج بر خود چنان در مبند

که گردی ز ناخوردگی دردمند

چنان نیز یکسر مپرداز گنج

گه آیی ز بیهوده خواری به رنج

به اندازه‌ای کن بر انداز خویش

که باشد میانه نه اندک نه بیش

چو رشته ز سوزن قوی‌تر کنی

بسا چشم سوزن که در سر کنی

سخن را گزارشگر نقشبند

چنین نقش بر زد به چینی پرند

کز آوازهٔ شه جهان گشت پر

که چین را در آمود دامن به در

شب و روز خاقان در آن کرد صرف

که شه را دهد پایمردی شگرف

ملوکانه مهمانیی سازدش

جهان در سم مرکب اندازدش

کند پیشکشهای شاهانه پیش

به اندازهٔ پایهٔ کار خویش

یکی روز کرد از جهان اختیار

فروزنده چون طالع شهریار

برآراست بزمی چو روشن بهشت

که دندان شیران بر آن شیره هشت

چنان از می و میوهٔ خوشگوار

برآراست مهمانیی شاهوار

که هیچ آرزوئی به عالم نبود

که یک یک بران خوان فراهم نبود

گذشت از خورشهای چینی سرشت

که رضوان ندید آنچنان در بهشت

ز شکر بسی پخته حلوای نغز

به بادام شیرینش آکنده مغز

طرائف به زانسان که دنیا پرست

یکی آورد زان به عمری به دست

جواهر نه چندان که جوهر شناس

کند نیم آن را به سالی قیاس

چو شد خانهٔ گنج پرداخته

بدانگونه مهمانیی ساخته

شه ترک با شهرگان دیار

به خواهشگری شد بر شهریار

زمین داد بوسه به آیین پیش

فزود از زمین بوس او قدر خویش

نیایش کنان گفت اگر بخت شاه

کند بر سر تخت این بنده راه

سرش را به افسر گرامی کند

بدین سر بزرگیش نامی کند

پذیرفت شه خواهش گرم او

به رفتن نگه داشت آزرم او

شه و لشگر شه به یکبارگی

بران خوان شدند از سر بارگی

زمین از سر گنج بگشاد بند

روا رو برآمد به چرخ بلند

سکندر چو بر خوان خاقان رسید

پی خضر بر آب حیوان رسید

یکی تخت زر دید چون آفتاب

درو چشمهٔ در چو دریای آب

به شادی بران تخت زرین نشست

ز کافور و عنبر ترنجی بدست

جهانجوی فغفور بر دست راست

به خدمت کمر بست و بر پای خاست

نوازش کنانش ملک پیش خواند

ملک وار بر کرسی زر نشاند

دگر تاجداران به فرمان شاه

به زانو نشستند در پیشگاه

بفرمود خاقان که آرند خورد

ز خوانهای زرین شود خاک زرد

فرو ریخت شاهانه برگی فراخ

چو برگ رز از برگ ریزان شاخ

دران آرزوگاه فرخار دیس

نکرد آرزو با معامل مکیس

بهشتی صفت هر چه درخواستند

بران مائده خوان برآراستند

چو خوردند هرگونه‌ای خوردها

نمودند بر باده ناوردها

نشاط می‌قرمزی ساختند

بساطی هم از قرمز انداختند

نشسته به رامش ز هر کشوری

غریب اوستادی و رامشگری

نوا ساز خنیاگران شگرف

به قانون او زان برآورده حرف

بریشم نوازان سغدی سرود

به گردون برآورده آواز رود

سرایندگان ره پهلوی

ز بس نغمه داده نوا را نوی

همان پای کوبان کشمیر زاد

معلق زن از رقص چون دیو باد

ز یونانیان ارغنون زن بسی

که بردند هوش از دل هر کسی

کمر بسته رومی و چینی به هم

برآورده از روم و از چین علم

در گنج بگشاد چیپال چین

بپرداخت از گنج قارون زمین

نخست از جواهر درآمد به کار

ز دراعه و درع گوهر نگار

ز بلور تابنده چون آفتاب

یکی دست مجلس بتری چو آب

ز دیبای چینی به خروارها

هم از مشک چین با وی انبارها

طبقهای کافور با بوی مشک

ز کافورتر بیشتر عود خشک

کمانهای چاچی و چینی پرند

گرانمایه شمشیرها نیز چند

تکاور سمندان ختلی خرام

همه تازه پیکر همه تیزگام

یکی کاروان جمله شاهین و باز

به چرز و کلنگ افگنی تیز تاز

چهل پیل با تخت و بر گستوان

بلند و قوی مغز و سخت استخوان

غلامان لشگر شکن خیل خیل

کنیزان که در مرده آرند میل

چو نزلی چنین پیش مهمان کشید

جز این پیشکشها فراوان کشید

پس از ساعتی گنج نو باز کرد

از آن خوبتر تحفه‌ای ساز کرد

خرامنده ختلی کش و دم سیاه

تکاورتر از باد در صبحگاه

رونده یکی تخت شاهنشهی

نشینندش از پویه بی‌آگهی

سبق برده از آهوان در شتاب

به گرمی چو آتش به نرمی چو آب

به صحرا ز مرغان سبک خیز تر

به دریا دراز ماهیان تیزتر

به چابک روی پیکرش دیو زاد

به گردندگی کنیتش دیو باد

به انگیزش از آسمان کم نبود

صبا مرد میدان او هم نبود

چنان رفت و آمد به آوردگاه

که واماند ازو وهم در نیمراه

فرس را رخ افکنده در وقت شور

فکنده فرس پیل را وقت زور

چو وهم از همه سوی مطلق خرام

چو اندیشه در تیز رفتن تمام

سمندی نگویم سمندر فشی

سمندر فشی نه سکندر کشی

شکاری یکی مرغ شوریده سر

ز خواب شب فتنه شوریده‌تر

چو دوران درآمد شدن تیز بال

شدن چون جنوب آمدن چون شمال

عقابین پولاد در جنگ او

عقابان سیه جامه ز آهنگ او

بسی خنده گرو کرده در گردنش

عقابین چنگ عقاب افکنش

جگر سای سیمرغ در تاختن

شکارش همه کرگدن ساختن

غضنباک و خونریز و گستاخ چشم

خدای آفریدش ز بیداد و خشم

طغان شاه مرغان و طغرل به نام

به سلطانی اندر چو طغرل تمام

کنیزی سیه چشم و پاکیزه روی

گل اندام و شکر لب و مشگبوی

بتی چون بهشتی برآراسته

فریبی به صد آرزو خواسته

خرامنده ماهی چو سرو بلند

مسلسل دو گیسو چو مشکین کمند

برو غبغبی کاب ازو می‌چکید

بر آتش بر آب معلق که دید

رخش بر بنفشه گل انداخته

بنفشه نگهبان گل ساخته

سهی سرو محتاج بالای او

شکر بنده و شهد مولای او

کمر بستهٔ زلف او مشک ناب

که زلفش کمر بست بر آفتاب

سخنگوی شهدی شکر باره‌ای

به شهد و شکر بر ستمگاره‌ای

بلورین تن و قاقمی پشت او

به شکل دم قاقم انگشت او

ز سیمین زنخ گوئی انگیخته

بر او طوقی از غبغب آویخته

بدان طوق و گوی آن مه مهر جوی

ز مه طوق برده ز خورشید گوی

ز ابرو کمان کرده و ز غمزه تیر

به تیر و کمان کرده صد دل اسیر

چو می‌خوردی از لطف اندام وی

ز حلقش پدید آمدی رنگ می

هزار آفرین بر چنان دایه‌ای

که پرورد از انسان گرانمایه‌ای

نزد بر کس از تنگ چشمی نظر

ز چشمش دهانش بسی تنگ تر

تو گفتی که خود نیست او را دهان

همان نام او (نیست اندر جهان)

رسانندهٔ تحفهٔ ارجمند

به تعریف آن تحفه شد سربلند

که این مرغ و این بارگی وین کنیز

عزیزند و بر شاه بادا عزیز

نه کس بر چنین خنگ ختلی نشست

نه مرغی چنین آید آسان به دست

به گفتن چه حاجت که هنگام کار

هنرهای خود را کنند آشکار

کنیزی بدین چهره هم خوار نیست

که در خوب‌روئی کسش یار نیست

سه خصلت در او مادر آورد هست

که آنرا چهارم نیاید به دست

یکی خوبروئی و زیبندگی

که هست آیتی در فریبندگی

دویم زورمندی که وقت نبرد

نپیچد عنان را ز مردان مرد

سه دیگر خوش آوازی و بانگ رود

که از زهره خوشتر سراید سرود

چو آواز خود بر کشد زیر و زار

بخسبد بر آواز او مرغ و مار

جهانجوی را زان دل آرام چست

خوش آوازی و خوبی آمد درست

حدیث دلیری و مردانگی

نپذیرفت و بود آن ز فرزانگی

سمن نازک و خار محکم بود

که مردانگی در زنان کم بود

زن ار سمیتن نی که روئین تنست

ز مردی چه لافد که زن هم زنست

اگر ماهی از سنگ خارا بود

شکار نهنگان دریا بود

ز کاغذ نشاید سپر ساختن

پس آنکه به آب اندر انداختن

گران داشت آن نکته را شهریار

زنان را به مردی ندید استوار

بپذرفتنش حلقه در گوش کرد

چو پذرفت نامش فراموش کرد

چو آن پیشکشها پذیرفت شاه

شد از خوان خاقان سوی خوابگاه

سحرگه که طاوس مشرق خرام

برون زد سر از طاق فیروزه فام

دگر باره شه باده بر کف نهاد

برامش در بارگه برگشاد

بسر برد روزی دو در رود و می

دگر پاره شد مرکبش تیز پی

سوی بازگشتن بسی چید کار

بگردنگی گشت چون روزگار

پری چهره ترکی که خاقان چین

به شه داد تا داردش نازنین

از آنجا که شه را نیامد پسند

چو سایه پس پرده شد شهر بند

برافروخت آن ماه چون آفتاب

فرو ریخت بر گل ز نرگس گلاب

به زندان سرای کنیزان شاه

همی بود چون سایه در زیر چاه

یکی روز کاین چرخ چوگان پرست

ز شب بازی آورد گوئی به دست

سکندر که از خسروان گوی برد

عنان را به چوگانی خود سپرد

در آمد به طیارهٔ کوهکن

فرس پیل بالا و شه پیلتن

علم بر کشیدند گردنکشان

پدید آمد از روز محشر نشان

ز لشگر که عرضش به فرسنگ بود

بیابان به نخجیر بر تنگ بود

ز صحرای چین تا به دریای چند

زمین در زمین بود زیر پرند

سیه چون در آمد به عرض شمار

گزیده در او بود پانصد هزار

پس و پیش ترکان طاوس رنگ

چپ و راست شیران پولاد چنگ

به قلب اندرون شاه دریا شکوه

سپه گرد بر گرد دریا چو کوه

بجز پیل زوران آهن کلاه

چهل پیل جنگی پس و پشت شاه

هزار و چهل سنجق پهلوی

روان در پی رایت خسروی

کمرهای زرین غلامان خاص

چو بر شوشهٔ نقرهٔ زر خلاص

و شاقان جوشنده چون آب سیل

ز هر سو جنیبت کشان خیل خیل

ندیمان شایسته بر گرد شاه

که آسان از ایشان شود رنج راه

خرامان شده خسرو خسروان

طرفدار چین در رکابش روان

شهنشه چو بنوشت لختی زمین

اشارت چنین شد به خاقان چین

که گردد سوی خانهٔ خویش باز

به اقلیم ترکان کند ترکتاز

جهانجوی را ترک بدرود کرد

به آب مژه روی را رود کرد

عنان تافته شاه گیتی نورد

ز صحرا به جیجون رسانید گرد

چو آمد به نزدیک آن ژرف رود

بفرمود تا لشگر آید فرود

بر آن فرضه جایی دل‌افروز دید

نشستن بر آن جای فیروز دید

طناب سراپردهٔ خسروی

کشیدند و شد میخ مرکز قوی

ز بس نوبتیهای گوهر نگار

چو باغ ارم گشت جیحون کنار

چو شه کشور ماورالنهر دید

جهانی نگویم که یک شهر دید

از آن مال کز چین به چنگ آمدش

بسی داد کانجا درنگ آمدش

بناهای ویرانه آباد کرد

بسی شهر نو نیز بن�%8

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:27 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۴۶ - بازگشتن اسکندر از چین

 

بیا ساقی امشب به می‌کن شتاب

که با درد سر واجب آمد گلاب

میی کاب در روی کار آورد

نه آن می که در سر خمار آورد

جهان گرد را در جهان تاختن

خوش آید سفر در سفر ساختن

به هر کشوری دیدن آرایشی

به هر منزلی کردن آسایشی

ز پوشیدگیها خبر داشتن

ز نادیدها بهره برداشتن

ولیکن چو بینی سرانجام کار

به شهر خودست آدمی شهریار

فرو ماندن شهر خود با خسان

به از شهریاری به شهر کسان

سکندر بدان کامگاری که بود

همه میل بر شهر خود می‌نمود

اگر چه ولایت ز حد بیش داشت

هم اندیشهٔ خانهٔ خویش داشت

شبی رای آن زد که فردا ز جای

چو باد آورد پای بر باد پای

هوای وطن در دل آسان کند

نشاط هوای خراسان کند

زمین عجم زیر پای آورد

سوی ملک اصطخر رای آورد

جهان را برافروزد از رنگ خویش

بلندی درارد به اورنگ خویش

بران ملک نوش آفرین بگذرد

بد و نیک آن مملک بنگرد

نماید که ترتیبها نو کنند

بسیچ زمین بوس خسرو کنند

کند تازه نانبارهٔ هر کسی

در آن باده سازد نوازش بسی

به خواهندگان ارمغانی دهد

جهان را ز نو زندگانی دهد

در این پرده می‌رفتش اندیشه‌ای

ندارند شاهان جز این پیشه‌ای

دوالی که سالار ابخاز بود

به نیروی شه گردن افراز بود

دوال کمر بسته بر حکم شاه

بسی گرد آفاق پیمود راه

درآمد بر شاه نیکی سگال

بنالید مانند کوس از دوال

که فریاد شاها ز بیداد روس

که از مهد ابخاز بستد عروس

کس آمد کز آن ملک آراسته

خلالی نماند از همه خواسته

ستیزنده روسی ز آلان و ارگ

شبیخون درآورد همچون تگرگ

به دربند آن ناحیت راه یافت

به فراطها سوی دریا شتافت

خروجی نه بروجه اندازه کرد

در آن بقعه کین کهن تازه کرد

به تاراج برد آن بر و بوم را

که ره بسته باد آن پی شوم را

جز از کشتگانی که نتوان شمرد

خرابی بسی کرد و بسیار برد

در انبار آکنده خوردی نماند

همان در خزینه نوردی نماند

ز گنجینهٔ ما تهی کرد رخت

در از درج بربود و دیبا ز تخت

همان ملک بردع بر انداختند

یکی شهر پر گنج پرداختند

به تاراج بردند نوشابه را

شکستند بر سنگ قرابه را

ز چندان عروسان که دیدی به پای

نماندند یک نازنین را بجای

همه شهر و کشور بهم بر زدند

ده و دوده را آتش اندر زدند

اگر من در آن داوری بودمی

از این به به کشتن بر آسودمی

من اینجا به خدمت شده سربلند

زن و بچه آنجابه زندان و بند

اگر داد نستاند از خصم شاه

خدا باد یاری ده داد خواه

ببینی که روسی در این روز چند

به روم و به ارمن رساند گزند

چو زینگونه بر گنج ره یافتند

شتابند از آنسان که بشتافتند

ستانند کشور گشایند شهر

که خامان خلقند و دونان دهر

همه رهزنانند چون گرگ و شیر

به خوان نادلیرند و بر خون دلیر

ز روسی نجوید کسی مردمی

که جز گوهری نیستش زادمی

اگر بر خری بار گوهر بود

به گوهر چه بینی همان خر بود

چو ره یافتند آن حریفان به گنج

بسی بومها را رسانند رنج

به بیداد کردن بر آرند یال

ز بازارگانان ستانند مال

خلل چون دران مرز و بوم آورند

طمع در خراسان و روم آورند

بشورید شاهنشه از گفت او

ز بیداد بر خانه و جفت او

پریشان شد از بهر نوشابه نیز

که بر شاه بود آن ولایت عزیز

فرو برد سر طیره و خشم ساز

وزان طیرگی سر برآورد باز

به فریاد خوان گشت فرمان تراست

مرا در دلست آنچه در جان تراست

ازین گفته به باشد ار بگذری

تو گفتی و باقی ز من بنگری

ببینی که چون سر به راه آورم

چه سرها ز چنبر به چاه آورم

چه دلهای مردان برارم ز هوش

چه خونهای شیران در آرم به جوش

برآرم سگان را ز شور افکنی

که با شیر بازیست گور افکنی

نه بر طاس مانم نه روسی بجای

سر هر دو را بسپرم زیر پای

اگر روس مصر است نیلش کنم

سراسیمه در پای پیلش کنم

برافرازم از کوهش اورنگ را

در آتش نشانم همه سنگ را

نه در غار کوه اژدهائی هلم

نه از بهر دارو گیاهی هلم

گر این کین نخواهم ز شیران روس

سگم سگ نه اسکندر فیلقوس

وگر گرگ برطاس را نشکرم

ز بر طاسی روس رو به ترم

گر از گردش چرخ باشد زمان

بخواهیم کین خود از بدگمان

همه برده را باز جای آوریم

ستاننده را زیر پای آوریم

نمانیم نوشابه را زیر بند

چو وقت آید از نی برآریم قند

گر آن سیم در سنگ شد جایگیر

برون آوریمش چو موی از خمیر

به چاره گشاده شود کار سخت

به مدت شکوفد بهار از درخت

به سختی در از چاره دل وام گیر

که گردد زمان تا زمان چرخ پیر

در این ره چو برداشتم برگ و زاد

صبوری کنم تا برآید مراد

ز کوه گران تا به دریای ژرف

به آهستگی کار گردد شگرف

مرا سوی ملک عجم بود رای

که سازم در آن جای یک چند جای

چو زین داستانم رسید آگهی

به ار تخت من باشد از من تهی

به جنبش گراینده شد رخت من

سر زین من بس بود تخت من

نخسبم نیاسایم از هیچ راه

مگر کینه بستانم از کینه خواه

دوالی چو دید آن پذیرفتگی

برآسود از آن خشم و آشفتگی

به لب خاک را عنبر آلود کرد

زمین را به چهره زراندود کرد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:27 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۴۷ - رسیدن اسکندر به دشت قفچاق

 

بیا ساقی آن باده بر دست گیر

که از خوردنش نیست کس را گزیر

نه باده جگر گوشهٔ آفتاب

که هم آتش آمد به گوهر هم آب

دو پروانه بینم در این طرفگاه

یکی رو سپیدست و دیگر سیاه

نگردند پروانه شمع کس

که پروانه ما نخوانند بس

فروغ از چراغی ده این خانه را

که سازد کباب این دو پروانه را

گزارشکن فرش این سبز باغ

چنین برفروزد چراغ از چراغ

که چون یافت اسکندر فیلقوس

خبرهای ناخوش ز تاراج روس

نخفت آن شب از عزم کین ساختن

ز هر گونه با خود برانداختن

که جنبش در این کار چون آورم

کز این عهد خود را برون آورم

دگر روز کین بور بیجاده رنگ

ز پهلوی شبدیز بگشاد تنگ

سکندر بران خنگ ختلی نشست

که چون باد برخاست چون برق جست

ز جوشنده جیحون جنیبت جهاند

وز آنجا سوی دشت خوارزم راند

سپاهی چو دریا پس پشت او

حساب بیابان در انگشت او

بیابان خوارزم را در نوشت

ز جیحون در آمد به بابل گذشت

بدان تا کند عالم از روس پاک

قرارش نمی‌بود در آب و خاک

در آن تاختن دیده بی خواب کرد

گذر بر بیابان سقلاب کرد

بیابان همه خیل قفچاق دید

در او لعبتان سمن ساق دید

به گرمی چو آتش به نرمی چو آب

فروزان‌تر از ماه و از آفتاب

همه تنگ چشمان مردم فریب

فرشته ز دیدارشان ناشکیب

نقابی نه بر صفحهٔ رویشان

نه باک از بردار نه از شویشان

سپاهی عزب پیشه و تنگ یاب

چو دیدند روئی چنان بی نقاب

ز تاب جوانی به جوش آمدند

در آن داوری سخت کوش آمدند

کس از بیم شه ترکتازی نکرد

بدان لعبتان دست یازی نکرد

چو شه دید خوبان آن راه را

نه خوب آمد آن قاعدت شاه را

پری پیکران دید چون سیم ناب

سپاهی همه تشنه و ایشان چو آب

ز محتاجی لشگر اندیشه کرد

که زن زن بود بی گمان مرد مرد

یکی روز همت بدان کار داد

بزرگان قفچاق را بار داد

پس از آنک شاهانه بنواختشان

به تشریف خود سر برافراختشان

به پیران قفچاق پوشیده گفت

که زن روی پوشیده به در نهفت

زنی کو نماند به بیگانه روی

ندارد شکوه خود و شرم شوی

اگر زن خود از سنگ و آهن بود

چو زن نام دارد نه هم زن بود

چو آن دشتبانان شوریده راه

شنیدند یک یک سخنهای شاه

سر از حکم آن داوری تافتند

که آیین خود را چنان یافتند

به تسلیم گفتند ما بنده‌ایم

به میثاق خسرو شتابنده‌ایم

ولی روی بستن ز میثاق نیست

که این خصلت آیین قفچاق نیست

گر آیین تو روی بربستن است

در آیین ما چشم در بستن است

چو در روی بیگانه نادیده به

جنایت نه بر روی بر دیده به

وگر شاه را ناید از ما درشت

چرا بایدش دید در روی و پشت

عروسان ما را بسست این حصار

که با حجلهٔ کس ندارند کار

به برقع مکن روی این خلق ریش

تو شو برقع انداز بر چشم خویش

کسی کو کند دیده را در نقاب

نه در ماه بیند نه در آفتاب

جهاندار اگر زانکه فرمان دهد

ز ما هر که خواهد بر او جان دهد

بلی شاه را جمله فرمان بریم

ولیکن ز آیین خود نگذریم

چو بشنید شاه آن زبان آوری

زبون شد زبانش در آن داوری

حقیقت شد او را که با آن گروه

نصیحت نمودن ندارد شکوه

به فرزانه آن قصه را گفت باز

وز او چاره‌ای خواست آن چاره ساز

که این خوبرویان زنجیر موی

دریغست کز کس نپوشند روی

وبالست از این چشم بیگانه را

چو از دیدن شمع پروانه را

چه سازیم تا نرم خوئی کنند

ز بیگانه پوشیده روئی کنند

چنین داد پاسخ فراست شناس

که فرمان شه را پذیرم سپاس

طلسمی برانگیزم از ناف دشت

که افسانه سازند ازان سرگذشت

هر آن زن که در روی او بنگرد

بجز روی پوشیده زو نگذرد

به شرطی که شاه آرد آنجا نشست

وزو هر چه در خواهم آرد به دست

شه از نیک و بد هر چه فرزانه خواست

به زور و به زر یک به یک کرد راست

جهاندیدهٔ دانا به نیک اختری

درآمد به تدبیر صنعت گری

نو آیین عروسی در آن جلوه‌گاه

برآراست از خاره سنگی سیاه

برو چادری از رخام سفید

چو برگ سمن بر سر مشک بید

هرانزن که دیدی در آزرم اوی

شدی روی پوشیده از شرم اوی

درآورده از شرم چادر به روی

نهان کرده رخسار و پوشیده موی

از آن روز خفچاق رخساره بست

که صورتگر آن نقش برخاره بست

نگارنده را گفت شه کاین نگار

در این سنگ‌دل قوم چون کرد کار

که فرمان ما را ندارند گوش

در این سنگ بینند و یابند هوش

خبر داد دانای بیدار بخت

که خفچاق را دل چو سنگ است سخت

ببر گرچه سیمند سنگین دلند

به سنگین دلان زین سبب مایلند

بدین سنگ چون بگذرد رختشان

از او نرم گردد دل سختشان

که روئی بدین سختی از خاره سنگ

چو خود را همی پوشد از نام و ننگ

روا باشد ار ما بپوشیم روی

ز بیداد بیگانه و شرم شوی

دگر نسبتی کاسمانیست آن

نگویم که رمزی نهانیست آن

به پامردی این طلسم بلند

بران رویها بسته شد روی بند

هنوز آن طلسم برانگیخته

در آن دشت ماندست ناریخته

یکی بیشه در گردش از چوبهٔ تیر

چو باشد گیا بر لب آبگیر

ز پرهای تیر عقاب افکنش

عقابان فزونند پیرامنش

همه خیل قفچاق کانجا رسند

دو تا پیش آن نقش یکتا رسند

زره گر پیاده رسد گر سوار

پرستش کنندش پرستنده‌وار

سواری که راند فرس پیش او

نهد تیری از جعبه در کیش او

شبانی که آنجا رساند گله

کند پیش او گوسفندی یله

عقابان درآیند از اوج بلند

نمانند یک موی از آن گوسفند

ز بیم عقابان پولاد چنگ

نگردد کسی گرد آن خاره سنگ

صنم بین که آن نقش پرداز کرد

که گاهی گره بست و گه باز کرد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:27 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۴۸ - رسیدن اسکندر به کشور روس

 

بیا ساقی آن بکر پوشیده روی

به من ده گرش هست پروای شوی

کنم دست شوئی به پاک از پلید

به بکر این چنین دست باید کشید

دگر باره بلبل به باغ آمدست

پری پیش روشن چراغ آمدست

خیال پری پیکری می‌کند

مرا چون خیال پری می‌کند

ازین کان تاریک اهریمنی

گهر بین که آرم بدین روشنی

هزار آفرین باد بر زیرکان

که روشن زر آرند ازین تیره کان

گزارندهٔ شرح آن مرزبان

گزارش چنین آورد بر زبان

که چون شاه عالم به دانای روم

بفرمود تا سازد از سنگ موم

به پیروزی آن نقش در خواسته

چو پیروزه نقشی شد آراسته

ز خوبی چنان ساختش نقش بند

که بربست بر نقش ترکان پرند

چو پیکر برانگیخت پیکر نمای

شه از پیش پیکر تهی کرد جای

به هر جا که می‌رفت می‌ریخت گنج

به امید راحت همی برد رنج

به هر هفته‌ای منزلی چند راند

به هر منزلی هفته‌ای چند ماند

چو منزل در آمد به بدخواه تنگ

هژیران به کین تیز آرند چنگ

فراخی گهی بود نزدیک آب

فرود آمد آنجابه هنگام خواب

در آن مرغزار از ملک تا سپاه

برآسوده گشتند از آسیب راه

چو انجم برآراست لشگر گهی

کشیده به گردون درو درگهی

جهان را ز رایت چو طاوس کرد

سراپرده را در سوی روس کرد

به روسی خبر شد که دارای روم

درآورد لشگر بدان مرز و بوم

سپاهی که اندیشه را پی کند

چو کوهه زند کوه ازو خوی کند

دلیران شمشیر زن بی شمار

به مردم گزائی چو پیچنده مار

کمند افکنانی که چون تند شیر

درارند سرهای پیلان به زیر

غلامان چینی که در دار و گیر

ز موئی جهانند صد چوبهٔ تیر

سکندر نه تند اژدهائیست این

جهانرا ستمگر بلائیست این

نه لشگر یکی کوه با او روان

که در زیر او شد زمین ناتوان

ز پیلان دو صد پیل پولاد پوش

که آرند خون زمین را به جوش

یکی دشت بر پیل و بر پیلتن

همه کشور آشوب و لشگر شکن

چو قنطال روسی که سالار بود

شد آگه که گردون بدین کار بود

یکی لشگر انگیخت از هفت روس

به کردار هر هفت کرده عروس

ز برطاس و آلان و خزران گروه

برانگیخت سیلی چو دریا و کوه

ز ایسو زمین تا به خفچاق دشت

زمین را به تیغ و زره در نوشت

سپاهی نه چندان که لشگر شناس

به اندازهٔ آن رساند قیاس

چو عارض شمرد آنچه در پیش بود

ز نهصد هزارش عدد بیش بود

فرود آمدند از سر راه دور

دو فرسنگی از لشگر شاه دور

به لشگر چنین گفت قنطال روس

که مردافکنان را چه باک از عروس

چنین لشگر خوب نادیده رنج

همه سر بسر کاروانهای گنج

کجا پای دارند با روسیان

چنین نازنینان و ناموسیان

همه گوهرین ساز و زرین ستام

بلورین طبق بلکه بی جاده جام

همه کارشان شرب و مالشگری

نگشته شبی گرد چالشگری

شبانگه به بوی خوش انگیختن

سحرگه به شربت برآمیختن

جگر خوردن آیین روسان بود

می‌و نقل کار عروسان بود

ز روی و چینی نیاید نبرد

همه خز و دیبا بود سرخ و زرد

خدا داد ما را چنین دستگاه

خدا داده را چون توان بست راه

اگر دیدمی این غنیمت به خواب

دهانم شدی زین حلاوت پر آب

یکی نیست در جملهٔ بی تاج زر

به دریا نیابیم چندین گهر

گر این دستگه را به دست آوریم

براقلیم عالم شکست آوریم

جهان را بگیریم و شاهی کنیم

همه ساله صاحب کلاهی کنیم

پس آنکه فرس راند بالای کوه

تنی چند با او شده هم‌گروه

به انگشت بنمود کانک ز دور

جهان در جهان نازنینند و حور

درو درگه از گوهر و گنج پر

به جای سنان و زره لعل و در

همه زین زرین یاقوت کار

کفن پوشهای جواهر نگار

کلاه مرصع برافراشته

قبا تا کف پای بگذاشته

همه فرش دیبا و شعر و حریر

نه در دست نیزه نه در جعبهٔ تیر

همه عنبرین دار و خلخال پوش

سر زلف پیچیده بالای گوش

سراپای در زیور خسروی

نه پای رونده نه دست قوی

بدان سست پایان پیچیده دست

سکندر چه لشگر تواند شکست

گر افتد بر ایشان سر سوزنی

دهن را گشایند چون روزنی

به تاریخ و تقویم جنگ آورند

مهی در حسابی درنگ آورند

نه آن لشگرند این که روز نبرد

ز خسته کلوخی برآرند گرد

چو ما حمله سازیم یکره ز جای

به یک حملهٔ ما ندارند پای

چو روسان سختی کش سخت مغز

فریبی شنیدند از اینگونه نغز

کشیدند سرها که تا زنده‌ایم

بدین عهد و پیمان سرافکنده‌ایم

بکوشیم کوشیدنی چون نهنگ

نمانیم ازین گلستان بوی و رنگ

بر اعدای دولت شبیخون کنیم

به نوک سنان خاره را خون کنیم

چو دست از سنان سوی خنجر کشیم

بداندیش را دام در سر کشیم

چو روسی سپه را دلی گرم دید

ز نیروی خود کوه را نرم دید

به لشگرگه به تدبیر جنگ

ز دل برد زنگار و ز تیغ زنگ

ز دیگر طرف شاه لشگر شکن

به تدبیر ینشست با انجمن

بزرگان لشگر همه گرد شاه

نشستند چون اختران گرد ماه

قدرخان ز چین گور خان از ختن

دپیس از مداین ولید از یمن

دوالی ز ابخاز و هندی زری

قباد صطخری ز خویشان کی

زریوند گیلی ز مازندران

نیال یل از کشور خاوران

بشک از خراسان و فوم از عراق

بریشاد از ارمن بدین اتفاق

ز یونان و افرنجه و مصرو شام

نه چندانکه بر گفت شاید به نام

جهاندار کرد از غم آزادشان

به دلگرمی امیدها دادشان

چنین گفت کین لشگر جنگجوی

به پیکار شیران نکردند خوی

به دزدی و سالوسی و رهزنی

نمایند مردی و مردافکنی

دو دستی ندیدند شمشیر کس

همان ناچخ و نیزه از پیش و پس

سلاحی و سازی ندارند چست

ز بی آلتان جنگ ناید درست

برهنه تنی چند را در مصاف

چه باشد بریدن ز سر تا به ناف

چو من تیغ گیرم بجنبم ز جای

فرو بندد البرز را دست و پای

من آن دور گیرم که دارای گرد

ز من جان همی برد و جان هم نبرد

به کیدی که با کید در ساختم

به پای خودش چون در انداختم

چو با لشگر فور کردم نبرد

ز مردانگی فور کافور خورد

کمانم چو بر زد به ابرو گره

شه چین کمانرا فرو کرد زه

هم از جنگ روسم نباشد شکوه

که بسیار سیلاب ریزد ز کوه

ز کوه خزر تا به دریای چین

همه ترک بر ترک بینم زمین

اگر چه نشد ترک با روم خویش

هم از رومشان کینه با روس بیش

به پیکان ترکان این مرحله

توان ریخت بر پای روس آبله

بسا زهر کو در تن آرد شکست

به زهری دگر بایدش باز بست

شنیدم که از گرگ روباه گیر

به بانگ سگان رست روباه پیر

دو گرگ جوان تخم کین کاشتند

پی روبه پیر برداشتند

دهی بود در وی سگانی بزرگ

همه تشنهٔ خون روباه و گرگ

یکی بانگ زد روبه چاره ساز

که بند از دهان سگان کرد باز

سگان ده آواز برداشتند

که روباه را گرگ پنداشتند

زبانگ سگان کامد از دوردست

رمیدند گرگان و روباه رست

سگالندهٔ کاردان وقت کار

ز دشمن به دشمن شود رستگار

اگر چه مرا با چنین برگ و ساز

به هم پشتی کس نیاید نیاز

در چاره بر چاره گر بسته نیست

همه کار با تیغ پیوسته نیست

سران سپه سر کشیدند پیش

که ریزیم در پای تو خون خویش

نبودیم ازین پیشتر سست کوش

کنون گرمتر زان براریم جوش

هم از بهر مردی هم از بهر مال

بکوشیم تا چون بود در جوال

سپه را چو دل داد خسرو بسی

که بیدل نیاید که باشد کسی

در اندیشه می‌بود تا وقت شام

که فردا چه برسازد از تیغ و جام

چو از تیرهٔ شب روز روشن نهفت

طلایه برون رفت و جاسوس خفت

نگهبان لشگر برون از قیاس

نشستند بر رهگذرهای پاس

شب تیره بی پاس نگذاشتند

ز شب تا سحر پاس می‌داشتند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:27 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۴۹ - جنگ اول اسکندر با روسیان

 

بیا ساقی آن زیبق تافته

به شنگرف کاری عمل یافته

بده تا در ایوان بارش برم

چو شنگرف سوده به کارش برم

ببار ای جهاندیده دهقان پیر

سخنهای پروردهٔ دلپذیر

که چون خسرو از چین درآمد به روس

کجا بردش این سبز خنگ شموس

دگر باره چرخش چه بازی نمود

جهانش چه نیرنگ سازی نمود

گزارندهٔ صراف گوهر فروش

سخن را به گوهر برآمود گوش

که رومی چو آشفتن روس دید

جهان را چو پر کنده طاوس دید

شب تیره پهلو به بستر نبرد

به طالع پژوهی ستاره شمرد

زمین فرش سیفور چون درنوشت

برآورد سر صبح با تیغ و طشت

بدان تیغ کز طشت بنمود تاب

سرافکندهٔ تیغ گشت آفتاب

برون آمد از پردهٔ تیره میغ

ز هر تیغ کوهی یکی کوه تیغ

دو لشگر نگویم دو دریای خون

به بسیاری از آب دریا فزون

به تدبیر خون ریختن تاختند

به هم تیغ و رایت برافراختند

به عرض دومیدان در آن تنگجای

فشردند چون کوه پولاد پای

در آن معرکه عارض رزمگاه

برآراست لشگر به فرمان شاه

ز پولاد پوشان الماس تیغ

به خورشید روشن درآورد میغ

جداگانه از موکب هر گروه

حصاری برآورد مانند کوه

دوالی و گردان ایران زمین

سوی میمنه گرم کردند کین

قدر خان و فغفوریان یکسره

علم برکشیدند بر میسره

جناح از خدنگ غلامان خاص

زده پره بر گشتن بی قصاص

به پیش اندرون پیل پولاد پوش

پس او دلیران تندر خروش

شه پیلتن با هزاران امید

کمر بسته بر پشت پیل سپید

ز دیگر طرف سرخ رویان روس

فروزنده چون قبله گاه مجوس

به خزرانیان راست آراسته

ز چپ بانگ پرطاس برخاسته

الانی ز پس ایسوی بر جناح

سر انداختن کرده بر خود مباح

به قلب اندرون روسی کینه جوی

ز مهر سکندر شده سینه شوی

سپاه از دو جانب صف آراسته

زمین آسمان‌وار برخاسته

دراهای روسی درآمد به جوش

چو هندوی بیمار برزد خروش

غریویدن کوس گردون شکاف

زمین را برافکند پیچش به ناف

همان نای ترکی برآورده شور

به بازوی ترکان درآورده زور

صهیل زمین سنبهٔ تازیان

به ماهی رسانده زمین را زیان

لگد کوبه گرزهٔ هفت جوش

برآورده از گاو گردون خروش

بلارک بگاورسه نقره گون

ز نقره برآورده گاورس خون

خدنگ سه پر کرده ز آهن گذار

چو مرغ دو پر بر سر مرغزار

ز نیزه نیستان شده روی خاک

ز کوپالها کوه گشته مغاک

سنان بر سر موی بازی کنان

به خون روی دشمن نمازی کنان

ز غریدن شیر در چرم گرگ

شده فتنه خرد را سر بزرگ

سنان چشمهٔ خون گشاده ز سنگ

بر او رسته صد بیشه تیر خدنگ

خدنگی همه سرخ گل بار او

گلی خون تراویده از خار او

نهنگان شمشیر جوشن گداز

به گردنکشی کرده گردن دراز

گشاده بخار از تن کوه درز

زمین را فتاده بر اندام لرز

ز غوغا بر آوردن خیل روس

تکاور شده زیر شیران شموس

نیرزید با کمترین روسیی

فلاطونی آن‌جا فلاطوسیی

همان رومی رایت افراخته

ز هندی در آب آتش انداخته

گلوی هوا درکشید ای شگفت

به ضیق النفس کام گیتی گرفت

نه پوینده را بر زمین پای بود

نه پرنده را در هوا جای بود

ز روسی برون شد به آوردگاه

یکی شیر پرطاس روبه کلاه

چو کوهی روان گشته بر پشت باد

عجب بین که بر باد کوه ایستاد

مبارز طلب کرد و جولان نمود

به نام آوری خویشتن را ستود

که پرطاسیان را درین خام چرم

به پرطاسی من شود پشت گرم

چو تندی کنم تندری گوهرم

چو آیم به رزم اژدها پیکرم

پلنگان درم بر سر کوهسار

نهنگان خورم بر لب جویبار

چو شیران به پرخاش خو کرده‌ام

نه چون روبهان دنبه پرورده‌ام

درشتم به چنگال و سختم به زور

به خامی درم پهلوی نره گور

همهٔ خون خامست نوشیدنم

همهٔ چرم خامست پوشیدنم

سنانم ز پهلو درآید به ناف

دروغی نمی‌گویم اینک مصاف

بیائید یک لشگر از چین و روم

که آتش فروزنده گردد ز موم

مبخشاد یزدان بر آن رهنمون

که بخشایش آرد به من بر بخون

ز قلب ملک پیش آن تند مار

برون رفت جوشنوری نیزه‌وار

به پرخاش کردن گشادند چنگ

در آن پویه کردند لختی درنگ

ز شمشیر پرطاسی خشمناک

جوانمرد رومی درآمد به خاک

دگر رومیی رفت و هم خاک دید

که پرطاس را بخت چالاک دید

ملک زاده‌ای بود هندی به نام

بسی سر بریده به هندی حسام

بران گرگ درنده چون شیر مست

بر آشفت پولاد هندی بدست

بسی حمله کردند دست آزمای

سر بخت کس درنیامد ز پای

ملک زاده هندی چو شد سخت کوش

برآورد شمشیر هندی به دوش

چنان راند برنده الماس را

که سر در سم افکند پرطاس را

ز روسی یکی شیر شوریده سر

به گردن در آورده روسی سپر

درآمد به نارود چالش کنان

به خون مخالف سگالش کنان

ز هندی چنان هندیی خورد باز

که روسی سپر گشت ازو بی‌نیاز

همان روسی دیگر آمد به خشم

هم افتاد تا برهم افتاد چشم

چنین چند را کشت تا نیمروز

چو آهوی پی کرده را تند یوز

فرو بست ازو روسیان را نفس

نیامد دگر سوی پیگار کس

به آرامگه تافت هندی عنان

به خون و خوی آلوده سر تا میان

ملک چون چنان دید بنواختش

سزاوار خود خلعتی ساختش

فرود آمدند از دو جانب سپاه

یزکها نشاندند بر پاسگاه

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:27 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۵۰ - جنگ دوم اسکندر با روسیان

 

دگر روز کاین ساقی صبح خیز

زمی کرد بر خاک یاقوت ریز

دو لشگر چو دریای آتش دمان

گشادند باز از کمینها کمان

دگر باره در کارزار آمدند

به شیر افکنی در شکار آمدند

درای جگر تاب و فریاد زنگ

ز سر مغز می‌برد و از روی رنگ

همان کوس روئین و گرگینه چرم

نه دل بلکه پولاد را کرد نرم

زمین را ز شورش بر افتاد بیخ

فکند آسمان نعل و خورشید میخ

برون رفت از ایلاقیان سرکشی

سواری شتابنده چون آتشی

ز سر تا قدم زیر آهن نهان

به سختی و آهن دلی چون جهان

مبارز طلب کرد چون پیل مست

کسی کامد از پای پیلان نرست

دلیران از و بد دلی یافتند

سر از پنجه شیر برتافتند

پس از ساعتی تند شیری سیاه

برون آمد از پرهٔ قلب گاه

بر اسبی بخاری به بالای پیل

خروشان و جوشانتر از رود نیل

به ایلاقی اهرمن روی گفت

که آمد برون آفتاب از نهفت

منم جام بر دست چون ساقیان

نه از باده از خون ایلاقیان

نگفت این و بر مرکب افشرد ران

برافراخت بازو به گرز گران

ز کوپال آن پیل جنگ آزمای

درآمد سر پیل پیکر ز پای

شد ایلاقی از گرز پولاد پست

ز طوفان خونش زمین گشت مست

سواری سرافرازتر زان گروه

بران کوهکن راند مانند کوه

به زخمی دگر با زمین پست شد

چنین چند گردنکش از دست شد

سرانجام کار آن سر انداختن

غروریش داد از سر افراختن

ز پولاد در عان الماس تیغ

بسی کشت و هم کشته شد ای دریغ

ز پیشین گهان تا نمازی دگر

به میدان نشد رزمسازی دگر

دگر باره خون در جگر جوش زد

قضا را قدر بر بناگوش زد

ز روسی سواری درآمد چوپیل

رخی چون به قم چشمهائی چو نیل

برون خواست از رومیان هم نبرد

همی کرد مردمی همی کشت مرد

بدین گونه خیلی به خون در کشید

تنی چند را جان ز تن برکشید

ز بس کشتن مرد جنگ آزمای

نیامد کسیرا سوی جنگ رای

چو روسی به رومی چنان دست یافت

ز کوپال خود پیل را پست یافت

همی گشت پولاد هندی به مشت

تنی چند رومی و چینی بکشت

چو بالای نیزه درازی گرفت

دران معرکه نیزه بازی گرفت

ز پهلوی لشگرگه شهریار

برون راند مرکب یکی شهسوار

نه اسبی عقابی برانگیخته

نه تیغی نهنگی درآویخته

حریر تنش در کژاکند زرد

کلاهی ز پولاد چون لاجورد

به میدان درآمد چو عفریت مست

یکی حربهٔ چار پهلو به دست

طریدی برآورد و با روس گفت

که خواهی همین لحظه در خاک خفت

زریوند مازندرانی منم

که بازی بود جنگ اهریمنم

چو روسی درو دید و در پیکرش

ز صفرا به گشتن درآمد سرش

شد آگه که در گشت ناورد او

نباشد چو او مرد و هم مرد او

عنان سوی لشگرگه خویش داد

هزیمت همی رفت چون تندباد

رها کرد حربهٔ سوار دلیر

پس پشت آن پشت بر کرده شیر

گریزنده را حربه خارید پشت

برون شد ز سینه سنان چار مشت

ز تیزی که شد مرکب بادپای

رساند آن تن سفته را باز جای

چو دیدند کان اژدهای نبرد

صلیبی کند صلب مردان مرد

بر او خویش و بیگانه بشتافتند

صلیبی شده کشته‌ای یافتند

عنانها فرو بسته شد پیش و پس

ز پرطاس روسی نجنبید کس

چو لشگر شد از صبر کردن ستوه

برون رفت روسی چو یکباره کوه

ز خویشان قنطال کوپال نام

گو پیلتن کرد بر وی خرام

دو شمشیر زن درهم آویختند

ز هر سوی شمشیری انگیختند

سرانجام کوشش زریوند گرد

به یک زخم جان ستیزنده برد

چنین تاز روسان گردن گرای

درآورد هفتاد تن را ز پای

برآشفت قنطال از آن شیر تند

که پای سپه دید ازان کار کند

بپوشید جوشن برافراخت ترگ

چو سروی که تیغش بود بار و برگ

درآمد به زین چون یکی اژدها

سر بارگی کرد بر وی رها

زریوند چون دید کامد هژبر

بغرید مانند غرنده ابر

کشیدند بر یکدگر تیغ تیز

ز گرمی شده چون فلک گرم خیز

دو پره چو پرگار مرکز نورد

یکی دیر جنبش یکی زود گرد

بسی گرد برگرد تاختند

بسی زخم چون آتش انداختند

نمی‌شد یکی بر یکی کامگار

ز پیشین درآمد به شب کارزار

هم آخر یکی تیغ زد شاه روس

بر آن مرد آراستهٔ چون عروس

درآوردش از زین زر سوی خاک

برآورد از آن شیر شرزه هلاک

کشنده چو بر خصم خود کام یافت

به شادی سوی لشگر خود شتافت

جهاندار ازان کار شد تنگدل

که سالار گیلی درآمد به گل

بفرمود بر ساختن کار او

به شرطی که باشد سزاوار او

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:28 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۵۱ - جنگ سوم اسکندر با روسیان

 

دگر روز کاین ترک سلطان شکوه

ز دریای چین کوهه برزد به کوه

گراینده شد هر دو لشگر به خون

علم بر کشیدند چون بیستون

درآمد ز دریا به غریدن ابر

ز هر بیشه‌ای سر برون زد هژبر

نفیر نهنگان درآمد به اوج

ز هر گوشه می‌رفت خون موج موج

ز رومی یکی پیل کوپال گیر

برآهخته شمشیر و بر بسته تیر

به جنگ آزمائی برون خواست مرد

برون شد دلیری به خفتان زرد

فرو هشت کوپال رومی ز دست

سر و پای روسی به هم در شکست

دگر خواست با او همان رفت نیز

بجز مغز کوبی ندانست چیز

الانی سواری فرنجه به نام

هنرها نموده به شمشیر وجام

درآمد برآورده لختی به دوش

که از دیدنش مغزرا رفت هوش

هم این لخت خود را به کین برگشاد

هم آن نیز بر دوش لختی نهاد

دولختی دری شد به هم لخت شان

در آن در شد آویزش سختشان

چو دانست الانی که در راه او

فرو ماند بی بخت بدخواه او

برآورد لختی و زد بر سرش

سرش را فرو ریخت بر پیکرش

چو فرق سر خصم در خون کشید

ازان سرکشی سر به گردون کشید

ز گردان ارمن یکی تند سیر

به کشتن قوی دل به مردی دلیر

ز شیران سبق برده شروه به نام

به هنگام جنگ آزمائی تمام

نهنگی دو تیغی برافراخته

به تیغ از نهنگان سر انداخته

به رزم الانی روان کرد رخش

برافروخت از تیغ رخشان درخش

فرنجه چو دید آنچنان دست زور

سپر بر کتف دوخت چون پر مور

چنان زد بر او شروه شمشیر تیز

که کرد از قفس مرغ جانش گریز

از ایسو کمر بسته گردنکشی

برون زد جنیبت چو تند آتشی

بکوشید و مردانگیها نمود

به شیری کجا کرد با شروه سود

چو خصمی قوی دید گردن گشاد

به یک ضربت او نیز گردن نهاد

جرم نامی از کوه یکران چو کوه

درآمد کزو عالم آمد ستوه

بکی ترگ روی آهنین بر سرش

که پیکار می‌ریخت از پیکرش

قبائی زره بر تنش تابدار

چو سیماب روشن چو سیم آبدار

به شروه درآمد چو شیر دمان

ز دنیا ندادش زمانی امان

چنان راند شمشیر بر شیر مرد

کزان شیر شرزه برآورد گرد

چو افتاد دشمن در آن پای لغز

به سم سمندش بسنبید مغز

بسی گردنان را زگردن کشان

زد از سرد مهری به یخ بر نشان

دوالی چو دید آنچنان گردنی

نه گردن همانا که گردن زنی

بسیچید و پیرایهٔ جنگ خواست

بسیچ شدن کرد بر جنگ راست

به تارک درآورد روی آهنین

یکی ترک سفته ز پولاد چین

حمایل یکی تیغ زهر آبدار

کمندی چو زلف بتان تابدار

فرس را برافکند برگستوان

به زین اندر آمد چو کوهی روان

سوی دشمن آمد چنان تازه روی

که طفل از دبستان درآید به کوی

جرم چون در آن فر زیبنده دید

دل از جنگ شیران شکیبنده دید

ولیکن نبودش در بازگشت

بناچار با مرگ دمساز گشت

به گرد دوالی درآمد دلیر

دوالک همی باخت با جنگ شیر

دوالی ز پیچیدن بدسگال

بپیچید بر خویشتن چون دوال

بسی حرف در بازی اندوختند

ز رحمت یکی حرف ناموختند

دوالی کمر بسته چون شیر نر

زدش ضربتی بر دوال کمر

گذارنده شد تیغ بی هیچ رنج

دو نیمه شد آن کوه پولاد سنج

برادر یکی داشت چون پیل مست

به کین برادر میان را ببست

ز زخم دوالی دوالی چشید

بنه سوی رخت برادر کشید

بدین گونه آن کوه پولاد پشت

بسی مرد لشگر شکن را بکشت

یکی روس بدنام او جودره

که شیر نرش بود آهوبره

درشت و تنومند و زور آزمای

به تنها عدو بند و لشگر گشای

ز گردن بسی خون درآویخته

بسی خون گردنکشان ریخته

گره بر دوال کمر سخت کرد

به جنگ دوالی روان رخت کرد

گشادند بر یکدیگر تیغ تیز

که ره بسته شد پای را در گریز

بسی ضربشان رفت بر یکدیگر

ز کار آگهیشان نشد کارگر

برآورد روسی گذارنده تیغ

بر آن کوه پولاد زد بی دریغ

ز پولاد ترگ اندر آمد به فرق

به دریای خون شد تن خسته غرق

از آن سستی اندام زخم آزمای

عنان دزدیی کرد و شد باز جای

به زیر آمد ازاسب و سرباز بست

دل شاه ازان سر شکستن شکست

به فرزانه فرمود تا هم ز راه

کند نوش دارو بران زخم گاه

نوازش کند تا به آهستگی

دوالی برآساید از خستگی

چو شب در سر آورد کحلی پرند

سر مه در آمد به مشگین کمند

دو رویه سپه پاس برداشتند

مگس گرد خرگاه نگذاشتند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:28 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۵۲ - جنگ چهارم اسکندر با روسیان

 

چو خورشید برزد سر از سبز میل

فرو شست گردون قبا را ز نیل

دگر باره شیران نمودند شور

ز گوران همه دشت کردند گور

به غلغل درآمد جرس با درای

بجوشید خون از دم کرنای

ز فریاد شیپور و آواز کوس

پدید آمد از سرخ گل سندروس

همان جودره سوی میدان شتافت

که در خود یکی ذره سستی نیافت

دگر باره هندی چو شیر سیاه

درافکند ختلی به ناوردگاه

یکی چابکی کرد با جودره

نمی‌رفت بر کار زخمی سره

هم آخر در ابرو یکی چین فکند

سر جودره بر سر زین فکند

برآورد از افکندنش کام خویش

سپردش به نعل ره انجام خویش

دلیرانه می‌گشت و می‌خواست مرد

تهی کرد جای از بسی هم نبرد

یکی نامور بود طرطوس نام

به مردی درآورده در روس نام

چو سرخ اژدهائی به پیچندگی

همه بر هلاکش بسیچندگی

سوی هندی آمد چو سیلی به جوش

که از کوه در پستی آرد خروش

در آن داوریهای بیگانگی

نمودند بسیار مردانگی

سرانجام روسی یکی حمله کرد

کزان عود هندی برآورد گرد

بپرداخت از خونش اندام را

چو می‌ریخت بر سنگ زد جام را

ز سر ترگ برداشت گفتا منم

هژبری کزین گونه شیر افکنم

مرا مادر من که طرطوس خواند

به روسی زبان رستم روس خواند

کسی کو زند بر من ابرو گره

کفن به که پوشد به جای زره

ز میدان نخواهم شدن باز جای

مگر لشگری را درارم ز پای

شه از کشتن هندی و زخم روس

بپیچید بر خود چو زلف عروس

بران بود کارد عنان سوی جنگ

دگر باره در عزمش آمد درنگ

چپ و راست می‌دید تا از سپاه

که خواهد شد از کینه ور کینه خواه

روان کرد مرکب شتابنده‌ای

ز پولاد چین برق تابنده‌ای

همایون سواری چو غرنده شیر

توانا و چابک عنان و دلیر

چنان غرق در آهن اندام او

که بی‌دانه جز بر نفس کام او

به جولان زدن سرفرازی کنان

به شمشیر چون برق بازی کنان

از آن چابکیها که می‌کرد چست

برابر شده دست بدخواه سست

بران روسی افکند مرکب چو باد

به تیغ آزمائی بغل برگشاد

چنان زد که از تیغ گردن زنش

سر دشمن افتاد در دامنش

از آن شیر دل‌تر سواری دگر

درآمد به پرخاش چون شیر نر

به زخمی دگر هم سرافکنده شد

چنین تا سری چند برکنده شد

فزون از چهل روسی کوه پشت

به آسانی آن شیر جنگی بکشت

بهر سو که می‌راند شبرنگ را

ز خون لعل کرد آهنش سنگ را

به هر حمله کانگیخت از هر دری

فرو ریخت از روسیان لشگری

چو بر خون شتابنده شد نیش او

نیامد کس از بیم در پیش او

یکی حمله نیک را ساز داد

عنان را به چابک عنان باز داد

در آن حمله کان کوه آهسته کرد

صد افکند و صد کشت و صد خسته کرد

شه از شیر مردیش حیران شده

بران دست و تیغ آفرین خوان شده

بدین گونه می‌کرد پیگارها

همی ریخت آتش در آن خارها

فلک تا نشد بر سرش مشگسای

نیامد ز آوردگه باز جای

چو در برقع کوه رفت آفتاب

سر روز روشن درآمد به خواب

شب تیره چون اژدهای سیاه

ز ماهی برآورد سر سوی ماه

سیه کرد بر شیروان راه را

فرو برد چون اژدها ماه را

سوار شبیخون بر از تاختن

برآسود و آمد به شب ساختن

به تاریکی شب چنان شد نهان

که نشناختن هیچکس در جهان

شه از مردی آن سوار دلیر

گمان برد کان شیر دل بود شیر

در اندیشه می‌گفت کان شهریار

که امروز کرد آنچنان کارزار

دریغا اگر روی او دیدمی

صدش گنج سربسته بخشیدمی

قوی بازوئی کرد و خلقی بکشت

چو بازوی خویشم قوی کرد پشت

نبود آدمی بود شیر عرین

که بادا بران شیر مرد آفرین

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:28 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۵۴ - جنگ ششم اسکندر با روسیان

 

چنین تا یکی روز کاین چرخ پیر

برآورد گوهر ز دریای قیر

دگر باره میدان شد آراسته

ز بیغولها نعره برخاسته

ز لشگرگه روس بانگ جرس

به عیوق بر می‌شد از پیش و پس

کشیدند صف قلب داران روس

وزان قلب آراسته چون عروس

کهن پوستینی درآمد به چنگ

چو از ژرف دریا برآید نهنگ

پیاده به کردار یکپاره کوه

ز پانصد سوارش فزونتر شکوه

درشتی که چون پنجه را گرم کرد

به افشردن الماس را نرم کرد

چو عفریتی از بهر خون آمده

ز دهلیز دوزخ برون آمده

یکی سلسله بسته بر پای او

دراز و قوی هم به بالای او

چو شیران وحشی در آن سلسله

جهان کرده پر شور و پر مشغله

ز هر سو که جستی یک آماجگاه

زمین گشتی از زورمندیش چاه

سلاحش نه جز آهنی سر به خم

کز او کوه را در کشیدی به هم

ز هر سو بدان آهن مرد کش

به مردم کشی دست می‌کرد خوش

ز سختی که بد خلقت خام او

سفن بسته کیمخت اندام او

چو آوردی آهنگ بر کارزار

نکردی براو تیغ پولاد کار

درآمد چنان اژدها باره‌ای

فرشته کشی آدمی خواره‌ای

کسی را که دیدی گرفتی چو مور

به کندی سرش را به یک دست زور

گرایش نکردی به کار دگر

گهی پای کندی ز تن گاه سر

ز لشگرگه شه به نیروی دست

بسی خلق را پای و پهلو شکست

جریده سواری توانا و چست

به کار مصاف اندر آمد درست

درآمد که گردن فرازی کند

بدان آتش تیز بازی کند

چو دیدش ز دور آن نهنگ دمان

گرفتن همان بود و کشتن همان

دگر نامداری درآمد دلیر

هم آوردش آن شیر جنگی به زیر

بدینگونه از زخمهای درشت

تنی پنجه از نامداران بکشت

ز بس دل که آن شیر درنده خست

دل شیر مردان لشگر شکست

شگفتی فرو ماند صاحب خرد

که نه آدمی بود و نه دام و دد

شب تیره چون بانگ برزد به روز

سرافکنده شد مهر گیتی فروز

شه از حیرت کار آن اهرمن

سخن راند پوشیده با انجمن

که این آدمی کش چه پتیاره بود

که از جنگ او خلق بیچاره بود

سلاحی نه در قبضهٔ دست او

همه با سلاحان شده پست او

بر آنم که او آدمی زاد نیست

وگر هست ازین بوم آباد نیست

ز ویرانه جائیست وحشی نهاد

به صورت چو مردم نه مردم نژاد

شناسنده‌ای کان زمین را شناخت

به تمکین پاسخ علم بر فراخت

که چون داد فرمان شه دادگر

نمایم بدو حال آن جانور

یکی کوه نزدیک تاریکیست

که راهش چو موئی ز باریکیست

درو آدمی پیکرانی چنین

به ترکیب خاکی به زور آهنین

نداند کسی اصل ایشان درست

که چون بودشان زاد و بوم از نخست

همه سرخ رویند و پیروزه چشم

ز شیران نترسند هنگام خشم

چنان زورمندند و افشرده گام

که یک تن بود لشگری را تمام

اگر ماده گر نر بود در ستیز

برانگیزد از عالمی رستخیز

بهر داوری کاوفتد راستند

جز این مذهبی را نیاراستند

ندید است کس مرده ز ایشان یکی

مگر زنده و آن زنده نیز اندکی

بود هر یکی را قدر مایهٔ میش

کزان میش برسازد اسباب خویش

به نیروی پشم است بازارشان

متاعی جز این نیست در بارشان

ندارند گنجینه‌ای هیچکس

سمور سیه را شناسند و بس

سموری که باشد به خلقت سیاه

نخیزد ز جایی جز آن جایگاه

ز پیشانی هریک از مردو زن

سرونیست بر رسته چون کرگدن

اگر با سرونشان نباشد سرشت

چه ایشان به صورت چه روسان زشت

کسی را که آید تمنای خواب

شود بر درختی چو پران عقاب

سرون در فشارد به شاخ بلند

چو دیوی بخسبد دران دیو بند

چو بینی به شاخی برانگیخته

یکی اژدها بینی آویخته

بخسبد شبانروزی از بیخودی

که خواب است بنیاد نابخردی

چو روسی شبانان بر او بگذرند

دران دیو آویخته بنگرند

به آهستگی سوی آن اهرمن

بیایند و پنهان کنند انجمن

رسنها ببارند وبندش کنند

زنجیر آهن کمندش کنند

برو چون مسلسل شود بند سخت

کشندش به پنجاه مرد از درخت

چو آن بندی آگاه گردد ز کار

خروشد خروشیدنی رعدوار

گر آن بند را بر تواند شکست

کشد هر یکی را به یک مشت دست

وگر سخت باشد در آن بستگی

به روی آورندش به آهستگی

برو بند و زنجیر محکم کنند

وز او آب و نانی فراهم کنند

برندش به هر کوی و هر خانه‌ای

گشاید از آن دامشان دانه‌ای

وگر جنگی افتد به ناچارشان

بدان زنده پیلست پیگارشان

کشندش به زنجیر چون اژدها

نیارند کردن ز بندش رها

چو گردد چنان آتشی جنگجوی

نماند ز جای در کسی رنگ و بوی

جهاندار در کار آن پای لغز

ازان داستان ماند شوریده مغز

به صاحب خبر گفت کاندیشه نیست

همه چوبهٔ تیری ز یک بیشه نیست

گر اقبال من کارسازی کند

سرش بر سر نیزه بازی کند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:29 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۵۳ - جنگ پنجم اسکندر باروسیان

 

دگر روز کین طاق پیروزه رنگ

برآورد یاقوت رخشان ز سنگ

الانی سواری چو غرنده شیر

برآمد سیاه اژدهائی به زیر

یکی گرز هفتاد مردی بدست

که البرز را مغز درهم شکست

مبارز طلب کرد و می‌کشت مرد

ز گردان گیتی برآورد گرد

ز رومی و ایرانی و خاوری

بسی را فکند اندران داوری

همان روسی افکن سوار دلیر

برون آمد از پره چون نره شیر

کمان را زهی برزد از چرم خام

بشست اندر آورد یک تیر تام

به نیروی دست کمان گیر او

بیفتاد الانی به یک تیر او

چو ماسورهٔ هندباری به رنگ

میان آکنیده به تیر خدنگ

دگر ره یکی روسی گربه چشم

چو شیران به ابرو درآورده خشم

سلاح آزمائی درآموخته

بسی درع را پاره بردوخته

درآمد به شمشیر بازی چو برق

ز سر تا قدم زیر پولاد غرق

پذیره شده شورش جنگ را

لحیفی برافکنده شبرنگ را

اگر چه دلی داشت چون خاره سنگ

نبود آزموده خطرهای جنگ

به تنهائی آن پیشه ورزیده بود

ز شمشیر دشمن نلرزیده بود

چو آن اژدها دم برانداختش

شکاری زبون دید بشناختش

سلاحی بر او دید بیش از نبرد

جل و جامه‌ای بهتر از اسب و مرد

به یک ضربتش جان ز تن درکشید

به جل برقعش برقع اندر کشید

دگر روسیی بست بر کین کمر

همان رفت با او که با آن دگر

دلیر دگر جنگ را ساز کرد

به تیری دگر جان ازو باز کرد

بهر تیر کز شست او شد روان

به پهلو درآمد یکی پهلوان

به ده چوبهٔ تیر آن سوار بهی

زده پهلوان کرد میدان تهی

دگر باره پنهان ز بینندگان

بیامد بجای نشینندگان

چنین چند روز آن نبرده سوار

به پوشیدگی حرب کرد آشکار

نبد هیچکس را دگر یارگی

که با او برون افکند بارگی

به جایی رسیدند کر بیم تیغ

پراکندگیشان درآمد چو میغ

شکیبی به ناموس می‌ساختند

خیالی به نیرنگ می‌باختند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:29 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۵۵ - جنگ هفتم اسکندر با روسیان

 

سپیده چو سر برزد از باختر

سپاهی به خاور فرو برد سر

سپه را برآراست خاور خدیو

در اندیشه زان مردم آهنج دیو

سوی میمنه رومی و بربری

چو یاجوج در سد اسکندری

سوی میسره تنگ چشمان چین

شده تنگ از انبوه ایشان زمین

شه روم در قلب چون تند شیر

چو کوهی روان خنگ ختلی به زیر

دگر سوالانی و پرطاس روس

برآشفته چون توسنان شموس

تبیره همواز شد با درای

چو صور قیامت دمیدند نای

ز خاریدن کوس خارا شکاف

پر افکند سیمرغ در کوه قاف

ز فریاد خرمهره و گاو دم

علی الله برآمد ز رویینه خم

سپاه از دو سو مانده در داوری

که دولت کرا می‌کند یاوری

همان اهرمن روی دژخیم رنگ

درآمد چو پیلان جنگی به جنگ

تنی چند را پی سپر کرد باز

نشد پیش او هیچکس رزم ساز

زره پوشی از ساقهٔ قلب شاه

درآمد چو شیری به آوردگاه

ز تیغ آتشی برکشیده چو آب

کزو خیره شد چشمهٔ آفتاب

شه از قلب دانست کان شیرمرد

همانست کان جنگ پیشینه کرد

شد اندیشناک از پی کار او

که با اژدها دید پیگار او

دریغ آمدش کانچنان گردنی

شکسته شود پیش اهریمنی

سوار هنرمند چابک رکاب

که بر آتش انگشت زد بی حساب

فرشته صفت گرد آن دیو چهر

همی گشت چون گرد گیتی سپهر

نخستین نبردی که تدبیر کرد

بر آن تیره دل بارش تیر کرد

چو دژخیم را نامد از تیر باک

زننده شد از تیر خود خشمناک

یکی خشت پولاد الماس رنگ

برآورد و زد بر دلاور نهنگ

که آن خشت اگر برزدی بر هیون

تمام از دگرگوشه جستی برون

ز سختی که تن را به هم برفشرد

بران خاره شد خست پولاد خرد

دگر خشتی انداخت پولاد تر

بر آن کشتنی هم نشد کارگر

سوم همچنین خشت بر وی شکست

نشاید به خشت آب را باز بست

چو دانست کان دیو آهن سرشت

نیندیشد از حربه و تیر و خشت

نهنگ جهانسوز را برکشید

سوی اژدهای دمنده دوید

زدش بر کتفگاه و بردش ز جای

چنان کان ستمگر درامد ز پای

دگر باره برخاست از زیر گرد

به سختی درآویخت با هم نبرد

ز سوزندگی راه بختش گرفت

بدان آهن چفته سختش گرفت

ز زینش درآورد چون تند شیر

ز تارک بیفتاد ترکش به زیر

بهاری پدید آمد از زیر ترک

بسی نغز و نازکتر از لاله برگ

سرش خواست کندن که نرم آمدش

چو روئی چنان دید شرم آمدش

دو گیسو کشان دید در دامنش

رسن کرده گیسوش در گردنش

چو هندوی دزدش ز گنجینه برد

ز رومی ربودش به روسی سپرد

چو گشت آن فرشته گرفتار دیو

ز دیوان روسی برآمد غریو

دگر ره به نخجیر کردن شتافت

کز اول گرانمایه نخجیر یافت

از آن طیرگی شاه لشکر شکن

بپیچید چون مار بر خویشتن

بفرمود تازنده پیلی سیاه

به خشم آورند اندران حبربگاه

بزد پیلبانان بانگ بر زنده پیل

بر آن اهرمن راند چون رود نیل

بسی حربه‌ها زد بران پیل پای

بسی نیز قاروره جان گزای

نه قاروره بر کوه شد کارگر

نمی‌کرد حربه ز دریا گذر

چو دید اژدها پیل سرمست را

گشاد اندر آن خیرگی دست را

بدانست کان پیل جنگ آزمای

به خرطوم سختش درآرد ز پای

چنان سخت بگرفت خرطوم او

که زندان او شد بر و بوم او

خروشید و خرطومش از جای کند

بیفتاد چون کوه پیل بلند

شه از هول آن بازی سهمناک

بترسید کافتد سپه در هلاک

در آن خشمناکی به فرزانه گفت

که دولت ز من روی خواهد نفهت

مرا نیز دریافت ادبار بخت

وگرنه چرا جستم این کار سخت

بد آسمانی چو آید فراز

سرنازنینان بپیچد ز ناز

تک و تاب شاهان بود اندکی

تب شیر در سال باشد یکی

مرا نیست آسایش از تاختن

بخواهم درین عمر پرداختن

دلش داد فرزانه کای شهریار

شکیبائی آور درین کارزار

همانا که پیروزی آری بدست

چو تدبیر داری و شمشیر هست

اگر چاره در سنگ خارا شود

به تدبیر و تیغ آشکارا شود

چو یاری کند با تو بخت بلند

چنین فتنه را صد درآری به بند

اگر چه یکی موی از اندام شاه

به من بر گرامیتر از صد سپاه

ولیکن در اختر چنانست راز

که چون شاه عالم شود رزمساز

به اقبال شاه و به نیروی بخت

درآید به خاک این تنومند سخت

جز آن نیست کاین پیکر سخت چرم

ندارد پی سست و اندام نرم

یکی تن شد ار زانکه روئین تنست

توان کندن از جایش ار زاهنست

نباید بر او زخم راندن به تیغ

کز آهن نگردد پراکنده میغ

سرش را مگر در کمند آوری

به خم کمندش به بند آوری

گرش می‌نشاید به شمشیر کشت

که دارد پی سخت و چرم درشت

چو در زیر زنجیرش آری اسیر

برو خواه شمشیر زن خواه تیر

شه از مژدهٔ مرد اختر شناس

خدا را پذیرفت بر خود سپاس

چو پیروزی خویش دید از خدای

بدان خنگ ختلی درآورد پای

که او را شه چینیان داده بود

ز سبز آخور چینیان زاده بود

کمندی و تیغی گرانمایه خواست

عنان کرد سوی بداندیش راست

درآمد بدان دیو دریا شکوه

چو ابری سیه کو درآید به کوه

نجنبید بر جای خویش آن نهنگ

که اقبال شاهش فرو بست چنگ

کمند عدو بند را شهریار

درانداخت چون چنبر روزگار

به گردن درافتاد بدخواه را

زمین بوسه داد آسمان شاه را

چو بر گردن دشمن آمد کمند

شتابنده شد خسرو دیو بند

به خم کمندش سر اندر کشید

کشان همچنان سوی لشگر کشید

بغلتید آن شیر نخجیر سوز

چو آهو بره زیر چنگال یوز

چو آن گور وحشی در آن دستبرد

از افتادن و خاستن گشت خرد

ز لشگرگه شاه فیروزمند

غریوی برآمد به چرخ بلند

تبیره چنان شد در آن خرمی

که آمد به رقص آسمان بر زمی

چو شه دید کان پیکر دیو رنگ

به اقبال طالع درآمد به چنگ

نشاندش به روز دگر دشمنان

سپردش به زندان اهریمنان

دل روسیان از چنان زور دست

بر آن دشمن دشمن افکن شکست

شه روس شد چون گدازنده موم

به شادی درآمد شهنشاه روم

تماشای رامشگران ساز کرد

در خرمی بر جهان باز کرد

نیوشنده شد نالهٔ چنگ را

به کف برنهاد آب گلرنگ را

ز پیروزی بخت می‌کرد یاد

نبید گوارنده می‌خورد شاد

چو شب قفل پیروزه برزد به گنج

ترازوی کافور شد مشک سنج

همان مشگبو باده می‌خورد شاه

همان پرده می‌داشت مطرب نگاه

گهی سفته لعلی به پیمانه خورد

گهی گوش بر لعل ناسفته کرد

بهر می که می‌خورد می‌ریخت رنج

به خواهنده می‌داد دیبا و گنج

درآمد به افسانهای دراز

ز هر سرگذشتی پژوهنده باز

ازان تیغزن مرد چابک سوار

سخن راند با انجمن شهریار

که امروزش این بیوفا هم نبرد

ندانم که خون ریخت یا بند کرد

اگر ماند در بند آن رهزنان

برون آوریمش به زخم سنان

وگر رفت از آن رفته در نگذریم

چنان به که بر یاد او می‌خوریم

چو شد مغزش از خوردن باده گرم

به زندانیان بر دلش گشت نرم

بفرمود کان بندی بی زبان

بیاید به رامشگه مرزبان

به فرمان شاه آن گرفتار بند

به رامشگه آمد چو کوه بلند

همه تن شکسته ز نیروی شاه

فرو پژمریده دران بزمگاه

به زاری بنالید از آن خستگی

شفیعی نه بیش از زبان بستگی

چو مرد زبان بسته نالید زار

ببخشود بر وی دل شهریار

ازان زور دیده تن زورمند

بفرمود تا برگرفتند بند

رها کردش آن شاه آزاد مرد

بر آزاد مردی زیان کس نکرد

نشاندش به آزرم و دادش طعام

نوازش گری کرد با او تمام

میی چند با گوهرش یار کرد

به می گوهرش را پدیدار کرد

چو مستی درامد بران شوربخت

بغلطید چون سایه در پای تخت

ز توسن دلی گرچه با کس نساخت

نوازندهٔ خویشتن را شناخت

از آنجا سراسیمه بیرون دوید

چنان شد که کس گرد او را ندید

شگفتی فرو ماند خسرو دران

نشان سخن باز جست از سران

که این بندی از باده چون شاد گشت

چرا شد ز ما دور کازاد گشت

بزرگان دولت در آن جستجوی

فتادند ازان کار در گفتگوی

یکی گفت صحرائیست این شگفت

چو بندش گرفتند صحرا گرفت

دگر گفت چون می‌در او کرد کار

سوی خانهٔ خویش بربست بار

شه از هر چه رفت آشکار و نهفت

سخن گوش می‌کرد و چیزی نگفت

در آن مانده کاین پردهٔ نیلگون

چه شب بازی از پرده آرد برون

چو لختی گذشت آمد آن پیل مست

کمرگاه زیبا عروسی به دست

به آزرم در پیش خسرو نهاد

به رسم پرستش زمین بوسه داد

چو آورد ازینگونه صیدی ز راه

دگر باره بیرون شد از بزمگاه

عجب ماند خسرو که آن کار دید

نه در مار در مهرهٔ مار دید

ز شرم شه آن لعبت نازنین

چو لعبت به سر درکشید آستین

چو شه دید در خرگه آن ماه را

ز مردم تهی کرد خرگاه را

در آن ترک خرگاهی آورد دست

شکنج نقابش ز رخ برشکست

چو دید آفتی دید از اندیشه دور

نه آفت یکی آفتابی ز نور

پری پیکری شوخ و مست آمده

پریوار در شب به دست آمده

بهشتی رخی دوزخش تافته

ز مالک به رضوان گذر یافته

چو سروی به سرسبزی آراسته

وزو سرخ گل عاریت خواسته

به هر ناوک غمزه کانداختی

شکاری ز روحانیان ساختی

لبی و چه لب شور بازارها

درو قند و شکر به خروارها

سمن را تماشا در آغوش او

تماشاگه گل بناگوش او

چو خسرو در آن روی چون ماه دید

صنم خانه‌ای در نظر گاه دید

شکاری کنیزی شکر خنده یافت

که خود را به آزادیش بنده یافت

کنیزی که صاحب غلامش بود

ببین تا چه دلها به دامش بود

بدانست کان ترک چینی حصار

ز خاقان چین شد بر او یادگار

ز مردانگیها کز او دیده بود

به میدان رزمش پسندیده بود

عجب ماند کز پرده بیرون فتاد

عجب‌تر که بازش به کف چون فتاد

بپرسید کاحوال خود بازگوی

دلم را بدین داستان باز جوی

پرستندهٔ خوب صاحب نواز

پرستش کنان برد شه را نماز

دعا کرد بر تاجدار جهان

که تاجت مبادا ز گیتی نهان

توئی آن جهانگیر کشور گشای

که از داد و دین آفریدت خدای

شکوهت ز روز آشکارا ترست

ز دولت دلت با مدارا ترست

رهائی به تو روز امید را

فروغ از تو تابنده خورشید را

دگر پادشاهان لشگر شکن

یکی تاجور شد یکی تیغزن

تو آن آفتابی در این روزگار

که هم تیغ‌گیری و هم تاجدار

چو در بزم باشی جهان خسروی

چو رزم آزمائی جهان پهلوی

ندارد چو من خاکی آن دسترس

که با آب حیوان برارد نفس

که را زهره کاینجا کند ناله نرم

که گر زهره باشد گدازد ز شرم

سفالی که ماراست ناسفتنیست

چو گوئی بگو اندکی گفتنیست

من آن سفته گوشم که خاقان چین

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:29 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۵۶ - پیروزی یافتن اسکندر بر روسیان

 

بیا ساقی آن رنگ داده عبیر

که رنگش ز خون داد دهقان پیر

بده تا مگر درآید به چنگ

دهد رنگ و آبش مرا آب و رنگ

سپاه سحر چون علم برکشید

جهان حرف شب را قلم درکشید

دماغ زمین از تف آفتاب

به سرسام سودا درآمد ز خواب

برآورد مرغ سحرگه غریو

چو سرسامی از نور و صرعی ز دیو

شه از خواب سربرزد آشوبناک

دل پاک را کرد از اندیشه پاک

به طاعتگه آمد نیایش نمود

زبان را به شکر آزمایش نمود

ز یاری ده خود دران داوری

گهی یارگی خواست گه یاوری

چو لختی بغلطید بر روی خاک

کمر بست و زد دامن درع چاک

نهادند اورنگ بر پشت پیل

کشیدند شمشیر گردش دو میل

سپه را به آیین پیشینه روز

برآراست سالار گیتی فروز

بر آن پهن صحرای دریا شکوه

حصاری زد از موج لشگر چو کوه

چپ و راست پیرامن آن حصار

ز پولاد بستند ره بر غبار

ز دیگر طرف روسی سرفراز

برآراست لشگر به آیین و ساز

جرسهای روسی خروشان شده

دماغ از تف خشم جوشان شده

ز عکس سرتیغ و برق سنان

سر از راه میرفت و دست از عنان

ترنگ کمان رفته در مغز کوه

فشافش کنان تیر بر هر گروه

ز پولاد بر لخت گردن شکن

برون ریخته مغزها از دهن

ز بیداد کوپال پیل افکنان

فلک جامه در خم نیل افکنان

نهیب بلارک به پرهای مور

ز بال عقابان تهی کرده زور

سر نیزه از طاسک سرنگون

به پرچم فرو ریخته طاس خون

سم باد پایان ز خون چون عقیق

شده تا نمد زین به خون در غریق

سنان در سنان کوکب افروخته

سپر در سپر کوکبه دوخته

ز بس خشت آهن که شد بر هلاک

لحد بسته بر کشتگان خشت خاک

سر افشانی تیغ گردن گذار

برآورده از جوی خون لاله زار

چو سوزن سنان سینه را دوخته

ز مقراضه مقراضی آموخته

ز هر قبضهٔ خنجری در شتاب

برآورده چون اژدها سر ز خواب

ز بس کشتگان گرد به گرد راه

چو بازار محشر شده حربگاه

نماینده روسی به هر سو ستیز

برآورده از رومیان رستخیز

برآمیخته لشگر روم و روس

به سرخی سپیدی چو روی عروس

سکندر دران حرب چون شیر مست

یکی حربهٔ پهلوانی به دست

چگونه بود پیل پولاد پوش

ز شیر ژیان چون برآید خروش

بدان پیل و آن شیر می‌ماند شاه

که بر پیل و بر شیر بر بست راه

به هر تیغداری که او باز خورد

سرش را به تیغی ز تن باز کرد

سیه پوش چترش چو عباسیان

زده سنگ بر طاس بر طاسیان

به نیروی بازوی و زخم رکاب

چپ و راست افکند سر بی‌حساب

هم او پای بر جای و هم لشگرش

که تا کی برآید ز کوه اخترش

سطرلاب فرزانه درآفتاب

بهد طالع گرفتن چو مه در شتاب

چو طالع به پیروزی آمد پدید

جهان کرد شمشیر شه را کلید

به شه گفت برزن که یاری تراست

درین دستبرد استواری تراست

بجنبید خسرو چو دریای نیل

سر دشمن افکند در پای پیل

سوی روسی آورد یک ترکتاز

چو تند اژدهائی دهن کرده باز

برآورد پیروزی شاه دست

به قنطال روسی درآمد شکست

چو بشکست بشکستنی خردشان

به یک حمله از جای خود بردشان

هزیمت در افتاد بدخواه را

جهان داد شاهی جهان‌شاه را

شه پیل پیکر به خم کمند

درآورد قنطال را زیر بند

ز روسی بسی خون و خون ریختند

گرفتند و کشتند و آویختند

ز بس روسیان سرانداخته

بقم کشتی کیش پرداخته

ز شیران برطاس و روسی دیار

گرفتار شد تیغزن ده هزار

دگر کشته شد زیر شمشیر و تیر

ز کشتن بود فتنه را ناگزیر

قدر مایه رستند بی برگ و ساز

گریزان سوی روس رفتند باز

نه چندان غنیمت به خسرو رسید

که اندازه‌ای آید آنرا پدید

ز سیم و زر و قندز و لعل و در

شتر با شتر خانه‌ها گشت پر

چو بر دشمنان شاه شد کامگار

شد از فرخی کار او چون نگار

فرود آمد از خنگ ختلی خرام

که دید آنچه مقصود بودش تمام

به شکر خدا روی بر خاک سود

که فتح از خدا آمد او خاک بود

چو کرد آفرین داور خویش را

همان گنجها داد درویش را

جهان را ز دشمن تهی دید جای

به آرامش و رامش آورد رای

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:29 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۵۸ - نشاط کردن اسکندر با کنیزک چینی

 

بیا ساقی آن آب آتش خیال

درافکن بدان کهرباگون سفال

گوارنده آبی کزین تیره خاک

بدو شاید اندوه را شست پاک

شبی روشن از روز و رخشنده‌تر

مهی ز آفتابی درفشنده‌تر

ز سرسبزی گنبد تابناک

زمرد شده لوح طفلان خاک

ستاره بران لوح زیبا ز سیم

نوشته بسی حرف از امید و بیم

دبیری که آن حرفها را شناخت

درین غار بی غور منزل نساخت

به شغل جهان رنج بردن چه سود

که روزی به کوشش نشاید فزود

جهان غم نیرزد به شادی گرای

نه کز بهر غم کرده‌اند این سرای

جهان از پی شادی و دلخوشیست

نه از بهر بیداد و محنت کشیست

در این جای سختی نگیریم سخت

از این چاه بی بن برآریم رخت

می شادی آور به شادی نهیم

ز شادی نهاده به شادی دهیم

چو دی رفت و فردا نیامد پدید

به شادی یک امشب بباید برید

چنان به که امشب تماشا کنیم

چو فردا رسد کار فردا کنیم

غم نامده خورد نتوان به زور

به بزم اندرون رفت نتوان به گور

مکن جز طرب در می اندیشه‌ای

پدید است بازار هر چه پیشه‌ای

چه باید به خود بر ستم داشتن

همه ساله خود را به غم داشتن

چه پیچیم در عالم پیچ پیچ

که هیچست ازو سود و سرمایه هیچ

گریزیم از این کوچگاه رحیل

از آن پیش کافتیم درپای پیل

خوریم آنچه از ما به گوری خورند

بریم آنچه از ما به غارت برند

اگر برد خواهی چنان مایه بر

که بردند پیشینگان دگر

اگر ترسی از رهزن و باج خواه

که غارت کند آنچه بیند به راه

به درویش ده آنچه داری نخست

که بنگاه درویش را کس نجست

نبینی که ده یک دهان خراج

به دهلیز درویش دزدند باج

چه زیرک شد آن مرد بنیاد سنج

که ویرانه را ساخت باروی گنج

چو تاریخ یک‌روزه دارد جهان

چرا گنج صد ساله داری نهان

بیا تا نشینیم و شادی کنیم

شبی در جهان کیقبادی کنیم

یک امشب ز دولت ستانیم داد

زدی و ز فردا نیاریم یاد

بترسیم از آنها کزو سود نیست

کزین پیشه اندیشه خوشنود نیست

بدانچ آدمی را بود دسترس

بکوشیم تا خوش برآید نفس

به چاره دل خویشتن خوش کنیم

نه چندان که تن نعل آتش کنیم

دمی را که سرمایه از زندگیست

به تلخی سپردن نه فرخندگیست

چنان بر زن این دم که دادش دهی

که بادش دهی گر به بادش دهی

فدا کن درم خوش‌دلی را بسیچ

که ارزان بود دل خریدن به هیچ

ز بهر درم تند و بدخو مباش

تو باید که باشی درم گو مباش

مشو در حساب جهان سخت گیر

همه سخت‌گیری بود سخت میر

به آسان گذاری دمی می شمار

که آسان زید مرد آسان گذار

شبی فرخ و ساعتی ارجمند

بود شادمانی درو دلپسند

گزارش چنین می‌کند جوهری

سخن را به یاقوت اسکندری

که اسکندر آن شب به مهر تمام

به یاد لب دوست پر کرد جام

به نوشین لب آن جام را نوش کرد

ز لب جام را حلقه در گوش کرد

نشسته به کردار سرو جوان

که گه لاله ریزد گهی ارغوان

ز عنبر خطی بر گل انگیخته

بر گل جهان آب گل ریخته

هم از فتح دشمن دلش شاد بود

هم از دوستیش خانه آباد بود

طلب کرد یار دلارام را

پری پیکر نازی اندام را

ز نامحرمان کرد خرگه تهی

سماع و سماع آور خرگهی

بتی فرق و گیسو برآراسته

مرادی به صد آرزو خواسته

لب از ناردانه دلاویزتر

زبان از طبرزد شکر ریزتر

دهانی و چشمی به اندازه تنگ

یکی راه دل زد یکی راه چنگ

سر آغوش و گیسوی عنبر فشان

رسن وار در عطف دامن کشان

طرازندهٔ مجلس و بزمگاه

نوازندهٔ چنگ در چنگ شاه

به فرمان شه چنگ را ساز کرد

در درج گوهر ز لب باز کرد

که از شادی امشب جهان را نویست

همه شادی از دولت خسرویست

به هنگام گل خوش بود روزگار

بخندد جهان چون بخندد بهار

چو خورشید روشن برآید به اوج

ز روشن جهان برزند نور موج

صبا چون درآید به دیبا گری

زمین رومی آرد هوا ششتری

گل سرخ چون کله بندد به باغ

فروزد ز هر غنچه‌ای صد چراغ

سکندر چو پیروزی آرد به چنگ

نه زیبا بود آینه زیر زنگ

چو کیخسرو ار می‌شود جام گیر

چرا جام خالی بود بر سریر

ملک گر ز جمشید بالاترست

رخ من ز خورشید والاتر است

شه ار شد فریدون زرینه کفش

به فتحش منم کاویانی درفش

شه ار کیقباد بلند افسرست

مرا افسر از مشک و از عنبرست

شه ار هست کاوس فیروزه تاج

ز من بایدش خواستن تخت عاج

شه ار چون سلیمان شود دیو بند

مرا در جهان هست دیوانه چند

شه ار زانکه عالم گرفت ای شگفت

من آنرا گرفتم که عالم گرفت

اگر چه کمند جهانگیر شاه

فتاد است بر گردن مهر و ماه

کمندی من از زلف برسازمش

نترسم به گردن دراندازمش

گر او را کمندی بود ماه گیر

مرا هم کمندی بود شاه گیر

گر او ناوک اندازد از زوردست

مرا غمزهٔ ناوک انداز هست

گر او حربه دارد به خون ریختن

من از چهره خون دانم انگیختن

گر او قصد شمشیر بازی کند

زبانم به شمشیر بازی کند

گر او لختی از زر برآرد به دوش

دو لختی است زلفین من گرد گوش

گر او را یکی طوق بر مرکبست

مرا بین که ده طوق بر غبغبست

گر او حقه‌ها دارد از لعل و در

مرا حقه‌ای خست از لعل پر

گر ایدون که یاقوت او کانیست

مرا لب چو یاقوت رمانیست

گر او چرخ را هست انجم شناس

مرا انجم چرخ دارند پاس

گر او را علم هست بالای سر

مرا صد علم هست بیرون در

گر او شاه عالم شد از سروری

منم شاه خوبان به جان پروری

چو برقع براندازم از روی خویش

ندارم جهان را به یک موی خویش

چو بر مه کشم گیسوی عنبرین

به گیسو کشم ماه را بر زمین

چو تنگ شکر در عقیق آورم

ز پسته شراب رحیق آورم

رحیقم به رقص آورد آب را

عقیقم مفرح دهد خواب را

ز مه طوق خواهی ببین غبغبم

ز قند ار نمک باید اینک لبم

بدین قند کو با شکر خندیست

در بوسه بین چون سمرقندیست

اگر کیمیا سنگ را زر کند

نسیم من از خاک عنبر کند

سهیل یمن تاب را با ادیم

همان شد که بوی مرا با نسیم

به چشمی دل خسته بریان کنم

به چشمی دگر غارت جان کنم

از این سو کنم صید و بنوازمش

وز آنسو به دریا دراندازمش

فریبم به درمان و سوزم به درد

منم کاین کنم جز من این کس نکرد

اگر راهبم بیند از راه دور

برد سجده چون هیربد پیش نور

وگر زاهدی باشد از خاره سنگ

درآرم به رقصش به یک بانگ چنگ

کنم سیم‌کاری که سیمین تنم

ولی قفل گنجینه را نشکنم

در باغ ما را که شد ناپدید

بجز باغبان کس نداند کلید

رطبهای‌تر گرچه دارم بسی

بجز خار خشگم نبیند کسی

گلابم ولی دردسر می‌دهم

نمک خواه خود را جگر می‌دهم

مگر دید شب ترکی روی من

که چون خال من گشت هند ویمن

مگر ماه نو کان هلالی کند

به امید من خانه خالی کند

چو زلفم درآید به بازیگری

به دام آورد پای کبک دری

بنا گوشم ار برگشاید نقاب

دهان گل سرخ گردد پر آب

زنخ را چو سازم از زلف بند

به آب معلق درارم کمند

چو پیدا کنم لطف اندام را

سرین بشکنم مغز بادام را

چو ساعد گشایم ز بازوی نرم

سمن را ورق درنوردم ز شرم

شکر چاشنی گیر نوش منست

گهر حلقه در گوش گوش منست

دهانم گرو بست با مشتری

گرو برد کو دارد انگشتری

جنابی که با گل خورم نوش باد

مرا یاد و گل را فراموش باد

یک افسون چشمم به بابل رسید

کزو آمد آن جادوئیها پدید

ز جعدم یکی موی بر چین گذشت

کزو مشک شد ناف آهو به دشت

چو حلقه کنم زلف بر طرف گوش

بیا تا دل رفته بینی ز هوش

کرشمه چو در چشم مست آورم

صد از دست رفته به دست آورم

دلی را که سر سوی راه افکنم

نمایم زنخ تا به چاه افکنم

ز موئی به عاشق دهم طوق و تاج

به بوئی ز خلج ستانم خراج

به سلطانی چین نهم مهر موم

زنم پنج نوبت به تاراج روم

جگر گوشه چینیانم به خال

چراغ دل رومیانم به فال

طبرزد دهم چون شوم خواب خیز

طبر خون زنم چون کنم غمزه تیز

لبم لعل را کارسازی کند

خیالم به خورشید بازی کند

مغ دیر سیمین صنم خواندم

صنم خانهٔ باغ ارم داندم

چو شد نار پستانم انگیخته

ز بستان دل نار شد ریخته

ز نارم که نارنج نوروزیست

که را بخت گوئی که را روزیست

مبارک درختم که بر دوستم

برآور گلم گر چه در پوستم

من و آب سرخ و سر سبز شاه

جهان گو فرو شو به آب سیاه

برآنم که دستان به کار آورم

چو چنگ خودش در کنار آورم

گهی بوسه بر چشم مستش دهم

گهی زلف خود را به دستش دهم

به شرطی کنم جان خود جای او

که هرگز نتابم سر از پای او

چنان خسبم از مهر آن آفتاب

که سر در قیامت برآرم ز خواب

گر آبیست گو زندگانی دهد

وگر سایه‌ای گو جوانی دهد

کند وصل من زندگانی دراز

جوانی دهم چون درآیم به ناز

سکندر به حیوان خطا می‌رود

من این‌جا سکندر کجا می‌رود

اگر راه ظلمات می‌بایدش

سرزلف من راه بنمایدش

وگر زانکه جوید ز یاقوت رنگ

همان آورد آب حیوان به چنگ

لب من که یاقوت رخشان در اوست

بسی چشمه چون آب حیوان در اوست

جهان خسروا چند گردن کشی

بر این آب حیوان مشو آتشی

پریرویم و چون پری در پرند

چو دل بسته‌ای در پری در مبند

مرا با تو در باد و بستن مباد

شکن باد لیکن شکستن مباد

بس این سنگ سخت از دل انگیختن

به نازک دلان در نیامیختن

مکن ترکی ای میل من سوی تو

که ترک توام بلکه هندوی تو

بدین آسمانی زمین توام

ز چینم ولی درد چین توام

گل من گلی سایه پروردنیست

که سایه به خورشید درخورد نیست

چو من میوه در سایهٔ خانه بس

که ناخوش بود میوهٔ خانه رس

مرا خود تو ریحان خوشبوی گیر

ز ریحان بود خانه را ناگزیر

رها کن به نخجیر این کبک باز

بترس از عقابان نخجیر ساز

رطب کو رسیده بود بر درخت

به سستی رسد گر نگیریش سخت

نیابی ز من به جگر خواره‌ای

جگر خواره‌ای نه شکر باره‌ای

چه دلها که خون شد ز خون خوردنم

چه خونها که ماندست در گردنم

به داور شدم با شکر بارها

مرا بیش از او بود بازارها

به آواز و چهره کش و دلکشم

همان خوش همین خوش خوش اندر خوشم

چو ساقی شوم می‌نباشد حرام

چو مطرب شوم نوش ریزد ز جام

چو بر رود دستان کنم دست خوش

کنم مست وانگه شوم مست کش

ز دور این چنین دلبریها کنم

در آغوش جان پروریها کنم

برابر دهم دیده را دل‌خوشی

چو در برکشندم کنم دل کشی

من و نالهٔ چنگ و نوشینه می

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:30 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۶۰ - رفتن اسکندر به ظلمات

 

بیا ساقی آن خاک ظلمات رنگ

بجوی و بیار آب حیوان به چنگ

بدان آب روشن نظر کن مرا

وزین زندگی زنده‌تر کن مرا

درین فصل فرخ ز نو تا کهن

ز تاریخ دهقان سرایم سخن

گزارنده دهقان چنین درنوشت

که اول شب ازماه اردی بهشت

سکندر به تاریکی آورد رای

که خاطر ز تاریکی آید بجای

نبینی کزین قفل زرین کلید

به تاریکی آرند جوهر پدید

کسی کاب حیوان کند جای خویش

سزد گر حجابی برآرد ز پیش

نشینندهٔ حوضهٔ آبگیر

ز نیلی حجابی ندارد گزیر

سکندر چو آهنگ ظلمات کرد

عنایت به ترک مهمات کرد

عنان کرد سوی سیاهی رها

نهان شد چو مه در دم اژدها

چنان داد فرمان در آن راه نو

که خضر پیمبر بود پیشرو

شتابنده خنگی که در زیر داشت

بدو داد کو زهره شیر داشت

بدان تا بدان ترکتازی کند

سوی آب‌خور چاره سازی کند

یکی گوهرش داد کاندر مغاک

به آب آزمودن شدی تابناک

بدو گفت کاین راه را پیش و پس

تویی پیش‌رو نیست پیش از تو کس

جریده به هرسو عنان تاز کن

به هشیار مغزی نظر باز کن

کجا آب حیوان برآرد فروغ

که رخشنده گوهر نگوید دروغ

بخور چون تو خوردی به نیک اختری

نشان ده مرا تا ز من برخوری

به فرمان او خضر خضرا خرام

به آهنگ پیشینه برداشت گام

ز هنجار لشگر به یک سو فتاد

نظرها به همت ز هر سو گشاد

چو بسیار جست آب را در نهفت

نمی شد لب تشنه با آب جفت

فروزنده گوهر ز دستش بتافت

فرو دید خضر آنچه می جست یافت

پدید آمد آن چشمهٔ سیم رنگ

چو سیمی که پالاید از ناف سنگ

نه چشمه که آن زین سخن دور بود

وگر بود هم چشمهٔ نور بود

ستاره چگونه بود صبحگاه

چنان بود اگر صبح باشد پگاه

به شب ماه ناکاسته چون بود

چنان بود اگر مه به افزون بود

ز جنبش نبد یک دم آرام گیر

چو سیماب بردست مفلوج پیر

ندانم که از پاکی پیکرش

چو مانندگی سازم از جوهرش

نیاید ز هر جوهر آن نور و تاب

هم آتش توان خواند یعنی هم آب

چو با چشمهٔ خضر آشنائی گرفت

بدو چشم او روشنایی گرفت

فرود آمد و جامه برکند چست

سر و تن بدان چشمهٔ پاک شست

وزو خورد چندانکه بر کار شد

حیات ابد را سزاوار شد

همان خنگ را شست و سیراب کرد

می ناب در نقرهٔ ناب کرد

نشست از بر خنگ صحرا نورد

همی داشت دیده بدان آب خورد

که تا چون شه آید به فرخنگی

بگوید که هان چشمهٔ زندگی

چو در چشمه یک چشم زد بنگرید

شد آن چشمه از چشم او ناپدید

بدانست خضر از سر آگهی

که اسکندر از چشمه ماند تهی

ز محرومی او نه از خشم او

نهان گشت چون چشمه از چشم او

در این داستان رومیان کهن

به نوعی دگر گفته‌اند این سخن

که الیاس با خضر همراه بود

در آن چشمه کو بر گذرگاه بود

چوبا یکدگر هم درود آمدند

بدان آب چشمه فرود آمدند

گشادند سفره بران چشمه سار

که چشمه کند خورد را خوشگوار

بران نان کو بویاتر از مشک بود

نمک یافته ماهیی خشک بود

ز دست یکی زان دو فرخ همال

درافتاد ماهی در آب زلال

بسیچنده در آب پیروزه رنگ

بسیچید تا ماهی آرد به چنگ

چو ماهی به چنگ آمدش زنده بود

پژوهنده را فال فرخنده بود

بدانست کان چشمهٔ جان فرای

به آب حیات آمدش رهنمای

بخورد آب حیوان به فرخندگی

بقای ابد یافت در زندگی

همان یار خود را خبردار کرد

که او نیز خورد آب ازان آب خورد

شگفتی نشد کاب حیوان گهر

کند ماهی مرده را جانور

شگفتی در آن ماهی مرده بود

که بر چشمهٔ زندگی ره نمود

ز ماهی و آن آب گوهر فشان

دگر داد تاریخ تازی نشان

که بود آب حیوان دگر جایگاه

مجوسی و رومی غلط کرد راه

گر آبیست روشن در این تیره خاک

غلط کردن آبخوردش چه باک

چو الیاس و خضر آب‌خور یافتند

از آن تشنگان روی برتافتند

ز شادابی کام آن سرگذشت

یکی شد به دریا یکی شد به دشت

ز یک چشمه رویا شده دانه شان

دو چشمه شده آسیا خانه شان

سکندر به امید آب حیات

همی کرد در رنج و سختی ثبات

سر خویش را سبزی از چشمه جست

که سیراب‌تر سبزی از چشمه رست

چهل روز در جستن چشمه راند

بر او سایه نفکند و در سایه ماند

مگر کرمیی در دل تنگ داشت

که بر چشمه و سایه آهنگ داشت

ز چشمه نه سایه رسد بلکه نور

ولی کم بود چشمه از سایه دور

اگر چشمه با سایه بودی صواب

کجا سایه با چشمهٔ آفتاب

چو چشمه ز خورشید شد خوشگوار

چرا زیرسایه شدآن چشمه سار

بلی چشمه را سایه بهتر ز گرد

کزان هست شوریده زین هست سرد

فرو ماند خسرو در آن سایگاه

چو سایه شده روز بر وی سیاه

به امید آن کاب حیوان خورد

که هر کس که بینی غم جان خورد

از آن ره که او عمر پرداز گشت

چو نومید شد عاقبت بازگشت

در آن غم که تدبیر چون آورد

کز آن سایه خود را برون آورد

سروشی در آن راهش آمد به پیش

بمالید بر دست او دست خویش

جهان گفت یکسر گرفتی تمام

نئی سیر مغز از هوسهای خام

بدو داد سنگی کم از یک پشیز

که این سنگرا دار با خود عزیز

در آن کوش از این خانهٔ سنگ بست

که همسنگ این سنگی آری بدست

همانا کز آشوب چندین هوس

به هم سنگ او سیر گردی و بس

ستد سنگ ازو شهریار جهان

سپارندهٔ سنگ از او شد نهان

شتابنده می شد در آن تیرگی

خطر در دل و در نظر خیرگی

یکی هاتف از گوشه آواز داد

که روزی به هر کس خطی باز داد

سکندر که جست آب حیوان ندید

نجسته به خضر آب حیوان رسید

سکندر به تاریکی آرد شتاب

ره روشنی خضر یابد بر اب

به حلوا پزی صد کس آتش کند

به حلوا دهان را یکی خوش کند

دگر هاتفی گفت کای اهل روم

فروزنده ریگیست این ریگ بوم

پشیمان شود هر که بردارش

پشیمان‌تر آنکس که بگذاردش

ازان هر کس افکند در رخت خویش

به اندازهٔ طالع و بخت خویش

شگفتی بسی دید شه در نهفت

که نتوان ازان ده یکی باز گفت

حدیث سرافیل و آوای صور

نگفتم که ده میشد از راه دور

چو گوینده دیگر آن کان گشاد

اساسی دگر باره نتوان نهاد

چو با چشمه شه آشنائی نیافت

سوی چشمهٔ روشنایی شتافت

سپه نیز بر حکم فرمان شاه

به باز آمدن برگرفتند راه

همان پویه در راه نوشد که بود

همان مادیان پیشرو شد که بود

چهل روز دیگر چو رفت از شمار

پدید آمد آن تیرگی را کنار

برون آمد از زیر ابر آفتاب

ز بی آبی اندام خسرو در آب

دوید از پس آنچه روزی نبود

چو روزی نباشد دویدن چه سود

به دنبال روزی چه باید دوید

تو بنشین که خود روزی آید پدید

یکی تخم کارد یکی بدرود

همایون کسی کاین سخن بشنود

نشاید همه کشتن از بهر خویش

که روزی خورانند از اندازه بیش

ز باغی که پیشینگان کاشتند

پس آیندگان میوه برداشتند

چو کشته شد از بهر ما چند چیز

ز بهر کسان ما بکاریم نیز

چو در کشت و کار جهان بنگریم

همه ده کشاورز یکدیگریم

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:30 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۵۷ - رهائی یافتن نوشابه

بیا ساقی آن جام گوهر فشان

به ترکیب من گوهری در نشان

مگر جان خشگم بدوتر شود

که زنگار گوهر به گوهر شود

چو فارغ شد اسکندر فیلقوس

ز یغمای برطاس و تاراج روس

نشستنگهی زان طرف باز جست

که دارد نشیننده را تن درست

درختش ز طوبی دل آویزتر

گیاهش ز سوسن زبان تیزتر

رونده در او آبهای زلال

گوارا چو می گر بود می حلال

به پیرامنش بیشه‌های خدنگ

به هم بر شده شاخ بر شاخ تنگ

فزون‌تر درختش ز پنجاه ارش

از آب و هوا یافته پرورش

چو زینگونه جائی بدست آمدش

در آنجای فرخ نشست آمدش

برو باز گسترد رومی بساط

همی کرد با تازه رویان نشاط

چو شاهان نشستند در بزم شاه

شد آراسته حلقهٔ بزمگاه

بفرمود شه تا غنیمت کشان

دهند از شمار غنیمت نشان

ز گنجی که آکنده شد کوه کوه

ز روس و ز برطاس و دیگر گروه

دبیران پژوهش به کار آورند

کم و بیش آن در شمار آورند

غنیمت کشان بر در شهریار

غنیمت کشیدند بیش از شمار

گشادند سر بسته گنجینه‌ها

کزو خیزد آسایش سینه‌ها

نه چندان گرانمایه دربار بود

که آنرا شماری پدیدار بود

زر کانی و نقره زیبقی

که مهتاب را داد بی رونقی

زبرجد به خروار و مینا به من

درق‌های زر درعهای سفن

ز کتان و متقالی خانه باف

زده کوهه بر کوهه چون کوه قاف

سلبهای زربفت نادوخته

سپرهای چون کوکب افروخته

به خروارها قندز تیغ‌دار

سمور سیه نیز بیش از شمار

ز قاقم نه چندان فرو بسته بند

که تقدیر آن کرد شاید که چند

فروزنده سنجاب و روباه لعل

همان کره اسبان نادیده نعل

وشق نیفه‌های شبستان فروز

چو خال شب افتاده بر روی روز

جز این مایه‌ها نیز بسیار گنج

که آید ضمیر از شمارش به رنج

در آن موینه چون نظر کرد شاه

بهار ارم دید در بزمگاه

به مقدار خود هر یکی را شناخت

که از هر متاعی چه شایست ساخت

برآموده‌ای دید از اندیشه دور

ز سرهای سنجاب و لفج سمور

کهن گشته و موی ازو ریخته

ز نیکوترین جائی آویخته

چو لختی در آن چرمها بنگریست

ندانست کان چرم آموده چیست

بپرسید کاین چرمهای کهن

چه پیرایه را شاید از اصل و بن

یکی روسیش پاسخی داد نغز

کزین پوست می‌زاید آن جمله مغز

به خواری مبین اندرین خشک پوست

که روشنترین نقد این کشور اوست

به نزدیک ما این فرومایه چرم

گرامیترست از بسی موی نرم

هر آن موینه کامد اینجا پدید

بدین چرم بی موی شاید خرید

اگر سیم هر کشوری در عیار

بگردد به هر سکه چون روزگار

نباشد جز این موی ما را درم

نگردد یکی موی ازین موی کم

از آن هیبت آمد ملک را شکوه

که چون بنده فرمان شدند آن گروه

به فرزانه گفتا که در خسروی

سیاست کند دست شه را قوی

سیاست نگر تا چه تعظیم کرد

که چرمی چنین را به از سیم کرد

در این کشور از هر چه من دیده‌ام

به اینست و این را پسندیده‌ام

گر این خلق را نیستی این گهر

نبستی کسی حکم کس را کمر

ندارد هنرهای شاهانه کس

بدین یک هنر پادشاهست و بس

چو شه با غنیمت شد از دستبرد

سپاس غنیمت غنیمت شمرد

جهان آفرین را سپاسی تمام

برآراست و انگاه درخواست جام

ز رود خوش و باده خوشگوار

درآمد به بخشش چو ابر بهار

سران سپه را که بردند رنج

به خروارها داد دیبا و گنج

غنی کردشان از زر انداختن

ز نو هر زمان خلعتی ساختن

نماند از سیه سفت محمل کشی

که بر وی ز دیبا نبد مفرشی

طلب کرد مرد زبان بسته را

بیابانی بند بگسسته را

درآمد بیابانی کوه گرد

چو دیگر کسان شاه را سجده کرد

ملک در سراپای آن جانور

به عبرت بسی دید و جنباند سر

ز پیرایه و جوهر و زر و سیم

بدان جانور داد نزلی عظیم

نپذرفت یعنی که با گنج و ساز

بیابانیان را نباشد نیاز

سر گوسفندی بر شه فکند

نمودش که میبایدم گوسفند

شه از گوسفندان پروردنی

وز آنهاکه باشند هم خوردنی

بفرمود دادن بدو بی قیاس

ستد مرد وحشی و بردش سپاس

گله پیشرو کرد از اندازه بیش

به خشنودی آمد به مأوای خویش

در آن مرغزار خوش دل‌گشای

خوش افتاد شه را که خوش بود جای

می ناب می‌خورد بر بانگ رود

فلک هر زمان می‌رساندش درود

چو سرمست گشت از گوارنده می

گل از آب گلگون برآورد خوی

شد روسیان را بر خویش خواند

سزاوارتر جایگاهی نشاند

ز پای و ز دست آهن انداختش

ز منسوج زر خلعتی ساختش

به مولائیش حلقه در گوش کرد

برو کین رفته فراموش کرد

دگر بندیان را ز بیداد و بند

به خلعت برآراست و کرد ارجمند

بفرمود کارند نوشابه را

به تنها نخورد آنچنان تابه را

به فرمان شه کرد روسی شتاب

رسانید مه را بر آفتاب

همان لعبتان ستمدیده را

همان زیب و زر پسندیده را

بر آراست نوشابه را چون بهار

به پوشیدنیهای گوهر نگار

بسی گنج دادش ز تاراج روس

دگر ره بر آراستش چون عروس

شبی چند می خورد با او به کام

چو شد نوبت کامرانی تمام

دوالی ملک را بدو داد دست

دوال دوالی بر او عقد بست

چو پیرایهٔ گوهری دادشان

قرار ز ناشوهری دادشان

به بردع فرستادشان بی گزند

که تا برکشند آن بنا را بلند

ز بهر عمارت در آن رخنه گاه

بسی مالشان داد جز برگ راه

چو ترتیب ایشان به واجب شناخت

سران سپه را یکایک شناخت

شه روس را نیز با طوق وتاج

رها کرد و بنهاد بر وی خراج

چو روسی به شهر خودآورد رخت

دگر باره خرم شد از تاج و تخت

نپیچید از آن پس سر از داد او

همه ساله می خورد بر یاد او

شب و روز خسرو در آن مرغزار

گهی عیش می‌کرد و گاهی شکار

به زیر سهی سرو و بید و خدنگ

می لعل می‌خورد بر بانگ چنگ

چو خوش دید دل را کشی می‌نمود

به آن خوش‌دلی دل‌خوشی می‌نمود

جوانی و شاهی و بخت بلند

چرا خوش نباشد دل هوشمند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:30 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها