بخش ۴۸ - رسیدن اسکندر به کشور روس
بیا ساقی آن بکر پوشیده روی
به من ده گرش هست پروای شوی
کنم دست شوئی به پاک از پلید
به بکر این چنین دست باید کشید
دگر باره بلبل به باغ آمدست
گهر بین که آرم بدین روشنی
که روشن زر آرند ازین تیره کان
که چون شاه عالم به دانای روم
بفرمود تا سازد از سنگ موم
به پیروزی آن نقش در خواسته
ز خوبی چنان ساختش نقش بند
که بربست بر نقش ترکان پرند
چو پیکر برانگیخت پیکر نمای
شه از پیش پیکر تهی کرد جای
به هر جا که میرفت میریخت گنج
به هر هفتهای منزلی چند راند
به هر منزلی هفتهای چند ماند
چو منزل در آمد به بدخواه تنگ
هژیران به کین تیز آرند چنگ
فرود آمد آنجابه هنگام خواب
در آن مرغزار از ملک تا سپاه
برآسوده گشتند از آسیب راه
جهان را ز رایت چو طاوس کرد
سراپرده را در سوی روس کرد
به روسی خبر شد که دارای روم
درآورد لشگر بدان مرز و بوم
سپاهی که اندیشه را پی کند
چو کوهه زند کوه ازو خوی کند
به مردم گزائی چو پیچنده مار
کمند افکنانی که چون تند شیر
درارند سرهای پیلان به زیر
غلامان چینی که در دار و گیر
ز موئی جهانند صد چوبهٔ تیر
سکندر نه تند اژدهائیست این
نه لشگر یکی کوه با او روان
که در زیر او شد زمین ناتوان
ز پیلان دو صد پیل پولاد پوش
که آرند خون زمین را به جوش
یکی دشت بر پیل و بر پیلتن
چو قنطال روسی که سالار بود
شد آگه که گردون بدین کار بود
یکی لشگر انگیخت از هفت روس
به کردار هر هفت کرده عروس
ز برطاس و آلان و خزران گروه
برانگیخت سیلی چو دریا و کوه
ز ایسو زمین تا به خفچاق دشت
زمین را به تیغ و زره در نوشت
سپاهی نه چندان که لشگر شناس
چو عارض شمرد آنچه در پیش بود
دو فرسنگی از لشگر شاه دور
به لشگر چنین گفت قنطال روس
که مردافکنان را چه باک از عروس
همه گوهرین ساز و زرین ستام
بلورین طبق بلکه بی جاده جام
شبانگه به بوی خوش انگیختن
همه خز و دیبا بود سرخ و زرد
خدا داد ما را چنین دستگاه
خدا داده را چون توان بست راه
اگر دیدمی این غنیمت به خواب
دهانم شدی زین حلاوت پر آب
یکی نیست در جملهٔ بی تاج زر
گر این دستگه را به دست آوریم
جهان را بگیریم و شاهی کنیم
پس آنکه فرس راند بالای کوه
تنی چند با او شده همگروه
به انگشت بنمود کانک ز دور
جهان در جهان نازنینند و حور
درو درگه از گوهر و گنج پر
به جای سنان و زره لعل و در
همه فرش دیبا و شعر و حریر
نه در دست نیزه نه در جعبهٔ تیر
همه عنبرین دار و خلخال پوش
بدان سست پایان پیچیده دست
گر افتد بر ایشان سر سوزنی
به تاریخ و تقویم جنگ آورند
نه آن لشگرند این که روز نبرد
چو ما حمله سازیم یکره ز جای
به یک حملهٔ ما ندارند پای
فریبی شنیدند از اینگونه نغز
کشیدند سرها که تا زندهایم
بدین عهد و پیمان سرافکندهایم
نمانیم ازین گلستان بوی و رنگ
بر اعدای دولت شبیخون کنیم
به نوک سنان خاره را خون کنیم
چو دست از سنان سوی خنجر کشیم
بداندیش را دام در سر کشیم
چو روسی سپه را دلی گرم دید
ز نیروی خود کوه را نرم دید
ز دل برد زنگار و ز تیغ زنگ
نشستند چون اختران گرد ماه
قدرخان ز چین گور خان از ختن
دپیس از مداین ولید از یمن
بشک از خراسان و فوم از عراق
بریشاد از ارمن بدین اتفاق
ز یونان و افرنجه و مصرو شام
نه چندانکه بر گفت شاید به نام
جهاندار کرد از غم آزادشان
به پیکار شیران نکردند خوی
همان ناچخ و نیزه از پیش و پس
چه باشد بریدن ز سر تا به ناف
چو من تیغ گیرم بجنبم ز جای
فرو بندد البرز را دست و پای
من آن دور گیرم که دارای گرد
ز من جان همی برد و جان هم نبرد
به کیدی که با کید در ساختم
به پای خودش چون در انداختم
کمانم چو بر زد به ابرو گره
هم از جنگ روسم نباشد شکوه
که بسیار سیلاب ریزد ز کوه
ز کوه خزر تا به دریای چین
اگر چه نشد ترک با روم خویش
هم از رومشان کینه با روس بیش
توان ریخت بر پای روس آبله
بسا زهر کو در تن آرد شکست
به زهری دگر بایدش باز بست
شنیدم که از گرگ روباه گیر
به بانگ سگان رست روباه پیر
دو گرگ جوان تخم کین کاشتند
همه تشنهٔ خون روباه و گرگ
یکی بانگ زد روبه چاره ساز
که بند از دهان سگان کرد باز
زبانگ سگان کامد از دوردست
ز دشمن به دشمن شود رستگار
اگر چه مرا با چنین برگ و ساز
در چاره بر چاره گر بسته نیست
همه کار با تیغ پیوسته نیست
که ریزیم در پای تو خون خویش
نبودیم ازین پیشتر سست کوش
کنون گرمتر زان براریم جوش
هم از بهر مردی هم از بهر مال
بکوشیم تا چون بود در جوال
سپه را چو دل داد خسرو بسی
که بیدل نیاید که باشد کسی
در اندیشه میبود تا وقت شام
که فردا چه برسازد از تیغ و جام
چو از تیرهٔ شب روز روشن نهفت
طلایه برون رفت و جاسوس خفت
ز شب تا سحر پاس میداشتند
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
جمعه 10 اردیبهشت 1395 12:27 PM
تشکرات از این پست