0

هفت پیکر نظامی گنجوی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

هفت پیکر نظامی گنجوی

با سلام و عرض ادب

 

در این تایپیک  هفت پیکر نظامی گنجوی گرد آوری شده و در اختیار راسخونیهای عزیز قرار خواهد گرفت.

 

با ما همراه باشید

 

حکیم ابومحمد الیاس بن یوسف بن زکی ابن مؤید نظامی شاعر معروف ایرانی در قرن ششم هجری قمری است. وی بین سالهای ۵۳۰ تا ۵۴۰ هجری قمری در شهر گنجه واقع در جمهوری آذربایجان کنونی متولد شد اما اصلیت عراقی داشته است. وی از فنون حکمت و علوم عقلی و نقلی و طب و ریاضی و موسیقی بهره‌ای کامل داشته و از علمای فلسفه و حکمت به شمار می‌آمده است. مهمترین اثر وی"پنج گنج" یا "خمسه" است. دیوان اشعار او مشتمل بر قصاید، غزلیات، قطعات و رباعیات است. وی بین سالهای ۵۹۹ تا ۶۰۲ هجری قمری وفات یافت.

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  9:11 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱ - به نام ایزد بخشاینده

ای جهان دیده بود خویش از تو

هیچ بودی نبوده پیش از تو

در بدایت بدایت همه چیز

در نهایت نهایت همه چیز

ای برآرنده سپهر بلند

انجم افروز و انجمن پیوند

آفریننده خزاین جود

مبدع و آفریدگار وجود

سازمند از تو گشته کار همه

ای همه و آفریدگار همه

هستی و نیست مثل و مانندت

عاقلان جز چنین ندانندت

روشنی پیش اهل بینائی

نه به صورت به صورت آرائی

به حیاتست زنده موجودات

زنده لیک از وجود تست حیات

ای جهان را ز هیچ سازنده

هم نوا بخش و هم نوازنده

نام تو کابتدای هر نامست

اول آغاز و آخر انجامست

اول الاولین به پیش شمار

و آخرالاخرین به آخر کار

هست بود همه درست به تو

بازگشت همه به تست به تو

بسته بر حضرت تو راه خیال

بر درت نانشسته گرد زوال

تو نزادی و آن دیگر زادند

تو خدائی و آن دیگر بادند

به یک اندیشه راه بنمائی

به یکی نکته کار بگشائی

وانکه نااهل سجده شد سر او

قفل بر قفل بسته شد در او

تو دهی صبح را شب افروزی

روز را مرغ و مرغ را روزی

تو سپردی به آفتاب و به ماه

دو سرا پرده سپید و سیاه

روز و شب سالکان راه تواند

سفته گوشان بارگاه تواند

جز به حکم تو نیک و بد نکنند

هیچ کاری به حکم خود نکنند

تو بر افروختی درون دماغ

خردی تابناکتر ز چراغ

با همه زیرکی که در خردست

بی‌خودست از تو و به جای خودست

چون خرد در ره تو پی گردد

گرد این کار و هم کی گردد

جان که او جوهرست و در تن ماست

کس نداند که جای او به کجاست

تو که جوهر نیی نداری جای

چون رسد در تو وهم شیفته رای

ره نمائی و رهنمایت نه

همه جائی و هیچ جایت نه

ما که جزئی ز سبع گردونیم

با تو بیرون هفت بیرونیم

عقل کلی که از تو یافته راه

هم ز هیبت نکرده در تو نگاه

ای ز روز سپید تا شب داج

به مددهای فیض تو محتاج

حال گردان توئی بهر سانی

نیست کس جز تو حال گردانی

تا نخواهی تو نیک و بد نبود

هستی کس به ذات خود نبود

تو دهی و تو آری از دل سنگ

آتش لعل و لعل آتش رنگ

گیتی و آسمان گیتی گرد

بر در تو زنند بردا برد

هر کسی نقش بند پرده تست

همه هیچند کرده کرده تست

بد و نیک از ستاره چون آید

که خود از نیک و بد زبون آید

گر ستاره سعادتی دادی

کیقباد از منجمی زادی

کیست از مردم ستاره‌شناس

که به گنجینه ره برد به قیاس

تو دهی بی میانجی آنرا گنج

که نداند ستاره هفت از پنج

هر چه هست از دقیقه‌های نجوم

با یکایک نهفته‌های علوم

خواندم و سر هر ورق جستم

چون ترا یافتم ورق شستم

همه را روی در خدا دیدم

در خدا بر همه ترا دیدم

ای به تو زنده هر کجا جانیست

وز تنور تو هر کرا نانیست

بر در خویش سرفرازم کن

وز در خلق بی‌نیازم کن

نان من بی‌میانجی دگران

تو دهی رزق بخش جانوران

چون به عهد جوانی از بر تو

بر در کس نرفتم از در تو

همه را بر درم فرستادی

من نمی‌خواستم تو می‌دادی

چون که بر درگه تو گشتم پیر

ز آنچه ترسیدنیست دستم گیر

چه سخن کاین سخن خطاست همه

تو مرائی جهان مراست همه

من سر گشته را ز کار جهان

تو توانی رهاند باز رهان

در که نالم که دستگیر توئی

در پذیرم که درپذیر توئی

راز پوشنده گرچه هست بسی

بر تو پوشیده نیست راز کسی

غرضی کز تو نیست پنهانی

تو بر آور که هم تو میدانی

از تو نیز ار بدین غرض نرسم

با تو هم بی غرض بود نفسم

غرض آن به که از تو می‌جویم

سخن آن به که با تو می‌گویم

راز گویم به خلق خوار شوم

با تو گویم بزرگوار شوم

ای نظامی پناه‌پرور تو

به در کس مرانش از در تو

سر بلندی ده از خداوندی

همتش را به تاج خرسندی

تا به وقتی که عرض کار بود

گرچه درویش تاجدار بود

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  11:53 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲ - در نعت پیغمبر اکرم

نقطه خط اولین پرگار

خاتم آخر آفرینش کار

نوبر باغ هفت چرخ کهن

دره‌التاج عقل و تاج سخن

کیست جز خواجه مؤید رای

احمد مرسل آن رسول خدای

شاه پیغمبران به تیغ و به تاج

تیغ او شرع و تاج او معراج

امی و امهات را مایه

فرش را نور و عرش را سایه

پنج نوبت زن شریعت پاک

چار بالش نه ولایت خاک

همه هستی طفیل و او مقصود

او محمد رسالتش محمود

ز اولین گل که آدمش بفشرد

صافی او بود و دیگران همه درد

و آخرین دور کاسمان راند

خطبه خاتمت هم او خواند

امر و نهیش به راستی موقوف

نهی او منکر امر او معروف

آنکه از فقر فخر داشت نه رنج

چه حدیثیست فقر و چندان گنج؟

وانک ازو سایه گشت روی سپید

چه سخن سایه وانگهی خورشید؟

ملک را قایم الهی بود

قایم انداز پادشاهی بود

هرکه برخاست می‌فکندش پست

وانکه افتاد می‌گرفتش دست

با نکو گوهران نکو می‌کرد

قهر بد گوهران هم او می‌کرد

تیغ از اینسو به قهر خونریزی

رفق از آنسو به مرهم‌آمیزی

مرهمش دل نواز تنگ دلان

آهنش پای‌بند سنگدلان

آنک با او بر اسب زین بستند

بر کمرها دوال کین بستند

اینک امروز بعد چندین سال

همه بر کوس او زنند دوال

گرچه ایزد گزید از دهرش

وین جهان آفرید از بهرش

چشم او را که مهر ما زاغست

روضه گاهی برون ازین باغست

حکم هفصد هزار ساله شمار

تابع حکم او به هفت هزار

حلقه‌داران چرخ کحلی پوش

در ره بندگیش حلقه به گوش

چار یارش گزین به اصل و به فرع

چار دیوار گنج خانه شرع

ز آفرین بود نور بینش او

کافرینها بر آفرینش او

با چنان جان که هر دمش مددیست

از زمین تا به آسمان جسدیست

آن جسد را حیات ازین جانست

همه تختند و او سلیمانست

نفسش بر هوا چو مشک افشاند

رطب‌تر ز نخل خشک افشاند

معجزش خار خشک را رطبست

رطبش خار دشمن این عجبست

کرده ناخن برای انگشتش

سیب مه را دو نیم در مشتش

سیب را گر ز قطع بیم کند

ناخنه روشنان دو نیم کند

آفرین کردش آفریننده

کین گزین بود و او گزیننده

باد بیش از مدار چرخ کبود

بر گزیننده و گزیده درود

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  11:53 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۳ - معراج پیغمبر اکرم

چون نگنجید در جهان تاجش

تخت بر عرش بست معراجش

سر بلندیش راز پایه پست

جبرئیل آمده براق به دست

گفت بر باد نه پی خاکی

تا زمینیت گردد افلاکی

پاس شب را ز خیل خانه خاص

توئی امشب یتاق دار خلاص

سرعت برق این براق تراست

برنشین کامشب این یتاق تراست

چونکه تیر یتاقت آوردم

به جنیبت براقت آوردم

مهد بر چرخ ران که ماه توئی

بر کواکب دوان که شاه توئی

شش جهت را ز هفت بیخ برآر

نه فلک را به چار میخ برآر

بگذران از سماک چرخ سمند

قدسیان را درآر سر به کمند

عطر سایان شب به کار تواند

سبز پوشان در انتظار تواند

نازنینان مصر این پر کار

بر تو عاشق شدند یوسف‌وار

خیز تا در تو یک نظاره کنند

هم کف و هم ترنج پاره کنند

آسمان را به زیر پایه خویش

طره نو کن ز جعد سایه خویش

بگذران مرکب از سپهر بلند

درکش ایوان قدس را به کمند

شبروان را شکوفه ده چو چراغ

تازه روباش چون شکوفه باغ

شب شب تست و وقت وقت دعاست

یافت خواهی هرآنچه خواهی خواست

تازه‌تر کن فرشتگان را فرش

خیمه زن بر سریر پایه عرش

عرش را دیده برفروز به نور

فرش را شقه در نورد ز دور

تاج بستان که تاجور تو شدی

بر سرآی از همه که سر تو شدی

سر برآور به سر فراختنی

دو جهان خاص کن به تاختنی

راه خویش از غبار خالی کن

عزم درگاه لایزالی کن

تا به حق‌القدوم آن قدمت

بر دو عالم روان شود علمت

چون محمد ز جبرئیل به راز

گوش کرد این پیام گوش نواز

زان سخن هوش را تمامی داد

گوش را حلقه غلامی داد

دو امین بر امانتی گنجور

این ز دیو آن ز دیو مردم دور

آن امین خدای در تنزیل

واین امین خرد به قول و دلیل

آن رساند آنچه بود شرط پیام

وین شنید آنچه بود سر کلام

در شب تیره آن سراج منیر

شد ز مهر مراد نقش پذیر

گردن از طوق آن کمند نتافت

طوق زر جز چنین نشاید یافت

برق کردار بر براق نشست

تازیش زیر و تازیانه به دست

چون در آورد در عقابی پای

کبک علوی خرام جست ز جای

برزد از پای پر طاووسی

ماه بر سر چو مهد کاووسی

می‌پرید آنچنان کزان تک و تاب

پر فکند از پیش چهار عقاب

هرچه را دید زیر گام کشید

شب لگد خورد و مه لگام کشید

وهم دیدی که چون گذارد گام؟

برق چون تیغ بر کشد ز نیام؟

سرعت عقل در جهانگردی؟

جنبش روح در جوانمردی؟

بود باراهواریش همه لنگ

با چنین پی فراخیش همه تنگ

با تکش سیر قطب خالی شد

گر جنوبی و گر شمالی شد

در مسیرش سماک آن جدول

کاه رامح نمود و گاه اعزل

چون محمد به رقص پای براق

در نبشت این صحیفه را اوراق

راه دروازه جهان برداشت

دوری از دور آسمان برداشت

می‌برید از منازل فلکی

شاهراهی به شهپر ملکی

ماه را در خط حمایل خویش

داد سر سبزی از شمایل خویش

بر عطارد ز نقره کاری دست

رنگی از کوره رصاصی بست

زهره را از فروغ مهتابی

برقعی برکشید سیمابی

گرد راهش به ترکتاز سپهر

تاج زرین نهاد بر سر مهر

سبز پوشید چون خلیفه شام

سرخ پوشی گذاشت بر بهرام

مشتری را ز فرق سر تا پای

دردسر دید و گشت صندل سای

تاج کیوان چو بوسه زد قدمش

در سواد عبیر شد علمش

او خرامان چو باد شبگیری

برهیونی چو شیر زنجیری

هم رفیقش ز ترکتاز افتاد

هم براقش ز پویه باز افتاد

منزل آنجا رساند کز دوری

دید در جبرئیل دستوری

سر برون زد ز مهد میکائیل

به رصدگاه صوراسرافیل

گشت از آن تخت نیز رخت گرای

رفرف و سدره هردو ماند به جای

همرهان را به نیمه ره بگذاشت

راه دریای بی‌خودی برداشت

قطره بر قطره زان محیط گذشت

قطر بر قطر هر چه بود نوشت

چون درآمد به ساق عرش فراز

نردبان ساخت از کمند نیاز

سر برون زد ز عرش نورانی

در خطرگاه سر سبحانی

حیرتش چون خطر پذیری کرد

رحمت آمد لگام گیری کرد

قاب قوسین او در آن اثنا

از دنی رفت سوی او ادنی

چون حجاب هزار نور درید

دیده در نور بی‌حجاب رسید

گامی از بود خود فراتر شد

تا خدا دیدنش میسر شد

دید معبود خویش را به درست

دیده از هر چه دیده بود بشست

دیده بر یک جهت نکرد مقام

کز چپ و راست می‌شنید سلام

زیر و بالا و پیش و پس چپ و راست

یک جهت گشت و شش جهت برخاست

شش جهت چون زبانه تیز کند؟

هم جهان هم جهت گریز کند

بی جهت با جهت ندارد کار

زین جهت بی جهت شد آن پرگار

تا نظر بر جهت نقاب نبست

دل ز تشویش و اضطراب نرست

جهت از دیده چون نهان باشد؟

دیدن بی‌جهت چنان باشد

از نبی جز نفس نبود آنجا

همه حق بود و کس نبود آنجا

همگی را جهت کجا سنجد

در احاطت جهت کجا گنجد

شربت خاص خورد و خلعت خاص

یافت از قرب حق برات خلاص

جامش اقبال و معرفت ساقی

هیچ باقی نماند در باقی

بامدارای صد هزار درود

آمد از اوج آن مدار فرود

هرچه آورد بذل یاران کرد

وقف کار گناهکاران کرد

ای نظامی جهان پرستی چند

بر بلندی برای پستی چند

کوش تا ملک سرمدی یابی

وان ز دین محمدی یابی

عقل را گر عقیده دارد پاس

رستگاری به نور شرع شناس

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  11:53 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۵ - دعای پادشاه سعید علاء الدین کرپ ارسلان

 

ای دل از این خیال سازی چند

به خیالی خیال بازی چند

از سر این خیال درگذرم

دور به ز این خیالها نظرم

آنچه مقصود شد در این پرگار

چار فصل است به ز فصل بهار

اولین فصل آفرین خدای

کافرینش به فضل اوست به پای

واندگر فصل خطبه نبوی

کین کهن سکه زو گرفت نوی

فصل دیگر دعای شاه جهان

کان دعا در برآورد ز دهان

فصل آخر نصیحت آموزی

پادشه را به فتح و فیروزی

پادشاهی که ملک هفت اقلیم

دخل دولت بدو کند تسلیم

حجت مملکت به قول و به قهر

آیتی در خدا یگانی دهر

خسرو تاج بخش تخت نشان

بر سر تاج و تخت گنج فشان

عمده مملکت علاء الدین

حافظ و ناصر زمان و زمین

نام او رتبت علا دارد

گر گذشت از فلک روا دارد

فلک بی علا چه باشد پست

در علا بی فلک بلندی هست

شاه کرپ ارسلان کشور گیر

به ز آلپ ارسلان به تاج و سریر

مهدیی کافتاب این مهد است

دولتش ختم آخرین عهد است

رستمی کز فلک سواری رخش

هم بزرگ است و هم بزرگی بخش

همسر آسمان و هم کف ابر

هم به تن شیر و هم به نام هژبر

قفل هستی چو در کلید آمد

عالم از جوهری پدید آمد

اوست آن عالمی که از کف خویش

هردم آرد هزار جوهر بیش

صحف گردون ز شرح او ورقی

عرق دریا ز فیض او عرقی

بحر و بر هردو زیر فرمانش

بری و بحری آفرین خوانش

سربلندی چنان بلند سریر

کز بلندیش خرد گشت ضمیر

در بزرگی برابر ملک است

وز بلندی برادر فلک است

بر تن دشمنان برقع دوز

برق شمشیر اوست برقع سوز

نسل اقسنقری مؤید ازو

اب وجد با کمال ابجد ازو

فتح بر خاک پای او زده فرق

فتنه در آب تیغ او شده غرق

آب او آتش از اثیر انگیز

خاک او باد را عبیر آمیز

در نبردش که شیر خارد دم

اسب دشمن به سر شود نه به سم

در صبوحش که خون رز ریزد

زاب یخ بسته آتش انگیزد

حربه را چون به حرب تیز کند

روز را روز رستخیز کند

چون در کان جود بگشاید

گنج بخشد گناه بخشاید

شه چو دریاست بی‌دروغ و دریغ

جزر و مدش به تازیانه و تیغ

هرچه آرد به زخم تیغ فراز

به سر تازیانه بخشد باز

مشتری‌وار بر سپهر بلند

گور کیوان کند به سم سمند

گر ندیدی بر اژدها شیری

وافتابی کشیده شمشیری

شاه را بین که در مصاف و شکار

اژدها صورتست و شیر سوار

ناچخش زیر اژدهای علم

اژدها را چو مار کرده قلم

تنگی مطرحش به تیر دو شاخ

کرده بر شیر شرزه گور فراخ

نوک تیرش به هر کجا که بتافت

گه جگر دوخت گناه موی شکافت

بازی خرس برده از شمشیر

خرس بازی در آوریده به شیر

شیرگیری ولیک نز مستی

شیرگیری به اژدها دستی

گرگ درنده را به کوه سهند

دست و پائی به یک دو شاخ افکند

شه چو از گرگ دست و پا برده

شیر با او به دست و پا مرده

تیرش از دست گرگ و پای پلنگ

برسم گور کرده صحرا تنگ

صیدگاهش ز خون دریا جوش

گاه گرگینه گه پلنگی پوش

بر گرازی که تیغ راند تیز

گیرد از زخم او گراز گریز

چون به چرم کمان درآرد زور

چرم را بر گوزن سازد گور

کند ارپای در نهد به مصاف

سنگ را چون عقیق زهره شکاف

آن نماید به تیغ زهراندود

کاسمان از زمین برآرد دود

اوست در بزم ورزم یافته نام

جان ده و جان ستان به تیغ و به جام

خاک تیره ز روشنائی او

چشم روشن به آشنائی او

ناف خلقش چو کلک رسامان

مشک در جیب و لعل در دامان

گشته از مشک و لعل او همه جای

مملکت عقد بند و غالیه‌سای

از قبای چنو کله‌داری

ز آسمان تا زمین کله‌واری

وز کمان چنو جهان‌گیری

چرخ نه قبضه کمترین تیری

زان بزرگی که در سگالش اوست

چار گوهر چهار بالش اوست

دشمنش چون درخت بیخ زده

بر در او به چار میخ زده

ز آفتاب جلال اوست چو ماه

روی ما سرخ و روی خصم سیاه

چه عجب کافتاب زرین نعل

کوه را سنگ داد و کانرا لعل

گوهر کان حرم دریده اوست

کان گوهر درم خریده اوست

داد جرعش به کوه و دریا قوت

نام این در نشان آن یاقوت

پاس دار دو حکم در دو سرای

ضابط حکم خلق و حکم خدای

می‌پذیرد ز فیض یزدان ساز

می‌رساند به بندگانش باز

چون جهان زو گرفت پیروزی

فرخی بادش از جهان روزی

همه روزش خجسته باد به فال

پادشاهیش را مباد زوال

نظم اولاد او به سعد نجوم

در بدر باد تا ابد منظوم

از فروغ دو صبح زیبا چهر

باد روشن چو آفتاب سپهر

دو ملک زاده بلند سریر

این جهان‌جوی و آن ولایت‌گیر

این فریدون صفت به دانش ورای

وان به کیخسروی رکیب گشای

نقش این بر طراز افسروگاه

نصرت‌الدین ملک محمد شاه

نام آن بر فلک ز راه رصد

گشته من بعدی اسمه احمد

دایم این را ز نصرتست کلید

وان ز فتح فلک شدست پدید

نصرت این را به تربیت کاری

فلک آنرا به تقویت داری

این ز نصرت زده سه پایه بخت

فلک آنرا چهار پایه تخت

چشم شه زیر چرخ مینائی

باد روشن بدین دو بینائی

دور ملکش بدین دو قطب جلال

منتظم باد بر جنوب و شمال

دولتش صید و صید فربه باد

روزش از روز و شب به باد

باد محجوبه نقاب شبش

نور صبح محمدی نسبش

این چو آبادی چرخ باد بجود

وان شده ختم امهات وجود

نام این خضر جاودانی باد

حکم آن آب زندگانی باد

در حفاظ خط سلیمانی

عرش بلقیس باد نورانی

سایه شه که هست چشمه نور

زان گل و گلستان مبادا دور

ازلی شد جهان پناهی او

ابدی باد پادشاهی او

ای کمر بسته کلاه تو بخت

زنده‌دار جهان به تاج و به تخت

شب به پاس تو هندویست سیاه

بسته بر گرد خود جلاجل ماه

صبح مفرد رو حمایل کش

در رکابت نفس برآرد خوش

شام دیلم گله که چاکر تست

مشکبو از کیائی در تست

روز رومی چو شب شود زنگی

گر برونش کنی ز سرهنگی

در همه سفره کاسمان دارد

اجری مملکت دو نان دارد

کمتر اجری خور ترا به قیاس

قوت هفت اختر است جرعه کاس

خاتم نصرت الهی را

ختم بر تست پادشاهی را

آسمان کافتاب ازو اثریست

بر میان تو کمترین کمریست

مه که از چرخ تخت زر کرده است

با سریر تو سر به سر کرده است

آب باران که اصل پاکی شد

با تو چون چشم شور خاکی شد

لعل با تیغ تو خزف رنگی

کوه با حلم تو سبک سنگی

پادشاهان که در جهان هستند

هر یک ابری به دست بر بستند

جز یک ابر تو کابر نیسانیست

آن دیگر ابرها زمستانیست

خوان نهند آنگهی که خون بخورند

نان دهند آنگهی که جان ببرند

تو بر آن کس که سایه‌اندازی

دیر خوانی و زود بنوازی

قدر اهل هنر کسی داند

که هنر نامه‌ها بسی خواند

آنکه عیب از هنر نداند باز

زو هنرمند کی پذیرد ساز

ملک را ز آفرینشت شرفست

وآفرین‌نامه‌ای به هر طرفست

در یزک داری ولایت جود

دولت تست پاسدار وجود

رونقی کز تو دید دولت و دین

باغ نادیده ز ابر فروردین

گر کیان را به طالع فرخ

هفت خوان بود با دوازده رخ

آسمان با بروج او به درست

هفت خوان و دوازده رخ تست

همه عالم تنست و ایران دل

نیست گوینده زین قیاس خجل

چونکه ایران دل زمین باشد

دل ز تن به بود یقین باشد

زان ولایت که مهتران دارند

بهترین جای بهتران دارند

دل توئی وین مثل حکایت تست

که دل مملکت ولایت تست

ای به خضر و سکندری مشهور

مملکت را ز علم و عدل تو نور

ز آهنی گر سکندر آینه ساخت

خضر اگر سوی آب حیوان تاخت

گوهر آینه است سینه تو

آب حیوان در آبگینه تو

هر ولایت که چون تو شه دارد

ایزد از هر بدش نگه دارد

زان سعادت که در سرت دانند

مقبل هفت کشورت خوانند

پنجمین کشور از تو آبادان

وز تو شش کشور دیگر شادان

همه مرزی ز مهربانی تو

به تمنای مرزبانی تو

چار شه داشتند چار طراز

پنجمین شان توئی به عمر دراز

داشت اسکندر ارسطاطالیس

کز وی آموخت علمهای نفیس

بزم نوشیروان سپهری بود

کز جهانش بزرگمهری بود

بود پرویز را چه باربدی

که نوا صد نه صدهزار زدی

وان ملک را که بد ملکشه نام

بود دین‌پروری چو خواجه نظام

تو کز ایشان به افسری داری

چون نظامی سخنوری داری

ای نظامی بلند نام از تو

یافته کار او نظام از تو

خسروان دیگر زکان گزاف

می‌زنند از خزینه بخشی لاف

دانه در خاک شور می‌ریزند

سرمه در چشم کور می‌بیزند

در گل شوره دانه افشانی

بر نیارد مگر پشیمانی

در زمینی درخت باید کشت

کاورد میوه‌ای چو باغ بهشت

باده چون خاک را دهد ساقی

نام دهقان کجا بود باقی

جز تو کز داد و دانشت حرمیست

کیست کو را به جای خود کرمیست

من که الحق شناختم به قیاس

کاهل فرهنگ را تو داری پاس

نخری زرق کیمیاسازان

نپذیری فریب طنازان

نقش این کارنامه ابدی

در تو بستم به طالع رصدی

مقبل آن کس که دخل دانه او

بر چنین آورد به خانه او

کابد الدهر تا بود بر جای

باشد از نام او صحیفه گشای

نه چنان کز پس قرانی چند

قلمش درکشد سپهر بلند

چونکه پختم به دور هفت هزار

دیگ پختی چنین به هفت افزار

نوشش از بهر جان فروزی تست

نوش بادت بخور که روزی تست

چاشنی گیریش به جان کردم

وانگهی بر تو جانفشان کردم

ای فلکها به خویش تو بلند

هم فلک زاد و هم فلک پیوند

بر فلک چون پرم که من زمیم

کی رسم در فرشته کادمیم

خواستم تا به نیشکر قلمی

سبزه رویانم از سواد زمی

از شکر توشه‌های راه کنم

تا شکر ریز بزم شاه کنم

گز نیم محرم شکر ریزی

پاس دار شهم به شب خیزی

آفتابست شاه عالمتاب

دیده من شده برابرش آب

آفتاب ار توان بر آب زدن

آب نتوان بر آفتاب زدن

چشم با چشمه‌گر نمی‌سازد

با خیالش خیال می‌بازد

چیست کان نیست در خزینه شاه

به جز این نقد نو رسیده ز راه

دستگاهیش ده به سم سمند

تا شود پایگاهش از تو بلند

کشته کوه کابر ساقی اوست

خوردن آب چه ندارد دوست

من که محتاج آب آن دستم

از دگر آبها دهان بستم

جمعه 10 اردیبهشت 1395  11:53 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۷ - در نصیحت فرزند خویش محمد

 

ای پسر هان و هان ترا گفتم

که تو بیدار شو که من خفتم

چون گل باغ سرمدی داری

مهر نام محمدی داری

چون محمد شدی ز مسعودی

بانک برزن به کوس محمودی

سکه بر نقش نیکنامی بند

کز بلندی رسی به چرخ بلند

تا من آنجا که شهر بند شوم

از بلندیت سر بلند شوم

صحبتی جوی کز نکونامی

در تو آرد نکو سرانجامی

همنشینی که نافه بوی بود

خوبتر زانکه یافه گوی بود

عیب یک همنشست باشد و بس

کافکند نام زشت بر صد کس

از در افتادن شکاری خام

صد دیگر در اوفتند به دام

زر فرو بردن یکی محتاج

صد شکم را درید در ره حاج

در چنین ره مخسب چون پیران

گرد کن دامن از زبون گیران

تا بدین کاخ باژگونه نورد

نفریبی چو زن که مردی مرد

رقص مرکب مبین که رهوارست

راه بین تا چگونه دشوارست

گر بر این ره پری چو باز سپید

دیده بر راه دار چون خورشید

خاصه کاین راه راه نخچیر است

آسمان با کمان و با تیر است

آهنت گرچه آهنیست نفیس

راه سنگست و سنگ مغناطیس

بار چندان بر این ستور آویز

که نماند بر این گریوه تیز

چون رسد تنگیئی ز دور دو رنگ

راه بر دل فراخ دار نه تنگ

بس گره کو کلید پنهانیست

پس درشتی که دروی آسانیست

ای بسا خواب کو بود دلگیر

واصل آن دل خوشیست در تعبیر

گرچه پیکان غم جگر دوزست

درع صبر از برای این روزست

عهد خود با خدای محکم‌دار

دل ز دیگر علاقه بی‌غم دار

چون تو عهد خدای نشکستی

عهده بر من کز این و آن رستی

گوهر نیک را ز عقد مریز

وآنکه بد گوهرست ازو بگریز

بدگهر با کسی وفا نکند

اصل بد در خطا خطا نکند

اصل بد با تو چون شود معطی

آن نخواندی که اصل لایخطی

کژدم از راه آنکه بدگهرست

ماندنش عیب و کشتنش هنرست

هنرآموز کز هنرمندی

در گشائی کنی نه در بندی

هرکه ز آموختن ندارد ننگ

در برآرد ز آب و لعل از سنگ

وانکه دانش نباشدش روزی

ننگ دارد ز دانش‌آموزی

ای بسا تیز طبع کاهل کوش

که شد از کاهلی سفال فروش

وای بسا کور دل که از تعلیم

گشت قاضی‌القضات هفت اقلیم

نیم خورد سگان صید سگال

جز به تعلیم علم نیست حلال

سگ به دانش چو راست رشته شود

آدمی شاید ار فرشته شود

خویشتن را چو خضر بازشناس

تا خوری آب زندگانی به قیاس

آب حیوان نه آب حیوانست

جان با عقل و عقل با جانست

جان چراغست و عقل روغن او

عقل جانست و جان ما تن او

عقل با جان عطیه احدیست

جان با عقل زنده ابدیست

حاصل این دو جز یکی نبود

کان دو داری در این شکی نبود

تا از ین دو به آن یکی نرسی

هیچکس را مگو که هیچ کسی

کان یکی یافتی دو را کم زن

پای بر تارک دو عالم زن

از سه بگذر که محملی نه قویست

از دو هم در گذر که آن ثنویست

سر یک رشته گیر چون مردان

دو رها کن سه را یکی گردان

تا ز ثالث ثلثه جان نبری

گوی وحدت بر آسمان نبری

زین دو چون کم شدی فسانه مگوی

چون یکی یافتی بهانه مجوی

تا بدین پایه دسترس باشد

هرچ ازین بگذرد هوس باشد

تا جوانی و تندرستی هست

آید اسباب هر مراد به دست

در سهی سرو چون شکست آید

مومیائی کجا به دست آید

تو که سرسبزی جهان داری

ره کنون رو که پای آن داری

در ره دین چونی کمر بربند

تا سرآمد شوی چو سرو بلند

من که سرسبزیم نماند چو بید

لاله زرد و بنفشه گشت سپید

باز ماندم ز نا تنومندی

از کله‌داری و کمر بندی

خدمتی مردوار می‌کردم

راستی را کنون نه آن مردم

روزگارم گرفت و بست چنین

عادت روزگار هست چنین

نافتاده شکسته بودم بال

چون فتادم چگونه باشد حال

احمدک را که رخ نمونه بود

آبله بر دمد چگونه بود

گرچه طبعم ز سایه بر خطرست

سایبانم شمایل هنرست

سایه‌ای در جهان ندارد کس

کو بره نیست پیش و گرگ از پس

هیچکس ننگرم ز من تأمن

که نشد پیش دوست و پس دشمن

چون قفا دوستند مشتی خام

روی خود در که آورم به سلام

گرچه برنائی از میان برخاست

چه کنم حرص همچنان برجاست

تا تن سالخورده پیر ترست

آز او آرزوپذیر ترست

گوئی این سکه نقد ما دارد

یا همه کس خود این بلا دارد

بازدار ای دوا کن دل من

از زمین بوس هر کسی گل من

تیرگی چند روشنائی ده

چون شکستیم مومیائی ده

آنچه زو خاطرم پریشانست

بکن آسان که بر تو آسانست

گردنی دارم از رسن رسته

مکنم زیر بار خس خسته

من که قانع شدم به دانه خویش

سرورم چون صدف به خانه خویش

سروری به که یار من باشد

سرپرستی چه کار من باشد

شیر از آن پایه بزرگی یافت

که سر از طوق سرپرستی تافت

نانی از خوان خود دهی به کسان

به که حلوا خوری ز خوان خسان

صبح چون برکشید دشنه تیز

چند خسبی نظامیا برخیز

کان نو کن زرنج خویش مرنج

باز کن بر جهانیان در گنج

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  11:53 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۸ - آغاز داستان بهرام

گوهر آمای گنج خانه راز

گنج گوهر چنین گشاید باز

کاسمان را ترازوی دو سرست

در یکی سنگ و در یکی گهرست

از ترازوی او جهان دو رنگ

گه گهر بر سر آورد گه سنگ

صلب شاهان همین اثر دارد

بچه یا سنگ یا گهر دارد

گاهی آید ز گوهری سنگی

گاه لعلی ز کهربا رنگی

گوهر و سنگ شد به نسبت و نام

نسبت یزدگرد با بهرام

آن زد و این نواخت این عجبست

سنگ با لعل و خار با رطبست

هرکه را این شکسته پائی داد

آن لطف کرد و مومیائی داد

روز اول که صبح بهرامی

از شب تیره برد بدنامی

کوره تابان کیمیای سپهر

کاگهی بودشان ز ماه و ز مهر

در ترازوی آسمان سنجی

باز جستند سیم ده پنجی

خود زر ده دهی به چنگ آمد

در ز دریا گهر ز سنگ آمد

یافتند از طریق پیروزی

در بزرگی و عالم افروزی

طالعش حوت و مشتری در حوت

زهره با او چو لعل با یاقوت

ماه در ثور و تیر در جوزا

اوج مریخ در اسد پیدا

زحل از دلو با قوی رائی

خصم را داده باد پیمائی

ذنب آورده روی در زحلش

وآفتاب اوفتاده در حملش

داده هر کوکبی شهادت خویش

همچو برجیس بر سعادت خویش

با چنین طالعی که بردم نام

چون به اقبال زاده شد بهرام

پدرش یزدگرد خام اندیش

پختگی کرد و دید طالع خویش

کانچه او می‌پزد همه خامست

تخم بیداد بد سرانجامست

پیش از آن حالتش به سالی بیست

چند فرزند بود و هیچ نزیست

حکم کردند راصدان سپهر

کان خلف را که بود زیبا چهر

از عجم سوی تازیان تازد

پرورشگاه در عرب سازد

مگر اقبال از آن طرف یابد

هرکس از بقعه‌ای شرف یابد

آرد آن بقعه دولتش به مثل

گرچه گفتند للبقاع دول

پدر از مهر زندگانی او

دور شد زو ز مهربانی او

چون سهیل از دیار خویشتنش

تخت زد در ولایت یمنش

کس فرستاد و خواند نعمان را

لاله لعل داد بستان را

تا چو نعمان کند گل افشانی

گردد آن برگ لاله نعمانی

آلت خسرویش بر دوزد

ادب شاهیش درآموزد

برد نعمانش از عماری شاه

کرد آغوش خود عماری ماه

چشمه‌ای را ز بحر نامی‌تر

داشت از چشم خود گرامی‌تر

چون برآمد چهار سال برین

گور عیار گشت شیر عرین

شاه نعمان نمود با فرزند

کای پسر هست خاطرم دربند

کاین هوا خشک وین زمین گرمست

وین ملک‌زاده نازک و نرمست

پرورشگاه او چنان باید

کز زمین سر به آسمان ساید

تا در آن اوج برکشد پرو بال

پرورش یابد از نسیم شمال

در هوای لطیف جای کند

خواب و آرام جان‌فزای کند

گوهر فطرتش بماند پاک

از بخار زمین و خشگی خاک

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  11:53 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۴ - سبب نظم کتاب

چون اشارت رسید پنهانی

از سرا پرده سلیمانی

پر گرفتم چو مرغ بال گشای

تا کنم بر در سلیمان جای

در اشارت چنان نمود برید

که هلالی برآورد از شب عید

آنچنان کز حجاب تاریکی

کس نبیند در او ز باریکی

تا کند صید سحرسازی تو

جاودان را خیال بازی تو

پلپلی چند را بر آتش ریز

غلغلی در فکن به آتش تیز

مومی افسرده را در این گرمی

نرم گردان ز بهر دل نرمی

مهد بیرون جهان ازین ره تنگ

پای کوبی بس است بر خر لنگ

عطسه‌ای ده ز کلک نافه گشای

تا شود باد صبح غالیه سای

باد گو رقص بر عبیر کند

سبزه را مشک در حریر کند

رنج بر وقت رنج بردن تست

گنج شه در ورق شمردن تست

رنج برد تو ره به گنج برد

ببرد گنج هر که رنج برد

تاک انگور تا نگرید زار

خنده خوش نیارد آخر کار

مغز بی‌استخوان ندید کسی

انگبینی کجاست بی‌مگسی

ابر بی آب چند باشی چند

گرم داری تنور نان در بند

پرده بر بند و چابکی بنمای

روی بکران پردگی بگشای

چون برید از من این غرض درخواست

شادمانی نشست و غم برخاست

جستم از نامه‌های نغز نورد

آنچه دل را گشاده داند گرد

هرچه تاریخ شهر یاران بود

در یکی نامه اختیار آن بود

چابک اندیشه رسیده نخست

همه را نظم داده بود درست

مانده زان لعل ریزه لختی گرد

هر یکی زان قراضه چیزی کرد

من از آن خرده چو گهر سنجی

بر تراشیدم این چنین گنجی

تا بزرگان چو نقد کار کنند

از همه نقدش اختیار کنند

آنچ ازو نیم گفته بد گفتم

گوهر نیم سفته را سفتم

وانچ دیدم که راست بود و درست

ماندمش هم برآن قرار نخست

جهد کردم که در چنین ترکیب

باشد آرایشی ز نقش غریب

بازجستم ز نامه‌های نهان

که پراکنده بود گرد جهان

زان سخنها که تازیست و دری

در سواد بخاری و طبری

وز دگر نسخها پراکنده

هر دری در دفینی آکنده

هر ورق کاوفتاد در دستم

همه را در خریطه‌ای بستم

چون از آن جمله در سواد قلم

گشت سر جمله‌ام گزیده بهم

گفتمش گفتنی که بپسندند

نه که خود زیرکان بر او خندند

دیر این نامه را چو زند مجوس

جلوه زان داده‌ام به هفت عروس

تا عروسان چرخ اگر یک راه

در عروسان من کنند نگاه

از هم آرایشی و هم کاری

هر یکی را یکی کند یاری

آخر از هفت خط که یار شود

نقطه‌ای بر نشان کار شود

نقشبند ارچه نقش ده دارد

سر یک رشته را نگهدارد

یک سر رشته گر ز خط گردد

همه سررشته‌ها غلط گردد

کس برین رشته گرچه راست نرفت

راستی در میان ماست نرفت

من چو رسام رشته پیمایم

از سر رشته نگذرد پایم

رشته یکتاست ترسم از خطرش

خاصه ز اندازه برده‌ام گهرش

در هزار آب غسل باید کرد

تا به آبی رسی که شاید خورد

آبی انداختند و مردم شد

آب انداخته بسی گم شد

من کزان آب در کنم چو صدف

ارزم آخر به مشتی آب و علف

سخنی خوشتر از نواله نوش

کی سخاسوی من ندارد گوش

در سخاو سخن چه می‌پیچم

کار بر طالع است و من هیچم

نسبت عقربی است با قوسی

بخل محمود بذل فردوسی

اسدی را که بودلف بنواخت

طالع و طالعی بهم در ساخت

من چه می‌گویم این چه گفت منست

کبم از ابر و درم از عدنست

صدف از ابر گر سخا بیند

ابر نیز از صدف وفا بیند

کابر آنچ از هوا نثار کند

صدفش در شاهوار کند

این سخن را که جاه می‌خواهم

مدد از فیض شاه می‌خواهم

هرچه او را عیار یا عددیست

سبب استقامتش مددیست

ور مدد پیش بارگه باشد

چار در چار شانزده باشد

جبرئیلم به جنی قلمم

بر صحیفه چنین کشد رقمم

کین فسون را که جنی آموز است

جامه نو کن که فصل نوروز است

آنچنان کن ز دیو پنهانش

که نبیند مگر سلیمانش

زو طلب کن مرا که فخر من اوست

من کیم بازمانده لختی پوست

موم سادم ز مهر خاتم دور

خالی از انگبین و از زنبور

تا سلیمان ز نقش خاتم خویش

مهر من بر چه صورت آرد بیش

روی اگر سرخ و گر سیاه بود

نقشبندش دبیر شاه بود

بر من آن شد که در سخن سنجی

ده دهی زر دهم نه ده پنجی

نخرد گر کسی عبیر مرا

مشک من مایه بس حریر مرا

زان نمطها که رفت پیش از ما

نوبری کس نداد بیش از ما

نغز گویان که گفتنی گفتند

مانده گشتند و عاقبت خفتند

ما که اجری تراش آن گرهیم

پند واگیر داهیان دهیم

گرچه ز الفاظ خود به تقصیریم

در معانی تمام تدبیریم

پوست بی‌مغز دیده‌ایم چو خواب

مغز بی‌پوست داده‌ایم چو آب

با همه نادری و نو سخنی

برنتابیم روی از آن کهنی

حاصلی نیست زین در آمودن

جز به پیمانه باد پیمودن

چیست کانرا من جواهرسنج

بر نسنجیدم از جواهر و گنج

برگشادم بسی خزانه خاص

هم کلیدی نیافتم به خلاص

با همه نزلهای صبح نزول

هم به استغفر اللهم مشغول

ای نظامی مسیح تو دم تست

دانش تو درخت مریم تست

چون رطب ریز این درخت شدی

نیک بادت که نیک‌بخت شدی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  11:53 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱۰ - صفت خورنق و ناپیدا شدن نعمان

 

چون خورنق به فر بهرامی

روضه‌ای شد بدان دلارامی

کاسمان قبله زمین خواندش

وافرینش بهار چین خواندش

آمدند از خبر شنیدن او

صدهزار آدمی به دیدن او

هرکه می‌دیدش آفرین می‌گفت

آستانش به آستین می‌رفت

بر سدیر خورنق از هر باب

بیتهائی روانه گشت چو آب

تا یمن تاب شد سهیل سپهر

آن پرستش نه ماه دید و نه مهر

عدنی بود در درافشانی

یمنی پر سهیل نورانی

یمن از نقش او که نامی شد

در جهان چون ارم گرامی شد

شد چو برج حمل جهان آرای

خاصه بهرام کرده بودش جای

چونکه بر شد به بام او بهرام

زهره برداشت بر نشاطش جام

کوشگی دید کرده چون گردون

آفتابش درون و ماه برون

آفتاب از درون به جلوه‌گری

مه ز بیرون چراغ رهگذری

بر سر او همیشه باد وزان

دور از آن باد کوست باد خزان

چون فرو دید چار گوشه کاخ

ساحتی دید چون بهشت فراخ

از یکی سو رونده آب فرات

به گوارندگی چو آب حیات

وز دیگر سوی سدره جوی سدیر

دهی انباشته به روغن و شیر

بادیه پیش و مرغزار از پس

بادش از نافه برگشاده نفس

بود نعمان بر آن کیانی بام

به تماشا نشسته با بهرام

گرد بر گرد آن رواق بهشت

سرخی لاله دید و سبزی کشت

همه صحرا بساط شوشتری

جایگاه تذرو و کبک دری

گفت از این خوبتر چه شاید بود

به چنین جای شاد باید بود

بود دستورش آن زمان بر دست

دادگر پیشه‌ای مسیح پرست

گفت کایزد شناختن به درست

خوشتر از هرچه در ولایت تست

گر تو زان معرفت خبرداری

دل از این رنگ و بوی برداری

زآتش‌انگیز آن شراره گرم

شد دل سخت کوش نعمان نرم

تا فلک برکشیده هفت حصار

منجنیقی چنین نشد بر کار

چونکه نعمان شد از رواق به زیر

در بیابان نهاد روی چو شیر

از سر گنج و مملکت برخاست

دین و دنیا بهم نیاید راست

رخت بربست از آن سلیمانی

چون پری شد ز خلق پنهانی

کس ندیدش دیگر به خانه خویش

اینت کیخسرو زمانه خویش

گرچه منذر بسی نمود شتاب

هاتف دولتش نداد جواب

داشت سوکی چنانک باید داشت

روزکی چند را به غم بگذاشت

غم بسی خورد و جای غم بودش

که سیه گشت خانه زان دودش

چون نبود از سریر و تاج گزیر

باز مشغول شد به تاج و سریر

جور بس کرد و داد پیش آورد

ملک را برقرار خویش آورد

بر سپهداریش به ملک و سپاه

خلعت و دلخوشی رسید ز شاه

داشت بهرام را چو جان عزیز

چون پدر بلکه زو نکوتر نیز

پسری خوب داشت نعمان نام

شیر یک دایه خورده با بهرام

از سر همدمی و همسالی

نشدی یک زمان ازو خالی

از یکی تخته حرف خواندندی

در یکی بزم در فشاندندی

هیچ روزی چو آفتاب از نور

این از آن آن ازین نگشتی دور

شاهزاده در آن حصار بلند

پرورش می‌گرفت سالی چند

جز به آموختن نبودش رای

بود عقلش به علم راهنمای

تازی و پارسی و یونانی

یاد دادش مغ دبستانی

منذر آن شاه با مهارت و مهر

آیتی بود در شمار سپهر

بود هفت اختر و دوازده برج

پیش او سرگشاده درج به درج

به خط هندسی عمل کرده

چون مجسطی هزار حل کرده

راصد چرخ آبگون بوده

قطره تا قطره قطر پیموده

از نهانخانهای دوراندیش

باز داده خبر به خاطر خویش

چون که شهزاده را به عقل و برای

دانش آموز دید و رمز گشای

تخت و میلش نهاد پیش به مهر

دروی آموخت رازهای سپهر

هر ضمیری که آن نهانی بود

گر زمینی گر آسمانی بود

همه را یک به یک بهم بردوخت

چون بهم جمله شد درو آموخت

تا چنان بهره‌مند شد بهرام

کاصل هر علم را شناخت تمام

در نمودار زیچ و اصطرلاب

درکشیدی ز روی غیب نقاب

باز چون تخت و میل بنهادی

گره از کار چرخ بگشادی

چون هنرمند شد بگفت و شنید

هنرآموزی سلاح گزید

در سلاح و سواری و تک و تاز

گوی برد از سپهر چوگان باز

چون از آن پایه نیز گشت بزرگ

پنجه شیر کند و گردن گرگ

تیغ صبح از سنان گزاری او

سپر افکند با سواری او

آنچنان دوخت سنگ خاره به تیر

که ندوزند پرنیان و حریر

تیر اگر بر نشانه‌ای راندی

جعبه را برنشانه بنشاندی

تیغ اگر برزدی به تارک سنگ

آب گشتی و لیک آتش رنگ

پیش نیزه‌ش گر ارزنی بودی

به سنانش چو حلقه بربودی

نیزه‌ش از حلق شیر حلقه‌ربای

تیغش از قفل گنج حلقه گشای

در نظرگاه راست اندازی

یغلقش را به موی شد بازی

هرچه دیدی و گرچه بودی دور

زدی ار سایه بود آن گر نور

وآنچه او هم ندید در پرتاب

دولتش زد بر آنچه دید صواب

شیر پاسان پاسگاه رمه

لاف شیی ازو زدند همه

گاه بر ببر ترکتازی کرد

گاه با شیر شرزه بازی کرد

در یمن هر کجا سخن راندند

همه نجم الیمانیش خواندند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  11:54 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۶ - ستایش سخن و حکمت و اندرز

 

آنچه او هم نوست و هم کهن است

سخن است و در این سخن سخن است

ز آفرینش نزاد مادر کن

هیچ فرزند خوبتر ز سخن

تا نگوئی سخنوران مردند

سر به آب سخن فرو بردند

چون بری نام هر کرا خواهی

سر برآرد ز آب چون ماهی

سخنی کو چو روح بی‌عیب است

خازن گنج خانه غیب است

قصه ناشینده او داند

نامه نانبشته او خواند

بنگر از هرچه آفرید خدای

تا ازو جز سخن چه ماند به جای

یادگاری کز آدمیزاد است

سخن است آن دگر همه باد است

جهد کن کز نباتی و کانی

تا به عقلی و تا به حیوانی

باز دانی که در وجود آن چیست

کابدالدهر می‌تواند زیست

هر که خود را چنانکه بود شناخت

تا ابد سر به زندگی افراخت

فانی آن شد که نقش خویش نخواند

هرکه این نقش خواند باقی ماند

چون تو خود را شناختی بدرست

نگذری گرچه بگذری ز نخست

وانکسان کز وجود بی خبرند

زین درآیند وزان دگر گذرند

روزنه بی‌غبار و در بی‌دود

کس نبیند در آفتاب چه سود

هست خشنود هر کس از دل خویش

نکند کس عمارت گل خویش

هرکسی در بهانه تیز هش است

کس نگوید که دوغ من ترش است

بالغانی که بلغه کارند

سر به جذر اصم فرو نارند

صاحب مایه دوربین باشد

مایه چون کم بود چنین باشد

مرد با مایه را گر آگاهست

شحنه باید که دزد در راهست

خواجه چین که نافه‌بار کند

مشگر از انگژه حصار کند

پر هدهد به زیر پر عقاب

گوی برد از پرندگان به شتاب

ز آفت ایمن نیند ناموران

بی خطر هست کار بی‌خطران

مرغ زیرک به جستجوی طعام

به دو پای اوفتد همی در دام

هرکجا چون زمین شکم خواریست

از زمین خورد او شکم‌واریست

با همه خورد و برد ازین انبار

کم نیاید جوی به آخر کار

جو به جو هرچه زوستانی باز

یک به یک هم بدو رسانی باز

شمع وارت چو تاج زر باید

گریه از خنده بیشتر باید

آن مفرح که لعل دارد و در

خنده کم شد است و گریه پر

هر کسی را نهفته یاری هست

دوستی هست و دوستداری هست

خرد است آن کز او رسد یاری

همه داری اگر خرد داری

هرکه داد خرد نداند داد

آدمی صورتست و دیو نهاد

وان فرشته که آدمی لقب است

زیرکانند و زیرکی عجب است

در ازل بود آنچه باید بود

جهد امروز ما ندارد سود

کار کن زانکه به بود به سرشت

کار و دوزخ ز کاهلی و بهشت

هرکه در بند کار خود باشد

با تو گر نیک نیست بد باشد

با تن مرد بد کند خویشی

در حق دیگران بداندیشی

همتی را که هست نیک اندیش

نیکوئی پیشه نیکی آرد پیش

آنچنان زی که گر رسد خاری

نخوری طعن دشمنان باری

این نگوید سرآمد آفاتش

وان نخندد که هان مکافاتش

گرچه دست تو خود نگیرد کس

پای بر تو فرو نکوبد بس

آنکه رفق تواش به یاد بود

به از آن کز غم تو شاد بود

نان مخور پیش ناشتا منشان

ور خوری جمله را به خوان بنشان

پیش مفلس زر زیاده مسنج

تا نه پیچد چو اژدها بر گنج

گر بود باد باد نوروزی

به که پیشش چراغ نفروزی

آدمی نز پی علف خواریست

از پی زیرکی و هشیاریست

سگ بر آن آدمی شرف دارد

که چو خر دیده بر علف دارد

کوش تا خلق را به کار آئی

تا به خلقت جهان بیارائی

چون گل آنبه که خوی خوشداری

تا در آفاق بوی خوش داری

نشنیدی که آن حکیم چه گفت

خواب خوش دید هرکه او خوش خفت

هرکه بدخو بود گه زادن

هم برآن خوست وقت جان دادن

وانکه زاده بود به خوش خوئی

مردنش هست هم به خوش‌روئی

سخت‌گیری مکن که خاک درشت

چون تو صد را ز بهر نانی کشت

خاک پیراستن چه کار بود

حامل خاک خاکسار بود

گر کسی پرسدت که دانش پاک

ز آدمی خیزد آدمی از خاک

گو گلاب از گل و گل از خارست

نوش در مهره مهره در مارست

با جهان کوش تا دغا نزنی

خیمه در کام اژدها نزنی

دوستی ز اژدها نشاید جست

کاژدها آدمی خورد به درست

گر سگی خود بود مرقع‌پوش

سگ دلی را کجا کند فرموش

دوستانی که با نفاق افتند

دشمنان را هم اتفاق افتند

چون مگس بر سیه سپید خزند

هردو را رنگ برخلاف رزند

به کز این ره زنان کناره کنی

برخود این چار بند پاره کنی

در چنین دور کاهل دین پستند

یوسفان گرگ و زاهدان مستند

نتوان برد جان مگر به دو چیز

به بدی و به بد پسندی نیز

حاش لله که بندگان خدای

این چنین بند بر نهند به پای

از پی دوزخ آتش انگیزند

نفط جویند و طلق را ریزند

خیز تا فتنه زیر پای آریم

شرط فرمانبری به جای آریم

به جوی زر نیازمندی چند

هفت قفلی و چاربندی چند

لاله را بین که باد رخت ربود

از پی یک دو قلب خون‌آلود

چو درمنه درم ندارد هیچ

باد در پیکرش نیارد هیچ

گنج بر سر مشو چو ابر سفید

پای بر گنج باش چون خورشید

تا زمینی کز ابر تر گردد

از زمین بوش تو به زر گردد

کیسه زر بر آفتاب فشان

سنگ در لعل آفتاب نشان

تو به زر چشم روشنی و به دست

چشم روشن کن جهان خردست

زر دو حرفست هردو بی‌پیوند

زین پراکنده چند لافی چند

دل مکن چون زمین زر آگنده

تا نگردی چو زر پراگنده

هر نگاری که زر بود بدنش

لاجوردی رزند پیرهنش

هر ترازو که گرد زر گردد

سنگسار هزار در گردد

کرده گیرت به هم به بانگی چند

از حلال و حرام دانگی چند

آمده لاابالیی برده

سیم کش زنده سیم کش مرده

زر به خوردن مفرح طربست

چون نهی رنج و بیم را سبب‌ست

آنکه خود را ز رنج و بیم کشی

زر پرستی بود نه سیم کشی

ابلهی بین که از پی سنگی

دوست با دوست می‌کند جنگی

به که دل زان خزانه برداری

که ازو رنج و بیم برداری

تشنه را کی نشاط راه افتد

کی زید گر در آب چاه افتد

آنچ زو بگذرد و بگذاری

چند بندی و چند برداری

خانه دیو شد جهان بشتاب

تا نگردی چو دیو خانه خراب

خانه دیو دیو خانه بود

گر خود ایوان خسروانه بود

چند حمالی جهان کردن

در زمین حمل زر نهان کردن

گر سه حمال کارگر داری

چار حمال خانه برداری

خاک و بادی که با تو مختلف‌ست

خاک بی‌الف و باد بی‌الف‌ست

خار کز نخل دور شد تاجش

به که سازند سیخ تتماجش

آری آنرا که در شکم دهلست

برگ تتماج به ز برگ گلست

به که دندان کنی ز خوردن پر

تا گرامی شوی چو دانه در

شانه کو را هزار دندانست

دست در ریش هر کسی زانست

تا رسیدن به نوشداروی دهر

خورد باید هزار شربت زهر

بر در این دکان قصابی

بی جگر کم نواله‌ای یابی

صد جگر پار شده به هر سوئی

تا در آمد پهی به پهلوئی

گردن صد هزار سر بشکست

تا یکی گر دران ز گردن رست

آن یکی پا نهاده بر سر گنج

وین ز بهر یکی قراضه برنج

نیست چون کار بر مرادکسی

بی‌مرادی به از مراد بسی

هر مرادی که دیر یابد مرد

مژده باشد به عمر دیر نورد

دیر زی به که دیر یابد کام

کز تمامیست کار عمر تمام

لعل کو دیر زاد دیر بقاست

لاله کامد سبک سبک برخاست

چند چون شمع مجلس افروزی

جلوه‌سازی و خویشتن‌سوزی

پای بگشای ازین بهیمی سم

سر برون آر ازین سفالین خم

از سر این شاخ هفت بیخ بزن

وز سم این نعل چار میخ بکن

بر چنین چاره بوریا بر سر

مرده چون سنگ و بوریا مگذر

زنده چون برق میر تاخندی

جان خدائی به از تنومندی

گر مریدی چنانک رانندت

بر رهی رو که پیر خوانندت

از مریدان بی‌مراد مباش

در توکل کم اعتقاد مباش

من که مشکل گشای صد گرهم

دهخدای ده و برون دهم

گر درآید ز راه مهمانی

کیست کو در میان نهد خوانی

عقل داند که من چه می‌گویم

زین اشارت که شد چه می‌جویم

نیست از نیستی شکست مرا

گله زانکس که هست هست مرا

ترکیم را در این حبش نخرند

لاجرم دو غبای خوش نخورند

تا در این کوره طبیعت پز

خامیی داشتم چو میوه رز

روزگارم به حصر می می‌خورد

تو تیاهای حصر می می‌کرد

چون رسیدم به حد انگوری

می‌خورم نیشهای زنبوری

می که جز جرعه زمین نبود

قدر انگور بیش ازین نبود

بر طریقی روم که رانندم

لاجرم آب خفته خوانندم

آب گویند چون شود در خواب

چشمه زر بود نه چشمه آب

غلطند آب خفته باشد سیم

یخ گواهی دهد بر این تسلیم

سیم را کی بود مثابت زر

فرق باشد ز شمس تا به قمر

سیم بی یا ز مس نمونه بود

خاصه آنگه که باژگونه بود

آهن من که زرنگار آمد

در سخن بین که نقره کار آمد

مرد آهن فروش زر پوشد

کاهنی را به نقره بفروشد

وای بر زرگری که وقت شمار

زرش از نقره کم بود به عیار

از جهان این جنایتم سخت است

کز هنر نیست دولت از بخت است

آن مبصر که هست نقدشناس

نیم جو نیستش ز روی قیاس

وآنکه او پنبه از کتا نشناخت

آسمان را ز ریسمان نشناخت

پر کتان و قصب شد انبارش

زر به صندوق و خز به خروارش

چون چنین است کار گوهر و سیم

از فراغت چه برد باید بیم

چند تیمار ازین خرابه کشیم

آفتابی در آفتابه کشیم

آید آواز هر کس از دهلیز

روزی آواز ما برآید نیز

چون من این قصه چند کس گفتند

هم در آن قصه عاقبت خفتند

واجب آن شد که کار دریابم

گر نگیرد چو دیگران خوابم

راه رو را بسیچ ره شرطست

تیز راندن ز بیمگه شرطست

می‌روم من خرم نمی‌آید

خود شدن باورم نمی‌آید

آنگه از رفتنم خبر باشد

کاشیانم برون در باشد

چند گویای بی خبر بودن

دیده در بسته در بر آمودن

یک ره از دیدها فرامش باش

محرم راز باش و خامش باش

تا بدانی که هر چه می‌دانی

غلطی یا غلط همی‌خوانی

پیل بفکن که سیل ره کندست

پیلکیهای چرخ بین چندست

خاک را پیل چرخ کرده مغاک

به چنین پیل گل ندارد باک؟

بنگر اول که آمدی ز نخست

زآنچه داری چه داشتی به درست

آن بری زین دو پیل ناوردی

کاولین روز با خود آوردی

وام دریا و کوه در گردن

با فلک رقص چون توان کردن

کوش تا وام جمله باز دهی

تا تو مانی و یک ستور تهی

چون ز بار جهان نداری جو

در جهان هرکجا که خواهی رو

پیش ازانت فکند باید رخت

جمعه 10 اردیبهشت 1395  11:54 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱۱ - شکار کردن بهرام و داغ کردن گوران

 

چون سهیل جمال بهرامی

از ادیم یمن ستد خامی

روی منذر از آن نشاط و نعیم

یافت آنچ از سهیل یافت ادیم

گشت نعمان و منذر از هنرش

این به شفقت برادر آن پدرش

پدری و برادری بگذار

آن رهی وین غلام در همه کار

این رقیبش به دانش آموزی

وان رفیقش به مجلس افروزی

این به علم استواریش داده

وان نشاط سواریش داده

تا چنان شد بزرگی بهرام

کز زمینش برآسمان شد نام

کارش الا می و شکار نبود

با دگر کارهاش کار نبود

مرده گور بود در نخچیر

مرده را کی بود ز گور گزیر

هر کجا تیرش از کمان بشتافت

گور چشمی ز چشم گوری یافت

اشقری باد پای بودش چست

به تک آسوده و به گام درست

پر برآورده پای از اندامش

دست پرکن شکسته از گامش

ره‌نوردی که چون نبشتی راه

گوی بردی ز مهر و قرصه ز ماه

کرده با جنبش فلک خویشی

باد را داده منزلی پیشی

پیچ صد مار داده بود دمش

گور صد گور کنده بودسمش

شه برو تاختی به وقت شکار

با دگر مرکبش نبودی کار

اشقر گور سم چو زین کردی

گور برگردش آفرین کردی

باز ماندی به تک ستوران را

سفتی از سم سرین گوران را

وقت وقتی که از ملالت کار

زین برو کردی آن هژیر سوار

گشتی از نعل او شکارستان

نقش بر نقش چون نگارستان

بیشتر زانکه سنگ دارد وزن

پشته‌ها ریختی ز گور و گوزن

روی صحرا به زیر سم ستور

گور گشتی ز بس گریوه گور

شه بر آن اشقر گریوه نورد

کز شتابش ندید گردون گرد

چون کمند شکار بگرفتی

گور زنده هزار بگرفتی

بیشتر گور کاورید به بند

یا به بازو فکند یا به کمند

گور اگر صد گرفت پشتاپشت

کمتر از چار ساله هیچ نکشت

خون آن گور کرده بود حرام

که نبودش چهار سال تمام

نام خود داغ کرد بر رانش

داد سرهنگی بیابانش

هرکه زان گور داغدار یکی

زنده بگرفتی از هزار یکی

چون که داغ ملک بر او دیدی

گرد آزار او نگردیدی

بوسه بر داغگاه او دادی

بندیی را ز بند بگشادی

ما که با داغ نام سلطانیم

ختلی آن به که خوش ترک رانیم

آنچنان گورخان به کوه و به راغ

گور که داغ دید رست ز داغ

در چنین گورخانه موری نیست

که برو داغ دست زوری نیست

روزی اندر شکارگاه یمن

با دلیران آن دیار و دمن

شه که بهرام گور شد نامش

گوی برد از سپهر و بهرامش

می‌زد از نزهت شکار نفس

منذرش پیش بود و نعمان پس

هر یکی در شکوه پیکر او

مانده حیران از پای تا سر او

گردی از دور ناگهان برخاست

کاسمان با زمین یکی شد راست

اشقر انگیخت شهریار جوان

سوی آن گرد شد چو باد روان

دید شیری کشیده پنجه زور

در نشسته به پشت و گردن گور

تا ز بالا در آردش به زمین

شه کمان برگرفت و کرد کمین

تیری از جعبه سفته پیکان جست

در زه آورد و درکشید درست

سفته بر سفت شیر و گور نشست

سفت و از هردو سفت بیرون جست

تا بسوفار در زمین شد غرق

پیش تیری چنان چه درع و چه درق

شیر و گور اوفتاد و گشت هلاک

تیر تا پر نشست در دل خاک

شاه کان تیر برگشاد ز شست

ایستاد و کمان گرفت به دست

چون عرب زخمی آنچنان دیدند

در عجم شاهیش پسندیدند

هرکه دیده بر آن شکار زدی

بوسه بر دست شهریار زدی

بعد از آن شیر زور خواندندش

شاه بهرام گور خواندندش

چون رسیدند سوی شهر فراز

قصه شیر و گور گشت دراز

گفت منذر به کار فرمایان

تا به پرگار صورت آرایان

در خورنق نگاشتند به زر

صورت گور زیر و شیر زبر

شه زده تیر و جسته ز اندو شکار

در زمین غرق گشته تا سوفار

چون نگارنده این رقم بنگاشت

هرکه آن دید جانور پنداشت

گفت بر دست شهریار جهان

آفرینهای کردگار جهان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  11:54 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱۳ - دیدن بهرام صورت هفت پیکر را در خورنق

 

شاه روزی رسیده بود ز دشت

در خورنق به خرمی می‌گشت

حجره‌ای خاص دید در بسته

خازن از جستجوی آن رسته

شه در آن حجره نانهاده قدم

خاصگان و خزینه‌داران هم

گفت این خانه قفل بسته چراست

خازن خانه کو کلید کجاست

خازن آمد به شه سپرد کلید

شاه چون قفل بر گشاد چه دید

خانه‌ای دید چون خزانه گنج

چشم بیننده زو جواهر سنج

خوشتر از صد نگار خانه چین

نقش آن کارگاه دست گزین

هرچه در طرز خرده کاری بود

نقش دیوار آن عماری بود

هفت پیکر در او نگاشته خوب

هر یکی زان به کشوری منسوب

دختر رای هند فورک نام

پیکری خوبتر ز ماه تمام

دخت خاقان بنام یغما ناز

فتنه لعبتان چین و طراز

دخت خوارزم شاه نازپری

کش خرامی بسان کبک دری

دخت قلاب شاه نسرین نوش

ترک چینی طراز رومی پوش

دختر شاه مغرب آزریون

آفتابی چو ماه روز افزون

دختر قیصر همایون رای

هم همایون و هم به نام همای

دخت کسری ز نسل کیکاووس

درستی نام و خوب چون طاوس

در یکی حلقه حمایل بست

کرده این هفت پیکر از یک دست

هر یکی با هزار زیبائی

گوهر افروز نور بینائی

در میان پیکری نگاشته نغز

کان همه پوست بود وین همه مغز

نوخطی در نشانده در کمرش

غالیه خط کشیده بر قمرش

چون سهی سرو برفراخته سر

زده در سیم تاج تا به کمر

آن بتان دیده برنهاده بدو

هر یکی دل به مهر داده بدو

او در آن لعبتان شکر خنده

وانهمه پیش او پرستنده

بر نوشته دبیر پیکر او

نام بهرام گور بر سر او

کان چنانست حکم هفت اختر

کاین جهان جوی چون برآرد سر

هفت شهزاده راز هفت اقلیم

در کنار آورد چو در یتیم

مانه این دانه را به خود کشتیم

آنچه اختر نمود بنوشتیم

گفت تا باشد از نمونش رای

گفتن از ما و ساختن ز خدای

شاه بهرام کین فسانه بخواند

در فسون فلک شگفت بماند

مهر آن دختران زیباروی

در دلش جای کرده موی به موی

مادیانان گشن و فحل شموس

شیرمردی جوان و هفت عروس

رغبت کام چون فزون فکند

دل تقاضای کام چون نکند

گرچه آن کارنامه راه زدش

شادمانی شد از یکی به صدش

زانکه بر عمرش استواری داد

بر مرادش امیدواری داد

در مدارای مرد کار کند

هرچه او را امیدوار کند

شه چو زان خانه رخت بیرون برد

قفل بر زد به خازنش بسپرد

گفت اگر بشنوم که هیچکسی

قفل ازین در جدا کند نفسی

هم در این خانه خون او ریزم

سرش از گردنش درآویزم

در همه خیل خانه از زن و مرد

سوی آن خانه کس نگاه نکرد

وقت وقتی که شاه گشتی مست

سوی آن در شدی کلید به دست

در گشادی و در شدی به بهشت

دیدی آن نقشهای خوب سرشت

مانده چون تشنه‌ای برابر آب

به تمنای آن شدی در خواب

تا برون شد سر شکارش بود

کامد آن خانه غمگسارش بود

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  11:54 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱۴ - آگاهی بهرام از وفات پدر

 

چون ز بهرام گور با پدرش

باز گفتند منهیان خبرش

که به سر پنجه شیر گیر شداست

شیر برنا و گرگ پیر شداست

شیر با او چو سگ بود به نبرد

کو همی ز اژدها برآرد گرد

دیو بندد به خم خام کند

کوه ساید به زیر سم سمند

ز آهن الماس او حریر کند

واهنش سنگ را خمیر کند

پدر از آتش جوانی او

مرگ خود دید زندگانی او

کرد از آن شیر آتشین بیشه

همچو شیران ز آتش اندیشه

از نظرگاه خویش ماندش دور

گرچه ناقص بود نظر بی نور

بود بهرام روز و شب به شکار

گاه بر باد و گاه باده گسار

به شکار و به می شتابنده

در یمن چون سهیل تابنده

کرد شاه یمن ز غایت مهر

حکم او را روان چو حکم سپهر

از سر دانش و کفایت خویش

حاکمش کرد بر ولایت خویش

دادش از چند گونه گوهر و تیغ

جان اگر خواست هم نداشت دریغ

هرچه بایستش از جواهر و گنج

بود و یک جو نبودش انده و رنج

زان عنایت که بود در سفرش

یاد نامد ولایت پدرش

دور چون در نبشت روزی چند

بازیی نو نمود چرخ بلند

یزدگرد از سریر سیر آمد

کار بالا گرفته زیر آمد

تاج و تختی که یافت از پدران

کرد با او همان که با دگران

چون تهی شد سر سریر ز شاه

انجمن ساختند شهر و سپاه

کز نژادش کسی رها نکنند

خدمت مار و اژدها نکنند

گرچه بهرام سربلندی داشت

دانش و تیغ و زورمندی داشت

از جنایت کشیدن پدرش

دیده کس ندید در هنرش

گفت هر کس در او نظر نکنیم

وز پدر مردنش خبر نکنیم

کان بیابانی عرب پرورد

کار ملک عجم نداند کرد

تازیان را دهد ولایت و گنج

پارسی‌زادگان رسند به رنج

کس نمی‌خواست کو شود بر گاه

چون خدا خواست بر نهاد کلاه

پیری از بخردان گزین کردند

نام او داور زمین کردند

گرچه نز جنس تاجداران بود

هم به گوهر ز شهریاران بود

تاج بر فرق سر نهادندش

کمر هفت چشمه دادندش

چونکه بهرام‌گور یافت خبر

کاسمان دور خویش برد به سر

دوری از سر نمود دیگر بار

برخلاف گذشته آمد کار

از سر تخت و تاج شد پدرش

کس نبد تخت گیر و تاجورش

پای بیگانه در میان آمد

شورشی تازه در جهان آمد

اول آیین سوگواری داشت

نقش پیروزه بر عقیق نگاشت

وانگه آورد عزم آنکه چو شیر

برکشد بر مخالفان شمشیر

تیغ بر دشمنان دراز کند

در پیکار و کینه باز کند

باز گفتا چرا ددی سازم

اول آن به که بخردی سازم

گرچه ایرانیان خطا کردند

کز دل آزرم ما رها کردند

در دل سختشان نخواهم دید

نرمی آرم که نرمیست کلید

با همه سگدلی شکار منند

گوسپندان مرغزار منند

گرچه در پشم خویشتن خسبند

همه در پنبه‌زار من خسبند

به که بد عهد و سنگدل باشند

تا ز من عاقبت خجل باشند

از خیانت رسد خجالت مرد

وز خجالت دریغ باشد و درد

به جز آن هرچه بینی از خواری

باشد آن نوعی از ستمگاری

بی‌خردوار اگر شدند ز دست

به خروشان کنم خدیو پرست

مرد کز صید ناصبور افتد

تیر او از نشانه دور افتد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  11:54 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱۲ - کشتن بهرام اژدها را و گنج یافتن

 

روزی از روضه بهشتی خویش

کرد بر می روانه کشتی خویش

باده‌ای چند خورد سردستی

سوی صحرا شد از سرمستی

به شکار افکنی گشاد کمند

از پی گور کند گوری چند

از بسی گور کو به زور گرفت

همه دشت استخوان گور گرفت

آخرالامر مادیان گوری

آمد افکند در جهان شوری

پیکری چون خیال روحانی

تازه‌روئی گشاده پیشانی

پشت مالیده‌ای چو شوشه زر

شکم اندوده‌ای به شیر و شکر

خط مشکین کشیده سر تا دم

خال بر خال از سر بن تا سم

درکشیده به جای زناری

برقعی از پرند گلناری

گوی برده زهم تکان طللش

برده گوی از همه تنش کفلش

آتشی کرده با گیاخویشی

گلرخی در پلاس درویشی

ساق چون تیر غازیان به قیاس

گوش خنجر کشیده چون الماس

سینه‌ای فارغ از گریوه‌ای دوش

گردنی ایمن از کناره گوش

سیرم پشتش از ادیم سیاه

مانده زین کوهه را میان دو راه

عطف کیمختش از سواد ادیم

یافت آنچ از سواد یابد سیم

پهلو از پیه و گردن از خون پر

این برنج از عقیق و آن از در

خز حمری تنیده بر تن او

خون او در دوال گردن او

رگ آن خون بر او دوال انداز

راست چون زنگی دوالک باز

کفلی با دمش به دم‌سازی

گردنی با سمش به سربازی

گور بهرام دید و جست به زور

رفت بهرام گور از پی گور

گوری الحق دونده بود و جوان

گور گیران پسش چو شیر دوان

ز اول روز تا به گاه زوال

گور می‌رفت و شیر در دنبال

شاه از آن گور بر نتافت ستور

چون توان تافتن عنان از گور

گور از پیش و گورخان از پس

گور و بهرام گور و دیگر کس

تا به غاری رسید دور از دشت

که برو پای آدمی نگذشت

چون درآمد شکار زن به شکار

اژدها خفته دید بر در غار

کوهی از قیر پیچ پیچ شده

بر شکار افکنی بسیچ شده

آتشی چون سیاه دود به رنگ

کاورد سر برون ز دود آهنگ

چون درختی در او نه بار و نه برگ

مالک دوزخ و میانجی مرگ

دهنی چون دهانه غاری

جز هلاکش نه در جهان کاری

بچه گور خورده سیر شده

به شکار افکنی دلیر شده

شه چو بر رهگذر بلا را دید

اژدها شد که اژدها را دید

غم گور از نشاط گورش برد

دست برران نهاد و پای فشرد

در تعجب که این چه نخجیر است

و ایدر آوردنم چه تدبیر است

شد یقینش که گور غمدیده

هست ازان اژدها ستمدیده

خواند شه را که دادگر داند

کز ستمگاره داد بستاند

گفت اگر گویم اژدهاست نه گور

زین خیانت خجل شوم در گور

من و انصاف گور و دادن داد

باک جان نیست هرچه بادا باد

از میان دو شاخهای خدنگ

جست مقراضه فراخ آهنگ

در کمان سپید توز نهاد

بر سیاه اژدها کمین گشاد

اژدها دیده باز کرده فراخ

کآمد از شست شاه تیر دو شاخ

هردو چشمه در آن دو چشم نشست

راه بینش برآفرینش بست

بدو نوک سنان سفته شاه

سفته شد چشم اژدهای سیاه

چونکه میدان بر اژدها شد تنگ

شه درآمد به اژدها چو نهنگ

ناچخی راند بر گلوش دلیر

چون بر اندام گور پنجه شیر

اژدها را درید کام و گلو

ناچخ هشت مشت شش پهلو

بانگی از اژدها برآمد سخت

در سر افتاد چون ستون درخت

شه نترسید از آن شکنج و شکوه

ابرکی ترسد از گریوه کوه

سر به آهن برید از اهریمن

کشته و سر بریده به دشمن

از دمش برشکافت تا به دمش

بچه گور یافت در شکمش

بیگمان شد که گور کین اندیش

خواندش از بهر کینه خواهی خویش

چنبری کرد پیش یزدان پشت

کاژدها کشت و اژدهاش نکشت

خواست تا پای بر ستور آرد

رخش در صیدگاه گور آرد

گور چون شاه را ندید قرار

آمد از دور و در خزید به غار

شه دگرباره در گرفتن گور

شد در آن غار تنگنای به زور

چون قدر مایه شد به سختی و رنج

یافت گنجی و بر فروخت چو گنج

خسروانی نهاده چندین خم

چون پری روی بسته از مردم

گورخان را چو گور در خم کرد

رفت از آن گورخانه پی گم کرد

شه چو بر قفل گنج یافت کلید

و اژدها را ز گنج خانه برید

آمد از تنگنای غار برون

گشت جویای راه و راهنمون

ساعتی بود و خاصگان سپاه

به طلب آمدند از پی شاه

چون یکایک به شاه پیوستند

گرد بر گرد شاه صف بستند

شاه فرمود تا کمر بندان

هم دلیران و هم تنومندان

راه در گنجدان غار کنند

گنج بیرون برند و بار کنند

سیصد اشتر ز بختیان جوان

شد روانه به زیر گنج روان

شه که با خود حساب گور کند

و اژدها را اسیر گورکند

لاجرم عاقبت به پا رنجش

هم سلامت دهند و هم گنجش

چون به قصر خورنق آمد باز

گنج پرداز شد بنوش و بناز

ده شتر بار از آن به حضرت شاه

ارمغانی روانه کرد به راه

ده دیگر به منذر و پسرش

داد با آن طرایف دگرش

صرف کرد آن همه به بی خوفی

فارغ از مشرفان و مستوفی

وین چنین چند گنج خانه گشاد

به عزیزی ستد به خواری داد

گفت منذر که نقش‌بند آید

باز نقشی ز نوبر آراید

نقش بند آمد و قلم برداشت

صورت شاه و اژدها بنگاشت

هرچه کردی بدین صفت بهرام

بر خورنق نگاشتی رسام

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  11:54 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱۷ - پاسخ دادن بهرام ایرانیان را

 

چونکه خواننده خواند نامه تمام

جوش آتش برآمد از بهرام

باز خود را به صد توانائی

داد چون زیرکان شکیبائی

با چنان گرمیی نکرد شتاب

بعد از اندیشه باز داد جواب

کانچه در نامه کاتبان راندند

گوش کردم چو نامه بر خواندند

گرچه کاتب نبوده چابک دست

پند گوینده را عیاری هست

آنچه بر گفته شد ز رای بلند

می‌پسندم که هست جای پسند

من که در پیش من چه خاک و چه سیم

سر فرو ناورم به هفت اقلیم

لیک ملکی که ماندم از پدران

عیب باشد که هست با دگران

گر پدر دعوی خدائی کرد

من خدا دوستم خرد پرورد

هست بسیار فرق در رگ و پوست

از خدا دوست تا خدائی دوست

من به جرم نکرده معذورم

کز بزهکاری پدر دورم

پدرم دیگر است و من دگرم

کان اگر سنگ بود من گهرم

صبح روشن ز شب پدید آید

لعل صافی ز سنگ می‌زاید

نتوان بر پدر گوائی داد

که خداتان از او رهائی داد

گر بدی کرد چون به نیکی خفت

از پس مرده بد نباید گفت

هرکجا عقل پیش رو باشد

بد بد گو ز بد شنو باشد

هرکه او در سرشت بد گهرست

گفتنش بد شنیدنش بترست

بگذرید از جنایت پدرم

بگذارید از آنچه بی‌خبرم

من اگر چشم بدنگیرد راه

عذر خواهم از آنچ رفت گناه

پیش از این گر چو غافلان خفتم

اینک اینک به ترک آن گفتم

مقبلی را که بخت یار بود

خفتنش تا به وقت کار بود

به که با خواب دیده نستیزد

خسبد اما به وقت برخیزد

خواب من گرچه بود خوابی سخت

از سرم هم نبود خالی بخت

کرد بیدار بختیم یاری

دادم از خواب سخت بیداری

بعد ازین روی در بهی دارم

دل ز هر غفلتی تهی دارم

نکنم بی‌خودی و خودکامی

چون شدم پخته کی کنم خامی

مصلحان را نظر نواز شوم

مصلحت را به پیش باز شوم

در خطای کسی نظر نکنم

طمع مال و قصد سر نکنم

از گناه گذشته نارم یاد

با نمودار وقت باشم شاد

باشما آن کنم که باید کرد

وز شما آن خورم که شاید خورد

ناورم رخنه در خزینه کس

دل دشمن کنم هزینه و بس

نیک رای از درم نباشد دور

بد و بد رای را کنم مهجور

جز به نیکان نظر نیفروزم

از بدآموز بدنیاموزم

دور دارم ز داوری آزرم

آن کنم کز خدای دارم شرم

زن و فرزند و ملک و مال همه

بر من ایمن‌تر از شبان و رمه

نان کس را به زور نگشایم

بلکه نانش به نان‌بر افزایم

نبرد دیو آرزوم از راه

آرزو را گرو کنم به گناه

ننمایم به چشم بیننده

آنچه نپسندد آفریننده

چون شه این گفت ورایها شد راست

پیرتر موبد از میان برخاست

گفت ما را تو از خداوندی

هم خرد بخش و هم خردمندی

هرچه گفتی ز رای خوب سرشت

خردش بر نگین دل بنوشت

سر تو زیبی که سروری همه را

سر شبان هم تو شایی این رمه را

تاجداری سزای گوهر تست

تاج با ماست لیک بر سر تست

زند گشتاسبی به جز تو که خواند

زنده‌دار کیان به جز تو که ماند

زند گشتاسبی به جز تو که خواند

زنده‌دارکیان به جز تو که ماند

تخمه بهمنی و دارائی

ازتو می‌پاید آشکارائی

میوه نو توئی سیامک را

یادگار اردشیر بابک را

تا کیومرث از سریر و کلاه

می‌رود نسبت تو شاه به شاه

ملک با تو به اختیاری نیست

در جهان جز تو تاجداری نیست

موبدان گر نوند و گر کهنند

همه از یک زبان در این سخنند

لیک ما بندگان در این بندیم

که گرفتار عهد و سوگندیم

با نشیننده‌ای که دارد تخت

دست عهدی شدست ما را سخت

که نخواهیم تاج بی‌سر او

بر نتابیم چهره از در او

حجتی باید استوار کنون

کارد آن عهد را ز عهده برون

تا در آیین خود خجل نشویم

نشکند عهد و تنگدل نشویم

شاه بهرام کاین جواب شنید

پاسخی دادشان چنانکه سزید

گفت عذر از شما روا نبود

عاقل آن به که بی وفا نبود

این مخالف که تخت گیر شماست

طفل من شد اگرچه پیر شماست

تاجش از سر چنان به زیر آرم

که یکی موی ازو نیازارم

گرچه موقوف نیست شاهی من

بر مدارا و عذر خواهی من

شاهم و شاهزاده تا جمشید

ملک میراث من سیاه و سپید

تاج و تخت آلتست و شاهی نه

آلتی خواه باش و خواهی نه

هرکه شد تاجدار و تخت‌نشین

تاج او آسمان و تخت زمین

تخت جمشید و تاج افریدون

هردو دایم نماند تا اکنون

هرکرا مایه بود سر به فراخت

از پی خویش تاج و تختی ساخت

من که بر تاج و تخت ره دانم

تیغ دارم به تیغ بستانم

جای من گر گرفت غداری

عنکبوتی تنید بر غاری

اژدهائی رسید بر در غار

وآنگه از عنکبوت خواهد بار؟

مور کی جنس جبرئیل بود

پشه کی مرد پای پیل بود

گور چندان زند ترانه دلیر

که ننالند سپید مهره شیر

نزد خورشید خاصه برج حمل

این چنین صد چراغ را چه محل

خر که با بالغان زبون گردد

چون به طفلان رسد حرون گردد

من به سختی به خانه دگران

خانه من به دست خانه بران

خورش خصم شهد یا شکر است

خورد من یا دلست یا جگر است

تیغ و دشنه به از جگر خوردن

دشنه بر ناف و تیغ برگردن

همه ملک عجم خزانه من

در عرب مانده خیلخانه من

گاه منذر فرستدم خوانی

گاه نعمان فدا کند جانی

نان دهانم بدین کله‌داری

نان خورانم بدان گنه کاری

من چو شیر جوان ولایت گیر

جای من کی رسد به روبه پیر

کی منم کی برد مخالف تاج

جز به کی‌زاده کی دهند خراج

هست جای کیان سزای کیان

جز کیان را مباد جای کیان

شاه مائیم و دیگران رهیند

ما پریم آن دیگر کسان تهیند

شاه باید که لشگر انگیزد

از سواری چه گرد برخیزد

می که پیر مغان ز دست نهاد

جز به پور مغان نشاید داد

نیک دانید کان چه می‌گویم

راست کاری و راستی جویم

لیک از راه نیک پیمانی

نز سر سرکشی و سلطانی

آن کنم من که وفق رای شماست

رای من جستن رضای شماست

وانکه گفتید حجتی باید

که بدو عهد بسته بگشاید

حجت آنست کز میان دو شیر

بهره آنرا بود که هست دلیر

بامدادان دو شیر غرنده

خورشی در شکم نیاکنده

وحشی تیز چنگ خشم‌آلود

کز دم آتشین برآرد دود

شیر دار آورد به میدانگاه

گرد بر گرد صف کشند سپاه

تاج شاهان ز سر به زیر نهند

در میان دو شرزه شیر نهند

هرکه تاج از دو شیر بستاند

خلقش آنروز تاجور داند

چون سخن گفته شد به رفق و به راز

سخن دلفریب طبع نواز

نامه را مهر خود نهاد بر او

شرح و بسطی تمام داد بر او

به پرستندگان خویش سپرد

تا برندش چنانکه باید برد

شه‌پرستان که مهر شه دیدند

وان سخنهای نغز بشنیدند

بازگشتند سوی خانه خویش

صورت شاه نو نهاده به پیش

گشته هریک ز مهربانی او

عاشق فر خسروانی او

همه گفتند شاه بهرامست

که ملک گوهر و ملک نامست

نتوان برخلاف او بودن

آفتابی به گل بر اندودن

تند شیریست آن نبرده سوار

کاژدها را کند به تیر شکار

چون شود تند شیر پنجه گشای

هیچکس پیش او ندارد پای

بستاند سریر و تاج به زور

سروران را برد به پای ستور

به که گرمی در او نیاموزیم

آتش کشته بر نیفروزیم

قصه شیر و برگرفتن تاج

به چنین شرط نیست او محتاج

لیکن این شیر حجتی است بزرگ

کاگهی ماندهد ز روبه و گرگ

سوی درگه شدند جمله ز راه

باز گفتند شرط شاه به شاه

نامه خواندند و حال بنمودند

یک سخن بر شنوده نفزودند

پیر تخت آزمای تاج‌پرست

تاج بنهاد و زیر تخت نشست

گفت ازان تاج و تخت بی‌زارم

که ازو جان به شیر بسپارم

به که زنده شوم ز تخت به زیر

تا شوم کشته در میان دو شیر

مرد زیرک کجا دلیر خورد

طعمه‌ای کز دهان شیر خورد

وارث مملکت به تیغ و به جام

هیچکس نیست جز ملک بهرام

وارث ملک را دهید سریر

صاحب افسر جوان بهست که پیر

من ازین شغل درکشیدم دست

نیستم شاه لیک شاه‌پرست

پاسخ آراستند ناموران

کای سر خسروان و تاج‌سران

شرط ما با تو در خداوندی

نیست الا بدین خردمندی

چون به فرمان ما شدی بر تخت

هم به فرمان ما رها کن رخت

نیست بازی ز شیر بردن تاج

تا چه شب بازی آورد شب داج

شرط او را به جای خویش آریم

شیر بندیم و تاج پیش آریم

گر بترسد سریر عاج تراست

ور شود کشته نیز تاج تراست

گر شود چیر و تاج بردارد

وز ولایت خراج بردارد

در خور تخت و آفرین باشد

لیک هیهات اگر چنین باشد

ختم قصه بر این شد آخر کار

کانچه شرطست نگذرد ز قرار

روز فردا چو در شمار آید

شاه با شیر در شکار آید

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  11:54 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها