بخش ۳۴ - اندرز گرفتن بهرام از شبان
شه چو تنگ آمدی ز تنگی کار
یک سواره برون شدی به شکار
چون شد آن روز غم عنان گیرش
تا ز دل هم به خون بشوید خون
غصه را دست بست و غم را پای
چون ز صید پلنگ و شیر و گراز
خواست تا سوی خانه گردد باز
در تک و تاب زانکه تاخته بود
کوهه بر کوهه پیچ پیچ کنان
گفت آن دود گرچه زاتش خاست
چون بر آن دود رفت گامی چند
بسته چون سنگ دست و پایش سخت
چون زمین میهمان پذیری کرد
هر چه در خانه داشت ما حضری
گفت شک نیست کاین چنین خوانی
نیست درخورد چون تو مهمانی
لیک از آبادی اینطرف دورست
شه چو نان پاره شبان را دید
گفت نان آنگهی خورم که نخست
زانچه پرسم خبردهی به درست
شیرخانه است گرگ بند چراست
گویمت آنچه رفت موی به موی
دزد را چنگ و گرگ را چنگال
من بدو داده حرز خانه خویش
خوانده او را نه سگ شبانهٔ خویش
و او به دندان و چنگ دشمن سوز
گر من از دشت رفتمی سوی شهر
ور شدی شغل من به شهر دراز
گله را او به خانه بردی باز
راست بازی و راست کاری کرد
گله را نقش بر زدم به شمار
بعد یک هفته چون شمردم باز
هم کم آمد به کس نگفتم راز
پاس میداشتم به رای و به هوش
گر چه میداشتم به شبها پاس
وانک آگاهتر به کار از من
باز چون کردم آن شمار درست
هم کم آمد چنانکه روز نخست
همه شب خاطرم به غم میبود
ده ده و پنج پنچ میپرداخت
چون یخی کو به آفتاب گداخت
آنچه ماند از منش ستد به زکات
گفتم این رخنه گر ز چشم بدست
با سگی این چنین که شیری کرد
خواند سگ را به سگ زبانی خویش
گرد او گشت و گرد میافشاند
گه دم و گه دبوس میجنباند
کام دل راند و رفت کار از دست
گرگ چون رشوه داده بود ز پیش
گوسفندی قوی که سر گله بود
پایش از بار دنبه آبله بود
برد و خوردش به کمترین نفسی
وین چنین رشوه خورده بود بسی
سگ ملعون به شهوتی که براند
گلهای را به دست گرگ بماند
وان امینی به خائنی بفروخت
رخصت آن شد که تا نخواهد مرد
از چنین بند جان نخواهد برد
هر که با مجرمان چنین نکند
این سخن رمز بود چون دریافت
خورد چیزی و سوی شهر شتافت
گفت با خود کزین شبانهٔ پیر
از امین رخنه باز باید جست
تا بگوید که این خرابی چیست
اصل و بنیاد این خرابی کیست
چون به شهر آمد از گماشتگان
چون در آن روزنامه کرد نگاه
روز بر وی چو نامه گشت سیاه
گفته در شرحهای ماتم و سور
کشتن از شه شفاعت از دستور
شاه دانست کان چه شیوه گریست
دزد خانه به قصد خانه بریست
چون سگی کو گله به گرگ سپرد
خود سگان در سگی چنین باشند
گفت اگر مانمش به منصب خویش
چون ز حشمت کنم درش را دور
راست روشن درآمد از در کاخ
شه در او دید خشمناک و درشت
بانگ برزد چنانکه او را کشت
کای همه ملک من خراب از تو
رفته رونق ز ملک و آب از تو
ساز و برگ از سپه گرفتی باز
تا سپه را نه برگ ماند و نه ساز
نیست شرمت ز من که شرمت باد
هست بر هر کسی به ملت خویش
نعمت افزون دهد به نعمت خوار
از تو بر من چه راست روشن گشت
تا نه لشگر به جای ماند و نه گنج
چه گمان بردهای که وقت شراب
رخنه سازی تو دست مستان را
تیغ فرمش کند چون گیرد جام
گر ز خود غافلم به باده و رود
زین سخن صد هزار چنبر ساخت
این چنین کس وزر بود نه وزیر
چون بدان قهرمان در آمد قهر
شه منادی روانه کرد به شهر
داد خواهند و شه دهدشان داد
چون شنیدند جمله خیل و سپاه
شه به زندانیان چنین فرمود
شاه از آن جمله هفت شخص گزید
هر یکی را ز حال خود پرسید
گفت با هر یکی گناه تو چیست
از کجائی و دودمان تو کیست
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
جمعه 10 اردیبهشت 1395 12:03 PM
تشکرات از این پست