0

شرف نامه نظامی گنجوی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱۴ - پادشاهی اسکندر به جای پدر

 

بیا ساقی از خود رهائیم ده

ز رخشنده می روشنائیم ده

میی کو ز محنت رهائی دهد

به آزردگان مومیائی دهد

سخن سنجی آمد ترازو به دست

درست زر اندود را می‌شکست

تصرف در آن سکه بگذاشتم

کزان سیم در زر خبر داشتم

گر انگشت من حرف‌گیری کند

ندانم کسی کو دبیری کند

ولی تا قوی دست شد پشت من

نشد حرف گیر کس انگشت من

نبینم به بدخواهی اندر کسی

که من نیز بدخواه دارم بسی

ره من همه زهر نوشیدنست

هنر جستم و عیب پوشیدنست

بدان ره که خود را نمودم نخست

قدم داشتم تابه آخر درست

دباغت چنان دادم این چرم را

که برتابد آسیب و آزرم را

چنان خواهم از پاک پروردگار

کزین ره نگردم سرانجام کار

گزارای نقش گزارش پذیر

که نقش از گزارش ندارد گزیر

چنین نقش بندد که چون شاه روم

به ملک جهان نقش برزد به موم

ولایت ز عدلش پر آوازه گشت

بدو تاج و تخت پدر تازه گشت

همان رسمها کز پدر دیده بود

نمود آنچه رایش پسندیده بود

همان عهد دیرینه برجای داشت

علمهای پیشینه بر پای داشت

به دارا همان گنج زر می‌سپرد

بران عهد پیشینه پی می‌فشرد

ز فرمانبران ملک فیلقوس

نشد کس در آن شغل با وی شموش

که بود از پدر دوست انگیزتر

به دشمن کشی تیغ او تیزتر

چنان شد که با زور بازوی او

نچربید کس در ترازوی او

چو در زور پیچیدی اندام را

گره برزدی گوش ضرغام را

کباده ز چرخه کمان ساختی

بهر گشتنی تیری انداختی

به نخجیر گه شیری کردی شکار

ز گور و گوزنش نرفتی شمار

ربود از دلیران تواناتری

سر زیرکان شد به داناتری

چو خطش قلم راند بر آفتاب

یکی جدول انگیخت از مشک ناب

فلک زان خط جدول انگیخته

سواد حبش را ورق ریخته

حساب جهانگیری آورد پیش

جهان را زبون دید در دست خویش

همش هوش دل بود و هم زوردست

بدین هر دو بر تخت شاید نشست

به هر کاری کو جست نام آوری

در آن کار دادش فلک یاوری

همه روم از آن سرو نوخاسته

به ریحان سرسبزی آراسته

ازو بسته نقشی به هر خانه‌ای

رسیده به هر کشور افسانه‌ای

گهی راز با انجمن می‌نهاد

گه از راز انجم گره می‌گشاد

به انبوه می با جوانان گرفت

به خلوت پی کار دانان گرفت

نه آن کرد با مردم از مردمی

که آید در اندیشهٔ آدمی

به آزردن کس نیاورد رای

برون از خط عدل ننهاد پای

به بازارگانان رها کرد باج

نجست از مقیمان شهری خراج

ز دیوان دهقان قلم برگرفت

به بی‌مایگان هم درم درگرفت

عمارت همی کرد و زر می‌فشاند

همه خار می‌کند و گل می‌نشاند

به هر ناحیت نام داغش کشید

به مصر و حبس بوی باغش کشید

گشاده دو دستش چو روشن درخش

یکی تیغ زن شد یکی تاج بخش

ترازو خود آن به که دارد دو سر

یکی جای آهن یکی جای زر

هر آن کار اقبال را درخورست

به آهن چو آهن به زر چون زرست

چنان دادگر شد که هر مرز و بوم

زدی داستان کای خوشا مرز روم

ارسطو که دستور درگاه بود

به هر نیک و بد محرم شاه بود

سکندر به تدبیر دانا وزیر

به کم روزگاری شد آفاق گیر

وزیری چنین شهریاری چنان

جهان چون نگیرد قراری چنان

همه کار شاهان گیتی نکوه

ز رای وزیران پذیرد شکوه

ملک شاه و محمود و نوشیروان

که بردند گوی از همه خسروان

پذیرای پند وزیران شدند

که از جملهٔ دور گیران شدند

شه ما که بدخواه را کرد خرد

برای وزیر از جهان گوی برد

مرا و تو را گه شود پای سست

تن شاه باید که ماند درست

مبادا که شه را رسد پای لغز

که گردد سر ملک شوریده مغز

چو باشد کند چشم بد بازیی

کند دیو بافتنه دم سازیی

جهان دادخواهست و شه دادگیر

ز داور نباشد جهان را گزیر

جهان را به صاحب جهان نور باد

وزین داوری چشم بد دور باد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:19 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱۷ - باز گشتن اسکندر از جنگ زنگ با فیروزی

 

بیا ساقی از می مرا مست کن

چو می در دهی نقل بر دست کن

از آن می که دل را برو خوش کنم

به دوزخ درش طلق آتش کنم

برومند باد آن همایون درخت

که در سایه او توان برد رخت

گه از میوه آرایش خوان دهد

گه از سایه آسایش جان دهد

به میوه رسیده بهاری چنین

ز رونق میفتاد کاری چنین

چو شد بارور میوه‌دار جوان

به دست تبر دادنش چون توان

زمستان برون رفت و آمد بهار

برآورده سبزه سر از جویبار

دگر باره سرسبز شد خاک خشک

بنفشه برآمیخت عنبر به مشک

به عنبر خری نرگس خوابناک

چو کافورتر سر برون زد ز خاک

گشادم من از قفل گنجینه بند

به صحرا علم برکشیدم بلند

نهان پیکر آن هاتف سبز پوش

که خواند سراینده آنرا سروش

به آواز پوشیدگان گفت خیز

گزارش کن از خاطر گنج ریز

که چون رومی از زنگی آنکین کشید

سکندر کجا رخش در زین کشید

گزارنده داستان دری

چنین داد نظم گزارش گری

که چون فرخی شاه را گشت جفت

چو گلنار خندید و چون گل شکفت

درگنج بگشاد بر گنج خواه

توانگر شد از گنج و گوهر سپاه

برآسود یک هفته بر جای جنگ

به یاقوت می رنگ داد آذرنگ

چو سقای باران و فراش باد

زدند آب و رفتند ره بامداد

شد از راه او گرد برخاسته

که بی‌گرد به راه آراسته

چو بی گرد شد راه را کرد راه

درآمد به زین شاه گیتی پناه

روار و زنان نای زرین زدند

سراپرده بر پشت پروین زدند

ز دریای افرنجه تا رود نیل

بجوش آمد از بانگ طبل رحیل

دراینده هر سو درای شتر

ز بانگ تهی مغز را کرد پر

دهان جلاجل به هرای زر

ز شور جرس گوشها کرده کر

به موکب روان لشگر از هر کنار

نه چندان که داند کس آنرا شمار

جهاندار در موکب خاص خویش

خرامنده بر کبک رقاص خویش

چو لختی زمین ز آن طرف در نوشت

ز پهلوی وادی درآمد به دشت

ز بس رایت انگیزی سرخ و زرد

مقرنس شده گنبد لاجورد

ز صحرا غنیمت برآورده کوه

ز گوهر کشیدن هیونان ستوه

ز بس گنج آگنده بر پشت پیل

به صد جای پل بسته بر رود نیل

بدین فرخی شاه فیروزمند

برافراخته سر به چرخ بلند

به مصرآمد و مصریان را نواخت

به آئین خود کار آن شهر ساخت

وز آنجا روان شد به دریا کنار

پذیرفت یک چندی آنجا قرار

به هر منزلی کو علم برکشید

در آن منزل آمد عمارت پدید

به گنج و به فرمان در آن ریگ بوم

عمارت بسی کرد بر رسم روم

بر آبادی راه می‌برد رنج

بر آن ریگ می‌ریخت چون ریگ گنج

نخستین عمارت به دریا کنار

بنا کرد شهری چو خرم بهار

به آبادی و روشنی چون بهشت

همش جای بازار و هم جای کشت

به اسکندر آن شهر چون شد تمام

هم اسکندریه‌ش نهادند نام

چو پرداخت آن نغز بنیاد را

که مانند شد مصر و بغداد را

به یونان شدن گشت عزمش درست

که آن‌جا رود مرد کاید نخست

ز دریا گذر کرد و آمد به روم

جهان نرم در زیر مهرش چو موم

بدان موم چون رغبتش خاستی

بکردی ازو هر چه می‌خواستی

بزرگان روم آفرین خوان شدند

بر آن گوهری گوهرافشان شدند

همه شهر یونان بیاراستند

که دیدند ازو آنچه می‌خواستند

نشاندند مطرب فشاندند مال

که آمد چنان بازیی در خیال

مخالف شکن شاه پیروز بخت

به فیروز فالی برآمد به تخت

ز فیروزی دولت کامگار

نشاط نو انگیخت در روزگار

بسی ارمغانی ز تاراج زنگ

به هر سو فرستاد بی وزن و سنگ

ز گنجی که او را فرستاد دهر

به هر گنجدانی فرستاد بهر

چو نوبت به سربخش دارا رسید

شتر بار زر تا بخارا رسید

گزین کرد مردی به فرهنگ ورای

که آیین آن خدمت آرد بجای

گزید از غنیمت طرایف بسی

کز آن سان نبیند طرایف کسی

گرانمایه‌هایی که باشد غریب

ز مرکوب و گوهر ز دیبا و طیب

برون از طبقهای پرزر خشک

به صندوق عنبر به خروار مشک

یکی خرمن از سیم بگداخته

یکی خانه کافور ناساخته

زعود گره بارها بسته تنگ

که هر بار از او بود صد من به سنگ

مرصع بسی تیغ گوهر نگار

نمطهای زرافهٔ آبدار

کنیزان چابک غلامان چست

به هنگام خدمتگری تندرست

همان تختهای مکلل ز عاج

به گوهر بر آموده با طوق و تاج

اسیران زنجیر بر پا و دست

به بالا و پهنا چو پیلان مست

ز گوش بریده شتر بارها

ز سرهای پر کاه خروارها

ز پیلان پیکار ده زنده پیل

گه رزم جوشنده چون رود نیل

بدین سان گرانمایهای سره

فرستاد با قاصدی یکسره

چو آمد فرستادهٔ راه سنج

به دارا سپرد آن گرانمایه گنج

شکوهید دارا ز نزلی چنان

حسد را برو تیزتر شد عنان

پذیرفت گنجینه بی قیاس

پذیرفته را نامد از وی سپاس

نه بر جای خود پاسخی ساز کرد

در کین پوشیده را باز کرد

فرستاده آن پاسخ سرسری

نپوشید بر رای اسکندری

سکندر شد آزرده از کار او

نهانی همی داشت آزار او

ز پیروزی دولت و جاه خویش

نبودش سرکین بدخواه خویش

ز هر سو خبر ترکتازی نمود

که رومی به زنگی چه بازی نمود

ز هر کشوری قاصدان تاختند

بدین چیرگی تهنیت ساختند

در طعنه بر رومیان بسته شد

همان رومی از بددلی رسته شد

زمانه چو عاجز نوازی کند

به تند اژدها مور بازی کند

در این آسیا دانه بینی بسی

به نوبت درآس افکند هرکسی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:20 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱۶ - پیکار اسکندر با لشگر زنگبار

 

بیا ساقی آن می‌که رومی وشست

به من ده که طبعم چو زنگی خوشست

مگر با من این بی محابا پلنگ

چو رومی و زنگی نباشد دو رنگ

فریبنده راهی شد این راه دور

که بر چرخ هفتم توان دید نور

درین ره فرشته زره می‌رود

که آید یکی دیو و ده می‌رود

به معیار این چارسو رهروی

نسنجد دو جو تا ندزدد جوی

قراضه قراضه رباید نخست

ربایند ازو چون که گردد درست

بجو می‌ستاند ز دهقان پیر

به من می‌فرستند به دیوان میر

ز من رخت این همرهان دور باد

زبانم بر این نکته معذور باد

از این آشنایان بیگانه خوی

دوروئی نگر یک زبانی مجوی

دو سوراخ چون رو به حیله ساز

یکی سوی شهوت یکی سوی آز

ولیکن چو کژدم به هنگام هوش

نه سوراخ دیده نه سوراخ گوش

گزارش گر رازهای نهفت

ز تاریخ دهقان چنین باز گفت

که چون شاه چین زین برابرش نهاد

فلک نعل زنگی بر آتش نهاد

سپهر از کمین مهر بیرون جهاند

ستاره ز کف مهره بیرون فشاند

جهان از دلیران لشکر شکن

کشیده چو انجم بسی انجمن

از آیینه پیل و زنگ شتر

صدف را شبه رست بر جای در

ز پویه که پی بر زمین می‌فشرد

در اندام گاو استخوان گشت خرد

شه روم رسم کیان تازه کرد

ز نوبت جهان را پرآوازه کرد

بر آراست لشگر به آیین روم

چو آرایش نقش بر مهر موم

ز رومی تنی بود بس مهربان

زبان آوری آگه از هر زبان

دلیر و سخنگوی و دانش پرست

به تیر و به شمشیر گستاخ دست

کشیده دمش طوطیان را به دام

سخن پروری طوطیا نوش نام

به شیرین سخن‌های مردم فریب

ربوده نیوشندگان را شکیب

ندیم سکندر به بی گاه و گاه

محاسب در احکام خورشید و ماه

سکندر به حکم پیام آوری

بر خویش خواندش به نام آوری

بفرمود تا هیچ نارد درنگ

شتابان شود سوی سالار زنگ

رساند بدو بیم شمشیر شاه

مگر بشنود باز گردد ز راه

به زنگی زبان رهنمونی کند

که آهن در آتش زبونی کند

جوانمرد گل‌چهره چون سرو بن

ز رومی به زنگی رساند این سخن

که دارنده تاج و شمشیر و تخت

روان کرد رایت به نیروی بخت

جوان دولت و تیز و گردنکشست

گه خشم سوزنده چون آتشست

چو بر شاه آهو کشد چرم گور

بدوزد سر مور بر پای مور

چنان به که با او مدارا کنی

بنالی و عذر آشکارا کنی

نباید که آن آتش آید به تاب

که ننشیند آنگه به دریای آب

به مهرش روان باید آراستن

مبارک نشد کین ازو خواستن

جهانش گه صلح و جنگ آزمود

ز جنگش زیان دید و از صلح سود

شه زنگ چون گوش کرد آن سخن

بپیچید بر خود چو مار کهن

دماغش ز گرمی برآمد به جوش

برآورد چون رعد غران خروش

بفرمود تا طوطیا نوش را

کشند و برنداز تنش هوش را

ربودنش آن دیوساران ز جای

چو که برگ را مهرهٔ کهربای

بریدند در طشت زرین سرش

به خون غرقه شد نازنین پیکرش

چو پرخون شد آن طشت زرین چه کرد

بخوردش چو آبی و آبی نخورد

کسانی که بودند با او به راه

شدند آب در دیده نزدیک شاه

نمودند کان رومی خوب چهر

چه بد دید از آن زنگی سرد مهر

شه از بهر آن سرو شمشاد رنگ

چنان سوخت کز تاب آتش خدنگ

به خون ریختن شد دل انگیخته

ز خون چنان بی گنه ریخته

شد از رومیان رنگ یکبارگی

که دیدند از آنگونه خونخوارگی

سیاهان ازان کار دندان سفید

ز خنده لب رومیان ناامید

شب آن به که پوشیده دندان بود

که آن لحظه میرد که خندان بود

سکندر به آهستگی یک دو روز

گذشت از سر خشم اندیشه سوز

شباهنگ چون برزد از کوه دود

برآهنگ شب مرغ دستان نمود

برآویخت هندوی چرخ از کمر

به هارونی شب حرسهای زر

جلاجل زنان گفت هارون شاه

که شه تاجور باد و دشمن تباه

طلایه برون شد بره داشتن

یتاقی به نوبت نگه داشتن

دگر روز کاورد گردون شتاب

برون زد سر از کنج کوه آفتاب

بغرید کوس از در شهریار

جهان شد ز بانگ جرس بی‌قرار

تبیره زن از خارش چرم خام

لبیشه درافکند شب را به کام

در آمد به شورش دم گاو دم

به خمبک زدن خام روئینه خم

ترازوی پولاد سنجان به میل

ز کفه به کفه همی راند سیل

سنان سرخشت خفتان شکاف

برون رفت از فلکه پشت و ناف

ز قاروره و یاسج و بید برگ

قواره قواره شده درع و ترک

زهرین حمله زهرای تیغ

شده آب خون در دل تند میغ

چو لشگر به لشگر درآورد روی

مبارز برون آمد از هر دو سوی

بسی یک به دیگر درآویختند

بسی خون بناورد گه ریختند

سبق برد بر لشگر روم زنگ

چو بر گور پی بر کشیده پلنگ

خرابی درآورد زنگی به روم

ز هر بوم افغان برآورد بوم

که رومی بترسید از آن پیش خورد

که با طوطیا نوش زنگی چه کرد

درافکند خون دلاور به جام

بخورد از سر خامی آن خون خام

چو زنگی نمود آنچنان بازیی

ز رومی نیامد عنان تازیی

بدانست سالار لشگر شناس

که در رومی از زنگی آمد هراس

چو لشگر هراسان شود در ستیز

سگالش نسازد مگر بر گریز

وزیر خردمند را خواند پیش

خبر دادش از راز پنهان خویش

که بددل شدند این سپاه دلیر

ز شمشیر ناخورده گشتند سیر

به لشگر توان کردن این کارزار

به تنها چه برخیزد از یک سوار

ز خون خوردن طوطیا نوش گرد

همه لشگر از بیم خواهند مرد

کند هر یک آیین ترس آشکار

نیابد ز ترسندگان هیچ کار

چو بد دل شد این لشگر جنگجوی

بیار آب و دست از دلیری بشوی

همان زنگیان چیره دستی کنند

چو پیلان آشفته مستی کنند

چه دستان توان آوریدن به دست

کزان زنگیان را درآید شکست

برانداز رایی که یاری دهد

ازین وحشتم رستگاری دهد

جهاندیده دستور فریاد رس

گشاد از سر کاردانی نفس

که شاها خرد رهنمون تو باد

ظفر یار و دشمن زبون تو باد

جهان داور آفرینش پناه

پناه تو باد ای جهانگیر شاه

به هر جا که روی آری از کوه و دشت

بهی بادت از چرخ پیروز گشت

سیاهان که ماران مردم زنند

نه مردم همانا که اهریمنند

اگر رومی اندیشد از جنگ زنگ

عجب نیست کاین ماهیست آن نهنگ

ز مردم کشی ترس باشد بسی

ز مردم خوری چون نترسد کسی

گر آزرم خواهیم از این سگدلان

نخوانندمان عاقلان عاقلان

وگر جای خالی کنیم از نبرد

ز گیتی برآرند یکباره گرد

بلی گر زما داشتندی هراس

میانجی برایشان نهادی سپاس

میانجی که باشد که بس بیهشند

وگر راست خواهی میانجی کشند

یکی چاره باید برانداختن

به تزویر مردم خوری ساختن

گرفتن تنی چند زنگی ز راه

گرفتار کردن در این بارگاه

نشستن تو را خامش و خشمناک

درانداختن زنگیان را به خاک

یکی را سر از تن بریدن به درد

به مطبخ فرستادن از بهر خورد

به زنگی زبان گفتن این را بشوی

بپز تا خورد خسرو نامجوی

بفرمای تا مطبخی در نهفت

نهد جفته و آن را کند خاک جفت

بجوشد سر گوسپندی سیاه

تهی ز استخوان آورد نزد شاه

شه آن چرم ناپختهٔ نیم خام

بدرد بخاید به حرصی تمام

بگوید که مغزش بیارید نیز

کزین نغزتر کس نخوردست چیز

اگر هیچ دانستمی در نخست

که زنگی خوری داردم تندرست

اسیران رومی نپروردمی

همه زنگی خوش نمک خوردمی

چو آن آدمی خواره یابد خبر

که هست آدمی‌خواره‌ای زو بتر

بدین ترس بگذارد آن کین گرم

که آهن به آهن توان کرد نرم

گر این چاره سازی به دست آوریم

بر آن چیره دستان شکستن آوریم

به گرگی ز گرگان توانیم رست

که بر جهل جز جهل نارد شکست

بفرمود شه تا دلیران روم

نمایند چالش در آن مرز و بوم

کمین بر گذرگاه زنگ آورند

تنی چند زنگی به چنگ آورند

شدند آن دلیران فرمان پذیر

گرفتند از آن زنگیی چند اسیر

به نوبتگه شاه بردند شان

به سرهنگ نوبت سپردند شان

درآوردشان نوبتی دار شاه

قفائی ز خون سرخ و روئی سیاه

شه از خشمناکی چو غرنده شیر

که آرد گوزن گران را به زیر

یکی را بفرمود تا زان گروه

ببرند سر چون یکی پاره کوه

به مطبخ سپردند کین را بگیر

بساز آنچه شه را بود ناگزیر

دگرگونه با مطبخی رفته راز

که چون ساز می‌باید آن ترکتاز

دگر زنگیان پیش خسرو به پای

فرومانده عاجز در آن رسم و رای

چو فرمود خسرو که خوان آورند

بساط خورش در میان آورند

بیاورد خوان زیرک هوشمند

بر او لفچهای سر گوسپند

شه از هم درید آنخورش را به زور

چو شیری که او بردرد چرم گور

بیایستگی خورد و جنباند سر

که خوردی ندیدم بدین سان دگر

چو زنگی بخوردن چنین دلکشست

کبابی دگر خوردنم ناخوشست

همه ساق زنگی خورم در شراب

کزان خوش نمک‌تر نیابم کباب

به رغم سیاهان شه پیل بند

مزور همی خورد از آن گوسفند

چو ترسنده اژدها کردشان

چو ماران به صحرا رها کردشان

شدند آن سیاهان بر شاه زنگ

خبر باز دادند از آن روز تنگ

که این اژدها خوی مردم خیال

نهنگی است کاورده بر ما زوال

چنان می‌خورد زنگی خام را

که زنگی خورد مغز بادام را

سر لفجنان را که آرد ببند

خورد چون سرو لفجه گوسفند

دل زنگیان را درآمد هراس

که از پرنیان سر برون زد پلاس

فرو پژمرید آتش انگیزشان

ز گرمی نشست آتش تیزشان

چو روز دگر مرغ بگشود بال

تهی شد دماغ سپهر از خیال

به غول سیه بانگ برزد خروس

در آمد به غریدن آواز کوس

شغبهای شیپور از آهنگ تیز

چو صور اسرافیل در رستخیز

ز نعره برآوردن گاو دم

شده ز آسمان زهرهٔ گاو گم

دهلهای گرگینه چرم از خروش

درآورده مغز جهان را به جوش

ز شوریدگی تنبک زخم ریز

دماغ فلک سفته از زخم تیز

دل ترکتازان در آن داروگیر

برآورده از نای ترکی نفیر

زمین لرزه مقرعه در دماغ

زده آتشین مقرعه چون چراغ

روارو زنان تیر پولاد سای

در اندام شیران پولاد خای

پلارک چنان تاف از روی تیغ

که در شب ستاره ز تاریک میغ

دو لشگر دگر باره برخاستند

دگرگونه صفها برآراستند

دو ابر از دو سو در خروش آمدند

دو دریای آتش به جوش آمدند

برآمیخته لشگر روم و زنگ

سپید و سیه چون گراز دو رنگ

سم باد پایان پولاد نعل

به خون دلیران زمین کرده لعل

ترنگ کمانهای بازو شکن

بسی خلق را برده از خویشتن

درفشیدن تیغ آیینه تاب

درفشان‌تر از چشمهٔ آفتاب

زده لشگر روم رایت بلند

زمین در کمان آسمان در کمند

به قلب اندر اسکندر فیلقوس

جناحی بر آراسته چون عروس

ز پیش سپه زنگی قیرگون

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:20 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱۸ - سگالش نمودن اسکندر بر جنگ دارا

 

بیا ساقی آن می‌که فرخ پیست

به من ده که داروی مردم میست

میی کوست حلوای هر غم کشی

ندیده به جز آفتاب آتشی

جهان بینم از میل جوینده پر

یکی سوی دریا یکی سوی در

نه بینم کسی را در این روزگار

که میلش بود سوی آموزگار

چو من بلبلی را بود ناگزیر

کز این گوش گیران شوم گوشه‌گیر

به مشغولی نغمهٔ این سرود

شوم فارغ از شغل دریا و رود

چو بیرون جهم گه گه از کنج باغ

ترنجی به دستم چو روشن چراغ

نبینم کس از هوشیاران مست

که دادن توان آن ترنجش به دست

دگر باره از دست این دوستان

گریز آورم سوی آن بوستان

تماشای این باغ دلکش کنم

بدو خاطر خویش را خوش کنم

گزارشگر کارگاه سخن

چنین گوید از موبدان کهن

که چون شاه روم از شبیخون زنگ

برآسود و آمد مرادش به چنگ

پذیره شد آسایش و خواب را

روان کرد بر کف می ناب را

به نوروز بنشست و می نوش کرد

سرود سرایندگان گوش کرد

نبودی ز شه دور تا وقت خواب

مغنی و ساقی و رود و شراب

حسابی به جز کامرانی نداشت

از آن به کسی زندگانی نداشت

نشسته جهاندار گیتی فروز

به فیروزی آورده شب را به روز

به پیرامنش فیلسوفان دهر

جهان را به داد و دهش داد بهر

ارسطو به ساغر فلاطون به جام

می خام ریزنده بر خون خام

مغنی سراینده بر بانگ رود

به نوروزی شه نو آیین سرود

که دولت پناها جوان بخت باش

همه ساله با افسر و تخت باش

گرو کن به عمر ابد جام را

گرو گیر کن باده خام را

بساط می ارغوانی بنه

طرب ساز و داد جوانی بده

چو داری جوانی و اقبال هست

به رود و به می شاد باید نشست

چو ترتیب شمشیر کردی تمام

بر آرای مجلس به ترتیب جام

جهان گیر در سایه تاج و تخت

نگیرد جهان با تو این کار سخت

سیاهی گرفتی سپیدی بگیر

چنین ابلقی با شدت ناگزیر

علم بر فلک زن که عالم تراست

به دولت در آویز کان هم تراست

شه از نصرت مصر و تاراج زنگ

به چهره در آورده بود آب و رنگ

زبون کردن دشمن آسان گرفت

حساب خراج از خراسان گرفت

به هم سنگی خویش در روم و شام

نیامد کسش در ترازو تمام

به دارا نداد آنچه داد از نخست

همان داده را نیز ازو باز جست

از آنجا که روز جوانیش بود

تمنای کشور ستانیش بود

کمربند ایرانیان سست کرد

به ایران گرفتن کمر چست کرد

درختی که او سر برآرد بلند

به دیگر درختان رساند گزند

به نخجیر شد شاه یک روز کش

هم او خوش‌منش بود و هم‌روز خوش

شکار افکنان دشتها در نوشت

همی کرد نخجیر در کوه و دشت

فلک وار می‌شد سری پر شکوه

گهی سوی صحرا گهی سوی کوه

گذشت از قضا بر یکی کوهسار

که بود از بسی گونه در وی شکار

دو کبک دری دید بر خاره سنگ

به آیین کبکان جنگی به جنگ

گه آن مغز این را به منقار خست

گه این بال آنرا به ناخن شکست

در آن معرکه راند شه بارگی

همی بود بر هر دو نظارگی

ز سختی که کبکان در آویختند

ز نظارهٔ شاه نگریختند

شگفتی فرومانده شه زان شمار

که در مغز مرغان چه بود آن خمار

یکی را نشان کرد بر نام خویش

برو بست فال سرانجام خویش

دگر مرغ را نام دارا نهاد

بر آن فال چشم آشکارا نهاد

دو مرغ دلاور در آن داوری

زمانی نمودند جنگ آوری

همان مرغ شد عاقبت کامگار

که بر نام خود فال زد شهریار

چو پیروز دید آنچنان حال را

دلیل ظفر یافت آن فال را

خرامنده کبک ظفر یافته

پرید از برکبک بر تافته

سوی پشتهٔ کوه پرواز کرد

عقابی درآمد سرش باز کرد

چو بشکست کبک دری را عقاب

ملک کبک بشکست و آمد به تاب

ز پرواز پیروزی خویشتن

نبودش همانا غم جان و تن

بدانست کاقبال یاری دهد

به دارا در کامگاری دهد

ولیکن در آن دولت کامگار

نباشد بسی عمر او پایدار

شنیدم که بود اندر آن خاره کوه

مقرنس یکی طاق گردون شکوه

که پرسندگان زو به آواز خویش

خبر باز جستندی از راز خویش

صدائی شنیدندی از کوه سخت

بر انسان که بودی نمودار بخت

بفرمود شه تا یکی هوشمند

خبر باز پرسد ز کوه بلند

که چون در جهان ریزش خون بود

سرانجام اقبال او چون بود

بپرسید پرسندهٔ نغز فال

که چون می‌نماید سرانجام حال؟

سکندر شود بر جهان چیره دست؟

به دارای دارا درآرد شکست؟

صدائی برآورد کوه از نهفت

همان را که او گفته بدباز گفت

از آن فال فرخ دل خسروی

چو کوه قوی یافت پشت قوی

به خرم دلی زان طرف بازگشت

سوی بزمگاه آمد از کوه و دشت

به تدبیر بنشست با انجمن

چو سرو سهی در میان چمن

سخن راند ز اندازه کار خویش

ز پیروزی صلح و پیکار خویش

که چون من به نیروی گیتی پناه

به گردون گردان رساندم کلاه

گزیت رباخوارگان چون دهم

به خود بر چنین خواریی چون نهم

به دارا چرا داد باید خراج

کزو کم ندارم نه گوهر نه تاج

گر او تاج دارد مرا تیغ هست

چو تیغم بود تاجم آید به دست

گر او لشگر آرد به پیکار من

نگهدار من بس نگهدار من

مرا نصرت ایزدی حاصلست

که رایم قوی لشگرم یکدلست

سپه را که فیروزمندی رسد

ز یاران یک دل بلندی رسد

دو درزی ز دل بشکند کوه را

پراکندگی آرد انبوه را

امیدم چنان شد به نیروی بخت

که بستانم از دشمنان تاج و تخت

چه باید رصدگاه دارا شدن

به جزیت دهی آشکارا شدن

شما زیرکان از سریاوری

چه گوئید چون باشد این داوری

چه حجت بود پیش دارا مرا

نهانی کند آشکارا مرا

شناسندگان سرانجام کار

دعا تازه کردند بر شهریار

که تا چرخ گردنده و اخترست

وزین هر دو آمیزش گوهرست

چراغ جهان گوهر شاه باد

رخ شاه روشن‌تر از ماه باد

توئی آنکه نیروی بینش به توست

برومندی آفرینش به توست

به هر جا که باشی خداوند باش

ز تخمی که کاری برومند باش

چو پرسیدی از ما به فرخنده رای

بگوئیم چون بخت شد رهنمای

چنانست رخصت برای صواب

که شه بر مخالف نیارد شتاب

تو بنشین گر او با تو جنگ آورد

بر او تیغ تو کار تنگ آورد

ز دست تو یک تیغ برداشتن

ز دشمن سر و تیغ بگذاشتن

گوزنی که با شیر بازی کند

زمین جای قربان نمازی کند

ز دارا نیاید به جز نای و نوش

گر آید به تو خونش آید به جوش

تو زو بیش در لشگر آراستن

خراج از زبونان توان خواستن

شبیخون تو تا بیابان زنگ

تماشای او تا شبستان تنگ

تو دین پروری خصم کین پرورست

فرشته دگر اهرمن دیگرست

تو شمشیرگیری و او جام گیر

تو بر سر نشینی و او بر سریر

تو با دادی او هست بیدادگر

تو میزان زور او ترازوی زر

تو بیداری او بی خودی می‌کند

تو نیکی کنی او بدی می‌کند

بدآن بد که از جمله شهر و سپاه

ز نیکان ندارد کسی نیکخواه

ببینی که روزی هم آزار او

کسادی در آرد به بازار او

نوازشگری های بد رام تو

برآرد به هفتم فلک نام تو

ز حق دشمنی چند باطل ستیز

مکن چون کند باطل از حق گریز

کمربند بیداری بخت گیر

کله داریی کن سر تخت گیر

نباید که بندد تو را این خیال

که دولت به ملک است و نصرت به مال

سری کردن مردم از مردمیست

وگرنه همه آدمی آدمیست

همه مردمی سرفرازی کند

سر آن شد که مردم نوازی کند

دد و دام را شیر از آنست شاه

که مهمان نوازست در صیدگاه

جهان خوش بدان نیست کری به دست

به زنجیر و قفلش کنی پای بست

ز عیش خوش آنگه نشانش دهی

کز اینش ستانی به آنش دهی

جوانمرد پیوسته با کس بود

کس آن را نباشد که ناکس بود

بدان کس که او را خمیریست خام

همه کس دهد نان پخته به وام

مروت تو داری و مردی تو راست

بداندیش را گنج با اژدهاست

گر او تندر آمد تو هستی درخش

گر او گنجدان شد توئی گنج بخش

پدر گرچه با قوت شیر بود

به کین خواستن نرم شمشیر بود

تو آن شیرگیری که در وقت جنگ

ز شمشیر تو خون شود خاره سنگ

چگوئی سیاهان زنگی سرشت

که بودند چون دیو دژخیم زشت

چو با تیغ تو سرکشی ساختند

به جز سر چه در پایت انداختند

چو زان سیلها بر نگشتی چو کوه

از این قطره‌ها هم نداری شکوه

نهنگی که او پیل را پی کند

از آهو بره عاجزی کی کند

هژبر ژیان کی شود صید گور

سیه مارکی روی تابد ز مور

عقابی که نخجیر سازی کند

به فروجکان دست بازی کند

دگر کاختران نیک خواه تواند

همان خاکیان خاک راه تواند

نمودار گیتی گشائی تراست

خلل خصم را مومیائی تراست

به چندین نشانهای فیروزمند

بداندیش را چون نباید گزند

به فالی کز اختر توان برشمرد

توداری درین داوری دستبرد

همان در حروف خط هندسی

تو غالب‌تری گر سخن بررسی

پلنگر که لشکرکش زنگ بود

به وقتی که با قوت چنگ بود

به مغلوبم و غالب چو بشتافتیم

در آن فتح غالب تو را یافتیم

چو پیروز بود آن نمونش به فال

در این هم توان بود پیروز حال

شه از نصرت رهنمایان خویش

حساب جهانگیری آورد پیش

به هر جا که شمشیر و ساغر گرفت

به نیک اختری فال اختر گرفت

به فرخندگی فال زن ماه و سال

که فرخ بود فال فرخ به فال

مزن فال بد کاورد حال بد

مبادا کسی کو زند فال بد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:20 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱۹ - آیینه ساختن اسکندر

بیا ساقی که لعل پالوده را

بیاور بشوی این غم آلوده را

فروزنده لعلی که ریحان باغ

ز قندیل او برفروزد چراغ

چو فرخ بود روزی از بامداد

همه مرد را نیکی آید به یاد

به خوبی نهد رسم بنیادها

ز دولت به نیکی کند یادها

سر از کوی نیک اختری برزند

به نیک اختری فال اختر زند

به هنگام سختی مشو ناامید

کز ابر سیه بارد آب سپید

در چاره‌سازی به خود در مبند

که بسیار تلخی بود سودمند

نفس به کز امید یاری دهد

که ایزد خود امیدواری دهد

گره در میاور بر ابروی خویش

در آیینه فتح بین روی خویش

گزارنده نقش دیبای روم

کند نقش دیباچه را مشک بوم

که چون شد سکندر جهان را کلید

ز شمشیرش آیینه آمد پدید

عروس جهان را که شد جلوه‌ساز

بدان روشن آیینه آمد نیاز

نبود آینه پیش از او ساخته

به تدبیر او گشت پرداخته

نخستین عمل کاینه ساختند

زرو نقره در قالب انداختند

چو افروختندش غرض برنخاست

در و پیکر خود ندیدند راست

رسید آزمایش به هر گوهری

نمودند هر یک دگر پیکری

سرانجام کاهن درآمد به کار

پذیرنده شد گوهرش را نگار

چو پرداخت رسام آهنگرش

به صیقل فروزنده شد پیکرش

همه پیکری را بدان سان که هست

درو دید رسام گوهر پرست

به هر شکل می‌ساختندش نخست

نمی‌آمد از وی خیالی درست

به پهنی شدی چهره را پهن ساز

درازیش کردی جبین را دراز

مربع مخالف نمودی خیال

مسدس نشان دور دادی ز حال

چو شکل مدور شد انگیخته

تفاوت نشد با وی آمیخته

به عینه ز هر سو که برداشتند

نمایش یکی بود بگذاشتند

بدین هندسه ز آهن تیره مغز

برافروخت شاه این نمودار نغز

تو نیز ار در آن آینه بنگری

به دست آری آیین اسکندری

چو آن گرد روی آهن سخت پشت

به نرمی درآمد ز خوی درشت

سکندر درو دید پیش از گروه

ز گوهر به گوهر درآمد شکوه

چو از دیدن روی خود گشت شاد

یکی بوسه بر پشت آیینه داد

عروسی که این سنت آرد به جای

دهد بوسه آیینه را رو نمای

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:20 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲۰ - خراج خواستن دارا از اسکندر

 

بیا ساقی آن جام آیینه فام

به من ده که بر دست به جای جام

چو زان جام کیخسرو آیین شوم

بدان جام روشن جهان بین شوم

بیا تا ز بیداد شوئیم دست

که بی داد نتوان ز بیداد رست

چه بندیم دل در جهان سال و ماه

که هم دیو خانست و هم غول راه

جهان وام خویش از تو یکسر برد

به جرعه فرستد به ساغر بود

چو باران که یک یک مهیا شود

شود سیل و آنگه به دریا شود

بیا تا خوریم آنچه داریم شاد

درم بر درم چند باید نهاد

نهنگی به ما برگذر کرده گیر

همه گنج ناخورده را خورده گیر

از آن گنج کاورد قارون به دست

سرانجام در خاک بین چون نشست

وزان خشت زرین شداد عاد

چه آمد به جز مردن نامراد

درین باغ رنگین درختی نرست

که ماند از قفای تبرزن درست

گزارش کن زیور تاج و تخت

چنین گفت کان شاه فیروز بخت

یکی روز فارغ دل و شاد بهر

بر آسوده بود از هوسهای دهر

می‌ناب در جام شاهنشهی

گهی پر همی کرد و گاهی تهی

حکیمان هشیار دل پیش او

خردمند مونس خرد خویش او

به هر نسبتی کامد از بانگ چنگ

سخن شد بسی در نمطهای تنگ

به هر جرعه می‌که شه می‌فشاند

مهندس درختی در او می‌نشاند

درخشان شده می‌چو روشن درخش

قدح شکر افشان و می‌نوش بخش

دماغ نیوشنده را سرگران

ز نوش می‌و رود رامشگران

سرشک قدح نالهٔ ارغنون

روان کرده از رودها رود خون

زهی زخم کز زخمهٔ چون شکر

شود رود خشکی بدو رود تر

در آن بزم آراسته چون بهشت

گل افشان‌تر از ماه اردیبهشت

سکندر جهانجوی فرخ سریر

نشسته چو بر چرخ بدر منیر

ز دارا درآمد فرستاده‌ای

سخنگوی و روشن‌دل آزاده‌ای

چو خسرو پرستان پرستش نمود

هم او را و هم شاه خود را ستود

چو کرد آفرین بر جهان پهلوان

شنیده سخن کرد با او روان

ز دارا درود آوریدش نخست

نداده خراج کهن باز جست

که چون بود کز گوهر و طوق و تاج

ز درگاه ما واگرفتی خراج

زبونی چه دیدی تو در کار ما

که بردی سر از خط پرگار ما

همان رسم دیرینه را کاربند

مکن سرکشی تا نیابی گزند

سکندر ز گرمی چنان برفروخت

که از آتش دل زبانش بسوخت

کمان گوشهٔ ابرویش خم گرفت

ز تندیش گوینده را دم گرفت

چنان دید در قاصد راه سنج

که از جوش دل مغزش آمد به رنج

زبان چون ز گرمی بر آشفته شد

سخن‌های ناگفتنی گفته شد

فرو گفت لختی سخنهای سخت

چو گوید خداوند شمشیر و تخت

که را در خرد رای باشد بلند

نگوید سخن‌های ناسودمند

زبان گر به گرمی صبوری کند

ز دوری کن خویش دوری کند

سخن گر چه با او زهازه بود

نگفتن هم از گفتنش به بود

چو خوش گفت فرزانهٔ پیش بین

زبان گوشتین است و تیغ آهنین

نباشد به خود بر کسی مرزبان

که گوید هر آنچ آیدش بر زبان

گزارنده پیر کیانی سرشت

گزارش چنین کرد از آن سرنبشت

که وقتی که از گوهر و تیغ و تاج

ز یونان شدی پیش دارا خراج

در آن گوهرین گنج بن ناپدید

بدی خایهٔ زر خدای آفرید

منقش یکی خسروانی بساط

که بیننده را تازه کردی نشاط

چوقاصد زبان تیغ پولاد کرد

خراج کهن گشته را یاد کرد

برو بانگ زد شهریار دلیر

که نتوان ستد غارت از تندشیر

زمانه دگرگونه آیین نهاد

شد آن مرغ کو خایه زرین نهاد

سپهر آن بساط کهن در نوشت

بساطی دگر ملک را تازه گشت

همه ساله گوهر نخیزد ز سنگ

گهی صلح سازد جهان گاه جنگ

به گردن کشی بر می‌آور نفس

به شمشیر با من سخن گوی بس

تو را آن کفایت که شمشیر من

نیارد سر تخت تو زیر من

چو من با رکابی که برداشتم

عنان جهان بر تو بگذاشتم

تو با آنکه داری چنان توشه‌ای

رها کن مرا در چنین گوشه‌ای

بر آنم میاور که عزم آورم

به هم پنجه‌ای با تو رزم آورم

به یک سو نهم مهر و آزرم را

به جوش آورم کینهٔ گرم را

مگر شه نداند که در روز جنگ

چه سرها بریدم در اقصای زنگ

به یک تاختن تا کجا تاختم

چه گردنکشان را سرانداختم

کسی کارمغانی دهد طوق و تاج

چو زنهاریان چون فرستد خراج

ز من مصر باید نه زر خواستن

سخن چون زر مصری آراستن

ببین پایگاه مرا تا کجاست

بدان پایه باید ز من مایه خواست

مینگیز فتنه میفروز کین

خرابی میاور در ایران زمین

تو را ملکی آسوده بی داغ و رنج

مکن ناسپاسی در آن مال وگنج

مشوران به خودکامی ایام را

قلم درکش اندیشهٔ خام را

ز من آنچه بر نایدت در مخواه

چنان باش با من که با شاه شاه

فرستاده کاین داستان گوش کرد

سخنهای خود را فراموش کرد

سوی شاه شد داغ بر دل کشان

شتابنده چون برق آتش فشان

فرو گفت پیغامهای درشت

کزو سروبن را دو تا گشت پشت

چو دارا جواب سکندر شنید

یکی دور باش از جگر بر کشید

که بی سکه‌ای را چه یارا بود

که هم سکهٔ نام دارا بود

به تندی بسی داستان یاد کرد

گزان شد نیوشنده را روی زرد

بخندید و گفت اندر آن زهر خند

که افسوس بر کار چرخ بلند

فلک بین چه ظلم آشکارا کند

که اسکندر آهنگ دارا کند

سکندر نه گر خود بود کوه قاف

که باشد که من باشمش هم مصاف

چنان پشه‌ای را به جنگ عقاب

که از قطره‌دان پیش دریای آب

سبک قاصدی را به درگاه او

فرستاد و شد چشم بر راه او

یکی گوی و چوگان به قاصد سپرد

قفیزی پر از کنجد ناشمرد

در آموختنش راز آن پیشکش

بدان تعبیه شد دل شاه خوش

سوی روم شد قاصد تیزگام

ز دارا پذیرفته با خود پیام

زره چون در آمد بر شاه روم

فروزنده شد همچو آتش ز موم

سرافکنده در پایه بندگی

نمودش نشان پرستندگی

نخستین گره کز سخن باز کرد

سخن را به چربی سرآغاز کرد

که فرمان دهان حاکم جان شدند

فرستادگان بنده فرمان شدند

چه فرمایدم شاه فیروز رای

که فرمان فرمانده آرم به جای؟

سکندر بدانست کان عذر خواه

پیامی درشت آرد از نزد شاه

به بی غاره گفتا بیاور پیام

پیام‌آور از بند بگشاد کام

متاعی که در سله خویش داشت

بیاورد و یک یک فرا پیش داشت

چو آورده پیش سکندر نهاد

به پیغام دارا زبان برگشاد

ز چوگان و گوی اندر آمد نخست

که طفلی تو بازی به این کن درست

وگر آرزوی نبرد آیدت

ز بیهودگی دل به درد آیدت

همان کنجد ناشمرده فشاند

کزین بیش خواهم سپه بر تو راند

سکندر جهان داور هوشمند

درین فالها دید فتحی بلند

مثل زد که هر چه آن گریزد ز پیش

به چوگان کشیدش توان پیش خویش

مگر شاه از آن داد چوگان به من

که تا زو کشم ملک بر خویشتن

همان گوی را مرد هیئت شناس

به شکل زمین می نهد در قیاس

چو گوی زمین شاه ما را سپرد

بدین گوی خواهم ازو گوی برد

چو زین گونه کرد آن گزارشگری

به کنجد در آمد در داوری

فرو ریخت کنجد به صحن سرای

طلب کرد مرغان کنجد ربای

به یک لحظه مرغان در او تاختند

زمین را ز کنجد بپرداختند

جوابیست گفتا درین رهنمون

چو روغن که از کنجد آید برون

اگر لشکر از کنجد انگیخت شاه

مرا مرغ کنجد خور آمد سپاه

پس آنگه قفیزی سپندان خرد

به پاداش کنجد به قاصد سپرد

که شه گر کشد لشگری زان قیاس

سپاه مرا هم بدینسان شناس

چو قاصد جوابی چنین دید سخت

به پشت خر خویش بربست رخت

به دارا رساند از سکندر جواب

جوابی گلوگیر چون زهر ناب

برآشفت از آن طیرگی شاه را

که حجت قوی بود بدخواه را

جهاندار دارا دران داوری

طلب کرد از ایرانیان یاوری

ز چین و ز خوارزم و غزنین و غور

زمین آهنین شد ز نعل ستور

سپاهی بهم کرد چون کوه قاف

همه سنگ فرسای و آهن شکاف

چو عارض شمار سپه برگرفت

فرو ماند عقل از شمردن شگفت

ز جنگی سواران چابک رکاب

به نهصد هزار اندر آمد حساب

جهانجوی چون دید کز لشگرش

همی موج دریا زند کشورش

سپاهی چو آتش سوی روم راند

کجا او شد آن بوم را بوم خواند

به ارمن درآمد چو دریای تند

صبا را شد از گرد او پای کند

زمین در زمین تا به اقصای روم

بجوشید دریا بلرزید بوم

علف در زمین گشت چون گنج گم

ز نعل ستوران پیگانه سم

پی شاه اگر آفتابی کند

به هر جا که تابد خرابی کند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:20 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲۱ - شتافتن اسکندر به جنگ دارا

 

بیا ساقی آن راوق روح بخش

به کام دلم درفشان چون درخش

من او را خورم دل‌فروزی بود

مرا او خورد خاک روزی بود

چه نیکو متاعیست کار آگهی

کزین قد عالم مبادا تهی

ز عالم کسی سر برآرد بلند

که در کار عالم بود هوشمند

به بازی نپیماید این راه را

نگهدارد از دزد بنگاه را

نیندازد آن آلت از بار خویش

کزو روزی آسان کند کار خویش

میفکن کول گر چه خوار آیدت

که هنگام سرما به کار آیدت

کسی بر گریوه ز سرما بمرد

که از کاهلی جامه با خود نبرد

گزارندهٔ شرح شاهنشهی

چنین داد پرسنده را آگهی

که دارا چو لشگر به ارمن کشید

تو گفتی که آمد قیامت پدید

نبود آگه اسکندر از کار او

که آرد قیامت به پیکار او

رسیدند زنهاریان خیل خیل

که طوفان به دریا درآورد سیل

شبیخون دارا درآمد ز راه

ز پولاد پوشان زمین شد سیاه

پژوهنده‌ای گفت بدخواه مست

شب و روز غافل شد آنجاکه هست

بر او شاه اگر یک شبیخون کند

ز ملکش همانا که بیرون کند

سکندر بخندید و دادش جواب

که پنهان نگیرد جهان آفتاب

ملک را به وقت عنان تافتن

به دزدی نشاید ظفر یافتن

پژوهنده دیگر آغاز کرد

که دارانه چندان سپه ساز کرد

که آن را شمردن توان درقیاس

کسانیکه هستند لشگر شناس

سکندر بدو گفت یک تیغ تیز

کند پیه صد گاو را ریزریز

سپه را جوابی چنان ارجمند

بلند آمد از شهریار بلند

خبر گرم‌تر شد همی هر زمان

که آمد به روم اژدهائی دمان

سکندر چو دانست کان تیغ میغ

به تندر برآرد همی برق تیغ

فرستاد تا لشگر از هر دیار

روانه شود بر در شهریار

ز مصر و ز افرنجه و روم و روس

شد آراسته لشگری چون عروس

چو انبوه شد لشگر بیکران

عدد خواست از نام نام‌آوران

خبر داد عارض که سیصد هزار

برآمد دلیران مفرد سوار

چو شد ساخته کار لشگر تمام

یکی انجمن ساخت بیرود و جام

نشستند بیدار مغزان روم

به مهر ملک نرم کردند موم

شه از کار دارا و پیگار او

سخن راند و پیچید در کار او

چنین گفت کاین نامور شهریار

کمر بست بر جستن کارزار

چه سازیم تدبیرش از صلح و جنگ

که آمد به آویختن کار تنگ

اگر برنیاریم تیغ از نیام

به مردی ز ما برنیارند نام

وگر تاج بستانم از تاجور

به بیداد خود بسته باشم کمر

کیان را کی از ملک بیرون کنم

من این رهزنی با کیان چون کنم

بترسم که اختر بدین طیرگی

بداندیش ما را دهد چیرگی

چه تدبیر باشد در این رسم و راه

کزو کار بر ما نگردد تباه

به اندیشه خوب و رای صواب

پدید آورید این سخن را جواب

جهان‌دیده پیران بیدار هوش

چو گفتار گوینده کردند گوش

به پاسخ گشادند یکسر زبان

دعا تازه کردند بر مرزبان

که سرسبز باد این همایون درخت

که شاخش بلند است و نیروش سخت

به تاج و به تختش جهان تازه باد

سر خصم او تاج دروازه باد

همه رای او هست چون او درست

درستی چه باید ز ما باز جست

ولیکن ز فرمان او نگذریم

به جز راه فرمان او نسپریم

چنان در دل آید جهان دیده را

همان زیرکان پسندیده را

که چون کینه ور شد دل کینه خواه

همه خار وحشت برآمد ز راه

تو نیز آتش کینه را برفروز

که فرخ بود آتش کینه سوز

توسرو نوی خصم بید کهن

کجا سر کشد بید با سرو بن

کهن باغ را وقت نو کردنست

نوان در حساب درو کردنست

به دیبای این دولت تازه عهد

عروس جهان را برآرای مهد

بداندیش تو هست بیدادگر

بپیچد رعیت ز بیداد سر

چه باید هراسیدنت زان کسی

که دارد هم از خانه دشمن بسی

قلم درکش آیین بیداد را

کفایت کن از خلق فریاد را

ز خصم تو چون مملکت گشت سیر

به خصم افکنی پای در نه دلیر

تنوری چنین گرم در بند نان

ره انجام را گرم‌تر کن عنان

کجا شاه را پای ما را سر است

دلی کو کز این داوری بر در است

تمنای شه را که بر هم زند

که را زهره باشد که این دم زند

بر این ختم شد رخصت رهنمون

که شه پیش دستی نیارد به خون

نگهدارد آزرم تخت کیان

به خونریزی اول نبندد میان

سکندر چو در حکم آن داوری

ز لشگر کشان یافت آن یاوری

به دستوری رخصت راستان

به لشگر کشی گشت هم‌داستان

یکی روز کز گردش روزگار

بدست آمدش طالعی اختیار

بفالی همایون بترتیب راه

بفرمود کز جای جنبد سپاه

عنان تاب شد شاه پیروز جنگ

میان بسته بر کین بدخواه تنگ

ز شمشیر پولاد چون شیر مست

به کشور گشائی کلیدی بدست

سپاهی چو زنبور با نیشتر

ز غوعای زنبور هم بیشتر

نشان جسته بود از درفش بلند

که ماند از فریدون فیرزومند

به وقتی که آن وقت سازنده بود

فلک دوستان را نوازنده بود

بسی برتر از کاویانی درفش

به منجوق برزد پرندی به نقش

صنوبر ستونی به پنجه ارش

به پیراستن یافته پرورش

برو اژدها پیکری از حریر

که بیننده را زو برآمد نفیر

زده بر سر از جعد پرچم کلاه

چو بر کله کوه ابر سیاه

به فرسنگها بود پیدا ز دور

عقابی سیه پر و بالش ز نور

شد آن اژدها با چنان لشگری

به سر بر چنان اژدها پیکری

جهان کرد از آشوب خود دردناک

ز بهر چه؟ از بهر یک مشت خاک

از این گربه گون خاک تا چندچند

به شیری توان کردنش گرگ بند

جهان یک نواله ست پیچیده سر

در او گاه حلوا بود گه جگر

فلک در بلندی زمین در مغاک

یکی طشت خون شد یکی طشت خاک

نبشته برین هر دو آلوده طشت

چو خون سیاوش بسی سرگذشت

زمین گر بضاعت برون آورد

همه خاک در زیر خون آورد

نیفتد درین طشت فریاد کس

که بر بسته شد راه فریادرس

چو فریاد را در گلو بست راه

گلو بسته به مرد فریاد خواه

به ار پرده خود حصاری کنی

به خاموشی خویش یاری کنی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:21 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲۳ - نامه دارا به اسکندر

به نامه بزرگ ایزد داد بخش

که ما را ز هر دانش او داد بخش

خداوند روزی ده دستگیر

پناهنده را از درش ناگزیر

فروزندهٔ کوکب تابناک

به مردم کن مردم از تیره خاک

توانا و دانا به هر بودنی

گنه بخش بسیار بخشودنی

از او هر زمان روح را مایه‌ای

خرد را دگرگونه پیرایه‌ای

یکی را چنان تنگی آرد به پیش

که نانی نبیند در انبان خویش

یکی را بدست افکند کوه گنج

نسنجیده‌هائی دهد کوه سنج

نه آن کس گنه کرد کان رنج یافت

نه سعیی نمود آنکه آن گنج یافت

کند هر چه خواهد بر او حکم نیست

که جان دادن و کشتن او را یکیست

نشاید سر از حکم او تافتن

جز او حاکمی کی توان یافتن

درود خدا باد بر بنده‌ای

که افکنده شد با هر افکنده‌ای

چه سودست کاین قوم حق ناشناس

کنند آفرین را به نفرین قیاس

به جائی که بدخواه خونی بود

تواضع نمودن زبونی بود

نکو داستانی زد آن شیر مست

که با زیردستان مشو زیردست

تو ای طفل ناپخته خام رای

مزن پنجه در شیر جنگ آزمای

به هم پنجه‌ای با منت یار کو

سپاهت کجا و سپهدار کو

چو کژدم توئی مارخوئی کنی

که با اژدها جنگجوئی کنی

اگر کردی این خوی ماران رها

وگر نی من و تیغ چون اژدها

چنانت دهم مالش از تیغ تیز

که یا مرگ خواهی ز من یا گریز

به رخشنده آذر باستا و زند

به خورشید روشن به چرخ بلند

یه یزدان که اهریمنش دشمنست

به زردشت کو خصم اهریمنست

که از روم و رومی نمانم نشان

شوم به سر هر دو آتش فشان

گرفتم همه آهن آری ز روم

در آتشگه ما چه آهن چه موم

ز رومی چه برخیزد و لشگرش

به پای ستوران برم کشورش

گر آری به خروارها درع و ترگ

کجا با شدت برگ یک بید برگ

مگر تیر ترکان یغمای من

نخوردی که تندی به غوغای من

سری کو که سر بخش دارا کنی

به ار پیش دارا مدارا کنی

کمان بشکنی پر بریزی ز تیر

زره در نوردی بپوشی حریر

وگرنه چنانت دهم گوش پیچ

که دانی که هیچی و کمتر ز هیچ

حذر کن ز خشم جگر جوش من

مباش ایمن از خواب خرگوش من

به خرگوش خفته مبین زینهار

که چندان که خسبد دود وقت کار

توانم که من با تو ای خام خوی

کنم پختگی گردم آزرم جوی

ولیک آن مثل راست باشد که شاه

به ار وقت خواری درافتد به چاه

بده جزیت از ما ببر کینه را

قلم در مکش رسم دیرینه را

نشاید همه ساله گرگینه دوخت

خر و رشته یکبار باید فروخت

مزن رخنه در خاندان کهن

تو در رخنه باشی دلیری مکن

بجائی میاور که جنبم ز جای

ندارد پر پشه با پیل پای

به ملک خدا داده خرسند باش

مکن ز اهنین چنگ شیران تراش

کلاغی تک کبک در گوش کرد

تک خویشتن را فراموش کرد

بساز انجمن کانجم آمد فراز

فرشته در آسمان کرد باز

ندانم که دیهیم کیخسروی

ز فرق که خواهد گرفتن بوی

زمانه که را کارسازی کند

ستاره به جان که بازی کند

ز خاکی که بر آسمان افکنی

سرو چشم خود در زیان افکنی

منم سر دگر سروران پای و دست

سر خویشتن را چه باید شکست

طپانچه بر اعضای خود میزنی

تبر خیره بر پای خود میزنی

غرور جوانی بران داردت

که گردن به شمشیر من خاردت

خلافم نه تنها تو را کرد پست

بسا گردنان را که گردن شکست

مرا زیبد از خسروان عجم

سرتخت کاووس واکلیل جم

به سختی کشی سخت چون آهنم

که از پشت شاهان روئین تنم

باران کجا ترسد آن گرگ پیر

که گرگینه پوشد به جای حریر

ز دارنده نتوان ستد بخت را

نشاید خرید افسر و تخت را

گر اسفندیار از جهان رخت برد

نسب نامه من به بهمن سپرد

وگر بهمن از پادشاهی گذشت

جهان پادشاهی به من بازگشت

به جز من که دارد گه کارزار

دل بهمن و زور اسفندیار

به من میرسد بازوی بهمنی

که اسفندیارم به روئین تنی

نژاده منم دیگران زیردست

نژاد کیان را که یارد شکست

در اندازهٔ من غلط بوده‌ای

به بازوی بهمن نپیموده‌ای

خداوند ملکم به پیوند خویش

مشو عاصی اندر خداوند خویش

پشیمان کنون شو که چون کار بود

ندارد پشیمانی آنگاه سود

جوانی مکن گرچه هستی دلیر

منه پای گستاخ در کام شیر

درشتی رها کن به نرمی گرای

ز جایم مبر تا بمانی به جای

به تندی به غارت برم کشورت

به خواهش دهم کشور دیگرت

من از ساکنی هستم آن کوه سنگ

که در جنبش آهسته دارم درنگ

مجنبان مرا تا نجنبد زمین

همین گفتمت باز گویم همین

چو خواننده نامهٔ شهریار

بپرداخت از نامهٔ چون نگار

سکندر بفرمود کارد شتاب

سزای نوشته نویسد جواب

دبیر قلمزن قلم برگرفت

همه نامه در گنج گوهر گرفت

جوابی نبشت آنچنان دلپسند

که بوسید دستش سپهر بلند

چو سر بسته شد نامه دلنواز

رساننده را داد تا برد باز

دبیر آمد و نامه را سر گشاد

ز هر نکته صد گنج را درگشاد

فرو خواند نامه ز سر تا به بن

برآموده چون در سخن در سخن

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:21 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲۲ - رای زدن دارا با بزرگان ایران

 

بیا ساقی آن آتش توبه سوز

به آتشگه مغز من برفروز

به مجلس فروزی دلم خوش بود

که چون شمع بر فرقم آتش بود

خردمند را خوبی از داد اوست

پناه خدا ایمن آباد اوست

کسی کو بدین ملک خرسند نیست

به نزدیک دانا خردمند نیست

خرد نیک همسایه شد آن بدست

که همسایهٔ کوی نابخردست

چو در کوی نابخردان دم زنی

به ار داستان خرد کم زنی

دراین ده کسی خانه آباد کرد

که گردن ز دهقانی آزاد کرد

تو نیز ار نهی بار گردن ز دوش

ز گردن زنان برنیاری خروش

چو دریا به سرمایهٔ خویش باش

هم از بود خود سود خود برتراش

به مهمانی خویش تا روز مرگ

درختی شو از خویشتن ساز برگ

چو پیله ز برگ کسان خورد گاز

همه تن شد انگشت و قی کرد باز

گزارنده‌تر پیری از موبدان

گزارش چنین کرد با بخردان

که چون شاه روم آمد آراسته

همش تیغ در دست و هم خواسته

خبر گرم شد در همه مرز و بوم

که آمد برون اژدهائی ز روم

به پرخاش دارا سر افراخته

همه آلت داوری ساخته

جهان را بدین مژده نوروز بود

که بیداد دارا جهانسوز بود

ازو بوم و کشور به یکبارگی

ستوه آمدند از ستمکارگی

ز دارا پرستی منش خاسته

به مهر سکندر بیاراسته

چو دارای دریا دل آگاه گشت

که موج سکندر ز دریا گذشت

ز پیران روشن‌دل رای زن

برآراست پنهان یکی انجمن

ز هر کاردانی برای درست

در آن داوری چاره‌ای باز جست

که بدخواه را چون درآرد شکست

بد چرخ را چون کند باز بست

چه افسون درآموزد از رهنمون

که آید ز کار سکندر برون

چو در جنگ پیروزیش دیده بود

ز پیروز جنگیش ترسیده بود

نکردش در آن کار کس چاره‌ای

نخوردش غمی هیچ غمخواره‌ای

چو دانسته بودند کو سرکشست

به سوزندگی گرم چون آتشست

سخنهای کس درنیارد به گوش

در آن کار بودند یکسر خموش

به تخمه در از زنگه شاوران

سری بود نامی ز نام آوران

فریبرز نامی که از فر و برز

تن جوشنش بود و بازوی گرز

به بیعت در آن انجمن گاه بود

ز احوال پیشینه آگاه بود

ثنا گفت بر گاه و بر بزم شاه

که آباد باد از تو این بزمگاه

مبادا تهی عالم از نام تو

همان جنبش دور از آرام تو

گذشته نیای من از عهد پیش

چنین گفت با من در اندرز خویش

که چون کرد کیخسرو آهنگ غار

خبر داد از آن جام گوهر نگار

که در طالع زود ماتانه دیر

فرود آید اختر ز بالا به زیر

برون آید از روم گردنکشی

زند در هر آتشکده آتشی

همه ملک ایران بدست آورد

به تخت کیان برنشست آورد

جهان گیرد و هم نماند به جای

سرانجام روزی درآید ز پای

مبادا که این مرد رومی نژاد

در آن قالب افتد که هرگز مباد

به ار شاه بر یخ زند نام او

نیارد در این کشور آرام او

نباید کزو دولت آید به رنج

که مفلس به جان کوشد از بهر گنج

فریبی فرستد که طاعت کند

به یک روم تنها قناعت کند

فریب خوش از خشم ناخوش بهست

برافشاندن آب از آتش بهست

مکن تکیه بر زور بازوی خویش

نگهدار وزن ترازوی خویش

برآتش میاور که کین آورد

سکاهن بر آهن کمین آورد

اگر سهم شیری بیفتد ز شیر

حرون استری مغزش آرد به ریز

به ناموس شاید جهان داشتن

و زان جاست رایت برافراشتن

برون آرش از دعوی همسری

کزین پایه دارا کند سروری

هر آن جو که با زر بود هم عیار

به نرخ زر آرندش اندر شمار

بسا شیر درندهٔ سهمناک

که از نوک خاری درآید به خاک

چو با کژدمی گرم کینی کنی

مبین خردش ار خرده بینی کنی

بیندیش از آن پشهٔ نیش دار

که نمرود را گفت سر پیش دار

جهان آن کسی راست کاندر نبرد

پی مرد بگذاشت بر هیچ مرد

گرسنه چو با سیر خاید کباب

به فربه‌ترین زخمی آرد شتاب

نه بیگانه گر هست فرزند وزن

چو هم جامه گردد شود جامه کن

چو شد جامه بر قد فرزند راست

نباید دگر مهر فرزند خواست

چو بالا برآرد گیاه بلند

سهی سرو را باشد از وی گزند

ز پند برزگان نباید گذشت

سخن را ورق در نباید نوشت

که چون آزموده شود روزگار

به یاد آیدت پند آموزگار

سگالش گری کو نصیحت شنید

در چاره را در کف آرد کلید

شه ار پند آن پیر پالوده مغز

هراسان شد از کار آن پای لغز

ولیکن نکشت آتش گرم را

به سر کوچکی داشت آزرم را

شد از گفتهٔ رایزن خشمناک

بپیچید چون مار بر روی خاک

گره برزد ابروی پیوسته را

گشاد از گره چشم در بسته را

درو دید چون اژدها در گوزن

به چشمی که دور افتد از سنگ وزن

که در من چه نرم آهنی دیده‌ای

که پولاد او را پسندیده‌ای

نمائی به من مردی اهل روم

ره کوه آتش برآری به موم

عقابان به بازی و کبکان به چنگ

سر بازبازان درآرد به ننگ

چه بندم کمر در مصاف کسی

که دارم کمر بسته چون او بسی

دلیری کند با من آن نادلیر

چو گور گرازنده با شرزه شیر

سرش لیکن آنگه در آید ز خواب

که شیر از تنش خورده باشد کباب

بود خایهٔ مرغ سخت و گران

نه با پتک و خایسک آهنگران

که دانست کین کودک خردسال

شود با بزرگان چنین بدسگال

به اول قدح دردی آرد به پیش

گذارد شکوه من و شرم خویش

بخود ننگ را رهنمونی کنم

که پیش زبونان زبونی کنم

اگر خود شود غرقه در زهر مار

نخواهد نهنگ از وزغ زینهار

ز رومی کجا خیزد آن دست زور

که کشتی برون راند از آب شور

بشوراند اورنگ خورشید را

تمنا کند جای جمشید را

به تاراج ایران برآرد علم

برد تخت کیخسرو و جام جم

شکوه کیان بیش باید نهاد

قدم در خور خویش باید نهاد

سگ کیست روباه نا زورمند

که شیر ژیان را رساند گزند

ز شیران بود روبهان را نوا

نخندد زمین تا نگرید هوا

تهی دست کو مایه داری کند

چو لنگی است کو راهواری کند

تو خود نیک دانی که با این شکوه

ز یک طفل رومی نیایم ستوه

به دست غلامان مستش دهم

به چوب شبانان شکستش دهم

هزبری که از سگ زبونی کند

خر پیر با او حرونی کند

عقابی که از پشه گیرد گریز

گر افتادنش هست گو بر مخیز

پلنگی که ترسد ز روباه پیر

بشوراد مغزش به سرسام تیر

ببینی که فردا من پیل زور

سرش چون سپارم به سم ستور

که باشد زبونی خراجی سری

که همسر بود نابلند افسری

نشیننده بر بزمگاه کیان

منم تاج بر سر کمر بر میان

که را یارگی کز سر گفتگوی

ز من جای آبا کند جستجوی

کلاه کیان هم کیان را سزد

درین خز تن رومیان کی خزد

من از تخمهٔ بهمن و پشت کی

چرا ترسم از رومی سست پی

ز روئین دز و درع اسفندیار

بر اورنگ زرین منم یادگار

اگر باز گردد به پیشینه راه

بر او روز روشن نگردد سیاه

وگر کشتی آرد به دریای من

سری بیند افکنده در پای من

چو دریا به تلخی جوابش دهم

ز خاکش ستانم به آبش دهم

از آن ابر عاصی چنان ریزم آب

که نارد دگر دست بر آفتاب

ستیزنده چون روستائی بود

شکستش به از مومیائی بود

خر از زین زر به که پالان کشد

که تا رخت خر بنده آسان کشد

من آن صید را کرده‌ام سربلند

منش باز در گردن آرم کمند

تو ای مغز پوسیده سالخورد

ز گستاخی خسروان باز گرد

نه چابک شد این چابکی ساختن

کمندی به کوهی در انداختن

چراغی به صحرا برافروختن

فلک را جهانداری آموختن

مکش جز به اندازه خویش پای

که هر گوهری را پدیدست جای

قبا کو نه در خورد بالا بود

هم انگاره دزدیده کالا بود

تو را فترت پیری از جای برد

کهن گشتگیت از سر رای برد

چو پیر کهن گردد آزرده پشت

ز نیزه عصا به که گیرد به مشت

ز پیری دگرگون شود رای نغز

فراموش کاری درآید به مغز

ز پیران دو چیزست با زیب و ساز

یکی در ستودان یکی در نماز

جهان بر جوانان جنگ آزمای

رها کن فروکش تو پیرانه پای

تن ناتوان کی سواری کند

سلیح شکسته چه یاری کند

سپه به که برنا بود زان که پیر

میانجی کند چون رسد تیغ و تیر

به هنگام خود گفت باید سخن

که بی‌وقت بر ناورد ناربن

خروسی که بیگه نوا بر کشید

سرش را پگه باز باید برید

زبان بند کن تا سر آری بسر

زبان خشگ به تا گلوگاه‌تر

سر بی‌زبان کو به خون تر بود

بهست از زبانی که بی سر بود

زبان را نگهدار در کام خویش

نفس بر مزن جز به هنگام خویش

زبان به که او کام‌داری کند

چو کامش رسد کامگاری کند

زبان ترازو که شد راست نام

از آن شد که بیرون نیاید ز کام

چو از کام خود گامی آید برون

به هر سو که جنبد شود سرنگون

بسا گفتنیها که باشد نهفت

به دیگر زبان بایدش باز گفت

به گفتن کسی کو شود سخت کوش

نیوشنده را درنیاید به گوش

سخن به که با صاحب تاج و تخت

بگویند سخته نگویند سخت

چو زین‌گونه تندی بسی کرد شاه

پشیمان شد آن پیر و شد عذرخواه

خطرهاست در کار شاهان بسی

که با شاه خویشی ندارد کسی

چو از کینه‌ای بر فروزند چهر

به فرزند خود بر نیارند مهر

همانا که پیوند شاه آتشست

به آتش در از دور دیدن خوشست

نصیحت موافق بود شاه را

گر از کبر خالی کند راه را

نصیحت گری با خداوند زور

بود تخمی افکنده در خاک شور

چو آگاه گشت آن نصیحت گزار

که از پند او گرم شد شهریار

سخن را دگرگونه بنیاد کرد

به شیرین زبان شاه را یاد کرد

که دارای دور آشکارا توئی

مخالف چه دارد چو دارا توئی

که باشد سکندر که آرد سپاه

ز دارای دولت ستاند کلاه

ترا این کلاه آسمان دوختست

ستاره چراغ تو افروختست

کلوخی که با کوه سازد نبرد

به سنگی توان زو برآورد کرد

درخت کدو تانه بس روزگار

کند دعوی همسری با چنار

چو گردد ز دولابهٔ نال سیر

رسن بسته در گردن آید به زیر

کدوئی است او گردن افراخته

ز ساق گیائی رسن ساخته

رسن زود پوسد چو باشد گیاه

دگر باره دلوش درافتد به چاه

چو خورشید مشعل درآرد به باغ

به پروانگی پیش میرد چراغ

به هنگام سر پنجه روباه لنگ

چگونه نهد پای پیش پلنگ

گره ز ابروی خویش بر گوشه نه

که بر گوشه بهتر کمان را گره

به آهستگی کار عالم برار

که در کار گرمی نیاید به کار

چراغ ار به گرمی نیفروختی

نه خود را نه پروانه را سوختی

خمیر آمده و آتش اندر تنور

نباشد زنان تا دهن راه دور

شکیب آورد بندها را کلید

شکیبنده را کس پشیمان ندید

نه نیکوست شطرنج بد باختن

فرس در تک و پیل در تاختن

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:21 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲۴ - پاسخ نامه دارا از جانب اسکندر

 

سرنامه نام جهاندار پاک

برازنده رستنیها ز خاک

بلندی ده آسمان بلند

گشایندهٔ دیدهٔ هوشمند

جهان آفرین وز جهان بی نیاز

به هنگام بیچارگی چاره‌ساز

زمین را به مردم برآراست چهر

کمر بست گردش ز گردان سپهر

نیام زمین را به شمشیر آب

برافروخت چون چشمهٔ آفتاب

خداوند بی نسبت بندگی

نه پیری در او نه پراکندگی

یکی گونه ماننده هر یکیست

همه هستی از ملک او اندکیست

قوی حجت از هر چه‌گیری شمار

بری حاجت از هر چه آید به کار

مرا و تو را مایه باید نخست

که تا زو بسازیم چیزی درست

هر آنچ آفرید او به اسباب نیست

به دریافتن عقل را تاب نیست

خرد دانش‌آموز تعلیم اوست

دل از داغداران تسلیم اوست

پر از حکمت و حکم او شد جهان

به حکم آشکارا به حکمت نهان

فرشته پران را برین ساده دشت

ازو آمدن هم بدو بازگشت

دل و دیده را روشنائی ازوست

مرا و ترا پادشائی ازوست

ز فرمان او نیست کس را گزیر

خدای اوست ما بنده فرمان پذیر

مرا گر کند در جهان تاجدار

عجب نیست از بخشش کردگار

تو نیز ای جهاندار پیروز بخت

نه کز مادر آورده‌ای تاج و تخت

خدا دادت این چیره‌دستی که هست

مشو بر خدا دادگان چیره دست

سپاس خدا کن که بر ناسپاس

نگوید ثنا مرد مردم شناس

مبادا به هشیاری و بیهشی

کسی را ز فرمان او فرمشی

مرا گر خدوند یاری دهد

عجب نیست گر شهریاری دهد

توانم که گردن فرازی کنم

به شمشیر با شیر بازی کنم

به تیغ افسر و گاه خواهم گرفت

بدین اژدها ماه خواهم گرفت

نخواندی ز تاریخ جمشید شاه

که آن اژدها چون فرو برد ماه

فریدون بدان اژدها باره مرد

هم از قوت اژدهائی چه کرد

به دارندهٔ آسمان و زمین

کزو مایه دارد همان و همین

خدائی کزو هر که آگاه نیست

خرد را بدان بی خرد راه نیست

به راه نیاگان پیشین ما

که بودند پیغمبر دین ما

بصحف براهیم ایزد شناس

کزان دین کنم پیش یزدان سپاس

که گر دست یابم بر ایرانیان

برم دین زردشت را از میان

نه آتش گذارم نه آتشکده

شود آتش از دستم آتش زده

چنین رسم پاکیزه و راه راست

ره ما و رسم نیاکان ماست

برین مشک خاشاک نتوان فشاند

که بوی خوش مشک پنهان نماند

کسی راست خرما ز نخل بلند

که بر نخل خرما رساند کمند

به بستان گلی راست گردن فراز

که بوئی و رنگی دهد دلنواز

ز گوران سرافراز گوری بود

که با فحلیش دست زوری بود

ز شیران همان شیر خونریزتر

که دندان و چنگش بود تیزتر

دو شیر گرسنه است و یکران گور

کباب آن کسی راست کو راست زور

دو پیلند خرطوم درهم کشان

ز بردن یکی بود خواهد نشان

تو مردی و من مرد وقت نبرد

به مردی پدید آید از مرد مرد

من آنگه عنان باز پیچم ز راه

که یا سر نهم یا ستانم کلاه

چه پنداشتی در جهان نیست کس

جهاندار تنها تو باشی و بس

به هر زیر برگی شتابنده‌ایست

به هر منزلی راه یابنده ایست

به ماری چو من مهره بازی مکن

نبرد آر و نیرنگ سازی مکن

ز ملک من اقطاع من میدهی

برات سهیل از یمن میدهی

پنیراب دادن نشاید به میش

که یابد درو قطرهٔ خون خویش

مزن بیش از این لاف گردنکشی

که خاکی به گوهر نه از آتشی

بیارام و تندی رها کن ز دست

که الماس از ارزیز باید شکست

همان شیشه می‌که داری به چنگ

نگهدار و مستیز با خاره سنگ

جهانی چنین پرز نفط سپید

ز طوفان آتش نگهدار بید

به آسودگی عیش خوش میگذار

جهانجوی را با جزیت چه کار

یکی داد باغی به بی توشه‌ای

ندادش ز باغ آن دگر خوشه‌ای

زبونتر ز من صیدی آور به زیر

که چربی نخیزد ز پهلوی شیر

به شاخی چه باید درآویختن

که نتوان ازو میوه‌ای ریختن

تمنای شه آنگه آید به دست

که در روی دریا توان پول بست

چه باید غروری برآراستن

نه بر جای خویش آرزو خواستن

چو بهمن جوانی بران داردت

که تند اژدهائی بیو باردت

زند دیو راهت چو اسفندیار

که با رستم آیی سوی کارزار

چو با دیو دارد سلیمان نشست

کند یاوه انگشتری را ز دست

بترس از غلط کاری روزگار

که چون ما بسی را غلط کرد کار

حسابی که با خود برانداختی

چنان نیست بازی غلط باختی

عنان باز کش زین تمنای خام

که سیمرغ را کس نیارد به دام

ز زنگی نه‌ای آدمی خوارتر

نه از بربری مردم آزارتر

ببین تا به هنگام کین گستری

چه خون راندم از زنگی و بربری

مدارا کن از کین کشی باز گرد

که مردم نیازارد آزاد مرد

نه من بستم اول بدین کین کمر

تو افکندی از سله مارسر

به خونریز من لشگری ساختی

شبیخون کنان سوی من تاختی

بدان تا به‌هم‌بر زنی جای من

ستانی ز من ملک آبای من

مرا نیز بایست برخاستن

کمر بستن و لشگر آراستن

سپه راندن از ژرف دریا برون

گشادن به شمشیر دریای خون

تو گر هوشیاری نه من بی‌خودم

همان هوشیارم همان بخردم

گر افکند بر کار تو بخت نور

من از بختیاری نیم نیز دور

جهان گر تو را داد کاری بدست

مرا نیز دستی در این کار هست

تو را تاج یاور مرا تیغ یار

کنم تیغزن گر توئی تاجدار

مزن تکیه بر مسند و تخت خویش

که هر تخت را تخته‌ای هست پیش

مبین گنبد کوه را سنگ بست

مگو سنگ را کی درآید شکست

چو آرد زمین لرزه ناگه نبرد

برآرد به آسانی از کوه گرد

چو دوران ملکی به پایان رسد

بدو دست جوینده آسان رسد

جهان چون نباشد به جان آمده

منی و توئی در میان آمده

جز این از منت هیچ واخواست نیست

که در یک ترازو دو من را ست نیست

به هم سنگی خود مرا بر مسنج

که از اژدها بهمن آمد به رنج

گرم سنگ و آبی نهی در جواب

چو کوه افکنم سنگ خود را در آب

زره پوشم ار تیغ بازی کنی

کمر بندم ار صلح سازی کنی

به هر چه آن نمائی تو از گرم و سرد

پذیرنده‌ام ز آشتی و نبرد

بیا تا چه داری ز شمشیر و جام

که دارم درین هر دو دستی تمام

جهاندار چون نامه را کرد گوش

دماغش ز گرمی درآمد به جوش

فرستاد و بر جنگ تعجیل جست

سکندر نیامد در آن کار سست

در آورد لشگر به بیگار تنگ

بر آراسته یک به یک ساز جنگ

چو دارا خبر یافت کان اژدها

نخواهد پی شیر کردن رها

بجنبید جنبیدنی با شکوه

چو از زلزله کالبدهای کوه

رسیدند لشگر به لشگر فراز

زمانه در کینه بگشاد باز

زمین جزیره که او موصل است

خوش آرامگاهست و خوش منزلست

مصاف دو خسرو در آن مرز بود

کز آشوبشان کوه در لرز بود

هنوز ار بجویند آن خسروان

توان یافتن در زمین استخوان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:22 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲۵ - جنگ دارا با اسکندر

بیا ساقی از باده بردار بند

بپیمای پیمودن باد چند

خرابم کن از باده جام خاص

مگر زین خرابات یابم خلاص

خرامیدن لاجوردی سپهر

همان گردبر گشتن ماه و مهر

مپندار کز بهر بازی گریست

سراپرده‌ای این چنین سرسریست

در این پرده یک رشته بیکار نیست

سر رشته بر ما پدیدار نیست

که داند که فردا چه خواهد رسید

ز دیده که خواهد شدن ناپدید

کرا رخت از خانه بر در نهند

کرا تاج اقبال بر سر نهند

گزارندهٔ نیک و بدهای خاک

سخن گفت ازان پادشاهان پاک

که چون صبح را شاه چین بار داد

عروس عدن در به دینار داد

رسیدند لشگر به جای مصاف

دو پرگار بستند چون کوه قاف

خسک بر گذرگاه کین ریختند

نقیبان خروشیدن انگیختند

یزک بر یزک سو بسو در شتاب

نه در دل سکونت نه در دیده آب

ز بسیاری لشگر از هر دو جای

فرو بست کوشنده را دست و پای

دو رویه ستادند بر جای جنگ

نمودند بر پیش دستی درنگ

مگر در میان صلحی آید پدید

که شمشیرشان برنباید کشید

چو بود از جوانی و گردنکشی

هم آن جانب آبی هم این آتشی

پدید آمد از بردباری ستیز

دل کینه ور گشت بر کینه تیز

ازان پس که بر کینه ره یافتند

سر از جستن مهر برتافتند

درآمد به غریدن آواز کوس

فلک بر دهان دهل داد بوس

شغبهای آیینهٔ پیل مست

همی شانه بر پشت پیلان شکست

برآورد خرمهره آواز شیر

دماغ از دم گاو دم گشت سیر

چنان آمد از نای ترکی خروش

که از نای ترکان برآورد جوش

طراقی که از مقرعه خاسته

برون رفته زین طاق آراسته

روا رو برآمد ز راه نبرد

هزاهز در آمد به مردان مرد

زمین گفتی از یکدیگر بردرید

سرافیل صور قیامت دمید

غبار زمین بر هوا راه بست

عنان سلامت برون شد ز دست

ز بس گرد بر تارک و ترک و زین

زمین آسمان آسمان شد زمین

جگر تاب شد نعره‌های بلند

گلوگیر شد حلقه‌های کمند

ز تاب نفس بر هوا بست میغ

جهان سوخت از آتش برق تیغ

ز بس عطسهٔ تیغ بر خون و خاک

دماغ هوا پر شد از جان پاک

سپهدار ایران هم از صبح بام

بر آراست لشگر بسازی تمام

نخستین صف میمنه ساز کرد

ز تیغ اژدها را دهن باز کرد

صف میسره هم بر آراست چست

یکی کوه گفتی ز پولاد رست

جناح آنچنان بست در پیشگاه

که پوشیده شد روی خورشید و ماه

ز قلبی که چون کوه پولاد بود

پناهنده را قلعه آباد بود

ز دیگر طرف لشگر آرای روم

بر آراست لشگر چو نحلی ز موم

سلیح و سلب داد خواهنده را

قوی کرد پشت پناهنده را

چپ و راست آراست از ترک و تیغ

چو آرایش گلشن از اشک میغ

پس و پیش را کرد چون خاره کوه

بر انگیخت قلبی ثریا شکوه

چو از هر دو سو لشگر آراستند

یلان سربسر مرد میخواستند

سیاست درآمد به گردن زنی

ز چشم جهان دور شد روشنی

ز بس خون که گرد آمد اندر مغاک

چو گوگرد سرخ آتشین گشت خاک

ز شمشیر برگشته جائی نبود

که در غار او اژدهائی نبود

نهنگ خدنگ از کمین کمان

نیاسود بر یک زمین یک زمان

کمند اژدهائی مسلسل شکنج

دهن باز کرده به تاراج گنج

ز غریدن زنده پیلان مست

نفس در گلوی هزبران شکست

ز بس تیغ بر گردن انداختن

نیارست کس گردن افراختن

پدر با پسر کین برآراسته

محابا شده مهر برخاسته

ستون علم جامه در خون زده

نجات از جهان خیمه بیرون زده

ز بس خستهٔ تیرپیکان نشان

شده آبله دست پیکان کشان

چنان گرم شد آتش کارزار

که از نعل اسبان برآمد شرار

جهانجوی دارا ز قلب سپاه

بر آشفت چون شرزه شیر سیاه

به دشمن گرائی به خصم افکنی

گشاده بر و بازوی بهمنی

به هر جا که بازو برافراختی

سر خصم در پایش انداختی

نشد بر تنی تا نپرداختش

نزد بر سری تا نینداختش

ز بس خون رومی دران ترکتاز

هزار اطلس رومی افکند باز

وزین سو سکندر به شمشیر تیز

برانگیخته از جهان رستخیز

دو دست آوریده به کوشش برون

بهر دست شمشیری الماس گون

دو دستی چنان میگرائید تیغ

کزو خصم را جان نیامد دریغ

چو بر فرق پیل آمدی خنجرش

فرو ریختی زیر پایش سرش

چو بر آب دریا غضب ریختی

ز دریای آب آتش انگیختی

چو شیری که آتش ز دم برزند

دم مادیان را به هم برزند

به دارا نمودند کان تند شیر

بسا شیر کز مرکب آورد زیر

شه آزرم او به که یک‌سو کند

کزان پهلوان پیل پهلو کند

به لشگر بگوید که یکبارگی

گرایند بر جنگ او بارگی

چنان دید دارای دولت صواب

که لشگر بجنبد چو دریای آب

همه هم‌گروهه به یک‌سر زنند

به یکبارگی بر سکندر زنند

به فرمان فرمانده تاج و تخت

بجوشد لشگر بکوشید سخت

عنان یک رکابی برانگیختند

دو دستی به تیغ اندر آویختند

سکندر چو غوغای بدخواه دید

ز خود دست آزرم کوتاه دید

بفرمود تا لشگر روم نیز

بدادن ندارند جان را عزیز

ببندند بر دشمنان راه را

به خاک اندر آرند بدخواه را

دو لشگر چو مور و ملخ تاختند

نبردی جهان در جهان ساختند

به شمشیر پولاد و تیر خدنگ

گذرگاه کردند بر مور تنگ

چو زنبور گیلی کشیدند نیش

به زنبوره زنبور کردند ریش

سکندر دران داوریگاه سخت

پی افشرد مانند بیخ درخت

هیون بر وی افکند پیل افکنی

سوی پیلتن شد چو اهریمنی

یکی زخم زد بر تن پهلوان

کزان زخم لرزید سرو جوان

بدرید خفتان زره پاره کرد

عمل بین که پولاد با خاره کرد

نبرید بازوی تابنده هور

ولیکن شد آزرده در زیر زور

به موئی تن شاه رست از گزند

بزد تیغ و بدخواه را سرفکند

هراسید ازان دشمن بی‌هراس

دل خصم را کرد از آنجا قیاس

بران شد که از خصم تابد عنان

رهائی دهد سینه را از سنان

دگر باره از بخت امیدوار

پی افشرد بر جای خویش استوار

چو در فال فیروزی خویش دید

بر اعدای خود دست خود بیش دید

قوی کرد بر جنگ بازوی خویش

بکوشید با هم‌ترازوی خویش

نیاسود لشگر ز خون ریختن

ز دشمن به دشمن درآویختن

نبرد آزمایان ایران سپاه

گرفتند بر لشگر روم راه

زبون گشت رومی ز پیکارشان

اجل خواست کردن گرفتارشان

دگر ره به مردی فشردند پای

نرفتند چون کوه آهن ز جای

به ناموس رایت همی داشتند

غنیمت به بدخواه نگذاشتند

چو گوهر برآمود زنگی به تاج

شه چین فرود آمد از تخت عاج

مه روشن از تیره شب تافته

چو آیینه روشنی یافته

دو لشگر به یک‌جا گروه آمدند

شدند از خصومت ستوه آمدند

به آرامگاه آمدند از نبرد

ز تن زخم شستند و از روی گرد

پر اندیشه از گنبد تیز گشت

که فردا بسر بر چه خواهد گذشت

دگر روز کین روی شسته ترنج

چو ریحانیان سر برون زد ز کنج

سپاه از دو سو صف برآراستند

هزبران به نخجیر برخاستند

به پولاد شمشیر و چرم کمان

بسی زور بازو نمود آسمان

به غوغای لشکر درآمد شکیب

که دست از عنان رفت و پای از رکیب

به دارا دو سرهنگ بودند خاص

به اخلاص نزدیک و دور از خلاص

ز بیداد دارا به جان آمده

دل آزردگی در میان آمده

بران دال که خونریز دارا کنند

بر او کین خویش آشکارا کنند

چو زینگونه بازاری آراستند

به جان از سکندر امان خواستند

که مائیم خاصان دارا و بس

به دارا ز ما خاص‌تر نیست کس

ز بیداد او چون ستوه آمدیم

به خونریز او هم گروه آمدیم

بخواهیم فردا بر او تاختن

ز بیداد او ملک پرداختن

یک امشب به کوشش نگهدار جای

که فردا مخالف درآید ز پای

چو فردا علم برکشد در مصاف

خورد شربت تیغ پهلو شکاف

ولیکن به شرطی که بر دسترنج

به ما بر گشاده کنی قفل گنج

ز ما هر یکی را توانگر کنی

به زر کار ما هر دو چون ز کنی

سکندر بدان خواسته عهد بست

به پیمان درخواسته داد دست

نشد باورش کاندو بیداد کیش

کنند این خطا با خداوند خویش

ولی هر کس آن در بدست آورد

کزو خصم خود را شکست آورد

دران ره که بیداد داد آمدش

کهن داستانی به یاد آمدش

که خرگوش هر مرز را بی‌شگفت

سگ آن ولایت تواند گرفت

چو آن عاصیان خداوند کش

خبر یافتند از خداوند هش

که بر گنجشان کامکاری دهد

به خونریز بدخواه یاری دهد

حق نعمت شاه بگذاشتند

پی کشتن شاه برداشتند

چو یاقوت خورشید را دزد برد

به یاقوت جستن جهان پی فشرد

به دزدی گرفتند مهتاب را

که او برد از آن جوهر آن تاب را

دو لشکر کشیده کمر چون دو کوه

شدند از نبردآزمائی ستوه

به منزلگه خویش گشتند باز

به رزم دگر روزه کردند ساز

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:22 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲۶ - کشتن سرهنگان دارا را

 

بیا ساقی از من مرا دور کن

جهان از می‌لعل پر نور کن

میی کو مرا ره به منزل برد

همه دل برند او غم دل برد

جهان گر چه آرامگاهی خوشست

شتابنده را نعل در آتشست

دو در دارد این باغ آراسته

در و بند ازین هر دو برخاسته

درا از درباغ و بنگر تمام

ز دیگر در باغ بیرون خرام

اگر زیرکی با گلی خو مگیر

که باشد بجا ماندنش ناگزیر

در ایندم که داری به شادی بسیچ

که آینده و روفته هیچست هیچ

نه‌ایم آمده از پی دلخوشی

مگر کز پی رنج و سختی کشی

خزان را کسی در عروسی نخواند

مگر وقت آن کاب و هیزم نماند

گزارندهٔ نظم این داستان

سخن راند بر سنت راستان

که چون آتش روز روشن گذشت

پر از دود شد گنبد تیز گشت

شب از ماه بربست پیرایه‌ای

شگفتی بود نور بر سایه‌ای

طلایه ز لشگرگه هر دو شاه

شده پاس دارنده تا صبحگاه

یتاقی به آمد شدن چون خراس

نیاسود دراجه از بانگ پاس

بسا خفته کز هیبت پیل مست

سراسیمه هر ساعت از خواب جست

غنوده تن مرد از رنج و تاب

نظر هر زمانی درآمد ز خواب

نیایش کنان هر دو لشگر به راز

که‌ای کاشکی بودی امشب دراز

مگر کان درازی نمودی درنگ

به دیری پدید آمدی روز جنگ

سگالش چنان شد دو کوشنده را

که ریزند صفرای جوشنده را

چو خورشید روشن برآرد کلاه

پدیدار گردد سپید از سیاه

دو خسرو عنان در عنان آورند

ره دوستی در میان آورند

به آزرم خشنودی از یکدیگر

بتابند و زان برنتابند سر

چو دارا دران داوری رای جست

دل رای زن بود در رای سست

سوی آشتی کس نشد رهنمون

نمودند رایش به شمشیر و خون

که ایرانی از رومی بیش خورد

به قایم کجا ریزد اندر نبرد

چو فردا فشاریم در جنگ پای

ز رومی نمانیم یک تن بجای

بدین عشوه دادند شه را شکیب

یکی بر دلیری یکی بر فریب

همان قاصدان نیز کردند جهد

که بر خون او بسته بودند عهد

سکندر ز دیگر طرف چاره ساز

که چون پای دارد دران ترکتاز

خیال دو سرهنگ را پیش داشت

جز آن خود که سرهنگی خویش داشت

چنین گفت با پهلوانان روم

که فردا درین مرکز سخت بوم

بکوشیم کوشیدنی مردوار

رگ جان به کوشش کنیم استوار

اگر دست بردیم ماراست ملک

وگر ما شدیم آن داراست ملک

قیامت که پوشیدهٔ رای ماست

بود روزی آن روز فردای ماست

به اندیشه‌هائی چنین هولناک

دو لشگر غنودند با ترس و باک

چو گیتی در روشنی باز کرد

جهان بازی دیگر آغاز کرد

به آتش به دل گشت مشتی شرار

کلیچه شد آن سیم کاووس وار

درآمد به جنبش دو لشگر چو کوه

کز آن جنبش آمد جهان را ستوه

فریدون نسب شاه بهمن نژاد

چو برخاست از اول بامداد

همه ساز لشگر به ترتیب جنگ

برآراست از جعبه نیم لنگ

ز پولاد صد کوه بر پای کرد

به پائین او گنج را جای کرد

چو بر میمنه سازور گشت کار

همان میسره شد چو روئین حصار

جناح از هوا در زمین برد بیخ

پس آهنگ شد چون زمین چار میخ

جهاندار در قلبگه کرد جای

درفش کیانیش بر سر به پای

سکندر که تیغ جهان‌سوز داشت

چنان تیغی از بهر آن روز داشت

برانگیخت رزمی چو بارنده میغ

تگرگش ز پیکان و باران ز تیغ

جناح سپه را به گردون کشید

سم بارکی بر سر خون کشید

گرانمایگان را بدانسان که خواست

بفرمود رفتن سوی دست راست

گروهی که پرتابیان ساختشان

چپ انداز شد بر چپ انداختشان

همان استواران درگاه را

کز ایشان بدی ایمنی شاه را

به قلب اندرون داشت با خویشتن

چو پولاد کوهی شد آن پیلتن

برآمد ز قلب دو لشگر خروش

رسید آسمان را قیامت به گوش

تبیره بغرید چون تند شیر

درآمد به رقص اژدهای دلیر

ز شوریدن ناله کر نای

برافتاد تب لرزه بر دست و پای

ز فریاد روئین خم از پشت پیل

نفیر نهنگان برآمد ز نیل

ز بس بانگ شیپور زهره شکاف

بدرید زهره بپیچید ناف

ز غریدن کوس خالی دماغ

زمین لرزه افتاد در کوه و راغ

درآمد ز بحران سر بید برگ

گشاده بر او روزن درع و ترگ

ز بس تیر باران که آمد به جوش

فکند ابر بارانی خود ز دوش

گران تیر باران کنون آمدی

بجای نم از ابر خون آمدی

خروشیدن کوس روئینه کاس

نیوشنده را داد بر جان هراس

جلاجل زنان از نواهای زنگ

برآورده خون از دل خاره سنگ

به جنبش درآمد دو دریای خون

شد از موج آتش زمین لاله گون

زمین کو بساطی شد آراسته

غباری شد از جای برخاسته

به ابرو درآمد کمان را شکنج

شتابان شده تیر چون مار گنج

ستیزنده از تیغ سیماب ریز

چو سیماب کرده گریزا گریز

ز پولاد پیکان پیکر شکن

تن کوه لرزنده بر خویشتن

ز نوک سنان چرخ دولاب رنگ

ز پرگار گردش فرو مانده لنگ

ز بس زخم کوپال خارا ستیز

زمین را شده استخوان ریز ریز

ز بس در دهن ناچخ انداختن

نفس را نه راه برون تاختن

سنان در سنان رسته چون نوک خار

سپر بر سپر بسته چون لاله‌زار

گریزندگان را در آن رستخیز

نه روی رهائی نه راه گریز

سواران همه تیر پرداخته

گهی تیر و گه ترکش انداخته

در آن مسلخ آدمیزادگان

زمین گشته کوه از بس افتادگان

به جان برد خود هر کسی گشته شاد

کس از کشته خود نیاورده یاد

ندارد کسی سوک در حربگاه

نه کس جز قراکند پوشد سپاه

سخن گو سخن سخت پاکیزه راند

که مرگ به انبوه را جشن خواند

چو مرگ از یکی تن برارد هلاک

شود شهری از گریه اندوهناک

به مرگ همه شهر ازین شهر دور

نگرید کس ارچه بود ناصبور

ز بس کشته بر کشته مردان مرد

شده راه بر بسته بر ره نورد

بران دجله خون بلند آفتاب

چو نیلوفر افکنده زورق دراب

سنان سکندر دران داوری

سبق برده از چشمه خاوری

شراری که شمشیر دارا فکند

تبش در دل سنگ خارا فکند

چو لشگر به لشگر درآمیختند

قیامت ز گیتی برانگیختند

پراکندگی در سپاه اوفتاد

برینش در آزرم شاه اوفتاد

سپه چون پراکنده شد سوی جنگ

فراخی درآمد به میدان تنگ

کس از خاصگان پیش دارا نبود

کزو در دل کس مدارا نبود

دو سرهنگ غدار چون پیل مست

بر آن پیلتن بر گشادند دست

زدندش یکی تیغ پهلو گذار

که از خون زمین گشت چون لاله‌زار

درافتاد دارا بدان زخم تیز

ز گیتی برآمد یکی رستخیز

درخت کیانی درآمد به خاک

بغلطید در خون تن زخمناک

برنجد تن نازک از درد و داغ

چه خویشی بود باد را با چراغ

کشنده دو سرهنگ شوریده رای

به نزد سکندر گرفتند جای

که آتش ز دشمن برانگیختیم

به اقبال شه خون او ریختیم

ز دارا سر تخت پرداختیم

سرتاج اسکندر افراختیم

به یک زخم کردیم کارش تباه

سپردیم جانش به فتراک شاه

بیا تا ببینی و باور کنی

به خونش سم بارگی ترکنی

چو آمد ز ما آنچه کردیم رای

تو نیز آنچه گفتی بیاور بجای

به ما بخش گنجی که پذرفته‌ای

وفا کن به چیزی که خود گفته‌ای

سکندر چو دانست کان ابلهان

دلیرند بر خون شاهنشهان

پشیمان شد از کرده پیمان خویش

که برخاستش عصمت از جان خویش

فرو میرد امیدواری ز مرد

چو همسال را سر درآید بگرد

نشان جست کان کشور آرای کی

کجا خوابگه دارد از خون و خوی

دو بیداد پیشه به پیش اندرون

به بیداد خود شاه را رهنمون

چو در موکب قلب دارا رسید

ز موکب روان هیچ‌کس را ندید

تن مرزبان دید در خاک و خون

کلاه کیانی شده سرنگون

سلیمانی افتاده در پای مور

همان پشهٔ کرده بر پیل زور

به بازوی بهمن برآموده مار

ز روئین در افتاده اسفندیار

بهار فریدون و گلزار جم

به باد خزان گشته تاراج غم

نسب نامه دولت کیقباد

ورق بر ورق هر سوئی برده باد

سکندر فرود آمد از پشت بور

درآمد به بالین آن پیل زور

بفرمود تا آن دو سرهنگ را

دو کنج زخمه خارج آهنگ را

بدارند بر جای خویش استوار

خود از جای جنبید شوریده‌وار

به بالینگه خسته آمد فراز

ز درع کیانی گره کرد باز

سر خسته را بر سر ران نهاد

شب تیره بر روز رخشان نهاد

فرو بسته چشم آن تن خوابناک

بدو گفت برخیز ازین خون و خاک

رها کن که در من رهائی نماند

چراغ مرا روشنائی نماند

سپهرم بدانگونه پهلو درید

که شد در جگر پهلویم ناپدید

تو ای پهلوان کامدی سوی من

نگهدار پهلو ز پهلوی من

که با آنکه پهلو دریدم چو میغ

همی آید از پهلویم بوی تیغ

سر سروران را رها کن ز دست

تو مشکن که ما را جهان خود شکست

چو دستی که بر ما درازی کنی

به تاج کیان دست‌یازی کنی

نگهدار دستت که داراست این

نه پنهان چو روز آشکاراست این

چو گشت آفتاب مرا روی زرد

نقابی به من درکش از لاجورد

مبین سرو را در سرافکندگی

چنان شاه را در چنین بندگی

درین بندم از رحمت آزاد کن

به آمرزش ایزدم یاد کن

زمین را منم تاج تارک نشین

ملرزان مرا تا نلرزد زمین

رها کن که خواب خوشم میبرد

زمین آب و چرخ آتشم میبرد

مگردان سر خفته را از سریر

که گردون گردان برآرد نفیر

زمان من اینک رسد بی‌گمان

رها کن به خواب خوشم یک زمان

اگر تاج خواهی ربود از سرم

یکی لحظه بگذار تا بگذرم

چو من زین ولایت گشادم کمر

تو خواه افسر از من ستان خواه سر

سکندر بنالید کای تاجدار

سکندر منم چاکر شهریار

نخواهم که بر خاک بودی سرت

نه آلودهٔ خون شدی پیکرت

ولیکن چه سودست کاین کار بود

تأسف ندارد درین کار سود

اگر تاجور سر برافراختی

کمر بند او چاکری ساختی

دریغا به دریا کنون آمدم

که تا سینه در موج خون آمدم

چرا مرکبم را نیفتاد سم

چرا پی نکردم درین راه گم

مگر ناله شاه نشنیدمی

نه روزی بدین روز را دیدمی

به دارای گیتی و دانای راز

که دارم به بهبود دارا نیاز

ولیکن چو بر شیشه افتاد سنگ

کلید در چاره ناید به چنگ

دریغا که از نسل اسفندیار

همین بود و بس ملک را یادگار

چه بودی که مرگ آشکارا شدی

سکندر هم آغوش دارا شدی

چه سودست مردن نشاید به زور

که پیش از اجل رفت نتوان به گور

به نزدیک من یکسر موی شاه

گرامیتر از صد هزاران کلاه

گر این زخم را چاره دانستمی

طلب کردمی تا توانستمی

نه تاج و نه اورنگ شاهنشهی

که ماند ز دارای دولت تهی

چرا خون نگریم بران تاج و تخت

که دارنده را بر درافکند رخت

مباد آن گلستان که سالار او

بدین �%

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:22 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲۷ - نشستن اسکندر بر جای دارا

 

بیا ساقی آن خون رنگین رز

درافکن به مغزم چو آتش بخز

میی کز خودم پای لغزی دهد

چو صبحم دماغ دو مغزی دهد

کجا بودی ای دولت نیک عهد

به درگاه مهدی فرود آر مهد

چو آیی به درگاه مهدی فرود

به مهد من آور ز مهدی درود

ترا دولت از بهر آن خواند بخت

که آرایش تاجی و زیب تخت

بتست آدمی را رخ افروخته

جهان جامه‌ای چون تو نادوخته

بنام ایزد آراسته پیکری

ز هر گوهر آراسته گوهری

بدست تو شاید عنان را سپرد

ز تو پایمردی ز ما دستبرد

نشان ده مرا کوی و بازار تو

که تا دانم آمد طلبکار تو

چنانم نماید که از هر دیار

نداری دری جز در شهریار

بهرجا که هستی کمر بسته‌ام

به خدمتگری با تو پیوسته‌ام

ازین جام گفت آن خداوند هوش

زهی دولت مرد گوهر فروش

بلی کاین چنین گوهر سنگ بست

به دولت توان آوریدن بدست

سکندر که با رای و تدبیر بود

به نیروی دولت جهانگیر بود

اگر دولتش نامدی رهنمای

نسودی سر خصم را زیر پای

گزارنده دانای دولت پرست

به پرگار دولت چنین نقش بست

که چون شد سر تاج دارا نهان

به اسکندر افتاد ملک جهان

همه گنج دارا ز نو تا کهن

که آنرا نه سر بود پیدا نه بن

به گنجینهٔ شاه پرداختند

ز دریا به دریا در انداختند

سریر و سراپرده و تاج و تخت

نه چندانکه آنرا توانند سخت

جواهر نه چندانکه آنرا دبیر

بیارد در انگشت یا در ضمیر

طبقهای بلور و خوانهای لعل

طرایف کشان را بفرسود نعل

همان تازی اسبان با زین زر

خطائی غلامان زرین کمر

نورد ملوکانه بیش از شمار

شتر بار زرینه بیش از هزار

سلاح و سلب را قیاسی نبود

پذیرنده را زو سپاسی نبود

دگر چیزهائی که باشد غریب

وز او مخزن خاص یابد نصیب

چنان گنجی از سیم و زر خلاص

به مهر جهاندار کردند خاص

جهاندار از آن گنج اندوخته

چو گنجی شد از گوهر افروخته

به گوهر فروزد دل تیره فام

مگر شب‌چراغش ازینست نام

چو تاریک شاید شدن سوی گنج

که گنج آید از روشنائی به رنج

چرا روی آنکس که شد گنج یاب

ز شادی برافروخت چون آفتاب

تو خاکی گرت گنج باید رواست

که بی‌خواسته خاک را کس نخواست

فروزندهٔ مرد شد خواسته

کزو کارها گردد آراسته

زر آن میوه زعفران ریز شد

که چون زعفران شادی‌انگیز شد

سیاهان مغرب که زنگی فشند

به صفرای آن زعفران دلخوشند

سکندر چو دید آن همه کان گنج

که در دستش افتاد بی دسترنج

پرستندگان در خویش را

همان محتشم را و درویش را

از آن گنج آراسته داد بهر

بداد و دهش گشت سالار دهر

به گردان ایران فرستاد کس

کزین در نگردد کسی باز پس

به درگاه ما یکسره سر نهید

هلاک سر خویش بر در نهید

بجای شما هر یکی بی سپاس

نوازش گری‌ها رود بی قیاس

بزرگان ایران فراهم شدند

وز این داوری سخت خرم شدند

خبر داشتند از دل شهریار

که هست او به سوگند و عهد استوار

همه هم‌گروهه به راه آمدند

سوی انجمنگاه شاه آمدند

بدان آمدن شادمان گشت شاه

از آن پهلوانان لشکر پناه

جداگانه با هر یکی عهد بست

که در پایهٔ کس نیارد شکست

در گنج بگشاد بر هر کسی

خزینه بسی داد و گوهر بسی

همان کار هر کس پدیدار کرد

بدان خفتگان بخت بیدار کرد

بداد آنچه در پیشتر بودشان

دو چندان دگر در افزودشان

چو ایرانیان ان دهش یافتند

سر از چنبر سرکشی تافتند

نهادند سر بر زمین یک زمان

کله گوشه بردند بر آسمان

گرفتند بر شهریار آفرین

که یار تو بادا سپهر برین

سر تخت جمشید جای تو باد

سریر سران خاک پای تو باد

کهن رفت و شاه نو ما توئی

نه خسرو که کیخسرو ما توئی

نپیچد کسی گردن از رای تو

سر ما و پائینگه پای تو

چو شه دید کز را ه فرخندگی

بر ایرانیان فرض شد بندگی

در آن انجمنگاه انجم شکوه

که جمع آمد از هفت کشور گروه

بفرمود تا تیغ و لخت آورند

دو خونریز را پیش تخت آورند

دو سرهنگ گردن برافراخته

حمایل به گردن در انداخته

به سرهنگی از خونشان گل کنند

رسن حلقشان را حمایل کنند

نخست آنچه از گنج زر گفته بود

رسانید چندانکه پذرفته بود

چو نقد پذیرفته آورد پیش

برون آمد از عهده عهد خویش

بفرمود تا خوار کردندشان

رسن کرده بر دار کردندشان

منادی برآمد به گرد سیاه

که این است پاداش خونریز شاه

کسی کین ستم خیزد از نام او

بدین روز باشد سرانجام او

نبخشود هرگز خداوند هش

بر آن بنده کوشد خداوند کش

نظاره کنان شهری و لشگری

بر انصاف و آزرم اسکندری

بر آن رسم و راه آفرین خوان شدند

جهان‌جوی را بنده فرمان شدند

نشسته جهان‌جوی با بخردان

از آن دایره دور چشم بدان

دو رویه سماطین آراسته

نشینندگان جمله برخاسته

کمر بستگان با کمرهای چست

کمر در کمر گفتی از حلقه رست

سیاست گره بسته بر دست و پای

ز هر پیکری مانده نقشی بجای

چو دیواری از صورت آراسته

جسد مانده و روح برخاسته

سکندر جهاندار دارا شکن

برافروخت چون شمع از آن انجمن

پس آنگاه با هر گرانمایه‌ای

سخن گفت بر قدر هر پایه‌ای

نوا زادهٔ زنگه را باز جست

طلب کرد و زنگار از آیینه شست

بپرسید کای پیر سال آزمای

فکنده سرت سایه بر پشت پای

بسی سال‌ها در جهان زیستی

ز کار جهان بی‌خبر نیستی

چو دیدی که دارا جفاپیشه گشت

گناهی نه با من بد اندیشه گشت

از آن‌جا که راز جهان داشتی

نصیحت چرا زو نهان داشتی

چو آرد کسی را جوانی به جوش

گنه پیر دارد که ماند خموش

نیوشنده از گرمی شاه روم

به روغن زبانی برافروخت موم

کمانی برآراست از پشت گوژ

پی و استخوان گشته هم‌رنگ توز

سلاح سخن بست و ترکش گشاد

ز جعبه کمان تیر آرش گشاد

نخستین ثنای جهاندار گفت

که بادا جهاندار با کام جفت

انوشه منش باد دارای دهر

ز نوشین جهان باد بسیار بهر

سرسبزش از شادی افراخته

سر خصم در پایش انداخته

بسی پند گفت این جهان‌دیده پیر

نشد در دل کینه‌ور جای گیر

بسی شمع روشن که دودی نداشت

نمودم به دارا و سودی نداشت

چو بخش سکندر بود تخت و جام

ز دارا چه آید به جز کار خام

چو گردون کند گردنی را بلند

به گردن فرازان در آرد کمند

به هندوستان پیری از خر فتاد

پدر مرده‌ای را به چین گاو زاد

کجا گردد از سیل جوئی خراب

بجوی دگر کس در افزاید آب

ترا پای دولت فرو شد به گنج

ز بی دولتیهای دشمن مرنج

جوانی و شاهی و آزاده‌ای

همان به که با رود و با باده‌ای

به کام از جوانی توانی رسید

چو پیری رسد گوشه باید گزید

به پیرایه سر گنبد لاجورد

به ضحاک و جمشید بین تا چه کرد

جهان پادشا چون شود دیر سال

پرستنده را زو بگیرد ملال

دگر کاگهی دارد از مغز و پوست

شناسد بد از نیک و دشمن ز دوست

ازو در دل هر کس آید هراس

چو بینند کو هست مردم شناس

به افکندش چاره‌سازی کنند

وزو دعوی بی‌نیازی کنند

نویرا به شاهی برآرند کوس

که بر وی توانند کردن فسوس

از این روی کیخسرو و کیقباد

به پیری ز شاهی نکردن یاد

جهان بر دگر شاه بگذاشتند

ره کوه البرز برداشتند

به پوشیدن و خوردن نیک بهر

شدند ایمن از خوردن تیغ و زهر

چو شه دید کان یادگار کیان

خبر دارد از کار سود و زیان

به نیک و بد کارزارش رهست

نبرد آزمایست و کار آگهست

بپرسید کان چیست در کارزار

که از بهر پیروزی آید به کار

سپه را چه تدبیر دارد بجای

چه سختی کند مرد را سست پای

نبردآزمای جهان‌دیده گفت

که پیروزی آن پهلوان راست جفت

که در لشکر چون تو شاهی بود

بفر تو یک تن سپاهی بود

چو فرمان چنین است کین خاک سست

ز بهر تو سدی برآرد درست

شنیدم ز جنگ آزمایان پیش

که از زور تن زهرهٔ مرد بیش

دلیریست هنجار لشگر کشی

سرافکندگی نیست در سرکشی

به هنگام لشکر بر آراستن

ز لشگر نباید مدد خواستن

صبوری ز خودخواه و فتح از خدای

که لشگر بدین هر دو ماند بجای

چو پیروز باشی مشو در ستیز

مکن بسته بر خصم راه گریز

گه ناامیدی بجان باز کوش

که مردانه را کس نمالید گوش

ز فالی که بر فتح یابی نخست

دلی باید از ترس دشمن درست

چنین گفت رستم فرامرز را

که مشکن دل و بشکن البرز را

همین گفت با بهمن اسفندیار

که گر نشکنی بشکنی کارزار

شکستی کزو خون به خارا رسید

هم از دل شکستن به دارا رسید

شکسته دل آمد به میدان فراز

ولی کبک بشکست با جره باز

چو در دولتش دل فروزی نبود

ز کار تو جز خاک روزی نبود

دگر باره کردش سکندر سؤال

که‌ای مهربان پیر دیرینه سال

شنیدم که رستم سوار دلیر

به تنها تکاپوی کردی چو شیر

کجا او به تنها زدی بر سپاه

گریز اوفتادی دران رزمگاه

غریب آیدم کز یکی تیغ تیز

چگونه رسد لشگری را گریز

به پاسخ چنین گفت پیر کهن

که گردنده باشد زبان در سخن

چنان بود پرخاش رستم درست

که لشگر کشان را فکندی نخست

چو لشگر کش افتاده گشتی به تیغ

گرفتندی از بیم لشگر گریغ

کسی کو به تنها سپاهی شکست

بدین چاره شد بر عدو چیره‌دست

وگرنه نگنجد که در کارزار

گریزد یکی لشگر از یک سوار

دگر باره گفتش به من گوی راز

که بازوی بهمن چرا شد دراز

چرا کشت بهمن فرامرز را

به خون غرقه کرد آن بر و برز را

چرا موبدانش ندادند پند

کزان خاندان دور دارد گزند

چنین داد پاسخ جهان‌دیده مرد

که بهمن بدان اژدهائی که کرد

سرانجام کاشفته شد راه او

دم اژدها شد وطنگاه او

چو زد دهره بر پهلوانی درخت

شد از خانهٔ دولتش تاج و تخت

که دیدی که او پای در خون فشرد

کزان خون سرانجام کیفر نبرد

سکندر بلرزید ازان یاد کرد

چو برگ خزان لرزد از باد سرد

ز خون‌خوار دارا هراسنده گشت

که آسان نشاید برین پل گذشت

دگر باره درخواست کان هوشمند

در درج گوهر گشاید ز بند

فرو گوید از گردش روزگار

جهان‌جوی را آنچه آید بکار

پس از آفرین پیر بیدار بخت

چنین گفت با صاحب تاج و تخت

که ملک جهان گرچه فرخ بتست

مزن دست سخت اندرین شاخ سست

ز تاریخ نو تا به عهد کهن

که ماند که با ما بگوید سخن

کجا رستم و زال و سیمرغ و سام

فریدون فرهنگ و جمشید جام

زمین خورد و تا خوردشان دیر نیست

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:23 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲۸ - ویران کردن اسکندر آتشکده‌های ایران زمین را

 

بیا ساقی از شادی نوش و ناز

یکی شربت‌آمیز عاشق نواز

به تشنه ده آن شربت دل‌فریب

که تشنه ز شربت ندارد شکیب

سپندی بیار ای جهان‌دیده پیر

بر آتش فشان در شبستان میر

که چشمک زنان پیشه‌ای میکنم

ز چشم بد اندیشه‌ای میکنم

ولیکن چو میسوزم از دل سپند

به من چشم بد چون رساند گزند

خطرهای رهزن درین ره بسیست

کسی کاین نداند چه فارغ کسیست

چه عمریست کوراز چندین خطر

به افسونگری برد باید بسر

به ار پای ازین پایه بیرون نهم

نهنبن برین دیک پر خون نهم

گزارنده داستانهای پیش

چنین گوید از پیش عهدان خویش

که چون دین دهقان بر آتش نشست

بمرد آتش و سوخت آتش پرست

سکندر بفرمود که ایرانیان

گشایند از آتش پرستی میان

همان دین دیرینه را نو کنند

گرایش سوی دین خسرو کنند

مغان را به آتش سپارند رخت

برآتشکده کار گیرند سخت

چنان بود رسم اندران روزگار

که باشد در آتشگه آموزگار

کند گنجهائی در او پای بست

نباشد کسی را بدان گنج دست

توانگر که میراث خواری نداشت

بر آتشکده مال خود را گذاشت

بدان رسم کافاق را رنج بود

هر آتشکده خانهٔ گنج بود

سکندر چو کرد آن بناها خراب

روان کرد گنجی چو دریای آب

بر آتش‌گهی کو گذر داشتی

بنا کندی آن گنج برداشتی

دگر عادت آن بود کاتش پرست

همه ساله با نوعروسان نشست

به نوروز جمشید و جشن سده

که نو گشتی آیین آتشکده

ز هر سو عروسان نادیده شوی

ز خانه برون تاختندی به کوی

رخ آراسته دستها در نگار

به شادی دویدندی از هر کنار

مغانه می لعل برداشته

به باد مغان گردن افراشته

ز برزین دهقان و افسون زند

برآورده دودی به چرخ بلند

همه کارشان شوخی و دلبری

گه افسانه گوئی گه افسونگری

جز افسون چراغی نیفروختند

جز افسانه چیزی نیاموختند

فرو هشته گیسو شکن در شکن

یکی پای‌کوب و یکی دست‌زن

چو سرو سهی دستهٔ گل به دست

سهی سرو زیبا بود گل پرست

سرسال کز گنبد تیز رو

شعار جهان را شدی روز نو

یکی روزشان بودی از کوه و کاخ

به کام دل خویش میدان فراخ

جدا هر یکی بزمی آراستی

وز آنجابسی فته برخاستی

چو بکرشته شد عقد شاهنشهی

شد از فتنه بازار عالم تهی

به یک تاجور تخت باشد بلند

چو افزون بود ملک یابد گزند

یکی تاجور بهتر از سد بود

که باران چو بسیار شد بد بود

چنان داد فرمان شه نیک رای

که رسم مغان کس نیارد بجای

گرامی عروسان پوشیده روی

به مادر نمایند رخ یا به شوی

همه نقش نیرنگها پاره کرد

مغان را ز میخانه آواره کرد

جهان را ز دینهای آلوده شست

نگهداشت بر خلق دین درست

به ایران زمین از چنان پشتیی

نماند آتش هیچ زردشتیی

دگر زان مجوسان گنجینه سنج

به آتشکده کس نیاکند گنج

همان نازنینان گلنار چهر

ز گلزار آتش بریدند مهر

چو شاه از جهان رسم آتش زدود

برآورد ز آتش پرستنده دود

بفرمود تا مردم روزگار

جز ایزد پرستی ندارند کار

به دین حنیفی پناه آورند

همه پشت بر مهر و ماه آورند

چو شد ملک در ملک آن ملک بخش

به میدان فراخی روان کرد رخش

به فرخندگی فتح را گشت جفت

بدان گونه کان نغز گوینده گفت

وگر بایدت تا به حکم نوی

دگرگونه رمزی ز من بشنوی

برار آن کهن پنبه‌ها را ز گوش

که دیبای نو را کند ژنده پوش

بر آنگونه کز چند بیدار مغز

شنیدم درین شیوه گفتار نغز

بسی نیز تاریخها داشتم

یکی حرف ناخوانده نگذاشتم

بهم کردم آن گنج آکنده را

ورق پاره‌های پراکنده را

از آن کیمیاهای پوشیده حرف

برانگیختم گنجدانی شگرف

همان پارسی گوی دانای پیر

چینن گفت و شد گفت او دلپذیر

که چون شه ز دارا ستد تاج و تخت

ز پرگار موصل برون برد رخت

چو زهره به بابل درآمد نخست

ز هاروتیان خاک آن بوم شست

بفرمود تا آتش موبدی

کشند از هنرمندی و بخردی

فسون نامه زند را تر کنند

وگرنه به زندان دفتر کنند

براه نیا خلق را ره نمود

تف و دود آتش ز دلها زدود

وز آنجا به تدبیر آزادگان

درآمد سوی آذر آبادگان

بهر جا که او آتشی دید چست

هم آتش فرو کشت و هم زند شست

در آن خطه بود آتشی سنگ بست

که خواندی خودی سوزش آتش پرست

صدش هیربد بود با طوق زر

به آتش پرستی گره بر کمر

بفرمود کان آتش دیر سال

بکشتند و کردند یکسر زکال

چو آتش فرو کشت از آن جایگاه

روان کرد سوی سپاهان سپاه

بدان نازنین شهر آراسته

که با خوش‌دلی بود و با خواسته

دل تاجور شادمانی گرفت

به شادی پی کامرانی گرفت

بسی آتش هیربد را بکشت

بسی هیربد را دوتا کرد پشت

بهاری کهن بود چینی نگار

بسی خوشتر از باغ در نوبهار

به آیین زردشت و رسم مجوس

به خدمت در آن خانه چندین عروس

همه آفت دیده و آشوب دل

ز گل شان فرو رفته در پا به گل

در او دختری جادو از نسل سام

پدر کرده آذر همایونش نام

چو برخواندی افسونی آن دل‌فریب

ز دل هوش بردی ز دانا شکیب

به هاروتی از زهره دل برده بود

چو هاروت صد پیش او مرده بود

سکندر چو فرمود کردن شتاب

بدان خانه تا خانه گردد خراب

زن جادو از هیکل خویشتن

نمود اژدهائی بدان انجمن

چو دیدند خلق آتشین اژدها

دل خویش کردند از آتش رها

ز بیم وی افتادن و خیزان شدند

به نزد سکندر گریزان شدند

که هست اژدهائی در آتشکده

چو قاروره در مردم آتش زده

کسی کو بدان اژدها بگذرد

همان ساعتش یا کشد یا خورد

شه از راز آن کیمیای نهفت

ز دستور پرسید و دستور گفت

بلیناس داند چنین رازها

که صاحب طلسمست بر سازها

بلیناس را گفت شاه این خیال

چگونه نماید به مال بدسگال

خردمند گفت این چنین پیکری

نداند نمودن جز افسونگری

اگر شاه خواهد شتاب آورم

سر اژدها در طناب آورم

جهاندار گفت اینت پتیاره‌ای

برو گر توانی بکن چاره‌ای

خردمند شدسوی آتشکده

سیاه اژدها دید سر بر زده

چو آن اژدها در بلیناس دید

ره آبگینه بر الماس دید

برانگیخت آن جادوی ناشکیب

بسی جادوئیهای مردم فریب

نشد کارگر هیچ در چاره ساز

سوی جادوی خویشتن گشت باز

هر آن جادویی کان نشد کارگر

به جادوی خود باز پس کرد سر

به چاره‌گری زیرک هوشمند

فسون فساینده را کرد بند

به وقتی که آن طالع آید بدست

کزو جادوئی را دراید شکست

بفرمود کارند لختی سداب

برآن اژدها زد چو بر آتش آب

به یک شعبده بست بازیش را

تبه کرد نیرنگ سازیش را

چو دختر چنان دید کان هوشمند

ز نیرنگ آن سحر بگشاد بند

به پایش درافتاد و زنهار خواست

به آزرم شاه جهان بار خواست

بلیناس چون روی آن ماه دید

تمنای خود را بدو راه دید

بزنهار خویش استواریش داد

ز جادوکشان رستگاریش داد

بفرمود تا آتش افروختند

بدان آتش آتشکده سوختند

پریروی را برد نزدیک شاه

که این ماه بود اژدهای سیاه

زنی کاردانست و بسیار هوش

فلک را به نیرنگ پیچیده گوش

ز قعر زمین برکشد چاه را

فرود آرد از آسمان ماه را

ز حل را سیاهی بشوید ز روی

شود بر حصاری به یک تار موی

به خوبی چگویم پری پیکری

پری را نبوده چنین دختری

سر زلفش از چنبر مشگ ناب

رسن کرده بر گردن آفتاب

به اقبال شه راه بربستمش

همه نام و ناموس بشکستمش

زبون شد درآمد بزنهار من

سزد گر کند خسروش یار من

وگر خدمت شاه را درخور است

مرا هم خداوند و هم خواهر است

چو شه دید رخسار آن دل‌فریب

برآراسته ماهی از زر و زیب

بلیناس را داد کین رام تست

سزاوار می خوردن جام تست

ولیکن مباش ایمن از رنگ او

مشو غافل از مکر و نیرنگ او

اگر کژدمی کهربا دم بود

مشو ایمن از وی که کژدم بود

بلیناس بر شکر تسلیم شاه

رخ خویش مالید بر خاک راه

پریروی را بانوی خانه کرد

پری چند زین گونه دیوانه کرد

برآموخت زو جادوئیها تمام

بلیناس جادوش از آن گشت نام

اگر جادوئی گر ستاره شناس

ز خود مرگ را برنبندی مراس

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:23 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲۹ - خواستاری اسکندر روشنک را

 

بیا ساقی آن آب جوی بهشت

درافکن بدانجام آتش سرشت

از آن آب و آتش مپیچان سرم

به من ده کز آن آب و آتش ترم

چه فرخ کسی کو بهنگام دی

نهد پیش خود آتش و مرغ ومی

بتی نار پستان بدست آورد

که در نار بستان شکست آورد

از آن نار بن تا به وقت بهار

گهی نار جوید گهی آب نار

برون آرد آنگه سر از کنج کاخ

که آرد برون سر شکوفه ز شاخ

جهان تازه گردد چو خرم بهشت

شود خوب صحرا و بیغوله زشت

بگیرد سرزلف آن دلستان

ز خانه خرامد سوی گلستان

گل آگین کند چشمه قند را

به شادی گزارد دمی چند را

گزارشگر دفتر خسروان

چنین کرد مهد گزارش روان

که چون در سپاهان کمر بست شاه

رسانید بر چرخ گردان کلاه

برآسود روزی دو در لهو و ناز

ز مشکوی دارا خبر جست باز

در هفت گنجینه را باز کرد

برسم کیان خلعتی ساز کرد

ز مصری و رومی و چینی پرند

برآراست پیرایهٔ ارجمند

لباس گرانمایهٔ خسروی

که دل را نوا داد و تن را نوی

قصبهای زربفت و خزهای نرم

که پوشندگان را کند مهد گرم

ز گوهر بسی عقد آراسته

برآموده با آن بسی خواسته

بسی نامه مهر ناکرده باز

ز نیفه بسی جامهٔ دل‌نواز

فرستاد یکسر به مشکوی شاه

به سرخی بدل کرد رنگ سیاه

به مرجان ز پیروزه بنشاند گرد

طلای زر افکند بر لاجورد

به سنگ سیه بر زر سرخ سود

مگر بر محک زر همی آزمود

شبستان دارا ز ماتم بشست

بجای بنفشه گل سرخ رست

چو آراست آن باغ بدرام را

برافروخت روی دلارام را

شکیبائی آورد روزی سه چار

که تا بشکفد غنچهٔ نوبهار

عروسان به زیور کشی خو کنند

سر و فرق را نغز و نیکو کنند

تمنای دل در دماغ آورند

نظر سوی روشن چراغ آورند

چو دانست کز سوک چیزی نماند

رعونت به عذر آستین برفشاند

به دستور شیرین زبان گفت خیز

زبان و قدم هر دو بگشای تیز

به مشکوی دارا شو از ما بگوی

که اینجا بدان گشتم آرام جوی

که تا روی مهروی دارا نزاد

ببینم که دیدنش فرخنده باد

حصاری کشم در شبستان او

برآرم سر زیر دستان او

یکی مهد زرین برآموده در

همه پیکر از لعل و پیروزه پر

ببر تا نشیند در او نازنین

خرامان شود آسمان بر زمین

دگر باد پایان با زین زر

ز بهر پرستندگانش ببر

چو دستور دانا چنین دید رای

کمر بست و آورد فرمان بجای

ره خانه خاص دارا گرفت

همه خانه را در مدارا گرفت

در آمد به مشگوی مشگین سرشت

چو آب روان کاید اندر بهشت

بهشتی پر از حور زیبنده دید

فریبنده شد چون فریبنده دید

بدان سیب چهران مردم فریب

همی کرد بازی چو مردم به سیب

نخستین حدیثی که آمد فرود

ز شه داد پوشیدگان را درود

که مشگوی شه را ز شه نور باد

دوئی از میان شما دور باد

اگر چرخ گردان خطائی نمود

بدین خانه دست آزمائی نمود

شه از جمله آن زیانها که رفت

گناهی ندارد در آنها که رفت

امیدم چنان شد سرانجام کار

که نومید از او گردد امیدوار

به اقبال این خانه رای آورد

خداوندی خود بجای آورد

به فرمان دارا و فرهنگ خویش

نهد شغل پیوند را پای پیش

جهان پادشا را چنین است کام

به عصمت سرائی چنین نیک‌نام

که روشن شود روی چون عاج او

شود روشنک درة التاج او

به روشن رخش چشم روشن کند

بدان سرخ گل خانه گلشن کند

ز دارا چنین در پذیرفت عهد

به مه بردن اینک فرستاد مهد

جهاندار کاینجا عنان باز کرد

تمنای این شغل را ساز کرد

زبان کسان بست ازین گفتگوی

به پای خود آمد بدین جستجوی

پریروی را سوی مهد آورید

به ترتیب این کار جهد آورید

چنین گفت با رای زن ترجمان

که در سایه شاه دایم بمان

کس خانه هم خانه زادی شود

به یاد آمده هم به یادی شود

به آب زر این نکته باید نوشت

شتربان درود آنچه خر بنده کشت

کمر گوشه مهد او تاج ماست

زمین بوس آن مهد معراج ماست

اگر برده گیرد سرافکنده‌ایم

وگر جفت سازد همان بنده‌ایم

ز فرمان او سر نباید کشید

کجا رای او هست زرین کلید

اگر سر درآرد بدین شغل شاه

سر روشنک را رساند به ماه

به کابین خسرو رضا داده‌ایم

که از تخمه خسروان زاده‌ایم

به روزی که فرمان دهد شهریار

که پیوند را باشد آن اختیار

به درگاه خسرو خرامش کنیم

به آئین پرستیش رامش کنیم

چو دستور فرزانه پاسخ شنید

سوی شاه شد باز گفت آنچه دید

رخ شه برافروخت از خرمی

که صید جواب خوشست آدمی

جوابی که در گوش گرد آورد

نیوشنده را دل به درد آورد

به روزی که طالع برومند بود

نظرها سزاوار پیوند بود

جهان‌جوی بر رسم آبای خویش

پریزاده را کرد همتای خویش

به رسم کیان نیز پیمان گرفت

وفا در دل و مهر در جان گرفت

در آن بیعت از بهر تمکین او

به ملک عجم بست کابین او

بفرمود تا کاردانان دهر

در آرایش آرند بازار و شهر

به منسوج خوارزم و دیبای روم

مطرز کنند آن همه مرز وبوم

سپاهان بدانسان که میخواستند

به دیبا و گوهر بیاراستند

کشیدند بر طرهٔ کوی و بام

شقایق نمطهای بیجاده فام

علم‌ها به گردون برافراختند

جهان را نوآرایشی ساختند

پر از کله شد کوی و بازارها

دگرگونه شد سکهٔ کارها

نشاندند مطرب بهر برزنی

اغانی سرائی و بربط زنی

شکر ریز آن عود افروخته

عدو را چو عود و شکر سوخته

ز خیزان طرف تا لب زنده رود

زمین زنده گشت از نوای سرود

ز بس رود خیزان که از می رسید

لب رامشان رود را می‌گزید

گلاب سپاهان و مشک طراز

سر شیشه و نافه کردند باز

شفق سرخ گل بسته بر سور شاه

طبق پر شکر کرده خورشید و ماه

سپهر از شکر کوشکی ساخته

ز گل گنبدی دیگر افراخته

همه بوم و کشور ز شادی بجوش

مغنی برآورده هر سو خروش

چو شب جلوه کرد از پرند سیاه

رخ و زلف آراست از مشک و ماه

صدف بود گفتی مگر ماه چرخ

درو غالیه سوده عطار کرخ

ز بهر شه آن ماه مشگین کمند

ز چشم و دهان ساخت بادام و قند

فرستاد هر دو به مشکوی شاه

که در خورد مشکو بود مشک و ماه

دگر روز چون آفتاب بلند

عروسانه سر برکشید از پرند

دل شاه روم از پی آن عروس

به شورش در افتاد چون زنگ روس

یکی مجلس آراست از رود و می

که مینو ز شرمش برآورد خوی

به می لهو می‌کرد با مهتران

سر و ساغرش هر دو از می گران

ببخشید چندان در آن روز گنج

که آمد زمین از کشیدن به رنج

چو شب عقد خورشید درهم شکست

عقیقی در آمد شفق را به دست

به پیروزهٔ بوسحاقیش داد

سخن بین که با بوسحاقان فتاد

ملک یافت بر کام دل دسترس

به مشکوی مشگین فرستاد کس

که تا روشنک را چو روشن چراغ

بیارند با باغ پیرای باغ

چنین گفت با روشنک مادرش

ز روشن روان شاه اسکندرش

که یاقوت یکتای اسکندری

چو همتای در شد به هم گوهری

بدین عقد دولت پناهی کنیم

همان میری و پادشاهی کنیم

نباید سر از حکم او تافتن

که نتوان ازو بهتری یافتن

کمر کن سر زلف بر بند کیش

که فرخ بود بر تو فرخندگیش

جز او هر که او با تو سر می‌زند

چو زلف تو سر بر کمر میزند

به گوش تو گر حلقهٔ زر بود

چو بی او بود حلقهٔ دربود

مدارای او کن که دارای ماست

چو دارا دلش بر مدارای ماست

پذیرفت ازو دختر دل‌نواز

پذیرفتی سخت با شرم و ناز

پریزاده را از پی بزم شاه

نشاندند در مهد زرین چو ماه

به خلوتگه خسروش تاختند

ز نظارگان پرده پرداختند

پس آن که شد پیشکشهای نغز

که بینندگان را برافروخت مغز

سبک مادر مهربان دستبرد

گرامی صدف را به دریا سپرد

که از تخم شاهان و گردنکشان

همین یک سهی سرو مانده نشان

نگویم گرامی‌ترین گوهری

سپردم به نامی‌ترین شوهری

پدر کشته‌ای بی پدر مانده‌ای

یتیمی ولایت برافشانده‌ای

سپردم به زنهار اسکندری

تو دانی و فردا و آن داوری

پذیرفت شاهنشه از مادرش

نهاد افسر همسری بر سرش

به سوسن سپردند شمشاد را

چمن جای شد سرو آزاد را

شه از لعل آن گوهر شاهوار

به گوهر خریدن درآمد به کار

پریچهره‌ای دید کز دلبری

پرستنده شد پیکرش را پری

خرامنده سروی رطب بار او

شکر چاشنی گیر گفتار او

فریبنده چشمی جفاجوی و تیز

دوا بخش بیمار و بیمار خیز

ارش کوته و زلف وگردن دراز

لبی چون شکر خال با او به راز

زنخ ساده و غبغب آویخته

گلابی ز هر چشمی انگیخته

به خوناب پرورده‌ای چون جگر

سر از دیده بر کرده‌ای چون بصر

بهر شور کز لب برانگیختی

نمک بر دل خسته‌ای ریختی

به هر خنده کز لب شکر ریز کرد

شکر خنده‌ای را منش تیز کرد

رخی چون گل و آب گل ریخته

میان لاغر و سینه انگیخته

شکن گیر گیسویش از مشگ ناب

زده سایه بر چشمهٔ آفتاب

سکندر که آن چشمه و سایه دید

برآسوده شد چون به منزل رسید

به چشم وفا سازگار آمدش

دلش برد چون در کنار آمدش

به کام دلش تنگ در بر گرفت

وز آن کام دل کام دل برگرفت

شده روشن از روشنک جان او

ز فردوس روشنتر ایوان او

جهان بانوش خواند پیوسته شاه

بر او داشت آیین حشمت نگاه

که بیدار و با شرم و آهسته بود

ز ناگفتنیها زبان بسته بود

کلید همه پادشاهی که داشت

بدو داد و تاجش ز گردون گذاشت

یکی ساعت از دیدن روی او

شکیبا نشد تا نشد سوی او

به شادی در آن کشور چون بهشت

برآسود با آن بهشتی سرشت

چو صبح از رخ روز برقع گشاد

ختن بر حبش داغ جزیت نهاد

خروس صراحی درآمد به جوش

خروش از سر خم همی گفت نوش

ز حلق خروسان طاوس دم

فرو ریخت در طاسها خون خم

می‌و مجلس شه بر آواز چنگ

به رخسار گیتی در آورد رنگ

شه هفت کشور به رسم کیان

یکی هفت چشمه کمر بر میان

برآمد چو خورشید بالای تخت

فلک در غلامی کمر کرده سخت

بر آراسته بزمی از نای و نوش

به لطفی که بیننده را برد هوش

نشاندند شایستگان را ز پای

بقدر هنر هر یکی جست جای

شکر ریخت مطرب به رامشگری

کمر بست ساقی به جان پروری

ز تری که میرفت رود و رباب

هوس را همی برد چون رود آب

سکندر سخا را سرآغاز کرد

در گنج اسکندری باز کرد

ز بس گنج دادن به ایران سپاه

ز دامن گهر موج زد بر کلاه

جهان را به پیرایه‌های نوی

برآراست از خلعت خسروی

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:23 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها