0

هفت پیکر نظامی گنجوی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۳۰ - نشستن بهرام روز چهارشنبه در گنبد پیروزه رنگ و افسانه گفتن دختر پادشاه اقلیم پنجم

چارشنبه که از شکوفه مهر

گشت پیروزه‌گون سواد سپهر

شاه را شد ز عالم افروزی

جامه پیروزه‌گون ز پیروزی

شد به پیروزه گنبد از سر ناز

روز کوتاه بود و قصه دراز

زلف شب چون نقاب مشکین بست

شه ز نقابی نقیبان رست

خواست تا بانوی فسانه سرای

آرد آیین بانوانه به جای

گوید از راه عشقبازی او

داستانی به دلنوازی او

غنچه گل گشاد سرو بلند

بست بر برگ گل شمامه قند

گفت کای چرخ بنده فرمانت

واختر فرخ آفرین خوانت

من و بهتر ز من هزار کنیز

از زمین بوسی تو گشته عزیز

زشت باشد که پیش چشمه نوش

درگشاید دکان سرکه‌فروش

چون ز فرمان شاه نیست گزیر

گویم ار شه بود صداع پذیر

بود مردی به مصر ماهان نام

منظری خوبتر ز ماه تمام

یوسف مصریان به زیبائی

هندوی او هزار یغمائی

جمعی از دوستان و همزادان

گشته هریک به روی او شادان

روزکی چند زیر چرخ کبود

دل نهادند بر سماع و سرود

هریک از بهر آن خجسته چراغ

کرده مهمانیی به خانه و باغ

روزی آزاده‌ای بزرگ نه خرد

آمد او را به باغ مهمان برد

بوستانی لطیف و شیرین کار

دوستان زو لطیف‌تر صدبار

تا شب آنجا نشاط می‌کردند

گاه می گاه میوه می‌خوردند

هر زمان از نشاط پرورشی

هردم از گونه دگر خورشی

شب چو از مشک برکشید علم

نقره را قیر درکشید قلم

عیش خوش بودشان در آن بستان

باده در دست و نغمه در دستان

هم در آن باغ دل گرو کردند

خرمی تازه عیش نو کردند

بود مهتابی آسمان افروز

شبی الحق به روشنائی روز

مغز ماهان چو گرم شد ز شراب

تابش ماه دید و گردش آب

گرد آن باغ گشت چون مستان

تا رسید از چمن به نخلستان

دید شخصی ز دور کامد پیش

خبرش داد از آشنائی خویش

چون که بشناختش همالش بود

در تجارت شریک مالش بود

گفت چون آمدی بدین هنگام

نه رفیق و نه چاکر و نه غلام

گفت کامشب رسیدم از ره دور

دلم از دیدنت نبود صبور

سودی آورده‌ام برون ز قیاس

زان چنان سود هست جای سپاس

چون رسیدم به شهر بیگه بود

شهر در بسته خانه بیره بود

هم در آن کاروانسرای برون

بر دم آن‌بار مهر کرده درون

چون شنیدم که خواجه مهمانست

آمدم باز رفتن آسانست

گر تو آیی به شهر به باشد

داور ده صلاح ده باشد

نیز ممکن بود که در شب داج

نیمه سودی نهان کنیم از باج

دل ماهان ز شادمانی مال

برگرفت آن شریک را دنبال

در گشادند باغ را ز نهفت

چون کسی‌شان ندید هیچ نگفت

هردو در پویه گشته باد خرام

تا ز شب رفت یک دو پاس تمام

پیش می‌شد شریک راه نورد

او به دنبال می‌دوید چو گرد

راه چون از حساب خانه گذشت

تیر اندیشه از نشانه گذشت

گفت ماهان ز ما به فرضه نیل

دوری راه نیست جز یک میل

چار فرسنگ ره فزون رفتیم

از خط دایره برون رفتیم

باز گفتا مگر که من مستم

بر نظر صورتی غلط بستم

او که در رهبری مرا یارست

راه دانست و نیز هشیارست

همچنان می‌شدند در تک و تاب

پس رو آهسته پیشرو به شتاب

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:03 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۳۱ - نشستن بهرام روز پنجشنبه در گنبد صندلی و افسانه گفتن دختر پادشاه اقلیم ششم

روز پنجشنبه است روزی خوب

وز سعادت به مشتری منسوب

چون دم صبح گفت نافه گشای

عود را سوخت خاک صندل سای

بر نمودار خاک صندل فام

صندلی کرد شاه جامه و جام

آمد از گنبد کبود برون

شد به گنبد سرای صندل گون

باده خورشد ز دست لعبت چین

واب کوثر ز دست حورالعین

تا شب از دست حور می می‌خورد

وز می خورده خرمی می‌کرد

صدف این محیط کحلی رنگ

چو برآمود در به کام نهنگ

شاه ازان تنگ چشم چین پرورد

خواست کز خاطرش فشاند گرد

بانوی چین ز چهره چین بگشاد

وز رطب جوی انگبین بگشاد

گفت کای زنده از تو جان جهان

برترین پادشاه پادشهان

بیشتر زانکه ریگ در صحراست

سنگ در کوه و آب در دریاست

عمر بادت که هست بختت یار

بادی از عمر و بخت برخوردار

ای چو خورشید روشنائی بخش

پادشا بلکه پادشائی بخش

من خود اندیشناک پیوسته

زین زبان شکسته و بسته

و آنگهی پیش راح ریحانی

کرد باید سکاهن افشانی

لیک چون شه نشاط جان خواهد

وز پی خنده زعفران خواهد

کژ مژی را خریطه بگشایم

خنده‌ای در نشاطش افزایم

گویم ار زانکه دلپذیر آید

در دل شاه جایگیر آید

چون دعا کرد ماه مهر پرست

شاه را بوسه داد بر سر دست

گفت وقتی ز شهر خود دو جوان

سوی شهری دگر شدند روان

هریکی در جوال گوشه خویش

کرده ترتیب راه توشه خویش

نام این خیر و نام آن شر بود

فعل هریک به نام درخور بود

چون بریدند روزکی دو سه راه

توشه‌ای را که داشتند نگاه

خیر می‌خورد و شر نگه می‌داشت

این غله می‌درود و آن می‌کاشت

تا رسیدند هر دو دوشادوش

به بیابانی از بخار بجوش

کوره‌ای چون تنور از آتش گرم

کاهن از وی چو موم گشتی نرم

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:03 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۳۲ - نشستن بهرام روز آدینه در گنبد سپید و افسانه گفتن دختر پادشاه اقلیم هفتم

روز آدینه کاین مقرنس بید

خانه را کرد از آفتاب سپید

شاه با زیور سپید به ناز

شد سوی گنبد سپید فراز

زهره بر برج پنجم اقلیمش

پنج نوبت زنان به تسلیمش

تا نزد بر ختن طلایه زنگ

شه ز شادی نکرد میدان تنگ

چون شب از سرمه فلک پرورد

چشم ماه و ستاره روشن کرد

شاه ازان جان نواز دل داده

شب نشین سپیده‌دم زاده

خواست تا از صدای گنبد خویش

آرد آواز ارغنونش پیش

پس ازان کافرینی آن دلبند

خواند بر تاج و بر سریر بلند

وان دعاها که دولت افزاید

وانچنان تاج و تخت را شاید

گفت شه چون ز بهر طبیعت خواست

آنچه از طبیعت من آید راست

مادرم گفت و او زنی سره بود

پیره‌زن گرگ باشد او بره بود

کاشنائی مرا ز همزادان

برد مهمان که خانش آبادان

خوانی آراسته نهاد به پیش

خوردهائی چه گویم از حد بیش

بره و مرغ و زیربای عراق

گردها و کلیچها و رقاق

چند حلوا که آن نبودش نام

برخی از پسته برخی از بادام

میوه‌های لطیف طبع فریب

از ری انگور و از سپاهان سیب

بگذر از نار نقل مستان بود

خود همه خانه نار پستان بود

چون به اندازه زان خورش خوردیم

به می آهنگ پرورش کردیم

درهم آمیختیم خنداخند

من و چون من فسانه گوئی چند

هرکسی سرگذشتی از خود گفت

یکی از طاق و دیگری از جفت

آمد افسانه تا به سیمبری

شهد در شیر و شیر در شکری

دلفریبی که چون سخن گفتی

مرغ و ماهی بران سخن خفتی

برگشاد از عقیق چشمه نوش

عاشقانه برآورید خروش

گفت شیرین سخن جوانی بود

کز ظریفی شکرستانی بود

عیسیی گاه دانش آموزی

یوسفی وقت مجلس افروزی

آگه از علم و از کفایت نیز

پارسائیش بهتر از همه چیز

داشت باغی به شکل باغ ارم

باغها گرد باغ او چو حرم

خاکش از بوی خوش عبیر سرشت

میوه‌هایش چو میوه‌های بهشت

همه دل بود چون میانه نار

همه گل بود بی میانجی خار

تیز خاری که در گلستان بود

از پی چشم زخم بستان بود

آب در زیر سروهای جوان

سبزه در گرد آبهای روان

مرغ در مرغ برکشیده نوا

ارغنون بسته در میان هوا

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:03 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۳۳ - آگاهی بهرام از لشکرگشی خاقان چین بار دوم

 

چون به تثلیث مشتری و زحل

شاه انجم ز حوت شد به حمل

سبزه خضر وش جوانی یافت

چشمهٔ آب زندگانی یافت

ناف هر چشمه رود نیلی شد

هر سبیلی به سلسبیلی شد

مشک برگشت خاک عودی پوش

نافه خر گشت باد نافه فروش

اعتدال هوای نوروزی

راست رو شد به عالم افروزی

باد نوروزی از قباله نو

با ریاحین نهاد جان به گرو

رستنی سر برون زد از دل خاک

زنگ خورشید گشت از آینه پاک

شبنم از دامن اثیر نشست

گرمی اندام زمهریر شکست

برف کافوری از گریوه کوه

رود را زاب دیده داد شکوه

سبزه گوهر زدود بینش را

داد سرسبزی آفرینش را

نرگس‌تر به چشم خواب آلود

هر کرا چشم بود خواب ربود

باد صبح از نسیم نافه گشای

بر سواد بنفشه غالیه سای

سرو کز سایه بادبانه زده

جعد شمشاد را به شانه زده

چشم نیلوفر از شکنجهٔ خواب

جان در انداخته به قلعهٔ آب

غنچه‌های نو از شکوفه شاخ

کرده لؤلوا چو برگ لاله فراخ

سوسن از بهر تاج نرگس مست

شوشه زر نهاده بر کف دست

از شمایل شمامه‌های بهار

بی‌قیامت ستاره کرده نثار

شنبلید سرشک در دیده

زعفران خورده باز خندیده

کاتب الوحی گل به آب حیات

بر شقایق به خون نوشته برات

برگ نسرین به گوهر آمودن

شاخ سوسن به توتیا سودن

جعد بر جعد بسته مرزنگوش

دیلم آسا فکنده بر سر دوش

گشته هم برگ و هم گیا راضی

این به مقراضه آن به مقراضی

سنبل از خوشهای مشگ انگیز

برقرنفل گشاده عطسهٔ تیز

داده خیری به شرط هم عهدی

یاسمن را خط ولیعهدی

بوی سیسنبر از حرارت خویش

عقرب چرخ را گداخته نیش

غنچه با چشم گاو چشم به ناز

مرغ با گوش پیلگوش به راز

گل کافور بوی مشک نسیم

چون بناگوش یار در زر و سیم

مشک بید از درخت عود نشان

گاه کافور و گاه مشک فشان

ارغوان و سمن برابر دید

رایتی برکشیده سرخ و سپید

ز آفت بید برگ بادخزان

شاخ پر برگ بید دست گزان

گل کمر بسته در شهنشاهی

خاک چون باد در هوا خواهی

بلبل آواز برکشیده چو کوس

همه شب تا به وقت بانگ خروس

سرخ گل را به سبز میدانی

پنج نوبت زنان به سلطانی

برسر سرو بانگ فاختگان

چون طرب رود دلنواختگان

نای قمری به ناله سحری

خنده برده ز کام کبک دری

بانگ دراج بر حوالی کشت

کرده تقطیع بیتهای بهشت

زند باف از بهشت نامه زند

در شب آورد و خواند حرفی چند

عندلیب از نوای تیز آهنگ

گشته باریک چون بریشم چنگ

باغ چون لوح نقشبند شده

مرغ و ماهی نشاط‌مند شده

شاه بهرام در چنین روزی

کرد شاهانه مجلس افروزی

از نمودار هفت گنبد خویش

گنبدی ز آسمان فراخته بیش

چاربندی رسید پیکی چست

راه شش طاق هفت گنبد جست

چون درآمد در آن بهشتی کاخ

شد دلش چون در بهشت فراخ

کرد بر خسروآفرین دراز

کافرین کرده بود برد نماز

گفت باز از نگارخانه چین

جوش لشگر گرفت روی زمین

ماند پیمان شاه را فغفور

شد دگر ره ز نیک عهدی دور

چینیان را وفا نباشد و عهد

زهرناک اندرون و بیرون شهد

لشگری تیغ برکشیده به اوج

تا به جیحون رسیده موج به موج

سیلی آمد گرفت صحرائی

هر نهنگی درو چو دریائی

گر شه این شغل را بدارد پاس

چینیان خون ما خورند به طاس

شه چو از فتنه یافت آگاهی

در بلا دید عافیت خواهی

پیشتر زانکه در سرآید دام

دامن از می کشید و دست از جام

رای آن زد که از کفایت و رای

خصم را چون به سر درارد پای

جز به گنج و سپه ندید پناه

کالت نصرت است گنج و سپاه

چون سپه باز جست پنج ندید

چون به گنجینه رفت گنج ندید

هم تهی دید گنج آکنده

هم سلیح و سپه پراکنده

ماند عاجز چو شیر بی دندان

طوق زنجیر و مملکت زندان

شه شنیدم که داشت دستوری

ناخدا ترسی از خدا دوری

نام خود کرده زان جریده که خواست

راست روشن ولی نه روشن و راست

روشن و راستیش بس باریک

راستی کوژ و روشنی تاریک

داده شه را به نام نیک غرور

واو ز تعلیق نیکنامی دور

تا وزارت به حکم نرسی بود

در وزارت خدای ترسی بود

راست روشن چو زو وزارت برد

راستی‌ها و روشنی‌ها مرد

شه چو مشغول شد به نوش و به ناز

او به بیداد کرد دست دراز

فتنه می‌ساخت مصلحت می‌سوخت

ملک می‌جست و مال می‌اندوخت

نایب شاه را به زر و به زیب

داد بر کیمیای فتنه فریب

گفت خلق آرزو طلب شده‌اند

شوخ و گستاخ و بی‌ادب شده‌اند

نعمت ما ز راه سیریشان

داده در کار ما دلیریشان

گر نمالیمشان به رأی و به هوش

ملک را چشم بد بمالد گوش

مردمانی بدند و بد گهرند

یوسفانی ز گرگ و سگ بترند

گرگ را گرگ بند باید کرد

رقص روباه چند باید کرد

خاکیانی که زاده ز میند

ددگانی به صورت آدمیند

ددگان بر وفا نظر ننهند

حکم را جز به تیغ سرننهند

خوانده باشی ز درس غمزدگان

که سیاوش چه دید از ددگان

جاه جمشید خوار چون کردند

سر دارا به دار چون کردند

مالشان حوضه است و ایشان سیر

گندد آب را به حوض ماند دیر

آب کز خاک تیره‌فش گردد

هم به تدبیر خاک خوش گردد

شاه اگر مست خصم هشیارست

شحنه گر خفته دزد بیدارست

چون سیاست زیاد شاه شود

پادشاهی برو تباه شود

از شهی کو سیاست انگیزد

دشمن و دیو هر دو بگریزد

دیو باشد رعیت گستاخ

چون گذاری نهند پای فراخ

جهد آن کن که از سیاست خویش

نشکنی رونق ریاست خویش

نفریبی به آشنائی کس

کس خود تیغ خودشناسی و بس

شه به امید ماست باده پرست

من قلم دارم و تو تیغ به دست

از تو قهر آید و زمن تدبیر

هر که گویم گرفتنی است بگیر

محتشم را به مال مالش کن

بیدرم را به خون سگالش کن

نیک و بد هر دو هست بر تو حلال

از بدان جان ستان ز نیکان مال

خوار کن خلق را به جاه و به چیز

تا بمانی به چشم خلق عزیز

چون رعیت زبون و خوار بود

ملک پیوسته برقرار بود

نایب شه ز روی سرمستی

کرد با او به جور همدستی

به جفائی که او نمودش راه

جور می‌کرد بر رعیت شاه

تا به حدی که خواری از حد برد

هیچکس را به هیچ کس نشمرد

در ستمکارگی پی افشردند

می‌گرفتند و خانه می‌بردند

در ده و شهر جز نفیر نبود

سخنی جز گرفت و گیر نبود

تا در آن مملک به اندک سال

هیچکس را نه ملک ماند و نه مال

همه را راست روشن از کم و بیش

راست و روشن ستد به رشوت خویش

از زر و گوهر و غلام و کنیز

در ولایت نماند کس را چیز

اوفتاد از کمی نه از بیشی

محتشم‌تر کسی به درویشی

خانه‌داران ز جور خانه بران

خانه خویش مانده بر دگران

شهری و لشگری ز جان بستوه

همه آواره گشته کوه به کوه

در نواحی نه گاو ماند و نه کشت

دخل را کس فذالکی ننوشت

چون ولایت خراب شد حالی

دخل شاه از خزانه شد خالی

جز وزیری که خانه بودش و گنج

حاصل کس نبود جز غم و رنج

شاه را چون به ساز کردن جنگ

گنج و لشگر نبود شد دلتنگ

منهیان را یکان یکان به درست

یک به یک حال آن خرابی جست

کس ز بیم وزیر عالم سوز

آنچه شب رفت و انگفت به روز

هرکسی عذری از دروغ انگیخت

کاین تهی دست گشت و آن بگریخت

بر زمین هیچ دخل و دانه نماند

لاجرم گنج در خزانه نماند

شد ز بی مکسبی و بی مالی

ملک شه از مؤدیان خالی

شه چو شفقت برد فراز آیند

بر عملهای خویش باز آیند

شاه را آن بهانه سیر نکرد

لیک بی وقت جنگ شیر نکرد

از بد گنبد جفا پیشه

کرد چندانکه باید اندیشه

ره به سامان کار خویش نبرد

جهد خود با زمانه پیش نبرد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:03 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۳۴ - اندرز گرفتن بهرام از شبان

 

شه چو تنگ آمدی ز تنگی کار

یک سواره برون شدی به شکار

صید کردی و شادمانه شدی

چون شدی شاد سوی خانه شدی

چون شد آن روز غم عنان گیرش

رغبت آمد به سوی نخجیرش

یک تنه سوی صید رفت برون

تا ز دل هم به خون بشوید خون

کرد صیدی چنانکه بودش رای

غصه را دست بست و غم را پای

چون ز صید پلنگ و شیر و گراز

خواست تا سوی خانه گردد باز

در تک و تاب زانکه تاخته بود

مغزش از تشنگی گداخته بود

گرد برگرد آن زمین بشتافت

آب تا بیش جست کمتر یافت

دید دودی چو اژدهای سیاه

سر برآورده در گرفتن ماه

کوهه بر کوهه پیچ پیچ کنان

برصعود فلک بسیچ کنان

گفت آن دود گرچه زاتش خاست

از فروزندش آب باید خواست

چون بر آن دود رفت گامی چند

خرگهی دید برکشیده بلند

گلهٔ گوسفند سم تا گوش

گشته در آفتاب یخنی جوش

سگی آویخته ز شاخ درخت

بسته چون سنگ دست و پایش سخت

سوی خرگاه راند مرکب تیز

دید پیری چو صبح مهرانگیز

پیر چون دید میهمان برجست

به پرستشگری میان دربست

چون زمین میهمان پذیری کرد

و آسمان را لگام‌گیری کرد

اولش پیشکش درود آورد

وانگه از مرکبش فرود آورد

هر چه در خانه داشت ما حضری

پیشش آورد و کرد لابه گری

گفت شک نیست کاین چنین خوانی

نیست درخورد چون تو مهمانی

لیک از آبادی اینطرف دورست

خوان اگر بینواست معذورست

شه چو نان پاره شبان را دید

شربتی آب خورد و دست کشید

گفت نان آنگهی خورم که نخست

زانچه پرسم خبردهی به درست

کین سگ بسته مستمند چراست

شیرخانه است گرگ بند چراست

پیر گفت ای جوان زیبا روی

گویمت آنچه رفت موی به موی

این سگی بود پاسبان گله

من بدو کرده کار خویش یله

از وفاداری و امینی او

شاد بودم به همنشینی او

گر کله دور داشتی همه سال

دزد را چنگ و گرگ را چنگال

من بدو داده حرز خانه خویش

خوانده او را نه سگ شبانهٔ خویش

و او به دندان و چنگ دشمن سوز

بازوی آهنین من شب و روز

گر من از دشت رفتمی سوی شهر

گله از پاس او گرفتی بهر

ور شدی شغل من به شهر دراز

گله را او به خانه بردی باز

چند سالم یتاق داری کرد

راست بازی و راست کاری کرد

تا یکی روز بر صحیفهٔ کار

گله را نقش بر زدم به شمار

هفت سر گوسفند کم دیدم

غلطم در حساب ترسیدم

بعد یک هفته چون شمردم باز

هم کم آمد به کس نگفتم راز

پاس می‌داشتم به رای و به هوش

در خطای کسم نیامد گوش

گر چه می‌داشتم به شبها پاس

نشدم هیچ شب حریف شناس

وانک آگاه‌تر به کار از من

پاسبان‌تر هزار بار از من

باز چون کردم آن شمار درست

هم کم آمد چنانکه روز نخست

همه شب خاطرم به غم می‌بود

کز گله گوسفند کم می‌بود

ده ده و پنج پنچ می‌پرداخت

چون یخی کو به آفتاب گداخت

تا به حدی که عامل صدقات

آنچه ماند از منش ستد به زکات

اوفتادم من بیابانی

از گله صاحبی به چوپانی

نرم کرد آن غم درشت مرا

در جگر کار کرد و کشت مرا

گفتم این رخنه گر ز چشم بدست

دستکار کدام دام و ددست

با سگی این چنین که شیری کرد

کیست کاین آشنا دلیری کرد

تا یکی روز بر کناره آب

خفته بودم درآمدم از خواب

همچنان سرنهاده بر سر چوب

دست و پائی کشیده بی آشوب

ماده گرگی ز دور دیدم چست

کامد و شد سگش برابر سست

خواند سگ را به سگ زبانی خویش

سگ دویدش به مهربانی پیش

گرد او گشت و گرد می‌افشاند

گه دم و گه دبوس می‌جنباند

عاقبت بر سرین گرگ نشست

کام دل راند و رفت کار از دست

آمد و خفت و آرمید تنش

مهر حق السکوت بر دهنش

گرگ چون رشوه داده بود ز پیش

جست حق القدوم خدمت خویش

گوسفندی قوی که سر گله بود

پایش از بار دنبه آبله بود

برد و خوردش به کمترین نفسی

وین چنین رشوه خورده بود بسی

سگ ملعون به شهوتی که براند

گله‌ای را به دست گرگ بماند

گله‌ای را که کارسازی کرد

در سر کار عشقبازی کرد

چند نوبت معاف داشتمش

او خطا کرد و من گذاشتمش

تا هم آخر گرفتمش با گرگ

بستمش بر چنین خطای بزرگ

کردمش در شکنجه زندانی

تاکند بنده بنده فرمانی

سگ من گرگ راه بند منست

بلکه قصاب گوسفند منست

بر امانت خیانتی بردوخت

وان امینی به خائنی بفروخت

رخصت آن شد که تا نخواهد مرد

از چنین بند جان نخواهد برد

هر که با مجرمان چنین نکند

هیچکس بر وی آفرین نکند

شاه بهرام ازان سخندانی

عبرتی برگرفت پنهانی

این سخن رمز بود چون دریافت

خورد چیزی و سوی شهر شتافت

گفت با خود کزین شبانهٔ پیر

شاهی آموختم زهی تدبیر

در نمودار آدمیت من

من شبانم گله رعیت من

این که دستور تیزبین منست

در حفاظ گله امین منست

چون نماند اساس کار درست

از امین رخنه باز باید جست

تا بگوید که این خرابی چیست

اصل و بنیاد این خرابی کیست

چون به شهر آمد از گماشتگان

خواست مشروح بازداشتگان

چون در آن روزنامه کرد نگاه

روز بر وی چو نامه گشت سیاه

دید سرگشته یک جهان مجروح

نام هر یک نبشته در مشروح

گفته در شرح‌های ماتم و سور

کشتن از شه شفاعت از دستور

نام شه را به جور بد کرده

نیکنامی به نام خود کرده

شاه دانست کان چه شیوه گریست

دزد خانه به قصد خانه بریست

چون سگی کو گله به گرگ سپرد

شیون انگیخت با شبانه کرد

خود سگان در سگی چنین باشند

بخروشند چونکه بخراشند

مصلحت دید بازداشتنش

روز کی ده فرو گذاشتنش

گفت اگر مانمش به منصب خویش

کس به رفعش قلم نیارد پیش

چون ز حشمت کنم درش را دور

در شب تیره به نماید نور

بامدادان که روز روشن گشت

شب تاریک فرش خود بنوشت

صبح یک زخمی دو شمشیری

داد مه را ز خون خود سیری

بارگه بر سپهر زد بهرام

بار خود کرد بر خلایق عام

مهتران آمدند از پس و پیش

صف کشیدند بر مراتب خویش

راست روشن درآمد از در کاخ

رفت بر صدرگاه خود گستاخ

شه در او دید خشمناک و درشت

بانگ برزد چنانکه او را کشت

کای همه ملک من خراب از تو

رفته رونق ز ملک و آب از تو

گنج خود را به گوهر آکندی

گوهر و گنج من پراکندی

ساز و برگ از سپه گرفتی باز

تا سپه را نه برگ ماند و نه ساز

خانهٔ بندگان من بردی

پای در خون هرکس افشردی

از رعیت بجای رسم و خراج

گه کمر خواستی و گاهی تاج

حق نعمت گذاشتی از یاد

نیست شرمت ز من که شرمت باد

هست بر هر کسی به ملت خویش

کفر نعمت ز کفر ملت پیش

حق نعمت شناختن در کار

نعمت افزون دهد به نعمت خوار

از تو بر من چه راست روشن گشت

راستی رفت و روشنی بگذشت

لشگر و گنج را رساندی رنج

تا نه لشگر به جای ماند و نه گنج

چه گمان برده‌ای که وقت شراب

غافلانه مرا رباید خواب

رخنه سازی تو دست مستان را

بشکنی پای زیردستان را

بهر من باد خاک اگر بهرام

تیغ فرمش کند چون گیرد جام

گر ز خود غافلم به باده و رود

نیستم غافل از سپهر کبود

زین سخن صد هزار چنبر ساخت

همه در گردن وزیر انداخت

پس بفرمود تا زبانی زشت

سوی دوزخ دواندش ز بهشت

از عمامه کمند کردنش

در کشیدند و بند کردنش

پای در کنده دست در زنجیر

این چنین کس وزر بود نه وزیر

چون بدان قهرمان در آمد قهر

شه منادی روانه کرد به شهر

تا ستمدیدگان در آن فریاد

داد خواهند و شه دهدشان داد

چون شنیدند جمله خیل و سپاه

سرنهادند سوی حضرت شاه

شه به زندانیان چنین فرمود

کز دل دردناک خون آلود

هرکسی جرم خود پدید کند

بند خود را بدان کلید کند

بندیان ز بند جسته برون

آمدند از هزار شخص فزون

شاه از آن جمله هفت شخص گزید

هر یکی را ز حال خود پرسید

گفت با هر یکی گناه تو چیست

از کجائی و دودمان تو کیست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:03 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۳۵ - شکایت کردن هفت مظلوم

 

اولین شخص گفت با بهرام

کای شده دشمن تو دشمن کام

راست روشن به زخمهای درشت

در شکنجه برادرم را کشت

وانچه بود از معاش و مرکب و چیز

همه بستد حیات و حشمت نیز

هرکس از خوبی و جوانی او

سوخت بر غبن زندگانی او

چون من انگیختم خروش و نفیر

زان جنایت مرا گرفت وزیر

کو هواخواه دشمنان بود است

تو چنینی و او چنان بود است

غوریی تند را اشارت کرد

تا مرا نیز خانه غارت کرد

بند بر پای من نهاد به زور

کرد بر من سرای را چون گور

آن برادر به جور جان برده

وین برادر به دست وپا مرده

کرده زندانیم کنون سالیست

روی شاهم خجسته‌تر فالیست

شاه را چون ز گفت آن مظلوم

آنچه دستور کرد شد معلوم

هر چه دستور ازو به غارت برد

جمله با خونبها بدو بسپرد

کردش آزاد و دلخوشی دادش

بر سر شغل خود فرستادش

کرد شخص دوم دعای دراز

در زمین بوس شاه بنده نواز

گفت باغیم در کیائی بود

کاشنائیش روشنائی بود

چون بساط بهشت سبز و فراخ

کله بر کله میوه‌ها بر شاخ

در خزان داده نوبهار مرا

وز پدر مانده یادگار مرا

روزی از راه آتشین داغی

سوی باغ من آمد آن باغی

میهمان کردمش به میوه و می

میهمانی سزای خدمت وی

هر چه در باغ بود و در خانه

پیش او ریختم به شکرانه

خورد و خندید و خفت و آرامید

وز شراب آنچه خواست آشامید

چون زمانی به گرد باغ بگشت

خواست کز عشق باغ گیرد دشت

گفت بر من فروش باغت را

تا دهم روشنی چراغت را

گفتم این باغ را که جان منست

چون فروشم که عیشدان منست

هرکسی را در آتشی داغیست

من بی چاره را همین باغیست

باغ پندار کان تست مدام

من ترا باغبان نه بلکه غلام

هر گهی کافتدت به باغ شتاب

میوه خور باده نوش بر لب آب

و آنچه خیزد ز مطبخ چو منی

پیشت آرم به دست سیم تنی

گفت ازین در گذر بهانه مساز

باغ بفروش و رخت وا پرداز

جهد بسیار شد به شور و به شر

باغ نفروختم به زور و به زر

عاقبت چون ز کینه شد سرمست

تهمتی از دروغ بر من بست

تا بدان جرم از جنایت خویش

باغ را بستد از من درویش

وز پی آن که در تظلم گاه

این تظلم نیاورم بر شاه

کرد زندانیم به رنج وبال

وین سخن را کمینه رفت دو سال

شه بدو باغ دادو گشت آباد

خانه و باغ داد چون بغداد

گفت زندانی سوم با شاه

کای ترا سوی هرچه خواهی راه

بنده بازارگان دریا بود

روزیم زان سفر مهیا بود

رفتمی گه گهی به دریا بار

سودها دیدمی در آن بسیار

چون شناسا شدم به دانائی

در بدو نیک در دریائی

لؤلؤئی چندم اوفتاد به چنگ

شب چراغ سحر به رونق و رنگ

آمدم سوی شهر حوصله پر

چشم روشن بدان علاقه در

خواستم کان علاقه بفروشم

وزبها گه خورم گهی پوشم

چون وزیر ملک خبر بشنید

کان من بود عقد مروارید

خواند و از من خرید با صد شرم

در بها داشتم بسی آزرم

چونکه وقت بها رسید فراز

گونه گونه بهانه کرد آغاز

من بها خواستم به غصه و درد

او نیاورد جز بهانه سرد

روزکی چندم از سیاه و سپید

عشوه بر عشوه داد و من به امید

واخر الامر خواند پنهانم

کرد با خونیان به زندانم

بر گناهم یکی بهانه شمرد

کان بها را بدان بهانه ببرد

عوض عقد من که برد از دست

دست و پایم به عقده‌ها در بست

او ز من گوهر آوریده به چنگ

من ازو در شکنجه مانده چو سنگ

او درآورده در شکنج کلاه

من صدف‌وار مانده در بن چاه

شد سه سال این زمان که در بندم

روی شه دیده دید و خرسندم

شه ز گنج وزیر بد گوهر

گوهرش باز داد و زر بر سر

چهارمین شخص با هزار هراس

گفت کای درخور هزار سپاس

مطربی عاشقم غریب و جوان

بربطی خوش زنم چو آب روان

مهربان داشتم نوآیینی

چینیی بلکه درد بر چینی

مهرش از ماه روشنی برده

روز چون شب برابرش مرده

هیچ را نام کرده کین دهنست

نوش در خنده کین شکر شکنست

خوبیش از بهار زیبا روی

خانه و باغ برده رویاروی

گله گیلی کشان به دامانش

سرو را لوح در دبستانش

در ولایت درم خریده من

وز ولینعمتان دیده من

برده رونق به تیز بازاری

تار زلفش ز مشک تاتاری

از من آموخته ترنم ساز

زدنش دلفریب و روح نواز

هر دو با یکدیگر به یک خانه

گرم صحبت چو شمع و پروانه

من بدو زنده دل چو شب به چراغ

او به من شادمان چو سبزه به باغ

روشن و راست همچو شمع از نور

راست روشن ز بنده کردش دور

شمع را در سرای خویش افروخت

دل پروانه را به آتش سوخت

چون بر آشفتم از جدائی او

راه جستم به روشنائی او

بند بر من نهاد خنداخند

یعنی آشفته را بباید بند

او عروس مرا گرفته به ناز

من به زندان به صد هزار نیاز

چار سالست کز ستمگاری

داردم بی‌گنه بدین خواری

شاه حالی بدو سپرد کنیز

نه تهی بلکه با فراوان چیز

بر عروسیش داد شیر بها

با عروسش ز بند کرد رها

شخص پنجم به شاه انجم گفت

کای فلک با چهار طاق تو جفت

من رئیس فلان رصد گاهم

کز مطیعان دولت شاهم

شده شغلم به کشور آرائی

حلقه در گوش من به مولائی

داده بود ایزدم به دولت شاه

نعمت و حشمتی ز مال و ز جاه

از پی جان درازی شه شرق

کردم آفاق را به شادی غرق

از دعا زاد راه می‌کردم

خیری از بهر شاه می‌کردم

خرم و تازه شهر و کوی به من

اهل دانش نهاده روی به من

دادم از مملکت فروزی خویش

هر کسی را برات روزی خویش

تنگدستان ز من فراخ درم

بیوگان سیر و بیوه زادان هم

هر که زر خواست زرپذیر شدم

و آنکه افتاد دستگیر شدم

هیچ درمانده در نماند به بند

تا رهائی ندادمش ز گزند

هر چه آمد ز دخل دهقانان

صرف می‌شد به خرج مهمانان

دخل و خرجی چنانکه باید بود

خلق راضی ز من خدا خشنود

چون وزیر این سخن به گوش آورد

دیگ بیداد را به جوش آورد

کد خدائیم را ز دست گشاد

دست بر مال و ملک بنده نهاد

گفت کین مال دست رنج تو نیست

بخشش تو به قدر گنج تو نیست

یا به اکسیر کوره تافته‌ای

یا به خروار گنج یافته‌ای

قسمت من چنانکه باید داد

بده ارنه سرت دهم بر باد

هر معیشت که بنده داشت تمام

همه بستد بدین بهانهٔ خام

و آخر کار دردمندم کرد

بندهٔ خود بدم به بندم کرد

پنج سال است تا در این زندان

دورم از خانمان و فرزندان

شاه فرمود تا به نعمت و ناز

بر سر ملک خویشتن شد باز

چون به شخص ششم رسید شمار

در سر بخت خود شکست خمار

کرد بر شه دعای پیروزی

کای ز خلق تو خلق را روزی

من یکی کرد زاده لشگریم

کز نیاگان خویش گوهریم

بنده هست از سپاهیان سپاه

پدرم بود نیز بنده شاه

خدمت شاه می‌کنم به درست

پدرم نیز کرده بود نخست

از پی دشمنان شه پیوست

می‌دوم جان و تیغ بر کف دست

شاه نان پاره‌ای به منت خویش

بنده را داده بد ز نعمت خویش

بنده آن نان به عافیت می‌خورد

بر در شاه بندگی می‌کرد

خاص کردش وزیر جافی رای

با جفا هیچکس ندارد پای

بنده صاحب عیال و مال نداشت

بجز آن مزرعه منال نداشت

چند ره پیش او شدم به نفیر

کز برای خدای دستم گیر

تا عیاری به عدل بنماید

بر عیالان من ببخشاید

یا چو اطلاقیان بی‌نانم

روزیی نو کند ز دیوانم

بانگ برزد به من که خامش باش

رنگ خویش از خدنگ خویش تراش

شاه را نیست با کس آزاری

تا کند وحشتی و پیکاری

دشمنی بر درش نیامد تنگ

تا به لشگر نیاز باشد و جنگ

پیشهٔ کاهلان مگیر بدست

کار گل کن که تندرستی هست

توشه گر نیست بر زیاده مکوش

اسب و زین و سلاح را بفروش

گفتم از طبع دیو رای بترس

عجز من بین و از خدای بترس

منمای از کمی و کم رختی

من سختی رسیده را سختی

تو همه شب کشیده پای به ناز

من به شمشیر کرده دست دراز

گر تو در ملک می‌زنی قلمی

من به شمشیر می‌زنم قدمی

تو قلم می‌زنی به خون سپاه

من زنم تیغ با مخالف شاه

مستان از من آنچه شه فرمود

گرنه فتراک شه بگیرم زود

گرم شد کز من این خطاب شنید

بر من بی قلم دوات کشید

گفت کز ابلهی و نادانی

چون کلوخم به آب ترسانی

گه به زرقم همی کنی تقلید

گه به شاهم همی دهی تهدید

شاه را من نشانده‌ام بر گاه

نیست بی خط من سپید و سیاه

سر شاهان به زیر پای منست

همه را زندگی برای منست

گر تولا به من نکردندی

کرکسان مغزشان بخوردندی

این بگفت و دوات بر من زد

اسب و ساز و سلیح من بستد

پس به دژخیم خونیان دادم

سوی زندان خود فرستادم

قرب شش سال هست بلکه فزون

تا دلم پر غمست و جان پر خون

شاه بنواختش به خلعت و ساز

جاودان باد شاه بنده نواز

چون لبش را به لطف خندان کرد

رسم اقطاع او دو چندان کرد

هفتمین شخص چون رسید فراز

بر لب از شکر شه کشید طراز

گفت منک از جهان کشیدم دست

زاهدی رهروم خدای پرست

تنگدستی فراخ دیده چو شمع

خویشتن سوخته برابر جمع

عاقبت را جریده بر خوانده

دست بر شغل گیتی افشانده

از همه خورد و خواب بی بهرم

قائم اللیل و صائم الدهرم

روز ناخورده کاب و نانم نیست

شب نخفته که خان و مانم نیست

در پرستش گهی گرفته قرار

نیستم جز خداپرستی کار

هر که را بنگرم رضا جویم

هر که یاد آرمش دعا گویم

کس فرستاد سوی من دستور

خواند و رفتم مرا نشاند از دور

گفت بر تو مرا گمان بدست

گر عذابت کنم بجای خودست

گفتم ای سیدی گمان تو چیست

تا به ترتیب تو توانم زیست

گفت می‌ترسم از دعای بدت

مرگ می‌خواهم از خدای خودت

کز سر کین وری و بدخوئی

در حق من دعای بد گوئی

زان دعای شبانه شبگیری

ترسم افتد بدین هدف تیری

پیشتر زان کز آتش کینت

در من افتد شرار نفرینت

دست تو بندم از دعا کردن

دست تنها نه دست با گردن

زیر بندم کشید و باک نداشت

غم این جان دردناک نداشت

هفت سالم درین خراس افکند

در دو پایم کلید و داس افکند

بند بر دست من کمند زده

من بر افلاک دست بند زده

او فرو بسته از دعا دستم

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:04 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۳۶ - کشتن بهرام وزیر ظالم را

 

چون زمین از گلیم گرد آلود

سایه گل بر آفتاب اندود

شه درین خشت خانهٔ خاکی

خشت نمناک شد ز غمناکی

راه می‌جست بر مصالح کار

تا ز گل چون برد درشتی خار

درجفای جهان نظاره کنان

مصلحت را به عدل چاره کنان

چون ز کار وزیرش آمد یاد

دست از اندیشه بر شقیقه نهاد

تا سحر گه نخفت ازان خجلی

دیده برهم نزد ز تنگ دلی

چون درین کوزه سفال سرشت

چشمه آفتاب ریحان کشت

شه چو باران رسیده ریحانی

کرد بر تشنگان گل افشانی

داد فرمان که تخت بار زنند

بر در بارگاه دار زنند

عام را بار داد و خود بنشست

خاصگاه ایستاده تیغ بدست

سربلندان ملک را بنشاند

عدل را ناقه بر بلندی راند

جمع کرد از خلایق انبوهی

برکشید از نظارگاه کوهی

آن جفا پیشه را که بود وزیر

پای تا سر کشیده در زنجیر

زنده بردار کرد و باک نبرد

تا چو دزدان به شرمساری مرد

گفت هر ک آن‌چنان سرافرازد

روزگارش چنین سراندازد

از خیانتگریست بدنامی

وز بدی هست بد سرانجامی

ظالمی کانچنان نماید شور

عادلانش چنین کنند به گور

تا نگوئی که عدل بی یار است

آسمان و زمین بدین کار است

هر که میخ و کدینه پیش نهاد

کنده بر دست و پای خویش نهاد

پس از این داوری نمای بزرگ

یاد کرد از سگ و شبانه و گرگ

و آن شبان را بخواند و شاهی داد

نیک بختی و نیک خواهی داد

سختی از کار مملکت برداشت

برکسی زوردست کس نگذاشت

تا نه بس دیر از چنان تدبیر

آهنش زر شد و پلاس حریر

لشگر و گنج شد بر او انبوه

این ز دریا گذشت و آن از کوه

چون به خاقان رسیده شد خبرش

باز پس شد نداد درد سرش

کس فرستاد و عذر خواست بسی

بر نزد بی رضای او نفسی

گفت کان کشتنی که شاهش کشت

آفتی بود فتنه را هم پشت

سوی ما نامه کرد و ما را خواند

فصلهائی به دلفریبی راند

تا بدان عشوه‌های طبع فریب

ازمن ساده طبع برد شکیب

گفت کان پر ز راست و ره خالی

کاین بخوانی شتاب کن حالی

شه ز مستی بدان نپردازد

کابی از دست بر رخ اندازد

من کمر بسته‌ام به دمسازی

از تو تیغ و ز من سراندازی

چون خبرهای شاه بشنیدم

کارها بر خلاف آن دیدم

شه به هنگام آشتی و نبرد

کارهائی کند که شاید کرد

من همان سفته گوش حلقه کشم

با خود از چین و با تو از حبشم

دخترم خود کنیز خانه تست

تاج من خاک آستانه تست

وانچه آن خائن خرابی خواه

به شکایت نبشته بود ز شاه

همه طومارها بهم در پیخت

داد تا پیک پیش خسرو ریخت

شه چو برخواند نامهای وزیر

تیز شد چون قلم به دست دبیر

بر هلاکش سپاسداری کرد

کار ازان پس به استواری کرد

پیکر عدل چون به دیدهٔ شاه

عبرت انگیخت از سپید و سیاه

شاه کرد از جمال منظر او

هفت پیکر فدای پیکر او

بیخ دیگر خیالها برکند

دل درو بست و شد بدو خرسند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:04 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۳۷ - فرجام کار بهرام و ناپدید شدن او در غار

 

لعل پیوند این علاقه در

کز گهر کرد گوش گیتی پر

گفت چون هفت گنبد از می و جام

آن صدا باز داد با بهرام

عقل در گنبد دماغ سرش

داد از ین گنبد روان خبرش

کز صنم خانه‌های گنبد خاک

دور شو کز تو دور باد هلاک

گنبد مغز شاه جوش گرفت

کز فسون و فسانه گوش گرفت

دید کین گنبد بساط نورد

از همه گنبدی برآرد گرد

هفت گنبد بر آسمان بگذاشت

اوره گنبد دیگر برداشت

گنبدی کز فنا نگردد پست

تا قیامت برو بخفتد مست

هفت موبد بخواند موبد زاد

هفت گنبد به هفت موبد داد

در زد آتش به هر یکی ناگاه

معنی آن شد که کردش آتشگاه

سرو بن چون به شصت رسید

یاسمن بر سر بنفشه دمید

از سر صدق شد خدای پرست

داشت از خویشتن پرستی دست

روزی از تخت و تاج کرد کنار

رفت با ویژگان خود به شکار

در چنان صید و صید ساختنش

بود بر صید خویش تاختنش

لشگر از هر سوئی پراکندند

هر یکی گور و آهو افکندند

میل هر یک به گور صحرائی

او طلبکار گور تنهائی

گور جست از برای مسکن خویش

آهو افکند لیک از تن خویش

گور و آهو مجوی ازین گل شور

کاهوش آهوست و گورش گور

عاقبت گوری از کناره دشت

آمد و سوی گورخان بگذشت

شاه دانست کان فرشته پناه

سوی مینوش می‌نماید راه

کرد بر گور مرکب انگیزی

داد یکران تند را تیزی

از پی صید می‌نمود شتاب

در بیابان و جایهای خراب

پر گرفته نوند چار پرش

وز وشاقان یکی دو بر اثرش

بود غاری در آن خرابستان

خوشتر از چاه یخ به تابستان

رخنهٔ ژرف داشت چون ماهی

هیچکس را نه بر درش راهی

گور در غار شد روان و دلیر

شاه دنبال او گرفته چو شیر

اسب در غار ژرف راند سوار

گنج کیخسروی رساند به غار

شاه را غار پرده‌دار شده

و او هم آغوش یار غار شده

وان وشاقان به پاسداری شاه

بر در غار کرده منزلگاه

نه ره آن‌که در خزند به غار

نه سرباز پس شدن به شکار

دیده بر راه مانده با دم سرد

تاز لشگر کجا برآید گرد

چون زمانی بران کشید دراز

لشگر از هر سوئی رسید فراز

شاه جستند و غار می‌دیدند

مهره در مغز مار می‌دیدند

آن وشاقان ز حال شاه جهان

باز گفتند آنچه بود نهان

که چو شه بر شکار کرد آهنگ

راند مرکب بدین کریچهٔ تنگ

کس بدین داوری نشد یاور

وین سخن را نداشت کس باور

همه گفتند کاین خیال بدست

قول نابالغان بی‌خرد است

خسرو پیلتن به نام خدای

کی در این تنگنای گیرد جای

و آگهی نه که پیل آن بستان

دید خوابی و شد به هندوستان

بند بر پیلتن زمانه نهاد

پیل بند زمانه را که گشاد

بر نشان دادن خلیفهٔ تخت

می‌زدند آن وشاقگان را سخت

ز آه آن طفلگان دردآلود

گردی از غار بردمید چو دود

بانگی آمد که شاه در غارست

باز گردید شاه را کارست

خاصگانی که اهل کار شدند

شاه جویان درون غار شدند

غار بن بسته بود و کس نه پدید

عنکبوتیان بسی مگس نه پدید

صدره از آب دیده شستندش

بلکه صد باره باز جستندش

چون ندیدند شاه را در غار

بر در غار صف زدند چو مار

دیدها را به آب تر کردند

مادر شاه را خبر کردند

مادر آمد چو سوخته جگری

وز میان گم شده چنان پسری

جست شه را نه چون کسان دگر

کو به جان جست و دیگران به نظر

گل طلب کرد و خار در بریافت

تا پسر بیش جست کمتر یافت

زر فرو ریخت پشته پشته چو کوه

تا کنند آن زمین گروه گروه

چاه کند و به کنج راه نیافت

یوسف خویش را به چاه نیافت

زان زمینها که رخنه کرد عجوز

مانده آن خاک رخنه رخنه هنوز

آن شناسندگان که دانندش

غار بهرام گور خوانندش

تا چهل روز خاک می‌کندند

در جهان گورکن چنین چندند

شد زمین کنده تا دهانه آب

کسی آن گنج را ندید به خواب

آنکه او را بر آسمان رختست

در زمین باز جستنش سخت

در زمین جرم و استخوان باشد

و آسمانی بر آسمان باشد

هر جسد را که زیر گردونست

مادری خاک و مادری خونست

مادر خون بپرورد در ناز

مادر خاک ازو ستاند باز

گرچه بهرام را دو مادر بود

مادر خاک ازو ستاند باز

کانچنانش ستد که باز نداد

ساز چاره به چاره ساز نداد

مادر خون ز جور مادر خاک

کرد خود را به درد و رنج هلاک

چون تبش برزد از دماغش جوش

آمد آواز هاتفیش به گوش

کی به غفلت چو دام و دد پویان

شیر مرغان غیب را جویان

به تو یزدان ودیعتی بسپرد

چونکه وقت آمد آن ودیعت برد

بر وداع ودیعت دگران

خویشتن را مکش چو بی‌خبران

باز پس گرد و کارخویش بساز

دست کوتاه کن ز رنج دراز

چون ز هاتف چنین شنید پیام

مهر برداشت مادر از بهرام

رفت و آن دل که داشت دربندش

کرد مشغول کار فرزندش

تاج و تختش به وارثان بسپرد

هر که زو وارثی بماند نمرد

ای ز بهرام گور داده خبر

گور بهرام جوی ازین بگذر

نه که بهرام گور باما نیست

گور بهرام نیز پیدا نیست

آن چه بینی که وقتی از سر زور

نام داغی نهاد بر تن گور

داغ گورش مبین به اول بار

گور داغش نگر به آخر کار

گر چه پای هزار گور شکست

آخر از پایمال گور نرست

خانه خاکدان دو در دارد

تا یکی را برد یکی آرد

ای سه گز خاک و پهنی تو گزی

چار خم در دکان رنگرزی

هر نواله که معده تو پزد

خلطی آن را به رنگ خود برزد

از سرو پای تا به گردن و گوش

هست ازین چار خلط عاریه پوش

بر چنین رنگهی عاریه ساز

چه نهی دل که داد باید باز

غایبانی که روی بسته شدند

از چنین رنگ و بوی رسته شدند

تا قیامت قیام ننماید

کس رخ بسته باز نگشاید

ره ره خوف و شب شب خطرست

شحنه خفتست و دزد بر گذرست

خاکساران به خاک سیر شوند

زیر دستان به دست زیر شود

چون تو باری ز دست بالایی

زیر هر دست خون چه پالائی

آسمان زیر دست خواهی خیز

پای بالا نه از زمین بگریز

میرو و هیچگونه باز مبین

تا نیفتی از آسمان به زمین

انجم آسمان حمایل تست

چیستند آنهمه وسایل تست

تنگی جمله را مجال توئی

تنگلوشای این خیال توئی

هر یک از تو گرفته تمثالی

تو چه‌گیری ز هر یکی فالی

آنچه آنهاکند توئی آن نور

وانچه اینها خرد توئی زان دور

جز یکی خط که نقطه پرور تست

آن دگر حرفها ز دفتر تست

آفرین را توئی فرشته پاس

و آفریننده را دلیل شناس

نیک مردی ببین که بد نشوی

با ددانی نگر که دد نشوی

آنچه داری حساب نیک و بدست

و آنچه خواهی ولایت خردست

یا دری زن که قحط نان نبود

یا چنان شو که کس چنان نبود

دیده کو در حجاب نور افتد

ز آسمان و فرشته دور افتد

چاشنی گیر آسمان زمیست

میزبان فرشته آدمیست

روی ازین چار سوی غم برتاب

چند ازین خاک و باد و آتش و آب

حجره‌ای با چهار دود آهنگ

بر دل و دیده چون نباشد تنگ

دو دری شد چون کوی طراران

چار بندی چو بند عیاران

پیش ازان کت برون کنند ز ده

رخت بر گاو و بار بر خر نه

ره به جان رو که کالبد کندست

بار کم کن که بارکی تندست

مرده‌ای را که حال بد باشد

میل جان سوی کالبد باشد

وانکه داند که اصل جانش چیست

جان او بی جسد تواند زیست

تانپنداری ای بهانه بسیچ

کاین جهان و آن جهان و دیگرهیچ

طول و عرض وجود بسیارست

وانچه در غور ماست این غارست

هست چند آفریده زینها دور

کاگهی نیستشان ز ظلمت و نور

آفرینش بسی است نیست شکی

و آفریننده هست لیک یکی

نقش این هفت لوح چار سرشت

ز ابتدا جز یکی قلم ننبشت

گر نه هفت ار چهار صد باشد

زیر یک داد و یک ستد باشد

اولین نقطه و آخرین پرگار

از یکی و یکی نگردد کار

در دویها مبین و در وصلش

در یکی بین و در یکی اصلش

هر دوی اول از یکی شد راست

هم یکی ماند چون دوی برخاست

هر که آید درین سپنج سرای

بایدش باز رفتن از سرپای

در وی آهسته رو که تیز هشست

دیر گیر است لیک زود کشست

گر چه در داوری زبونکش نیست

از حسابش کسی فرامش نیست

گر کنی صد هزار باز چست

نخوری بیش از آنکه روزی توست

حوضه‌ای دارد آسمان یخ بند

چند ازین یخ فقع گشائی چند

در هوائی کزان فسرده شوی

پیش از آن زنده شو که مرده شوی

آنکه چون چرخگرد عالم گشت

عاقبت جمله را گذاشت و گذشت

عالم هیچکس به هیچش کشت

چرخ پیچان به چرخ پیچش گشت

از غرضهای این جهانی خویش

باز برخور به زندگانی خویش

تا چو شمشیر و تیر جان آهنج

هرچ ازانت برد نداری رنج

از جهان پیش ازانکه در گذری

جان ببر تا ز مرگ جان ببری

خانه را خوار کن خورش را خرد

از جهان جان چنین توانی برد

در دو چیز است رستگاری مرد

آنکه بسیار داد و اندک خورد

هر که در مهتری گذارد گام

زین دو نام آوری برارد نام

هیچ بسیار خوار پایه ندید

هیج کم ده به پایگه نرسید

دره محتسب که داغ نهست

از پی دوغ کم دهان دهست

در چنین ده کسی دها دارد

که بهی را به از بها دارد

در جهان خاص و عام هر دو بسیست

نه که خاص این جهان ز بهر کسیست

چه توان دل در آن عمل بستن

کو به عزل تو باشد آبستن

هر عمارت که زیر افلاکست

خاک بر سر کنش که خود خاکست

بگذر از دام اوی و دیر مباش

منبرت دار شد دلیر مباش

زنده رفتن به دار بر هوسست

زنده بر دار یک مسیح بست

گر زمینی رسد به چرخ برین

هم زمینش فرو کشد به زمین

گر کسی بر فلک رساند تاج

هفت کشور کشد به زیر خراج

بینیش ناگهان شبی مرده

سر فرو برده درد سر برده

خاک بی خسف لاابالی نیست

گنج دانش ز مار خالی نیست

رطبی کو که نیستش خاری

یا کجا نوش مهره بی ماری

حکم هر نیک و بد که در دهرست

زهر در نوش و نوش در زهرست

که خورد؟ نوش پاره‌ای در پیش

کز پی آن نخورد باید نیش

نیش و نوش جهان که پیش و پسست

دردم و در دم یکی مگسست

نبود در حجاب ظلمت و نور

مهره خر ز مهر عیسی دور

کیست کو بر زمین فرازد تخت

کاخرش هم زمین نگیرد سخت

یارب آن ده که آرد آسانی

ناورد عاقبت پشیمانی

بر نظامی در کرم بگشای

در پناه تو سازش جای

%

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:04 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۳۸ - در ختم کتاب و دعای علاء الدین کرپ ارسلان

 

چون فروزنده شد به عکس و عیار

نقد این گنجه خیز رومی کار

نام شاهنشهی برو بستم

کاب گیرد ز نقش او دستم

شاه رومی قبای چینی تاج

جزیتش داده چین و روم خراج

یافته از ره اصول و فروع

بخت ایشوع و رای بختیشوع

بر زمین بوسش آسمان بر پای

و آفرینش ز جاه او بر جای

در نظامی که آسمان دارد

اجری مملکت دو نان دارد

زان مروت که بوی مشک دهد

لؤلؤتر چو خاک خشک دهد

از زمین تا اثیر درد و کفست

صافی او شد که مایه شرفست

در ذهب دادنش به سائل خویش

زر مصری ز ریگ مکی بیش

تیغش آن کرده در صلابت سنگ

کاتش تیز با تراش خدنگ

بید برگش به نوک موی شکاف

نافه کوه را فکنده ز ناف

درعش از دست صبح نیزه گشای

نیزش از درع ماه حلقه ربای

شش جهت بر قبای او زرهی

هفت چرخ از کمند او گرهی

ای نظامی امیدوار به تو

نظم دوران روزگار به تو

زمی از قدرت آسمان داند

و آسمانت هم آسمان خواند

دور و نزدیگ چون در آب سپهر

تیز و آهسته چون در آینه مهر

قائم عهد عالمی به درست

قائم نامده فکندهٔ تست

با همه چون ملک بر آمده‌ای

وز همه چون فلک سر آمده‌ای

این چنین نامه بر تو شاید بست

کز تو جای بلند نامی هست

چونکه شد لعل بسته بر تاجش

بر تو بستم ز بیم تاراجش

گر به سمع تو دلپسند شود

چون سریر تو سربلند شود

خار کان انگبین بر او رانند

زیرکانش ترانگبین خوانند

میوه‌ای دادمت ز باغ ضمیر

چرب و شیرین چو انگبین در شیر

ذوق انجیر داده دانهٔ او

مغز بادام در میانهٔ او

پیش بیرونیان برونش نغز

وز درونش درونیان را مغز

حقه‌ای بسته پر ز در دارد

وز عبارت کلید پر دارد

در دران رشته سر گرای بود

که کلیدش گره گشای بود

هر چه در نظم او ز نیک و بدست

همه رمز و اشارت خردست

هر یک افسانه‌ای جداگانه

خانهٔ گنج شد نه افسانه

آنچه کوتاه جامه شد جسدش

کردم از نظم خود دراز قدش

وآنچه بودش درازی از حد بیش

کوتهی دادمش به صنعت خویش

کردم این تحفه را گزارش نغز

اینت چرب استخوان شیرین مغز

تا دراری به حسن او نظری

جلوه‌ای دادمش به هر هنری

لطف بسیار دخل اندک خرج

کرده در هر دقیقه درجی درج

دست ناکرده دلستانی چند

بکر چون روی غنچه زیر پرند

مصرعی زر و مصرعی از در

تهی از دعوی و ز معنی پر

تا بدانند کز ضمیر شگرف

هر چه خواهم دراورم به دو حرف

وانچه بر هفت کنج خانهٔ راز

بستم آرایشی فراخ و دراز

غرض آن شد که چشم از آرایش

در فراخی پذیرد آسایش

آنچه بینی که بر بساط فراخ

کرده‌ام چشم و گوش را گستاخ

تنگ چشمان معنیم هستند

که رخ از چشم تنگ بربستند

هر عروسی چو گنج سر بسته

زیر زلفش کلید زر بسته

هر که این کان گشاد زر باید

بلکه در یابد آن که دریابد

من که نقاش نیشکر قلمم

رطب افشان نخل این حرمم

نی کلکم ز کشتزار هنر

به عطارد رساند سنبل تر

سنبله کرد سنبلم را خاص

گرچه القاص لایحب القاص

چون من از قلعه قناعت خویش

شاه را گنج زر کشیدم پیش

در ادا کردن زر جایز

وامدار منست روئین دز

وامداری نه کز تهی شکمی

دز روئین بود ز بی در می

کاهن تیز آن گریوهٔ سنگ

لعل و الماس ریخت صد فرسنگ

لعل بر دست دوستان به قیاس

وز پی پای دشمنان الماس

آن نه دز کعبه مسلمانیست

مقدس رهروان روحانیست

میخ زرین و مرکز زمی است

نام رویین دزش ز محکمی است

یافت دریافت نارسیده او

زهره را هم زره دریده او

جبل الرحمه زان حریم دریست

بو قبیس از کلاه او کمریست

ابدی باد خط این پرگار

زان بلند آفتاب نقطه قرار

در دزی چون حصار پیوندند

نامه‌ای بر کبوتری بندند

تا برد نامه را کبوتر شاد

بر آنکس که او رسد فریاد

من که در شهر بند کشور خویش

بسته دارم گریز گه پس و پیش

نامه در مرغ نامه بربستم

کو رساند به شاه من رستم

ای فلک بر در تو حلقه به گوش

هم خطا پوش و هم خطائی پوش

چون مرا دولت تو یاری کرد

طبع بین تا چه سحرکاری کرد

از پس پانصد و نود سه بران

گفتم این نامه را چو ناموران

روز بر چارده ز ماه صیام

چار ساعت ز روز رفته تمام

باد بر تو مبارک این پیوند

تا نشینی بر این سریر بلند

نوشی آب حیات ازین ابیات

زنده مانی چو خضر از آب حیات

ای که در ملک جاودان بادی

ملک با عمر و عمر با شادی

گر نرنجی ز راه معذوری

گویمت نکته‌ای به دستوری

بزمهای تو گرچه رنگینست

آنچه بزم مخلد است اینست

هر چه هست از حساب گوهر و گنج

راحت اینست و آن دگر همه رنج

آن اگر صد کشد به پانصد سال

دیر زی تو که هم رسد به زوال

وین خزینه که خاص درگاهست

ابدالدهر با تو همراهست

این سخن را که شد خرد پرورد

بر دعای تو ختم خواهی کرد

دولتی باش هر کجا باشی

در رکابت فلک به فراشی

دولتت را که بر زیارت باد

خاتم کار بر سعادت باد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:05 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها