بخش ۲۲ - رای زدن دارا با بزرگان ایران
به مجلس فروزی دلم خوش بود
که چون شمع بر فرقم آتش بود
خردمند را خوبی از داد اوست
کسی کو بدین ملک خرسند نیست
به نزدیک دانا خردمند نیست
خرد نیک همسایه شد آن بدست
چو در کوی نابخردان دم زنی
دراین ده کسی خانه آباد کرد
که گردن ز دهقانی آزاد کرد
تو نیز ار نهی بار گردن ز دوش
چو دریا به سرمایهٔ خویش باش
هم از بود خود سود خود برتراش
به مهمانی خویش تا روز مرگ
درختی شو از خویشتن ساز برگ
چو پیله ز برگ کسان خورد گاز
همه تن شد انگشت و قی کرد باز
گزارندهتر پیری از موبدان
که چون شاه روم آمد آراسته
همش تیغ در دست و هم خواسته
خبر گرم شد در همه مرز و بوم
که آمد برون اژدهائی ز روم
جهان را بدین مژده نوروز بود
که بیداد دارا جهانسوز بود
ازو بوم و کشور به یکبارگی
چو دارای دریا دل آگاه گشت
در آن داوری چارهای باز جست
که بدخواه را چون درآرد شکست
بد چرخ را چون کند باز بست
چه افسون درآموزد از رهنمون
چو در جنگ پیروزیش دیده بود
نکردش در آن کار کس چارهای
نخوردش غمی هیچ غمخوارهای
چو دانسته بودند کو سرکشست
در آن کار بودند یکسر خموش
به تخمه در از زنگه شاوران
فریبرز نامی که از فر و برز
به بیعت در آن انجمن گاه بود
ثنا گفت بر گاه و بر بزم شاه
که آباد باد از تو این بزمگاه
چنین گفت با من در اندرز خویش
که چون کرد کیخسرو آهنگ غار
خبر داد از آن جام گوهر نگار
که در طالع زود ماتانه دیر
فرود آید اختر ز بالا به زیر
جهان گیرد و هم نماند به جای
مبادا که این مرد رومی نژاد
در آن قالب افتد که هرگز مباد
به ار شاه بر یخ زند نام او
نیارد در این کشور آرام او
نباید کزو دولت آید به رنج
که مفلس به جان کوشد از بهر گنج
فریب خوش از خشم ناخوش بهست
مکن تکیه بر زور بازوی خویش
حرون استری مغزش آرد به ریز
و زان جاست رایت برافراشتن
هر آن جو که با زر بود هم عیار
به نرخ زر آرندش اندر شمار
که از نوک خاری درآید به خاک
مبین خردش ار خرده بینی کنی
بیندیش از آن پشهٔ نیش دار
که نمرود را گفت سر پیش دار
جهان آن کسی راست کاندر نبرد
گرسنه چو با سیر خاید کباب
به فربهترین زخمی آرد شتاب
نه بیگانه گر هست فرزند وزن
چو هم جامه گردد شود جامه کن
چو شد جامه بر قد فرزند راست
نباید دگر مهر فرزند خواست
سهی سرو را باشد از وی گزند
در چاره را در کف آرد کلید
شه ار پند آن پیر پالوده مغز
هراسان شد از کار آن پای لغز
بپیچید چون مار بر روی خاک
گشاد از گره چشم در بسته را
درو دید چون اژدها در گوزن
به چشمی که دور افتد از سنگ وزن
که در من چه نرم آهنی دیدهای
که پولاد او را پسندیدهای
عقابان به بازی و کبکان به چنگ
که دارم کمر بسته چون او بسی
دلیری کند با من آن نادلیر
چو گور گرازنده با شرزه شیر
سرش لیکن آنگه در آید ز خواب
که شیر از تنش خورده باشد کباب
نه با پتک و خایسک آهنگران
شود با بزرگان چنین بدسگال
به اول قدح دردی آرد به پیش
اگر خود شود غرقه در زهر مار
نخواهد نهنگ از وزغ زینهار
ز رومی کجا خیزد آن دست زور
که کشتی برون راند از آب شور
قدم در خور خویش باید نهاد
که شیر ژیان را رساند گزند
ز شیران بود روبهان را نوا
چو لنگی است کو راهواری کند
تو خود نیک دانی که با این شکوه
عقابی که از پشه گیرد گریز
گر افتادنش هست گو بر مخیز
پلنگی که ترسد ز روباه پیر
منم تاج بر سر کمر بر میان
من از تخمهٔ بهمن و پشت کی
ز روئین دز و درع اسفندیار
اگر باز گردد به پیشینه راه
بر او روز روشن نگردد سیاه
سری بیند افکنده در پای من
چو دریا به تلخی جوابش دهم
از آن ابر عاصی چنان ریزم آب
خر از زین زر به که پالان کشد
که تا رخت خر بنده آسان کشد
من آن صید را کردهام سربلند
نه چابک شد این چابکی ساختن
مکش جز به اندازه خویش پای
که هر گوهری را پدیدست جای
قبا کو نه در خورد بالا بود
هم انگاره دزدیده کالا بود
تو را فترت پیری از جای برد
چو پیر کهن گردد آزرده پشت
ز نیزه عصا به که گیرد به مشت
ز پیری دگرگون شود رای نغز
ز پیران دو چیزست با زیب و ساز
یکی در ستودان یکی در نماز
رها کن فروکش تو پیرانه پای
سپه به که برنا بود زان که پیر
میانجی کند چون رسد تیغ و تیر
به هنگام خود گفت باید سخن
خروسی که بیگه نوا بر کشید
زبان بند کن تا سر آری بسر
سر بیزبان کو به خون تر بود
بهست از زبانی که بی سر بود
زبان را نگهدار در کام خویش
نفس بر مزن جز به هنگام خویش
زبان به که او کامداری کند
زبان ترازو که شد راست نام
از آن شد که بیرون نیاید ز کام
چو از کام خود گامی آید برون
به هر سو که جنبد شود سرنگون
به دیگر زبان بایدش باز گفت
به گفتن کسی کو شود سخت کوش
نیوشنده را درنیاید به گوش
سخن به که با صاحب تاج و تخت
چو زینگونه تندی بسی کرد شاه
پشیمان شد آن پیر و شد عذرخواه
که با شاه خویشی ندارد کسی
چو از کینهای بر فروزند چهر
به فرزند خود بر نیارند مهر
به آتش در از دور دیدن خوشست
گر از کبر خالی کند راه را
بود تخمی افکنده در خاک شور
چو آگاه گشت آن نصیحت گزار
که از پند او گرم شد شهریار
به شیرین زبان شاه را یاد کرد
مخالف چه دارد چو دارا توئی
که باشد سکندر که آرد سپاه
ترا این کلاه آسمان دوختست
کلوخی که با کوه سازد نبرد
به سنگی توان زو برآورد کرد
چو گردد ز دولابهٔ نال سیر
رسن بسته در گردن آید به زیر
کدوئی است او گردن افراخته
رسن زود پوسد چو باشد گیاه
دگر باره دلوش درافتد به چاه
چو خورشید مشعل درآرد به باغ
به هنگام سر پنجه روباه لنگ
گره ز ابروی خویش بر گوشه نه
که بر گوشه بهتر کمان را گره
که در کار گرمی نیاید به کار
نه خود را نه پروانه را سوختی
خمیر آمده و آتش اندر تنور
نباشد زنان تا دهن راه دور
شکیبنده را کس پشیمان ندید
جمعه 10 اردیبهشت 1395 12:21 PM
تشکرات از این پست