0

هفت پیکر نظامی گنجوی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱۸ - برگرفتن بهرام تاج را از میان دو شیر

 

بامدادان که صبح زرین تاج

کرسی از زر نهاد و تخت از عاج

کار داران و کار فرمایان

هم قوی‌دست و هم قوی‌رایان

از عرب تا عجم سوار شدند

سوی شیران کارزار شدند

شیرداران دو شیر مردم خوار

یله کردند بر نشانه کار

شیر با شیر درهم افکندند

گور بهرام گور می‌کندند

شیر داری ازان میانه دلیر

تاج بنهاد در میان دو شیر

تاج زر در میان شیر سیاه

چون به کام دو اژدها یک ماه

مه به آواز طشت رسته ز میغ

نه به طشت تهی به طشت و به تیغ

می‌زدند آن دو شیر کینه سگال

بر زمین چون دو اژدها دنبال

یعنی این تاج زر ز ما که برد

غارت از شیر و اژدها که برد

آگهی‌شان نه ز آهنین جگری

شیرگیری و اژدها شکری

گرد بر گرد آن دو شیر عظیم

کس یک آماجگه نگشت از بیم

فتوی آن شد که شیر دل بهرام

سوی شیران کند نخست خرام

گر ستاند ز شیر تاج اوراست

جام زرین و تخت عاج اوراست

ورنه از تخت رای بردارد

روی بر سوی جای خویش آرد

شاه بهرام ازین قرار نگشت

سوی شیر آمد از تنیزه دشت

در در و دشت هیچ پشته نبود

که بران پشته شیر کشته نبود

سر صد شیر کنده بود زیال

بود عمرش هنوز بیست و دو سال

آنکه صد شیر ازو زبون باشد

او زبون دو شیر چون باشد

در کمر چست کرد عطف قبا

در دم شیر شد چو باد صبا

بانگ بر زد به تند شیران زود

وز میان دو شیر تاج ربود

چونکه شیران دلیریش دیدند

شیرگیری و شیریش دیدند

حمله بردند چون تنومندان

دشنه در دست و تیغ در دندان

تا سر تاجور به چنگ آرند

بر جهانگیر کار تنگ آرند

شه به تادیبشان چو رای افکند

سر هردو به زیر پای افکند

پنجه‌شان پاره کرد و دندان خرد

سرو تاج از میان شیران برد

تاج بر سر نهاد و شد بر تخت

بختیاری چنین نماید بخت

بردن تاجش از میان دو شیر

روبهان را ز تخت کرد به زیر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  11:55 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱۶ - نامه پادشاه ایران به بهرام‌گور

 

اول نامه بود نام خدای

گمرهان را به فضل راهنمای

کردگار بلندی و پستی

نیستی یافته به در هستی

ز آدمی تا به جمله جانوران

وز سپهر بلند و کوه گران

همه را در نگارخانه جود

قدرت اوست نقشبند وجود

در تمنای هیچ پیوندی

نیست بیرون ازو خداوندی

آفرینش گره گشاده اوست

و آفرین مهر بر نهاده اوست

اوست دارنده زمین و زمان

پیرو حکم او همین و همان

چون فرو گفت آفرین پیوند

آفرین ز آفریدگار بلند

گفت بر شاه و شاهزاده درود

کای برآورده سر به چرخ کبود

هم ملک فرو هم ملک‌زاده

داد مردی و مردمی داده

من که هستم در اصل کسری نام

کسر چون گیرم از خصومت خام

هم هنرمند و هم جهاندیده

هم به چشم جهان پسندیده

از هنرمندیم نوازد بخت

بی‌هنر کی رسد به تاج و به تخت

سر بلندیم هست و تاج و سریر

نبود هیچ سر بلند حقیر

گرچه صاحب ولایت زمیم

پیشوای پری و آدمیم

هم بدین خسروی نیم خشنود

کانگبینی است سخت زهرآلود

آنقدر داشتم ز توش و توان

کاخترم بود ازو همیشه جوان

به اگر بودمی بدان خرسند

کز خطر دور نیست جای بلند

لیکن ایرانیان به زور و به شرم

نرم کردندم از نوازش گرم

داشتندم بر آنکه شاه شوم

گردن افراز تاج و گاه شوم

ملک را پاسدارم از تبهی

پاسبانیست این نه پادشهی

این مثل در فسانه سخت نکوست

کارزو دشمنست عالم دوست

از چنین عالمی تو بی‌خبری

مالک‌الملک عالم دگری

خوشتر آید ترا کیابی گور

از هزاران چنین کیائی شور

جرعه‌ای باده بر نوازش رود

بهتر از هرچه زیر چرخ کبود

کار جز باده و شکارت نیست

با صداع زمانه کارت نیست

راست خواهی جهان تو داری و بس

که نداری غم ولایت کس

شب و شبگیر در شکار و شراب

گاه با خورد خوش گهی با خواب

نه چو من روز و شب ز شادی دور

از پی کار خلق در رنجور

گاهم اندوه دوستان پیشه

گاهی از دشمنان در اندیشه

کمترین محنت آنکه با چو تو شاه

تیغ باید زدن ز بهر کلاه

ای خنک جان عیش پرور تو

کز چنین فتنه دور شد در تو

کاش کان پیشه کار من بودی

تا مگر کار من بیاسودی

کردمی عیش و لهو ساختمی

به می و رود جان نواختمی

این نگویم که دوری از شاهی

داری از دین و دولت آگاهی

وارث مملکت توئی بدرست

ملک میراث پادشاهی تست

لیکن از خامکاری پدرت

سایه چتر دور شد ز سرت

کان نکردست با رعیت خویش

کان شکایت کسی بیارد پیش

از بزه کردنش عجب ماندند

بزه‌گر زین جنایتش خواندند

از بسی جور کو به خون ریزی

گاه تندی نمود و گه تیزی

کس بر این تخمه آفرین نکند

تخم کاری در این زمین نکند

چون نخواهد ترا به شاهی کس

به کز این پایه بازگردی پس

آتش گرم یابی ارجوشی

آهن سرد کوبی ار کوشی

من خود از گنجهای پنهانی

وقت حاجت کنم زرافشانی

آنچه برگ ترا پسند بود

خرج آن بر تو سودمند بود

نگذارم به هیچ تدبیری

در کفاف تو هیچ تقصیری

نایبی باشم ازتو در شاهی

بنده فرمان به هرچه درخواهی

چون ز من خلق نیز گردد سیر

خود ولایت تراست بی‌شمشیر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  11:55 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱۹ - بر تخت نشستن بهرام به جای پدر

 

طالع تخت و پادشاهی او

فرخ آمد ز نیک خواهی او

پیش از آن راصد ستاره‌شناس

از پی بخت بود داشته پاس

اسدی بود کرده طالع تخت

طالعی پایدار و ثابت و سخت

آفتابی در اوج خویش بلند

در قران با عطاردش پیوند

زهره در ثور و مشتری در قوس

خانه از هردو گشته چون فردوس

در دهم ماه و در ششم بهرام

مجلس آراسته به تیغ و به جام

دست کیوان شده ترازوسنج

سخته از خاک تا به کیوان گنج

چون بدین طالع مبارک فال

رفت بر تخت شاه خوب خصال

از بسی لعل ریخت با در

کشتی بخت شد چو دریا پر

گنجداران فزون زحد شمار

گنج بر گنج ساختند نثار

آنکه اول سریر شاهی داشت

بیعت شهری و سپاهی داشت

چونکه دید آن شکوه بهرامی

کافسر و تخت شد بدو نامی

اول او گفتش از کهان و مهان

شاه آفاق و شهریار جهان

موبدانش شه جهان خواندند

خسروانش خدایگان خواندند

همچنین هر که آشکار و نهفت

آفرینی به قدر خود می‌گفت

شاه چون سر بلند عالم گشت

سربلندیش از آسمان بگذشت

خطبه عدل خویشتن برخواند

لؤلؤتر ز لعل تازه فشاند

گفت کافسر خدای داد به من

این خدا داد شاد باد به من

بر خدا خوانم آفرین و سپاس

کافرین باد بر خدای شناس

پشت بر نعمت خدا نکنم

شکر نعمت کنم چرا نکنم

تاج برداشتن ز کام دو شیر

از خدا دانم آن نه از شمشیر

چون رسیدم به تخت و تاج بلند

کارهائی کنم خدای پسند

آن کنم گر خدای بگذارد

که زمن هیچکس نیازارد

مگر آن کو گناه‌کار بود

دزد و خونی و راهدار بود

با من ای خاصگان درگه من

راست خانه شوید چون ره من

از کجی به که روی برتابید

رستگاری به راستی یابید

گر نگیرید گوش راست به دست

ای بسا گوش چپ که خواهد خست

روزکی چند چون برآسایم

در انصاف و عدل بگشایم

آنچه ما را فریضه افتادست

ظلم را ظلم و داد را دادست

نیست از هیچ مردمیم هراس

به جز از مردم خدای شناس

اعتمادی نمی‌کنم بر کس

بر خدای اعتماد کردم و بس

طاعت هیچکس ندارم دوست

به جز از طاعتی که طاعت اوست

تا بماند به جای چرخ کبود

باد بر خفتگان دهر درود

بیش از اندازه سیاه و سپید

زندگان را ز ما امان و امید

کار من جز درود و داد مباد

هرک ازین شاد نیست شاد مباد

چون شه انصاف خویش کرد پدید

سجده شکر کرد هر که شنید

یک دو ساعت نشست بر سر تخت

پس به خلوت کشید از آنجا رخت

عدل می‌کرد و داد می‌فرمود

خلق ازو راضی و خدا خشنود

انجمن با بزرگواران کرد

استواری به استواران کرد

چون ز بهرام‌گور تاج و سریر

سازور گشت و شد شکوه پذیر

کمر هفت چشمه را در بست

بر سر تخت هفت پایه نشست

چینی‌ئی بر برش چو سینه باز

رومیی بر تنش به رسم طراز

واو به خوبی ز روم باج‌ستان

به نکوئی ز چین خراج ستان

چار بالش نهاده چون جمشید

پنج نوبت رسانده بر خورشید

رسم انصاف در جهان آورد

عدل را سر بر آسمان آورد

کرد با دادپروران یاری

با ستمکارگان ستمکاری

قفل غم را درش کلید آمد

کامد او فرخی پدید آمد

کار عالم ز نو گرفت نوا

بر نفسها گشاده گشت هوا

گاو نازاده گشت زاینده

آب در جویها فزاینده

میوه‌ها بر درخت بار گرفت

سکه‌ها بر درم قرار گرفت

حل و عقل جهان بدو شد راست

دو هوائی ز مملکت برخاست

پادشه زادگان به هر طرفی

یافتند از شکوه او شرفی

کارداران ز حمل کشور او

حمل‌ها ریختند بر در او

قلعه داران خزینها بردند

قلعه را با کلید بسپردند

هرکسی روزنامه نو می‌کرد

جان به توقیع او گرو می‌کرد

او چو در کار مملکت پرداخت

هرکسی را به قدر پایه نواخت

کار بی‌رونقان بساز آورد

رفتگان را به ملک باز آورد

ستم گرگ برگرفت از میش

باز را کرد با کبوتر خویش

از سر فتنه برد مستیها

کرد کوته دراز دستیها

پایه گاه دشمنان به شکست

بر جهان داد دوستان را دست

مردمی کرد در جهان داری

مردمی به ز مردم آزاری

خصم را نیز چون ادب کردی

ده بکشتی یکی نیازردی

کادمی را به وقت پروردن

کشتن اولی‌تر است از آزردن

مردمی کرد و مردم اندوزی

هیچکس را نماند بی‌روزی

دید کین خیل خانه خاکی

نارد الا غبار غمناکی

خویشتن را به عشوه کش می‌داشت

عیش خود را به عشوه خوش می‌داشت

ملک بی‌تکیه را شناخته بود

تکیه بر ملک عشق ساخته بود

روزی از هفته کار سازی کرد

شش دیگر به عشقبازی کرد

نفس از عاشقی برون نزدی

عشق را در زدی و چون نزدی

کیست کز عاشقی نشانش نیست

هرکه را عشق نیست جانش نیست

سکه عشق شد خلاصه او

عاشقان مونسان خاصه او

کار و باری بر آسمان او را

زیر فرمان همه جهان او را

او جهان را به خرمی می‌خورد

داد می‌داد و خرمی می‌کرد

گنج در حضرتش روانه شده

غارت تیغ و تازیانه شده

آوریدی جهان به تیغ فراز

به سر تازیانه دادی باز

ملک ازو گرچه سبز شاخی داشت

او چو خورشید پی فراخی داشت

مردمان از غرور نعمت و مال

تکیه کردند بر فراخی سال

شکر یزدان ز دل رها کردند

شفقت از سینه‌ها جدا کردند

هرگهی کافریدگان خدای

شکر نعمت نیاورند به جای

آن فراخی شود بر ایشان تنگ

روزی آرند لیک از آهن و سنگ

سالی از دانه بر نرستن شاخ

تنگ شد دانه بر جهان فراخ

برخورش تنگی آنچنان زد راه

کادمی چون ستور خورد گیاه

تنگدل شد جهان از آن تنگی

یافت نان عزت‌گران سنگی

باز گفتند قصه با بهرام

که در آفاق تنگیی است تمام

مردمان همچو گرگ مردم‌خوار

گاه مردم خورند و گه مردار

شاه چون دید قدر دانه بلند

در انبار برگشاد زبند

سوی هر شهر نامه‌ای فرمود

که دراواز ذخیره چیزی بود

تا امینان شهر جمع آیند

در انبار بسته بگشایند

با توانگر به نرخ در سازند

بی‌درم را دهند و بنوازند

وانچه ز انبار خانه ماند باز

پیش مرغان نهند وقت نیاز

تا در ایام او ز بی‌خوردی

کس نمیرد زهی جوانمردی

آنچه از دانه بود در بارش

هر کسی می‌کشید از انبارش

اشترانش ز مرز بیگانه

می‌کشیدند نو به نو دانه

جهد می‌کرد و گنج می‌پرداخت

چاره کار هرکسی می‌ساخت

لاجرم چارسال بی‌بر و کشت

روزی خلق بر خزینه نوشت

کارش آن بود کان کیائی یافت

از چنان پیشه پادشائی یافت

جمله خلق جان ز تنگی برد

جز یکی تن که او به تنگی مرد

شاه از آن مرد بینوا مرده

تنگدل شد چو آب افسرده

روی از آن رنج در خدای آورد

عذر تقصیر خود به جای آورد

گفت کای رزق بخش جانوران

رزق بخشیدنت نه چون دگران

به یکی قدرت خدائی خویش

بیش را کم کنی و کم را بیش

ناید از من و گرچه کوشم دیر

کاهوئی را کنم به صحرا سیر

توئی آن کز برات پیروزی

یک به یک خلق را دهی روزی

گر ز تنگی تنی ز جانوران

مرد، جرمی مرا نبود در آن

کز حسابش خبر نبود مرا

چونکه مرد او خبر چه سود مرا

شاه چون شد چنین تضرع ساز

هاتفی دادش از درون آواز

کایزد از بهر نیک رائی تو

برد فترت ز پادشائی تو

چون تو در چار سال خرسندی

مرده‌ای را ز فاقه نپسندی

چار سالت نوشته شد منشور

کز دیار تو مرگ باشد دور

از بزرگان ملک او تا خرد

کس شنیدم که چارسال نمرد

فرخ آن شه که او به نعمت و ناز

مرگ را داشت از رعیت باز

هرکه میزاد در جهان میزیست

دخل بی‌خرج شد ازین به چیست

از خلایق که گشته بود انبوه

بی‌عمارت نه دشت ماند و نه کوه

از صفاهان شنیده‌ام تا ری

خانه بر خانه شد تنیده چونی

بام بر بام اگر شدی خواهان

کوری از ری شدی به اسپاهان

گر ترا این حدیث روشن نیست

عهده بر روایست بر من نیست

بود نعمت خورندگان بسیار

لیک نعمت فزون ز نعمت خوار

مردم ایمن شده به دشت و به کوه

ناز و عشرت کنان گروه گروه

بر کشیده صفی دو فرسنگی

بربطی و ربابی و چنگی

حوضه می به گرد هر جوئی

مجلسی در میان هر کوئی

هرکسی می خرید و تیغ فروخت

درع آهن درید و زرکش دوخت

خلق یکبارگی سلاح نهاد

همه را تیغ و تیر رفت از یاد

هر کرا بود برگ عشرت ساز

عیش می‌کرد با تنعم و ناز

وانکه برگش نبود شه فرمود

او ز بخت و جهان از او خشنود

هرکسی را گماشت بر کاری

دادش از عیش روز بازاری

روز فرمود تا دو قسمت کرد

نیمه‌ای کسب و نیمه‌ای می‌خورد

هفت سال از جهان خراج افکند

بیخ هفتاد ساله غم برکند

شش هزار اوستاد دستان ساز

مطرب و پای کوب و لعبت باز

گرد کرد از سواد هر شهری

داد هر بقعه را ازان بهری

تا به هرجا که رخت کش باشند

خلق را خوش کنند و خوش باشند

داشت دور زمانه طالع ثور

صاحبش زهره زهره صاحب دور

در چنان دور غم کجا باشد

که درو زهره کدخدا باشد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  11:55 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲۰ - داستان بهرام با کنیزک خویش

 

شاه روزی شکار کرد پسند

در بیابان پست و کوه بلند

اشقر گور سم به صحرا تاخت

شور می‌کرد و گور می‌انداخت

مشتری را ز قوس باشد جای

قوس او گشت مشتری پیمای

از سواران پره بسته به دشت

رمه گور سوی شاه گذشت

شاه در مطرح ایستاده چو شیر

اشقرش رقص برگرفته به زیر

دستش از زه نثار در می‌کرد

شست خالی و تیر پر می‌کرد

بر زمین ز آهن بلارک تیر

گاهی آتش فکند و گه نخجیر

چون بود ران گور و باده ناب

آتشی باید از برای کباب

یاسج شه که خون گوران ریخت

مگر آتش ز بهر آن انگیخت

گرمی ناچخش به زخم درشت

پخته می‌کرد هرکرا می‌کشت

وانچه زو درگذشت هم نگذاشت

یا پیش کرد یا پیش برداشت

داشت به خود کنیزکی چون ماه

چست و چابک به همرکابی شاه

فتنه نامی هزار فتنه در او

فتنه شاه و شاه فتنه بر او

تازه‌روئی چو نو بهار بهشت

کش خرامی چو باد بر سر کشت

انگبینی به روغن آلوده

چرب و شیرین چو صحن پالوده

با همه نیکوئی سرود سرای

رود سازی به رقص چابک پای

ناله چون بر نوای رود آورد

مرغ را از هوا فرود آورد

بیشتر در شکار و باده و رود

شاه از او خواستی سماع و سرود

ساز او چنگ و ساز خسرو تیر

این زدی چنگ و آن زدی نخچیر

گور برخاست از بیابان چند

شاه بر گور گرم کرد سمند

چون درآمد به گور تیز آهنگ

تند شیری کمان گرفته به چنگ

تیر در نیم گرد شست نهاد

پس کمان درکشید و شست گشاد

بر کفل گاه گور شد تیرش

بوسه بر خاک داد نخچیرش

در یکی لحظه زان شکار شگفت

چند را کشت و چند را بگرفت

وان کنیزک ز ناز و عیاری

در ثنا کرد خویشتن‌داری

شاه یک ساعت ایستاد صبور

تا یکی گور شد روانه ز دور

گفت کای تنگ چشم تاتاری

صید ما را به چشم می ناری ؟

صید ما کز صفت برون آید

در چنان چشم تنگ چون آید

گوری آمد بگو که چون تازم

وز سرش تاسمش چه اندازم

نوش لب زان منش که خوی بود

زن بد و زن گزافه گوی بود

گفت باید که رخ برافروزی

سر این گور در سمش دوزی

شاه چون دید پیچ پیچی او

چاره‌گر شد ز بد بسیچی او

خواست اول کمان گروهه چو باد

مهره‌ای در کمان گروهه نهاد

صید را مهره درفکند به گوش

آمد از تاب مهره مغز به جوش

سم سوی گوش برد صید زبون

تا ز گوش آرد آن علاقه برون

تیر شه برق شد جهان افروخت

گوش و سم را به یکدیگر بردوخت

گفت شه باکنیزک چینی

دستبردم چگونه می بینی

گفت پر کرده شهریار این کار

کار پر کرده کی بود دشوار

هرچه تعلیم کرده باشد مرد

گرچه دشوار شد بشاید کرد

رفتن تیر شاه برسم گور

هست از ادمان نه از زیادت زور

شاه را این شنیده سخت آمد

تبر تیز بر درخت آمد

دل بدان ماه بی‌مدارا کرد

کینه خویش آشکارا کرد

پادشاهان که کینه کش باشند

خون کنند آن زمان که خوش باشند

با چه آهو که اسب زین نکنند

چه سگی را که پوستین نکنند

گفت اگر مانمش ستیزه‌گرست

ور کشم این حساب ازان بترست

زن کشی کار شیر مردان نیست

که زن از جنس هم نبردان نیست

بود سرهنگی از نژاد بزرگ

تند چون شیر و سهمناک چو گرگ

خواند شاهش به نزد خویش فراز

گفت رو کار این کنیز بساز

فتنه بارگاه دولت ماست

فتنه کشتن ز روی عقل رواست

برد سرهنگ داد پیشه ز پیش

آن پری چهره را به خانه خویش

خواست تا کار او بپردازد

شمع‌وار از تنش سر اندازد

آب در دیده گفتش آن دلبند

کاینچنین ناپسند را مپسند

مکن ار نیستی تو دشمن خویش

خون من بیگنه به گردن خویش

مونس خاص شهریار منم

مز کنیزانش اختیار منم

تا بدان حد که در شراب و شکار

جز منش کس نبود مونس و یار

گر ز گستاخیی که بود مرا

دیو بازیچه‌ای نمود مرا

شه ز گرمی سیاستم فرمود

در هلاکم مکوش زودا زود

روزکی چند صبر کن به شکیب

شاه را گو به کشتمش به فریب

گر بدان گفته شاه باشد شاد

بکشم خون من حلالت باد

ور شود تنگدل ز کشتن من

ایمنی باشدت به جان و به تن

تو ز پرسش رهی و من ز هلاک

زاد سروی نیوفتد بر خاک

روزی آید اگرچه هیچکسم

کانچه کردی به خدمتت برسم

این سخن گفت و عقد باز گشاد

پیش او هفت پاره لعل نهاد

هر یکی زان خراج اقلیمی

دخل عمان ز نرخ او نیمی

مرد سرهنگ از آن نمونش راست

از سر خون آن صنم برخاست

گفت زنهار سر ز کار مبر

با کسی نام شهریار مبر

گو من این خانه را پرستارم

کار میکن که من بدین کارم

من خود آن چارها که باید ساخت

سازم ار خواهدت زمانه نواخت

بر چنین عهد رفتشان سوگند

این ز بیداد رست و آن ز گزند

بعد یک هفته چون رسید به شاه

شاه از او باز جست قصه ماه

گفت مه را به اژدها دادم

کشتم از اشک خونبها دادم

آب در چشم شهریار آمد

دل سرهنگ با قرار آمد

بود سرهنگ را دهی معمور

جایگاهی ز چشم مردم دور

کوشکی راست برکشیده به اوج

از محیط سپهر یافته موج

شصت پایه رواق منظر او

کرده جای نشست بر سر او

بود بر وی همیشه جای کنیز

به عزیزان دهند جای عزیز

ماده گاوی دران دو روز بزاد

زاد گوساله‌ای لطیف نهاد

آن پری چهره جهان افروز

برگرفتی به گردنش همه روز

پای در زیر او بیفشردی

پایه پایه به کوشک بر بردی

مهر گوساله کش بود به بهار

ماه گوساله کش که دید؟ بیار

همه روز آن غزال سیم اندام

برد گوساله را ز خانه به بام

روز تا روز از این قرار نگشت

کارگر بود چون ز کار نگشت

تا به جائی رسید گوساله

که یکی گاو گشت شش ساله

همچنانه آن بت گلندامش

بردی از زیر خانه بر بامش

هیچ رنجش نیامدی زان بار

زآنکه خو کرده بود با آن کار

هرچه در گاو گوشت می‌افزود

قوت او زیاده‌تر می‌بود

روزی آن تنگ چشم با دل تنگ

بود تنها نشسته با سرهنگ

چار گوهر ز گوش گوهر کش

برگشاد آن نگار حورافش

گفت کاین نقدها ببر بفروش

چون بها بستدی به یار خموش

گوسفندان خر و بخور و گلاب

وآنچه باید ز نقل و شمع و شراب

مجلسی راست کن چو روضه حور

از شراب و کباب و نقل و بخور

شه چو آید بدین طرف به شکار

از رکابش چو فتح دست مدار

دل درانداز و جان پذیری کن

یک زمانش لگام‌گیری کن

شاه بهرام خوی خوش دارد

طبع آزاد ناز کش دارد

چون ببیند نیازمندی تو

سر در آرد به سربلندی تو

بر چنین منظری ستاره سریر

گاه شهدش دهیم و گاهی شیر

گر چنین کار سودمند شود

کار ما هردو زو بلند شود

مرد سرهنگ لعل ماند به جای

کانچنانش هزار داد خدای

رفت و از گنجهای پنهانی

یک به یک ساخت برگ مهمانی

خوردهای ملوک‌وار سره

مرغ و ماهی و گوسپند و بره

راح و ریحان که مجلس آراید

نوش و نقلی که بزم را شاید

همه اسباب کار ساخت تمام

تا کی آید به صیدگه بهرام

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  11:55 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱۵ - لشگر کشیدن بهرام به ایران

 

بس کن ای جادوی سخن پیوند

سخن رفته چند گوئی چند

چون گل از کام خود برار نفس

کام تو عطرسازی کام تو بس

آنچنان رفت عهد من ز نخست

باکه؟ با آنکه عهد اوست درست

کانچه گوینده دگر گفتست

ما به می خوردنیم و او خفتنست

بازش اندیشه مال خود نکنم

بد بود بد خصال خود نکنم

تا توانم چو باد نوروزی

نکنم دعوی کهن دوزی

گرچه در شیوه گهر سفتن

شرط من نیست گفته واگفتن

لیک چون ره به گنج خانه یکیست

تیرها گر دو شد نشانه یکیست

چون نباشد ز باز گفت گزیر

دانم انگیخت از پلاس حریر

دو مطرز به کیمیای سخن

تازه کردند نقدهای کهن

آن ز مس کرد نقره نقره خاص

وین کند نقره را به زر خلاص

مس چو دیدی که نقره شد به عیار

نقره گر زر شود شگفت مدار

عقد پیوند این سریر بلند

این چنین داد عقد را پیوند

که چو بهرام‌گور گشت آگاه

زانچ بیگانه‌ای ربود کلاه

بر طلب کردن کلاه کیان

کینه را در گشاد و بست میان

داد نعمان منذرش یاری

در طلب کردن جهانداری

گنج از آن بیشتر که شاید گفت

گوهر افزون از آنکه شاید سفت

لشگر انگیخت بیش از اندازه

کینه‌ور تیز گشت و کین تازه

از یمن تا عدن ز روی شمار

در هم افتاد صدهزار سوار

همه پولاد پوش و آهن خای

کین کش و دیو بند و قلعه گشای

هر یکی در نورد خود شیری

قایم کشوری به شمشیری

در روارو فتاد موکب شاه

نم به ماهی رسید و گرد به ماه

ناله کرنای و روئین خم

در جگر کرده زهره‌ها را گم

کوس روئین بلند کرد آواز

زخمه بر کاسه ریخت کاسه‌نواز

کوه و صحرا ز بس نفیر و خروش

بر طبقهای آسمان زد جوش

لشگری بیشتر ز مور و ملخ

گرم کینه چو آتش دوزخ

پایگه جوی تخت شاه شدند

وز یمن سوی تختگاه شدند

آگهی یافت تخت گیر جهان

کاژدهائی دگر گشاد دهان

بر زمین آمد آسمان را میل

وز یمن سر برآورید سهیل

شیر نر پنجه برگشاد به زور

تا کند خصم را چو گور به گور

تخت گیرد کلاه بستاند

بنشیند غبار بنشاند

نامداران و موبدان سپاه

همه گرد آمدند بر در شاه

انجمن ساختند و رای زدند

سرکشی را به پشت پای زدند

رای ایشان بدان کشید انجام

که نویسند نامه بر بهرام

هرچه فرمود عقل بنوشتند

پوست ناکنده دانه را کشتند

کاتب نامه سخن پرداز

در سخن داد شرح حال دراز

نامه چون شد نبشته پیچیدند

رفتن راه را بسیچیدند

چون رسیدند و آمدند فرود

شاه نو را زمانه داد درود

حاجیان دل به کارشان دادند

بار جستند و بارشان دادند

داد بهرام شاه دستوری

تا فراتر شوند ازان دوری

پیش رفتند با هزار هراس

سجده بردند و داشتند سپاس

آن کزان جمله گوی دانش برد

بر سر نامه بوسه داد و سپرد

نامه را مهر برگشاد دبیر

خواند بر شهریار کشور گیر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  11:55 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲۱ - بردن سرهنگ بهرام‌گور را به مهمانی

 

شاه بهرام روزی از سر تخت

برد سوی شکار صحرا رخت

پیشتر زانکه رفت و صید انداخت

صید بین تا چگونه صیدش ساخت

چون بر آن ده گذشت کان سرهنگ

داشت آن منظر بلند آهنگ

دید نزهتگهی گران پایه

سبزه در سبزه سایه در سایه

باز پرسید کاین دیار کراست

ده خداوند این دیار کجاست

بود سرهنگ خاص پیش رکاب

چون ز خسرو چنین شنید خطاب

بر زمین بوسه داد و برد نماز

گفت کای شهریار بنده نواز

بنده دارد دهی که داده تست

لطفش از جرعه‌ریز باده تست

شاه اگر جای آن پسند کند

بنده پست را بلند کند

بی‌تکلف چنانکه عادت اوست

سنت رأی با سعادت اوست

سر درآرد بدین دریچه تنگ

سربلند جهان شود سرهنگ

دارم از داده عنایت شاه

کوشکی برکشید سر تا ماه

باغ در باغ گرد بر گردش

خلد مولی و روضه شاگردش

گر خورد شاه باده بر سر او

خاک بوسد ستاره بر در او

گرد شه خانه را عبیر دهد

مگسم شهد و گاو شیر دهد

شاه چون دید کو ز یک رنگی

پیش برد آن سخن به سرهنگی

گفت فرمان تراست کار بساز

تا ز نخچیر گه من آیم باز

داد سرهنگ بوسه بر سر خاک

رفت و زنگار کرد از آینه پاک

منظر از فرش چون بهشت آراست

کرد هر زینتی که باید راست

چون شهنشه ز صیدگاه رسید

باز چترش به اوج ماه رسید

میزبان از نوردهای گزین

کسوت رومی و طرایف چین

فرش بر فرش چند جامه نغز

کز فروغش گشاده شد دل و مغز

زیر ختلی خرام شاه افکند

بر سر آن نثار گوهر چند

شاه بر شد به شصت پایه رواق

دید طاقی به سر بلندی طاق

طرح کرده رخش خورنق را

فرش افکنده چرخ ازرق را

میزبان آمد آنچه باید کرد

از گلاب و بخور و شربت و خورد

چون شه از خوردهای خوش پرداخت

می روان کرد و بزم شادی ساخت

شاه چون خورد ساغری دو سه می

از گل جبهتش برآمد خوی

گفت کای میزبان زرین کاخ

جایگاهت خوش است و برگ فراخ

لیکن این شصت پایه کاخ بلند

کاسمان بر سرش رود به کمند

از پس شصت سال کز تو گذشت

چون توانی به زیر پای نوشت

میزبان گفت شاه باقی باد

کوثرش باده حور ساقی باد

این ز من نیست طرفه من مردم

از چنین پایه مانده کی گردم

طرفه آن شد که دختریست چو ماه

نرم و نازک چو خز و قاقم شاه

نره گاوی چو کوه بر گردن

آرد آینجا گه علف خوردن

شصت پایه چنان برد یکدست

که نسازد به هیچ پایه نشست

گاوی آنگه چه گاو چون پیلی

نکشد پیه خویش را میلی

به خدا گر در این سپاه کسی

از زمین برگرایدش نفسی

زنی آنگه به شصت پایه حصار

بر برد چون عجب نباشد کار

چونکه سرهنگ این حکایت گفت

شه سرانگشت خود به دندان سفت

گفت از اینگونه کار چون باشد

نبود ور بود فسون باشد

باورم ناید این سخن به درست

تا نبینم به چشم خویش نخست

وآنگه از مرد میزبان درخواست

تا کند دعوی سخن را راست

میزبان کاین شنید رفت به زیر

کرد با گاو کش حکایت شیر

سیمتن وقت را شناخته بود

پیش از آن کار خویش ساخته بود

زیور و زیب چینیان بربست

داد گل را خمار نرگس مست

ماه را مشک راند بر تقویم

غمزه را داد جادوئی تعلیم

چشم را سرمه فریب کشید

ناز را بر سر عتیب کشید

سرو را رنگ ارغوانی داد

لاله را قد خیزرانی داد

در بر آمود سرو سیمین را

بست بر ماه عقد پروین را

درج یاقوت را به در یتیم

کرد چون سیب عاشقان به دو نیم

تاج عنبر نهاد بر سر دوش

طوق غبغب کشید تا بن گوش

زنگی زلف و خال هندو رنگ

هردو بر یک طرف ستاده به جنگ

شه که تختش بود ز تخته عاج

ناگزیرش بود ز تخت وز تاج

شبه خال بر عقیق لبش

مهر زنگی نهاده بر رطبش

فرقش از دانهای در خوشاب

بسته گرد مه از ستاره نقاب

گوهر گوش گوهر آویزش

کرده بازار عاشقان تیزش

ماه را در نقاب کافوری

بسته چون در سمن گل سوری

چونکه ماه دو هفته از سر ناز

کرد هر هفت از آنچه باید ساز

پیش آن گاو رفت چون مه بدر

ماه در برج گاو یابد قدر

سر فرو برد و گاو را برداشت

گاو بین تا چگونه گوهر داشت

پایه بر پایه بر دوید به بام

رفت تا تخت پایه بهرام

گاو بر گردن ایستاد به پای

شیر چون گاو دید جست ز جای

در عجب ماند کاین چه شاید بود

سود او بود و در نیافت چه سود

مه ز گردن نهاد گاو به زیر

به کرشمه چنان نمود به شیر

کانچه من پیش تو به تنهائی

پیشکش کردم از توانائی

در جهان کیست کو به زور و به رای

از رواقش برد به زیر سرای

شاه گفت این نه زورمندی تست

بلکه تعلیم کرده‌ای ز نخست

اندک اندک به سالهای دراز

کرده بر طریق ادمان ساز

تا کنونش ز راه بی‌رنجی

در ترازوی خویشتن سنجی

سجده بردش نگار سیم اندام

با دعائی به شرط خویش تمام

گفت بر شه غرامتی‌ست عظیم

گاو تعلیم و گور بی‌تعلیم؟

من که گاوی برآورم بر بام

جز به تعلیم بر نیارم نام

چه سبب چون زنی تو گوری خرد

نام تعلیم کس نیارد برد

شاه تشنیع ترک خود بشناخت

هندوی کرد و پیش او در تاخت

برقع از ماه باز کرد و چو دید

ز اشک بر مه فشاند مروارید

در کنارش گرفت و عذر انگیخت

وآن گل از نرگس آب گل می‌ریخت

از بدو نیک خانه خالی کرد

با پریرخ سخن سگالی کرد

گفت اگر خانه گشت زندانت

عذر خواهم هزار چندانت

آتش گر زدم ز خود رائی

من از آن سوختم تو بر جائی

چون ز فتنه گران تهی شد جای

پیش خود فتنه را نشاند از پای

فتنه بنشست و برگشاد زبان

گفت کای شهریار فتنه نشان

ای مرا کشته در جدائی خویش

زنده کرده به آشنائی خویش

غمت از من نماند هیچ به جای

کوه را غم در آورد از پای

خواست رفتن از مهربانی من

در سر مهر زندگانی من

شه چو بر گوش گور در نخجیر

آن سم سخت را بدوخت به تیر

نه زمین کز گشادن شستش

آسمان بوسه داد بر دستش

من که بودم در آن پسند صبور

چشم بد را ز شاه کردم دور

هرچه را چشم در پسند آرد

چشم زخمی در او گزند ارد

غبنم آمد که اژدهای سپهر

تهمت کینه بر نهاد به مهر

شاه را آن سخن چنان بگرفت

کز دلش در میان جان بگرفت

گفت حقا که راست گوئی راست

بر وفای تو چند چیز گواست

مهرهائی چنان به اول بار

عذرهائی چنین به آخر کار

ای هزار آفرین بر آن گهری

کارد ز طبع این چنین هنری

این گهر پاره گشته بود به سنگ

گر نبودی حفاظ آن سرهنگ

خواند سرهنگ را و خوشدل کرد

دست در گردنش حمایل کرد

تحفهای بزرگوارش داد

بر یکی در عوض هزارش داد

از پس چند چیزهای لطیف

ری بدو داد با دگر تشریف

شد سوی شهر شادی انگیزان

کرد در بزم خود شکرریزان

موبدان را به شرط پیش آورد

ماه را در نکاح خویش آورد

بود با او به لهو و عشرت و ناز

تا برین رفت روزگار دراز

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  11:55 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲۴ - خواستن بهرام دختر شاهان هفت اقلیم را

 

شه به ناز و نشاط شد مشغول

کز ده و گیر گشته بود ملول

کار هریک چنانکه بود به ساخت

پس به تدبیر کار خود پرداخت

به فراغت به کام دل بنشست

دشمنان زیر پای و می در دست

یادش آمد حدیث آن استاد

کان صفت کرده بود پیشین یاد

وان سراچه که هفت پیکر بود

بلکه ار تنگ هفت کشور بود

مهر آن دختران حور سرشت

در دلش تخم مهربانی کشت

کورش آنگه ز هفت جوش نشست

کامد آن هفت کیمیاش به دست

اولین دختر از نژاد کیان

بود لیکن پدر شده ز میان

خواستش با هزار خواسته بیش

گوهری یافت هم ز گوهر خویش

پس به خاقان روانه کرد برید

برخی از مهر و برخی از تهدید

دخترش خواست با خزانه و تاج

بر سر هردو هفت ساله خراج

داد خاقان خراج و دختر و چیز

حمل دینار و گنج گوهر نیز

وانگهی ترکتاز کرد به روم

در فکند آتشی دران بر و بوم

قیصر از بیم بر نزد نفسی

دخترش داد و عذر خواست بسی

کس فرستاد سوی مغرب شاه

با زر مغربی و افسر و گاه

دخت او نیز در کنار آورد

زیرکی بین که چو به کار آورد

چون سهی سرو برد ازان بستان

رفت از آنجا به ملک هندستان

دختر رای را به عقل و به رای

خواست و آورد کام خویش به جای

قاصدش رفت و خواست از خوارزم

دختر خوب روی در خور بزم

همچنان نامه کرد بر سقلاب

خواست زیبا رخی چو قطره آب

چون ز کشور خدای هفت اقلیم

هفت لعبت ستد چو در یتیم

از جهان دل به شادمانی داد

داد عیش خوش و جوانی داد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  11:55 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲۳ - عتاب کردن بهرام با سران لشگر

 

روزی از طالع مبارک بخت

رفت بهرم‌گور بر سر تخت

هرکجا شاه و شهریاری بود

تاج بخشی و تاجداری بود

همه در زیر تخت پایه شاه

صف کشیدند چون ستاره و ماه

شه زبان برگشاد چون شمشیر

گفت کای میر و مهتران دلیر

لشگر از بهر صلح باید و جنگ

کاین نباشد چه آدمی و چه سنگ

از شما کیست کو به هیچ نبرد

مردیی کان ز مردم آید کرد

من که از دهر بر گزیدمتان

در کدامین مصاف دیدمتان

کامد از هیچکس چنان کاری

کاید از پر دلی و عیاری

از سر تیغتان به وقت گزند

بر کدامین مخالف آمد بند

یا که دیدم که پای پیش نهاد

دشمنی بست و کشوری بگشاد

این زند لاف کایرجی گهرم

وان به دعوی که آرشی هنرم

این ز گیو آن ز رستم آرد نام

این نه کنیت هژبر و آن ضرغام

کس ندیدم که کارزاری کرد

چون گه کار بود کاری کرد

خوشتر آن شد که هرکسی به نهفت

گوید افسوس شاه ما که بخفت

می‌خورد وز کسی نیارد یاد

از چنین شه کسی نباشد شاد

گرچه من می‌خورم چنان نخورم

که ز مستی غم جهان نخورم

گر خورم حوضه می از کف حور

تیغم از جوی خون نباشد دور

برق‌وارم به وقت بارش میغ

به یکی دست می به دیگر تیغ

می‌خورم کار مجلس آرایم

تیغ را نیز کار فرمایم

خواب خرگوش من نهفته بود

خصم را بیند ارچه خفته بود

خنده و مستیم به تأویلست

خنده شیر و مستی پیلست

شیر در وقت خنده خون ریزد

کیست کز پیل مست نگریزد

ابلهان مست و بی‌خبر باشند

هوشیاران می دگر باشند

آنکه در عقل پستیش نبود

می‌خورد لیک مستیش نبود

بر سر باده چونکه رای آرم

تاج قیصر به زیر پای آرم

چون منش را به باده تیز کنم

بر سر خصم جرعه‌ریز کنم

دوستان را چو در می‌آویزم

گنج قارون ز آستین ریزم

دشمنان را گهی که بیخ زنم

به کبابی جگر به سیخ زنم

نیک‌خواهان من چه پندارند

کاختران سپهر بیکارند

من اگر چند خفته باشم و مست

بخت بیدار من به کاری هست

به چنین خوابها که من مستم

خواب خاقان نگر که چون بستم

به یکی پی غلط که افشردم

رخت هندو نگر که چون بردم

سگ بود کو ز ناتوانی خویش

خوش نخسبد به پاسبانی خویش

اژدها گرچه خسبد اندر غار

شیر نر بر درش نیابد بار

شه چو این داستان خوش بر گفت

روی آزادگان چو گل بشکفت

همه سر بر زمین نهادندش

پاسخی عاجزانه دادندش

کانچه شه گفت با کمربندان

هست پیرایه خردمندان

همه راحرز جان و تن کردیم

حلقه گوش خویشتن کردیم

تاج بر فرق شه خدای نهاد

کوشش خلق باد باشد باد

سرورانی که سروری کردند

با تو بسیار همسری کردند

هیچکس با تو تاجور نشدند

همه در سر شدند و سر نشدند

آنچه ما بنده دیده‌ایم ز شاه

کس ندیدست از سپید و سیاه

دیو را بست و اژدها را سوخت

پیل را کشت و کرگدن را دوخت

شیر بگذار و گور نخچیرست

دام و دد خود نشانه تیرست

به جز او کیست کو به وقت شکار

گردن گور درکشد به کنار

گاه سازد هدف ز خال پلنگ

گاه دندان کند ز کام نهنگ

گه در ابروی هند چین فکند

گه به هندی سپاه چین شکند

گه ز فغفور باج بستاند

گه ز قیصر خراج بستاند

گرچه شیر افکنان بسی بودند

کز دهن مغز شیر پالودند

شیر مرد اوست کو به سیصد مرد

قهر سیصد هزار دشمن کرد

قصه خسروان پیشینه

هست پیدا ز مهر و از کینه

گر برآورد هر کسی نامی

بود با لشگری به ایامی

در مصافی چنین به چندان مرد

آنچه او کرد کس نیارد کرد

چون ز شاهان شمار برگیرند

زو یکی با هزار برگیرند

هریکی را یکی نشان باشد

او به تنها همه جهان باشد

لخت بر هر سری که سخت کند

چون در طارمش دو لخت کند

تیرش ار سوی سنگ خاره شود

سنگ چون ریگ پاره‌پاره شود

نوش بخشد به مهره مار سنان

مار گیرد به اژدهای عنان

هر تنی کو خلاف او سازد

شمع‌وارش زمانه بگدازد

سر که بر تیغ او برون آید

زان سر البته بوی خون آید

مستی او نشان هشیاریست

خواب او خواب نیست بیداریست

وان زمانی که می‌پرست شود

او خورد می عدوش مست شود

اوست از جمله خلق داناتر

بر همه نیک و بد تواناتر

کاردان اوست در زمانه و بس

نیست محتاج کاردانی کس

تا زمین زیر چرخ دارد پای

بر فلک باد حکم او را جای

هم زمین در پناه سایه او

هم فلک زیر تخت پایه او

کاردانان چو این سخن گفتند

پیش یاقوت کهربا سفتند

شاه نعمان از آن میان برخاست

بزم شه را به آفرین آراست

گفت هرجا که تخت شاه رسد

گرچه ماهی بود به ماه رسد

آدمی کیست تا به تارک شاه

راست یا کج کند حساب کلاه

افسر ایزد نهاد بر سر تو

سبز باد از سر تو افسر تو

ما که مولای بارگاه توایم

سرور از سایه کلاه توایم

از تو داریم هرچه ما را هست

بر تر و خشک ما تو داری دست

از عرب تا عجم به مولائی

سر فشانیم اگر بفرمائی

مدتی هست کز هنرمندی

بر در شه کنم کمربندی

چون شدم سر بزرگ درگاهش

یافتم راه توشه از راهش

کر مثالم دهد به معذوری

تا به خانه شوم به دستوری

لختی از رنج ره برآسایم

چون رسد حکم شاه باز آیم

گر نه تا زنده‌ام به خدمت شاه

سر نگردانم از پرستش گاه

شاه فرمود تا ز گوهر و گنج

دست خازن شود جواهرسنج

آورد تحفهای سلطانی

مصری و مغربی و عمانی

حمل‌داران در آمدند به کار

حمل بر حمل ساختند نثار

زر به خروار و مشک نافه به گیل

وز غلام و کنیز چندین خیل

مرتفع جامه‌های قیمت مند

بیشتر زانکه گفت شاید چند

تازی اسبان پارسی پرورد

همه دریا گذار و کوه نورد

تیغ هندی و ذرع داودی

کشتی جود راند بر جودی

لعل و در بیش از آنکه قدر و قیاس

داندش در فروش و لعل شناس

گوهر آموده تاجی از سر خویش

با قبائی ز دخل ششتر بیش

داد تا زان دهش رخش رخشید

وز یمن تا عدن به او بخشید

با چنین نعمتی ز درگه شاه

رفت نعمان چو زهره از بر ماه

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  11:55 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲۲ - لشکر کشیدن خاقان چین به جنگ بهرام‌گور

 

چون برآمد ز ماه تا ماهی

نام بهرام در شهنشاهی

دل قوی شد بزرگواران را

زنده شد نام نامداران را

زرد گوشان به گوشه‌ها مردند

سر به آب سیه فرو بردند

بود پیری بزرگ نرسی نام

هم لقب با برادر بهرام

هم قوی رأی و هم تمام اندیش

کارها را شناخته پس و پیش

نسلش از نسل شاه دارا بود

وین نه پنهان که آشکارا بود

شاه ازو یک زمان نبودی دور

شاه را هم رفیق و هم مستور

سه پسر داشت اوی و هر پسری

بسر خویش عالم هنری

آنکه مه بود ازان سه فرزندش

نام کرده پدر زراوندش

شه عیارش یکی به صد کرده

موبد موبدان خود کرده

غایت اندیش بود و راه‌شناس

پارسائیش را نبود قیاس

وان دگر مشرف ممالک بود

باج خواه همه مسالک بود

کرده شاه از درستی قلمش

نافذالامر جمله عجمش

وآن سه دیگر به شغل شهر و سپاه

نایب خاصتر به حضرت شاه

شه برایشان عمل رها کرده

عاملان با عمل وفاکرده

او همه شب به باده بزم افروز

عاملانش به کار خود همه روز

آسیاوار گرد خود می‌تاخت

هرچه اندوخت باز می‌انداخت

گرد عالم شد این حکایت فاش

تیز شد تیشه‌ها ز بهر تراش

گفت هرکس که مست شد بهرام

دین به دینار داد و تیغ به جام

با حریفان به می در افتاده است

حاصلش باد و خوردنش باده است

هرکسی را بران طمع برخاست

که شود کار ملک بر وی راست

خان خانان روانه گشت ز چین

تا شود خانه گیر شاه زمین

در رکابش چو اژدهای دمان

بود سیصدهزار سخت کمان

ستد از نایبان شاه به قهر

جمله ملک ماوراء النهر

زاب جیحون گذشت و آمد تیز

در خراسان فکند رستاخیز

شه چو زان ترکتاز یافت خبر

اعتمادی ندید بر لشگر

همه را دید دست پرور ناز

دست از آیین جنگ داشته باز

وانک بودند سروران سپاه

یکدلیشان نبود در حق شاه

هریکی در نهفتهای نورد

پیشرو کرده سوی خاقان مرد

طبع با شاه خویش بد کرده

چاره ملک و مال خود کرده

گفته ما بنده نیکخواه توایم

قصد ره کن که خاک راه توایم

شاه عالم توئی به ما به خرام

پاشاهی نیاید از بهرام

تیغ اگر بایدت در او آریم

ورنه بندش کنیم و بسپاریم

منهیی زانکه نامه داند خواند

این سخن را به سمع شاه رساند

شاه از ایرانیان طمع برداشت

مملکت را به نایبان بگذاشت

خویشتن رفت و روی پنهان کرد

با چنان حربه حرب نتوان کرد

در جهان گرم شد که شاه جهان

روی کرد از سپاه و ملک نهان

مرد خاقان نبود و لشگر او

به هزیمت گریخت از بر او

چون به خاقان رسید پیک درود

که شه آمد ز تخت خویش فرود

از کلاه و کمر تو داری بخت

پای درنه نه تاج‌مان و نه تخت

خان خانان چو گوش کرد پیام

کز جهان ناپدید شد بهرام

داشت از تیغ و تیغ بازی دست

فارغانه به رود و باده نشست

غم دشمن نخورد و می می‌خورد

کارهای نکردنی می‌کرد

آنچه از خصم خویش نپسندید

کرد تا خصم او بر او خندید

شاه بهرام روز و شب به شکار

قاصدانش روانه بر سر کار

از سپهدار چین خبر می‌جست

تا خبر داد قاصدش به درست

کو ز شاه ایمن است و فارغ بال

شاه را سخت فرخ آمد فال

زانهمه لشگرش به گاه بسیچ

بود سیصد سوار و دیگر هیچ

هریکی دیده و آزموده به جنگ

بر زمین اژدها در آب نهنگ

همه یکدل چو نار صد دانه

گرچه صد دانه از یکی خانه

شاه با خصم حقه سازی کرد

مهره پنهان و مهره بازی کرد

آتشی خواست خصم دودش داد

خواب خرگوش داد و زودش داد

تیر خوش کرد بر نشانه او

کاگهی داشت از فسانه او

بر سرش ناگهان شبیخون برد

گرد بالای هفت گردون برد

در شبی تیره کز سیه‌کاری

کرد با چشمها سیه‌ماری

شبی از پیش برگرفته چراغ

کوه و صحرا سیه‌تر از پر زاغ

گفتیی صدهزار زنگی مست

سو به سو می‌دوید تیغ به دست

مردم از بیم زنگیی که دوید

چشم بگشاد اگرچه هیچ ندید

چرخ روشن دل سیاه حریر

چون خم زر سرش گرفته به قیر

در شبی عنبرین بدین خامی

کرد بهرام جنگ بهرامی

در دلیران چین گشاد عنان

جمله بر گه به تیغ و گه بسنان

تیر بر هر کجا زدی حالی

تیر گشتی ز تیر خور خالی

از خدنگش که خاره را می‌سفت

چشم پرهیز دشمنان می‌خفت

زخم دیدند و تیر پیدا نی

تیر پیدا و زخمی آنجا نی

همه گفتند کاین چه تدبیر است

تیر بی‌زخم و زخم بی‌تیر است

تا چنان شد که کس به یک فرسنگ

گرد میدان او نیامد تنگ

او چو ابری به هر طرف می‌گشت

دشت ازو کوه و کوه ازو شده دشت

کشت چندان از آن سپاه به تیر

که زمین نرم شد ز خون چو خمیر

بر تن هرکه رفت پیکانش

رخت برداشت از تنش جانش

صبح چون تیغ آفتاب کشید

طشت خون آمد از سپهر پدید

تیغ بی‌خون و طشت چون باشد؟

هرکجا تیغ و طشت خون باشد

از بسی خون که خون خدایش مرد

جوی خون رفت و گوی سر می‌برد

وز بسی تن که تیغ پی می‌کرد

زهره صفرا و زهره قی می‌کرد

تیر مار جهنده در پیکار

بد بود چون جهنده باشد مار

شاه بهرام در میان مصاف

نوک تیرش چو موی موی شکاف

تیغ اگر بر زدی به فرق سوار

تا کمر گه شکافتی چو خیار

ور به تحریف تیغ دادی بیم

مرد را کردی از کمر به دو نیم

تیغ از اینسان و تیر از انسان بود

شاید از خصم ازو هراسان بود

ترک از این ترکتاز ناگه او

وآنچنان زخم سخت بر ره او

همه را در بهانه گاه گریز

تیغها کند گشت و تکها تیز

آهن شه چو سخت جوشی کرد

لشگر ترک سست کوشی کرد

شه نمودار فتح را به شناخت

تیغ می‌راند و تیر می‌انداخت

درهم افکندشان به صدمه تیغ

گفتی او باد بود و ایشان میغ

لشگر خویش را به پیروزی

گفت هان روزگار و هان روزی

باز کوشید تا سری بزنیم

قلبگه را ز جایگه بکنیم

حمله بردند جمله پشتاپشت

شیر در زیر و اژدها در مشت

لشگری بیشتر ز ریگ و ز خاک

گشت از صدمهای خویش هلاک

میمنه رفت و میسره بگریخت

قلب در ساقه مقدمه ریخت

شاه را در ظفر قوی شد دست

قلب و دارای قلب را بشکست

سختی پنجه سیه شیران

کوفته مغز نرم شمشیران

تیر چون مار بیوراسب شده

زو سوار افتاده اسب شده

لشگر ترک را ز دشنه تیز

تا به جیحون رسید گرد گریز

شاه چندان گرفت گوهر و گنج

که دبیر آمد از شمار برنج

گشت با فتح ازان ولایت باز

با رعیت شده رعایت ساز

بر سر تخت شد به پیروزی

بر جهان تازه کرد نوروزی

هرکسی پیش او زمین می‌رفت

در خور فتح آفرین می‌گفت

پهلوی خوان پارسی فرهنگ

پهلوی خواند بر نوازش چنگ

شاعران عرب چو در خوشاب

شعر خواندند بر نشید رباب

شاه فرهنگ دان شعر شناس

بیش از آن دادشان که بود قیاس

کرد از آن گنج و آن غنیمت پر

وقف آتشکده هزار شتر

در به دامن فشاند و زر به کلاه

بر سر موبدان آتشگاه

داد چندان زر از خزانه خویش

که به گیتی نماند کس درویش

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  11:55 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۹ - صفت سمنار و ساختن قصر خورنق

 

رفت منذر به اتفاق پدر

بر چنین جستجوی بست کمر

جست جائی فراخ و ساز بلند

ایمن از گرمی و گداز و گزند

کانچنان دز در آن دیار نبود

وآنچه بد جز همان به کار نبود

اوستادان کار می‌جستند

جای آن کارگاه می‌شستند

هرکه بر شغل آن غرض برخاست

آن نمودار ازو نیامد راست

تا به نعمان خبر رسید درست

کانچنان پیشه‌ور که در خور تست

هست نام‌آوری ز کشور روم

زیرکی کو ز سنگ سازد موم

چابکی چرب دست و شیرین کار

سام دستی و نام او سمنار

دستبردش همه جهان دیده

به همه دیده‌ای پسندیده

کرده چندین بنا به مصر و به شام

هر یکی در نهاد خویش تمام

رومیان هندوان پیشه او

چینیان ریزه‌چین تیشه او

گرچه بناست وین سخن فاشست

او ستاد هزار نقاشست

هست بیرون ازین به رأی و قیاس

رصدانگیز و ارتفاع‌شناس

نظرش بر فلک تنیده لعاب

از دم عنکبوت اصطرلاب

چون بلیناس روم صاحب رای

هم رصد بند و هم طلسم گشای

آگه از روی بستگان سپهر

از شبیخون ماه و کینه مهر

ساز این شغل ازو توانی یافت

کاین چنین کسوت او تواند بافت

طاقی از گل چنان برآراید

کز ستاره چراغ برباید

چون که نعمان بدین طلبکاری

گرم دل شد ز نار سمناری

کس فرستاد و خواند زان بومش

هم برومی فریفت از رومش

چونکه سمنار سوی نعمان رفت

رغبت کار شد یکی در هفت

آنچه مقصود بود از او درخواست

وانگهی کرد کار او را راست

آلتی کان رواق را شایست

ساختند آنچنان که می‌بایست

پنجه کارگر شد آهن سنج

بر بنا کرد کار سالی پنج

تا هم آخر به دست زرین چنگ

کرد سیمین رواقی ازگل و سنگ

کوشکی برج برکشیده به ماه

قبله گاه همه سپید و سیاه

کارگاهی به زیب و زرکاری

رنگ ناری و نقش سمناری

فلکی پای گرد کرده به ناز

نه فلک را به گرد او پرواز

قطبی از پیکر جنوب و شمال

تنگلوشای صدهزار خیال

مانده را دیدنش مقابل خواب

تشنه را نقش او برابر آب

آفتاب ار بر او فکندی نور

دیده را در عصابه بستی حور

چون بهشتش درون پر آسایش

چون سپهرش برون پر آرایش

صقلش از مالش سریشم و شیر

گشته آیینه‌وار عکس پذیر

در شبانروزی از شتاب و درنگ

چون عروسان برآمدی به سه رنگ

یافتی از سه رنگ ناوردی

ازرقی و سپیدی و زردی

صبحدم ز آسمان ازرق پوش

چون هوا بستی ازرقی بر دوش

کافتاب آمدی برون زنورد

چهره چون آفتاب کردی زرد

چون زدی ابر کله بر خورشید

از لطافت شدی چو ابر سفید

با هوا در نقاب یک رنگی

گاه رومی نمود و گه زنگی

چونکه سمنار از آن عمل پرداخت

خوبتر زانکه خواستند به ساخت

ز آسمان برگذشت رونق او

خور به رونق شد از خورنق او

داد نعمان به نعمتیش نوید

که به یک نیمه زان نداشت امید

از شتر بارهای پر زر خشک

وز گرانمایه‌های گوهر و مشک

بیشتر زانکه در شمار آید

تا دگر وقت‌ها به کار آید

چوب اگر بازداری از آتش

خام ماند کباب سختی کش

دست بخشنده کافت درمست

حاجب الباب درگه کرمست

مرد بنا که آن نوازش دید

وعده‌های امیدوار شنید

گفت اگر زان چه وعده دادم شاه

پیش از این شغل بودمی آگاه

نقش این کارگاه چینی کار

بهترک بستمی در این پرگار

بیشتر بردمی در اینجا رنج

تا به من شاه بیش دادی گنج

کردمی کوشکی که تا بودی

روزش از روز رونق افزودی

گفت نعمان چو بیش یابی چیز

به از این ساختن توانی نیز؟

گفت اگر بایدت به وقت بسیچ

آن کنم کین برش نباشد هیچ

این سه رنگ است آن بود صد رنگ

آن زیاقوت باشد این از سنگ

این به یک گنبدی نماید چهر

آن بود هفت گنبدی چو سپهر

روی نعمان ازین سخن بفروخت

خرمن مهر و مردمی را سوخت

پادشاه آتشی‌ست کز نورش

ایمن آن شد که دید از دورش

واتش او گلی است گوهربار

در برابر گل است و در بر خار

پادشه همچو تاک انگورست

در نپیچد دران کز او دورست

وانکه پیچد در او به صد یاری

بیخ و بارش کند به صد خواری

گفت اگر مانمش به زور و به زر

به ازینی کند به جای دگر

نام و صیت مرا تباه کند

نامه خویش را سیاه کند

کارداران خویش را فرمود

تا برند از دز افکنندش زود

کارگر بین که خاک خونخوارش

چون فکند از نشانه کارش

کرد قصری به چند سال بلند

به زمانیش ازو زمانه فکند

آتش انگیخت خود به دود افتاد

دیر بر بام رفت و زود افتاد

بی‌خبر بود از اوفتادن خویش

کان بنا برکشید صد گز بیش

گر ز گور خودش خبر بودی

یک به دست از سه گز نیفزودی

تخت پایه چنان توان بر برد

که چو افتی ازو نگردی خرد

نام نعمان بدان بنای بلند

از بلندی به مه رساند کمند

خاک جادوی مطلقش می‌خواند

خلق رب‌الخورنقش می‌خواند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  11:55 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲۵ - صفت بزم بهرام در زمستان و ساختن هفت گنبد

 

روزی از صبح فتح نورانی

آسمان بر گشاده پیشانی

فرخ و روشن و جهان افروز

خنک آن روز یاد باد آن روز

شه به خوبی چو روی دلبندان

مجلسی ساخت با خردمندان

روز خانه نه روز بستان بود

کاولین روزی از زمستان بود

شمع و قندیل باغها مرده

رخت و بنگاه باغبان برده

بانگ دزدیده بلبلان را زاغ

بانگ دزدی در آوریده به باغ

زاغ جز هندوی نسب نبود

دزدی از هندوان عجب نبود

زاغ مانده به باغ بی‌بلبل

خار مانده به یادگار از گل

داده نقاش باد شبگیری

آب را حلقهای زنجیری

تاب سرما که برد از آتش تاب

آب را تیغ و تیغ را کرد آب

دمه پیکان آبدار به دست

چشم را سفت و چشمه را می‌بست

شیر در جوش چون پنیر شده

خون در اندام زمهریر شده

کوه قاقم زمین حواصل پوش

چرخ سنجاب درکشیده به دوش

بر بهائم ددان کمین کرده

پوست کنده به پوستین کرده

رستنی در کشیده سر به زمین

نامیه گشته اعتکاف نشین

کیمیا کاری جهان دو رنگ

لعل آتش نهفته در دل سنگ

گل ز حکمت به کوزه‌ای پوده

گل حکمت به سر بر اندوه

زیبقیهای آبگینه آب

تخته بر تخته گشته نقره ناب

در چنین فصل تاب‌خانه شاه

داشته طبع چار فصل نگاه

ار بسی بویهای عطرآمیز

معتدل گشته باد برف انگیز

میوه‌ها و شرابهای چو نوش

مغز را خواب داده دل را هوش

آتش انگیخته ز صندل و عود

دود گردش چو هندوان به سجود

آتشی زو نشاط را پشتی

کان گوگرد سرخ زردشتی

خونی از جوش منعقد گشته

پرنیانی به خون در آغشته

فندقی رنگ داده عنابش

گشته شنگرف سوده سیمایش

سرخ سیبی دل از میان کنده

به دلش ناردانه آکنده

کهربائی ز قیر کرده خضاب

آفتابی ز مشک بسته نقاب

ظلمتی کشته از نواله نور

لاله‌ای رسته از کلاله حور

ترکی از اصل رومیان نسبش

قره‌العین هندوان لقبش

مشعل یونس و چراغ کلیم

بزم عیسی و باغ ابراهیم

شوشهای ز کال مشگین رنگ

گرد آتش چو گرد آینه زنگ

آن سیه رنگ و این عقیق صفات

کان یاقوت بود در ظلمات

گوهرش داده دیدها را قوت

زرد و سرخ و کبود چون یاقوت

نو عروسی شراره زیور او

عنبرینه ز کال در بر او

حجله و بزمه‌ای به زر کاری

حجله عودی و بزمه گلناری

گرد آن بزمه پرند زده

کبک و دراج دست بند زده

بر سر آتش از سر خاصی

فاخته پر فشان به رقاصی

زردی شعله در بخار گیاه

گنج زر بود زیر مار سیاه

دوزخی و بهشتیش مشهور

دوزخ از گرمی و بهشت از نور

دوزخ اهل کاروان کنشت

روضه راه رهروان بهشت

زند زردشت نغمه ساز بر او

مغ چو پروانه خرقه‌باز بر او

آب افسرده را گشاده مسام

ای دریغا چرا شد آتش نام

خانه سرسبزتر ز سایه سرو

باده گلرنگ‌تر از خون تذرو

ریخته آسمان فاخته گون

از هوا فاخته ز فاخته خون

باده در جام آبگینه گهر

راست چون آب خشک و آتش تر

گور چشمان شراب می‌خوردند

ران گوران کباب می‌کردند

شاه بهرام گور با یاران

باده می‌خورد چون جهان داران

می و نقل و سماع و یاری چند

میگساری و غمگساری چند

راح گلگون چو گلشکر خنده

پخته گشته در آتش زنده

مغزها در سماع گرم شده

دل ز گرمی چو موم نرم شده

زیرکان راه عیش می‌رفتند

نکته‌های لطیف می‌گفتند

هر گرانمایه‌ای ز مایه خویش

گفت حرفی به قدر پایه خویش

چون سخن در سخن مسلسل گشت

بر زبان سخنوری بگذشت

کین درج کاسمان شه دارد

وین دقیقه که او نگه دارد

هیچکس را ز خسروان جهان

کس ندیداست آشکار و نهان

هست ما را ز فر تارک او

همه چیز از پی مبارک او

ایمنی هست و تندرستی هست

تنگی دشمن و فراخی دست

تندرستی و ایمنی و کفاف

این سه مایه‌ست و آن دیگر همه لاف

تن چو پوشیده گشت و حوصله پر

در جهان گونه لعل باش و نه در

ما که مثل تو پادشا داریم

همه داریم چون ترا داریم

کاشکی چاره‌ای در آن بودی

که ز ما چشم بدنهان بودی

گردش اختر و پیام سپهر

هم بدین فرخی نمودی چهر

طالع خوشدلی زره نشدی

عیش بر خوشدلان تبه نشدی

تا همه ساله شاه بودی شاد

خرمن عیش را نبردی باد

شادمان جان شاه می‌باید

جان ما گر فدا شود شاید

چون سخن گو سخن به پایان برد

هر کسی دل بدان سخن بسپرد

دور کرد آن دم از در آن دمه را

دلپسند آمد آن سخن همه را

در میان بود مردی آزاده

مهتر آئین و محتشم زاده

شیده نامی به روشنی چون شید

نقش پیرای هر سیاه و سپید

اوستادی به شغل رسامی

در مساحت مهندسی نامی

از طبیعی و هندسی و نجوم

همه در دست او چو مهره موم

خرده کاری به کار بنائی

نقشبندی به صورت آرائی

کز لطافت چو کلک و تیشه گشاد

جان زمانی ستد دل از فرهاد

کرده شاگردی خرد به درست

بوده سمنارش اوستاد نخست

در خورنق ز نغز کاریها

داده با اوستاد یاریها

چون در آن بزم شاه را خوش دید

در زبان آب و در دل آتش دید

زد زمین بوس و گشت شاه‌پرست

چون زمین بوسه داد باز نشست

گفت اگر باشدم ز شه دستور

چشم بد دارم از دیارش دور

کاسمان سنجم و ستاره‌شناس

آگه از کار اختران به قیاس

در نگارندگی و گلکاری

وحی صنعت مراست پنداری

نسبتی گیرم از سپهر بلند

که نیارد به روی شاه گزند

تا بود در نشاط خانه خاک

ز اختران فلک ندارد باک

جای در حرزگاه جان دارد

بر زمین حکم آسمان دارد

وان چنانست کز گزارش کار

هفت پیکر کنم چو هفت حصار

رنگ هر گنبدی جداگانه

خوشتر از رنگ صد صنم خانه

شاه را هفت نازنین صنمست

هریکی را ز کشوری علمست

هست هر کشوری به رکن و اساس

در شمار ستاره‌ای به قیاس

هفته را بی‌صداع گفت و شنید

روزهای ستاره هست پدید

در چنان روزهای بزم افروز

عیش سازد به گنبدی هر روز

جامه همرنگ خانه در پوشد

با دلارام خانه می‌نوشد

گر برین گفته شاه کار کند

خویشتن را بزرگوار کند

تا بود عمر بر نشانه کار

باشد از عمر خویش برخوردار

شاه گفتا گرفتم این کردم

خانه زرین در آهنین کردم

عاقبت چون همی بباید مرد

اینهمه رنجها چه باید برد

وانچه گفتی که گنبد آرایم

خانه را همچنان به پیرایم

اینهمه خانه‌های گام و هواست

خانه خانه آفرین به کجاست؟

در همه گرچه آفرین گویم

آفریننده را کجا جویم

باز گفت این سخن خطا گفتم

جای جای آفرین چرا گفتم

آنکه در جا نشایدش دیدن

همه جایش توان پرستیدن

این سخن گفت شاه و گشت خموش

زان هوس در دماغش آمد جوش

زانکه در کارنامه سمنار

دید در شرح هفت پیکر کار

کان پری پیکران هفت اقلیم

داشت در درج خود چو در یتیم

در گرفت این سخن به شاه جهان

کاگهی داشت از حساب نهان

در جواب سخن نکرد شتاب

روزکی چند را نداد جواب

چون برین گفته رفت روزی چند

شبده را خواند شاه شیدا بند

آنچه پذرفته بود ازو درخواست

کرد کارش چنانکه باید راست

گنجی آماده کرد و برگ سپرد

تا برد رنج اگر تواند برد

روزی از بهر شغل رسامی

بهره‌مند از بقای بهرامی

مرد اخترشناس طالع بین

کرد بر طالعی خجسته گزین

شیده بر طالعی خجسته نهاد

کرد گنبد سرای را بنیاد

تا دو سال آنچنان بهشتی ساخت

که کسش از بهشت وا نشناخت

چون چنان هفت گنبد گهری

کرد گنبدگری چنان هنری

هریکی را به طبع و طالع خویش

شرط اول نگاهداشت به پیش

چون شه آمد بدید هفت سپهر

به یکی جای دست داده به مهر

دید کافسانه شد به جمله دیار

آنچنان نعمان نمود با سمنار

ناپسند آمد اهل بینش را

کشتن آن صنع آفرینش را

تا شود شاد شیده از بهرام

شهر بابک به شیده داد تمام

گفت نعمان اگر خطائی کرد

کان عقوبت بر آشنائی کرد

عدل من عذر خواه آن ستمست

آن نه از بخل و این نه از کرمست

کار عالم چنین تواند بود

زو یکی را زیان یکی را سود

یاری از تشنگی کباب شود

یار دیگر غریق آب شود

همه در کار خویش حیرانند

چاره جز خامشی نمی‌دانند

چونکه بهرام کیقباد کلاه

تاج کیخسروی رساند به ماه

بیستونی ز ناف ملک انگیخت

کانچه فرهاد کرد ازو بگریخت

در چنان بیستون هفت ستون

هتف گنبد کشید بر گردون

شد در آن باره فلک پیوند

باره‌ای دید بر سپهر بلند

هفت گنبد درون آن باره

کرده بر طبع هفت سیاره

رنگ هر گنبدی ستاره‌شناس

بر مزاج ستاره کرده قیاس

گنبدی کو ز قسم کیوان بود

در سیاهی چو مشک پنهان بود

وانکه بودش ز مشتری مایه

صندلی داشت رنگ و پیرایه

وانکه مریخ بست پرگارش

گوهر سرخ بود در کارش

وانکه از آفتاب داشتش خبر

زرد بود از چه؟ از حمایل زر

وانکه از زیب زهره یافت امید

بود رویش چو روی زهره سپید

وانکه بود از عطاردش روزی

بود پیروزه‌گون ز پیروزی

وانکه مه کرده سوی برجش راه

داشت سرسبزیی ز طلعت شاه

برکشیده بر این صفت پیکر

هفت گنبد به طبع هفت اختر

هفت کشور تمام در عهدش

دختر هفت شاه در مهدش

کرده هر دختری به رنگ و به رای

گنبدی را ز هفت گنبد جای

وز نمودار خانه تا بفریش

کرده همرنگ روی گنبد خویش

روز تا روز شاه فرخ بخت

در سرای دگر نهادی رخت

شنبه آنجا که قسم شنبه بود

وآن دگرها چنان کز آن به بود

چون به نیروی رأی فرزانه

مجلس آراستی به هر خانه

هرکجا جام باده نوشیدی

جامه همرنگ خانه پوشیدی

بانوی خانه پیش بنشستی

جلوه برداشتی ز هر دستی

تا دل شاه را چگونه برد

شاه حلوای او چگونه خورد

گفتی افسانهای مهرانگیز

که کند گرم شهوتان را تیز

گرچه زینگونه برکشید حصار

جان نبرد از اجل به آخر کار

ای نظامی ز گلشنی بگریز

که گلش خار گشت و خارش تیز

با چنین ملک ازین دو روزه مقام

عاقبت بین چگونه شد بهرام

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  11:58 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲۶ - نشستن بهرام روز شنبه در گنبد سیاه و افسانه گفتن دختر پادشاه اقلیم اول

چونکه بهرام شد نشاط پرست

دیده در نقش هفت پیکر بست

روز شنبه ز دیر شماسی

خیمه زد در سواد عباسی

سوی گنبد سرای غالیه فام

پیش بانوی هند شد به سلام

تا شب آنجا نشاط و بازی کرد

عود سازی و عطرسازی کرد

چون برافشاند شب به سنت شاه

بر حریر سپید مشک سیاه

شاه ازان نوبهار کشمیری

خواست بوئی چو باد شبگیری

تا ز درج گهر گشاید قند

گویدش مادگانه لفظی چند

زان فسانه که لب پر آب کند

مست را آرزوی خواب کند

آهوی ترک چشم هندو زاد

نافه مشک را گره بگشاد

گفت از اول که پنج نوبت شاه

باد بالای چار بالش ماه

تا جهان ممکنست جانش باد

همه سرها بر آستانش باد

هرچه خواهد که آورد در چنگ

دولتش را در آن مباد درنگ

چون دعا ختم کرد برد سجود

برگشاد از شکر گوارش عود

گفت و از شرم در زمین می‌دید

آنچه زان کس نگفت و کس نشنید

که شنیدم به خردی از خویشان

خرده‌کاران و چابک‌اندیشان

که ز کدبانوان قصر بهشت

بود زاهد زنی لطیف سرشت

آمدی در سرای ما هر ماه

سر به سر کسوتش حریر سیاه

بازجستند کز چه ترس و چه بیم

در سوادی تو ای سبیکه سیم

به که ما را به قصه یار شوی

وین سیه را سپید کار شوی

بازگوئی ز نیک خواهی خویش

معنی آیت سیاهی خویش

زن چو از راستی ندید گزیر

گفت کاحوال این سیاه حریر

چونکه ناگفته باز نگذارید

گویم ارزان که باورم دارید

من کنیز فلان ملک بودم

که ازو گرچه مرد خوشنودم

ملکی بود کامگار و بزرگ

ایمنی داده میش را با گرگ

رنجها دیده باز کوشیده

وز تظلم سیاه پوشیده

فلک از طالع خروشانش

خوانده شاه سیاه پوشانش

داشت اول ز جنس پیرایه

سرخ و زردی عجب گرانمایه

چون گل باغ بود مهمان دوست

خنده می‌زد چو سرخ گل در پوست

میهمانخانه‌ای مهیا داشت

کزثری روی در ثریا داشت

خوان نهاده بساط گسترده

خادمانی به لطف پرورده

هرکه آمد لگام گیر شدند

به خودش میهمان پذیر شدند

چون به ترتیب خوان نهادندش

در خور پایه نزل دادندش

شاه پرسید ازو حکایت خویش

هم ز غربت هم از ولایت خویش

آن مسافر هران شگفت که دید

شاه را قصه کرد و شاه شنید

همه عمرش بران قرار گذشت

تا نشد عمرش از قرار نگشت

مدتی گشت ناپدید از ما

سر چو سیمرغ درکشید از ما

چون بر این قصه برگذشت بسی

زو چو عنقانشان نداد کسی

ناگهان روزی از عنایت بخت

آمد آن تاجدار بر سر تخت

از قبا و کلاه و پیرهنش

پای تا سر سیاه بود تنش

تا جهان داشت تیزهوشی کرد

بی‌مصیبت سیاه پوشی کرد

در سیاهی چو آب حیوان زیست

کس نگفتش که این سیاهی چیست

شبی از مشفقی و دلداری

کردم آن قبله را پرستاری

بر کنارم نهاد پای به مهر

گله می‌کرد از اختران سپهر

کاسمان بین چه ترکتازی کرد

با چو من خسروی چه بازی کرد

از سواد ارم برید مرا

در سواد قلم کشید مرا

کس نپرسید کان سواد کجاست

بر سر سیمت این سواد چراست

پاسخ شاه را سگالیدم

روی در پای شاه مالیدم

گفتم ای دستگیر غم‌خواران

بهترین همه جهانداران

بر زمین یاریی کرا باشد

کاسمان را به تیشه بتراشد

باز پرسیدن حدیث نهفت

هم تو دانی و هم توانی گفت

صاحب من مرا چو محرم یافت

لعل را سفت و نافه را بشکافت

گفت چون من در این جهانداری

خو گرفتم به میهمانداری

از بد و نیک هرکرا دیدم

سرگذشتی که داشت پرسیدم

روزی آمد غریبی از سر راه

کفش و دستار و جامه هرسه سیاه

نزل او چون به شرط فرمودم

خواندم و حشمتش بیفزودم

گفتم ای من نخوانده نامه تو

سیه از بهر چیست جامه تو

گفت بگذار از این سخن بگذر

که ز سیمرغ کس نداد خبر

گفتمش بازگو بهانه مگیر

خبرم ده ز قیروان و ز قیر

گفت باید که داریم معذور

کارزوئیست این ز گفتن دور

زین سیاهی خبر ندارد کس

مگر آن کاین سیاه دارد و بس

کردمش لابهای پنهانی

من عراقی و او خراسانی

با وی از هیچ لابه در نگرفت

پرده از روی کار بر نگرفت

چون زحد رفت خواستاری من

شرمش آمد ز بیقراری من

گفت شهریست در ولایت چین

شهری آراسته چو خلد برین

نام آن شهر شهر مدهوشان

تعزیت خانه سیه پوشان

مردمانی همه به صورت ماه

همه چون ماه در پرند سیاه

هرکرا زان شهر باده‌نوش کند

آن سوادش سیاه‌پوش کند

آنچه در سر نبشت آن سلبست

گرچه ناخوانده قصه‌ای عجبست

گر به خون گردنم بخواهی سفت

بیشتر زین سخن نخواهم گفت

این سخن گفت و رخت بر خر بست

آرزوی مرا در اندر بست

چون بران داستان غنود سرم

داستان گوی دور شد ز برم

قصه گو رفت و قصه ناپیدا

بیم آن بد که من شوم شیدا

چند ازین قصه جستجو کردم

بیدق از هر سوئی فرو کردم

بیش از آن کرده بود فرزین بند

که بر آن قلعه بر شوم به کمند

دادم اندیشه را به صبر فریب

تا شکیبد دلم نداد شکیب

چند پرسیدم آشکار و نهفت

این خبر کس چنانکه بود نگفت

عاقبت مملکت رها کردم

خویشی از خانه پادشا کردم

بردم از جامه و جواهر و گنج

آنچه ز اندیشه باز دارد رنج

نام آن شهر باز پرسیدم

رفتم وآنچه خواستم دیدم

شهری آراسته چو باغ ارم

هریک از مشک برکشیده علم

پیکر هریکی سپید چو شیر

همه در جامه سیاه چو قیر

در سرائی فرو نهادم رخت

بر نهادم ز جامه تخت به تخت

جستم احوال شهر تا یک سال

کس خبر وا نداد ازآن احوال

چون نظر ساختم ز هر بابی

دیدم آزاده مرد قصابی

خوب روی و لطیف و آهسته

از بد هر کسی زبان بسته

از نکوئی و نیک رائی او

راه جستم به آشنائی او

چون بهم صحبتش پیوستم

به کله داریش کمر بستم

دادمش نقدهای رو تازه

چیزهائی برون ز اندازه

روز تا روز قدرش افزودم

آهنی را به زر بر اندودم

کردمش صید خویش موی به موی

گه به دنیا و گه به دیبا روی

مرد قصاب از آن زرافشانی

صید من شد چو گاو قربانی

آنچنان کردمش به دادن گنج

کامد از بار آن خزانه به رنج

برد روزی مرا به خانه خویش

کرد برگی ز رسم و عادت بیش

اولم خوان نهاد و خورد آورد

خدمتی خوب در نورد آورد

هرچه بایست بود بر خوانش

به جز از آرزوی مهمانش

چون ز هرگونه خوردها خوردیم

سخن از هر دری فرو کردیم

میزبان چون ز کار خوان پرداخت

بیش از اندازه پیشکشها ساخت

وانچه من دادمش به هم پیوست

پیشم آورد و عذر خواه نشست

گفت چندین نورد گوهر و گنج

بر نسنجیده هیچ گوهر سنج

من که قانع شدم به اندک سود

این همه دادنم ز بهر چه بود

چیست پاداش این خداوندی

حکم کن تا کنم کمربندی

جان یکی دارم ار هزار بود

هم در این کفه کم عیار بود

گفتم ای خواجه این غلامی چیست

پخته‌تر پیشم آی خامی چیست

در ترازوی مرد با فرهنگ

این محقر چه وزن دارد و سنگ

به غلامان دست پروردم

به کرشمه اشارتی کردم

تا دویدند و از خزانه خاص

آوریدند نقدهای خلاص

زان گرانمایه نقدهای درست

بیش از آن دادمش که بود نخست

مرد کاگه نبد ز نازش من

در خجالت شد از نوازش من

گفت من خود ز وامداری تو

نرسیدم به حق گزاری تو

دادیم نعمتی دگرباره

جای شرمست چون کنم چاره

داده‌ای تو نه زان نهادم پیش

تا رجوع افتدت به داده خوش

زان نهادم که این چنین گنجی

نبود بی جزا و پارنجی

چون تو بر گنج گنج افزودی

من خجل گشتم ار تو خشنودی

حاجتی گر به بنده هست بیار

ور نه اینها که داده‌ای بر دار

چون قوی دل شدم به یاری او

گشتم آگه ز دوستداری او

باز گفتم بدو حکایت خویش

قصه شاهی و ولایت خویش

کز چه معنی بدین طرف راندم

دست بر پادشاهی افشاندم

تا بدانم که هر که زین شهرند

چه سبب کز نشاط بی‌بهرند

بی‌مصیبت به غم چرا کوشند

جامهای سیه چرا پوشند

مرد قصاب کاین سخن بشنید

گوسپندی شد و ز گرگ رمید

ساعتی ماند چون رمیده دلان

دیده بر هم نهاده چون خجلان

گفت پرسیدی آنچه نیست صواب

دهمت آنچنانکه هست جواب

شب چو عنبر فشاند بر کافور

گشت مردم ز راه مردم دور

گفت وقتست کانچه می‌خواهی

بینی و یابی از وی آگاهی

خیز ا بر تو راز بگشایم

صورت نانموده بنمایم

این سخن گفت و شد ز خانه برون

شد مرا سوی راه راهنمون

او همی شد من غریب از پس

وز خلایق نبود با ما کس

چون پری زاد می برید مرا

سوی ویرانه‌ای کشید مرا

چون در آن منزل خراب شدیم

چون پری هردو در نقاب شدیم

سبدی بود در رسن بسته

رفت و آورد پیشم آهسته

بسته کرده رسن در آن پرگار

اژدهائی به گرد سله مار

گفت یک دم درین سبد بنشین

جلوه‌ای کن بر آسمان و زمین

تا بدانی که هرکه خاموشست

از چه معنی چنین سیه پوشست

آنچه پوشیده شد ز نیک و بدت

ننماید مگر که این سبدت

چون دمی دیدم از خلل خالی

در نشستم در آن سبد حالی

چون تنم در سبد نوا بگرفت

سبدم مرغ شد هوا بگرفت

به طلسمی که بود چنبر ساز

برکشیدم به چرخ چنبر باز

آن رسن کش به لیمیا سازی

من بیچاره در رسن بازی

شمع وارم رسن به گردن چست

رسنم سخت بود و گردن سست

چون اسیری ز بخت خود مهجور

رسن از گردنم نمی‌شد دور

من شدم بر خره به گردن خرد

خر بختم شد و رسن را برد

گرچه بود از رسن به تاب تنم

رشته جان نشد جز آن رسنم

بود میلی برآوریده به ماه

که ز بر دیدنش فتاد کلاه

چون رسید آن سبد به میل بلند

رسنم را گره رسید به بند

کار سازم شد و مرا بگذاشت

کرم افغان بسی و سود نداشت

زیر و بالا چو در جهان دیدم

خویشتن را بر آسمان دیدم

آسمان بر سرم فسون خوانده

من معلق چو آسمان مانده

زان سیاست که جان رسید به ناف

دیده در کار ماند زهره شکاف

سوی بالا دلم ندید دلیر

زهره آن کرا که بیند زیر

دیده بر هم نهادم از سر بیم

کرده خود را به عاجزی تسلیم

در پشیمانی از فسانه خویش

آرزومند خویش و خانه خویش

هیچ سودم نه زان پشیمانی

جز خدا ترسی و خدا خوانی

چون بر آمد بر این زمانی چند

بر سر آن کشیده میل بلند

مرغی آمد نشست چون کوهی

کامدم زو به دل در اندوهی

از بزرگی که بود سرتاپای

میل گفتی در اوفتاده ز جای

پر و بالی چو شاخهای درخت

پایها بر مثال پایه تخت

چون ستونی کشیده منقاری

بیستونی و در میان غاری

هردم آهنگ خارشی می‌کرد

خویشتن را گزارشی می‌کرد

هر پری را که گرد می‌انگیخت

نافه مشک بر زمین می‌ریخت

هر بن بال را که می‌خارید

صدفی ریخت پر ز مروارید

او شده بر سرین من در خواب

من در او مانده چون غریق در آن

گفتم ار پای مرغ را گیرم

زیر

جمعه 10 اردیبهشت 1395  11:58 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲۷ - نشستن بهرام روز یکشنبه در گنبد زرد و افسانه گفتن دختر پادشاه اقلیم دوم

چو گریبان کوه و دامن دشت

از ترازوی صبح پر زر گشت

روز یکشنبه آن چراغ جهان

زیر زر شد چو آفتاب نهان

جام زر بر گرفت چون جمشید

تاج زر برنهاد چون خورشید

بست چون زرد گل به رعنائی

کهربا بر نگین صفرائی

زر فشانان به زرد گنبد شد

تا یکی خوشدلیش در صد شد

خرمی را در او نهاد بنا

به نشاط می و نوای غنا

چون شب آمد نه شب که حجله ناز

پرده عاشقان خلوت ساز

شه بدان شمع شکر افشان گفت

تا کند لعل بر طبرزد جفت

خواست تا سازد از غنا سازی

در چنان گنبدی خوش آوازی

چون ز فرمان شه گزیر نبود

عذر یا ناز دل پذیر نبود

گفت رومی عروس چینی ناز

کی خداوند روم و چین و طراز

تو شدی زنده‌دار جان ملوک

عز نصره خدایگان ملوک

هرکه جز بندگیت رای کند

سر خود را سبیل پای کند

چون دعا را گزارشی سره کرد

دم خود را بخور مجمره کرد

گفت شهری ز شهرهای عراق

داشت شاهی ز شهریاران طاق

آفتابی به عالم افروزی

خوب چون نوبهار نوروزی

از هنر هرچه در شمار آید

وان هنرمند را به کار آید

داشت با آن همه هنرمندی

دل نهاد از جهان به خرسندی

خوانده بود از حساب طالع خویش

تا نه بیند بلا و درد سری

همچنان مدتی به تنهائی

ساخت با یک تنی و یکتائی

چاره آن شد که چار و ناچارش

مهربانی بود سزاوارش

چندگونه کنیز خوب خرید

خدمت کس سزای خویش ندید

هریکی تا به هفته کم و بیش

پای بیرون نهادی از حد خویش

سر برافراختی به خاتونی

خواستی گنجهای قارونی

بود در خانه کوژپشتی پیر

زنی از ابلهان ابله گیر

هر کنیزی که شه خریدی زود

پیره‌زن در گزاف دیدی سود

خواندی آن نو خریده را از ناز

بانوی روم و نازنین طراز

چون کنیز آن غرور دیدی پیش

باز ماندی ز رسم خدمت خویش

ای بسا بوالفضول کز یاران

آورد کبر در پرستاران

منجنیقی بود به زیور و زیب

خانه ویران کن عیال فریب

شاه چندان که جهد بیش نمود

یک کنیزک به جای خویش نبود

هرکه را جامه‌ای ز مهر بدوخت

چونکه بد مهر دید باز فروخت

شاه بس کز کنیزکان شد دور

به کنیزک فروش شد مشهور

از برون هر کسی حسابی ساخت

کس درون حساب را نشناخت

شه ز بس جستجوی تافته شد

بی‌مرادی که باز یافته شد

نه ز بی‌طالعی به زن بشتافت

نه کنیزی چنانکه باید یافت

دست از آلوده دامنان می‌شست

پاک دامن جمیله‌ای می‌شست

تا یکی روز مرد برده فروش

برده خر شاه را رساند به گوش

کامد است از بهار خانه چین

خواجه‌ای با هزار حورالعین

دست ناکرده چندگونه کنیز

خلخی دارد و ختائی نیز

هریکی از چهره عالم افروزی

مهر سازی و مهربان سوزی

در میانه کنیزکی چو پری

برده نور از ستاره سحری

سفته گوشی چو در ناسفته

در فروشش بها به جان گفته

لب چو مرجان ولیک لؤلؤبند

تلخ پاسخ ولیک شیرین خند

چون شکر ریز خنده بگشاید

خاک تا سالها شکر خاید

گرچه خوانش نواله شکرست

خلق را زو نواله جگرست

من که این شغل را پذیره شدم

زان رخ و زلف و خال خیره شدم

گر تو نیز آن جمال و دلبندی

بنگری فارغم که بپسندی

شاه فرمود کاورد نخاس

بردگان را به شاه برده‌شناس

رفت و آورد و شاه در همه دید

با فروشنده کرد گفت و شنید

گرچه هریک به چهره ماهی بود

آنکه نخاس گفت شاهی بود

زانچه گوینده داده بود خبر

خوبتر بود در پسند نظر

با فروشنده گفت شاه بگوی

کاین کنیزک چگونه دارد خوی

گر بدو رغبتی کند رایم

هرچه خواهی بها بیفزایم

خواجه چین گشاده کرد زبان

گفت کین نوشبخش نوش لبان

جز یکی خوی زشت و آن نه نکوست

کارزو خواه را ندارد دوست

هرچه باید ز دلبری و جمال

همه دارد چنانکه بینی حال

هرکه از من خرد به صد نازش

بامدادان به من دهد بازش

کاورد وقت آرزو خواهی

آرزو خواه را به جان کاهی

وانکه با او مکاس بیش کند

زود قصد هلاک خویش کند

بد پسند آمدست خوی کنیز

تو شنیدم که بد پسندی نیز

او چنین و تو آنچنان بگذار

سازگاری کجا بود در کار

از من او را خریده گیر به ناز

داده گیرم چو دیگرانش باز

به که از بیع او بداری دست

بینی آن دیگران که لایق هست

هرکه طبعت بدو شود خشنود

بی‌بها در حرم فرستش زود

شاه در هرکه دید ازان پریان

نامدش رغبتی چو مشتریان

جز پریچهره آن کنیز نخست

در دلش هیچ نقش مهر نرست

ماند حیران در آنکه چون سازد

نرد با خام دست چون بازد

نه دلش می‌شد از کنیزک سیر

نه ز عیبش همی‌خرید دلیر

عاقبت عشق سر گرائی کرد

خاک در چشم کدخدائی کرد

سیم در پای سیم ساق کشید

گنبد سیم را به سیم خرید

در یک آرزو به خود در بست

کشت ماری وز اژدهائی رست

وان پری رو به زیر پرده شاه

خدمت اهل پرده داشت نگاه

بود چون غنچه مهربان در پوست

آشکارا ستیز و پنهان دوست

جز در خفت و خیز کان دربست

هیچ خدمت رها نکرد از دست

خانه‌داری و اعتماد سرای

یک‌یک آورد مشفقانه به جای

گرچه شاهش چو سرو بالا داد

او چو سایه به زیر پای افتاد

آمد آن پیره‌زن به دم دادن

خامه خام را به خم دادن

بانگ بر زد بر آن عجوزه خام

کز کنیزیش نگذراند نام

شاه از آن احتراز کو می‌ساخت

غور دیگر کنیزکان بشناخت

پیرزن را ز خانه بیرون کرد

به افسونگر نگر چه فسون کرد

تا چنان شد به چشم شاه عزیز

که شد از دوستی غلام کنیز

گرچه زان ترک دید عیاری

همچنان کرد خویشتن‌داری

تا شبی فرصت آنچنان افتاد

کاتشی در دو مهربان افتاد

پای شه در کنار آن دلبند

در خزیده میان خز و پرند

قلعه آن در آب کرده حصار

وآتش منجنیق این بر کار

شاه چون گرم گشت از آتش تیز

گفت با آن گل گلاب انگیز

کاری رطب دانه رسیده من

دیده جان و جان دیده من

سرو با قامتت گیاه فشی

طشت مه با تو آفتابه کشی

از تو یک نکته می‌کنم درخواست

کانچه پرسم مرا بگوئی راست

گر بود پاسخ تو راست عیار

راست گردد مرا چو قد تو کار

وانگه از بهر این دل‌انگیزی

کرد بر تازه گل شکرریزی

گفت وقتی چو زهره در تسدیس

با سلیمان نشسته بد بلقیس

بودشان از جهان یکی فرزند

دست و پایش گشاده از پیوند

گفت بلقیس کای رسول خدای

من و تو تندرست سر تا پای

چیست فرزند ما چنین رنجور

دست و پائی ز تندرستی دور

درد او را دوا شناختنیست

چون‌شناسی علاج ساختنیست

جبرئیلت چو آورد پیغام

این حکایت بدو بگوی تمام

تا چو از حضرت تو گردد باز

لوح محفوظ را بجوید راز

چاره‌ای کو علاج را شاید

به تو آن چاره ساز بنماید

مگر این طفل رستگار شود

به سلامت امیدوار شود

شد سلیمان بدان سخن خوشنود

روزکی چند منتظر می‌بود

چونکه جبریل گشت هم نفسش

باز گفت آنچه بود در هوسش

رفت و آورد جبرئیل درود

از که؟ از کردگار چرخ کبود

گفت کاین را دوا دو چیز آمد

وان دو اندر جهان عزیز آمد

آنکه چون پیش تو نشیند جفت

هردو را راستی بباید گفت

آنچنان دان کزان حکایت راست

رنج این طفل بر تواند خاست

خواند بلقیس را سلیمان زود

گفته جبرئیل باز نمود

گشت بلقیس ازین سخن شادان

کز خلف خانه می‌شد آبادان

گفت برگوی تا چه خواهی راست

تا بگویم چنانکه عهد خداست

باز پرسیدش آن چراغ وجود

کی جمال تو دیده را مقصود

هرگز اندر جهان ز روی هوس

جز به من رغبت تو بود به کس؟

گفت بلقیس چشم بد ز تو دور

زانکه روشنتری ز چشمه نور

جز جوانی و خوبیت کاین هست

بر همه پایگه تو داری دست

خوی خوش روی خوش نوازش خوش

بزم تو روضه و تو رضوان فش

ملک تو جمله آشکار و نهان

مهر پیغمبریت حرز جهان

با همه خوبی و جوانی تو

پادشاهی و کامرانی تو

چون ببینم یکی جوان منظور

از تمنای بد نباشم دور

طفل بی‌دست چون شنید این راز

دستها سوی او کشید دراز

گفت ماما درست شد دستم

چون گل از دست دیگران رستم

چون پری دید در پری‌زاده

دید دستی به راستی داده

گفت کای پیشوای دیو و پری

چون هنر خوب و چون خرد هنری

بر سر طفل نکته‌ای بگشای

تا ز من دست و از تو یابد پای

یک سخن پرسم ارنداری رنج

کز جهان با چنین خزینه و گنج

هیچ بر طبع ره زند هوست

که تمنا بود به مال کست

گفت پیغمبر خدای پرست

کانچه کس را نبود ما را هست

ملک و مال خزینه شاهی

همه دارم ز ماه تا ماهی

با چنین نعمتی فراخ و تمام

هرکه آید به نزد من به سلام

سوی دستش کنم نهفته نگاه

تا چه آرد مرا به تحفه زراه

طفل کاین قصه گفته آمد راست

پای بگشاد و از زمین برخاست

گفت بابا روانه شد پایم

کرد رای تو عالم آرایم

راست گفتن چو در حریم خدای

آفت از دست برد و رنج از پای

به که ما نیز راستی سازیم

تیر بر صید راست اندازیم

بازگو ای ز مهربانان فرد

کز چه معنی شدست مهر تو سرد

من گرفتم که می‌خورم جگری

در تو از دور می‌کنم نظری

تو بدین خوبی و پری‌چهری

خو چرا کرده‌ای به بد مهری

سرو نازنده پیش چشمه آب

به هنر از راسنتی ندید جواب

گفت در نسل ناستوده ما

هست یک خصلت آزموده ما

کز زنان هر که دل به مرد سپرد

چون زه زادن رسید زاد و بمرد

مرد چون هر زنی که از ما زاد

دل چگونه به مرگ شاید داد

در سر کام جان نشاید کرد

زهر در انگبین نشاید خورد

بر من این جان از آن عزیزترست

که سپارم بدانچه زو خطرست

من که جان دوستم نه جانان دوست

با تو از عیبه برگشادم پوست

چون ز خوان اوفتاد سرپوشم

خواه بگذار و خواه بفروشم

لیک من چون ضمیر ننهفتم

با تو احوال خویشتن گفتم

چشم دارم که شهریار جهان

نکند نیز حال خویش نهان

کز کنیزان آفتاب جمال

زود سیری چرا کند همه سال

ندهد دل به هیچ دلخواهی

نبرد با کسی به سر ماهی

هرکه را چون چراغ بنوازد

باز چون شمع سر بیندازد

بر کشد بر فلک به نعمت و ناز

بفکند در زمین به خواری باز

%0

جمعه 10 اردیبهشت 1395  11:59 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲۸ - نشستن بهرام روز دوشنبه در گنبد سبز و افسانه گفتن دختر پادشاه اقلیم سوم

چونکه روز دوشنبه آمد شاه

چتر سرسبز برکشید به ماه

شد برافروخته چو سبز چراغ

سبز در سبز چون فرشته باغ

رخت را سوی سبز گنبد برد

دل به شادی و خرمی بسپرد

چون برین سبزه زمردوار

باغ انجم فشاند برگ بهار

زان خردمند سرو سبز آرنگ

خواست تا از شکر گشاید تنگ

پری آنگه که برده بود نماز

بر سلیمان گشاد پرده راز

گفت کایجان ما به جان تو شاد

همه جانها فدای جان تو باد

خانه دولتست خرگاهت

تاج و تخت آستان درگاهت

تاج را سربلندی از سر تست

بخت را پایگاهی از در تست

گوهرت عقد مملکت را تاج

همه عالم به درگهت محتاج

چون دعا گفت بر سریر بلند

برگشاد از عقیق چشمه قند

گفت شخصی عزیز بود به روم

خوب و خوشدل چو انگبین در موم

هرچه باید در آدمی ز هنر

داشت آن جمله نیکوی بر سر

با چنان خوبی و خردمندی

بود میلش به پاک پیوندی

مردمان در نظر نشاندندش

بشر پرهیزگار خواندندش

می‌خرامید روزی از سر ناز

در رهی خالی از نشیب و فراز

بر رهش عشق ترکتازی کرد

فتنه با عقل دست‌یازی کرد

پیکری دید در لفافه خام

چون در ابر سیاه ماه تمام

فارغ از بشر می‌گذشت به راه

باد ناگه ربود برقع ماه

فتنه را باد رهنمون آمد

ماه از ابر سیه برون آمد

بشر کان دید سست شد پایش

تیر یک زخمه دوخت برجایش

صورتی دید کز کرشمه مست

آنچنان صدهزار توبه شکست

خرمنی گل ولی به قامت سرو

شسته روئی ولی به خون تذرو

خواب غمزش به سحر کاری خویش

بسته خواب هزار عاشق بیش

لب چو برگ گلی که تر باشد

برگ آن گل پر از شکر باشد

چشم چون نرگسی که خفته بود

فتنه در خواب او نهفته بود

عکس رویش به زیر زلف به تاب

چون حواصل به زیر پر عقاب

خالی از زلف عنبر افشان‌تر

چشمی از خال نامسلمان‌تر

با چنان زلف و خال دیده فریب

هیچ دل را نبود جای شکیب

آمد از بشر بی‌خود آوازی

چون ز طفلی که بر گرد گازی

ماه تنها خرام از آن آواز

بند برقع بهم کشید فراز

پی تعجیل برگرفت به پیش

کرده خونی چنان به گردن خویش

بشر چون باز کرد دیده ز خواب

خانه بر رفته دید و خانه خراب

گفت اگر بر پیش روم نه رواست

ور شکیبا شوم شکیب کجاست

چاره کام هم شکیبائیست

هرچه زین درگذشت رسوائیست

شهوتی گر مرا ز راه ببرد

مردم آخر ز غم نخواهم کرد

ترک شهوت نشان دین باشد

شرط پرهیزگاری این باشد

به که محمل برون برم زین کوی

سوی بین‌المقدس آرم روی

تا خدائی که خیر و شر داند

بر من این کار سهل گرداند

رفت از آنجا و برگ راه بساخت

به زیارتگه مقدس تاخت

در خداوند خود گریخت ز بیم

کرد خود را به حکم او تسلیم

تا چنان داردش ز دیو نگاه

که بدو فتنه را نباشد راه

چون بسی سجده زد بران سر خاک

بازگشت از حریم خانه پاک

بود همسفره‌ای دران راهش

نیک خواهی به طبع بدخواهش

نکته‌گیری به کار نکته شگفت

بر حدیثی هزار نکته گرفت

بشر با او چو نیک و بد گفتی

او بهر نکته‌ای برآشفتی

کاین چنین باید آن چنان شاید

کس زبان بر گزاف نگشاید

بشر گوینده را ز خاموشی

داده بد داروی فراموشی

گفت نام تو چیست تا دانم

پس ازینت به نام خود خوانم

پاسخش داد و گفت نام رهی

بشر شد تا تو خود چه نام نهی

گفت بشری تو ننگ آدمیان

من ملیخا امام عالمیان

هرچه در آسمان و در زمیست

وآنچه در عقل و رای آدمیست

همه دانم به عقل خویش تمام

واگهی دارم از حلال و حرام

یک تنم بهتر از دوازده تن

یک فنی بوده در دوازده فن

کوه و دریا و دشت و بیشه و رود

هرچه هستند زیر چرخ کبود

اصل هریک شناختم به درست

کین وجود از چه یافت و آن ز چه رست

از فلک نیز و آنچه هست در او

آگهم نارسیده دست بر او

در هر اطراف کاوفتد خطری

دانم آنرا به تیزتر نظری

گر رسد پادشاهیی به زوال

پیش از آن دانمش به پنجه سال

ور درآید به دانه کم بیشی

من به سالی خبر دهم پیشی

نبض و قاروره را چنان دانم

کافت تب ز تن بگردانم

چون به افسون در آتش آرم نعل

کهربا را کنم به گوهر لعل

سنگ از اکسیر من گهر گردد

خاک در دست من به زر گردد

باد سحری چو بردمم ز دهن

مار پیسه کنم ز پیسه رسن

کان هر گنج کافرید خدای

منم آن گنج را طلسم گشای

هرچه پرسند از آسمان و زمین

هم از آن آگهی دهم هم ازین

نیست در هیچ دانش آبادی

فحل و داناتر از من استادی

چون ازین برشمرد لافی چند

خیره شد بشر از آن گزافی چند

ابری از کوه بردمید سیاه

چون ملیخا در ابر کرد نگاه

گفت کابری سیه چراست چو قیر

وابر دیگر سپید رنگ چو شیر

بشر گفتا که حکم یزدانی

این چنین پر کند تو خود دانی

گفت ازین بگذر این بهانه بود

تیر باید که بر نشانه بود

ابر تیره دخان محترقست

بر چنین نکته عقل متفقست

وابر کو شیرگون و در فامست

در مزاجش رطوبتی خامست

جست بادی ز بادهای نهفت

باز بنگر که بوالفضول چه گفت

گفت برگو که بادجنبان چیست

خیره چون گاو و خر نباید زیست

گفت بشر اینهم از قضای خداست

هیچ بی حکم او نگردد راست

گفت در دست حکمت آر عنان

چند گوئی حدیث پیر زنان

اصل باد از هوا بود به یقین

که بجنباندش به خار زمین

دید کوهی بلند و گفت این کوه

از دگرها چرا بود به شکوه

گفت بشر ایزدیست این پیوند

که یکی پست و دیگریست بلند

گفت بازم ز حجت افکندی

نقش تا چند بر قلم بندی

ابر چون سیل هولناک آرد

کوه را سیل در مغاک آرد

وانکه تیغش بر اوج دارد میل

دورتر باشد از گذرگه سیل

بشر بانگی بر او زد از سر هوش

گفت با حکم کردگار مکوش

من نه کز سر کار بی‌خبرم

در همه علمی از تو بیشترم

لیک علت به خود نشاید گفت

ره بپندار خود نباید رفت

ما که در پرده ره نمی‌دانیم

نقش بیرون پرده می‌خوانیم

پی غلط راندن اجتهادی نیست

بر غلط خواندن اعتمادی نیست

ترسم این پرده چون براندازند

با غلط خواندگان غلط بازند

به که با این درخت عالی شاخ

نشود دست هرکسی گستاخ

این عزیمت که بشر بر وی خواند

هم دران دیو بوالفضولی ماند

روزکی چند می‌شدند بهم

وانفضولی نکرد یک مو کم

در بیابان گرم و بی‌آبی

مغزشان تافته ز بی‌خوابی

می‌دویدند با نفیر و خروش

تا رسیدند از آن زمین به جوش

به درختی سطبر و عالی شاخ

سبز و پاکیزه و بلند و فراخ

سبزه در زیر او چو سبز حریر

دیده از دیدنش نشاط پذیر

آکنیده خمی سفال درو

آبی‌الحق خوش و زلال درو

چون که دید آن فضول آب زلال

همچو ریحان تر میان سفال

گفت با بشر کای خجسته رفیق

باز پرسم بگو که از چه طریق

این سفالین خم گشاده دهان

تا به لب هست زیر خاک نهان

وآب این خم بگو که تا به کجاست

کوه پایه نه گرد او صحراست

گفت بشر از برای مزد کسی

کرده باشد که کرده‌اند بسی

تا نگردد به صدمه‌ای به دو نیم

در زمین آکنیده‌اند ز بیم

گفت تا پاسخ تو زین نمطست

هرچه گوئی و گفته‌ای غلطست

آری آری کسی ز بهر کسی

کشد آبی به دوش هر نفسی

خاصه در وادیی که از تف و تاب

صد در صد درو نیابی آب

این وطنگاه دامیارانست

جای صیاد و صید کارانست

آب این خم که در نشاخته‌اند

از پی دام صید ساخته‌اند

تا چو غرم و گوزن و آهو و گور

در بیابان خورند طعمه شور

تشنه گردند و قصد آب کنند

سوی این آبخور شتاب کنند

مرد صیاد راه بسته بود

با کمان در کمین نشسته بود

بزند صید را به خوردن آب

کند از صید زخم خورده کباب

بندها را چنین گشای گره

تا نیوشنده بر تو گوید زه

بشر گفت ای نهفته گوی جهان

هرکسی را عقیده‌ایست نهان

من و تو زآنچه در نهان داریم

به همه کس ظن آنچنان داریم

بد میندیش گفتمت پیشی

عاقبت بد کند بداندیشی

چون بران آب سفره بگشادند

نان بخوردند و آب در دادند

آبی‌الحق به تشنگان در خورد

روشن و خوشگوار و صافی و سرد

بانگ بر بشر زد ملیخا تیز

که از آنسو ترک‌نشین برخیز

تا در این آب خوشگوار شوم

شویم اندام و بی‌غبار شوم

از عرقهای شور تن فرسای

چرک بر من نشسته سر تا پای

چرک تن را ز تن فرو شویم

پاک و پاکیزه سوی ره پویم

وانگه این خم به سنگ پاره کنم

صید را از گزند چاره کنم

بشر گفت ای سلیم دل برخیز

در چنین خم مباش رنگ‌آمیز

آب او خورده با دل‌انگیزی

چرک تن را چرا در او ریزی

هرکه آبی خورد که بنوازد

در وی آب دهن نیندازد

سرکه نتوان بر آینه سودن

صافیی را به درد آلودن

تا دگر تشنه چون به تاب رسد

زآب نوشین او به آب رسد

مرد بد رأی گفت او نشنید

گوهر زشت خویش کرد پدید

جامه بر کند و جمله بر هم بست

خویشتن گرد کرد و در خم جست

چون درون شد نه خم که چاهی بود

تا بن چه دراز راهی بود

با اجل زیرکی به کار نشد

جان بسی کند و رستگار نشد

ز آب خوردن تنش به تاب افتاد

عاقبت غرقه شد در آب افتاد

بشر از آنسو نشسته دل زده تاب

از پی آب کرده دیده پرآب

گفت باز این حرام زاده خام

کرد بر من سلام خویش حرام

ترسم این چرگن نمونه خصال

آرد آلودگی به آب زلال

آب را چرک او کند به درنگ

وانگهی در سفال دارد سنگ

این بداندیشی از بدان آید

نه ز پاکان و بخردان آید

هیچکس را چنین رفیق مباد

این چنین سفله جز غریق مباد

چون درین گفتگوی زد نفسی

مرد نامد برین گذشت بسی

سوی خم شد به جستجوی رفیق

واگهی نه که خواجه گشت غریق

غرقه‌ای دید جان او شده گم

سر چون خم نهاده بر سر خم

طرفه در ماند کاین چه شاید بود

چوبی از شاخ آن درخت ربود

هم به بالای نیزه‌ای کم و بیش

ساده کردش به چنگ و ناخن خویش

چون مساحت گران دریائی

زد در آن خم به آب پیمائی

خم رها کن که دید چاهی ژرف

سر به آجر بر آوریده شگرف

نیمه خم نهاده بر سر او

تا دده کم شود شناور او

برکشید آن غریق را به شتاب

در چه خاک بردش از چه آب

چون در انباشتش به خاک و به سنگ

بر سرینش نشست با دل تنگ

گفت کان گربزی ورایت کو

وان درفش گره گشایت کو

وانهمه دعویت به چاره‌گری

با دد و دیو و آدمی و پری

وانکه گفتی ز هفت چرخ بلند

غیب را سر در آورم به کمند

کو شد آن دعوی دوازده فن

وانهمه مردی ای نه مرد و نه زن

وان نمودن که بنگرم پیشی

کارها را به چابک اندیشی

چاهی آنگاه سر گشاده به پیش

چون ندیدی به دور بینی خویش

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:00 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲۹ - نشستن بهرام روز سه‌شنبه در گنبد سرخ و افسانه گفتن دختر پادشاه اقلیم چهارم

روزی از روزهای دیماهی

چون شب تیر مه به کوتاهی

از دگر روز هفته آن به بود

ناف هفته مگر سه‌شنبه بود

روز بهرام و رنگ بهرامی

شاه با هردو کرده هم نامی

سرخ در سرخ زیوری بر ساخت

صبحگه سوی سرخ گنبد تاخت

بانوی سرخ روی سقلابی

آن به رنگ آتشی به لطف آبی

به پرستاریش میان در بست

خوش بود ماه آفتاب‌پرست

شب چو منجوق برکشید بلند

طاق خورشید را درید پرند

شاه از آن سرخ سیب شهدآمیز

خواست افسانه‌ای نشاط‌انگیز

نازنین سر نتافت از رایش

در فشاند از عقیق در پایش

کای فلک آستان درگه تو

قرص خورشید ماه خرگه تو

برتر از هر دری که بتوان سفت

بهتر از هر سخن که بتوان گفت

کس به گردت رسید نتواند

کور باد آنکه دید نتواند

چون دعائی چنین به پایان برد

لعل کان را به کان لعل سپرد

گفت کز جمله ولایت روس

بود شهری به نیکوی چو عروس

پادشاهی درو عمارت ساز

دختری داشت پروریده به ناز

دلفریبی به غمزه جادو بند

گلرخی قامتش چو سرو بلند

رخ به خوبی ز ماه دلکش‌تر

لب به شیرینی از شکر خوشتر

زهره‌ای دل ز مشتری برده

شکر و شمع پیش او مرده

تنگ شکر ز تنگی شکرش

تنگدل‌تر ز حلقه کمرش

مشک با زلف او جگرخواری

گل ز ریحان باغ او خاری

قدی افراخته چو سرو به باغ

روئی افروخته چو شمع و چراغ

تازه روئیش تازه‌تر ز بهار

خوب رنگیش خوبتر ز نگار

خواب نرگس خمار دیده او

ناز نسرین درم خریده او

آب گل خاک ره پرستانش

گل کمر بند زیر دستانش

به جز از خوبی و شکر خندی

داشت پیرایه هنرمندی

دانش آموخته ز هر نسقی

در نبشته ز هر فنی ورقی

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  12:02 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها